خطبه 181 نهج البلاغه : نكوهش فريب خوردگان از خوارج

خطبه 181 نهج البلاغه : نكوهش فريب خوردگان از خوارج

موضوع خطبه 181 نهج البلاغه

متن خطبه 181 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 181 نهج البلاغه

نكوهش فريب خوردگان از خوارج

متن خطبه 181 نهج البلاغه

وَ قَدْ أَرْسَلَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِهِ يَعْلَمُ لَهُ عِلْمَ أَحْوَالِ قَوْمٍ مِنْ جُنْدِ الْكُوفَةِ قَدْ هَمُّوا بِاللِّحَاقِ بِالْخَوَارِجِ وَ كَانُوا عَلَى خَوْفٍ مِنْهُ (عليه السلام) فَلَمَّا عَادَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ قَالَ لَهُ أَ أَمِنُوا فَقَطَنُوا أَمْ جَبَنُوا فَظَعَنُوا فَقَالَ الرَّجُلُ بَلْ ظَعَنُوا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ (عليه السلام) بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍ عَنْهُمْ فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است، يكى از اصحابش (عبد اللّه ابن قعين) را فرستاد تا خبر آورد از گروهى (خريّت ابن راشد رئيس بنى ناجيه و پيروانش) كه از سپاه كوفه (در جنگ صفّين) بودند، و (پس از جنگ با اهل شام) مى خواستند به خوارج نهروان ملحق شوند و از آن حضرت، عليه السّلام مى ترسيدند، چون آن مرد برگشت آن بزرگوار پرسيد: آيا ايشان ايمن بوده بجا مانده اند، يا اينكه ترسيده كوچيده اند آن مرد گفت: يا امير المؤمنين كوچ كرده اند. امام عليه السّلام فرمود: ايشان را دورى (از رحمت خدا) باد چنانكه قوم ثمود (نافرمانى نموده و ناقه صالح را پى كرده از رحمت خدا) دور گشتند (و تباه شدند) آگاه باش چون نيزه ها بطرف آنها راست گردد و شمشيرها بر فرقشان فرود آيد از كارى كه كرده اند پشيمان ميشوند، امروز شيطان خواسته آنان را (از ما) جدا نموده پراكنده گرداند (و پيرو خويش قرار دهد) و فردا (ى قيامت) از آنها بيزارى جسته دورى مى نمايد، پس بس است ايشان را (استحقاق عذاب) بيرون رفتن از (راه) هدايت و رستگارى، و افتادن در (وادى) گمراهى و كورى، و اعراض از (پيروى) حقّ، و طغيان و سركشى در (جادّه) ضلالت. (قصّه كشته شدن خريّت ابن راشد با پيروانش بدست معقل ابن قيس در شرح سخن چهل و چهارم گذشت).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است

[امام مردى از ياران خود را فرستاد، تا ببيند آنان كه از سپاه كوفه مى خواستند به خارجيان بپيوندند، و از امام (ع) در بيم به سر مى بردند در چه حالند. چون مرد نزد او برگشت امام فرمود:- ايمن شدند، و بر جاى ماندند يا ترسيدند، و رخت بر بستند مرد گفت: «امير المؤمنين رخت بربستند.» فرمود:] نابود شوند نابود، چنانكه مردم ثمود بدانيد كه چون نيزه ها به سوى آنان راست شود، و شمشيرها بر كاسه سرهاشان فرود آيد، از آنچه كردند پشيمان گردند. همانا شيطان، امروز آنان را به گريختن و از جمع مسلمانان بريدن، خواند، و فردا از ايشان بيزار باشد، و از آنان به كنار. آنان را همين بس كه از راه راست برون شدند، و در كورى و گمراهى سرنگون، از حق رويگردان، و سركش در گمراهى، روان.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن بزرگوار است در حالتى كه فرستاده بود مردى را از أصحاب خود تا بداند خبر طايفه از لشكر كوفه را كه قصد كرده بودند آن طايفه ملحق شدن خوارج را، و بودند آن گروه ترسان و هراسان از آن حضرت، چون بازگشت آن مرد بسوى آن حضرت فرمود او را آيا ايمن شدند پس اقامت كردند يا اين كه ترسيدند پس كوچ كردند پس گفت آن مرد كوچ كردند اى أمير مؤمنان پس فرمود: هلاك كند خداوند ايشان را هلاك كردني چنانچه هلاك شدند قوم ثمود، آگاه باش كه اگر راست كرده شود نيزها بسوى ايشان و ريخته گردد شمشيرها بر فرقهاى آن مردودان، هر آينه البته پشيمان خواهند شد بر آن چيزى كه از ايشان سرزد، بدرستى كه شيطان ملعون امرور ايشان را بى خير و منفعت يافت جلوه داد كوچ كردن را در نظر ايشان، و او فردا بى زارى خواهد جست از ايشان و تارك ايشان خواهد گشت، پس بس است خارج بودن ايشان از طريق هدايت، و بازگشتن ايشان در ضلالت و كورى، و اعراض ايشان از حق، و سركشى ايشان در بيابان حيراني و سرگرداني.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام

و قد أرسل رجلا من أصحابه يعلم له علم أحوال قوم من جند الكوفة قد هموا باللحاق بالخوارج، و كانوا على خوف منه عليه السلام، فلما عاد إليه الرجل قال له: أمنوا فقطنوا أم جبنوا فظعنوا فقال الرجل: بل ظعنوا يا أمير المؤمنين. فقال: بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍّ عَنْهُمْ فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ

اللغة

أقول: قطنوا: أقاموا. و بعدت بالكسر: هلكت. و أشرعت الرمح: سدّدته و صوّبته نحو من تريد ضربه. و استفلّهم: أى طلب منهم التفرّق و الهزيمة و زيّنها لهم. و الفلّ: التفريق و الانهزام. و الارتكاس: الرجوع في الشي ء مقلوبا. و الفصل مشتمل على السؤال عن ظعنهم و إقامتهم و علّتهما و هما الأمن و الجبن ثمّ على الدعاء عليهم بالهلاك. و انتصب بعدا على المصدر. ثمّ على ما لو فعل لكان سببا لندمهم على ما فعلوا و هو الهجوم عليهم بالقتل و الاذلال على ما كان منهم من اللحوق بأولياء الشيطان. ثمّ على علّة لحوقهم بهم و هى استفلال الشيطان لهم و تفريقه لجماعتهم، و روى استفزّهم: أى استخفّهم، و روى استقبلهم: أى تقبّلهم و رضى عنهم. و هى أقوى القرينة. قوله: و هو غدا متبرّى ء منهم و متخلّ عنهم. أى تارك لهم فإنّ التبرى ء في مقابلة الاستقبال و ذلك كقوله تعالى «وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ» إلى قوله «وَ إِذْ زَيَّنَ»«». و قوله: فحسبهم بخروجهم من الهدى. أى يكفيهم ذلك عذاباً و شرّا، و الباء في بخروجهم زائدة كهي في قوله تعالى «وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً»، و ارتكاسهم في الضلال و العمى رجوعهم إلى الضلال القديم و عمى الجهل الّذي كانوا عليه بعد خروجهم منه بهدايته، و صدّهم عن الحقّ بالخروج عن طاعته و جماحهم في تيه الجهل و الهوى بعد الاستقرار في مدينة العلم و العقل، و لفظ الجماح مستعار لخروجهم عن فضيلة العدل إلى رذيلة الإفراط منها كما سبق و الغلوّ في طلب الحقّ إلى حدّ الجور عن الصراط المستقيم. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:

و قد أرسل رجلا من أصحابه يعلم له علم أحوال قوم من جند الكوفة قد هموا باللحاق بالخوارج، و كانوا على خوف منه عليه السلام، فلما عاد إليه الرجل قال له: أ أمنوا فقطنوا أم جبنوا فظعنوا فقال الرجل: بل ظعنوا يا أمير المؤمنين. فقال: بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍّ عَنْهُمْ فَحَسْبُهُمْ بِخُرُوجِهِمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ

لغات

قطنوا: اقامت گزيدند أشرعت الرّمح: نيزه را به سوى كسى كه قصد زدن او را دارم راست گردانيدم.

استفلّهم: از آنها خواست پراكنده شوند و فرار كنند، و اين را كار خوبى براى آنها جلوه داد فلّ: پراكنده كردن و فرار كردن.

بعدت: با كسر عين نابود شد.

ارتكاس: سرنگونى

ترجمه

امام (ع) يكى از يارانش را فرستاد تا در باره گروهى از سپاه كوفه كه تصميم گرفته بودند به خوارج بپيوندند و از آن حضرت بيمناك بودند تحقيق و او را آگاه كند، چون آن مرد بازگشت امام (ع) از او پرسيد: آيا ايمن شدند و بر جاى ماندند يا ترسيدند و كوچ كردند، آن مرد عرض كرد: بلكه كوچ كردند اى امير مؤمنان، امام (ع) فرمود: «دور باشند همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور شد، آگاه باشيد اگر نيزه ها به سوى آنها روانه شود و شمشيرها بر فرق آنها فرود آيد، از كردار گذشته خود پشيمان شوند، همانا شيطان امروز از آنها خواسته است از گرد ما پراكنده شوند، و فردا از آنان بيزارى و دورى خواهد جست، آنها را همين بس كه از راه هدايت و رستگارى بيرون رفتند و در قعر گمراهى و كورى سرنگون گشتند، از حقّ رو گردان شدند و در وادى طغيان سرگردان گرديدند.»

شرح

اين خطبه بر پرسش از كوچ كردن آن گروه و يا انصراف آنها از آن و علّت هر يك از اين دو امر كه احساس امنيّت و ترس است مشتمل مى باشد، و نيز شامل دعا براى نابودى آنهاست، واژه بعدا بنا بر اين كه مفعول مطلق است منصوب شده است، همچنين مشعر بر اين است كه اگر بر اين گروه هجوم برده مى شد و كسانى از آنها كه قصد پيوستن به اولياى شيطان را داشتند زبون و ناتوان مى شدند موجبات پشيمانى آنها از كارهايى كه در گذشته انجام داده اند فراهم مى شد، و نيز علّت پيوستن اين قوم را بيان مى كند، و آن اين است كه شيطان از آنها خواسته است راه گريز را انتخاب كنند و جمعيّت خود را پراكنده سازند، به جاى استفلّهم، استفزّهم (آنها را به سبكسرى واداشت) و استقبلهم (پذيرفت و از آنها خشنود گشت) نيز روايت شده و قرينه واژه اخير قويتر است.

فرموده است: و هو غدا متبرئ منهم و متخلّ عنهم.

يعنى فرداى قيامت شيطان آنان را رها مى كند، واژه تبرّى، كه به معناى بيزارى است مقابل استقبال (پذيرفتن) است كه در پيش ذكر شد و مى تواند واژه مذكور قرينه صحّت آن روايت باشد، خداوند متعال فرموده است: «وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ... تا وَ إِذْ زَيَّنَ«»».

فرموده است: فحسبهم بخروجهم من الهدى.

يعنى اين براى كيفر و عذاب آنها بس است كه از شاهراه هدايت بيرون رفته اند، حرف باء در واژه بخروجهم، مانند قول خداوند متعال: «وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً» مراد از ارتكاسهم في الضَّلال و العمى بازگشت آنها به گمراهى قديم و كورى جهالت است كه پس از آن كه به نور هدايت آن حضرت از آن رهايى يافته بودند بدان بازگشته اند، و معناى صدّهم عن الحقّ خروج آنها از طاعت آن بزرگوار، و سرگردانى آنها در وادى جهل و هواپرستى است پس از آن كه در مدينه علم و عقل جا گرفته بودند، واژه جماح (سركشى) براى خروج آنها از صفت پسنديده عدالت و سركشى و طغيان آنان چنان كه پيش از اين گفته شد و تجاوز آنان از مرز حقّ و صراط مستقيم استعاره شده است. و توفيق از خداوند است.

شرح مرحوم مغنیه

بعدا لهم كما بعدت ثمود. أمّا لو أشرعت الأسنّة إليهم، و صبّت السّيوف على هاماتهم. لقد ندموا على ما كان منهم. إنّ الشّيطان اليوم قد استفلّهم، و هو غدا متبرّى ء منهم و متخلّ عنهم. فحسبهم بخروجهم من الهدى، و ارتكاسهم في الضّلال و العمى، و صدّهم عن الحقّ، و جماحهم في التّيه.

اللغة:

بعدا لهم: دعاء عليهم بالهلاك. و أشرعت: امتدت و صوبت. و هاماتهم: رؤوسهم. و تفلل و انفلّ القوم: انكسروا و انهزموا، و استفلهم الشيطان دعاهم للانشقاق و الانهزام عن الجماعة. و ارتكس: انتكس و انقلب. و تاه: ضل.

و جماحهم: إسراعهم.

الإعراب:

بعدا نصب على المصدرية، و أما تكون حرف استفتاح، و تكون بمعنى حقا أو أحقا على خلاف في ذلك، كما في مغني ابن هشام، و هي هنا بالمعنى الثاني بقرينة السياق، و لقد ندموا جواب لو، و حسبهم بخروجهم «حسب» مصدر مبتدأ، و الباء زائدة، و خروجهم خبر، أي كفايتهم خروجهم عن الجماعة، مثل عذرهم جهلهم.

الخريت بن راشد:

كان الخريت بن راشد من بني ناجية، و شهد صفين مع الإمام، و قال له في ذات يوم: أنا لا أطيع أمرك، و لا أصلي خلفك، و اني غدا لمفارقك.

فقال له الإمام: اذكر لي كل ما يدور في ذهنك حولي من الشبهات، و عليّ أن أزيلها و أدفعها بالحق. فقال: آتيك غدا. قال له الإمام: ان استرشدتني لأهدينّك سبيل الرشاد، ثم نهاه أن يتعرض لأحد بسوء و إلا أدّبه و اقتص منه.

فقال رجل للإمام: لم لا تأخذه الآن قبل ان يخرج، و يفسد في الأرض.

فقال الإمام: لو فعلنا هذا بكل من يتهم لملأنا السّجون، و لا يسعني أن أعاقب أحدا حتى يظهر الخلاف. و انتظر الإمام عودة الخريت في الغد، و لكنه لم يأت، و كان معه 30 رجلا، فأرسل الإمام أحد أصحابه يعلم له أحوالهم، فلما عاد الرسول قال له: أ أمن القوم فقطنوا- أي أقاموا- أم جبنوا فظعنوا أي رحلوا: قال: بل ظعنوا يا أمير المؤمنين. فقال: بعدا لهم إلخ.

خرج الخريت في جماعته، و قطعوا طريق الآمنين.. لقوا رجلا يقال له زادان فروخ. فقالوا له: أ مسلم أنت أم كافر قال: بل مسلم. قالوا: ما تقول في علي. قال: أقول خيرا، انه أمير المؤمنين و سيّد البشر، و وصي رسول اللّه (ص). قالوا له: كفرت. و قطعوه بأسيافهم. ثم رأوا رجلا آخر، فقالوا له: أ مسلم أنت أم كافر قال: أنا يهودي. قالوا: خلوا سبيله.

و لما علم الإمام أرسل الى حربهم زياد بن أبي حفصة في 130 رجلا، فقتل نفرا منهم، و فر الخريت بجمع حوله العلوج و الأكراد و من اليهم، فندب الإمام ألفين من أهل الكوفة، و أرسلهم لقتال الخريت بقيادة معقل بن قيس الرياحي. فسار معقل بجيشه يسأل عن مكان الخريت. فقيل له: انه في أسياف البحر بفارس، فقصده، و لما سمع الخريت بمسير معقل تأهب للحرب، و دارت المعركة على أشدها، فقتل الخريت، و مئة و سبعون من أصحابه، و ذهب الباقون في في الأرض يمينا و شمالا، و كانت منية الخريت بيد النعمان بن صهيان الراسي من أصحاب معقل.

هذه خلاصة لقصة الخريت، و من أراد التفصيل فليراجع الى شرح ابن أبي الحديد للخطبة 44 ص 264 من المجلد الأول الطبعة القديمة، و قد استغرقت حوالى عشرين صفحة بقطع هذا الكتاب.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام

و هو المأة و الثمانون من المختار في باب الخطب و هو مروى في البحار و في شرح المعتزلي و في شرح المختار الرابع و الأربعين جميعا من كتاب الغارات لابراهيم بن محمّد الثقفى باختلاف تطلع عليه.

قال السيّد ره و قد أرسل رجلا من أصحابه يعلم له علم قوم من جند الكوفة قد هموا باللّحاق بالخوارج و كانوا على خوف منه عليه السّلام فلما عاد إليه الرّجل قال عليه السّلام له: آمنوا فقطنوا أمّ جبنوا فظعنوا فقال الرجل بل ظعنوا يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: بعدا لهم كما بعدت ثمود أما لو أشرعت الأسنّة إليهم و صبّت السّيوف على هاماتهم لقد ندموا على ما كان منهم، إنّ الشّيطان اليوم قد استفلّهم و هو غدا متبرّي ء منهم، و مخلّ عنهم فحسبهم بخروجهم من الهدى و ارتكاسهم في الضّلال و العمى و صدّهم عن الحقّ و جماحهم في التّيه

اللغة

(يعلم له) مضارع علم و (قطن) بالمكان من باب قعد أقام به و توّطنه فهو قاطن و (ظعن) ظعنا من باب منع ارتحل و الاسم ظعن بفتحتين (و بعد) بالضمّ بعدا ضدّ قرب فهو بعيد و بالكسر من باب تعب هلك و (ثمود) قوم صالح النبيّ عليه السّلام و سمّوا باسم أبيهم الأكبر و هو ثمود بن عامر بن ارم بن سام بن نوح، و قيل: سمّيت القبيلة بذلك لقلّة مائها من الثمد و هو الماء القليل و كانت مساكنها بين الحجاز و الشام إلى وادى القرى و (أشرعت) الرمح إلى زيد سددته و صوّبته نحوه و (الهامات) جمع الهامة رأس كلّ شي ء قال الشاعر:

  • تذر الجماجم ضاحيا هاماتهابله الأكف كأنّها لم تخلق

(قد استفلّهم) في أكثر النسخ بالفاء أى وجدهم فلّا لا خير فيهم أو مفلولين منهزمين، و في بعضها بالقاف أى حملهم قال سبحانه: أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا، أو اتّخذهم قليلا و سهل عليهم أمرهم، و في بعضها استفزّهم أى استخفّهم، و في بعضها استقبلهم أى قبلهم.

و (الركس) قال الجوهرى هو ردّ الشي ء مقلوبا، و ارتكس فلان في أمر كان قد نجا منه و قال الفيومي: ركست الشي ء ركسا من باب قتل قلبته و رددت أوّله على آخره، و أركسته بالألف رددته على رأسه و (جمح) الفرس من باب منع اعتز فارسه و غلبه فهو جموح.

الاعراب

بعدا لهم منصوب على المصدر، و ثمود بدون التنوين غير مصروف إذا اريد به القبيلة، و مع التنوين على الانصراف و إرادة الحيّ، أو باعتبار الأصل لأنه اسم أبيهم الأكبر قاله الزمخشرى في الكشاف في تفسير قوله تعالى وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً و بهما قرء أيضا في الاية، و الباء في قوله: بخروجهم، زايدة كما زيدت في كفى باللّه

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام كما أشار إليه السيّد قاله عليه السّلام (و قد أرسل رجلا من أصحابه) و هو عبد اللّه بن قعين (يعلم له علم قوم) و في بعض النسخ علم أحوال قوم أى أرسله ليعلم حالهم فيخبره به و هم خريت بن راشد أحد بنى ناحية مع جماعة من أصحابه و كانوا (من جند الكوفة) شهدوا معه عليه السّلام صفين حسبما عرفته في شرح المختار الرابع و الأربعين و تعرفه هنا أيضا تفصيلا.

(همّوا) بعد انقضاء صفين و بعد تحكيم الحكمين (باللّحاق بالخوارج و كانوا على خوف منه عليه السّلام فلما عاد) أى رجع اليه عليه السّلام (الرجل قال عليه السّلام له: أ أمنوا) و في بعض النسخ باسقاط همزة الاستفهام كما في قوله تعالى: سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ، على قراءة ابن محيص قال: انّه بهمزة واحدة على لفظ الخبر و همزة الاستفهام مرادة و لكن حذفها تخفيفا لدلالة: أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ، عليه لأنّ أم يعادل الهمزة، و قرء الأكثرون على لفظ الاستفهام.

و قوله (فقطنوا) أى أقاموا (أم جبنوا فظعنوا) أى ارتحلوا (فقال الرجل: بل ظعنوا يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: بعدا لهم) أى هلكا لهم أو أبعدهم اللّه من رحمته بعدا و المعنيان متلازمان (كما بعدت ثمود) بكسر العين في أكثر النسخ و كذا في المصاحف.

ثمّ أخبر عن مستقبل حالهم بأنهم يندمون على تفريطهم فقال (أما لو اشرعت الأسنّة إليهم و صبّت السيوف على هاماتهم) استعار لفظ الصّب الّذى هو حقيقة في صبّ الماء لكثرة وقع السيوف على الرءوس، و الجامع سرعة الوقوع، يعنى أنهم لو عاينوا القتال و الهجوم عليهم بالقتل و الاستيصال (لقد ندموا) حينئذ (على ما كان منهم) من التقصير و الخطاء.

ثمّ نبّه على أنّ ما صدر عنهم من الظعن و اللّحاق بالخوارج إنما هو من عمل الشيطان يقول للانسان اكفر فلما كفر قال إني برى ء منك و هو قوله عليه السّلام (إنّ الشيطان اليوم قد استفلّهم) أى وجدهم بمعزل من الخير فزيّن لهم اللّحوق بأوليائه (و هو غدا متبرئ منهم و مخل عنهم) اى تارك لهم كما شأنه مع ساير أوليائه قال تعالى وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ.

(فحسبهم بخروجهم من الهدى) أى يكفيهم خروجهم منه عذابا و وبالا (و ارتكاسهم في الضّلال و العمى) أى رجوعهم إلى الضلال القديم و الجهل الّذى كانوا عليه بعد خروجهم منه و نجاتهم عنه بهدايته عليه السّلام (و صدّهم) أى إعراضهم (عن الحقّ) اللّازم عليهم و هو طاعة إمامهم المفترض طاعته (و جماحهم في التيه) و الضّلال أو مفازة المعصية، هذا.

و أما قصّة هؤلاء القوم الّذين همّوا باللّحاق بالخوارج فقد مضى طرف منها في شرح الكلام الرابع و الأربعين لارتباطه به، و أورد هنا باقتضاء المقام ما لم يتقدّم ذكره فأقول: روى العلّامة المجلسى ره في كتاب البحار و الشارح المعتزلي جميعا من كتاب الغارات لابراهيم الثقفي بتلخيص منّي عن الحارث بن كعب الأزدى عن عمّه عبد اللّه بن قعين قال: كان الخريت بن راشد أحد بنى ناجية قد شهد مع عليّ عليه السّلام صفين، فجاء اليه بعد انقضاء صفين و بعد تحكيم الحكمين في ثلاثين من أصحابه يمشي بينهم حتّى قام بين يديه فقال: لا و اللّه لا اطيع أمرك و لا اصلّي خلفك و إنّي غدا لمفارق لك.

فقال عليه السّلام: ثكلتك امّك إذا تنقض عهدك و تعصي ربّك و لا تضرّ إلّا نفسك أخبرني لم تفعل ذلك قال: لأنّك حكمت في الكتاب و ضعفت عن الحقّ اذ جدّ الجدّور كنت إلى القوم الذين ظلموا أنفسهم فأنا عليك رادّ و عليهم ناقم و لكم جميعا مباين.

فقال له عليّ عليه السّلام: ويحك هلمّ إلىّ ادارسك و أناظرك في السّنن و افاتحك أمورا من الحقّ أنا أعلم بها منك فلعلّك تعرف ما أنت الان له منكر، و تبصر ما أنت الان عنه غافل، و به جاهل. فقال الخريت: فانا غاد عليك غدا فقال عليّ عليه السّلام اغد و لا يستهوينّك الشيطان و لا يقتحمنّ بك رأى السّوء و لا يستخقنّك الجهلاء الذين لا يعلمون، فو اللّه إن استرشدتنى و استنصحتنى و قبلت منّي لأهدينك سبيل الرّشاد.

فخرج الخريت من عنده منصرفا إلى أهله.

قال عبد اللّه بن قعين فعجلت في أثره مسرعا و كان لي من بني عمّه صديق فأردت أن القي ابن عمّه في ذلك فاعلمه بما كان في قوله لأمير المؤمنين عليه السّلام و آمر ابن عمّه أن يشتدّ بلسانه عليه و أن يأمره بطاعة أمير المؤمنين عليه السّلام و مناصحته و يخبره أنّ ذلك خير له في عاجل الدّنيا و آجل الاخرة.

قال: فخرجت حتّى أتيت إلى منزله و قد سبقنى فقمت عند باب داره فيها رجال من أصحابه لم يكونوا شهدوا معه دخوله على أمير المؤمنين فو اللّه ما رجع و لا ندم على ما قال لأمير المؤمنين عليه السّلام و لا ردّ عليه و لكنه قال لهم: يا هؤلاء إنّي قد رأيت إن أنا أفارق هذا الرّجل و قد فارقته على أن أرجع إليه من غد و لا أرى إلّا المفارقة فقال له أكثر أصحابه: لا تفعل حتّى تأتيه فان أتاك بأمر تعرفه قبلت منه و إن كانت الأخرى فما أقدرك على فراقه قال لهم نعم ما رأيتم.

قال فاستاذنت عليهم فأذنوا إلىّ فأقبلت على ابن عمّه و هو مدرك بن الريان الناجى و كان من كبراء العرب فقال له: إنّ لك علىّ حقا لإحسانك و ودّك و حقّ المسلم على المسلم انّ ابن عمك كان منه ما قد ذكرك فاخل به فاردد عليه رأيه و عظم عليه ما أتى، و اعلم أنّي خائف إن فارق أمير المؤمنين عليه السّلام أن يقتلك و نفسه و عشيرته، فقال: جزاك اللّه خيرا من أخ إن أراد فراق أمير المؤمنين عليه السّلام ففي ذلك هلاكه و إن اختار مناصحته و الاقامة معه ففي ذلك حظّه و رشده.

قال: فأردت الرجوع إلى عليّ عليه السّلام لاعلمه الّذى كان ثمّ اطمأننت إلى قول صاحبي فرجعت إلى منزلى، فبتّ ثمّ أصبحت فلما ارتفع النهار أتيت أمير المؤمنين عليه السّلام فجلست عنده ساعة و أنا اريد أن أحدّثه بالّذى كان على خلوة، فأطلت الجلوس و لا يزداد الناس إلا كثرة، فدنوت منه فجلست ورائه فأصغي الىّ برأسه فأخبرته بما سمعته من الخريت و ما قلت لابن عمّه و ما ردّ علىّ فقال عليه السّلام: دعه فان قبل الحق و رجع عرفنا له ذلك و قبلناه منه فقلت: يا أمير المؤمنين عليه السّلام لم لا تأخذه الان و تستوثق منه فقال عليه السّلام: إنا لو فعلنا هذا بكلّ من يتّهم من الناس ملأنا السجون منهم و لا أراني يسعني الوثوب بالناس و الحبس لهم و عقوبتهم حتّى يظهروا لى الخلاف.

قال: فسكّت عنه و تنحّيت و جلست مع أصحابي هنيئة فقال عليه السّلام لي: ادن منّي، فدنوت فقال لي: سر إلى منزل الرّجل فاعلم ما فعل فانّه قل يوم لم يكن يأتيني فيه قبل هذه الساعة، فأتيت إلى منزله فاذا ليس في منزله منهم ديّار فدرت على أبواب دور أخرى كان فيها طائفة من أصحابه فاذا ليس فيها داع و لا مجيب فأقبلت إلى أمير المؤمنين عليه السّلام.

فقال لي حين رءانى: أقطنوا فأقاموا أم جبنوا فظعنوا قلت: لا بل ظعنوا فقال أبعدهم اللّه كما بعدت ثمود أما و اللّه لو اشرعت لهم الأسنّة و صبّت على هاماتهم السيوف لقد ندموا إنّ الشيطان قد استهواهم و أضلّهم و هو متبرّى ء منهم و مخل عنهم فقام إليه زياد بن حفصة فقال يا أمير المؤمنين إنه لو لم يكن من مضرّة هؤلاء إلّا فراقهم إيّانا لم يعظم فقدهم علينا فانّهم قلّ ما يزيدون في عددنا لو أقاموا معنا و قلّما ينقصون من عددنا بخروجهم منّا، و لكنا نخاف أن يفسدوا علينا جماعة كثيرة ممّن يقدمون عليهم من أهل طاعتك، فائذن لي في اتّباعهم حتّى أردّهم عليك انشاء اللّه فقال عليه السّلام له: فاخرج في آثارهم راشدا فلمّا ذهب ليخرج قال عليه السّلام له: و هل تدرى أين توجّه القوم قال: لا و اللّه و لكنّى أخرج فأسأل و اتبع الأثر، فقال اخرج رحمك اللّه حتّى تنزل دير أبي موسى ثمّ لا تبرحه حتّى يأتيك أمرى فانهم ان خرجوا ظاهرين بارزين للناس في جماعة فانّ عمّالي ستكتب إلىّ بذلك، و إن كانوا متفرّقين مستخفين فذلك أخفى لهم و سأكتب إلى من حولى من عمّالى فيهم.

فكتب نسخة واحدة و أخرجها إلى العمّال من عبد اللّه علىّ أمير المؤمنين إلى من قرء عليه كتابى هذا من العمّال أمّا بعد فانّ رجالا لنا عندهم تبعة خرجوا هرابا نظنّهم خرجوا نحو بلاد البصرة فاسأل عنهم أهل بلادك و اجعل عليهم العيون في كلّ ناحية من أرضك ثمّ اكتب إلىّ بما ينتهى إليك عنهم.

فخرج زياد بن حفصة حتّى أتى داره و جمع أصحابه و أخذ معه منهم مأئة و ثلاثين رجلا و خرج حتّى أتى دير أبى موسى.

و روى باسناده عن عبد اللّه بن وال التيمي قال إنّي لعند أمير المؤمنين إذا فيج قد جاءه يسعى بكتاب من قرظة كعب الأنصارى و كان أحد عمّاله فيه.

أما بعد فانّي اخبر أمير المؤمنين أن خيلا مرّت من قبل الكوفة متوّجهة و إن رجلا من دهاقين أسفل الفرات قد أسلم و صلّي يقال له زاذان فروخ أقبل من عند اخوال له فلقوه فقالوا أ مسلم أنت أم كافر قال بل مسلم قالوا فما تقول في علىّ عليه السّلام قال: أقول فيه خيرا أقول إنّه أمير المؤمنين و سيّد البشر و وصيّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقالوا: كفرت يا عدوّ اللّه ثمّ حملت عليه عصابة منهم فقطّعوه بأسيافهم و أخذوا معه رجلا من أهل الذمّة يهوديّا، فقالوا له: ما دينك قال يهوديّ، فقالوا: خلّوا سبيل هذا لا سبيل لكم عليه، فأقبل إلينا ذلك الذّمي فأخبرنا الخبر و قد سألت عنهم فلم يخبرني أحد عنهم بشي ء فليكتب إلىّ أمير المؤمنين عليه السّلام فيهم برأيه أنته إليه إنشاء اللّه.

فكتب إليه أمير المؤمنين عليه السّلام أمّا بعد فقد فهمت ما ذكرت من أمر العصابة الّتي مرت بعلمك فقتلت البرّ المسلم و امن عندهم المخالف المشرك، و ان اولئك قوم استهواهم الشيطان فضلّوا كالذين حسبوا ألّا يكون فتنة فعموا و صمّوا فاسمع بهم و ابصر يوم يحشر أعمالهم فالزم عملك و اقبل على خراجك، فانك كما ذكرت في طاعتك و نصيحتك، و السّلام. قال: فكتب عليه السّلام إلى زياد بن حفصة مع عبد اللّه بن وال التيمي كتابا نسخته.

أما بعد فقد كنت أمرتك أن تنزل دير أبي موسى حتّى يأتيك أمرى دونك إني لم أكن علمت أين توجّه القوم و قد بلغنى أنهم أخذوا نحو قرية من قرى السواد فاتّبع آثارهم و سل عنهم فانهم قد قتلوا رجلا من أهل السواد مسلما مصلّيا فاذا أنت لحقت بهم فارددهم إلىّ فان أبوا فناجزناهم و استعن باللّه عليهم فانهم قد فارقوا الحقّ و سفكوا الدّم الحرام و أخافوا السّبيل، و السّلام.

قال عبد اللّه بن وال فأخذت الكتاب منه عليه السّلام و أنا يومئذ شاب حدث فمضيت غير بعيد ثمّ رجعت إليه فقلت يا أمير المؤمنين ألا أمضى مع زياد بن حفصة إلى عدوّك إذا دفعت عليه كتابك فأذن و دعا لى ثمّ مضيت إلى زياد بالكتاب، فقال لى زياد: يا ابن أخى و اللّه مالي عنك من غنى و إنى احبّ أن تكون معى في وجهى هذا، فقلت: إنّي قد استأذنت أمير المؤمنين عليه السّلام في ذلك فأذن لي فسرّ بذلك.

ثمّ خرجنا حتّى أتينا الموضع الذي كانوا فيه فلحقناهم و هم نزول بالمداين و قد أقاموا بها يوما و ليلة و قد استراحوا و علفوا دوابهم و خيولهم و أتيناهم و قد تقطعنا و تعبنا و نصبنا، فلما رأونا وثبوا على خيولهم فاستووا عليها فجئنا حتّى انتهينا إليهم.

فنادى الخرّيت بن راشد أخبرونا ما تريدون فقال له زياد و كان مجربا رفيقا، قد ترى ما بنا من النصب و اللّغوب و الّذي جئنا له لا يصلح فيه الكلام علانية و لكن تنزلون و ننزل ثمّ نخلو جميعا فنذاكر أمرنا و ننظر فيه فان رأيت ما جئنا له حظا لنفسك قبلته و إن رأيت فيما اسمع منك أمرا أرجو فيه العافية لنا و لك لم ارد عليك.

فقال الخرّيت انزل، فنزلنا و نزل و تفرّقنا و تحلقنا عشرة و تسعة و ثمانية و سبعة تضع كلّ حلقة طعامها بين أيديها فتأكل ثمّ تقوم إلى الماء فتشرب، و قال لنا زياد علفوا خيولكم فعلقنا عليها مخاليها«» و وقف زياد في خمسة فوارس أحدهم عبد اللّه بن وال بيننا و بين القوم و انطلق القوم فتنحّوا فنزلوا و أقبل إلينا زياد.

فلما رأى تفرّقنا قال سبحان اللّه أنتم أصحاب حرب و اللّه لو أنّ هؤلاء جاؤكم على هذه الحالة ما أرادوا من عزتكم أفضل من حالكم الّتي أنتم عليها فعجّلوا قوموا إلى خيولكم.

فأسرعنا فمنّا من يتوضّأ و منّا من يشرب و منّا من يسقى فرسه حتّى إذا فرغنا من ذلك أتينا زيادا فقال زياد: ليأخذ كلّ رجل منكم بعنان فرسه فاذا دنوت منهم و كلمت صاحبهم فان تابعنى على ما اريد و إلّا فاذا دعوتكم فاستووا على متون خيولكم ثمّ اقبلوا معا غير متفرّقين.

ثمّ استقدم أمامنا و أنا معه و دعى صاحبهم الخرّيت فقال له: اعتزل ننظر في أمرنا فأقبل إليه في خمسة نفر فقلت لزياد: أدعو لك ثلاثة نفر من أصحابك حتى تلقاهم في عددهم فقال: ادع من أحببت، فدعوت له ثلاثة فكنّا خمسة.

فقال له زياد: ما الّذي نقمت على أمير المؤمنين عليه السّلام و علينا حتّى فارقتنا.

فقال: لم أرض صاحبكم إماما و لم أرض بسيرتكم سيرة فرأيت أن أعتزل و أكون مع من يدعو إلى الشورى بين النّاس، فاذا اجتمع الناس على رجل هو لجميع الأمّة رضى كنت مع النّاس.

فقال زياد: ويحكم و هل يجتمع الناس على رجل يدانى عليا عالما باللّه و بكتاب اللّه و سنّة رسوله مع قرابته و سابقته في الاسلام.

فقال الخرّيت هو ما أقول لك.

قال: ففيم قتلتم الرّجل المسلم فقال الخرّيت ما أنا قتلته قتلته طائفة من أصحابي، قال: فادفعهم إلينا قال: ما إلى ذلك من سبيل، قال: أو هكذا أنت فاعل قال: هو ما تسمع.

قال: فدعونا أصحابنا و دعى الخرّيت أصحابه ثمّ اقتتلنا فو اللّه ما رأيت قتالا مثله منذ خلقنى اللّه لقد تطاعنّا بالرّماح حتّى لم يبق في أيدينا رمح، ثمّ اضطربنا بالسيوف حتّى اثخنت و عقرت عامة خيلنا و خيلهم و كثرت الجراح فيما بيننا و بينهم و قتل منّا رجلان مولى لزياد كانت معه رايته يدعى سويدا، و رجل آخر يدعى واقد ابن بكر، و صرع منهم خمسة نفر و حال اللّيل بيننا و بينهم و قد و اللّه كرهونا و كرهناهم و هزمونا و هزمناهم و قد جرح زياد و جرحت.

ثمّ إنا بتنا في جانب و تنحّوا فمكثوا ساعة من اللّيل ثمّ مضوا فذهبوا، و أصبحنا فوجدناهم قد ذهبوا فو اللّه ما كرهنا ذلك فمضينا حتّى أتينا البصرة و بلغنا أنهم أتوا الأهواز فنزلوا في جانب منها و تلاحق بهم ناس من أصحابهم نحو مأتين كانوا معهم بالكوفة لم يكن لهم من القوّة ما ينهضون معهم حين نهضوا، فاتبعوهم من بعد لحوقهم بالأهواز فأقاموا معهم.

و كتب زياد إلى عليّ عليه السّلام أما بعد فانّا لقينا عدوّ اللّه الناجي و أصحابه بالمداين فدعوناهم إلى الهدى و الحقّ و الكلمة السّواء فتولّوا عن الحقّ و أخذتهم العزّة بالاثم و زيّن لهم الشيطان أعمالهم فصدّهم عن السّبيل فقصدونا، و صمدنا صمدهم فاقتتلنا قتالا شديدا ما بين قائم الظهر إلى أن دلكت«» الشمس، و استشهد منّا رجلان صالحان و اصيب منهم خمسة نفر و خلوا لنا المعركة و قد فشت فينا و فيهم الجراح، ثمّ إنّ القوم لما ادركوا اللّيل خرجوا من تحته متنكّرين إلى أرض الأهواز و قد بلغني أنهم نزلوا من الأهواز جانبا و نحن بالبصرة نداوى جراحنا و ننتظر أمرك رحمك اللّه و السّلام.

فلما أتاه الكتاب قرأه على النّاس، فقام إليه معقل بن قيس الرّياحي إلى آخر ما قدّمنا ذكره في شرح المختار الرابع و الأربعين فليراجع هناك.

شرح لاهیجی

وَ قَدْ أَرْسَلَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِهِ يَعْلَمُ لَهُ عِلْمَ أَحْوَالِ قَوْمٍ مِنْ جُنْدِ الْكُوفَةِ قَدْ هَمُّوا بِاللِّحَاقِ بِالْخَوَارِجِ وَ كَانُوا عَلَى خَوْفٍ مِنْهُ ع فَلَمَّا عَادَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ قَالَ لَهُ أَ أَمِنُوا فَقَطَنُوا أَمْ جَبَنُوا فَظَعَنُوا فَقَالَ الرَّجُلُ بَلْ ظَعَنُوا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ ع بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍّ عَنْهُمْ فَحَسْبُهُمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ

قد ذكرنا قصة هؤلاء القوم فيما تقدم عند شرحنا قصة مصقلة بن هبيرة الشيباني و قطن الرجل بالمكان يقطن بالضم أقام به و توطنه فهو قاطن و الجمع قطان و قاطنة و قطين أيضا مثل غاز و غزي و عازب للكلأ البعيد و عزيب و ظعن صار الرجل ظعنا و ظعنا و قرئ بهما يَوْمَ ظَعْنِكُمْ و أظعنه سيره و انتصب بعدا على المصدر و ثمود إذا أردت القبيلة غير مصروف و إذا أردت الحي أو اسم الأب مصروف و يقال إنه ثمود بن عابر بن آدم بن سام بن نوح قيل سميت ثمود لقلة مائها من الثمد و هو الماء القليل و كانت مساكنهم الحجر بين الحجاز و الشام إلى وادي القرى و أشرعت الرمح إلى زيد أي سددته نحوه و شرع الرمح نفسه و صبت السيوف على هاماتهم استعارة من صببت الماء شبه وقع السيوف و سرعة اعتوارها الرءوس بصب الماء و استفلهم الشيطان وجدهم مفلولين فاستزلهم هكذا فسروه و يمكن عندي أن يريد أنه وجدهم فلا لا خير فيهم و الفل في الأصل الأرض لا نبات بها لأنها لم تمطر قال حسان يصف العزى 

  • و إن التي بالجذع من بطن نخلةو من دانها فل من الخير معزل

أي خال من الخير و يروى استفزهم أي استخفهم و الارتكاس في الضلال الرجوع كأنه جعلهم في ترددهم في طبقات الضلال كالمرتكس الراجع إلى أمر قد كان تخلص منه و الجماح في التيه الغلو و الإفراط مستعار من جماح الفرس و هو أن يعتز صاحبه و يغلبه جمح فهو جموح

و من كلام له (علیه السلام) و قد ارسل رجلا من اصحابه يعلم له علم قوم من جند الكوفة همّوا باللّحاق بالجوارح و كانوا على خوف منه فلمّا عاد اليه الرّجل قال له امنوا فقطنوا امر جنبوا فظعنوا فقال الرّجل بل ظعنوا يا امير المؤمنين عليه السّلام يعنى و از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در وقتى كه فرستاده بود مردى را از اصحاب خود كه خبر دهد او را آن چه را كه معلوم كرده است از احوال قومى از سپاه كوفه كه قصد كرده بودند ملحق شدن بطايفه خوارج و بودند آن قوم بر ترس و بيم از جانب امير المؤمنين عليه السّلام پس وقتى كه معاودت كرد آن مرد بسوى امير المؤمنين (علیه السلام) گفت باو امير (علیه السلام) كه آيا آن قوم امن شدند پس منزل كردند يا اين كه ترس برداشتند و كوچ كردند پس گفت آن مرد بلكه كوچ كردند يا امير المؤمنين (علیه السلام)

فقال عليه السّلام بعدا لهم كما بعدت ثمود اما لو اشرعت الاسنّة اليهم و صبّت السّيوف على هامائهم لقد ندموا على ما كان منهم انّ الشّيطان اليوم قد استفلّهم و هو غدا متبرّء منهم و مخلّ عنهم فحسبهم بخروجهم من الهدى و ارتكاسهم فى الضّلال و العمى و صدّهم عن الحقّ و جماحهم فى النيّة

يعنى پس گفت امير المؤمنين عليه السّلام كه دورى از نجات و رحمت خدا باد از براى ايشان چنانچه دور از نجات گشتند قوم ثمود آگاه باش كه اگر محكم گردانيده شود تيرها بسوى ايشان و ريخته گردد شمشيرها بر فرق سر ايشان هر اينه پشيمان خواهند شد از آن چيزى كه صادر شد از ايشان از فرار كردن از حقّ بدرستى كه شيطان امروز هزيمت داد ايشان را و متفرّق گردانيد و او در فرداى قيامت بيزارى از ايشان و خلوت مى گزيند از ايشان پس بس است ايشان را در استحقاق عذاب بيرون رفتن ايشان از راه راست حقّ و واپس افتادن ايشان در كورى و گمراهى و مسدود و ممنوع گشتن ايشان از وصول بحقّ و سركشى و چموشى كردن ايشان در بيابان حيرت و ضلالت

شرح ابن ابی الحدید

وَ قَدْ أَرْسَلَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِهِ يَعْلَمُ لَهُ عِلْمَ أَحْوَالِ قَوْمٍ مِنْ جُنْدِ الْكُوفَةِ قَدْ هَمُّوا بِاللِّحَاقِ بِالْخَوَارِجِ وَ كَانُوا عَلَى خَوْفٍ مِنْهُ ع فَلَمَّا عَادَ إِلَيْهِ الرَّجُلُ قَالَ لَهُ أَ أَمِنُوا فَقَطَنُوا أَمْ جَبَنُوا فَظَعَنُوا فَقَالَ الرَّجُلُ بَلْ ظَعَنُوا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ ع بُعْداً لَهُمْ كَمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ أَمَا لَوْ أُشْرِعَتِ الْأَسِنَّةُ إِلَيْهِمْ وَ صُبَّتِ السُّيُوفُ عَلَى هَامَاتِهِمْ لَقَدْ نَدِمُوا عَلَى مَا كَانَ مِنْهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ الْيَوْمَ قَدِ اسْتَفَلَّهُمْ وَ هُوَ غَداً مُتَبَرِّئٌ مِنْهُمْ وَ مُتَخَلٍّ عَنْهُمْ فَحَسْبُهُمْ مِنَ الْهُدَى وَ ارْتِكَاسِهِمْ فِي الضَّلَالِ وَ الْعَمَى وَ صَدِّهِمْ عَنِ الْحَقِّ وَ جِمَاحِهِمْ فِي التِّيهِ قد ذكرنا قصة هؤلاء القوم فيما تقدم عند شرحنا قصة مصقلة بن هبيرة الشيباني و قطن الرجل بالمكان يقطن بالضم أقام به و توطنه فهو قاطن و الجمع قطان و قاطنة و قطين أيضا مثل غاز و غزي و عازب للكلأ البعيد و عزيب و ظعن صار الرجل ظعنا و ظعنا و قرئ بهما يَوْمَ ظَعْنِكُمْ و أظعنه سيره و انتصب بعدا على المصدر و ثمود إذا أردت القبيلة غير مصروف و إذا أردت الحي أو اسم الأب مصروف و يقال إنه ثمود بن عابر بن آدم بن سام بن نوح قيل سميت ثمود لقلة مائها من الثمد و هو الماء القليل و كانت مساكنهم الحجر بين الحجاز و الشام إلى وادي القرى و أشرعت الرمح إلى زيد أي سددته نحوه و شرع الرمح نفسه و صبت السيوف على هاماتهم استعارة من صببت الماء شبه وقع السيوف و سرعة اعتوارها الرءوس بصب الماء و استفلهم الشيطان وجدهم مفلولين فاستزلهم هكذا فسروه و يمكن عندي أن يريد أنه وجدهم فلا لا خير فيهم و الفل في الأصل الأرض لا نبات بها لأنها لم تمطر قال حسان يصف العزى 

  • و إن التي بالجذع من بطن نخلةو من دانها فل من الخير معزل

أي خال من الخير و يروى استفزهم أي استخفهم و الارتكاس في الضلال الرجوع كأنه جعلهم في ترددهم في طبقات الضلال كالمرتكس الراجع إلى أمر قد كان تخلص منه و الجماح في التيه الغلو و الإفراط مستعار من جماح الفرس و هو أن يعتز صاحبه و يغلبه جمح فهو جموح

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام

و قد أرسل رجلا مّن أصحابه يعلم له علم أحوال قوم مّن جند الكوفة قد همّوا باللّحاق بالخوارج، و كانوا على خوف مّنه، عليه السّلام، فلمّا عاد إليه الرّجل قال له: ء أمنوا فقطنوا أم جنبوا فظعنوا فقال الرّجل: بل ظعنوا يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: بعدا لّهم كما بعدت ثمود، أما لو أشرعت الأسنّة إليهم، و صبّت السّيوف على هاماتهم لقد ندموا على ما كان منهم، إنّ الشّيطان اليوم قد استفلّهم، و هو غدا مّتبرّئٌ مّنهم، و متخلّ عنهم، فحسبهم بخروجهم من الهدى، و ارتكاسهم فى الضّلال و العمى، و صدّهم عن الحقّ، و جماحهم فى التّيه.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است: هنگامى كه خوارج خروج كردند، حضرت يكى از ياران (عبد اللَّه بن قعين) را فرستاد، تا از حال گروهى (خريّت ابن راشد پيشواى بنى ناجيه و پيروانش) كه از كوفه بيرون آمده خيال الحاق بخوارج را داشتند، و از آن حضرت هم مى ترسيدند، خبر آوردند، همين كه رفته (خبر گرفته) و برگشت، حضرت پرسيد آيا آنان ايمن ايستاده اند، يا اين كه ترسيده و كوچيده اند، آن مرد عرض كرد يا امير المؤمنين (با ترس) كوچيده اند، حضرت عليه السّلام فرمود: ايشان از رحمت خدا دور باشند، همانطورى كه قوم ثمود (در اثر عقر ناقه صالح از رحمت خدا) دور گشتند آگاه باش هنگامى كه نيزه هاى پيچان بسوى ايشان دراز گردد (و سنانهاى آنها سينه شان را درانده و سر از پشتشان بدر آورد) و تيغها بر مغزشان فرود آيد (و فرقشان را تا گلوگاه چاك زند) آن وقت از كرده خويش پشيمان شوند (لكن پشيمانى ديگر سودى ندارد) امروز (دنيا) شيطان آنان را در سرزمينى بى آب و گياه فرود آورده، و گمراهى آنان را خواستار است، لكن فردا (ى قيامت) خودش هم از آنان بيزارى و دورى مى جويد، پس (براى ورود اينان در آتش) همين بس كه از جادّه هدايت خارج و در درّه كورى و گمراهى پرتاب، و پشت بحقّ كرده، و در بيابان سركشى سر گردانند (و داستان كشته شدن خريّت ابن راشد با پيروانش در كنار درياى فارس بدست معقل ابن قيس و اسير شدن پانصد نفر از آنان و خريدارى كردن مصقلة ابن هبيرة الشّيبانى أسرار را بموعد معيّن و نقض عهد او با حضرت و فرارش بسوى معاويه در شرح خطبه 44 گذشت).

نظم

  • سر آمد چون كه دور امر صفّينخوارج گشت ياغى بر شه دين
  • بنى النّاجيه با خرّيت راشدبجنگ شاه گرديدند جاهد
  • ز كوفه خويش را بيرون كشيدندبيارىّ خوارج ره بزيدند
  • روان فرمود شه يكتن ز يارانكه تا آرد خبر از حال آنان
  • چو رفت آن مرد و از ره باز گرديدباستخبار شاه از وى بپرسيد
  • كه آيا ايمن آنان ايستادندو يا از ترس رو در ره نهادند
  • بگفتا با دلى از ترس پرخون بدر رفتند از اين دشت و هامون
  • بنفرين كان مهر و لطف بگشوددهان در حقّشان اين گونه فرمود
  • ز رحمتهاى حق اين قوم مغرورچنان قوم ثمود استند بس دور
  • چنانكه نسل قوم عاد از بادز عقر ناقه صالح بر افتاد
  • بدانگونه سموم قهر يزدان كند زين قوم در هم خرد ستخوان
  • الا درگاه كين و جنگ و آويزچو پيچان نيزه آيد سويشان تيز
  • سنانش سينه هاشان كرد سوراخ گذر از پشت آنان كرد گستاخ
  • زند شمشيرهاتان فرقشان چاككشد بيرون ز تنشان جان ناپاك
  • شوند از فعل خويش آن دم پشيمان بكف سودى نيابند آن دم از آن
  • اگر شيطانشان امروز يار استز هر يك گمرهى را خواستار است
  • ز جمع ما بمكر آنان پراكندبدست و پايشان از حيله زد بند
  • بذات حق چو شد فردا نمايانشود آن ديو از اينان گريزان
  • برون رفتند از رشد و هدايت فرو رفتند در غىّ و غوايت
  • ره كورىّ و نادانىّ گزيدندز حق گردانده رو پا پس كشيدند
  • بروى خود در كفران گشودندبه تيه خود سرى جولان نمودند
  • همين كردار از اين خيل ناكسبود از بهر كيفر كافى و بس
  • بفردا عاجز و خوار و زبون اندتمامى در جهنّم سرنگون اند

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS