خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 : شناساندن صحيح خداوند سبحان

خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 : شناساندن صحيح خداوند سبحان

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1

شناساندن صحيح خداوند سبحان

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا لَا يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍّ وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا وَ تُشِيرُ الْآلَاتُ إِلَى نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدُ الْأَزَلِيَّةَ وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ وَ لَا يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلًا بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولًا عَلَيْهِ وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است در توحيد

قسمت اول خطبه

و اين خطبه از اصول و قواعد علم (خداشناسى) چيزى را گرد آورده كه خطبه هاى ديگر آنرا گرد نياورده:

1 يكتا نمى داند او را كسيكه كيفيّت و چگونگى (صفات زائده بر ذات) براى او تعيين نمايد، و به حقيقت او نرسيده (او را نشناخته) كسيكه براى او مثل و مانند (شريك) قرار دهد، و قصد او نكرده كسيكه او را (بچيزى) تشبيه كند، و او را نطلبيده كسيكه باو اشاره كرده و او را در وهم در آورد (زيرا مشار اليه به اشاره حسّيه و يا عقليّه محدود است و محدوديّت از لوازم جسم است، و باين موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 در شرح خطبه يكم اشاره شد)

2 آنچه بذات خود شناخته گردد (حقيقت و كنه او را بشناسند) مصنوع و آفريده شده است (و خداوند مصنوع نيست، زيرا مصنوع محتاج بصانع است و نيازمندى از لوازم امكان است نه واجب، پس از اينرو حقّ تعالى بذاته شناخته نمى شود، بلكه بآيات و آثار مى شناسندش) و هر قائم بغير خود معلول است (زيرا قائم بغير محتاج محل است و هر محتاجى ممكن است و هر ممكنى معلول، پس از اين جهت شايسته نيست واجب قائم بغير باشد، بلكه همه چيز باو قائم است)

3 كننده (كارها) است بدون بكار بردن آلت و اسباب (زيرا احتياج بأدوات و اسباب از صفات امكان است) تعيين كننده (ارزاق و آجال و مانند آنها) است بدون بكار بردن فكر و انديشه (زيرا خداوند منزّه است از نيازمندى به انديشه) بى نياز است نه با بهره بردن از ديگرى (بى نيازى اغنياء بوسيله بهره مندى از ديگران است و حقّ تعالى از آن منزّه است، زيرا آن لازمه نقص و نيازمندى است) زمانها و روزگارها با او همراه نيستند زيرا او قديم است و زمان حادث و حادث مصاحب و همراه قديم نمى شود، چون لازمه مصاحبت با هم بودن است) آلات و اسباب او را يارى نمى كنند (زيرا او آلت آفرين و بى نياز از كمك و يارى است) هستى او از زمانها و وجود او از عدم و نيستى و ازلى بودن و هميشگى او از ابتداء سبقت و پيشى گرفته (زيرا همه باو منتهى ميشوند و او غير متناهى است).

4 با بوجود آوردن او حواسّ و قواى درّاكه را معلوم ميشود كه آلت ادراكيّه براى او نيست، و بقرار دادن او ضدّيت و مخالفت را بين اشياء دانسته ميشود كه ضدّ و مخالفتى ندارد، و بتعيين او قرين و همنشين را بين اشياء شناخته ميشود كه قرين و همنشين براى او نيست (زيرا او آفريننده حواسّ و اضداد و قرينها است)

5 روشنى را با تاريكى و آشكار را با پنهانى (سفيدى را با سياهى) و خشكى را با ترى و گرمى را با سردى ضدّ يكديگر قرار داده، تركيب كننده بين اشياء متضادّه است كه از هم جدا و بر كنارند (مانند تركيب بين عناصر مختلفه) و قرين و همنشين قرار دهنده است بين آنها را كه از هم جدا هستند (مانند همبستگى روح با بدن) و نزديك كننده است آنها را كه از هم دورند (مانند تأليف بين دلها و خواهشهاى گوناگون) و جدا كننده است بين آنها كه بهم نزديكند (مانند تفريق بين روح و بدن بوسيله مرگ)

6 بحدّى محدود نيست (زيرا محدوديت شايسته ممكن است نه واجب) و بعدد و شماره اى بحساب نيايد (زيرا واحد حقيقى است كه دوّمى برايش فرض نمى شود) و اسباب خودشان (ممكنات) را محدود ميكنند، و آلتها بمانندهاشان اشاره مى نمايند (زيرا خداوند جسم نيست تا محدود و مشار اليه گردد)

ادوات و آلات را كلمه منذ (كه براى ابتداى زمان وضع شده است) از قديم بودن منع نموده (پس در باره هر چيز جز خداوند متعال شايسته است گفته شود وجد هذا منذ زمان كذا يعنى اين از ابتداى فلان زمان يافت شده است) و كلمه قد (كه چون بر ماضى داخل گردد زمان گذشته را بحال نزديك كند و چون بر مضارع داخل شود تقليل مى نمايد) از ازليّت و هميشه بودن جلو گرفته (پس در باره اشياء مى توان گفت: قد كان كذا يعنى در اين نزديكى چنين بود، و قد يكون كذا يعنى گاهى چنين مى باشد) و كلمه لولا (كه براى ربط امتناع جمله ثانيه به جمله اولى وضع شده است) از كامل بودن دور گردانيده (چنانكه در باره غير خدا ميگوئى: لو لا خالقه لما وجد يعنى اگر آفريننده او نبود يافت نمى شد) بوسيله آن ادوات و آلات آفريننده آنها براى خردها آشكار گرديده (شناخته شده) و هم با آنها از ديدن چشمها امتناع كرده (زيرا اگر ديده شود به ادوات و آلات ماند، و مانند آنها نو پيدا شده و نيازمند بغير است)

7 و آرامش و جنبش بر او جارى نمى شود (نمى توان گفت در جائى مانده يا بجائى رفته) و چگونه آنچه را (در مخلوقات) قرار داده بر او قرار مى گيرد، و آنچه پديد آورده در او پديد آيد و آنچه احداث كرده در او حادث شود كه در اين هنگام (بفرض اينكه سكون و حركت بر او جارى شود) ذات او (به زياده و نقصان يعنى حركت و سكون) تغيير يابد، و كنه او جزء پيدا ميكند (زيرا متّصف به حركت و سكون جسم است و هر جسم مركّب و مركّب داراى اجزاء مى باشد) و حقيقت او از ازلىّ و هميشگى امتناع مى ورزد (زيرا هر جسمى حادث است)

8 و چون (در جنبش و آرامش) جلوه اى براى او يافت شود براى او پشت سر هم خواهد بود (پس مبدا نمى شود در صورتيكه واجب مبدا المبادئ است) و چون نقصان لازمه آن باشد طالب تمام گرديدن ميشود (و بر واجب درخواست تماميّت محال است) و در اين هنگام (اگر حركت و سكون در او يافت شود) نشانه مخلوق در او هويدا مى گردد، و (مانند سائر مصنوعات) دليل بر وجود صانعى خواهد بود پس از آنكه همه اشياء دليل بر هستى او هستند، و پس از آنكه ببرهان امتناع و محال بودن دور است از اينكه در او تأثير كند چيزيكه در غير او (ممكنات) تأثير ميكند.

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است

كه در توحيد است، و اين خطبه از اصول علم چيزى را فراهم آورده كه در هيچ خطبه نيست. يگانه اش ندانسته، آن كه براى او چگونگى انگاشته، و به حقيقت او نرسيده، آن كه برايش همانندى پنداشته، و نه بدو پرداخته آن كس كه او را به چيزى همانند ساخته، و نه قصد او كرده، آن كه بدو اشارت نموده، و يا به وهمش در آورده. هر چه به ذات شناخته باشد ساخته است و هر چه به خود بر پا نباشد ديگرى اش پرداخته. سازنده است نه با به كار بردن افزار. هر چيز را به اندازه پديد آرد، نه با انديشيدن در كيفيّت و مقدار. بى نياز است بى آنكه از چيزى سود برد. با زمانها همراه نيست، و دست افزارها او را يارى ندهد. هستى او بر زمانها پيش است، و وجودش بر عدم مقدّم است، و ازليّت او را آغازى نيست- و از ازل تا به ابد قائم به خويش است- ، و با نهادن قوّه ادراك- در انسان- معلوم گرديد كه او را مركزى براى ادراك نيست- چه ذات او با ادراك، چون ديگر قوه هاى او، يكى است- ، و از اين كه برخى آفريده ها را ضد ديگرى آفريد، نبودن ضدّى براى او دانسته گرديد، و با سازوارى كه ميان چيزها پديد آورد، دانسته شد كه براى او قرينى تصور نتوان كرد روشنى را ضدّ تاريكى قرار داد، و سپيدى را ضدّ سياهى، و ترى را مخالف خشكى، و گرمى را مخالف با سردى نهاد. ناسازواريهاى طبيعت را با يكديگر سازوارى دهنده است، و جداها از هم را فراهم آورنده، و دورها از يكديگر را نزديك سازنده، و نزديكيها را جدا گرداننده. نه در حدّى در آيد و نه در شمار آيد، كه افزارها- جسمى- چون خود را محدود كردن تواند، و آلتها به نظيرهاى خود اشارت راند. - افزارها محدود به زمان است و يا موصوف به كمال و نقصان. چنانكه گويند- از كى پديد گرديد، و به تحقيق بود،- يا- اگر چنين نبود- بهتر مى سزيد. از كى، و به تحقيق، و اگر نه، ممكن را شايد- ، و با قديم و ازلى و به كمال، درست نيايد. به آفريده ها، آفريننده، بر خردها آشكار گرديد- و با ديدنى بودنشان مسلّم شد- كه آفريننده را هرگز نتوان ديد. نه آرام است و نه گردان است، و چگونه چنين بود كه خود پديد آرنده هر دو آن است، و چسان صفتى را كه در چيزى آفريد، به آفريننده باز تواند گرديد، يا چيزى در او پديد گردد كه آن چيز را خود پديد گردانيد، كه اگر چنين بود دگرگونى گيرد و كنه- ذات- او تجزيه پذيرد. آن گاه نتوان گفت ازلى است- چه با ديگر ممكنات يكى است- ، و اگر او را پشت سرى بود- به ناچار- پيش رويى هم بايد، پس ناقص بود در اين حال و نيازش بود به كمال، و نشانه مخلوق در آن آشكار، و خود دليلى گردد از آن پس كه خالق بود و نشان او در آفريده ها پديدار.- و چون قدرتش چيره است بر همگان- پس آنچه در جز او اثر كند، اثر نكند در آن.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب شريفه آن ولي دين و امام مبين است در بيان توحيد خداوند و جمع ميكند اين خطبه از اصول علم إلهى مطالبى را كه جمع نكرده است آن را هيچ خطبه مى فرمايد كه:

واحد و يگانه ندانست كسى كه او را مكيّف نمود بكيفيّات نفسانيه، و بحقيقت او نرسيده كسى كه از براى او مثلى قرار داده باشد، و او را قصد نكرده كسى كه او را شبيه قرار بدهد، و قصد نكره او را كسى كه اشاره نمايد بسوى او با اشاره حسيّه يا عقليّه و بوهم و خيال خود آورد او را، هر شناخته شده بذات و حقيقت مصنوع است نه صانع، هر قائم بغير خود معلول است نه علّت، فاعل است بذاته محتاج نيست در فعل خود بتحريك آلات و أدوات، مقدّر است كه در تقدير خود احتياج ندارد بجولان دادن فكر و خلجان خواطر، غنى است نه با اكتساب، مصاحب وجود او نمى شود وقتها، و اعانت و يارى نمى كند او را آلات و قوى، پيشى گرفته بوقتها هستى او، و بعدم وجود او، و بابتداء داشتن أزليّت و هميشه بودن او.

بسبب ايجاد مشاعر و حواس شناخته شد كه او مبرّا از مشاعر و آلات ادراك است، و بايجاد ضدّيت در ميان أشياء شناخته شد كه ضدّ نيست او را، و بايجاد اقتران در ميان أشياء شناخته شد كه قرينى نيست او را ضدّ گردانيد نور را با ظلمت، و آشكار را با ابهام، و خشكى را با رطوبت، و گرمى را با سردى، تركيب كننده است بقدرت كامله ميان امور متباينه، و مقارن كننده است ميان امور متضادّه، نزديك گردانيده است ميان دورها، و جدا سازنده است ميان نزديكها، فرو گرفته نشده بحدّى از حدود، و بحساب آورده نمى شود با شمردن، جز اين نيست كه محدود ميكند أدوات و قواى مدركه نفسهاى خود را، و اشاره ميكند آلات بدنيه بنظاير خودش.

مانع شد أدوات و آلات را دخول لفظ منذ از قديمى آنها، و منع كرد دخول لفظ قد از ازلى بودن آنها، و كنار نمود دخول لفظ لو لا در كامل بودن آنها، با ايجاد مشاعر و قوى آشكار گشت صانع آنها از براى عقول دراكه، و با آنها معلوم شد امتناع او از مشاهده چشمها، جارى نمى شود بر او حركت و سكون، و چگونه جارى شود بر او چيزى كه او جارى كرده است آنرا، و چگونه باز گردد در او چيزى كه او اظهار فرموده آنرا، و چگونه حادث مى شود در او چيزى كه او حادث كرده است آن را.

هرگاه صانع متّصف با حركت و سكون باشد هر آينه متفاوت شود ذات او و متجزى شود كنه او، و ممتنع باشد از أزلى بودن حقيقت او، و هر آينه مى شد او را پشت سر در صورتى كه يافته شد او را پيش رو، و هر آينه خواهش تماميت و كمال مى نمود در صورتى كه لازم بود او را نقصان، و هر گاه خواهش تماميّت نمايد هر آينه بر پا شود و ثابت باشد در او علامت مصنوع و مخلوق، و هر آينه بگردد واجب تعالى دليل بر وجود صانع بجهت تضمّن علامت مصنوعيت بعد از اين كه بود مدلول همه عالم دليل بر او بودند حال آنكه خارج شده بسبب سلطنت و امتناع تاثر اتصاف بصفت مخلوقات از اين كه تأثير بكند در او چيزى كه تأثير ميكند در غير او.

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام فى التوحيد، و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ- لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ- وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ- وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ- ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ- وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا- مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا- لَا يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍّ- وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا- وَ تُشِيرُ الْآلَاتُ إِلَى نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدُ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لَا يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلًا بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولًا عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

اللغة

أقول: صمده: أى قصده. و ترفده: تعينه. و الوضوح و الوضح: البياض. و البهمة: السواد. و الحرور هنا: الحرارة. و الصرد: البرد.

المعنی

و اعلم أنّ مدار هذه الخطبة على التوحيد المطلق و التنزيه المحقّق، و قد أشار إلى توحيده تعالى و تنزيهه باعتبارات من الصفات الإضافيّة و السلبيّة:

فالأوّل: قوله: ما وحّده من كيّفه.

دلّت هذه الكلمة بالمطابقة على سلب التوحيد له تعالى عمّن وصفه بكيفيّة، و بالالتزام على أنّه لا يجوز تكيّفه لمنافاة ذلك التوحيد الواجب له تعالى. و لنشر إلى معنى الكيفيّة ليتبيّن أنّه لا يجوز وصفه بها. فنقول: أمّا رسمها فقيل: إنّها هيئة قارّة في المحلّ لا يوجب اعتبار وجودها فيه نسبة إلى أمر خارج عنه و لا قسمة في ذاته و لا نسبة واقعة في أجزائه.

و بهذه القيود يفارق سائر الأعراض، و أقسامها أربعة: فإنّها إمّا أن تكون مختصّة بالكمّ من جهة ما هو كمّ كالمثلثيّة و المربعيّة و غيرها من الأشكال للسطوح. و كالاستقامة و الانحناء للخطوط و كالفرديّة و الزوجيّة للأعداد، و إمّا أن لا تكون مختصّة به و هي إمّا أن تكون محسوسة كالألوان و الطعوم و الحرارة و البرودة، و هذا ينقسم إلى راسخة كصفرة الذهب و حلاوة العسل، و تسمّى كيفيّات انفعالية إمّا لانفعال الحواسّ عنها و إمّا لانفعالات حصلت في الموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1ات عنها، أو غير راسخة إمّا سريعة الزوال كحمرة الخجل و تسمّى انفعالات لكثرة انفعالات موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1اتها بسببها بسرعة، و هذا قسم ثاني، و إمّا أن لا يكون محسوسة، و هي إمّا لاستعدادات ما لكمالات كالاستعداد للمقاومة و الدفع، و إمّا لانفعال و يسمّى قوّة طبيعيّة كالمصحاحيّة و الصلابة، أو لنقائص مثل الاستعداد بسرعة الإدغان و الانفعال، و يسمّى ضعفا و لا قوّة طبيعيّة كالممراضيّة، و إمّا أن لا يكون استعداد لكمالات أو نقايص بل يكون في أنفسها كمالات أو نقايص، و هي مع ذلك غير محسوسة بذواتها فما كان منها ثابتا يسمّى ملكة كالعلم و العفّة و الشجاعة، و ما كان سريع الزوال يسمّى حالا كغضب الحليم و مرض الصحاح. فهذه أقسام الكيف. إذا عرفت ذلك فنقول: إنّما قلنا: إنّه يلزم من وصفه بالكيفيّة عدم توحيده لما نبّه في الخطبة الاولى من قوله عليه السّلام في وصف اللّه سبحانه: فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه. و كما سبق تقريره فينتج أنّ من وصف اللّه سبحانه فقد ثنّاه. و حينئذ تبيّن أنّ من كيّفه لم يوحّده لأنّ توحيده و تثنيته ممّا لا يجتمعان.

الثاني: و لا حقيقته أصاب من مثّله

أى جعل له مثلا، و ذلك أنّ كلّ ماله مثل فليس بواجب الوجود لذاته لأنّ المثليّة إمّا أن يتحقّق من كلّ وجه فلا تعدّد إذن لأنّ التعدّد يقتضى المغايرة بأمر ما و ذلك ينافي الاتّحاد و المثليّة من كلّ وجه هذا خلف، و إمّا أن يتحقّق من بعض الوجوه و حينئذ ما به التماثل إمّا الحقيقة أو جزؤها أو أمر خارج عنها فإن كان الأوّل كان ما به الامتياز عرضيّا للحقيقة لازما أو زائلا لكن ذلك باطل لأنّ المقتضى لذلك العرضيّة إمّا المهيّة فيلزم أن يكون مشتركا بين المثلين لأنّ مقتضى المهيّة الواحدة لا يختلف فما به الامتياز لأحد المثلين عن الآخر حاصل للآخر هذا خلف. أو غيرها فتكون ذات واجب الوجوده مفتقرة في تحصيل ما تميّزها من غيرها إلى غير خارجى هذا محال، و إن كان ما به التماثل و الاتّحاد جزء من المثلين لزم كون كلّ منهما مركّبا فكلّ منهما ممكن هذا خلف. و بقي أن يكون التماثل بأمر خارج عن حقيقتهما مع اختلاف الحقيقتين لكن ذلك باطل أمّا أوّلا فلامتناع وصف واجب الوجود بأمر خارج عن حقيقته لاستلزام إثبات الصفة له تثنيته و تركّبه على ما مرّ، و أمّا ثانيا فلأنّ ذلك الأمر الخارجى المشترك إن كان كمالا لذات واجب الوجود فواجب الوجود لذاته مستفيد للكمال من غيره هذا خلف، و إن لم يكن كمالا كان إثباته له نقصا لأنّ الزيادة على الكمال نقص. فثبت أنّ كلّ ماله مثل فليس بواجب الوجود لذاته فالطالب لمعرفته إذا أصاب ما له مثل فقد أصاب ما ليس بواجب الوجود لذاته فلم يصب صانع العالم، و مقصود الكلمة نفى المثل له تعالى في مقام التوجّه إليه و النظر لطلب معرفته.

الثالث: و لا إيّاه عنى من شبّهه

و معنى هذه القرينة كالّتي قبله.

الرابع: و لا صمده من أشار إليه و توهّمه،

و ذلك لأنّ الإشارة إليه إمّا حسيّة أو عقليّة. و الاولى مستلزمة للوضع و الهيئة و الشكل و التحيّز كما علم في غير هذا الموضع، و ذلك على واجب الوجود محال، و أمّا الثانية فقد علمت أنّ النفس الإنسانيّة ما دامت في عالم الغربة إذا توجّهت لاقتناص أمر معقول من عالم الغيب فلا بدّ أن تستتبع القوّة الخياليّة و الوهميّة للاستعانة بهما على استثبات المعنى المعقول و ضبطه فإذن يستحيل أن يشير العقل الإنسانيّ إلى شي ء من المعاني الإلهيّة إلّا بمشاركة من الوهم و الخيال و استثباته حدّا و كيفيّة يكون عليها لكن قد علمت تنزيهه تعالى عن الكيفيّات و الصفات و الحدود و الهيئة فكان المشير إليه و المدّعى لإصابة حقيقته قاصدا في تلك الإشارة إلى ذى كيفيّة و حال ليس هو واجب الوجود فلم يكن قاصدا لواجب الوجود، و قد بيّنا فيما سلف امتناع الإشارة إليه.

الخامس: قوله: كلّ معروف بنفسه مصنوع.

صغرى ضمير من الشكل الأوّل استغنى معها عن ذكر الدعوى لدلالتها عليها، و هى أنّه تعالى ليس معلوما بنفسه: أى ليس معلوم الحقيقة بالكنه. و تقدير الكبرى: و لا شي ء ممّا هو مصنوع بإله للعالم واجب الوجود لذاته دائما. ينتج أنّه لا شي ء من المعلوم بنفسه بواجب الوجود و إله العالم دائما، و ينعكس لا شي ء من واجب الوجود معلوم بنفسه. أو من الشكل الثاني، و يكون تقدير الكبرى: و لا شي ء ممّا هو واجب الوجود بمصنوع. و ينتج النتيجة المذكورة، و ينعكس. و يحتمل أن تكون المقدّمة المذكورة هى الكبرى من الشكل الأوّل و لا حاجة إلى العكس المذكورة. و يحتمل أن يبيّن المطلوب المذكور بقياس استثنائى متّصل، و تكون المقدّمة المذكورة تنبيها على ملازمة المتّصلة و بيانا لها و تقديرها: لو كان تعالى معلوما بنفسه لكان مصنوعا لأنّ كلّ معلوم بنفسه مصنوع لكن التالى باطل فالمقّدم كذلك فأمّا بيان أنّ كلّ معلوم بنفسه مصنوع فهو أنّ كلّ معلوم بحقيقته فإنّما يعلم من جهة أجزائه، و كلّ ذى جزء فهو مركّب فكلّ مركّب فمحتاج إلى مركّب يركّبه و صانع يصنعه فإذن كلّ معلوم الحقيقة فهو مصنوع، و أمّا بطلان التالى فلأنّه تعالى لو كان مصنوعا لكان ممكنا مفتقرا إلى الغير فلا يكون واجب الوجود لذاته هذا خلف.

السادس: و كلّ قائم في سواه معلول

كالمقدّمة الّتي قبلها في أنّها يحتمل أن تكون صغرى قياس ضمير من الشكل الأوّل أو الثاني دلّ به على أنّه تعالى ليس بقائم في سواه: أى ليس لعرض فيحتاج إلى محلّ يقوم. تقديره أنّ كلّ قائم سواه فهو معلول، و لا شي ء من المعلول بواجب الوجود أولا شي ء من واجب الوجود بمعلول فينتج أنّه لا شي ء من القائم في سواه بواجب الوجود، و ينعكس كنفسها لا شي ء من واجب الوجود بقائم في سواه. و يحتمل أن يكون كبرى القياس و لا حاجة إلى عكس النتيجة، و يحتمل أن يكون ذكرها تنبيها على ملازمة قياس استثنائىّ: أى لو كان قائما في سواه لكان معلولا و لكن التالى باطل فالمقدّم كذلك، و بيان الملازمة أنّ القائم بغيره مفتقر إلى محلّ و كلّ مفتقر إلى غيره ممكن و كلّ ممكن معلول في وجوده و عدمه، و أمّا بطلان التالى فلأنّه لو كان معلولا لما كان واجب الوجود.

السابع: فاعل لا باضطراب آلة.

أمّا أنّه فاعل فلأنّه موجد العالم، و أمّا أنّه منزّه في فاعليّته عن اضطراب الآلة فلتنزّهه عن الآلة الّتي هى من عوارض الأجسام.

و قد سبق بيانه.

الثامن: مقدّر لا بحول فكرة،

و معنى كونه مقدّرا كونه معطيا لكلّ موجود المقدار الّذي تستحقّه من الكمال من الوجود و لواحق الوجود كالأجل و الرزق و نحوهما على وفق القضاء الإلهى، و كون ذلك لا بحول فكرة لأنّ الفكر من لواحق النفوس البشريّة بآلة بدنيّة، و قد تنزّه قدسه تعالى عن ذلك.

التاسع: كونه غنيّا لا باستفادة

و كونه غنيّا يعود إلى عدم حاجته في شي ء ما إلى شي ء ما. إذ لو حصل له شي ء باستفادة من خارج كسائر الأغنياء لزم كونه ناقصا بذاته مفتقرا إلى ذلك المستفاد موقوفا على حصول سببه فكان ممكنا هذا خلف و هو تنزيه له عن الغنى المشهور المتعارف.

العاشر: كونه لا تصحبه الأوقات،

و ذلك أنّ الصحبة الحقيقيّة تستدعى المعيّة و المقارنة اللذين هما من لواحق الزمان الّذي هو من لواحق الحركة الّتي هى من لواحق الجسم المتأخّر وجوده عن وجوده بعض الملائكة المتأخّر وجوده عن وجود الصانع الأوّل- جلّت عظمته- فكان وجود الزمان و الوقت متأخّرا عن وجوده تعالى بمراتب من الوجود فلم تصدق صحبة الأوقات لوجوده و لا كونها ظرفا له و إلّا لكان مفتقرا إلى وجود الزمان فكان يمتنع استغناؤه عنه لكنّه سابق عليه فوجب استغناؤه عنه. نعم قد يحكم الوهم بصحبة الزمان للمجرّدات و معيّته لها حيث تقسمها إلى الزمانيّات. إذ كان لا تعقل المجرّدات إلّا كذلك.

الحادى عشر: كونه لا ترفده الأدوات

و ظاهر أنّ المفتقر إلى المعونة بأداة و غيرها ممكن لذاته فلا يكون واجب الوجود لأنّه تعالى خالق الأدوات فكان سابقا عليها في تأثيره فكان غنيّا عنها فيمتنع عليه الحاجة إلى الاستعانة بها.

الثاني عشر: سبق الأوقات كونه

أى وجوده. و قد مرّ بيانه.

الثالث عشر: و العدم وجوده

أى و سبق وجوده العدم، و بيانه أنّه تعالى مخالف لسائر الموجودات الممكنة فإنّها محدثة فيكون عدمها سابقا على وجودها.

ثمّ إن لم تكن كذلك، وجودها و عدمها بالسبة إلى ذواتها على سواء كما بيّن في مظانّه و لها من ذواتها أنّها لا تستحقّ وجودا و عدما لذواتها و ذلك عدم سابق على وجودها. فعلى كلّ تقدير فوجودها يكون مسبوقا بعدم. بخلاف الموجود الأوّل- جلّت عظمته- فإنّه لمّا كان واجب الوجود لذاته كان لما هو هو موجودا فكان لحوق العدم له محالا فكان وجوده سابقا على العدم المعتبر لغيره من الممكنات، و لأنّ عدم العالم قبل وجوده كان مستندا إلى عدم الداعى إلى إيجاده المستند إلى وجوده فكان وجوده تعالى سابقا على عدم العالم. ثمّ تبيّن.

الرابع عشر. و الابتداء أزله،

و ذلك أنّ الأزل عبارة عن عدم الأوّليّة و الابتداء و ذلك أمر يلحق واجب الوجود لما هو هو بحسب الاعتبار العقلىّ و هو ينافي لحوق الابتداء و الأوّليّة لوجوده تعالى فاستحال أن يكون له مبدء لامتناع اجتماع النقيضين بل سبق في الأزليّة ابتداء ما كان له ابتداء وجود من الممكنات إذ هو مبدأها و مصدرها.

الخامس عشر: بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له

و ذلك أنّه تعالى لمّا خلق المشاعر و أوجدها و هو المراد بتشعيره لها امتنع أن يكون له مشعر و حاسّة و إلّا لكان وجودها له إمّا من غيره و هو محال: أمّا أوّلا فلأنّه مشعّر المشاعر و أمّا ثانيا فلأنّه يكون محتاجا في كماله إلى غيره فهو ناقص بذاته هذا محال، و إمّا منه و هو أيضا محال لأنّها إن كانت من الكمالات الوهميّة كان موجدا لها من حيث هو فاقد كمالا فكان ناقصا بذاته هذا محال، و إن لم يكن كمالا كان إثباتها له نقصا لأنّ الزيادة على الكمال نقصان فكان إيجاده لها مستلزما لنقصانه و هو محال.

السادس عشر: و بمضادّته بين الامور عرف أنّ لا ضدّ له

لأنّه لمّا كان خالق الأضداد فلو كان له ضدّ لكان خالقا لنفسه و لضدّه و ذلك محال، و لأنّك لمّا علمت أنّ المضادّة من باب المضاف و علمت أنّ المضاف ينقسم إلى حقيقىّ و غير حقيقىّ فالحقيقىّ هو الّذي لا تعقل مهيّته إلّا بالقياس إلى غيره، و غير الحقيقىّ هو الّذي له في ذاته مهيّة غير الإضافة تعرض لها الإضافة و كيف ما كان لا بدّ من وجود الغير حتّى يوجد المضاف من حيث هو مضاف فيكون وجود أحد المضافين متعلّقا بوجود الآخر فلو كان لواجب الوجود ضدّ لكان متعلّق الوجود بالغير فلم يكن واجب الوجود لذاته هذا خلف، و لأنّ الضدّين هما الأمران الثبوتيان اللذان يتعاقبان على محلّ واحد، و يمتنع اجتماعهما فيه فلو كان بينه و بين غيره مضادّة لكان محتاجا إلى محلّ يعاقب ضدّه عليه، و قد ثبت أنّه تعالى غنىّ من كلّ شي ء.

السابع عشر: و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له،

و برهانه أمّا أوّلا فلأنّه تعالى خلق المقترنات و مبدء المقارنة بينها فلو كان تعالى مقارنا لغيره لكان خالقا لنفسه و لقرينه و ذلك محال، و لأنّ المقارنة من باب المضاف و يمتنع أن يلحقه. على ما تقدّم.

الثامن عشر: كونه تعالى مضادّا بين الامور.

المضادّة تأكيد لقوله: و لمضادّته للأشياء. فمنها النور و الظلمة، و في كونهما ضدّين خلاف بين العلماء مبنىّ على كون الظلمة أمرا وجوديّا أو عدميّا و الأقرب أنّها أمر وجوديّ مضادّ للنور، و قال بعضهم: إنّها عبارة عن عدم الضوء عمّا من شأنه أن يضي ء و ليست على هذا القول عدما صرفا فجاز أن يطلق عليها أنّها ضدّ مجازا، و منها البياض و السواد و الجمود و البلل: أى اليبوسة و الرطوبة و الحرارة و البرودة. و مضادّته بينها خلقه لها على ما هى عليه من الطبايع المتضادّة.

التاسع عشر: كونه مؤلّفا بين متعادياتها

في أمزجة المركّبات من العناصر الأربعة فإنّه جمع بينها فيها على وجه الامتزاج حتّى حصل بينها كيفيّة متوسّطه على ما مرّ بيانه في الخطبة الاولى.

العشرون

كونه مقارنا بين متبايناتها.

الحادى و العشرون: كونه مقرّبا بين متباعداتها،

و مرّ نظير هاتين الفقرتين في الخطبة الاولى.

الثاني و العشرون: كونه مفرّقا بين متدانياتها

أى بالموت و الفناء لهذه المركّبات في هذا العالم. و أشار إلى استناد فسادها إليه أيضا إذ هو مسبّب الأسباب.

و قد طاوعته عليه السّلام المطابقة في هذه القرائن فالتأليف بإزاء المعاداة، و المقارنة بإزاء المباينة، و القرب بإزاء البعد، و التفريق بإزاء التدانى.

الثالث و العشرون: كونه تعالى لا يشمله حدّ،

و المراد: إمّا الحدّ الاصطلاحى و ظاهر كونه تعالى لا حدّ له، إذ لا أجزاء له فلا تشمل و تحاط حقيقة بحدّ، و إمّا الحدّ اللغوىّ و هى النهاية الّتي تحيط بالجسم مثلا فيقف عندها و ينتهى بها و ذلك من لواحق الكمّ المتّصل و المنفصل و هما من الأعراض و لا شي ء من واجب الوجود سبحانه بعرض أو محلّ له فامتنع أن يوصف بالنهاية. و أمّا وصفه باللانهاية فعلى سبيل سلب النهاية عنه مطلقا بسلب معروضها كالمقدار مثلا لا على سبيل العدول بمعنى أنّه معروض النهاية و اللانهاية لكن ليست النهاية حاصلة له. الرابع و العشرون: كونه لا يحسب بعد

أى لا يلحقه الحساب و العدّ فيدخل في جملة المحسوبات المعدودة، و ذلك أنّ العدّ من لواحق الكمّ المنفصل الّذي هو العدد كما هو معلوم في مظانّه و الكمّ عرض، و قد ثبت أنّه تعالى ليس بعرض و لا محلّ له، و استحال أن يكون معدودا. و قوله: و إنّما تحدّ الأدوات أنفسها. فالأدوات إشارة إلى الآلات البدنيّة و القوى الجسمانيّة، و قد ثبت أنّها لا يتعلّق إدراكها إلّا بما كان جسما أو جسمانيّا على ما علم في موضعه فمعنى قوله: و إنّما تحدّ الأدوات أنفسها. أى إنّما تدرك الأجسام و الجسمانيّات ما هو مثلها من الأجسام و الجسمانيّات، و مثل الشي ء هو هو في النوع أو الجنس، و يحتمل أن يدخل في ذلك النوع الفكر لامتناع انفكاكه عن الوهم و الخيال حين توجّهه إلى المعقولات لما بيّناه من حاجته إليهما في التصوير و الشبح فكان لا يتعلّق إلّا بمماثل ممكن، و لا يحيط إلّا بما هو في صورة جسم أو جسمانيّ، و كذلك قوله: و يشير الأشياء إلى نظائرها. و قوله: منعتها منذ القدميّة و حمتها قد الأزليّة و جنّبتها لو لا التكملة. الضمائر المتّصلة بالافعال الثلاثة تعود إلى الآلات و الأدوات و هى مفعولات اولى. و القدميّة و الأزليّة التكملة مفعولات ثانية، و منذ و قد و لولا محلّها الرفع بالفاعليّة، و معنى الكلمة الاولى أنّ إطلاق لفظة- منذ- على الآلات و الأدوات في مثل قولنا: هذه الآلات وجدت منذ كذا يمنع كونها قديمة.

إذ كان وضعها لابتداء الزمان و كانت لإطلاقها عليها متعيّنة الابتداء و لا شي ء من القديم بمتعيّن الابتداء فينتج أنّه لا شي ء من هذه الأدوات و الآلات بقديم، و كذلك إطلاق لفظة- قد- عليها يحميها و يمنعها من كونها أزليّة إذ كانت- قد- تفيد تقريب الماضى من الحال فإطلاقها عليها كما في قولك: قد وجدت هذه الآلة وقت كذا. يحكم بقربها من الحال و عدم أزليّتها و لا شي ء من الأزلىّ بقريب من الحال فلا شي ء من هذه الآلات بأزلىّ. و كذلك إطلاق لفظ- لولا- على هذه الآلات تجنّبها التكملة. إذ كان وضع لولا دالّا على امتناع الشي ء لوجود غيره فإطلاقها عليها في مثل قولك عند نظرك إلى بعض الآلات المستحسنة و الخلقة العجيبة و الأذهان المتوقّدة: ما أحسنها و أكملها لولا أنّ فيها كذا. فيدلّ بها على امتناع كمالها لوجود نقصان فيها فهى مانعة لها من الكمال المطلق، و إنّما أشار إلى حدوثها و نقصانها ليؤكّد كونها غير متعلّقة بتحديده سبحانه، و أنّها في أبعد بعيد من تقديره و الإشارة إليه. إذ كان القديم الكامل في ذاته التامّ في صفاته أبعد الأشياء عن مناسبته المحدث الناقص في ذاته فكيف يمكن أن يدركه أو يليق أن يطمع في ذلك، و قال بعض الشارحين: المراد بالأدوات و الآلات أهلها. و قد روى برفع القدميّة و الأزليّة و التكملة على الفاعليّة. و الضمائر المتّصلة بالأفعال مفعولات اولى، و منذ و قد و لولا مفعولات ثانية، و يكون المعنى أنّ قدمه تعالى و أزليّته و كماله منعت الأدوات و الآلات من إطلاق منذ و قد و لو لا عليه سبحانه لدلالتها على الحدوث و الابتداء المنافيين لقدمه و أزليّته و كماله. و الرواية الاولى أولى لوجودها في نسخة الرضيّ- رضى اللّه عنه- بخطّه. و قوله: بها تجلّى صانعها للعقول. أى بوجود هذه الآلات ظهور وجوده تعالى للعقول. إذ كان وجودها مستلزما لوجود صانعها بالضرورة، و إحكامها و إتقانها شاهد بعلمه و حكمته شهادة تضطرّ إلى الحكم بها العقول، و كذلك تخصيصها بما تخصّصت به من الكمالات شاهد بإرادته و كمال عنايته فيكون ما شهد به وجودها من وجود صانعها أجلى و أوضح من أن يقع فيه شكّ أو يلحقه شبهة، و يتفاوت ذلك الظهور و التجلّى بحسب تفاوت صقال النفوس و جلائها فمنها من يراه بعد، و منها من يراه مع، و منها من يراه قبل، و منها من يراه لا شي ء معه و اولئك عليهم صلوات من ربّهم و رحمة و اولئك هم المهتدون. و قوله: و بها امتنع عن نظر العيون. أى بإيجادها و خلقها بحيث تدرك بحاسّة البصر علم أنّه تعالى يمتنع أن يكون مرئيّا مثلها، و بيانه أنّ تلك الآلات إنّما كانت متعلّقة حسّ البصر باعتبار أنّها ذات وضع و جهة و لون و غيره من شرائط الرؤية، و لمّا كانت هذه الامور ممتنعة في حقّه تعالى لا جرم امتنع أن يكون محلّا لنظر العيون، و قال بعض الشارحين في بيان ذلك: إنّه لمّا كان بالمشاعر و الحواسّ الّتي هى الآلات المشار إليها أكملت عقولنا، و بعقولنا استخرجنا الدليل على أنّه لا يصحّ رؤيته فإذن بخلق هذه الأدوات و الآلات لنا عرفناه عقلا و عرفناه أنّه يستحيل أن يعرف بغير العقل.

الخامس و العشرون: كونه تعالى منزّها أن يجرى عليه السكون و الحركة،

و قد أشار عليه السّلام إلى بيان امتناعهما عليه من أوجه: أحدها: قوله: و كيف يجرى عليه. إلى قوله: أحدثه، و هو استفهام على سبيل الاستنكار لجريان ما أجراه عليه و عود ما أبداه و أنشأه إليه و حدوث ما أحدثه فيه. و بيان بطلان ذلك أنّ الحركة و السكون من آثاره سبحانه في الأجسام و كلّ ما كان من آثاره يستحيل أن يجرى عليه و يكون من صفاته: أمّا المقدّمة الاولى فظاهرة، و أمّا الثانية فلأنّ المؤثّر واجب التقدّم بالوجود على الأثر فذلك الأثر إمّا أن يكون معتبرا في صفات الكمال فيلزم أن يكون تعالى باعتبار ما هو موجد له و مؤثّر فيه ناقصا بذاته مستكملا بذلك الأثر، و النقص عليه تعالى محال، و إن لم يكن معتبرا في صفات كماله فله الكمال المطلق بدون ذلك الأثر فكان إثباته صفة له نقصا في حقّه لأنّ الزيادة على الكمال المطلق نقصان و هو عليه تعالى محال. الثاني: لو كان كذلك للزم التغيّر في ذاته تعالى و لحوق الإمكان له، و دلّ على ذلك بقوله: إذن لتفاوتت ذاته: أى تغيّرت بطريان الحركة عليها تارة و السكون اخرى لأنّ الحركة و السكون من الحوادث المتغيّرة فيكون تعالى بقوله: لتعاقبهما محلّا للحوادث في التغيّرات فكان متغيّرا لكن التغيّر مستلزم للإمكان فالواجب لذاته ممكن لذاته هذا خلف. الثالث: لو كان كذلك للزم حقيقته التجزية و التركيب لكنّ التالى باطل و المقدّم كذلك. أمّا الملازمة فلأنّ الحركة و السكون من عوارض الجسم الخاصّة به فلو يوصف تعالى بها لكان جسما و كلّ جسم فهو مركّب قابل للتجزئة، و أمّا بطلان التالى فلأنّ كلّ مركّب مفتقر إلى أجزائه و ممكن فالواجب ممكن.

هذا خلف. الرابع: أنّه لو كان كذلك للزم أن يبطل من الأزل معناه: أمّا على طريق المتكلّمين فظاهر لأنّ الحركة و السكون من خواصّ الأجسام الحادثة فكان الموصوف بهما حادثا فلو كان تعالى موصوفا بهما لبطل من الأزل معناه و لم يكن أزليّا.

و أمّا على رأى الحكماء فلأنّه تعالى لكونه واجب الوجود لذاته يستحقّ الأزليّة، و لكون الممكن ممكنا لذاته فهو إنّما يستحقّ الأزليّة لالذاته بل لأزليّة علّته و تمامها أزلا حتّى لو توقّفت علّته على أمر ما في مؤثريّتها لزم حدوث الممكن و لم يكن له من ذاته إلّا كونه لا يستحقّ لذاته وجودا و لا عدما و هو معنى الحدوث الذاتىّ عندهم. فعلى هذا لو كان تعالى قابلا للحركة و السكون لكان جسما ممكنا لذاته فكان مستحقّا للحدوث الذاتىّ بذاته فلم يكن مستحقّا للأزليّة بذاته فيبطل من الأزليّة معناه و هو استحقاقه الأزليّة بذاته لكن التالى باطل لما مرّ. الخامس: أنّه لو كان كذلك للزم أن يكون له وراء إذ وجد له أمام، و وجه الملازمة أنّه لو جرت عليه الحركة لكان له أمام يتحرّك إليه و حينئذ يلزم أن يكون له وراء إذ له أمام لأنّهما إضافيّتان لا تنفكّ إحداهما عن الاخرى لكن ذلك محال لأنّ كلّ ذى وجهين فهو منقسم و كلّ منقسم فهو ممكن على ما مرّ. السادس: لو كان كذلك لالتمس التمام إذ لزمه النقصان، و بيان الملازمة أنّ جريان الحركة عليه مستلزم لتوجّهه بها إلى غاية إمّا جلب منفعة أو دفع مضرّة. إذ من لوازم حركات العقلاء ذلك، و على التقديرين فهما كمال مطلوب له لنقصان لازم لذاته لكنّ النقصان بالذات و الاستكمال بالغير مستلزم الإمكان فالواجب ممكن. هذا خلف. السابع: لو كان كذلك لقامت آية المصنوع فيه، و بيان الملازمة أنّه حينئذ يكون قادرا على الحركة و السكون فقدرته عليهما ليست من خلقه و إلّا لافتقر إيجاده لها إلى قدرة اخرى سابقة عليها و لزم التسلسل و كان قادرا قبل أن كان قادرا و هما محالان فهى إذن من غيره فهو إذن مفتقر في كماله إلى غيره فهو مصنوع و فيه آيات الصنع و علامات التأثير فليس هو بواجب الوجود. هذا خلف. الثامن: لو كان كذلك لتحوّل دليلا بعد أن كان مدلولا عليه، و ذلك أن يكون مصنوعا على ما مرّ و كلّ مصنوع فيستدلّ به على صانعه كما هو المشهور في الاستدلال بوجود العالم و حدوثه على وجود صانعه، و لأنّه يكون جسما فيكون مصنوعا فكان دليلا على الصانع لكنّه هو الصانع الأوّل للكلّ و هو المدلول عليه فاستحال أن يكون دليلا من جهة آثار الصنع فيه فاستحال أن يكون قابلا للحركة و السكون فاستحال أن يجريا عليه. فانظر إلى هذه النفس الملكيّة له عليه السّلام كيف يفيض عنها هذه الأسرار الإلهيّة فيضا من غير تقدّم مزاولة الصنائع العقليّة و ممارسة البحث في هذه الدقائق الإلهيّة. و أمّا قوله: و خرج بسلطان الامتناع.

إلى قوله: غيره. فقد يسبق إلى الوهم عطفه على الأدلّة المذكورة، و ظاهر أنّه ليس كذلك، بل هو عطف على قوله: امتنع. أى بها امتنع عن نظر العيون و خرج ذلك الامتناع: أى امتناع أن يكون مثلها في كونها مرئيّة للعيون و محلّا للنظر إليها عن أن يؤثّر فيه ما يؤثّر في غيره من المرئيّات، و هى الأجسام و الجسمانيّات، و ظاهر أنّه تعالى لمّا امتنع عن نظر العيون إذ لم يكن جسما و لا قائما به فخرج بسلطان استحقاق ذلك الامتناع عن أن يؤثّر فيه ما يؤثّر في غيره من الأجسام و الجسمانيّات و عن قبول ذلك. و قال بعض الشارحين: إنّه عطف على قوله: تجلّى: أى بها تجلّى للعقول و خرج بسلطان الامتناع كونه مثلا لها: أى يكون واجب الوجود ممتنع العدم عن أن يكون ممكنا فيقبل أثر غيره كما يقبل الممكنات.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت كه در باره توحيد ايراد شده، شامل يك سلسله از اصول علمى توحيد مى باشد كه در خطبه هاى ديگر يافت نمى شود:

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ- لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ- وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ- وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ- ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ- وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ- مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا- مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا- لَا يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍّ- وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا- وَ تُشِيرُ الْآلَاتُ إِلَى نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدُ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لَا يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلًا بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولًا عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

لغات

صمده: آن را قصد كرد ترفده: او را كمك مى كند وضوح و وضح: سفيدى بهمه: سياهى، تاريكى حرور (در اين جا): گرمى صرد: سردى

ترجمه

«هر كس خداى را به چگونگى ستايد، وى را يكتا ندانسته، و هر كه برايش مانندى قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و آن كه وى را به چيزى تشبيه كند به مقصد نرسيده و كسى كه به او اشاره كند و يا وى را دروهم و انديشه آورد، قصدش نكرده است، آنچه حقيقتش شناخته شود، مصنوع است و هر چه كه قائم به ديگرى باشد معلول علّتى مى باشد. كار انجام مى دهد بى آن كه نيازمند وسيله باشد و اندازه گيرنده اى است كه محتاج به فكر و انديشه نمى باشد. بى نياز است بدون اين كه استفاده اى كسب كند، نه زمانها با او، همراه، و نه ابزار و وسايل با او قرينند، بودنش بر زمان پيشى گرفته و هستيش بر عدم سبقت يافته و ازليّتش بر آغاز مقدم بوده است، آفرينش حواس به وسيله او، دليل بر پيراستگى وى از حواس است.

از آفريدن اشياء متضاد، معلوم مى شود كه براى وى ضدّى متصور نيست و از تقارن قرار دادن ميان اشياء روشن مى شود كه او را قرين و همتايى نيست، روشنى را با تاريكى و آشكار را با نهان و خشكى را با ترى و گرمى را با سردى، ضدّ يكديگر قرار داده عناصر متضادّ را با هم تركيب كرده و بين موجودات متباين تقارن برقرار ساخته است، آنها را كه با هم فاصله داشته اند به همديگر نزديك و ميان آنها كه با هم نزديكند جدايى افكنده است، حد و اندازه اى برايش متصور نيست و به شماره در نمى آيد، ابزارها خودشان را محدود مى سازند و وسايل و آلات به همانند خود اشاره مى كنند (يعنى آنچه را كه مورد اشاره قرار مى دهند مثل خودشان مادى هستند)، همين كه مى گوييم موجودات از فلان وقت پيدا شده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم و اين كه مى گوييم، بطور قطعى به وجود آمده اند ازلى بودنشان را ممنوع ساخته ايم، و هنگامى كه گفته مى شود اگر چنين نمى بود كامل مى شد، دليل بر نقصان و كامل نبودن آنهاست، به آفرينش موجودات خالق آنها براى عقول تجلى كرد و به آن سبب نيز از ديده شدن با چشمهاى ظاهر مبّرا مى باشد، حركت و سكون در او يافت نمى شود و چگونه مى تواند چنين باشد با اين كه او خود آنها را ايجاد فرموده است و چطور ممكن است آنچه را كه خود آشكار ساخته در وى اثر بگذارد، آيا مى شود كه آفريننده تحت تأثير آفريده خويش قرار گيرد و اگر چنين شود ذاتش تغيير مى كند، و كنه وجودش تجزيه مى پذيرد و ازلى بودنش باطل مى شود، و هنگامى كه براى او جلو باشد پشت سر هم خواهد داشت و چون نقصان و عدم كمال همراهش باشد طالب كمال خواهد بود، و دليل حتمى بر مخلوق بودن او مى باشد كه خود دليل بر وجود خالقى براى اوست، نه اين كه خود آفريدگار باشد، و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او موثر نيست خارج مى شود.

شرح

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 بحث در اين خطبه توحيد مطلق پروردگار و تنزيه ذات اقدس وى از ويژگيهاى ناروا مى باشد و به اين منظور او را از صفات ناروا دور دانسته است:

1- ما وحده من كيّفه،

در اين عبارت دو قسم از اقسام دلالتهاى منطقى نهفته است، مطابقه و التزام الف: بطور مطابقه بر اين امر دلالت دارد كه هر كس خداى را به كيفيت ستايد يكتايى وى را بيان نكرده است ب: لازمه اين معنا آن است كه خداى را به اين طريق ستودن جايز نيست.

تعريف كيفيت: در آغاز براى اين كه روشن شود چرا توصيف خداوند بدين گونه روا نيست كيفيت يا كيف را تعريف مى كنيم و آن ويژگى ثابت و صفتى است كه بر اشياء و موجودات عارض مى شود و هيچ گونه قسمت و نسبتى نمى پذيرد«» و با اين تعريف و قيودى كه براى آن ذكر شد از بقيّه اعراض جدا مى شود، و اين عرض داراى چهار قسم اصلى است كه هر كدام نيز داراى چند بخش مى باشند: 1- كيفيات مخصوص به كميّات كه داراى سه بخش است: الف- مربوط به شكل و سطح است مثل مثلّث بودن و مربع بودن و غير اينها... ب- ويژگيهاى خطها مثل كج و راست بودن.

ج- صفاتى كه اختصاص به شماره ها و اعداد دارد مانند زوج يا فرد بودن.

2- كيفيات محسوسه، از قبيل رنگها، مزه ها، سردى و گرمى و اين قسم نيز داراى دو بخش مى باشد: الف- كيفيات راسخه كه تا وقتى محلّش وجود دارد آن نيز وجود دارد مانند زردى طلا و شيرينى براى عسل و اين بخش را به دو دليل كيفيت انفعالى نيز مى گويند، يا به اين سبب كه حواس را تحت تاثير قرار داده و منفعل مى كنند و يا به واسطه اين كه محل و موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1هاى خود را منفعل مى كنند.

ب- راسخ و دائمى نيستند بلكه دير يا زود از بين مى روند، از قبيل سرخى صورت شخص شرمسار و اينها را نيز انفعال مى گويند زيرا موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1اتشان به سرعت تحت تأثير واقع شده و تغيير حالت مى دهند.

3- كيفيات نامحسوس داراى بخشهاى مختلفى مى باشند: الف- استعدادهايى كه در بعضى موجودها منشأ كمال واقع مى شوند از قبيل استعداد براى مقاومت و دفاع در برابر دشمن.

ب- كيفياتى كه موجب انفعال در جهت كمال باشد كه قوه طبيعى نيز ناميده مى شود و مثل هميشه سالم و سخت بودن.

ج- استعداد بعضى نقيصه ها مانند آمادگى براى زود باورى و زود تحت تأثير هر چه واقع شدن كه اين بخش را ضعف هم مى گويند.

د- و يا آنچه كه باعث ضعف و ناتوانى در نيروهاى طبيعى مى باشد مثل هميشه بيمار يا بيمار گونه بودن.

4- آخرين قسمت كيفياتى كه در اصل وجودشان كمال و نقص نهفته است و اينها نيز محسوس نيستند و دو بخش دارد آنهايى كه ثابتند و بزودى از بين نمى روند ملكه ناميده مى شوند و آنها را كه بر عكس، زود زايل مى شوند حال مى گويند مثل: خشم شخص بردبار و حليم و بيمارى آدم تندرست و سالم.

پس از تعريف و بيان قسمتهاى كيف، لازم است از باب توضيح خاطر نشان كنيم كه آنچه را ما در ضمن شرح جمله اول اين خطبه گفتيم كه لازمه توصيف خداوند به كيفيّت، يكتا ندانستن ذات اقدس وى مى باشد خود حضرت در نخستين خطبه كتاب فرموده است: كسى كه حق تعالى را وصف كند برايش قرين و همتايى قائل شده و آن كه چنين كند او را دو تا دانسته...«»، و چنان كه آن جا شرح شد، نتيجه اين مى شود: هر كس خداى را به وصف در آورد او را دو تا دانسته است، پس روشن است هر كه وى را به وصف بخواند او را يكتا ندانسته است زيرا توحيد با تثنيه ضدّند و قابل اجتماع نيستند.

2- و لا حقيقته اصاب من مثّله،

دومين صفتى كه خدا را از آن مبرّا دانسته اين است كه، هر كس براى او مثل و مانندى قرار دهد به حقيقت وى نرسيده است زيرا هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود با لذات نخواهد بود به دليل اين كه اگر مثليّت و مانندى، همه جانبه باشد تعددى در كار نيست، چون تعدّد نياز به تغاير دارد اگر چه به حدّاقل باشد، و اين امرهم با وحدت و مثليّت همه جانبه نمى سازد، و اگر مثليّت و اشتراك فقط از برخى جهات باشد از سه حالت خارج نيست زيرا آنچه دليل اشتراك مثلين مى باشد، يا اصل ماهيت و تمام حقيقت آنهاست يا جزء حقيقت آنها و يا خارج از ماهيت آنان مى باشد و هر سه حالت به شرح زير باطل است.

1- اگر ما به الاشتراك تمام حقيقت مثلين باشد ناچار ما به الامتياز، امرى عارض بر حقيقت آنها خواهد بود و اين حالت نيز دو شقّ باطل دارد، زيرا آنچه سبب اين عروض شده است اگر ماهيت آن دو باشد، باعث اشتراك است نه امتياز به دليل اين كه مقتضاى ماهيت واحده اختلافى ندارد و فرض اين بود كه در اصل حقيقت و تمام ماهيّت مانند يكديگرند، پس ماهيتشان يكى است، بنا بر اين آنچه علّت امتياز يكى از آنهاست در ديگرى نيز وجود دارد، پس بطلان اين شق ثابت شد، شق دوم اين كه آنچه سبب عروض ما به الامتياز مثلين شده غير از حقيقت آنها مى باشد، پس لازم آيد كه ذات واجب الوجود به منظور تحصيل ما به الامتياز نيازمند به امرى خارج از ذات باشد و اين خود امرى محال و باطل است.

2- و اگر ما به الاشتراك جزء حقيقت مثلين باشد، لازمه اش آن است كه هر دو مركب باشند پس ممكن خواهند بود، نه واجب.

3- حالت سوّم اين كه ما به الاشتراك، امرى خارج از حقيقت آنها باشد، اين هم به دو وجه باطل است، وجه اوّل: توصيف واجب تعالى به امرى خارج از حقيقتش ممتنع است زيرا لازمه آن چنان كه گذشت تثنيه او و مركب كردن وى مى باشد، وجه دوم خود داراى دو شق مى باشد.

الف- اگر اين امر خارجى كه مايه اشتراك آنهاست، كمالى براى ذات واجب تعالى باشد لازم آيد كه واجب الوجود بالذات، از غير خود استفاده كمال كند كه امرى است باطل.

ب- و اگر كمال نيست، اثباتش براى خداوند نقص خواهد بود، پس ثابت مى شود كه هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود بالذات نمى باشد و بنا بر اين هر كس در راه شناخت خدا به آنچه برسد كه مثل و مانند دارد به چيزى رسيده است كه واجب بالذات نيست و به خالق جهان نرسيده است و مراد از عبارت امام (ع) آن است كه: در مقام توجه به حق تعالى و كاوش در جستجوى معرفت وى مثل و مانندى برايش قايل نشوند.

3- ويژگى سوم كه ذات اقدس خداوند از آن بدور است، اين سخن امام (ع) مى باشد: و لا ايّاه عنى من شبّهه، معنا و شرح اين فراز با عبارت بالا شباهت كامل دارد.

4- و لا صمده من اشار اليه و توهّمه،

اشاره كردن بطور كلى دو گونه است: حسى و عقلى و هر دو در مورد خدا، باطل است زيرا لازمه اشاره حسّى آن است كه او داراى وضع و هيأت و شكل و مكان باشد، چنان كه بارها گفته ايم، و امّا اشاره عقلى چنان كه معلوم است نفس انسانى تا هنگامى كه در جهان ماده غريبانه بسر مى برد اگر بخواهد امر معقولى را از عالم غيب به دست آورد، ناچار است كه براى ضبط و اثبات آن از قوه خيال و وهم كمك بگيرد پس هيچگاه نمى تواند به امور معنوى اشاره كند، مگر با مشاركت وهم و خيال كه لازمه داشتن حدّ و كيفيت است و از طرفى مى دانيم كه حق تعالى از كيفيات و حدود و هيأت داشتن منزّه و پاك است، بنا بر اين آن كه خدا را مورد اشاره قرار دهد و ادّعا كند كه در شناخت وى به حقيقت رسيده است در حقيقت چيزى را اراده كرده است كه داراى كيفيت و حال مى باشد، در صورتى كه او واجب الوجود نيست، پس واجب الوجود را اراده نكرده است، بدين جهت بطور كلى اشاره به ذات اقدس حق تعالى محال و ممتنع است.

5- ويژگى پنجم در اين سخن حضرت مورد اشاره واقع شده است.

كلّ معروف بنفسه مصنوع،

آنچه از اين جمله اراده شده آن است كه كنه و حقيقت وجود حق تعالى بر كسى معلوم نيست ولى چون در مقام استدلال است مى توان از شكل اول قياس اقترانى بدين گونه استفاده كرد كه اين جمله از سخن امام را هر چه كنه و حقيقتش معلوم شود مصنوع است صغرى، و اين جمله تقديرى را هم كه هيچ مصنوعى واجب الوجود نيست كبراى آن قرار دهيم و نتيجه اين دو مقدمه چنين مى شود، هيچ معلوم الحقيقه اى واجب الوجود نيست و هنگامى كه اين قضيه سالبه كليه را عكس كنيم، اين جمله به دست مى آيد: هيچ واجب الوجودى معلوم الحقيقه نيست كه همان مطلوب و مدّعاى اوّل مى باشد و در اين مورد از قياس ضمير استفاده شده است. ممكن است اين استدلال را به شكل دوم ببريم، به اين طريق كه صغرايش همان جمله مضمر باشد و كبراى آن اين جمله: هيچ واجب الوجودى مصنوع نيست و نتيجه آن را مانند استدلال بالا عكس كنيم، احتمال سوم آن است كه مقدمه اول را كبرا قرار دهيم و نيازى به عكس كردن نتيجه هم نداريم«». احتمال چهارم آن است كه مطلوب را از راه قياس استثنايى به دست آوريم و مقدمه مذكور در متن سخن امام را حاكى از تلازمى بدانيم كه در شرطيّه متصله وجود دارد كه صورت قياس چنين است: اگر كنه حقيقت خداوند معلوم شود مصنوع خواهد بود، تالى كه باطل است پس مقدم نيز باطل خواهد بود.

علت اين كه هر معلوم الحقيقه اى مصنوع مى باشد آن است كه حقيقت هر چيزى به اجزايش شناخته مى شود و هر چه اجزاء دارد مركب است و هر مركبى نياز، به تركيب كننده و صانع دارد پس هر معلوم الحقيقه اى مصنوع و داراى صانع است، و بطلان تالى به اين دليل است كه اگر حق تعالى مصنوع بود، ممكن و محتاج به غير مى شد و در نتيجه واجب الوجود بالذّات نبود.

6- صفت ديگرى را كه از ذات مقدس خداى تعالى دور دانسته آن است كه وى قائم به غير نيست، زيرا هر چه چنين باشد وابسته و معلول است و كلّ قائم فى سواه معلول، اين جمله هم مانند عبارت پيشين مى تواند مقدمه اول و صغراى مشكل اول يا دوم قياس مضمر باشد و مفهومش آن است كه حق تعالى قائم به غير نيست يعنى عرض نمى باشد كه نيازمند به محلّ شود، مقدّمات قياس از اين قرار است: هر چه قائم به غير باشد معلول است، هيچ معلولى واجب الوجود نيست، (شكل اوّل)، يا هيچ واجب الوجودى معلول نيست (شكل دوم)، و نتيجه آن بنا به هر دو فرض اين است: هيچ قائم به غيرى واجب الوجود نيست و موقعى كه آن را عكس كنيم مطلوب به دست مى آيد: هيچ واجب الوجودى قائم به غير نيست و نيز چنان كه قبلا بيان داشتيم ممكن است جمله متن را كبراى قياس قرار دهيم كه نياز به معكوس ساختن نتيجه نداشته باشيم (اين جا هم چنان كه در پايين صفحه قبل بيان شد، شكل اول به چهارم برمى گردد.) و همچنان ممكن است كه بيان كننده تلازم قياس استثنايى باشد، يعنى اگر خداوند متعال قائم به غير باشد معلول خواهد بود، تالى كه باطل است مقدم نيز مثل آن است و ملازمه ميان مقدم و تالى آن است كه قائم به غير نيازمند به محل است و آنچه نيازمند باشد ممكن است و هر ممكنى وجود و عدمش معلول است، و امّا دليل بطلان تالى آن است كه اگر خداوند معلول باشد واجب الوجود نخواهد بود.

7- هفتمين ويژگى حق تعالى: فاعلى است كه از ابزار و وسايل كار استفاده نمى كند، خداوند به دليل اين كه ايجاد كننده جهان وجود است پيوسته در كار و فاعل است اما از به كارگيرى ابزار در كارهايش پاك و منزه است زيرا اين عمل از صفات اجسام مى باشد و خداوند از جسميت بدور است.

8- صفت هشتم: مقدّر لا بحول فكرة،

آفريننده جهان امور را اندازه گيرى مى كند اما نيازى به كمك از فكر و انديشه ندارد، او به هر موجودى اندازه كمالش را از وجود و متعلقات آن كه عبارت از اجل و روزى و جز اينها مى باشد بر طبق مصلحت و قضاى خود مى دهد و براى اين عمل نيازمند به فكر و انديشه نيست زيرا انديشيدن از لوازم نفوس بشرى است كه در انجام دادن اعمال از بدن و امور مادى استفاده مى كند و خداوند از اين خصوصيت بدور است.

9- ويژگى نهم اين كه خداوند بدون سود بردن غنى و بى نياز است امام (ع) با اين بيان ساحت قدس الهى را از همه چيز و در تمام جهات بى نياز معرفى مى كند و حتى وى را از غنا و بى نيازى متعارفى كه در مخلوقها يافت مى شود پاك و منزّه دانسته است زيرا اگر مانند ساير اغنياء ثروت را از راه استفاده به دست آورد لازم آيد كه در ذاتش ناقص باشد و براى رفع آن محتاج به استفاده از غير خود و در نتيجه ممكن خواهد بود نه واجب.

10- زمان ياراى همراهى با خدا را ندارد زيرا مصاحبت حقيقى دليل با هم بودن و نزديك شدن است كه اين هر دو از متعلقات جسمند و از طرفى وجود جسم مادّى خود بعد از وجود فرشتگان است و وجود آنان هم معلول و متاخر از وجود مانع اوّل مى باشد، بنا بر اين وجود وقت و زمان به چند مرتبه از وجود حق تعالى تأخر دارد و درست در نمى آيد كه همراه و يا ظرف وجود مى باشد و گرنه به زمان محتاج مى شود نه از آن بى نياز، در صورتى كه حق تعالى چون بر همه كائنات و از جمله زمان سبقت دارد پس بكلى از آن بى نياز است و امّا اين كه گاهى نيروى واهمه انسان، زمان را با برخى مجردات همراه و با هم مى داند و آنها را به زمانيّات تقسيم مى كند، به اين دليل است كه نمى تواند آنها را در خارج از زمان به تصور ذهنى در آورد و الا مجردات رابطه اى با زمان ندارند.

11- خصوصيت ديگر براى خداوند آن است كه نياز به كمك اسباب و آلات ندارد زيرا هر چه كه نيازمند به كمك گرفتن از اسباب و آلات باشد ذاتش ممكن است و واجب الوجود نخواهد بود امّا حق تعالى كه واجب الوجود و هستى بخش تمام كائنات مى باشد كه از هر گونه كمك و يارى و از هر نوع سبب و آلتى مستغنى و بى نياز است.

12- سبق الاوقات كونه،

هستى و ذات هستى بخش او بر وجود زمانها و وقتها تقدم دارد و در محدوده زمان نمى گنجد.

13- وجودش بر نيستى و عدم تقدم دارد، ممكنات عالم هستى به دليل اين كه حادث و پديده اند، از نظر ذات خود استحقاق وجود و عدم ندارند، بلكه وجود و عدم بر ايشان مساوى است و تنها در هنگامى وجود مى يابند كه علت ايجادشان يافت شود، بنا بر اين عدم آنان بر وجودشان تقدم دارد، بر خلاف ذات بارى تعالى كه چون واجب الوجود بالذات است، عدم و نيستى به هيچ وجه در او راه ندارد بلكه هستى وى بر عدمش سابق مى باشد و به دليل اين كه او جهان را از حالت تساوى وجود و عدم بيرون آورده و صورت وجود به آن داده است، پس وجود وى بر عدم جهان نيز سبقت و تقدم دارد.

14- صفت چهاردهم آن است كه ازليّت خداوند بر ابتداى وجودش مقدم است، ازليّت به معناى بى آغازى است، و به حكم عقل منحصر به واجب الوجود مى باشد، زيرا آغاز داشتن با واجب الوجود بودن نقيض همند و در يك امر جمع نمى شوند، پس وى را آغازى نيست و ازليت سزاوار اوست و او با ازليّتش سر آغاز هستى تمام ممكنات نيز مى باشد.

15- تبشعيره المشاعر، عرف ان لا مشعر له،

خداوند به دليل آفرينش اعضاء و موارد ادراك و حواسّ براى مخلوقات، خود از داشتن اين امور پاك و منزه است، زيرا اگر خود نيز داراى اين مشاعر باشد، از دو حالت خارج نيست: يا از ناحيه غير به او داده شده است و يا از ناحيه خود مى باشد، حالت اوّل به دو دليل باطل است.

الف: او كه خود آفريننده مشاعر ديگران است گرفتن از غير تناسبى ندارد.

ب: لازمه آن نيازمندى و احتياج به غير و موجب نقص مى باشد كه بر خداوند متعال محال است. حالت دوم نيز باطل است، زيرا اگر اينها كمال باشند و حق تعالى چون فاقد اين كمال بوده آنها را براى خود آفريده است پس قبل از آفرينش آنها ناقص بوده است و اگر كمال نيستند، وجود آنها در خداوند سبب نقص خواهد بود، چون زايد بر كمال هم نقص است و بر خدا محال مى باشد.

16- و بمضادّته بين الامور عرف ان لا ضدّ له،

چون او ميان اضداد، تضاد به وجود آورد. دانسته مى شود كه وى را ضدّى نيست اين عبارت به چند وجه بر نبودن ضدّ براى خداوند دلالت مى كند.

1- تمام اضداد را خدا آفريده است، پس اگر او را ضدّى باشد لازم آيد كه خودش را هم آفريده باشد زيرا طرفين اضداد مخلوق وى هستند بنا بر اين هم ضد خود را آفريده و هم نفس خود را با اين كه خداوند مخلوق نيست.

2- تضاد، امرى اضافى و نوعى نسبت ميان اشياء مى باشد و بر دو قسم تقسيم مى شود، حقيقى و غير حقيقى.

الف- اضافه حقيقى جايى است كه ماهيت هر كدام از طرفين بدون ديگرى به هيچ وجه قابل تصور نيست، (مثل فوق و تحت) ب- اضافه غير حقيقى آن است كه دو طرف وجود دارند ولى اضافه و نسبت بر آنها عارض شده است و در هر دو قسمت براى تحقق اضافه و نسبت تضاد وجود هر دو لازم است و وجود هر كدام بستگى به وجود ديگرى دارد، پس اگر واجب الوجود ضد داشته باشد وجودش متعلق به غير خواهد بود و واجب الوجود بالذات نخواهد بود و اين خلاف فرض است.

3- آخرين دليل آن است كه ضدّان دو امر ثبوتى هستند كه پشت سر هم بر محلّى وارد مى شوند. و اجتماعشان محال است و اگر ضدّى براى خدا فرض شود همچنان كه او محتاج به محل است خدا هم كه طرف ديگر ضد است نياز به محل خواهد داشت و حال آن كه در حق تعالى هيچ نيازى نيست نه به محل و نه به چيز ديگرى.

17- نفى قرين از خداوند متعال: امام مى فرمايد: چون ميان موجودات تقارن بر قرار ساخته، پس وى را قرينى نيست، شارح اين مطلب را به دو دليل كه از سخن امام (ع) برمى آيد به اثبات رسانده است: الف- حق تعالى تمام موجودات نزديك به يكديگر را آفريده و اگر خود قرين داشته باشد پس خودش هم جزء مقترنات و مخلوق خود خواهد شد و اين امرى محال و باطل است.

ب- تقارن نيز مثل تضاد از باب اضافه است، و براى تحقق آن، يكى از طرفها نياز و احتياج به طرف ديگر دارد، و اگر براى خدا هم قرين و همتاى نزديكى فرض شود، نيازمندى و نقص در وى لازم مى آيد چنان كه در نفى تضادّ تشريح شد و اين امر بر ذات اقدس خداوند محال و باطل است.

18- اين صفت كه در واقع شاهد مثال و شرحى براى ويژگى شماره 16 مى باشد آن است كه به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 نمونه خالق جهان ميان مخلوقاتى چند تضاد بر قرار ساخته كه از جمله آنها نور و ظلمت يا تاريكى و روشنايى است.

اختلاف دانشمندان در تعريف حقيقت و ماهيت ظلمت: ميان بعضى از دانشمندان در چگونگى وقوع تضادّ بين نور و ظلمت اختلافى است كه از تعريف ظلمت نشأت گرفته، برخى آن را عدمى دانسته و عده ديگر وجودى مى دانند كه شارح از اين عدّه است و آن را امرى وجودى و ضدّ نور مى داند گروه سوم برآنند كه حقيقت ظلمت روشن نبودن چيزى است كه در اصل بايد روشن باشد«».

بنا بر اين قول عدم صرف نيست و مجازا ضد خواهد بود. و برخى ديگر از مثالهايى كه حضرت به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 مثال براى متضادها بيان فرمود. از اين قرار است: سفيدى و سياهى، خشكى و ترى، گرمى و سردى و تضادى كه خداوند تعالى ميان اينها بر قرار ساخته عبارت از آن است كه آنها را با اين طبيعتهاى متخالف آفريده است.

19- مؤلّف بين متعادياتها،

صفت نوزدهم كه براى خداوند بيان شده آن است كه حق تعالى ميان موجودهايى كه با هم دشمنند الفت و انس برقرار فرموده است، عناصر چهارگانه را كه عبارت از آب و خاك و هوا و آتش مى باشد در مزاجها گرد آورده و از امتزاج و تركيب آنها، حالتهاى متوسط و معتدل به وجود آورده و شرح اين مطلب بطور تفصيل ضمن خطبه اول بيان شده است.

20- بيستمين صفت خدا آن است كه ميان موجودات متباين عالم وجود همتايى و تقارن برقرار ساخته است.

21- و ميان اشيايى كه به جهت طبيعت از هم دور هستند نزديكى به وجود آورده است، نظير اين دو خصوصيت براى حق تعالى در خطبه اول كتاب ذكر، و شرح داده شده است.

22- صفت ديگر حق تعالى جدايى افكندن ميان امور به هم چسبيده و نزديك اين جهان مى باشد: با مرگ جانها را از بدنها جدا كرده و مركبات را از هم متلاشى مى سازد، امام (ع) همچنان كه صلاحها را به خداوند نسبت مى دهد، فسادها و نابوديها را نيز به او نسبت مى دهد و علتش آن است كه وى مسبب الاسباب و به وجود آورنده علل مى باشد و نيز حضرت در عبارتهاى فوق بطور كامل صفت مطابقه را رعايت فرموده، الفت را در برابر دشمنى و مقاومت را در مقابل مباينت و نزديكى را با دورى و تفريق را با تدانى همراه آورده است كه نشانه برترى فصاحت سخن مى باشد.

23- لا يشمله حدّ

يكى از ويژگيهايى كه از ساحت قدس الهى نفى شده آن است كه محدود به حدّى نيست واژه حدّ را به دو معنى مى توان گرفت.

الف- حدّ اصطلاحى فلسفى است و اين بيشتر در خداوند ظهور دارد زيرا هيچ گونه اجزاء ندارد پس هيچ حدّى هم ندارد.

ب- و مى توان آن را حد لغوى گرفت كه به معناى آخرين مرحله و نهايت كشش جسم و از خواصّ كم متصل و منفصل است كه از جمله اعراض مى باشد و حق تعالى كه واجب الوجود بالذات است نه عرض است و نه محل آن واقع مى شود پس متّصف به نهايت نمى شود.

اما اين كه در بعضى موارد خدا را متصف به نهاية و لا نهاية مى كنند به معناى سلب مطلق نهايت از حدّ است به اين طريق كه چون مقدار كه معروض نهايت واقع مى شود از خدا دور مى باشد پس نهايت هم بطور كلى از او منتفى است نه به طريق عدول و قضيه معدوله«» كه فرض كنيم نهايت و لا نهايت بر خدا عارض مى شود امّا نهايت در وى وجود ندارد.

24- خداوند تحت شماره و عدد در نمى آيد، دليل بر اين مطلب آن است كه شمرده شدن از خصوصيات كمّ منفصل يعنى عدد مى باشد كه آن نيز از اعراض است چنان كه در مورد خود بيان شده و اين امر نيز به ثبوت رسيده است كه خداوند نه عرض و نه محلّ براى آن واقع مى شود بنا بر اين محال است كه ذات پروردگارى جزء معدودها قرار بگيرد.

و انّما تحدّ الادوات انفسها،

منظور از واژه ادوات وسايل و ابزارهاى حسّى و نيروهاى بدنى مى باشد و در جاى خود ثابت شده است كه قواى جسمانى، تنها جسم و جسمانيات را حسّ مى كنند، بنا بر اين معناى عبارت فوق آن است كه اجسام و نيروهاى مادى بدن، امورى را درك مى كنند كه مانند خودشان جسم و ماده بوده و در نوع يا جنس با هم يكى باشند و مى توانيم در اين عبارت فكر را هم داخل سازيم زيرا چنان كه در قبل بيان شد آن نيز موقعى كه به معقولات توجه كند به امورى احاطه پيدا مى كند كه جداى از وهم و خيال نيستند يعنى براى معلومات خود صورتها و سايه ها ترسيم مى كند پس فكر و انديشه آدمى هم به اين اعتبار داخل در ادوات خواهد بود. با توضيحى كه بيان كرديم عبارت و تسير الآلات الى نظائرها نيز به همين معنا مى باشد.

منعتها منذ القدميّه و حمتها قد الازليه و جنّبتها لو لا التكمله،

ضمير متصل (ها) كه به آخر فعلهاى سه گانه آمده مرجعش دو كلمه آلت و ادوات است و در هر سه مورد مفعول اول مى باشد و واژه هاى القدميه، الازليه، التكمله مفعولهاى دوم آن فعلها هستند و كلمه هاى منذ، قد، لو لا در محل رفع به فاعليّت مى باشند و معناى جمله اول آن است كه وقوع واژه منذ پس از كلمات ادوات و آلات دليل بر آن است كه اينها امورى قديم و بى آغاز نيستند زيرا وضع اين واژه ها براى ابتدا و آغاز زمان مى باشد. جمله دوم نيز حاكى از آن است كه اطلاق واژه «قد» هم بر اين كلمات مانع از آن است كه اينها قديم و ازلى باشند زيرا اين واژه گذشته را به زمان حال نزديك مى كند از باب مثال وقتى مى گوييم: قد وجدت هذه... وقت كذا، يعنى همين زوديها آن را ديدم. و هر چه كه چنين حالتى داشته باشد قديم و بى آغاز نيست بنا بر اين همه اين ابزار و وسايل حادثند نه قديم و معناى جمله سوم اين است كه آمدن لفظ لو لا نيز حكايت از آن دارد كه اين آلات و ادوات مادى داراى نقص بوده و كامل نيستند زيرا اين كلمه وضع شده است براى نبودن امرى (كمال) به دليل بودن امرى ديگر (نقص)، پس هنگامى كه در بر خورد با بعضى امور مورد پسند و تحسين مى گوييم ما احسنها و اكملها، لو لا، انّ فيها كذا، چقدر خوب بود اگر چنين و چنان نبود، اشاره است به اين كه در اين موارد نقصانهايى وجود دارد كه مانع كمال آنهاست و اگر اين نواقص وجود نداشت آنها كامل بودند.

امام (ع) در اين عبارتها كه گذشت اشاره به حدوث و نقصان آلات و ابزارهاى مادّى فرمود تا ثابت كند كه آفريدگان نتوانند خداى تعالى را محدود به زمان ساخته و يا در مكانى به وى اشاره كنند زيرا ميان قديم كامل و حادث ناقص فاصله آن چنان زياد است كه نه تنها وى را قدرت درك حق تعالى نيست بلكه شايستگى آرزوى آن را هم در خود نمى بيند.

بعضى از شارحان گفته اند كه مراد از ادوات و آلات اهل آنهاست يعنى انسانها كه صاحبان اين عضوها هستند داراى اين ويژگيها مى باشند، و در باره اعراب اين كلمات وجه ديگرى هم روايت شده كه واژه هاى القدميّة، الازليّه، التكمله فاعل و مرفوعند و ضميرهايى كه به آخر هر يك از افعال سه گانه متصل شده مفعول اول و كلمات منذ، قد و لو لا، مفعول دوم«» مى باشند و معناى اين جمله ها آن است كه قديم بودن و ازليت و كمال حق تعالى آلتها و ابزارها را منع مى كنند از اين كه منذ و قد و لو لا بر خداوند اطلاق شود، زيرا اين كلمات دلالت بر حدوث و آغاز داشتن مى كنند كه هر دو با قدم، ازليّت و كمال خداوند ناسازگار مى باشند، اما همان وجه اوّلى كه در اعراب كلمات فوق بيان شد بر روايت اخير اولويت دارد، به دليل آن كه موافق با نسخه سيد رضى مى باشد.

بها تجلّى صانعها للعقول،

امور مادى عالم هستى و وسايل و اسباب اين جهان براى خردمندان و صاحبان عقول روشنترين گواه بر صانع حكيم و آفريننده آن مى باشد، توضيح آن كه از اين عبارت چنان استفاده مى شود كه جهان هستى همان طور كه شاهد بر وجود حق تعالى است دليل برخى از صفات وى نيز مى باشد، زيرا اصل وجود آنها به دليل ضرورت عقلى لازمه وجود صانع و گواه بر هستى كامل ذات اوست، و درستى و استوارى نظام آن، نشان علم و حكمت وى مى باشد و اين كه هر كدام از موجودات را كمالى مخصوص به خود و امتياز ويژه اى بر ديگران داده است دليل بر اراده خداوند و عنايتش بر تمام مخلوقاتش مى باشد، و اين تجلّى آن چنان روشن است كه هر گونه شكّ و شبهه اى را از بين مى برد امّا مراتب آن با توجه به صفا و ناخالصى نفوس و عقول افراد بشر متفاوت است بعضى خداى را بعد از توجه به جهان ماده و در وراى عالم آفرينش مى يابند و عده اى وى را با همه هستى مى بينند و گروهى او را آن چنان مشاهده مى كنند كه به جز ذات اقدس و هستى كامل او، تمام هستيها معدوم صرف مى باشند و اينها كسانى هستند كه درود و رحمت بى پايان حق تعالى بر آنان است و هدايت يافتگان واقعى مى باشند.

و بها امتنع عن نظر العيون،

به همان دليل كه موجودات مادى جهان را با چشم ظاهرى مى توان مشاهده كرد اين چنين ديدى در مورد ذات حق تعالى محال و ممتنع است زيرا شرط محسوس بودن كه داشتن وضع و جهت و رنگ و جز اينها باشد در مورد پروردگار متعال منتفى است پس مشروط آن هم كه رؤيت با چشم ظاهر باشد غير ممكن است. بعضى شارحان در باره جمله فوق چنين مى گويند عقلهاى ما به وسيله حواس ظاهرى و اعضاى حس كننده كمال مى يابند و ما با اين عقلهاى تكامل يافته استدلال مى كنيم بر اين كه رؤيت خداوند ناممكن است پس با وجود اين اسباب و آلات هم او را مى شناسيم و هم مى فهميم كه وى را جز به وسيله عقل و خرد نتوان دريافت و مشاهده كرد.

25- يكى ديگر از ويژگيهايى كه حضرت (ع) خداى تعالى را از آن دور دانسته حركت و سكون است و نسبت دادن اين دو صفت را به خداوند با چند دليل باطل دانسته است: نخستين دليل اين است: و كيف يجرى عليه... احدثه، در اين جمله به طريق استفهام انكارى عروض آغازها و حركات و حوادث را بر خداوند باطل و ناروا دانسته است زيرا خودش منشاء تمام آنهاست و همه را او به وجود آورده است و دليل باطل بودن اين مطلب آن است كه حركت و سكون از جمله آثار حق تعالى در اجسام مى باشد، و محال است كه آثار وى بر او عارض و از صفات او باشد، مقدمه اول كه اينها از آثار وجود حق تعالى در اجسام هستند امرى روشن است و نيازى به استدلال ندارد اما اثبات مقدمه دوم به اين دليل است كه اصولا تقدم وجود مؤثر، بر وجود اثر، واجب و لازم است و اين اثر كه در مرتبه بعد از مؤثر به وجود مى آيد، اگر شرط كمال صفات خدا باشد، لازم آيد كه در مقام ذات ناقص باشد و به واسطه آن بخواهد خويشتن را كامل سازد، با اين كه نقص به هر نحو بر خداوند محال است و اگر از صفات كمال نباشد بلكه بدون آن خداوند داراى كمال مطلق است در اين صورت اثبات آن براى وى نقص به حساب مى آيد زيرا چنان كه بارها گفته شده است آنچه زايد بر كمال مطلق باشد، نقص است و آن نيز بر خداوند محال و ممتنع است.

دليل دوم: اگر اين خصوصيات بر خداوند عارض شود، لازمه آن تغيير در ذات اوست و وى را در سلسله ممكنات قرار مى دهد، و اين مطلب از اين سخن حضرت استفاده مى شود: إذن لتفاوت ذاته، اگر حركت و سكون بر او عارض شود، در ذات او تغيير حاصل مى شود، زيرا حركت و سكون از حوادث تغيير دهنده مى باشند و تغيير و دگرگونى از خواصّ ممكن است بنا بر اين واجب ذاتى ممكن ذاتى خواهد بود و اين نيز خلف و محال است.

دليل سوم: اگر حركت و سكون از صفات بارى تعالى باشد، تجزيه و تركيب در ذات وى لازم آيد ولى تالى باطل است و مقدم نيز همينطور است، زيرا اين دو صفت از ويژگيهاى جسمند پس اگر بر خدا عارض شوند لازمه اش جسم بودن او خواهد بود و جسم هم مركب و قابل تجزيه است و هر مركبى هم نيازمند به اجزاء و ممكن مى باشد و در نتيجه لازم مى آيد كه واجب ممكن شود و اين امرى محال است.

دليل چهارم: اگر خداوند متصف به حركت و سكون باشد، ازليّت و بى آغازى وى باطل خواهد شد و اين مطلب بنا بر عقيده متكلمان بسيار روشن است زيرا اين دو صفت از خواصّ اجسام و حادثند و اگر بر خداى تعالى عارض شوند لازم آيد او نيز حادث و پديده باشد كه در اين صورت ازلى و بى آغاز نخواهد بود، و امّا به عقيده فلاسفه چنين استدلال مى شود كه حق تعالى به دليل آن كه واجب الوجود بالذات است ازلى نيز مى باشد اما ممكن كه در ذات خود به تقاضاى وجود و نه تقاضاى عدم دارد، شايستگى ازليت را هم ندارد بلكه هر چه دارد از ناحيه علتش مى باشد اگر علتش واجب و ازلى باشد او نيز چنين خواهد بود و اگر حادث و پديده باشد او هم حادث و پديده است، حال اگر خدا معروض حركت و سكون باشد، با اين كه اينها از صفات جسم و ممكن مى باشند، لازم آيد كه او نيز جسم و در ذات خود ممكن باشد و هر چه چنين باشد ذاتش حادث و پديده است، پس لازم آيد كه ذات خداوند حادث و غير ازلى باشد و اين هم باطل است.

دليل پنجم: اگر ذات بارى تعالى با اين ويژگيها متّصف شود، لازمه اش آن است كه پشت سر، و جلو رو، داشته باشد زيرا متحرك پيوسته به سويى منتقل مى شود و چون جلو رو يكى از دو طرف متضايفين است، طرف ديگر را هم كه پشت سر باشد لازم دارد و اين حالت نيز بر خدا محال است زيرا هر چه كه دو جهت داشته باشد تقسيم پذير است و آنچه تقسيم پذير باشد ممكن خواهد بود نه واجب.

دليل ششم: وجود اين دو صفت در خداوند، باعث نقصان در ذات وى و نيازمندى او به كسب كمال مى باشد زيرا حركت عاقل دليل توجه وى به سوى هدفى است كه اين كار يا براى جلب منفعت يا دفع ضرر مى باشد، و چون اين هر دو كمالند، موجودى كه در طلب آنهاست مى خواهد نقص ذاتى خود را به آن وسيله تبديل به كمال سازد و هر چه ذاتش ناقص و نيازمند به طلب كمال از غير باشد ممكن خواهد بود پس لازم آيد كه خدا ممكن باشد.

دليل هفتم: حركت و سكون در خداوند دليل بر مصنوع و مخلوق بودن او مى باشد زيرا قدرت و توانايى بر اين دو امر را يا خود در خودش آفريده و يا ديگرى به او داده است و هر دو فرض باطل است زيرا در صورت اول قدرت بر حركت و سكون را كه خودش آفريده به واسطه قدرتى است كه پيش از آن داشته و اگر اين فرض را تا بى نهايت ادامه دهيم تسلسل لازم آيد ولى اگر در همين مورد توقف كنيم لازمه اش آن است كه خداوند پيش از آن كه قدرت بر حركت و سكون پيدا كند قادر بوده و تحصيل حاصل است، اما در صورت دوم كه توانايى بر اين دو امر را از ديگرى گرفته باشد، احتياج و نياز در ذات وى لازم آيد و اين نشانه مصنوع بودن و تأثيرپذيرى او مى باشد، و بنا بر اين واجب نخواهد بود.

دليل هشتم: آخرين دليل، اگر خدا را به حركت و سكون توصيف كنيم، لازم آيد كه از مدلول بودن يعنى [مورد نظر و هدف نهايى بودن ] تغيير كند و خود به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 يك پديده دليل و راهنما واقع شود، زيرا چنان كه گفته شد اين صفت دليل بر جسم بودن و مصنوعيّت است و هر مصنوع و مخلوقى وسيله شناخت صانع و سازنده خود مى باشد همچنان كه ما از وجود و حدوث جهان آفرينش بر وجود آفريننده آن استدلال مى كنيم و حال آن كه حق تعالى نخستين صانع و خالق كليه موجودات مى باشد، پس محال است كه حركت و سكون كه از آثار صنع و دليل بر وجود صانع هستند بر خداوند عارض شوند اين دلايل و بسيارى از دقايق معنوى، قطره اى است از درياى بيكران علم مولاى موحّدان امير مؤمنان (ع) و اين از خصوصيات مقام عصمت و نفس ملكوتى اوست كه بدون سابقه تعليم و تعلّم و يادگيرى اصطلاحات علمى و فلسفى با چند جمله مختصر تمام راههاى انكار حق را مسدود و وجود حق تعالى را براى عام و خاص مردم اثبات و همه تشنگان حقيقت را از چشمه فيّاض دانش خويش سيراب و شاداب فرمايد.

و خرج بسلطان الامتناع... غيره،

ممكن است برخى تصور كنند كه اين عبارت عطف بر لتفاوتت و دليل ديگرى از دلايل فوق است اما ظاهر آن است كه عطف بر فعل امتنع مى باشد يعنى به دليل آفريدن وسايل مادى، ديدن وى با چشم ظاهر ممتنع است و چون با چشم ديده نمى شود محال است كه آنچه در ديگر ديدنيها اثر مى كند در ذات او اثر بگذارد، و برخى ديگر از شارحان برآنند كه عطف بر فعل تجلّى مى باشد و چنين معنى كرده اند كه خداوند با آفرينش اسباب مادى و جسمانيات نور خود را در دل خردمندان تابانيده و به دليل اين كه واجب الوجود و ممتنع العدم است از داشتن مثل و مانند، امتناع ورزيده، مبرّا از آن است كه همانند ممكنات تحت تاثير مؤثّرى قرار گيرد.

شرح مرحوم مغنیه

ما وحّده من كيّفه، و لا حقيقته أصاب من مثّله. و لا إيّاه عنى من شبّهه. و لا صمده من أشار إليه و توهّمه. كلّ معروف بنفسه مصنوع. و كلّ قائم في سواه معلول. فاعل لا باضطراب آلة. مقدّر لا بجول فكرة. غنيّ لا باستفادة. لا تصحبه الأوقات، و لا ترفده الأدوات، سبق الأوقات كونه. و العدم وجوده. و الابتداء أزله. بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له. و بمضادّته بين الأمور عرف أن لا ضدّ له. و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له. ضادّ النّور بالظّلمة، و الوضوح بالبهمة، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصّرد. مؤلّف بين متعادياتها. مقارن بين متبايناتها مقرّب بين متباعداتها. مفرّق بين متدانياتها. لا يشمل بحدّ، و لا يحسب بعدّ، و إنّما تحدّ الأدوات أنفسها، و تشير الآلة إلى نظائرها. منعتها منذ القدميّة، و حمتها الأزليّة. و جنّبتها لو لا التّكملة. بها تجلّى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون. لا يجري عليه السّكون و الحركة. و كيف يجري عليه ما هو أجراه، و يعود فيه ما هو أبداه، و يحدث فيه ما هو أحدثه. إذا لتفاوتت ذاته، و لتجزّأ كنهه، و لامتنع من الأزل معناه. و لكان له وراء إذ وجد له أمام. و لالتمس التّمام إذ لزمه النّقصان. و إذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحوّل دليلا بعد أن كان مدلولا عليه. و خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثّر فيه ما يؤثّر في غيره

اللغة:

صمده: قصده. و توهمه: تمثله. و ترفده: تعينه. و المشاعر: الحواس، و تشعيرها جعلها تشعر و تنفعل. و الحرور- بضم الحاء- الريح الحارة. و الصرد: البرد. و المتعاديات: المتضادات. و المتدانيات: المتماثلات.

الإعراب:

فاعل خبر لمبتدأ محذوف أي هو فاعل، و مثله مؤلف، و أن لا مشعر أي أنّه لا مشعر، و منذ لابتداء الزمان، و قد للتقريب، و لو لا لامتناع شي ء عند وجود غيره، و كل كلمة من هذه الثلاث فاعل للفعل الذي قبله على الحكاية و دليلا منصوب بنزع الخافض أي لتحول الى دليل.

المعنى:

كل ما ذكره الإمام هنا من صفات اللّه سبحانه، تقدم مرارا بالحرف أو بالمعنى، و لذا نوجز في الشرح ما أمكن (ما وحّده من كيّفه). اذا قلت: كيف فلان فإنك لا تسأل عن ذاته، بل عما يعرض لها من الأحوال كالعسر و اليسر، و الصحة و السقم، و معنى هذا أن الذات المسئول عنها محل للأحداث، و انها تتغير و تتبدل من حال الى حال.. و اللّه سبحانه واحد و كامل من كل وجه يستحيل في حقه التغيير و التحويل، لأنه فوق الأشياء، و خالق الأحوال و الأحداث، قال الرسول الكريم (ص) الكيف مخلوق، و اللّه لا يوصف بخلقه، و قال الإمام الصادق (ع): من نظر الى اللّه كيف هو فقد هلك.

(و لا حقيقته أصاب من مثّله). كل صورة ترسمها في خيالك فهي صورة لجسم يرى و يحس و إلا استحال الرسم و التشخيص، و هل يوجد ظل و شبح لغير المادة. و اللّه سبحانه منزه عن ذلك. قال الملا صدرا: إن كان ما تصورته لذات اللّه مطابقا للواقع يلزم أن يكون اللّه جسما محدودا، و هو محال، و إن لم يطابق فهو كذب و سراب (و لا اياه عنى من شبّهه). لأنه لا شبيه له و لا ضد (و لا صمده من أشار اليه و توهمه). كل الإشارات بشتى أنواعها لا تكون إلا للمحسوسات، و اللّه فوقها و منزه عنها، و في كلمات أهل البيت: إن أوهام العقول أدق من أبصار العيون، و أوهام العقول لا تدرك اللّه فكيف بأبصار العيون.

(و كل معروف بنفسه مصنوع). المراد بالمعروف بنفسه المعلوم بذاته و حقيقته لا بأفعاله و آثاره. و من البداهة ان معرفة الشي ء بكنهه و حقيقته تتوقف على معرفة العناصر التي تكوّن منها، و معنى هذا ان المعروف بالذات و الكنه مركب، و المركب مفتقر الى أجزائه و الى من يؤلف بينها أيضا، فيكون و الحال هذه، ممكن الوجود (و كل قائم في سواه معلول). اذا كان الشي ء لا يحمل في طبيعته سبب وجوده فهو مفتقر الى علة لأصل وجوده و حدوثه، و لبقائه و استمراره (فاعل لا باضطراب آلة) بل بكلمة «كن».. هذا، الى انه خالق الآلات، و الخالق لا يوصف بخلقه (مقدّر لا بجولة فكر). هذا من باب السالبة بانتفاء الموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1، كما يقول أهل المنطق، حيث لا فكر من الأساس كي يتأمل و يفكر في النظريات و التطبيقات: «و كان أمر اللّه قدرا مقدورا».

(غني لا باستفادة) بل بذاته، كما هو الشأن في واجب الوجود (لا تصحبه الأوقات) لأن الزمان يزول و يتغير، و الصاحب معتبر بصاحبه (و لا ترفده الأدوات) لأنه غني بالذات، و خالق الأدوات، و الخالق لا يوصف بخلقه (سبق الأوقات كونه). لأنه قبل كل شي ء بالأزلية، و منه كل شي ء بالافتقار و العليّة (و العدم وجوده، و الابتداء أزله). اللّه هو الأول بالوجوب و القدم، و اذن فهو منزه عن العدم من قبل و من بعد (و بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له).

خالق الانفعال لا ينفعل، لأن الخالق لا يوصف بخلقه (و بمضادته بين الأمور عرف أن لا ضد له). كل من له ضد ينازعه و يزاحمه فهو مخلوق ناقص يفتقر الى خالق كامل لا يضاده و يزاحمه شي ء و إلا كان مخلوقا (و بمقارنته بين الأشياء عرف ان لا قرين له). و أيضا من كان له مساو و نظير في شي ء فهو لا يمتاز عن شريكه في ذلك الشي ء، و معنى هذا انهما يستمدان هذا التشابه من مصدر واحد لا شبيه له و قرين. و بكلمة ثانية: إن الذي خلق الأشباه و الأضداد لا شبه له و لا ضد، لأن الخالق لا يوصف بخلقه.

(ضاد النور- الى- متدانياتها). هذه أمثلة للمتضادات و المتشابهات، و انه تعالى قد جمع و ألّف بين الأضداد، و فرّق و باعد بين الأشباه، ذاك الاتصال، و هذا الانفصال، و هما يدلان على قدرته تعالى و عظمته، و انه فوق الأضداد و الأشباه، و إن قال قائل: إن حركة المادة هي التي فصلت الشبيه عن مثله، و جمعت الضد الى ضده قلنا في جوابه: إن اللّه سبحانه هو الذي خلق المادة، و أودع فيها الحركة التي توصل و تفصل: «وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً- 2 الفرقان». (لا يشمل بحد) أي لا يكشف عن ذاته و حقيقته تعالى أي تعريف بالغا ما بلغ من التطويل و التفصيل، لأن من شروط الحد و التعريف أن يكون مساويا للمحدود و المعرف، و ذاته تعالى لا أول لها و لا آخر، فكيف تحد و تعرف بالمحدود و المباين.

(و لا يحسب بعد) ان اللّه واحد لا بقسمة و كثرة، بل بعدم المثيل و النظير «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ- 11 الشورى». (و انما تحد الأدوات أنفسها، و تشير الآلات الى نظائرها). الأدوات و الآلات شي ء واحد، و المراد بأنفسها أجناسها و أنواعها، و المعنى ان الحواس تكون طريقا لمعرفة الشي ء المحسوس، أما غير المحسوس فلا طريق للعلم بوجوده إلا العقل بسبب الآثار و مبدأ العليّة (منعتها منذ القدميّة، و حمتها قد الأزلية، و جنبتها لو لا التكملة) هاء التأنيث في الأفعال الثلاثة للأدوات و الآلات، أو لجميع المخلوقات بقرينة السياق، و المعنى ان كل حادث يقال في حقه: وجد منذ كذا، و قد كان بعد أن لم يكن، و لو لا الحدوث ما ساغ وجود «منذ و قد» كما ان وجودهما يمنع من القدم و الأزلية، و أيضا وجود «لو لا» يمنع من الكمال و التمام. و بالتالي فلا تجري في حقه تعالى كلمة «منذ و لو لا و قد» بالمعنى الذي أشرنا اليه.

(و بها تجلى صانعها للعقول) أي بالأدوات و الحواس، أو بالخلق و الآثار تدرك العقول وجود اللّه بضميمة مبدأ العلية (و بها امتنع عن نظر العيون) ضمير «بها» يعود الى العقول التي حكمت و جزمت بأنه تعالى لا يدرك بالحس، و سبق الكلام عن ذلك في العديد من الخطب، و آخرها الخطبة 183 عند قول الإمام: «تتلقاه الأذهان لا بمشاعرة» و قوله: «و بها امتنع منها».

(و لا يجري عليه السكون و الحركة). لا يتصف سبحانه بالسكون و الحركة لأمور: 1- (و كيف يجري عليه ما هو أجراه). انه تعالى خالق الحركة و السكون، و الخالق لا يتصف بخلقه بحكم البديهة.. و قوله: يعود.. و يحدث.. عطف تفسير على قوله: يجري عليه.

2- (و اذن لتفاوتت ذاته) لو جرى عليه تعالى السكون و الحركة لكانت ذاته متغيرة ساكنة تارة، و طورا متحركة، و لا تارات و اطوارا للّه سبحانه.

3- (و لتجزأ كنهه) أي لو اتصف بالحركة و السكون لكانت حقيقته تعالى مركبة منهما و المركب مفتقر لأجزائه، و لفاعل يؤلف بينها، و اللّه غني بالذات، و غيره مفتقر اليه.

4- (و لامتنع من الأزل معناه). اللّه قديم أزلا، دائم أبدا، و المركب حادث وجودا، و الى أجل.

5- (و لكان له وراء إذ وجد له إمام). المتحرك ينتقل من وضع حاضر الى مستقبل، و الحاضر يصير ماضيا و الماضي يدبر فيكون وراء، و المستقبل يقتحم فيكون أماما، و اللّه منزه عن الاقبال و الادبار، و التغير من حال الى حال، و عن الجهات و الأوقات.

6- (و لالتمس التمام إذ لزمه النقصان). السكون نقص لأنه موت و عدم، و الحركة التماس للكمال، و اللّه كامل بالذات، و كماله مطلق من كل وجه (و إذن لقامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد أن كان مدلولا عليه) أي ان السكون و الحركة هما من العلامات الدالة على وجود الصانع و المؤثر حركة و سكونا، و لو اتصف بهما خالقهما و موجدهما لانعكس الأمر، و صار المؤثر أثرا، و الخالق مخلوقا، و المدلول عليه بالآثار دليلا (و خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثر فيه ما يؤثر في غيره). اللّه أجل و أرفع من أن يؤثر فيه، و يفعل به غيره ما فعل هو بغيره، كيف و هل يخلق الفعل فاعله، و البناء من بناه.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هى المأة و الخامسة و الثمانون من المختار في باب الخطب

و هي مروية في الاحتجاج من قوله عليه السّلام: لا يشمل بحدّ إلى آخرها مثل ما في المتن من دون اختلاف إلّا في ألفاظ يسيرة.

قال السيد (ره): و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم مالا تجمعه خطبة.

ما وحّده من كيّفه، و لا حقيقته أصاب من مثّله، و لا إيّاه عنى من شبّهه، و لا صمده من أشار إليه و توهّمه، كلّ معروف بنفسه مصنوع، و كلّ قائم في سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدّر لا بجول فكرة، غنيّ لا باستفادة، لا تصحبه الأوقات، و لا ترفده الأدوات، سبق الأوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء أزله. بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له، و بمضادّته بين الامور عرف أن لا ضدّ له، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له، ضادّ النّور بالظّلمة، و الوضوح بالبهمة، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصّرد، مؤلّف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرّب بين متباعداتها، مفرّق بين متدانياتها، لا يشمل بحدّ، و لا يحسب بعدّ و إنّما تحدّ الأدوات أنفسها، و تشير الالات إلى نظائرها، منعتها منذ القدمة، و حمتها قد الأزليّة، و جنّبتها لو لا التّكملة، بها تجلّى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون، لا يجري عليه السّكون و الحركة، و كيف يجري عليه ما هو أجراه، و يعود فيه ما هو أبداه و يحدث فيه ما هو أحدثه، إذا لتفاوتت ذاته، و لتجزّء كنهه، و لا امتنع من الأزل معناه، و لكان له وراء إذ وجد له أمام، و لالتمس التّمام إذ لزمه النّقصان، و إذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحوّل دليلا بعد أن كان مدلولا عليه، و خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثّر فيه ما يؤثّر في غيره.

اللغة

(وضح) يضح من باب وعد إذا انكشف و انجلي و (البهمة) لعلّها مأخوذة من أبهم الأمر و استبهم إذا اشتبه (الحرور) بفتح الحاء في أكثر النسخ و هكذا ضبطه الشارح المعتزلي قال الفيومي: الحرور و زان رسول الريح الحارة، قال الفرّاء تكون ليلا و نهارا، و قال أبو عبيدة: أخبرنا روبة أنّ الحرور بالنهار و السّموم بالليل و قال أبو عمرو بن العلا: الحرور و السّموم باللّيل و النهار، و في القاموس: الحرور الريح الحارة بالليل و قد تكون بالنّهار و حرّ الشمس و الحرّ الدائم و النار، و في نسخة الشارح البحراني الحرور بالضمّ قال في القاموس: الحرّ ضدّ البرد كالحرور بالضّم و الحرارة

الاعراب

قوله: منعتها منذ القدمة و حمتها قد الأزليّة و جنبتها لو لا التكملة، المروىّ من نسخة الرضيّ نصب القدمة و التكملة و الأزليّة، و من بعض النسخ رفعها، فعلى الرواية الاولى الضمائر المتّصلة مفعولات اول للأفعال الثلاثة، و لفظة منذ و قد و لو لا في موضع الرّفع على الفاعل، و المنصوبات الثلاث مفعولات ثانية بالواسطة، و على الرواية الثانية فارتفاع الأسماء الثلاثة على الفاعليّة، و الضمائر المتّصلة مفاعيل و منذ و قد و لو لا مفاعيل ثوان.

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة الشريفة كما قاله السيّد (ره) مشتملة على مطالب نفيسة و مباحث شريفة من العلم الالهي مع تضمّنها للفصاحة و البلاغة و انسجام العبارات و حسن الاسلوب و بديع النظم، و لعمرى أنها فصل من كلامه عليه السّلام في أرجائه مجال المقال واسع، و لسان البيان صادع، و ثاقب المطالب لامع، و فجر المدايح طالع، و مراح الامتداح جامع، فهو لمن تمسّك بهداه نافع، و لمن تعلّق بعراه رافع، فيا له من فصل فضل كؤوس ينبوعه لذّة للشاربين، و دروس مضمونه مفرحة للكرام الكاتبين يعظم للمحقّقين قدر وقعه، و يعم للمدقّقين شمول نفعه. كيف لا و الموصوف به الحقّ الأوّل ربّ العالمين، و ديّان الدّين، و خالق السّماوات و الأرضين، إله الخلق أجمعين.

و الواصف جامع علوم الأوّلين و الاخرين، خليفة اللّه في الأرضين، معلم الملائكة و النّبيّين، أمير المؤمنين الذي بحار علومه و ماثره لا ينال قعرها بغوص الأفهام و جبال فضايله و مفاخره لا يرتقى قلالها بطير العقول و الأوهام.

و تالي هذه الخطبة الشريفة خطبة أخرى لأبي الحسن الرّضا عليه السّلام يأتي إنشاء اللّه ذكرها في شرح المختار المأة و الثامن«» و هي أيضا تجمع من اصول علم التوحيد ما لا يحصى كما يعرفه الناقد البصير ذو الفهم الثاقب.

اذا عرفت ذلك فأقول: إنّه عليه السّلام قد وصف اللّه الملك العلّام في هذه الخطبة بأوصاف سلبيّة و اضافيّة.

أولها قوله عليه السّلام: (ما وحّده من كيّفه) أى من جعله مكيفا و وصفه سبحانه بالكيف فلم يجعله واحدا و لم يقل بوحدانيّته، لكنّه تعالى واحد و توحيده واجب لقيام الأدلة العقليّة و النقليّة عليه حسبما مرّ في تضاعيف المتن و الشرح غير مرّة فتكييفه مطلقا باطل.

و إنّما كان التكييف منافيا للتوحيد لأنّ الكيف بأقسامها الأربعة أعنى الكيفيات المحسوسة راسخة كانت كصفرة الذّهب و حلاوة العسل و تسمى انفعاليات أو غير راسخة كحمرة الخجل و صفرة الوجل و تسمّى انفعالات، و الكيفيّات الاستعداديّة سواء كانت استعدادا نحو الانفعال أى التهيؤ لقبول أثرها بسهولة أو سرعة كالمراضيّة و اللين، أو استعدادا نحو اللّا انفعال أى التهيؤ للمقاومة و بطوء الانفعال كالمصحاحيّة و الصّلابة، و الكيفيات النفسانيّة المختصّة بذوات الأنفس الحيوانيّة راسخة كانت و تسمّى ملكة كالعلم و الشجاعة و العدالة، أو غير راسخة و تسمّى حالا كغضب الحليم و مرض الصّحاح، و الكيفيات المختصّة بالكميّات متّصلة كانت كالاستقامة و الانحناء و الشكل و الخلقة، أو منفصلة كالزوجيّة و الفرديّة.

فهو بهذه الأقسام الثابتة له بالحصر العقلي أو الاستقرائي من أقسام العرض و العرض هو الموجود الحال في المحل على وجه الاختصاص الناعت أى يكون أحد الشيئين بالنسبة إلى الاخر بحيث يكون مختصّا به على وجه يوجب ذلك الاختصاص كون الأوّل نعتا و الثاني منعوتا كما في السواد بالنسبة إلى الجسم، فانّ اختصاصه به أوجب اتّصافه به فيقال جسم أسود فلو كان الحقّ الأوّل سبحانه موصوفا بالكيف بأيّ قسم من أقسامه لزم اقترانه به، و المقارنة بين الموصوف و الوصف مستلزم للتثنية لما قد مرّ في الفصل الرابع من المختار الأوّل من قوله عليه السّلام: فمن وصف اللّه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه، و التثنية مناف للتوحيد، هذا.

و قد مرّ دليل آخر على استحالة اتّصافه بالكيف في شرح الفصل الثّاني من المختار التسعين فليراجع هناك.

و توضيح ما قاله من جهة النقل ما رواه في البحار من كتاب كفاية النصوص لعليّ بن محمّد بن عليّ بن الخزاز الرازي عن أبي المفضّل الشّيباني عن أحمد بن مطوق ابن سوار عن المغيرة بن محمّد بن المهلب عن عبد الغفار بن كثير عن إبراهيم بن حميد عن أبي هاشم عن مجاهد عن ابن عبّاس قال: قدم يهوديّ على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقال له: نعثل.

فقال: يا محمّد إنّي سائلك عن أشياء تلجلج في صدرى منذ حين فان أنت أجبتني عنها أسلمت على يدك، قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: سل يا با عمارة.

فقال: يا محمّد صف لي ربّك فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: إنّ الخالق لا يوصف إلّا بما وصف به نفسه و كيف يوصف الخالق الذي يعجز الحواس أن تدركه، و الأوهام أن تناله، و الخطرات أن تحدّه و الأبصار عن الاحاطة به، جلّ عمّا يصفه الواصفون، نأى في قربه، و قرب في نائه كيّف الكيفيّة فلا يقال له كيف، و أيّن الأين فلا يقال له أين، منقطع الكيفوفيّة و الأينونيّة، فهو الأحد الصّمد كما وصف نفسه، و الواصفون لا يبلغون نعته لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا أحد.

قال: صدقت يا محمّد أخبرني عن قولك إنّه واحد لا شبيه له أليس اللّه واحد و الانسان واحد فوحدانيّته أشبهت وحدانيّة الانسان فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: اللّه واحد واحدىّ المعني و الانسان واحد ثنوىّ المعني جسم و عرض و بدن و روح، فانما التشبيه في المعاني لا غير.

و الثاني قوله عليه السّلام (و لا حقيقته أصاب من مثّله) أى من أثبت له المثل فلم يعرفه حقّ معرفته، لأنّه سبحانه واجب الوجود ليس كمثله شي ء فالجاعل له مثلا لم يعرفه بوجوب الوجود لأنّ وجوب الوجود ينفى المثل.

و المقصود بالكلام تنزيهه سبحانه عن المماثل و تحقيق أنّه سبحانه لا مثل له هو أنّ المثل هو المشارك في تمام الماهيّة و هو تعالى ليس له شريك فليس له مثل و أيضا قد تقرّر أنّه تعالى لا مهيّة له فلا يكون له مثل اذا الاشتراك في المهيّة فرع وجود المهيّة.

و قال الشارح البحراني: كلّ ما له مثل فليس بواجب الوجود لذاته، لأنّ المثليّة إمّا أن يتحقق من كلّ وجه فلا تعدّد إذا لأنّ التعدّد يقتضى المغايرة بأمر ما و ذلك ينافي الاتحاد و المثليّة من كلّ وجه هذا خلف، و إمّا أن يتحقّق من بعض الوجود.

و حينئذ ما به التماثل إما الحقيقة أو جزؤها أو أمر خارج عنها.

فان كان الأوّل كان به الامتياز عرضيا للحقيقة لازما أو زايلا لكن ذلك باطل لأنّ المقتضى لذلك العرضية إمّا المهيّة فيلزم أن يكون مشتركا بين المثلين لأنّ مقتضى الماهية الواحدة لا يختلف فما به الامتياز لأحد المثلين عن الاخر حاصل للاخر هذا خلف، أو غيرها فتكون ذات واجب الوجود مفتقرة في تحصيل ما تميّزها من غيرها إلى غير خارجي هذا محال.

و ان كان ما به التماثل و الاتّحاد جزءا من المثلين لزم كون كلّ منهما مركبا فكل منهما ممكن هذا خلف.

و بقى أن يكون التماثل بأمر خارج عن حقيقتهما مع اختلاف الحقيقتين لكن ذلك باطل.

أمّا أولا فلامتناع وصف واجب الوجود بأمر خارج عن حقيقته لاستلزام اثبات الصفة له تثنيته و تركيبه على ما مرّ.

و أمّا ثانيا فلأنّ ذلك الأمر الخارجي المشترك إن كان كمالا لذات واجب الوجود فواجب الوجود لذاته مستفيد للكمال من غيره هذا خلف، و إن لم يكن كمالا كان اثباته له نقصا، لأنّ الزيادة على الكمال نقص فثبت أنّ كلّ ماله مثل فليس بواجب الوجود لذاته.

و الثالث قوله عليه السّلام (و لا إيّاه عنى من شبّهه) و معناه مثل سابقه و الغرض به تنزيهه عن الشبيه.

و قال صدر المتألهين في شرح الكافي: الضابطة الكلّية في تنزيهه تعالى عن الاشتراك مع غيره في شي ء من الصّفات أو أمر من الأمور الوجوديّة أنّه يلزم عند ذلك إما المماثلة في الذات أو المشابهة في الصّفة، لأنّ ذلك الأمر المشترك إن كان معتبرا في ذاته تعالى فيلزم المثل، و إن كان زايدا عليه فأشبه و كلاهما محال.

أمّا الأوّل فللزوم التركيب المستلزم للامكان و الحاجة، و لما تقدّم من البرهان على نفى الماهية عن واجب الوجود، و أنّ كلّ ذي مهيّة معلول، و أيضا قد برهن على أنّ أفراد طبيعة واحدة لا يمكن أن يكون بعضها سببا للبعض مقدما عليه بالذات، و اللّه موجد كلّ ما سواه فلا مثل له في الوجود.

و أمّا الثاني فذلك الأمر الزائد إن كان حادثا لزم الانفعال و التغير الموجبين للتركيب تعالى عن ذلك علوّا كبيرا، و إن كان أزليّا لزم تعدّد الواجب تعالى و هو محال.

و الرابع قوله عليه السّلام (و لا صمده من أشار إليه و توهّمه) أى لم يقصده سبحانه من أشار إليه بالاشارة الحسيّة أو العقليّة، لأنّ من أشار إليه فقد حدّه، و من حدّه فقد عدّه، و من عدّه فقد أبطل أزله حسبما عرفته في شرح الفصل الخامس من المختار الأوّل، و في شرح المختار المأة و الثّاني و الخمسين، فالموجّه قصده إلى من يشير إليه موجّه له إلى شي ء ممكن ليس بواجب، و كذلك من وجّه قصده إلى شي ء موهوم موجه له إلى مخلوق مصنوع مثله لا إلى المعبود بالحقّ الواجب لذاته، لتنزّهه سبحانه عن ادراك العقول و الأوهام، و تقدّسه عن درك الافهام حسبما عرفته في شرح الفصل الثاني من المختار الأوّل و غيره.

و قد قال الباقر عليه السّلام كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم في أدقّ معانيه مخلوق مثلكم و لعلّ النمل الصّغار تتوهّم أنّ للّه زبانين «زبانيين» فانّ ذلك كمالها و تتوهّم أنّ عدمهما نقصان لمن لا يتّصف بهما.

و الخامس قوله عليه السّلام (كلّ معروف بنفسه مصنوع) و الغرض منه نفى العلم به بحقيقته بيان ذلك أنه تعالى لو كان معروفا بنفسه أى معلوما بحقيقته لكان مصنوعا إذ كلّ معروف مصنوع لكن التالى باطل فالمقدّم مثله، أما بطلان التالى فلأنّ المصنوع مفتقر إلى الصانع و المفتقر ممكن لا يكون واجبا، و أما وجه الملازمة فلأنّ كلّ معلوم بحقيقته فانّما يعلم من جهة أجزائه و كلّ ذي جزء فهو مركب محتاج إلى مركّب يركّبه و صانع يصنعه، فثبت بذلك أنّ كلّ معلوم الحقيقة مصنوع فانقدح منه أنّه تعالى شأنه غير معروف بنفسه بل معروف باثاره و آياته.

و السادس قوله عليه السّلام (و كلّ قائم في سواه معلول) و الغرض منه نفى كونه قائما بغيره، إذ لو كان قائما بغيره لكان معلولا، لأنّ كلّ قائم في سواه معلول لكن التالى باطل لأنّ المعلولية ينافي وجوب الوجود فالمقدّم مثله، و وجه الملازمة أنّ القائم بغيره محتاج إلى محلّ و كلّ محتاج ممكن و كلّ ممكن معلول فظهر منه أنه تعالى لا يكون قائما بغيره، بل كلّ شي ء قائم به موجود بوجوده.

و يمكن تقرير الدليل بنحو آخر و هو أن يقال: كلّ قائم في سواه معلول و الواجب تعالى ليس بمعلول فينتج أنه ليس قائما بغيره، و يأتي مثل هذا التقرير في الفقرة السابقة أعنى قوله كلّ معروف اه.

السابع أنه تعالى (فاعل لا باضطراب آلة) يعنى أنه خالق الخلايق أجمعين جاعل السماوات و الأرضين موجد الأولين و الاخرين من دون حاجة في فعله و ايجاده إلى اكتساب الالات و تحصيل الأدوات، لأنّ الافتقار إليها من صفات الامكان و لوازم النقصان و إنما أمره تعالى إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون.

الثامن أنه (مقدّر لا بجول فكرة) يعنى أنه سبحانه قدّر لكلّ شي ء ما يستحقه من الوجود و أعطا كلّ موجود المقدار الذي يستعدّه من الكمال كما و كيفا في الأرزاق و الاجال و نحوها من دون افتقار في ذلك إلى جولان الفكر كما يفتقر إليه غيره من البشر، لأنّ الفكرة لا تليق إلّا بذوى الضمائر و هو تعالى منزّه عن الضمير و ساير الالات البدنية.

التاسع أنّه سبحانه (غنى لا باستفادة) يعنى أنّ غناه تعالى بنفس ذاته الواجب لا كالأغنياء منّا مستفيدا للغنى من الخارج و إلّا لزم كونه تعالى ناقصا في ذاته مستكملا بغيره و هو محال، و أيضا كلّ غنيّ غيره فقد صار موجودا بوجوده و حصل له الغنى من بحر كرمه وجوده، و معطى الشي ء لا يكون فاقدا له البتة.

العاشر أنه (لا تصحبه الأوقات) لأنه تعالى قديم و الوقت و الزمان حادث و الحادث لا يكون مصاحبا للقديم لاستلزام المصاحبة للمقارنة و المعيّة.

روى في البحار من التوحيد و الأمالى عن أبى بصير عن أبي عبد اللّه الصادق عليه السّلام قال: إنّ اللّه تبارك و تعالى لا يوصف بزمان و لا مكان و لا حركة و لا انتقال و لا سكون بل هو خالق الزمان و المكان و الحركة و السكون و الانتقال، تعالى عما يقول الظالمون علوا كبيرا.

(و) الحادي عشر أنّه (لا ترفده الأدوات) أى لا تعينه الالات فيما يوجده و ايده لغنائه عن الحاجة إلى الاعانة و تنزّهه عن الاستعانة حسبما عرفته آنفا.

و الثاني عشر أنه (سبق الأوقات كونه) أى وجوده أى كان وجوده سابقا على الأزمنة و الأوقات بحسب الزمان الوهمى أو التقديرى و كان علّة لها و موجدا إيّاها.

(و) الثالث عشر أنه سبق (العدم وجوده) أى وجوده لوجوبه سبق و غلب العدم فلا يعتريه عدم أصلا.

و قال الشارح البحراني: المراد عدم الممكنات لأنّ عدم العالم قبل وجوده كان مستندا إلى عدم الداعى إلى ايجاده المستند إلى وجوده، فوجوده سبق على عدم الممكنات.

و قيل: اريد به اعدام الممكنات المقارنة لابتداء وجوداتها فيكون كناية عن أزليته و عدم ابتداء لوجوده.

(و) الرابع عشر أنه سبق (الابتداء أزله) أى سبق وجوده الأزلي كلّ ابتداء فليس لوجوده و لا شي ء من صفات ذاته ابتداء، أو أنّ أزليته سبق بالعلية كلّ ابتداء و مبتداء.

الخامس عشر أنه تعالى (بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له) أى بخلقه و ايجاده المشاعر الادراكية و الحواس و إفاضتها على الخلق عرف أن لا مشعر له، إما لما مرّ من أنه تعالى لا يتّصف بخلقه، أو لأنا بعد إفاضة المشاعر علينا علمنا حاجتنا في الادراك إليها فحكمنا بتنزّهه تعالى عنها لاستحالة الاحتياج عليه سبحانه.

و قال الشارح المعتزلي: لأنّ الجسم لا يصحّ منه فعل الأجسام و هذا هو الدّليل الذي يعول عليه المتكلّمون في أنه تعالى ليس بجسم.

و قال الشارح البحراني: و ذلك أنه تعالى لما تعالى خلق المشاعر و أوجدها و هو المراد بتشعيره لها امتنع أن يكون له مشعر و حاسة و إلّا لكان وجودها له إمّا من غيره و هو محال، أمّا أوّلا فلأنّه مشعر المشاعر و أمّا ثانيا فلأنه يكون محتاجا في كماله إلى غيره فهو ناقص بذاته هذا محال، و إمّا منه و هو أيضا محال لأنه إن كان من كمالات الوهيّته كان موجودا لها من حيث فاقد كمالا فكان ناقصا بذاته هذا محال، و إن لم يكن كما لا كان اثباتها له نقصا لأنّ الزيادة على الكمال نقصان فكان ايجاده لها مستلزما لنقصانه و هو محال انتهى.

و اعترض عليه صدر المتألّهين في شرح الكافى و قال فيه بحث من وجوه: أحدها بطريق النقض فانّ ما ذكره لو تمّ يلزم أن لا يثبت له تعالى على الاطلاق صفة كمالية كالعلم و القدرة و نحوهما بأن يقال امتنع أن يكون له علم مثلا و إلّا لكان وجوده له إما من غيره، إلى آخر ما ذكره.

و ثانيها بالحلّ و هو أنّ ههنا احتمالا آخر نختاره، و هو أن يكون ذلك المشعر عين ذاته كالعلم و القدرة فان بطلانه لو كان بديهيّا لم يحتج إلى الاستدلال إذ كلّ ما يحتمل قبل الدليل أن يكون عارضا له يحتمل أن يكون عينا له.

و ثالثها أنّ ما ذكره من الكلام على تقدير تمامه استدلال برأسه لم يظهر فيه مدخلية قوله بتشعيره المشاعر في نفى المشعر عنه تعالى، و إنما استعمله في إثبات مقدّمة لم تثبت به و قد ثبت بغيره كما لا يخفى على الناظر فيه.

فالأولى أن يقال: قد تقرّر أنّ الطبيعة الواحدة لا يمكن أن يكون بعضها علّة لبعض آخر لذاته بأن يقال: لو فرض كون نار مثلا علّة النار أخرى فعليّة هذه و معلولية هذه إمّا لنفس كونهما نارا فلا رجحان لإحداهما في العلّية و للأخرى في المعلوليّة لتساويهما في النارية، بل يلزم أن يكون كلّ نار علّة للاخرى بل علّة لذاتها و معلولا لذاتها و هو محال و إن كان العلية لانضمام شي ء آخر فلم يكن ما فرضناه علّة بل العلّة حينئذ ذلك الشي ء فقط لعدم الرجحان في إحداهما للشرطيّة و الجزئية أيضا لاتّحادهما من جهة المعنى المشترك و كذلك الحال لو فرض المعلوليّة لأجل ضميمة، فقد تبيّن أنّ جاعل الشي ء يستحيل أن يكون مشاركا لمجعوله.

و به يعرف أنّ كلّ كمال و كلّ أمر وجودى يتحقّق في الموجودات الامكانية فنوعه و جنسه مسلوب عنه تعالى و لكن يوجد له ما هو أعلى و أشرف منه.

أمّا الأوّل فلتعاليه عن النقص و كلّ مجعول ناقص و إلّا لم يكن مفتقرا الى جاعل و كذا ما يساويه في المرتبة و آحاد نوعه كاحاد جنسه.

و أمّا الثاني فلأنّ معطى كلّ كمال ليس بفاقد له بل هو منبعه و معدنه و ما في المجعول رشحه و ظلّه، انتهى.

(و) السادس عشر أنه سبحانه (بمضادّته بين الامور عرف أن لا ضدّ له) لأنّ الضدّ يطلق على معنيين.

أحدهما المعنى الاصطلاحى فيقال الضدّان في الاصطلاح على الأمرين الوجوديّين الذين يتعاقبان على موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 واحد و محلّ واحد.

و الثاني المعنى العرفي الذى هو المكافئ للشّي ء و المساوى له في القوّة و على أىّ معنى كان فليس يجوز أن يكون له سبحانه ضدّ.

أمّا على الأوّل فلأنّه لما خلق الأضداد في محالها وجدناها محتاجة إليها علمنا عدم كونه ضدّ الشي ء للزوم الحاجة إلى المحلّ المنافية لوجوب الوجود أو لأنّا لما رأينا كلّا من الضدّين يمنع وجود الاخر و يدفعه و يفنيه علمنا أنّه تعالى منزّه عن ذلك، أو أنّ التضاد إنما يكون للتحدّد بحدود معيّنة لا تجامع غيرها كمراتب الألوان و الكيفيات، و هو سبحانه منزّه عن الحدود، و أيضا كيف يضادّ الخالق مخلوقه و الفايض مفيضه.

و أما على الثاني فلأنّ المساوى للقوّة في الواجب يجب أن يكون واجبا فيلزم تعدد الواجب و هو باطل.

و قال الشارح البحراني: إنّه لما كان خالق الأضداد فلو كان له ضدّ لكان خالقا لنفسه و لضدّه و هو محال، و لأنّك لما علمت أنّ المضادّة من باب المضاف و علمت أنّ المضاف ينقسم إلى حقيقيّ و غير حقيقىّ فالحقيقىّ هو الّذى لا نعقل مهيّته إلّا بالقياس إلى غيره، و غير الحقيقى هو الذي له في ذاته مهيّة غير الاضافة تعرض لها الاضافة، و كيف ما كان لا بد من وجود الغير حتى يوجد المضاف من حيث هو مضاف، فيكون وجود أحد المضافين متعلّقا بوجود الاخر، فلو كان لواجب الوجود ضدّ لكان متعلق الوجود بالغير فلم يكن واجب الوجود لذاته هذا خلف انتهى.

أقول: و أنت خبير بأنّ ما ذكره أخيرا في علّة إبطال الضّد أعنى قوله: لو كان لواجب الوجود ضدّ لكان متعلّق الوجود بالغير اه إنما يتمشّى في القسم الأوّل أعنى المضاف الحقيقى، و أمّا في القسم الثاني فلا، إذ تعلّق وجوده بالغير ممنوع لأنّ له فى ذاته مهيّة موجودة كما صرّح به، و إنما إضافته موقوفة على الغير كما لا يخفى.

فالأولي أن يساق الدليل إلى قوله حتّى يوجد المضاف من حيث هو مضاف على النحو الذي ساقه ثمّ يقال: و هو محال عليه تعالى.

أما على التقدير الأول فظاهر إذ لا مكافى ء و لا مضادّ له في الوجود لما أشرنا إليه. و أمّا على الثاني فلأنّ صفاته عين ذاته و ليس له صفة عارضة فلا يتّصف بالاضافة العرضية، و هذا كلّه بعد الغضّ عما برهن عليه من أنّ الواجب سبحانه لا مهية له فافهم جيدا.

و به يظهر الجواب عما ربما يعترض في المقام بأنّه تعالى بذاته مبدء الأشياء و خالقها و موجدها، و كلّ هذه الامور إضافات فيكون مضافا حقيقيا.

وجه ظهور الجواب أنّ المضاف من أقسام المهية التي لها أجناس عالية، و الوجود ليس بمهية كلية و لا جنس له و لا فصل سيّما وجود الواجب الذى لا يشوبه عموم و لا مهيّة، ألا ترى أنّ كونه موجودا لا في موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 لا يوجب كونه جوهرا إذ الجواهر مهيّة حقّها في الوجود الخارجى أن لا يكون في موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1، و الأوّل تعالى لا مهيّة له فلا يكون جوهرا و كذا لا يكون مضافا.

(و) السابع عشر أنّه (بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له) و الكلام فيه كما مرّ في سابقه حرفا بحرف.

بأن يقال: انه تعالى خلق المقترنات و مبدء المقارنة بها فلو كان مقارنا لغيره لكان خالقا لنفسه و لقرينه و هو محال، و أيضا المقارنة من باب المضاف و يمتنع أن يلحق الواجب لما تقدّم.

و قال صدر المتألهين في شرح الكافي: برهانه أنه خالق المقترنات و نحو وجودها الذى بحسبه يكون مقترنا بالذات، أو يصحّ عليه المقارنة.

فالأوّل ككون الشي ء عارضا لشي ء أو معروضا ملزوما له أو صورة شي ء أو مادّة شي ء أو جزء شي ء و الثاني ككون الشي ء معروضا بشي ء بعد ما لم يكن، أو مادّة ككون جسم ملاقيا لجسم آخر و هذه كلّها ممّا لا يجوز لحوقه لكلّ موجود اتفق، بل من الموجود ما يستحيل عليه لذاته الاقتران بشي ء كالمفارقات مثلا و كالاضداد بعضها لبعض.

و الغرض أنّ كون الشي ء بحيث يجوز عليه المقارنة شي ء آخر أمر يرجع إلى خصوصيّة ذاته و نحو وجوده، و قد علمت أنّ خالق كلّ موجود ليس من نوع ذلك الوجود، فلو كان ذاته مقارنا بشي ء آخر و انحاء المقارنات محصورة و كل منها قد وجد في المخلوقات فيلزم كونه من نوع المخلوقات بل يلزم كونه خالقا لنفسه كما مرّ.

الثامن عشر أنّه مضادّ بين الأمور المتضادّة و هو في الحقيقة تأكيد للوصف السّادس عشر، لأنه قد ذكر جملة من أقسام المتضادّات و المتفرّقات ليتبيّن أنّ مضادّها و مفرّقها ليس من جنسها، و يتّضح أنه ليس متّصفا بها و لا بالتضاد فقال: (ضاد النّور بالظلمة) و هو دليل بظاهره بصيغة الفاعل على كون الظلمة أمرا وجوديا مطابق لقوله تعالى: وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ إذ لو كان أمرا عدميّا لم يكن مجعولا مخلوقا، و هو مذهب المحقّقين من المتكلّمين حسبما عرفته في شرح الفصل الأوّل من المختار الرابع، خلافا للاشراقيّين و أتباعهم حيث ذهبوا إلى أنّها ليست إلّا عدم النّو فقط، من غير اشتراط الموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 القابل.

قال الصّدر الشيرازي: و الحقّ أنها ليست عدما صرفا بل هي عبارة عن عدم الضوء عما من شأنه أن يضي ء و إذا ليست بعدم صرف، و مع ذلك يتعاقب مع الضوء على موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 واحد كالهواء و نحوه، فصّح عليه إطلاق الضّد على اصطلاح المنطقيين حيث لا يشترط في اصطلاحهم المنطقى كون كلا الضدّين وجوديّين، بل الشرط عندهم التعاقب على موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 واحد انتهى.

و على ذلك أى كونها عبارة عن عدم الضوء عما من شأنه أن يكون مضيئا تقابل الضّوء تقابل العدم و الملكة، و يكون اطلاق الضدّ عليها بحسب الاصطلاح الحكمي مجازا كما لا يخفى.

(و) ضاد (الوضوح بالبهمة) أى الظهور بالابهام و الجلاية بالخفاء، و فسّرهما الشارحان المعتزلي و البحراني بالبياض و السّواد و لا يخفى بعده (و الجمود بالبلل) أى اليبوسة بالرطوبة (و الحرور بالصرد) أى الحرارة أو حرارة الريح الحارة بالبرودة.

التاسع عشر أنّه تعالى (مؤلّف بين متعادياتها مقارن بين متبايناتها مقرّب بين متباعداتها) لا يخفى حسن الاسلوب و لطافة التطبيق في هذه الفقرات الثلاث و الفقرة الرابعة الاتية، حيث طابق بين التأليف و التعادى و التقارن و التباين و التقريب و التباعد و التفريق و التداني.

و المقصود أنّه جمع سبحانه بقدرته الكاملة و حكمته البالغة بين الامور التي في غاية التباين و التباعد، مثل جمعه بين العناصر المختلفة الكيفيّات و بين الروح و البدن، و القلوب المتشتّتة و الأهواء المتفرّقة، فبدّل ذلك الجمع و التأليف الواقع على خلاف مقتضى الطبايع على قاهر يقهرها عليه، و قاسر يقسر العناصر على الامتزاج و الالتيام و الاستحالة، حتّى يحصل بينها كيفيّة متوسّطة هي المزاج إذ لو كان كلّ منها في مكانه لم يحصل بينها امتزاج فلم يتحصّل منها مزاج.

العشرون أنّه (مفرّق بين متدانياتها) لا يخفى حسن المقابلة بين هذه القرينة و القراين الثلاث السابقة، حيث جعل التفريق في قبال التأليف و القرآن و التقريب و جعل التداني في مقابلة التباعد و التباين و التعادى.

و المراد أنه فرّق بين الأشياء على منتهى قربها مثل تفريقه بين أجزاء العناصر لبطلان تركيبها و بين الرّوح و البدن بالموت و بين أجزاء المركبات عند انحلالها و الأبدان بعد موتها، فدلّ ذلك التفريق على وجود المفرّق و قدرته، قال تعالى: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ».

قيل في تفسيره: إنّ في خلق الزوجين دلالة على المفرّق و المؤلّف لهما، لأنّه خلق الزوجين من واحد بالنوع فيحتاج إلى مفرّق يجعلهما متفرّقين و جعلهما مزاوجين مؤتلفين ألفه بخصوصهما فيحتاج إلى مؤلّف يجعلهما مؤتلفين.

الحادى و العشرون أنّه (لا يشمل بحدّ) أي لا يشمله حدّ و لا يكون محدودا به، لا بالحدّ الاصطلاحي و لا بالحدّ اللّغوي، لما مرّ غير مرّة في تضاعيف الشرح من أنّ الحدّ الاصطلاحي و هو القول الشارح لمهيّة الشي ء المؤلف من المعاني الذاتية المختصّه به، فلا بدّ أن يكون المحدود به مركّبا ذا أجزاء، و الواجب تعالى ليس بمركب فلا يكون محدودا، و الحدّ اللّغوي عبارة عن نهاية الشي ء الذي يقف عندها و لا يتجاوز عنها، و هو من لواحق الكمّ المتّصل و المنفصل و الكمّ من الأعراض و لا شي ء من الواجب بعرض أو محلّ له فامتنع أن يوصف به.

(و) الثاني و العشرون أنّه (لا يحسب بعدّ) قال الشارح البحراني: أى لا يلحقه الحساب و العدّ فيدخل في جملة المحسوبات بالمعدودة و ذلك إنّ العدّ من لواحق الكمّ المنفصل الذي هو العدد كما هو معلوم في مظانه و الكمّ عرض، و قد ثبت أنه تعالى ليس بعرض و لا محلّ له.

و قال الشّارح المعتزلي: يحتمل أن يريد به أنّه لا تحسب أزليّته بعدّ أى لا يقال له منذ وجد كذا و كذا كما يقال للأشياء المتقاربة العهد و يحتمل أن يريد به أنّه ليس مماثلا للأشياء فيدخل تحت العدّ كما يعدّ الجواهر و كما تعدّ الامور المحسوسة.

و قال العلّامة المجلسي (ره): لا يحسب بالأجزاء و الصّفات الزائدة المعدودة.

أقول: و الكلّ صحيح محتمل لا غبار عليه و إن كان الأوّل أشبه، فالمقصود به أنّه ليس من جملة المعدودات كما ربما يسبق ذلك إلى الوهم إذا وصفناه سبحانه بأنه واحد فيتوهّم منه أنّه واحد ليس له ثان و أنّ وحدته وحدة عدديّة، و اندفاع ذلك الوهم بأن معنى كونه واحدا أنّه احدى الذات و أنّه ليس له مثل و نظير لا أنّه واحد بالعدد، لأنه لا يحسب بعد فيكون مساقه مساق قوله عليه السّلام في الخطبة السابقة واحد لا بعدد، هذا.

و لما نزّهه تعالى عن كونه محدودا بحدّ و معدودا بعدّ أكّد ذلك بقوله (و إنما تحدّ الأدوات أنفسها و تشير الالات إلى نظايرها) يعني أنّه سبحانه لو رام أحد أن يحدّه أو يعدّه فلا بدّ أن يكون تحديده و عدّه بالالات البدنيّة و القوى الجسمانيّة ظاهريّة كانت كالأصابع و اليد و اللّسان و غيرها، أو باطنية كالمتوهّمة و المتفكرة و المتخيّلة، لكن شيئا منها لا يقدر على ذلك.

أمّا الجوارح الظاهرة فلانحصار مدركاتها في عالم المحسوسات و الأجسام و الجسمانيات، فهي إنما تدرك و تحدّ أنفسها أى أجناسها و أنواعها و تعدّ نظايرها أي ذوات المقادير و تشير إلى ما هي مثل لها في الجسمية و الجسمانية، و صانع العالم ليس بجسم و لا جسماني و لا ذي مقدار فاستحال أن تحدّه الالات و تعدّه الأدوات.

و أمّا المشاعر الباطنة فانّ مدركاتها و إن لم تكن مقصورة في المحسوسات و الموجودات إلّا أنها إذا حملت على ما ليس بموجود في الخارج ترجع و تخترع صورة مماثلة للموجود حسبما عرفته في شرح الفصل الثاني من المختار الأوّل فهي أيضا لا تتعلّق إلّا بما يماثلها في الامكان و لا تحيط إلّا بما هو في صورة جسم أو جسماني.

فاتّضح بذلك أنّ أفعال الأدوات و الالات و آثارها إنما توجد في الأشياء الممكنة الّتي هي مثلها لا فيه تعالى، هذا.

و لما ذكر أنّه سبحانه أجلّ و أعظم شأنا و قدسا من دخوله في عداد المحدودات و أكّده باستحالة التحديد و الاشارة إليه سبحانه من الالات و الأدوات لكون مدركاتها مقصورة محصورة في أسناخها و أشباهها من الممكنات و المحسوسات و أكّده ثانيا بالتنبيه على أنّ الالات موصوفة بالحدوث و الامكان و النقص، و الحقّ الأوّل جلّ شأنه و عظم سلطانه موصوف بالقدم و الوجوب و الكمال، فكيف لها أن تحوم حوم حضرة القدس و أنّى للحادث أن يحدّ القديم و للممكن الاشارة إلى الواجب و للناقص الاحاطة بمن هو في غاية العظمة و الكمال و الجبروت و الجلال. و ذلك قوله (منعتها منذ القدمة و حمتها قد الأزلية و جنبتها لو لا التّكملة) فالمقصود بهذا الكلام التنبيه على حدوث الالات و الأدوات و نقصها صراحة و الاشارة إلى قدم الباري تعالى و كماله ضمنا أو بالعكس، و الأوّل مبنيّ على كون منذ و قد و لو لا مرفوعات المحل على الفاعلية، و الثاني على انتصابها بالمفعوليّة و كون الفاعل القدمة و الأزليّة و التكملة و الأوّل أولى و أنسب لمطابقته لنسخة الرضيّ كما روي و لكون قرب هذه الجمل بقوله و إنما تحدّ الأدوات آه مشعرا بكون عمدة النظر فيهما إلى بيان وصف الالات بالحدوث و إظهار نقصها و قصورها و ان كان المقصود بالذات منهما جميعا الدلالة على تنزيه الباري سبحانه من القصور و النقصان.

و كيف كان فتوضيح دلالة هذا الكلام على المرام يحتاج إلى تمهيد مقدّمة أو بيّنة و هي: أنّ لفظ منذ مثل اختها مذلها معنيان.

أحدهما أوّل المدّة أى ابتداء زمان الفعل الذي قبلها مثبتا أو منفيا تقول رأيته منذ يوم الجمعة أو ما رأيته منذ يوم الجمعة أى أوّل مدّة الرؤية أو انتفاؤها يوم الجمعة.

و ثانيها جميع مدّة الفعل الذي قبلها مثبتا أو منفيا، نحو صحبني منذ يومان أى مدّة صحبته يومان فيليها الزّمان الذي فيه معنى العدد، و يجب أن يليها مجموع زمان الفعل من أوّله الى آخره المتصل بزمان التكلّم.

و قد يقع بعدها مصدر أو فعل أو ان فيقدّر زمان مضاف الى هذه نحو ما رأيته منذ سفره أو منذ سافر أو منذ أنه سافر أى منذ زمان سفره و منذ زمان سافر و منذ زمان أنه سافر.

و لفظة قد اذا دخلت على الماضي تفيد التحقيق و تقريب الماضي من الحال تقول: قد ركب زيد أى حصل ركوبه عن قريب، فان قلت ركب زيد احتمل الماضي القريب و البعيد و لذلك لا تدخل على الفعل الغير المنصرف مثل نعم و بئس و عسى و ليس لأنّها ليست بمعنى الماضي حتى يقرّب معناها من الحال.

و لفظة لو لا موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1ة للدخول على جملة اسمية ففعلية لربط امتناع الثانية بالاولى تقول لو لا زيد لأكرمتك أى لو لا زيد موجود، فهي تدلّ على امتناع الاكرام بسبب وجود زيد، و تقول في الأشياء البديعة المعجبة ما أحسنها و ألطفها لو لا ما فيها من عيب كذا، فتفيد انتفاء شدّة الحسن و الاعجاب بوجود العيب الموجود فيها.

و إذا مهّدت هذه المقدّمة الشريفة نقول: معنى كلامه عليه السّلام على رواية رفع منذ و قد و لو لا بالفاعلية أنّ صحّة إطلاق هذه الألفاظ الثلاثة بمعانيها المذكورة و اطراد استعمالها في الالات و الأدوات في نفسها و ما يتعلّق بها من أوصافها أو في أهلها أعنى من له تلك الالات تدلّ على حدوثها و نقصانها و ذلك لأنّ دخول لفظة منذ عليها في قولنا: هذه الالات وجدت منذ زمن طويل أو قصير أو أعوام كذا تمنعها من كون تلك الالات قديمة، إذ القديم متعال عن الزّمان و لا ابتداء لوجوده. و كذا دخول لفظة قد عليها في قولنا: قد وجدت تلك الالات في وقت كذا يمنعها من كونها أزليّة لافادتها تقريب زمان وجودها من الحال المنافي للأزليّة إذ الأزلي ما لا بداية لوجوده فكيف يكون الزمان الماضي ظرفا لوجوده فضلا عن القرب إلى الحال.

و كذا صحّة استعمال لو لا فيها في قولنا: ما أحسن تلك الالات و أكملها أو أحسن و أكمل أربابها لو لا فنائها يجنّبها أى تجعلها أجنبيّة من التكملة و الوصف بالكمال.

فملخّص المعنى أنها منعتها صحّة دخول منذ من قدمتها، و صحّة دخول قد من أزليتها و جعلها صحّة استعمال لو لا أجنبية من تكملتها أى من توصيفها بالكمال.

و أما على رواية النّصب و كون القدمة و الأزليّة و التكملة مرفوعات بالفاعلية فالمراد بيان قدم الباري و كماله سبحانه.

و معنى الكلام أن هذه الالات منعها كون الباري قديما من جواز استعمال لفظة منذ المربوط معناها بالزمان فيه تعالى و اطلاقها عليه سبحانه، لأنّ القديم سابق على الوقت و الزمان، و كذا منعها كونه سبحانه أزليا من جواز استعمال قد فيه عزّ شأنه، و جنّبها كونه على غاية العزّ و الكمال و منتهى العظمة و الجلال من دخول لفظة لو لا المفصحة عن القصور و النقصان على ذاته و صفاته تعالى هذا.

و لما ذكر عليه السّلام قدسه تعالى عن الاتّصاف بحدّ و الاحتساب بعدّ و ارتفاع ذاته عن تحديد الالات و المشاعر، و تعاليه عن إدراك الممكنات عن الأعراض و الجواهر و أشار إلى حدوث الالات و قصورها و نقصانها و قدمة الباري و أزليته و كماله أردفه بقوله (بها تجلى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون) تنبيها على أنها على ما فيها من القصور و النقص غير عادم المدخلية في معرفته سبحانه، إذ بها عرفنا صفات جماله، و بها علمنا صفات جلاله.

فمعنى قوله عليه السّلام: بها تجلّي صانعها للعقول، أنّه بخلقه تلك المشاعر و الالات على وجه الاتقان و الاحكام، و تقديره إيّاها على النظام الأكمل و إفاضتها علينا و إهداء كلّ منها إلى ما خلق لأجلها من المصالح و المنافع التي لا تعدّ و لا تحصى، تجلّي سبحانه لعقولنا و علمنا علما لا يعتريه شكّ و ريب أنّ لها صانعا قادرا عالما مدبّرا حكيما و أيضا فانه سبحانه لما خلق تلك الالات و الحواس المدركة لبدايع ما في عالم الامكان عرفنا بإدراكها أنّ لذلك العالم مبدعا قادرا و صانعا قاهرا فكانت تلك الالات طرقا لعرفان العقل كما قال عزّ من قائل «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» و معنى قوله: و بها امتنع عن نظر العيون، أنّه بها استنبطنا استحالة كونه مرئيا بحاسة البصر، و ذلك لأنا بالمشاعر و الحواس كملت عقولنا استخرجنا الدّلالة على أنّه لا تصحّ رؤيته، و عرفنا أنه يستحيل أن يعرف بغير العقل و أنّ قول من قال إنّا سنعرفه رؤية و مشافهة بالحاسة باطل، هكذا قال الشارح المعتزلي.

و قال الشارح البحراني: إنّه بايجادها و خلقها بحيث تدرك بحاسّة البصر علم أنّه تعالى يمتنع أن يكون مرئيا مثلها، و ذلك لأنّ تلك الالات إنما كانت متعلّقة حسّ البصر باعتبار أنّها ذات وضع وجهة و لون و غيره من شرايط الرؤية، و لما كانت هذه الأمور ممتنعة في حقّه تعالى لا جرم امتنع أن يكون محلّا لنظر العيون.

و قال العلّامة المجلسي (ره): لما رأينا المشاعر انما تدرك ما كان ذا وضع بالنسبة إليها علمنا أنه لا يدرك بها، لاستحالة الوضع فيه.

و الثالث و العشرون أنه سبحانه (لا يجرى عليه السكون و الحركة) لأنّهما من أقسام الأعراض و أوصاف الأجسام فيستحيل جريانهما عليه سبحانه، و أوضح ذلك الدّليل بوجوه: أحدها ما أشار إليه بقوله (و كيف يجرى عليه ما هو أجراه و يعود فيه ما هو أبداه و يحدث فيه ما هو أحدثه) استفهام على سبيل الانكار و الابطال لجريهما عليه تعالى تقريره أنّه عزّ و جلّ هو جاعل الحركة و السّكون و مبدؤهما و موجدهما فهما من مجعولاته و آثاره سبحانه في الأجسام، و كلّ ما كان من آثاره فيستحيل اتّصافه به.

أمّا أنهما من آثاره سبحانه فواضح و أمّا استحالة اتّصافه بهما فلأنّ المؤثّر واجب التقدّم بالوجود على الأثر فذلك الأثر: إمّا أن يكون معتبرا في صفات الكمال فيلزم أن يكون الواجب ناقصا بذاته مستكملا بغيره من آثاره، و النقص عليه محال.

و إمّا أن لا يكون معتبرا في صفات الكمال فله الكمال المطلق بدون ذلك الأثر فيكون إثباته له و توصيفه به نقصا في حقّه لأنّ الزيادة على الكمال المطلق نقصان و هو عليه محال.

ثانيها ما أشار إليه بقوله (اذا لتفاوتت ذاته) يعني أنّه لو جريا عليه لكان ذاته متفاوتة متغيّرة بأن يكون تارة متحرّكة و أخرى ساكنة و الواجب لا يكون محلّا للحوادث و المتغيّرات لرجوع التغيير فيها إلى الذات.

ثالثها ما أشار إليه بقوله (و لتجزّء كنهه) أى لو كان متّصفا بهما يلزم أن يكون ذاته و كنهه متجزّءا كما قد أفصح عنه في الفصل الرابع من الخطبة الاولى بقوله: فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّاه.

و توضيحه أنّهما من الأعراض الخاصّة بالأجسام فلو اتّصف الواجب تعالى بهما لكان جسما و كلّ جسم مركب قابل للتجزئة و كلّ مركب مفتقر إلى أجزائه و ممكن، فيكون الواجب مفتقرا ممكنا و هو باطل.

و قيل في وجه الملازمة: إنّ اتّصافه بهما يستلزم شركته مع الممكنات فيلزم تركبه ممّا به الاشتراك و ممّا به الامتياز، و ما قلناه أولى.

رابعها ما أشار إليه بقوله (و لامتنع من الأزل معناه) و هو في الحقيقة تعليل لما سبق أى إذا استلزم اتصافه بهما للتركيب و التجزئة التي هي من خواصّ الأجسام فيمتنع استحقاقه للأزليّة لأنّه حينئذ يكون جسما و كلّ جسم حادث.

خامسها ما أشار إليه بقوله (و لكان له وراء إذ وجد له أمام) و هذا الدّليل مخصوص بنفى الحركة.

قال الشارح المعتزلي: يقول لو حلته الحركة لكان جرما و حجما و لكان أحد وجهيه غير وجهه الأخر لا محالة فكان منقسما.

و قال الشارح البحراني: لو جرت عليه الحركة لكان له أمام يتحرّك إليه و حينئذ يلزم أن يكون له وراء إذ له أمام لأنهما إضافتان لا تنفكّ إحداهما عن الاخرى لكن ذلك محال لأنّ كلّ ذي وجهين فهو منقسم، و كلّ منقسم ممكن.

و سادسها ما أشار إليه بقوله (و لالتمس التّمام إذ لزمه النقصان) و هذا الدليل أيضا مخصوص بنفى الحركة و يستفاد منه نفي السّكون بالأولويّة يقول عليه السّلام: إنّه سبحانه لو كان متحرّكا لكان ملتمسا بحركته كمالا لم يكن له حال سكونه لأنّ السكون كما قاله الحكماء عدم و نقص، و الحركة وجود و كمال، فلو كان الواجب تعالى متحرّكا لكان طالبا بالحركة الطارية على سكونه الكمال و التمام لكنه يستحيل أن يكون له حالة نقصان و أن يكون له حال بالقوّة و أخرى بالفعل.

قال الشارح البحراني في تقريره: إنّ جريان الحركة عليه مستلزم لتوجّهه بها إلى غاية إما جلب منفعة أو دفع مضرّة، إذ من لوازم حركات العقلاء ذلك، و على التقديرين فهما كمال مطلوب له لنقصان لازم لذاته، لكن النقصان بالذات و الاستكمال بالغير مستلزم للامكان فالواجب ممكن، هذا خلف.

أقول: و ان شئت مزيد توضيح لهذا الدليل فهو موقوف على تحقيق معنى الحركة و بسط الكلام في المقام فأقول: عرّفها أرسطو و من تابعه بأنها كمال أول لما هو بالقوّة من حيث هو بالقوّة و عرّفها المتكلّمون بأنها حصول الجسم في مكان بعد آخر، و تقييدهم الحصول بالمكان بناء على أنّهم لا يثبتون الحركة في ساير المقولات بل يخصّونها بمقولة الأين فقط، و أمّا الأوّلون فيحكمون بوقوعها في الأين و الوضع و الكمّ و الكيف، و تفصيل ذلك موكول إلى الكتب الكلاميّة، و المراد بالكمال في تعريفهم هو الحاصل بالفعل. قال الشارح القوشجي: و إنّما سمّى الحاصل بالفعل كمالا لأنّ في القوّة نقصانا و الفعل تمام بالنسبة إليها، و هذه التسمية لا يقتضي سبق القوّة بل يكفيها تصوّرها و فرضها.

و احترز بقيد الأوليّة عن الوصول، فانّ الجسم إذا كان في مكان مثلا و هو ممكن الحصول في مكان آخر كان له إمكانان إمكان الحصول في ذلك المكان و إمكان التوجّه إليه، و هما كمالان و التوجّه مقدّم على الوصول فهو كمال أوّل و الوصول كمال ثان.

ثمّ إنّ الحركة تفارق ساير الكمالات من حيث إنّها لا حقيقة لها إلّا التّوجه إلى الغير فالسّلوك إليه، فلا بدّ من مطلوب ممكن الحصول ليكون التوجّه توجّها إليه، و من أن لا يكون ذلك المطلوب حاصلا بالفعل، إذ لا توجّه بعد حصول المطلوب.

فالحركة إنما تكون حاصلة بالفعل إذا كان المطلوب حاصلا بالقوّة، لكن من حيث هو بالقوّة لا من حيث هو بالفعل و لا من حيثية اخرى كساير الكمالات فانّ الحركة لا تكون كمالا للجسم في جسميّته أو في شكله أو نحو ذلك، بل من الجهة التي هو باعتبارها كان بالقوّة أعنى الحصول في المكان الاخر.

و احترز بهذا القيد عن كمالاته التي ليست كذلك كالصّورة النوعيّة، فانّها كمال أوّل للمتحرّك الذى لم يصل إلى المقصود، لكن لا من حيث هو بالقوّة بل من حيث هو بالفعل.

و أنت إذا عرفت ذلك تعرف أنّ الحقّ الأوّل تعالى شأنه يمتنع جريان الحركة عليه سواء كانت بالمعنى الذى يقوله الفلاسفة أو بالمعنى الذى يقوله المتكلّمون.

أمّا على الثاني فواضح لأنها عندهم هو حصول الجسم في مكان بعد آخر و هو تعالى ليس بجسم و لا حاجة له إلى المكان.

و أمّا على الأوّل فأوضح.

أمّا أوّلا فلأنّ محلّها عندهم هو المقولات الأربع أعنى الكم و الكيف و الوضع و الأين و كلّها من أنواع العرض و اللّه سبحانه ليس بعرض و لا جوهر بل خالق الجوهر و العرض و جاعل الوضع و الكم و هو الذي أيّن الأين بلا أين و كيّف الكيف بلا كيف.

و أمّا ثانيا فلأنه تعالى ليس له كمال بالفعل و كمال بالقوّة بل جميع كمالاته فعلية.

و أمّا ثالثا فلأنه ليس عادما بشي ء من الكمالات حتّى يحتاج بحركته إلى تحصيل كمال بل هو كامل في ذاته و تمام في صفاته جامع لجميع الكمالات الذاتية و الصّفاتية، هذا.

و قد نبه على عدم جريان الحركة عليه سبحانه بمعنييه أبو إبراهيم موسى ابن جعفر عليه السّلام في الحديث المروى في الكافي عن يعقوب بن جعفر الجعفري قال: ذكر عند أبي إبراهيم عليه السّلام قوم يزعمون أنّ اللّه تبارك و تعالى ينزل إلى السّماء الدّنيا فقال عليه السّلام: إنّ اللّه لا ينزل و لا يحتاج إلى أن ينزل إنما منظره في القرب و البعد سواء، لم يبعد منه قريب و لم يقرب منه بعيد، و لم يحتج إلى شي ء بل يحتاج إليه و هو ذو الطول لا إله إلّا هو العزيز الحكيم أما قول الواصفين انّه ينزل تبارك و تعالى فانما يقول ذلك من ينسبه إلى نقص أو زيادة و كلّ متحرّك محتاج إلى من يحرّكه أو يتحرّك به فمن ظنّ باللّه الظنون هلك، فاحذروا في صفاته من أن تقفوا له على حدّ يحدّونه بنقص أو زيادة أو تحريك أو تحرّك أو زوال أو استنزال أو نهوض أو قعود، فانّ اللّه جلّ و عزّ عن صفة الواصفين و نعت الناعتين و توهّم المتوهّمين و توكّل على العزيز الرّحيم الذى يراك حين تقوم و تقلّبك في الساجدين.

قال بعض الأفاضل«» في شرح الحديث: قوله عليه السّلام «إنّ اللّه لا ينزل و لا يحتاج إلى أن ينزل» لأنّ المتحرّك من مكان إلى مكان إنما يتحرّك لحاجة إلى الحركة إذ ليست نسبته إلى جميع الأمكنة نسبة واحدة بل إذا حضر له مكان أو مكانيّ غاب عنه مكان أو مكانيّ آخر، و إذا قرب من شي ء بعد عن شي ء آخر فاذا حصل في مكان و كان مطلوبه في مكان آخر فيحتاج في حصول مطلوبه إلى الحركة إلى مطلوبه أو حركة مطلوبه إليه، و اللّه سبحانه لما لم يكن مكانيا كان نسبته إلى جميع الأمكنة و المكانيّات نسبة واحدة و ليس شي ء أقرب إليه من شي ء آخر و لا أبعد و لا هو أقرب إلى شي ء من شي ء آخر و لا أبعد إلّا بمعنى آخر غير المكانى و هو القرب بالذات و الصّفات و نحو ذلك و البعد الذى بازائه، و إلى ذلك أشار عليه السّلام بقوله: «إنما منظره في القرب و البعد» يعنى المكانيّين «سواء».

و قوله عليه السّلام «و لم يحتج إلى شي ء» تعميم لقوله: و لا يحتاج إلى أن ينزل، فالأول إشارة إلى البرهان على نفى الحركة في المكان بما ذكره في تساوى منظره في القرب و البعد من الأحياز و الأمكنة، و هذا إشارة الى البرهان على نفى الحركة و التغيّر مطلقا بأنّ معنى الحركة الخروج من القوّة إلى الفعل، و بعبارة اخرى كمال ما بالقوّة من جهة ما هو بالقوّة و كلّ ما هو بالقوّة في شي ء فهو فاقد له محتاج إليه لأنّه كمال وجودى له، و إلّا لم يتحرّك إليه، و الحقّ تعالى غير محتاج إلى شي ء أصلا فهو غير متحرّك بوجه من الوجوه لا في المكان و لا في غيره و إنما قلنا إنه لم يحتج إلى شي ء لأنّ ما سواه من الأشياء كلّها إنما حصلت منه و هو أصلها و منبعها و منشاؤها، و هو المتطوّل عليها المتفضّل المنعم بالاحسان إليها، فهي المحتاجة إليه تعالى، فلو احتاج هو إلى شي ء يلزم افتقار الشي ء إلى ما يفتقر إليه من حيثية واحدة، و ذلك محال، لاستلزامه توقف الشي ء على نفسه و ذلك قوله عليه السّلام «بل يحتاج إليه و هو ذو الطول لا إله إلّا هو العزيز الحكيم».

و لما ذكر عليه السّلام القاعدة الكلّية بالبيان البرهانى على نفى الحركة المكانية أوّلا ثمّ على نفى الحركة و التغيّر على الاطلاق أراد أن يشير إلى المفاسد التي يلزم من القول بوصفه تعالى بنزوله من مكان إلى مكان فقال: «أما قول الواصفين أنه ينزل تبارك و تعالى فانما يقول ذلك من ينسبه إلى نقص أو زيادة» يعني أنّ النزول ضرب من الحركة و أنّ كلّ ما يتحرّك سواء كانت الحركة في الأين أو في غيره فهو خارج من نقص إلى كمال فيلزم على هؤلاء الواصفين ربّهم بالنزول أن ينسبوه إلى نقص و ذلك قبل الحركة أو إلى زيادة و هي بعد الحركة و الخروج من القوّة إلى الفعل، و كلّ ما يوصف بنقص أو زيادة ففي ذاته إمكان أن ينفعل من غيره فيتركب ذاته من قوّة و فعل، بل من مادّة بها يكون بالقوّة، و من صورة بها يكون بالفعل و كلّ مركب فهو ممكن الوجود محتاج إلى غيره فيلزم أن لا يكون إله العالم واجب الوجود، و هذا محال و قوله «و كلّ متحرّك محتاج إلى من يحرّكه أو يتحرّك به» إشارة إلى حجّة أخرى على بطلان توهّم الحركة، و هى أنّ كلّ متحرّك لا بدّ له من محرّك غيره، سواء كان مباينا له كالحركات النفسانية و هو المعبّر عنه بقوله من يحرّكه، أو مقارنا له كالحركات الطبيعيّة و هو المعبّر عنه بقوله أو يتحرّك به، و ذلك لأنّ الحركة صفة حادثة لكون أجزائها غير مجتمعة في الوجود، و كلّ جزء منها مسبوق بجزء آخر فيكون جميعها حادثة و ما يتركب فهو أولى فهى لكونها صفة تحتاج إلى قابل و لكونها حادثه تحتاج إلى فاعل، و لا بدّ أن يكون فاعلها غير قابلها لأنّ المحرّك لا يحرّك نفسه بل بشي ء يكون متحرّكا بالقوّة و فاعلها امر بالفعل فكلّ متحرّك يحتاج إلى محرّك يغايره و المحتاج إلى الغير لا يكون واجبا فيلزم أن لا يكون إله العالم واجبا و هو محال و سابعها ما أشار إليه بقوله (و إذا لقامت آية المصنوع فيه) أى لو كان فيه الحركة و السّكون لقامت فيه علامة المصنوع لكونهما من صفات المصنوعات الحادثة، فيلزم أن لا يكون إله العالم صانعا بل مصنوعا مفتقرا إلي صانع كساير الممكنات و المصنوعات الموصوفة بالحدوث.

و ثامنها ما أشار إليه بقوله (و لتحول دليلا بعد أن كان مدلولا عليه) يعنى أنا استدللنا على وجوده سبحانه بحدوث الأجسام و تغيراتها و حركاتها و انتقالاتها من حال إلى حال، فلو كان إله العالم متغيّرا متحرّكا منتقلا من حال إلى حال لاشتراك مع غيره في صفات الامكان و ما يوجب الافتقار إلى العلّة فكان دليلا على صانع صنعه و أحدثه لا مدلولا عليه بأنه صانع و هو باطل، هذا.

و لما ذكر المفاسد التي تترتب على جريان الحركة و السكون عليه سبحانه، و أبطل جوازهما عليه بالوجوه الثمانية عقّبه بقوله (و خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثر فيه ما يؤثر في غيره) و اختلف شراح النهج فيما عطفت هذه الجملة عليه: فقال الشارح المعتزلي: إنها عطف على قوله عليه السّلام كان مدلولا عليه، و تقدير الكلام كان يلزم أن يتحوّل البارى دليلا بعد أن كان مدلولا عليه و بعد أن خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثر فيه ما اثر في غيره.

و قال الشارح البحراني: قد يسبق إلى الوهم أنها عطف على الأدلة المذكورة و ظاهر أنّه ليس كذلك بل هو عطف على قوله: امتنع أى بها امتنع عن نظر العيون و خرج بسلطان ذلك الامتناع أى امتناع أن يكون مثلها في كونها مرئية للعيون و محلّا للنظر إليها عن أن يؤثر فيه ما يؤثر في غيره من المرئيات و هي الأجسام و الجسمانيات، و ظاهر أنه لما امتنع عن نظر العيون لم يكن جسما و لا قائما به فخرج لسلطان استحقاق ذلك الامتناع عن أن يكون يؤثر فيه ما يؤثر في غيره من الأجسام و الجسمانيات و عن قبول ذلك.

و قال بعض الشارحين: إنها عطف على قوله: تجلّى، أى بها تجلّى صانعها للعقول و خرج بسلطان الامتناع عن كونه مثلا لها أى بكونه واجب الوجود ممتنع العدم عن أن يكون ممكنا فيقبل أثر غيره كما يقبله ساير الممكنات.

أقول: و أنت خبير بسخافة هذا القول كسابقه و إباء سوق كلامه عليه السّلام عنهما جميعا، لأنه عليه السّلام قد ذكر هذه الجملة في ذيل المفاسد المترتبة على جريان الحركة و السّكون لا في ذيل تجلّى الصانع للعقول و امتناعه عن نظر العيون، فلا ارتباط له بشي ء منهما مع طول الفصل بين المعطوف و المعطوف عليه بجملات أجنبيّة تنيف على عشر.

نعم ما قاله الشارح المعتزلي لا بأس به إلّا أنّ الأظهر الأولى أن تجعل الواو في هذه الجملة حالية لا عاطفة و تكون الجملة في محلّ النصب على الحال بتقدير قد على حدّ قوله تعالى «حصرت صدورهم» و ذو الحال هو الضمير المستتر في تحول الراجع إلى اللّه سبحانه، فيكون تحول عاملا فيها و لا غبار عليه عند المشهور من علماء الأدبية.

و أما على قول بعضهم من أنّ جميع العوامل اللفظية تعمل في الحال إلّا الأفعال الناقصة فاجعلها حالا من ضمير فيه في قوله: و لقامت آية المصنوع فيه فالعامل حينئذ قامت و حسن ارتباطها بالجملتين مضافا إلى قربهما غير خفىّ على صاحب الذّوق السّليم فانّه عليه السّلام لما ذكر استلزام جريان الحركة عليه سبحانه لقيام علامة الصنع و آثار الامكان فيه المفيد لتأثره من صانعه، و ذكر أيضا استلزامه لكونه تعالى دليلا على مدلوله المفيد لكونه معلولا منفعلا من علّته و فاعله، عقّبه بهذه الجملة تنبيها على بطلان اللّازمين كليهما المستلزم لبطلان ملزومهما، و هو جريان الحركة عليه.

فمحصّل نظم الكلام أنه تعالى لو جرى عليه الحركة و اتّصف بها لقام فيه أثر صانعه المحرك و ظهر عليه فعل علّته الفاعل له، و الحال أنه قد خرج بسلطنة الكلية على جميع من سواه و امتناع التأثر و استحالة الانفعال بما له من وجوب الوجود عن أن يؤثر فيه ما يؤثر في غيره من الممكنات و أن يتأثر من غيره كساير الموجودات لأنّ غيره و من سواه جميعا بكونه دليلا في قيد الامكان مفتقر إلى المؤثر محتاج إلى العلّة فوجوده و افعاله مكتسب من الغير فهو لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرّا و لا موتا و لا حياتا و لا نشورا، و أما إله الحىّ القيّوم العزيز الشأن فوجوده و صفاته الذاتية عين ذاته و أفعاله الصّادرة بنفس ذاته المقدّسة فلا افتقار له إلى المؤثر و لا حاجة له إلى المدبّر بل هو المؤثر في جميع العالم، لا إله إلّا هو العزيز الحكيم.

شرح لاهیجی

و من خطبة له (- ع- ) فى التّوحيد و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم ما لا تجمعه خطبة يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است در بيان اوصاف خداى يگانه و جامع است اين خطبه از اصول علم آن چيزى را كه جامع ان نيست هيچ خطبه ما وحّده من كيّفه يعنى واحد و يگانه ندانست او را كسى كه او را مكيّف دانست بكيفيّات يعنى متّصف دانست او را بصفات زائده بر ذات مثل اين كه موجود و عالمست باين معنى كه ذاتى دارد متّصف بصفت وجود و علم مثل اين كه گوئيم كه فلان كس موجود و عالمست يعنى ذات او كه انسانيّة باشد متّصفست بصفت وجود و علم كه غير انسانيّتند نه اين كه صرف و بحت موجود و عالمست و ذات جدائى ندارد غير از ذات موجود و عالم مثل وحدت كه واحد است نه كثير لكن نه اين كه ذاتى دارد جدا و بعروض وحدت غير از ذات خود واحد است پس وحدت عين و تمام حقيقت واحد است بدون تغاير در ذات اصلا چنانچه خدا موجود و عالمست بعينيّت وجود و علم و بصرافت انها بدون تفاوت و تغاير در حقيقت و ذات اصلا و وجود او علم او و علم او وجود او است بدون شايبه تكثّر و تعدّد اصلا و همچنين جميع صفات ثبوتيّه و امّا چنانچه ذاتى داشته باشد جدا و مغاير از صفات و متّصف باشد ذات او بصفات پس لازم دارد كه واحد و يگانه نباشد دليلش از كلام معجز نظام (- ع- ) در خطبه اوّل گذشت كه فمن وصفه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه يعنى كسى كه وصف كرد خدا را بصفت زائده بر ذات او پس بتحقيق كه قرين و همسر ساخت او را با واجبى ديگر و كسى كه همسر ساخت او را با واجبى ديگر پس متعدّد دانست او را نه واحد و تفصيل و تحقيق اين دليل بر نهج تام و تمام گذشت در ترجمه خطبه اوّل و خلاصه ان اينست كه صفات كماليّه او بر تقدير زيادتى ممكن الوجود نتوانند بود بالبديهه و الّا ممكن الزّوال باشد واجب تعالى پس واجب الوجود بالذّاتى من جميع جهات الكمالات نباشد و اين كه باطلست بالبديهه پس بايد صفات او نيز واجبات بالذّات باشند پس واجب (- تعالى- ) واحد نباشد بلكه متعدّد و متكثّر باشد و لا حقيقته اصاب من مثله يعنى بحقيقت او نرسيده است و ذات او را نشناخته است كسى كه بمثل و مثال او را شناخته است زيرا كه او است فرد حقيقى و كلّ ما سواء او نيست مگر روح واقعى و روح هرگز مثل و مثال از براى فرد نشود و فرد حقيقى دو نشود و الّا لازم ايد كه يك دو گردد و اين محالست بالبديهه و لا ايّاه عنى من شبّهه يعنى او را قصد نكرده است و خلاف مقصود او متحقّق شود كسى كه او را دانسته است شبيه بغير او زيرا كه غير او نيست در ذات و صفات مگر ممكن و او نيست در ذات و صفات عين ذات مگر واجب و واجب را با ممكن شباهتى نباشد و آن چه مشابه ممكنست نيست مگر ممكن پس مشبّه او بغير در حقيقت مشبه غير او شد نه او و لا صمده من اشار اليه و توهّمه يعنى و قصد نكرده است او را و او مشار اليه نشده است كسى كه اشاره كرد بسوى او بحسّ يا بعقل امّا مشار اليه بحسّ زيرا كه نيست جز جسم و جسمانى نه خالق ان و امّا مشار اليه بعقل زيرا كه نيست جز مهيّة يا صاحب مهيّة نه صانع ان زيرا كه جسم و جسمانيّات و مهيّت و صاحب مهيّات نيستند مگر مخلوق و مصنوع و هرگز خالق مخلوق و صانع مصنوع نشود پس مشير باو اشاره نكرده است مگر بغير او كلّ معروف بنفسه مصنوع يعنى هر معلوم بحقيقت و ذات البتّه مصنوع است زيرا كه معلوم بحقيقت نباشد مگر صاحب مهيّت زيرا كه غير صاحب مهيّت از صرافت نور و شدّت ظهور معروف بحقيقت نشود و هر صاحب مهيّت البتّه صاحب وجود زائد بر مهيّت و مصنوع باشد پس هر معروف بذاته مصنوع باشد پس صانع معروف بنفسه نباشد و كلّ قائم فى سواه معلول يعنى هر قائم بما سواء خود البتّه معلولست زيرا كه البتّه محتاج و ممكن است و هر ممكن البتّه معلولست در هست و در نيست پس علّت بى علّت قائم در سواء خود نباشد فاعل لا باضطراب الة يعنى او است فاعل باستقلال نيست محتاج بتحريك الات و ادوات و الّا لازم ايد كه در مبدئيّة و فاعليّت تام نباشد بلكه ناقص باشد و او است تام و فوق تمام بلكه تمام محتاج باشند بايجاب او و محكومند بحكم او مقدّر لا بحول فكرة يعنى تعيين كننده است از براى هر مستحقّ وجودى آن چه را كه مستحقّ است از وجود ذات اجال و اقدار بدون جولان فكرتى و خلجان خواطرى و الّا لازم ايد كه علم او محيط و قدرت او نافذه نباشد غنىّ لا باستفادة يعنى توانگر است بى اكتساب فائده و استحصال منفعتى زيرا كه توانگر است بتوانائى ابر ايجاد نه باستفاده و اكتساب و لا تصحبه الاوقات يعنى مصاحب و مع و منطبق با وجود او نيست هيچ زمانى از ازمنه عوالم طبع و نفس و عقل كه عبارت از مدّت تغيير كائنات مادّيه و حركات روحانيّه و انتقالات انوار قادسه زمان و دهر و سرمد باشد زيرا كه جميع عوالم مع ما فيها معلول و مؤخّر از او و او است محيط بكلّ و كلّ نسبت باو مثل انى است بل اقلّ پس مصاحب او نتوانند بود و لا تردفه الادوات يعنى اعانت و يارى نكرده است او را الات و قوى زيرا كه فقر در عين غنا راهى ندارد و سبق الاوقات كونه يعنى پيشى گرفته است ازمنه و دهور را هستى يعنى احاطه نكرده است او را امتدادات ازمنه عوالم امكانى زيرا كه متناهى و منتهى باشند باو و او غير متناهى و محيط باشد بكلّ و احاطه محاط بر محيط و متناهى بر غير متناهى ممتنع است و العدم وجوده يعنى پيشى گرفته است نيستى هستى او يعنى باو نمى رسد هيچ نحوى از انحاء عدم و نيستى زيرا كه در صرف حقيقت موجود عدم را راهى نباشد و الابتداء ازله يعنى پيشى گرفته است ابتداء داشتن را ازلى و هميشه بودن او يعنى ابتداء داشتن بازليّت او نمى رسد زيرا كه معنى ازليّت و هميشه بودن ابتدا نداشتن است و ابتداء داشتن با ابتداء نداشتن نقيض است و نقيضين بيكديگر نرسند بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له يعنى بجعل و ايجاد كردن او حقيقت مشاعره و قوّاء درّاكه را بجعل بسيط از براى ارباب مشاعر شناخته شد كه مشعرى و الت ادراكيّه از براى او نيست زيرا كه چنانچه از حقيقت و سنخ معلول چيزى در علّت باشد لازم ايد تقدّم شي ء بر نفسش و بمضادّته بين الامور عرف ان لا ضدّ له يعنى بجعل كردن و ايجاد او حقيقت صفت ضدّيت را در ميان اشياء شناخته شد كه صفت ضدّيت از براى او نيست ببيان سابق پس ضدّى از براى او نخواهد بود و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لا قرين له يعنى و بايجاد و جعل كردن او صفت قرين و همسر بودن را در ميان اشياء شناخته شد كه همسرى از براى او نيست به بيان سابق ضادّ النّور بالظّلمة و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل و الحرور بالصّرد يعنى خلق كرد نور و روشنائى را ضد از براى ظلمت و تاريكى و واضح بودن را از براى مبهم و مشتبه بودن و خشكى را از براى ترى و گرمى را از براى سردى و اين كلام بيانست از براى مضادّه در ميان اشياء مؤلّف بين متعادياتها مقارن بين متبايناتها مقرّب بين متباعداتها مفرّق بين متدانياتها يعنى تركيب كننده است بقدرت كامله اش ميان امور متضادّه مثل تركيب مواليد ثلثه از عناصر اربعه و مقارن گرداننده است مباينات امور را مانند مقارنت نفس مجرّد با بدن مادّى و مقارنت صورت بالفعل با هيولاء بالقوّه نزديك گرداننده است ميان دورها مانند پيرى را بجوانى و موت را بحيات و جدا سازنده است ميان نزديكها مانند روح را از بدن و صورت را از مادّه و اين بيانست از براى مقارنه ميان اشياء لا يشمل بحدّ و لا يحسب بعدّ يعنى فرو گرفته نشده است بحدّى از حدود مهيّتى و يا مقدارى و يا اثارى زيرا كه حدود مطلقا از انفعال و خواصّ مادّه و امكانست و او منزّه از انفعال و قوّه و امكانست و محسوب نمى شود بعدد زيرا كه عدد نيست مگر كثير و واحد عددى نيست مگر قليل و اوست واحد بوحدت حقّه غير عددى و بهيچ وجه شايبه كثرتى در او نيست پس معروض عدد نشود و محسوب نگردد بشماره و بعدد انّما تحدّ الادوات انفسها و تشير الألة الى نظائرها يعنى محدود و مشخّص نمى كنند التها و قواهاى ادراكيّه مگر مثل نفسهاى خود را از مخلوقات نه خالق را زيرا كه جميع مخلوقات محدود و مشخّصند بخالق و خالق مشخّص است بذات خود و الّا محتاج و مخلوق باشد و اشاره و تعيين نمى شود بالت اشاره حسّيّه يا عقليّه مگر بسوى امثال آنها از معيّنات حسّيّه و عقليّه و آفريدگار انها برتر است از تعيين غير پس اشاره بشود بالات مطلقا منعتها منذ القدمة و حمتها قد الازليّة و جنّبتها لولا التّكملة يعنى و منع كرد و دور گردانيد ادوات و الات را كلمه منذ و كلمه قد و كلمه لولا از خداء قديم ازلى و كامل يعنى قديم ازلى كامل در افعال و اثار صاحب ادوات و الات نباشند زيرا كه بر الات صحيح است اطلاق كلمه منذ و قد و لولا يعنى مى توان گفت كه منذ تحقّقت الالة تحقّق الفعل و لولا الالة لم يتحقّق الفعل يعنى از زمانى كه متحقّق گشت الت متحقّق شد فعل و در زمان نزديك بزبان الت متحقّق شد فعل و اگر الت متحقّق نبود متحقّق نبود فعل و تعليق فعل فاعل بزمان و بوجود الت منافى است با قديم و ازلى و كامل بودن فاعل در فعل پس صحّت اطلاق كلمات منذ و قد و لولا منع كرد الات و ادوات داشتن را از خدائى كه قديم و ازلى است فيض و فضل او كامل و تام است در فاعليّت و فيض يا اين كه منع كرد و دور ساخت قديم و ازلى و كامل بودن خدا صاحب الات و ادوات را از اطلاق كردن او كلمه منذ و قد و لولا را در خدا از جهة دلالت كردن اين كلمات بر حدوث و ابتداء و نقصان كه منافى باشند با قديم و ازلى و كامل بودن خدا بها تجلّى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون يعنى بمظهريّت اشياء ظاهر و آشكار گشت صانع اشياء از براى عقول درّاكه و نفوس علّامه زيرا كه جميع وجودات مظاهر نور حقّ و مجالى ظهور اسماء و صفات حقّ باشند و از براى انها ظهورى نيست جز مظهريّت و بنفس مظهريّت ظاهر حقيقى ظاهر باشند و بس و بسبب نفس وجودات اشياء صانع اشياء امتناع و ابا دارنده است از اين كه ديده شود بچشم هاى اشياء زيرا كه ظرف وجودات وسعت تابش نور و شدّت ظهور صانع را ندارد و نفس وجودات اشياء حجاب و مانع است از ظهور ظاهر حقيقى كما هو حقّه از براى وجودات و هر يك بقدر وسعت خود مى نمايند جلوه ظهور حقّ را نه بقدر ظهور و لمعان و درخشندگى او پس نور حقّ كما هو حقّه از شدّت ظهور و قصور وجودات مستور است از انها نه از حجاب و خفا داشتن او بلكه حجابى نيست جز نفس وجودات و چنانچه در نظر عارف رفع گردد نماند در عالم جز ظاهر و ظهورش و مؤيّد ان اين كه در دعاء عرفه سيّد الشّهداء عليه و على ابائه الوف التحيّة و الثّناء است كه ا يكون لغيرك من الظّهور ما ليس حتّى يكون هو المظهر لك متى غبت حتّى تحتاج الى دليل يدلّ عليك متى بعدت حتّى تكون الاثار هى الّتى توصل اليك عميت عين لا تراك و هم در اندعا است و انت الّذى تعرّفت الىّ فى كلّ شي ء فرأيتك ظاهرا فى كلّ شي ء لا يجرى عليه السّكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه يعنى ظارى نيست بر صانع تعالى حركت كه نفس تغيّر است و سكون كه عدم حركت است با امكان حركت و چگونه جاريست بر او و او متّصف مى تواند شد بحركت آن چنانى كه او جارى گردانيده است او را در مخلوقات و چگونه باز گردد در او چيزى كه در ابتداء پديد كرده است انرا و چگونه حادث مى شود در او چيزى كه او حادث كرده است آنرا يعنى چون حركت از ممكنات و عرض است البتّه محرّك مى خواهد كه موجد حركت باشد و متحرّك مى خواهد كه معروضش باشد و چون صانع كه علّة العلل است البتّه فاعل حركت و محرّك اوّلست پس هرگاه متحرّك و معروض حركت نيز باشد لازم ايد كه مجرى و موجد شي ء و مظهر شي ء و محدث شي ء معروض و متّصف بان شي ء شود و اين محالست زيرا كه فاعل بحت و علّت صرفه قابل و معروض نتواند شد و الّا لازم ايد كه فعل عين انفعال باشد و اين كه بالبديهه محالست اذ التفاوت ذاته و لتجزّء كنهه و لا امتنع من الازل معناه يعنى هرگاه صانع واجب متحرّك باشد چون حركت خروج از قوّه بفعلست بر سبيل تدريج هر اينه لازم ايد كه ذات او متفاوت باشد زيرا كه يا خروج از نقص است بسوى كمال يا خروج از كمالست بسوى نقص و كمال واجب نيست جز عين ذات او پس بر هر دو تقدير لازم ايد تغيير و تفاوت در ذات و تغيير و تفاوت در ذات واجب تعالى محالست بالبديهه و نيز هر اينه لازم ايد كه كنه ذاتش متجزّى باشد زيرا كه لازم است كه مركّب باشد از ما بالفعل تا محرّك تواند بود و ما بالقوّه تا متحرّك تواند بود و هر مركّب البتّه متجزّى است و ممكن و نيز هر اينه لازم ايد كه ممتنع باشد كه حقيقتش ازلى بود زيرا كه هر چه متغيّر است در ذات البتّه حادث است بالذّات و حادث بالذّات ازلى بالذّات نتواند بود و ازلى نبودن نيز محالست و لكان له وراء اذ وجد له امام يعنى و اگر واجب (- تعالى- ) متحرّك باشد لازم ايد او را پشت سر و مقدمى باشد زيرا كه البتّه موجود است از براى او پيش روى و ما اليه الحركة پس البتّه ما منه الحركة و مبدء نيز خواهد داشت و واجب (- تعالى- ) مبدء المبادى و غايت الغاياتست پس محال است كه از براى او در ذات و يا در صفات مبدئى باشد و لالتمس التّمام اذ لزمه النّقصان يعنى و هر اينه لازم ايد كه استدعا و طلب كند تمام گرديدن خود را زيرا كه چون خارج است از قوّه بفعل و قوّه بودن چه در ذات و چه در صفات نقصانست پس لازم باشد كه ناقص باشد و هر ناقص بالذّات ملتمس و مستدعى و طالب تماميّت و تمام و متمّم خود باشد و در واجب (- تعالى- ) طلب تماميّت و تمام و متمّم محالست زيرا كه اوست تام و فوق تمام و اتمام تام متصوّر نيست و اذا لقامت اية المصنوع فيه و لتحوّل دليلا بعد ان كان مدلولا عليه و خرج بسلطان الامتناع من ان يؤثّر فيه ما يؤثّر فى غيره يعنى و هرگاه باشد كه التماس و استدعاء كند تمام شدن را هر اينه بر پا شود و ثابت شود علامت و نشانه مصنوع بودن در واجب (- تعالى- ) و هر اينه بگردد واجب تعالى دليل بر صانع عالم بتقريب علامت مصنوع داشتن بعد از آن كه بود كه گفته شده بود دليل بر صانعيّت او و هر اينه خارج و بيرون باشد از حجّة و برهان دالّه بر امتناع و محاليّت از اين كه تأثير كند در او چيزى كه تأثير كند در غير او از ممكنات يعنى لازم ميايد كه متاثّر و مصنوع باشد نه اين كه ممتنع و محال باشد متاثّر و مصنوع بودن او و حال آن كه مفروض و مبرهن و مبيّن است واجب بودن او و امتناع و محاليّت تأثير غير در او پس فرض متحرّك بودن او بان محالات مذكوره نيز مستلزم خلاف فرض و محال باشد زيرا كه سكون عدم حركتست از چيزى كه در شأن او حركت باشد پس هر گاه حركت در شأن واجب تعالى محال باشد پس سكون نيز محال باشد بالبديهة

شرح ابن ابی الحدید

و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم- ما لا تجمعه خطبة غيرها-

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ- لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ

أَوَّلُهُ هذا الفصل يشتمل على مباحث متعددة- أولها قوله ما وحده من كيفه- و هذا حق لأنه إذا جعله مكيفا- جعله ذا هيئة و شكل- أو ذا لون و ضوء إلى غيرهما من أقسام الكيف- و متى كان كذلك كان جسما و لم يكن واحدا- لأن كل جسم قابل للانقسام- و الواحد حقا لا يقبل الانقسام- فقد ثبت أنه ما وحده من كيفه- . و ثانيها قوله و لا حقيقته أصاب من مثله- و هذا حق لأنه تعالى لا مثل له- و قد دلت الأدلة الكلامية و الحكمية على ذلك- فمن أثبت له مثلا فإنه لم يصب حقيقته تعالى- و السجعة الأخرى تعطي هذا المعنى أيضا- من غير زيادة عليه- و هي قوله ع و لا إياه عنى من شبهه- و لهذا قال شيوخنا إن المشبه لا يعرف الله- و لا تتوجه عباداته و صلواته إلى الله تعالى- لأنه يعبد شيئا يعتقده جسما- أو يعتقده مشابها لبعض هذه الذوات المحدثة- و العبادة تنصرف إلى المعبود بالقصد- فإذا قصد بها غير الله تعالى لم يكن قد عبد الله سبحانه و لا عرفه- و إنما يتخيل و يتوهم أنه قد عرفه و عبده- و ليس الأمر كما تخيل و توهم- . و ثالثها قوله ع و لا صمده من أشار إليه- أي أثبته في جهة كما تقول الكرامية- الصمد في اللغة العربية السيد- و الصمد أيضا الذي لا جوف له- و صار التصميد في الاصطلاح العرفي عبارة عن التنزيه- و الذي قال ع حق لأن من أشار إليه- أي أثبته في جهة كما تقوله الكرامية فإنه ما صمده- لأنه ما نزهه عن الجهات- بل حكم عليه بما هو من خواص الأجسام- و كذلك من توهمه سبحانه- أي من تخيل له في نفسه صورة أو هيئة أو شكلا- فإنه لم ينزهه عما يجب تنزيهه عنه- . و رابعها قوله كل معروف بنفسه مصنوع- هذا الكلام يجب أن يتأول- و يحمل على أن كل معروف بالمشاهدة و الحس فهو مصنوع- و ذلك لأن الباري سبحانه معروف من طريقين- إحداهما من أفعاله و الأخرى بنفسه- و هي طريقة الحكماء الذين بحثوا في الوجود من حيث هو وجود- فعلموا أنه لا بد من موجود واجب الوجود- فلم يستدلوا عليه بأفعاله بل أخرج لهم البحث في الوجود- أنه لا بد من ذات يستحيل عدمها من حيث هي هي- . فإن قلت كيف يحمل كلامه- على أن كل معروف بالمشاهدة و الحس فهو مصنوع- و هذا يدخل فيه كثير من الأعراض كالألوان- و إذا دخل ذلك فسدت عليه الفقرة الثانية- و هي قوله ع و كل قائم فيما سواه معلول- لأنها للأعراض خاصة- فيدخل أحد مدلول الفقرتين في الأخرى فيختل النظم- قلت يريد ع بالفقرة الأولى- كل معروف بنفسه من طريق المشاهدة مستقلا بذاته- غير مفتقر في تقومه إلى غيره فهو مصنوع- و هذا يختص بالأجسام خاصة- و لا يدخل الألوان و غيرها من الأعراض فيه- لأنها متقومة بمحالها- . و خامسها قوله و كل قائم في سواه معلول- أي و كل شي ء يتقوم بغيره فهو معلول- و هذا حق لا محالة كالأعراض- لأنها لو كانت واجبة لاستغنت في تقومها عن سواها- لكنها مفتقرة إلى المحل الذي يتقوم به ذواتها- فإذا هي معلولة لأن كل مفتقر إلى الغير- فهو ممكن فلا بد له من مؤثر- . و سادسها قوله فاعل لا باضطراب آلة- هذا لبيان الفرق بينه و بيننا- فإننا نفعل بالآلات- و هو سبحانه قادر لذاته فاستغنى عن الآلة- . و سابعها قوله مقدر لا بجول فكرة- هذا أيضا للفرق بيننا و بينه- لأنا إذا قدرنا أجلنا أفكارنا و ترددت بنا الدواعي- و هو سبحانه يقدر الأشياء على خلاف ذلك- . و ثامنها قوله غني لا باستفادة- هذا أيضا للفرق بيننا و بينه- لأن الغني منا من يستفيد الغنى بسبب خارجي- و هو سبحانه غني بذاته من غير استفادة أمر يصير به غنيا- و المراد بكونه غنيا أن كل شي ء من الأشياء يحتاج إليه- و أنه سبحانه لا يحتاج إلى شي ء من الأشياء أصلا- . و تاسعها قوله لا تصحبه الأوقات- هذا بحث شريف جدا- و ذلك لأنه سبحانه ليس بزمان و لا قابل للحركة- فذاته فوق الزمان و الدهر- أما المتكلمون فإنهم يقولون- إنه تعالى كان و لا زمان و لا وقت- و أما الحكماء فيقولون- إن الزمان عرض قائم بعرض آخر- و ذلك العرض الآخر قائم بجسم- معلول لبعض المعلولات الصادرة عنه سبحانه- فالزمان عندهم و إن كان لم يزل- إلا أن العلة الأولى ليست واقعة تحته- و ذلك هو المراد بقوله- لا تصحبه الأوقات إن فسرناه على قولهم- و تفسيره على قول المتكلمين أولى- . و عاشرها قوله و لا ترفده الأدوات- رفدت فلانا إذا أعنته و المراد الفرق بيننا و بينه لأننا مرفودون بالأدوات و لولاها لم يصح منا الفعل- و هو سبحانه بخلاف ذلك- . و حادي عشرها قوله سبق الأوقات كونه- إلى آخر الفصل هذا تصريح بحدوث العالم- . فإن قلت ما معنى قوله و العدم وجوده- و هل يسبق وجوده العدم- مع كون عدم العالم في الأزل لا أول له- قلت ليس يعني بالعدم هاهنا- عدم العالم بل عدم ذاته سبحانه- أي غلب وجود ذاته عدمها و سبقها- فوجب له وجود يستحيل تطرق العدم إليه- أزلا و أبدا بخلاف الممكنات- فإن عدمها سابق بالذات على وجودها و هذا دقيق

بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ- وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ- وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ- ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ- وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرْدِ- مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا- مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا- لَا يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍّ- وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا- وَ تُشِيرُ الآْلَاتُ إِلَى نَظَائِرِهَا

المشاعر الحواس قال بلعاء بن قيس- 

  • و الرأس مرتفع فيه مشاعرهيهدي السبيل له سمع و عينان

- . قال بجعله تعالى المشاعر عرف أن لا مشعر له- و ذلك لأن الجسم لا يصح منه فعل الأجسام- و هذا هو الدليل الذي يعول عليه المتكلمون- في أنه تعالى ليس بجسم- . ثم قال و بمضادته بين الأمور عرف أن لا ضد له- و ذلك لأنه تعالى لما دلنا بالعقل على أن الأمور المتضادة- إنما تتضاد على موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 تقوم به و تحله- كان قد دلنا على أنه تعالى لا ضد له- لأنه يستحيل أن يكون قائما بموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1 يحله- كما تقوم المتضادات بموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 1اتها- . ثم قال و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له- و ذلك لأنه تعالى قرن بين العرض و الجوهر- بمعنى استحالة انفكاك أحدهما عن الآخر- و قرن بين كثير من الأعراض- نحو ما يقوله أصحابنا في حياتي القلب و الكبد- و نحو الإضافات التي يذكرها الحكماء- كالبنوة و الأبوة و الفوقية و التحتية- و نحو كثير من العلل و المعلولات و الأسباب و المسببات- فيما ركبه في العقول من وجوب هذه المقارنة- و استحالة انفكاك أحد الأمرين عن الآخر- علمنا أنه لا قرين له سبحانه- لأنه لو قارن شيئا على حسب هذه المقارنة- لاستحال انفكاكه عنه- فكان محتاجا في تحقق ذاته تعالى إليه- و كل محتاج ممكن فواجب الوجود ممكن- هذا محال- . ثم شرع في تفصيل المتضادات فقال- ضاد النور بالظلمة و هما عرضان عند كثير من الناس- و فيهم من يجعل الظلمة عدمية- . قال و الوضوح بالبهمة يعني البياض و السواد- . قال و الجمود بالبلل يعني اليبوسة و الرطوبة- . قال و الحرور بالصرد يعني الحرارة و البرودة- و الحرور هاهنا مفتوح الحاء- يقال إني لأجد لهذا الطعام- حرورا و حرورة في فمي أي حرارة- و يجوز أن يكون في الكلام مضاف محذوف- أي و حرارة الحرور بالصرد- و الحرور هاهنا يكون الريح الحارة- و هي بالليل كالسموم بالنهار- و الصرد البرد- . ثم قال و إنه تعالى مؤلف بين هذه المتباعدات- المتعاديات المتباينات و ليس المراد من تأليفه بينها- جمعه إياها في مكان واحد- كيف و ذلك مستحيل في نفسه- بل هو سبحانه مؤلف لها في الأجسام المركبة- حتى خلع منها صورة مفردة هي المزاج- ألا ترى أنه جمع الحار و البارد و الرطب و اليابس- فمزجه مزجا مخصوصا حتى انتزع منه طبيعة مفردة- ليست حارة مطلقة و لا باردة مطلقة- و لا رطبة مطلقة و لا يابسة مطلقة و هي المزاج- و هو محدود عند الحكماء- بأنه كيفية حاصلة من كيفيات متضادة- و هذا هو محصول كلامه ع بعينه- . و العجب من فصاحته في ضمن حكمته- كيف أعطى كل لفظة من هذه اللفظات- ما يناسبها و يليق بها- فأعطى المتباعدات لفظة مقرب- لأن البعد بإزاء القرب- و أعطى المتباينات لفظة مقارن- لأن البينونة بإزاء المقارنة- و أعطى المتعاديات لفظة مؤلف- لأن الائتلاف بإزاء التعادي- . ثم عاد ع فعكس المعنى- فقال مفرق بين متدانياتها- فجعل الفساد بإزاء الكون و هذا من دقيق حكمته ع- و ذلك لأن كل كائن فاسد- فلما أوضح ما أوضح في الكون و التركيب و الإيجاد- أعقبه بذكر الفساد و العدم فقال- مفرق بين متدانياتها- و ذلك لأن كل جسم مركب من العناصر المختلفة الكيفيات- المتضادة الطبائع فإنه سيئول إلى الانحلال و التفرق- . ثم قال لا يشمل بحد- و ذلك لأن الحد الشامل ما كان مركبا من جنس و فصل- و الباري تعالى منزه عن ذلك- لأنه لو شمله الحد على هذا الوجه يكون مركبا- فلم يكن واجب الوجود و قد ثبت أنه واجب الوجود- و يجوز أن يعنى به أنه ليس بذي نهاية فتحويه الأقطار و تحده- . ثم قال و لا يحسب بعد يحتمل أن يريد- لا تحسب أزليته بعد أي لا يقال له- منذ وجد كذا و كذا- كما يقال للأشياء المتقاربة العهد- و يحتمل أن يريد به أنه ليس مماثلا للأشياء- فيدخل تحت العدد- كما تعد الجواهر و كما تعد الأمور المحسوسة- . ثم قال و إنما تحد الأدوات أنفسها- و تشير الآلات إلى نظائرها- هذا يؤكد معنى التفسير الثاني- و ذلك لأن الأدوات كالجوارح- إنما تحد و تقدر ما كان مثلها من ذوات المقادير- و كذلك إنما تشير الآلات و هي الحواس- إلى ما كان نظيرا لها في الجسمية و لوازمها- و الباري تعالى ليس بذي مقدار و لا جسم- و لا حال في جسم- فاستحال أن تحده الأدوات و تشير إليه الآلات

مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدْ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلَا التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لَا تَجْرِي عَلَيْهِ الْحَرَكَةُ وَ السُّكُونُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لَامْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلًا بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولًا عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الِامْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

قد اختلف الرواة في هذا الموضع من وجهين- أحدهما قول من نصب القدمة و الأزلية و التكملة- فيكون نصبها عنده على أنها مفعول ثان- و المفعول الأول الضمائر المتصلة بالأفعال- و تكون منذ و قد و لو لا- في موضع رفع بأنها فاعلة- و تقدير الكلام أن إطلاق لفظة منذ- على الآلات و الأدوات يمنعها عن كونها قديمة- لأن لفظة منذ وضعت لابتداء الزمان- كلفظة من لابتداء المكان- و القديم لا ابتداء له و كذلك إطلاق لفظة قد- على الآلات و الأدوات تحميها و تمنعها من كونها أزلية- لأن قد لتقريب الماضي من الحال- تقول قد قام زيد- فقد دل على أن قيامه قريب من الحال- التي أخبرت فيها بقيامه- و الأزلي لا يصح ذلك فيه- و كذلك إطلاق لفظة لو لا على الأدوات و الآلات- يجنبها التكملة و يمنعها من التمام المطلق- لأن لفظة لو لا وضعت لامتناع الشي ء لوجود غيره- كقولك لو لا زيد لقام عمرو- فامتناع قيام عمرو إنما هو لوجود زيد- و أنت تقول في الأدوات و الآلات و كل جسم- ما أحسنه لو لا أنه فان و ما أتمه لو لا كذا- فيكون المقصد و المنحى بهذا الكلام على هذه الرواية- بيان أن الأدوات و الآلات محدثة ناقصة- و المراد بالآلات و الأدوات أربابها- . الوجه الثاني قول من رفع القدمة- و الأزلية و التكملة- فيكون كل واحد منها عنده فاعلا- و تكون الضمائر المتصلة بالأفعال مفعولا أولا- و منذ و قد و لو لا مفعولا ثانيا- و يكون المعنى أن قدم الباري و أزليته و كماله- منعت الأدوات و الآلات من إطلاق لفظة- منذ و قد و لو لا عليه سبحانه- لأنه تعالى قديم كامل- و لفظتا منذ و قد لا يطلقان إلا على محدث- لأن إحداهما لابتداء الزمان و الأخرى لتقريب الماضي من الحال- و لفظة لو لا لا تطلق إلا على ناقص- فيكون المقصد و المنحى بهذا الكلام على هذه الرواية- بيان قدم الباري تعالى و كماله- و أنه لا يصح أن يطلق عليه- ألفاظ تدل على الحدوث و النقص- . قوله ع بها تجلى صانعها للعقول- و بها امتنع عن نظر العيون- أي بهذه الآلات و الأدوات التي هي حواسنا و مشاعرنا- و بخلقه إياها و تصويره لها تجلى للعقول و عرف- لأنه لو لم يخلقها لم يعرف- و بها امتنع عن نظر العيون- أي بها استنبطنا استحالة كونه مرئيا بالعيون- لأنا بالمشاعر و الحواس كملت عقولنا- و بعقولنا استخرجنا الدلالة على أنه لا تصح رؤيته- فإذن بخلقه الآلات و الأدوات لنا عرفناه عقلا- و بذلك أيضا عرفنا أنه يستحيل- أن يعرف بغير العقل- و أن قول من قال- إنا سنعرفه رؤية و مشافهة بالحاسة باطل- . قوله ع لا تجري عليه الحركة و السكون- هذا دليل أخذه المتكلمون عنه ع- فنظموه في كتبهم و قرروه- و هو أن الحركة و السكون معان محدثة- فلو حلت فيه لم يخل منها- و ما لم يخل من المحدث فهو محدث- . فإن قلت إنه ع لم يخرج كلامه هذا المخرج- و إنما قال كيف يجري عليه ما هو أجراه- و هذا نمط آخر غير ما يقرره المتكلمون- قلت بل هو هو بعينه- لأنه إذا ثبت أنه هو الذي أجرى الحركة و السكون- أي أحدثهما لم يجز أن يجريا عليه- لأنهما لو جريا عليه لم يخل- إما أن يجريا عليه على التعاقب- و ليسا و لا واحد منهما بقديم- أو يجريا عليه على أن أحدهما قديم ثم تلاه الآخر- و الأول باطل بما يبطل به حوادث لا أول لها- و الثاني باطل بكلامه ع- و ذلك لأنه لو كان أحدهما قديما معه سبحانه- لما كان أجراه لكن قد قلنا أنه أجراه- أي أحدثه و هذا خلف محال- و أيضا فإذا كان أحدهما قديما معه- لم يجز أن يتلوه الآخر لأن القديم لا يزول بالمحدث- . ثم قال ع إذا لتفاوتت ذاته و لتجزأ كنهه- و لامتنع من الأزل معناه- هذا تأكيد لبيان استحالة جريان الحركة و السكون عليه- تقول لو صح عليه ذلك لكان محدثا- و هو معنى قوله لامتنع من الأزل معناه- و أيضا كان ينبغي أن تكون ذاته منقسمة- لأن المتحرك الساكن لا بد أن يكون متحيزا- و كل متحيز جسم و كل جسم منقسم أبدا- و في هذا إشارة إلى نفي الجوهر الفرد- . ثم قال ع و لكان له وراء إذا وجد له أمام- هذا يؤكد ما قلناه إنه إشارة إلى نفي الجوهر الفرد- يقول لو حلته الحركة لكان جرما و حجما- و لكان أحد وجهيه غير الوجه الآخر لا محالة- فكان منقسما- و هذا الكلام لا يستقيم إلا مع نفي الجوهر الفرد- لأن من أثبته يقول يصح أن تحله الحركة- و لا يكون أحد وجهيه غير الآخر- فلا يلزم أن يكون له وراء و أمام- . ثم قال ع و لا التمس التمام إذ لزمه النقصان- هذا إشارة إلى ما يقوله الحكماء- من أن الكون عدم و نقص- و الحركة وجود و كمال فلو كان سبحانه يتحرك و يسكن- لكان حال السكون ناقصا قد عدم عنه كماله- فكان ملتمسا كماله بالحركة الطارئة على السكون- و واجب الوجود يستحيل أن يكون له حالة نقصان- و أن يكون له حالة بالقوة و أخرى بالفعل- . قوله ع إذا لقامت آية المصنوع فيه- و ذلك لأن آية المصنوع- كونه متغيرا منتقلا من حال إلى حال- لأنا بذلك استدللنا على حدوث الأجسام- فلو كان تعالى متغيرا متحركا منتقلا من حال إلى حال- لتحقق فيه دليل الحدوث فكان مصنوعا- و قد ثبت أنه الصانع المطلق سبحانه- . قوله ع و لتحول دليلا بعد أن كان مدلولا عليه- يقول إنا وجدنا دليلنا على الباري سبحانه- أنما هو الأجسام المتحركة- فلو كان الباري متحركا لكان دليلا على غيره- و كان فوقه صانع آخر صنعه و أحدثه- لكنه سبحانه لا صانع له و لا ذات فوق ذاته- فهو المدلول عليه و المنتهى إليه- . قوله ع و خرج بسلطان الامتناع- من أن يؤثر فيه ما أثر في غيره- في هذا الكلام يتوهم سامعه أنه عطف على قوله- لتفاوتت و لتجزأ و لامتنع- و لكان له و لالتمس و لقامت- و لتحول و ليس كذلك- لأنه لو كان معطوفا عليها لاختل الكلام و فسد- لأنها كلها مستحيلات عليه تعالى- و المراد لو تحرك لزم هذه المحالات كلها- . و قوله و خرج بسلطان الامتناع- ليس من المستحيلات عليه بل هو واجب له- و من الأمور الصادقة عليه- فإذا فسد أن يكون معطوفا عليها- وجب أن يكون معطوفا على ما كان مدلولا عليه- و تقدير الكلام كان يلزم- أن يتحول الباري دليلا على غيره- بعد أن كان مدلولا عليه- و بعد أن خرج بسلطان الامتناع من أن يؤثر فيه- ما أثر في غيره- و خروجه بسلطان الامتناع المراد به- وجوب الوجود و التجريد- و كونه ليس بمتحيز و لا حال في المتحيز- فهذا هو سلطان الامتناع الذي به خرج عن أن يؤثر فيه- ما أثر في غيره من الأجسام و الممكنات

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام فى التّوحيد

و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجسمه خطبة غيرها:

القسم الأول

ما وحّده من كيّفه، و لا حقيقته أصاب من مثّله، و لا إيّاه عنى من شبّهه، و لا صمده من أشار إليه و توهّمه، كلّ معروف بنفسه مصنوع، و كلّ قائم فى سواه معلول، فاعل لّا باضطراب الة، مقدّر لّا بجول فكرة، غنىّ لّا باستفادة، لّا تصحبه الأوقات، و لا ترفده الأدوات، سبق الأوقات كونه و العدم وجوده، و الابتداء أزله، بتشعيره المشاعر عرف أن لّا مشعر له، و بمضآدّته بين الأمور عرف أن لّا ضدّ له، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لّا قرين له، ضآدّ النّور بالظّلمة، و الوضوح بالبهمة، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصّرد، مؤلّف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرّب بّين متباعداتها، مفرّق بين متدانياتها، لا يشمل بحدّ، وّ لا يحسب بعدّ، وإنّما تحدّ الأدوات أنفسها، و تشير الألات إلى نظائرها، منعتها منذ القدمة، و حمتها قد الأزليّة، و جنّبتها لو لا التّكملة، بها تجلّى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نّظر العيون، لا يجرى عليه السّكون و الحركة، و كيف يجرى عليه ما هو أجراه، و يعود فيه ما هو أبداه، و يحدث فيه ما هو أحدثه إذا لتفاوتت ذاته، و لتجزّأ كنهه، و لامتنع من الأزل معناه، و لكان له وراء إذ وجد له أمام، وّ لالتمس التّمام إذ لزمه النّقصان، و إذا لّقامت اية المصنوع فيه، و لتحوّل دليلا بعد أن كان مدلولا عليه، و خرج بسلطان الامتناع من أن يّؤثّر فيه ما يؤثّر فى غيره.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است در توحيد، و اين خطبه از اصول علم داراى چيزى است (از شناسائى ذات مقدّس خداوند) كه خطبه ديگر آنرا در بر ندارد: آنكه خدا را داراى كيفيّتى (از كيفيّات جسمانى) دانست او را يگانه ندانسته، و آنكه مثل و مانندى برايش ديد، به حقيقتش نرسيده است، هر كه او را شبيه (بچيزى) كرد او را قصد نكرده، و هر كه او را بوهم و انديشه در آورد و بسويش اشاره كرد (و مكان برايش معيّن كرد) جوياى او نيست، آنچه بخودى خود شناخته آيد (و هويّتش هويدا گردد) آفريده شده است (و كنه ذات خداوند را شناختن ممكن نيست) و هر چه بغير خود قائم و سر پا است معلول است (بعلّت جداگانه، و كلّيه ممكنات معلول ذات واجب اند) بدون بكار افكندن كار افزارى فاعل، و بدون تاختن (رخش) فكر و انديشه اندازه گيرنده (كارها) است، و بدون بهره بردارى از مالى بى نياز است، ازمنه و اوقات ما وى همنشينى نكنند، آلات و اسباب (در كار آفرينش) او را يارى ندهند (چرا كه) هستى او بر زمان، وجود او بر عدم، ازليّت و هميشه بودنش بر ابتدا داشتنش پيشى گرفته اند، با اين كه دانستنيها را او پديد آورده، واضح مى شود كه (او بالذّات مدرك و) آلت درّاكه ندارد، و بضدّيت و اختلافيكه او بين موجودات افكنده هويدا گردد، كه ضدّ و مخالفى برايش نيست، و بنزديكى، و الفتى كه بين اشياء ايجاد فرموده شناخته آيد، كه بى قرن و همسر است، روشنى را با تارى، پيدائى را با پنهانى، خشكى را با ترى گرمى را با سردى، ضدّيت داد، و بين اشياء متضادّ (همچون اخلاط اربعه و عناصر هفتگانه) الفت افكند، چيزهاى جدا را بهم نزديك، و چيزهاى بهم نزديك را دور كننده است (روح را با بدن، دوست را با دشمن پيوند دهنده، و همان را بوسيله مرگ و نقارى دور كننده است) بحدّى محدود، و بشماره و حسابى معدود نيست، اسباب و آلات (محدوديّت هر چند پرگارسان گرد محور خود بچرخند) خودشان را محدود كرده، و بمانندگان خويش اشاره كنند (و هم و خيال براى يافتن وى هر چه را تصوّر كنند، جز زائيده فكر خودشان نيست و هرگز باو رسيدن نتوانند) كلمه منذ كه براى تقدّم و لفظ قد كه براى ازليّت و هميشگى است مانع از قدمت بوده، و جلو مى گيرند (و نمى گذارند همانطورى كه پيدايش زيد، و يا نزديك شدن عمرو بحال مانند اين كه گفته شود وجد زيد منذ زمان كذا، و قد قام عمرو در باره قدمت و ازليّت ذات حق تعالى گفته آيد، زيرا او مخصوص بزمانى دون زمانى نيست) و همچنين كلمه لو لا او را از كامليّت دور گردانيده (لفظ لو لا براى تكلمه ايست چنانكه گوئى لو لا زيد لقام عمرو اگر زيد نبود عمرو مى ايستاد، كه با نبودن زيد قيام عمرو را تكميل ميكنى، و در باره خدا اين كلمه نيز مورد ندارد، و او خود بالذّات قائم و كامل است)، آفريننده آن آلات و ادوات بخردها آشكار گشته، و بوسيله همان ادوات خويش را از ديدن چشمها نگه داشته است، آرامش و جنبش بر او جارى نشود، چگونه بر او جارى شود چيزى كه او خود جارى كننده آنست، و چسان آنچه را كه او پديد آورده در آن پديد آيد، و چطور حادث گردد، در چيزى كه او خود آنرا احداث فرموده است (آلات و ادوات حروف و كلمات، زمان و مكان، حركت و سكون، از مخلوقات خود او است، و بهمه آنها احاطه دارد، و محيط هرگز محاط نتواند شد، و اگر چنين نباشد) در اين هنگام ذات او در تغيير و كنه او جزء پيدا ميكند، و حقيقتش از ازليّت و هميشه بودن امتناع مى ورزد، و البتّه هنگامى كه پيش رونى برايش يافت شود، داراى پشت سرى نيز خواهد بود، و هنگامى كه كاهشى او را دريافت، البتّه خواهش تماميّت خواهد كرد، اينجا است كه نشانه مخلوقيّت در او هويدا مى گردد (و آن وقت بر چنين كسى كلمه تجسّم و تركيب صدق ميكند، و پس از آنكه كلّيّه موجودات هستى او را دليل اند، خود دليل بر وجود صانعى ديگر خواهد بود، و از برهان اين كه ممكن نيست آنچه در غير او مؤثّر است، در او نيز اثر كند خارج خواهد شد (و جزء مخلوقات در خواهد آمد، و خداوند جلّت عظمته چنين نيست).

نظم

  • در اين خطبه هزاران درّ شهواربسلك آورده شاه از لعل دربار
  • در گنج حقايق را گشوده سخن در وصف ذات حق سروده
  • در آن از راز و سرّ و رمز توحيدبقدرى جمع گشت و گرد گرديد
  • كه در سلك دگر نامد برشته نگشته در دگر خطبه نوشته
  • ز دلها زنگ شرك و گرد كين رفتبقانون فصاحت اين چنين گفت
  • بكيفيّات جسمانى هر آن فردخداى خويش را در ديده آورد
  • نديده ذات ايزد را يگانهدو تابل ديده او را از ميانه
  • و گر كس از برايش مثل و مانندنمايد فرض خود را كرده در بند
  • شده دور از ره رسم و حقيقتبود او سالك غير طريقت
  • و گر تشبيه كس كردش بچيزى نيرزد گفته پوچش پشيزى
  • بسوئى ور اشارت كس بدو كردز بى عقلى ورا در وهم آورد
  • نه آن ذات خدا را قصد كردهنه آن يك ره سوى مطلوب برده
  • خداوند از اشارتها بدور است اشارت جسم راحتم و ضرور است
  • بچشم حسّ و عقل او در نيايدخدا با چشم حسّ ديدن نشايد
  • بغير خود هر آن چيزى سر پا است هر آن معلول كز علّت هويدا است
  • بدان كآنچيز جسمى هست مصنوعخدا از جسم و مصنوع است ممنوع
  • بدون اين كه بر آلت زند دست همو اين نقش بى پركار در بست
  • بروى آفرينش دون اسباببدون فكر تى بگشود اين باب
  • مقدّر رزق بى انديشه بنمودطلب يارى ز ديگر كس نفرمود
  • خدا از يارى كس بى نياز استو ز او بر ما در يارى فراز است
  • زمان و دو رو همراه و مصاحب بدو نبود همو آن را مواظب
  • ندارد هيچ حاجت او بآلتبامرى كرده در خلقت دخالت
  • وجودش بر عدم پيشى گرفته است همه هستى بدو خويشى گرفته است
  • بگيتى از ازل او بوده موجودبدور از ابتدائيّت همه بود
  • قواى عقل و حسّ او آفريده رخش كى چشم حسّ و عقل ديده
  • چو او اشياء را فرمود ايجادبضديّت صلا در بينشان داد
  • از اينجا هست معلوم و مبرهن كه ضدّى نيست بهر ذات ذو المنّ
  • چو هر كس بى نياز از همنشين نيستشود روشن كه يزدان را قرين نيست
  • بسوى هم عناصر كرده ترغيب ز هم اضداد را فرموده تركيب
  • سپيدى با سياهى در هم آميختز ظلمت نور روشن را بر انگيخت
  • هويدا هست را از نيستى كردهمان سردى ز گرمى گرمى از سرد
  • بهم صفر او سودا ساخت مخلوطبخون و بلغم انسان كرد مربوط
  • ز نطفه پست در زهدان جنين ساخت چنان شكلى لطيف و نازنين ساخت
  • بوجه احسن و با طرز دلكشفرشته ساخته از برف و آتش
  • ز خاك تيره گلها برد مانده به گلشن ناز و نركسها نشانده
  • ز ناف بحر روز باد و طوفانبساحل داده كشتيها بآسان
  • همه اشيا كه از هم بر كناراندبهم از مهر او پيوند و ياراند
  • از او جان را به پيكر اتّصال استز پيكر جان از او در انفصال است
  • وجودى بوده او همواره موجودبحدّى ذات پاكش نيست محدود
  • يكى هست او نه از روى شمارهنباشد دوّمى بهرش هماره
  • بدوره يافتن ز اسباب و آلات نباشد ممكن و هست از محالات
  • سببها گر بسويش رخش تازاندبغير از خويش را رسوا نسازند
  • نگنجد ذات حق اندر عبارت نمى شايد بوى كردن اشارت
  • در اينجا لفظ (منذ مذ) بود گم ندارد ره بوى اندر تقدّم
  • قد و لو لا و إذ خوار و زبون اندإلى حتّى متى ز ين در برون اند
  • در اينجا نيست (لو لا) بهر تكميل همان (قد) معنيش را داده تقليل
  • بدين الفاظ كه گردند ملفوظشده خلّاق آن الفاظ ملحوظ
  • بد آنها خويش را از ديده پوشاندخردها را بحسرت پاك بنشاند
  • بجائى نيست تا ز آنجا بجنبدمكانش نيست تا در آن بخسبد
  • زمان و هم مكان خلّاق دادارپديد آورده خود در اوّلين بار
  • كه گر محتاج بر آسوده جانى بدىّ و مى غنودى در مكانى
  • براى خلق هر چيزى مقدّرنموده مى شدى بر وى مقرّر
  • شدى تغيير اندر ذات پيداو ز آن تغيير اجزا شد هويدا
  • خرد اين امر را ميكرد تصويبكه او جسمى بود با جزء و تركيب
  • نبوده با ازل دمساز و پيوندبتازه گشته حادث بى چه و چند
  • چو پيش وهم جلو شد بهر وى يافتز پشت و پس نيارد روى بر تافت
  • هويدا شد چو در وى نقص و كاهش كند اكمال را البتّه خواهش
  • ز خلاقيّت اينجا كار شد طىّشود پيدا كه مخلوقى بود وى
  • وجود صانعى را پس دليل است خدا نبود يكى عبدى ذليل است
  • خلاصه ذات حق ز اينها مبرّا استتعلّقها همه از وى هويدا است
  • علل را او بود خلّاق و معلول وجود او دلائل راست مشمول
  • اثر اين چيزها در وى ندارداثر آثار از او در دست دارد

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS