شب عاشورا امام حسین(علیه السلام) خطبه خواند؛ بعد هم رو کرد به اصحابش و گفت هرکس می خواهد برود، برود. این ها با من کار دارند و با شما هیچ کاری ندارند؛ بلند شوید و بروید. می نویسند اولین کسی که بلند شد حضرت ابالفضل(علیه السلام) بود. می دانید چه گفت؟ گفت: «نفعل ذلک لنبقی بعدک؟»، ما برویم برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا نیاورد آن روز را.

روز عاشورا حضرت عباس(علیه السلام) نگاه کرد دید اصحاب، همه شهید شدند؛ بنی هاشم هم شهید شدند. مجلسی می نویسد «فلمّا رأی العباس وحده أخیه الحسین(علیه السلام)»، وقتی حضرت ابالفضل(علیه السلام) دید برادرش تک و تنها مانده است، آمد به خدمت برادر و اجازه خواست؛ گفت: «هل لی من رخصه؟» حالا اجازه می دهی بروم میدان؟ اینجا می نویسند: «فبکی الحسین(علیه السلام)» امام حسین(علیه السلام) شروع کرد های های به گریه کردن. به او فرمود: «أنت صاحب لوائی»، تو علمدار منی؛ اگر تو بروی دیگر چه می ماند برای من؟ می دانید حضرت ابالفضل(علیه السلام) چه جواب داد؟ فرمود: «قد ضاق صدری»، حسین جان! این سینه ام تنگی می کند؛ دیگر نفس نمی توانم بکشم؛ چقدر صبر کنم؟ «و سئمت من الحیاة» دیگر از این زندگی بیزارم. امام حسین(علیه السلام) رو کرد به او و گفت: اگر این طور است، برو برای بچه ها کمی آب تهیه کن.

حضرت ابالفضل(علیه السلام) اوّل آمد و با دشمن اتمام حجت کرد و صحبت کرد؛ وقتی برگشت، دید صدای العطش بچه ها از خیمه ها بلند است. آماده شد و رفت به سمت شریعه. وارد شریعه شد؛ مَشک را پر از آب کرد و دست ها را برد زیر آب و آب را آورد به سمت دهان؛ می نویسند: «فذکر عطش الحسین(علیه السلام)» به یاد تشنگی برادر افتاد؛ آب را بر روی آب ریخت. از شریعه بیرون آمد و حرکت کرد؛ دارد در نخلستان می آید. ظالمی آمد و ضربه ای به دست راست حضرت ابالفضل(علیه السلام) زد؛ یعنی همان دستی که مشک آب را با او حمل می کرد. حضرت ابالفضل(علیه السلام) این جملات را گفت: «و الله إن قطعتموا یمینی إنی أحامی أبدا عن دینی» من دست از دینم بر نمی دارم؛ من دست از حق بر نمی دارم. بند مشک را به شانه چپ انداخت و ادامه داد. یک ظالم دیگر آمد و دست چپ را هدف کرد. حضرت ابالفضل(علیه السلام) مشک را به دندان گرفت. تیری آمد و به مشک اصابت کرد و آب ها ریخت. می نویسند: «فوقف العباس»؛ اینجا دیگر ایستاد و به حرکت ادامه نداد. چرا؟ چون تمام همّ او این بود که آب را به خیمه ها برساند؛ اما دیگر آبی در مشک ندارد.

اینجا بود کاری کردند که حضرت ابالفضل(علیه السلام) از مرکب به زمین آمد. من نمی گویم چگونه به زمین آمد؛ امّا وقتی به زمین آمد، صدایش بلند شد: «یا أخاک أدرک أخا»، برادر! برادرت را دریاب. می نویسند امام حسین(علیه السلام) خودش را با عجله رساند و آن وضع و آن صحنه را دید. یک نگاه به چهره حضرت ابالفضل(علیه السلام) کرد و حضرت ابالفضل(علیه السلام) هم یک نگاه می کند به چهره امام حسین(علیه السلام)؛ حضرت ابالفضل(علیه السلام) رو می کند به امام حسین(علیه السلام) و می گوید: «یا أخا، ما ترید؟» برادر، حالا می خواهی چه کار کنی؟ امام حسین(علیه السلام)گفت: می خواهم تو را به خیمه ببرم. حضرت ابالفضل(علیه السلام) گفت: نبر، نبر، من به سکینه وعدة آب دادم.

آیت الله مجتبی تهرانی