خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 : اقسام راويان حديث اول منافقان نفوذى

خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 : اقسام راويان حديث اول منافقان نفوذى

عنوان خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 خطبه (دشتي)

متن

ترجمه فيض الاسلام

ترجمه شهيدي

ترجمه منهاج البراعه

شرح ابن ميثم

ترجمه شرح ابن ميثم

شرح ابن ابي الحديد

شرح لاهيجي

شرح منظوم انصاري

في ظلال نهج البلاغه

منهاج البراعه خويي

عنوان خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 خطبه (دشتي)

اقسام راويان حديث –اول: منافقان نفوذى

متن

وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ

المنافقون

رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلْإِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ بِالْإِسْلَامِ- لَا يَتَأَثَّمُ وَ لَايَتَحَرَّجُ- يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص مُتَعَمِّداً- فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ- وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ- وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا صَاحِبُ رَسُولِ اللَّهِ ص- رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ- وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ- وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ- فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلَالَةِ- وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ- فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ- فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا- إِلَّا مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ

ترجمه فيض الاسلام

و همانا حديث را (از پيغمبر اكرم يكى از) چهار مرد براى تو نقل ميكند كه پنجمى ندارند: (اوّل:) مرد دوروئى كه اظهار ايمان نموده و خود را بآداب اسلام نمودار مى سازد (در صورتيكه) از گناه پرهيز نكرده باك ندارد، عمدا و دانسته به رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- دروغ مى بندد، پس اگر مردم او را منافق و دروغگو مى دانستند حديثش را قبول نداشته گفتارش را باور نمى كردند، و ليكن (چون از باطن او خبر ندارند) مى گويند: او از اصحاب رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- است كه آن حضرت را ديده و حديث را از او شنيده فرا گرفته است، پس (به اين جهت) گفتارش را قبول مى نمايند، 4 و بتحقيق خداوند بتو مردم منافق و دو رو را خبر داده و وصف نموده، و ترا از آن آگاه ساخته است (در قرآن كريم در اين باره آيات بسيارى است از جمله در س 9 ى 101 مى فرمايد: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ يعنى از باديه نشينانى كه گرد شما هستند منافق مى باشند، و از اهل مدينه گروهى خو گرفته اند بنفاق و دو روئى، تو به اسرار آنها دانا نيستى ما از رازشان آگاهيم و بزودى دو نوبت «يكى در دنيا و ديگرى در قبر» پس از آن در قيامت بعذاب بزرگ مبتلى ميشوند) منافقين كه بعد از حضرت رسول باقى ماندند به پيشوايان گمراهى و به آنان كه (مردم را) بوسيله دروغ و بهتان بسوى آتش (دوزخ) خواندند (مانند معاويه و ديگران) نزديك شدند، پس (با جعل احاديث) آنها را صاحب اختيار كارها و حاكم بر مال و جان مردم گردانيدند، و بوسيله ايشان دنيا را خوردند (كالاى آنرا به ستم بدست آوردند) و مردم همواره با پادشاهان و دنيا همراهند (لذا از هيچ گونه كار خلاف رضاى خدا و رسول خوددارى نمى نمايند) مگر آنان را كه خداوند (از شرّ شيطان و نفس امّاره) نگاه دارد، پس اين منافق يكى از چهار نفر بود.

ترجمه شهيدي

و حديث را چهار كس نزد تو آرند كه پنجمى ندارند: مردى دو رو كه ايمان آشكار كند، و به ظاهر چون مسلمان بود از گناه نترسد و بيمى به دل نيارد، و به عمد بر رسول خدا (ص) دروغ بندد و باك ندارد، و اگر مردم بدانند او منافق است و دروغگو، از او حديث نپذيرند و گفته اش را به راست نگيرند ليكن گويند يا رسول خدا (ص) است. ديد و از او شنيد و در ضبط آورد، پس گفته او را قبول بايد كرد، و خدا تو را از منافقان خبر داد چنانكه بايد و آنان را براى تو وصف فرمود آنسان كه شايد اينان پس از رسول خدا، كه بر او و كسان او درود باد، بر جاى ماندند، و با دروغ و تهمت به پيشوايان گمراهى و دعوت كنندگان به آتش- غضب الهى- نزديكى جستند، و

آنان اين منافقان را به كار گماردند و كار مردم را به دستشان سپاردند، و به دست ايشان دنيا را خوردند، و مردم آنجا روند كه پادشاه و دنيا روى آرد، جز كه خدا نگه دارد، و اين- منافق- يكى از چهار تن است.

ترجمه منهاج البراعه

و جز اين نيست آورد بتو حديث را چهار كس كه نيست پنجمى از براى آنها: اوّل كسى است كه منافق است كه ظاهر ساخته ايمان را و بخود بسته اسلام را، پرهيز ندارد از گناه و باك نمى كند از تنگى معصيت دروغ مى بندد بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از روى عمد، پس اگر بدانند مردمان كه او منافق و دروغ گو است قبول نمى كنند از او، و تصديق نمى كنند قول او را، و ليكن ايشان مى گويند كه اين شخص مصاحب رسول خدا است ديده است او را و شنيده است از او و أخذ نموده از او، پس فرا گيرند قول او را، و بتحقيق كه خبر داده است تو را خداى تعالى در قرآن از حال منافقان به آن چيز كه خبر داده، و وصف فرموده ايشان را بان چيز كه وصف كرده است از براى تو، پس باقى ماندند آن منافقان بعد از رحلت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تقرّب جستند بسوى امامان ضلالت و گمراهى و دعوت كنندگان بسوى آتش جهنم بسبب دروغ و بهتان گفتن بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، پس گردانيدند ايشان را صاحبان اختيار كارها و حاكمان بر مردان، و خوردند با دست يكى بودن ايشان مالها را، و جز اين نيست كه مردمان مايلند بپادشاهان و راغبند بدنيا مگر كسى كه حفظ نمايد او را خدا، پس اين كس يكى از آن چهار كس است.

شرح ابن ميثم

و لقف عنه: تناول بسرعة. و وهم بالكسر: غلط، و بالفتح ذهب و همه إلى شي ء و هو يريد غيره. و جنّب عنه: أخذ عنه جانبا.

المعني

ثمّ شرع في قسمة رجال الحديث و قسّمهم إلى أربعة أقسام، و دلّ الحصر بقوله: ليس لهم خامس، و وجه الحصر في الأقسام الأربعة أنّ الناقل للحديث عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم المتسمّين بالإسلام إمّا منافق أولا، و الثاني إمّا أن يكون قد وهم فيه أولا، و الثاني إمّا أن لا يكون قد عرف ما يتعلّق به من شرائط الرواية أو يكون. فالأوّل و هو المنافق ينقل كما أراد سواء كان أصل الحديث كذبا أو أنّ له أصلا حرّفه و زاد فيه و نقص بحسب هواه فهو ضالّ مضّل تعمّدا و قصدا، و الثاني يرويه كما فهم و وهم فهو ضالّ مضلّ سهوا، و الثالث يروى ما سمع فضلا له و إضلاله عرضىّ، و الرابع يؤدّيه كما سمعه و كما هو فهو هادّ مهديّ فأشار عليه السّلام إلى القسم الأوّل بقوله: رجل منافق. إلى قوله: فهذا أحد الأربعة. فقوله: متصنّع بالإسلام.

أي يظهره شعارا له. و قوله: لا يتأثّم. أى: لا يعرف بالإثم و لزوم العقاب عليه في الآخرة فلا يحذر منه، و وجه دخول الشبهة في قبول قوله: كونه ظاهر الإسلام و الصحبة للرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سماع قوله مع كون الناس لا يعلمون باطنه و نفاقه و ما أخبر به اللّه تعالى عن المنافقين

كقوله إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ و ما وصفهم به كقوله تعالى إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ الآية دلّت على وصفهم بالكذب في مطابقة عقايدهم لألسنتهم في الشهادة بأنّه رسول حقّ و من كان يعتقد أنّه غير رسول فإنّه مظنّة الكذب عليه، و أئمّة الضلالة بنو اميّة، و دعاتهم إلى النار دعاتهم إلى اتّباعهم فيما يخالف الدين، و ذلك الاتّباع مستلزم لدخول النار، و الزور و البهتان إشارة إلى ما كانوا يتقرّبون به إلى بنى اميّة من وضع الأخبار عن الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في فضلهم و أخذهم على ذلك الأجر من اولئك الأئمّة و توليتهم الأعمال و الإمرة على الناس. و قوله: و إنّما الناس. إلى قوله: إلّا من عصم. إشارة إلى علّة فعل المنافق لما يفعل فظاهر أنّ حبّ الدنيا هو الغالب على الناس من المنافقين و غيرهم لقربهم من المحسوس و جهلهم بأحوال الآخرة و ما يراد بهم من هذه الحياة إلّا من هدى اللّه فعصمه بالجذب في طريق هدايته إليه عن محبّة الامور الباطلة، و فيه إيماء إلى قلّة الصالحين كما قال تعالى إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ و قوله يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ و إنّما قال: ثمّ بقوا بعده عليه السّلام. ثمّ حكى حالهم مع أئمّة الضلال و إن كانت الأئمّة المشار إليهم لم يوجدوا بعد إمّا تنزيلا لما لا بدّ منه من ذلك المعلوم له منزلة الواقع أو إشارة إلى من بقى منهم بعد الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تقرّب إلى معاوية لأنّه إذن ذاك إمام ضلالة

ترجمه شرح ابن ميثم

اللغه

لقف عنه: با شتاب آن را دريافت كرد.

و هم به كسر (ه): اشتباه كرد، و هم به فتح (ه) مى خواست كارى را انجام دهد ولى قوه واهمه او را به جانب ديگرى برد.

جنّب عنه: از او كناره گيرى كرد.

المعني

همانا كسانى كه براى تو اخبار و احاديث را نقل مى كنند از چهار گروه بيرون نيستند.

1- منافقان، منافق كسى است كه اظهار ايمان مى كند و خود را به اسلام نسبت مى دهد، از گناه نمى ترسد و دورى نمى كند، از روى عمد بر پيامبر خدا دروغ مى بندد، اگر مردم مى دانستند كه او منافق و دروغگوست حرف او را قبول نمى كردند، امّا مى گويند: او صحابى پيامبر است، رسول خدا را ديده و از او شنيده و مطالب را از آن حضرت دريافت كرده است، در نتيجه گفتار او را مى پذيرند، در حالى كه خداوند وضع منافقان را چنان كه بايد روشن ساخته و اوصاف آنان را براى تو بر شمرده است، امّا آنان پس از درگذشت پيامبر (ص) باقى ماندند و به پيشوايان ضلالت و گمراهى و كسانى كه با دروغ و بهتان مردم را به دوزخ مى كشاندند، تقرب جستند، كارهاى ايشان را تقليد كردند و آنها را فرمانروايان جامعه قرار داده و بر گردن مردم سوارشان كردند، و به وسيله ايشان به خوردن دنيا مشغول شدند، اصولا مردم، همراه پادشاهان و دنيا هستند، مگر كسى كه خداوند او را از گناه نگهدارى فرمايد. اين بود يكى از گروههاى چهارگانه.

امام (ع) در اين قسمت از خطبه رجال حديث را به چهار گروه منحصر كرده است و دليل بر انحصار در چهار قسم گفتار آن حضرت است كه فرمود: براى آنان پنجمى وجود ندارد و مناسبت انحصار در چهار قسم اين است كه نقل كننده حديث يكى از اين چهار گروه است.

1- منافق است كه احاديث را به دلخواه خود نقل مى كند، چه اصل حديث دروغ باشد، يا راست باشد و مطابق هوا و هوس خود آن را تحريف و كم و زياد كند، چنين شخصى خود گمراه است و ديگران را هم به قصد و عمد گمراه مى كند.

امام (ع) با اين سخن: رجل منافق... فهذا احد الاربعه،

به اوّلين قسم از اقسام چهارگانه اشاره فرموده است.

متصنّع بالاسلام،

اسلام را شعار خود قرار داده، و تظاهر به آن مى كند.

لا يتأثّم،

اشاره به اين معنا دارد كه: چون شخص منافق به عنوان خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 يك فردگنهكار كه در آخرت به كيفر و عذاب دچار خواهد شد شهرت ندارد، بنا بر اين كسى از او، ترس و بيمى نداشته از او دورى نمى كند، و علّت آن كه جامعه گفته هاى او را مى پذيرند آن است كه تظاهر به اسلام و مصاحبت پيامبر كرده و ادّعا مى كند كه خود سخنان آن حضرت را شنيده، در حالى كه مردم از نفاق باطنى او بى خبرند، آنجا كه خداوند متعال در رابطه با كيفر منافقان مى فرمايد: «إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ. »، و نيز هنگامى كه به توصيف حال آنها پرداخته و بيان مى كند: «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ .»، اين آيه دليل بر آن است كه منافقان كاذب و دروغگو هستند، زيرا به زبان شهادت به حقانيت پيامبر مى دهند در صورتى كه عقيده آنان بر خلاف اين است و چنين مردمى از دروغ بستن بر پيامبر باكى ندارند. أئمّة الضّلال، منظور از اين كلمه خلفاى بنى اميه است، و آنان كه مردم را به آتش دوزخ فرا مى خواندند، كسانى بودند كه مردم را به پيروى از بنى اميّه در امورى كه بر خلاف دين و اسلام بود مى خواندند و اين متابعت و پيروى كردن موجب رفتن به جهنّم و دخول در آتش دوزخ بود.

بالزّور و البهتان،

اشاره به امورى است كه وسيله تقرّب جستن منافقان به بنى اميّه بود، از باب نمونه: اخبارى در فضيلت و ولايت و فرمانروا بودن آنان از قول پيامبر جعل مى كردند و در مقابل، از آنها مال و ثروت و پول و پاداش مى گرفتند، و سرپرستى كارها و فرمانروايى بر مردم به آنان داده مى شد.

و انّما النّاس... الّا من عصم،

امام (ع) در اين گفتار به علّت و انگيزه كارى كه منافق انجام مى دهد اشاره مى كند، زيرا: بديهى است كه دوستى و علاقه به دنيا بر منافقان و جز آنها چيره مى باشد، به دليل آن كه امور دنيا بر ايشان محسوس و با آن در تماسند، ولى نسبت به آخرت و خصوصيات آن و هدفى كه از خلقت آنان در دنيا اراده شده آگاهى ندارند، علاقه اى نشان نمى دهند، مگر كسى را كه خداوند هدايت فرموده و با كششى معنوى به طرف خود، او را از امور باطل مادّى و دنيوى حفظ كرده است.

و در اين جمله به مطلب ديگرى نيز اشاره شده است و آن كمياب بودن وجود نيكان و صالحان است چنان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «... قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً. »، و در آيه ديگر نيز فرموده است: «... يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ. »، سپس امام عليه السلام به بيان حالت منافقان با پيشوايان ضلالت پرداخته و چنين فرموده است: ثمّ بقوا بعده، اين امر بديهى است كه بلافاصله پس از وفات رسول اكرم هنوز پيشوايان گمراهى بطور رسمى وجود نداشتند، بنا بر اين مى توان سخن امام را به دو وجه توجيه كرد: 1- چون حضرت يقين دارد كه در آينده نزديك چنين امرى پيش مى آيد آن را به منزله واقع فرض كرده، و كلام فوق را بيان فرموده است.

2- اشاره به كسانى است كه پس از پيامبر اكرم باقى مانده و از اطرافيان معاويه شدند، چون او در آن هنگام پيشواى گمراهان بود.

شرح ابن ابي الحديد

ذكر بعض أحوال المنافقين بعد وفاة محمد ع

و اعلم أن هذا التقسيم صحيح- و قد كان في أيام الرسول ص منافقون- و بقوا بعده- و ليس يمكن أن يقال إن النفاق مات بموته- و السبب في استتار حالهم بعده- أنه ص كان لا يزال بذكرهم بما ينزل عليه من القرآن- فإنه مشحون بذكرهم- أ لا ترى أن أكثر ما نزل بالمدينة من القرآن- مملوء بذكر المنافقين- فكان السبب في انتشار ذكرهم- و أحوالهم و حركاتهم هو القرآن- فلما انقطع الوحي بموته ص- لم يبق من ينعى عليهم سقطاتهم و يوبخهم على أعمالهم- و يأمر بالحذر منهم و يجاهرهم تارة و يجاملهم تارة- و صار المتولي للأمر بعده- يحمل الناس كلهم على كاهل المجاملة- و يعاملهم بالظاهر- و هو الواجب في حكم الشرع و السياسة الدنيوية- بخلاف حال الرسول ص- فإنه كان تكليفه معهم غير هذا التكليف- أ لا ترى أنه قيل له- وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً- فهذا يدل على أنه كان يعرفهم بأعيانهم- و إلا كان النهي له عن الصلاة عليهم تكليف ما لا يطاق- و الوالي بعده لا يعرفهم بأعيانهم- فليس مخاطبا بما خوطب به ص في أمرهم- و لسكوت الخلفاء عنهم بعده خمل ذكرهم- فكان قصارى أمر المنافق أن يسر ما في قلبه- و يعامل المسلمين بظاهره و يعاملونه بحسب ذلك- ثم فتحت عليهم البلاد و كثرت الغنائم- فاشتغلوا بها عن الحركات- التي كانوا يعتمدونها أيام رسول الله- و بعثهم الخلفاء مع الأمراء إلى بلاد فارس و الروم- فألهتهم الدنيا عن الأمور- التي كانت تنقم منهم في حياة رسول الله ص- و منهم من استقام اعتقاده و خلصت نيته- لما رأوا الفتوح و إلقاء الدنيا- أفلاذ كبدها من الأموال العظيمة- و الكنوز الجليلة إليهم- فقالوا لو لم يكن هذا الدين

حقا- لما وصلنا إلى ما وصلنا إليه- و بالجملة لما تركوا تركوا- و حيث سكت عنهم سكتوا عن الإسلام و أهله- إلا في دسيسة خفية يعملونها نحو الكذب- الذي أشار إليه أمير المؤمنين ع- فإنه خالط الحديث كذب كثير- صدر عن قوم غير صحيحي العقيدة- قصدوا به الإضلال و تخبيط القلوب و العقائد- و قصد به بعضهم التنويه بذكر قوم- كان لهم في التنويه بذكرهم غرض دنيوي- و قد قيل إنه افتعل في أيام معاوية خاصة- حديث كثير على هذا الوجه- و لم يسكت المحدثون الراسخون في علم الحديث عن هذا- بل ذكروا كثيرا من هذه الأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة- و بينوا وضعها و أن رواتها غير موثوق بهم- إلا أن المحدثين إنما يطعنون فيما دون طبقة الصحابة- و لا يتجاسرون في الطعن على أحد من الصحابة- لأن عليه لفظ الصحبة- على أنهم قد طعنوا في قوم لهم صحبة كبسر بن أرطاة و غيره- . فإن قلت من هم أئمة الضلالة- الذين يتقرب إليهم المنافقون- الذين رأوا رسول الله ص و صحبوه للزور و البهتان- و هل هذا إلا تصريح بما تذكره الإمامية و تعتقده- . قلت ليس الأمر كما ظننت و ظنوا- و إنما يعني معاوية و عمرو بن العاص- و من شايعهما على الضلال- كالخبر الذي رواه من في حق معاوية- اللهم قه العذاب و الحساب و علمه الكتاب- و كرواية عمرو بن العاص تقربا إلى قلب معاوية- إن آل أبي طالب ليسوا لي بأولياء- إنما وليي الله و صالح المؤمنين- و كرواية قوم في أيام معاوية- أخبارا كثيرة من فضائل عثمان- تقربا إلى معاوية بها- و لسنا نجحد فضل عثمان و سابقته- و لكنا نعلم أن بعض الأخبار الواردة فيه موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1- كخبر عمرو بن مرة فيه و هو مشهور- و عمر بن مرة ممن له صحبة و هو شامي

ذكر بعض ما مني به آل البيت من الأذى و الاضطهاد

و ليس يجب من قولنا- إن بعض الأخبار الواردة في حق شخص فاضل مفتعلة- أن تكون قادحة في فضل ذلك الفاضل- فإنا مع اعتقادنا أن عليا أفضل الناس- نعتقد أن بعض الأخبار الواردة في فضائله مفتعل و مختلق- . و قد روي أن أبا جعفر محمد بن علي الباقر ع قال لبعض أصحابه يا فلان ما لقينا من ظلم قريش إيانا و تظاهرهم علينا- و ما لقي شيعتنا و محبونا من الناس- إن رسول الله ص قبض- و قد أخبر أنا أولى الناس بالناس- فتمالأت علينا قريش حتى أخرجت الأمر عن معدنه- و احتجت على الأنصار بحقنا و حجتنا- ثم تداولتها قريش واحد بعد واحد حتى رجعت إلينا- فنكثت بيعتنا و نصبت الحرب لنا- و لم يزل صاحب الأمر في صعود كئود حتى قتل- فبويع الحسن ابنه و عوهد ثم غدر به و أسلم- و وثب عليه أهل العراق حتى طعن بخنجر في جنبه- و نهبت عسكره و عولجت خلاليل أمهات أولاده- فوادع معاوية و حقن دمه و دماء أهل بيته- و هم قليل حق قليل- ثم بايع الحسين ع من أهل العراق عشرون ألفا ثم غدروا به- و خرجوا عليه و بيعته في أعناقهم و قتلوه- ثم لم نزل أهل البيت نستذل و نستضام و نقصى و نمتهن- و نحرم و نقتل و نخاف- و لا نأمن على دمائنا و دماء أوليائنا- و وجد الكاذبون الجاحدون لكذبهم و جحودهم موضعا- يتقربون به إلى أوليائهم- و قضاة السوء و عمال السوء في كل بلدة- فحدثوهم بالأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة المكذوبة- و رووا عنا ما لم نقله و ما لم نفعله- ليبغضونا إلى الناس- و كان عظم ذلك و كبره زمن معاوية بعد موت الحسن ع- فقتلت شيعتنا بكل بلدة- و قطعت الأيدي و الأرجل على الظنة- و كان من يذكر بحبنا و الانقطاع إلينا سجن أو نهب ماله- أو هدمت داره- ثم لم يزل البلاء يشتد و يزداد-

إلى زمان عبيد الله بن زياد قاتل الحسين ع- ثم جاء الحجاج فقتلهم كل قتلة- و أخذهم بكل ظنة و تهمة- حتى أن الرجل ليقال له زنديق أو كافر- أحب إليه من أن يقال شيعة علي- و حتى صار الرجل الذي يذكر بالخير- و لعله يكون ورعا صدوقا- يحدث بأحاديث عظيمة عجيبة- من تفضيل بعض من قد سلف من الولاة- و لم يخلق الله تعالى شيئا منها- و لا كانت و لا وقعت و هو يحسب أنها حق- لكثرة من قد رواها ممن لم يعرف بكذب و لا بقلة ورع

- . و روى أبو الحسن علي بن محمد بن أبي سيف المدائني- في كتاب الأحداث- قال كتب معاوية نسخة واحدة إلى عماله بعد عام الجماعة- أن برئت الذمة ممن روى شيئا من فضل أبي تراب و أهل بيته- فقامت الخطباء في كل كورة و على كل منبر- يلعنون عليا و يبرءون منه و يقعون فيه و في أهل بيته- و كان أشد الناس بلاء حينئذ أهل الكوفة- لكثرة من بها من شيعة علي ع- فاستعمل عليهم زياد بن سمية و ضم إليه البصرة- فكان يتتبع الشيعة و هو بهم عارف- لأنه كان منهم أيام علي ع- فقتلهم تحت كل حجر و مدر و أخافهم- و قطع الأيدي و الأرجل و سمل العيون- و صلبهم على جذوع النخل- و طرفهم و شردهم عن العراق- فلم يبق بها معروف منهم- و كتب معاوية إلى عماله في جميع الآفاق- ألا يجيزوا لأحد من شيعة علي و أهل بيته شهادة- و كتب إليهم- أن انظروا من قبلكم من شيعة عثمان و محبيه و أهل ولايته- و الذين يروون فضائله و مناقبه- فادنوا مجالسهم و قربوهم و أكرموهم- و اكتبوا لي بكل ما يروي كل رجل منهم- و اسمه و اسم أبيه و عشيرته- . ففعلوا ذلك- حتى أكثروا في فضائل عثمان و مناقبه- لما كان يبعثه إليهم معاوية- من الصلات و الكساء و الحباء و القطائع- و يفيضه في العرب منهم و الموالي- فكثر ذلك في كل مصر- و تنافسوا في المنازل و الدنيا- فليس يجي ء أحد مردود من الناس عاملا من عمال معاوية- فيروي في عثمان فضيلة أو منقبة- إلا كتب اسمه و قربه و شفعه فلبثوا بذلك حينا- .

ثم كتب إلى عماله أن الحديث في عثمان قد كثر- و فشا في كل مصر و في كل وجه و ناحية- فإذا جاءكم كتابي هذا- فادعوا الناس إلى الرواية في فضائل الصحابة- و الخلفاء الأولين- و لا تتركوا خبرا يرويه أحد من المسلمين في أبي تراب- إلا و تأتوني بمناقض له في الصحابة- فإن هذا أحب إلى و أقر لعيني- و أدحض لحجة أبي تراب و شيعته- و أشد عليهم من مناقب عثمان و فضله- . فقرئت كتبه على الناس- فرويت أخبار كثيرة في مناقب الصحابة مفتعلة- لا حقيقة لها- وجد الناس في رواية ما يجري هذا المجرى- حتى أشادوا بذكر ذلك على المنابر- و ألقي إلى معلمي الكتاتيب- فعلموا صبيانهم و غلمانهم من ذلك الكثير الواسع- حتى رووه و تعلموه كما يتعلمون القرآن- و حتى علموه بناتهم و نساءهم و خدمهم و حشمهم- فلبثوا بذلك ما شاء الله- . ثم كتب إلى عماله نسخة واحدة إلى جميع البلدان- انظروا من قامت عليه البينة- أنه يحب عليا و أهل بيته فامحوه من الديوان- و أسقطوا عطاءه و رزقه- و شفع ذلك بنسخة أخرى- من اتهمتموه بمولاه هؤلاء القوم- فنكلوا به و أهدموا داره- فلم يكن البلاء أشد و لا أكثر منه بالعراق- و لا سيما بالكوفة- حتى أن الرجل من شيعة علي ع ليأتيه من يثق به- فيدخل بيته فيلقي إليه سره- و يخاف من خادمه و مملوكه- و لا يحدثه حتى يأخذ عليه الأيمان الغليظة ليكتمن عليه- فظهر حديث كثير موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 و بهتان منتشر- و مضى على ذلك الفقهاء و القضاة و الولاة- و كان أعظم الناس في ذلك بلية القراء المراءون- و المستضعفون الذين يظهرون الخشوع و النسك- فيفتعلون الأحاديث ليحظوا بذلك عند ولاتهم- و يقربوا مجالسهم- و يصيبوا به الأموال و الضياع و المنازل- حتى انتقلت تلك الأخبار و الأحاديث- إلى أيدي الديانين الذين لا يستحلون الكذب و البهتان- فقبلوها و رووها و هم يظنون أنها حق- و لو علموا أنها باطلة لما رووها و لا تدينوا بها- . فلم يزل الأمر كذلك حتى مات الحسن بن علي ع- فازداد البلاء و الفتنة- فلم يبق أحد من هذا القبيل إلا و هو خائف على دمه- أو طريد في الأرض- . ثم تفاقم الأمر بعد قتل الحسين ع- و ولي عبد الملك بن مروان فاشتد على الشيعة- و ولى عليهم الحجاج بن يوسف- فتقرب إليه أهل النسك و الصلاح و الدين- ببغض علي و موالاة أعدائه- و موالاة من يدعي من الناس أنهم أيضا أعداؤه- فأكثروا في الرواية في فضلهم و سوابقهم و مناقبهم- و أكثروا من الغض من علي ع و عيبه- و الطعن فيه و الشنئان له- حتى أن إنسانا وقف للحجاج- و يقال إنه جد الأصمعي عبد الملك بن قريب فصاح به- أيها الأمير إن أهلي عقوني فسموني عليا و إني فقير بائس- و أنا إلى صلة الأمير محتاج- فتضاحك له الحجاج- و قال للطف ما توسلت به قد وليتك موضع كذا- . و قد روى ابن عرفة المعروف بنفطويه- و هو من أكابر المحدثين و أعلامهم في تاريخه- ما يناسب هذا الخبر- و قال إن أكثر الأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة في فضائل الصحابة- افتعلت في أيام بني أمية- تقربا إليهم بما يظنون- أنهم يرغمون به أنوف بني هاشم- . قلت- و لا يلزم من هذا أن يكون علي ع يسوءه أن يذكر الصحابة- و المتقدمون عليه بالخير و الفضل- إلا أن معاوية و بني أمية- كانوا يبنون الأمر من هذا- على ما يظنونه في علي ع من أنه عدو من تقدم عليه- و لم يكن الأمر في الحقيقة كما يظنونه- و لكنه كان يرى أنه أفضل منهم- و أنهم استأثروا عليه بالخلافة من غير تفسيق منه لهم- و لا براءة منهم- .

شرح لاهيجي

و نمى آورد حديث را بتو مگر چهار كس نيست از براى انها پنجمى اوّل كسى است كه منافق است ظاهر كننده مر ايمانست اراسته باسلام است پرهيز از گناه نمى كند و حرجى از گناه نمى بيند دروغ مى گويد بر رسول خدا (- ص- ) دانسته پس اگر بدانند مردمان كه او منافق است و دروغگو است قبول نمى كنند از او حديث را و قبول نمى كنند قول او را و ليكن مردمان مى گويند كه مصاحب رسول خدا (- ص- ) است ديده است او را و شنيده است از او فرا گرفته احكام خدا را قبول ميكنند قول او را و بتحقيق كه خبر داده است تو را خداى (- تعالى- ) در قران از حال منافقان بآن چيز كه خبر داده است تو را و وصف كرده است ايشان را بآن چيز كه وصف كرده است ايشان را بآن چيز از براى تو يعنى از مذمّت ايشان و وعد بر عذاب ايشان پس باقيماندند بعد از رحلت رسول خدا (- ص- ) و قرب منزلت جستند بسوى امامان جور و خلفاء ضلالت و گمراهى و خوانندگان بسوى اتش جهنّم بسبب دروغ و بهتان گفتن بر رسول خدا (- ص- ) پس گردانيدند ان ائمّه ايشان را صاحب اختيار كارها و حاكم بر مردمان و خوردند بسبب احكام باطل ايشان اموال دنيا را و نيستند مردمان مگر با پادشاهان و مال دنيا مگر كسى را كه نگاهداشت خدا او را از شرّ شيطان پس اين كس يكى از آن چهار كس است

شرح منظوم انصاري

و جز اين نيست كه ناقلين حديث (از قول رسول خدا) براى تو چهار نفراند كه پنجمى ندارند (اوّل) تيره درون مرديكه متظاهر بايمان، و خويش را بآداب اسلامى پاى بند وانمود كرده، بدون پاك و هراس از گناه، و از روى عمد بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله دروغ مى بندد، و اگر مردم مى دانستند اين شخص منافق و دروغگو است هيچگاه گفتارش را باور نداشته، و حديثش را نمى پذيرفتند، لكن (همين كه ظاهرآراسته و فريبنده او را ديدند بخود) مى گويند، انيس رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است او را ديده، و حديثش را شنيده، و از او فرا گرفته است آن گاه (روى همين گمان) گفتارش را مى پذيراند، محقّق است كه خداوند تو را از مردم منافق و دو رو اخبار نموده، و آگهى داده، و به آن چه شايسته آنان است برايت توصيف كرده است (و در قرآن سوره 9 آيه 102 فرموده است وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ، وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ، كسانى از اعراب بيابانى كه در كنار شمايند منافق اند، و برخى از اهل مدينه بنفاق خو گرفته اند، شما بر از آنها شناسائى نداريد، لكن ما داريم، زودا كه آنها را دو دو نوبت (در دنيا و قبر) عذاب كرده، و از آن پس در محشر بعذاب بزرگ معذّبشان داريم) آن گاه همين گروه منافق پس از رسول خدا (ص) زنده مانده و (با احاديث مجعوله خويش) به پيشوايان گمراهى، و آنانكه مردم را با دروغ و بهتان بسوى آتش مى كشند نزديك شده، و آنها اينان را مصادر امور ساخته فرمانشان را بر مردم روان داشته، و بواسطه اينها از جهان برخوردار گرديدند، و البتّه پيداست كه مردم (دنيا پرست) همواره با پادشاهان و (دنياداران) همراهند جز آن كس را كه نگهدارش خدا است، و اين يكى از چهار تن است.

  • روايت را بدان ناقل چهاراندكه هيچ اين چهار تن پنجم ندارند
  • يكى آن بد سير مرد منافقكه در ظاهر بدين باشد موافق
  • برون پاكيزه دل چركين و ناپاكنباشد از گناهش وحشت و باك
  • به پيغمبر ز روى عمد نسبتدهد كذب و كند نقل و روايت
  • اگر از حال اين بد مرد گمراهنيوشنده روايت بود آگاه
  • احاديثش از او كى مى پذيرفتبكلّى بلكه او را ترك مى گفت
  • بدان هيئت ولى خلقش چو ديدندفريبنده سخنهايش شنيدند
  • بخود گويند كاو يار رسول استكز او محكم فروعش را اصول است
  • احاديث و روايت از پيمبرشنيده است و ببايد داشت باور
  • همين شخص دو رو مدّت زمانىنموده بعد احمد (ص ع) زندگانى
  • بر امّت شد چو سلطان شخص جائرمنافق مرد پيشش گشته حاضر
  • حديثى چند در وصفش بپرداختبكذب و جاى اندر بزم وى ساخت
  • مر آن فرمان روايان ستمكارز گيتى گشته ز اينان بهره بردار
  • بلى هر جا كه از دنيانشان استبدربش مرد دنيا پاسبان است
  • جهاندار است هر جا بر سرگاهز دنبالش جهانخواه است همراه
  • جز آن كس را كه حق دارد نگاهشرهاند دل ز دهر و دستگاهش

في ظلال نهج البلاغه

اللغة:

لا يتأثم و لا يتحرج: لا يتجنب الإثم و الحرج. و لقف: تناول بسرعة.

و لم يهم: من الوهم لا اليهم أي الجنون. و المحكم الواضح. و المتشابه: المشكل.

الاعراب

و رجل و ما بعده من الرجال الى الرابع بدل مفصل من مجمل، و المبدل منه أربعة، و مبغض صفة لرابع، و خوفا مفعول من أجله للفعل المنفي، و هو لم يكذب.

ثم قسّم الإمام رواة الحديث الى أربعة أقسام: 1- (رجل منافق مظهر للإيمان متصنع بالاسلام إلخ). و المتصنع هو الذي يظهر من نفسه ما ليس فيه، و كان المنافقون يكفرون باللّه و رسوله، و يستخفّون بكفرهم هذا، و يقولون بألسنتهم: لا إله إلا اللّه محمد رسول اللّه، ليعصموا دماءهم و أموالهم، و قد أنزل اللّه فيهم سورة خاصة في كتابه العزيز، و استمروا بعد النبي (ص) على النفاق، و كان المسلمون يعاملونهم كسائر الصحابة المؤمنين جهلا بدخيلتهم، و يرجعون اليهم في الكثير من أمور دينهم، و من ارتاب بواحد منهم يسكت و لا يجرأ على الطعن فيه، لأنه يتحصن بصحبة رسول اللّه (ص) و بقيت هذه الحصانة لجميع الصحابة عند السنة الى يومنا هذا. قال الغزالي في المستصفى: «ان عدالة الصحابة معلومة» و تكررت هذه الجملة في العديد من كتب أصول الفقه للسنة.

(فتقربوا الى أئمة الضلالة). كان المنافقون و ما زالوا يكيفون الدين و أحكامه وفقا لأهواء الأقوياء و الحاكمين، و يقبضون الثمن وظيفة في الدولة، أو دواهم معدودات.

منهاج البراعه خويي

اللغه

و (التّصنّع) تكلّف حسن السّمت و التزيّن و (التّأثم) و (التحرّج) مجانبة الاثم و الحرج أى الضّيق يقال تحرج أى فعل فعلا جانب به الحرج كما يقال تحنث إذا فعل ما يخرج به عن الحنث، قال ابن الاعرابي: للعرب أفعال تخالف معانيها ألفاظها قالوا: تحرّج و تحنّث و تأثّم و تهجّد إذا ترك الهجود.

و (لقفه) لقفا من باب سمع و لقفانا بالتحريك تناوله بسرعة قال تعالى: تلقف ما يأفكون، و (عصمه اللّه) من المكروه من باب ضرب حفظه و وقاه و (جنبه) و اجتنبه و تجنبه و جانبه و تجانبه بعد عنه، و جنبه إياه أبعده عنه و (طرء) فلان علينا بالهمز يطرأ أى جاء بغتة من بلد آخر فهو طارئ بالهمز.

الاعراب

قوله: صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالرفع خبر محذوف المبتدأ أى هو أو هذا صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و جملة رآه تحتمل الحال و الوصف، و جملة و يرويه عطف على جملة هو في يديه، و فى بعض النسخ بدون الواو فتكون حالا من الضمير في يديه أو استينافيا بيانيا.

المعني

ثمّ شرع عليه السّلام فى بيان وجه اختلاف الأخبار فقال (و انما أتاك بالحديث أربعة رجال لا خامس لهم) قال الشارح البحرانى: و وجه الحصر فى الأقسام الأربعة أنّ الناقل للحديث عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم المتسمّين بالاسلام إمّا منافق أولا، و الثاني إمّا أن يكون قد وهم فيه أولا، و الثاني إما أن لا يكون قد عرف ما يتعلّق به من شرايط الرّواية أو يكون.

فأشار عليه السّلام إلى القسم الأوّل بقوله (رجل منافق مظهر للايمان) بلسانه منكر له بقلبه (متصنّع بالاسلام) أى متكلّف بادابه و لوازمه و مراسمه ظاهرا من غير أن يعتقد به باطنا يعنى أنه ليس مسلما فى نفس الأمر و إنّما تسمّى بالاسلام لتدليس الناس (لا يتأثم و لا يتحرّج) أى لا يكفّ نفسه عن موجب الاثم و لا يتجنّب عن الوقوع فى الضيق و الحرج، أولا يعدّ نفسه آثما بالكذب بل (يكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم متعمّدا) لغرضه الدّنيوى و داعية هواه النفساني (فلو علم الناس أنه منافق كاذب لم يقبلوا منه) حديثه كما قبلوه (و لم يصدّقوا قوله) كما صدّقوه (و لكنهم) اشتبهوا و (قالوا) هذا (صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رآه و سمع منه و لقف) أى تنال الحديث (عنه فيأخذون بقوله) غفلة عن كذبه لحسن ظنهم به (و قد أخبرك اللّه عن المنافقين) فى كتاب المبين (بما أخبرك و وصفهم بما وصفهم به لك) الظاهر أنه عليه السّلام أراد به قوله تعالى فى سورة المنافقين وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ الاية، كما صرّح عليه السلام به فى ساير طرق الرّواية حسبما تعرفه فى التكملة الاتية، و قد أفصح تعالى عن أحوالهم و أوصافهم بهذه الاية و الايات قبلها فى السورة المذكورة قال إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ. لَرَسُولُ اللَّهِ. وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ. لَكاذِبُونَ اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا. عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما. كانُوا يَعْمَلُونَ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ قال أمين الاسلام الطبرسيّ قد «و اللّه يشهد إنّ المنافقين لكاذبون» في قولهم إنّهم يعتقدون أنك رسول اللّه، فكان إكذابهم في اعتقادهم و أنّهم يشهدون ذلك بقلوبهم، و لم يكذبوا فيما يرجع إلى ألسنتهم، لأنّهم شهدوا بذلك و هم صادقون فيه «اتّخذوا ايمانهم جنّة» أى سترة يستترون بها من الكفر لئلا يقتلوا و لا يسبوا و لا يؤخذ أموالهم «فصدّوا عن سبيل اللّه» فأعرضوا بذلك عن دين الاسلام، و قيل:

منعوا غيرهم عن اتّباع سبيل الحقّ بأن دعوهم إلى الكفر في الباطن، و هذا من خواصّ المنافقين، يصدّون العوام عن الدّين كما تفعل المبتدعة «انّهم ساء ما كانوا يعملون» أى بئس الّذى يعملونه من اظهار الايمان مع ابطان الكفر و الصدّ عن السّبيل «ذلك بأنّهم آمنوا» بألسنتهم، عند الاقرار بلا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه «ثمّ كفروا» بقلوبهم لمّا كذبوا بهذا «فطبع على قلوبهم» أى ختم عليها بسمة تميّز الملائكة بينهم و بين المؤمنين على الحقيقة «فهم لا يفقهون» أى لا يعلمون من حيث إنّهم لا يتفكرون حتّى يميّزوا بين الحقّ و الباطل «و إذا رأيتهم تعجبك اجسامهم» بحسن منظرهم و تمام خلقتهم و جمال بزّتهم «و إن يقولوا تسمع لقولهم» لحسن منطقهم و فصاحة لسانهم و بلاغة بيانهم «كأنّهم خشب مسنّدة» أى كأنّهم أشباح بلا أرواح، شبّههم اللّه في خلوّهم من العقل و الافهام بالخشب المسنّدة إلى شي ء لا أرواح فيها و في الصّافي مسنّدة إلى الحائط في كونهم أشباحا خالية عن العلم و النّظر.

(ثمّ بقوا) أى المنافقون (بعده عليه و آله السلام فتقرّبوا إلى أئمّة الضّلالة) كمعاوية و أضرابه من رؤساء بني اميّة (و الدّعاة إلى النّار) فيه تلميح إلى قوله تعالى وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ (بالزّور) أى الكذب (و البهتان فولّوهم الأعمال و جعلوهم حكاما على رقاب النّاس) أى أئمّة الضّلال بسبب وضع الأخبار اعطوا هؤلاء المنافقين الولايات و سلّطوهم على النّاس، و يحتمل العكس أى بسبب مفتريات هؤلاء المنافقين صاروا و الين على النّاس و صنعوا ما شاءوا و ابتدعوا ما أرادوا قال المحدّث العلامة المجلسيّ: و لكنّه بعيد.

أقول: و لعلّ وجه استبعاده أنّ ظاهر كلامه عليه السّلام يفيد كون إمامة أئمّة الضلالة متقدّمة على وضع الأخبار حيث تقرّبوا بها إليهم فلا يكون حينئذ ولايتهم و إمامتهم مستندة إلى وضعها و مسبّبة منها، و لكن يمكن رفع البعد بأن يكون المراد أنّ ثبات حكومتهم و ولايتهم و استحكامها كان بسبب مفتريات المنافقين و إن لم يكن أصل الولاية بسببها و قوله (و أكلوا بهم الدّنيا) أى معهم أو باعانتهم، و الضّمير الأوّل راجع إلى أئمّة الضلالة، و الثاني إلى المنافقين المفترين، و يحتمل العكس أيضا.

و أشار إلى علّة تقرّبهم إلى الولاة بمفترياتهم بقوله (و انما الناس) جميعا (مع الملوك و الدّنيا) لكون هواهم فيها فهم عبيد لها و لمن فى يديه شي ء منها حيثما زالت زالوا إليها و حيثما أقبلت أقبلوا عليها (إلّا من عصم) ه (اللّه) تعالى منها و من أهلها، و هم الدين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم (ف) هذا (هو أحد الأربعة)

و ينبغي تذييل المقام بامور مهمة

- الاول

قال الشيخ الشهيد الثاني في كتاب دراية الحديث عند تعداد أصناف الحديث الضعيف: الثامن الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 و هو المكذوب المختلق الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 بمعني أنّ واضعه اختلق وضعه لا مطلق حديث الكذوب، فانّ الكذوب قد يصدق، و هو أى الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 شرّ أقسام الضعيف، و لا تحلّ روايته للعالم به إلّا مبينا لحاله من كونه موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ا بخلاف غيره من الضعيف المحتمل للصدق حيث جوّزوا روايته فى الترغيب و الترهيب و يعرف الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 باقرار واضعه بوضعه فيحكم حينئذ عليه بما يحكم على الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 في نفس الأمر لا بمعني القطع بكونه موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ا، لجواز كذبه في إقراره، و إنما يقطع بحكمه لأنّ الحكم يتبع الظنّ الغالب، و هو هنا كذلك و لولاه لما ساغ قتل المقرّ بالقتل و لا رجم المعترف بالزّنا، لاحتمال أن يكونا كاذبين فيما اعترفا به.

و قد يعرف أيضا بركاكة ألفاظه و نحوها، و لأهل العلم بالحديث ملكة قوية يميّزون بها ذلك، و إنما يقوم به منهم من يكون اطلاعه تاما، و ذهنه ثاقبا، و فهمه قويا، و معرفته بالقراين الدّالة على ذلك ممكنة، و بالوقوف على غلطه و وضعه من غير تعمّد، كما وقع لثابت بن موسى الزّاهد فى حديث من كثرت صلاته باللّيل حسن وجهه بالنّهار، فقيل كان شيخ يحدّث في جماعة فدخل رجل حسن الوجه فقال الشيخ في أثناء حديثه: من كثرت صلاته باللّيل «إلخ» فوقع لثابت ابن موسى أنّه من الحديث فرواه.

و الواضعون أصناف: منهم من قصد التقرّب به إلى الملوك و أبناء الدّنيا، مثل غياث بن إبراهيم دخل على المهدى بن المنصور و كان تعجبه الحمام الطيارة الواردة من الأماكن البعيدة، روى حديثا عن النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أنّه قال: لا سبق إلّا في خفّ أو حافر أو نصل أو جناح، فأمر له بعشرة آلاف درهم، فلما خرج قال المهدى: اشهد أنّ قفاه قفا كذّاب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جناح و لكن هذا أراد أن يتقرّب إلينا، فأمر بذبحها و قال: أنا حملته على ذلك و منهم قوم من السّؤال يضعون على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أحاديث يرتزقون بها كما اتّفق لأحمد بن حنبل و يحيى بن معين في مسجد الرّصافة.

و أعظم ضررا من انتسب منهم إلى الزّهد و الصّلاح بغير علم فاحتسب بوضعه أى زعم أنّه وضعه حسبة للّه تعالى و تقرّبا إليه ليجذب بها قلوب النّاس إلى اللّه تعالى بالتّرهيب و التّرغيب، فقبل النّاس موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1اتهم فنقلوا منهم و ركنوا إليهم بظهور حالهم بالصّلاح و الزّهد.

و يظهر ذلك من أحوال الأخبار الّتي وضعها هؤلاء في الوعظ و الزّهد و ضمّنوها أخبارا عنهم و نسبوا إليهم أفعالا و أحوالا خارقة للعادة و كرامات لم يتّفق مثلها لأولى العزم من الرّسل بحيث يقطع العقل بكونها موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة و إن كانت كرامات الأولياءممكنة في نفسها و من ذلك ما روى عن أبي عصمة نوح بن أبي مريم المروزى أنّه قيل له: من أين لك عن عكرمة عن ابن عباس في فضايل القرآن سورة سورة و ليس عند أصحاب عكرمة هذا فقال: إنّ النّاس قد أعرضوا عن القرآن و اشتغلوا بفقه أبي حنيفة و مغازى محمّد بن إسحاق فوضعت هذا الحديث حسبة و كان يقال لأبي عصمة هذا: الجامع فقال: أبو حاتم بن الحيّان: جمع كلّ شي ء إلّا الصّدق و روى ابن حيّان عن أبي مهدى قال: قلنا لميسرة بن عبد ربّه: من أين جئت بهذه الأحاديث من قرء بكذا فله كذا، فقال: وضعتها أرغّب النّاس فيها و هكذا قيل في حديث أبي الطّويل في فضايل سور القرآن سورة سورة، فروى عن المؤمّل بن إسماعيل قال: حدّثنى شيخ به فقلت للشيخ من حدّثك فقال حدّثنى رجل بالمدائن و هو حىّ، فصرت إليه و قلت: من حدّثك فقال: حدّثني شيخ بواسط و هو حيّ، فصرت إليه و قلت: من حدّثك فقال: حدّثني شيخ بالبصرة، فصرت إليه فقال: حدّثني شيخ بعبّادان، فصرت إليه فأخذ بيدى و أدخلني بيتا فاذا فيه قوم من الصّوفيّة و معهم شيخ فقال: هذا الشيخ حدّثني، فقلت: يا شيخ من حدّثك فقال: لم يحدّثني أحد و لكن رأينا النّاس قد رغبوا عن القرآن فوضعنا لهم هذه الأحاديث ليصرفوا قلوبهم إلى القرآن.

و كلّ من أودع هذه الأحاديث فى تفسيره كالواحدى و الثعلبي و الزّمخشرى فقد أخطأ في ذلك و لعلّهم لم يطلعوا على وضعه مع أنّ جماعة من العلماء قد نبّهوا عليه، و خطب من ذكره مستندا كالواحدى أسهل.

و وضعت الزّنادقة كعبد الكريم بن أبي العوجاء الّذى أمر بضرب عنقه محمّد بن سليمان بن عليّ العبّاسي، و بيان الّذى قتله خالد القشيرى «القسرى» و أحرقه بالنّار، و الغلاة من فرق الشّيعة كأبي الخطاب و يونس بن ظبيان و يزيد الصّايغ و أضرابهم جملة من الحديث ليفسدوا بها الاسلام و يبصروا به مذهبهم.

روى العقيلي عن حمّاد بن يزيد قال: وضعت الزّنادقة على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أربعة عشر ألف حديث.

و روى عن أبي عبد اللّه «عبد اللّه خ ل» بن يزيد المقرى أنّ رجلا من الخوارج رجع عن مذهبه فجعل يقول: انظروا هذا الحديث عمّن تأخذونه كنّا إذا رأينا رأيا جعلنا له حديثا.

ثمّ نهض جهابذة النقّاد- جمع جهبذ و هو النّاقد البصير- يكشف عوارها- بفتح العين و ضمّها و الفتح أشهر و هو العيب- و محوا عارها، فللّه الحمد حتّى قال بعض العلماء: ما ستر اللّه أحدا يكذب في الحديث.

و قد ذهب الكراميّة- بكسر الكاف و تخفيف الرّاء و بفتح الكاف و تشديد الرّاء على اختلاف نقل الضّابطين لذلك- و هم الطايفة المنتسبون بمذهبهم إلى محمّد ابن كرام و بعض المبتدعة من المتصوّفة إلى جواز وضع الحديث للترغيب و الترهيب للنّاس و ترغيبا في الطاعة و زجرا لهم عن المعصية.

و استذلّوا بما روى في بعض طرق الحديث من كذب عليّ متعمّدا ليضلّ به النّاس فليتبوّء مقعده من النّار، و هذه الزّيادة قد أبطلها نقلة الحديث و حمل بعضهم من كذب عليّ متعمّدا، على من قال: إنّه ساحر أو مجنون، حتّي قال بعض المخذولين إنّما قال من كذب عليّ، و نحن نكذّب له و نقوّى شرعه نسأل اللّه السّلامة من الخذلان.

و حكى القرطبي في المفهّم عن بعض أهل الرّأى: إنّ ما وافق القياس الجلي جاز أن يعزى إلى النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

ثمّ المروىّ تارة يخترعه الواضع، و تارة يأخذ كلام غيره كبعض السلف الصّالح و قدماء الحكماء و الاسرائيليّات، أو يأخذ حديثا ضعيف الاسناد فيركّب له اسنادا صحيحا ليروّج.

و قد صنّف جماعة من العلماء كتبا في بيان الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ات.

و للصّغاني الفاضل الحسين بن محمّد في ذلك كتاب الدّر الملتقط في تبيّن الغلط جيّد في هذا الباب و لغيره كأبي الفرج ابن الجوزى دونه في الجودة، لأنّ كتاب ابن الجوزى ذكر فيه كثير من الأحاديث الّتي ادّعي وضعها لا دليل على كونها موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة و الحاقها بالضعيف أولى و بعضها قد يلتحق بالصحيح و الحسن عند أهل النّقد، بخلاف كتاب الصّغاني فانّه تامّ في هذا المعنى يشتمل على انصاف كثير

الثاني

اعلم أنّ اكثر أخبار الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة قد وضعت في زمن بني اميّة لعنهم اللّه قاطبة كما ظهر لك تفصيل ذلك في شرح الكلام السّابع و التّسعين ممّا رويناه من البحار من كتاب سليم بن قيس الهلالي و نضيف إليه ما ذكره و نقله الشّارح المعتزلي هنا لاشتماله على زيادة لم يتقدّم ذكرها مع كونه مؤيّدا لما قدّمنا فأقول: قال الشّارح بعد ما ذكر أنّه خالط الحديث كذب كثير صدر عن قوم غير صحيحي العقيدة قصدوا به الاضلال و تخليط القلوب و العقائد، و قصد به بعضهم التنويه بذكر قوم كان لهم فى التنويه بذكرهم غرض دنيوىّ ما صريح عبارته: و قد قيل إنّه افتعل في أيّام معاوية خاصّة حديث كثير على هذا الوجه، و لم يسكت المحدّثون الرّاسخون في علم الحديث عن هذا بل ذكروا كثيرا من هذه الأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة و بيّنوا وضعها و أنّ رواتها غير موثق بهم إلّا أنّ المحدّثين إنّما يطعنون فيما دون طبقة الصّحابة و لا يتجاسرون على الطّعن في أحد من الصّحابة لأنّ عليه لفظ الصحبة على أنهم قد طعنوا في قوم لهم الصحبة كثير «كبسر ظ» بن ارطاة و غيره.

فان قلت: من أئمة الضلال الذين تقرّب إليهم المنافقون الذين رأوا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و صحبوه بالزّور و البهتان، و هل هذا إلّا تصريح بما تذكره الامامية و تعتقده قلت: ليس الأمر كما ظننت و ظنّوا، و إنما يعني معاوية و عمرو بن العاص و من شايعهما على الضلال.

كالخبر رواه من رواه في حقّ معاوية: اللّهمّ قه العذاب و الحساب و علّمه الكتاب و كرواية عمر و بن العاص تقرّبا إلى قلب معاوية: إنّ آل أبي طالب ليسوا لي بأولياء و إنّما وليّي اللّه و صالح المؤمنين و كرواية قوم في أيام معاوية أخبارا كثيرة من فضايل عثمان تقرّبا إلى معاوية بها و لسنا نجحد فضل عثمان و سابقته، و لكنا نعلم أنّ بعض الأخبار الواردة فيه موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 كخبر عمرو بن مرّة فيه و هو مشهور و عمرو بن مرّة ممنّ له صحبة و هو شاميّ.

و ليس يجب من قولنا إنّ بعض الأخبار الواردة في حقّ شخص فاضل مفتعلة أن تكون قادحة في فضل ذلك الفاضل، فانّا مع اعتقادنا أنّ عليّا عليه السّلام أفضل النّاس نعتقد أنّ بعض الأخبار الواردة في فضايله مفتعل و مختلق.

و قد روى أنّ أبا جعفر محمّد بن عليّ الباقر عليهما السّلام قال لبعض أصحابه: يا فلان ما لقينا من ظلم قريش ايّانا و تظاهرهم علينا و ما لقي شيعتنا و محبّونا من الناس، إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قبض و قد أخبر أنّا أولى الناس بالناس، فتمالئت علينا قريش حتى اخرجت الأمر عن معدنه، و احتجّت على الأنصار بحقّنا و حجّتنا، ثمّ تداولتها قريش واحد بعد واحد حتى رجعت إلينا فنكثت بيعتنا و نصبت الحرب لنا و لم يزل صاحب الأمر فى صعود كئود حتّى قتل.

فبويع الحسن عليه السّلام ابنه عوهد ثمّ غدر به و اسلم و وثب عليه أهل العراق حتى طعن بخنجر في جنبه، و انتهب عسكره و عولجت خلاخيل امهات أولاده فوادع معاوية و حقن دمه و دماء أهل بيته و هم قليل حق قليل.

ثمّ بايع الحسين عليه السّلام من أهل العراق عشرون ألفا ثمّ غدر به و خرجوا عليه و بيعته في أعناقهم.

ثمّ لم تزل أهل البيت تستذلّ و تستضام و نقصي و نمتحن و نحرم و نقتل و نخاف و لا نأمن على دمائنا و دماء أوليائنا و وجد الكاذبون الجاحدون لكذبهم و جحودهم موضعايتقرّبون به إلى أوليائهم، و قضاة السوء و عمال السوء فى كلّ بلدة، فحدّثوهم بالأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة المكذوبة، و رو واعنا ما لم نقله ليبغضونا إلى الناس.

و كان عظم ذلك و كبره زمن معاوية بعد موت الحسن عليه السّلام فقتلت شيعتنا بكلّ بلدة، و قطعت الأيدى و الأرجل على الظنة و كان من يذكر بحبّنا و الانقطاع إلينا سجن أو نهب ماله أو هدمت داره.

ثمّ لم يزل البلاء يشتدّ و يزداد إلى زمان عبيد اللّه بن زياد لعنه اللّه قاتل الحسين عليه السّلام.

ثمّ جاء الحجّاج فقتلهم كلّ قتلة و أخذهم بكلّ ظنّة و تهمة حتّى أنّ الرّجل ليقال له زنديق أو كافر أحبّ إليه من أن يقال شيعة علىّ عليه السّلام، و حتّى صار الرّجل الّذى يذكر بالخير و لعلّه ورعا صدوقا يحدّث بأحاديث عظيمة عجيبة من تفضيل بعض من قد سلف من الولاة و لم يخلق اللّه تعالى شيئا منها و لا كانت و لا وقعت و هو يحسب أنّها حقّ لكثرة من قد رواها ممّن لم يعرف بكذب و لا بقلّة ورع و روى أبو الحسن علىّ بن محمّد بن أبي سيف المدايني في كتاب الأحداث قال كتب معاوية نسخة واحدة إلى عمّاله بعد عام الجماعة أن برئت الذّمة ممّن روى شيئا في فضل أبي تراب و أهل بيته.

فقامت الخطباء في كلّ كورة و على كلّ منبر يلعنون عليّا عليه السّلام و يبرءون منه و يقعون فيه و في أهل بيته، و كان أشدّ الناس بلاء حينئذ أهل الكوفة لكثرة من بها من شيعة علىّ عليه السّلام، فاستعمل عليهم زياد بن سميّة و ضمّ إليه البصرة فكان يتّبع الشيعة و هو بهم عارف لأنّه كان منهم أيّام علىّ عليه السّلام فقتلهم تحت كلّ حجر و مدر، و أخافهم و قطع الأيدى و الأرجل و سمل العيون و صلبهم على جذوع النخل و طردهم و شردهم عن العراق فلم يبق بها معروف منهم.

و كتب معاوية لعنه اللّه إلى عمّا له فى جميع الافاق: لا يجيزوا لأحد من شيعة علىّ و أهل بيته شهادة.

و كتب إليهم أن انظروا من قبلكم من شيعة عثمان و محبّيه و أهل ولايته و الّذين يروون فضايله و مناقبه فادنوا مجالسهم و قرّبوهم و أكرموهم و اكتبوا إلىّ بكلّ ما يروى كلّ رجل منهم و اسمه و اسم أبيه و عشيرته.

ففعلوا حتّى أكثروا في فضايل عثمان و مناقبه لما كان يبعثه إليهم معاوية من الصلاة و الكساء و الحباء و القطايع و يفيضه في العرب منهم و الموالى و كثر ذلك في كلّ مصر و تنافسوا في المنازل و الدّنيا، فليس يجزى مردود من الناس عاملا من عمّال معاوية فيروى في عثمان فضيلة أو منقبة إلّا كتب اسمه و قرّبه و شفّعه فلبثوا بذلك حينا.

ثمّ كتب إلى عمّا له: أنّ الحديث في عثمان قد كثر و فشا في كلّ مصر و في كلّ وجه و ناحية، فاذا جائكم كتابى هذا فادعوا الناس إلى الرّواية في فضايل الصحابة و الخلفاء الأوّلين و لا تتركوا خبرا يرويه أحد من المسلمين في أبي تراب إلّا و أتونى بمناقض له في الصحابة مفتعلة لا حقيقة لها و جدّ الناس في رواية ما يجرى هذا المجرى حتّى أشاروا يذكروا ذلك على المنابر، و ألقى إلى معلّمى الكتّاب فعلّموا صبيانهم و غلمانهم من ذلك الكثير الواسع حتّى رووه و تعلّموه كما يتعلّمون القرآن و حتّى علّموه بناتهم و خدمهم و حشمهم فلبثوا بذلك ما شاء اللّه.

ثمّ كتب نسخة واحدة إلى جميع البلدان: انظروا من أقامت عليه البيّنة أنّه يحبّ عليا و أهل بيته فامحوه من الدّيوان، و اسقطوا عطاءه و رزقه.

و شفّع ذلك بنسخة اخرى: من اتّهمتموه بموالاة هؤلاء القوم فنكّلوا به و اهدموا داره.

فلم يكن البلاء أشدّ و لا أكثر منه بالعراق و لا سيّما بالكوفة حتّى أنّ الرجل من شيعة علىّ عليه السّلام ليأتيه من يثق به فيدخل بيته فيلقى إليه سرّه و يخاف من خادمه و مملوكه و لا يحدّثه حتّى يأخذ عليه الايمان الغليظة ليكتمنّ عليه.

فظهر حديث كثير موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1 و بهتان منتشر، و مضى على ذلك الفقهاء و القضاةو الولاة، و كان أعظم الناس في ذلك بليّة القرّاء المراءون، و المتصنّعون الّذين يظهرون الخشوع و النّسك، فيفتعلون ذلك ليحظوا بذلك عند ولاتهم و يقرّبوا مجالسهم و يصيبوا به الأموال و الضياع و المنازل.

حتّى انتقلت تلك الأخبار و الأحاديث إلى أيدى الديانين الذين لا يستحلّون الكذب و البهتان، فقبلوها و رووها و هم يظنّون أنّها حقّ، و لو علموا أنها باطلة لما رووها و لا تديّنوا.

فلم يزل الأمر كذلك حتّى مات الحسن بن علىّ عليه السّلام، فازداد البلاء و الفتنة فلم يبق أحد من هذا القبيل إلّا و هو خائف على دمه أو طريد في الأرض.

ثمّ تفاقم الأمر بعد قتل الحسين عليه الصلاة و السلام و ولى عبد الملك بن مروان فاشتدّ على الشيعة.

و ولّى عليهم الحجاج بن يوسف فتقرّب إليه أهل النّسك و الصلاح و الدّين ببغض علىّ عليه السّلام و موالاة أعدائه و موالاة من يدعى قوم من الناس أنّهم أيضا أعداؤه فاكثروا في الرّواية في فضلهم و سوابقهم و مناقبهم، و أكثروا من الغضّ من علىّ عليه السّلام و عيبه و الطعن فيه و الشنان له.

حتّى أنّ إنسانا وقف للحجاج و يقال جدّ الأصمعي عبد الملك بن قريب فصاح به أيّها الأمير إنّ أهلى عقّوني فسمّوني عليا، و إنّي فقير بائس و أنا إلى صلة الأمير محتاج، فتضاحك له الحجاج و قال: للطف ما توسّلت به قد وليتك موضع كذا.

و قد روى ابن عرفة المعروف بنفطويه و هو من أكابر المحدّثين و أعلامهم فى تاريخه ما يناسب هذا الخبر، و قال: إنّ أكثر الأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة فى فضائل الصحابة افتعلت في أيّام بنى اميّة تقرّبا إليهم بما يظنّون أنّهم يرغمون به أنف بنى هاشم.

ثمّ قال الشارح بعد جملة من الكلام: و اعلم أنّ أصل الأكاذيب في أحاديث الفضايل كان من جهة الشيعة: فانّهم وضعوا فى مبدء الأمر أحاديث كذا مختلقة في صاحبهم حملهم على وضعها عداوة خصومهم.

نحو حديث السطل، و حديث الرّمانة، و حديث غزوة البئر التي كان فيها الشياطين و يعرف كما زعموا بذات العلم، و حديث غسل سلمان الفارسي و طىّ الأرض، و حديث الجمجمة و نحو ذلك.

فلمّا رأت البكريّة ما صنعت الشيعة وضعت لصاحبها أحاديث في مقابلة هذه الأحاديث.

نحو لو كنت متّخذا خليلا، فانّهم وضعوه في مقابلة حديث الاخاء.

و نحو سدّ الأبواب فانّه كان لعلىّ عليه السّلام فقلّبته البكريّة إلى أبي بكر.

و نحو ايتونى بدواة و بياض اكتب فيه لأبي بكر كتابا لا يختلف عليه اثنان ثمّ قال: يأبى اللّه و المسلمون إلّا أبا بكر.

فانّهم وضعوه في مقابلة الحديث المروىّ عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في مرضه: ايتونى بدواة و بياض أكتب لكم ما لا تضلّون بعده أبدا، فاختلفوا عنده و قال قوم منهم: لقد غلبه الوجع حسبنا كتاب اللّه.

و نحو حديث أنا راض عنك فهل أنت عنّى راض و نحو ذلك.

فلمّا رأت الشيعة ما و قد وضعت البكريّة أوسعوا في وضع الأحاديث.

فوضعوا حديث الطوق الحديد الّذي زعموا أنه قتله في عنق خالد.

و حديث اللّوح الذى زعموا أنّه كان في غدائر الحنفية أمّ محمّد و حديث: لا يفعل خالد ما امر به.

و حديث الصحيفة علّقت عام الفتح بالكعبة.

و حديث الشيخ الّذي صعد المنبر يوم بويع أبو بكر فسبق الناس إلى بيعته و أحاديث مكذوبة كثيرة تقتضى نفاق قوم من أكابر الصحابة و التابعين الأوّلين و كفرهم و على أدون الطبقات فسقهم.

فقابلتهم البكريّة بمطاعن كثيرة في علىّ و في ولديه، و نسبوه تارة إلى ضعف

العقل، و تارة إلى ضعف السياسة، و تارة إلى حب الدّنيا و الحرص عليها، و لقد كان الفريقان في غنية عمّا اكتسباه و اجترحاه.

أقول: و لقد أجاد الشارح فيما نقل و أفاد إلّا أنّ ما قاله أخيرا في ذيل قوله: و اعلم أنّ أصل الأكاذيب في أحاديث الفضائل إلى آخر كلامه غير خال من الوهم و الخبط.

و ذلك أنّا لا ننكر صدور بعض المفتريات و الأحاديث الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة من غلاة الشيعة و جهّالهم و ممّا لا مبالاة له في الدّين كما صدر أكثر كثير من هذه من علماء العامّة و جهّالهم و أكابرهم و أصاغرهم حسبما تعرفه في التّنبيه الاتى إنشاء اللّه تعالى.

لكن الأحاديث الخاصيّة التي أشار إليها بخصوصها من حديث السطل و الرمانة و غزوة الجنّ و غسل سلمان و الجمجمة و حديث الطوق و اللوح و الصحيفة الملعونة و الشيخ الّذى سبق إلى بيعة أبي بكر لا دليل على وضع شي ء منها، بل قد روى بعضها المخالف و الموافق جميعا كحديث السطل.

فقد رواه السيد المحدّث الناقد البصير السيّد هاشم البحراني في كتاب غاية المرام في الباب السابع و التسعين منه بأربعة طرق من طرق العامّة، و في الباب الثامن و التسعين منه بأربعة طرق من طرق الخاصّة.

و قد روى حديث الرّمانة أيضا في الباب السابع عشر و مأئة منه بطريق واحد من طرق العامة، و في الباب الذى يتلوه بطريق واحد أيضا من طرق الخاصة.

و أمّا حديث غزوة الجنّ فقد مضى روايته في شرح الفصل الثامن من الخطبة المأة و الاحدى و التسعين، و قد رواه الشيخ المفيد «قد» في الارشاد بنحو آخر.

و لعلّ زعم الشارح وضعه مبنىّ على اصول المعتزلة و لقد أبطله المفيد في الارشاد فانّه بعد ما قال في عداد ذكر مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام و من ذلك ما تظاهر به الخبر من بعثه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إلى وادى الجنّ و قد أخبره جبرئيل عليه السّلام أنّ طوايف منهم قد اجتمعوا لكيده فاغنى عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كفى اللّه المؤمنين به كيدهم و دفعهم عن المسلمين بقوّته الّتي بان بها عن جماعتهم ثمّ روى الحديث عن محمّد بن أبى السرى التميمى عن أحمد بن الفرج عن الحسن بن موسى النّهدى عن أبيه عن وبرة بن الحرث عن ابن عباس و ساق الحديث إلى آخره قال بعد روايته ما هذا لفظه: و هذا الحديث قد روته العامّة كما روته الخاصة، و لم يتناكروا شيئا منه و المعتزلة لميلها إلى مذهب البراهمة تدفعه و لبعدها عن معرفة الأخبار تنكره و هي سالكة في ذلك طريق الزّنادقة فيما طعنت به في القرآن و ما تضمنه من أخبار الجنّ و ايمانهم باللّه و رسوله و ما قصّ اللّه من نبائهم في القرآن في سورة الجنّ و قولهم قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إلى آخر ما تضمّنه الخبر عنهم في هذه السّورة و إذا بطل اعتراض الزّنادقة في ذلك بتجويز العقول وجود الجنّ و إمكان تكليفهم و ثبوت ذلك مع إعجاز القرآن و الاعجوبة الباهرة فيه كان مثل ذلك ظهور بطلان طعون المعتزلة فى الخبر الّذى رويناه، لعدم استحالة مضمونه في العقول و في مجيئه من طريقين مختلفين و برواية فريقين في دلالته متباينين برهان صحّته و ليس إنكار من عدل عن الانصاف في النّظر من المعتزلة و المجبّرة قدح فيما ذكرناه من وجوب العمل عليه.

كما أنّه ليس في جحد الملاحدة و أصناف الزنادقة و اليهود و النّصارى و المجوس و الصابئين ما جاء صحّته من الأخبار بمعجزات النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كانشقاق القمر و حنين الجذع و تسبيح الحصى في كفّه و شكوى البعير و كلام الذّراع و مجيئ الشّجرة و خروج الماء من بين أصابعه فى الميضاة و إطعام الخلق الكثير من الطعام القليل قدح فى صحّتها و صدق رواتها و ثبوت الحجّة بها.

بل الشّبهة لهم فى دفع ذلك و إن ضعفت أقوى من شبهة منكرى معجزات

أمير المؤمنين عليه السّلام و براهينه لما لا خفاء عليها و على أهل الاعتبار به مما لا حاجة إلى شرح وجوهه فى هذا المكان.

ثمّ قال قدّس اللّه روحه بعد جملة من الكلام: و لا زال أجد الجاهل من الناصبة و المعاند يظهر التعجّب من الخبر بملاقات أمير المؤمنين عليه السّلام الجنّ و كفّه شرّهم عن النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أصحابه و يتضاحك لذلك و ينسب الرّواية له إلى الخرافات الباطلة، و يضع مثل ذلك فى الأخبار الواردة بسوى ذلك من معجزاته عليه السّلام و يقول: إنه من موضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ات الشيعة و تخرّص من افتراه منهم للتكسب بذلك أو التعصّب.

و هذا بعينه مقال الزّنادقة كافّة و أعداء الاسلام فيما نطق به القرآن من خبر الجنّ و إسلامهم فى قوله تعالى قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ و فيما ثبت به الخبر عن ابن مسعود في قصّة ليلة الجنّ و مشاهدته لهم كالزّط، و في غير ذلك من معجزات الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و أنّهم يظهرون التعجّب من جميع ذلك و يتضاحكون عند سماع الخبر به و الاحتجاج بصحّته و يستهزؤن و يلغطون فيما يسرفون به من سبّ الاسلام و أهله و استحماق معتقديه و الناصرين له و نسبتهم إيّاهم إلى العجز و الجهل، و وضع الأباطيل.

فلينظر القوم ما جنوه على الاسلام بعداوتهم لأمير المؤمنين عليه السّلام و اعتمادهم في دفع فضايله و مناقبه و آياته على ما ضاهوا به أصناف الزّنادقة و الكفّار ممّا يخرج عن طريق الحجاج إلى أبواب الشغب و المسافهات، انتهى كلامه رفع مقامه.

و بذلك كلّه ظهر أيضا فساد زعم وضع حديث بيعة الشيّطان لأبي بكر و ظهوره بصورة شيخ و صعوده المنبر و سبقته إلى البيعة حسبما عرفت روايته تفصيلا في المقدّمة الثانية من مقدّمات الخطبة الثّالثة المعروفة بالشّقشقيّة.

إذ الظاهر أنّ زعم وضعه أيضا مبنيّ على استبعاد ظهوره بصورة إنسان، و يدفع ذلك ما اجتمع عليه أهل القبلة من ظهوره لأهل دار النّدوة بصورة شيخ

من أهل نجد و اجتماعه معهم في الرّأى على المكر برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ظهوره يوم بدر للمشركين في صورة سراقة بن جعثم «جعشم» المدلجى و قوله «لا غالب لكم اليوم من النّاس و إنّى جار لكم» قال اللّه عزّ و جلّ «فلمّا تراءت الفئتان نكص على عقبيه و قال إنّى برى ء منكم إنى أرى ما لا ترون إنّى أخاف اللّه و اللّه شديد العقاب» و أما ساير الأحاديث فلا استبعاد بشى ء منها حتى يزعم وضعها، و قد أتى آصف ابن برخيا الذى عنده علم من الكتاب بعرش بلقيس بطىّ الأرض من مكان بعيد فى طرفة عين فكيف يستبعد في حقّ أمير المؤمنين عليه السّلام الذى عنده علم الكتاب كلّه حسبما عرفت فى غير موضع من تضاعيف الشرح حضوره عليه السّلام بطىّ الأرض عند جنازة سلمان مع اختصاصه الخاصّ به عليه السّلام و فوزه درجة السلمان منّا أهل البيت.

و قد قال عليه السّلام و هو أصدق القائلين فى حال حياته ما رواه عنه المخالف و المؤالف:

  • يا حار همدان من يمت يرنيمن مؤمن أو منافق قبلا

و بالجملة فالأخبار المذكورة ليس على وضعها دليل من جهة العقل، و لا من جهة النقل فدعواه مكابرة محضة، فباللّه التوفيق و عليه التكلان .

الثالث

في جملة من الأخبار الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة فأقول:

أما الأخبار الخاصية

فقد دسّ فيها بعض الأخبار الموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة وضعها الغلاة و المغيريّة و الخطابيّة و الصّوفية و أمثالهم من أهل الفساد في العمل و الاعتقاد، و من ذلك اهتمّ علماؤنا الأخيار غاية الاهتمام بحفظ الأخبار و ضبطها و نقدها و تميز غثّها من سمينها و صحيحهامن سقيمها، و قسّموها إلى الصحيح و الموثّق و الحسن و الضّعيف، و صنّفوا كتبا في علم الدّراية و علم الرّجال، و قد أشير إلى ما ذكرنا في مؤلفات أصحابنا و أخبار أئمّتنا سلام اللّه عليهم.

و ارشدك إلى بعض ما رواه في البحار من رجال الكشي عن محمّد بن قولويه و الحسين بن الحسن بن بندار معا عن سعد عن اليقطيني عن يونس بن عبد الرّحمن انّ بعض أصحابنا سأله و أنا حاضر فقال له: يا با محمّد ما أشدّك في الحديث و أكثر إنكارك لما يرويه أصحابنا، فما الّذى يحملك على ردّ الأحاديث فقال: حدّثني هشام بن الحكم أنّه سمع أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: لا تقبلوا علينا حديثا إلّا ما وافق القرآن و السنّة أو تجدون معه شاهدا من أحاديثنا المتقدّمة، فانّ المغيرة بن سعيد لعنه اللّه دسّ في كتب أصحاب أبي أحاديث لم يحدّث بها أبي فاتّقوا اللّه و لا تقبلوا علينا ما خالف قول ربّنا تعالى و سنّة نبيّنا محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، فانا إذا حدّثنا قلنا: قال اللّه عزّ و جلّ، و قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، قال يونس: وافيت العراق فوجدت بها قطعة من أصحاب أبي جعفر عليه السّلام و وجدت أصحاب أبي عبد اللّه عليه السّلام متوافرين، فسمعت منهم و أخذت كتبهم فعرضتها بعد على أبى الحسن الرّضا عليه السّلام فأنكر منها أحاديث كثيرة أن يكون من أحاديث أبي عبد اللّه عليه السّلام، و قال لي: إنّ أبا الخطاب كذب على أبي عبد اللّه عليه السّلام فلا تقبلوا علينا خلاف القرآن، فانّا إن حدّثنا حدّثنا بموافقة القرآن و موافقة السنّة إنّا عن اللّه تعالى و عن رسوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نحدّث، و لا نقول قال فلان و فلان فيتناقض كلامنا إنّ كلام آخرنا مثل كلام أوّلنا و كلام أوّلنا مصداق لكلام آخرنا، و إذا أتاكم من يحدّثكم بخلاف ذلك فردّوه عليه و قولوا أنت أعلم و ما جئت به، فانّ مع كلّ قول منّا حقيقة و عليه نور، فما لا حقيقة معه و لا نور عليه فذلك قول الشيّطان.

و فى البحار أيضا عن الكشي بهذا الاسناد عن يونس عن هشام بن الحكم أنّه سمع أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: كان المغيرة بن سعيد يتعمّد الكذب على أبي و يأخذ كتب أصحابه، و كان أصحابه المستترون بأصحاب أبي يأخذون الكتب من أصحاب أبي فيدفعونها إلى المغيرة، فكان يدسّ فيها الكفر و الزّندقة و يسندها إلى أبي

ثمّ يدفعها إلى أصحابه فيأمرهم أن يبثّوها في الشّيعة، فكلّما كان في كتب أصحاب أبى من الغلوّ فذاك مما دسّه المغيرة بن سعيد في كتبهم.

و فيه أيضا عن الكشّي باسناده عن زرارة قال: قال يعني أبا عبد اللّه عليه السّلام: إنّ أهل الكوفة نزل فيهم كذّاب، أمّا المغيرة فانّه يكذب على أبي يعنى أبا جعفر قال: حدّثه أنّ نساء آل محمّد إذا حضن قضين الصّلاة، و ان و اللّه عليه لعنة اللّه ما كان من ذلك شي ء و لا حدّثه، و أمّا أبو الخطاب فكذب عليّ و قال: إنّي أمرته أن لا يصلّي هو و أصحابه المغرب حتّى يروا كواكب كذا، فقال القنداني: و اللّه إن ذلك لكوكب لا نعرفه.

و أما الاخبار العامية

فالموضوع خطبه 210 نهج البلاغه بخش 2 قسمت 1ة فيها أكثر من أن تحصى، و قد تقدّم الاشارة إلى بعضها في التنبيهات السابقة من الشهيد و الشّارح المعتزلي و سبق بعضها في شرح الكلام السّابق، و وقعت الاشارة إلى جملة منها فيما رواه في الاحتجاج.

قال: و روى أنّ المأمون بعد ما زوّج ابنته أمّ الفضل أبا جعفر عليه السّلام كان في مجلس و عنده أبو جعفر عليه السّلام و يحيى بن اكثم و جماعة كثيرة.

فقال له يحيى بن اكثم: ما تقول يا ابن رسول اللّه في الخبر الّذي روي أنّه نزل جبرئيل على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقال: يا محمّد إنّ اللّه يقرؤك السلام و يقول لك: سل أبا بكر هل هو عنّى راض فانّي راض عنه.

فقال أبو جعفر عليه السّلام: إنّى لست بمنكر فضل أبي بكر و لكن يجب على صاحب هذا الخبر أن يأخذه مثل الخبر الّذي قاله رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في حجّة الوداع: قد كثرت علىّ الكذّابة و استكثر فمن كذب علىّ متعمّدا فليتبوّء مقعده من النار، فاذا أتاكم الحديث فاعرضوه على كتاب اللّه و سنّتى فما وافق كتاب اللّه و سنّتى فخذوا به، و ما خالف كتاب اللّه و سنّتى فلا تأخذوا به، و ليس يوافق هذا الحديث كتاب اللّه قال اللّه تعالى: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ فاللّه تعالى خفى عليه رضا أبي بكر من سخطه حتّى سأل عن مكنون سره هذا مستحيل في العقول.

ثمّ قال يحيى بن اكثم: و قد روى أنّ مثل أبي بكر و عمر في الأرض كمثل جبرئيل و ميكائيل في السماء.

فقال عليه السّلام: و هذا أيضا يجب أن ينظر فيه، لأنّ جبرئيل و ميكائيل ملكان مقرّبان لم يعصيا اللّه قطّ و لم يفارقا طاعته لحظة واحدة، و هما قد أشركا باللّه عزّ و جلّ و إن أسلما بعد الشرك، فكان أكثر أيامهما الشرك باللّه فمحال أن يشبها بهما.

قال يحيى: و روى أيضا إنّهما سيّدا كهول أهل الجنة فما تقول فيه فقال عليه السّلام: و هذا الخبر محال أيضا، لأنّ أهل الجنة كلّهم يكونون شابا و لا يكون فيهم كهل، و هذا الخبر وضعه بنو امية لمضادّة الخبر الّذى قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في الحسن و الحسين عليهما السّلام: بأنّهما سيّدا شباب أهل الجنة فقال يحيى بن اكثم: و روى أنّ عمر سراج أهل الجنة.

فقال عليه السّلام: و هذا أيضا محال لأنّ في الجنة ملائكة اللّه المقرّبين و آدم و محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، و جميع الأنبياء و المرسلين لا تضى ء بأنوار حتى تضى ء بنور عمر.

فقال يحيى: و قد روى أنّ السكينة تنطق على لسان عمر.

فقال عليه السّلام: لست بمنكر فضله و لكن أبا بكر أفضل من عمر و قد قال على رأس المنبر إنّ لى شيطانا يعتريني فاذا ملت فسدّدونى.

فقال يحيى: قد روى أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: لو لم ابعث لبعث عمر.

فقال عليه السّلام: كتاب اللّه أصدق من هذا يقول اللّه في كتابه وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ فقد أخذ اللّه ميثاق النّبيّين، فكيف يمكن أن يبدّل ميثاقه، و كلّ الأنبياء لم يشركوا باللّه طرفة عين فكيف يبعث بالنبوّة من أشرك و كان أكثر أيّامه مع الشرك باللّه، و قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: نبئت و آدم بين الرّوح و الجسد.

فقال يحيى بن اكثم: و قد روى أنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: ما احتبس الوحي عنّي قطّ إلّا ظننته قد نزل على آل الخطاب فقال عليه السّلام: و هذا أيضا محال لأنّه لا يجوز أن يشكّ النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في نبوّته قال اللّه تعالى اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ فكيف يمكن أن تنتقل النبوّة ممّن اصطفاه اللّه إلى من أشرك به قال يحيى: و قد روى انّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: لو نزل العذاب لما نجى منه إلّا عمر بن الخطاب.

فقال عليه السّلام: و هذا أيضا محال، لأنّ اللّه يقول وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ فأخبر اللّه تعالى أنه لا يعذّب أحدا ما دام فيهم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ما داموا يستغفرون اللّه تعالى.

و اشير إلى جملة اخرى أيضا فيما رواه في البحار من عيون الأخبار عن أبيه و ابن الوليد عن محمّد العطار و احمد بن ادريس معا عن الأشعري عن صالح بن أبي حماد الرّازي عن إسحاق بن حاتم عن إسحاق بن حماد بن زيد قال سمعنا يحيى بن اكثم القاضى قال: أمرني المأمون باحضار جماعة من أهل الحديث و جماعة من أهل الكلام و النظر، فجمعت له من الصنفين زهاء أربعين رجلا، ثمّ مضيت بهم فأمرتهم بالكينونة في مجلس الحاجب لا علمه بمكانهم، ففعلوا فأعلمته فأمرنى بادخالهم ففعلت فدخلوا و سلّموا فحدّثهم ساعة و آنسهم ثمّ قال: إنّى أريد أن أجعلكم بينى و بين اللّه في هذا اليوم حجّة فما أحد تقرّب إلى مخلوق بمعصية الخالق إلّا سلّطه اللّه عليه فناظرونى بجميع عقولكم انّى رجل أزعم أنّ عليّا خير البشر بعد النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فان كنت مصيبا فصوّبوا قولى، و إن كنت مخطئا فردّوا علىّ و هلمّوا فإن شئتم سألتكم و ان شئتم سألتمونى فقال له الذين يقولون بالحديث: بل نسأل فقال: هاتوا و قلّدوا كلامكم رجلا منكم فاذا تكلّم فان كان عند أحدكم زيادة فليزد و إن أتى بخلل فسدّدوه.

فقال قائل منهم: أمّا نحن فنزعم أنّ خير الناس بعد النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أبو بكرمن قبل أنّ الرّواية المجمع عليها جاءت عن الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: اقتدوا باللّذين من بعدى أبي بكر و عمر، فلمّا أمر نبىّ الرّحمة بالاقتداء بهما علمنا أنّه لم يأمر إلّا بالاقتداء بخير الناس.

فقال المأمون: الرّوايات كثيرة و لا بدّ من أن يكون كلّها حقا أو كلّها باطلا أو بعضها حقّا و بعضها باطلا، فلو كانت كلّها حقّا كانت كلّها باطلا من قبل أن بعضها ينقض بعضا، و لو كانت كلّها باطلا كان في بطلانها بطلان الدّين و دروس الشريعة، فلمّا بطل الوجهان ثبت الثالث بالاضطرار و هو أنّ بعضها حقّ و بعضها باطل فاذا كان كذلك فلابدّ من دليل على ما يحقّ منها ليعتقد و ينفى خلافه، فاذا كان دليل الخبر في نفسه حقّا كان أولى ما أعتقد و آخذ به و روايتك هذه من الأخبار الّتي أدلّتها باطلة في نفسها، و ذلك إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أحكم الحكما و أولى الخلق بالصّدق و أبعد الناس من الأمر بالمحال و حمل النّاس على التّدين بالخلاف و ذلك إنّ هذين الرّجلين لا يخلو من أن يكونا متّفقين من كلّ جهة أو مختلفين، فان كانا متّفقين من كلّ جهة كانا واحدا في العدد و الصفة و الصّورة و الجسم، و هذا معدوم أن يكون اثنان بمعنى واحد من كلّ جهة، و إن كانا مختلفين فكيف يجوز الاقتداء بهما، و هذا تكليف ما لا يطاق لأنّك إذا اقتديت بواحد خالفت الاخر، و الدّليل على اختلافهما إنّ ابا بكر سبى أهل الرّدة و ردّهم عمر أحرارا، و أشار عمر إلى أبي بكر بعزل خالد و بقتله بمالك بن نويرة فأبى أبو بكر عليه، و حرّم عمر المتعة و لم يفعل ذلك أبو بكر، و وضع عمر ديوان العطية و لم يفعله عمر، و استخلف أبو بكر و لم يفعل ذلك عمر، و لهذا نظاير كثيرة.

«قال الصدوق رضى اللّه عنه في هذا فصل لم يذكره المأمون لخصمه و هو أنّهم لا يرووا أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: اقتدوا بالّذين من بعدى أبي بكر و عمر، و إنّما رووا أبو بكر و عمر و روى أبا بكر و عمر، فلو كانت الرّواية صحيحة لكان معنى قوله بالنّصب اقتدوا باللّذين من بعدى كتاب اللّه و العترة يا ابا بكر و عمر، و معنى قوله بالرّفع اقتدوا أيّها الناس و أبو بكر و عمر باللّذين من بعدى كتاب اللّه و العترة» رجعنا إلى حديث المأمون فقال آخر من أصحاب الحديث: فانّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: لو كنت متّخذا خليلا لاتّخذت أبا بكر خليلا.

فقال المأمون: هذا مستحيل من قبل أنّ رواياتكم أنّه عليه السّلام آخا بين أصحابه و أخّر عليّا عليه السّلام فقال له في ذلك فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: ما أخّرتك إلّا لنفسى، فأىّ الرّوايتين تثبت بطلت الأخرى.

قال آخر: إنّ عليّا عليه السّلام قال على المنبر: خير هذه الأمّة بعد نبيّها أبو بكر و عمر.

قال المأمون: هذا مستحيل من قبل أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لو علم أنّهما أفضل ما ولى عليهما مرّة عمرو بن العاص، و مرّة اسامة بن زيد، و مما يكذب هذه الرّواية قول عليّ عليه السّلام: قبض النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أنا أولى بمجلسه منّى بقميصى و لكنّى أشفقت أن يرجع الناس كفارا. و قوله عليه السّلام أنّى يكونان خيرا منّى و قد عبدت اللّه عزّ و جلّ قبلهما و عبدته بعدهما.

قال آخر: فانّ أبا بكر أغلق بابه فقال هل من مستقيل فاقيله فقال عليّ عليه السّلام: قدّمك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فمن ذا يؤخّرك.

فقال المأمون: هذا باطل من قبل أنّ عليّا عليه السّلام قعد عن بيعة أبي بكر و رويتم أنّه عليه السّلام قعد عنها حتّى قبضت فاطمة عليها السّلام و أنّها أوصت أن تدفن ليلا لئلا يشهدا جنازتها، و وجه آخر و هو أنّه إن كان النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم استخلفه فكيف كان له أن يستقيل و هو يقول للأنصارى: قد رضيت لكم أحد هذين الرّجلين أبا عبيدة و عمر.

قال آخر: إنّ عمرو بن العاص قال: يا رسول اللّه من أحبّ الناس إليك من النساء فقال: عايشة، فقال: من الرّجال فقال: أبوها.

فقال المأمون: هذا باطل من قبل أنكم رويتم أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم وضع بين يديه طائر مشوىّ فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اللّهم ائتنى بأحبّ خلقك إليك، فكان عليّ عليه السّلام فأىّ روايتكم تقبل فقال آخر: فانّ عليّا عليه السّلام قال: من فضّلني على أبي بكر جلّدته حدّ المفتري.

قال المأمون: كيف يجوز أن يقول عليّ عليه السّلام اجلد الحدّ من لا يجب عليه الحدّ، فيكون متعدّيا لحدود اللّه عزّ و جلّ، عاملا بخلاف أمره، و ليس تفضيل من فضّله عليه السّلام عليهما فرية، و قد رويتم عن إمامكم أنّه قال: وليتكم و لست بخيركم فأىّ الرّجلين أصدق عندكم أبو بكر على نفسه أو عليّ عليه السّلام على أبي بكر مع تناقض الحديث في نفسه، و لا بدّ له من قوله من أن يكون صادقا أو كاذبا، فان كان صادقا فانّى عرف ذلك بالوحي فالوحي منقطع أو بالنّظر فالنّظر متحيّر منحّت، و إن كان غير صادق فمن المحال أن يلي أمر المسلمين و يقوم بأحكامهم و يقيم حدودهم و هو كذّاب.

قال آخر: فقد جاء أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: إنّ أبا بكر و عمر سيّدا كهول أهل الجنّة.

قال المأمون: هذا الحديث محال لأنّه لا يكون في الجنّة كهل، و يروى أنّ أشجعيّة كانت عند النّبي فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لا يدخل الجنّة عجوز فبكت، فقال النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: إنّ اللّه عزّ و جلّ يقول إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً. فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً. عُرُباً أَتْراباً فان زعمتم أنّ أبا بكر ينشأ شابّا إذا دخل الجنّة فقد رويتم أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال للحسن و الحسين: إنّهما سيّدا شباب أهل الجنّة من الأوّلين و الاخرين و أبوهما خير منهما.

قال آخر: قد جاء أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: لو لم أبعث فيكم لبعث عمر.

قال المأمون: هذا محال لأنّ اللّه عزّ و جلّ يقول إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ» و قال عزّ و جلّ وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ فهل يجوز أن يكون من لم يؤخذ «منه خ» ميثاقه على النّبوّة مبعوثا و من أخذ ميثاقه على النّبوّة مؤخّرا.

قال آخر: إنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نظر إلى عمر يوم عرفة فتبسّم و قال: إنّ اللّه تعالى باهى بعباده عامّة و بعمر خاصّة.

فقال المأمون: فهذا مستحيل من قبل أنّ اللّه تعالى لم يكن ليباهي بعمر و يدع نبيّه عليه السّلام فيكون عمر فى الخاصّة و النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في العامّة، و ليست هذه الرّوايةبأعجب من روايتكم أنّ النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: دخلت الجنّة فسمعت خفق نعلين فاذا بلال مولى أبي بكر قد سبقني إلى الجنّة، و إنّما قالت الشّيعة عليّ عليه السّلام خير من أبي بكر فقلتم عبد أبي بكر خير من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لأنّ السابق أفضل من المسبوق، و كما رويتم أنّ الشّيطان يفرّ من حسّ عمر، و ألقي على لسان النّبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إنّهنّ الغرانيق العلي ففرّ من عمر، و ألقي على لسان النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بزعمكم الكفر.

قال آخر: قال النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لو نزل العذاب ما نجي إلّا عمر بن الخطّاب.

قال المأمون: هذا خلاف الكتاب أيضا، لأنّ اللّه عزّ و جلّ يقول وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ فجعلتم عمر مثل الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

قال آخر: فقد شهد النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله وسلّم لعمر بالجنّة في عشرة من الصحابة.

فقال: لو كان هذا كما زعمت كان عمر لا يقول لحذيفة: نشدتك باللّه امن المنافقين أنا، فان كان قال له: أنت من أهل الجنّة و لم يصدّقه حتّى زكاه حذيفة و صدّق حذيفة و لم يصدّق النّبي فهذا على غير الاسلام، و إن كان قد صدّق النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فلم سأل حذيفة و هذان الخبران متناقضان في أنفسهما.

فقال آخر: فقد قال النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: وضعت امّتي في كفّة الميزان و وضعت في اخرى فرجّحت بهم، ثمّ مكاني ابو بكر فرجح بهم، ثمّ عمر فرجح، ثمّ رفع الميزان.

فقال المأمون: هذا محال من قبل أنّه لا يخلو من أن يكون أجسامهما أو أعمالهما، فان كانت الأجسام فلا يخفى على ذى روح أنه محال، لأنّه لا يرجح أجسامها بأجسام الأمة، و إن كانت أفعالهما فلم يكن بعد فكيف يرجّح بما ليس، و خبّروني بما يتفاضل النّاس فقال بعضهم: بالأعمال الصّالحة قال: فأخبروني فمن فضل صاحبه على عهد النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ثمّ إنّ المفضول عمل بعد وفاة النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بأكثر من عمل الفاضل على عهد النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أ يلحق به فان قلتم: نعم أوجدتكم في عصرنا هذا من هو أكثر جهادا و حجّا و صوما و صلاة و صدقة من أحدهم.

قالوا: صدقت لا يلحق فاضل دهرنا فاضل عصر النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

قال المأمون: فانظروا فيما رويت عن أئمّتكم الّذين أخذتم عنهم أديانكم فى فضايل عليّ عليه السّلام و قائسوا إليها ما رووا في فضايل تمام العشرة الّذين شهدوا لهم بالجنّة فان كانت جزء من أجزاء كثيرة فالقول قولكم، و ان كانوا قد رووا في فضايل عليّ عليه السّلام أكثر فخذوا عن أئمّتكم ما رووا و لا تعدوه.

قال: فأطرق القوم جميعا.

فقال المأمون: ما لكم سكتّم قالوا: استقصينا.

أقول: هذا أنموذج من أحاديثهم الموضوعة الّتي هي خارجة عن حدّ الاحصاء

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 5 نهج البلاغه بخش 2 : فلسفه سكوت

خطبه 5 نهج البلاغه بخش 2 به تشریح موضوع "فلسفه سكوت" می پردازد.
No image

خطبه 50 نهج البلاغه : علل پيدايش فتنه ‏ها

خطبه 50 نهج البلاغه موضوع "علل پيدايش فتنه ‏ها" را مطرح می کند.
No image

خطبه 202 نهج البلاغه : شكوه‏ ها از ستمكارى امّت

خطبه 202 نهج البلاغه موضوع "شكوه‏ ها از ستمكارى امّت" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS