درآخرین لحظه ها دیگر سیدالشهدا(علیه السلام)و برادرش مانده اند. این دو برادر در میدان جنگ با دشمن می جنگند و مبارزه می کنند؛ کار جنگ به جایی کشید که بین سیدالشهدا(علیه السلام) و برادرش فاصله افتاد. سیدالشهدا(علیه السلام) درب خیام ایستاده و برادر کنار نهر القمه در محاصرۀ دشمن افتاده بود. از هر طرف به او هجوم می آوردند؛ لحظه ای پیش آمد و متحیر در میدان ایستاده بود؛ نه دست دارد که از خودش دفاع کند و نه آب دارد که به خیمه ها ببرد و نه چشم دارد ببیند که دشمن از کدام طرف حمله می کند؛ دورش را گرفتند. تیرو نیزه بود که به طرفش می آمد، از بالای اسب به زمین افتاد. امالبنین می فرمود: پسرم، عباسم شنیده ام که عمود آهنی به فرقت خورد، عباس حتماً درآن لحظه تو دست در بدن نداشتی وگرنه دشمن جرأت نمی کرد که به تو نزدیک شود. ام البنین(اجرک الله)؛ نبودی ببینی نه تنها دست نداشت بلکه چشم هم نداشت و بدنش هم در محاصرۀ تیرها قرار گرفت بود،چطور رو زمین افتاد خدا می داند. برادرش را صدا زد:«یا اخا! ادرک اخاک»؛ سیدالشهدا(علیه السلام) با شتاب آمد ولی گاهی برمی گردد به خیمه ها نگاه می کند که مبادا دشمن خیمه ها را مورد حمله قرار دهد.به بالینبرادر رسید و صحنۀ عجیبی را مشاهده نمود. فرمود: «برادر الان کمرم شکست و امیدم نا امید شد.»

حجةالاسلام و المسلمین میرباقری