اهميت دوست شناسي و دشمن شناسي

اهميت دوست شناسي و دشمن شناسي

نقش شناخت دوست و دشمن در سعادت

اختلاف ظرفيت هاى انسان

دشمن شناسی یوسف

کلید واژه ها:دوست شناسی، دشمن شناسی

نقش شناخت دوست و دشمن در سعادت

انسان در طول زندگى خود نمى تواند دوستان و دشمنان واقعی خود را انكار كند. قرآن كريم در يك بخش، دوستان واقعى انسان را معرفى می‍كند، گرچه ميان انسان و آن ها، رابطه ظاهرى و فيزيكى نباشد. عده اى در اين عالم، عاشق و محب و دوست انسان‍اند و به علت اين دوستى ذاتى كه دارند، هر خيرى را براى انسان مى خواهند و نيز به دنبال حفظ انسان از هر شرّى هستند.

بخشى از آيات نيز دشمنان واقعى انسان را مطرح مى كند، چه با اين دشمنان رابطه داشته باشد يا نداشته باشد. اين ها ذاتاً با انسان دشمن‍اند. اين گونه نيست كه اگر بر انسان مسلط نباشند، بى توجه به انسان باشند، بلكه دشمنى خود را ثابت مى كنند.

در بخشی از آيات مباركه سوره يوسف، اين دو حقيقت مطرح شده است:«دوستان واقعى و دشمنان واقعى»

علت اين كه يوسف «يوسف» شد- با آن همه شئونى كه پروردگار عالم برايش بيان كرده است-چيست؟ او همانند همه انسان ها، در يك خانواده كنعان نشين، از مادر بزرگوارى به نام « راحيل » به دنيا آمد، در حالى كه مانند همه كودكان عالم، بى رنگ بود، نه رنگ مثبتى داشت و نه رنگ منفى. مولودى بود كه بر مبناى فطرت به دنيا آمده بود، ولى اين مولود بزرگوار همين گونه كه جاده زندگى را مى پيمود، با تعليماتى كه از پيامبر زمانش فرا گرفت، دوستان واقعى و دشمنان حقيقى خود را شناخت.

وقتى اين پدر بزرگوار، دشمن شناسى را به او درس مى داد، فرزندش زير ده سال داشت. چون قرآن مجيد، سوره را براى -عبرت و درس آموزى مطرح كرده است- به نظر مى آيد كه مى خواهد به همه پدران بياموزد كه تاكودكان به سن ده سالگی نرسیده‍اند، دشمنان واقعى را به آنان بشناسانيد. واى به حال پدرى كه فرزند را به دوستى با دشمنان تشويق مى كند و واى به حال خانواده اى كه رابطه فرزند را با دوستان واقعى او قطع كند.

آیه شریفه زیر به تعلیمات یعقوب(علیه السلام) اشاره می کند که این مرد الهی و مهربان اینها را در زمان پیش از ده سالگی یوسف به او القا کرده است:

«لاَ تَقْصُصْ رُءْيَاكَ»[1]؛ «خوابت را براى برادرانت نقل نكن.»

آن چه به تو ارائه شده است(آينده با منفعت و عالى كه همه خير دنيا در آن است) و براى تو در نظر گرفته شده است، با كسى در ميان نگذار، چون آن چه به تو ارائه داده اند، اكنون از اسرار تو است. عزيز دلم! ايشان آن اندازه ظرفيت ندارند كه تحمل كنند. برادران تو انسان هاى بى دينى نيستند امّا ظرفيت و درك آنها خيلى كم است.

اختلاف ظرفيت هاى انسان

دين داران ظرفيت هاى مختلفى دارند. روايتى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) درباره «سلمان و ابوذر» رسيده است كه شخصيت معنوى ابوذر، تا ملكوت عالم كشيده شده است. دلايل بسيارى هم بر اين مسأله هست. يكى از آن دلایل اين است كه جبرئيل مى گفت: «خداوند عالم به چهار نفر از مردم زمان تو، علاقه بيشتریدارد: على بن ابیطالب(علیه السلام)، سلمان، ابوذر و مقداد.»

پيامبر(صلی الله علیه وآله) به ابوذر فرمود: «پس از نمازهايت چه دعايى مى خوانى؟ چون جبرئيل به من خبر داده است كه تو دعايى مى خوانى كه فرشتگان آن را از تو آموخته و مى خوانند.» عرض كرد اين دعا را:

«اللّهُمَّ إِنّى أَسئَلُكَ الايمانَ بك وَالتَسليمَ لِنَبيِّكَ والعافَيَةَ مِنْ جَمِيع البَلاءِ وَالغِنى مِن شِرارِ النّاس»

(خدايا ايمان به خودت و تسليم در برابر پيغمبرت و عافيت از همه بلايا و بى نيازى مردمان بد را از تو مسئلت مى كنم.)

يعقوب به يوسف نگفت كه اين ده پسر من، بى دين هستند بلكه فرمود: «پسرم! آن چه به تو ارائه شده است، به برادران خود نگو، چون اين ظرفيت را ندارند، چون ايشان به پدر گفته بودند: «نَحنُ عُصبَةٌ»؛ ما يك گروه قوى هستيم. آنان برادر كوچك را مى بينند كه زورى ندارد؛» از اين رو مى گفتند: «يوسف و برادر او، دل پدر را بيش تر به خود متمايل كرده اند، بنابراین ممكن است پدر از ما دل سرد شود. پس بايد اين عامل دل سردى را از او دور كنيم.»

دشمن شناسی یوسف

يوسف هم اين سرّ را بازگو نكرد. هر چيزى را نبايد براى همه بگويى چون يكى از آموزه هاى دينى و اخلاقى اين است كه: «اُستُر ذَهَبَك وَ ذِهابَكَ وَمَذْهَبَك»[2]؛ «سرمايه و رفت و آمد و دين خود را از ديگران بپوشان.» همه چيز را نبايد براى همه بازگو كرد. پس از آن به اين كودك زير ده سال، دشمن شناسى آموخت كه:

«إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلاْءِنسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ»؛«شيطان، آن منحرف كننده راه زندگى- چه جنى و چه انسى- دشمن آشكار است.»

يوسف نيز هم دشمن شناس و هم دوست شناس خوبى شد. هر چه در زندگى مى خواست براى او پيش آيد كه از زهر تلخ تر بود، تحمّل مى كرد. رابطه خود را با همه دشمنان، تا آخر زندگى قطع كرد. نه در شهوت، نه در حاكم شدن، نه در مال و نه در دل كم ترين اخلالى در كارش وارد نشد. يك تار زلف زندگى را به يك تار زلف دشمن گره نزد؛ اما زليخا زلف دل و جان و نفس و حيات و منش و رفتار خود را به زلف دشمنان گره زد، كه در آستانه آزادى يوسف گفت: «آن چه در اين دربار گذشت و ما همه آن چه را كه بر ضدّ يوسف گزارش داديم، دروغ بود. نفس من بود كه مرا به زشتى كشيد و اكنون حق آشكار شد كه يوسف، پاكدامن ترين جوان است. اگر بخواهيد علت آن را جست وجو كنيد، بایستی بدانید كه زلف انسان به زلف دوستان گره خورده یا به زلف دشمنان. ما مى خواستيم به همه بباورانيم كه اين جوان، خائن به ناموس ديگران است امّا يوسف پيروز اين ميدان شد.»

  • بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشقيوسف از دامان پاك خود به زندان رفتهاست

جرم او فقط پاكى است. اى بندگان مؤمن و ديندار و حزب الهى من! اين سلامتی شما به نظر عده اى جرم شما است و برخى طردها و راندن ها را به دليل اين جرم، براى شما پيش مى آورند. شما مانند يوسف، به اندازه ظرفيت خودتان، تحمل كنيد. جرم زن هاى شما «حجاب و ايمان» است. بالاترين جرم ايشان اين است كه يك تار زلفشان را با دشمن گره نمى زنند.

نخست وزير انگلستان، در زمان ناصر الدين شاه قاجار گفت: مسلمان ها در دنيا دو جرم سنگين دارند و براى اين جرم ها بايد به ايشان حمله كرد: «يكى قبله و ديگرى قرآن». اعلام كنند كه ما به قبله كارى نداريم. جرم اميرالمؤمنين، على(علیه السلام)«بودن» است. معاويه بايد حكومت كند، چرا؟ چون معاويه است. چرا همه ائمه، از موسى بن جعفر(علیه السلام) تا امام عصر(عج) در زندان بودند، ولى بنى عباس 523 سال بر اين منطقه حاكم شدند و مجرم نبودند؟ درباره اميرالمؤمنين(علیه السلام) گفتند: جرم على، عدالت خواهى او است.

شما مردم مؤمن ايران از نظر دشمنان اسلام مجرم هستيد. «ايمان» امروزه جرم است. چقدر هم جريمه شديد. هشت سال به دست حيوان ترين انسان(صدام)، شما را شكنجه كردند. همه روشن فكران داخلىشما را مجرم مى دانند، اين جلسات را جرم مى دانند، گريه شما را جرم مى دانند. شيطان شما را مجرم مى داند و اعلام مى كند:

«فَبِعِزَّتِكَ لاَءُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»[4]؛ «پس به عزتّت قسم همه را گمراه خواهم نمود.»

حجاب، عفت، پاكى و حلال خوارى جرم است. جريمه ايشان اين است كه زمينه به گونه اى مى شود كه هر جوانى شش تا دوست دختر داشته باشد.

به پادشاه يمن، ذونواس خبر دادند كه مردم نجران، واقعاً به «مسيح» ايمان آورده اند. خود او حركت كرد و به نجران آمد. به نمايندگان اهل ايمان پيغام داد كه بايد با اين فرهنگ، قطع رابطه كنيد. نمايندگان هم گفتند: «ما زلف خود را به دوستانمان (خدا و مسيح) چنان گره زده ايم كه باز شدنى نيست.»

«وَ السَّمَاءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ * وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ * وَ شَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ * قُتِلَ أَصْحَابُ الاْءُخْدُودِ»[5]

«قسم به همه آسمان هايى كه مدار و فلك دارند. * سوگند به روز قيامت. * لعنت بر ياران آتش، آن آتشى كه افروخته شد.»

«وَ هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ»[6]؛ «و آنچه را از شكنجه و آسيب درباره مؤمنان انجام مى دادند تماشاگر و ناظر بودند.»

ذونواس گفت: خندق بزرگى بكنيد و در آن، مواد آتش زا بريزيد و زن و فرزند و پير و جوان كسانى را كه مؤمن‍اند، بياوريد. يا گره زلف را از زلف خدا و پيامبران و مسيح باز كنند و يا آنان را در اين آتش بيندازيد؛ اما به اين آسانى دست از ايمان خود برنمى داشتند. تا جلو در بهشت آمده اند، كجا فرار كنند؟

«وَ هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ * وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاَّ أَن يُؤْمِنُوا بِاللّه ِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ»[7]؛ «و آنچه را از شكنجه و آسيب درباره مؤمنان انجام مى دادند تماشاگر و ناظر بود. و از مؤمنان چيزى را منفور و ناپسند نمى داشتند مگر ايمانشان را به خداى تواناى شكست ناپذير و ستوده.»

زلفشان به خدا گره خورده بود. دو كودك را كه در آغوش مادر بودند، آوردند. ذونواس گفت: از خدا دست بردار. مادر گفت: نمى توانم. يكى از كودكان را در آتش انداختند. اگر ما بوديم، چه مى كرديم؟ مى ايستاديم؛ چون بيست سال است كه انواع هجوم ها به ما شده است و فرار نكرده ايم. اگر ما آن جا هم بوديم، فرار نمى كرديم. كودك ديگر را هم انداختند.

حجه الاسلام و المسلمین انصاريان


[1]. يوسف:5 .

[2]. التّحفة السّنية، ص 330، باب المعاشرة.

[3]. ديوان اشعار صائب تبريزى.

[4]. ص: 82 .

[5]. بروج: 1ـ4.

[6]. بروج: 7.

[7]. بروج: 7 ـ 8 .

Powered by TayaCMS