خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1 : علل پيروزى اسلام و مسلمين

خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1 : علل پيروزى اسلام و مسلمين

موضوع خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1

علل پيروزى اسلام و مسلمين

متن خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1

و من كلام له ( عليه السلام ) و قد استشاره عمر بن الخطاب في الشخوص لقتال الفرس بنفسه

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لَا خِذْلَانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لَا بِقِلَّةٍ وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ الْخَرَزُ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلًا فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلَامِ عَزِيزُونَ بِالِاجْتِمَاعِ فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است بعمر ابن خطّاب هنگامى كه براى رفتن خود بجنگ با اهل ايران با آن بزرگوار مشورت نمود

(مورّخين در زمانيكه امام عليه السّلام اين سخنان را فرموده اختلاف دارند: بعضى گفته اند در باره جنگ قادسيّه بوده كه موضعى است نزديك كوفه از سمت مغرب بطرف صحراء و اين جنگ در سال چهارده از هجرت واقع شده، چون عمر با مسلمانان براى رفتن خود بجنگ مشورت نمود امام عليه السّلام او را از رفتن نهى فرمود، پس سعد ابن ابى وقّاص را سردار لشگر گردانيد كه با هفت هزار نفر وارد كارزار شدند و يزدگرد شهريار ايران هم رستم فرّخ زاد را با لشگر بسيارى بجنگ آنان فرستاد و بالأخره لشگر اسلام غلبه يافته و رستم را با بسيارى از لشگرش بقتل رسانده و فتح و فيروزى بدست آوردند و بعد از آن مسلمين و سعد بسمت مدائن رفته داخل ايوان كسرى شدند و آنچه در آنجا بود بيغما بردند و يزدگرد از آنجا فرار كرد. و برخى گفته اند در باره جنگ نهاوند بوده كه شهرى است نزديك همدان، و مجمل اين واقعه اينست: يزدگرد پادشاه ايران لشگر بيشمارى در شهر نهاوند به سپهسالارى فيروزان گرد آورد تا بجنگ لشگر اسلام قيام نمايد، عمّار ياسر كه در آن وقت حاكم كوفه بود چون آگاهى يافت نامه اى بعمر نوشته باو خبر داد، عمر اصحاب را گرد آورده براى رفتن خود باين كارزار مشورت نمود، هر كس رأى و انديشه خويش را اظهار مى داشت، عثمان گفت به همه مسلمانان شام و يمن و مكّه و مدينه و كوفه و بصره بنويس تا براى جنگ حاضر شوند و خود نيز به همراهى ايشان حركت نما، امير المؤمنين عليه السّلام فرمود صلاح نيست از مدينه حركت كنى، چون اين شهر مركز مملكت و پايتخت اسلام است، و نيز صلاح نيست كه لشگر از شام بخواهى، چون شهرى كه بسختى بتصرّف در آمده سزاوار نيست از لشگر تهى ماند، مبادا هرقل پادشاه روم آگاه شده از كمين بيرون آمده دوباره آنجا را بتصرّف در آورد، عمر گفت يا علىّ پس دستور چيست فرمود رأى اينست كه تو در مدينه مانده مرد دليرى را امير لشگر اسلام نموده بجنگ ايرانيها بفرستى و اگر هم مغلوب شده شكست بخورند تو در جاى خود مانده دوباره لشگر آماده مى سازى و براى سردارى لشگر اسلام نعمان ابن مقرن لياقت دارد، عمر اين رأى را اختيار نموده نامه اى بنعمان كه در بصره بود نوشت و او را مأمور نمود كه به سپهسالارى لشگر اسلام بجنگ ايرانيها برود، و نعمان چون نامه را خواند با زياده از سى هزار نفر مرد جنگى روانه نهاوند شد و پس از زد و خورد بسيار آخر الأمر فتح نصيب مسلمانان شد و اين جنگ را مسلمين فتح الفتوح ناميدند، و يزدگرد فرار كرد، خلاصه از جمله فرمايشهاى امام عليه السّلام هنگام مشورت نمودن عمر با آن حضرت اينست):

يارى نمودن و خوار كردن اين امر (دين مقدّس اسلام از ابتداء) به انبوهى و كمى (لشگر) نبوده است (تا از بسيارى لشگر كفّار و كمى سپاه خود بهراسيم) و آن دين خدا است كه آنرا (بر سائر اديان) پيروزى داده و لشگر خدا است كه آنها را مهيّا ساخته و كمك فرموده تا آنكه رسيده به مرتبه اى كه بايد برسد و آشكار گرديده جائيكه بايد آشكار شود، و ما به وعده از جانب خدا منتظريم (در قرآن كريم س 24 ى 55 مى فرمايد: وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يعنى خدا به كسانى از شما كه ايمان آورده و گرويدند و كارهاى شايسته كردند وعده داده است كه زمين كفّار و شهرهاشان را بتصرّف ايشان در آورد، چنانكه پيش از آنان بنى اسرائيل را در زمين مصر و شام مسلّط گردانيد، و وعده داده است كه دين پسنديده و برگزيده براى ايشان را استوار گرداند، و پس از خوف و ترس از كفّار بآنان امنيّت و آسودگى عطاء فرمايد) و خدا به وعده خود وفاء كرده لشگرش را يارى مى فرمايد. (پس رأى خود را براى نرفتن عمر به كارزار از روى برهان چنين بيان فرمود:) و مكان زمامدار دين و حكمران مملكت مانند رشته مهره است كه آنرا گرد آورده بهم پيوند مى نمايد، پس اگر رشته بگسلد مهره ها از هم جدا شده پراكنده گردد، و هرگز همه آنها گرد نيامده است (تو اگر از مدينه بيرون روى فساد و تباهكارى رخ داده جمع مسلمين پراكنده ميشود. پس از آن براى رفع نگرانى عمر از جهت كمى لشگر اسلام و بسيارى سپاه دشمن مى فرمايد:) اگر چه امروز عرب اندكست، ليكن بسبب دين اسلام (و غلبه آن بر سائر اديان) بسيار است، و بجهة اجتماع و يگانگى (كه نفاق و دوروئى در آنها راه ندارد) غلبه دارند، پس تو مانند ميخ وسط آسيا (ساكن و برقرار) باش، و آسيا (ى جنگ) را بوسيله عرب بگردان (در تجهيز لشگر و آراستگى و انتظام امر ايشان بكوش) و آنان را به آتش جنگ در آورده خود به كارزار مرو، زيرا اگر تو از اين زمين (مدينه طيّبه پايتخت اسلام) بيرون روى عرب از اطراف و نواحى آن (فرصت بدست آورده) عهد با ترا شكسته فساد و تباهكارى مى نمايند (از زير بار اطاعت و پيروى تو گردن مى كشند، و رشته نظم مملكت از هم گسيخته ميشود) تا كار بجائى مى رسد كه حفظ و نگهبانى سر حدّها كه در پشت سر گذاشته اى نزد تو از رفتن بكار زار مهمّتر مى گردد (خلاصه چون بيرون روى بيم آن هست كه اعراب فتنه و آشوب بر پا نموده در نظم مملكت اخلال كنند بحدّى كه اهميّت تدبير در آن كار بر تو از تدبير جنگ با كفّار بيشتر گردد، و ديگر آنكه اگر تو وارد كارزار شوى

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است

عمر با او مشورت كرد كه خود براى جنگ با ايرانيان بيرون شود اين كار پيروزى و خوارى اش نه به اندكى سپاه بود، و نه به بسيارى آن. دين خدا بود كه خدا چيره اش نمود، و سپاه او كه آماده اش كرد، و يارى اش فرمود، تا بدانجا رسيد كه رسيد، و پرتو آن بدانجا دميد كه دميد. ما از خدا وعده پيروزى داريم،- و به وفاى او اميدواريم- . او به وعده خود وفا كند و سپاه خود را يارى دهد. جايگاه زمامدار در اين كار، جايگاه رشته اى است كه مهره ها را به هم فراهم آرد و برخى را ضميمه برخى ديگر دارد. اگر رشته ببرد، مهره ها پراكنده شود و از ميان رود، و ديگر به تمامى فراهم نيايد، و عرب امروز اگر چه اندكند در شمار، امّا با يكدلى و يك سخنى در اسلام نيرومندند و بسيار. تو همانند قطب برجاى بمان، و عرب را چون آسيا سنگ گرد خود بگردان، و به آنان آتش جنگ را برافروزان كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى، عرب از هر سو تو را رها كند، و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مى گذارى براى تو مهمّتر باشد از آنچه پيش روى دارى.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن حضرتست در حالتى كه مشاوره كرد بأو عمر بن الخطاب در رفتن بمحاربه أهل فارس بنفس خود فرمود: كه بدرستي اين أمر يعني اسلام نيست يارى نمودن او و نه خوارى او بزيادتي لشكر و نه بكمى آن و آن امر دين خدائيست غالب گردانيد او را بر همه أديان و لشكر او است كه مهيا فرمود و قوّت داد آنرا بر دشمنان تا اين كه رسيد آن مقامى را كه رسيد و بلند شد هر چه بلند شد و ما مستقرّيم بر وعده خداوند تعالى و خدا وفا كننده وعده خود است و نصرت دهنده لشكر خود و مكان قائم بأمر مردمان و رئيس ايشان مكان خياطه است از مهره كه جمع ميكند آن را و انضمام مى دهد او را بهم، پس اگر بريده شود مهره متفرّق و پراكنده مى شود مهرها و از هم بپاشند، پس از آن جمع نمى شود بتمامى خود هيچوقت و مردمان عرب اگر چه امروز اندكند نسبت بكافران پس ايشان بسيارند بجهت اسلام عزيزند بحسب اجتماع و اتّفاق پس باش مثل قطب آسيا از جاى خود حركت مكن و بگردان آسياى حرب را با عرب و در آرايشان را نه خود را در آتش مقاتله و محاربه، پس بدرستى كه تو اگر بيرون روى از اين زمين يعني مدينه منوّره فرود آيند بتو عربها از اطراف و جوانب تا اين كه باشد آنچه كه ترك كرده آنرا در پشت خود از مواضع مخافت بر اسلام و أهل آن مهم تر بسوى تو از آنچه كه در پيش تو است از محاربه دشمن

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام لعمر بن الخطاب، و قد استشاره في غزو الفرس بنفسه

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لَا خِذْلَانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لَا بِقِلَّةٍ وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ الْخَرَزُ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلًا فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلَامِ عَزِيزُونَ بِالِاجْتِمَاعِ فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ 

المعنى

أقول: اختلف الناقلون لهذا الكلام في الوقت الّذي قاله لعمر فيه.

فقيل: إنّه قاله في غزاة القادسيّة. و هو المنقول عن المدائنى في كتاب الفتوح. و قيل: في غزاة نهاوند. و هو نقل محمّد بن جرير الطبرىّ. فأمّا وقعة القادسيّة فكانت سنة أربع عشرة للهجرة استشار عمر المسلمين في خروجه فيها بنفسه فأشار عليه علىّ عليه السّلام بالرأى المسطور فأخذ عمر به و رجع عن عزم المسير بنفسه، و أمّر سعد بن أبى وقّاص على المسلمين. و يروى في تلك الواقعة أنّ رستم أمير العسكر من قبل يزدجرد أقام بريدا من الرجال الواحد منهم إلى جانب الآخر من القادسيّة إلى المدائن كلّما تكلّم رستم بكلمة أدّاها بعضهم إلى بعض حتّى يصل إلى سمع يزدجرد، و قصص الواقعة مشهورة في التواريخ، و أمّا وقعة نهاوند فإنّه لمّا أراد عمر أن يغزو العجم، و جيوش كسرى قد اجتمعت بنهاوند استشار أصحابه فأشار عثمان عليه بأن يخرج بنفسه بعد أن يكتب إلى جميع المسلمين من أهل الشام و اليمن و الحرمين و الكوفة و البصرة و يأمرهم بالخروج، و أشار علىّ عليه السّلام بالرأى المذكور: و قال: أمّا بعد و إنّ هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه. الفصل. فقال: عمر أجل هذا الرأى، و قد كنت احبّ أن اتابع عليه فأشيروا علىّ برجل اولّيه ذلك الثغر. فقالوا: أنت أفضل رأيا.

فقال: أشيروا علىّ به و اجعلوه عراقيّا. فقالوا: له أنت أعلم بأهل العراق و قد وفدوا عليك فرأيتهم و كلّمتهم. فقال: أما و اللّه لاولينّ أمرهم رجلا يكون غدا لأوّل الأسنّة. قيل: و من هو فقال: النعمان بن مقرن. قالوا: هولها. و كان نعمان يومئذ بالبصرة فكتب إليه عمر فولّاه أمر الجيش.

و لنرجع إلى المتن. فقوله: بحذافيره: أى بأسره. و قوله: إنّ هذا الأمر. إلى قوله: بالاجتماع: صدر الكلام أورده ليبتنى عليه الرأى فقرّر فيه أوّلا أنّ هذا الأمر: أى أمر الإسلام ليس نصره بكثرة و لا خذلانه بقلّة، و نبّه على صدق هذه الدعوى بأنّه دين اللّه الّذي أظهره و جنوده، و هي جنده الّذي أعدّه و أمدّه بالملائكة و الناس حتّى بلغ هذا المبلغ، و طلع في آفاق البلاد حيث طلع. ثمّ وعدنا بموعود و هو النصر و الغلبة و الاستخلاف في الأرض كما قال «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ»«» الآية، و كلّ وعد من اللّه فهو منجّز لعدم الخلف في خبره. و قوله: و ناصر جنده. يجرى مجرى النتيجة. إذ من جملة وعده نصر جنده، و جنده هم المؤمنون. فالمؤمنون منصورون على كلّ حال سواء كانوا قليلين أو كثيرين. ثمّ شبّه مكان القيّم بالأمر بمكان الخيط من العقد، و وجه التشبيه هو قوله: يجمعه و يضمّه. إلى قوله: أبدا. و قوله: لم يجتمع بحذافيره أبدا. و ذلك أنّهم عند فساد نظامهم بقتل الإمام مثلا يقع بهم طمع العدوّ و ظفره فيكون ذلك سبب استيصالهم. ثمّ رفع عنه الشبهة في عدم الحاجة إلى اجتماع كلّ العرب في هذه الواقعة، و ذلك لكثرتهم بالإسلام و استقبال الدولة و عزّتهم باجتماع الرأى و اتّفاق القلوب الّذي هو خير من كثرة الأشخاص، و أراد بالكثرة القوّة و الغلبة مجازا إطلاقا لاسم مظنّة الشي ء على الشي ء. و قوله: فكن قطبا. شروع في الرأى الخاصّ بعمر. فأشار عليه أن يجعل نفسه مرجعا للعرب تؤل إليه، و تدور عليه، و استعار له لفظ القطب و لهم لفظ الرحا، و رشّح بالاستدارة، و كنّى بذلك عن جعل العرب دربة دونه و حيطة له، و لذلك قال: و أصلهم دونك نار الحرب. لأنّهم إن سلموا و غنموا فذلك الّذي ينبغي، و إن انقهروا كان هو مرجعا لهم و سندا يقوى ظهورهم به بخلاف شخوصه معهم فإنهم إن ظفروا فذلك و إن انقهروا لم يكن لهم ظهر يلجئون إليه كما سبق بيانه. و قوله: فإنّك إن شخصت. إلى قوله: فيك. بيان للمفسدة في خروجه بنفسه من وجهين: أحدهما: أنّ الإسلام كان في ذلك الوقت غضّا، و قلوب كثير من العرب ممّن أسلم غير مستقرّة بعد فإذا انضاف إلى من لم يسلم منهم و علموا خروجه و تركه للبلاد كثر طمعهم و هاجت فتنتهم على الحرمين و بلاد الإسلام فيكون ما تركه ورائه أهمّ عنده بما يستقبله و يطلبه و يلتقى عليه الفريقان من الأعداء.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لَا خِذْلَانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لَا بِقِلَّةٍ وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ الْخَرَزُ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلًا فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلَامِ عَزِيزُونَ بِالِاجْتِمَاعِ فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ

ترجمه

در هنگامى كه عمر بن خطّاب با آن حضرت مشورت كرد كه خود همراه سپاهيان به جنگ ايرانيان رود به او فرمود: «همانا پيروزى و شكست اسلام به فزونى و كمى سپاه بستگى نداشته است، اين دين خداست كه خود آن را پشتيبانى كرده، و لشكر اوست كه آن را آماده و يارى فرموده تا اين كه به اين حدّ و اندازه رسيده و در هر جا كه مى بايست تابيده و درخشيده است، و ما در انتظار آنچه خداوند به ما وعده داده است، هستيم، و خداوند به وعده خود وفا و سپاه خويش را يارى خواهد كرد.

زمامدار به منزله رشته اى است كه مهره هاى پراكنده را گردآورى مى كند و در كنار هم قرار مى دهد، اگر اين رشته گسيخته شود مهره ها پراكنده مى گردد و هر كدام به جايى مى رود، و هرگز دوباره همه آنها گردآورى و به رشته در آورده نمى شود. اگر چه امروز عرب اندك است، امّا به سبب دين اسلام، بسيار و به علّت يگانگى و هماهنگى مقتدر و نيرومند است، بنا بر اين تو محور و در مركز خويش باش، و آسياى جنگ را بوسيله عرب به گردش در آور، و بى آن كه خود در جنگ شركت كنى آنان را وارد كارزار كن، زيرا اگر خود از اين سرزمين عزيمت كنى عرب از هر سو پيمان خود را با تو خواهد شكست، و سر به نافرمانى برخواهد داشت، تا جايى كه آنچه در مرزها و پشت جبهه خوددارى مهمّتر از آن چيزى شود كه در پيش روى توست.

شرح

مورّخان در باره اين كه امام (علیه السلام) در چه هنگامى اين سخنان را به عمر فرموده است اختلاف دارند، گفته شده كه اين سخنان را در هنگام جنگ قادسيّه ايراد فرموده، و اين مطلب از مدائنى«» در كتاب الفتوح نقل شده است، نيز گفته شده كه در هنگام جنگ نهاوند اين سخنان بيان شده، و اين را محمّد بن جرير طبرى«» روايت كرده است، امّا جنگ قادسيّه در سال 14 هجرى اتّفاق افتاده است، و در اين زمان عمر با مسلمانان مشورت كرد كه خود به همراه سپاهيان به جنگ ايرانيان رود، و على (علیه السلام) نظر خود را همان گونه كه ذكر شد به او سفارش فرمود، و عمر آن را به كار بست و از اين كه خود با سپاهيان عزيمت كند منصرف شد و سعد بن ابى وقّاص را به سردارى سپاه مسلمانان منصوب كرد، نقل شده است كه در اين جنگ، رستم فرمانده سپاه يزدگرد پيكهايى از افراد سپاه خود در طول راه قادسيّه تا مدائن يكى پس از ديگرى گمارد و هر زمان رستم سخنى بر زبان مى آورد، هر يك آن را به ديگرى مى گفت تا به گوش يزدگرد مى رسيد، داستانهاى جنگ قادسيّه مشهور و در تاريخها مسطور است، امّا جنگ نهاوند بدين گونه است كه در هنگامى كه عمر بر آن شد كه با ايرانيان بجنگد و سپاهيان يزدگرد در نهاوند گرد آمده بودند با اصحاب به مشورت پرداخت، عثمان به او سفارش كرد كه خليفه به همه حكّام قلمرو اسلام مانند شام و يمن و مكّه و مدينه و كوفه و بصره نامه بنويسد و همه مسلمانان را از جريان آگاه سازد و دستور دهد براى جنگ بيرون آيند و خود نيز با سپاهيان عازم جهاد گردد، ليكن على (علیه السلام) نظر خود را به شرحى كه ذكر شد بيان، و فرمود: أمّا بعد و إنّ هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه... تا آخر و عمر گفت آرى رأى همين است، و دوست دارم كه از همين نظريّه پيروى كنم، اكنون مردى را به من معرّفى كنيد كه انجام اين مهمّ را به عهده او واگذارم، حاضران گفتند: نظر خليفه درست تر است، عمر گفت كسى را به من نشان بدهيد كه عراقى نيز باشد، آنان گفتند تو خود به مردم عراق داناترى و آنها همواره نمايندگانى نزد تو فرستاده اند كه آنها را ديده اى و با آنان سخن گفته اى، عمر گفت: آگاه باشيد به خدا سوگند مردى را به فرماندهى اين سپاه مى گمارم كه فردا پيشاپيش آنها باشد، گفته شد او كيست عمر گفت: نعمان بن مقرن، گفتند او در خور اين كار است، و نعمان در اين زمان در بصره بود، عمر به او نامه نوشت و وى را به فرماندهى سپاه منصوب داشت.

اكنون به شرح خطبه باز مى گرديم، فرموده است: بحذافيره يعنى: به تمامى آن.

فرموده است: إنّ هذا الأمر... تا بالاجتماع.

اين كه امام (علیه السلام) جملات مذكور را سر آغاز سخن قرار داده براى اين است كه رأى خود را كه پس از اين بيان مى كند بر اساس آن قرار دهد، از اين رو ضمن آن تذكّر مى دهد كه اين امر يعنى امر اسلام، پيروزى آن به سبب فزونى لشكر و شكست آن به علّت كمى سپاه نبوده است، و به صدق اين ادّعا اشاره و خاطرنشان مى كند كه اسلام دين خداست و او آن را پشتيبانى و لشكريان آن را يارى مى فرمايد، و اينها سپاهيان خدايند كه آنها را فراهم و با فرشتگان و مردمان آنها را يارى داده تا به اين مايه و پايه رسيده، و در آفاق گيتى ظهور و بروز كرده اند، پس از آن وعده نصر و پيروزى و جانشينى خود را در زمين به ما داده چنان كه فرموده است: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ«»» و وعده هاى خدا قطعى است و تخلّفى در آن نيست.

فرموده است: و ناصر جنده.

اين عبارت به منزله نتيجه اين استدلال است، زيرا از جمله وعده هاى خداوند اين است كه لشكريان خود را يارى مى كند و لشكريان او همان مؤمنانند، و مؤمنان در هر حال منصور و پيروزند، خواه شمار آنها كم يا بسيار باشد، سپس موقعيّت زمامدار و سرپرست امر را به رشته گردن بند تشبيه فرموده است، وجه تشبيه بيان خود آن حضرت است كه فرموده است: يجمعه و يضمّه... تا أبدا يعنى: مهره ها را جمع مى كند و در كنار هم قرار مى دهد.

فرموده است: لم يجتمع بحذا فيره أبدا.

دليل اين كه ديگر هرگز به تمامى، گرد هم نمى آيند آن است كه پس از تباهى رشته پيوند، و فساد نظام آنها بر اثر كشته شدن رهبر مثلا طمع دشمنان برانگيخته مى شود و با دست يافتن بر آنها موجبات استيصال و درماندگى آنان فراهم مى گردد، پس از اين امام (علیه السلام) به رفع اين شبهه كه القا شده بود پرداخته، و عدم نياز به بسيج همگى اعراب را براى جنگ گوشزد مى كند، زيرا اعراب بر اثر داشتن ديانت اسلام، و رو آوردن دولت و عزّت به آنها كم آنها بسيار، و يگانگى و همآهنگى و همدلى آنها، بهتر از كثرت اشخاص است، كثرت در جمله كثيرون بالإسلام مجازا به معناى قدرت و غلبه آمده، و اين از باب اطلاق اسم مظنّة الشّى على الشّى ء است.

فرموده است: فكن قطبا.

از اين جا رأى آن حضرت در باره عمر، آغاز مى شود، و اين گونه به او تذكّر مى دهد كه خود را مرجع و پناه عرب قرار دهد، و محور جامعه باشد تا مردم در سختيها بدو پناه برند، و به دور او گرد آيند، براى عمر واژه قطب (محور) و براى مردم واژه رحا (آسيا) را استعاره آورده و با كلمه استدارة (چرخش) ترشيح داده است.

و امام (علیه السلام) آن را كنايه قرار داده بر اين كه عمر بايد عرب را حريم و نگهبان خود قرار دهد، از اين رو فرموده است: و أصلهم دونك نار الحرب يعنى: بى آن كه خود در جنگ شوى آنان را وارد كار زار كن، زيرا اگر آنها سلامت مانند و پيروزى يابند اين چيزى است كه شايسته و مطلوب ماست، و اگر دچار شكست شوند، عمر پناه و پشتيبان آنهاست، بر عكس اگر عمر خود به همراه سپاهيان رهسپار جنگ شود، در صورت پيروزى لشكر، مطلوب همان است. و در صورت شكست سپاه، چنان كه گفته شد براى مسلمانان پناهى باقى نمى ماند كه بدان التجا جويند.

فرموده است: فإنّك إن شخصت... تا فيك.

اين جملات در بيان مفاسدى است كه در صورت بيرون رفتن عمر به همراه سپاهيان، از دو نظر وجود دارد: 1 اين كه اسلام در اين زمان مانند شاخه نورسته، تازه و شكننده بود، و دلهاى بسيارى از اعراب كه مسلمان شده بودند هنوز بر آن استقرار و اطمينان پيدا نكرده بود، و اگر اينها به اعرابى كه هنوز مسلمان نشده بودند مى پيوستند، و بر خروج عمر از مركز خلافت آگاه مى شدند، طمع آنها بر انگيخته مى شد، و سر به شورش برداشته فتنه آنها حرمين شريفين (مكّه و مدينه) و ديگر شهرهاى اسلام را فرا مى گرفت، در اين صورت آنچه خليفه از پشت سر از دست مى دهد خيلى مهمّتر از آن چيزى است كه خواسته و در طلب آن شتافته است، و دشمنان از دو سو او را در ميان مى گيرند.

شرح مرحوم مغنیه

إنّ هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه بكثرة و لا قلّة. و هو دين اللّه الّذي أظهره، و جنده الّذي أعدّه و أمدّه، حتّى بلغ ما بلغ و طلع حيث طلع. و نحن على موعود من اللّه. و اللّه منجز وعده و ناصر جنده. و مكان القيّم بالأمر مكان النّظام من الخرز يجمعه و يضمّه. فإن انقطع النّظام تفرّق و ذهب، ثمّ لم يجتمع بحذافيره أبدا. و العرب اليوم و إن كانوا قليلا فهم كثيرون بالإسلام و عزيزون بالاجتماع: فكن قطبا، و استدر الرّحى بالعرب. و أصلهم دونك نار الحرب، فإنّك إن شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أطرافها و أقطارها، حتّى يكون ما تدع وراءك من العورات أهمّ إليك ممّا بين يديك.

اللغة:

النظام: السلك يتظم فيه الخرز «يجمعه و يضمه» كما قال الإمام. و حذافيره: نواحيه و جوانبه أي بأسره، و الواحد حذفار. و قطب القوم: سيدهم، و عليه تدور أمورهم. و شخصت: خرجت. و العورات: جمع عورة أي الخلل في ثغور البلاد.

الاعراب:

حيث طلع «حيث» في محل جر بمن محذوفة، أي من حيث طلع، و جملة يجمعه حال من النظام، و أبدا نصب على الظرف، و هو يؤكد المستقبل نفيا أو اثباتا، و لا دلالة فيه على الدوام الى ما لا نهاية، و نارا منصوبة بنزع الخافض أي أحرقهم بنار. و بين متعلق بمحذوف خبرا لمبتدأ محذوف أي مما هو كائن بين يديك.

لا نصر إلا بالإخلاص و التماسك:

استشار عمر في أمر القادسية أو نهاوند على اختلاف الرواة، فأشار عليه البعض أن يخرج بنفسه، فنهاه الإمام و حذره بقوله: (ان هذا الأمر- الى- حيث طلع). كتب النبي العربي (ص) و هو لا يملك من الأرض موطى ء قدميه، و لا من المال أبيض أو أصفر، و لا من السلاح ما يرعب به دويلة صغرى، كتب الى كل من كسرى و قيصر «أسلم تسلم» أي اتبعني و أطعني أيها الملك المتغطرس، و لك الأمان إن فعلت و استجبت، و ان أبيت و توليت حاق الهلاك و الدمار بك و بقومك، و لا يمنعك مني ما أنت فيه من جيش و سلاح و مال و سلطان.. و ضحك كسرى غاضبا، و أمر من يأتيه بالعربي المتجرئ حيا أو ميتا، أما الملأ من قوم قيصر فسخروا و قالوا: أ يحسبنا هذا العربي قبيلة من قبائل البادية.

و لم تمض الأيام حتى تحققت نبوءة رسول الرحمة، و انتصرت أمته على سلطان الروم و فارس، و داس رعاة الإبل على تاج كسرى بأقدامهم.. و عجب العالم لهذه الظاهرة الخارقة.. عرب البادية، و أهون الخلق شأنا يحطمون عروش الأكاسرة و القياصرة في بضع سنين.. و ما لهذا من نظير في تاريخ الدول من قبل و من بعد.. و قيل في تفسيره أقاويل، منها أن خشونة البادية غلبت ترف الحضارة، و منها ان المسلم كان يلقي بنفسه الى القتل رغبة في احدى الحسنيين: الجنة أو الغنيمة أو هما معا، و ما كانت هذه العقيدة لجيوش الروم أو الفرس.. أما الإمام فلا يرى لهذا الانتصار من تفسير إلا أن اللّه سبحانه «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ- 33 التوبة». و الى هذا أشار الإمام بقوله: (نحن على موعود من اللّه، و اللّه منجز وعده، و ناصر جنده).

أنجز سبحانه وعده للمسلمين وفقا للنظام الطبيعي، و بالوسائل الكفيلة بالنصر التي أشار اليها سبحانه في الآية 29 من سورة الفتح: «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ». و إذن فسبب النصر عادي و مألوف، لا خوارق فيه و معجزات و هو الاخلاص و التعاطف و التماسك بين المحقين مع العزم على حرب المعتدي بقيادة المناضل الناصح، أما كثرة العدد و السلاح فلا تجدي نفعا بدون الإخلاص و التماسك.

(و مكان القيم- الى- بحذافيره). القائد هو الرابطة التي تربط بين أفراد المواطنين، و تجمع شملهم في كيان واحد، و تحت راية واحدة، و لا غنى عنه بحال و بخاصة في أوقات الحرب و الأزمات، و أي ضرر يلحق به يهز بناء المجتمع من أساسه (و العرب اليوم و ان كانوا قليلا) في عددهم و عدتهم بالقياس الى الفرس و غيرهم (فهم كثيرون بالإسلام) ما داموا مستمسكين بعروته مجاهدين في سبيله (عزيزون بالاجتماع) فإذا تفرقت كلمتهم، و تنافرت قلوبهم عاشوا أذلاء صاغرين، و ان كانوا أشد الناس غنى، و أكثرهم عددا، فعرب اليوم يملكون طاقة كبرى من الجنود و الثروة الطبيعية«». و مع هذا يسومهم عسفا، و يطردهم من ديارهم عنفا «أعور اسرائيل».

(فكن قطبا إلخ).. الخطاب للخليفة أي أبق في مكانك، و ابعث الجيش الى عدوك، و ان ذهبت اليه بنفسك انفرط العقد، و نقض العهد الذين في قلوبهم مرض، و انكشفت الثغور لا ترد غازيا، و لا تصد طامعا (حتى يكون ما تدع وراءك من العورات) و هي التي يخشى معها الثورة من الداخل، و الغزو من الخارج، و ليس من شك أن تلافي ذلك ببقائك (اهم اليك) و الى جميع المسلمين (مما بين يديك) أي من المشكلة التي تعالجها الآن، و هي الانتصار على الأعاجم.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام و قد استشاره عمر بن الخطاب في الشخوص لقتال الفرس

بنفسه و هو المأة و السادس و الاربعون من المختار في باب الخطب و قد رواه غير واحد من الخاصّة و العامّة على اختلاف تطلع عليه: إنّ هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه بكثرة و لا بقلّة، و هو دين اللَّه الّذي أظهره، و جنده الّذي أعدّه و أمدّه، حتّى بلغ ما بلغ، و طلع حيث ما طلع، و نحن على موعود من اللَّه، و اللَّه منجز وعده، و ناصر جنده، و مكان القيّم بالأمر مكان النّظام من الخرز، يجمعه و يضمّه، فإذا انقطع النّظام تفرّق الخرز و ذهب ثمّ لم يجتمع بحذافيره أبدا، و العرب اليوم و إن كانوا قليلا فهم كثيرون بالإسلام، عزيزون بالاجتماع، فكن قطبا و استدر الرّحى بالعرب، و أصلهم دونك نار الحرب، فإنّك إن شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أطرافها و أقطارها، حتّى يكون ما تدع ورائك من العورات أهمّ إليك ممّا بين يديك

اللغة

في بعض النّسخ بدل قوله (أعدّه) أعزّه و (طلع) الكوكب طلوعا ظهر و طلع الجبل علاه و (نظمت) الخرز نظما من باب ضرب جعلته في خيط جامع له و هو النظام بالكسر و (الخرز) محرّكة معروف و الواحد خرزة كقصب و قصبة و (الحذفور) و زان عصفور الجانب كالحذفار و الجمع حذافير، و أخذه بحذافيره أي بأسره أو بجوانبه و (صلى) اللّحم يصليه صليا من باب رمى شواه أو ألقاه في النّار للاحراق كأصلاه و صلاه و يده بالنّار سخنها و صلى النّار و بها كرضى صليا و صليّا قاسى حرّها، و أصلاه النّار و صلا إيّاه و فيها و عليها أدخله إيّاها و أثواه فيها و (العورة) في الثغر و الحرب خلل يخاف منه و الجمع عورات بالسّكون للتخفيف و القياس الفتح لأنّه اسم و هو لغة هذيل

الاعراب

قوله: و طلع حيث ما طلع، حيث ظرف مكان في محلّ النصب على الظّرفيّة أو جرّ بمن إن كان طلع بمعنى ظهر، و إن كان بمعنى علا فهو مفعول لطلع كما في قوله تعالى: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ، و على أيّ تقدير فلفظ ما بعده مصدريّة و في بعض النّسخ حيث طلع بدون ما، جملة يجمعه و يضمّه حال من النّظام، و العامل فيها معنى التشبيه، و يجوز الوصف، و اليوم ظرف لقليلا و تقدّمه للتوسّع و اللّام فيه للعهد الحضورى، و الباء في قوله: بالعرب، للاستعانة، و دونك، حال من فاعل أصل أى متجاوزا الاصلاء أو الصلى المستفاد منه عنك أو من نار الحرب فتقديمه على ذيها على التوسع، و يمكن كونه حالا من مفعول أصل أى متجاوزين عنك فافهم.

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام قاله عليه السّلام لعمر في وقعة القادسيّة أو نهاوند على اختلاف من الرواة تطلع عليه، و ذلك حين أراد عمر أن يغزو العجم و جيوش كسرى، و قد استشاره عمر و استشار غيره في الشخوص و الخروج لقتال الفرس بنفسه فأشاروا عليه بالشخوص و نهاه عليه السّلام عن ذلك و أشار إلى وجه الصّواب و الرأى الصّواب بكلام مشتمل على أنواع البلاغة فقال (إنّ هذا الأمر) مؤكّدا بإنّ واسميّة الجملة لأنّ المخاطب إذا كان متردّدا في الحكم حسن التقوية بمؤكّد، قال الشيخ عبد القاهر: أكثر مواقع إنّ بحكم الاستقراء هو الجواب، لكن يشترط فيه أن تكون للسّائل ظنّ على خلاف ما أنت تجيبه به، هذا و تعريف المسند إليه بالاشارة و ايراده اسم الاشارة لقصد التعظيم و التفخيم على حدّ قوله سبحانه ذلك الكتاب تنزيلا لبعد درجته و رفعة محلّه منزلة بعد المسافة، و المراد به الاسلام. (لم يكن نصره و خذلانه بكثرة و لا بقلّة) نشر على ترتيب اللّف (و هو دين اللَّه الذي أظهره) أي جعله غالبا على سائر الأديان بمقتضى قوله: ليظهره على الدّين كلّه و لو كره المشركون، و في الاتيان بالموصول زيادة تقرير للغرض المسوق له الكلام و هو ربط جاش عمرو سائر من حضر، و إزالة الخور و الفشل عنهم.

و لهذا الغرض أيضا عقّبه بقوله (و جنده الذي أعدّه و أمدّه) أى هيّأه أو جعله عزيزا و أعطاه مددا و كثرة (حتّى بلغ ما بلغ) من العزّة و الكثرة (و طلع حيث ما طلع) أي ظهر في مكان ظهوره و انتشر في الآفاق، أو طلع من مطلعه أى أقطار الأرض و أطرافها، أو أنّه علا مكان علوّه و المحلّ الذي ينبغي أن يعلى عليه، و على أيّ تقدير فالاتيان بالموصول في القرينة الاولى أعنى قوله: بلغ ما بلغ، و ابهام مكان الطلوع في هذه القرينة على حدّ قوله تعالى: فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ.

قال أبو نواس:

  • و لقد نهزت مع الغواة بدلوهمو اسمت سرح اللحظ حيث أساموا
  • و بلغت ما بلغ امرء بشبابه فاذا عصارة كلّ ذاك اثام

ثمّ أكّد تقوية قلوبهم و تشديدها بقوله (و نحن على موعود من اللَّه) أى وعدنا النصر و الغلبة و الاستخلاف بقوله: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً».

و عقّبه بقوله (و اللَّه منجز وعده و ناصر جنده) من باب الايغال الذي قدّمنا ذكره في ضمن المحسّنات البديعيّة من ديباجة الشّرح، و قد كان المعنى يتمّ دونه لظهور أنّ اللَّه منجز لوعده لا محالة، لكن في الاتيان به زيادة تثبيت لقلوبهم و تسكين لها.

ثمّ قال: (و مكان القيّم بالأمر) أى الامراء و الولا (مكان النظام من الخرز) و هو من التشبيه المؤكد بحذف الأداة، و الغرض به تقرير حال المشبّه و وجه الشبّه قول (يجمعه و يضمّه) يعنى أنّ انتظام أمر الرّعية إنما هو برئيسهم كما أنّ انتظام الخرز إنّما هو بالنظام و الخيط الّذي ينتظم به و محلّه من الرّعيّة محلّه من الخرز (فاذا انقطع النظام) و انضم (تفرّق الخرز و ذهب) و انتثر (ثمّ لم يجتمع بحذافيره) أى بجوانبه (أبدا) و كذلك إذا ارتفع الأمير من بين الرعيّة و لم يكن فيهم فسد حال الرّعية و ضاع نظم امورهم.

ثمّ رفع الفزع عن عمر بقلّة جنده و كثرة العدوّ فقال (و العرب اليوم و ان كانوا قليلا) بالعدد (فهم كثيرون بالاسلام) قال الشارح البحرانى: أراد بالكثرة القوّة و الغلبة مجازا اطلاقا للاسم مظنّة الشي ء على الشي ء (عزيزون) أى غالبون (بالاجتماع) أى باجتماع الرّأي و اتّفاق القلوب، و هو خير من كثرة الأشخاص مع النفاق.

و لما مهّدما مهّده من المقدّمة أمره بالقيام في مقامه و الثبات في مركزه فقال (فكن قطبا) قائما بمكانك (و استدر الرّحى) أي رحى الحرب (بالعرب) و استعانتهم (و اصلهم) أى ادخلهم (دونك نار الحرب) لأنّهم ان سلموا و غنموا فهو الغرض، و ان انقهروا و غلبوا كنت مرجعا لهم و ظهرا يقوى ظهورهم بك و تتمكّن من اصلاح ما فسد من امورهم.

و لمّا أمره بالثبات في مقامه نبّهه على مفاسد الشخوص و ما فيه من الضّرر و هو أمران: أحدهما ما أشار إليه بقوله: (فانك إن شخصت من هذه الأرض) و نهضت معهم إلى العدوّ (انتقضت عليك العرب من أطرافها) أي من أطراف الأرض (و أقطارها) و ذلك لقرب عهدهم يومئذ بالاسلام و عدم استقراره في قلوبهم و ميل طبائعهم الى الفتنة و الفساد، و مع علمهم بخروجك و تركك للبلادهاج طمعهم و صار فتنتهم على الحرمين و ما يضاف إليهما (حتّى يكون ما تدع ورائك من العورات) و خلل الثغور (أهمّ إليك ممّا بين يديك)

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) و قد استشاره عمر بن الخطّاب فى الشخوص لقتال الفرس بنفسه يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در وقتى كه مشورت كرد با او عمر بن الخطاب در رفتن بسوى جنگ سپاه عجم بنفسه و بسر عسكرى خود انّ هذا الامر لم يكن نصره و خذلانه بكثرة و لا بقلّة و هو دين اللّه الّذى اظهره و جنده الّذى اعدّه و امدّه حتّى بلغ ما بلغ و طلع جئت طلع و نحن على موعود من اللّه و اللّه منجز وعده و ناصر جنده و مكان القيّم بالامر مكان النّظام من الخرز يجمعه و يضمّه فاذا انقطع النّظام و ذهب ثمّ لم يجتمع بحذافيره ابدا يعنى بتحقيق كه اين دين اسلام غلبه و عدم غلبه او به بسيارى و بكمى سپاه نيست و اسلام دين خدا آن چنانيست كه غلبه داده است او را بر جميع اديان و او سپاه خدائيست كه امداد و اعانت كرده است او را تا اين كه رسيد بان مرتبه كه رسيد و ظاهر شد در هر جائى كه بايست ظاهر شود و ما ثابت باشيم بر وعده از جانب خدا بغلبه دادن دين اسلام و خدا وفا كننده بوعده خود ميباشد و ياور سپاه خود است و مكان و مرتبه صاحب اختيار و بزرگ دين اسلام مثل مرتبه ريسمانست از براى شدّه مرواريد كه اين صفت دارد كه جمع مى گرداند دانهاى مرواريد را در يكجا و باهم پيوسته دارد پس هر وقتى كه بريده شود ريسمان متفرّق و پراكنده شوند و بروند هر يك بجائى پس جمع نكردند همه انها هرگز و العرب اليوم و ان كانوا قليلا فهم كثيرون بالاسلام عزيزون بالاجتماع فكن قطبا و استدر الرحى بالعرب و اصلهم دونك نار الحرب فانّك ان شخصت من هذه الارض انتقضت عليك العرب من اطرافها و اقطارها حتّى يكون ما تدع ورائك من العورات اهمّ اليك ممّا بين يديك يعنى طايفه عرب امروز اگر چه اندك باشند بعدد پس ايشان بسيارند بحسب قوّت و شوكت بسبب اسلام غالب باشند بر خصم بسبب اجتماع و اتّفاق پس باش تو در ميان ايشان ساكن مثل قطب از براى اسيا كه در ميان اسيا ساكن است و بگردش در آر آسيا جنگرا بطايفه عرب و كرم كردن ايشان را در اتش جنگ باميرى غير از تو پس هرگاه تو بيرون رفتى از اين زمين مدينه فرود ميايند بيكبار بر تو طايفه عرب از اطراف و اكناف و عين مدينه تا اين كه مى شود اهتمام و محافظت آن چه را كه واگذاشته در پشت سر تو از زنان سپاه ضرورتر بسوى تو از آن چيزى كه پيش روى تو است از دعوت ولايات فارس باسلام و حرب با ايشان

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع و قد استشاره عمر في الشخوص لقتال الفرس بنفسه

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لَا خِذْلَانُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لَا بِقِلَّةٍ وَ هُوَ دِينُ اللَّهِ الَّذِي أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَيْثُمَا طَلَعَ وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ وَ مَكَانُ الْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً وَ الْعَرَبُ الْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلًا فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلَامِ عَزِيزُونَ بِالِاجْتِمَاعِ فَكُنْ قُطْباً وَ اسْتَدِرِ الرَّحَى بِالْعَرَبِ وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ الْحَرْبِ فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَيْكَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ

نظام العقد الخيط الجامع له و تقول أخذته كله بحذافيره أي بأصله و أصل الحذافير أعالي الشي ء و نواحيه الواحد حذفار و أصلهم نار الحرب اجعلهم صالين لها يقال صليت اللحم و غيره أصليه صليا مثل رميته أرميه رميا إذا شويته و في الحديث أنه ص أتي بشاة مصلية أي مشوية و يقال أيضا صليت الرجل نارا إذا أدخلته النار و جعلته يصلاها فإن ألقيته فيها إلقاء كأنك تريد الإحراق قلت أصليته بالألف و صليته تصلية و قرئ وَ يَصْلى سَعِيراً و من خفف فهو من قولهم صلى فلان بالنار بالكسر يصلى صليا احترق قال الله تعالى هُمْ أَوْلى بِها صِلِيًّا و يقال أيضا صلى فلان بالأمر إذا قاسى حره و شدته قال الطهوي

و لا تبلى بسالتهم و إن هم  صلوا بالحرب حينا بعد حين

و على هذا الوجه يحمل كلام أمير المؤمنين ع و هو مجاز من الإحراق و الشي ء الموضوع خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1 لها هذا اللفظ حقيقة و العورات الأحوال التي يخاف انتقاضها في ثغر أو حرب قال تعالى يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ و الكلب الشر و الأذى

يوم القادسية

و اعلم أن هذا الكلام قد اختلف في الحال التي قاله فيها لعمر فقيل قاله له في غزاة القادسية و قيل في غزاة نهاوند و إلى هذا القول الأخير ذهب محمد بن جرير الطبري في التاريخ الكبير و إلى القول الأول ذهب المدائني في كتاب الفتوح و نحن نشير إلى ما جرى في هاتين الوقعتين إشارة خفيفة على مذهبنا في ذكر السير و الأيام فأما وقعة القادسية فكانت في سنة أربع عشرة للهجرة استشار عمر المسلمين في أمر القادسية فأشار عليه علي بن أبي طالب في رواية أبي الحسن علي بن محمد بن سيف المدائني ألا يخرج بنفسه و قال إنك إن تخرج لا يكن للعجم همة إلا استئصالك لعلمهم أنك قطب رحى العرب فلا يكون للإسلام بعدها دولة و أشار عليه غيره من الناس أن يخرج بنفسه فأخذ برأي علي ع و روى غير المدائني أن هذا الرأي أشار به عبد الرحمن بن عوف قال أبو جعفر محمد بن جرير الطبري لما بدا لعمر في المقام بعد أن كان عزم على الشخوص بنفسه أمر سعد بن أبي وقاص على المسلمين و بعث يزدجرد رستم الأرمني أميرا على الفرس فأرسل سعد النعمان بن مقرن رسولا إلى يزدجرد فدخل عليه و كلمه بكلام غليظ فقال يزدجرد لو لا أن الرسل لا تقتل لقتلتك ثم حمله وقرا من تراب على رأسه و ساقه حتى أخرجه من باب من أبواب المدائن و قال ارجع إلى صاحبك فقد كتبت إلى رستم أن يدفنه و جنده من العرب في خندق القادسية ثم لأشغلن العرب بعدها بأنفسهم و لأصيبنهم بأشد مما أصابهم به سابور ذو الأكتاف فرجع النعمان إلى سعد فأخبره فقال لا تخف فإن الله قد ملكنا أرضهم تفاؤلا بالتراب قال أبو جعفر و تثبط رستم عن القتال و كرهه و آثر المسالمة و استعجله يزدجرد مرارا و استحثه على الحرب و هو يدافع بها و يرى المطاولة و كان عسكره مائة و عشرين ألفا و كان عسكر سعد بضعا و ثلاثين ألفا و أقام رستم بريدا من الرجال الواحد منهم إلى جانب الآخر من القادسية إلى المدائن كلما تكلم رستم كلمة أداها بعضهم إلى بعض حتى تصل إلى سمع يزدجرد في وقتها و شهد وقعة القادسية مع المسلمين طليحة بن خويلد و عمرو بن معديكرب و الشماخ بن ضرار و عبدة بن الطبيب الشاعر و أوس بن معن الشاعر و قاموا في الناس ينشدونهم الشعر و يحرضونهم و قرن أهل فارس أنفسهم بالسلاسل لئلا يهربوا فكان المقرنون منهم نحو ثلاثين ألفا و التحم الفريقان في اليوم الأول فحملت الفيلة التي مع رستم على الخيل فطحنتها و ثبت لها جمع من الرجالة و كانت ثلاثة و ثلاثين فيلا منها فيل الملك و كان أبيض عظيما فضربت الرجال خراطيم الفيلة بالسيوف فقطعتها و ارتفع عواؤها و أصيب في هذا اليوم و هو اليوم الأول خمسمائة من المسلمين و ألفان من الفرس و وصل في الثاني أبو عبيدة بن الجراح من الشام في عساكر من المسلمين فكان مددا لسعد و كان هذا اليوم على الفرس أشد من اليوم الأول قتل من المسلمين ألفان و من المشركين عشرة آلاف و أصبحوا في اليوم الثالث على القتال و كان عظيما على العرب و العجم معا و صبر الفريقان و قامت الحرب ذلك اليوم و تلك الليلة جمعاء لا ينطقون كلامهم الهرير فسميت ليلة الهرير و انقطعت الأخبار و الأصوات عن سعد و رستم و انقطع سعد إلى الصلاة و الدعاء و البكاء و أصبح الناس حسرى لم يغمضوا ليلتهم كلها و الحرب قائمة بعد إلى وقت الظهر فأرسل الله تعالى ريحا عاصفا في اليوم الرابع أمالت الغبار و النقع على العجم فانكسروا و وصلت العرب إلى سرير رستم و قد قام عنه ليركب جملا و على رأسه العلم فضرب هلال بن علقمة الحمل الذي رستم فوقه فقطع حباله و وقع على هلال أحد العدلين فأزال فقار ظهره و مضى رستم نحو العتيق فرمى نفسه فيه و اقتحم هلال عليه فأخذ برجله و خرج به يجره حتى ألقاه تحت أرجل الخيل و قد قتله و صعد السرير فنادى أنا هلال أنا قاتل رستم فانهزمت الفرس و تهافتوا في العقيق فقتل منهم نحو ثلاثين ألفا و نهبت أموالهم و أسلابهم و كانت عظيمة جدا و أخذت العرب منهم كافورا كثيرا فلم يعبئوا به لأنهم لم يعرفوه و باعوه من قوم بملح كيلا بكيل و سروا بذلك و قالوا أخذنا منهم ملحا طيبا و دفعنا إليهم ملحا غير طيب و أصابوا من الجامات من الذهب و الفضة ما لا يقع عليه العد لكثرته فكان الرجل منهم يعرض جامين من ذهب على صاحبه ليأخذ منه جاما واحدا من فضة يعجبه بياضها و يقول من يأخذ صفراوين ببيضاء و بعث سعد بالأنفال و الغنائم إلى عمر فكتب إلى سعد لا تتبع الفرس و قف مكانك و اتخذه منزلا فنزل موضع الكوفة اليوم و اختط مسجدها و بنى فيها الخطط للعرب

يوم نهاوند

فأما وقعة نهاوند فإن أبا جعفر محمد بن جرير الطبري ذكر في كتاب التاريخ أن عمر لما أراد أن يغزو العجم و جيوش كسرى و هي مجتمعة بنهاوند استشار الصحابة فقام عثمان فتشهد فقال أرى يا أمير المؤمنين أن تكتب إلى أهل الشام فيسيروا من شامهم و تكتب إلى أهل اليمن فيسيروا من يمنهم ثم تسير أنت بأهل هذين الحرمين إلى المصرين البصرة و الكوفة فتلقى جمع المشركين بجمع المسلمين فإنك إذا سرت بمن معك و من عندك قل في نفسك ما تكاثر من عدد القوم و كنت أعز عزا و أكثر إنك لا تستبقي من نفسك بعد اليوم باقية و لا تمتع من الدنيا بعزيز و لا تكون منها في حرز حريز إن هذا اليوم له ما بعده فاشهد بنفسك و رأيك و أعوانك و لا تغب عنه قال أبو جعفر و قام طلحة فقال أما بعد يا أمير المؤمنين فقد أحكمتك الأمور و عجمتك البلايا و حنكتك التجارب و أنت و شأنك و أنت و رأيك لا ننبو في يديك و لا نكل أمرنا إلا إليك فأمرنا نجب و ادعنا نطع و احملنا نركب و قدنا ننقد فإنك ولي هذا الأمر و قد بلوت و جربت و اختبرت فلم ينكشف شي ء من عواقب الأمور لك إلا عن خيار 

فقال علي بن أبي طالب ع أما بعد فإن هذا الأمر لم يكن نصره و لا خذلانه بكثرة و لا قلة إنما هو دين الله الذي أظهره و جنده الذي أعزه و أمده بالملائكة حتى بلغ ما بلغ فنحن على موعود من الله و الله منجز وعده و ناصر جنده و إن مكانك منهم مكان النظام من الخرز يجمعه و يمسكه فإن انحل تفرق ما فيه و ذهب ثم لم يجتمع بحذافيره أبدا و العرب اليوم و إن كانوا قليلا فإنهم كثير عزيز بالإسلام أقم مكانك و اكتب إلى أهل الكوفة فإنهم أعلام العرب و رؤساؤهم و ليشخص منهم الثلثان و ليقم الثلث و اكتب إلى أهل البصرة أن يمدوهم ببعض من عندهم و لا تشخص الشام و لا اليمن إنك إن أشخصت أهل الشام من شامهم سارت الروم إلى ذراريهم و إن أشخصت أهل اليمن من يمنهم سارت الحبشة إلى ذراريهم و متى شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أقطارها و أطرافها حتى يكون ما تدع وراءك أهم إليك مما بين يديك من العورات و العيالات إن الأعاجم إن ينظروا إليك غدا قالوا هذا أمير العرب و أصلهم فكان ذلك أشد لكلبهم عليك و أما ما ذكرت من مسير القوم فإن الله هو أكره لسيرهم منك و هو أقدر على تغيير ما يكره و أما ما ذكرت من عددهم فإنا لم نكن نقاتل فيما مضى بالكثرة و إنما كنا نقاتل بالصبر و النصر فقال عمر أجل هذا الرأي و قد كنت أحب أن أتابع عليه فأشيروا علي برجل أوليه ذلك الثغر قالوا أنت أفضل رأيا فقال أشيروا علي به و اجعلوه عراقيا قالوا أنت أعلم بأهل العراق و قد وفدوا عليك فرأيتهم و كلمتهم قال أما و الله لأولين أمرهم رجلا يكون عمدا لأول الأسنة قيل و من هو يا أمير المؤمنين قال النعمان بن مقرن قالوا هو لها و كان النعمان يومئذ بالبصرة فكتب إليه عمر فولاه أمر الجيش قال أبو جعفر كتب إليه عمر سر إلى نهاوند فقد وليتك حرب الفيروزان و كان المقدم على جيوش كسرى فإن حدث بك حدث فعلى الناس حذيفة بن اليمان فإن حدث به حدث فعلى الناس نعيم بن مقرن فإن فتح الله عليكم فاقسم على الناس ما أفاء الله عليهم و لا ترفع إلي منه شيئا و إن نكث القوم فلا تراني و لا أراك و قد جعلت معك طليحة بن خويلد و عمرو بن معديكرب لعلمهما بالحرب فاستشرهما و لا تولهما شيئا قال أبو جعفر فسار النعمان بالعرب حتى وافى نهاوند و ذلك في السنة السابعة من خلافة عمر و تراءى الجمعان و نشب القتال و حجزهم المسلمون في خنادقهم و اعتصموا بالحصون و المدن و شق على المسلمين ذلك فأشار طليحة عليه فقال أرى أن تبعث خيلا ببعض القوم و تحمشهم فإذا استحمشوا خرج بعضهم و اختلطوا بكم فاستطردوا لهم فإنهم يطمعون بذلك ثم تعطف عليهم حتى يقضي الله بيننا و بينهم بما يحب ففعل النعمان ذلك فكان كما ظن طليحة و انقطع العجم عن حصونهم بعض الانقطاع فلما أمعنوا في الانكشاف للمسلمين حمل النعمان بالناس فاقتتلوا قتالا شديدا لم يسمع السامعون مثله و زلق بالنعمان فرسه فصرع و أصيب و تناول الراية نعيم أخوه فأتى حذيفة لها فدفعها إليه و كتم المسلمون مصاب أميرهم و اقتتلوا حتى أظلم الليل و رجعوا و المسلمون وراءهم فعمي عليهم قصدهم فتركوه و غشيهم المسلمون بالسيوف فقتلوا منهم ما لا يحصى و أدرك المسلمون الفيروزان و هو هارب و قد انتهى إلى ثنية مشحونة ببغال موقرة عسلا فحبسته على أجله فقتل فقال المسلمون إن لله جنودا من عسل و دخل المسلمون نهاوند فاحتووا على ما فيها و كانت أنفال هذا اليوم عظيمة فحملت إلى عمر فلما رآها بكى فقال له المسلمون إن هذا اليوم يوم سرور و جذل فما بكاؤك قال ما أظن أن الله تعالى زوي هذا عن رسول الله ص و عن أبي بكر إلا لخير أراده بهما و لا أراه فتحه علي إلا لشر أريد بي إن هذا المال لا يلبث أن يفتن الناس ثم رفع يده إلى السماء يدعو و يقول اللهم اعصمني و لا تكلني إلى نفسي يقولها مرارا ثم قسمه بين المسلمين عن آخره

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام له عليه السّلام

(لعمر ابن الخطّاب و قد استشاره فى الشّخوص لقتال الفرس بنفسه) إنّ هذا الأمر لم يكن نّصره و لاخذ لانه بكثرة وّ لا بقلّة، و هو دين اللّه الّذى أظهره، و جنده الّذى أعدّه و أمدّه، حتّى بلغ ما بلغ و طلع حيثما طلع، و نحن على موعود مّن اللّه، و اللّه منجز وعده، و ناصر جنده، و مكان القيّم بالأمر مكان النّظام من الخرز: يجمعه و يضمّه، فإذا انقطع النّظام تفرّق الخرز و ذهب ثمّ لم يجتمع بحذافيره أبدا. و العرب اليوم و إن كانوا قليلا فهم كثيرون بالإسلام، عزيزون بالاجتماع، فكن قطبا، و استدر الرّحى بالعرب و أصلهم دونك نار الحرب، فإنّك إن شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أطرافها و أقطارها حتّى يكون ما تدع وراءك من العورات أهمّ إليك ممّا بين يديك

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه عمر ابن الخطّاب با آن جناب مشورت كرد كه بسركردگى خود با ايرانيان بجنگد، لذا حضرت در پاسخ فرمود: اين امر پيروزى، و شكست دين اسلام (در جنگها وابسته) به بسيارى و كمى سپاه نيست، بلكه اين دين و سپاه خداوندى است كه آنرا نمايان ساخته، و او را يارى و كمك كرده، تا برسد به آن جائى كه بايد برسد و ظاهر گردد در هر جائى كه بايد ظاهر گردد (اسلام با داشتن آن قوانين عاليه و دستورات نورانى خويش اغلب كره ارض را بايد فرا گيرد، و خداوند اين معنى را به مسلمين وعده كرده) و اگر چه عرب امروز (از حيث نفرات بالنّسبه بدشمنان خيلى ناچيز و) كمند لكن چون مسلمان اند، بسيار و در پرتو اجتماع و هم آهنگى ارجمند و پيروزمندند پس تو مانند ستون پولادين گردونه در جاى خويش استوار بوده، و آسياى جنگ را بوسيله لشكر عرب بچرخ انداخته و با آنان آتش پيكار را بر افروز، زيرا كه تو اگر خودت از مدينه (براى نبرد با عجم) حركت كنى اعراب (و دشمنان اسلام) از اطراف و اكناف كشور بطورى بر تو هجوم كنند كه امر آنچه در پشت سر خود وا گذاشته از سر حدّات (و دفاع از نقاط دور از مركز) بر تو لازمتر و مهّمتر افتد از آنچه كه در پيش روى دارى

نظم

  • ز هجرت چون كه آمد طىّ ده و چارعرب را با عجم شد ميل پيكار
  • شدند آن قوم دلها پر ز كينه بدشت قادسيّه از مدينه
  • بر آنان زاده وقّاص سرهنگبدى چون بود با تدبير و فرهنگ
  • بهمراهش ز گردان سى هزاران سمند رزم را دادند، جولان
  • درفش جنگ در سر حدّ ايرانبكوبيدند شيران و دليران
  • نخستين سعد نعمان ابن مقرنكه دل گاه سخن بودش ز آهن
  • فرستادش بعنوان خطبه 146 نهج البلاغه بخش 1 رسالت بسوى يزد گرد از استمالت
  • مگر باز آيد از آن شرك و مستىسوى اسلام و در ايزد پرستى
  • و گر خواهد كه بر تختش بپايدقبول جزيه بر ذمّت نمايد
  • و گر سر باز زد از اين دو مطلبز تيغ سرفشانش نيست مهرب
  • پيام خويش را چون كرد نعمان ادابى بيم نزد شاه ايران
  • كياست داد يزدگرد از دستتمسخر را بر او زد خنده چون مست
  • كه قومى كه خوراكش ضفدع و مارلباسش موى بز خو نابهنجار
  • مر او را دأب دزدى و خلاف استز فقرش تيغ بى جلد و غلاف است
  • كند با شير اشتر زندگانى كنون دارد طمع تاج كيانى
  • سخن را چرب و شيرين در هم آميختسفير دين ز لب اينسان گهر ريخت
  • كه ما بوديم قومى بى تمدّن تمدّن كسب كرديم از تديّن
  • ز الطاف خدائى بر سر ماچو شد قانون قرآن حكم فرما
  • تمامى آن خشونتها و عادات مبدّل شد به نيكىّ و سعادات
  • شب تاريك ما را شمس اسلاممنوّر كرد و آغازش بانجام
  • برهنه تيغ من گر بندش از مو است غلاف آن تو را بر روى زانو است
  • بود شمشير عريان بهر پيكارچكار آنرا بود با جلد زر تار
  • بفرق چون تواش بايد نهادن ورا پس در غلافت جاش دادن
  • نيوشنده از اين پاسخ بر آشفتدر آن آشفتگى با وى چنين گفت
  • نبودى عيب گر قتل رسولان بدادم جات زير پاى پيلان
  • برو بيرون از اين درگاه كسرىكه نبود جاى در آن چون تو كس را
  • نوشتم نامه نزديك رستم بسر حدّ هر عرب گشته فراهم
  • بخندق جمله را نابود سازدبكشورشان پس آنگه رخش تازد
  • تمامى را چو شاپور ذو الاكتاف كند سوراخ بازوها و اكتاف
  • از آنان آن قدر برّد سر و دستبخاك اين بى ادب مردم كند پست
  • پس آنگه قدرى از خاك بيابان نهاد استند اندر پشت نعمان
  • و را از بارگه با تازيانهبسوى سعد كردندش روانه
  • چو سعد آن خاك را بر دوش وى ديدبفالش نيك بگرفت و بخنديد
  • بدو گفتا عجم نسلش بر افتادوز ايران خاك خواهد رفت بر باد
  • پس آنگه در دفاع از ملك و كشورفراهم كرد يزدگرد لشكر
  • صد و بيست از هزاران مرد جنگىهمه چون شير با خوى پلنگى
  • همه آهن بدن پولاد بازوتمامى سخت جان و آتشين خو
  • بر آنان پور فرّخ زاد رستمسپهسالار بد با تيغ و پرچم
  • دو لشكر پيش هم پس صف كشيدندهمه هم را بچشم خشم ديدند
  • چو شير و اژدها در هم فتادندبفرق يكديگر صارم نهادند
  • هر آن نهر و هر آن جدول بهامون چو از سيل بهارى گشت پر خون
  • جرنگ سنج و چاكا چاك شمشيردريدى قلب ببر و زهره شير
  • همه سنگ بيابان لعلگون شدهمه تا زانوى اسبان بخون شد
  • به پشت تندرو اسبان تازىدليران عرب در نيزه بازى
  • بهر جانب كه كردندى ز كين روى سرگردانشان بودى چنان گوى
  • بچنگ عمر و معدى تيغ صمصامبسى درّيد صف چون رستم و سام
  • ضرار و طلحه ابن خويلدبدشمن كرده راه حمله را سدّ
  • وز اين جانب عجم خيلى ز پيلانبه پيش صف رها كرده بميدان
  • بخرطوم هر يكى را تيغ بسته تمامى مست و هم از بند جسته
  • گهى زانوى اسبان را بريدندگهى پهلوى مردان را دريدند
  • دليران عرب پرخاش جويان دريده زهره دشمن بجولان
  • به قصد جان بدست آن دو لشكرچنان دندان اژدر تيغ و خنجر
  • زمين معركه شد پر ز كشته ز كشته دشت رشك تلّ و پشته
  • سه روز اينسان تنور حرب بد گرمدليران را نيامد دل بهم نرم
  • خدا پس دين خود را كرد يارى عجم در روز سوّم شد فرارى
  • نسيم فتح آمد در وزيدننهال باغ دين شد در چميدن
  • شدند آتش پرستان زار و مغلوب بدشت جنگ اسير و خوار و منكوب
  • جيوش كفر چون شد در هزيمتبچنگ اسلام را آمد غنيمت
  • غرض چون جنگ ايران بد بسى سخت عمر مى خواست خود آيد ز پاتخت
  • مگر اين امر بدهد خويش فيصلولى غافل كه ماند كار مهمل
  • ز مركز گر دمى غافل بباشداساس مملكت از هم بپاشد
  • لذا كرد از شه دين استشارتشهش گفتار بدين شيرين عبارت
  • كه اين امريست كه خذلان و نصرت نبود از آن بكثرت يا بقلّت
  • بود دينى كه آنرا كرد يزدانبراى بندگان خود نمايان
  • ز اديان جمله آن را برگزيده لواى نصرتش را بر كشيده
  • بشر را تا كشد در راه ارشادنمود او دين خود اعداد و امداد
  • نمود اسلاميان را او صيانت ز دين خويش همواره اعانت
  • كه تا آنجا كه مى بايد رساندشبدان مسند كه مى شايد نشاندش
  • بهر كشور بسان برق لامع چو خورشيد درخشان گشت طالع
  • خدا ما را بيارى وعده دادهوفاى عهد را محكم ستاده
  • سپاه خويشتن را خويش يار است تو را با كثرت و قلّت چكار است
  • بود آن كس كه در اين امر قيّممقام سرورى را او ملازم
  • بجمع مسلمين دارد رياست بدست او أمورات سياست
  • مثال او چنان آن ريسمان استكه اندر سبحه و سلكش مكان است
  • بود تا ريسمان در سلك محكم منظّم سلك از آن هست و در هم
  • اگر آن رشته از آن سلك بگسستنگيرد دانه اش با دانه پيوست
  • تمامى ميشوند از هم مجزّاپراكنده شود هر دانه يكجا
  • عرب در ظاهر است امروز اگر كم باسلام او عزيز است و مكرّم
  • ز هم دوراند و در دين ليك جمعندبهم برخى چو پروانه بشمع اند
  • تو در آنان چو قطب آسيائى كه جز گردش نگردد سنگ جائى
  • تو در مركز چو ميلى آهنين باشبچرخ آر آسياى كين و پر خاش
  • بپاى تخت كشور خود مكان كن عرب را هر كجا بايد روان كن
  • دلاور افسرى بنماى سرهنگپيش هنگى روان كن جانب جنگ
  • كه از خيل عجم او كين ستاندمداين چون شفق در خون نشاند
  • باو كن نار جنگ و كينه را تيزبمركز خود بمان بيرون مشو نيز
  • كه گر خيزى تو بهر كينه خواهى ز كشور و ز خودت هيبت بكاهى
  • عرب ز اطراف بر كشور بتازدبخون و مال مردم دست يازد
  • ز رخسار مروّت پرده گيردتمامى مسلمين را برده گيرد
  • شود امرى كه دارى در پس سرز امر پيش رو صد ره مهمتر

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 : وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 موضوع "وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)" را بیان می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS