خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6

متن خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6

6 وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

متن خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6

القيامة

حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ بَعْدَ إِخْلَاقِهِمْ وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلَاءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلَاءِ فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ حَيْثُ لَا يَظْعَنُ النُّزَّالُ وَ لَا تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ وَ لَا تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ وَ لَا تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لَا تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ وَ لَا تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ لَا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا وَ لَا يُفَادَى أَسِيرُهَا وَ لَا تُفْصَمُ كُبُولُهَا لَا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى وَ لَا أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى

ترجمه مرحوم فیض

قسمت سوم أز أوصاف ملائكه

(پس از آن امام عليه السّلام چگونگى بازگشت خلائق را در قيامت شرح مى دهد:) تا وقت آنچه خداوند در باره مردم تعيين نموده بسر آيد،

و مقدّرات عالم پايان يابد، و آخر خلائق به اوّل آنها ملحق گردد (همه بميرند) و فرمان خداوند براى تجديد خلق (زنده شدن مردگان) كه بآن اراده مى نمايد برسد (آنگاه) آسمان را به حركت آورده مى شكافد و زمين را منقلب نموده متزلزل گرداند، و كوههاى آنرا از جا كنده پراكنده سازد، و از هيبت و ترس جلالت و عظمت و غلبه خداوند بعضى از آن كوهها بر بعضى كوبيده شود، و بيرون آورد هر كه در زير زمين است، پس آنان را بعد از كهنه شدن نو گردانده اجزايشان را پس از پراكندگى گرد آورد، سپس آنها را از هم جدا مى سازد براى آنچه كه اراده مى فرمايد از سؤال و پرسش اعمال و كردار پنهانى آنان، و ايشان را دو دسته نموده دسته اى را (كه در دنيا خوبى كرده و فرمان برده اند) نعمت عطاء ميكند، و از دسته اى (كه بد كرده و فرمان نبرده اند)انتقام مى كشد، امّا پاداش اهل طاعت را در جوار رحمتش قرار داده و در بهشت جاودانى خود جاى مى دهد، بهشتى كه داخل شوندگان در آن خارج نشوند، و تغيير حال (گرمى و سردى و پيرى و جوانى و مانند آنها) بايشان رخ ندهد، و ترسها بآنان رو نياورد، و به بيماريها مبتلى نگردند، و خطرها عارضشان نشود، و سفرها آنها را تغيير نداده از جائى بجائى نبرد (تا بغمّ و اندوه غربت و دورى از خاندان گرفتار شوند) و امّا كيفر اهل معصيت آنست كه آنان را در بدترين جائى (دوزخ) وارد سازد، و دستها را به گردنهاشان ببندد، و موهاى پيشانيشان را بقدمها پيوسته گرداند، و پيراهن هايى از قطران (روغنى است بسيار بد بو) و جامه هاى آتش سوزان بايشان بپوشاند، در عذابى باشند كه گرمى آن بسيار سوزنده باشد و در خانه اى كه در را بروى اهل آن بسته باشند (نتوانند بيرون آيند) در آتشى هستند بسيار سوزان و با غوغاء داراى زبانه بلند گشته و صداى ترساننده، مقيم در آن آتش بيرون نرود، و از اسير و گرفتار آن فديه (مالى كه براى استخلاص اسير مى دهند) قبول نمى شود (چون گرفتار در آتش دوزخ مالى ندارد تا براى رهائى خود بدهد و بر فرض هم كه داشت نمى پذيرند) و غلّها و بندهاى آن شكسته نمى شود، مدّتى براى آن نيست تا به نهايت رسد و نه زمان معيّنى براى ساكن در آن مى باشد تا بسر آيد (و ايشان را از عذاب برهاند، أَللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ مِنْها بِرَحْمَتِكَ الَّتِي سَبَقَتْ غَضَبَكَ).

ترجمه مرحوم شهیدی

تا آنكه موعد نهاده سر رسد،

و قضاى الهى در رسد.

و آخر آفريدگان به آغاز آن پيوندد- و مرگ تومار همه را بربندد- ،

و اراده خدا خواهد كه خلق را نو گرداند- و براى كيفر و پاداش برانگيزاند- .

آسمان را بشكافد و بخماند،

و زمين را بجنباند و سخت بلرزاند.

كوهها را از بن بركند،

چنانكه از هيبت جلال، و بيم سطوت او برخى به برخى زند،

و آنچه در زمين است برون آرد،

و از پس كهنگى تازه شان گرداند،

و پس از پراكندگى فراهمشان كند،

و براى آنچه خواهد از هم جداشان دارد. از كردارهاى پنهان و كارهاى كرده در نهان،

و آنان را دو گروه سازد:

بر گروهى نعمت بخشيده،

و گروه ديگر را در عتاب كشيده.

امّا طاعت پيشگان، پاداش آنان را جوار خود ارزانى دارد و در خانه خويش جاودانى.

جايى كه فرود آمدگان از آن رخت نبندند،

و دگرگون حال

نگردند.

نه بيم آنان را فرا گيرد

و نه بيمارى بدانها روى آورد،

نه خطرى شان پيش آيد

و نه سفرى شان از جاى بركند.

امّا نافرمانان، آنان را در بدترين جاى فرود آرد.

و دستهاشان را با غل در گردن در آرد.

و پيشانيهاشان را تا به قدمها فرو دارد،

و بر آنان بپوشاند جامه قطران

و پاره آتشهاى سوزان.

در عذابى كه سخت در گداز است،

و خانه اى در آن به روى ساكنانش فراز.

در آتشى زبانه زن و غرّنده،

با زبانه اى سوزان

و آوايى ترساننده.

باشنده آن رخت نتواند بست، و اسير آن با سربها نتواند رست،

و قيدهاى آن را نتوان شكست.

نه- ماندن- را مدّتى است كه سر رسد،

و نه مردم را اجلى تا در رسد.

ترجمه مرحوم خویی

تا اين كه زمانى كه برسد مكتوب در حقّ بندگان بنهاية خود، و امورات مقدّره بغاية خود، و لا حق گردانيده شود آخر مردمان بأوّل ايشان، و بيايد از فرمان خداى متعال آنچه اراده كرده باشد آنرا از تازه كردن خلق خود، بحركت بياورد آسمان را، و بشكافد آنرا، و حركت دهد زمين را، و بجنباند آنرا، و بركند كوههاى زمين را، و پراكنده گرداند أجزاى آنها را مثل ريك، و بكوبد بعضى از آنها بعضى را از هيبة جلال پروردگار، و ترس سطوت خداوند قهّار، و بيرون بياورد هر كس كه باشد در بطن زمين، پس تجديد نمايد ايشان را بعد از كهنه بودن ايشان، و جمع كند ايشان را بعد از پراكنده نمودن ايشان، بعد از آن تميز مى دهد در ما بين ايشان از براى آنچه كه اراده نموده باشد از نوال كردن از عملهاى نهان و فعلهاى پنهان، و بگرداند ايشان را دو فرقه انعام بفرمايد بر اين فرقه و انتقام بكشد از آن فرقه.

پس أما أهل طاعت و صلاح پس جزا مى دهد ايشان را بجوار رحمت خود و جاويد گرداند ايشان را در سراى خود، در مكانى كه كوچ نكند فرود آيندگان و متغير نشود بايشان احوال، و نرسد بايشان خوفها، در نيايد بايشان ناخوشيها، و عارض نمى شود بايشان خطرها، و از جاى بجائى نفرستد ايشان را.

و أمّا أهل معصيت و شقاوت پس نازل ميكند ايشان را در بدترين سرا، و ببندد دستهاى ايشان را بسوى گردنها، و پيوست گرداند پيشانى ايشان را بقدمها، و بپوشاند برايشان پيراهن هاى قطران جامهاى آتش سوزان، در عذابى كه سخت باشد گرمى آن، و در ميان درى كه بهم آورده باشد بروى أهل آن، در آتشى كه باشد او را شدّة و صدا و زبانه بلند شده و او را سخت ترساننده كه كوچ نكند اقامة كننده در آن، و فديه گرفته نشود از اسيران، و شكسته نشود قيدهاى آن، مدّت و نهايت نباشد آن سرا را تا فانى شود، و وقت معيّنى نباشد آن قوم را تا بآخر برسد.

شرح ابن میثم

الفصل الثالث:

قوله: حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ- وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ- وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ- وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ- مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ- أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا- وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا- وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا- وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ- وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ- وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ بَعْدَ إِخْلَاقِهِمْ- وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ- ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ- عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ- وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ- أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلَاءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلَاءِ- فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ- وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ- حَيْثُ لَا يَظْعَنُ النُّزَّالُ- وَ لَا تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ- وَ لَا تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ- وَ لَا تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لَا تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ- وَ لَا تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ- وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ- فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ- وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ- وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ- وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ- فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ- وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ- فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ- وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ- لَا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لَا يُفَادَى أَسِيرُهَا- وَ لَا تُفْصَمُ كُبُولُهَا- لَا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى- وَ لَا أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى

اللغة

أقول: الرجّ، و الرجف: الاضطراب الشديد، و يروى رجّها بغير همزة، و هو الأشهر. و نسفها: قلعها من اصولها و بثّها. و دكّ بعضها بعضا: تصادمت. و تنوبهم: تعودهم. و الخطر: الإشراف على الهلاك. و شخص: خرج من منزله إلى آخر، و أشخصه: غيّره. و الكلب: الشدّة. و الجلب و اللجب: الصوت. و القصيف: الصوت الشديد. و الكبول: الأغلال واحدها كبل. و فصمها: كسرها.

المعنى

و أشار بقوله: حتّى إذا بلغ الكتاب أجله. إلى غاية الناس في موتهم، و هو بلوغ الوقت المعلوم الّذي يجمع له الناس و هو يوم القيامة، و أراد بالأمر القضاء و مقاديره و تفاصيله من الآثار الّتي توجد على وفقه كما سبق بيانه، و لحوق الخلق بأوّله إشارة إلى توافيهم في الموت و تساويهم فيه كما نطقت الشريعة به، و تجديد الخلق بعثهم و إعادتهم، و أمّا إمادة السماء و شقّها و ارجاج الأرض و نسف الجبال فظاهر الشريعة الناطق بخراب هذا العالم ناطق به، و أمّا من زعم بقائه فربّما عدلوا إلى التأويل،

و الّذي يحتمل أن يقال في ذلك وجوه:

أحدها

أنّ القيامة لمّا كانت عندهم عبارة عن موت الإنسان و مفارقته لهذا البدن و لما يدرك بواسطته من الأجسام و الجسمانيّات و وصوله إلى مبدئه الأوّل كان عدمه عن هذه الأشياء مستلزم لغيبوبتها عنه و عدمها و خرابها بالنسبة فيصدق عليه أنّه إذا انقطع نظره عن جميع الموجودات سوى مبدئه الأوّل- جلّت عظمته- أنّها قد عدمت و تفرّقت، و كذلك إذا انقطع نظره عن عالم الحسّ و الخيال و متعلّقاتهما من الأجسام و الجسمانيّات و اتّصل بالملأ الأعلى فبالحرىّ أن يتبدّل الأرض و السماوات بالنسبة إليه فيصير عالم الأجسام و الجسمانيّات أرضا له و عالم المفارقات سمائه.

الثاني:

أنّ هذه الموجودات المشار إليها لمّا كانت مقهورة بلجام الإمكان في قبض القدرة الإلهيّة كان ما نسب إليها من الانشقاق و الانفطار و الارجاج و النسف و غيرها امورا ممكنة في نفسها و إن امتنعت بالنظر إلى الأسباب الخارجيّة فعبّر عمّا يمكن بالواقع مجازا. و حسنه في العربيّة معلوم، و فائدته التهويل بما بعد الموت و التخويف للعصاة بتلك الأهوال.

الثالث:

قالوا: يحتمل أن يريد بالأرض القوابل للجود الإلهىّ استعارة فعلى هذا إمادة السماء عبارة عن حركاتها و اتّصالات كواكبها الّتي هى أسباب معدّة لقوابل هذا العالم، و انفطارها إفاضة الجود بسبب تلك المعدّات على القوابل، و ارجاج الأرض إعداد الموادّ لإعادة أمثال هذه الأبدان أو لنوع آخر بعد فناء النوع الإنسانيّ، و قلع الجبال و نسفها و دقّها إشارة إلى زوال موانع الاستعدادات لنوع آخر إن كان، أولا عادة بناء هذا النوع استعارة. و وجهها أنّ الأرض بنسف الجبال يستوى سطحها و يعتدل فكذلك قوابل الجود يستعدّ و يعتدل لأن يفاض عليها صورة نوع اخرى لأبناء هذا النوع.

الرابع:

قالوا: يحتمل أن يريد بالسماء سماء الجود الإلهىّ، و بالأرض عالم الإنسان. فعلى هذا يكون إمادة السماء عبارة عن ترتيب كلّ استحقاق لقابله في القضاء الإلهىّ، و الفطر عبارة عن الفيض، و ارجاج الأرض و إرجافها عبارة عن الهرج و المرج الواقع بين أبناء نوع الانسان، و قلع جبالها و نسفها و دكّ بعضها بالبعض عبارة عن إهلاك الجبابرة و المعاندين للناموس الإلهىّ و قتل بعضهم ببعض. كلّ ذلك بأسباب قهريّة مستندة إلى هيبة جلال اللّه و عظمته، و إخراج من فيها و تجديدهم إشارة إلى ظهور ناموس آخر مجدّد لهذا الناموس و المتّبع له إذن قوم آخرون هم كنوع جديد، و تمييزهم فريقين منعم عليهم و منتقم منهم ظاهر فإنّ المستعدّين لاتّباع الناموس الشرعىّ و القائلين به هم المنعم عليهم المثابون، و التاركين له المعرضين عنه هم المنتقم منهم المعاقبون، فأمّا صفة الفريقين و ما أعدّ لكلّ منهم بعد الموت فعلى ما نطق به الكتاب العزيز و وصفته هذه الألفاظ الكريمة. و على تقدير التأويلات السابقة لمن عدل عن الظواهر فثواب أهل الطاعة جوار بارئهم و ملاحظة الكمال المطلق لهم، و خلودهم في داره: بقائهم في تلك النعمة غير جائز عليهم الفناء كما تطابق عليه الشرع و البرهان، و كونهم غير ظاعنين و لا متغيّرى الأحوال و لا فزعين و لا ينالهم سقم و لا خطر و لا يشخصهم سفر فلأنّ كلّ ذلك من لواحق الأبدان و الكون في الحياة الدنيا فحيث زالت زالت عوارضها و لواحقها، و أمّا جزاء أهل المعصية فإنزالهم شرّ دار، و هى جهنّم الّتي هي أبعد بعيد عن جوار اللّه، و غلّ أيديهم إلى أعناقهم إشارة إلى قصور قواهم العقليّة عن تناول ثمار المعرفة، و اقتران النواصى بالأقدام إشارة إلى انتكاس رؤسهم عن مطالعة أنوار الحضرة الإلهيّة، و إلباسهم سرابيل القطران: استعار لفظ السرابيل للهيئات البدنيّة المتمكّنة من جواهر نفوسهم، و وجه المشابهة اشتمالها عليها و تمكّنها منها كالسربال للبدن، و نسبتها إلى القطران إشارة إلى شدّة استعدادهم للعذاب، و ذلك أنّ اشتغال النار فيما يمسح بالقطران أشدّ، و نحوه قوله تعالى «سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» و كذلك مقطّعات النيران: إشارة إلى تلك الهيئات الّتي تمكّنت من جواهر نفوسهم، و نسبتها إلى النار لكونها ملبوس أهلها فهى منها كما قال تعالى «قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ» و لمّا كان سبب الخروج من النار هو الخروج إلى اللّه من المعاصى بالتوبة، و الرجوع إلى تدبّر الآيات و العبر النوافع. و كان البدن و حواسّه أبواب الخروج إلى اللّه فبعد الموت تغلق تلك الأبواب فلا جرم يبقى الكفّار وراء طبق تلك الأبواب في شدائد حرارة ذلك العذاب، و لهب النار و لجبها و أصواتها الهايلة: استعارة لأوصاف النار المحسوسة المستلزمة للهيبة و الخوف حسّا للنار المعقولة الّتي هي في الحقيقة أشدّ- نعوذ باللّه منها- و إنّما عدل إلى المحسوس للغفلة عن صفات تلك النار و عدم تصوّر أكثر الخلق لها إلّا من هذه الأوصاف المحسوسة، و كونها لا يظعن مقيمها كناية عن التخليد و ذلك في حقّ الكفّار، و لفظ الأسير و الفدية استعارة، و كذلك لفظ الكبول استعارة لقيود الهيئات البدنيّة المتمكّنة من جواهر نفوس الكفّار فكما لا ينفصم القيد الوثيق من الحديد و لا ينفكّ المكبّل به كذلك النفوس المقيّدة بالهيئات الرديئة البدنيّة عن المشى في بيداء جلال اللّه و عظمته و التنزّه في جنان حظائر قدسه و مقامات أصفيائه، و لمّا كان الأجل مفارقة البدن لم يكن لهم بعد موتهم أجل، إذ لا أبدان بعد الأبدان و لا خلاص من العذاب للزوم الملكات الرديئة لأعناق نفوسهم، و تمكّنها منها. فهذا ما عساهم يتأوّلونه أو يعبّرون به عن الأسرار الّتي يدّعونها تحت هذه العبارات الواضحة الّتى وردت الشريعة بها. لكنّك قد علمت أنّ العدول إلى هذه التأويلات و أمثالها مبنىّ على امتناع المعاد البدنىّ، و ذلك ممّا صرّحت به الشريعة تصريحا لا يجوز العدول عنه، و نصوصا لا يحتمل التأويل، و إذا حملنا الكلام على ما وردت به الشريعة فهذا الكلام منه عليه السّلام أفصح ما يوصف به حال القيامة و المعاد. و التعرّض لشرحه يجرى مجرى إيضاح الواضحات. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

بخش سوم اين خطبه است:

حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ- وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ- وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ- وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ- مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ- أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا- وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا- وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا- وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ- وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ- وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ عَلَى إِخْلَاقِهِمْ- وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ- ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ- عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ- وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ- أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلَاءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلَاءِ- فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ- وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ- حَيْثُ لَا يَظْعَنُ النُّزَّالُ- وَ لَا تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ- وَ لَا تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ- وَ لَا تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لَا تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ- وَ لَا تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ- وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ- فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ- وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ- وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ- وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ- فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ- وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ- فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ- وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ- لَا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لَا يُفَادَى أَسِيرُهَا- وَ لَا تُفْصَمُ كُبُولُهَا- لَا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى- وَ لَا أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى

لغات

رجّ و رجف: لرزش شديد و أرجّ كه در خطبه آمده بدون همزه نيز روايت شده و اين مشهورتر است.

جلب و لجب: آواز تنوبهم: بازگشت مى كند به آنها شخص: از منزلش به سوى محلّ ديگرى بيرون رفت فصمها: شكست آن را نسفها: از بيخ كند و پراكنده ساخت كلب: شدّت و سختى أشخصه: او را دگرگون كرد قصيف: فرياد سخت دكّ بعضها بعضا: يكديگر را كوبيدند خطر: در آستانه نابودى قرار گرفتن كبول: غلّها مفرد آن كبل است

ترجمه

فرموده است: «... تا وقت مقرّر بسر آيد، و مقدّرات جهان پايان يابد، و واپسين آفريدگان به پيشينيان به پيوندد، و فرمان خدا در باره تجديد حيات آفريدگان صادر گردد، در اين هنگام آسمان را به حركت آورد و بشكافد، و زمين را به لرزه در آورد و بجنباند، و كوهها را از جا بركند و پراكنده سازد، و از بيم جلال و سطوت او كوهها به يكديگر كوبيده شود، و آنانى را كه در اندرون زمين جا گرفته اند پس از كهنگى و فرسودگى بيرون آورد و زندگى نو بخشد، و پس از تلاشى و پراكندگى دوباره آنان را گرد هم آورد، پس از آن چون اراده فرموده است كه اعمال نهان و كارهاى پنهان بندگان را مورد پرسش و بازپرسى قرار دهد، آنها را از يكديگر جدا و به دو دسته تقسيم مى كند، دسته اى را نعمت مى بخشد، و از دسته ديگر انتقام مى گيرد، امّا فرمانبرداران را به پاداش طاعت در جوار رحمت خود جاى مى دهد، و آنان را در سراى جاويد خود مخلّد مى سازد، همان جايى كه ساكنانش هرگز از آن جا كوچ نمى كنند، و احوال آنها دگرگون نمى شود، و بيم و هراس، به آنها رو نمى آورد، و درد و بيمارى به آنها نمى رسد، و خطرها براى آنها رخ نمى دهد، و سفرها آنها را از منزل بيرون نمى كند و از جايى به جايى نمى برد.

امّا گنهكاران را در بدترين منزلگاه فرود مى آورد، دستهاى آنها را با غلّ و زنجير به گردنهايشان مى بندد و موى پيشانى آنها را به قدمهايشان متّصل مى گرداند، و جامه هايى از قطران (روغنى است بسيار بدبو) و پاره هاى آتش بر آنها مى پوشاند، در عذابى قرار مى گيرند كه گرمى آن بسيار شديد است، و در جايى مى افتند كه درهاى آن بر روى آنها بسته است، در آتشى مى سوزند كه جوشان و خروشان است، و شعله اش زبانه مى كشد، و خروشش سهمگين است، ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند، و اسيرانش با دادن فديه و غرامت آزاد نمى شوند، و غلّهاى آن جدا نمى شود، مدّتى براى آن خانه نيست تا بسر آيد، و مرگى براى اين گروه نيست تا عذاب پايان يابد.»

شرح

امام (ع) با بيان حتّى إذا بلغ الكتاب اجله به عاقبت و نهايت آدمى پس از مرگ اشاره فرموده و آن عبارت است از فرا رسيدن وقت معيّنى كه همه آدميان را در آن هنگام گرد آورند، و اين همان روز رستاخيز است و منظور از أمر در جمله و الأمر مقاديره قضا و فرمان إلهى است، و مراد از مقادير، وقايع و آثارى است كه بر وفق قضاى خداوند تحقّق مى يابد چنان كه پيش از اين شرح داده شده است، و ذكر ملحق شدن خلايق به پيشينيان اشاره است به اين كه همگى آدميان خواهند مرد، و در اين امر همه يكسان و برابرند چنان كه شرع نيز گوياى اين مطلب است، و مراد از تجديد خلق بر انگيختن و بازگشت دادن آنهاست، امّا به حركت در آوردن و شكافتن آسمان و لرزانيدن زمين و پراكندن كوهها، ظاهر شرع مؤيّد آن، و گوياى ويران شدن جهان و پايان گرفتن آن است و كسانى كه دوام و بقاى عالم را گمان كرده اند، از ظاهر شرع عدول كرده و به تأويل بسيارى از آيات پرداخته اند و آنچه در اين باره گفته مى شود، تقريبا وجوه مختلف زير است: 1- چون از نظر اين گروه، رستاخيز عبارت است از مردن انسان و جدايى او از بدن و آنچه به وسيله آن از جهان خارج و جسم و جسمانيّات درك مى كند، و همچنين موجب اتّصال او به مبدأ اوّل است لذا مرگ، مستلزم ناپديد شدن همه اين اشياء از او، و از نظر وى، عدم و خرابى آنهاست، بنا بر اين هنگامى كه ديد او از تمامى موجودات به جز مبدأ اول جلّ و علا بريده گرديده نسبت به او درست است كه گفته شود همه چيز معدوم و پراكنده شده است، همچنين هنگامى كه انديشه وى از جهان حسّ و خيال و آنچه مربوط به جسم و جسمانيّات است منقطع شود و به ملأ اعلى و ساكنان جهان بالا بپيوندد، سزاوارتر است كه آسمانها و زمين در نظر او متبدّل شود و عالم جسم و جسمانيّات برايش زمين، و جهان بالا برايش آسمان گردد.

2- چون همه موجودات مادّى كه در خطبه به آنها اشاره شده است در زير يوغ امكان، و در قبضه قدرت خداوند قرار دارند، اگر نسبت انشقاق و انفطار (شكافته شدن) و لرزش و پراكندگى و جز اينها به اين موجودات داده شود امورى ذاتا ممكن و قابل تحقّق است، هر چند از نظر علل و اسباب خارجى ممتنع و غير ممكن باشد، از اين رو در موارد مذكور آنچه قابل امكان بوده مجازا تعبير به واقع شده است و روشن است كه مجاز از محاسن زبان عرب مى باشد، و فايده آن در اين زمينه، بيم دادن آدميان به آنچه پس از مرگ است، و ترسانيدن گنهكاران به عذابهاى هراس انگيزى است كه نام برده شده است.

3- گفته اند: احتمال دارد واژه أرض (زمين) در اين فراز از خطبه استعاره شده است براى موجوداتى كه استعداد پذيرش فيض إلهى را دارند، و در اين صورت به حركت در آوردن آسمان عبارت است از حركات آن و اتّصال ستارگانى كه در ايجاد استعداد و قابليّت در موجودات اين جهان مؤثّرند، و شكافته شدن آسمان ريزش باران فيض است از جانب بارى تعالى بر سرزمين استعدادهايى كه به سبب اين عوامل، قابليّت پذيرش آن را يافته اند، و منظور از لرزانيدن زمين آماده گردانيدن موادّ لازم براى اعاده امثال اين بدنها يا پديد آوردن نوع ديگرى از مخلوقات پس از نابودى نوع انسان است، و بركندن و پراكندن و كوبيدن كوهها بطور استعاره اشاره است بر اين كه اگر چنين تغييراتى واقع شود، به اين منظور است كه موانع استعدادهاى لازم براى پيدايش نوع ديگرى از مخلوقات و يا تجديد بناى همين نوع انسان از ميان برداشته شود، زيرا با بركندن كوهها و فرو ريختن آنها، روى زمين هموار و متناسب، و زمينهاى قابل كشت، مستعدّ و معتدل مى شود و زمين آماده مى گردد كه براى ايجاد دوباره نوع انسان صورت ديگرى به آن داده شود.

4- گفته اند: احتمال دارد مراد از آسمان، سماى جود خداوند، و منظور از زمين، جهان انسانى باشد بنا بر اين به حركت در آوردن آسمان عبارت از اين است كه استحقاقها بر حسب قابليّت موجودات در لوح قضاى إلهى معيّن گردد، و منظور از شكافتن آسمان، ريزش باران است، و مراد از لرزش زمين هرج و مرج ميان ابناى بشر است، و از جا كندن كوهها و پراكندن و كوبيدن آنها بر يكديگر عبارت از نابود گردانيدن جبّاران و دشمنان قانون خداست كه به كشتار يكديگر مى پردازند، و همه اين حوادث به سبب عوامل قهرى كه منشأ آن بيم از هيبت پروردگار متعال است اتّفاق مى افتد، و اين كه فرموده است آنهايى را كه در درون زمين جا دارند بيرون مى آورد، و زندگى دوباره اى به آنان مى بخشد اشاره است به اين كه قانون يا ناموس ديگرى جانشين ناموس فعلى جهان مى شود، و اقوامى كه از آن پيروى مى كنند نوع تازه اى از مخلوقات خواهند بود، و معناى جدا كردن آنها به دو دسته كه يكى از آنها را مورد انعام قرار مى دهد، و از ديگرى انتقام مى گيرد روشن است، زيرا دسته اى از اينها آماده اند كه از قانون شرعى و ناموس دينى پيروى كنند و به آن معتقد شوند، و همينها هستند كه مورد انعام قرار مى گيرند و اجر و پاداش خواهند گرفت و دسته ديگرى كه از ناموس إلهى روگردان شده و قانون شرع را پيروى نمى كنند مورد انتقام قرار مى گيرند، و عذاب و عقوبت خواهند ديد.

امّا وضع اين دو گروه و آنچه پس از مرگ براى هر يك آماده شده، بر اساس آنچه قرآن كريم بدان ناطق است و آنچه الفاظ شريف اين خطبه بر آن دلالت دارد، همچنين بنا بر تأويلهاى كسانى كه از ظواهر آيات و اخبار عدول كرده اند، اجر و پاداش اهل طاعت و قرار گرفتن آنها در جوار رحمت پروردگار، و در نظر گرفتن كمال مطلق براى آنهاست، و مراد از خلود در سراى امن او، اين است كه دسته مذكور هميشه در اين نعمتها باقى و مخلّد خواهند بود، و فنا و نابودى براى آنها نيست، و اين مطلب با احكام شرعى و دلايل عقلى مطابقت دارد، و اين كه فرموده است، آنها از آن جا كوچ نمى كنند، و احوال آنها دگرگون نمى شود و بيم و هراس به آنها دست نمى دهد، و بيمارى و خطر به آنها رو نمى آورد، و سفر، آنها را از جايى به جايى نمى برد براى اين است كه اين احوال از لوازم تن و زندگى در دنياست، و چون زندگى دنيا از آنان زايل گشته، عوارض و لوازم آن نيز از ميان رفته است.

امّا كيفر گنهكاران فرود آوردن آنها در بدترين جا كه جهنّم است مى باشد، و اين جايى است كه از هر جاى ديگر به آستانه ربوبى دورتر است، و اين كه دستهايشان به گردنهايشان زنجير مى شود اشاره است به نارسايى قواى عقلى آنها براى كسب ثمرات معرفت، و رسيدن پيشانيهاى آنها به پاهايشان كنايه از سرافكندگى و شرمسارى آنهاست از اين كه به انوار حضرت سبحان بنگرند، و در عبارت: و ألبسهم سرابيل القطران يعنى بر آنها جامه هايى از قطران (روغنى است بسيار بد بو) مى پوشاند، واژه سرابيل را كه جمع سربال و به معناى جامه است براى هيأت بدنى كه همان صورت متشكّل از حقيقت نفسانى آنهاست، استعاره فرموده است، جهت مشابهت اين است كه همان گونه كه جامه را بر تن مى كنند، اين هيأت بدنى نيز بر حقيقت نفس، و واقع وجود آنها پوشانيده مى شود، و ذكر قطران اشاره است به شدّت استعداد و آمادگى آنها براى پذيرش عذاب، زيرا اگر بر چيزى قطران بمالند و آن را در آتش افكنند، شعله آتش شديدتر و افروخته تر خواهد شد چنان كه خداوند متعال نيز فرموده است: «سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ » مقطّعات النيّران نيز به همين معنا و اشاره است به همان هيأتهاى بدنى كه تحقّق جوهر و حقيقت نفوس آنهاست، و نسبت آنها به آتش به مناسبت اين است كه به منزله لباس براى اهل عذاب است، بنا بر اين هيأتهاى بدنى نيز از آتش خواهد بود، چنان كه خداوند فرموده است: «قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ» و چون خروج و رهايى از آتش جهنّم تنها از طريق توبه و ترك معصيت، و رو آوردن به سوى خدا و تفكّر در آيات او و توجّه به عبرتهاى سودبخش ميسّر است، و بدن و حواسّ طرق و ابواب بازگشت به سوى خداست و چون پس از مرگ اين راهها و درها بسته مى شود، كافران بايد در پشت اين درهاى بسته براى هميشه در سختيهاى عذاب و شدايد سوزش آتش باقى بمانند، شعله هاى سوزان و نهيب خروشان و فرياد هول انگيز آتش، استعاره از اوصاف آتش محسوس اين دنياست كه خود نيز رعب آور و سهمگين است، براى آتشى كه غير محسوس است، و بى شكّ بسيار شديدتر و افروخته تر مى باشد، كه از آن به خداوند پناه مى بريم، و اين كه امام (ع) در بيان اوصاف آتش جهنّم، رجوع به صفات آتش محسوس فرموده، به سبب غفلتى است كه از چگونگى آتش آخرت وجود دارد، و اكثر مردم جز از طريق توجّه به احوال آتش دنيا نمى توانند آن را تصوّر كنند، اين كه فرموده است ساكنانش از آن جا كوچ نمى كنند مراد خلود و هميشه ماندن آنها در آتش است و اين در حقّ كافران صادق است، واژه اسير و فديه استعاره است، همچنين واژه كبول كه به معناى در غلّ و زنجير كشيدن است براى هيأت بدنى متحقّق از حقيقت نفوس آنها استعاره شده است، و همان گونه كه قيد و زنجير آهنين و محكم شكسته نمى شود، و كسى كه دچار آن است از آن رهايى نمى يابد، همچنين نفوسى كه در قيد و بند هيأتهاى بدنى زشتى گرفتار شده اند، نمى توانند در فضاى بى كران جلال و عظمت إلهى حركت كنند، و در بهشت قدس او به گردش پردازند، و مقامات برگزيدگان او را تماشا كنند، و چون مرگ عبارت از جدايى از بدن است، ديگر پس از مردن براى آنها مرگى نيست، زيرا پس از جدايى از بدن براى آنها بدنى نيست، و از عذابى كه بر اثر ملكات زشتى كه دامنگير نفوس آنهاست، و واقعيّت آنها را تشكيل مى دهد راه رهايى ندارند. بارى تأويلات منحرفان در باره اين عبارات روشن و نصوص صريح وارده از شرع كه از آن به اسرار تعبير مى كنند، كم و بيش همينهاست ليكن چنان كه مى دانيم گرايش به اين تأويلات و مانند اينها مبتنى بر ممتنع شمردن معاد جسمانى است در صورتى كه معاد جسمانى از مسائلى است كه در شرع مؤكّدا به آن تصريح شده است و عدول از آن جايز نيست و نصوص مربوط به آن را به هيچ روى نمى توان تأويل كرد.

به راستى هنگامى كه سخنان امام (ع) را مطابق نصوصى كه از شرع رسيده حمل و تفسير كنيم، بايد بگوييم گوياترين و شيواترين گفتار در احوال قيامت و معاد مى باشد. و چون بيان آن بزرگوار روشن و خالى از ابهام است شرح و توضيح آنها به منزله ايضاح واضحات مى باشد. و توفيق از خداست.

شرح مرحوم مغنیه

حتّى إذا بلغ الكتاب أجله، و الأمر مقاديره، و ألحق آخر الخلق بأوّله، و جاء من أمر اللّه ما يريده من تجديد خلقه، أماد السّماء و فطرها، و أرجّ الأرض و أرجفها، و قلع جبالها و نسفها. و دكّ بعضها بعضا من هيبة جلالته و مخوف سطوته. و أخرج من فيها. فجدّدهم بعد إخلاقهم، و جمعهم بعد تفرّقهم. ثمّ ميّزهم لما يريد من مسألتهم عن خفايا الأعمال و خبايا الأفعال. و جعلهم فريقين أنعم على هؤلاء و انتقم من هؤلاء. فأمّا أهل طاعته فأثابهم بجواره، و خلّدهم في داره، حيث لا يظعن النّزّال، و لا تتغيّر بهم الحال. و لا تنوبهم الأفزاع، و لا تنالهم الأسقام، و لا تعرض لهم الأخطار، و لا تشخصهم الأسفار. و أمّا أهل المعصية فأنزلهم شرّ دار، و غلّ الأيدي إلى الأعناق، و قرن النّواصي بالأقدام، و ألبسهم سرابيل القطران، و مقطّعات النّيران. في عذاب قد اشتدّ حرّه، و باب قد أطبق على أهله في نار لها كلب و لجب، و لهب ساطع و قصيف هائل، لا يظعن مقيمها، و لا يفادى أسيرها و لا تفصم كبولها. لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجل للقوم فيقضى.

اللغة:

المراد بالكتاب هنا الشي ء المقدر و المكتوب. و أماد: حرّك. و فطر: صدع. و أرج و أرجف بمعنى واحد. و نسفها: قلعها من الجذور. و اخلاقهم- بكسر الهمزة- بلائهم و رثاثتهم. لا تشخصهم: لا تزعجهم. و المقطعات- بضم الميم- الثياب القصار، و هي اسم واقع على الجنس، لا يجوز ان يفرد له. و الكلب- بفتح اللام- الهيجان. و اللجب: الصوت. و قصف: اشتد صوته. و الكبول: الأغلال. فصمها: كسرها.

الإعراب:

أماد جواب إذا، و جملة أنعم و انتقم بدل مفصل من مجمل، و المبدل منه جملة جعلهم فريقين، أو «فريقين» بالذات لأن الجملة قد تبدل من المفرد- أي غير الجملة- على حد تعبير النحاة، و حيث ظرف مكان، و محلها الجر لأنها بدل من داره

للمنبر- حول القيامة:

بعد أن صور الإمام (ع) صورة واضحة كاملة لحال المحتضر في أوجاعه و آلامه و هواجسه و نظراته، و نطقه و سمعه، و لحال أهله و أحبائه في حرقتهم و بكائهم على الحبيب العزيز، ثم حملهم له الى مقره و وضعه في لحده، بعد هذا أشار الى قيام الساعة بخراب الكون، و قال: (حتى اذا بلغ- الى- سطوته). ما من شي ء في هذا الوجود يسير على نظام موحد و مستقر إلا و من ورائه قصد، و كل قصد يهدف الى غاية، و متى تحققت الغاية من وجود الشي ء تنتهي مهمته، و يذهب هو بذهابها، و إذا أدى هذا الكون الغاية التي أرادها اللّه منه ذهب به، و أتى باليوم الآخر، و معنى هذا أن النشأة الأخرى تبتدى ء حيث تنتهي النشأة الأولى،و نهاية هذه تماما كنهاية العمارة و البناية، فينقلب أعلى الكون على أسفله، و يرتفع أسفله الى أعلاه، و تتطاير الجبال في الفضاء، و تهوي كواكب السماء نحو الأرض، و يصطدم بعضها ببعض، فتصير يبابا و هباء، و تندلع البحار و الأنهار شرقا و غربا و هنا و هناك حيث لا ممسك لشي ء و لا جاذب. و تسأل: ان الجذب في المادة طبيعي و حتمي، و إذن كيف يختل التوازن و يخرب الكون مع وجود القوة الجاذبة. الجواب: ان جاذبية المادة حق لا ريب فيه، و لكن التوازن بين الأجسام لا يعتمد على مجرد الجاذبية، بل عليها و على وضع كل جسم مقابل في المكان المقرر له، فإذا حاد عنه انفرط العقد، و زال النظام: و لو كانت الجاذبية بمفردها كافية وافية لكنا في غنى عن البناء و الهندسة و كثير من العلوم و الفنون، و قال أهل الاختصاص: لو انحرف أي كوكب عن مداره، أو سار أكثر من سرعته لاختل التوازن، و تناثرت الكواكب في كل مكان. (و أخرج من فيها فجددهم بعد إخلاقهم). بعد عملية تدمير الكون يحيي سبحانه أهل القبور من الأولين و الآخرين (و جمعهم بعد تفرقهم). فرق الموت فيما بينهم، و أيضا فرق أجزاء كل واحد منهم: و ربما كان بين الجزء و الجزء مسافات، أو تحول الى تراب، و التراب الى نبات، و قد يأكل الحيوان إنسانا، و يصير جزءا من جسمه و لحمه و دمه.. و مع هذا فإن اللّه سبحانه على إعادته لقدير، و تعرف هذه الشبهة بشبهة الآكل و المأكول، و أجاب عنها من أجاب بأن الجسم هو الذرات الأصيلة التي تكوّن الجسم منها في بدايته، و هي لا تتغير و لا تتحول، و أشرنا الى هذه الشبهة في كتاب «التفسير الكاشف»، و كتاب «فلسفة التوحيد»، و فيما تقدم من هذا الشرح- كما أرجح- . (ثم ميّزهم لما يريد من مسألتهم إلخ).. أخرجهم سبحانه من قبورهم دفعة واحدة، و لا يخفى عليه واحد منهم على كثرتهم، و يعلم كلا باسمه و شخصه، و ما فعل و ترك، و أسرّ، و أعلن حتى نظرة الطرف و خفقة القلب.. انه بها خبير عليم، و على أساس هذا العلم يكون الحساب و السؤال (و جعلهم فريقين أنعم على هؤلاء، و انتقم من هؤلاء) كما قال سبحانه: «يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ- 7 الشورى». (فأما أهل الطاعة). بعد الحشر و النشر و نقاش الحساب- يأتي الجزاء بالنعيم لمن أطاع، و الجحيم لمن عصى، و أشار الإمام الى شي ء من جزاء المحسنين بقوله: (فأثابهم بجواره) و جار اللّه آمن من كل مكروه (و خلدهم في داره) أي الجنة (حيث لا يظعن النزال) خالدون في النعيم الى ما لا نهاية (و لا تتغير بهم الحال). كل الأيام لهم، و ليس يوم لهم و يوم عليهم (و لا تنوبهم الافزاع) لا يشكون من شي ء، و لا يرهبون أحدا، أو يخافون العواقب (و لا تنالهم الاسقام). و من أين تأتي الاسقام و الغذاء طاهر مطهر، و الجو صفاء و نقاء (و لا تعرض لهم الأخطار) عطف تفسير على و لا تنوبهم الأفزاع (و لا تشخصهم الأسفار) و لما ذا السفر و أتعابه و هم فيما تشتهي الأنفس و تلذ الأعين.

للمنبر- حول أهل المعصية:

بعد أن أشار الإمام الى نعيم المطيعين أشار الى جحيم العاصين بقوله: (و أما أهل المعصية فأنزلهم شر دار) جهنم و بئس القرار (و غل الأيدي إلخ).. الأغلال في الأيدي و الأرجل و الأعناق مع مقامع من حديد و ظل من يحموم، و اللباس، من نار و قطران، و الطعام من زقوم و سموم، و الشراب من حميم يغلي في البطون، و الغسل بماء يشوي الوجوه و الجلود، و لما ذا كل هذا فأين الرأفة و الرحمة، و الجود و الإحسان و ما كان اللّه لينهى عن القسوة، ثم يفعلها. الجواب: ان هذه الشدة و القسوة في العذاب هي للذين يعاملون عباده و عياله بكل قسوة و شدة، و لا يأخذهم حق و لا عدل: «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها- 40 الشورى». «وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ- 8 الزلزلة». و بأي شي ء يعامل سبحانه من يسوق الأبرياء و المجاهدين، يسوقهم مكبلين بالأغلال الى المشانق، لا لشي ء إلا لأنهم يريدون صيانة الحرية، و ضمان الحقوق التي فرضها اللّه لكل الناس بلا تمييز بين اللون و الجنس و السلالة و العقيدة و هل من عدل اللّه و رحمته أن يقول: أحسنت و سلمت يداك لمن ألقى ألوف الأطنان من المتفجرات على المدن و القرى،و قتل و شرد الملايين، و أهلك بأسلحته الكيماوية و غيرها الحرث و النسل، و أفنى بضربة واحدة مدينة كبرى بمن فيها و ما فيها و قرأت فيما قرأت نوعا من العذاب يفوق التصور: يصب الجاني على المجني عليه الزفت و القار، و يغرس به ريش الدجاج، و يربط حبلا في عنقه يجره في الشوارع، ثم يعلقه على المشنقة.. فأين من هذا شريعة الغاب و لو كان من وراء جهنم عذاب أقسى و أشد لكان قليلا بحق هؤلاء الطغاة القساة.

شرح منهاج البراعة خویی

الفصل الثالث

حتّى إذا بلّغ الكتاب أجله، و الأمر مقاديره، و الحق آخر الخلق بأوّله، و جاء من أمر اللّه ما يريده من تجديد خلقه، أماد السّماء و فطرها، و أرجّ الأرض و أرجفها، و قلع جبالها و نسفها، و دكّ بعضها بعضا من هيبة جلاله، و مخوف سطوته، و أخرج من فيها، فجدّدهم بعد إخلاقهم و جمعهم بعد تفريقهم، ثمّ ميّزهم لما يريد من مسائلتهم: عن خفايا الأعمال، و خبايا الأفعال، و جعلهم فريقين: أنعم على هؤلاء، و انتقم من هؤلاء. فأمّا أهل الطّاعة، فأثابهم بجواره، و خلّدهم في داره، حيث لا يظعن النّزّال، و لا يتغيّر لهم الحال، و لا تنوبهم الأفزاع، و لا تنالهم الأسقام، و لا تعرض لهم الأخطار، و لا تشخصهم الأسفار، و أمّا أهل المعصية، فأنزلهم شرّ دار، و غلّ الأيدي إلى الأعناق، و قرن النّواصي بالأقدام، و ألبسهم سرابيل القطران، و مقطّعات النّيران، في عذاب قد اشتدّ حرّه، و باب قد أطبق على أهله، في نار لها كلب و لجب، و لهب ساطع، و قصيف هائل، لا يظعن مقيمها، و لا يفادى أسيرها، و لا تفصم كبولها، لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجل للقوم فيقضى. اللغة

(الكتاب) بمعنى المكتوب من كتب بمعنى حكم و قضى يقال كتب القاضى بالنّفقة و (ماد) يميد ميدا و ميدانا تحرّك و أماده حرّكه، و في بعض النّسخ أمار، و الموران الحركة (و أرجّ) الأرض زلزلها أرجّت الأرض و أرجّها اللّه يستعمل لازما و متعدّيا و في بعض النسخ و رجّ الأرض بغير همز و هو الأفصح المطابق لقوله تعالى إذا رجّت الأرض رجّا و (الرّجفة) الزّلزلة الشّديدة و (نسفها) قلعها من اصولها.

و قوله (بعد اخلاقهم) في بعض النسخ بفتح الهمزة و في بعضها بالكسر من خلق الثّوب بالضّم اذا بلى فهو خلق بفتحتين و أخلق الثوب بالالف لغة و أخلقته يكون الرّباعي لازما و متعدّيا هكذا في المصباح، و قال الطّريحى: و ثوب اخلاق اذا كانت الخلوق فيه كلّه و (ظعن) ظعنا و ظعنا من باب نفع سار و ارتحل، و يتعدّي بالهمزة و بالحرف يقال أظعنته و ظعنت به و (الاخطار) جمع الخطر محرّكة كأسباب و سبب و هو الاشراف على الهلاك و خوف التّلف.

و (شخص) يشخص من باب منع خرج من موضع إلى غيره و يتعدّى بالهمزة فيقال أشخصته و (السّربال) القميص و (القطران) بفتح القاف و كسر الطاء و بها قرأ السّبعة في قوله تعالى سرابيلهم من قطران، و ربما يكسر القاف و يسكن الطّاء و هو شي ء أسود لزج منتن يطلى به الابل.

و (المقطّعات) الثياب التي تقطع و قيل: هى قصار الثياب و (الكلب) محرّكة الشدّة و يقال كلب الدّهر على أهله اذا ألحّ عليهم و اشتدّ و (اللّجب) بالتحريك أيضا الصّوت و (القصيف) الصّوت الشديدة و (تفصم) بالفاء من انفصم و هو كسر الشي ء من غير إبانة، و في بعض النسخ بالقاف و هو الكسر مع إبانة و (الكبول) جمع الكبل كفلس و فلوس و هو القيد يقال كبلت الأسير و كبلته إذا قيدته فهو مكبول و مكبل قال الشّاعر:

  • لم يبق الّا أسير غير منقلبو موثق في عقال الاسر مكبول

الاعراب

قوله: فأما أهل الطّاعة فأثابهم بجواره، أما حرف شرط و تفصيل و توكيد أما أنها شرط فبدليل لزوم الفاء بعدها، و أما أنها تفصيل فلكونها مكرّرة غالبا قال تعالى: و أمّا السّفينة فكانت لمساكين، و أمّا الغلام، و أمّا الجدار، الآيات، و أما أنها مفيدة للتوكيد فقد أفصح عنه الزمخشري حيث قال: فايدة أمّا في الكلام أن تعطيه فضل توكيد، تقول زيد ذاهب فاذا قصدت توكيد ذلك و أنه لا محالة ذاهب و أنّه بصدد الذهاب و أنه منه على عزيمة تقول: أمّا زيد فذاهب، و لذلك قال سيبويه في تفسيره: مهما يكن من شي ء فزيد ذاهب، فهذا التفسير مفيد لفائدتين: بيان كونه تأكيدا، و أنه في معنى الشرط.

و قوله: حيث لا يظعن النزال، حيث ظرف مكان بدل من قوله في داره، و هى من الظّروف الواجبة الاضافة الى الجمل و مبنيّة على الضمّ أمّا بناؤها فلأنها مضافة في المعنى إلى المصدر الذي تضمّنته الجملة إذ معنى جلست حيث جلس زيد جلست مكان جلوسه و إن كانت في الظّاهر مضافة إلى الجملة فاضافتها اليها كلا اضافة فشابهت الغايات المحذوف ما اضيفت اليه فلهذا بنيت على الضمّ كالغايات.

قال نجم الأئمة الرّضيّ: و اعلم أنّ الظرف المضاف إلى الجملة لما كان ظرفا للمصدر الذي تضمّنته الجملة على ما قرّرنا لم يجز أن يعود من الجملة اليه ضمير فلا يقال آتيك يوم قدم زيد فيه، لأنّ الرّبط الذي يطلب حصوله من مثل هذا الضمير حصل باضافة الضمير الى الجملة و جعله ظرفا لمضمونها، فيكون كانّك قلت يوم قدوم زيد فيه، أى في اليوم و ذلك غير مستعمل و إنما وجب الرّبط لما لم يكن الظرف مرتبطا بأن كان منوّنا نحو يوما قدم فيه زيد، قال تعالى: يوم تسوّد وجوه و قد يقول العوام: يوم تسودّ فيه الوجوه و نحوه، و هو شاذّ و بذلك ظهر عدم الحاجة الى الضّمير في قوله حيث لا يظعن النزال، فانّ معناه مكان عدم ظعن النزال فافهم ذلك فانّه ينفعك في كثير من المقامات الآتية.

المعنى

اعلم أنّ هذا الفصل من كلامه عليه السّلام متضمّن لبيان حال العباد في المعاد و كيفيّة محشرهم و منشرهم و بعثهم و جمعهم و إثابة المطيعين منهم و عقاب العاصين و أكثر ما أورده عليه السّلام هنا مطابق لآيات الكتاب الكريم و القرآن الحكيم حسبما تطلع عليه فيما يتلى عليك فأقول: قوله: (حتّى اذا بلغ الكتاب أجله و الأمر مقاديره) أراد بالكتاب ما كتبه اللّه تعالى سبحانه و قضاه في حقّ النّاس من لبثهم في القبور إلى يوم الحشر و النشور و بالأمر الامورات المقدّرة الحادثة في العالم السفلي المشار اليها بقوله تعالى: وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.

فالمعنى أنّه إذا بلغ المقضي في حقّ العباد غايته و نهايته في الامورات المقدّرة مقاديرها المعلومة و حدودها المعينة التي اقتضت الحكمة الالهية و التدبير الأزلى بلوغها اليها (و الحق آخر الخلق بأوّله) أى انتزعوا جميعا عن الدّنيا و أحاط بهم الموت و الفنا و اجتمعوا فى القبور بعد سكنى القصور (و جاء من أمر اللّه) و حكمه (ما يريده من تجديد خلقه) أى بعثهم و حشرهم (أما السّماء و فطرها) أى حرّكها و شقّها، و هو اشارة إلى خراب هذا العالم.

و به نطق قوله سبحانه: يوم تمور السّماء مورا، أى تضطرب و تموج و تتحرّك، و في سورة المزمّل: السّماء منفطر به و كان وعده مفعولا، قال الطّبرسيّ: المعنى أنّ السّماء تنفطر و تنشقّ في ذلك اليوم من هو له، و في سورة الانفطار: إذا السّماء انفطرت، قال الطّبرسىّ تشقّقت و تقطّعت، (و أرجّ الأرض و أرجفها) أى حرّكها و زلزلها كما قال تعالى في سورة الواقعة: إذا رجّت الأرض رجّا، قال الطّبرسيّ أى حركت حركة شديدة، و قيل زلزلت زلزالا شديدا، و قيل معناه رجّت بما فيها كما يرجّ الغربال بما فيه فيكون المراد ترجّ باخراج من في بطنها من الموتى، و في سورة النّازعات: يوم ترجف الراجفة تتبعها الرادفة، قيل أى تضطرب الأرض اضطرابا شديدا و تحرّك تحرّكا عظيما يعني يوم القيامة تتبعها الرادفة أى اضطرابة اخرى كائنة بعد الاولى في موضع الرّدف من الراكب فلا تزال تضطرب حتى يفنى كلّها.

(و قلع جبالها و نسفها) و هو موافق لقوله تعالى في سورة طه: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً.

قال الطّبرسيّ أى و يسألك منكر و البعث عند ذكر القيامة عن الجبال ما حالها فقل: يا محمّد ينسفها ربّى نسفا، أى يجعلها ربّي بمنزلة الرّمل، ثمّ يرسل عليها الرّياح فيذريها كتذرية الطعام من القشور و التّراب فلا يبقى على وجه الأرض منها شي ء و قيل يصيّرها كالهباء، و قيل إنّ رجلا من ثقيف سأل النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيف تكون الجبال يوم القيامة مع عظمها فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: إنّ اللّه يسوقها بأن يجعلها كالرّمال ثمّ يرسل عليها الرّياح فتفرّقها، فيذرها، اى فيدع أما كنها من الأرض إذا نسفها، قاعا، أى أرضا ملساء، و قيل منكشفة، صفصفا، أى أرضا مستوية ليس للجبل فيها أثر، لا ترى فيها عوجا و لا أمتا، أى ليس فيها منخفض و لا مرتفع و في سورة الواقعة: وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا.

أى فتت فتأ أو كسرت كسرا، فكانت غبارا متفرّقا كالذى يرى من شعاع الشّمس اذا دخل من الكوّة و في سورة المزّمل: يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلًا.

قال الطّبرسيّ: أى رملا سائلا مستأثرا عن ابن عباس و قيل: المهيل الذى اذا وطأه القدم زلّ من تحتها و إذا اخذت أسفله انهار أعلاه، عن الضحاك، و المعنى أنّ الجبال تنقلع من اصولها فتصير بعد صلابتها كالرّمل السّائل و دلّ بعضها بعضا من هيبة جلاله و مخوف سلطنته، و يشهد به قوله سبحانه في سورة الحاقّة: فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ.

أى رفعت الأرض و الجبال من اماكنها و ضرب بعضها ببعض حتّى تفتت الجبال و سفتها الرّياح و بقيت الأرض شيئا واحدا لا جبل فيها و لا رابية، بل تكون قطعة مستوية، و قال عليّ بن إبراهيم القمّي في تفسيرها: قد وقعت فدكّ بعضها على بعض، و قال الطّبرسىّ أى كسرتا كسرة واحدة لا تثنى حتى يستوى ما عليها من شي ء مثل الأديم الممدود.

(و اخرج من فيها فجدّدهم بعد اخلاقهم) أى بعد كونهم خلقا باليا أو بعد جعله لهم كذلك (و جمعهم بعد تفريقهم) يحتمل أن يكون المراد به جمع اجزائهم بعد تفتتهم و تأليف أعضائهم بعد تمزيقهم و جمع نفوسهم في المحشر بعد تفرّقهم في مشارق الأرض و مغاربها و الثّاني أظهر (ثمّ ميّزهم لما يريد من مسائلتهم عن خفايا الأعمال و خبايا الأفعال) أى أعمالهم الّتي فعلوها في خلواتهم (و جعلهم فريقين أنعم على هؤلاء و انتقم من هؤلاء) كما قال تعالى: إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ و في سورة الرّعد: مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ أُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَى الْكافِرِينَ النَّارُ.

و اليه أشار بقوله (فأمّا أهل الطّاعة) و السّعادة (فأثا بهم بجواره) و قربه (و خلّدهم فيداره) الاضافة للتشريف و التكريم و فيها تشويق و ترغيب الى هذه الدّار لا سيّما و انها دار خلود (حيث لا يظعن النزال) أى لا يرتحل النازلون فيها عنها و لا يجوز عليهم الانتقال (و) دار سلامة و استقامة (لا يتغيّر لهم الحال و) دار أمن و كرامة (لا تنوبهم الأفزاع و) دار صحّة و عافية (لا تنالهم الأسقام و) دار سرور و لذّة (لا تعرض لهم الأخطار و) دار استراحة (لا تشخصهم الأسفار) و في هذه كلّها اشارة إلى سلامة أهل الجنان من الهموم و الأحزان، و آفات الأجساد و الأبدان، و طوارق المحن و البلاء العارضة لأهل الدّنيا، و فيها حسبما اشرنا اليه حثّ و ترغيب اليها و إلى المجاهدة في طلبها.

فتنبّه أيّها المسكين من نوم الغفلة، و استيقظ من رقدة الجهالة، و عليك بالمجاهدة و التّقوى، و نهى النفس عن الهوى لتصل إلى تلك النعمة العظمى و تدرك الجنّة التي عرضها الأرض و السموات العلى، و تفكّر في أهلها و ساكنيها تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ.

جالسين على منابر الياقوت الأحمر في خيام من اللّؤلؤ الرّطب الأبيض فيها بسط من العبقري الأخضر متّكئين على أرائك منصوبة على أطراف أنهار مطردة بالخمر و العسل محفوفة بالغلمان و الولدان مزيّنة بالحور العين من الخيرات الحسان، كأنّهنّ الياقوت و المرجان لم يطمثهنّ انس قبلهم و لا جانّ، يمشين في درجات الجنان و اذا اختالت احديهنّ في مشيها حمل اعطافها سبعون ألفا من الولدان عليها من طرايف الحرير ما تتحيّر فيه الأبصار مكلّلات بالتّيجان المرصّعة باللّؤلؤ و المرجان مشكلات غنجات عطرات امنات من الهرم و البوس و حوادث الزّمان مقصورات في الخيام في قصور من الياقوت بنيت وسط روضات الجنان قاصرات الطرف عين ثمّ يطاف عليهم و عليهنّ بأكواب و أباريق و كأس من معين بيضاء لذّة للشّاربين، و يطوف عليهم ولدان مخلّدون كأمثال اللّؤلؤ المكنون جزاء بما كانوا يعملون، في مقام أمين في جنّات و نهر في مقعد صدق عند مليك مقتدر، لا يرهقهم قتر و لا ذلّة بل عباد مكرمون لا خوف عليهم و لا هم يحزنون، و من ريب المنون آمنون، خالدون فيها و يأكلون من أطعمتها و يشربون من أنهارها لبنا و خمرا و عسلا مصفّى، و أيّ أنهار أراضيها من فضّة بيضاء و حصبائها مرجان، و يمطرون من سحاب من ماء النسرين على كثبان الكافور و يجلسون على أرض ترابها مسك أذفر، و نباتها زعفران.

فيا عجبا لمن يؤمن بدار هذه صفتها، و يوقن بأنه لا يموت أهلها و لا تحلّ الفجائع بمن نزل بساحتها، و لا تنظر الأحداث بعين التغيير إلى أهلها، كيف يأنس بدار قد أذن اللّه في خرابها، و نودى بالرّحيل قطانها، و اللّه لو لم يكن فيها الّا سلامة الأبدان مع الأمن من البلاء و الموت و ساير الحدثان، لكان جديرا بأن يهجر الدّنيا بسببها، و لا تؤثر عليها مع كون التنغّص و التصرّم من ضروراتها، فانّ نعم الدّنيا زايلة كلّها فانية، و نعم الجنّة دائمة باقية، و أهل الدّنيا كلّهم متنغّصون هالكون، و أهل الجنّة منعّمون آمنون.

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: ينادى مناديا أهل الجنة انّ لكم أن تصحّوا فلا تسقموا أبدا، و انّ لكم أن تحيوا فلا تموتوا أبدا، و انّ لكم أن تشبّوا فلا تهرموا أبدا و انّ لكم أن تنعّموا فلا تيأسوا أبدا، فذلك قول اللّه عزّ و جلّ: وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.

(و أمّا أهل المعصية) و الشّقاوة (فأنزلهم شرّدار) و بئس القرار (و غلّ الأيدى إلى الأعناق) بأغلال و سلاسل من نار قال سبحانه: إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ و في سورة يس: إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.

قال الطّبرسيّ: يعني أيديهم، كنّى عنها و ان لم يذكرها لأنّ الأعناق و الأغلال تدلّان عليها، و ذلك انّ الغلّ انما يجمع اليد الى الذقن و العنق و لا يجمع الغلّ العنق الى الذقن، و روى عن ابن عباس و ابن مسعود انهما قرءا انّا جعلنا في أيمانهم أغلالا، و قرأ بعضهم في أيديهم، و المعنى في الجميع واحد، لأنّ الغلّ لا يكون في العنق دون اليد و لا في اليد دون العنق، و قوله: فهم مقمحون ، أراد أنّ أيديهم لما غلّت الى أعناقهم و رفعت الأغلال أذقانهم و رؤوسهم صعدا فهم مرفوع و الرّأس برفع الأغلال ايّاها وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ.

اشارة الى ضيق المكان في النار بحيث لا يجدون متقدّما و لا متأخّرا إذ سدّ عليهم جوانبهم فأغشيناهم بالعذاب فهم لا يبصرون في النار.

(و قرن النّواصي بالأقدام) بالأغلال و الأصفاد كما قال تعالى في سورة الرحمن يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ.

قال الطّبرسيّ في تفسير: تأخذهم الزّبانية فتجمع بين نواصيهم و أقدامهم بالغلّ ثمّ يسحبون في النّار و يقذفون فيها (و ألبسهم سرابيل القطران) كما قال عزّ من قائل في سورة إبراهيم: وَ تَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ قال المفسّر و هو ما يطلى به الابل الجربي فيحرق الجرب و الجلد، و هو شي ء أسود لزج منتن يطلون به فيصير كالقميص عليهم ثمّ يرسل النار فيهم ليكون أسرع اليهم و أبلغ في الاشتعال و أشدّ في العذاب، و قيل السّربال من قطران تمثيل لما يحيط بجوهر النّفس من المهلكات الرّدية و الهيآت الموحشات المؤلمة (و مقطّعات النّيران) قيل: المقطّعات كلّ ثوب يقطع كالقميص و الجبّة و نحوهما لا ما لا يقطع كالازار و الرّداء، و لعلّ السرّ في كون ثياب أهل النار مقطعات كونها أشدّ في العذاب لاشتمالها على جميع البدن، و في مجمع البيان في تفسير قوله: فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ قال ابن عباس: حين صاروا إلى جهنّم لبسوا مقطّعات النيران، و هى الثياب القصار و قيل يجعل لهم ثياب نحاس من نار و هى أشدّ ما تكون حمى، و قيل أنّ النّار تحيط بهم كاحاطة الثياب التي يلبسونها (في عذاب قد اشتدّ حرّه و باب قد اطبق على أهله) لكونهم في العذاب مخلّدين، و في النار محبوسين، و من خروج الباب ممنوعين، فالأبواب عليهم مغلقة، و أسباب الخروج بهم منقطعة قال سبحانه: كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ.

قال الحسن: انّ النار ترميهم بلهبها حتّى اذا كانوا في أعلاها ضربوا بمقامع فهو وا فيها سبعين خريفا، فاذا انتهوا إلى أسفلها ضربهم زفير لهبها فلا يستقرّون ساعة فذلك قوله: كلّما أرادوا الآية، و أمّا أهل الجنّة فأبوا بها عليهم مفتوحة كما قال تعالى:

وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ.

(في نار لها كلب و لجب و لهب ساطع) أى لها شدّة و صوت و اشتعال مرتفع (و قصيف هائل) أى صوت شديد مخوف (لا يظعن مقيمها) بل كلّما أرادوا أن يخرجوا منها أعيدوا فيها و قيل لهم ذوقوا عذاب النّار الذي كنتم به تكذّبون (و لا ينادى أسيرها) أى لا يؤخذ عنه الفدية فيخلص كأسراء الدّنيا (و لا تفصهم كبولها) و قيودها بل هى و ثيقة محكمة (لا مدّة للدّار فتفنى و لا أجل للقوم فيقضى) بل عذابها أبدىّ سرمديّ.

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يؤتى بالموت يوم القيامة كأنه كبش أملح فيذبح بين الجنّة و النّار، و يقال: يا أهل الجنّة خلود بلا موت، و يا أهل النّار خلود بلا موت.

فيا أيّها الغافل عن نفسه المغرور بما هو فيه من شواغل هذه الدّنيا المؤذنة بالزّوال و الانقضاء، دع التّفكر فيما أنت مرتحل عنه و اصرف الفكر الى موردك و مصيرك و قد اخبرت بأنّ النار مورد للجميع اذ قيل: وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا.

فانت من الورود على يقين و من النّجاة في شكّ، فاستشعر في قلبك هول ذلك المورد فعساك تستعدّ للنجاة منه، و تأمّل في حال الخلايق و قد قاسوا من دواهى القيامة ما قاسوا، فبينما هم في كربها و أهوالها وقوفا ينتظرون حقيقة أنبائها، اذ أحاطت بالمجرمين ظلمات ذات شعب و أظلّت عليهم نار ذات لهب، و سمعوا لها زفيرا و جرجرة تفصح عن شدّة الغيظ و الغضب، فعند ذلك أيقن المجرمون بالهلاك و العطب، و جثت الامم على الركب، حتى اشفق البرآء من سوء المنقلب، و خرج المنادى من الزّبانية قائلا أين فلان بن فلان المسوّف نفسه في الدّنيا بطول الأمل المضيّع عمره في سوء العمل، فيبادرونه بمقامع من حديد، و يستقبلونه بعظائم التّهديد و يسوقونه الى العذاب الشّديد، و ينكسونه في قعر الجحيم، و يقولون له: ذق إنّك أنت العزيز الكريم.

فاسكنوا دارا ضيقة الأرجاء، مظلمة المسالك، مبهمة المهالك يخلد فيها الأسير، و يوقد فيها السعير، شرابهم فيها الحميم، و مستقرّهم الجحيم، الزّبانية تقمعهم، و الهاوية تجمعهم، أمانيهم فيها الهلاك، و مآلهم منها فكاك، قد شدّت أقدامهم إلى النواصي، و اسودّت وجوههم من ظلمة المعاصى.

ينادون من أكنافها، و يصيحون في أطرافها، يا مالك قد حقّ علينا الوعيد يا مالك قد أثقلنا الحديد، يا مالك قد نضجت منا الجلود، يا مالك اخرجنا منها فانّا لا نعود، فتقول الرّبانية لات حين أمان، لا خروج لكم من دار الهوان، فاخسئوا فيها و لا تكلّمون، و لو اخرجتم لكنتم الى ما نهيتم عنه تعودون، فعند ذلك يقنطون و على ما فرّطوا في جنب اللّه يتأسّفون، و لا يغنيهم الأسف و لا ينجيهم الندّم، اذ زلّت بهم القدم، بل يكبّون على وجوههم مغلولين، النار من فوقهم، و النّار من تحتهم، و النار عن أيمانهم، و النّار عن شمائلهم. فهم غرقى في النّار، طعامهم و شرابهم نار، و لباسهم نار، و مهادهم نار.

فهم بين مقطعات النّيران، و سرابيل القطران، و ضرب المقامع، و ثقل السّلاسل، و هم يتجلجلون في مضايقها، و يتحطّمون في دركاتها، و يضطربون بين غواشيها، تغلي بهم النّار كغلى القدور، و يهتفون بالويل و العويل و الثبور، و مهما دعوا بذلك صبّ من فوق رؤوسهم الحميم، يصهر به ما في بطونهم و الجلود، و لهم مقامع من حديد، تهشم بها جباههم، فيتفجّر الصّديد من أفواههم، و تنقطع من العطش اكبادهم، و تسيل على الخدود أحداقهم و يسقط من الوجنات لحومها، و يتمعّط من الأطراف جلودها، و كلّما نضجت جلودهم بدّلوا جلودا غيرها قد عريت من اللّحم عظامهم، فبقيت الأرواح منوطة بالعروق و علايق العصب، و هى تنش في نفخ تلك النيران و هم مع ذلك يتمنّون الموت فلا يموتون.

فكيف بك لو نظرت اليهم و قد اسودّت و جوههم أشدّ سوادا من الحميم، و اعميت ابصارهم، و ابكمت ألسنتهم، و قصمت ظهورهم، و كسرت عظامهم. و جدعت آذانهم، و مزّقت جلودهم، و غلّت أيديهم إلى أعناقهم، و جمع بين نواصيهم و أقدامهم و هم يمشون على النار بوجوههم و يطؤن حسك الحديد بأحداقهم، فلهيب النار سار في بواطن أجزائهم، و حيّات الهاوية و عقاربها متشبّثة بظواهر أعضائهم.

قال أبو الدّردا: قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يلقى على أهل النّار الجوع حتّى يعدل ما هم فيه من العذاب، فيستغيثون بالطعام فيغاثون بطعام من ضريع لا يسمن و لا يغنى من جوع، و يستغيثون بالطعام فيغاثون بطعام ذى غصّة فيذكرون انّهم كانوا يجيزون «يجرعون» الغصص في الدّنيا فيستغيثون بشراب فيرفع اليهم الحميم بكلاليب الحديد فاذ ادنت من وجوههم شوت وجوههم، فاذا دخل الشراب بطونهم قطع ما في بطونهم فيقولون: ادعوا اخزنة جهنم، قال: فيدعون فيقولون: ادعوا ربّكم يخفّف عنّا يوما من العذاب، و يقولون أولم تك تأتيكم رسلكم بالبيّنات قالوا بلى قالوا فادعوا و ما دعاء الكافرين إلّا في ضلال، قال فيقولون ادعوا مالكا، فيدعون، فيقولون: يا مالك ليقض علينا ربّك، قال فيجيبهم إنّكم ما كثون.

قال الاعمش انبئت أنّ بين دعائهم و بين اجابة مالك إيّاهم ألف عام قال: فيقولون: ادعوا ربّكم، فلا أحد خير من ربّكم فيقولون: رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ.

قال: فيجيبهم: اخسئوا فيها و لا تكلّمون، قال: فعند ذلك يئسوا من كلّ خير، و عند ذلك اخذوا في الزّفير و الحسرة و الويل.

و عن زيد بن أسلم في قوله تعالى:

سَواءٌ عَلَيْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ.

قال صبروا مأئة سنة ثمّ جزعوا مأئة سنة ثمّ صبروا مأئة سنة ثمّ قالوا سواء علينا أجزعنا أم صبرنا.

و قال محمّد بن كعب: لأهل النار خمس دعوات يجيبهم اللّه عزّ و جلّ في أربعة فاذا كانت الخامسة لم يتكلّموا بعدها أبدا يقولون: رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ فيقول اللّه تعالى مجيبا لهم: ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ ثمَّ يقولون: رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً فيجيبهم اللّه تعالى: أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ فيقولون: رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ فيجيبهم اللّه تعالى: أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ ثمّ يقولون: رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ فيجيبهم اللّه تعالى قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا.

فلا يتكلّمون بعدها أبدا، و ذلك غاية شدّة العذاب، و هذه بعض أحوال أهل النّار اجمالا، و أمّا تفصيل غمومها و أحزانها و محنها و حسراتها فلا نهاية لها، فالعجب كلّ العجب لي و لأمثالي نضحك و نلهو و نشتغل بمحقرات الدّنيا و قيناتها، و لا ندرى أنحن من أهل الجنّة و فيها منعّمون، أم من أهل النّار و فيها معذّبون، و كيف لنا بالجنّة مع شرور أنفسنا و غرورها، و لا رجاء بل لا طمع إلّا برحمة الغفّار و شفاعة الشّفعاء الأطهار نعوذ باللّه من النّار و من غضب الجبّار.

شرح لاهیجی

حتّى اذا بلغ الكتاب اجله و الامر مقاديره و الحقّ اخر الخلق باوّله و جاء من امر اللّه ما يريده من تجديد خلقه يعنى تا وقتى كه برسد مدّت نوشته شده عمر دنيا باخرش و برسد كار خلق بمقدارهاى معيّنه از بقاش يعنى برسد وقت معلوم مقدّر كه روز قيامت باشد و لاحق گردد اخر مخلوقات باوّلش يعنى در چشيدن شربت ناگوار مرگ و بيايد از حكم خدا آن چه را كه خداوند اراده ميكند از نوكردن مخلوقاتش كه مبعوث كردن خلايق باشد از براى حساب در روز حساب اماد السّماء و فطرها و ارّج الارض و ارجفها و قلع جبالها و نسفها و دك بعضها بعضا من هيبة جلالته و مخوف سطوته و اخرج من فيها فجدّدهم بعد اخلاقهم و جمعهم بعد تفريقهم يعنى در زمان طلوع كتاب باجلش بجنباند خدا آسمانرا و شق گرداند او را و بلرزاند زمين را و متزلزل گرداند او را و بكند از جاى كوههاى زمين را و از جاى برآرد آن كوهها را و بكوبد بعضى از ان كوهها بعضى ديگر را از مهابت بزرگى او و از بيم صولت او و بيرون اورد از زمين هر كس را كه در اوست پس نو گرداند خلايق را بعد از كهنه گردانيدن ايشان و مجتمع سازد ايشان را بعد از متفرّق ساختن ايشان و بر وقوع جميع وقايع مذكوره ناطق است قران مجيد و مخبر صادق و كلام اللّه ناطق پيغمبر اخر الزّمان صلّى اللّه عليه و اله و ائمّه هدى عليهم السّلام بتحقيق وقوع آنها خبر داده اند پس واجبست تصديق و اذعان تمام انها و منكر آن منكر ضرورى دين و كافر است و وقوع اينحالات بحسب باطن و معنى منافاتى با وقوع ظاهر و صورت انها ندارد بلكه البتّه هر دو واقعست زيرا كه ظاهر عنوان خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 باطن و باطن مصداق ظاهر است و صدق هر يك مصدّق صدق ديگر است و تشكيكات منوطه بر قواعد ناتمام متفلسفه منوط بجهل بقوانين حكمت حقّه و غلط محض است و امّا وجه تاويلات حالات مذكوره بحسب باطن بر حكيم ربّانى مخفى نيست چون ذكر ان لايق اين ترجمه نبود اعراض از ان اليق بمقام نمود و اللّه الهادى الى طريق الرّشاد و سبيل السّداد ثمّ ميّزهم لما يريدهم من مسائلتهم عن خفايا الاعمال و خبايا الافعال و جعلهم فريقين انعم على هؤلاء و انتقم من هؤلاء يعنى پس ممتاز مى گرداند ايشان را بتقريب سؤال ايشان از اعمال پنهانى و افعال نهانى و مى گرداند ايشان را در فرقه انعام ميكند بر يك فرقه و انتقام مى كشد از فرقه ديگر فامّا اهل الطّاعة فاثابهم بجوازم و خلّدهم فى داره حيث لا يظعن النزال و لا تتغيّر بهم الحال و لا تنوبهم الافزاع و لا تنالهم الاسقام و لا تعرض لهم الاخطار و لا تشخصهم الاسفار يعنى امّا اهل طاعت را پس عطا ميكند ايشان را جزاء نيك در پناه خود و دائم مى دارد ايشان را در سراى بهشت خود در مكانى كه كوچ نكند از ان مكان بسبب خوشى منزل كنندگان در او و متغيّر و متبدّل نشود احوال ايشان و عارض نشود ايشان را خوفها و نرسد بانها بيماريها و عارض نشود ايشان را هلاكتها و بيرون نبرد ايشان را از آن مكان سفر كردنها و امّا اهل المعصية فانزلهم شرّ دار و غلّ الايدى الى الاعناق و قرن النّواصى بالاقدام و البسهم سرابيل القطران و مقطّعات النّيران يعنى و امّا اهل معصيت را پس منزل مى دهد ايشان را ببدترين مكان جهنّم و مى بندد بقيد گران دستهاى ايشان را بگردنهاى انها و مى چسباند پيشانيهاى ايشان را بپاهاى ايشان و مى پوشاند بايشان پيراهن هاى مس گداخته و پارهاى اتش افروخته فى عذاب قد اشتدّ حرّه و باب قد اطبق على اهله فى نار لها كلب و لجب و لهب ساطع و قصيف هائل يعنى در حالتى كه در عذابى باشند كه شدّت داشته باشد اتش او و در خانه عقابى كه محكم بسته شده باشد در او بر اهل او و راه بيرونشدن نباشد و در اتشى باشد كه از براى ان حرص و شره و اواز و شعله درخشنده و صداى ترساننده لا يظعن مقيمها و لا يفادى اسيرها و لا تنقض كبولها لا مدّة للدّار فتفنى و لا اجل للقوم فيقضى يعنى بيرون برده نشود مقيم و جا گيرنده در ان اتش و فديه داده نشود از براى استخلاص اسير در ان اتش و شكسته نشود انقيدها و بندهاى ان اتش و مدّتى از براى انسرا نباشد تا نيست گردد و زمان معيّنى از براى ان گروه نيست تا گذشته شود

شرح ابن ابی الحدید

حَتَّى إِذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ وَ الْأَمْرُ مَقَادِيرَهُ وَ أُلْحِقَ آخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ وَ جَاءَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا يُرِيدُهُ مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ أَمَادَ السَّمَاءَ وَ فَطَرَهَا وَ أَرَجَّ الْأَرْضَ وَ أَرْجَفَهَا وَ قَلَعَ جِبَالَهَا وَ نَسَفَهَا وَ دَكَّ بَعْضُهَا بَعْضاً مِنْ هَيْبَةِ جَلَالَتِهِ وَ مَخُوفِ سَطْوَتِهِ وَ أَخْرَجَ مَنْ فِيهَا فَجَدَّدَهُمْ بَعْدَ إِخْلَاقِهِمْ وَ جَمَعَهُمْ بَعْدَ تَفَرُّقِهِمْ ثُمَّ مَيَّزَهُمْ لِمَا يُرِيدُهُ مِنْ مَسْأَلَتِهِمْ عَنْ خَفَايَا الْأَعْمَالِ وَ خَبَايَا الْأَفْعَالِ وَ جَعَلَهُمْ فَرِيقَيْنِ أَنْعَمَ عَلَى هَؤُلَاءِ وَ انْتَقَمَ مِنْ هَؤُلَاءِ فَأَمَّا أَهْلُ الطَّاعَةِ فَأَثَابَهُمْ بِجِوَارِهِ وَ خَلَّدَهُمْ فِي دَارِهِ حَيْثُ لَا يَظْعَنُ النُّزَّالُ وَ لَا تَتَغَيَّرُ بِهِمُ الْحَالُ وَ لَا تَنُوبُهُمُ الْأَفْزَاعُ وَ لَا تَنَالُهُمُ الْأَسْقَامُ وَ لَا تَعْرِضُ لَهُمُ الْأَخْطَارُ وَ لَا تُشْخِصُهُمُ الْأَسْفَارُ وَ أَمَّا أَهْلُ الْمَعْصِيَةِ فَأَنْزَلَهُمْ شَرَّ دَارٍ وَ غَلَّ الْأَيْدِيَ إِلَى الْأَعْنَاقِ وَ قَرَنَ النَّوَاصِيَ بِالْأَقْدَامِ وَ أَلْبَسَهُمْ سَرَابِيلَ الْقَطِرَانِ وَ مُقَطَّعَاتِ النِّيرَانِ فِي عَذَابٍ قَدِ اشْتَدَّ حَرُّهُ وَ بَابٍ قَدْ أُطْبِقَ عَلَى أَهْلِهِ فِي نَارٍ لَهَا كَلَبٌ وَ لَجَبٌ وَ لَهَبٌ سَاطِعٌ وَ قَصِيفٌ هَائِلٌ لَا يَظْعَنُ مُقِيمُهَا وَ لَا يُفَادَى أَسِيرُهَا وَ لَا تُفْصَمُ كُبُولُهَا لَا مُدَّةَ لِلدَّارِ فَتَفْنَى وَ لَا أَجَلَ لِلْقَوْمِ فَيُقْضَى

و ألحق آخر الخلق بأوله أي تساوى الكل في شمول الموت و الفناء لهم فالتحق الآخر بالأول . أماد السماء حركها و يروى أمار و الموران الحركة و فطرها شقها و أرج الأرض زلزلها تقول رجت الأرض و أرجها الله و يجوز رجها و قد روي رج الأرض بغير همزة و هو الأصح و عليه ورد القرآن إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا . أرجفها جعلها راجفة أي مرتعدة متزلزلة رجفت الأرض ترجف و الرجفان الاضطراب الشديد و سمي البحر رجافا لاضطرابه قال الشاعر

حتى تغيب الشمس في الرجاف

. و نسفها قلعها من أصولها و دك بعضها بعضا صدمه و دقه حتى يكسره و يسويه بالأرض و منه قوله سبحانه وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً . ميزهم أي فصل بينهم فجعلهم فريقين سعداء و أشقياء و منه قوله تعالى وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ أي انفصلوا من أهل الطاعة . يظعن يرحل تنوبهم الأفزاع تعاودهم و تعرض لهم الأخطار جمع خطر و هو ما يشرف به على الهلكة . و تشخصهم الأسفار تخرجهم من منزل إلى منزل شخص الرجل و أشخصه غيره و غل الأيدي جعلها في الأغلال جمع غل بالضم و هو القيد و القطران الهناء قطرت البعير أي طليته بالقطران قال

كما قطر المهنوءة الرجل الطالي

و بعير مقطور و هذا من الألفاظ القرآنية قال تعالى سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ و المعنى أن النار إلى القطران سريعة جدا . و مقطعات النيران أي ثياب من النيران قد قطعت و فصلت لهم و قيل المقطعات قصار الثياب و الكلب الشدة و الجلب و اللجب الصوت و القصيف الصوت الشديد . لا يقصم كبولها لا يكسر قيودها الواحد كبل . ثم ذكر أن عذابهم سرمدي و أنه لا نهاية له نعوذ بالله من عذاب ساعة واحدة فكيف من العذاب الأبدي

موازنة بين كلام الإمام علي و خطب ابن نباتة

و نحن نذكر في هذا الموضع فصولا من خطب الخطيب الفاضل عبد الرحيم بن نباتة رحمه الله و هو الفائز بقصبات السبق من الخطباء و للناس غرام عظيم بخطبه و كلامه ليتأمل الناظر كلام أمير المؤمنين ع في خطبه و مواعظه و كلام هذا الخطيب المتأخر الذي قد وقع الإجماع على خطابته و حسنها و أن مواعظه هي الغاية التي ليس بعدها غاية فمن ذلك قوله أيها الناس تجهزوا فقد ضرب فيكم بوق الرحيل و ابرزوا فقد قربت لكم نوق التحويل و دعوا التمسك بخدع الأباطيل و الركون إلى التسويف و التعليل فقد سمعتم ما كرر الله عليكم من قصص أبناء القرى و ما وعظكم به من مصارع من سلف من الورى مما لا يعترض لذوي البصائر فيه شك و لا مرا و أنتم معرضون عنه إعراضكم عما يختلق و يفترى حتى كان ما تعلمون منه أضغاث أحلام الكرى و أيدي المنايا قد فصمت من أعماركم أوثق العرى و هجمت بكم على هول مطلع كريه القرى فالقهقرى رحمكم الله عن حبائل العطب القهقرى و اقطعوا مفاوز الهلكات بمواصلة السرى و قفوا على أحداث المنزلين من شناخيب الذرى المنجلين بوازع أم حبوكرى المشغولين بما عليهم من الموت جرى و اكشفوا عن الوجوه المنعمة أطباق الثرى تجدوا ما بقي منها عبرة لمن يرى فرحم الله امرأ رحم نفسه فبكاها و جعل منها إليها مشتكاها قبل أن تعلق به خطاطيف المنون و تصدق فيه أراجيف الظنون و تشرق عليه بمائها مقل العيون و يلحق بمن دثر من القرون قبل أن يبدوا على المناكب محمولا و يغدو إلى محل المصائب منقولا و يكون عن الواجب مسئولا و بالقدوم على الطالب الغالب مشغولا هناك يرفع الحجاب و يوضع الكتاب و تقطع الأسباب و تذهب الأحساب و يمنع الإعتاب و يجمع من حق عليه العقاب و من وجب له الثواب فيضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب . فلينظر المنصف هذا الكلام و ما عليه من أثر التوليد أولا بالنسبة إلى ذلك الكلام العربي المحض ثم لينظر فيما عليه من الكسل و الرخاوة و الفتور و البلادة حتى كأن ذلك الكلام لعامر بن الطفيل مستلئما شكته راكبا جواده و هذا الكلام للدلال المديني المخنث آخذا زمارته متأبطا دفه . و المح ما في بوق الرحيل من السفسفة و اللفظ العامي الغث و اعلم أنهم كلهم عابوا على أبي الطيب قوله

  • فإن كان بعض الناس سيفا لدولةففي الناس بوقات لها و طبول

و قالوا لا تدخل لفظة بوق في كلام يفلح أبدا . و المح ما على قوله القهقرى القهقرى متكررة من الهجنة و أهجن منها أم حبوكرى و أين هذا اللفظ الحوشي الذي تفوح منه روائح الشيح و القيصوم و كأنه من أعرابي قح قد قدم من نجد لا يفهم محاورة أهل الحضر و لا أهل الحضر يفهمون حواره من هذه الخطبة اللينة الألفاظ التي تكاد أن تتثنى من لينها و تتساقط من ضعفها ثم المح هذه الفقر و السجعات التي أولها القرى ثم المر ثم يفترى ثم الكرى إلى قوله عبرة لمن يرى هل ترى تحت هذا الكلام معنى لطيفا أو مقصدا رشيقا أو هل تجد اللفظ نفسه لفظا جزلا فصيحا أو عذبا معسولا و إنما هي ألفاظ قد ضم بعضها إلى بعض و الطائل تحتها قليل جدا و تأمل لفظة مرا فإنها ممدودة في اللغة فإن كان قصرها فقد ركب ضرورة مستهجنة و إن أراد جمع مرية فقد خرج عن الصناعة لأنه يكون قد عطف الجمع المفرد فيصير مثل قول القائل ما أخذت منه دينارا و لا دراهم في أنه ليس بالمستحسن في فن البيان . و من ذلك قوله أيها الناس حصحص الحق فما من الحق مناص و أشخص الخلق فما لأحد من الخلق خلاص و أنتم على ما يباعدكم من الله حراص و لكم على موارد الهلكة اغتصاص و فيكم عن مقاصد البركة انتكاص كأن ليس أمامكم جزاء و لا قصاص و لجوارح الموت في وحش نفوسكم اقتناص ليس بها عليها تأب و لا اعتياص . فليتأمل أهل المعرفة بعلم الفصاحة و البيان هذا الكلام بعين الإنصاف يعلموا أن سطرا واحدا من كلام نهج البلاغة يساوى ألف سطر منه بل يزيد و يربي على ذلك فإن هذا الكلام ملزق عليه آثار كلفة و هجنة ظاهرة يعرفها العامي فضلا عن العالم . و من هذه الخطبة فاهجروا رحمكم الله وثير المراقد و ادخروا طيب المكتسب تخلصوا من انتقاد الناقد و اغتنموا فسحة المهل قبل انسداد المقاصد و اقتحموا سبل الآخرة على قلة المرافق و المساعد . فهل يجد متصفح الكلام لهذا الفصل عذوبة أو معنى يمدح الكلام لأجله و هل هو إلا ألفاظ مضموم بعضها إلى بعض ليس لها حاصل كما قيل في شعر ذي الرمة

بعر ظباء و نقط عروس

و من ذلك قوله فيا له من واقع في كرب الحشارج مصارع لسكرات الموت معالج حتى درج على تلك المدارج و قدم بصحيفته على ذي المعارج . و غير خاف ما في هذا الكلام من التكلف . و من ذلك قوله فكأنكم بمنادي الرحيل قد نادى في أهل الإقامة فاقتحموا بالصغار محجة القيامة يتلو الأوائل منهم الأواخر و يتبع الأكابر منهم الأصاغر و يلتحق الغوامر من ديارهم بالغوامر حتى تبتلع جميعهم الحفر و المقابر . فإن هذا الكلام ركيك جدا لو قاله خطيب من خطباء قرى السواد لم يستحسن منه بل ترك و استرذل . و لعل عائبا يعيب علينا فيقول شرعتم في المقايسة و الموازنة بين كلام أمير المؤمنين ع و بين كلام ابن نباتة و هل هذا إلا بمنزلة قول من يقول السيف أمضى من العصا و في هذه غضاضة على السيف فنقول إنه قد اشتملت كتب المتكلمين على المقايسة بين كلام الله تعالى و بين كلام البشر ليبينوا فضل القرآن و زيادة فصاحته على فصاحة كلام العرب نحو مقايستهم بين قوله تعالى وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ و بين قول القائل القتل أنفى للقتل و نحو مقايستهم بين قوله تعالى خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ و بين قول الشاعر

  • فإن عرضوا بالشر فاصفح تكرماو إن كتموا عنك الحديث فلا تسل

. و نحو إيرادهم كلام مسيلمة و أحمد بن سليمان المعري و عبد الله بن المقفع فصلا فصلا و الموازنة و المقايسة بين ذلك و بين القرآن المجيد و إيضاح أنه لا يبلغ ذلك إلى درجة القرآن العزيز و لا يقاربها فليس بمستنكر منا أن نذكر كلام ابن نباتة في معرض إيرادنا كلام أمير المؤمنين ع لتظهر فضيلة كلامه ع بالنسبة إلى هذا الخطيب الفاضل الذي قد اتفق الناس على أنه أوحد عصره في فنه . و اعلم أنا لا ننكر فضل ابن نباتة و حسن أكثر خطبه و لكن قوما من أهل العصبية و العناد يزعمون أن كلامه يساوى كلام أمير المؤمنين ع و يماثله و قد ناظر بعضهم في ذلك فأحببت أن أبين للناس في هذا الكتاب أنه لا نسبة لكلامه إلى كلام أمير المؤمنين ع و أنه بمنزلة شعر الأبله و ابن المعلم بالإضافة إلى زهير و النابغة . و اعلم أن معرفة الفصيح و الأفصح و الرشيق و الأرشق و الحلو و الأحلى و العالي و الأعلى من الكلام أمر لا يدرك إلا بالذوق و لا يمكن إقامة الدلالة المنطقية عليه و هو بمنزلة جاريتين إحداهما بيضاء مشربة حمرة دقيقة الشفتين نقية الثغر كحلاء العينين أسيلة الخد دقيقة الأنف معتدلة القامة و الأخرى دونها في هذه الصفات و المحاسن لكنها أحلى في العيون و القلوب منها و أليق و أصلح و لا يدرى لأي سبب كان ذلك و لكنه بالذوق و المشاهدة يعرف و لا يمكن تعليله و هكذا الكلام نعم يبقى الفرق بين الموضعين أن حسن الوجوه و ملاحتها و تفضيل بعضها على بعض يدركه كل من له عين صحيحة و أما الكلام فلا يعرفه إلا أهل الذوق و ليس كل من اشتغل بالنحو و اللغة أو بالفقه كان من أهل الذوق و ممن يصلح لانتقاد الكلام و إنما أهل الذوق هم الذين اشتغلوا بعلم البيان و راضوا أنفسهم بالرسائل و الخطب و الكتابة و الشعر و صارت لهم بذلك دربة و ملكة تامة فإلى أولئك ينبغي أن ترجع في معرفة الكلام و فضل بعضه على بعض إن كنت عادما لذلك من نفسك

شرح نهج البلاغه منظوم

حتّى إذا بلغ الكتاب أجله و الأمر مقاديره، و ألحق اخر الخلق بأوّله، و جاء من أمر اللّه ما يريده: من تجديد خلقه، أماد السّماء و فطرها، و أرجّ الأرض و أرجفها، و قلع جبالها و نسفها، و دكّ بعضها بعضا مّن هيبة جلالته، و مخوف سطوته، و أخرج من فيها فجدّدهم بعد أخلاقهم، و جمعهم بعد تفريقهم، ثمّ ميّزهم لما يريد من مسالتهم عن خفايا الأعمال و خبايا الأفعال، و جعلهم فريقين: أنعم على هؤلاء، و انتقم من هؤلاء: فأمّا أهل الطّاعة فأثابهم بجواره، و خلّدهم فى داره، حيث لا يظعن النّزال، و لا يتغيّر لهم الحال، و لا تنوبهم الأفزاع، و لا تنالهم الأسقام، و لا تعرض لهم الأخطار، و لا تشخصهم الأسفار، و أمّا أهل المعصية فأنزلهم شرّ دار، و غلّ الأيدى إلى الأعناق، و قرن النّواصى بالأقدام، و ألبسهم سرابيل القطران، و مقطّعات النّيران، فى عذاب قد اشتدّ حرّه، و باب قد أطبق على أهله، فى نار لّها كلب و لجب وّ لهب ساطع، و قصيف هائل، لا يظعن مقيمها، و لا يفادى أسيرها، و لا تفصم كبولها، لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجل للقوم فيقضى.

ترجمه

تا دور روزگار سپرى شده، و اندازه امر خلق و جهان پايان پذيرد، اوّل و آخر مردم بيكديگر ملحق، و هر امر نوينى را كه خداوند در باره آفريدگانش اراده فرمايد برسد (و همه را زنده كند) آن گاه خداوند تكانى بآسمان و جنبشى بزمين داده آنرا بشكافد، و اين را بلرزاند، و با هيبت جلالت و سطوت عظمت كوهها را از زمين بر كنده، و آنها را بيكديگر بكوبد (بطورى كه آن كوههاى عظيم الجثّه مانند پنبه زده شده حلّاجان ريز ريز و ذرّه و ذرّه شوند) و كسانى كه در شكم زمين (مدفون) اند بيرون كشيده، و پس از پوسيدن تازه، و پس از گرد شدن گردشان آورد، و چون از هر يك از آنها جداگانه مى خواهد از كردارهاى مخفى، و كارهاى پنهانى آنان پرسشهائى بكند از هم جداشان ساخته، و دو دسته شان مى سازد (دسته صلحاء و نيكان، دسته اشقياء و بدان) بآن دسته نعمت عطا ميكند، از اين دسته انتقام مى كشد، امّا اهل طاعت و فرمان پس آنان را در پناه خويش پاداش نيك داده، براى هميشه ببهشتشان خواهد برد، بهشتى كه داخل شوندگانش از آن خارج نشوند، و تغييرى در حالشان پديد نيايد، ترسى بآنان رخ ندهد، دچار بيماريها و هلاكتها نشوند، خطرى متوجّهشان نگشته، و از آن جا بديگر جا سفر نكنند (هميشه تا خدا خدا است جاى آنان در آن باغستانها و قصرها و بعيش و نوش مشغولند) امّا اهل عصيان و نا فرمانان بجهنّم كه بدترين جاها است واردشان سازند، در حالى كه با غلّ و زنجير دستهاشان را بگردنشان بسته، موى پيشانيشان را بپاهايشان چسبانيده و پيچيده، و در عذابى واردشان كنند كه سوزش آتشش بسيار تند، و در خانه كه درش بروى اهلش بسته، در آتشيكه شعله اش درخشنده صدايش ترساننده، لهيبش تند و در سوزاندن بسيار حريص باشد، نه ساكن آن خانه از آن بيرون گردد، و نه از اسير آن فديه پذيرفته شود، نه غلّ و زنجيرش شكسته شود، نه زمانش بسر آيد، نه مدّتش تمام گردد و بگذرد (هميشه بآن عذابهاى دردناك، در آن خانه مبتلا طعامش آتش، شرابش حميم و غسلين، انيسش مارها و افعيهاى سياه و كژدمهاى گزنده مى باشند) الها پروردگارا بخشايشگرا ترا قسم مى دهم، بحقّ قرآن كريم، و بحقيقت و آبروى محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم أجمعين، كه در دربار تو قرب و منزلتى بسزا دارند، كه ما گنهكاران را بيامرزى، و بآن آتش سوزان، و عذابهاى دردناك دچار نسازى، بالنّبىّ و آله

نظم

  • ولى چون عمر دنيا شد بآخررسد امرش بمقدار مقدّر
  • ز اوّل تا بآخر خلق ملحق بهم گردند رأمر محكم حقّ
  • رسد امر خدا را گاه اجراحساب خلق گردد بر سر پا
  • شوند اين آسمانها جمله منشقّ بلرزد ارض چون سيماب و زيبق
  • شوند اين ميخهاى كوه كندهچو كاه و ذرّه در بالا رونده
  • زند اين كوه بر آن كه ز هيبت نمايد نرمشان او از مهابت
  • كند حلّاج چون با پنبه و پشمكند كهسار آنسان از سر خشم
  • پس از پوسيدن و آن كهنگيهانمايد جمع هر بگسستگيها
  • ز زير خاكشان بيرون كشاندخلايق را سوى محشر بخواند
  • شود پس بينشان تمييز قائل ز هر دسته جدا پرسد مسائل
  • كند اعمال مردم كنجكاوىتمامى از محاسن و ز مساوى
  • شود افعال پنهان جمله پيداهر آنچه محو از خاطر هويدا
  • خلايق ميشوند آنكه دو دستهيكى خوشحال و ديگر دل شكسته
  • براى دسته نور است و نعمت براى فرقه نار است و نقمت
  • دهد مزدى نكو بر اهل طاعترهد جانش ز هر ذلّ و شناعت
  • خداوند جهان را جمله جا راندمخلّد در جنان و وسع داراند
  • نه از آن دارشان بيم زوال استنه تغيير و تبدّلشان بحال است
  • تمامى از فزع هستند ايمن برى ز اسقام در آن نيك گلشن
  • ز آلام و عوارض جمله دوراندهمه سر مست از جام سروراند
  • نه بر دامانشان زنگ خطرها است نه اندر قلبشان گرد سفرها است
  • چنان شاهان بتخت سرفرازىبزلف حوريان سر گرم بازى
  • دوم دسته كه باشند اهل عصيان شود وارد به بدتر جاى نيران
  • ز خجلت جمله سر افكنده در زيربگردن دستشان بسته بزنجير
  • همه گيسويشان بسته بأقدام جگرشان پر ز خون و دل پر آلام
  • ز قطران و ز مسهاى گدازانبتن شان جامه ها و ز نار سوزان
  • يكى آتش كه هر ساعت بحدّت بيفزايد بسوزاند بشدّت
  • در دوزخ بر اهلش بسته باشددرونها از لهيبش خسته باشد
  • بسى نارش بسوزاندن حريص است بر اهل آن نه ملجأ نى محيص است
  • شرارش سر كش و رخشنده باشدصدايش تند و ترساننده باشد
  • برون از آن نمى گردد مقيمش دل از رنج و محن باشد دو نيمش
  • اسيرش را نمى باشد خلاصىندارد فديه در آنجا خواصّى
  • نمى گردد شكسته قيد و بندش بپايان نايد آن درد و گزندش
  • نه هرگز و مدّت و وقتش سر آيدنه مرگ و نى اجل از در در آيد
  • از آن محبس رهائى مقتضى نيست زمانش را زمانى منقضى نيست
  • خداوندا بانوار جمالتبحقّ ذات پاك بى مثالت
  • بحقّ احمد (ص) آن پاكيزه گوهر بتو پيغمبر و بر ما است رهبر
  • بحقّ آل اطهار و گزينشبقرآن مجيد و پاك دينش
  • بد ندانى كه چون در شد شكسته بچشمان ز خون جبهه بسته
  • بآن فرقى كه شد از تيغ منشقبد آن طفلى كه آمد سقط ناحق
  • بآن پهلو كه خورد از ضربت دربدان صورت كه از سيلى مكدّر
  • بدان طشت ز خون دل پر از موجبدان سر كز بدن يك نى گرفت اوج
  • بدان جسم لطيف پاره پاره بحقّ حلق چاك شير خواره
  • به بيمار و تن از قيد خستهبپاهاى بزير ناقه بسته
  • بزنهاى اسير و مو پريشان باطفال ز كعب نيزه نالان
  • بجغدان بويران در خزيدهز سرما و ز گرما رنج ديده
  • بمظلومى كه اندر كنج محبس انيسش كند و زنجير آمد و بس
  • بشاهى كز زن و فرزند خود دورسپرده جان ز ضرب زهر انگور
  • بعشّاق و بمشتاقان درگاه كه عرشت را بسوزند از تف آه
  • باشك ديده عشّاق دل نرمكه سوز عشقشان كرد اشكها گرم
  • به آهى كز سر سوزى بر آيداگر در شب و گر روزى بر آيد
  • بهر فعلى كه نزديكت صواب استبهر دعوت كه پيشت مستجاب است
  • به بهتر آيتت يعنى كه قرآن بمهدى (ع) كز نظرها هست پنهان
  • كز آن آتش تو ما را شو نگه داربدنهاى نحيف ما ميازار
  • (بانصارى) بكن از مهر يارىكشان او را براه رستگارى
  • نشان در قصر لطف و عشق و نورشچشانش جام از ماء طهورش
  • رهان جان و را از رنج و زشتى مكانش ده به بستان بهشتى

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 5 نهج البلاغه بخش 2 : فلسفه سكوت

خطبه 5 نهج البلاغه بخش 2 به تشریح موضوع "فلسفه سكوت" می پردازد.
No image

خطبه 50 نهج البلاغه : علل پيدايش فتنه ‏ها

خطبه 50 نهج البلاغه موضوع "علل پيدايش فتنه ‏ها" را مطرح می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS