دیگر من بروم سراغ توسلم؛ آن شخص «بني فزاري»[1] میگوید نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که یک وقت دیدیم در آن صحرای حجاز و در آن گرمای آفتاب، درب خیمه ما کسی پیدا شد. رویش را کرد به زهیر و گفت:«أجِبْ أباعَبدِاللهِ»؛ بیا، حسین با تو كار دارد! حسین تو را خواسته است! می گوید ما هرگز انتظار چنين چيزي را نداشتيم. چون زهیر هم عثمانی مسلک بود و هم در این سفر دائماً مقیّد بود كه با حسین (علیه السلام) مواجه نشود. اما برخلاف تصورش چنين پيامي به او داده شد. راوی میگوید این لقمه ها در دست های ما ماند؛«کَأنَّ عَلَی رُؤُوسِنَا الطَّیْرِ». مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته است! یعنی از شدت تعجب سرها را دیگر نمیتوانستیم تکان بدهیم. کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر بود؛ گفت: «یَا زُهَیرُ! سُبحانَ اللهِ أ يَبعَثُ إليكَ ابْنُ رَسُولِ اللهِ ثُمَّ لا تَأتِيْهِ»؛ این پسر پیغمبر است که قاصدی را به دنبال تو فرستاده است؛ آن وقت تو جوابش را نمي دهي؟! برو ببین چه می گوید؛ حرف هایش را گوش کن و برگرد و بیا.

زهیر از جا حرکت کرد و رفت. در تاریخ مینویسند:«فَمَا لَبِثَ أنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً، قَدْ أشْرَقَ وَجْهُهُ»؛ زهیر به خیمه حسین رفت؛ اما خیلی توقف کوتاهی کرد و برگشت؛ نمیدانم حسین (علیه السلام) چه کار کرده است با زهیر؛ اما این زهیر دیگر آن زهیر قبل نیست؛ نور از چهرهاش تلألؤ میکند. یک نگاهِ حسين، او را زیر و رو کرد. یا حسین! امشب یک نظری هم به ما کن...

زهیر در حجاز شخصیتی بود. با خدم و حشم بود، خیلی از بزرگان حجاز همراه او بودند. اما راوی می گوید وقتی زهیر به خیمه خودش بازگشت، رو کرد به ما و گفت همه شما بروید؛ من دیگر با شما کاری ندارم. گفت همه شما بروید. همه گفتند زهیر چه شده است؟ گفت:«وَ قَدْ عَزَمْتُ عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَينِ»؛ من تصمیم گرفته ام از حسین جدا نشوم. حتی به همسرش گفت تو هم برو! اما میدانید همسرش چه گفت؟ گفت من کجا بروم؟! من موجب سعادت تو شدم! همان طور که تو در قیامت مي خواهي جلوی پیغمبر افتخار کنی و سربلند باشي، من هم میخواهم جلوی زهرا سرافرازی کنم.

زهیر و همسرش به همراه کاروان حسین (علیه السلام) آمدند تا روز عاشورا شد. زهیر به ميدان رفت و شهید شد. در تاریخ دارد همسر و غلام او هم کناری بودند. همسر زهير وقتی خبردار شد که زهیر شهید شده، کفنی به غلام او داد و گفت ای غلام! برو بدن مولایت را کفن. غلام رفت و مدتی بعد برگشت؛ ولی مولا را کفن نکرد. همسر زهیر گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ غلام گفت چگونه مولایم را کفن کنم و حال اینکه بدن پسر پیغمبر بدون کفن روی خاک افتاده است؟...

آیت الله آقا مجتبی تهرانی