خطبه 44 نهج البلاغه : تاسّف از فرار مصقله

خطبه 44 نهج البلاغه : تاسّف از فرار مصقله

موضوع خطبه 44 نهج البلاغه

متن خطبه 44 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 44 نهج البلاغه

تأسّف از فرار مصقله

متن خطبه 44 نهج البلاغه

و كان قد ابتاع سبي بني ناجية من عامل أمير المؤمنين عليه السلام و أعتقهم فلما طالبه بالمال خاس به و هرب إلى الشام قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ وَ لَا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ

ترجمه مرحوم فیض

44- از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگاميكه مصقلة ابن هبيره شيبانىّ گريخته نزد معاويه رفت، و او اسيران بنى ناجيه را از عامل امير المؤمنين خريده آزاد كرد، چون حضرت بهاى آنرا مطالبه نمود خيانت كرده بشام گريخت (گروهى از بنى ناجيه بعد از جنگ صفّين با خوارج نهروان متَّفق و به آن حضرت ياغى گشته رو به مدائن آوردند، حضرت معقل ابن قيس را با دو هزار سوار بجنگ آنها فرستاد، چون معقل در كنار درياى فارس بايشان رسيد جنگيد و رئيس بنى ناجيه خريّت ابن راشد را با اصحابش بقتل رسانيد، و پانصد تن زن و مرد و بچه را كه در اوّل نصرانى و بعد مسلمان آنگاه مرتدّ شده و به خريّت ملحق گشته بودند اسير كرد، و در برگشتن رسيد به اردشير خرّه كه اسم شهرى است در خوزستان، و در آنجا مصقله از جانب امير المؤمنين حاكم بود اسيران باو پناه برده آزادى خودشان را درخواست نمودند مصقله آنان را از معقل به پانصد هزار درهم خريده آزاد كرد و وعده داد كه در وقت معيّنى آن مبلغ را براى حضرت بفرستد، پس معقل به كوفه رفته واقعه را خدمت حضرت عرض كرد، آن بزرگوار منتظر بود كه مصقله پانصد هزار درهم بفرستد، چون دير كرد نامه اى باو نوشت كه يا مال را بفرست يا حاضر شو تا بكار تو رسيدگى شود، مصقله به خدمت حضرت رسيد و دويست هزار درهم اداء نمود، و نتوانست باقى را پرداخت نمايد، چند روزى مهلت خواست و شبانه نزد معاويه بشام گريخت، چون حضرت گريختن او را شنيد فرمود): (1) خدا مصقله را زشت سازد رفتارى كرد مانند رفتار بزرگان (اسيرانى خريده آزاد نمود) و گريخت مانند گريختن بندگان، (2) پس هنوز مدح كننده را گويا نكرده خاموش گردانيد، و توصيف كننده تصديق كار او را ننموده مجبور بتوبيخ و سرزنشش گرديد (آزاد كردن اسيران سبب مدح و ثناى او شد، ليكن چون براى پرداخت بهاى آنها نزد دشمن گريخت مدح خود را بذمّ تبديل نموده سبب ملامت خلق گرديد) (3) و اگر مى ماند و نمى رفت آنچه را كه مقدور او بود مى گرفتيم، و (براى دريافت باقى) منتظر زياد شدن مال او مى گرديديم.

ترجمه مرحوم شهیدی

44 و از سخنان آن حضرت است

[چون مصقلة، پسر هبيره شيبانى نزد معاويه گريخت، و اين هنگامى بود كه اسيران بنى ناجيه را از عامل امير المؤمنين خريد، و آنان را آزاد ساخت. چون امام مال را از او طلبيد، خيانت كرد و به شام رفت.] خدا مصقله را خير ندهاد كارى كرد چون كار آزادگان، و گريختنى چون گريختن بندگان، هنوز آفرين گويش را به سخن نياورده، خاموش ساخت، و ستاينده اش را تصديق نكرده به سرزنش واداشت. اگر مانده بود آنچه در توان داشت مى گرفتيم، و مانده را تا گشايشى در مال براى او پديد آيد انتظار مى برديم.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن حضرت است در حينى كه بگريخت مصقلة بن هبيرة شيباني بسوى معاويه ملعون، و جهة فرار او اين بود كه خريده بود اسيران بني ناحيه را از معقل بن قيس رياحي عامل أمير المؤمنين عليه السّلام و آزاد كرده بود ايشان را، پس زمانى كه مطالبه كرد إمام عليه السّلام ثمن آنها را غدر كرد مصقله بآن و گريخت بطرف شام پس چون آن خبر بحضرت رسيد فرمود: دور گرداند خدا مصقله را از رحمت خود، كرد كار خواجگان را كه خريدن بندگان بود و آزاد كردن ايشان، و گريخت همچو گريختن غلامان پس گويا نگردانيد مدح گوينده خود را تا اين كه ساكت ساخت او را بغدر و فرار، و تصديق نكرد وصف كننده خود را تا اين كه توبيخ نمود او را بجهة سوء كردار، و اگر اقامت ميكرد و نمى گريخت هر آينه دريافت مى كرديم از او آنچه مقدور او بود، و انتظار مى كشيديم بمال او افزونى او را، يعنى مى گذاشتيم مال او زياده شود و از عهده قرض و دين خود بر آيد

شرح ابن میثم

43- و من كلام له عليه السّلام

لما هرب مصقلة بن هبيرة الشيبانى إلى معاوية، و كان قد ابتاع سبى بنى ناجية من عامل أمير المؤمنين عليه السّلام و أعتقه، فلما طالبه بالمال خاس به و هرب إلى الشام: قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ- فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ- فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ- وَ لَا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ- وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ- وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ أقول: مصقلة هذا كان عاملا لعلىّ عليه السّلام على أردشير خرّه. و بنو ناجية: قبيلة نسبوا أنفسهم إلى سامة بن لوىّ بن غالب فدفعتهم قريش عن هذا النسب و سمّتهم بنى ناجية و هى امّهم امرأة سامة، و أمّا سبب هربه إلى الشام فهو أنّ الحريث أحد بنى ناجية كان قد شهد مع علىّ عليه السّلام صفّين ثمّ استهواه الشيطان فصار من الخوارج بسبب التحكيم، و خرج هو و أصحابه إلى المداين مفارقا لعلىّ عليه السّلام فوجّه إليهم معقل بن قيس في ألفى فارس من أهل البصرة و لم يزل يتبعهم بالعسكر بعد العسكر حتّى ألحقوهم بساحل فارس، و كان به جماعة كثيرة من قوم الحريث و كان فيهم من أسلم عن النصرانيّة فلمّا رأوا ذلك الاختلاف ارتدّوا و اجتمعوا عليه فزحف إليهم معقل بمن معه فقتل الحريث و جماعة منهم و سبا من كان أدرك فيهم من الرجال و النساء، و نظر فيهم فمن كان مسلما أخذ بيعته و خلّى سبيله و احتمل الباقين من النصارى و عيالهم معه و كانوا خمسمائة نفر حتّى مرّوا بمصقلة فاستغاث إليه الرجال و النساء و مجّدوه و طلبوا منه أن يعتقهم فأقسم ليتصدّقن عليهم بذلك ثمّ بعث إلى معقل بن قيس فابتاعهم منه بخمسمائة ألف درهم ثمّ وعده أن يحمل المال في أوقات مخصوصة فلمّا قدم معقل على علىّ عليه السّلام و أخبره القصّة شكر سعيه و انتظر المال من يد مصقلة فابطأ به فكتب إليه باستعجاله أو بقدومه عليه فلمّا قرأ كتابه قدم عليه و هو بالكوفة فاقراه أيّاما ثمّ طالبه بالمال فأدّى منه مائتى ألف درهم و عجز عن الباقى و خاف فلحق بمعاوية فبلغ عليّا عليه السّلام فقال الفصل. و لنرجع إلى المتن.

اللغة

قبحّه اللّه: أى نحّاه عن الخير. و التبكيت: كالتقريع و اللائمة. و الوفور: مصدر وفر المال أى نما و زاد، و يروى موفورة.

المعنى

و مقصوده عليه السّلام بعد أن قدّم الدعاء على مصقلة بيان خطأه فإنّه أشار إلى جهة الخطأ و هى جمعه بين أمرين متنافيين في العرف: و هما فعل السادة و ذى المروّة و الحميّة حيث اشترى القوم و اعتقهم، مع الفرار الّذى هو شيمة العبيد. ثمّ أكّد عليه السّلام ذلك بمثلين.

أحدهما: ما أنطق مادحه حتّى أسكته، و يفهم منه معنيان.

أحدهما: أن يكون حتّى بمعنى اللام: أى إنّه لم ينطق مادحه حتّى يقصد إسكاته بهربه فإنّ إسكات المادح لا يتصوّر قصده لو قصد إلّا بعد إنطاقه و هو لم يتمّم فعله الّذي يطلب به إنطاق مادحه بمدحه من الكرم و الحميّة و الرقّة و نحوها، فكأنّه قصد إسكات مادحه بهروبه فأزوى عليه ذلك، و قال: إنّه لم ينطقه بمدحه فكيف يقصد إسكاته بهروبه، و إن كان العاقل لا يتصوّر منه قصد إسكات مادحه عن مدحه إلّا أنّه لاختياره الهروب المستلزم لإسكات المادح صار كالقاصد له فنسب إليه. الثاني: أن يكون المراد أنّه قد جمع بين غايتين متنافيتين: إنطاقه لمادحه بفداء للأسرى، مع إسكاته بهربه قبل تمام إنطاقه. و هو وصف له بسرعة إلحاقه لفضيلته برذيلته حتّى كأنّه قصد الجمع بينهما، و هذا كما تقول في وصف سرعة تفرّق الأحباب عن اجتماعهم: ما اجتمعوا حتّى افترقوا: أى لسرعة افتراقهم كأنّ الدهر قد جمع لهم بين الاجتماع و الافتراق. الثاني: قوله: و لا صدّق واصفه حتّى بكّته. و المفهوم منه كالمفهوم من الّذي قبله. قوله: و لو أقام. إلى آخره.

لمّا أشار إلى خطأه أردفه بما يصلح جوابا لما عساه يكون عذرا له لو اعتذر و هو توهّمه التشديد عليه في أمر الباقى من المال حتّى كان ذلك الوهم سبب هزيمته، و في بعض الروايات: لو أقام لأخذنا منه ما قدر عليه فإن أعسر أنظرناه فإن عجز لم نأخذ بشي ء. و الأوّل هو المشهور. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

43- از سخنان آن حضرت است هنگامى كه مصقلة بن هبيرة الشيبانى به سوى معاويه فرار كرد، بيان فرموده است. وى تعدادى اسير را از معقل بن قيس با پول بيت المال خريدارى و آزاد كرد. وقتى كه حضرت پول را از او مطالبه نمود مقدارى از آن را پرداخت و بقيه را به بعد موكول و پس از چندى به شام فرار كرد.

قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ- فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ- فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ- وَ لَا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ- وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ- وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ

لغات

قبحه اللّه: خداوند او را توفيق به عمل خير ندهد.

تبكيت: ملامت بر او باد وفور: زيادى و فراوانى مال. اين لغت در بعضى از نسخه ها موفوره روايت شده.

ترجمه

«خداوند روى مصقله را زشت گرداند، كار بزرگان را انجام داد و مانند بردگان فرار كرد. عمل او چنان بود كه هنوز ستايشگرش شروع به ستايش نكرده بود كه خاموش شد، و هنوز توصيف كنند، او تصديقش نكرده بود كه به بدگويى اش پرداخت. اگر مصقله ايستاده بود هر چه مقدورش بود مى پرداخت و ما الباقى را صبر مى كرديم تا توانمند شود.»

شرح

در علت صدور اين كلام از حضرت بايد دانست كه مصقله عامل حضرت على (ع) در محلى به نام اردشير خرّه بود و بنو ناجيه قبيله اى بودند كه خود را به اسامة بن لوّى بن غالب نسبت مى دادند، ولى قريش اين نسبت را براى آنها صحيح ندانسته و آنها را بنى ناجيه ناميدند. و اين ناجيه مادر آنها زنى سامى بود.

اما علت فرار مصقله به شام اين بود كه «حريث» يكى از همين بنى ناجيه كه در صفين همراه حضرت على (ع) بود شيطان او را اغوا كرد و به دليل حكميت جزو خوارج شد و با گروهى از يارانش از على (ع) كناره گرفت و به مداين رفت. امام (ع) معقل بن قيس را با دو هزار سوار از مردم بصره براى سركوب آنها فرستاد. معقل بن قيس آنها را تعقيب كرد تا سرانجام در ساحل خليج فارس بدانها رسيد. با حريث جمعيّت فراوانى از جمله مسيحيانى بودند كه قبلا مسلمان شده و سپس به سبب اختلاف مسلمين از اسلام برگشته بودند.

معقل بن قيس بر حريث و يارانش تاخت حريث و جماعتى كشته و تعدادى زن و مرد هم اسير شدند. معقل از اسرا هر كس را كه مسلمان بود آزاد كرد.

نصرانيهاى مرقد با خانوادهاشان كه حدود پانصد نفر بودند، در اسارت باقى ماندند.

معقل، همراه اسرا از محلّ «اردشير خرة» كه محلّ فرمانروايى، مصقله بود عبور مى كرد. اسرا از مصقله يارى خواسته تقاضا كردند، كه بزرگوارى كرده آنها را خريدارى و آزاد كند. مصقله سوگند ياد كرد كه صدقه داده آنها را آزاد خواهد كرد. سپس قاصدى پيش معقل فرستاد و اسرا را به پانصد هزار درهم خريدارى كرد و به معقل فرمانده نظامى حضرت قول داد كه اين پانصد هزار درهم را در وقت معيّنى براى امير المؤمنين (ع) خواهد فرستاد. معقل بهنگام بازگشت جريان امر را به عرض امام (ع) رساند. حضرت از زحمات معقل قدردانى كرد و منتظر فرستادن پانصد هزار درهم شد. امّا مصقله در فرستادن مال تأخير كرد. حضرت نامه اى نوشت و از مصقله خواست كه يا سريعا پول را بفرستد، و يا خودش براى رسيدگى نزد آن حضرت باز گردد، مصقله كه نامه حضرت را خواند بفكر تهيه پول افتاد. باز مدّتى گذشت. هنگامى كه امام (ع) در كوفه بود، مجددا مال را مطالبه كرد. مصقله دويست هزار درهم فرستاد، و سيصد هزار درهم باقى مانده را نتوانست فراهم كند. از اين بابت هراسناك شده و به نزد معاويه گريخت. وقتى كه خبر فرار مصقله به حضرت رسيد اين كلام را ايراد فرمود: مقصود حضرت از اين دعا نفرين مصقله، و بيان اشتباه اوست، خطاى مصقله اين بود كه ميان دو امر مخالفى كه عرفا قابل جمع نيستند جمع كرده بود.

يكى خريدن و آزادى اسرا كه كارى شبيه كار بزرگان است و يكى فرار از حقيقت كه روش بردگان و طبيعت آنهاست.

براى تاكيد و توضيح بيشتر مطلب حضرت دو مثال آورده اند و بطريق ذيل.

1- ستايشگر او هنوز ستايشش را شروع نكرده بود كه خاموش شد. اين بيان حضرت دو معنا دارد.

الف: ساكت شدن ستايشگر فرع بر اين است كه شروع به ستايش كرده باشد، در صورتى كه عبارت حضرت «لم ينطق» به كار رفته، يعنى شروع نكرده بود، پس چگونه تصوّر خاموش ساختن ستايشگر مى رود پس بايد معناى سخن حضرت را چنين بدانيم كه مدح كننده قصد ستايش مصقله را به سبب كرم و بزرگواريى كه بواسطه خريدن و آزاد كردن بردگان به حسب ظاهر صورت گرفته بود، داشت كه ناگاه به علّت فرار او، از اين قصد منصرف شد.

ب: معناى دوّم اين كه مقصود از اداى اين عبارت، بيان انديشه مصقله، كه جمع ميان دو هدف متناقض است مى باشد، يعنى او ستايشگر را به سبب فديه دادن براى اسرا به ستايش واداشت و پيش از اتمام سخن و ستايش فرار كرد، و ستايشگر را از ستايش ساكت نمود، و اين كنايه از مربوط كردن پستى و رذيلت مصقله است با فضيلت او، چنان كه گويا ميان اين دو هدف جمع كرده است. بدان سان كه در باره جدايى سريع دوستان از يكديگر، گفته اند: اجتماع نكردند مگر آن كه متفرق شدند. يعنى به دليل سرعت جدايى شان، گويا روزگار بين اجتماع و افتراق شان جمع كرده بود.

2- مثال دوّم حضرت كه توصيف كننده او هنوز تصديقش نكرده بود كه ملامتش كرد. توضيح اين مثال مانند توضيح مثل فوق است بنا بر اين تكرار نمى كنيم.

بدنبال ذكر اين دو مثال امام (ع) فرموده اند: اگر مصقله فرار نكرده ايستاده بود، هر مقدار از پانصد هزار درهم را كه مى توانست مى پرداخت. پس از آن كه حضرت به اشتباه مصقله اشاره مى كند. سخنى را مى فرمايند كه بتواند جواب بهانه تراشيهايى باشد كه احتمالا از ناحيه وى مطرح مى شود، و آن بهانه جوييها مى تواند چنين باشد، گمان ما اين بود كه در باره پرداخت الباقى پانصد هزار درهم، مورد تعقيب قرار گيريم، بهمين دليل از انجام وظيفه فرار كرديم.

در برخى از روايات، بيان حضرت اين است: اگر مصقله فرار نمى كرد، آنچه در توان داشت مى گرفتيم و اگر پرداخت مقدار وجه برايش دشوار بود مهلتش مى داديم و اگر نمى توانست بپردازد از او چيزى نمى گرفتيم ولى عبارت اول از اين روايت مشهورتر است. توفيق از ناحيه خداوند است.

شرح مرحوم مغنیه

الخطبة- 44- قبّح اللّه مصقلة:

قبّح اللّه مصقلة. فعل فعل السّادات و فرّ فرار العبيد. فما أنطق مادحه حتّى أسكته، و لا صدّق واصفه حتّى بكّته. و لو أقام لأخذنا ميسوره. و انتظرنا بماله و فوره.

اللغة:

بكته: قرعه و عنفه، و وفور المال أو أي شي ء: يسره و كثرته.

المعنى:

(قبح اللّه مصقلة) بن هبيرة الشيباني، و كان عاملا للإمام على أردشير (فعل فعل السادات) و ذلك ان جماعة من النصارى كانوا قد أسلموا، و لما سمعوا بخارجي خرج على أمير المؤمنين (ع) ارتدوا عن الإسلام و انضموا الى هذا الخارجي، و هو الحريث من بني ناجية، فوجه الإمام اليه معقل بن قيس في ألفي فارس، فقتله، و أسر من كان معه من المرتدين من الرجال و النساء، و حملهم الى أمير المؤمنين، فصادف مروره بمصقلة بن هبيرة، فاستغاث به الأسرى، فابتاعهم من معقل بخمسمائة ألف درهم و اعتقهم، و قال لمعقل: أنا أحمل المال الى أمير المؤمنين.

و لما عاد معقل الى الإمام أخبره بالقصه: فشكره و أثنى على عمله، و لكن مصقلة أبطأ و لم يف بوعده، فكتب إليه الإمام يطالبه بالمال، و ما أن قرأ الكتاب حتى فر و لحق بمعاوية، و إلى هذا يشير الإمام بقوله: (و فر فرار العبيد).. و هكذا كل لص و خائن، و كل منافق و مداهن يهرب من عدل الإمام و إيمانه الى أطماع معاوية و أحلامه، قال طه حسين في كتاب «علي و بنوه» ص 59: «كان الطامعون يجدون عند معاوية ما يريدون، و كان الزاهدون يجدون عند علي ما يحبون». و لكن أين النسبة العددية بين الفئتين ثم أين هم الزاهدون في المال و الثراء ان الانسان شره الى المال بالطبع، و ليس اجتماعيا بالطبع كما يقال: (فما أنطق مادحه حتى أسكته). ما قال القائل: أحسن مصقلة في عتق الأسرى حتى ارتفع صوت يقول: قبحه اللّه من لص محتال.. ما كان أغناه عن الحالين (و لو أقام لأخذنا ميسوره، و انتظرنا بماله و فوره). لو ثبت و بقي على ما كان لأخذنا منه ما تيسر، و صبرنا فيما تعسر حتى يستطيع الوفاء.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام

و هو الرابع و الاربعون من المختار في باب الخطب لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشّيباني إلى معاوية و كان قد ابتاع سبى بني ناجية من عامل أمير المؤمنين و أعتقهم، فلمّا طالبه بالمال خاص به و هرب إلى الشّام قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة، و فرّ فرار العبيد، فما أنطق مادحه حتّى أسكته، و لا صدّق واصفه حتّى نكبه، و لو أقام لأخذنا ميسوره، و انتظرنا بماله وفوره.

اللغة

(مصقلة) بفتح الميم و هو مصقلة بن هبيرة بن شبل بن ثيرى بن امرء القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن شيبان، و (بنو ناجية) قوم نسبوا انفسهم إلى سامة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن النّضر بن كنانة، فدفعتهم قريش عن هذا النسب و نسبتهم إلى امّهم ناجية و هى امرأة سامة بن لوى قالوا إنّ سامة خرج إلى ناحية البحرين مغاضبا لأخيه كعب بن لوي فطاطات ناقته رأسها لتأخذ العشب فعلق بمشفرها أفعىّ ثمّ عطفت على قبتها فحكمته به، فدبّ الأفعيّ على القبت «كذا» حتّى نهش ساق سامة فقتله، و كانت معه امرئته ناجية فلمّا مات تزوّجت رجلا في البحرين فولدت منه الحارث، و مات أبوه و هو صغير فلمّا ترعرع طمعت امّه أن تلحقه بقريش فأخبرته أنّه ابن سامة بن لوي فرحل من البحرين إلى مكّة و معه أمّه، فاخبر كعب بن لوى أنّه ابن أخيه سامة، فعرف كعب أمّه ناجية فظنّ أنّه صادق في دعواه فقبله، و مكث عنده مدّة حتّى قدم ركب من البحرين فرأوا الحارث فسلّموا عليه و حادثوه فسألهم كعب بن لوي اين يعرفونه، فقالوا هذا ابن رجل من بلدنا يعرف بفلان، و شرحوا له خبره فنفاه كعب عن مكة و نفي أمّه فرجعا إلى البحرين فكانا هناك، و تزوّج الحارث و أعقب هذا العقب و (خاس به) يخيس و يخوس أى غدر به، و خاس فلان بالعهد أى أخلف و (التنكيب) التّوبيخ و التّقريع و (الميسور) ضدّ المعسور و (الوفور) مصدر وفر المال اى كثر و تمّ و يجي ء متعدّيا و في بعض النّسخ موفوره و هو التّامّ

و هى امرأة سامة بن لوى قالوا إنّ سامة خرج إلى ناحية البحرين مغاضبا لأخيه كعب بن لوي فطاطات ناقته رأسها لتأخذ العشب فعلق بمشفرها أفعىّ ثمّ عطفت على قبتها فحكمته به، فدبّ الأفعيّ على القبت «كذا» حتّى نهش ساق سامة فقتله، و كانت معه امرئته ناجية فلمّا مات تزوّجت رجلا في البحرين فولدت منه الحارث، و مات أبوه و هو صغير فلمّا ترعرع طمعت امّه أن تلحقه بقريش فأخبرته أنّه ابن سامة بن لوي فرحل من البحرين إلى مكّة و معه أمّه، فاخبر كعب بن لوى أنّه ابن أخيه سامة، فعرف كعب أمّه ناجية فظنّ أنّه صادق في دعواه فقبله، و مكث عنده مدّة حتّى قدم ركب من البحرين فرأوا الحارث فسلّموا عليه و حادثوه فسألهم كعب بن لوي اين يعرفونه، فقالوا هذا ابن رجل من بلدنا يعرف بفلان، و شرحوا له خبره فنفاه كعب عن مكة و نفي أمّه فرجعا إلى البحرين فكانا هناك، و تزوّج الحارث و أعقب هذا العقب و (خاس به) يخيس و يخوس أى غدر به، و خاس فلان بالعهد أى أخلف و (التنكيب) التّوبيخ و التّقريع و (الميسور) ضدّ المعسور و (الوفور) مصدر وفر المال اى كثر و تمّ و يجي ء متعدّيا و في بعض النّسخ موفوره و هو التّامّ

الاعراب

جملة قبّح اللّه مصقلة دعائية لا محلّ لها من الاعراب، و جملة فعل فعل السّادة استينافيّة بيانيّة واقعة موقع الجواب عن سؤال علّة الدّعاء بالتقبيح

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام قاله عليه السّلام (لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشيباني) منه (إلى معاوية و كان) سبب هربه انّه (قد ابتاع سبى بني ناجية من) معقل بن قيس الرياحى (عامل أمير المؤمنين و اعتقهم فلمّا طالبه) أمير المؤمنين (بالمال خاس به) و غدر (و هرب إلى الشّام) نحو معاوية فبلغ ذلك إليه عليه السّلام فقال (قبّح اللّه مصقلة) و نحاه عن الخير (فعل فعل السّادة) حيث اشترى القوم و اعتقهم (و فرّ فرار العبيد) على ما هو شيمتهم و عادتهم (فما أنطق مادحه حتّى أسكته) يعنى أنّه جمع بين عاتبين متنافيين انطاقه لمادحه بفداء الاسرى مع اسكاته بهر به قبل تمام انطاقه، و هو وصف لسرعة إلحاقه رذيلته بفضيلته حتّى كأنّه قصد الجمع بينهما (و لا صدّق واصفه حتّى نكبه) يعنى أنّه لم يصدق الواصف له بحسن فعله حتّى وبخه بسوء عمله، ثمّ أشار إلى جواب ما يتوهّم اعتذاره به و هو خوف التضييق عليه في بقيّة المال فقال (و لو أقام) و لم يهرب (لأخذنا) منه (ميسوره و انتظرنا بماله) تمامه (و وفوره) هذاو أما قصة بنى ناجية و سبب هرب مصقلة فعلى ما ذكره في البحار و شرح المعتزلي من كتاب الغارات لابراهيم بن محمّد الثّقفي بتلخيص منّا هو: أنّ الخريت ابن راشد النّاجي أحد بني ناجية قد شهد مع عليّ عليه السّلام صفّين ثمّ استهواه الشّيطان و صار من الخوارج بسبب التّحكيم، فخرج هو و أصحابه إلى المداين و قتلوا في طريقهم مسلما فوجه أمير المؤمنين إليهم زياد بن حفصة في مأئة و ثلاثين رجلا، فلحقوهم بالمداين و اقتتلوا هنالك و استشهد من اصحاب زياد رجلان و اصيب منهم خمسة نفر و حال اللّيل بين الفريقين فبات أصحاب زياد في جانب و تنحّى الخوارج فمكثوا ساعة من اللّيل ثمّ مضوا فذهبوا و لمّا أصبح أصحاب زياد وجدوا أنّهم ذهبوا فمضى أصحاب زياد إلى البصرة و بلغهم أنّهم أتوا الأهواز فنزلوا في جانب منها، و تلاحق بهم ناس من أصحابهم نحو مأتين، فأقاموا معهم و كتب زياد بذلك إلى أمير المؤمنين يخبره الخبر، و يأتي ذكر ذلك الكتاب و تفصيل قتال الفريقين في شرح المختار المأة و الثمانين إنشاء اللّه قال إبراهيم فلمّا أتاه الكتاب قرأه على النّاس، فقام إليه معقل بن قيس الرّياحى فقال: أصلحك اللّه يا أمير المؤمنين إنّما كان ينبغي أن يكون مكان كلّ رجل من هؤلاء الذين بعثتهم في طلبهم عشرة من المسلمين فاذا لحقوهم استأصلوا شافتهم و قطعوا دابرهم، فقال عليه السّلام له: تجهّز يا معقل إليهم و ندب معه ألفين من أهل الكوفة فيهم يزيد بن المعقل و كتب إلى عبد اللّه بن العباس و كان عامل البصرة أمّا بعد فابعث رجلا من قبلك صليبا شجاعا معروفا بالصّلاح في ألفي رجل من أهل البصرة فليتبع معقل بن قيس فاذا خرج من أرض البصرة فهو أمير أصحابه حتّى يلقى معقلا، فإذا لقاه فمعقل أمير الفريقين فليسمع منه و ليطعه و لا يخالفه، و مر زياد بن حفصة فليقبل إلينا فنعم المرء زياد و نعم القبيل قبيلته و كتب عليه السّلام إلى زياد أمّا بعد فقد بلغنى كتابك و فهمت ما ذكرت به النّاجي و أصحابه الذين طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ و زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فهم حيارى عمون يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً

و وصفت ما بلغ بك و بهم الأمر فأمّا أنت و أصحابك فللّه سعيكم و عليه جزائكم و أيسر ثواب اللّه للمؤمن خير له من الدّنيا التي يقتل الجاهلون أنفسهم عليها فما عندكم ينفد و ما عند اللّه باق و لنجزينّ الّذين صبروا أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون، و أمّا عدوّكم الذين لقيتم فحسبهم خروجهم من الهدى و ارتكابهم في الضّلالة و ردّهم الحقّ و جماحهم في التّيه، فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ، و دعهم فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ، ف أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ فكانّك بهم عن قليل بين أسير و قتيل، فاقبل الينا أنت و أصحابك ماجورين، فقد أطعتم و سمعتم و أحسنتم البلاء و السلام.

قال: و نزل النّاجي جانبا من الأهواز و اجتمع إليه علوج كثير من أهلها ممّن أراد كسر الخراج و من اللّصوص و طايفة اخرى من الأعراب يرى رأيه.

قال إبراهيم: و روى عن عبد اللّه بن قعين قال: كنت أنا و أخى كعب بن قعين في ذلك الجيش مع معقل بن قيس، فلما أراد الخروج أتى أمير المؤمنين يودّعه فقال عليه السّلام: يا معقل بن قيس اتّق اللّه ما استطعت فانّه (فانها خ) وصيّة اللّه للمؤمنين لا تبغ على أهل القبلة و لا تظلم على أهل الذّمة و لا تتكبّر فانّ اللّه لا يحبّ المتكبّرين، فقال معقل: اللّه المستعان، فقال عليه السّلام: خير مستعان، ثمّ قام فخرج و خرجنا معه حتّى نزل الأهواز، و بعث ابن عباس خالد بن معدان مع جيش البصرة فدخل على صاحبنا فسلّم عليه بالامرة و اجتمعا جميعا في عسكر واحد.

قال عبد اللّه بن قعين ثمّ خرجنا إلى النّاجي و أصحابه فأخذوا نحو جبال رامهرمز يريدون قلعة حصينة، و جاءنا أهل البلد فأخبرونا بذلك فخرجنا في آثارهم فلحقناهم و قد دنوا من الجبل فصفقنا لهم، ثمّ أقبلنا نحوهم فجعل معقل على ميمنته يزيد بن معقل، و على ميسرته منجاب بن راشد، و وقف النّاجى بمن معه من العرب فكانوا ميمنة و جعل أهل البلد و العلوج و من أراد كسر الخراج و جماعة من الاكراد ميسرة.

و سار فينا معقل يحرّضنا و يقول: يا عباد اللّه لا تبدءوا القوم و غضّوا الأبصارو أقلّوا الكلام و وطنوا أنفسكم على الطعن و الضرب و ابشروا في قتالهم بالأجر العظيم إنّما تقاتلون مارقة مرقت و علوجا منعوا الخراج و لصوصا و أكرادا فما تنتظرون فاذا حملت فشدّ و اشدّة رجل واحد.

قال فمرّ في الصّف لكلّهم يقول: هذه المقالة حتّى إذا مرّ بالنّاس كلّهم أقبل فوقف وسط الصّف في القلب و نظرنا إليه ما يصنع فحرّك رايته تحريكتين ثمّ حمل في الثالثة و حملنا معه جميعا، فو اللّه ما صبروا لنا ساعة حتّى ولّوا و انهزموا، و قتلنا سبعين عربيا من بني ناجية، و من بعض من اتّبعه من العرب، و نحو ثلاثمائة من العلوج، و الأكراد، و خرج النّاجي منهزما حتّى لحق بسيف من أسياف البحر و بها جماعة من قومه كثير فما زال يسير فيهم و يدعوهم إلى خلاف عليّ عليه السّلام و يزيّن لهم فراقه و يخبرهم أنّ الهدى في حربه و مخالفته حتّى اتّبعه منهم ناس كثير.

و أقام معقل بن قيس بأرض الأهواز و كتب إلى أمير المؤمنين بالفتح و كان في الكتاب: لعبد اللّه عليّ أمير المؤمنين من معقل بن قيس سلام عليك فانى أحمد إليك اللّه الذى لا إله إلّا هو أمّا بعد، فانّا لقينا المارقين و قد استظهروا علينا بالمشركين فقتلنا منهم ناسا كثيرا و لم نعد فيهم سيرتك، لم نقتل منهم مدبرا و لا أسيرا و لم ندفف منهم على جريح، و قد نصرك اللّه و المسلمين و الحمد للّه ربّ العالمين.

فلما قدم الكتاب على عليّ عليه السّلام قرأه على أصحابه و استشارهم فاجتمع رأى عامّتهم على قول واحد قالوا: نرى أن نكتب إلى معقل بن قيس يتّبع آثارهم و لا يزال في طلبهم حتّى يقتلهم أو ينفيهم من أرض الاسلام.

فكتب عليه السّلام إليه أمّا بعد فالحمد للّه على تأييده أوليائه و خذله أعدائه، جزاك اللّه و المسلمين خيرا فقد أحسنتم البلاء و قضيتم ما عليكم فاسأل عن أخي بنى ناجية فان بلغك أنّه استقرّ في بلد من البلدان فسر إليه حتّى تقتله أو تنفيه، فانّه لم يزل للمسلمين عدوّا و للفاسقين وليّا.

قال فسأل معقل عن مسيره و المكان الذي انتهى إليه فنبّى ء بمكانه بسيف البحر بفارس و أنّه قد ردّ قومه عن طاعة عليّ عليه السّلام و أفسد من قبله من عبد القيس و من و الاهم من ساير العرب، و كان قومه قد منعوا الصدقة عام صفين و منعوها في ذلك العام أيضا.

فسار إليهم معقل في ذلك الجيش من أهل الكوفة و البصرة فأخذوا على أرض فارس حتّي انتهوا إلى أسياف البحر فلما سمع النّاجى بمسيره أقبل على من كان معه من أصحابه ممّن يرى رأى الخوارج فأسرّ إليهم أنى أرى رأيكم و أن عليا ما كان ينبغي له أن يحكم الرّجال في دين اللّه، و قال للآخرين من أصحابه مسرّا إليهم: إنّ عليّا قد حكم حكما و رضى به فخالف حكمها الذي ارتضاه لنفسه و هذا الرّأى الذي خرج عليه من الكوفة، و قال لمن يراى رأى عثمان و أصحابه: إنّا على رأيكم و إنّ عثمان قتل مظلوما، و قال لمن منع الصّدقة: شدّوا أيديكم على صدقاتكم ثمّ صلوا بها أرحامكم و عودوا إن شئتم على فقرائكم فأرضى كلّ طائفة بضرب من القول.

و كان فيهم نصارى كثير أسلموا، فلما رأوا ذلك الاختلاف قالوا: و اللّه لديننا الذي خرجنا منه خير و أهدى من دين هؤلاء الذين لا ينهيهم دينهم عن سفك الدّماء و إخافة السّبل فرجعوا إلى دينهم، فلقى الناجى اولئك فقال: و يحكم إنّه لا ينجيكم من القتل إلّا الصّبر لهؤلاء القوم و اتّصالهم أ تدرون ما حكم عليّ فيمن أسلم من النصارى ثمّ رجع الى النّصرانية لا و اللّه لا يسمع له قولا، و لا يرى له عذرا، و لا دعوة و لا يقبل منه توبة و لا يدعوه اليها و أنّ حكمه فيه أن يضرب عنقه ساعة يستمكن منه، فما زال حتّى خدعهم فاجتمع اليه ناس كثير و كان منكرا داهيا، فلما رجع معقل قرء على أصحابه كتابا من عليّ فيه:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم من عبد اللّه عليّ أمير المؤمنين إلى من قرأ عليه كتابي هذا من المسلمين و المؤمنين و المارقين و النّصارى و المرتدّين، سلام على من اتّبع الهدى و آمن باللّه و رسوله و كتابه و البعث بعد الموت وافيا بعهد اللّه و لم يكن من الخائنين.

أمّا بعد فانّى أدعوكم إلى كتاب اللّه و سنّة نبيّه و أن أعمل فيكم بالحقّ و بما أمر اللّه تعالى به في كتابه فمن رجع منكم إلى رحله و كفّ يده و اعتزل هذا المارق الهالك المحارب الذي حارب اللّه و رسوله و المسلمين و سعى في الأرض فسادا فله الأمان على ماله و دمه، و من تابعه على حربنا و الخروج من طاعتنا استعنّا باللّه عليه و جعلناه بيننا و بينه و كفى باللّه وليّا و السّلام.

قال فأخرج معقل راية أمان فنصبها و قال: من أتاها من الناس فهو آمن إلّا الخريت و أصحابه الذين نابذوا أوّل مرّة، فتفرّق عن الخريت كلّ من كان معه من غير قومه و عبا معقل أصحابه ثمّ زحف بهم نحوه، و قد حضر مع الخريت جميع قومه مسلمهم و نصرانيهم و مانع الصّدقة منهم فجعل مسلمينهم يمنة و مانع الصّدقة يسرة.

و سار معقل يحرّض أصحابه فيما بين الميمنة و الميسرة و يقول: أيّها النّاس ما تدرون ما سيق اليكم في هذا الموقف من الأجر العظيم إنّ اللّه ساقكم إلى قوم منعوا الصّدقة و ارتدّوا من الاسلام و نكثوا البيعة ظلما و عدوانا، انّى شهيد لمن قتل منكم بالجنّة، و من عاش بأنّ اللّه يقرّ عينه بالفتح و الغنيمة، ففعل ذلك حتّى مرّ بالنّاس أجمعين ثمّ وقف في القلب برايته فحملت الميمنة عليهم ثمّ الميسرة و ثبتوا لهم و قاتلوا قتالا شديدا، ثمّ حمل هو و أصحابه عليهم فصبروا لهم ساعة.

ثمّ إنّ النعمان بن صهبان أبصرت بالخريت فحمل عليه و ضربه فصرعه عن فرسه ثمّ نزل إليه و قد جرحه فاختلفا بينهما ضربتين فقتله النّعمان و قتل معه في المعركة سبعون و مأئة و ذهب الباقون في الأرض يمينا و شمالا، و بعث معقل الخيل إلى رحالهم فسبى من أدرك فيها رجالا و نساء و صبيانا، ثمّ نظر فيهم فمن كان مسلما خلاه و أخذ بيعته و خلا سبيل عياله، و من كان ارتدّ عن الاسلام عرض عليه الرّجوع إلى الاسلام أو القتل فأسلموا فخلّى سبيلهم و سبيل عيالاتهم إلّا شيخا منهم نصرانيا أبى فقتله.

و جمع النّاس فقالوا ردّوا ما عليكم في هذه السّنين من الصّدقة فأخذ من المسلمين عقالين و عمد إلى النّصارى و عيالاتهم فاحتملهم معه، و أقبل المسلمون الذين كانوا معهم يشيّعونهم، فأمر معقل بردّهم فلما ذهبوا لينصرفوا تصايحوا و دعا الرّجال و النساء بعضهم إلى بعض، قال: فلقد رحمتهم رحمة ما رحمتها أحدا قبلهم و لا بعدهم.

و كتب معقل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام أمّا بعد فانى اخبر أمير المؤمنين عن جنده و عن عدوّه إنّا رفعنا إلى عدوّنا بأسياف البحر فوجدنا بها قبايل ذات جدّ و عدد و قد جمعوا لنا فدعوناهم إلى الجماعة و الطاعة و إلى حكم الكتاب و السنّة و قرأنا عليهم كتاب أمير المؤمنين و رفعنا لهم راية أمان، فمالت الينا طائفة منهم و ثبتت طائفة اخرى، فقبلنا أمر التي أقبلت، و صمدنا إلى التي أدبرت فضرب اللّه وجوهم و نصرنا عليهم، فأمّا من كان مسلما فانا مننّا عليه و أخذنا بيعته لأمير المؤمنين و أخذنا منهم الصّدقة التي كانت عليهم، و أمّا من ارتدّ فعرضنا عليهم الرّجوع إلى الاسلام و إلّا قتلنا فرجعوا إلى الاسلام غير رجل واحد فقتلناه و أمّا النّصارى فانا سبيناهم و أقبلنا لهم ليكونوا نكالا لمن بعدهم من أهل الذّمة كيلا يمنعوا الجزية و لا يجتروا على قتال أهل القبلة و هم للصّغار و الذّلة أهل، رحمك اللّه يا أمير المؤمنين و أوجب لك جنات النّعيم و السّلام.

قال: ثمّ أقبل بالاسارى حتّى مرّ على مصقلة بن هبيرة الشيباني و هو عامل عليّ على أردشير خوّة و هم خمسمائة إنسان فبكى إليه النساء و الصّبيان و تصايح الرّجال يا أبا الفضل يا حامل الثقيل يا مأوى الضعيف و فكاك العصاة، امنن علينا فاشترناو اعتقنا، فقال مصقلة: اقسم باللّه لأتصدّقنّ عليهم إنّ اللّه يجزى المتصدّقين، فبلغ قوله معقلا فقال: و اللّه لو اعلمه قالها توجعا لهم و وجدا و إزراء علىّ لضربت عنقه، و إن كان في ذلك فناء بنى تميم و بكر بن وايل.

ثمّ إنّ مصقلة بعث زهل بن الحارث إلى معقل فقال: بعنى نصارى بنى ناجيه فقال أبيعكم بألف ألف درهم، فأبى عليه فلم يزل يراضيه حتّى باعه إيّاهم بخمسمائة ألف درهم، و دفعهم إليه و قال: عجّل بالمال إلى أمير المؤمنين فقال مصقلة: أنا باعث الآن بصدر منه، ثمّ أبعث بصدر آخر و كذلك حتّى لا يبقى منه شي ء.

و أقبل معقل إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فأخبره بما كان من الامر فقال أحسنت و أصبت و وفقت و انتظر عليّ عليه السّلام أن يبعث مصقلة بالمال فأبطأ به، و بلغ عليّا أن مصقلة خلّى الاسارى و لم يسألهم أن يعينوه في فكاك أنفسهم بشي ء فقال: ما أرى مصقلة إلّا قد حمل حمالة و لا أراكم إلّا سترونه عن قريب مبلدحا ثمّ كتب عليه السّلام إليه أمّا بعد، فانّ أعظم الخيانة خيانة الامة، و أعظم الغشّ على أهل المصر غشّ الامام، و عندك من حقّ المسلمين خمسمائة ألف درهم، فابعث بها إلىّ حين يأتيك رسولى و إلّا فاقبل إلىّ حين تنظر في كتابى فاني قد تقدّمت إلى رسولى أن لا يدعك ساعة واحدة تقيم بعد قدومه عليك إلّا أن تبعث بالمال و السّلام.

فلما قرء كتابه أتاه بالكوفة فأقرّه أياما لم يذكر له شيئا، ثمّ سأله المال فأدّى، إليه مأتي ألف درهم و عجز عن الباقي ففرّ و لحق بمعاوية فلما بلغ ذلك عليّا قال: ماله ترحه اللّه فعل فعل السّيد و فرّ فرار العبد، و خان خيانة الفاجر فلو عجز ما زدنا على حسبه، فان وجدنا له شيئا أخذناه، و إن لم نجد له مالا تركناه.

ثمّ سار عليّ عليه السّلام إلى داره فهدمها و كان أخوه نعيم بن هبيرة شيعة لعليّ عليه السّلام مناصحا فكتب إليه مصقلة من الشام مع رجل من النّصارى تغلب يقال له حلوان أمّا بعدفانّي كلّمت معاوية فيك فوعدك الكرامة، و مناك الامارة فأقبل ساعة تلقى رسولي و السّلام.

فأخذه مالك بن كعب الأرحبي فسرح به إلى عليّ عليه السّلام فأخذ كتابه فقرأه ثمّ قدّمه فقطع يده فمات، و كتب نعيم إلى مصقلة شعرا يتضمّن امتناعه و تعييره، فلما بلغ الكتاب إليه علم أنّ النّصراني قد هلك و لم يلبث التغلبيّون إلّا قليلا حتّى بلغهم هلاك صاحبهم، فأتوا مصقلة فقالوا: أنت أهلكت صاحبنا فامّا أن تجيئنا به، و إمّا أن تديه فقال: أمّا أن أجي ء به فلست أستطيع ذلك، و أمّا أن أديه فنعم فوديه قال إبراهيم: و حدّثنى ابن أبي سيف عن عبد الرّحمن بن جندب عن أبيه قال: قيل لعليّ عليه السّلام حين هرب مصقلة: اردد الذين سبوا و لم يستوف ثمنهم في الرّقّ، فقال عليه السّلام ليس ذلك في القضاء بحقّ قد عتقوا إذ اعتقهم الذي اشتراهم و صار مالي دينا على الذي اشريهم

شرح لاهیجی

الخطبة 45

و من كلام له (- ع- ) لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشّيبانى الى معاوية و كان قد اتباع سبى بنى ناجية من عامل امير المؤمنين (- ع- ) و اعتقهم فلمّا طالبه (- ع- ) بالمال خاس به و هرب الى الشّام يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در زمانى كه گريخت مصقلة پسر هبيرة شيبانى بسوى معاويه و بود كه خريده بود اسير بنى ناجيه را از عامل امير المؤمنين (- ع- ) و ازاد كرده بود ان اسرا را پس وقتى كه مطالبه كرد امير (- ع- ) از او قيمت را خيانت و مكر و حيله كرد و گريخت بسوى شام و قصّه آن چنان بود كه طايفه از بنى ناجيه با خوارج متّفق شدند و عصيان ورزيدند در ميان انها جمعى از نصارى بودند و امير المؤمنين (- ع- ) معقل پسر قيس را با دو هزار سوار بقتال انها مأمور ساخت و معقل با سپاه بايشان رسيد در كنار درياى فارس و رئيس انها را با جمعى كثير بقتل رسانيد و طايفه نصارى انها را اسير كرد كه مساوى پانصد نفر بودند و در مراجعت رسيدند بولايتى كه در آنجا مصقله از جانب امير (- ع- ) عامل بود پس ان اسرا بمصقله التماس آزادى خود را كردند مصقله انها را از معقل بپانصد هزار درهم خريد و ازاد كرد و وعده كرد كه پانصد هزار درهم را بار كند در وقت معيّنى بفرستد از براى امير المؤمنين (- ع- ) و بعد از ورود معقل بخدمت امير (- ع- ) و حكايت ماجرا را عرض كردن امير (- ع- ) بر او ثنا و افرين گفت و منتظر فرستادن مال شد از مصقله تا اين كه دير كرد در فرستادن پس امير (- ع- ) باو نوشت كه يا مال را بفرست يا بيا حاضر شو تا بامر تو رسيدگى شود مصقله بخدمت امير (- ع- ) رسيد و دويست هزار درهم را اداء كرد و عاجز شد از اداء باقى و مهلت خواست تا چند روز ديگر و مكر كرد و فرار نمود بسوى معاويه و رفت بشام قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد يعنى خدا دور گرداند از خير و خوبى مصقله را و خير نه بيند كارى كرد مثل كارهاى بزرگان و مالك بندگان كه اسيرى چند خريد و ازاد كرد و فرار كرد از مالك و مولاى خود مثل فرار كردن عبيد و بندگان از مولى پس در اوّل كار عقل و خير كرد و در اخر راه جهل و شرّ را پيش گرفت فما انطق مادحه حتّى اسكنه يعنى پس گويا نگردانيد مدح كننده خود را تا اين كه خاموش گردانيد او را يعنى سبب گويا شدن مردم بمدح و خوبى خود شد بتقريب ازاد كردن جمعى از اسرا و هنوز مردم زبان بمدح او نگشوده سبب خاموشى مردم شد بسبب فرار و عصيان كردن خود و لا صدّق واصفه حتّى بكّته يعنى و تصديق نكرد وصف و مدح كننده خود را تا اين كه ملامت و توبيخ و سرزنش كرد او را يعنى امرى كه مؤيّد و مؤكّد صدق و راستى واصف و مادح او شود از او ناشى نشده كارى كرد كه باعث ملامة و توبيخ و سرزنش واصف و مادح خود شد زيرا كه مجرّد خريدن اسرا به نسيه و ازاد كردن انها موجب صدق وصف واصف نشود تا اين كه وفا به قيمت انها كند و در وفاء بندگى مولاى خود نيز ثابت قدم باشد و قبل از ان موهم حيله و مكر نيز بود پس فرار قبل از اداء با عصيان بمولا باعث توبيخ و سرزنش واصف او شد و حال آن كه موضع ان بود كه از او مصدّق بظهور برسد نه مكذّب و لو اقام لاخذنا ميسوره و انتظرنا بماله وفوره يعنى اگر درنگ ميكرد و نمى گريخت هر اينه مى گرفتيم از قيمت اسرا آن قدر كه مقدور و ميسّر او بود و انتظار مى كشيديم تا وافر و بسيار شدن مال و دولت او پس غلط كرد و فريب خورد در فرار كردن و دين و دنيا را از دست داد

شرح ابن ابی الحدید

44 و من كلام له ع- لما هرب مصقلة بن هبيرة الشيباني إلى معاوية

- و كان قد ابتاع سبي بني ناجية من عامل أمير المؤمنين ع- و أعتقه فلما طالبه بالمال خاس به و هرب إلى الشام- فقال قَبَحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ- فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ- فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ- وَ لَا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ- وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ- وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ خاس به يخيس و يخوس أي غدر به- و خاس فلان بالعهد أي نكث- . و قبح الله فلانا أي نحاه عن الخير فهو مقبوح- . و التبكيت كالتقريع و التعنيف- و الوفور مصدر وفر المال أي تم و يجي ء متعديا- و يروى موفوره و الموفور التام- و قد أخذ هذا المعنى بعض الشعراء فقال-

  • يا من مدحناه فأكذبنابفعاله و أثابنا خجلا
  • بردا قشيبا من مدائحناسربلت فاردده لنا سملا
  • إن التجارب تهتك المستور منأبنائها و تبهرج الرجلا

نسب بني ناجية

فأما القول في نسب بني ناجية- فإنهم ينسبون أنفسهم إلى سامة بن لؤي بن غالب- بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة- بن خزيمة بن مدركة بن إلياس بن مضر- بن نزار بن معد بن عدنان- و قريش تدفعهم عن هذا النسب- و يسمونهم بني ناجية و هي أمهم- و هي امرأة سامة بن لؤي بن غالب- و يقولون إن سامة خرج إلى ناحية البحرين- مغاضبا لأخيه كعب بن لؤي في مماظة كانت بينهما- فطأطأت ناقته رأسها لتأخذ العشب- فعلق بمشفرها أفعى- ثم عطفت على قتبها فحكته به- فدب الأفعى على القتب حتى نهش ساق سامة فقتله- فقال أخوه كعب بن لؤي يرثيه-

  • عين جودي لسامة بن لؤيعلقت ساق سامة العلاقه
  • رب كأس هرقتها ابن لؤيحذر الموت لم تكن مهراقه

- . قالوا و كانت معه امرأته ناجية- فلما مات تزوجت رجلا في البحرين- فولدت منه الحارث و مات أبوه و هو صغير- فلما ترعرع طمعت أمه أن تلحقه بقريش- فأخبرته أنه ابن سامة بن لؤي بن غالب- فرحل من البحرين إلى مكة و معه أمه- فأخبر كعب بن لؤي أنه ابن أخيه سامة- فعرف كعب أمه ناجية- فظن أنه صادق في دعواه- فقبله و مكث عنده مدة- حتى قدم مكة ركب من البحرين- فرأوا الحارث فسلموا عليه و حادثوه- فسألهم كعب بن لؤي من أين يعرفونه- فقالوا هذا ابن رجل من بلدنا يعرف بفلان- و شرحوا له خبره- فنفاه كعب عن مكة و نفى أمه فرجعا إلى البحرين- فكانا هناك و تزوج الحارث فأعقب هذا العقب- .

و قال هؤلاء

إنه روي عن رسول الله ص أنه قال عمي سامة لم يعقب

- . و زعم ابن الكلبي أن سامة بن لؤي ولد غالب بن سامة- و الحارث بن سامة و أم غالب بن سامة ناجية ثم هلك سامة- فخلف عليها ابنه الحارث بن سامة نكاح مقت- ثم هلك ابنا سامة و لم يعقبا- و إن قوما من بني ناجية بن جرم بن ربان بن علاف- ادعوا أنهم بنو سامة بن لؤي و أن أمهم ناجية هذه- و نسبوها هذا النسب- و انتموا إلى الحارث بن سامة- و هم الذين باعهم علي ع على مصقلة بن هبيرة- و هذا هو قول الهيثم بن عدي- كل هذا ذكره أبو الفرج الأصفهاني- في كتاب الأغاني الكبير- . و وجدت أنا في جمهرة النسب لابن الكلبي كلاما- قد صرح فيه بأن سامة بن لؤي أعقب- فقال ولد سامة بن لؤي الحارث و أمه هند بنت تيم- و غالب بن سامة و أمه ناجية بنت جرم بن بابان من قضاعة- فهلك غالب بعد أبيه و هو ابن اثنتي عشرة سنة- فولد الحارث بن سامة لؤيا و عبيدة و ربيعة و سعدا- و أمهم سلمى بنت ثيم بن شيبان بن محارب بن فهر- و عبد البيت و أمه ناجية بنت جرم- خلف عليها الحارث بعد أبيه بنكاح مقت- فهم الذين قتلهم علي ع- . قال أبو الفرج الأصفهاني أما الزبير بن بكار- فإنه أدخلهم في قريش و هم قريش العازبة- قال و إنما سموا العازبة لأنهم عزبوا عن قومهم- فنسبوا إلى أمهم ناجية بنت جرم بن ربان بن علاف- و هو أول من اتخذ الرحال العلافية فنسبت إليه- و اسم ناجية ليلى- و إنما سميت ناجية- لأنها سارت مع سامة في مفازة فعطشت فاستسقته- فقال لها الماء بين يديك و هو يريها السراب- حتى أتت إلى الماء فشربت فسميت ناجية- .

قال أبو الفرج- و للزبير بن بكار في إدخالهم في قريش مذهب- و هو مخالفة أمير المؤمنين علي ع- و ميله إليهم لإجماعهم على بغضه ع- حسب المشهور المأثور من مذهب الزبير في ذلك

نسب علي بن الجهم و ذكر طائفة من أخباره و شعره

و من المنتسبين إلى سامة بن لؤي علي بن الجهم الشاعر- و هو علي بن الجهم بن بدر- بن جهم بن مسعود بن أسيد بن أذينة بن كراز- بن كعب بن جابر بن مالك بن عتبة بن الحارث- بن عبد البيت بن سامة بن لؤي بن غالب- . هكذا ينسب نفسه و كان مبغضا لعلي ع- ينحو نحو مروان بن أبي حفصة- في هجاء الطالبيين و ذم الشيعة و هو القائل-

  • و رافضة تقول بشعب رضوىإمام خاب ذلك من إمام
  • إمام من له عشرون ألفامن الأتراك مشرعة السهام
  • - . و قد هجاه أبو عبادة البحتري فقال فيه-

    • إذا ما حصلت عليا قريشفلا في العير أنت و لا النفير
    • و لو أعطاك ربك ما تمنىلزاد الخلق في عظم الأيور
    • و ما الجهم بن بدر حين يعزىمن الأقمار ثم و لا البدور
    • علام هجوت مجتهدا عليابما لفقت من كذب و زور
    • أ ما لك في استك الوجعاء شغليكفك عن أذى أهل القبور

    - . و سمع أبو العيناء علي بن الجهم يوما- يطعن على أمير المؤمنين- فقال له أنا أدري لم تطعن على أمير المؤمنين- فقال أ تعني قصة بيعة أهلي من مصقلة بن هبيرة- قال لا أنت أوضع من ذلك- و لكنه ع قتل الفاعل من قوم لوط و المفعول به- و أنت أسفلهما- و من شعر علي بن الجهم لما حبسه المتوكل-

    • أ لم تر مظهرين علي عتباو هم بالأمس إخوان الصفاء
    • فلما أن بليت غدوا و راحواعلي أشد أسباب البلاء
    • أبت أخطارهم أن ينصرونيبمال أو بجاه أو ثراء
    • و خافوا أن يقال لهم خذلتمصديقا فادعوا قدم الجفاء
    • تظافرت الروافض و النصارىو أهل الاعتزال على هجائي
    • و عابوني و ما ذنبي إليهمسوى علمي بأولاد الزناء

    - . يعني بالروافض نجاح بن مسلمة و النصارى بختيشوع- و أهل الاعتزال علي بن يحيى بن المنجم- . قال أبو الفرج- و كان علي بن الجهم من الحشوية شديد النصب- عدوا للتوحيد و العدل- فلما سخط المتوكل على أحمد بن أبي دواد و كفاه- شمت به علي بن الجهم فهجاه و قال فيه-

    • يا أحمد بن أبي دواد دعوةبعثت عليك جنادلا و حديدا
    • ما هذه البدع التي سميتهابالجهل منك العدل و التوحيدا
    • أفسدت أمر الدين حين وليتهو رميته بأبي الوليد وليدا

    أبو الوليد بن أحمد بن أبي دواد و كان رتبه قاضيا-

    • لا محكما جلدا و لا مستطرفاكهلا و لا مستحدثا محمودا
    • شرها إذا ذكر المكارم و العلاذكر القلايا مبدئا و معيدا
    • و يود لو مسخت ربيعة كلهاو بنو أياد صحفة و ثريدا
    • و إذا تربع في المجالس خلتهضبعا و خلت بني أبيه قرودا
    • و إذا تبسم ضاحكا شبهتهشرقا تعجل شربه مردودا
    • لا أصبحت بالخير عين أبصرتتلك المناخر و الثنايا السودا

    - . و قال يهجوه لما فلج-

    • لم يبق منك سوى خيالك لامعافوق الفراش ممهدا بوساد
    • فرحت بمصرعك البرية كلهامن كان منهم موقنا بمعاد
    • كم مجلس لله قد عطلتهكي لا يحدث فيه بالإسناد
    • و لكم مصابيح لنا أطفأتهاحتى تحيد عن الطريق الهادي
    • و لكم كريمة معشر أرملتهاو محدث أوثقت في الأقياد
    • إن الأسارى في السجون تفرجوالما أتتك مواكب العواد
    • و غدا لمصرعك الطبيب فلم يجدلدواء دائك حيلة المرتاد
    • فذق الهوان معجلا و مؤجلاو الله رب العرش بالمرصاد
    • لا زال فالجك الذي بك دائماو فجعت قبل الموت بالأولاد

    و روى أبو الفرج الأصفهاني في كتاب الأغاني- في ترجمة مروان بن أبي حفصة الأصغر- أن علي بن الجهم خطب امرأة من قريش- فلم يزوجوه و بلغ المتوكل ذلك- فسأل عن السبب فحدث بقصة بني سامة بن لؤي- و أن أبا بكر و عمر لم يدخلاهم في قريش- و أن عثمان أدخلهم فيها- و أن عليا ع أخرجهم منها فارتدوا- و أنه قتل من ارتد منهم و سبى بقيتهم- فباعهم من مصقلة بن هبيرة فضحك المتوكل- و بعث إلى علي بن الجهم فأحضره- و أخبره بما قال القوم- و كان فيهم مروان بن أبي حفصة المكنى أبا السمط- و هو مروان الأصغر- و كان المتوكل يغريه بعلي بن الجهم- و يضعه على هجائه و ثلبه فيضحك منهما- فقال مروان

    • إن جهما حين تنسبهليس من عجم و لا عرب
    • لج في شتمي بلا سببسارق للشعر و النسب
    • من أناس يدعون أباما له في الناس من عقب

    - . فغضب علي بن الجهم و لم يجبه لأنه كان يستحقره- فأومأ إليه المتوكل أن يزيده فقال-

    • أ أنتم يا ابن جهم من قريشو قد باعوكم ممن تريد
    • أ ترجو أن تكاثرنا جهارابأصلكم و قد بيع الجدود

    - . فلم يجبه ابن الجهم فقال فيه أيضا-

    • علي تعرضت لي ضلهلجهلك بالشعر يا مائق
    • تروم قريشا و أنسابهاو أنت لأنسابها سارق
    • فإن كان سامة جدا لكمفأمك مني إذا طالق

    نسب مصقلة بن هبيرة

    فأما نسب مصقلة بن هبيرة- فإن ابن الكلبي قد ذكره في جمهرة النسب- فقال هو مصقلة بن هبيرة بن شبل بن يثربي- بن إمرئ القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة- بن شيبان بن ثعلبة بن عكابة بن صعب- بن علي بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب- بن أفصى بن دعمي بن جديلة- بن أسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان

    خبر بني ناجية مع علي

    و أما خبر بني ناجية مع أمير المؤمنين ع- فقد ذكره إبراهيم بن هلال الثقفي في كتاب الغارات- قال حدثني محمد بن عبد الله بن عثمان عن نصر بن مزاحم- قال حدثني عمر بن سعد- عمن حدثه ممن أدرك أمر بني ناجية- قال لما بايع أهل البصرة عليا بعد الهزيمة- دخلوا في الطاعة غير بني ناجية فإنهم عسكروا- فبعث إليهم علي ع رجلا من أصحابه في خيل ليقاتلهم- فأتاهم فقال ما بالكم عسكرتم- و قد دخل الناس في الطاعة غيركم- فافترقوا ثلاث فرق- فرقه قالوا كنا نصارى فأسلمنا- و دخلنا فيما دخل الناس فيه من الفتنة- و نحن نبايع كما بايع الناس فأمرهم فاعتزلوا- و فرقة قالوا كنا نصارى فلم نسلم- و خرجنا مع القوم الذين كانوا خرجوا- قهرونا فاخرجونا كرها فخرجنا معهم فهزموا- فنحن ندخل فيما دخل الناس فيه- و نعطيكم الجزية كما أعطيناهم- فقال اعتزلوا فاعتزلوا- و فرقة قالوا كنا نصارى فأسلمنا فلم يعجبنا الإسلام- فرجعنا إلى النصرانية- فنحن نعطيكم الجزية كما أعطاكم النصارى- فقال لهم توبوا و ارجعوا إلى الإسلام فأبوا- فقتل مقاتلهم و سبى ذراريهم- و قدم بهم على علي ع

    قصة الخريت بن راشد الناجي و خروجه على علي

    قال ابن هلال الثقفي- و روى محمد بن عبد الله بن عثمان عن أبي سيف- عن الحارث بن كعب الأزدي- عن عمه عبد الله بن قعين الأزدي قال كان الخريت بن راشد الناجي أحد بني ناجية- قد شهد مع علي ع صفين- فجاء إلى علي ع بعد انقضاء صفين- و بعد تحكيم الحكمين في ثلاثين من أصحابه- يمشي بينهم حتى قام بين يديه- فقال لا و الله لا أطيع أمرك و لا أصلي خلفك- و إني غدا لمفارق لك- فقال له ثكلتك أمك- إذا تنقض عهدك و تعصي ربك- و لا تضر إلا نفسك أخبرني لم تفعل ذلك- قال لأنك حكمت في الكتاب- و ضعفت عن الحق إذ جد الجد- و ركنت إلى القوم الذين ظلموا أنفسهم- فأنا عليك راد و عليهم ناقم و لكم جميعا مباين- . فقال له علي ع ويحك- هلم إلي أدارسك و أناظرك في السنن- و أفاتحك أمورا من الحق أنا أعلم بها منك- فلعلك تعرف ما أنت الآن له منكر- و تبصر ما أنت الآن عنه عم و به جاهل- فقال الخريت فإني غاد عليك غدا- فقال علي ع اغد و لا يستهوينك الشيطان- و لا يتقحمن بك رأي السوء- و لا يستخفنك الجهلاء الذين لا يعلمون- فو الله إن استرشدتني و استنصحتني- و قبلت مني لأهدينك سبيل الرشاد

    - . فخرج الخريت من عنده منصرفا إلى أهله- . قال عبد الله بن قعين فعجلت في أثره مسرعا- و كان لي من بني عمه صديق- فأردت أن ألقى ابن عمه في ذلك- فأعلمه بما كان من قوله لأمير المؤمنين- و آمر ابن عمه أن يشتد بلسانه عليه- و أن يأمره بطاعة أمير المؤمنين و مناصحته- و يخبره أن ذلك خير له في عاجل الدنيا و آجل الآخرة- . قال فخرجت حتى انتهيت إلى منزله و قد سبقني- فقمت عند باب دار فيها رجال من أصحابه- لم يكونوا شهدوا معه دخوله على أمير المؤمنين ع- فو الله ما رجع- و لا ندم على ما قال لأمير المؤمنين و ما رد عليه- و لكنه قال لهم يا هؤلاء- إني قد رأيت أن أفارق هذا الرجل- و قد فارقته على أن أرجع إليه من غد- و لا أرى إلا المفارقة- فقال له أكثر أصحابه لا تفعل حتى تأتيه- فإن أتاك بأمر تعرفه قبلت منه- و إن كانت الأخرى فما أقدرك على فراقه- قال لهم نعم ما رأيتم- قال فاستأذنت عليهم فأذنوا لي- فأقبلت على ابن عمه- و هو مدرك بن الريان الناجي و كان من كبراء العرب- فقلت له إن لك على حقا لإحسانك و ودك- و حق المسلم على المسلم- إن ابن عمك كان منه ما قد ذكر لك- فأخل به فاردد عليه رأيه و عظم عليه ما أتى- و اعلم أني خائف- إن فارق أمير المؤمنين أن يقتلك و نفسه و عشيرته- فقال جزاك الله خيرا من أخ- إن أراد فراق أمير المؤمنين ع ففي ذلك هلاكه- و إن اختار مناصحته و الإقامة معه- ففي ذلك حظه و رشده- . قال فأردت الرجوع إلى علي ع لأعلمه الذي كان- ثم اطمأننت إلى قول صاحبي- فرجعت إلى منزلي فبت ثم أصبحت- فلما ارتفع النهار أتيت أمير المؤمنين ع- فجلست عنده ساعة- و أنا أريد أن أحدثه بالذي كان على خلوة- فأطلت الجلوس و لا يزداد الناس إلا كثرة- فدنوت منه فجلست وراءه فأصغى إلي برأسه- فأخبرته بما سمعته من الخريت- و ما قلت لابن عمه و ما رد علي- فقال ع دعه- فإن قبل الحق و رجع عرفنا له ذلك و قبلناه منه- فقلت يا أمير المؤمنين فلم لا تأخذه الآن فتستوثق منه- فقال إنا لو فعلنا هذا بكل من يتهم من الناس- ملأنا السجون منهم- و لا أراني يسعني الوثوب بالناس- و الحبس لهم و عقوبتهم حتى يظهروا لي الخلاف- . قال فسكت عنه و تنحيت فجلست مع أصحابي هنيهة- فقال لي ع ادن مني فدنوت- فقال لي مسرا اذهب إلى منزل الرجل فاعلم ما فعل- فإنه قل يوم لم يكن يأتيني فيه قبل هذه الساعة- فأتيت إلى منزله فإذا ليس في منزله منهم ديار- فدرت على أبواب دور أخرى- كان فيها طائفة من أصحابه- فإذا ليس فيها داع و لا مجيب- فأقبلت إلى أمير المؤمنين ع فقال لي حين رآني- أ وطنوا فأقاموا أم جبنوا فظعنوا- قلت لا بل ظعنوا- فقال أبعدهم الله كما بعدت ثمود- أما و الله لو قد أشرعت لهم الأسنة- و صبت على هامهم السيوف لقد ندموا- إن الشيطان قد استهواهم و أضلهم- و هو غدا متبرئ منهم و مخل عنهم- فقام إليه زياد بن خصفة- فقال يا أمير المؤمنين- إنه لو لم يكن من مضرة هؤلاء إلا فراقهم إيانا- لم يعظم فقدهم علينا- فإنهم قلما يزيدون في عددنا لو أقاموا معنا- و قلما ينقصون من عددنا بخروجهم منا- و لكنا نخاف أن يفسدوا علينا جماعة كثيرة- ممن يقدمون عليهم من أهل طاعتك- فائذن لي في اتباعهم حتى أردهم عليك إن شاء الله- . فقال له ع فاخرج في آثارهم راشدا- فلما ذهب ليخرج قال له و هل تدري أين توجه القوم- قال لا و الله و لكني أخرج فأسأل و أتبع الأثر- فقال اخرج رحمك الله حتى تنزل دير أبي موسى- ثم لا تبرحه حتى يأتيك أمري- فإنهم إن كانوا خرجوا ظاهرين بارزين للناس في جماعة- فإن عمالي ستكتب إلي بذلك- و إن كانوا متفرقين مستخفين فذلك أخفى لهم- و سأكتب إلى من حولي من عمالي فيهم- .

    فكتب نسخة واحدة و أخرجها إلى العمال من عبد الله علي أمير المؤمنين- إلى من قرئ عليه كتابي هذا من العمال- أما بعد فإن رجالا لنا عندهم تبعة- خرجوا هرابا نظنهم خرجوا نحو بلاد البصرة- فاسأل عنهم أهل بلادك- و اجعل عليهم العيون في كل ناحية من أرضك- ثم اكتب إلي بما ينتهي إليك عنهم و السلام فخرج زياد بن خصفة حتى أتى داره- و جمع أصحابه فحمد الله و أثنى عليه- ثم قال يا معشر بكر بن وائل- إن أمير المؤمنين ندبني لأمر من أموره مهم له- و أمرني بالانكماش فيه بالعشيرة- حتى آتي أمره و أنتم شيعته و أنصاره- و أوثق حي من أحياء العرب في نفسه- فانتدبوا معي الساعة و عجلوا- فو الله ما كان إلا ساعة حتى اجتمع إليه مائة و ثلاثون رجلا- فقال اكتفينا لا نريد أكثر من هؤلاء- فخرج حتى قطع الجسر- ثم أتى دير أبي موسى فنزله- فأقام به بقية يومه ذلك- ينتظر أمر أمير المؤمنين ع- . قال إبراهيم بن هلال- فحدثني محمد بن عبد الله- عن ابن أبي سيف- عن أبي الصلت التيمي- عن أبي سعيد- عن عبد الله بن وأل التيمي- قال إني لعند أمير المؤمنين إذا فيج- قد جاءه يسعى بكتاب- من قرظة بن كعب بن عمرو الأنصاري- و كان أحد عماله فيه- لعبد الله علي أمير المؤمنين من قرظة بن كعب- سلام عليك- فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو- أما بعد فإني أخبر أمير المؤمنين- أن خيلا مرت من قبل الكوفة متوجهة نحو نفر- و أن رجلا من دهاقين أسفل الفرات قد أسلم و صلى- يقال له زاذان فروخ أقبل من عند أخوال له فلقوه- فقالوا له أ مسلم أنت أم كافر- قال بل مسلم- قالوا فما تقول في علي- قال أقول فيه خيرا- أقول إنه أمير المؤمنين ع و سيد البشر- و وصي رسول الله ص- فقالوا كفرت يا عدو الله- ثم حملت عليه عصابة منهم فقطعوه بأسيافهم- و أخذوا معه رجلا من أهل الذمة يهوديا- فقالوا له ما دينك قال يهودي- فقالوا خلوا سبيل هذا لا سبيل لكم عليه- فأقبل إلينا ذلك الذمي فأخبرنا الخبر- و قد سألت عنهم فلم يخبرني أحد عنهم بشي ء- فليكتب إلي أمير المؤمنين فيهم برأي أنته إليه- إن شاء الله- .

    فكتب إليه أمير المؤمنين ع أما بعد- فقد فهمت ما ذكرت من أمر العصابة التي مرت بعملك- فقتلت البر المسلم- و أمن عندهم المخالف المشرك- و أن أولئك قوم استهواهم الشيطان فضلوا- كالذين حسبوا ألا تكون فتنة فعموا و صموا- فأسمع بهم و أبصر يوم تخبر أعمالهم- فالزم عملك و أقبل على خراجك- فإنك كما ذكرت في طاعتك و نصيحتك و السلام

    قال فكتب علي ع إلى زياد بن خصفة- مع عبد الله بن وأل التيمي كتابا نسخته- أما بعد- فقد كنت أمرتك أن تنزل دير أبي موسى- حتى يأتيك أمري- و ذلك أني لم أكن علمت أين توجه القوم- و قد بلغني أنهم أخذوا نحو قرية من قرى السواد- فاتبع آثارهم و سل عنهم- فإنهم قد قتلوا رجلا من أهل السواد مسلما مصليا- فإذا أنت لحقت بهم فارددهم إلي- فإن أبوا فناجزهم- و استعن بالله عليهم- فإنهم قد فارقوا الحق- و سفكوا الدم الحرام- و أخافوا السبيل و السلام

    - . قال عبد الله بن وأل- فأخذت الكتاب منه ع و أنا يومئذ شاب- فمضيت به غير بعيد ثم رجعت إليه- فقلت يا أمير المؤمنين- أ لا أمضي مع زياد بن خصفة إلى عدوك- إذا دفعت إليه كتابك- فقال يا ابن أخي افعل- فو الله إني لأرجو أن تكون من أعواني على الحق- و أنصاري على القوم الظالمين- قال فو الله ما أحب أن لي بمقالته تلك حمر النعم- فقلت له يا أمير المؤمنين- أنا و الله كذلك من أولئك- أنا و الله حيث تحب- . ثم مضيت إلى زياد بالكتاب- و أنا على فرس رائع كريم و على السلاح- فقال لي زياد يا ابن أخي و الله ما لي عنك من غنى- و إني أحب أن تكون معي في وجهي هذا- فقلت إني قد استأذنت أمير المؤمنين في ذلك- فأذن لي فسر بذلك- ثم خرجنا حتى أتينا الموضع الذي كانوا فيه- فسألنا عنهم فقيل أخذوا نحو المدائن فلحقناهم- و هم نزول بالمدائن و قد أقاموا بها يوما و ليلة- و قد استراحوا و علفوا خيولهم فهم جامون مريحون- و أتيناهم و قد تقطعنا و لغبنا و نصنا- فلما رأونا وثبوا على خيولهم- فاستووا عليها فجئنا حتى انتهينا إليهم- فنادى الخريت بن راشد يا عميان القلوب و الأبصار- أ مع الله و كتابه أنتم أم مع القوم الظالمين- فقال له زياد بن خصفة- بل مع الله و كتابه و سنة رسوله- و مع من الله و رسوله و كتابه آثر عنده من الدنيا ثوابا- و لو أنها منذ يوم خلقت إلى يوم تفنى لآثر الله عليها- أيها العمي الأبصار الصم الأسماع- . فقال الخريت فأخبرونا ما تريدون- فقال له زياد و كان مجربا رفيقا- قد ترى ما بنا من النصب و اللغوب- و الذي جئنا له- لا يصلح فيه الكلام علانية على رءوس أصحابك- و لكن تنزلون و ننزل ثم نخلو جميعا- فنتذاكر أمرنا و ننظر فيه- فإن رأيت فيما جئنا له حظا لنفسك قبلته- و إن رأيت فيما أسمع منك أمرا- أرجو فيه العافية لنا و لك لم أرده عليك- .

    فقال الخريت انزل فنزل فأقبل إلينا زياد- فقال انزلوا على هذا الماء- فأقبلنا حتى انتهينا إلى الماء فنزلنا به- فما هو إلا أن نزلنا فتفرقنا- فتحلقنا عشرة و تسعة و ثمانية و سبعة- تضع كل حلقة طعامها بين أيديها- لتأكل ثم تقوم إلى الماء فتشرب- .

    و قال لنا زياد علقوا على خيولكم فعلقنا عليها مخاليها- و وقف زياد في خمسة فوارس- أحدهم عبد الله بن وأل بيننا و بين القوم- و انطلق القوم فتنحوا فنزلوا و أقبل إلينا زياد- فلما رأى تفرقنا و تحلقنا- قال سبحان الله أنتم أصحاب حرب- و الله لو أن هؤلاء جاءوكم الساعة على هذه الحالة- ما أرادوا من غرتكم أفضل من أعمالكم التي أنتم عليها- عجلوا قوموا إلى خيولكم فأسرعنا- فمنا من يتوضأ و منا من يشرب و منا من يسقي فرسه- حتى إذا فرغنا من ذلك أتينا زيادا- و إن في يده لعرقا ينهسه فنهس منه نهستين أو ثلاثة- ثم أتى بإداوة فيها ماء فشرب ثم ألقى العرق من يده- و قال يا هؤلاء إنا قد لقينا العدو- و إن القوم لفي عدتكم- و لقد حزرتهم فما أظن أحد الفريقين- يزيد على الآخر خمسة نفر- فإني أرى أمركم و أمرهم سيصير إلى القتال- فإن كان ذلك فلا تكونوا أعجز الفريقين- . ثم قال ليأخذ كل رجل منكم بعنان فرسه- فإذا دنوت منهم و كلمت صاحبهم- فإن تابعني على ما أريد- و إلا فإذا دعوتكم فاستووا على متون خيلكم- ثم أقبلوا معا غير متفرقين- ثم استقدم أمامنا و أنا معه- فسمعت رجلا من القوم يقول- جاءكم القوم و هم كالون معيون- و أنتم جامون مريحون- فتركتموهم حتى نزلوا فأكلوا و شربوا- و أراحوا دوابهم هذا و الله سوء الرأي- .

    قال و دعا زياد صاحبهم الخريت- فقال له اعتزل ننظر في أمرنا- فأقبل إليه في خمسة نفر- فقلت لزياد أدعو لك ثلاثة نفر من أصحابنا- حتى نلقاهم في عددهم- فقال ادع من أحببت- فدعوت له ثلاثة فكنا خمسة و هم خمسة- . فقال له زياد- ما الذي نقمت على أمير المؤمنين و علينا حتى فارقتنا- فقال لم أرض صاحبكم إماما و لم أرض بسيرتكم سيرة- فرأيت أن أعتزل- و أكون مع من يدعو إلى الشورى بين الناس- فإذا اجتمع الناس على رجل- هو لجميع الأمة رضا كنت مع الناس- . فقال زياد ويحك- و هل يجتمع الناس على رجل يداني عليا- عالما بالله و بكتابه و سنة رسوله- مع قرابته و سابقته في الإسلام- فقال الخريت هو ما أقول لك- فقال ففيم قتلتم الرجل المسلم- فقال الخريت ما أنا قتلته قتلته طائفة من أصحابي- قال فادفعهم إلينا قال ما إلي ذلك من سبيل- قال أو هكذا أنت فاعل قال هو ما تسمع- . قال فدعونا أصحابنا و دعا الخريت أصحابه ثم اقتتلنا- فو الله ما رأيت قتالا مثله منذ خلقني الله- لقد تطاعنا بالرماح حتى لم يبق في أيدينا رمح- ثم اضطربنا بالسيوف حتى انحنت- و عقرت عامه خيلنا و خيلهم- و كثرت الجراح فيما بيننا و بينهم- و قتل منا رجلان- مولى لزياد كانت معه رأيته يدعى سويدا- و رجل من الأبناء يدعى واقد بن بكر- و صرع منهم خمسة نفر- و حال الليل بيننا و بينهم- و قد و الله كرهونا و كرهناهم- و هرونا و هررناهم- و قد جرح زياد و جرحت- ثم إنا بتنا في جانب و تنحوا- فمكثوا ساعة من الليل ثم مضوا فذهبوا و أصبحنا- فوجدناهم قد ذهبوا فو الله ما كرهنا ذلك- فمضينا حتى أتينا البصرة- و بلغنا أنهم أتوا الأهواز فنزلوا في جانب منها- و تلاحق بهم ناس من أصحابهم نحو مائتين- كانوا معهم بالكوفة- لم يكن لهم من القوة ما ينهضون به معهم حين نهضوا- فاتبعوهم من بعد لحوقهم بالأهواز فأقاموا معهم- . قال و كتب زياد بن خصفة إلى علي ع- أما بعد- فإنا لقينا عدو الله الناجي و أصحابه بالمدائن- فدعوناهم إلى الهدى و الحق و كلمة السواء- فتولوا عن الحق و أخذتهم العزة بالإثم- و زين لهم الشيطان أعمالهم فصدهم عن السبيل- فقصدونا و صمدنا صمدهم- فاقتتلنا قتالا شديدا- ما بين قائم الظهر إلى أن دلكت الشمس- و استشهد منا رجلان صالحان- و أصيب منهم خمسة نفر و خلوا لنا المعركة- و قد فشت فينا و فيهم الجراح- ثم إن القوم لما أدركوا الليل خرجوا من تحته- متنكرين إلى أرض الأهواز- و قد بلغني أنهم نزلوا من الأهواز جانبا- و نحن بالبصرة نداوي جراحنا- و ننتظر أمرك رحمك الله و السلام- . فلما أتاه الكتاب قرأه على الناس- فقام إليه معقل بن قيس الرياحي- فقال أصلحك الله يا أمير المؤمنين- إنما كان ينبغي أن يكون مكان كل رجل من هؤلاء- الذين بعثتهم في طلبهم عشرة من المسلمين- فإذا لحقوهم استأصلوا شأفتهم و قطعوا دابرهم- فأما أن تلقاهم بأعدادهم- فلعمري ليصبرن لهم- فإنهم قوم عرب و العدة تصبر للعدة- فيقاتلون كل القتال- .

    قال فقال ع له تجهز يا معقل إليهم- و ندب معه ألفين من أهل الكوفة- فيهم يزيد بن معقل

    و كتب إلى عبد الله بن العباس بالبصرة رحمه الله تعالى أما بعد- فابعث رجلا من قبلك صليبا شجاعا- معروفا بالصلاح في ألفي رجل من أهل البصرة- فليتبع معقل بن قيس- فإذا خرج من أرض البصرة- فهو أمير أصحابه حتى يلقى معقلا- فإذا لقيه فمعقل أمير الفريقين- فليسمع منه و ليطعه و لا يخالفه- و مر زياد بن خصفة فليقبل إلينا- فنعم المرء زياد و نعم القبيل قبيله و السلام قال و كتب ع إلى زياد بن خصفة- أما بعد فقد بلغني كتابك- و فهمت ما ذكرت به الناجي و أصحابه- الذين طبع الله على قلوبهم- و زين لهم الشيطان أعمالهم- فهم حيارى عمون- يحسبون أنهم يحسنون صنعا- و وصفت ما بلغ بك و بهم الأمر- فأما أنت و أصحابك فلله سعيكم و عليه جزاؤكم- و أيسر ثواب الله للمؤمن خير له من الدنيا- التي يقبل الجاهلون بأنفسهم عليها- فما عندكم ينفد و ما عند الله باق- و لنجزين الذين صبروا أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون- و أما عدوكم الذين لقيتم فحسبهم خروجهم من الهدى- و ارتكاسهم في الضلالة و ردهم الحق و جماحهم في التيه- فذرهم و ما يفترون- و دعهم في طغيانهم يعمهون- فأسمع بهم و أبصر- فكأنك بهم عن قليل بين أسير و قتيل- فأقبل إلينا أنت و أصحابك مأجورين- فقد أطعتم و سمعتم و أحسنتم البلاء و السلام

    - . قال و نزل الناجي جانبا من الأهواز- و اجتمع إليه علوج كثير من أهلها- ممن أراد كسر الخراج و من اللصوص- و طائفة أخرى من الأعراب ترى رأيه- . قال إبراهيم بن هلال- فحدثنا محمد بن عبد الله- قال حدثني ابن أبي سيف- عن الحارث بن كعب- عن عبد الله بن قعين- قال كنت أنا و أخي كعب بن قعين في ذلك الجيش- مع معقل بن قيس- فلما أراد الخروج أتى أمير المؤمنين ع يودعه-

    فقال يا معقل بن قيس اتق الله ما استطعت- فإنه وصية الله للمؤمنين- لا تبغ على أهل القبلة- و لا تظلم أهل الذمة و لا تتكبر- فإن الله لا يحب المتكبرين

    - فقال معقل الله المستعان فقال خير مستعان- .

    ثم قام فخرج و خرجنا معه حتى نزل الأهواز- فأقمنا ننتظر بعث البصرة فأبطأ علينا فقام معقل- فقال أيها الناس إنا قد انتظرنا أهل البصرة- و قد أبطئوا علينا- و ليس بنا بحمد الله قلة و لا وحشة إلى الناس- فسيروا بنا إلى هذا العدو القليل الذليل- فإني أرجو أن ينصركم الله و يهلكهم- فقام إليه أخي كعب بن قعين- فقال أصبت إن شاء الله رأينا رأيك- و إني لأرجو أن ينصرنا الله عليهم- و إن كانت الأخرى- فإن في الموت على الحق لتعزية عن الدنيا- فقال سيروا على بركة الله فسرنا- فو الله ما زال معقل بن قيس لي و لأخي مكرما وادا- ما يعدل بنا أحدا من الجند- و لا يزال يقول لأخي- كيف قلت إن في الموت على الحق لتعزية عن الدنيا- صدقت و الله و أحسنت و وفقت وفقك الله- قال فو الله ما سرنا يوما- و إذا بفيج يشتد بصحيفة في يده- . من عبد الله بن عباس إلى معقل بن قيس- أما بعد فإن أدركك رسولي بالمكان الذي كنت مقيما به- أو أدركك و قد شخصت منه- فلا تبرحن من المكان الذي ينتهي إليك رسولي و أنت فيه- حتى يقدم عليك بعثنا الذي وجهناه إليك- فقد وجهت إليك خالد بن معدان الطائي- و هو من أهل الدين و الصلاح و النجدة- فاسمع منه و أعرف ذلك له إن شاء الله و السلام- . قال فقرأه معقل بن قيس على أصحابه- فسروا به و حمدوا الله- و قد كان ذلك الوجه هالهم- و أقمنا حتى قدم علينا خالد بن معدان الطائي- و جاءنا حتى دخل على صاحبنا- فسلم عليه بالإمرة- و اجتمعنا جميعا في عسكر واحد- ثم خرجنا إلى الناجي و أصحابه- فأخذوا يرتفعون نحو جبال رامهرمز- يريدون قلعة حصينة و جاءنا أهل البلد- فأخبرونا بذلك فخرجنا في آثارهم فلحقناهم- و قد دنوا من الجبل فصففنا لهم ثم أقبلنا نحوهم- فجعل معقل على ميمنته يزيد بن المعقل الأزدي- و على ميسرته منجاب بن راشد الضبي- و وقف الخريت بن راشد الناجي بمن معه من العرب- فكانوا ميمنة- و جعل أهل البلد و العلوج- و من أراد كسر الخراج و جماعة من الأكراد ميسرة- . قال و سار فينا معقل يحرضنا- و يقول يا عباد الله لا تبدءوا القوم و غضوا الأبصار- و أقلوا الكلام- و وطنوا أنفسكم على الطعن و الضرب- و أبشروا في قتالهم بالأجر العظيم- إنما تقاتلون مارقة مرقت و علوجا منعوا الخراج- و لصوصا و أكرادا فما تنتظرون- فإذا حملت فشدوا شدة رجل واحد- . قال فمر في الصف يكلمهم يقول هذه المقالة- حتى إذا مر بالناس كلهم أقبل- فوقف وسط الصف في القلب- و نظرنا إليه ما يصنع- فحرك رأسه تحريكتين- ثم حمل في الثالثة و حملنا معه جميعا- فو الله ما صبروا لنا ساعة حتى ولوا و انهزموا- و قتلنا سبعين عربيا من بني ناجية- و من بعض من اتبعه من العرب- و نحو ثلاثمائة من العلوج و الأكراد- . قال كعب و نظرت فإذا صديقي مدرك بن الريان قتيلا- و خرج الخريت منهزما- حتى لحق بسيف من أسياف البحر- و بها جماعة من قومه كثير- فما زال يسير فيهم و يدعوهم إلى خلاف علي ع- و يزين لهم فراقه و يخبرهم أن الهدى في حربه و مخالفته- حتى اتبعه منهم ناس كثير- . و أقام معقل بن قيس بأرض الأهواز- و كتب إلى أمير المؤمنين ع بالفتح- و كنت أنا الذي قدم بالكتاب عليه و كان في الكتاب- لعبد الله علي أمير المؤمنين من معقل بن قيس- سلام عليك فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو- أما بعد فإنا لقينا المارقين- و قد استظهروا علينا بالمشركين- فقتلنا منهم ناسا كثيرا و لم نعد فيهم سيرتك- فلم نقتل منهم مدبرا و لا أسيرا- و لم نذفف منهم على جريح- و قد نصرك الله و المسلمين- و الحمد لله رب العالمين- . قال فلما قدمت بالكتاب على علي ع- قرأه على أصحابه و استشارهم في الرأي- فاجتمع رأي عامتهم على قول واحد- قالوا نرى أن تكتب إلى معقل بن قيس يتبع آثارهم- و لا يزال في طلبهم حتى يقتلهم- أو ينفيهم من أرض الإسلام- فإنا لا نأمن أن يفسدوا عليك الناس- .

    قال فردني إليه و كتب معي- أما بعد- فالحمد لله على تأييده أولياءه و خذله أعداءه- جزاك الله و المسلمين خيرا- فقد أحسنتم البلاء و قضيتم ما عليكم- فاسأل عن أخي بني ناجية- فإن بلغك أنه استقر في بلد من البلدان- فسر إليه حتى تقتله أو تنفيه- فإنه لم يزل للمسلمين عدوا- و للفاسقين وليا و السلام

    - . قال فسأل معقل عن مسيره- و المكان الذي انتهى إليه- فنبئ بمكانه بسيف البحر بفارس- و أنه قد رد قومه عن طاعة علي ع- و أفسد من قبله من عبد القيس- و من والاهم من سائر العرب- و كان قومه قد منعوا الصدقة عام صفين- و منعوها في ذلك العام أيضا- فسار إليهم معقل بن قيس في ذلك الجيش- من أهل الكوفة و البصرة- فأخذوا على أرض فارس- حتى انتهوا إلى أسياف البحر- فلما سمع الخريت بن راشد بمسيره- أقبل على من كان معه من أصحابه- ممن يرى رأي الخوارج- فأسر إليهم إني أرى رأيكم- و أن عليا ما كان ينبغي له أن يحكم الرجال في دين الله- و قال لمن يرى رأي عثمان و أصحابه أنا على رأيكم- و إن عثمان قتل مظلوما معقولا- و قال لمن منع الصدقة- شدوا أيديكم على صدقاتكم- ثم صلوا بها أرحامكم- و عودوا إن شئتم على فقرائكم- فأرضى كل طائفة بضرب من القول- و كان فيهم نصارى كثير- و قد كانوا أسلموا- فلما رأوا ذلك الاختلاف- قالوا و الله لديننا الذي خرجنا منه خير- و أهدى من دين هؤلاء- الذين لا ينهاهم دينهم عن سفك الدماء- و إخافة السبل فرجعوا إلى دينهم- . فلقي الخريت أولئك فقال ويحكم- إنه لا ينجيكم من القتل- إلا الصبر لهؤلاء القوم و لقتالهم- أ تدرون ما حكم علي فيمن أسلم من النصارى- ثم رجع إلى النصرانية- لا و الله لا يسمع له قولا و لا يرى له عذرا- و لا يقبل منه توبة و لا يدعوه إليها- و إن حكمه فيه أن يضرب عنقه ساعة يستمكن منه- فما زال حتى خدعهم- و جاءهم من كان من بني ناجية في تلك الناحية و من غيرهم- فاجتمع إليه ناس كثير و كان منكرا داهيا- . قال فلما رجع معقل- قرأ على أصحابه كتابا من علي ع- فسار إليهم معقل بن قيس في ذلك الجيش- من أهل الكوفة و البصرة- فأخذوا على أرض فارس- حتى انتهوا إلى أسياف البحر- فلما سمع الخريت بن راشد بمسيره- أقبل على من كان معه من أصحابه- ممن يرى رأي الخوارج- فأسر إليهم إني أرى رأيكم- و أن عليا ما كان ينبغي له أن يحكم الرجال في دين الله- و قال لمن يرى رأي عثمان و أصحابه أنا على رأيكم- و إن عثمان قتل مظلوما معقولا- و قال لمن منع الصدقة- شدوا أيديكم على صدقاتكم- ثم صلوا بها أرحامكم- و عودوا إن شئتم على فقرائكم- فأرضى كل طائفة بضرب من القول- و كان فيهم نصارى كثير- و قد كانوا أسلموا- فلما رأوا ذلك الاختلاف- قالوا و الله لديننا الذي خرجنا منه خير- و أهدى من دين هؤلاء- الذين لا ينهاهم دينهم عن سفك الدماء- و إخافة السبل فرجعوا إلى دينهم- . فلقي الخريت أولئك فقال ويحكم- إنه لا ينجيكم من القتل- إلا الصبر لهؤلاء القوم و لقتالهم- أ تدرون ما حكم علي فيمن أسلم من النصارى- ثم رجع إلى النصرانية- لا و الله لا يسمع له قولا و لا يرى له عذرا- و لا يقبل منه توبة و لا يدعوه إليها- و إن حكمه فيه أن يضرب عنقه ساعة يستمكن منه- فما زال حتى خدعهم- و جاءهم من كان من بني ناجية في تلك الناحية و من غيرهم- فاجتمع إليه ناس كثير و كان منكرا داهيا- . قال فلما رجع معقل- قرأ على أصحابه كتابا من علي ع- فيه من عبد الله علي أمير المؤمنين- إلى من قرئ عليه كتابي هذا- من المسلمين و المؤمنين- و المارقين و النصارى و المرتدين- سلام على من اتبع الهدى- و آمن بالله و رسوله و كتابه- و البعث بعد الموت وافيا بعهد الله- و لم يكن من الخائنين- أما بعد فإني أدعوكم إلى كتاب الله و سنة نبيه- و أن أعمل فيكم بالحق- و بما أمر الله تعالى في كتابه- فمن رجع منكم إلى رحله و كف يده- و اعتزل هذا المارق الهالك المحارب- الذي حارب الله و رسوله و المسلمين- و سعى في الأرض فسادا- فله الأمان على ماله و دمه- و من تابعه على حربنا و الخروج من طاعتنا- استعنا بالله عليه و جعلناه بيننا و بينه- و كفى بالله وليا و السلام

    - . قال فأخرج معقل راية أمان فنصبها- و قال من أتاها من الناس فهو آمن إلا الخريت- و أصحابه الذين نابذوا أول مرة- فتفرق عن الخريت كل من كان معه من غير قومه- و عبأ معقل بن قيس أصحابه- ثم زحف بهم نحوه- و قد حضر مع الخريت جميع قومه- مسلمهم و نصرانيهم و مانعي الصدقة منهم- فجعل مسلميهم يمنة- و النصارى و مانعي الصدقة يسرة- و جعل يقول لقومه امنعوا اليوم حريمكم- و قاتلوا عن نسائكم و أولادكم- و الله لئن ظهروا عليكم ليقتلنكم و ليسلبنكم- . فقال له رجل من قومه- هذا و الله ما جرته علينا يدك و لسانك- فقال لهم قاتلوا فقد سبق السيف العذل- . قال و سار معقل بن قيس يحرض أصحابه- فيما بين الميمنة و الميسرة- و يقول أيها الناس- ما تدرون ما سيق إليكم في هذا الموقف من الأجر العظيم- إن الله ساقكم إلى قوم منعوا الصدقة- و ارتدوا عن الإسلام- و نكثوا البيعة ظلما و عدوانا- إني شهيد لمن قتل منكم بالجنة- و من عاش بأن الله يقر عينه بالفتح و الغنيمة- ففعل ذلك حتى مر بالناس أجمعين- ثم وقف في القلب برايته- و بعث إلى يزيد بن المعقل الأزدي و هو في الميمنة- أن احمل عليهم فحمل فثبتوا له- فقاتل طويلا و قاتلوه- ثم رجع حتى وقف موقفه الذي كان فيه من الميمنة- ثم بعث إلى المنجاب بن راشد الضبي و هو في الميسرة- أن احمل عليهم فحمل فثبتوا له- فقاتل طويلا و قاتلوه- ثم رجع حتى وقف موقفه الذي كان في الميسرة- ثم بعث معقل إلى ميمنته و ميسرته- إذا حملت فاحملوا جميعا- ثم أجرى فرسه و ضربها و حمل أصحابه فصبروا لهم ساعة- .

    ثم إن النعمان بن صهبان الراسبي بصر بالخريت- فحمل عليه فصرعه عن فرسه- ثم نزل إليه و قد جرحه- فاختلفا بينهما ضربتين- فقتله النعمان و قتل معه في المعركة سبعون و مائة- و ذهب الباقون في الأرض يمينا و شمالا- و بعث معقل الخيل إلى رحالهم- فسبى من أدرك فيها رجالا و نساء و صبيانا ثم نظر فيهم- فمن كان مسلما خلاه و أخذ بيعته و خلى سبيل عياله- و من كان ارتد عن الإسلام- عرض عليه الرجوع إلى الإسلام و إلا القتل فأسلموا- فخلى سبيلهم و سبيل عيالاتهم إلا شيخا منهم نصرانيا- يقال له الرماحس بن منصور- فإنه قال و الله ما زلت مصيبا مذ عقلت- إلا في خروجي من ديني دين الصدق إلى دينكم دين السوء- لا و الله لا أدع ديني و لا أقرب دينكم ما حييت- . فقدمه معقل فضرب عنقه و جمع الناس- فقال أدوا ما عليكم في هذه السنين من الصدقة- فأخذ من المسلمين عقالين- و عمد إلى النصارى و عيالاتهم فاحتملهم معه- و أقبل المسلمون الذين كانوا معهم يشيعونهم- فأمر معقل بردهم- فلما ذهبوا لينصرفوا تصايحوا- و دعا الرجال و النساء بعضهم إلى بعض- . قال فلقد رحمتهم رحمة ما رحمتها أحدا قبلهم و لا بعدهم- و كتب معقل إلى علي ع- أما بعد- فإني أخبر أمير المؤمنين عن جنده و عن عدوه- إنا دفعنا إلى عدونا بأسياف البحر- فوجدنا بها قبائل ذات حد و عدد و قد جمعوا لنا- فدعوناهم إلى الجماعة و الطاعة- و إلى حكم الكتاب و السنة- و قرأنا عليهم كتاب أمير المؤمنين ع- و رفعنا لهم راية أمان فمالت إلينا طائفة منهم- و ثبتت طائفة أخرى فقبلنا أمر التي أقبلت- و صمدنا إلى التي أدبرت- فضرب الله وجوههم و نصرنا عليهم- فأما من كان مسلما فإنا مننا عليه- و أخذنا بيعته لأمير المؤمنين- و أخذنا منهم الصدقة التي كانت عليهم- و أما من ارتد- فعرضنا عليهم الرجوع إلى الإسلام و إلا قتلناهم- فرجعوا إلى الإسلام غير رجل واحد فقتلناه- و أما النصارى فإنا سبيناهم و أقبلنا بهم- ليكونوا نكالا لمن بعدهم من أهل الذمة- كي لا يمنعوا الجزية- و لا يجترئوا على قتال أهل القبلة- و هم للصغار و الذلة أهل- رحمك الله يا أمير المؤمنين- و عليك الصلاة و السلام- و أوجب لك جنات النعيم و السلام- . قال ثم أقبل بالأسارى- حتى مر على مصقلة بن هبيرة الشيباني- و هو عامل لعلي ع على أردشيرخرة و هم خمسمائة إنسان- فبكى إليه النساء و الصبيان و تصايح الرجال- يا أبا الفضل يا حامل الثقل- يا مؤي الضعيف و فكاك العصاة- امنن علينا فاشترنا و أعتقنا- فقال مصقلة أقسم بالله لأتصدقن عليهم- إن الله يجزي المتصدقين- فبلغ قوله معقل بن قيس- فقال و الله لو أعلمه قالها توجعا لهم- و إزراء علي لضربت عنقه- و إن كان في ذلك فناء بني تميم و بكر بن وائل- . ثم إن مصقلة بعث ذهل بن الحارث الذهلي إلى معقل- فقال بعني نصارى ناجية- فقال أبيعكهم بألف ألف درهم فأبى عليه- فلم يزل يراوده حتى باعه إياهم بخمسمائة ألف درهم- و دفعهم إليه- و قال عجل بالمال إلى أمير المؤمنين ع- فقال مصقلة أنا باعث الآن بصدر منه- ثم أتبعك بصدر آخر- ثم كذلك حتى لا يبقى منه شي ء- و أقبل معقل إلى أمير المؤمنين ع- فأخبره بما كان من الأمر- فقال له أحسنت و أصبت و وفقت- . و انتظر علي ع مصقلة أن يبعث بالمال فأبطأ به- و بلغ عليا ع أن مصقلة خلى الأسارى- و لم يسألهم أن يعينوه في فكاك أنفسهم بشي ء- فقال ما أرى مصقلة إلا قد حمل حمالة- و لا أراكم إلا سترونه عن قريب مبلدحا-

    ثم كتب إليه أما بعد فإن من أعظم الخيانة خيانة الأمة- و أعظم الغش على أهل المصر غش الإمام- و عندك من حق المسلمين خمسمائة ألف درهم- فابعث بها إلى حين يأتيك رسولي- و إلا فأقبل إلي حين تنظر في كتابي- فإني قد تقدمت إلى رسولي ألا يدعك ساعة واحدة- تقيم بعد قدومه عليك- إلا أن تبعث بالمال و السلام

    - . و كان الرسول أبو جرة الحنفي- فقال له أبو جرة إن تبعث بهذا المال- و إلا فاشخص معي إلى أمير المؤمنين- فلما قرأ كتابه أقبل حتى نزل البصرة- و كان العمال يحملون المال من كور البصرة إلى ابن عباس- فيكون ابن عباس هو الذي يبعث به إلى أمير المؤمنين ع- ثم أقبل من البصرة حتى أتى عليا ع بالكوفة- فأقره أياما لم يذكر له شيئا ثم سأله المال- فأدى إليه مائتي ألف درهم و عجز عن الباقي- . قال فروى ابن أبي سيف- عن أبي الصلت عن ذهل بن الحارث- قال دعاني مصقلة إلى رحله- فقدم عشاء فطعمنا منه- ثم قال و الله إن أمير المؤمنين ع يسألني هذا المال- و و الله ما أقدر عليه- فقلت له لو شئت لم يمض عليك جمعة حتى تجمع هذا المال- فقال ما كنت لأحملها قومي و لا أطلب فيها إلى أحد- . ثم قال و الله لو أن ابن هند مطالبي بها- أو ابن عفان لتركها لي- أ لم تر إلى عثمان كيف أعطى الأشعث مائة ألف درهم- من خراج آذربيجان في كل سنة- فقلت إن هذا لا يرى ذلك الرأي- و ما هو بتارك لك شيئا- فسكت ساعة و سكت عنه- فما مكث ليلة واحدة بعد هذا الكلام حتى لحق بمعاوية- . فبلغ ذلك عليا ع- فقال ما له ترحه الله- فعل فعل السيد و فر فرار العبد- و خان خيانة الفاجر- أما إنه لو أقام فعجز ما زدنا على حبسه- فإن وجدنا له شيئا أخذناه- و إن لم نجد له مالا تركناه- ثم سار علي ع إلى داره فهدمها- . و كان أخوه نعيم بن هبيرة الشيباني شيعة لعلي ع مناصحا- فكتب إليه مصقلة من الشام مع رجل من نصارى تغلب- يقال له حلوان- أما بعد فإني كلمت معاوية فيك- فوعدك الكرامة و مناك الإمارة- فأقبل ساعة تلقى رسولي و السلام- . فأخذه مالك بن كعب الأرحبي فسرح به إلى علي ع- فأخذ كتابه فقرأه ثم قدمه فقطع يده فمات- و كتب نعيم إلى أخيه مصقلة شعرا لم يرده عليه-

    • لا ترمين هداك الله معترضابالظن منك فما بالي و حلوانا
    • ذاك الحريص على ما نال من طمعو هو البعيد فلا يورثك أحزانا
    • ما ذا أردت إلى إرساله سفهاترجو سقاط امرئ لم يلف وسنانا
    • عرضته لعلي إنه أسديمشي العرضنة من آساد خفانا
    • قد كنت في خير مصطاف و مرتبعتحمي العراق و تدعى خير شيبانا
    • حتى تقحمت أمرا كنت تكرههللراكبين له سرا و إعلانا
    • لو كنت أديت مال الله مصطبراللحق زكيت أحيانا و موتانا
    • لكن لحقت بأهل الشام ملتمسافضل ابن هند فذاك الرأي أشجانا
    • فاليوم تقرع سن العجز من ندمما ذا تقول و قد كان الذي كانا
    • أصبحت تبغضك الأحياء قاطبةلم يرفع الله بالعصيان إنسانا

    فلما بلغ الكتاب إليه علم أن النصراني قد هلك- و لم يلبث التغلبيون إلا قليلا حتى بلغهم هلاك صاحبهم- فأتوا مصقلة فقالوا أنت أهلكت صاحبنا- فإما أن تجيئنا به و إما أن تديه- فقال أما أن أجي ء به فلست أستطيع ذلك- و أما أن أديه فنعم فوداه- . قال إبراهيم و حدثني ابن أبي سيف- عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه- قال قيل لعلي ع حين هرب مصقلة- اردد الذين سبوا و لم تستوف أثمانهم في الرق- فقال ليس ذلك في القضاء بحق- قد عتقوا إذ أعتقهم الذي اشتراهم- و صار مالي دينا على الذي اشتراهم- . و روى إبراهيم أيضا عن إبراهيم بن ميمون- عن عمرو بن القاسم بن حبيب التمار عن عمار الدهني- قال لما هرب مصقلة- قال أصحاب علي ع له يا أمير المؤمنين فيئنا- قال إنه قد صار على غريم من الغرماء فاطلبوه- . و قال ظبيان بن عمارة- أحد بني سعد بن زيد مناة في بني ناجية-

    • هلا صبرت للقراع ناجياو المرهفات تختلي الهواديا
    • و الطعن في نحوركم توالياو صائبات الأسهم القواضيا

    - . و قال ظبيان أيضا-

    • ألا فاصبروا للطعن و الضرب ناجياو للمرهفات يختلين الهواديا
    • فقد صب رب الناس خزيا عليكمو صيركم من بعد عز مواليا
    • سما لكم بالخيل جردا عوادياأخو ثقة لا يبرح الدهر غازيا
    • فصبحكم في رحلكم و خيولكمبضرب يرى منه المدجج هاويا
    • فأصبحتم من بعد عز و كثرةعبيد العصا لا تمنعون الذراريا

    - . قال إبراهيم بن هلال و روى عبد الرحمن بن حبيب عن أبيه أنه لما بلغ عليا ع مصاب بني ناجية و قتل صاحبهم- قال هوت أمه ما كان أنقص عقله و أجرأه إنه جاءني مرة- فقال إن في أصحابك رجالا قد خشيت أن يفارقوك- فما ترى فيهم- فقلت إني لا آخذ على التهمة- و لا أعاقب على الظن- و لا أقاتل إلا من خالفني و ناصبني و أظهر العداوة لي- ثم لست مقاتله حتى أدعوه و أعذر إليه- فإن تاب و رجع قبلنا منه- و إن أبى إلا الاعتزام على حربنا استعنا بالله عليه- و ناجزناه فكف عني ما شاء الله- ثم جاءني مرة أخرى- فقال لي إني قد خشيت- أن يفسد عليك عبد الله بن وهب و زيد بن حصين الطائي- إني سمعتهما يذكرانك بأشياء لو سمعتهما- لم تفارقهما حتى تقتلهما أو توثقهما- فلا يزالان بمحبسك أبدا- فقلت له إني مستشيرك فيهما فما ذا تأمرني به- قال إني آمرك أن تدعو بهما فتضرب رقابهما- فعلمت أنه لا ورع له و لا عقل- فقلت له و الله ما أظن لك ورعا و لا عقلا- لقد كان ينبغي لك أن تعلم أني لا أقتل من لم يقاتلني- و لم يظهر لي عداوته للذي كنت أعلمتكه من رأيي- حيث جئتني في المرة الأولى- و لقد كان ينبغي لك لو أردت قتلهم- أن تقول لي اتق الله- بم تستحل قتلهم و لم يقتلوا أحدا- و لم ينابذوك و لم يخرجوا من طاعتك

    - . فأما ما يقوله الفقهاء في مثل هذا السبي- فقبل أن نذكر ذلك نقول- إن الرواية قد اختلفت في المرتدين من بني ناجية- فالرواية الأولى التي رواها محمد بن عبد الله بن عثمان- عن نصر بن مزاحم- تتضمن أن الأمير الذي من قبل علي ع- قتل مقاتلة المرتدين منهم- بعد امتناعهم من العود إلى الإسلام و سبى ذراريهم- فقدم بها على علي ع- فعلى هذه الرواية- يكون الذين اشتراهم مصقلة- ذراري أهل الردة- . و الرواية الثانية التي رواها محمد بن عبد الله- عن ابن أبي سيف- تتضمن أن معقل بن قيس الأمير من قبل علي ع- لم يقتل من المرتدين من بني ناجية إلا رجلا واحدا- و أما الباقون فرجعوا إلى الإسلام- و الاسترقاق إنما كان للنصارى- الذين ساعدوا في الحرب- و شهروا السيف على جيش الإمام- و ليسوا مرتدين بل نصارى في الأصل- و هم الذين اشتراهم مصقلة- . فإن كانت الرواية الأولى هي الصحيحة ففيها إشكال- لأن المرتدين لا يجوز عند الفقهاء استرقاقهم- و لا أعرف خلافا في هذه المسألة- و لا أظن الإمامية أيضا تخالف فيها- و إنما ذهب أبو حنيفة- إلى أن المرأة المرتدة إذا لحقت بدار الحرب- جاز استرقاقها و سائر الفقهاء على خلافه- و لم يختلفوا في أن الذكور البالغين من المرتدين- لا يجوز استرقاقهم- فلا أعلم كيف وقع استرقاق المرتدين- من بني ناجية على هذه الرواية- على أني أرى أن الرواية المذكورة- لم يصرح فيها باسترقاقهم- و لا بأنهم بيعوا على مصقلة- لأن لفظ الراوي فأبوا فقتل مقاتلتهم و سبى ذراريهم- فقدم بهم على علي ع- و ليس في الرواية ذكر استرقاقهم و لا بيعهم على مصقلة- بل فيها ما ينافي بيعهم على مصقلة- و هو قوله فقدم بهم على علي ع- فإن مصقلة ابتاع السبي من الطريق في أردشيرخرة- قبل قدومه على علي ع- و لفظ الخبر فقدم بهم على علي ع- .

    و إنما يبقى الأشكال على هذه الرواية أن يقال- إذا كان قد قدم بهم على علي ع فمصقلة من اشترى- و لا يمكن دفع كون مصقلة اشترى قوما في الجملة- فإن الخبر بذلك مشهور جدا يكاد يكون متواترا- . فإن قيل فما قولكم فيما إذا ارتد البالغون من الرجال و النساء- ثم أولدوا ذرية صغارا بعد الردة- هل يجوز استرقاق الأولاد- فإن كان يجوز فهلا حملتم الخبر عليه- قيل إذا ارتد الزوجان فحملت منه في حال الردة- و أتت بولد كان محكوما بكفره- لأنه ولد بين كافرين- . و هل يجوز استرقاقه فيه للشافعي قولان- و أما أبو حنيفة فقال- إن ولد في دار الإسلام لم يجز استرقاقه- و إن ولد في دار الحرب جاز استرقاقه- فإن كان استرقاق هؤلاء الذرية- موافقا لأحد قولي الشافعي فلعله ذاك- . و أما الرواية الثانية- فإن كانت هي الصحيحة و هو الأولى- فالفقه في المسألة- أن الذمي إذا حارب المسلمين فقد نقض عهده- فصار كالمشركين الذين في دار الحرب- فإذا ظفر به الإمام جاز استرقاقه و بيعه- و كذلك إذا امتنع من أداء الجزية- أو امتنع من التزام أحكام الإسلام- . و اختلف الفقهاء في أمور سبعة- هل ينتقض بها عهدهم و يجوز استرقاقهم أم لا- و هي أن يزني الذمي بمسلمة- أو يصيبها باسم نكاح- أو يفتن مسلما عن دينه- أو يقطع الطريق على المسلمين- أو يؤوي للكفار عينا- أو يدل على عورات المسلمين أو يقتل مسلما- . فأصحاب الشافعي يقولون- إن شرط عليهم في عقد الذمة الكف عن ذلك- فهل ينقض عهدهم بفعله فيه وجهان- و إن لم يشترط ذلك في عقد الذمة- لم ينتقض عهدهم بذلك- .

    و قال الطحاوي من أصحاب أبي حنيفة- ينتقض عهدهم بذلك- سواء شورطوا عن الكف عنه في عقد الذمة- أو لم يشارطوا عليه- . فنصارى بني ناجية على هذه الرواية- قد انتقض عهدهم بحرب المسلمين فأبيحت دماؤهم- و جاز للإمام قتلهم- و جاز له استرقاقهم كالمشركين الأصليين في دار الحرب- و أما استرقاق أبي بكر بن أبي قحافة لأهل الردة- و سبيه ذراريهم- فإن صح كان مخالفا لما يقول الفقهاء- من تحريم استرقاق المرتدين- إلا أن يقولوا إنه لم يسب المرتدين- و إنما سبى من ساعدهم- و أعانهم في الحرب من المشركين الأصليين- و في هذا الموضع نظر

شرح نهج البلاغه منظوم

(44) و من كلام لّه عليه السّلام لمّا هرب مصقلة ابن هبيرة الشّيبانى الى معاوية

و كان قد ابتاع سبى بنى ناجية من عامل أمير المؤمنين «عليه السّلام» و اعتقهم فلمّا طالبه بالمال خاس به و هرب الى الشّام قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد، فما انطق مادحه حتّى اسكته، و لا صدّق واصفه حتّى بكّته، و لو اقام لأخذنا ميسوره، و انتظرنا بماله وفوره.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه هنگامى كه مصقلة ابن هبيرة الشّيبانى از عراق گريخته و در شام نزد معاويه رفت ايراد فرموده: و آن داستان چنان است كه پس از جنگ صفّين گروهى از (بنى ناجيه) مايل بخوارج شده روى بمدائين آوردند تا به آنها ملحق شوند حضرت معقل ابن قيس رياحى را با دو هزار سوار بجنگ ايشان مامور كرد معقل در كنار درياى فارس با آنها جنگيده رئيس آنها را كه حريّت ابن راشد بود كشته و طايفه از نصارا را كه پس از اسلام مرتدّ شده بخرّيت پيوسته بودند اسير كرد در مراجعت گذارش بشهر (ارده شير خرّه) كه مصقله در آنجا از جانب امير المؤمنين (ع) فرماندار بود افتاد اسيران در نزد مصقله بناليدند و او ترحّما آنها را بپانصد هزار درهم از معقل خريدارى و آزاد كرد معقل در كوفه قضيّه را بعرض حضرت امير المؤمنين (ع) رسانيد حضرت پس از چندى بمصقله نوشتند يا وجه را بفرست و يا اگر ندارى حاضر شو بكارت رسيدگى شود مصقله حاضر شده دويست هزار درهم پرداخت و ما بقى را ببعد موكول ساخت لكن پس از چند روزى از عراق فرار كرده در شام بمعاويه پيوست و مورد تكريم فراوان او قرار گرفت لذا حضرت فرمودند) خدا روى مصقله را زشت سازد، كارى كرد مانند بزرگان (كه اسيران را خريدارى و آزاد ساخت) و فرار كرد فرار كردن بندگان، پس هنوز مدح كننده را گويا نكرده خاموش ساخت و توصيف كننده تصديقش نكرده بنكوهشش پرداخت، اگر اقامت گزيده و نمى رفت هر چه ميسرش مى شد از او مى گرفتيم.

ما بقى را منتظر فراوانى مال او مى شديم (او كه بآزاد كردن اسيران مورد ستايش مداحان قرار گرفت نبايد براى تاديه باقى وجه آنها اسباب نكوهش و بدنامى خود را نزد مردم فراهم آورد و فرار كند)

نظم

  • بنى النّاجيه بى دين و آئينپس از پايان كار و جنگ صفّين
  • ز كوفه بر مدائن گشته خارجشدندى يار و همدست خوارج
  • شه دين (معقل ابن قيس) بيرونفرستادش كه تا آرد شبيخون
  • سبك (معقل) ز شهر كوفه جنبيد بخيل طاغيان نيكو بجنگيد
  • خوارج شد بخون و خاك غلطااسيرانى بدست آمد از ايشان
  • چو معقل جنب خوزستان اهوازبشهر ارده شير خرّه شد باز
  • در آنجا مصقلة ابن هبيرهز نزد شه حكومت داشت در ر
  • اسيران جملگى از درد نالانپناهنده بدو گشتند و گريان
  • ز (معقل) (مصقله) آنان خريداربپانصد از هزاران شد ز دينار
  • بنا شد دين را وقتى معيّنادا سازد بدون حيله و فنّ
  • چو موعد رفت و آمد گاه پرداختقمار بد حسابى مصقله باخت
  • بفرق نام گرد ننگ انگيختسبك ز اهواز سوى شام بگريخت
  • شه دين گفت روى (مصقله) زشتخدا سازد كه راهى زشت بنوشت
  • بجا آورد فعلى چون بزرگانكه كرد آزاد از بند آن اسيران
  • ولى چون بندگان بگريخت از دينقرين شد نام وى با زشتى و شين
  • بمدح وى زبان نگشوده مدّاحبقدحش تر زبان گرديد قدّاح
  • مصدّق كار نيكش ناستودهدرى از سرزنش بر وى گشوده
  • اگر مى ماند از او از بابت زرگرفتيم آنچه مى بودش ميسّر
  • نمى گشتيم باقى را طلبكارمگر گاهى كه مالش گشت بسيار
  • در اين قرضش همى داديم مهلتكه تا در چنگ آيد مال و مكنت
  • كند پيدا توانائى پرداختولى از كم دلى او زهره را باخت
  • (ببانگ) من (براتى) دون (واخواست)بد او را بيجهت از آبرو كاست

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS