خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2 : علّت سكوت و كناره گيرى از خلافت

خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2 : علّت سكوت و كناره گيرى از خلافت

موضوع خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2

2 علّت سكوت و كناره گيرى از خلافت

متن خطبه 37 نهج البلاغه بخش 2

رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و اله وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ فَلَا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

ترجمه مرحوم فیض

(5) ما از قضاء و قدر الهىّ خوشنود و تسليم فرمان او هستيم، (6) آيا مى بينى مرا كه بر رسول خدا دروغ بگويم (با اينكه من به وحى خداوند و بنصّ آن حضرت خليفه و جانشين او هستم) سوگند بخدا من اوّل كسى هستم كه او را تصديق كرد، پس اوّل كسيكه (بعد از وفات) او را تكذيب نمايد نمى باشم (زيرا در پنهان و آشكار براستى و درستى و پاكى مرا ستوده و برادر خويش خوانده، پس اگر دروغ بگويم او را تكذيب كرده ام) (7) پس (سبب اينكه با خلفاء مدارا (5) نمودم آنست كه) در امر خلافت خود انديشه كرده ديدم اطاعت و پيروى از فرمان حضرت رسول (فرموده بود اگر كار بجدال بكشد سر فرود آرم) بر من واجب است، بيعت كردم و بر طبق عهد و پيمان خود با آن حضرت رفتار نمودم.

ترجمه مرحوم شهیدی

قضاى الهى را پذيرفته ايم و فرمان او را گردن نهاده. پنداريد كه من بر رسول خدا (ص) دروغ مى بندم. به خدا، من نخست كس بودم كه بدو ايمان آوردم. و نخست كس نباشم كه بر او دروغ بندم در كار خود نگريستم، ديدم پيش از بيعت، پيمان طاعت بر عهده دارم، و از من براى ديگرى ميثاق ستده اند- كه آنچه آيد بپذيرم و دم بر نيارم.

ترجمه مرحوم خویی

فصل سيم

مشتملست برضاى بقضاى خدا و دفع توهم كذب و افترا در حق آن سرور اوصيا كه مى فرمايد: راضى شديم از خدا حكم او را و گردن نهاديم مر خداوند را امر او را، آيا گمان مى بريد مرا كه دروغ بگويم بر پيغمبر خدا پس قسم بخداوند هر آينه من اول كسى هستم كه تصديق نمودم او را پس نباشم اول كسى كه تكذيب نمايد او را.

فصل چهارم

مشتملست باعتذار از ترك جهاد و خصومت با غاصبين خلافت كه سبب آن اطاعت و امتثال بود بعهد و وصيت حضرت خاتم رسالت صلوات اللّه و سلامه عليه كه مى فرمايد: پس نظر كردم در امر خود پس ناگاه فرمان بردن من امر پيغمبر را به ترك قتال پيشى گرفته بود بر بيعت من باين گروه بدفعال، و ناگاه پيمان در گردن من بوده از براى غير من يعنى در ذمه من بود پيمان پيغمبر خدا بطلب خلافت با رفق و مدارا و در صورت عدم حصول آن ترك نمايم جهاد و قتال را، و صبر و رزم و اختيار كنم زاويه خمول و اعتزال را.

شرح ابن میثم

رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلَا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

المعنی

الفصل الثالث: قوله: رضينا عن اللّه قضاؤه و سلّمنا له أمره. إلى قوله: من كذب عليه.

قيل: ذكر ذلك عليه السّلام لما تفرّس في طائفة من قومه أنّهم يتّهمونه فيما يخبرهم به عن النبيّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم من أخبار الملاحم في الامور المستقبلة، و قد كان منهم من يواجهه بذلك كما روى أنّه لمّا قال: سلونى قبل أن تفقدونى فو اللّه لا تسألونى عن فئة تضلّ مائة و تهدى مائة إلّا أنبأتكم بناعقها و سائقها. قام إليه أنس النخعىّ فقال: أخبرنى كم في رأسى و لحيتى طاقة شعر. فقال عليه السّلام: و اللّه لقد حدّثنى حبيبى أنّ على كلّ طاقة شعر من رأسك ملك يلعنك، و أنّ على كلّ طاقة شعر من لحيتك شيطانا يغويك، و أنّ في بيتك سخلا يقتل ابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و كان ابنه سنان بن أنس قاتل الحسين عليه السّلام يومئذ طفلا يحبو، و سيأتى بعض تلك الأخبار.

فقوله: رضينا عن اللّه قضاءه و سلّمنا له أمره. قد عرفت أنّ الرضا بقضاء اللّه و التسليم لأمره باب من أبواب الجنّة يفتحه اللّه لخواصّ أوليائه، و لمّا كان عليه السّلام سيّد العارفين بعد رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و كان قلم القضاء الإلهىّ قد جرى على قوم بالتكذيب له و التهمة فيما يقول لا جرم هو كان عليه السّلام أولى الناس بلزوم باب الرضا. و قوله: أ ترانى أكذب. إلى قوله: عليه. استنكار لما صدر منهم في حقّه من التكذيب، و إيراد حجّة لبطلان أوهامهم في حقّه بصورة قياس الضمير مع نتيجته، و تقديره و اللّه لأنا أوّل من صدّقه و كلّ من كان أوّل مصدّق له فلن يكون أوّل مكذّب له ينتج أنّي لا أكون أوّل مكذّب له

الفصل الرابع: قوله: فنظرت في أمرى إلى آخره.

فيه إحتمالان: أحدهما قال بعض الشارحين: إنّه مقطوع من كلام يذكر فيه حاله بعد وفاة الرسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و أنّه كان معهودا إليه أن لا ينازع في أمر الخلافة بل إن حصل له بالرفق و إلّا فليمسك. فقوله: فنظرت فإذا طاعتى قد سبقت بيعتى: أى طاعتى لرسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم فيما أمرنى به من ترك القتال قد سبقت بيعتى للقوم فلا سبيل إلى الامتناع منها.

و قوله: و إذا الميثاق في عنقى لغيرى. أى ميثاق رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عهده إلىّ بعدم المشاقّة، و قيل: الميثاق ما لزمه من بيعة أبى بكر بعد ايقاعها: أى فإذا ميثاق القوم قد لزمنى فلم يمكنني المخالفة بعده. الاحتمال الثاني: أن يكون ذلك في تضجّره و تبرّئه من ثقل أعباء الخلافة، و تكلّف مداراة الناس على اختلاف أهوائهم. و يكون المعنى إنّى نظرت فإذا طاعة الخلق لى و اتّفاقهم علىّ قد سبقت بيعتهم لى، و إذا ميثاقهم قد صار في عنقى فلم أجد بدّا من القيام بأمرهم و لم يسعني عند اللّه إلّا النهوض بأمرهم و لو لم يكن كذلك لتركت كما قال من قبل: أما و اللّه لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر و ما أخذ اللّه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكأس أوّلها. و الأوّل أشهر بين الشارحين، و اللّه أعلم بالصواب.

ترجمه شرح ابن میثم

رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلَا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

ترجمه

من به قضاى الهى راضى ام و فرمان او را گردن نهاده ام.

هان اى كسانى كه سخنانم را مى شنويد، آيا در شأن من است كه بر رسول خدا (ص) دروغ ببندم با اين كه اوّل كسى بودم كه آن بزرگوار را تصديق كردم حال چگونه اوّل كسى باشم كه پيامبر را تكذيب نمايم من در باره خلافت فكر كردم كه آيا مردم را به بيعت خود و اطاعت خدا فرا خوانم و با افرادى كه مقام خلافت را گرفته اند درگير شوم و يا اين كه خود اطاعت خدا كنم و خلافت را بديگران واگذارم.

صلاح را در اين ديدم، كه اطاعت خدا را بر بيعت گرفتن براى خود مقدم دارم و پيمان ديگرى بر گردنم باشد [پيامبر از من پيمان گرفته و مرا به صبر و شكيبايى امر كرده تا هنگامى كه يارانى پيدا كنم و آن گاه حق خويش را مطالبه كنم و من هم صبر كردم ]».

شرح

بخش سوّم گفتار حضرت اين است: رضينا عن اللّه قضاءه....

«به قضاى الهى راضى و تسليم فرمان او هستم» در علت بيان اين قسمت از خطبه روايت شده است كه امام (ع) به فراست دريافته بود. گروهى آن بزرگوار را در باره اخبارى كه از رسول خدا (ص) از امور غيبة نقل كرده است متهم كرده و نسبت دروغ داده اند. و از اين فراتر با او بگومگوى لفظى داشته اند.

هنگامى كه امام (ع) فرمود: از من سؤال كنيد پيش از آن كه از ميان شما بروم، بخدا سوگند اگر سؤال كنيد از جمعيّتى كه صد نفر را گمراه و يا ارشاد نمايند دعوت كننده و محرّك آن را به شما معرّفى خواهم كرد. مردى به نام «انس نخعى» به پا خاست و گفت: از تعداد موهاى سر و ريشم مرا آگاه ساز. امام (ع) فرمود: به خدا سوگند حبيب من رسول خدا مرا خبر داده است كه بر هر موى سر تو فرشته اى است كه تو را لعنت مى كند و بر هر موى ريشت شيطانى است كه تو را گمراه مى سازد و در خانه تو پسر رذلى است، كه فرزند رسول خدا (ص) را خواهد كشت.

در آن زمان پسر او سنان قاتل امام حسين (ع) كودكى بازيگوش بود.

پاره اى از اين اخبار بعدا ذكر خواهد شد. (بنا بر اين، عبارت حضرت كه به قضاى خداوند راضى و تسليم فرمان اويم معنايش روشن مى گردد.) در بحثهاى پيشين روشن شد كه رضا به حكم خدا و تسليم فرمان او بودن، درى از درهاى بهشت است كه خداوند براى دوستان خاصّش گشوده است. با توجّه به اين كه امام (ع) پس از رسول خدا پيشواى عارفان است، قلم قضاى الهى بر آنان كه حضرت را نسبت به دروغ داده، و در فرموده هايش تهمت روا داشتند، به كيفر جارى گرديده، بنا بر اين امام (ع) سزاوارترين فردى است كه خشنودى خدا را خواهان باشد.

فرمايش حضرت: أ ترانى اكذّب....

انكار تهمتى است كه در حقّ آن بزرگوار روا داشته و او را به دروغگويى نسبت دادند. در اين عبارت استدلال بر باطل بودن تصورات واهى آنان به شكل قياس ضمير، و نتيجه آن آورده است. بيان حضرت در تشكيل قياس چنين است: به خدا سوگند من اول كسى هستم كه رسول خدا را تصديق كرده ام، و هر كس اوّل تصديق كننده او باشد اوّل تكذيب كننده وى نخواهد بود، نتيجه آن كه من اوّل تكذيب كننده وى نيستم.

«فنظرت فى امرى...»

بخش چهارم كلام امام (ع): «در چگونگى انجام وظيفه خود نظر افكندم.» در توضيح فرمايش حضرت دو احتمال وجود دارد. يك احتمال آن است كه بعضى از شارحان گفته اند و آن اين كه بخش چهارم سخن امام مربوط به قسمتهاى سابق خطبه نيست و در بيان چگونگى رفتار خود پس از رسول خدا (ص) است، كه توصيه شده است در امر خلافت نزاع نكند. چنانچه خلافت با مسالمت به دست آمد بپذيرد و در غير اين صورت صبر كند. بنا بر اين معناى كلام امام (ع) اين خواهد بود، دقّت كردم صلاح اين بود كه اطاعت فرمان رسول مقدّم بر بيعت كردن مردم با من باشد. يعنى فرمانبردارى رسول خدا (ص) در آن كه امر كرده بود مرا بر ترك درگيرى و نزاع، از بيعت نمودن مردم با من لازم تر بود راهى براى سرپيچى از دستور پيامبر نبود، با شرح مطلب فوق معناى اين جمله كه «ميثاق رسول خدا بر عهده من بود» روشن مى شود.

پيمان رسول خدا (ص) و عهد آن حضرت با من عدم درگيرى با مخالفان بود. بعضى چنين برداشت كرده اند كه پيمان، آن چيزى بود كه بر امام (ع) بعد از بيعت مردم با ابو بكر، سكوت را ايجاب مى كرد. بنا بر اين معناى جمله اين خواهد بود، كه پيمان مردم با ابو بكر با توجه به امر خلافت، بر من الزام و اجبار مى كرد كه پس از انجام شدن بيعت مخالفت نكنم.

احتمال دوم در شرح سخن امام (ع) اين است كه اين عبارت بيان كننده دلتنگى بسيار و رنج فراوان است. با اين كه افكار مختلفى وجود داشت، حضرت به دليل مداراى با مردم سنگينى بار خلافت را بر خود هموار ساخت.

با در نظر گرفتن احتمال دوّم معناى سخن حضرت چنين خواهد شد: در صلاح كار خود انديشه كردم فرمانبردارى مردم نسبت به من در آغاز بيعت و اتّفاق نظرشان را در باره پذيرش خلافت، دريافتم و اين موجب قبول بيعت از ناحيه من گرديد، بدين هنگام پيمان آنها به گردنم افتاد، چاره اى جز قيام بر انجام كار آنها نيافتم، و از نزد خداوند نيز اجازه اى جز پايدارى در سامان دادن امور خلافت نداشتم. و اگر اين ملاحظات نبود، امر خلافت را رها مى كردم. اين سخن امام (ع) با توجّه بدين معنا مانند سخن ديگر آن بزرگوار است كه فرمود:

«بخدا سوگند اگر حضور حاضران نبود و دليلى بر داشتن يار و ياور اقامه نمى شد و خداوند از دانشمندان، پيمان نگرفته بود كه: بر پرخورى پرخوران و گرسنگى مظلومان شكيبا نباشند، مهار شتر خلافت را به گردنش مى افكندم، تا هر كجا خواهد برود و با جام نخستين خلافت آخرش را سيراب مى كردم » [چنان كه در آغاز، خلافت را رها كردم، در آخر هم نمى پذيرفتم ] احتمال اوّل در معناى كلام امام (ع) از احتمال دوم قويتر است، و خداوند به حقيقت امر آگاه است.

شرح مرحوم مغنیه

رضينا عن اللّه قضاءه و سلّمنا للّه أمره. أ تراني أكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، و اللّه لأنا أوّل من صدّقه فلا أكون أوّل من كذب عليه. فنظرت في أمري فإذا طاعتي قد سبقت بيعتي و إذا الميثاق في عنقي لغيري.

الاعراب

فإذا طاعتي «اذا» للمفاجأة، و اذا الثانية عطف عليها.

المعنی

(رضينا عن قضائه، و سلّمنا للّه أمره). و كل من أخلص للّه موحدا، و أذعن له قولا و عملا يبقى على ثقته به في الضراء كما هو في السراء، و لا يظن باللّه ظن السوء، و إن أصيب بنفسه و ولده و ماله، و تكلمنا عن القضاء و القدر في كتاب «فلسفة التوحيد و الولاية» (أ تراني أكذب على رسول اللّه (ص) و اللّه لأنا أول من صدقه فلا أكون أول من كذب عليه). و سبب الكذب في الغالب يكون واحدا من اثنين: الخوف أو الطمع، و الإمام لا يخشى إلا اللّه، و لا يطمع إلا في مرضاة اللّه فكيف يتقرب اليه بالكذب على رسول اللّه و هو أول القوم به إيمانا، و أكثرهم له تسليما و إذعانا. و قد روى هو عن النبي (ص) في خطبه الآتية: «من كذب عليّ متعمدا فليتبوأ مقعده من النار». و قال في الخطبة نفسها: «ان بعض الصحابة تقربوا الى أئمة الضلال و الدعاة الى النار بالزور و البهتان..» و من أقواله: «الايمان أن تؤثر الصدق حيث يضرك على الكذب حيث ينفعك، و أن لا يكون في حديثك فضل عن عملك، و أن تتقي اللّه في حديث غيرك». و من يتق اللّه في أحاديث الناس العاديين كيف يعصيه في حديث الرسول الأكمل الذي هو وحي منزل.

(فنظرت في أمري فإذا طاعتي سبقت بيعتي، و اذا الميثاق في عنقي لغيري).

يريد ببيعتي مبايعته الخلفاء من قبله، و بطاعتي طاعته للنبي (ص) حيث أوصاه بالصبر و عدم المقاومة، و المعنى انه ما أعلن الحرب على من اغتصب حقه في الخلافة لأن النبي (ص) أوصاه بالصبر على دائه، و ليس في وسعه إلا أن يسمع و يطيع لأن طاعة الرسول أمانة في عنقه.

شرح منهاج البراعة خویی

رضينا عن اللّه قضاءه، و سلّمنا للّه أمره، أ تراني أكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اللّه لأنا أوّل من صدّقه، فلا أكون أوّل من كذب عليه، فنظرت في أمري فإذا طاعتي قد سبقت بيعتي، و إذا الميثاق في عنقي لغيري.

المعنی

الفصل الثالث

مشتمل على الرّضا بالقضا و تسليم الأمر للّه سبحانه و تعالى، لمّا تفرّس في طائفة من قومه أنّهم يتّهمونه بالكذب فيما يخبرهم به من الغيوبات و الملاحم الواقعة في القرون المستقبلة كما يأتي شطر منها في شرح كلامه السّادس و الخمسين، و يأتي في تلك الأخبار أنّ بعضهم واجهه بالشّك و التّهمة فعند ذلك قال: (رضينا عن اللّه قضائه و سلّمنا له أمره) و ذلك لأنّه لمّا كان القضاء الالهي قد جري على قوم بالتّكذيب له و التّهمة فيما يقول لاجرم كان أولى بلزوم باب الرّضا و التّسليم إلى اللّه فيما جرى عليه قلم القضاء، ثمّ ابطل أوهامهم على سبيل الاستفهام الانكارىّ الابطالي و قال: (أ ترانى) الخطاب لكلّ من أساء الظنّ في حقّه (أكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله) و كيف لي بذلك (فو اللّه لأنا أوّل من صدّقه فلا أكون أوّل من كذب عليه)

الفصل الرابع

يذكر فيه حاله بعد وفات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أنّه قد عهده النّبيّ بعدم المنازعة في الأمر و أوصى له بطلبه بالرفق و المداراة فان حصل له و إلّا فليمسك عنه و ليحقن دمه كما قال: (فنظرت في أمرى) اى أمر الخلافة التي هى حقّ لى (فاذا طاعتى قد سبقت بيعتى) أى وجوب طاعتى لرسول اللّه فيما أمرني به من ترك القتال عند عدم الأعوان قد سبق على بيعتى للقوم فلا سبيل لي إلى الامتناع (و إذا الميثاق في عنقى لغيرى) اى ميثاق الرّسول و عهده إلىّ بترك الشّقاق و المنازعة فلم يحلّ لي أن أتعدّى أمره، أو أخالف نهيه.

و ينبغي التنبيه على أمرين

الاول

قال الشّارح المعتزلي بعد شرح الفصل الأخير من كلامه عليه السّلام على نحو ما شرحناه: فان قيل: فهذا تصريح بمذهب الاماميّة.

قيل: ليس الأمر كذلك بل هذا تصريح بمذهب أصحابنا من البغداديّين لأنّهم يزعمون أنّه الأفضل و الأحقّ بالامامة و أنّه لو لا ما يعلمه اللّه و رسوله من الأصلح للمكلّفين من تقديم المفضول عليه لكان من تقدّم عليه هالكا، فرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أعلمه أنّ الامامة حقه و أنّه أولى بها من النّاس أجمعين و أعلمه أنّ في تقديم غيره و صبره على التأخّر عنها مصلحة للدّين راجعة إلى المكلّفين، و أنّه يجب عليه أن يمسك عن طلبها و يغضي عنها لمن هو دون مرتبته، فامتثل أمر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لم يحرجه تقدّم من تقدّم عليه من كونه الأفضل و الأولى و الأحقّ.

ثمّ قال: و قد صرّح شيخنا أبو القاسم البلخي بهذا و صرّح به تلامذته و قالوا: لو نازع عقيب وفات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سلّ سيفه لحكمنا بهلاك كلّ من خالفه و تقدّم عليه كما حكمنا بهلاك من نازعه حين أظهر نفسه، و لكنّه مالك الأمر و صاحب الخلافة إذا طلبها وجب علينا القول بتفسيق من ينازعه فيها، و إذا أمسك عنها وجب علينا القول بعدالة من اغضى له عليها و حكمه في ذلك حكم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لأنّه قد ثبت عنه في الأخبار الصّحيحة أنّه قال عليّ مع الحقّ و الحقّ مع علىّ يدور حيثما دار، و قال صلّى اللّه عليه و آله له غيره مرّة: حربك حربي و سلمك سلمي و هذا المذهب هو أعدل المذاهب عندي و به أقول انتهى كلامه.

أقول: ما ذكره هنا ملخّص ما ذكره في شرح الخطبة الشّقشقيّة و قد نقلنا كلامه في المقدّمة الثّانية من مقدّمات تلك الخطبة، و ذكرنا هنالك ما يتوجّه عليه من وجوه الكلام و ضروب الملام.

و نقول ههنا مضافا إلى ما سبق هناك: أن تقدّم غيره عليه إمّا أن يكون بفعل اللّه سبحانه و فعل رسوله، و إمّا أن لا يكون بفعلهما بل تقدّم الغير بنفسه لاعتقاده أنّه أحقّ بها منه عليه السّلام، أو قدّمه من ساير الصّحابة و المكلّفين إمّا بهوى أنفسهم أو رعاية المصلحة العامّة.

أمّا الأوّل ففيه أولا أنّهم لا يقولون به، لاتّفاقهم على عدم النّصّ من اللّه و من رسول له في باب الامامة و ثانيا أنّه لو كان ذلك بفعلهما لم يكن لتشكّيه من القوم وجه و لما نسبهم إلى التّظليم و لما كان يقول مدّة عمره و اللّه ما زلت مظلوما مدفوعا عن حقّي مستأثرا علىّ منذ قبض اللّه رسوله و لكان الواجب أن يعذرهم في ذلك و ثالثا أنّ تقديم المفضول على الفاضل و الأفضل قبيح عقلا و بنصّ القرآن قال سبحانه: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى الآية و قال أيضا: أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً.

و مع كونه قبيحا كيف يمكن صدوره من اللّه سبحانه أو من رسوله.

فان قلت: تقديم المفضول إذا كان لمصلحة الدّين راجعة إلى المكلّفين فلا نسلّم قبحه قلت: بعد تسليم الصّغرى أوّلا و تسليم كون الحسن و القبح في الأشياء مختلفا بالوجوه و الاعتبارات ثانيا إنّ أمير المؤمنين إذا كان عالما بالمصلحة في تقدّم الغير على ما صرّح به من أنّ رسول اللّه أعلمه به، كان اللازم حينئذ له السّكوت، إذ المعلوم بالضّرورة من حاله أنّ طلبه للخلافة لم يكن للدّنيا و حرصا على الملك، بل إنّما كان غرضه بذلك حصول نظام الدّين و انتظام أمر المكلّفين و إقامة الحقّ و إزاحة الباطل، كما صرّح عليه السّلام به في قوله في الخطبة الثّالثة و الثّلاثين، و اللّه لهى أحبّ إلىّ من أمارتكم هذه إلّا أن اقيم حقّا أو أدفع باطلا، فاذا كان حصول هذا النّظام و الانتظام و صلاح المكلّفين بتقدّم الغير لا بدّ و أن يكون مشعوفا به و راضيا بذلك أشدّ الرّضا لا شاكيا و مظهرا للتظلّم و الشّكوى كما مرّ في الخطبة الشّقشقيّة، و في قوله في الخطبة السّادسة و العشرين فنظرت فاذا ليس لي معين اه.

و أمّا الثّاني و هو أنّ تقدّم الغير عليه إنّما كان لزعم الغير أنّه أحقّ بهامنه عليه السّلام ففيه أنّ الأمر إذا دار بين متابعة راى الأفضل و متابعة رأى المفضول كان اللّازم ترجيح الأوّل على الثّاني دون العكس و هو واضح.

و أمّا الثّالث و هو أنّ التّقدّم كان بتقديم المكلّفين بمقتضا هوى أنفسهم الأمارة بالسّوء و لما كان في صدورهم من الحسد و السّخايم فهو الحقّ و الصّواب من دون شكّ فيه و ارتياب.

و لنعم ما قال أبو زيد النّحوي الخليل بن أحمد حين سئل عنه ما بال أصحاب رسول اللّه كأنّهم بنو أمّ واحدة و عليّ عليه السّلام كأنّه ابن علة قال تقدّمهم إسلاما و بذّهم شرفا وفاقهم علما و رجهم حلما و كثرهم هدى فحسدوه و النّاس إلى أمثالهم و أشكالهم أميل.

و قال ابن عمر لعليّ عليه السّلام كيف تحبّك قريش و قد قتلت في يوم بدر و احد من ساداتهم سبعين سيدا تشرب انوفهم الماء قبل شفاههم فقال أمير المؤمنين عليه السّلام ما تركت بدر لنا مذيقا و لا لنا من خلفنا طريقا.

و سئل زين العابدين عليه السّلام و ابن عباس أيضا لم أبغضت قريش عليّا قال: لأنّه أورد أوّلهم النّار و آخرهم العار.

و قال أبو زيد النّحوي: سألت الخليل بن أحمد العروضي لم هجر النّاس عليّا و قرباه من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قرباه و موضعه من المسلمين موضعه و عناؤه في الاسلام عناؤه، فقال: بهر و اللّه نوره أنوارهم و غلبهم على صفو كلّ منهل، و النّاس إلى أشكالهم أميل أما سمعت الأوّل حيث يقول:

  • و كلّ شكل لشكله ألفأما ترى الفيل يألف الفيلا

قال: و أنشد الريّاشي في معناه عن العباس بن الأحنف:

  • و قائل كيف تهاجرتمافقلت قولا فيه إنصاف
  • لم يك من شكلي فهاجرتهو النّاس أشكال و آلاف

و أمّا الرّابع ففيه أنّ التّقديم إمّا أنّه كان بفعل جميع المكلّفين أو بفعل البعض و الاول ممنوع لما قد عرفت في شرح الخطبة الشّقشقية من تخلّف وجوه الصّحابة عن البيعة و عرفت هناك أيضا قول الشّارح بأنّه لو لا عمر لم يثبت لأبي بكر أمر و لا قامت له قائمة و الثاني لا حجيّة فيه، هذا مضافا إلى أنّه كيف يمكن أن يخفى عليه عليه السّلام ما لم يخف على غيره من وجوه المصلحة التّي لا حظوها في التّقديم على زعمك، إذ قد ذكرنا أنّه لو علم المصلحة في ذلك لسكت و لم يتظلّم.

فان قيل: انّ هذا يجري مجرى امرأة لها اخوة كبار و صغار فتولّى أمرها الصغار في التزويج فانّه لا بدّ أن يستوحش الكبار و يتشكّوا من ذلك.

قيل: إنّ الكبير متى كان دّينا خائفا من اللّه فانّ استيحاشه و ثقل ما يجري على طبعه لا يجوز أن يبلغ به إلى إظهار الكراهة للعقد و الخلاف فيه و ايهام أنّه غير ممضى و لا صواب، و كلّ هذا جرى من أمير المؤمنين فيكشف ذلك كلّه عن عدم المصلحة في تقدّم الغير عليه بوجه من الوجوه.

ثمّ إنّ ما حكاه من شيخه أبي القاسم البلخى و بنا عليه مذهبه من أنّه صاحب الخلافة و مالك الأمر إذا طلبها وجب علينا القول بتفسيق من ينازعه فيها و إذا أمسك عنها وجب القول بعدالة من غضي لها: فيه أنّ الشرطية الاولى مسلّمة و المقدّم فيها حقّ فوجب القول بتفسيق المنازعين و الدّليل على طلبه عليه السّلام لها واضح لمن له أدنى تتبّع في الأخبار، و يكفى في ذلك قوله في الخطبة التي رواها الشّارح المعتزلي في شرح كلامه لما قلّد محمّد بن أبي بكر المصر، و قد مضت روايتها منّا في شرح الخطبة السّادسة و العشرين و هو قوله عليه السّلام: ثمّ قالوا هلمّ فبايع و إلّا جاهدناك، فبايعت مستكرها و صبرت محتسبا، فقال قائلهم: يابن أبي طالب انك على هذا الأمر لحريص، فقلت أنتم أحرص منّي و أبعد أيّنا أحرص أنا الذي طلبت تراثي و حقّي الذي جعلني اللّه و رسوله أولى به، ام أنتم تضربون وجهي دونه و تحولون بيني و بينه، فبهتوا و اللّه لا يهدي القوم الظالمين إلى آخر ما مرّ.

و يشهد بذلك ما رواه الشّارح أيضا في شرح الخطبة المذكورة من أنّ قوله عليه السّلام: فنظرت فاذا ليس لي معين إلّا أهل بيتي فضننت بهم عن الموت فتقول ما زال يقوله و لقد قاله عقيب وفات رسول اللّه و قال لو وجدت أربعين ذوى عزم.

و يدلّ عليه ما رواه أيضا في شرح الخطبة المذكورة حيث قال: و من كتاب معاوية المشهور، و عهدك أمس تحمل قعيدة. بيتك ليلا على حمار و يداك في يدي ابنيك الحسن و الحسين يوم بويع أبو بكر الصّديق، فلم تدع أحدا من أهل بدر و السّوابق إلّا دعوتهم إلى نفسك و مشيت إليهم بامرئتك و أوليت إليهم بابنيك و استنصرتهم على صاحب رسول اللّه، فلم يجبك منهم إلّا أربعة أو خمسة، إلى غير ذلك ممّا مضى و يأتي في تضاعيف الكتاب، و بالجملة فمطالبته لها واضح لاولى الأبصار كالشّمس في رابعة النّهار.

و يعجبني أن اورد هنا حكاية مناسبة للمقام، و هو ما نقله شيخنا البهائى في الكشكول قال: كتب عليّ بن صلاح الدّين يوسف ملك الشّام إلى الامام الناصر لدين اللّه يشكو أخويه أبا بكر و عثمان لما خالفا وصية أبيهم له:

  • مولاى إنّ أبا بكر و صاحبهعثمان قد غصبا بالسّيف حق علي
  • و كان بالأمس قد ولّاه والدهفي عهده فأضاعا الأمر حقد ولى
  • فانظر إلى حظ هذا الاسم كيف لقىمن الأواخر مالاقا من الاول
  • إذ خالفاه و حلّا عقد بيعتهو ابينهما و النّصّ فيه جلى

فوقّع الخليفة النّاصر على ظهر كتابه:

  • و افا كتابك يا بن يوسف منطقابالخير يخبر انّ أصلك طاهر
  • منعوا عليّا إرثه إذ لم يكنبعد النّبيّ له بيثرب ناصر
  • فاصبر فانّ غدا علىّ حسابهمو ابشر فناصرك الامام النّاصر

و أمّا الشّرطية الثّانية فممنوعة إذ الامساك عنها لا دلالة فيه على عدالة من غضى لها، نعم إنّما يدلّ عليها إذا لم يكن للامساك وجه إلّا الرّضا و طيب النّفس و أمّا إذا كان هناك احتمال أن يكون وجهه هو الخوف و التّقية فلا.

و قال المرتضى «ره» و ليس لأحد أن يقول: كيف يجوز على شجاعته و ما خصّه اللّه به من القوّة الخارجة للعادة أن يخاف منهم و لا يقدم على قتالهم لو لا أنّهم كانوا محقّين و ذلك إنّ شجاعته و إن كانت على ما ذكرت و أفضل فلا يبلغ أن يغلب جميع الخلق و يحارب ساير النّاس و هو مع الشّجاعة بشر يقوي و يضعف و يخاف و يأمن و التّقية جايزة على البشر الذين يضعفون عن دفع المكروه عنهم هذا.

و أمّا الحديث الذي رواه من قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ فمن الأحاديث المعروفة المعتبرة المستفيضة بل لا يبعد دعوى تواتره، و قد رواه السّيد المحدّث البحراني في كتاب غاية المرام بخمسة عشر طريقا من طرق العامة و أحد عشر طريقا من طرق الخاصّة.

ففي بعض الطرق العاميّة عن شهر بن حوشب قال: كنت عند أمّ سلمة (رض) إذا استاذن رجل فقالت من أنت فقال: أنا أبو ثابت مولى عليّ عليه السّلام، فقالت أمّ سلمة: مرحبا بك يا أبا ثابت ادخل. فدخل فرحّبت به ثمّ قالت: يا أبا ثابت أين طار قلبك حين طارت القلوب مطايرها قال: تبع عليّ عليه السّلام قالت: وفّقت و الذي نفسي بيده لقد سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: علىّ مع الحقّ و القرآن، و الحقّ و القرآن مع عليّ و لن يغترقا حتى يردا علىّ الحوض.

و في بعضها عن عايشة قالت: سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.

و في رواية موفق بن أحمد باسناده عن سليمان الأعمش، عن إبراهيم، عن علقمة و الاسود قالا: سمعنا أبا أيوّب الأنصاري قال: سمعت النبّي صلّى اللّه عليه و آله يقول لعمار ابن ياسر، يا عمّار تقتلك الفئة الباغية و أنت مع الحقّ و الحق معك، يا عمّار إذا رأيت عليّا سلك واديا و سلك واديا غيره فاسلك مع عليّ ودع النّاس، إنّه لن يدلّك على ردى و لن يخرجك عن الهدى، يا عمّار إنّه من تقلّد سيفا أعان به عليّا على عدوّه قلّده اللّه يوم القيامة و شاحا من درّ، و من تقلّد سيفا أعان به عدوّ عليّ قلّده يوم القيامة وشاحا من نار قال قلت: حسبك.

أقول: لا خفاء في دلالة هذا الخبر على عصمته و إمامته، و بطلان خلافة الثلاثة غير خفيّة من وجوه عديدة: الأوّل أنّه أخبر بكون الحقّ معه عليه السّلام و هو يقتضى عصمته إذ لا يجوز أن يخبر على الاطلاق بأنّ الحقّ مع عليّ مع جواز وقوع القبيح عنه عليه السّلام، لأنّه إذا وقع كان اخباره بذلك كذبا و هو محال فلا بدّ أن يكون معصوما.

الثّاني أنّ لن إمّا لنفى التّابيد أو لنفى المستقبل فتدلّ على التّقديرين على عدم انفكاك الحقّ منه، فاذا كان الحقّ لا ينفكّ عنه أبدا ثبت إمامته و بطل خلافة من خالفه.

الثّالث أنّ قوله: لعمّار إذا رأيت عليّا سلك واديا و سلك واديا غيره فاسلك مع علىّ نصّ صريح في وجوب الاقتداء به و عدم جواز الاقتداء بغيره و لا سيّما بملاحظة تعليله بأنّه لن يدلّك على ردى و لن يخرجك عن الهدى، فانّه يدلّ على أنّه إن سلك سبيل الغير يكون خارجا من الهدى إلى الرّدى، و لذلك إنّ عمّار لازم عليّا و أنكر على الأوّل و تخلّف عن البيعه حتّى أكرهوه على البيعة فبايع بعد بيعة مولاه عليه السّلام بكره و اجبار هذا.

و من العجب العجاب أنّ بعض النّاصبين قال: إن صحّ الخبر دلّ على أنّ عليّا كان مع الحقّ أينما دار و هذا شي ء لا يرتاب فيه حتّى يحتاج إلى دليل، بل هذا دليل على حقيّة الخلفاء، لأنّ الحقّ كان مع عليّ و عليّ كان مع الخلفاء حيث تابعهم و ناصحهم، فثبت من هذا خلافة الخلفاء و أنّها كانت حقّا صريحا، و أمّا من خالف عليّا من البغاة فمذهب أهل السّنة و الجماعة أنّ الحقّ كان مع عليّ و هم كانوا على الباطل، و لا شكّ في هذا انتهى.

و يتوجّه عليه اولا أنّ صحّة الخبر ممّا لا مجال للكلام فيها و ثانيا أنّ كونه مع الخلفاء و تابعهم ممنوع إلّا بمعنى كونه معهم في سكون المدينة و بمعنى التّابعة الاجباريّة و المماشاة في الظاهر، و إلّا فما وقع بينهم من المخالفات و التنازع و المشاجرات قد بلغ في الظهور إلى حدّ لا مجال للاخفاء و في الشناعة إلى مرتبة لا تشتبه على الآراء كما مضى و سيجي ء أيضا إنشاء اللّه تعالى، و أمّا نصحه لهم فمسلّم لكن لامور الدّين و انتظام شرع سيّد المرسلين، لا لأجل ترويج خلافتهم و نظم أسباب شوكتهم و جلالتهم.

و ثالثا أنّ التّفرقة بين الخلفاء و بين البغاة بكون الآخرين على الباطل دون الأوّلين لا وجه له، إذ كلّ من الفرقتين كان مريدا لقتله عليه السّلام غاية الأمر أنّه وجد هناك أعوانا فقاتلهم ذويهم عن نفسه و لم يجد ههنا ناصرا فبايعهم اجبارا و كفّ عن القتال و حقن دمه، فلو أنّه وجد أعوانا له يومئذ لشهر عليهم سيفه و جاهدهم و يشهرون سيفهم عليه و يقاتلونه، كما أنّه لو يجد أعوانا مع البغاة و كفّ عنهم و تابع آرائهم لم يكونوا مقاتلين له و لم يجادلوا معه عليه السّلام.

هذا كلّه مضافا إلى أنّ بغى البغاة و خروجهم عليه عليه السّلام من بركة البرامكة و من ثمرة هذه الشجّرة الملعونة عذبهم اللّه عذابا اليما.

الثاني

قد عرفت أنّ سبب تقاعده عليه السّلام عن جهاد من تقدّم عليه هو عهد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله إليه بالكفّ عنهم، حيث لم يجد أعوانا و فيه مصالح اخر قد أشير إليها في أخبار الأئمة الأطهار، و لا بأس بالاشارة إلى تلك الأخبار و الأخبار التي اشير فيها إلى معاهدة النبيّ صلّى اللّه عليه و آله إليه حتّى يتّضح الأمر و يظهر لك بطلان ما زعمه العامة من إنّ سكوته و عدم نهوضه إليهم دليل على رضاه بتقدّمهم و على كونهم محقّين فأقول و باللّه التّوفيق: روى الشّيخ السّعيد عزّ الدّين أبو المنصور أحمد بن عليّ بن أبي طالب الّطبرسي (ره) في الاحتجاج، قال: روى أنّ أمير المؤمنين كان جالسا في بعض مجالسه بعدرجوعه من نهروان فجرى الكلام حتّى قيل له لم لا حاربت أبا بكر و عمر كما حاربت الطلحة و الزّبير و معاوية فقال إنّي كنت لم أزل مظلوما مستأثرا علىّ حقّي، فقام إليه أشعث بن قيس فقال: يا أمير المؤمنين لم لم تضرب بسيفك و لم تطلب بحقّك فقال: يا أشعث قد قلت قولا فاسمع الجواب وعه و استشعر الحجّة إنّ لى اسوة بستّة من الأنبياء عليهم السّلام.

أوّلهم نوح عليه السّلام حيث قال: رَبِّ إنّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ فان قال قائل إنّه قال هذا لغير خوف فقد كفر، و إلّا فالوصيّ أعذر.

و ثانيهم لوط عليه السّلام حيث قال: لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ فان قال قائل إنّه قال هذا لغير خوف فقد كفر، و إلّا فالوصيّ أعذر.

و ثالثهم إبراهيم خليل اللّه عليه السّلام حيث قال: وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فان قال قائل إنّه قال هذا لغير خوف فقد كفر، و إلّا فالوصيّ أعذر.

و رابعهم موسى عليه السّلام حيث قال: فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فان قال قائل إنّه قال هذا لغير خوف فقد كفر، و إلّا فالوصيّ أعذر.

و خامسهم أخوه هارون عليه السّلام حيث قال: يَا ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فان قال قائل إنّه قال هذا لغير خوف فقد كفر، و إلا فالوصيّ أعذر.

و سادسهم أخي محمّد صلّى اللّه عليه و آله خير البشر حيث ذهب إلى الغار و نوّمني على فراشه، فان قال قائل إنّه ذهب إلى الغار لغير خوف فقد كفر و إلّا فالوصيّ أعذر فقام إليه النّاس بأجمعهم فقالوا: يا أمير المؤمنين قد علمنا أنّ القول قولك و نحن المذنبون التّائبون و قد عذرك اللّه.

و فيه أيضا عن أحمد بن همام قال: أتيت عبادة بن الصّامت في ولاية أبي بكر فقلت: يا عبادة أ كان النّاس على تفضيل أبي بكر قبل ان يستخلف فقال: يا أبا ثعلبة إذا سكتنا عنكم فاسكتوا عنّا و لا تبحثونا، فو اللّه لعليّ بن أبي طالب أحقّ بالخلافة من أبي بكر كما كان رسول اللّه أحقّ بالنبّوة من أبي جهل.

قال: و ازيدكم انّا كنّا ذات يوم عند رسول اللّه فجاء عليّ و أبو بكر و عمر إلى باب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فدخل أبو بكر ثمّ دخل عمر ثمّ دخل عليّ عليه السّلام على اثرهما، فكانّما سفى وجه رسول اللّه الرّماد، ثمّ قال: يا علىّ أيتقدّمك هذان و قد أمّرك اللّه عليهما فقال أبو بكر: نسيت يا رسول اللّه، و قال عمر: سهوت يا رسول اللّه، فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما نسيتما و لا سهوتما و كأني بكما قد أ سلبتماه ملكه و تحاربتما عليه و أعانكما على ذلك أعداؤه و أعداء رسول اللّه و كأني بكما قد تركتما المهاجرين و الأنصار يضرب بعضهم وجوه بعض بالسّيف على الدّنيا، و كأنّي بأهل بيتى و هم المقهورون المشتتون في أقطارها، و ذلك لأمر قد قضى.

ثمّ بكى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله حتّى سالت دموعه، ثمّ قال: يا علي الصّبر الصّبر حتّى ينزل الأمر، و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم، فانّ لك من الأجر في كلّ يوم ما لا يحصيه كاتباك، فاذا أمكنك الأمر فالسّيف السّيف فالقتل القتل حتّى يفيئوا إلى أمر اللّه و أمر رسوله، فانّك على الحقّ و من ناواك على الباطل، و كذلك ذريّتك من بعدك إلى يوم القيامة.

و في تفسير عليّ بن إبراهيم القميّ عن أحمد بن علي قال: حدّثنا الحسين بن عبد اللّه السّعدي، قال: حدّثنا الحسن بن موسى الخشاب، عن عبد اللّه بن الحسين، عن بعض أصحابه عن فلان الكرخي قال: قال رجل لأبي عبد اللّه عليه السّلام: ألم يكن عليّ قوّيا في بدنه قويا في أمر اللّه قال له أبو عبد اللّه عليه السّلام بلى، قال فما منعه أن يدفع أو يمتنع قال: قد سألت فافهم الجواب، منع عليّا من ذلك آية من كتاب اللّه، قال: و أىّ آية قال: فاقرء: لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً.

إنّه كان للّه و دايع مؤمنون في أصلاب قوم كافرين و منافقين، فلم يكن عليّ ليقتل الآباء حتّى يخرج الودايع، فلمّا خرج ظهر على من ظهر و قتله، و كذلك قائمنا أهل البيت لم يظهر حتّى يخرج ودايع اللّه، فاذا خرجت يظهر على من يظهر فيقتله.

أقول: هذا هو التّأويل، و تنزيله أنّه لو تميّز هؤلاء الّذين كانوا بمكة من المؤمنين و المؤمنات و زالوا من الكفّار لعذّبنا الذين كفروا، بالسّيف و القتل بأيديكم.

و في البحار من أمالى المفيد «ره» باسناده عن جندب بن عبد اللّه، قال: دخلت على أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام، و قد بويع بعثمان بن عفان، فوجدته مطرقا كئيبا، فقلت له: ما أصابك جعلت فداك من قومك فقال: صبر جميل، فقلت: سبحان اللّه، و اللّه انّك لصبور، قال: فأصنع ما ذا قلت: تقوم في النّأس و تدعوهم و تخبرهم أنّك أولى بالنبيّ صلّى اللّه عليه و آله و بالفضل و السّابقة و تسألهم النّصر على هؤلاء المتظاهرين عليك، فان أجابك عشرة من مائة شددت بالعشرة على المأة، فان دانوا لك كان ذلك ما أحببت، و إن أبوا قاتلتهم، فان ظهرت عليهم فهو سلطان اللّه الذي أتاه نبيّه و كنت أولى به منهم، و إن قتلت في طلبه قتلت إنشاء اللّه شهيداو كنت بالعذر عند اللّه، لأنّك أحقّ بميراث رسول اللّه.

فقال أمير المؤمنين عليه السّلام أ تراه يا جندب كان يبايعني عشرة من مائة: فقلت أرجو ذلك، فقال: لكنّي لا أرجو و لا من كلّ مأئة اثنان، و ساخبرك من أين ذلك إنّما ينظر النّاس إلى قريش و إنّ قريشا يقول: إنّ آل محمّد يرون لهم فضلا على ساير قريش و إنّهم أولياء هذا الأمردون غيرهم من قريش، و إنّهم إن ولوه لم يخرج منهم هذا السّلطان إلى احد أبدا، و متى كان في غيرهم تداولوه بينهم، و لا و اللّه لا تدفع إلينا هذا السّلطان قريش أبدا طائعين.

فقلت له: أفلا أرجع فاخبر النّاس بمقالتك هذه و أدعوهم إلى نصرك فقال: يا جندب ليس ذا زمان ذاك، قال جندب: فرجعت بعد ذلك إلى العراق فكنت كلّما ذكرت من فضل أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب شيئا زبرونى و نهروني حتّى رفع ذلك من قولي إلى الوليد بن عقبة فبعث إلىّ فحبسني حتّى كلّم فيّ فخلّى سبيلى.

و من العيون و علل الشرائع عن الطالقانى عن الحسن بن عليّ العددي، عن الهثيم بن عبد اللّه الرّمانى قال: سألت الرّضا عليه السّلام فقلت له: يابن رسول اللّه أخبرني عن عليّ عليه السّلام لم لم يجاهد أعدائه خمسة و عشرين سنة بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ثمّ جاهد في أيّام ولايته فقال: لأنّه اقتدى برسول اللّه في تركه جهاد المشركين بمكّة بعد النّبوة ثلاث عشرة سنة و بالمدينة تسعة عشر شهرا، و ذلك لقلّة أعوانه، و كذلك عليّ عليه السّلام ترك مجاهدة أعدائه لقلّة أعوانه عليهم، فلما لم تبطل نبوّة رسول اللّه مع تركه الجهاد ثلاث عشرة سنة و تسعة عشر شهرا فكذلك لم تبطل إمامة عليّ مع ترك الجهاد خمسة و عشرين سنة إذا كانت العلّة المانعة لهما عن الجهاد واحدة.

و من كتاب الغيبة للشّيخ باسناده عن سليم بن قيس الهلاليّ، عن جابر بن عبد اللّه و عبد اللّه بن العبّاس قالا، قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في وصيته لأمير المؤمنين عليه السّلام: يا عليّ انّ قريشا ستظاهر عليك و يجتمع كلّهم على ظلمك و قهرك، فان وجدت أعوانا فجاهدهم، و إن لم تجدأ عوانا فكفّ يدك و احقن دمك، فانّ الشهادة من ورائك لعن اللّه قاتلك.

و من كتاب سليم بن قيس الهلالي قال: كنّا جلوسا حول أمير المؤمنين عليّ ابن أبي طالب عليه السّلام و حوله جماعة من أصحابه، فقال له قائل: يا أمير المؤمنين لو استنفرت النّاس فقام و خطب و قال: اما إنى قد استنفرتكم فلم تنفروا، و دعوتكم فلم تسمعوا، فأنتم شهود كغيّاب، و أحياء كأموات، و صمّ ذو و أسماع، أتلو عليكم الحكمة و أعظكم بالموعظة الشّافية الكافية و أحثكم على جهاد أهل الجور فما أتى على آخر كلامي حتّى أراكم متفرّقين حلقا شتّى، تناشدون الأشعار، و تضربون الأمثال، و تسألون عن سعر التّمر و اللبن.

تبّت أيديكم لقد دعوتكم إلى الحرب و الاستعداد لها، و اصبحت قلوبكم فارغة من ذكرها، شغلتموها بالأباطيل و الأضاليل اغزوهم قبل أن يغزوكم، فو اللّه ما غزي قوم قطّ في عقر دارهم الّا ذلّوا، و أيم اللّه ما أظنّ أن تفعلوا حتّى يفعلوا.

ثمّ وددت أنّي قد رأيتهم فلقيت اللّه على بصيرتى و يقيني و استرحت من مقاساتكم و ممارستكم، فما أنتم إلّا كابل جمّة ضلّ راعيها، فكلّما ضمّت من جانب انتشرت من جانب، كأنى بكم و اللّه فيما أرى أن لو حمس الوغا، و احمر الموت قد انفرجتم عن عليّ بن أبي طالب انفراج الرّأس و انفراج المرأة عن قبلها لا تمنع منها.

قال الأشعث بن قيس: فهلّا فعلت كما فعل ابن عفّان فقال عليه السّلام أو كما فعل ابن عفّان رأيتموني فعلت أنا عائذ باللّه من شرّ ما تقول يا بن قيس، و اللّه إنّ الّتي فعل بن عفان لمخزاة لمن لا دين له و لا وثيقة معه، فكيف أفعل ذلك و أنا على بيّنة من ربّى، و الحجة في يدي و الحقّ معي، و اللّه إنّ امرء أمكن عدوّه من نفسه يجزّ لحمه و يفرى جلده و يهشّم عظمه و يسفك دمه و هو يقدر على أن يمنعه لعظيم و زره ضعيف ما ضمّت عليه جوانح صدره، فكن أنت ذاك يابن قيس.

فأمّا أنا فو اللّه دون أن أعطي بيده ضرب بالمشرفي تطير له فراش الهام و تطيح منه الأكفّ و المعاصم، و يفعل اللّه ما يشاء، ويلك يابن قيس انّ المؤمن يموت كلّ ميتة غير أنّه لا يقتل نفسه فمن قدر على حقن دمه ثمّ خلّى عمّن يقتله فهو قاتل نفسه.

يابن قيس إنّ هذه الامّة تفترق على ثلاث و سبعين فرقة، واحدة في الجنّة و اثنتان و سبعون في النّار، و لشرّها و أبغضها و أبعدها منه السّامرة الذين يقولون لاقتال و كذبوا قد أمر اللّه بقتال الباغين في كتابه و سنّة نبيّه و كذلك المارقة.

فقال ابن قيس لعنه اللّه و غضب من قوله: فما منعك يابن أبي طالب حين بويع أبو بكر أخو بني تيم و أخو بني عديّ بن كعب و أخو بني اميّة بعدهم، أن تقاتل و تضرب بسيفك و أنت لم تخطبنا خطبة منذ قدمت العراق إلّا قلت فيها قبل أن تنزل عن المنبر و اللّه إنّي لأولى النّاس بالنّاس، و ما زلت مظلوما منذ قبض رسول اللّه، فما يمنعك أن تضرب بسيفك دون مظلمتك.

قال: يابن قيس اسمع الجواب، لم يمنعني من ذلك الجبن و لا كراهة للقاء ربّي و أن لا أكون أعلم، إنّ ما عند اللّه خير لى من الدّنيا و البقاء فيها، و لكن منعني من ذلك أمر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و عهده إلىّ أخبرنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بما الامّة صانعة بعده، فلم أك بما صنعوا حين عاينته بأعلم به و لا أشدّ استيقانا منّي به قبل ذلك.

بل أنا بقول رسول اللّه أشدّ يقينا منّي بما عاينت و شهدت، فقلت يا رسول اللّه فما تعهد إلىّ إذا كان ذلك قال صلّى اللّه عليه و آله: إن وجدت أعوانا فانبذ إليهم و جاهدهم و إن لم تجد أعوانا فكفّ يدك و احقن دمك حتّى تجد على إقامة الدّين و كتاب اللّه و سنّتي أعوانا.

و أخبرني أنّ الامّة ستخذلني و تبايع غيري و أخبرني أنّي منه بمنزلة هارون من موسى، و أنّ الامّة بعده سيصيرون بمنزلة هارون و من تبعه، و العجل و من تبعه إذ قال له موسى: يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلَّا تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي، قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي.

و إنّما يعنى أنّ موسى أمر هارون حين استخلفه عليهم إن ضلّوا فوجد أعوانا أن يجاهدهم و إن لم يجد أعوانا أن يكفّ يده و يحقن دمه و لا يفرّق بينهم و إنّي خشيت أن يقول ذلك أخي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لم فرّقت بين الأمّة و لم ترقب قولي و قد عهدت إليك أنّك إن لم تجد أعوانا أن تكفّ يديك و تحقن دمك و دم أهلك و شيعتك.

فلمّا قبض رسول اللّه مال النّاس إلى أبي بكر فبايعوه و أنّا مشغول برسول اللّه نغسله، ثمّ شغلت بالقرآن فآليت يمينا بالقرآن أن لا أرتدي إلّا للصّلاة حتّى أجمعه في كتاب ففعلت، ثمّ حملت فاطمة و أخذت بيد الحسن و الحسين فلم أدع أحدا من أهل بدر و أهل السّابقة من المهاجرين و الأنصار إلّا ما نشدتهم اللّه و حقّي و دعوتهم إلى نصرتي فلم يستجب من جميع النّاس إلّا أربعة رهط: الزّبير، و سلمان، و أبو ذر، و المقداد و لم يكن معى أحد من أهل بيتي أصول به و لا اقوى به.

أمّا حمرة فقتل يوم احد، و أمّا جعفر فقتل يوم موتة و بقيت بين جلفين خائفين ذليلين حقيرين: العباس و عقيل و كانا قريبي عهد بكفر، فأكرهوني و قهروني فقلت كما قال هارون لأخيه: يا وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً فلي بهارون أسوة حسنة ولي بعهد رسول اللّه حجّة قوّية.

قال الاشعث: كذلك صنع عثمان استغاث بالنّاس و دعاهم إلى نصرته فلم يجد اعوانا فكفّ يده حتّى قتل مظلوما، قال عليه السّلام. ويلك يابن قيس إنّ القوم حين قهروني و استضعفوني و كادوا يقتلونني فلو قالوا نقتلك البّتة لامتنعت من قتلهم إياى و لو لم أجد غير نفسي وحدي، و لكن قالوا إن بايعت كففنا عنك و أكرمناك و قرّبناك

و فضّلناك، و إن لم تفعل قتلناك، فلما لم أجد أحدا بايعتهم و بيعتي لهم لما لا حقّ لهم فيه لا يوجب لهم حقّا و لا يلزمني رضا.

و لو انّ عثمان لما قال له النّاس: اخلعها و نكفّ عنك، خلعها لم يقتلوه، و لكنّه قال: لا أخلعها، قالوا: فانّا قاتلوك فكفّ يده عنهم حتّى قتلوه، و لعمري لخلعه إيّاها كان خيرا له، لأنّه أخذها بغير حقّ و لم يكن له فيها نصيب و ادّعى ما ليس له و تناول حقّ غيره.

ويلك يابن قيس إنّ عثمان لا يعد و أن يكون أحد الرّجلين إمّا أن يكون دعا النّاس إلى نصرته فلم ينصروه، و إمّا أن يكون القوم دعوه إلى أن ينصروه فنهاهم عن نصرته، فلم يكن يحلّ له ان ينهى المسلمين عن أن ينصروا إماما هاديا مهتديا لم يحدث حدثا و لم يؤد محدثا، و بئس ما صنع حين نهاهم و بئس ما صنعوا حين أطاعوه، فاما أن يكونوا لم يروه أهلا لنصرته لجوره و حكمه بخلاف الكتاب و السّنة و قد كان مع عثمان من أهل بيته و مواليه و أصحابه أكثر من أربعة آلاف رجل، و لو شاء اللّه أن يمتنع بهم لفعل و لم ينههم عن نصرته، و لو كنت وجدت يوم بويع أخو تيم أربعين رجلا مطيعين لجاهدتهم، أمّا يوم بويع عمر و عثمان فلا لأنّى كنت بايعت و مثلي لا ينكث بيعته.

ويلك يابن قيس كيف رأيتني صنعت حين قتل عثمان و وجدت أعوانا هل رأيت منّي فشلا أوجبنا أو تقصيرا في وقعتى يوم البصرة و هي حول جملهم الملعون من بيعة الملعون و من قتل حوله الملعون و من ركبه الملعون و من بقى بعده لا تائبا و لا مستغفرا، فانّهم قتلوا أنصاري و نكثوا بيعتي و مثّلوا بعاملي و بغوا عليّ دمرت إليهم في اثنى عشر ألفا، و في رواية أخرى أقلّ من عشرة آلاف و هم نيف على عشرين و مائة ألف، و في رواية زيادة على خمسين ألفا فنصرني اللّه عليهم و قتلهم بأيدينا و شفى صدور قوم مؤمنين.

و كيف رأيت يابن قيس وقعتنا بصفّين قتل اللّه منهم بأيدينا خمسين ألفا في صعيد واحد إلى النار، و في رواية اخرى زيادة على سبعين ألفا.

و كيف رأيتنا يوم النهروان إذ لقيت المارقين و هم مستبصرون و متدّينون قد ضلّ سعيهم في الحياة الدّنيا و هم يحسبون أنّهم يحسنون صنعا، فقتلهم اللّه في صعيد واحد إلى النّار، و لم يبق منهم عشرة و لم يقتلوا من المؤمنين عشرة.

ويلك يا بن قيس هل رأيت لى لواء ردّ وراية ردت إياى تعيّر يابن قيس و أنا صاحب رسول اللّه في جميع مواطنه و مشاهده و المتقدّم إلى الشّدايد بين يديه لا أفرّ و لا ألوذ و لا أعتلّ و لا أمنح اليهود و يراى (أرى ظ) انّه لا ينبغي للنبيّ و لا للوصيّ إذا لبس لامته و قصد لعدوّه أن يرجع أو ينشى حتّى يقتل أو يفتح اللّه له.

يا بن قيس هل سمعت لى بفرار قط أو بنوة «كذا»، يابن قيس أما و الذي فلق الحبّة و برء النّسمة لو وجدت يوم بويع أبو بكر الذي عيّرتني بدخولى في بيعته رجلا كلّهم على مثل بصيرة الأربعة الذين وجدت، لما كففت يدي و لنا هضت القوم و لكن لم أجد خامسا.

قال الأشعث: و من الأربعة يا أمير المؤمنين قال: سلمان، و أبو ذر، و المقداد، و الزّبير بن صفيّة قبل نكثه بيعتي فانّه بايعني مرّتين أمّا بيعته الاولى الّتي و في بها فانّه لما بويع أبو بكر أتاني أربعون رجلا من المهاجرين و الأنصار فبايعوني فأمرتهم أن يصبحوا عند بابى محلّقين رؤوسهم عليهم السّلاح فما وافى منهم أحد و لا صبحنى منهم غير أربعة: سلمان، و أبو ذر، و المقداد، و الزّبير، و أمّا بيعته الاخرى فانّه أتاني هو و صاحبه طلحة بعد قتل عثمان فبايعاني طائعين غير مكرهين، ثمّ رجعا عن دينهما مرتدّين ناكثين مكابرين معاندين حاسدين فقتلهما اللّه إلى النّار، و أما الثلاثة: سلمان: و أبو ذر، و المقداد، فثبتوا على دين محمّد و ملّة ابراهيم حتّى لقوا اللّه يرحمهم اللّه.

يابن قيس فو اللّه لو أنّ أولئك الأربعين الذين بايعوني و فوالى و اصبحوا على بابي محلّقين قبل أن تجب لعتيق في عنقى بيعة، لناهضته و حاكمته إلى اللّه عز و جل و لو وجدت قبل بيعة عثمان أعوانا لناهضتهم و حاكمتهم إلى اللّه، فانّ ابن عوف جعلها لعثمان و اشترط عليه فيما بينه و بينه أن يردّها عليه عند موته، فأمّا بعد بيعتى إيّاهم فليس إلى مجاهدتهم سبيل.

فقال الأشعث: و اللّه لان كان الأمر كما تقول: لقد هلكت الامة غيرك و غير شيعتك فقال عليه السّلام إنّ الحقّ و اللّه معي يابن قيس كما أقول، و ما هلك من الامّة إلّا النّاصبين و المكاثرين و الجاهدين و المعاندين، فأمّا من تمسّك بالتّوحيد و الاقرار بمحمّد و الاسلام و لم يخرج من الملّة و لم يظاهر علينا الظلمة و لم ينصب لنا العداوة و شكّ في الخلافة و لم يعرف أهلها و لم يعرف ولاية و لم ينصب لنا عداوة، فانّ ذلك مسلم مستضعف يرجى له رحمة اللّه و يتخوّف عليه ذنوبه.

قال أبان: قال سليم بن قيس: فلم يبق يومئذ من شيعة عليّ أحد إلّا تهلّل وجهه و فرح بمقالته إذ شرح أمير المؤمنين عليه السّلام الأمر و باح به و كشف الغطاء و ترك التقيّة، و لم يبق أحد من القرّاء ممن كان يشكّ في الماضين و يكفّ عنهم و يدع البراءة منهم و دعا و تأثما إلّا استيقن و استبصر و حسن و ترك الشّك و الوقوف و لم يبق أحد حوله أتى ببيعته على وجه ما بويع عثمان و الماضون قبله إلّا رأى ذلك في وجهه و ضاق به أمره و كره مقالته ثمّ انّهم استبصر عامّتهم و ذهب شكّهم.

قال أبان عن سليم: فما شهدت يوما قط على رءوس العامة أقرّ لأعيننا من ذلك اليوم لما كشف للناس من الغطاء و أظهر فيه من الحقّ و شرح فيه الأمر و القى فيه التّقيّة و الكتمان، و كثرت الشيعة بعد ذلك المجلس مذ ذلك اليوم و تكلموا و قد كانوا اقل اهل عسكره و صار النّاس يقاتلون معه على علم بمكانه من اللّه و رسوله، و صار الشّيعة بعد ذلك المجلس أجلّ النّاس و أعظمهم.

و في رواية اخرى جل الناس و عظمهم، و ذلك بعد وقعة النّهروان و هو يأمر بالتّهية و المسير إلى معاوية، ثمّ لم يلبث ان قتل قتله ابن ملجم لعنه اللّه غيلة و فنكا، و قد كان سيفه مسموما قبل ذلك.

اقول: و لا حاجة لنا بعد هذه الرّواية الشّريفة إلى ذكر ساير ما روي في هذاالمعنى، لأنها قاطعة للعذر كافية في توضيح ما اوردناه و تثبيت ما قصدناه من انّ قعوده عن جهاد المتخلّفين كان بعهد من النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله إليه مضافا إلى ساير المصالح التي فيه، فلا يمكن مع ذلك كلّه دعوى كون ترك الجهاد دليلا على حقيّة خلافة الثلاثة، و كاشفا عن رضاه عليه السّلام بذلك، و في هذا المعنى روايات عامية لعلّنا نشير اليها في شرح بعض الخطب الآتية في المقام المناسب إن ساعدنا التوفيق و المجال إنشاء اللّه تعالى.

شرح لاهیجی

رضينا عن اللّه قضائه و سلّمنا له امره يعنى راضى باشم بقضاء خداى (- تعالى- ) از جهة خدا يعنى از جهة رضاء خدا و تسليم و انقياد كرديم امر او را از براى او يعنى از جهة مختصّ دانستن امر را باو بدون شايبه شركى پس تأخير در احقاق حقّ و در امر جهاد بعد از رحلت پيغمبر (- ص- ) بتقريب رضاء بقضاء خدا و تسليم امر خدا بود نه بتقريب استحقاق غير بلكه بود بتقريب استدراج غير زيرا كه من قسيم جنّت و نارم بحبّ و بغض و مستحقّ هر يك بايد برسد بحقّش بسبب حقّ من ا ترانى اكذب على رسول اللّه (- ص- ) و اللّه لانا اوّل من صدّقه فلا اكون اوّل من كذّبه يعنى ايا گمان ميكنى كه من دروغ بر رسول خدا (- ص- ) مى گويم كه من بوحى خدا باو و بنصّ او خليفه بلا فصل اويم و امر خلافت مختصّ منست سوگند بخدا كه من اوّل كسى باشم كه تصديق او كرد پس نباشم اوّل كسى كه تكذيب او كند بعد از رحلت او از دنيا زيرا كه در سرّاء و ضرّاء و در ظاهر و خفاء تعديل من كرده و مرا برادر گفته و بپاكى ما اهل بيت از جانب خدا خبر داده پس هرگاه دروغگو باشم تكذيب او كرده باشم و كسى كه پيغمبر (- ص- ) مصدّق او باشد چگونه تواند آن كس كاذب باشد و الّا لازم ميايد كذب پيغمبر (- ص- ) و اين محالست فنظرت فى امرى فاذا طاعتى قد سبقت بيعتى و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى يعنى نظر كردم در امرم پس ناگاه ديدم كه طاعت من خدا را مقدّمست بر بيعت و دعوت غير را بطاعت خدا و از جانب خدا مأمورم بدعوت غير بطاعت بشرط وجود مصلحت و استعداد پس بى مصلحت و استعداد بيعت و دعوت بطاعت منتهى باشد نه مامور پس در انوقت رضاء بقضاء خدا دادم و تسليم امر خدا را لازم ديدم و ناگاه ديدم كه ميثاق بيعت و دعوت من غير را بطاعت خدا لازم و محكم است در گردن من و مأمورم بدعوت بتقريب وجود مصلحت و استعداد اگر چه در وقت ديگر معذور بودم نه مأمور پس در اين وقت در امتثال امر خدا مسارعت ورزيدم و شايد كه فنظرت از تتمّه كلام سابق نباشد بلكه شكايت باشد از تساهل قوم از جهاد يعنى مى بينم كه اطاعت قوم مرا سابق و مقدّم و شرط بيعتست و اطاعت اگر متحقّق نشود بيعت متحقّق نشود پس بتقريب تساهل قوم چون شرط جهاد متحقّق نيست جهاد بى فايده و بى ثمر است نزديكست كه واگذارم خلق را بر باطل و چون ملاحظه ميكنم و مى بينم كه ميثاق هدايت غير از جانب اللّه در گردن منست بحصول شرط فى الجمله اگر چه بسر حدّ كمال نباشد لا بدّ بايد متلاشى باشم اگر چه ثمر كلّى بدان مترتّب نشود پس اگر قوم همّتى بورزند و راه نجات پيش گيرند و آن چه تكليف ايشانست بعمل آورند تا من هم از عهده تكليف خود بتمامه بيرون آمده باشم خير دنيا و اخرت آنها خواهد بود

شرح ابن ابی الحدید

رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَاهُ لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلَا أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

الفصل الثالث من قوله رضينا عن الله قضاءه- إلى قوله فلا أكون أول من كذب عليه- هذا كلام قاله ع لما تفرس في قوم من عسكره- أنهم يتهمونه فيما يخبرهم به عن النبي ص- من أخبار الملاحم و الغائبات- و قد كان شك منهم جماعة في أقواله- و منهم من واجهه بالشك و التهمة

الأخبار الواردة عن معرفة الإمام علي بالأمور الغيبية

روى ابن هلال الثقفي في كتاب الغارات عن زكريا بن يحيى العطار عن فضيل عن محمد بن علي قال لما قال علي ع سلوني قبل أن تفقدوني- فو الله لا تسألونني عن فئة تضل مائة و تهدي مائة- إلا أنبأتكم بناعقتها و سائقتها- قام إليه رجل فقال- أخبرني بما في رأسي و لحيتي من طاقة شعر- فقال له علي ع و الله لقد حدثني خليلي- أن على كل طاقة شعر من رأسك ملكا يلعنك- و أن على كل طاقة شعر من لحيتك شيطانا يغويك- و أن في بيتك سخلا يقتل ابن رسول الله ص- و كان ابنه قاتل الحسين ع يومئذ طفلا يحبو- و هو سنان بن أنس النخعي

و روى الحسن بن محبوب عن ثابت الثمالي عن سويد بن غفلة أن عليا ع خطب ذات يوم- فقام رجل من تحت منبره فقال يا أمير المؤمنين- إني مررت بوادي القرى- فوجدت خالد بن عرفطة قد مات فاستغفر له- فقال ع و الله ما مات و لا يموت حتى يقود جيش ضلالة- صاحب لوائه حبيب بن حمار- فقام رجل آخر من تحت المنبر فقال يا أمير المؤمنين- أنا حبيب بن حمار و إني لك شيعة و محب- فقال أنت حبيب بن حمار قال نعم- فقال له ثانية و الله إنك لحبيب بن حمار- فقال إي و الله- قال أما و الله إنك لحاملها و لتحملنها- و لتدخلن بها من هذا الباب- و أشار إلى باب الفيل بمسجد الكوفة

- قال ثابت فو الله ما مت حتى رأيت ابن زياد- و قد بعث عمر بن سعد إلى الحسين بن علي ع- و جعل خالد بن عرفطة على مقدمته- و حبيب بن حمار صاحب رايته- فدخل بها من باب الفيل- .

و روى محمد بن إسماعيل بن عمرو البجلي قال أخبرنا عمرو بن موسى الوجيهي عن المنهال بن عمرو عن عبد الله بن الحارث قال قال علي ع على المنبر- ما أحد جرت عليه المواسي إلا و قد أنزل الله فيه قرآنا- فقام إليه رجل من مبغضيه فقال له- فما أنزل الله تعالى فيك- فقام الناس إليه يضربونه فقال دعوه- أ تقرأ سورة هود قال نعم- قال فقرأ ع- أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ- ثم قال الذي كان على بينة من ربه محمد ص- و الشاهد الذي يتلوه أنا

و روى عثمان بن سعيد عن عبد الله بن بكير عن حكيم بن جبير قال خطب علي ع فقال في أثناء خطبته- أنا عبد الله و أخو رسوله- لا يقولها أحد قبلي و لا بعدي إلا كذب- ورثت نبي الرحمة و نكحت سيدة نساء هذه الأمة- و أنا خاتم الوصيين فقال رجل من عبس- و من لا يحسن أن يقول مثل هذا- فلم يرجع إلى أهله حتى جن و صرع- فسألوهم هل رأيتم به عرضا قبل هذا- قالوا ما رأينا به قبل هذا عرضا- .

و روى محمد بن جبلة الخياط عن عكرمة عن يزيد الأحمسي أن عليا ع كان جالسا في مسجد الكوفة- و بين يديه قوم منهم عمرو بن حريث- إذ أقبلت امرأة مختمرة لا تعرف- فوقفت فقالت لعلي ع- يا من قتل الرجال و سفك الدماء- و أيتم الصبيان و أرمل النساء- فقال ع و إنها لهي هذه السلقلقة الجلعة المجعة- و إنها لهي هذه شبيهة الرجال و النساء- التي ما رأت دما قط- قال فولت هاربة منكسة رأسها- فتبعها- عمرو بن حريث- فلما صارت بالرحبة قال لها- و الله لقد سررت بما كان منك اليوم إلى هذا الرجل- فادخلي منزلي حتى أهب لك و أكسوك- فلما دخلت منزله أمر جواريه بتفتيشها- و كشفها و نزع ثيابها- لينظر صدقه فيما قاله عنها- فبكت و سألته ألا يكشفها- و قالت أنا و الله كما قال- لي ركب النساء و أنثيان كأنثي الرجال- و ما رأيت دما قط- فتركها و أخرجها ثم جاء إلى علي ع فأخبره- فقال إن خليلي رسول الله ص أخبرني- بالمتمردين علي من الرجال و المتمردات من النساء- إلى أن تقوم الساعة

قلت السلقلقة السليطة- و أصله من السلق و هو الذئب- و السلقة الذئبة و الجلعة المجعة البذيئة اللسان- و الركب منبت العانة- .

و روى عثمان بن سعيد عن شريك بن عبد الله قال لما بلغ عليا ع أن الناس يتهمونه- فيما يذكره من تقديم النبي ص- و تفضيله إياه على الناس- قال أنشد الله من بقي ممن لقي رسول الله ص- و سمع مقاله في يوم غدير خم إلا قام فشهد بما سمع- فقام ستة ممن عن يمينه من أصحاب رسول الله ص- و ستة ممن على شماله من الصحابة أيضا- فشهدوا أنهم سمعوا رسول الله ص يقول ذلك اليوم- و هو رافع بيدي علي ع- من كنت مولاه فهذا علي مولاه- اللهم وال من والاه و عاد من عاداه- و انصر من نصره و اخذل من خذله- و أحب من أحبه و أبغض من أبغضه

و روى عثمان بن سعيد عن يحيى التيمي عن الأعمش عن إسماعيل بن رجاء قال قام أعشى همدان و هو غلام يومئذ حدث إلى علي ع- و هو يخطب و يذكر الملاحم فقال يا أمير المؤمنين- ما أشبه هذا الحديث بحديث خرافة- فقال علي ع إن كنت آثما فيما قلت يا غلام- فرماك الله بغلام ثقيف ثم سكت- فقام رجال فقالوا و من غلام ثقيف يا أمير المؤمنين- قال غلام يملك بلدتكم هذه- لا يترك لله حرمة إلا انتهكها- يضرب عنق هذا الغلام بسيفه- فقالوا كم يملك يا أمير المؤمنين- قال عشرين إن بلغها- قالوا فيقتل قتلا أم يموت موتا- قال بل يموت حتف أنفه بداء البطن- يثقب سريره لكثرة ما يخرج من جوفه

- . قال إسماعيل بن رجاء- فو الله لقد رأيت بعيني أعشى باهلة- و قد أحضر في جملة الأسرى الذين أسروا- من جيش عبد الرحمن بن محمد بن الأشعث- بين يدي الحجاج- فقرعه و وبخه- و استنشده شعره الذي يحرض فيه عبد الرحمن على الحرب- ثم ضرب عنقه في ذلك المجلس- .

و روى محمد بن علي الصواف عن الحسين بن سفيان عن أبيه عن شمير بن سدير الأزدي قال قال علي ع لعمرو بن الحمق الخزاعي- أين نزلت يا عمرو قال في قومي- قال لا تنزلن فيهم- قال فأنزل في بني كنانة جيراننا قال لا- قال فأنزل في ثقيف قال فما تصنع بالمعرة و المجرة- قال و ما هما قال عنقان من نار- يخرجان من ظهر الكوفة- يأتي أحدهما على تميم و بكر بن وائل- فقلما يفلت منه أحد- و يأتي العنق الآخر- فيأخذ على الجانب الآخر من الكوفة- فقل من يصيب منهم- إنما يدخل الدار فيحرق البيت و البيتين- قال فأين أنزل قال انزل في بني عمرو بن عامر من الأزد- قال فقال قوم حضروا هذا الكلام- ما نراه إلا كاهنا يتحدث بحديث الكهنة- فقال يا عمرو إنك المقتول بعدي- و إن رأسك لمنقول و هو أول رأس ينقل في الإسلام- و الويل لقاتلك- أما إنك لا تنزل بقوم إلا أسلموك برمتك- إلا هذا الحي من بني عمرو بن عامر من الأزد- فإنهم لن يسلموك و لن يخذلوك

- قال فو الله ما مضت إلا أيام- حتى تنقل عمرو بن الحمق في خلافة معاوية- في بعض أحياء العرب- خائفا مذعورا- حتى نزل في قومه من بني خزاعة فأسلموه- فقتل و حمل رأسه من العراق إلى معاوية بالشام- و هو أول رأس حمل في الإسلام من بلد إلى بلد- .

و روى إبراهيم بن ميمون الأزدي عن حبة العرني قال كان جويرية بن مسهر العبدي صالحا- و كان لعلي بن أبي طالب صديقا- و كان علي يحبه و نظر يوما إليه و هو يسير- فناداه يا جويرية الحق بي- فإني إذا رأيتك هويتك

قال إسماعيل بن أبان فحدثني الصباح عن مسلم عن حبة العرني قال سرنا مع علي ع يوما- فالتفت فإذا جويرية خلفه بعيدا- فناداه يا جويرية الحق بي لا أبا لك- أ لا تعلم أني أهواك و أحبك- قال فركض نحوه- فقال له إني محدثك بأمور فاحفظها- ثم اشتركا في الحديث سرا- فقال له جويرية يا أمير المؤمنين إني رجل نسي- فقال له إني أعيد عليك الحديث لتحفظه- ثم قال له في آخر ما حدثه إياه يا جويرية- أحبب حبيبنا ما أحبنا فإذا أبغضنا فأبغضه- و أبغض بغيضنا ما أبغضنا فإذا أحبنا فأحبه- قال فكان ناس ممن يشك في أمر علي ع يقولون- أ تراه جعل جويرية وصيه- كما يدعي هو من وصية رسول الله ص قال يقولون ذلك لشدة اختصاصه له- حتى دخل على علي ع يوما و هو مضطجع و عنده قوم من أصحابه- فناداه جويرية أيها النائم استيقظ- فلتضربن علي رأسك ضربة تخضب منها لحيتك- قال فتبسم أمير المؤمنين ع قال- و أحدثك يا جويرية بأمرك- أما و الذي نفسي بيده لتعتلن إلى العتل الزنيم- فليقطعن يدك و رجلك و ليصلبنك تحت جذع كافر

- قال فو الله ما مضت إلا أيام على ذلك- حتى أخذ زياد جويرية فقطع يده و رجله- و صلبه إلى جانب جذع ابن مكعبر- و كان جذعا طويلا فصلبه على جذع قصير إلى جانبه-

و روى إبراهيم في كتاب الغارات عن أحمد بن الحسن الميثمي قال كان ميثم التمار مولى علي بن أبي طالب ع- عبدا لامرأة من بني أسد- فاشتراه علي ع منها و أعتقه- و قال له ما اسمك فقال سالم- فقال إن رسول الله ص أخبرني- أن اسمك الذي سماك به أبوك في العجم ميثم- فقال صدق الله و رسوله- و صدقت يا أمير المؤمنين فهو و الله اسمي- قال فارجع إلى اسمك و دع سالما فنحن نكنيك به- فكناه أبا سالم قال و قد كان قد أطلعه علي ع- على علم كثير و أسرار خفية من أسرار الوصية فكان ميثم يحدث ببعض ذلك- فيشك فيه قوم من أهل الكوفة- و ينسبون عليا ع في ذلك إلى المخرقة و الإيهام و التدليس- حتى قال له يوما بمحضر من خلق كثير من أصحابه- و فيهم الشاك و المخلص- يا ميثم إنك تؤخذ بعدي و تصلب- فإذا كان اليوم الثاني ابتدر منخراك و فمك دما- حتى تخضب لحيتك- فإذا كان اليوم الثالث طعنت بحربة يقضى عليك- فانتظر ذلك- و الموضع الذي تصلب فيه على باب دار عمرو بن حريث- إنك لعاشر عشرة أنت أقصرهم خشبة- و أقربهم من المطهرة يعني الأرض- و لأرينك النخلة التي تصلب على جذعها

- ثم أراه إياها بعد ذلك بيومين- و كان ميثم يأتيها فيصلي عندها- و يقول بوركت من نخلة لك خلقت و لي نبت- فلم يزل يتعاهدها بعد قتل علي ع حتى قطعت- فكان يرصد جذعها- و يتعاهده و يتردد إليه و يبصره- و كان يلقى عمرو بن حريث- فيقول له إني مجاورك فأحسن جواري- فلا يعلم عمرو ما يريد- فيقول له أ تريد أن تشتري دار ابن مسعود أم دار ابن حكيم- . قال و حج في السنة التي قتل فيها- فدخل على أم سلمة رضي الله عنها فقالت له من أنت- قال عراقي فاستنسبته- فذكر لها أنه مولى علي بن أبي طالب- فقالت أنت هيثم قال بل أنا ميثم- فقالت سبحان الله- و الله لربما سمعت رسول الله ص يوصي بك عليا- في جوف الليل- فسألها عن الحسين بن علي- فقالت هو في حائط له- قال أخبريه أني قد أحببت السلام عليه- و نحن ملتقون عند رب العالمين إن شاء الله- و لا أقدر اليوم على لقائه و أريد الرجوع- فدعت بطيب فطيبت لحيته- فقال لها أما إنها ستخضب بدم- فقالت من أنبأك هذا قال أنبأني سيدي- فبكت أم سلمة و قالت له- إنه ليس بسيدك وحدك- هو سيدي و سيد المسلمين ثم ودعته- .

فقدم الكوفة فأخذ و أدخل على عبيد الله بن زياد- و قيل له هذا كان من آثر الناس عند أبي تراب- قال ويحكم هذا الأعجمي قالوا نعم- فقال له عبيد الله أين ربك قال بالمرصاد- قال قد بلغني اختصاص أبي تراب لك- قال قد كان بعض ذلك فما تريد- قال و إنه ليقال إنه قد أخبرك بما سيلقاك- قال نعم إنه أخبرني- قال ما الذي أخبرك أني صانع بك- قال أخبرني أنك تصلبني عاشر عشرة- و أنا أقصرهم خشبة و أقربهم من المطهرة- قال لأخالفنه قال ويحك كيف تخالفه- إنما أخبر عن رسول الله ص- و أخبر رسول الله عن جبرائيل و أخبر جبرائيل عن الله- فكيف تخالف هؤلاء- أما و الله لقد عرفت الموضع الذي أصلب فيه- أين هو من الكوفة- و إني لأول خلق الله ألجم في الإسلام بلجام- كما يلجم الخيل- فحبسه و حبس معه المختار بن أبي عبيدة الثقفي- فقال ميثم للمختار و هما في حبس ابن زياد- إنك تفلت و تخرج ثائرا بدم الحسين ع- فتقتل هذا الجبار الذي نحن في سجنه- و تطأ بقدمك هذه على جبهته و خديه- فلما دعا عبيد الله بن زياد بالمختار ليقتله- طلع البريد بكتاب يزيد بن معاوية إلى عبيد الله بن زياد- يأمره بتخلية سبيله- و ذاك أن أخته كانت تحت عبد الله بن عمر بن الخطاب- فسألت بعلها أن يشفع فيه إلى يزيد فشفع- فأمضى شفاعته- و كتب بتخلية سبيل المختار على البريد فوافى البريد- و قد أخرج ليضرب عنقه فأطلق- و أما ميثم فأخرج بعده ليصلب- و قال عبيد الله لأمضين حكم أبي تراب فيه- فلقيه رجل فقال له ما كان أغناك عن هذا يا ميثم- فتبسم و قال لها خلقت و لي غذيت- فلما رفع على الخشبة اجتمع الناس حوله- على باب عمرو بن حريث- فقال عمرو لقد كان يقول لي إني مجاورك- فكان يأمر جاريته كل عشية- أن تكنس تحت خشبته و ترشه- و تجمر بالمجمر تحته- فجعل ميثم يحدث بفضائل بني هاشم- و مخازي بني أمية- و هو مصلوب على الخشبة- فقيل لابن زياد قد فضحكم هذا العبد- فقال ألجموه فألجم- فكان أول خلق الله ألجم في الإسلام- فلما كان في اليوم الثاني فاضت منخراه و فمه دما- فلما كان في اليوم الثالث طعن بحربة فمات- . و كان قتل ميثم قبل قدوم الحسين ع العراق بعشرة أيام- . قال إبراهيم و حدثني إبراهيم بن العباس النهدي- حدثني مبارك البجلي- عن أبي بكر بن عياش قال- حدثني المجالد عن الشعبي- عن زياد بن النضر الحارثي قال- كنت عند زياد و قد أتي برشيد الهجري- و كان من خواص أصحاب علي ع- فقال له زياد ما قال خليلك لك إنا فاعلون بك- قال تقطعون يدي و رجلي و تصلبونني- فقال زياد أما و الله لأكذبن حديثه خلوا سبيله- فلما أراد أن يخرج قال ردوه- لا نجد شيئا أصلح مما قال لك صاحبك- إنك لا تزال تبغي لنا سوءا إن بقيت- اقطعوا يديه و رجليه- فقطعوا يديه و رجليه و هو يتكلم- فقال أصلبوه خنقا في عنقه- فقال رشيد قد بقي لي عندكم شي ء ما أراكم فعلتموه- فقال زياد اقطعوا لسانه- فلما أخرجوا لسانه ليقطع قال- نفسوا عني أتكلم كلمة واحدة- فنفسوا عنه- فقال هذا و الله تصديق خبر أمير المؤمنين- أخبرني بقطع لساني فقطعوا لسانه و صلبوه- . و روى أبو داود الطيالسي عن سليمان بن رزيق- عن عبد العزيز بن صهيب قال- حدثني أبو العالية قال- حدثني مزرع صاحب علي بن أبي طالب ع أنه قال- ليقبلن جيش حتى إذا كان بالبيداء خسف بهم- قال أبو العالية فقلت له إنك لتحدثني بالغيب- فقال احفظ ما أقوله لك- فإنما حدثني به الثقة علي بن أبي طالب- و حدثني أيضا شيئا آخر ليؤخذن رجل- فليقتلن و ليصلبن بين شرفتين من شرف المسجد- فقلت له إنك لتحدثني بالغيب- فقال احفظ ما أقول لك- قال أبو العالية فو الله ما أتت علينا جمعة حتى أخذ مزرع- فقتل و صلب بين شرفتين من شرف المسجد- . قلت حديث الخسف بالجيش- قد خرجه البخاري و مسلم في الصحيحين-

عن أم سلمة رضي الله عنها قالت سمعت رسول الله ص يقول يعوذ قوم بالبيت- حتى إذا كانوا بالبيداء خسف بهم- فقلت يا رسول الله لعل فيهم المكره أو الكاره- فقال يخسف بهم و لكن يحشرون- أو قال يبعثون على نياتهم يوم القيامة- قال فسئل أبو جعفر محمد بن علي- أ هي بيداء من الأرض فقال كلا- و الله إنها بيداء المدينة

- أخرج البخاري بعضه و أخرج مسلم الباقي- . و روى محمد بن موسى العنزي قال- كان مالك بن ضمرة الرؤاسي من أصحاب علي ع- و ممن استبطن من جهته علما كثيرا- و كان أيضا قد صحب أبا ذر فأخذ من علمه- و كان يقول في أيام بني أمية- اللهم لا تجعلني أشقى الثلاثة- فيقال له و ما الثلاثة- فيقول رجل يرمى من فوق طمار- و رجل تقطع يداه و رجلاه و لسانه و يصلب- و رجل يموت على فراشه- فكان من الناس من يهزأ به- و يقول هذا من أكاذيب أبي تراب- . قال و كان الذي رمي به من طمار هانئ بن عروة- و الذي قطع و صلب رشيد الهجري- و مات مالك على فراشه

- . الفصل الرابع- و هو من قوله فنظرت في أمري إلى آخر الكلام- هذه كلمات مقطوعة من كلام يذكر فيه حاله- بعد وفاة رسول الله ص- و أنه كان معهودا إليه ألا ينازع في الأمر- و لا يثير فتنة بل يطلبه بالرفق- فإن حصل له و إلا أمسك- . هكذا كان يقول ع- و قوله الحق و تأويل هذه الكلمات- فنظرت فإذا طاعتي لرسول الله ص أي وجوب طاعتي- فحذف المضاف و أقام المضاف إليه مقامه- قد سبقت بيعتي للقوم- أي وجوب طاعة رسول الله ص علي- و وجوب امتثالي أمره سابق على بيعتي للقوم- فلا سبيل لي إلى الامتناع من البيعة- لأنه ص أمرني بها- . و إذا الميثاق في عنقي لغيري- أي رسول الله ص أخذ علي الميثاق- بترك الشقاق و المنازعة- فلم يحل لي أن أتعدى أمره أو أخالف نهيه- . فإن قيل فهذا تصريح بمذهب الإمامية- قيل ليس الأمر كذلك- بل هذا تصريح بمذهب أصحابنا من البغداديين- لأنهم يزعمون أنه الأفضل و الأحق بالإمامة- و أنه لو لا ما يعلمه الله و رسوله- من أن الأصلح للمكلفين من تقديم المفضول عليه- لكان من تقدم عليه هالكا- فرسول الله ص أخبره أن الإمامة حقه- و أنه أولى بها من الناس أجمعين- و أعلمه أن في تقديم غيره و صبره على التأخر عنها- مصلحة للدين راجعة إلى المكلفين- و أنه يجب عليه أن يمسك عن طلبها- و يغضي عنها لمن هو دون مرتبته- فامتثل ما أمره به رسول الله ص- و لم يخرجه تقدم من تقدم عليه- من كونه الأفضل و الأولى و الأحق- و قد صرح شيخنا أبو القاسم البلخي رحمه الله تعالى بهذا- و صرح به تلامذته- و قالوا لو نازع عقيب وفاة رسول الله ص- و سل سيفه لحكمنا بهلاك كل من خالفه- و تقدم عليه كما حكمنا بهلاك من نازعه حين أظهر نفسه- و لكنه مالك الأمر و صاحب الخلافة- إذا طلبها وجب علينا القول بتفسيق من ينازعه فيها- و إذا أمسك عنها- وجب علينا القول بعدالة من أغضى له عليها- و حكمه في ذلك حكم رسول الله ص- لأنه قد ثبت عنه

في الأخبار الصحيحة أنه قال علي مع الحق و الحق مع علي يدور حيثما دار

و قال له غير مرة حربك حربي و سلمك سلمي

- . و هذا المذهب هو أعدل المذاهب عندي و به أقول

شرح نهج البلاغه منظوم

رضينا عن اللّه قضاءه، و سلّمنا للّه امره، أ ترانى اكذب على رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله» و اللّه لأنا اوّل من صدّقه فلا اكون اوّل من كذب عليه فنظرت فى امرى فاذا طاعتى قد سبقت بيعتى، و اذا الميثاق فى عنقى لغيرى.

ترجمه

من بقضاى خداى تعالى رضا و حكم او را گردن نهادم (اى شنونده) آيا مى بينى مرا كه برسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ بندم (و حال آنكه آن حضرت مرا خليفه بلا فصل خويش قرار داد) بخدا سوگند اوّل تصديق كننده آن حضرت منم پس اوّل كسى كه دروغ بر او ببندد نخواهم شد پس من (در اين امر) نظر كردم كه آيا مردم را به بيعت خود و اطاعت خدا بخوانم يا اين كه خود اطاعت خدا كنم (و خلافت را بديگرى واگذار نمايم) پس ديديم اطاعت كردنم بر بيعت گرفتنم پيشى دارد و پيمان ديگرى در گردنم ميباشد (پيغمبر از من پيمان گرفته و مرا امر بصبر و شكيبائى كرده تا وقتى كه يارانى پيدا نموده و حقّ خويش را آن وقت مطالبه نمايم پس من هم صبر كردم)

نظم

  • بحكم ايزدى گردن نهادمبه پيش آمد بسى محكم ستادم
  • پذيرفتار فرمان قضايمباحكام قدر از جان رضايم
  • دروغ و كذب هرگز بر پيمبرنه بندم بلكه آرم حمد بى مر
  • ز حق بر احمد (ص) و بر آل احمد (ص)درود بى قياس و حمد بيحدّ
  • منم كز اوّل از انوار تحقيقنمودم دعوتش با قلب تصديق
  • بآداب او مرا آمد مؤدّبنخواهم شد بر او اوّل مكذّب
  • دروغ و افترا از من بدور استدرونم راستى درياى نور است
  • نظر كردم چو در امر خلافتخلاف امر ديدم دارد آفت
  • وصاياى پيمبر را ببايدبكار افكند و غير از آن نشايد
  • پيمبر در حياتش كرده تعليمبه پيش آمد شوم همواره تسليم
  • ز بيم آنكه دين اندر تباهىفتد بگذشتم از اورنگ شاهى
  • وفا بر عهد واجب بود و لازملذا گشتم به پيمانم ملازم
  • ز دم اندر ميان از صبر داماننرفتم جز براه عهد و پيمان

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 : وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 موضوع "وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)" را بیان می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS