خطبه 84 نهج البلاغه : روانشناسى عمرو عاص

خطبه 84 نهج البلاغه : روانشناسى عمرو عاص

موضوع خطبه 84 نهج البلاغه

متن خطبه 84 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 84 نهج البلاغه

روانشناسى عمرو عاص

متن خطبه 84 نهج البلاغه

و من خطبة له (عليه السلام) في ذكر عمرو بن العاص

عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَةِ يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ لَقَدْ قَالَ بَاطِلًا وَ نَطَقَ آثِماً أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ (أَكْبَرَ) مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در باره (گفتار و كردار نادرست) عمرو ابن عاص (و توبيخ و سرزنش از او).

همانطور كه عاص ابن وائل كه بر حسب ظاهر پدر عمرو ناميده مى شد دشمن رسول خدا بود عمرو هم با امير المؤمنين دشمنى كرده در دروغ بستن به آن حضرت كوشش داشت از آن بزرگوار عيب جوئى مى نمود و در صدد بود كه محبّت و دوستى او را از دلها بيرون نموده آن وجود مقدّس را كوچك جلوه دهد، و از جمله دروغهايى كه به آن جناب مى بست، بمردم شام مى گفت: چون علىّ مزاح و شوخى بسيار ميكند در اصلاح امور چندان كوششى ندارد، از اين جهت ما او را پيشواى خود قرار نداديم. امام عليه السّلام در اينجا اثبات مى نمايد كه گفتار عمرو نادرست و اين سخن بهتان و دروغ است):

شگفتا از پسر زانيه (نابغة نام مادر عمرو است و جهت ناميدن او باين لفظ آنست كه بزناء دادن شهرت داشت و همه او را مى شناختند و عادت عرب آنست كه فرزندان را هر گاه به مادرى كه به خوبى يا به زشتى شهرت داشته باشد نسبت مى دهند و نابغة كنيز اسير شده اى بود كه عبد اللّه ابن جدعان تيمىّ در مكّه او را خريد و چون زانيه بود نتوانست او را نگاه دارد آزادش كرد، پس ابو لهب ابن عبد المطّلب و اميّة ابن خلف و هشام ابن مغيره و ابو سفيان ابن حرب و عاص ابن وائل در يك طهر با او جمع شده در نتيجه عمرو متولّد گرديد و ميان اين پنج نفر اختلاف شد هر يك ادّعا مى نمود كه عمرو فرزند من است، ولى چون عاص ابن وائل بيش از ديگران به نابغه انفاق ميكرد گفت اين فرزند از آن عاص است با اينكه به ابو سفيان شبيه تر بود، خلاصه چنين بى پدرى) مى گويد بمردم شام دروغ، كه من مردى شوخ هستم و بسيار بازى گوش و به شوخى و بازى ممارست دارم، نادرست سخن گفته و باين گفتار گناه كار است، آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است و عمرو سخنى كه به زبان ميراند دروغ مى گويد و (با هر كه) وعده كند خلاف آن رفتار مى نمايد، و در پرسش خود پر گوئى ميكند، و از او كه بپرسند (در پاسخ) بخل مى ورزد و در عهد و پيمان نابكارى ميكند، و از خويشان دورى مى نمايد، و چون در ميدان جنگ حاضر گردد (براى تهييج فساد و افروختن آتش جنگ) چه بسيار امر و نهى و زبان بازى ميكند مادامى كه شمشيرها بكار نيفتاده اند، پس آنگاه كه شمشيرها از غلاف بيرون آمده جنگ شروع گرديد بزرگترين حيله و كيد او آنست كه عورت خود را بمردم نشان دهد (در جنگ صفّين چون عمرو در كارزار با امير المؤمنين مصادف شد و حضرت بر او تاخت تا او را بقتل رساند، عمرو خود را از اسب به زير انداخته به پشت، روى زمين خوابيد و در برابر آن بزرگوار پاهايش را بلند كرده عورتش را نمايان ساخت، حضرت چشم پوشيده باز گرديد، و بسر ابن ابى ارطاة كه يكى از سر لشگرهاى معاويه بود در همان وقعه صفّين شيوه عمرو را بكار برده از چنگال مرگ رهيد، بعد از آن جمله يمنح القوم سبّته ضرب المثل شد براى كسيكه در حوادث و پيش آمدها بذلّت و خوارى تن دهد). بدانيد بخدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى و بازى باز مى دارد، و فراموشى از آخرت عمرو را از گفتار حقّ مانع مى گردد، او با معاويه بيعت ننمود مگر بشرط آنكه عطيّه و بخششى باو بدهد، و براى دست از دين برداشتن (مخالفت با امام زمان خود نمودن) رشوه كمى (حكومت چند روزه مصر را) باو ببخشد.

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است در باره عمرو پسر عاص

شگفتا از پسر نابغه

شاميان را گفته است، من مردى لاغ گويم با لعب بسيار، عبث كارم، و كوشا در اين كار. همانا، آنچه گفته نادرست بوده، و به گناه دهان گشوده، همانا بدترين گفتار، سخن دروغ است- كه چراغ آن بى فروغ است- . امّا او مى گويد و دروغ مى گويد. وعده مى دهد و خلاف آن مى پويد. مى خواهد و مى ستهد، از او مى خواهند و زفتى مى كند. پيمان را به سر نمى برد و پيوند خويشان را مى برد. چون سخن جنگ در ميان باشد، دلير است و بر امر و نهى چير، و چون تيغ از نيام برآيد و وقت كارزار در آيد، بزرگترين نيرنگ او اين است كه عورت خويش گشايد. به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از لاغ باز مى دارد، و فراموشى آخرت او را نگذارد كه سخن حقّ بر زبان آرد. او با معاويه بيعت نكرد، مگر بدان شرط كه او را پاداشى رساند، و در مقابل ترك دين خويش لقمه اى بدو خوراند.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن جناب ولايت مآب است در ذكر عمرو بن عاص بى اخلاص مى فرمايد: تعجب ميكنم تعجب كردنى به پسر نابغه باغيه مى گويد باهل شام بدرستى كه در من است مزاحى و بدرستى كه من مردى هستم بسيار بازى كننده شوخى ميكنم و بازى مى نمايم، بتحقيق كه گفته است آن روسياه حرف باطل و تباه را، و گويا شده است در حالتى كه گناه كننده است.

آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است و بدرستى آن بد بنياد حرف مى زند پس دروغ مى گويد و وعده مى دهد پس خلف وعده ميكند، و سؤال ميكند پس اصرار مى نمايد در سؤال، و سؤال كرده مى شود پس بخل مى ورزد از قضاء آمال، و خيانت ميكند در عهد و پيمان، و قطع رحم ميكند از خويشان، پس اگر واقع شود آن بد خصال در نزد قتال و جدال پس چه بزرگ نهى كننده است و امر نماينده مادامى كه شمشيرها شروع نكرده اند در محل شروع خود.

يعنى ما دامى كه نايره حرب مشتعل نشده است دعوى سر كردگى ميكند و مشغول امر و نهى مى شود، پس چون زمان ضرب و شست رسيد و شجاعان روزگار مشغول كارزار گرديد ميباشد بزرگترين حيله آن با تزوير اين كه بذل كند بمردمان دبر خود را و باين واسطه و تدبير از دم شمشير آبدار نجات يابد چنانچه در جنگ صفين امام عالميان قصد آن بدبخت بى دين را نمود و او خودش را از اسب بزمين انداخت و آن مردود ابتر علاجى از مرگ بغير از كشف از قبل و دبر خويش نيافت پس آن معدن حيا و عفت از سوئت آن بدبخت رو بتافت و بازگشت.

پس مى فرمايد آگاه باشيد بخدا سوگند كه بازميدارد مرا از بازى كردن ذكر موت، و بازميدارد ابن نابغه را از گفتار حق فراموشى آخرت، و بدرستى كه آن بيعت نكرد بمعاويه تا اين كه شرط كرد از براى وى كه عطا كند باو عطاء قليلى و ببخشد او را بر ترك دين رشوت حقيرى كه عبارت باشد از حكومت دو روزه مصر.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام فى ذكر عمرو بن العاص

عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَةِ يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً- وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ- لَقَدْ قَالَ بَاطِلًا وَ نَطَقَ آثِماً- أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ- وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ- فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ- مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ- وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ- إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً- وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً

اللغة

أقول: نبغ الشي ء: ظهر و سميّت امّ عمرو النابغة لشهرتها بالفجور و تظاهرها به. و الدعابة: المزاح. و التلعابة: كثيرا للعب و التاء للمبالغة. و المعافسة: المداعبة. و الممارسة: المعالجة بالمصارعة و القرص و نحوه. و الإلّ: القرابة. و سبّته: سوءته.

و الأتيّة: العطيّة و الوزن واحد و كذلك الرضيخة.

و اعلم أنّ في هذا الفصل ثلاثة فصول:

الأوّل ذكر دعوى عمرو في حقّه عليه السّلام

من كونه لعّابا مزّاحا يكثر المعالجة بالمصارعة و ذكر هذه الدعوى مصدّرة بالتعجّب من صدورها في حقّه مختومة بالكذب لمدّعيها و الردّ لمقاله و ذلك قوله: عجبا إلى قوله: و نطق آثما و باطلا وصف للمصدر، و آثما حال و إنّما كنّى عنه بامّه لأنّ من عادة العرب النسبة إلى الامّ إذا كانت مشهورة بشرف أو خسّة و نحوها.

و اعلم أنّه عليه السّلام قد كان يصدر عنه المزاح بالقدر المعتدل الّذى لا يخرج به إلى حدّ رذيلة الإفراط فيه فمن ذلك ما روى أنّه كان جالسا يوما على رباوة من الأرض و كان أبو هريرة جالسا معه و أخذ منه لفتة و حذفه بنواة فالتفت إليه أبو هريرة فتبسّم عليه السّلام

فقال أبو هريره: هذا الّذى أخّرك عن الناس، و قد علمت أنّ ذلك من توابع حسن الخلق و لين الجانب فهو إذن فضيلة و ليس برذيلة و المدّعى لعمرو إنّما هو عبوره في ذلك إلى حدّ الإفراط الّذى يصدق عليه أنّه لعب و هزل، و روى أنّه كان يقول لأهل الشام: إنّا إنّما أخّرنا عليّا لأنّ فيه هزلا لا جدّ معه و نحوه ما كان يقوله أبوه العاص لرسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم إنّه لساحر و من أشبه أباه فما ظلم و تكذيبه عليه السّلام لعمرو إنّما هو فيما ادّعاه من الخروج إلى اللعب و أمّا أصل المزاح فلم ينكره و كيف و قد كان يصدر عن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كما صروي أنّه قال يوما لعجوز: إنّ العجايز لا يدخلن الجنّة فبكت فتبسّم و قال إنّ اللّه يجعلهنّ شوابّ ثمّ يدخلهنّ الجنّة و أهل الجنّة شباب جرد مرد و إنّ الحسن و الحسين عليهما السّلام سيّدى شباب أهل الجنّة. و كان يقول: أمزح و لا أقول إلّا حقّا.

الثاني: قوله: أمّا و شرّ القول إلى قوله سبّته

و يشتمل على ذكر ما اجتمع في هذا المدّعى من الرذائل الّتي توجب فسقه و سقوط دعواه لقوله تعالى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا الآية و ذكر من تلك الرذائل خمسا.

الاولى: الكذب و ظاهر كونه شرّ القول و أنّه مفسدة مطلقة في الدين و الدنيا أمّا الدين فللمنقول و المعقول أمّا المنقول فقول الرسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم الكذب رأس النفاق، و أمّا المعقول فلأنّ الوجدان شاهد بأنّ الكذب ممّا يسوّد لوح النفس و يمنعه أن ينتقش بصور الحقّ و الصدق و يفسد المنامات و الإلهامات، و أمّا الدنيا فلأنّه سبب عظيم لخراب البلاد و قتل النفوس و سفك الدماء و أنواع الظلم و لذلك اتّفق أهل العالم من أرباب الملل و غيرهم على تحريمه و ادّعى المعتزلة قبحه بالضرورة و هو رذيلة مقابلة للصدق داخلة تحت رذيلة الفجور. الثانية: الخلف في الوعد.

الثالثة: الغدر في العهد و خيانته و هما رذيلتان مقابلتان للوفاء داخلتان تحت رذيلة الفجور أيضا و الغدر يستلزم رذيلة الخبث و هر طرف الإفراط من فضيلة الذكاء و هما يستلزمان الكذب أيضا.

الرابعة: قطع الرحم و هى رذيلة الإفراط من فضيلة صلة الرحم و حقيقتها عدم مشاركة ذوى اللحمة في الخيرات الدنيويّة و هى رذيله تحت الظلم مستلزمة للبخل. الخامسة: رذيلة الجبن و هى طرف التفريط من فضيلة الشجاعة و نبّه عليها بقوله: فإذا كان عند الحرب فأيّ زاجر و آمر هو إلى قوله: سبّته، و فيه تنبيه على دناءة همّته و مهانة نفسه إذ كان علىّ الهمّة شهم النفس لا يفرّ من قراع الأقران إلى التخلّص من الموت بأقبح فعل يكون من كشف سوءته و بقاء ذلك سبّة في عقبه على مرور الدهور. و الدناء و المهانة رذيلتان تحت الجبن. و قوله: فأيّ زاجر و آمر. هو استفهام على سبيل التعجّب و المبالغة في أمره و نهيه و ذكره في معرض الذمّ هنا و إن كان من الممادح لغرض أن يردفه برذيلته ليكون ذلك خارجا مخرج الاستهزاء فيكون أبلغ وقعا في النفوس و أشدّ عارا عليه إذ كان الأمر و النهى في الحرب إنّما يحسن ممّن يشتهر بالشجاعة و الإقدام لا ممّن يأمر و ينهى فإذا اشتدّ القتال فرّ فرار الحمار من السبع و اجتهد في البقاء و لو بأقبح مذمّة فإنّ عدم الأمر و النهى و الخمول بمثل هذا أليق و أولى من وجودها و كأنّ أبا الطيّب حكى صورة حاله إذ قال.

  • و إذا ما خلا الجبان بأرضطلب الطعن وحده و النزالا

و أمّا صورة هذه الرذيلة منه فروى أنّ عليّا عليه السّلام حمل عليه في بعض أيّام صفّين فلمّا تصوّر أنّه قاتله ألقى نفسه عن فرسه و كشف سوءته مواجها له عليه السّلام فلمّا رأى ذلك منه غضّ بصره عنه و انصرف عمرو مكشوف العورة و نجا بذلك فصار مثلا لمن يدفع عن نفسه مكروها بارتكاب المذلّة و العار، و فيه يقول أبو فراس.

  • و لا خير في دفع الأذى بمذلّةكما ردّها يوما بسوءته عمرو

و روى مثل ذلك لبسر بن أرطاة معه فإنّه عليه السّلام حمل على بسر فسقط بسر على قفاه و رفع رجليه فانكشفت عورته فصرف عليه السّلام وجهه عنه فلمّا قام سقطت البيضة عن رأسه فصاح أصحابه يا أمير المؤمنين إنّه بسر بن أرطاه فقال: ذروه- لعنه اللّه- فلقد كان معاويه.

أولى بذلك منه. فضحك معاويه و قال: لا عليك يا بسر ارفع طرفك و لا تستحى فلك بعمرو

اسوة، و قد أراك اللّه منه و أراه منك. فصاح فتى من أهل الكوفة: ويلكم يا أهل الشام أما تستحيون لقد علّمكم عمرو كشف الأستار ثمّ أنشد:

  • أ في كلّ يوم فارس ذو كريهةله عورة وسط العجاجة بادية
  • يكفّ لها عنه علىّ سنانه و يضحك منها في الخلاء معاوية
  • بدت أمس من عمرو فقنّع رأسهو عورة بسر مثلها حذو حاذبة
  • فقولا لعمرو و ابن أرطاة ابصرانشدتكما لا تلقيا الليث تالية
  • و لا تحمدا إلّا الحيا و خصا كماهما كانتا و اللّه للنفس واقية
  • و لو لا هما لم تنجوا من سنانه تلك بما فيها عن العود ناهية
  • و كان بسر ممّن يضحك من عمرو فصار ضحكه لهبيان وجه فساد مدّعى عمرو في حقّه

الثالث:

و هو مستند المنع و ذكر وجهين: أحدهما: يرجع إليه و هو أنّه عليه السّلام دائم الذكر للموت و التفكّر في أحوال المعاد و الوجدان شاهد بأنّ المستكثر من إخطار الموت عليه يكون أبدا قصير الأمل و جلا من اللّه مترصّدا لهجوم الموت عليه مشغولا بذلك عن الالتفات إلى حظّ الشهوات من اللعب و نحوه فكيف يتصوّر اللعب ممّن هذه حاله. الثاني: يرجع إلى حال عمرو و هو أنّه ممّن نسى الآخرة، و ظاهر أنّ نسيانها مستلزم للكذب و ساير وجوه خداع أبناء الدنيا من المكر و الحيلة و ما لا ينبغي من مناهى اللّه، و من كانت هذه حاله كيف يوثق بقوله، ثمّ نبّه بقوله: و لم يبايع معاوية. إلى آخره على بعض لوازم نسيان الآخرة، و هو أخذه لبيعته و قتاله مع الإمام الحقّ الّذي يخرج به عن ربقة الدين عوضا و ثمنا. و تلك العطيّة هى مصر كما سبقت الإشارة اليه. و باللّه العصمة و التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان امام (ع) است كه در نكوهش عمرو عاص فرموده است:

عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَةِ يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً- وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ- لَقَدْ قَالَ بَاطِلًا وَ نَطَقَ آثِماً- أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ- وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ- فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ- مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ- وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ- إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً- وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً

لغات

دعابه: مزاح، شوخى.

تلعابه: كسى كه زياد بذله گو است- ة، بيان كننده مبالغه است.

معافسه: خوش طبعى، بذله گويى.

ممارسه: مردم را سرگرم كردن، خنداندن، غيبت كردن، زخم زبان زدن.

الّ: قوم و خويش.

سبّته: بديهايش، كنايه از عورت.

الأتيه: بخشش، پيش كش، اتيه هموزن عطيه به معناى بخشش.

رضيخه: هديه، رشوه به اصطلاح امروز حق حساب.

نبغ الشي ء: آشكار شد، مادر عمرو عاص را بدين سبب نابغه مى گفتند كه به بدكارى و عمل منافى عفت مشهور بود.

ترجمه

«شگفتا، پسر آن زن بد نام مرا در ميان اهل شام مزاح و بذله گوى معرفى كرده و در ذهن آنها جا داده است كه من مردى بسيار شوخ طبعم و با بذله گوييهاى خود مردم را مى خندانم و سخن نادرستى گفته است و با اين گفتار كذب گناهكار شده است. آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است. از خصوصيات عمرو عاص اين است كه دروغ مى گويد، وعده مى دهد و خلاف مى كند و در سؤال خود اصرار مى ورزد تا طرف را از رو ببرد. اگر چيزى از او سؤال شود، در پاسخ گفتن بخل به خرج مى دهد و در عهد و پيمان خود خيانت مى كند، پيوند و خويشى را پاره كرده قطع رحم مى كند هنگامى كه جنگ فرا رسد، هنوز كه شمشيرها از نيام كشيده نشده باشد، بسيار امر و نهى مى كند ولى بگاه كارزار بزرگترين هنرش براى خلاصى يافتن از كشته شدن عورتش را نمايان مى كند .

آگاه باشيد، به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى باز مى دارد، و فراموشى آخرت وى را از سخن حق گفتن مانع مى شود. او با معاويه بيعت نكرد، مگر اين كه معاويه قول داد به او هديه بزرگى بدهد و به خاطر دين فروشى اش رشوه كلانى دريافت دارد .»

شرح

اين كلام امام (ع) داراى سه بخش بشرح زير مى باشد.

1- بخش اول اين است كه امام (ع) در آغاز ادّعاى عمرو عاص را در حق خودش، كه او مردى شوخ و بذله گوست

و مردم را با مزاح و شوخى سرگرم مى دارد، نقل و با جوابى كه در اوّل آن تعجّب را به كار مى برد اين ادّعا و تهمت را ردّ مى كند و در پايان سخن ادّعاى او را ادّعايى دروغ و بى اساسى دانسته مى فرمايد: شگفت از فرزند نابغه است كه چنين ادّعاى دروغى را شايع كرده و با اين تهمت ناروا خود را گناهكار كرده است.

اين كه امام (ع) او را به مادرش نسبت داده و فرزند آن زن بد كاره دانسته است. بيان كننده خصلت مردم عرب است كه اشخاص را به مادر نسبت مى دهند، در صورتى كه مادر مشهور به بزرگوارى و يا فرو مايگى باشد.

البتّه ناگفته نبايد گذاشت كه امام (ع) چهره گشاده داشته است و با صورت باز با اشخاص بر خورد مى كرده، و تا حدّ اعتدال و نزاكت براى جرئت دادن افراد در بيان خواسته هايشان و گاهى مزاحى كه به افراط نكشد و از جمله رذايل اخلاقى بشمار نيايد مى كرده است از آن جمله روايتى است كه در اين باره نقل شده است: روزى امام (ع) در جاى بلندى نشسته بود و ابو هريره در آن محل بود. حضرت ناگهان هسته خرمايى به سوى ابو هريره انداخت وقتى كه ابو هريره متوجّه امام (ع) شد، حضرت به روى ابو هريره تبسّم كرد. ابو هريره گفت: همين خوشرويى باعث شده است كه: «در امر خلافت از ديگران عقب بمانى» روشن است كه اين نوع برخورد از ويژگيهاى خوش خلقى و مهربانى و ملاطفت و از فضايل به شمار مى آيد، نه آن رذيلت و پستى كه عمرو عاص مدّعى آن بود. آنچه از اخلاق ناپسند شمرده مى شود، افراط در بذله گويى و دلقكى و لهو و لعب است، همان چيزى كه عمرو عاص از حضرت براى مردم شام تعريف مى كرد و با شايعه سازى و دروغ مدّعى بود، كه دليل ترجيح دادن معاويه بر على (ع) اين بوده، است كه على (ع) مردى شوخ طبع و مزاح است و در كارها جديّت لازم را ندارد. چنان كه پدر عمرو عاص هم مدّعى بود كه رسول خدا (ص) مردى جادوگر است. در حقيقت اين فرزند همان پدر است پسرى كه در دروغگويى و تهمت راه پدر را برود فرزند خلفى خواهد بود اين كه امام (ع) ادّعاى عمرو عاص را تكذيب كرده است. منظور حدّ افراط و زياده روى در هزل و لهو لعب بوده، نه اصل مزاح و شوخ طبعى چه اين مقدار از خوشرويى را حضرت منكر نبوده است. زيرا رسول خدا (ص) هم گاهى مزاح مى كرده است.

روايت شده است كه روزى رسول خدا (ص) به پيرزنى فرمود: «پيرها وارد بهشت نمى شوند». آن زن گريان شد، پيامبر خدا تبسّمى كرده فرمود: «خداوند پيران را جوان مى كند و سپس وارد بهشت مى شوند. اهل بهشت همه جوان و نو رسيده اند. حسن و حسين (ع) آقاى جوانان بهشت اند.» رسول خدا (ص) فرمود: «من مزاح مى كنم ولى جز حق نمى گويم.»

2- قوله عليه السلام: امّا و شرّ القول الى قوله سبّته

در بخش دوّم، سخن امام گوياى رذايل اخلاقيى است كه عمرو عاص داشته، به گونه اى كه آن اخلاق پست موجب فسق و بى اعتبارى ادّعاى وى مى شده است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا . اخلاق پست و زشتى كه امام (ع) براى عمرو عاص بيان فرموده است پنج چيز است: الف: دروغگويى روشن است كه دروغگويى بدترين گفتار است، به حكم عقل و نقل موجب تباهى دين و دنياى انسان مى شود. امّا به لحاظ نقل، از رسول خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: دروغگويى رأس نفاق و دورويى است. امّا به حكم عقل، وجدان انسانى گواه است كه دروغگويى صفحه سفيد دل را سياه مى كند و از پذيرش صورت حق و راستى و درستى باز مى دارد و مانع تجلّى الهامات الهى و خوابهاى رحمانى مى شود.

دروغگويى دنياى انسان را نيز تباه مى كند، موجب خرابى شهرها، قتل نفس، خونريزى و انواع ظلم و ستم مى شود. به همين دليل است كه تمام مردم دنيا، ديندار و بيدين دروغگويى را جايز نمى دانند، و گروه معتزله نيز به ضرورت به قبح و زشتى آن اعتقاد دارند. دروغگويى از اخلاق زشت است و در برابر كلام راست قرار مى گيرد و از شاخه هاى فسق و فجور به حساب مى آيد.

ب: وعده خلافى ج: خيانت در تعهّد و فريبكارى در پيمان كه دو رذيله اخلاقى به حساب آمده، در قبال وفاى بعهد از اخلاق زشت و نارواى انسان، و از ستمكارى شمرده مى شوند.

مكر و فريب از خصوصيّات و ناپاكى باطن و بدور بودن از فضيلت هوشمندى است و از دروغگويى ريشه مى گيرد د: ترك رابطه با قوم و خويشان كه از اخلاق پست است و در برابر فضيلت صله رحم كه جزو اخلاق نيك اسلامى است قرار دارد حقيقت «قطع رحم» اين است كه شخص اقوام و خويشان خود را در كارهاى با فايده دنيوى شركت ندهد و موجب زيان آنها شود. اين نوعى ظلم است و از بخل و حسد مايه مى گيرد.

ه: جبن كه از اخلاق نكوهيده انسانى است و در مقابل فضيلت شجاعت قرار دارد امام (ع) بزدلى عمرو عاص را بدين عبارت زيبا توضيح داده است: «آن گاه كه هنوز سخن جنگ و پيكار در ميان است چنين و چنان لاف و گزاف گفته ديگران را امر و نهى مى كند. و آن گاه كه شمشيرها از نيام كشيده مى شود و در برابر برق شمشير قرار مى گيرد براى نجات جان خود، كشف عورت مى كند. اين كلام امام (ع) بيان كننده پست همّتى و حقارت نفسانى عمرو عاص است، چه فرد بلند همّت و با وقار، در رويارويى با مردان كارزار براى نجات جان خود از مرگ از زشت ترين رفتار (كشف عورت) استفاده نمى كند امّا اين دون همّتى و سوء رفتار پس از درگذشت او در طول تاريخ بعنوان خطبه 84 نهج البلاغه يك انسان پست زبان زد اشخاص و يادگارى بد از او باقى است. اين سوء اخلاق جبن و ترس مى باشد.

قوله عليه السلام: فأىّ زاجر و آمر

اين كلام امام (ع) پرسشى است در هيأت تعجّب، كه عمرو عاص، پيش از شروع جنگ به شكلى مبالغه آميز مردم را امر و نهى و آنها را مهيّاى كارزار مى كرد. هر چند اين بيان حضرت نماى مدح و ستايش را دارد، ولى به منظور نكوهش عمرو عاص آورده شده است، زيرا كلامى كه بصورت پرسش و تعجب ادا و سپس عمل افتضاح آميز، شخص لاف و گزاف گو بيان شود ننگ و رسوايى لاف زن را، در ذهن شنوندگان بهتر و بيشتر جا مى اندازد. چه روشن است، شخصى كه مردم را به جنگ تشويق و در اين رابطه امر و نهى مى كند. سزاوار آن است كه خود به شجاعت و اقدام و قيام شهرت داشته باشد نه اين كه با اوج گرفتن جنگ و شدّت يافتن آن، چنان كه خر، از درندگان فرار مى كند، فرار را بر قرار ترجيح دهد و براى زنده ماندن به زشت ترين عمل (كشف عورت) دست بزند، زيرا با اين وصف اگر شخص امر و نهى نكند و گمنام بماند از اين رسوايى بهتر است. گويا ابو طيّب شاعر معروف همين صورت حال و رسوايى را به شعر در آورده مى گويد: وقتى كه شخص ترسو در مكان خلوتى قرار گيرد به تنهايى طلب نيزه و تير مى كند و مبارز مى طلبد امّا داستان رسوايى عمرو عاص، روايت شده است، كه در يكى از روزهاى جنگ صفين امير مؤمنان (ع) بر او حمله كرد. همين كه عمرو عاص خود را روياروى حضرت ديد يقين كرد كه عمرش بپايان رسيده است، براى نجات جانش خود را بلا فاصله از اسب بزير افكند و در مقابل حضرت كشف عورت كرد.

امام (ع) با مشاهده اين وضع از او روى برگرداند و عمرو را بدان حالت رها كرد.

عمرو عاص بدين فضاحت خود را نجات داد. پس از آن اين عمل عمرو عاص، ضرب المثل شد، براى كسانى كه با ذلت و ننگ خود را از مهلكه اى نجات دهند.

ابو فراس شاعر معروف همين موضوع خطبه 84 نهج البلاغه را چنين بيان كرده است:

  • و لا خير فى دفع الأذى بمذلّةكما ردّها يوما بسوءته عمرو

آن چاره جويى كه با خوارى و ننگ انجام شود به هيچ نمى ارزد چنان كه عمرو عاص با كشف عورت مشكل را از خود رفع كرد مانند همين داستان عمرو براى بسر بن ارطاة پيش آمد. بسر بن ارطاة از دشمنان امام (ع) بود و همواره آرزوى كارزار با آن حضرت را داشت، معاويه او را براى پيكار با امام (ع) تشويق مى كرد، ولى هنگامى كه او در مقابل حضرت قرار گرفت و امام نيزه اش را به سوى وى نشانه گرفت بسر بن ارطاة خود را به پشت بر روى زمين انداخت، پاهايش را بلند كرد و عورتش را نمايان ساخت. امام (ع) از او روى برگرداند و از كشتنش صرف نظر كرد. وقتى كه بسر از زمين برخاست كلاه خود از سرش افتاد اصحاب حضرت فرياد زدند كه يا امير المؤمنين اين شخص بسر بن ارطاة طاغى معروف است (رهايش نكن) حضرت فرمود: او را به خودش واگذاريد. لعنت خدا بر او باد. معاويه بر اين كار سزاوارتر از اوست. معاويه از اين كار بسر خنده اش گرفت بعدها معاويه بسر را براى اين كار مسخره مى كرد و مى گفت: اى بسر مهم نيست كه چه پيش آمد خجالت نداشته باش و سرت را بالا بگير تو از عمرو عاص پيروى كردى، خداوند عورت او را به تو نشان داد و باز من عورت تو را ديدم.

(پس از جريان كشف عورت بسر بن ارطاة) جوانى از مردم كوفه و اطرافيان امير المؤمنين فرياد برآورد: واى بر شما اى مردم شام خجالت نمى كشيد كه عمرو عاص به شما كشف عورت را آموخت و سپس اين اشعار را در فضيحت آنان سرود.

اى مردم شام آيا اين رواست كه هر روز جنگجويى با وقاحت تمام عورتش در وسط ميدان جنگ نمايان شود امير المؤمنين بدليل اين رسوايى نيزه اش را فرود نياورد و معاويه در خلوت بر اين رسوايى قاه قاه بخندد ديروز عورت عمرو آشكارا شد و مقنعه زنان را بر سر كرد و امروز بسر بن ارطاة از او در اين عمل زشت پيروى كرد به عمرو و پسر ارطاة بگوييد چشمان خود را خوب باز كنند توصيه مى كنم كه دوباره با شير روبرو نشوند عمرو و ارطاة بايد عورت خود را بستايند زيرا بخدا سوگند عورتشان آنها را از مرگ نجات داد اگر عورتشان نبود از نيزه امام خلاصى نداشتند هر چند زشتى اين كار چنان است كه هرگز نبايد تكرار شود بسر بن ارطاة در باره اين پيشامد عمرو عاص را مسخره مى كرد و مى خنديد.

ولى بعدا اين امر براى خود او موجب تمسخر شد.

3- بخش سوّم از فوايدى كه در اين كلام امام (ع) بدان پرداخته است،

ادّعاى فاسد و نادرستى بوده كه عمرو در حقّ آن حضرت داشته است، بطلان ادّعاى وى را امام (ع) به دو صورت توضيح داده اند.

صورت اوّل به ويژگى و خصلت خود امام (ع) مربوط است كه آن حضرت مدام بياد مرگ و انديشه روز معاد و رستاخيز بوده است. به گواهى وجدان كسى كه مدام بياد مرگ باشد، آرزوهايش را در دنيا محدود مى گرداند و از خداوند متعال هراسناك است. و مواظب خواهد بود كه مبادا ناگهان مرگ به سراغش بيايد، در حالى كه او سرگرم شهوات و لهو و لعب باشد. كسى كه داراى چنين حالتى باشد چگونه تصوّر مى رود، كه بذله گو و شوخ طبعيهاى افراطى داشته باشد.

صورت دوّم به خصوصيّات اخلاقى و رفتار عمرو عاص مربوط است.

عمرو عاص از كسانى بود كه آخرت را از ياد برده بود. روشن است كسى كه آخرت را در نظر نداشته باشد، و حساب كتاب قيامت را به هيچ انگارد، دست به هر كارى مى زند. براى پيشرفت كارش در دنيا دروغ مى گويد، مردم را فريب مى دهد، حيله و نيرنگ و هر آنچه از محرّمات خداوند پيش آيد مرتكب مى شود، و باكى ندارد كسى كه داراى چنين ويژگيهايى باشد هرگز به گفتارش اعتماد نيست.

پس از اين كه امام (ع) خصلتهاى عمرو عاص را توضيح مى دهد، مفاسدى كه از فراموشى آخرت برايش پيش آمده است بيان مى دارد و آن اين كه به شرط واگذارى حكومت مصر از جانب معاويه، عمرو عاص با معاويه بيعت مى كند، كه با امام بر حق بجنگد، غافل از اين كه جنگ با امام بر حق بمعنى خروج از دين است آرى اين بهايى بود كه عمرو عاص در مقابل حكومت مصر پرداخت.

شرح مرحوم مغنیه

شر القول الكذب:

عجبا لابن النّابغة يزعم لأهل الشّام أنّ فيّ دعابة و أنّي امرؤ تلعابة أعافس و أمارس، لقد قال باطلا و نطق آثما. أما و شرّ القول الكذب إنّه ليقول فيكذب، و يعد فيخلف، و يسأل فيلحف، و يسأل فيبخل، و يخون العهد، و يقطع الإلّ فإذا كان عند الحرب فأيّ زاجر و آمر هو، ما لم تأخذ السّيوف مآخذها فإذا كان ذلك كان أكبر مكيدته أن يمنح القرم سبّته. أما و اللّه إنّي ليمنعني من اللّعب ذكر الموت، و إنّه ليمنعه من قول الحقّ نسيان الآخرة، إنّه لم يبايع معاوية حتّى شرط له أن يؤتيه أتيّة و يرضخ له على ترك الدّين رضيخة.

اللغة:

الدعابة: المزاح. و التلعابة: مبالغة في اللعب. و الإل: الرحم. و أعافس: ألاعب، يقال: عافس أهله أي لاعبها و عالجها، و مثله أمارس. و يلحف: يلح، قال تعالى: لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي- 273 البقرة. و السبة- بضم السين و تشديد الباء- السوءة. و أتية- بتشديد الياء- العطية. و مثلها الرضيخة مع كون العطاء قليلا.

الإعراب:

عجبا نصب على المصدرية أي أتعجب، و المصدر من ان و ما بعدها ساد مسد مفعولي «يزعم» و باطلا صفة لمفعول مطلق محذوف أي قال قولا باطلا، و آثما حال، و أي خبر مقدم، و «هو» مبتدأ مؤخر أي فهو اي زاجر، و قيل ان «أي» هنا حال، و لم يتضح لديّ وجه الحالية.

المعنى:

(عجبا لابن النابغة). و هي أم عمرو بن العاص، قال ميثم البحراني: سميت ام عمرو النابغة لشهرتها بالفجور و تظاهرها به، و جاء في شرح ابن الحديد أن النابغة أم عمرو بن العاص وقع عليها أبو لهب و أمية بن خلف و هشام بن المغيرة و أبو سفيان بن حرب و العاص، وقعوا عليها جميعا في طهر واحد، فولدت عمرا، فادعاه كلهم، و لكن أمه اختارت العاص لأنه كان ينفق عليها كثيرا، و كان عمرو أشبه بأبي سفيان، و في ذلك يقول أبو سفيان بن الحرث بن عبد المطلب في عمرو بن العاص:

  • أبوك أبو سفيان لا شك قد بدتلنا فيك منه بيّنات الشمائل

(يزعم لأهل الشام ان فيّ دعابة، و اني امرؤ تلعابة أعافس و أمارس).

أي ألاعب و أداعب.. فكر ابن العاص طويلا ليجد مأخذا واحدا على الإمام (ع) تصدقه الناس فيه و لما عجز و يئس افترى و قال: ان عليا لا يصلح للخلافة،لأنه مزّاح هزّال.. و اللّه يعلم و الصالحون من عباده أنه (قال باطلا، و نطق آثما أما و شر القول الكذب) في الجد و الهزل باتفاق أهل الأرض منذ و جدوا على ظهرها، و لكن ابن النابعة يتخطى القيم (انه يقول فيكذب) بلا خجل من الناس، و وجل من اللّه (و يعد فيخلف) كما هو دأب الكذوب و المنافق (و يسأل) بالبناء للمجهول (فيبخل). و البخل جامع لمساوئ العيوب، و هو زمام يقاد به لكل سوء كما قال الإمام (ع).

(و يسأل) بالبناء للمعلوم (فيلحف) أي يلح في السؤال، و يطلب من غيره بإلحاح ما ضنت به نفسه.. و هنا مكان الغرابة (و يخون العهد). و الخيانة من علامات الغدر و النفاق (و يقطع الإل). و ليس قطع الرحم بغريب على من يغدر و يفجر (فإذا كان عند الحرب فأي زاجر و آمر هو ما لم تأخذ مآخذها). انه يحارب.. و لكن بالكلام، و في موطن الأمن و الأمان (فإذا كان ذلك). أي استعرت نار الحرب، و اشتبكت السيوف و الأسنة (كان أكبر مكيدته أن يمنح القرم سبته). يشير الإمام بهذا الى ما حدث له مع عمرو بن العاص لما حمل عليه في صفين، و كشف عمرو عن سوءته لينجو بحشاشته، فأعطاه الإمام (ع) ظهره، و صار عمرو مثلا لمن يدفع المكروه عن نفسه بالذل و العار، و في ذلك يقول الشاعر:

  • و لا خير في دفع الأذى بمذلةكما ردها يوما بسوءته عمرو

(أما و اللّه انه ليمنعني من اللعب ذكر الموت). و لا نعرف أحدا على الاطلاق وصف الموت و غمراته و سكراته، و أنزله حق منزلته كالإمام (ع) و الشاهد هي أقواله في النهج و غير النهج، و ما انتقلت من موضوع خطبه 84 نهج البلاغه الى موضوع خطبه 84 نهج البلاغه في خطب الإمام (ع)، أيا كان نوعه- إلا و رأيت معه بطريق أو بآخر التحذير من زينة الحياة و أوزارها، و معصية اللّه و آثارها.. و يصح لقائل أن يقول: ان هذا التحذير هو القدر الجامع و القاسم المشترك بين خطبة كلها أو جلها.. لقد نظر الإمام الى الدنيا من خلال الموت، و به قاس بهجتها و زينتها، و من أجل ذلك خاطبها بقوله: فعيشك قصير، و خطرك يسير و أملك حقير.. و أيضا من أجل ذلك طلقها ثلاثا لا رجعة فيها، و كلنا يعلم ان أقوال الإمام عين أفكاره، و ان أفكاره عين أفعاله، و ان شخصيته واحدة لا تعدد فيها، و لا انفصام لها.

(و انه- أي ابن العاص- ليمنعه من قول الحق نسيان الآخرة). و من يبحث عن السبب المباشر لعداوة من عادى الإمام و حاربه لا يجد إلا سببا واحدا، و هو ان الإمام لا يعمل و يستحيل عليه أن يعمل إلا لربه و آخرته، و ان أعداءه يعملون للدنيا و زينتها كابن العاص الذي سيطرت الأهواء على دينه و عقله و قلبه، و الدليل (انه لم يبايع معاوية حتى شرط أن يؤتيه أتيّة، و يرضخ له على ترك الدين رضيخة).

و المراد بالأيته و الرضيخة هنا ولاية مصر، و القصة معروفة، و أشهر من أن تذكر، و مع هذا أشرنا اليها فيما سبق.. و ليس بغريب أن يسوى الحساب بين معاوية و ابن العاص على حساب الاسلام و دماء المسلمين ما دام كل منهما يحرص على دنياه و لا يترك منها شيئا لآخرته.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السلام في ذكر عمرو بن العاص و هو الثالث و الثمانون من المختار في باب الخطب

و قد رواه غير واحد من المحدّثين على اختلاف تطلع عليه في التّذنيب الثاني إن شاء اللّه.

عَجَباً لابْن النّابِغَةِ يَزْعَمُ لِأَهلِ الشّامِ أنَّ فِيَّ دُعابَةٌ وَ إِنِّي امْرءٌ تِلْعابَةٌ أُعافِسُ وَ أُمارِسُ، لَقَدْ قالَ باطِلًا، وَ نَطَقَ آثِماً، أَما وَ شَرُّ الْقَول الْكِذْبُ، إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ، وَ يَعِد فَيُخْلِفُ، وَ يَسْئَلُ فَيُلْحِفُ، وَ يُسْئَلُ فَيَبْخَلُ، وَ يَخُونُ الْعَهْدَ، وَ يَقْطعُ الْإلَّ، فَإذا كانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زاجِرٍ وَ آمرٍ هُوَ ما لَمْ يَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَها، فَإذا كانَ ذلِكَ كانَ أَكْبَرُ مَكيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَوْمَ سَبَّتَهُ، أَما وَ اللَّه إِنَّهُ ليَمْنَعُني مِنَ اللَّعَبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ ليَمْنَعَهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيانُ الْآخِرَةِ، إِنَّهُ لَمْ يُبايِعْ مُعوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ لَهُ أَنْ يُؤْتِيهُ أَتِيِّةً، وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلى تَرْكِ الدِّينِ رَضيخَةً.

اللغة

(النّابغة) أمّ عمرو بن العاص سمّيت بها لظهورها و شهرتها بالبغى، مأخوذة من نبغ الشي ء نبوغا أى ظهر و (يزعم) بمعنى يقول، قال الفيومي: و عليه قوله تعالى: «أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ» أى كما أخبرت قال المرزوقي: أكثر ما يستعمل الزّعم فيما كان باطلا أو فيه ارتياب، قال الحطاني: و لهذا قيل زعم مطيّة الكذب و زعم غير مزعم قال غير مقول صالح و ادّعى ما لا يمكن، و قال أبو البقاء: الزّعم بالضمّ اعتقاد الباطل بلا تقوّل و بالفتح اعتقاد الباطل بتقوّل، و قيل: بالفتح قول مع الظنّ و بالضمّ ظنّ بلا قول، و من عادة العرب أنّ من قال كلاما و كان عندهم كاذبا قالوا: زعم فلان قال شريح: لكلّ شي ء كنية و كنية الكذب زعم، و قد جاء في القرآن في كلّ موضع ذمّا للقائلين.

و (الدعابة) بضمّ الدّال المزاح من دعب يدعب مثل مزح يمزح و زنا و معنى و في لغة من باب تعب و في الحديث قلت: و ما الدّعابة قال: هي المزاح و ما يستملح و (التلعابة) بكسر التّاء كثير اللعب و المزاح و التّاء للمبالغة، و التّلعاب بالفتح مصدر لعب و (العافسة) المعالجة في الصراع من العفس و هو الجذب إلى الأرض في ضغط شديد و الضرب على الأرض بالرِّجل و (الممارسة) المعالجة و المزاولة و (ألحف) السائل إلحافاً ألحّ و (الالّ) العهد و القرابة قال تعالى: «لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً» و (السبة) الاست و (الاتية) كالعطية لفظا و معنى و (الرضيخة) الرّشوة من رضخ له رضخاً من باب نفع و ضيخة أعطاه شيئاً ليس بالكثير.

الإعراب

عجباً منصوب على المصدرية بحذف عامله، و جملة يزعم إمّا في محل النّصب على الحال من ابن النابغة لكونه مفعولًا بالواسطة، أو لا محلّ لها من الإعراب لكونها استينافاً بيانيا، فكأنّه عليه السّلام سئل عن علّة التعجب فأجاب بأنّه يزعم و هو الأظهر و جملة أعافس و أمارس في محل الرّفع صفة بعد صفة لامرء و هي في المعنى تأكيد لقوله تلعابة و لكمال الاتّصال بينهما ترك حرف العطف و هو من المحسّنات البيانية و جملة لقد قال باطلا قسمية و باطلا صفة لمصدر محذوف، و آثماً منصوب على الحال و يحتمل أن يكون صفة لمحذوف أيضا أى نطق نطقاً آثماً فيكون اسناد آثماً إليه من باب التّوسع.

قوله فأيّ زاجر و آمر هو، لفظة أيّ منصوبة على الحالية و حذف عاملها للقرينة و هي اسم موضوع خطبه 84 نهج البلاغه للدّلالة على معنى الكمال و يستعمل في مقام التّعجب، تقول: مررت برجل أىّ رجل، أى كامل في الرّجولية و بزيد أىّ رجل أى كاملًا فيها قالوا: إنّه إذا وقع بعد المعرفة فحال و إذا وقع بعد النكرة فصفة، و تقدير كلامه عليه السّلام فهو زاجر أيّ زاجر.

قال الرّضي في شرح الكافية بعد ما حكى عنهم كون أيّ اسماً موضوع خطبه 84 نهج البلاغهاً للدلالة على معنى في متبوعه: و الذي يقوي عندي أنّ أىّ رجل لا يدلّ بالوضع على معنى في متبوعه، بل هو منقول عن أىّ الاستفهاميّة، و ذلك أنّ الاستفهاميّة للسؤال عن التّعيين، و ذلك لا يكون إلّا عند جهالة المسئول عنه فاستعيرت لوصف الشّي ء بالكمال في معنى من المعاني و التّعجب من حاله، و الجامع بينهما أنّ الكامل البالغ غاية الكمال بحيث يتعجّب منه يكون مجهول الحال بحيث يحتاج إلى السؤال عنه.

المعنى

اعلم أنّ عمرو بن العاص اللّعين ابن اللّعين لمّا كان عدوّا لأمير المؤمنين سلام اللَّه عليه و آله، معلناً بعداوته كما كان أبوه العاص بن وائل عدواً لرسول اللّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم لا جرم كان همّة اللّعين مصروفة في الكذب و الافتراء عليه عليه السّلام و كان يروم بذلك أن يعيبه عند النّاس و يسقط محلّته عليه السّلام من القلوب و من جملة ما افترى عليه كذبا أنّه قال لأهل الشّام: إنّما أخّرنا علياً لأنّ فيه هزلا لا جدّ معه، فنسبه عليه السّلام إلى الدّعابة و كثرة المزاح كما نسبه عليه السّلام إلى ذلك عمر بن الخطاب و هذه النسبة من عمرو سيّئة من سيّئات عمر. فأراد عليه السّلام بكلامه ذلك دفع هذه النسبة و اثبات أنه افتراء و بهتان في حقه و ذكر أوّلا ما قاله ابن العاص ثمّ اتبعه بردّه فقال: (عجباً لابن النّابغة) و إنّما كنى عنه بامّه إذ من عادة العرب النسبة إلى الأمّ إذا كانت مشهورة بالخسّة و الدّنائة يريدون بذلك ذمة و القدح فيه، و قد ينسبونه إليها إذا كانت معروفة بالشّرف يريدون بذلك شرفه و مدحه (يزعم لأهل الشّام) و يقول لهم قصدا للقدح و التّعييب (انّ فيّ) مزاح و (دعابة و اني امرء تلعابة) و كثير الممازحة حتّى أنّي (أعافس) و أصارع (و أمارس) و أعالج فعل من اتّصف بفراغ القلب فاستغرق أوقاته باللّهو و اللّعب، و اللَّه (لقد قال) قولا (باطلا و نطق) عاصيا (آثماً) لأنّه كذب فاذنب و افترى فعصى (أما و شرّ القول الكذب) و الافتراء من حيث العقل و النّقل و الدّين و الدّنيا كما ستطّلع عليه فيما عليك يتلى.

و هذا الملعون قد اتّصف بذلك و بغيره ممّا يوقعه في المهالك و لقد كان جامعا لجملة من الصّفات الخبيثة الشّيطانية و متصفا بجمّة من الرّذايل الخسيسة النّفسانية مضافة إلى ما فيه من فساد الاعتقاد و الكفر و العناد و هي على ما نبّه عليها أمور: أول (انه ليقول فيكذب) و رذالة هذه الصّفة و قباحته معلومة من حيث العقل و النّقل.

أمّا العقل فلأنّ الوجدان شاهد بأنّ الكذب يوجب اسوداد لوح القلب و يمنعه من انتقاش صور الحقّ و الصّدق فيه و يفسد المنامات و الالهامات، و ربما يكون سببا لخراب البلاد و فساد أمر العباد، جالبا للعداوة و البغضاء، باعثا على سفك الدّماء و لذلك اتفق العقلاء من المليّين و غيرهم على قبحه، و قالت المعتزلة: قبحه معلوم بالضرورة.

و أمّا النّقل فقد قال سبحانه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ» و قال في صفة المؤمنين: «وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً».

و قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم: إيّاكم و الكذب «فانَّ الكذب ظ» يهدى إلى الفجور و الفجور يهدي إلى النّار- رواه في جامع الأخبار.

و فيه عن أنس قال: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم: المؤمن إذا كذب من غير عذر لعنه سبعون ألف ملك و خرج من قلبه نتن حتّى يبلغ العرش فيلعنه حملة العرش و كتب اللَّه عليه بتلك الكذبة سبعين زنية أهونها كمن يزني مع أمّه.

و قال موسى عليه السّلام: يا ربّ أيّ عبادك خير عملا قال: من لا يكذب لسانه و لا يفجر قلبه و لا يزني فرجه.

و قال العسكري عليه السّلام: جعلت الخبائث كلّها في بيت و جعل مفتاحها الكذب و في عقاب الأعمال عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: إنّ اللَّه عزّ و جلّ جعل للشّر أقفالا و جعل مفاتيح تلك الأقفال الشراب و الشّر من الشراب الكذب.

و في الوسائل من الكافي بإسناده عن الفضيل بن يسار عن أبي جعفر عليه السّلام قال: إنّ أوّل من يكذّب الكذّاب اللَّه عزّ و جلّ ثمّ الملكان اللّذان معه ثمّ هو يعلم أنه كاذب.

و عن عبد الرّحمن بن أبي ليلى عن أبيه عمّن ذكره عن أبي جعفر عليه السّلام قال: الكذب هو خرّاب الإيمان.

و عن عبيد بن زرارة قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السّلام يقول: إنّ مما أعان اللَّه به على الكذّابين النسيان.

و عن محسن بن طريف عن أبيه عمّن ذكره عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: قال عيسى بن مريم عليه السّلام: من كثر كذبه ذهب بهاؤه.

و الأخبار في هذا المعنى كثيرة و فيما أوردناه كفاية لمن له دراية و سيأتي تحقيق الكلام فيه و في أقسامه في شرح الخطبة الخامسة و الثّمانين فانتظر.

(و) الثاني أنّه (يعد فيخلف) و هذا أيضاً من شئونات الكذب ففيه ما فيه و زيادة، و يقابله الوفاء و هو توأم الصدق كما قد مرّ مشروحاً في الخطبة الحادية و الأربعين (و) الثالث أنه (يسأل فيلحف) و دنائة هذه الصّفة أيضاً واضحة إذ الإصرار في المطالبة و الالحاح في السّوال من أوصاف الأرذال موجبة للابتذال لا محالة (و) الرابع انّه (يسأل فيبخل) يعنى أنّه يمنع السّائل و ينهره و يبخل من أداء الحقوق الواجبة و صرفها في جهتها، و قد قال سبحانه: «وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ» و قال أيضاً: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ» و قال في موضع آخر: «وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنى وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرى » و في سورة آل عمران: «وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ» و في سورة التّوبة: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ، يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ».

روى في الوسائل من الكافي بإسناده عن مسعدة بن صدقة عن جعفر عن آبائه عليهم السّلام أنّ أمير المؤمنين عليه السّلام سمع رجلا يقول: إنّ الشحيح أعذر من الظالم، فقال له: كذبت إنّ الظالم قد يتوب و يستغفر و يردّ الظلامة على أهلها، و الشّحيح إذا شحّ منع الزكاة و الصّدقة و صلة الرّحم و قرى الضيف و النفقة في سبيل اللّه و أبواب البرّ، و حرام على الجنّة أن يدخلها شحيح.

و فيه عن عبد العليّ بن أعين عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: إنّ البخيل من كسب مالا من غير حلّه و أنفقه في غير حقه.

و عن إسماعيل بن جابر عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام في قول اللَّه عزّ و جلّ: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ» أ هو سوى الزّكاة فقال: هو الرّجل يؤتيه اللَّه الثروة من المال فيخرج منه الألف و الألفين و الثلاثة و الأقلّ و الأكثر فيصل به رحمه و يحمل به الكلّ عن قومه.

و يجي ء اشباع الكلام في هذا المقام زيادة على ذلك في شرح المأة و التّسع من المختار في باب الخطب انشاء اللَّه (و) الخامس أنّه (يخون العهد) و هي رذيلة داخلة تحت الفجور، و يقابلها الوفاء قال سبحانه: «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا...، وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً».

و قد مضى تفصيل الكلام فيه في شرح كلماته السّابعة و السّبعين (و) السادس أنه (يقطع الالّ) إن كان المراد بالالّ العهد فالعطف بمنزلة التّفسير و إن كان المراد به القراب كما هو الأظهر فالمقصود به قطع الرّحم، و يقابله الصّلة و قد مضى الكلام فيهما في الفصل الثاني من الخطبة الثالثة و العشرين.

و السابع الجبن و يقابله الشّجاعة و إليه أشار عليه السّلام بقوله (فاذا كان عند الحرب فأيّ زاجر و آمر هو) بالقتال و براز الأبطال (ما لم يأخذ السّيوف مأخذها) و الرّماح مراكزها (فاذا كان ذلك) و التحم الحرب و شبّ لظاها و علا سناها (كان أكبر مكيدته) في الذّب عنه و أعظم حيلته في الخلاص عن حدّ السّيف و النجاة منه (أن يمنح القوم سبّته) كما ستطلع عليه في التّذنيب الآتي.

ثمّ إنّه عليه السّلام رجع إلى ابطال دعوى عمرو و بيّن وجه البطلان بأمرين: أحدهما راجع إليه عليه السّلام و هو قوله (أما و اللّه إنّه ليمنعني من اللّعب ذكر الموت)

فانّ مذاكرة الموت و مراقبة الاخرة تكون شاغلة عن الدّنيا معرضة عن الالتفات إليها و إلى شهواتها من اللّعب و نحوه لكونه و جلا من اللّه و مترصّدا لهجوم الموت و هو واضح بالمشاهدة و العيان و يشهد عليه البداهة و الوجدان، و ثانيها راجع إلى عمرو و هو قوله (و انه ليمنعه من قول الحق نسيان الآخرة) فانّ نسيان الآخرة يوجب صرف الهمة إلى الدّنيا و طول الأمل فيها و يبعث على الانهماك في الشّهوات و الانغمار في اللّذات و من كان هذه حاله لا يبالي بما قال و ما يقول و يقدّم بدواعي شهواته الكذب على الصدق و الباطل على الحقّ ليصل غرضه و ينال مناه.

ثمّ نبّه عليه السّلام على بعض ما ترتب على نسيان الآخرة بقوله (انّه لم يبايع معاوية حتى شرط له أن يؤتيه على البيعة أتيّة و يرضخ له على ترك الدّين) و العدول عن الحقّ (رضيخة) فأعطاه مصر ثمنا و طعمة على ما قد مضى مفصّلا في شرح الفصل الثالث من فصول الخطبة السّادسة و العشرين.

تذنيبات

الاول في ذكر نسب عمرو بن العاص

اللّعين ابن اللّعين عليه لعنة اللّه و الملائكة و النّاس أجمعين أبد الأبدين و بيان بعض حالاته الدالة على كفره و شقاوته مع الاشارة إلى ما صدر عنه في صفين من كشف سوئته فأقول: اعلم أنّ العاص بن وائل أباه كان من المستهزئين برسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و المعالنين له بالعداوة و الأذى، و فيه و في أصحابه نزل قوله تعالى.

إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ.

و كان يلقّب في الاسلام بالأبتر لأنّه قال لقريش: سيموت هذا الأبتر غدا فينقطع ذكره، يعني رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و يشتمه و يضع في طريقه الحجارة، لأنّه صلى اللّه عليه و آله و سلم كان يخرج من منزله ليلا فيطوف بالكعبة فكان يجعل الحجارة في طريقه ليعثر بها، و هو أحد القوم الذين خرجوا إلى زينب ابنة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم لما خرجت من مكة مهاجرة إلى المدينة فروّعوها و قرعوا هودجها بكعوب الرّماح حتى اجهضت جنينا ميتا من أبي العاص بن الرّبيع بعلها، فلمّا بلغ ذلك رسول اللّه نازل منه و شقّ عليه مشقّة شديدة و لعنهم، رواه الشّارح المعتزلي عن الواقدي.

و روي عنه و عن غيره من أهل الحديث أنّ عمرو بن العاص هجا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله هجا كثيرا كان تعلمه صبيان مكة فينشدونه و يصيحون رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم إذا مرّ بهم رافعين أصواتهم بذلك الهجاء فقال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و هو يصلّي بالحجر: اللهمّ إنّ عمرو بن العاص هجانى و لست بشاعر فالعنه بعدد ما هجاني.

قال: و روى أهل الحديث أنّ النّضر بن الحارث و عقبة بن أبي معيط و عمرو بن العاص عمدوا إلى سلا جمل فرفعوه بينهم و وضعوا على رأس رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و هو ساجد بفناء الكعبة فسال عليه فصبر و لم يرفع رأسه و بكى في سجوده و دعا عليهم فجاءت ابنته فاطمة عليها السلام و هي باكية فاحتضنت ذلك السلا فرفعته عنه فألقته و قامت على رأسه تبكى فرفع رأسه صلى اللّه عليه و آله و سلم قال: اللهم عليك بقريش قالها ثلاثا، ثمّ قال صلى اللّه عليه و آله رافعا صوته: إنّي مظلوم فانتصر، قالها ثلاثا، ثمّ قال فدخل منزله و ذلك بعد وفات عمّه أبي طالب بشهرين.

قال: و لشدّة عداوة عمرو بن العاص رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أرسله أهل مكّة إلى النّجاشي ليزهده في الدّين و ليطرد عن بلاده مهاجرة حبشة و ليقتل جعفر بن أبي طالب عنده إن أمكنه قتله، فكان منه في أمر جعفر هناك ما هو مذكور مشهور في السّير.

فاما النابغة فقد ذكر الزمخشري في الكتاب ربيع الأبرار قال: كانت النّابغة أمّ عمرو بن العاص أمة لرجل من عنزة فسبيت فاشتراها عبد اللّه بن جذعان التّيمي بمكة فكانت بغيّا، ثمّ اعتقها فوقع عليها أبو لهب بن عبد المطلب و اميّة بن خلف الجهمي و هشام بن المغيرة المخزومي و أبو سفيان بن الحرب و العاص بن وائل السهمى في طهر واحد فولدت عمرا فادّعاه كلّهم فحكمت امّه فيه فقالت: هو من العاص.

ابن وائل، و ذلك لأنّ العاص بن وائل ينفق عليها كثيرا، قالوا: و كان أشبه بأبي سفيان.

قال: و روى أبو عبيدة معمّر بن المثنّى في كتاب الأنساب أنّ عمرا اختصم فيه يوم ولادته رجلان: أبو سفيان بن الحرب و العاص بن وائل، فقيل: لتحكم امّه فقالت امّه: من العاص بن وائل، فقال أبو سفيان: أما أنى لا أشكّ أني وضعته في بطن (رحم خ ل) امّه فأبت إلّا العاص فقيل لها: أبو سفيان أشرف نسبا، فقالت: إنّ العاص بن وائل كثير النّفقة علىّ و أبو سفيان شحيح، ففي ذلك يقول حسان بن ثابت لعمرو بن العاص حيث هجاء مكافتا له عن هجاء رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم:

  • أبوك أبو سفيان لا شكّ قد بدتلنا فيك منه بينات الشّمائل
  • ففاخر به إمّا فخرت و لا تكنتفاخر بالعاص الهجين بن وائل
  • و إنّ التي في ذاك يا عمرو حكمتفقالت رجاء عند ذاك لنايل
  • من العاص عمرو تخبر الناس كلّماتجمّعت الأقوام عند المحافل

و في البحار من الاحتجاج في حديث طويل قال الحسن عليه السّلام مخاطبا لابن العاص: و أما أنت يا عمرو بن العاص الشّاني اللّعين الأبتر فانما أنت كلب أوّل أمرك امّك لبغية أنّك ولدت على فراش مشترك فتحاكمت فيك رجال قريش منهم أبو سفيان بن حرب و الوليد بن المغيرة و عثمان بن الحارث و النّضر بن الحارث بن كلدة و العاص بن وائل كلّهم يزعم أنّك ابنه فغلبهم عليك من بين قريش ألأمهم حسبا و أخبثهم منصبا و أعظمهم بغية ثمّ قمت خطيبا و قلت أنا شانئ محمّد، و قال العاص ابن وائل: إن محمّدا رجل أبتر لا ولد له فلو قد مات انقطع ذكره فأنزل اللّه تبارك و تعالى إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.

و كانت امّك تمشي إلى عبد قيس يطلب البغة تأتيهم في دورهم و في رحالهم و بطون أوديتهم، ثم كنت في كلّ مشهد يشهده رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم من عدوّه أشدّهم له عداوة و أشدّهم له تكذيبا، الحديث.

و في البحار من كتاب سليم بن قيس الهلالى عن أبان بن أبي عيّاش عن سليم قال: إن عمرو بن العاص خطب النّاس بالشّام فقال: بعثني رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله على جيش فيه أبو بكر و عمر فظننت أنّه إنّما بعثني لكرامتي عليه فلمّا قدمت قلت يا رسول اللّه أي النّاس أحبّ إليك فقال صلى اللّه عليه و آله و سلم: عايشة، فقلت: من الرّجال قال: أبوها، و هذا علىّ يطعن على أبي بكر و عمر و عثمان، و قد سمعت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم يقول: إنّ اللّه ضرب بالحقّ على لسان عمر و قلبه، و قال في عثمان: إنّ الملائكة تستحي من عثمان.

و قد سمعت عليّا و إلّا فسمّتا يعني اذنيه يروى على عهد عمر إنّ نبي اللّه نظرا إلى أبى بكر و عمر مقبلين، فقال: يا عليّ هذان سيّدا كهول أهل الجنّة من الأوّلين و الآخرين ما خلا النّبيين منهم و المرسلين و لا تحدّثهما بذلك فيهلكا.

فقام عليّ عليه السّلام فقال: العجب لطغاة أهل الشّام حيث يقبلون قول عمرو و يصدّقونه و قد بلغ من حديثه و كذبه و قلّة ورعه أن يكذب على رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و لعنه رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم سبعين لعنة و لعن صاحبه الذي يدعو إليه في غير موطن.

و ذلك انّه هجا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بقصيدة سبعين بيتا فقال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله: اللّهم إنّي لا أقول الشّعير و لا احلّه فالعنه أنت و ملائكتك بكلّ بيت لعنة تترى على عقبه إلى يوم القيامة.

ثمّ لما مات إبراهيم ابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله فقال: إن محمّدا قد صار أبتر لا عقب له و إنّي لأشنا الناس له و أقولهم فيه سوء فأنزل فيه: إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.

يعني هو الأبتر من الايمان من كلّ خير ما لقيت من هذه الامة من كذا بيها و منافقيها لكأنّى بالقرّاء الضعفة المتهجدين رووا حديثه و صدّقوه فيه و احتجّوا علينا أهل البيت بكذبه: انا نقول خير هذه الامة أبو بكر و عمر و لو شئت لسمّيت الثالث، و اللّه ما أراد بقوله في عايشة و انتهى الارضاء معاوية بسخط اللّه عزّ و جلّ، و لقد استرضاه بسخط اللّه.

و أمّا حديثه الذي يزعم انّه سمعه منّي فلا و الذي فلق الحبّة و برى ء النسمة ليعلم أنّه قد كذب علي يقينا و انّ اللّه لم يسمعه منّي سرّا و لا جهرا، اللهمّ العن عمرا و العن معاوية بصدّهما عن سبيلك و كذبهما على كتابك و استخفافهما نبيّك صلى اللّه عليه و آله و كذبهما عليه و عليّ.

و في تفسير عليّ بن إبراهيم القمّي دخل رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله المسجد و فيه عمرو ابن العاص و الحكم بن أبي العاص قال عمرو: يا أبا الأبتر و كان الرّجل في الجاهليّة إذا لم يكن له ولد سمّى ابتر ثمّ قال عمرو: إنّي لأشنأ محمّدا أي ابغضه فأنزل اللّه على رسوله صلى اللّه عليه و آله: إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ إلى قوله: إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.

اي مبغضك عمرو بن العاص لا دين له و لا حسب، و بما ذكر كلّه ظهر كفر ابن العاص اللّعين و كفر أبيه كما ظهر عداوته لأمير المؤمنين عليه السّلام و بغضه و هو ليس ببعيد من أولاد الزنا و لنعم ما قال الشّاعر:

  • بحبّ علي تزول الشّكوكو تزكوا النّفوس و تصفو البخار
  • و مهما رأيت محبّا لهفثمّ الذّكاء (الزكاة) و ثمّ الفخار
  • و مهما رأيت عدوّا لهففي أصله نسب مستعار
  • فلا تعذلوه على فعلهفحيطان دار أبيه قصار

و أمّا خبر عمرو في صفين ففي البحار من المناقب و برز أمير المؤمنين عليه السّلام و دعا معاوية قال: و أسألك أن تحقن الدماء و تبرز إلى و أبرز إليك فيكون الأمر لمن غلب، فبهت معاوية و لم ينطق بحرف، فحمل أمير المؤمنين عليه السّلام على الميمنة فأزالها، ثمّ حمل على المسيرة فطحنها، ثمّ حمل على القلب و قتل منهم جماعة و أنشد

  • فهل لك في أبي حسن عليلعلّ اللّه يمكن من قفاكا
  • دعاك إلى البراز فعكت عنهو لو بارزته تربت يداكا

فانصرف أمير المؤمنين عليه السّلام ثمّ برز متنكّرا فخرج عمرو بن العاص مرتجزا

  • يا قادة الكوفة من أهل الفتنيا قاتلي عثمان ذاك المؤتمن
  • كفى بهذا حزنا عن الحزنأضربكم و لا أرى أبا الحسن

فتناكل عنه عليّ عليه السّلام حتى تبعه عمرو ثمّ ارتجز:

  • أنا الغلام القرشي المؤتمنالماجد الأبيض ليث كالشّطن
  • يرضى به السادة من أهل اليمينأبو الحسين فاعلمن أبو الحسن

فولى عمرو هاربا فطعنه أمير المؤمنين عليه السّلام فوقعت في ذيل درعه فاستلقا على قفاء و أبدا عورته فصفح عليه السّلام استحياء و تكرّما، فقال معاوية: أحمد اللّه عافاك و احمد استك الذى و قال، قال أبو نواس:

  • فلا خير في دفع الرّدى بمذلّةكما ردّها يوما بسوءته عمرو

قال و برز عليّ عليه السّلام و دعا معاوية فنكل عنه فخرج بسر بن أرطاة يطمع في علي عليه السّلام فصرعه أمير المؤمنين فاستلقى على قفاه و كشف عن عورته فانصرف عنه علي عليه السّلام فقالوا: وليكم يا أهل الشّام أما تستحيون من معاملة المخانيت لقد علّمكم رأس المخانيت عمرو، و لقد روى هذه السّيرة عن أبيه عن جدّه في كشف الاستاه وسط عرصة الحروب.

قال الشّارح المعتزلي: و للشراء فيهما أشعار مذكورة في موضعها من ذلك الكتاب منها فيما ذكر الكلبي و المدايني قول الحرث بن نضر الخثعمي و كان عدوّا لعمرو بن العاص و بسر بن أرطاة:

  • أفي كلّ يوم فارس ليس يتّقى (ينتهى خ ل)و عورته وسط العجاجة بادية
  • يكفّ لها عنه عليّ سنانهو يضحك منه في الخلاء معاوية
  • بدت أمس من عمرو فقنّع رأسهو عورة بسر مثلها حذ و حاذية
  • فقولا لعمرو ثمّ بسر ألا انظراسبيلكما لا تلقيا اللّيث ثانية
  • و لا تحمدا إلّا الحيا و خصاكماهما كانتا و اللّه للنّفس واقية
  • و لو لا هما لم تنجوا من ستانهو تلك بما فيها من العود ماهية
  • متى تلقيا الخيل المشيحة صيحةو فيها عليّ فاتركا الخيل ناحية
  • و كونا بعيدا حيث لا يبلغ القنانحور كما إنّ التجارب كافية

قال نضر بن مزاحم: حدّثنا عمرو بن شمر عن النخعي عن ابن عبّاس قال:

تعرض عمرو بن العاص لعلي عليه السّلام يوما من أيّام صفّين و ظنّ أنّه يطمع منه في غرّة فيصيبه فحمل علي عليه السّلام فلما كاد أن يخالطه اذرى نفسه عن فرسه و دفع ثوبه و شفر برجله فبدت عورته فضرب عليه السّلام وجهه عنه و قام معفرا بالتراب هازما على رجليه معتصما بصفوفه فقال أهل العراق: يا أمير المؤمنين أفلت الرّجل، فقال عليه السّلام أ تدرون من هو قالوا: لا، قال عليه السّلام: فانّه عمرو بن العاص تلقاني بسوءة فصرفت وجهي عنه، و رجع عمرو إلى معاوية فقال: ما صنعت يا أبا عبد اللّه فقال: لقيني عليّ فصر عني قال: احمد اللّه و عورتك، و اللّه إنّي لأظنّك لو عرفته لما أقمحت عليه، و قال معاوية في ذلك:

  • ألا للّه من هفوات عمرويعاتبني على تركي برازي
  • فقد لا قى أبا حسن عليّافآب الوائليّ مآب خازى
  • فلو لم يبد عورته لطارتبمهجته قوادم أىّ بازي
  • فان تكن المنيّة أخطأتهفقد غنّى بها أهل الحجاز

و روى الواقدي قال: قال معاوية يوما بعد استقرار الخلافة لعمرو بن العاص يا با عبد اللّه لا أراك إلّا و يغلبني الضّحك، قال: بما ذا قال: أذكر يوم حمل عليك أبو تراب في صفّين فاذريت نفسك فرقا من شبا سنانه و كشف سوئتك له، فقال عمرو: أنا منك أشدّ ضحكا إنّي لأذكر يوم دعاك إلى البراز فانفتح منخرك و ربا لسانك في فمك و عصب ريقك و ارتعدت فرائصك و بدا منك ما أكره ذلك، فقال معاوية: لم يكن هذا كلّه و كيف يكون و دوني عمّك و الأشعرون، قال: انّك لتعلم أنّ الذي وضعت دون ما أصابك و قد نزل ذلك بك و دونك عمك و الأشعرون فكيف كانت حالك لو جمعكما مآقط الحرب قال: يا با عبد اللّه خض بنا الهزل إلى الجدّ إنّ الجبن و الفرار من عليّ لاعار على أحد فيهما.

الثاني

اعلم أنّ ما رواه السيد (ره) من كلامه عليه السّلام مرويّ في غير واحد من الكتب المعتبرة، ففي الاحتجاج مثل الكتاب، و في البحار من أمالي المفيد عن محمّد بن عمران عن الحسن بن عليّ عن أحمد بن سعيد عن الزبير بن بكار عن عليّ بن محمّد قال: كان عمرو بن العاص يقول: إنّ في عليّ دعابة، فبلغ ذلك أمير المؤمنين عليه السّلام فقال: زعم ابن النابغة أنّى تلعابة مزاحة ذو دعابة اعافس و امارس، هيهات يمنع من العفاس و المراس ذكر الموت و خوف البعث و الحساب و من كان له قلب ففي هذا عن هذا له واعظ و زاجر، أما و شرّ القول الكذب و انّه ليحدّث فيكذب و يعد فيخلف فاذا كان يوم البأس فأي زاجر و أين هو ما لم يأخذ السيوف هام الرّجال، فاذا كان ذلك فأعظم مكيدته في نفسه أن يمنح القوم استه.

و فيه من كتاب الغارات لإبراهيم بن محمّد الثقفي قال: بلغ عليّا عليه السّلام أنّ ابن العاص ينتقصه عند أهل الشام، فصعد المنبر فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: يا عجبا عجبا لاينقضى لابن النّابغة يزعم لأهل الشّام، الى آخر الكلام و جمع بين الروايتين.

و كيف كان فقد ظهر و تحقّق من هذه الرّوايات و ممّا قدّمناه في التذنيب الأوّل أنّ نسبة ابن العاص له عليه السّلام إلى الدعابة كان منشاها شدّة العناد و العداوة كما قد ظهر كذب اللّعين ابن اللّعين في ذلك بتكذيبه له عليه السّلام مع ما ذكره عليه السّلام من البيّنة و البرهان على كذبه، و هو أنّ من كان قلبه مستغرقا بذكر الآخرة و ما فيها لا يكون له فراغ إلى التلفّت إلى الدّنيا و مالها.

قال الشّارح المعتزلي: و أنت إذا تأمّلت حال علي عليه السّلام فى أيّام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وجدته بعيدا عن أن ينسب إلى الدّعابة و المزاح لأنّه لم ينقل عنه شي ء من ذلك أصلا لا في الشّيعة و لا في كتب المحدّثين، و كذلك إذا تأمّلت حاله في أيام أبي بكر و عمر لم تجد في كتب السيرة حديثا واحدا يمكن أن يتعلّق به متعلّق في دعابته و مزاحه إلى أن قال: و لعمر اللّه لقد كان أبعد من ذلك و أىّ وقت كان يتّسع لعليّ عليه السّلام حتّى يكون فيه على الصّفات، فان زمانه كلّها في العبادة و الذكر و الصّلاة و الفتاوى و العلم و اختلاف النّاس إليه في الأحكام و تفسير القرآن، و نهاره كلّه أو معظمه مشغول بالصّوم، و ليله كلّه أو معظمه مشغول بالصّلاة، هذا في أيّام سلمه فأمّا أيّام حربه فالسّيف الشّهير و النشّاب الطّرير و ركوب الخيل وقود الجيش و مباشرة الحروب.

و لقد صدق عليه السّلام في قوله إنّه ليمنعني من اللّعب ذكر الموت و لكن الرّجل الشريف النبيل الذي لايستطيع أعداؤه أن يذكروا له عيبا أو يعدوا عليه وصمة لا بدّ أن يحتالوا و يبذلوا جهدهم في تحصيل أمرّ ما و إن ضعف يجعلون عذرا له في دمه و يتوسلون به على أتباعهم في تحسينهم لهم مفارقته و الانحراف عنه، و ما زال المشركون و المنافقون يضعون لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الموضوع خطبه 84 نهج البلاغهات و ينسبون إليه ما قد برأه اللّه عنه من العيوب و المطاعن في حياته و يعد وفاته إلى زماننا هذا، و ما يزيده اللّه سبحانه إلّا رفعة و علوّا.

فغير منكر أن يعيب عليا عليه السّلام عمرو بن العاص و أمثاله من أعدائه بما إذا تأمّله المتأمّل علم أنّهم باعتمادهم و تعلّقهم به قد اجتهدوا في مدحه و الثناء عليه لأنهم لو وجدوا غيره عيبا لذكروه.

أقول: و لعلّه إلى ذلك ينظر الشاعر في قوله:

  • و اذا أتتك مذمّتي من ناقصفهي الشهادة لي بأنّي كامل

و لعمرى انّه لابيان فوق ما أتى به الشارح من البيان في توضيح برائة ساحته عليه السّلام مما قاله ابن العاص في حقّه من الكذب و البهتان إلّا أنّه لو انصف لعلم أنّ كلّ الصّيد في جوف الفراو أنّ أوّل من فتح أمثال ذلك الباب لابن العاص و نظرائه هو عمر بن الخطاب إذ هو أوّل من صدر عنه هذه اللّفظة فحذا ابن العاص حذوه كما سبق ذلك في التذييل الثاني من تذييلات الفصل الثالث من فصول الخطبة الثالثة المعروفة بالشقشقيّة.

و قد اعترف به الشّارح نفسه أيضا ههنا حيث قال: و أمّا ما كان يقوله عمرو بن العاص في عليّ لأهل الشام: إنّ فيه دعابة يروم أن يعيبه بذلك عندهم فأصل ذلك كلمة قالها عمر فتلقفها أعداؤه حتّى جعلها أعداؤه عيبا له و طعنا عليه.

و استند في ذلك إلى رواية أحمد بن يحيى في كتاب الأمالي قال: كان عبد اللّه ابن عبّاس عند عمر فتنّفس عمر نفسا عاليا قال ابن عبّاس حتّى ظننت أنّ أضلاعه قد انفرجت فقلت له: ما أخرج هذا النّفس منك يا أمير المؤمنين إلّا همّ شديد قال: اى و اللّه يا بن عبّاس فكرت فلم أدر فيمن أجعل هذا الأمر بعدي، ثمّ قال: لعلّك ترى صاحبك لها أهلا قلت: و ما يمنعه من ذلك من جهاده و سابقته و قرابته و علمه قال: صدقت و لكنه امرء فيه دعابة ثمّ ذكر الخمسة الباقية من أمر أهل الشورى و ثبت لكلّ منهم عيبا نحو ما تقدّم ذكره في شرح الخطبة الشقشقية ثمّ قال: إنّ أحراهم أن يحملهم على كتاب ربّهم و سنّة نبيّهم لصاحبك و اللّه لئن وليها ليحملنّهم على المحجّة البيضاء و الصّراط المستقيم.

ثمّ اعتذر الشارح عن جانب عمر بأنّ عمر لما كان شديد الغلظة، وعر الجانب خشن الملمس، دايم العبوس، كان يعتقد أنّ ذلك هو الفضيلة و أنّ خلافه نقص و لو كان سهلا طلقا مطبوعا على البشاشة و سماحة الخلق لكان يعتقد أنّ ذاك هو الفضيلة و أنّ خلافة نقص حتى لو قدّرناا أنّ خلقه حاصل لعليّ و خلق عليّ عليه السّلام حاصل له لقال في عليّ لو لا شراسة فيه، فهو غير ملوم عندي فيما قاله و لا منسوب إلى أنّه أراد الغص من عليّ عليه السّلام و القدح فيه و لكنه أخبر عن خلقه ظانّا أنّ الخلافة لاتصلح إلّا للشديد الشّكيمة العظيم الوعورة.

إلى أن قال: و جملة الأمر أنّه لم يقصد عيب عليّ عليه السّلام و لا كان عنده معيبا و لا منقوصا، ألا ترى أنه قال في آخر الخبر إنّ أحراهم أن يحملهم على كتاب اللّه و سنّة رسوله لصاحبك، ثمّ أكدّ ذلك بأن قال لئن وليهم ليحملنّهم على المحجّة البيضاء و الصراط المستيم، فلو كان أطلق تلك اللّفظة و عنى بها ما حملها عليه الخصوم لم يقل في خاتمة كلامه ما قاله، انتهى ما أردنا ايراده من كلامه.

و أقول: لا أدرى إلى م يتعصّب هذا الرّجل حقّ عمر و حتّام يستصلح عثراته و أيّ شي ء رأى منه حتّى اغترّ به و أىّ داع له إلى تأويل كلامه فانّ لفظة الدّعابة في كلام ابن العاص و ابن الخطاب واحدة فلم يبقيها في حقّ ابن العاص على ظاهرها و يجريها على أقبح وجها و يأوّلها في حق ابن الخطاب و يخرّجها على أحسن وجهها مع أنّ الشمس لا يستر بالحجاب و الحقّ لايخفى على أولى الألباب.

و أهل المعرفة يعرف أنّ كلّ ما يتوجّه في هذا الباب على ابن العاص يتوجّه على ابن الخطاب بل و زيادة إذ هو أوّل من صدر عنه هذا التشنيع و أوّل من اتّهمه عليه السّلام بهذا الأمر الفظيع.

ثمّ أقول: كيف خفي عن الشارح النتاقض في كلام عمر مع وضوحه حيث إنّه صدق ابن عبّاس أوّلا في كون أمير المؤمنين عليه السّلام أهلا للخلافة إلّا أنّه استدرك بقوله: و لكنه فيه دعابة فجعل الدعابة مانعة له عنها موجبة لسقوطه عن أهليّتها و ذلك يناقض صريحا قوله في آخر الرّواية لئن وليها ليحملنّهم على المحجّة البيضاء و بعبارة أخرى إن كانت الدّعابة التي نسبها إليه عليه السّلام أمرا خارجا عن حدّ الاعتدال مخالفا للشريعة الغراء كيف يمكن معها حمل الناس على المحجّة البيضاء و على الكتاب و السنّة و الطريقة المستقيمة و إن لم يكن أمرا منافيا لحملهم على ما ذكر فأيّ مانعية له عن استحقاق الخلافة و الولاية.

و أمّا ما اعتذر به الشارح من أنّ عمر إنّما قال ذلك بمقتضى شدّة غلظته و خشونة جبلته ظانا أنّ الخلافة لا تصلح إلا للشديد الشكيمة العظيم الوعورة.

ففيه أنّ الشدّة و الغلظة لو كانت شرطا للخلافة كما ظنه عمر لوجب أن يكون شرطا للنّبوة بطريق أولى مع أنّه سبحانه قال: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ» و مدح نبيَّه صلّى اللّه عليه و آله بقوله: «وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ».

فاللّازم لعمر الّذي جعلوه خليفتهم أن يكون سيره و سلوكه على طبق الكتاب لا أن ينبذ الكتاب وراء ظهره و يتكلّم بمقتضى طبيعته و يجانب الاقتداء بنبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم في أفعاله و أعماله «و أخلاقه خ ل».

و الانصاف أنّ من لاحظ وجنات حال عمر يعرف أنّ كلّ ما صدر عنه من الأقوال و الأفعال أو أغلبه كان ناشئا من فرط قوته الغضبية و الشّهوية و مقتضى هوى نفسه الأمارة، و لم يكن ملاحظا جانب الشريعة و مقدّما لها على دواعي نفسه و مقتضى جبلته، بل من راجع محاوراته عرف أنّه كان مثل حيّة سمّه في لسانه تلسع المخالف و المؤالف، و عقرب عوجاء لا تفرق بين البرّ و الفاجر.

و كفى بذلك شاهدا ما قاله لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم حين وفاته صلّى اللّه عليه و آله و سلم على ما قدّمناه مفصّلا في شرح الكلام السّادس و السّتين في التّنبيه الثاني منه، و ما قاله لأهل الشّورى حين وصيّته كما مرّ في ثاني تذييلات الفصل الثالث من شرح الخطبة الثّالثة، و ما توعد به جبلة بن الأيهم حتى عاد إلى النّصرانية حسب ما مرّ في شرح الفصل الثّاني من الخطبة الثالثة و مرّ هناك أيضا أنّ ابن عبّاس أضمر بطلان القول بالعول في حياته و أظهره بعد وفاته خوفا منه و أنّه أساء الأدب في الكلام بالنسبة إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله في صلح الحديبيّة إلى غير ذلك ممّا لو أردنا إشباع الكلام فيها لطال.

و يؤيد ذلك كلّه ما رواه الشّارح في شرح هذا الكلام من أنه إذا غضب على أهله لم يسكن غضبه حتّى يعضّ يده عضّا شديدا حتّى يدميها.

و بعد ذلك كلّه لا يكاد ينقضي عجبي من الشّارح و أمثاله حيث إنّهم يوردون مثل ما أوردناه في كتبهم و يذكرون مثالب عمر و مطاعنه ثمّ يغمضون عنها و لا يعرفون مع فضلهم و ذكائهم في العلوم أنّ أدنى شي ء من ذلك يوجب سقوط الرّجل عن مرتبة الكمال و عن درجة القبول و الاعتبار فكيف بذلك كلّه و كيف بمرتبة الخلافة و منصب الولاية.

و لا أدرى بأيّ مناقبه يجعلونه قابلا لولاية اللّه، و مستحقا لخلافة رسول اللّه، و لايقاً لرياسة الدّين، و أهلا لأمارة المؤمنين أ بحسن حاله أم مزيد كماله أم شرافة نسبه أم كرامة حسبه أم عذوبة لسانه أم فصاحة بيانه أم علوّ قدره أم طهارة مولده أم كثرة علمه أم وفور فضله «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ.

الثالث

في تحقيق الكلام في جواز المزاح و عدمه فأقول إنّ الأخبار في طرفي النفى و الاثبات كثيرة جدا إلّا أنّ مقتضى الجمع بينها هو حمل أدلّة النّفى على الكثير منه الخارج عن حدّ الاعتدال و أدلّة الجواز على القليل كما قال الشّاعر:

  • أفد طبعك المصدود بالجدّ راحةيجمّ و علّله بشي ء من المزح
  • و لكن إذا أعطيته المزح فليكنبمقدار ما يعطى الطّعام من الملح

و يدلّ على هذا الجمع الأدلّة المفصلة و السّيرة المستمرة، فانّ المشاهد من حالات النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و الأئمة أنهم كانوا قد يمزحون إدخالا للسّرور في قلب المؤمنين و مداراة للخلق و مخالطة معهم أو نحو ذلك، و كذلك نوّابهم القائمون مقامهم من المجتهدين و العلماء العاملين، فانّهم مع كثرة زهدهم و شدّة ورعهم ربما يمزحون و يدعبون.

و بالجملة فالحقّ في المقام هو الجواز في الجملة للأدلّة الدّالة على ذلك قولا و فعلا و تقريرا.

فمنها ما في الوسائل عن الكلينيّ باسناده عن معمّر بن خلاد قال: سألت أبا الحسن عليه السّلام فقلت جعلت فداك الرّجل يكون مع القوم فيجري بينهم كلام يمزحون و يضحكون، فقال، لا بأس ما لم يكن، فظننت أنه عنى الفحش ثمّ قال: إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كان يأتيه الأعرابي فيأتي إليه الهدية ثمّ يقول مكانه أعطنا ثمن هديتنا فيضحك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و كان إذا اغتمّ يقول ما فعل الأعرابي ليته أتانا.

و عن إبراهيم بن مهزم عمّن ذكره عن أبي الحسن الأوّل عليه السّلام قال: كان يحيى بن زكريّا يبكي و لا يضحك، و كان عيسى بن مريم يضحك و يبكي، و كان الّذي يصنع عيسى عليه السّلام أفضل من الّذي كان يصنع يحيى عليه السّلام.

و عن الفضل بن أبي قرة عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: قال: ما من مؤمن إلّا و فيه دعابة، قلت: و ما الدّعابة قال: المزاح.

و عن يونس بن الشيباني قال: قال أبو عبد اللّه عليه السّلام: كيف مداعبة بعضكم بعضا قلت: قليل قال: فلا تفعلوا فانّ المداعبة من حسن الخلق و إنّك لتدخل بها السّرور على أخيك، و لقد كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يداعب الرّجل يريد أن يسرّه.

أقول: و يستفاد من هذه الرّواية استحبا بها لشمول أدلّة استحباب حسن الخلق و إدخال السّرور في قلب المؤمن عليها.

روى في الوسائل عن الصّدوق في المجالس مسندا عن محمّد بن عليّ الرّضا عن آبائه عليه السّلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام إنكم لن تسعوا النّاس بأموالكم فسعوهم بطلاقة الوجه و حسن اللّقاء فاني سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول إنّكم لن تسعوا الناس بأموالكم فسعوها بأخلاقكم.

و في شرح المعتزلي روى الناس قاطبة أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال إني أمزح و لا أقول إلّا حقا.

و فيه أتت عجوز من الأنصار إليه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فسألته أن يدعو اللّه تعالى لها بالجنّة فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إنّ الجنّة لا تدخلها العجز، فصاحت فتبسّم عليه السّلام فقال: «إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً قال و كان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يمازح ابني بنته مزاحا مشهورا و كان يأخذ الحسين عليه السّلام فيجعله على بطنه و هو صلّى اللّه عليه و آله نائم على ظهره و يقول ترقّه ترقّه ترقّ عين بقّة.

قال: و جاء في الخبر أن يحيى عليه السّلام لقي عيسى عليه السّلام و عيسى متبسّم فقال يحيى: ما لي أراك لاهيا كأنّك آمن فقال أراك عابسا كأنّك آيس فقال: لا نبرح حتى ينزل علينا الوحى فأوحى اللّه إليهما أحبّكما إلىّ الطّلق البسّام أحسنكم ظنّا بي.

قال: و رأى نعيمان يبيع أعرابي عكّة عسل فاشتراها منه فجاءها إلى بيت عايشة في يومها، و قال خذوها فظنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم أنّه أهداها إليه و مضى نعيمان فنزل الأعرابيّ على الباب فلما طال قعوده نادى يا هؤلاء إمّا أن تعطونا ثمن العسل أو تردّوه علينا، فعلم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالقصة و أعطى الأعرابي الثمن و قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لنعيمان: ما حملك على ما فعلت قال: رأيتك يا رسول اللّه تحبّ العسل و رأيت العكّة مع الأعرابي، فضحك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لم ينكر.

و في زهر الرّبيع تأليف السيّد نعمة اللّه الجزايري «قده» روي أنّه كان يأكل رطبا مع ابن عمّه أمير المؤمنين عليه السّلام و كان يضع النوى قدام عليّ عليه السّلام فلما فرغا من الأكل كان النّوى مجتمعا عنده، فقال صلّى اللّه عليه و آله: يا علي إنّك لأكول، فقال: يا رسول اللّه الأكول من يأكل الرطب و النواة.

و روى أنه أتته امرئة في حاجة لزوجها فقال لها: و من زوجك قالت: فلان فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: الّذي في عينه بياض فقالت: لا، فقال: بلى فانصرفت عجلا إلى زوجها و جعلت تتأمّل عينه فقال لها: ما شأنك فقالت: أخبرني رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إنّ في عينك بياضا، فقال: أما ترين بياض عيني أكثر من سواده قال: و استدبر صلّى اللّه عليه و آله رجلا من ورائه و أخذ بعضده و قال من يشترى هذا العبد يعني أنه عبد اللّه.

و قال: قال صلّى اللّه عليه و آله لرجل: لا تنس ياذا الاذنين.

و رأى جملا يمشي و عليه حنطة فقال عليه السّلام: تمشي الهريسة.

و جاء أعرابيّ فقال: يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بلغنا أنّ الدّجال يأتي بالثريد و قد هلكوا جميعا جوعا أفترى بأبي أنت و أمّي أن أكفّ عن ثريده تعفّفا فضحك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ثمّ قال: بل يغنيك اللّه بما يغني به المؤمنين.

و قبّل خالد القسري خدّ امرئة فكشت إلى النبيّ صلّى اللّه عليه و آله فارسل إليه فاعترف و قال: إن شائت أن تقتصّ فلتقتصّ فانّ من دينك القصاص فتبسّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و أصحابه و قال: أ و لا تعود فقال: لا و اللّه يا رسول اللّه فعفى صلّى اللّه عليه و آله.

و قال رجل: احملني يا رسول اللّه، فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أنا حاملوك على ولد ناقة فقال: ما أصنع بولد ناقة قال صلّى اللّه عليه و آله: و هل يلد الابل إلّا النّوق.

الرابع في طايفة من طرايف الكلم و ظرايف الحكم و نوادر الأخبار، و غرائب الآثار

أردت أن اوردها هنا ليرتفع بها الكلال و يرجع اليها عند الملال، فانّ القلوب قد تملّ و الأرواح تكلّ كما تكلّ الأبدان فتحتاج إلى التنزّه و الارتياح و التّفرّج و السّراح.

فأقول: روى إنّ أبا حنيفة قال يوما لمؤمن الطاق: يا با جعفر أنت قائل بالرّجعة قال: نعم، قال: فاقرض لي خمسمائة دينار اؤدّيك في الرّجعة، فأجاب «ره» إنّ من جملة أحكام الرجعة عندنا أنّ بعض مبغضي آل محمّد سلام اللّه عليه و عليهم يرجعون بصورة الكلاب و الخنازير فلا بدّ أن تؤتيني ضامنا على أنّك ترجع بصورة الانسان و أخاف أن ترجع بصورة الخنزير.

و قال أيضا له يوما: يا با جعفر لو كان لعليّ حقّ في الخلافة فلم لم يطالبها قال: خاف أن يقتلها الأجنّة بحماية أبي بكر و عمر كما قتلت سعد بن عبادة.

قال الراغب في المحاضرات: إنّ بقزوين قرية أهلها متناهون بالتشيّع فمرّ بهم رجل فسألوه عن اسمه فقال: عمر، فضربوه ضربا شديدا، فقال: ليس اسمى عمر بل عمران، فقالوا: هذا أشدّ من الأوّل فانّ فيه عمر و حرفان من عثمان فهو أحقّ بالضّرب.

و مضى رجل إلى بغداد فاتّهموه بسبّ الشّيخين فأخذوه إلى القاضي فسأله القاضي، فقال: كذبوا علىّ أنا رجل عاقل أعرف أنّ هذه البلاد بلاد أهل الخلاف لا ينبغي اللعن و السبّ و الطّعن فيها هذا شي ء يجوز في بلادنا أمّا هذه البلاد فلا و كان القاضي منصفا فضحك و خلّاه.

روى في حواشي المغني عن أبي بكر الأنباري بسنده إلى هشام بن الكلبيّ قال: عاش عبيد بن شرية الجرهمي ثلاث مأئة سنة و أدرك الاسلام فأسلم و دخل على معاوية بالشّام و هو خليفة، فقال: حدّثني بأعجب ما رأيت، فقال: مررت ذات يوم بقوم يدفنون ميّتا لهم فلما انتهيت إليهم اغرورقت عيناى بالدّموع فتمثّلت بقول الشّاعر:

  • يا قلب إنّك من أسماء مغرورفاذكر و هل ينفعنك اليوم تذكير
  • قد بحت بالحبّ ما تخفيه من أحدحتّى جرت لك اطلاقا محاضير
  • تبغي امورا فما تدري أعاجلهاأدنى لرشدك أم ما فيه تأخير
  • فاستقدر اللّه خيرا و ارضينّ بهفبينما العسر إذ دارت مياسير
  • و بينما المرء في الاحياء مغتبطإذ صار فى الرّمس يعفوه الأعاصير
  • يبكي عليه الغريب ليس يعرفهو ذو قرابته في الحىّ مسرور

قال: فقال: لي رجل: أتعرف من قال هذا الشعر قلت: لا، قال: إنّ قائله هو الذي دفنّاه السّاعة و أنت الغريب تبكي عليه و لا تعرفه، و هذا الذي خرج من قبره أمسّ الناس رحما به و أسرّهم بموته فقال له معاوية: لقد رأيت عجبا فمن الميّت قال: هو عنتر بن لبيد الغدري.

روى أنّ مؤمن الطاق كان بينه و بين أبي حنيفة مزاح و كان يمشي معه يوما فنادى رجل: من يدلّني على صبّي ضالّ فقال مؤمن الطّاق أمّا الصبيّ الضالّ فلا أدري إن كنت تبغي الشيخ الضالّ فهو هذا. و أشار إلى أبي حنيفة، و قيل إنّ أبا حنيفة كان جالسا مع أصحابه فجاء مؤمن الطاق فقال أبو حنيفة لأصحابه: جائكم الشيطان و سمعه مؤمن الطّاق فقرأ.

أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى

أقول: مؤمن الطاق لقب هشام بن الحكم عند الشّيعة و هو من أصحاب الصّادق عليه السّلام و يسمّونه المخالفون شيطان الطاق و له بسطة يد في المناظرات.

قيل: مكتوب في خاتمة التوراة هذه الكلمات: كلّ غنيّ لا زاحة له من ماله فهو و الأجير سواء، و كلّ امرئة لا تجالس في بيتها فهي و الأمة سواء، و كلّ فقير تواضع الأغنياء لغناه فهو و الكلب سواء، و كلّ ملك لا عدل له فهو و فرعون سواء و كلّ عالم لا يعمل بعلمه فهو و إبليس سواء.

المدايني، رأيت رجلا يطوف بين الصّفا و المروة على بغل ثمّ رأيته راجلا في سفر فقلت له: تمشي و يركب الناس فقال: ركبت حيث يمشي الناس و حقّ على اللّه أن يرجلني حيث يركب النّاس.

ارسطاطاليس، حركة الاقبال بطيئة حركة الادبار سريعة لأنّ المقبل كالصّاعد من مرقاة إلى مرقاة و المدبر كالمقذوف به من علوّ إلى سفل.

أرسل رجل سنّي إلى شيعي مقدارا من الحنطة و كانت حنطة عتيقة فردّها عليه ثمّ أرسل إليه عوضا جديدة و لكن فيها تراب فقبلها و كتب إليه بهذا الشّعر:

  • بعثت لنا بدال البرّ برّارجاء للجزيل من الثّواب

رفضناه عتيقا و ارتضينا

به إذ جاء و هو أبو تراب

أقول: و غير خفيّ لطفه فانّ عتيق اسم أبي بكر و أبو تراب كنية أمير المؤمنين عليه السّلام سئل نصرانيّ عسيى عليه السّلام أفضل أم موسى فقال: إنّ عيسى يحيى الموتى و موسى و كز رجلا فقضى عليه، و عيسى تكلّم في المهد صبيّا و موسى قال بعد ثمانين سنة: و احلل عقدة من لساني فانظر أيّهما أفضل.

نقل انّه لما مات عمر بن عبد العزيز و تخلّف بعده يزيد بن عبد الملك قال لوزرائه: دلّوني على خزائن ابن عبد العزيز فدلّوه على حجرة كان يخلو فيها، فلمّا فتحوا قفلها رأوها قاعا بيضاء و في وسطها تراب متحجّر من بكائه و فيها ثياب خشنة و غلّ من الحديد يضعه في عنقه و يبكى إذا تفرّد بنفسه قيل إنّ أهل خراسان علموا بموته بالشام يوم وفاته قالوا: كنّا نرى الذّئب مع الغنم و السباع مع الانعام حتى افترقت ذات يوم من الأيّام فعلمنا أنه قد مات و قال الشّيخ الرّئيس: النساء من ثلاث إلى عشر سنين لعبة اللّاعبين، و من عشرة إلى خمسة عشرهنّ حور عين، و من خمسة عشر إلى عشرين هنّ لحم و شحم و لين، و من عشرين إلى ثلاثين هنّ امّهات البنات و البنين، و من ثلاثين إلى أربعين هنّ عجوز في الغابرين، و من أربعين إلى خمسين اقتلوهنّ بالسّكين، و من خمسين إلى ستّين عليهنّ لعنة اللّه و الملائكة و النّاس أجمعين.

قيل دخلت امرئة على داود النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقالت: يا نبيّ اللّه ربّك عادل أم ظالم فقال عليه السّلام: ويحك هو العدل الّذي لا يجوز ثمّ قال لها: ما قصّتك قالت: انّى امرئة أرملة و عندى ثلاث بنات و إنّي أقوم عليهنّ من غزل يدي فلمّا كان أمس شدّيت غزلى في خرقة حمراء و أردت أن أذهب به إلى السوق و أبيعه فأشترى الطعام للأطفال فاذا بطاير قد انقضّ علىّ و أخذ الخرقة و الغزل و طار، و بقيت حزينة مالي شي ء أبلغ به أطفالي.

قال الراوي فبينما المرأة مع داود عليه السّلام في الكلام فاذا بطارق يطرق الباب فأذن داود عليه السّلام بالدّخول و إذاهم عشرة من التجار و مع كلّ واحد مأئة دينار فقالوا: يا نبيّ اللّه بمستحقّها فقال عليه السّلام لهم و ما سبب إخراجكم هذا المال قالوا: كنّا في مركب فهاجت علينا الريح فعاب المركب و أشرفنا على الغرق و إذا نحن بطاير قد ألقى إلينا خرقة حمراء و فيها غزل فسددنا به عيب المركب فانسدّ و نذرنا أن يصدّق كلّ واحد منّا مأئة دينار من ماله، و هذا المال بين يدك تصدّق به على من أردت، فالتفت داود إلى المرأة و قال عليه السّلام: ربّك يتّجر لك في البحر و تجعلينه ظالما ثمّ أعطاها الألف دينار و قال: اذهبي بها و أنفقيها على أطفالك و اللّه أعلم بحالك.

حكى إنّ جماعة من المصرّيين لعنهم اللّه نقبوا في جوار روضة النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قصدوا إخراج جسده الشريف و نقله إلى مصر و كان ذلك في نصف اللّيل فسمع أهل المدينة من الجوّ: احفظوا نبيّكم صلّى اللّه عليه و آله، فأوقدوا السّراج و طافو فرأوا ذلك النقب في الجدار و حوله الجماعة موتى.

قال السّيد الجزايري: حكى لي جماعة من الثقات أنّه في بعض السّنين نزلت صاعقة فيها نار من السّماء على الضّريح المقدّس النبويّ صلّى اللّه عليه و آله في المدينة فاحرقت طرفا منه فقال بعض النواصب شعرا:

  • لم يحترق حرم النبيّ لحادثو لكلّ شي ء مبتدا و إزار
  • لكنّما أيدي الرّوافض لامستذاك الجناب فطهّرته النّار

فقال بعض الشّيعة في الجواب:

  • لم يحترق حرم النبيّ لحادثو لكلّ شي ء مبتدا و عواقب

لكنّ شيطانين قد نزلا به

و لكلّ شيطان شهاب ثاقب

روى في البحار انّ يحيى بن خالد البرمكي سأل مؤمن الطّاق هشام بن الحكم بمحضر من الرّشيد فقال: أخبرني يا هشام هل يكون الحقّ في جهتين مختلفتين قال هشام: الظاهر لا قال فأخبرني عن رجلين اختصما في حكم في الدّين و تنازعا هل يخلو من أن يكونا محقّين أو مبطلين أو أن يكون أحدهما محقّا و الآخر مبطلا فقال هشام: لا يخلو من ذلك.

قال يحيى: فأخبرني عن عليّ و العبّاس لمّا اختصما إلى أبي بكر في الميراث أيّهما كان المحقّ و من المبطل إذ كنت لا تقول أنّهما كانا محقّين و لا مبطلين قال هشام: فنظرت فاذا انّني إن قلت إنّ عليّا عليه السّلام كان مبطلا كفرت و خرجت من مذهبي، و إن قلت: إنّ العبّاس كان مبطلا ضرب الرّشيد عنقي و وردت عليّ مسألة لم اكن سئلت عنها قبل ذلك الوقت و لا أعددت لها جوابا.

فذكرت قول أبي عبد اللّه عليه السّلام يا هشام لا تزال مؤيّدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك فعلمت أنّي لا اخذل و عنّ لي الجواب في الحال فقلت له: لم يكن لأحدهما خطاء حقيقة و كانا جميعا محقّين و لهذا نظير قد نطق به القرآن في قصّة داود عليه السّلام يقول اللّه عزّ و جلّ:

وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا إلى قوله: خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ.

فأيّ الملكين كانا مخطئا و أيّهما كان مصيبا أم تقول انهما كانا مخطئين فجوابك في ذلك جوابي فقال يحيى: لست أقول إنّ الملكين أخطا بل أقول إنهما أصابا و ذلك إنّهما لم يختصما في الحقيقة و لم يختلفا في الحكم و إنّهما أظهرا ذلك لينبّها على داود عليه السّلام في الخطيئة و يعرّفاه الحكم و يوقفاه عليه.

قال هشام: قلت له: كذلك عليّ عليه السّلام و العبّاس لم يختلفا في الحكم و لم يختصما في الحقيقة و إنما أظهرا الاختلاف و الخصومة لينبّها أبا بكر على خطائه و يدلّاه على أنّ لهما في الميراث حقّا و لم يكونا في ريب من أمرهما و إنما كان ذلك منهما على حدّ ما كان من الملكين، فاستحسن الرّشيد ذلك الجواب.

صلّى أعرابي خلف إمام فقرأ.

إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ.

ثمّ وقف و جعل يردّدها، فقال الأَعرابيّ: أرسل غيره يرحمك اللّه و أرحنا و أرح نفسك و صلّى آخر خلف إمام فقرأ.

فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي.

فوقف و جعل يردّدها، فقال الأعرابيّ: يا فقيه إن لم يأذن لك أبوك في هذه اللّيلة نظلّ نحن وقوفا إلى الصّباح ثمّ تركه و انصرف.

في الأثر انّ الجاحظ كان من العلماء النّواصب و هو قبيح الصّورة حتّى قال الشّاعر:

  • لو يمسخ الخنزير مسخا ثانياما كان إلّا دون قبح الجاحظ

قال يوما لتلامذته: ما أخجلني إلّا امرئة أتت بي إلى صائغ فقالت: مثل هذا، فبقيت حائرا في كلامها، فلمّا ذهبت سألت الصّائغ فقال: استعملتني لأصوغ لها صورة جنّي فقلت: لا أدرى كيف صورته فأتت بك.

في الحديث إنّ شيطانا سمينا لقى شيطانا مهزولا فقال: لم صرت مهزولا قال: إنّي مسلّط على رجل إذا أكل أو شرب أو أتى أهله يقول: بسم اللّه فحرمت المشاركة معه فصرت مهزولا، و أنت لم صرت سمينا قال: إنّي مسلّط على رجل غافل عن التّسمية يأكل و يشرب و يأتي أهله غافلا فشاركته فيها كما قال تعالى وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ.

حكي إنّ عالما سئل عن مسألة فقال: لا أدرى فقال السّائل: ليس هذا مكان الجهّال، فقال العالم: المكان لمن يعلم شيئا و لا يعلم شيئا فأمّا الّذي يعلم كلّ شي ء فلا مكان له.

و سئل أبو بكر الواعظ عن مسألة فقال: لا أدرى قيل له: ليس المنبر موضع الجهّال، فقال: إنّما علوت بقدر علمي و لو علوت بقدر جهلي لبلغت السّماء.

دخل لصّ دار رجل يسرق طحينا في اللّيل فبسط ردائه و مضى إلى الطّحين ففطن به صاحب المنزل و مدّ يده و جرّا لرداء إليه فأتى اللّصُّ بالطّحين و وضعه يظن أنّه فوق الرّداء و إذا هو في الأرض فصاح به صاحب الدّار سارق سارق فانفلت اللّصّ هاربا و هو يقول قد علم أيّنا السّارق أنا أو أنت.

قال الأصمعي: دخلت البادية و معي كيس فأودعته عند امرئة منهم فلما طلبته أنكرته فقدمتها إلى شيخ فأقامت على إنكارها، فقال: ليس عليها إلّا يمين فقلت كأنّك لم تسمع قوله تعالى:

  • و لا تقبل لسارقة يميناو لو حلفت بربّ العالمينا

فقال: صدقت ثمّ تهدّدها فأقرّت و ردّت إلىّ مالي ثمّ التفت إلىّ الشّيخ فقال في أىّ سورة تلك الآية فقلت في سورة.

  • ألا هبّي بصحنك فاصبحيناو لا تبقي خمور الأندرينا »

قال: سبحان اللّه لقد كنت ظننت أنها في سورة إنّا فتحنا لك فتحا مبينا.

و نظيره انّ رجلا احضر ولده إلى القاضي فقال: يا مولانا إنّ ولدي هذا يشرب الخمر و لا يصلّى، فأنكر ولده ذلك فقال أبوه: أتكون صلاه بغير قراءة فقال الولد إنّي أقرء القرآن و أعرف القرائة فقال له القاضي: اقرء حتى أسمع فقال:

  • علق القلب ربابابعد ما شابت و شابا
  • إنّ دين اللّه حقّلا ترى فيه ارتيابا

فقال له أبوه: إنّه لم يتعلّم هذا إلّا البارحة سرق مصحف الجيران و حفظ هذا منه فقال له القاضي: قاتلكم اللّه يتعلّم أحدكم القرآن و لا يعمل به.

قيل: ما وضعت سرّى عند أحد فأفشاه فلمته لأنّى أحقّ باللّوم منه اذ كنت أضيق صدرا منه قال الشّاعر:

  • إذ المرء أفشا سرّه بلسانهفصدر الّذي يستودع السرّ أضيق
  • إذا ضاق صدر المرء عن سرّ نفسهو لام عليه آخرا فهو أحمق

رأى الحسن عليه السّلام يهوديّ فى أبهى زيّ و أحسنه و اليهودي في حال ردىّ و حال رثة، فقال: أليس قال رسولكم: الدّنيا سجن المؤمن و جنّة الكافر قال عليه السّلام نعم، فقال: هذا حالي و هذا حالك، فقال عليه السّلام: غلطت يا أخا اليهودي و لو رأيت ما وعدني اللّه من الثّواب و ما أعدّ لك من العقاب لعلمت أنّك في الجنّة و انّي في السّجن.

حكى صاحب الأغاني قال: صلّى دلّال يوما خلف إمام بمكّة فقال: وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي.

فقال: ما أدرى و اللّه، فضحك النّاس و قطعوا الصّلاة، فلمّا فرغوا عاتبه الامام و قال: ويلك لا تدع الجنون و السّفه قال: كنت عندي أنّك تعبد اللّه فلمّا سمعتك تستفهم ظننت أنّك قد شككت في ربّك فتب إليه.

قيل: دخل أعرابيّ في الجامع ليصلّي و كان اسمه موسى و وجد في طريقه كيسا فيه دنانير فقرأ الامام: «و ما تلك بيمينك يا موسى» فرمى إليه الكيس و قال: و اللّه انّك لساحر.

حكى انّ بعضهم تمنّى في منزله و قال: يكون عندنا لحم فنطبخه على مرق فما لبث أن جاء جاره بصحن فقال: اغرفوا لنافيه قليلا من المرق، فقال. إنّ جيراننا يشمّون رايحة الأماني.

قال أبو عليّ بن سينا في رسالة المعراج: إنّ أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام مركز الحكمة و فلك الحقيقة و خزانة العقل، و لقد كان بين الصحابة كالمعقول بين المحسوس.

روى ان طايفة من العامة تناظروا مع شيخنا بهاء الملّة و الدّين فقالوا: كيف تجوّزون قتل عثمان مع ما ورد من قوله: صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مثل أصحابي كمثل النّجوم بايّهم اقتديتم اهتديتم فقال: جوّزنا قتله بهذا الحديث لأنّ بعض الصّحابة افتى بقتله و بعضهم باشر قتله.

قال الحجّاج يوما لرجل: اقرء شيئا من القرآن فقال: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَيْتَ النَّاسَ «يَخْرُجُونَ مِنْ» دينِ اللَّهِ أَفْواجاً».

فقال: ليس كذلك بل هى يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ، قال: ذلك قبل ولايتك و لكنّهم الآن يخرجون بسببك، فضحك و أعطاه.

صلّى معروف الكرخي خلف إمام فلمّا فرغ من صلاته قال الامام لمعروف من أين تأكل قال: اصبر حتى اعيد صلاتي خلفك لأنّ من شكّ في رزقه شكّ في خالقه.

قال في مجمع البيان في ذكر حكم لقمان: إنّ مولاه دعاه فقال اذبح شاة فأتني بأطيب مضغتين منها، فذبح شاة و أتاه بالقلب و اللسان، فسأله عن ذلك فقال: إنّهما أطيب شي ء إذا طابا و أخبث شي ء إذا خبثا.

و فيه قال عبد اللّه بن دينار: قدم لقمان من سفر فلقى غلامه في الطّريق فقال: ما فعل أبي قال: مات، قال: ملكت أمري، قال: ما فعلت امرأتي قال: ماتت، قال: جدّد فراشي، قال: ما فعلت اختي قال: ماتت، قال: سترت عورتي، قال: ما فعل أخي قال: مات، قال: انقطع ظهري.

عن كشكول البهائي (ره) إنّ أباه حسين بن عبد الصّمد الحارثي وجد في مسجد الكوفة فصّ عقيق مكتوب عليه:

  • أنا درّ من السّماء نثرونييوم تزويج والد السّبطين

كنت أصفى من اللّجين بياضا

صبغتني دماء نحر الحسين

قال نعمة اللّه الموسوي الجزايري (ره): وجدنا في نهر تستر صخرة صغيرة صفراء أخرجها الحفّارون من تحت الأرض و عليها مكتوب بخط من لونها: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه عليّ وليّ اللّه لمّا قتل الحسين بن عليّ بن أبي طالب بأرض كربلا كتب دمه على أرض حصباء: و سيعلم الذين ظلموا أيّ منقلب ينقلبون.

في رياض الجنّة تأليف بعض أصحابنا انّ البارى عزّ و جلّ قال لعزرائيل: هل رحمت أحدا و هل هبت من أحد فقال: يا ربّ أنت أعلم، فقال سبحانه تعالى صدقت يا عزرائيل و لكن احبّ أن تقول ذلك، فقال عزرائيل: إنّي يا ربّ رحمت طفلا يرتضع ثدي امّه و كان هو و امّه في مركب في البحر فغرق المركب فأمرتني ان أقبض روح امّه فقبضتها و بقى الولد في البحر طايفا على صدر امّه فرحمته، و إنّي يا ربّ خفت (هبت خ ل) من رجل أمرتني أن أقبض روحه و كان ذا سلطان و مملكة و غلمان كثيرة و هو جالس على سريره في نهاية العافية فلما اردت قبض روحه دخلني خوف و رعب، فقال البارى سبحانه: يا عزرائيل الذي رحمته هو الذي خفت منه، ثمّ قال: المشهور أنّ الرّجل المذكور هو الشّداد المعروف، و العلم عند اللّه.

و فيه و في غيره أنّ بهلول وقت جنونه مرّ يوما على باب دار أبي حنيفة فوقف عند الباب ساعة فسمع أبا حنيفة يحدّث أصحابه و يقول: إنّ جعفر بن محمّد الصّادق عليه السّلام يقول: إنّ اللّه لا يمكن رؤيته و محال عليه الرؤية، و أيضا إنّ العبد فاعل مختار يفعل فعله بالاختيار، و يقول: إنّ الشّيطان يعذّب بالنار و هذه الأقوال الثّلاثة غير معقولة عندي.

أمّا الأوّل فلأنّ اللّه تعالى موجود و كلّ موجود يمكن رؤيته، و الثّاني إنّ العبد لا اختيار له، و الثالث إنّ الشّيطان خلق من النّار فلا يعذّب إذ النّار لا يعذّب بعضها بعضا.

فلمّا سمع البهلول ذلك الكلام اغتاظ و أخذ مدرا من الأرض فضرب أبا حنيفة فأصاب رأسه و أوجعه و مضى يعدو، فتلاحقه أصحاب أبي حنيفة و جاءوا به إليه و لأجل قرابته من المنصور الخليفة لم يقدروا أن يصلوا إليه بشي ء من الضرب قال أبو حنيفة: اذهبوا به إلى الخليفة و أخبروه بما فعل، فلما اخبر المنصور بالقصّة عاتبه و قال له: لم فعلت ذلك و طلب أبا حنيفة يعتذر إليه بحضرة البهلول، فطلب البهلول الرخصة منه في التّكلم مع أبي حنيفة فأذن له.

فقال: يا با حنيفة ما أصابك منّي قال: ضربتني بالمدر فوجع رأسي، فقال البهلول: أرني الوجع حتّى أنظر اليه، فقال أبو حنيفة: يا مجنون الوجع كيف يرى و كيف يمكن أن تنظر اليه فقال بهلول: يا ملعون الوجع موجود أم لا قال: بل موجود، قال بهلول: إنّك ادّعيت أنّ اللّه يرى لأنّه موجود و الوجع أيضا موجود فلم لا يرى فلمّا سمع أبو حنيفة ذلك أطرق رأسه و افحم.

ثمّ قال: يا با حنيفة ينبغي أن لا يوجع المدر رأسك لأنّك خلقت من التّراب و هو تراب، ثمّ قال: يا با حنيفة العبد لا فعل له و لا اختيار حسب ما زعمت فلأىّ شي ء تؤاخذني بما صدر منّي و لا قدرة لي عليه فلما سمع الخليفة أقواله استحسن مقاله و رخصه في الانصراف بغير عتاب.

في زهر الرّبيع انّ أبا العلي المعرّي كان يتعصّب لأبي الطيب فحضر يوما مجلس المرتضى «ره» فذكر أبو الطيب فأخذ المرتضى في ذمّه و الازراء عليه

فقال المعرّى: لو لم يكن له من الشعر إلّا قصيدته الّلامية و هي:

  • لك يا منازل في القلوب منازلأقفرت أنت و هنّ منك أواهل

لكفى في فضله، فغضب المرتضى و أمر بحسب المعرّي فسحب و ضرب، فلما اخرج قال المرتضى لمن بحضرته: هل تدرون ما عنى الأعمى إنّما عنى قول المتنبّي في اثناء قصيدته:

  • و إذا أتتك مذمّتي من ناقصفهى الشّهادة لي بأنّي كامل

و لمّا بلغ الخبر إلى أبي العلى قال: قاتله اللّه ما أشدّ فهمه و زكاه، و اللّه ما عنيت غيره.

أقول: أبو العلى ذلك كان من النّواصب فصار من الزنادقه و معروف أنّ المرتضى «ره» أمر بقلع عينيه و له اعتراضات على الشريعة و حكمة اللّه سبحانه و من جملتها قوله:

  • يد بخمس مئين عسجد وديتما باله قطعت في ربع دينار

و أجابه المرتضى بقوله:

  • عزّ الامانة أغلاها و أرخصهاذلّ الخيانة فانظر حكمة البارى

و ربما ينسب هذا الجواب إلى أخيه الرضي «ره».

في البحار من كتاب الفردوس عن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام قال: قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إذا رأيت حية في الطّريق فاقتلها فانّي قد شرطت على الجنّ أن لا يظهروا في صورة الحيات فمن ظهر فقد أحلّ بنفسه.

أقول: و يناسب ذلك و يؤيّده ما ذكره شارح ديوان أمير المؤمنين في فواتحه عن استاده جلال الدّين الدّواني عن السيّد صفيّ الدّين عبد الرحمن اللايجي أنه قال: ذكر لي العالم الفاضل المتّقي شيخ أبو بكر عن الشّيخ برهان الدّين الموصلي و هو رجل عالم فاضل ورع أنا توجّهنا من مصر إلى مكّة نريد الحجّ و نزلنا منزلا و خرج عليه ثعبان فثار الناس إلى قتله فقتله ابن عمّي فاختطف و نحن نرى سعيه و تبادر النّاس على الخيل و الركاب يريدون ردّه فلم يقدروا على ذلك فحصل للناس من ذلك أمر عظيم.

فلما كان آخر النّهار جاء و عليه السّكينة و الوقار فسألناه ما شأنك فقال: ما هو إلّا أن قتلت هذا الثّعبان الذي رأيتموه فصنع بي ما رأيتم، فاذا أنا بين قوم من الجنّ يقول بعضهم قتلت أبي و بعضهم قتلت ابن عمّي فتكاثروا علىّ و إذا رجل لصق بي و قال لي قل: أنا أرضي باللّه و بالشريعة المحمدية صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقلت ذلك فأشار إليهم أن سيروا إلى الشّرع فسرنا حتّى وصلنا إلى شيخ كبير على مصطبة، فلما صرنا بين يديه قال: خلّوا سبيله و ادّعوا عليه فقال الأولاد ندّعى عليه أنّه قتل أبانا فقلت: حاشا للّه انا نحن وفد بيت اللّه الحرام نزلنا هذا المنزل فخرج علينا ثعبان فتبادر النّاس إلى قتله فضربته فقتلته فلما سمع الشّيخ مقالتي قال: خلّوا سبيله سمعت ببطن نخل عن النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من تزيّا بغير زيّه فقتل فلا دية و لا قود.

في البحار عن حيوة الحيوان، روى البيهقي في دلائل النّبوّة عن أبي دجانة و اسمه سماك بن خرشة قال: شكوت إلى النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أنّي نمت في فراشي فسمعت صريرا كصرير الرحى و دويّا كدويّ النحل و لمعانا كلمعان البرق فرفعت رأسي فاذا أنا بظلّ أسود يعلو و يطول بصحن داري فمسست جلده فاذا هو كجلد القنفذ فرمى فى وجهي مثل شرر النّار فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: عامر دارك يا با دجانة ثمّ طلب دواتا و قرطاسا و أمر عليّا عليه السّلام أن يكتب: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا كتاب من رسول ربّ العالمين إلى من طرق الدار من العمار و الزوار إلّا طارقا يطرق بخير أمّا بعد فانّ لنا و لكم في الحقّ سعة فان يكن عاشقا مولعا فاجرا مقتحما فهذا كتاب اللّه ينطق علينا و عليكم إنا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون إنّ رسلنا يكتبون ما تمكرون، اتركوا صاحب كتابى هذا و انطلقوا إلى عبدة الأصنام و إلى من يزعم أنّ مع اللّه الها آخر لا إله الّا هو كلّ شي ء هالك إلّا وجهه له الحكم و إليه ترجعون حم لا ينصرون حمعسق تفرق أعداء اللّه و بلغت حجّة اللّه و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه فسيكفيكهم اللّه و هو السّميع العليم.

قال أبو دجانة فأخذت الكتاب و أدرجته و حملته إلى داري و جعلته تحت رأسي فبت ليلتي فما انتبهت إلّا من صراخ صارخ يقول: يا با دجانه أحرقتنا هذه الكلمات فبحقّ صاحبك إلّا ما رفعت عنا هذا الكتاب فلا عود لنا في دارك و لا في جوارك و لا في موضع يكون فيه هذا الكتاب قال أبو دجانه: لا أرفعه حتّى استأذن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله.

قال أبو دجانه و لقد طالت علىّ ليلتي ممّا سمعت من أنين الجنّ و صراخهم و بكائهم حتّى أصبحت فغدوت فصلّيت الصّبح مع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و أخبرته بما سمعت من الجنّ و ما قلت لهم فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا با دجانه ارفع عن القوم فو الذي بعثني بالحقّ نبيّا إنّهم ليجدون ألم العذاب إلى يوم القيامة.

في المحاسن مسندا عن أبي بصير عن أبي جعفر عليه السّلام قال: إذا ضللت في الطريق فناد: يا صالح يا با صالح أرشدونا إلى الطريق رحمكم اللّه، قال عبد اللّه: فأصابنا ذلك فامرنا بعض من معنا أن يتنحّى و ينادى كذلك قال: فتنحّى فنادى ثمّ أتانا فأخبرنا أنّه سمع صوتا برز دقيقا يقول: الطريق يمنة أو قال يسرة، فوجدناه كما قال.

في البحار قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: إذا أصاب أحدا منكم وحشة أو نزل بأرض مجنّة فليقل: أعوذ بكلمات اللّه التّامات التي لا يجاوزهنّ برّ و لا فاجر من يشرّ ما يلج في الأرض و ما يخرج منها و ما ينزل من السّماء و ما يعرج فيها و من فتن اللّيل و من طوارق النهار إلّا طارقا يطرق بخير

  • إذا قلّ مال المرء قلّ بهاؤهو ضاقت عليه أرضه و سماؤه

إذا قلّ مال المرء لم يرض عقله

بنوه و لم يعصب له أولياؤه

فيل كلّ عضو من الأعضاء فرد فهو مذكّر إلّا الكبد و الطحال، و كلّ ما كان في الجسد اثنين فهو مؤنث إلّا الحاجب و الخدّ و الجنب.

في الأثر انّ الرّبيع بن خثيم حفر في داره قبرا فكان إذا وجد من قلبه قسوة اضطجع فيه فمكث ما شاء ثمّ يقول ربّ ارجعون لعلّى أعمل صالحا فيما تركت ثمّ يردّ على نفسه فيقول قد ارجعتك فجدّ.

قيل كان ملك يسير و معه نديم له فبيناهما كذلك إذا بكلب بال على قبر فقال الملك: لعلّ هذا قبر رافضيّ يبول عليه الكلب، فقال نديمه: ان كان هذا رافضيّا فالكلب لا بدّ أن يكون سنيّا.

قال الرّشيد للبهلول: أتحبّ أن تكون خليفة قال: لا، و ذلك إنّي رأيت موت ثلاث خلفاء و لم ير الخليفة موت بهلولين.

و في زهر الرّبيع دخل رجل من أهل حمص إلى بلد فرأى فيها منارة فقال لصاحبه: ما أطول قامة من بنا هذه المنارة، فقال له صاحبه: يا أخى هل في الدّنيا من يكون قامته مثل هذه المنارة و إنّما بنوها في الأرض و هي نائمة ثمّ أقاموها.

في زهر الرّبيع رأيت رسالة في المشهد الرّضوي على مشرّفه السّلام سنة ثمان بعد المأة و الألف للامام الجويني من أكابر علماء مذهب الشّافعي ردّ بها على مذهب الحنفية و ذكر فيها أشياء كثيرة من أكاذيب أبي حنيفة و زخارفه و خلافه على ملّة النّبي صلّى اللّه عليه و آله و ذكر من جملة الطّعون عليه: أنّ السّلطان محمود بن سبكتكين كان على مذهب أبي حنيفة و كان مولعا بعلم الحديث يقرأ بين يديه و هو يسمع فوجد الأحاديث أكثرها موافقا لمذهب الشّافعي فالتمس من العلماء الكلام في ترجيح أحد المذهبين فوقع الاتفاق على أن يصلّوا بين يديه ركعتين على مذهب الشافعي و ركعتين على مذهب أبي حنيفة لينظر فيه السّلطان و يتفكّر و يختار ما هو أحسن فصلّى القفال المروزي من أصحاب الشّافعي ركعتين على مذهب الشّافعيّ بالأركان و الأذكار و الطّمأنينة و الطّهارة ممّا لم يجوّزه غير الشّافعي، ثمّ أمر القفال أن يصلّي بين يديه ركعتين على ما يجوّزه أبو حنيفة، فقام و ليس جلد كلب مدبوغ و لطخ ربعه بالنجاسة لأنّ أبا حنيفة يجوّز الصّلاة على هذا الحال، و توضّأ بنبيذ التّمر فاجتمع عليه الذّباب و توضّأ معكوسا منكوسا ثمّ استقبل القبلة فأحرم بالصّلاة من غير نيّة و أتى بالتكبير بالفارسيّة ثمّ قرء آية بالفارسيّة دو برك سبز ثمّ نقر نقرتين كنقر الدّيك من غير فصل و من غير ركوع و تشهّد.

فقال القفال أيّها السّلطان هذه صلاة أبي حنيفة فقال السّلطان ان لم تكن هذه لقتلتك فأنكر أصحاب أبي حنيفة هذه صلاته فأمر القفال باحضار كتب العراقيين و أمر السّلطان نصرانيّا يقرأ كتب المذهبين فوجدت الصّلاة على مذهب أبي حنيفة كما حكاه القفال فعدل السلطان إلى مذهب الشّافعي و هذه المقالة نقلها عليّ بن سلطان الهروي الحنفي.

ثمّ عارض الشّافعية بأنّهم يقولون: إذا كان جماعة معهم من الماء قلتين و ذلك لا يكفيهم لطهارتهم و لو كمّلوه ببولهم لكفاهم فانّه يجب عليهم تكميله بالبول أو الغائط و هذا ممّا تمجّه العقول و تدفعه النقول.

ثمّ عارض تلك الصّلاة بما جوّزه الشّافعي في الصّلاة فقال: إنّ واحدا منهم إذا اجتمع عندهم ماء بالوعة نجس حتّى صار قلّتين فتمضمض به و استنشق منه ثمّ قال نويت ان اطهّر بهذا الماء الطاهر المطهّر للصّلاة ثمّ غسل وجهه و يديه و مسح برأسه على شعرة أو شعرتين ثلاثا أو مرّتين و غسل رجليه ثمّ انغمس فيه معكوسا و منكوسا لكمال الطّهارة و مع هذا رعف وقاء و فصد و احتجم و لبس جلد خنزير بحريّ، و تحنى في اليدين و الرّجلين مشبّها بالمخانيث و النّساء، و لطخ جميع بدنه و ثيابه بماء مني منفصل عن ذنب حمار حتى اجتمع عليه الذّباب و هو فوق جبل أبي قبيس يقتدي بامام عند الكعبة، و مع هذا همز اللَّه أو أكبر ثمّ وقف و الامام انتقل من ركن إلى ركن و هو يقول: بس بس بسمى اللَّه و نحوه و هو جاهل بالقرآن غير عالم بمخارج الحروف ثمّ يقول: ملك يوم الدّين باسكان اللام و المستقيم بالغين و الذين بالزا و أنعمت بتحريك النون و يختم بقوله غير المغضوب عليهم و لا الضّالّين بالقاف عوض الغين أو بالذال بدل الضّاد هذه صفة صلاة الشّافعي و أطال في التشنيع

عليه قال الشّاعر:

  • و مصطنع المعروف من غير أهلهيلاقي كما لاقى مغيث أمّ عامر

قيل إنّ أمّ عامر كنية الضبع و انّ صيّادا أراد صيدها فطردها فالتجأت إلى بيت أعرابي فأجارها فلما جاء اللّيل أطعمها و أنامها فقامت في اللّيل إلى صبيّ فمزّقت بطنه و أكلت رأسه و خرجت ليلا قال أبو الطيب:

  • و وضع النّدى في موضع السيف بالعلىمضرّ كوضع السّيف في موضع النّدى

قال بعض الخلفاء لبعض الزّهاد: إنّك لعظيم الزّهد، فقال: إنّك أزهد منّى لأنّك زهدت في نعيم الآخرة و هو نعيم دائم عظيم و زهدت أنا في نعيم الدّنيا الحقير المنقطع.

كان بعضهم في أيّام صغره أشدّ منه ورعا في أيّام كبره فقال:

  • عصيت هوى نفسي صغيرا و عند ماأتتني اللّيالي بالمشيب و بالكبر
  • أطعت الهوى عكس القضية ليتنيخلقت كبيرا ثمّ عدت إلى الصّغر

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) فى ذكر عمرو بن العاص يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در گفتهاى عمرو بن عاص عجبا لابن النّابغة يزعم لاهل الشّام انّ فىّ دعابة و انّى امرء تلعابة اعافس و امارس يعنى محلّ تعجّب است از براى پسر زانيه كه عمرو بن عاص باشد كه بوهم اهل شام مى اندازد و بايشان مى گويد كه در من خصلت مزاح و شوخى است و من مردى باشم بسيار بازى كننده ام و مزاول عمل بازى باشم لقد قال باطلا و نطق اثما يعنى بتحقيق كه گفته است قول باطل خلاف واقع را و گويا شده در حالتى كه گناه كار و دروغگو بود اما و شرّ القول الكذب انّه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسئل فيبخل و يسئل فيلحف و يخون العهد و يقطع الألّ فاذا كان عند الحرب فاىّ امر و زاجر ما لم تأخذ السّيوف مأخذها فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته ان يمنح القوم سبّته يعنى بدان كه بدترين گفتن دروغ است بتحقيق كه عمرو عاص مى گويد پس دروغگوست و وعده مى دهد پس خلف وعده ميكند و سؤال كرده مى شود پس بخل مى ورزد و سؤال ميكند پس قسم مى دهد و ابرام ميكند و خيانت ميكند در عهد و قطع ميكند قرابت و خويشى را پس اگر باشد در وقت جنگ پس چه بسيار امر و ناهى است مادامى كه شمشيرها از غلاف كشيده نشده است يعنى چه بسيار جبونست پس اگر آن شخص است كه وصف شده باشد بزرگتر خدعه او اين كه مى بخشد قوم را سوئة و عورت خود را و آن چنانست كه در بعضى از روزهاى جنگ صفّين امير المؤمنين (علیه السلام) روى اورد در ميدان جنگ بعمرو عاص و بخاطر عمرو رسيد كه در دست امير (علیه السلام) كشته خواهد شد و استخلاصى از براى او نيست از روى حيله خود را از اسب انداخت و عورتش را برهنه كرد و برابر امير المؤمنين (علیه السلام) نگاهداشت امير (علیه السلام) چون آن حالت را از آنمكّار ديدند چشم پوشيدند تا بدى او را نبينند عمرو فرصت غنيمت دانسته برگشت بقوم خود مكشوف العورة و باين حيله خلاص شد از كشتن پس باين خدعه مثل گشت و مشهور شد در ميان خلق اما و اللّه انّه ليمنعنى من اللّعب ذكر الموت و انّه ليمنعه من قول الحقّ نسيان الاخرة يعنى بدان قسم بخدا كه منع ميكند مرا از بازى و فعل عبث كردن در ياد بودن مرگ و بتحقيق كه باز مى دارد عمرو را از قول حقّ و راست فراموشى اخرت انّه لم يبايع معاوية حتّى شرط ان يؤتيه اتيّة و يرضخ له على ترك الدّين رضيحة يعنى بتحقيق عمرو بيعت نكرد با معويه تا شرط كرد كه باو بدهد بخششى و ببخشد او را بر واگذاشتن دين عطيّه كه حكومت شهر مصر باشد پس قصد بيعت عمرو بن عاص با معويه و از دين بيرون رفتن و انكار حقّ كردن تحصيل دنيا بود و بس

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع في ذكر عمرو بن العاص

عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَةِ يَزْعُمُ لِأَهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةٌ- وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ- لَقَدْ قَالَ بَاطِلًا وَ نَطَقَ آثِماً- أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيِكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ- وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ- فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ- مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ [أَكْبَرَ] مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَوْمَ سَبَّتَهُ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ- وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الآْخِرَةِ- وَ إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ مُعَاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ لَهُ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً- وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً الدعابة المزاح دعب الرجل بالفتح- و رجل تلعابة بكسر التاء كثير اللعب- و التلعاب بالفتح مصدر لعب- . و المعافسة المعالجة و المصارعة- و منه الحديث عافسنا النساء و الممارسة نحوه- . يقول ع إن عمرا يقدح في عند أهل الشام بالدعابة و اللعب- و أني كثير الممازحة- حتى أني ألاعب النساء و أغازلهن- فعل المترف الفارغ القلب- الذي تتقضى أوقاته بملاذ نفسه- . و يلحف يلح في السؤال- قال تعالى لا يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً- و منه المثل ليس للملحف مثل الرد- . و الإل العهد و لما اختلف اللفظان حسن التقسيم بهما- و إن كان المعنى واحدا- . و معنى قوله ما لم تأخذ السيوف مآخذها- أي ما لم تبلغ الحرب إلى أن تخالط الرءوس- أي هو ملي ء بالتحريض و الإغراء قبل أن تلتحم الحرب- فإذا التحمت و اشتدت فلا يمكث و فعل فعلته التي فعل- . و السبة الاست و سبه يسبه طعنه في السبة- . و يجوز رفع أكبر و نصبه- فإن رفعت فهو الاسم و إن نصبت فهو الخبر- . و الأتية العطية و الإيتاء الإعطاء- و رضخ له رضخا أعطاه عطاء بالكثير- و هي الرضيخة لما يعطى

نسب عمرو بن العاص و طرف من أخباره

و نحن نذكر طرفا من نسب عمرو بن العاص- و أخباره إلى حين وفاته إن شاء الله- . هو عمرو بن العاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم- بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤي بن غالب بن فهر- بن مالك بن النضر يكنى أبا عبد الله و يقال أبو محمد- . أبوه العاص بن وائل أحد المستهزءين برسول الله ص- و المكاشفين له بالعداوة و الأذى- و فيه و في أصحابه أنزل قوله تعالى- إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ- . و يلقب العاص بن وائل في الإسلام بالأبتر- لأنه قال لقريش سيموت هذا الأبتر غدا- فينقطع ذكره يعني رسول الله ص- لأنه لم يكن له ص ولد ذكر يعقب منه- فأنزل الله سبحانه إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ- . و كان عمرو أحد من يؤذي رسول الله ص بمكة- و يشتمه و يضع في طريقه الحجارة- لأنه كان ص يخرج من منزله ليلا فيطوف بالكعبة- و كان عمرو يجعل له الحجارة في مسلكه ليعثر بها- و هو أحد القوم الذين خرجوا إلى زينب ابنة رسول الله ص- لما خرجت مهاجرة من مكة إلى المدينة- فروعوها و قرعوا هودجها بكعوب الرماح- حتى أجهضت جنينا ميتا من أبي العاص بن الربيع بعلها- فلما بلغ ذلك رسول الله ص- نال منه و شق عليه مشقة شديدة و لعنهم- روى ذلك الواقدي- . و روى الواقدي أيضا و غيره من أهل الحديث- أن عمرو بن العاص هجا رسول الله ص هجاء كثيرا- كان يعلمه صبيان مكة- فينشدونه و يصيحون برسول الله إذا مر بهم- رافعين أصواتهم بذلك الهجاء-

فقال رسول الله ص و هو يصلي بالحجر اللهم إن عمرو بن العاص هجاني- و لست بشاعر فالعنه بعدد ما هجاني

- . و روى أهل الحديث أن النضر بن الحارث- و عقبة بن أبي معيط و عمرو بن العاص- عهدوا إلى سلي جمل فرفعوه بينهم- و وضعوه على رأس رسول الله ص و هو ساجد بفناء الكعبة- فسال عليه فصبر و لم يرفع رأسه- و بكى في سجوده و دعا عليهم- فجاءت ابنته فاطمة ع و هي باكية- فاحتضنت ذلك السلا فرفعته عنه فألقته- و قامت على رأسه تبكي فرفع رأسه ص-

و قال اللهم عليك بقريش قالها ثلاثا- ثم قال رافعا صوته إني مظلوم فانتصر قالها ثلاثا

ثم قام فدخل منزله و ذلك بعد وفاة عمه أبي طالب بشهرين- . و لشدة عداوة عمرو بن العاص لرسول الله ص- أرسله أهل مكة إلى النجاشي ليزهده في الدين- و ليطرد عن بلاده مهاجرة الحبشة- و ليقتل جعفر بن أبي طالب عنده إن أمكنه قتله- فكان منه في أمر جعفر هناك ما هو مذكور مشهور في السير- و سنذكر بعضه- . فأما النابغة فقد ذكر الزمخشري في كتاب ربيع الأبرار- قال كانت النابغة أم عمرو بن العاص- أمة لرجل من عنزة فسبيت- فاشتراها عبد الله بن جدعان التيمي بمكة- فكانت بغيا ثم أعتقها- فوقع عليها أبو لهب بن عبد المطلب- و أمية بن خلف الجمحي و هشام بن المغيرة المخزومي- و أبو سفيان بن حرب- و العاص بن وائل السهمي في طهر واحد- فولدت عمرا فادعاه كلهم فحكمت أمه فيه- فقالت هو من العاص بن وائل- و ذاك لأن العاص بن وائل كان ينفق عليها كثيرا- قالوا و كان أشبه بأبي سفيان و في ذلك يقول أبو سفيان بن الحارث- بن عبد المطلب في عمرو بن العاص-

  • أبوك أبو سفيان لا شك قد بدتلنا فيك منه بينات الشمائل

- . و قال أبو عمر بن عبد البر صاحب كتاب الإستيعاب- كان اسمها سلمى و تلقبت بالنابغة بنت حرملة- من بني جلان بن عنزة بن أسد بن ربيعة بن نزار أصابها سباء- فصارت إلى العاص بن وائل- بعد جماعة من قريش فأولدها عمرا- . قال أبو عمر يقال إنه جعل لرجل ألف درهم- على أن يسأل عمرا و هو على المنبر من أمه فسأله- فقال أمي سلمى بنت حرملة تلقب بالنابغة- من بني عنزة ثم أحد بني جلان- و أصابتها راح العرب فبيعت بعكاظ- فاشتراها الفاكه بن المغيرة- ثم اشتراها منه عبد الله بن جدعان- ثم صارت إلى العاص بن وائل فولدت فأنجبت- فإن كان جعل لك شي ء فخذ- . و قال المبرد في كتاب الكامل اسمها ليلى- و ذكر هذا الخبر و قال إنها لم تكن في موضع مرضي- قال المبرد و قال المنذر بن الجارود مرة لعمرو بن العاص- أي رجل أنت لو لا أن أمك أمك- فقال إني أحمد الله إليك لقد فكرت البارحة فيها- فأقبلت أنقلها في قبائل العرب ممن أحب أن تكون منها- فما خطرت لي عبد القيس على بال- . و قال المبرد و دخل عمرو بن العاص مكة- فرأى قوما من قريش قد جلسوا حلقة- فلما رأوه رمقوه بأبصارهم فعدل إليهم- فقال أحسبكم كنتم في شي ء من ذكري قالوا أجل- كنا نمثل بينك و بين أخيك هشام بن العاص أيكما أفضل- فقال عمرو إن لهشام علي أربعة- أمه بنت هشام بن المغيرة و أمي من قد عرفتم- و كان أحب إلى أبيه مني- و قد علمتم معرفة الوالد بولده- و أسلم قبلي و استشهد و بقيت- . و روى أبو عبيدة معمر بن المثنى في كتاب الأنساب- أن عمرا اختصم فيه يوم ولادته رجلان- أبو سفيان بن حرب و العاص بن وائل فقيل لتحكم أمه- فقالت أمه إنه من العاص بن وائل- فقال أبو سفيان أما إني لا أشك أني وضعته في رحم أمه- فأبت إلا العاص- . فقيل لها أبو سفيان أشرف نسبا- فقالت إن العاص بن وائل كثير النفقة علي- و أبو سفيان شحيح- . ففي ذلك يقول حسان بن ثابت لعمرو بن العاص- حيث هجاه مكافئا له عن هجاء رسول الله ص-

  • أبوك أبو سفيان لا شك قد بدتلنا فيك منه بينات الدلائل
  • ففاخر به إما فخرت و لا تكن تفاخر بالعاص الهجين بن وائل
  • و إن التي في ذاك يا عمرو حكمتفقالت رجاء عند ذاك لنائل
  • من العاص عمرو تخبر الناس كلماتجمعت الأقوام عند المحافل

مفاخرة بين الحسن بن علي و رجالات من قريش

و روى الزبير بن بكار في كتاب المفاخرات- قال اجتمع عند معاوية عمرو بن العاص- و الوليد بن عقبة بن أبي معيط- و عتبة بن أبي سفيان بن حرب و المغيرة بن شعبة- و قد كان بلغهم عن الحسن بن علي ع قوارص- و بلغه عنهم مثل ذلك- فقالوا يا أمير المؤمنين- إن الحسن قد أحيا أباه و ذكره و قال فصدق و أمر فأطيع- و خفقت له النعال و إن ذلك لرافعه إلى ما هو أعظم منه- و لا يزال يبلغنا عنه ما يسوءنا- . قال معاوية فما تريدون- قالوا ابعث عليه فليحضر لنسبه و نسب أباه و نعيره- و نوبخه و نخبره أن أباه قتل عثمان و نقرره بذلك- و لا يستطيع أن يغير علينا شيئا من ذلك- . قال معاوية إني لا أرى ذلك و لا أفعله- قالوا عزمنا عليك يا أمير المؤمنين لتفعلن- فقال ويحكم لا تفعلوا- فو الله ما رأيته قط جالسا عندي إلا خفت مقامه و عيبه لي- قالوا ابعث إليه على كل حال- قال إن بعثت إليه لأنصفنه منكم- . فقال عمرو بن العاص أ تخشى أن يأتي باطله على حقنا- أو يربي قوله على قولنا- قال معاوية أما إني إن بعثت إليه- لآمرنه أن يتكلم بلسانه كله قالوا مره بذلك- . قال أما إذ عصيتموني و بعثتم إليه- و أبيتم إلا ذلك فلا تمرضوا له في القول- و اعلموا أنهم أهل بيت لا يعيبهم العائب- و لا يلصق بهم العار و لكن اقذفوه بحجره- تقولون له إن أباك قتل عثمان- و كره خلافة الخلفاء من قبله- . فبعث إليه معاوية فجاءه رسوله- فقال إن أمير المؤمنين يدعوك- . قال من عنده فسماهم له- فقال الحسن ع ما لهم خر عليهم السقف من فوقهم- و أتاهم العذاب من حيث لا يشعرون- ثم قال يا جارية ابغيني ثيابي- اللهم إني أعوذ بك من شرورهم- و أدرأ بك في نحورهم و أستعين بك عليهم- فاكفنيهم كيف شئت و أنى شئت- بحول منك و قوة يا أرحم الراحمين- ثم قام فلما دخل على معاوية- أعظمه و أكرمه و أجلسه إلى جانبه- و قد ارتاد القوم و خطروا خطران الفحول- بغيا في أنفسهم و علوا- ثم قال يا أبا محمد إن هؤلاء بعثوا إليك و عصوني- .

فقال الحسن ع سبحان الله- الدار دارك و الإذن فيها إليك- و الله إن كنت أجبتهم إلى ما أرادوا و ما في أنفسهم- إني لأستحيي لك من الفحش- و إن كانوا غلبوك على رأيك إني لأستحيي لك من الضعف- فأيهما تقرر و أيهما تنكر- أما إني لو علمت بمكانهم- جئت معي بمثلهم من بني عبد المطلب- و ما لي أن أكون مستوحشا منك و لا منهم- إن وليي الله و هو يتولى الصالحين

- . فقال معاوية يا هذا إني كرهت أن أدعوك- و لكن هؤلاء حملوني على ذلك مع كراهتي له- و إن لك منهم النصف و مني- و إنما دعوناك لنقررك أن عثمان قتل مظلوما- و أن أباك قتله فاستمع منهم ثم أجبهم- و لا تمنعك وحدتك و اجتماعهم أن تتكلم بكل لسانك- . فتكلم عمرو بن العاص فحمد الله و صلى على رسوله- ثم ذكر عليا ع- فلم يترك شيئا يعيبه به إلا قاله- و قال إنه شتم أبا بكر و كره خلافته و امتنع من بيعته- ثم بايعه مكرها و شرك في دم عمر و قتل عثمان ظلما- و ادعى من الخلافة ما ليس له- . ثم ذكر الفتنة يعيره بها و أضاف إليه مساوئ- و قال إنكم يا بني عبد المطلب لم يكن الله- ليعطيكم الملك على قتلكم الخلفاء- و استحلالكم ما حرم الله من الدماء- و حرصكم على الملك و إتيانكم ما لا يحل- ثم إنك يا حسن تحدث نفسك أن الخلافة صائرة إليك- و ليس عندك عقل ذلك و لا لبه- كيف ترى الله سبحانه سلبك عقلك- و تركك أحمق قريش يسخر منك و يهزأ بك- و ذلك لسوء عمل أبيك- و إنما دعوناك لنسبك و أباك- فأما أبوك فقد تفرد الله به و كفانا أمره- و أما أنت فإنك في أيدينا نختار فيك الخصال- و لو قتلناك ما كان علينا إثم من الله- و لا عيب من الناس فهل تستطيع أن ترد علينا و تكذبنا- فإن كنت ترى أنا كذبنا في شي ء فاردده علينا فيما قلنا- و إلا فاعلم أنك و أباك ظالمان- ثم تكلم الوليد بن عقبة بن أبي معيط- فقال يا بني هاشم إنكم كنتم أخوال عثمان- فنعم الولد كان لكن فعرف حقكم- و كنتم أصهاره فنعم الصهر كان لكم- يكرمكم فكنتم أول من حسده- فقتله أبوك ظلما لا عذر له و لا حجة- فكيف ترون الله طلب بدمه و أنزلكم منزلتكم- و الله إن بني أمية خير لبني هاشم من بني هاشم لبني أمية- و إن معاوية خير لك من نفسك- . ثم تكلم عتبة بن أبي سفيان- فقال يا حسن كان أبوك شر قريش لقريش- أسفكها لدمائها و أقطعها لأرحامها- طويل السيف و اللسان- يقتل الحي و يعيب الميت- و إنك ممن قتل عثمان و نحن قاتلوك به- و أما رجاؤك الخلافة فلست في زندها قادحا- و لا في ميزانها راجحا- و إنكم يا بني هاشم قتلتم عثمان- و إن في الحق أن نقتلك و أخاك به- فأما أبوك فقد كفانا الله أمره و أقاد منه و أما أنت- فو الله ما علينا لو قتلناك بعثمان إثم و لا عدوان- . ثم تكلم المغيرة بن شعبة فشتم عليا- و قال و الله ما أعيبه في قضية يخون و لا في حكم يميل- و لكنه قتل عثمان ثم سكتوا- .

فتكلم الحسن بن علي ع فحمد الله و أثنى عليه- و صلى على رسوله ص- ثم قال أما بعد يا معاوية- فما هؤلاء شتموني و لكنك شتمتني- فحشا ألفته و سوء رأي عرفت به- و خلقا سيئا ثبت عليه و بغيا علينا- عداوة منك لمحمد و أهله- و لكن اسمع يا معاوية- و اسمعوا فلأقولن فيك و فيهم ما هو دون ما فيكم- أنشدكم الله أيها الرهط- أ تعلمون أن الذي شتمتموه منذ اليوم- صلى القبلتين كلتيهما و أنت يا معاوية بهما كافر- تراها ضلالة و تعبد اللات و العزى غواية- و أنشدكم الله هل تعلمون أنه بايع البيعتين كلتيهما- بيعة الفتح و بيعة الرضوان- و أنت يا معاوية بإحداهما كافر و بالأخرى ناكث- و أنشدكم الله هل تعلمون أنه أول الناس إيمانا- و أنك يا معاوية و أباك من المؤلفة قلوبهم- تسرون الكفر و تظهرون الإسلام و تستمالون بالأموال- و أنشدكم الله أ لستم تعلمون- أنه كان صاحب راية رسول الله ص يوم بدر- و أن راية المشركين كانت مع معاوية و مع أبيه- ثم لقيكم يوم أحد و يوم الأحزاب و معه راية رسول الله ص- و معك و مع أبيك راية الشرك- و في كل ذلك يفتح الله له و يفلج حجته- و ينصر دعوته و يصدق حديثه- و رسول الله ص في تلك المواطن كلها عنه راض- و عليك و على أبيك ساخط- و أنشدك الله يا معاوية- أ تذكر يوما جاء أبوك على جمل أحمر و أنت تسوقه- و أخوك عتبة هذا يقوده فرآكم رسول الله ص- فقال اللهم العن الراكب و القائد و السائق- أ تنسى يا معاوية الشعر الذي كتبته إلى أبيك- لما هم أن يسلم تنهاه عن ذلك-

  • يا صخر لا تسلمن يوما فتفضحنابعد الذين ببدر أصبحوا فرقا
  • خالي و عمي و عم الأم ثالثهم و حنظل الخير قد أهدى لنا الأرقا
  • لا تركنن إلى أمر تكلفناو الراقصات به في مكة الخرقا

فالموت أهون من قول العداة لقد

حاد ابن حرب عن العزى إذا فرقا - و الله لما أخفيت من أمرك أكبر مما أبديت- و أنشدكم الله أيها الرهط أ تعلمون- أن عليا حرم الشهوات على نفسه بين أصحاب رسول الله ص- فأنزل فيه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا- لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ- و أن رسول الله ص بعث أكابر أصحابه إلى بني قريظة- فنزلوا من حصنهم فهزموا فبعث عليا بالراية- فاستنزلهم على حكم الله و حكم رسوله- و فعل في خيبر مثلها- ثم قال يا معاوية أظنك لا تعلم- أني أعلم ما دعا به عليك رسول الله ص- لما أراد أن يكتب كتابا إلى بني خزيمة- فبعث إليك ابن عباس فوجدك تأكل- ثم بعثه إليك مرة أخرى فوجدك تأكل- فدعا عليك الرسول بجوعك و نهمك إلى أن تموت- و أنتم أيها الرهط نشدتكم الله- أ لا تعلمون أن رسول الله ص لعن أبا سفيان في سبعة مواطن- لا تستطيعون ردها- أولها يوم لقي رسول الله ص خارجا من مكة إلى الطائف- يدعو ثقيفا إلى الدين- فوقع به و سبه و سفهه و شتمه و كذبه و توعده- و هم أن يبطش به- فلعنه الله و رسوله و صرف عنه- و الثانية يوم العير- إذ عرض لها رسول الله ص و هي جائية من الشام- فطردها أبو سفيان و ساحل بها فلم يظفر المسلمون بها- و لعنه رسول الله ص و دعا عليه- فكانت وقعة بدر لأجلها- و الثالثة يوم أحد حيث وقف تحت الجبل- و رسول الله ص في أعلاه و هو ينادي أعل هبل مرارا- فلعنه رسول الله ص عشر مرات و لعنه المسلمون- و الرابعة يوم جاء بالأحزاب و غطفان و اليهود- فلعنه رسول الله و ابتهل- و الخامسة يوم جاء أبو سفيان في قريش- فصدوا رسول الله ص عن المسجد الحرام- و الهدي معكوفا أن يبلغ محله ذلك يوم الحديبية- فلعن رسول الله ص أبا سفيان و لعن القادة و الأتباع- و قال ملعونون كلهم و ليس فيهم من يؤمن- فقيل يا رسول الله- أ فما يرجى الإسلام لأحد منهم فكيف باللعنة- فقال لا تصيب اللعنة أحدا من الأتباع- و أما القادة فلا يفلح منهم أحد- و السادسة يوم الجمل الأحمر- و السابعة يوم وقفوا لرسول الله ص في العقبة- ليستنفروا ناقته و كانوا اثني عشر رجلا منهم أبو سفيان- فهذا لك يا معاوية و أما أنت يا ابن العاص- فإن أمرك مشترك- وضعتك أمك مجهولا من عهر و سفاح- فيك أربعة من قريش فغلب عليك جزارها- ألأمهم حسبا و أخبثهم منصبا ثم قام أبوك- فقال أنا شانئ محمد الأبتر فأنزل الله فيه ما أنزل- و قاتلت رسول الله ص في جميع المشاهد- و هجوته و آذيته بمكة و كدته كيدك كله- و كنت من أشد الناس له تكذيبا و عداوة- ثم خرجت تريد النجاشي مع أصحاب السفينة- لتأتي بجعفر و أصحابه إلى أهل مكة- فلما أخطأك ما رجوت و رجعك الله خائبا- و أكذبك واشيا جعلت حدك على صاحبك عمارة بن الوليد- فوشيت به إلى النجاشي حسدا لما ارتكب مع حليلتك- ففضحك الله و فضح صاحبك- فأنت عدو بني هاشم في الجاهلية و الإسلام- ثم إنك تعلم و كل هؤلاء الرهط يعلمون- أنك هجوت رسول الله ص بسبعين بيتا من الشعر- فقال رسول الله ص اللهم إني لا أقول الشعر و لا ينبغي لي- اللهم العنه بكل حرف ألف لعنة- فعليك إذا من الله ما لا يحصى من اللعن و أما ذكرت من أمر عثمان- فأنت سعرت عليه الدنيا نارا ثم حلقت بفلسطين- فلما أتاك قتله قلت أنا أبو عبد الله- إذا نكأت قرحة أدميتها- ثم حبست نفسك إلى معاوية- و بعت دينك بدنياه فلسنا نلومك على بغض- و لا نعاتبك على ود- و بالله ما نصرت عثمان حيا و لا غضبت له مقتولا- ويحك يا ابن العاص أ لست القائل في بني هاشم- لما خرجت من مكة إلى النجاشي-

  • تقول ابنتي أين هذا الرحيلو ما السير مني بمستنكر
  • فقلت ذريني فإني امرؤأريد النجاشي في جعفر
  • لأكويه عنده كيةأقيم بها نخوة الأصعر
  • و شانئ أحمد من بينهم و أقولهم فيه بالمنكر
  • و أجري إلى عتبة جاهداو لو كان كالذهب الأحمر
  • و لا أنثني عن بني هاشم و ما اسطعت في الغيب و المحضر
  • فإن قبل العتب مني لهو إلا لويت له مشفري

- فهذا جوابك هل سمعته- و أما أنت يا وليد فو الله ما ألومك على بغض علي- و قد جلدك ثمانين في الخمر- و قتل أباك بين يدي رسول الله صبرا- و أنت الذي سماه الله الفاسق و سمى عليا المؤمن- حيث تفاخرتما فقلت له اسكت يا علي- فأنا أشجع منك جنانا و أطول منك لسانا- فقال لك علي اسكت يا وليد فأنا مؤمن و أنت فاسق- فأنزل الله تعالى في موافقة قوله- أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ- ثم أنزل فيك على موافقة قوله أيضا- إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا- ويحك يا وليد مهما نسيت- فلا تنس قول الشاعر فيك و فيه-

  • أنزل الله و الكتاب عزيزفي علي و في الوليد قرآنا
  • فتبوأ الوليد إذ ذاك فسقاو علي مبوأ إيمانا
  • ليس من كان مؤمنا عمرك الله كمن كان فاسقا خوانا
  • سوف يدعى الوليد بعد قليلو علي إلى الحساب عيانا
  • فعلي يجزى بذاك جناناو وليد يجزى بذاك هوانا
  • رب جد لعقبة بن أبانلابس في بلادنا تبانا

- و ما أنت و قريش إنما أنت علج من أهل صفورية- و أقسم بالله لأنت أكبر في الميلاد و أسن ممن تدعى إليه- و أما أنت يا عتبة فو الله ما أنت بحصيف فأجيبك- و لا عاقل فأحاورك و أعاتبك- و ما عندك خير يرجى و لا شر يتقى- و ما عقلك و عقل أمتك إلا سواء- و ما يضر عليا لو سببته على رءوس الأشهاد- و أما وعيدك إياي بالقتل- فهلا قتلت اللحياني إذا وجدته على فراشك- أما تستحيي من قول نصر بن حجاج فيك-

  • يا للرجال و حادث الأزمانو لسبة تخزي أبا سفيان
  • نبئت عتبة خانه في عرسه جبس لئيم الأصل من لحيان

- و بعد هذا ما أربأ بنفسي عن ذكره لفحشه- فكيف يخاف أحد سيفك و لم تقتل فاضحك- و كيف ألومك على بغض علي- و قد قتل خالك الوليد مبارزة يوم بدر- و شرك حمزة في قتل جدك عتبة- و أوحدك من أخيك حنظلة في مقام واحد- و أما أنت يا مغيرة فلم تكن بخليق أن تقع في هذا و شبهه- و إنما مثلك مثل البعوضة إذ قالت للنخلة- استمسكي فإني طائرة عنك- فقالت النخلة و هل علمت بك واقعة علي- فأعلم بك طائرة عني- و الله ما نشعر بعداوتك إيانا- و لا اغتممنا إذ علمنا بها و لا يشق علينا كلامك- و إن حد الله في الزنا لثابت عليك- و لقد درأ عمر عنك حقا الله سائلة عنه- و لقد سألت رسول الله ص- هل ينظر الرجل إلى المرأة يريد أن يتزوجها- فقال لا بأس بذلك يا مغيرة ما لم ينو الزنا- لعلمه بأنك زان- و أما فخركم علينا بالإمارة فإن الله تعالى يقول- وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها- فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً- . ثم قام الحسن فنفض ثوبه و انصرف

- فتعلق عمرو بن العاص بثوبه و قال يا أمير المؤمنين- قد شهدت قوله في و قذفه أمي بالزنا- و أنا مطالب له بحد القذف- فقال معاوية خل عنه لا جزاك الله خيرا فتركه- فقال معاوية قد أنبأتكم أنه ممن لا تطاق عارضته- و نهيتكم أن تسبوه فعصيتموني- و الله ما قام حتى أظلم على البيت قوموا عني- فلقد فضحكم الله و أخزاكم بترككم الحزم- و عدولكم عن رأي الناصح المشفق و الله المستعان

عمرو بن العاص و معاوية

و روى الشعبي- قال دخل عمرو بن العاص على معاوية يسأله حاجة- و قد كان بلغ معاوية عنه ما كرهه- فكره قضاءها و تشاغل- فقال عمرو يا معاوية إن السخاء فطنة و اللؤم تغافل- و الجفاء ليس من أخلاق المؤمنين- فقال معاوية يا عمرو- بما ذا تستحق منا قضاء الحوائج العظام- فغضب عمرو و قال بأعظم حق و أوجبه- إذ كنت في بحر عجاج- فلو لا عمرو لغرقت في أقل مائه و أرقه- و لكني دفعتك فيه دفعة فصرت في وسطه- ثم دفعتك فيه أخرى فصرت في أعلى المواضع منه- فمضى حكمك و نفذ أمرك- و انطلق لسانك بعد تلجلجه- و أضاء وجهك بعد ظلمته- و طمست لك الشمس بالعهن المنفوش- و أظلمت لك القمر بالليلة المدلهمة- . فتناوم معاوية و أطبق جفنيه مليا- فخرج عمرو فاستوى معاوية جالسا- و قال لجلسائه أ رأيتم ما خرج من فم ذلك الرجل- ما عليه لو عرض ففي التعريض ما يكفي- و لكنه جبهني بكلامه و رماني بسموم سهامه- . فقال بعض جلسائه يا أمير المؤمنين- إن الحوائج لتقضى على ثلاث خصال- إما أن يكون السائل لقضاء الحاجة مستحقا فتقضى له بحقه- و إما أن يكون السائل لئيما- فيصون الشريف نفسه عن لسانه فيقضي حاجته- و إما أن يكون المسئول كريما فيقضيها لكرمه- صغرت أو كبرت- . فقال معاوية لله أبوك ما أحسن ما نطقت- و بعث إلى عمرو فأخبره و قضى حاجته و وصله بصلة جليلة- فلما أخذها ولى منصرفا- فقال معاوية فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا- وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ- فسمعها عمرو فالتفت إليه مغضبا- و قال و الله يا معاوية لا أزال آخذ منك قهرا- و لا أطيع لك أمرا و أحفر لك بئرا عميقا- إذا وقعت فيه لم تدرك إلا رميما فضحك معاوية- فقال ما أريدك يا أبا عبد الله بالكلمة- و إنما كانت آية تلوتها من كتاب الله عرضت بقلبي- فاصنع ما شئت

عبد الله بن جعفر و عمرو بن العاص في مجلس معاوية

و روى المدائني- قال بينا معاوية يوما جالسا عنده عمرو بن العاص- إذ قال الآذن قد جاء عبد الله بن جعفر بن أبي طالب- فقال عمرو و الله لأسوءنه اليوم- فقال معاوية لا تفعل يا أبا عبد الله فإنك لا تنصف منه- و لعلك أن تظهر لنا من منقبته ما هو خفي عنا- و ما لا نحب أن نعلمه منه- . و غشيهم عبد الله بن جعفر فأدناه معاوية و قربه- فمال عمرو إلى بعض جلساء معاوية- فنال من علي ع جهارا غير ساتر له- و ثلبه ثلبا قبيحا- . فالتمع لون عبد الله بن جعفر و اعتراه- أفكل حتى أرعدت خصائله ثم نزل عن السرير كالفنيق- فقال عمرو مه يا أبا جعفر- فقال له عبد الله مه لا أم لك- ثم قال

  • أظن الحلم دل علي قوميو قد يستجهل الرجل الحليم

- . ثم حسر عن ذراعيه- و قال يا معاوية حتام نتجرع غيظك- و إلى كم الصبر على مكروه قولك- و سيئ أدبك و ذميم أخلاقك هبلتك الهبول- أ ما يزجرك ذمام المجالسة عن القذع لجليسك- إذا لم تكن لك حرمة من دينك تنهاك عما لا يجوز لك- أما و الله لو عطفتك أواصر الأرحام- أو حاميت على سهمك من الإسلام- ما أرعيت بني الإماء المتك- و العبيد الصك أعراض قومك- . و ما يجهل موضع الصفوة إلا أهل الجفوة- و إنك لتعرف وشائظ قريش و صبوة غرائزها- فلا يدعونك تصويب ما فرط من خطئك- في سفك دماء المسلمين و محاربة أمير المؤمنين- إلى التمادي فيما قد وضح لك الصواب في خلافه- فاقصد لمنهج الحق- فقد طال عمهك عن سبيل الرشد- و خبطك في بحور ظلمة الغي- . فإن أبيت إلا تتابعنا في قبح اختيارك لنفسك- فأعفنا من سوء القالة فينا إذا ضمنا و إياك الندي- و شأنك و ما تريد إذا خلوت و الله حسيبك- فو الله لو لا ما جعل الله لنا في يديك لما أتيناك- . ثم قال إنك إن كلفتني ما لم أطق- ساءك ما سرك مني من خلق- . فقال معاوية يا أبا جعفر أقسمت عليك لتجلسن- لعن الله من أخرج ضب صدرك من وجاره- محمول لك ما قلت و لك عندنا ما أملت- فلو لم يكن محمدك و منصبك- لكان خلقك و خلقك شافعين لك إلينا- و أنت ابن ذي الجناحين و سيد بني هاشم- . فقال عبد الله كلا- بل سيد بني هاشم حسن و حسين لا ينازعهما في ذلك أحد- . فقال أبا جعفر أقسمت عليك- لما ذكرت حاجة لك إلا قضيتها كائنة ما كانت- و لو ذهبت بجميع ما أملك- فقال أما في هذا المجلس فلا ثم انصرف- . فأتبعه معاوية بصره- و قال و الله لكأنه رسول الله ص- مشيه و خلقه و خلقه و إنه لمن مشكاته- و لوددت أنه أخي بنفيس ما أملك- . ثم التفت إلى عمرو فقال أبا عبد الله- ما تراه منعه من الكلام معك- قال ما لا خفاء به عنك- قال أظنك تقول إنه هاب جوابك لا و الله- و لكنه ازدراك و استحقرك و لم يرك للكلام أهلا- أ ما رأيت إقباله علي دونك ذاهبا بنفسه عنك- . فقال عمرو فهل لك أن تسمع ما أعددته لجوابه- قال معاوية اذهب إليك أبا عبد الله- فلاة حين جواب سائر اليوم- . و نهض معاوية و تفرق الناس عبد الله بن العباس و رجالات قريش في مجلس معاوية

و روى المدائني أيضا- قال وفد عبد الله بن عباس على معاوية مرة- فقال معاوية لابنه يزيد و لزياد بن سمية- و عتبة بن أبي سفيان و مروان بن الحكم- و عمرو بن العاص و المغيرة بن شعبة و سعيد بن العاص- و عبد الرحمن بن أم الحكم- إنه قد طال العهد بعبد الله بن عباس- و ما كان شجر بيننا و بينه و بين ابن عمه- و لقد كان نصبه للتحكيم فدفع عنه- فحركوه على الكلام لنبلغ حقيقة صفته- و نقف على كنه معرفته- و نعرف ما صرف عنا من شبا حده و زوي عنا من دهاء رأيه- فربما وصف المرء بغير ما هو فيه- و أعطي من النعت و الاسم ما لا يستحقه- . ثم أرسل إلى عبد الله بن عباس- فلما دخل و استقر به المجلس ابتدأه ابن أبي سفيان- فقال يا ابن عباس ما منع عليا أن يوجه بك حكما- فقال أما و الله لو فعل لقرن عمرا بصعبة من الإبل- يوجع كفه مراسها و لأذهلت عقله و أجرضته بريقه- و قدحت في سويداء قلبه فلم يبرم أمرا و لم ينفض ترابا- إلا كنت منه بمرأى و مسمع- فإن أنكأه أدميت قواه- و إن أدمه فصمت عراه بغرب مقول لا يقل حده- و أصالة رأي كمتاح الأجل لا وزر منه أصدع به أديمه- و أفل به شبا حده و أشحذ به عزائم المتقين- و أزيح به شبه الشاكين- . فقال عمرو بن العاص- هذا و الله يا أمير المؤمنين نجوم أول الشر- و أفول آخر الخير و في حسمه قطع مادته- فبادره بالحملة و انتهز منه الفرصة- و اردع بالتنكيل به غيره و شرد به من خلفه- .

فقال ابن عباس يا ابن النابغة ضل و الله عقلك- و سفه حلمك و نطق الشيطان على لسانك- هلا توليت ذلك بنفسك يوم صفين حين دعيت نزال- و تكافح الأبطال و كثرت الجراح و تقصفت الرماح- و برزت إلى أمير المؤمنين مصلولا- فانكفأ نحوك بالسيف حاملا- فلما رأيت الكواشر من الموت- أعددت حيلة السلامة قبل لقائه- و الانكفاء عنه بعد إجابة دعائه- فمنحته رجاء النجاة عورتك- و كشفت له خوف بأسه سوأتك- حذرا أن يصطلمك بسطوته و يلتهمك بحملته- ثم أشرت على معاوية كالناصح له بمبارزته- و حسنت له التعرض لمكافحته رجاء أن تكتفي مئونته- و تعدم صورته فعلم غل صدرك- و ما انحنت عليه من النفاق أضلعك- و عرف مقر سهمك في غرضك- . فاكفف غرب لسانك و اقمع عوراء لفظك- فإنك لمن أسد خادر و بحر زاخر- إن تبرزت للأسد افترسك و إن عمت في البحر قمسك- . فقال مروان بن الحكم يا ابن عباس- إنك لتصرف أنيابك و توري نارك- كأنك ترجو الغلبة و تؤمل العافية- و لو لا حلم أمير المؤمنين عنكم لتناولكم بأقصر أنامله- فأوردكم منهلا بعيدا صدره- و لعمري لئن سطا بكم ليأخذن بعض حقه منكم- و لئن عفا عن جرائركم فقديما ما نسب إلى ذلك- . فقال ابن عباس و إنك لتقول ذلك يا عدو الله- و طريد رسول الله و المباح دمه- و الداخل بين عثمان و رعيته- بما حملهم على قطع أوداجه و ركوب أثباجه- أما و الله لو طلب معاوية ثأره لأخذك به- و لو نظر في أمر عثمان لوجدك أوله و آخره- . و أما قولك لي إنك لتصرف أنيابك و توري نارك- فسل معاوية و عمرا يخبراك ليلة الهرير- كيف ثباتنا للمثلات و استخفافنا بالمعضلات- و صدق جلادنا عند المصاولة- و صبرنا على اللأواء و المطاولة- و مصافحتنا بجباهنا السيوف المرهفة- و مباشرتنا بنحورنا حد الأسنة- هل خمنا عن كرائم تلك المواقف- أم لم نبذل مهجنا للمتالف- و ليس لك إذ ذاك فيها مقام محمود- و لا يوم مشهود و لا أثر معدود- و إنهما شهدا ما لو شهدت لأقلقك- فأربع على ظلعك و لا تتعرض لما ليس لك- فإنك كالمغروز في صفد لا يهبط برجل و لا يرقى بيد- . فقال زياد يا ابن عباس- إني لأعلم ما منع حسنا و حسينا- من الوفود معك على أمير المؤمنين- إلا ما سولت لهما أنفسهما- و غرهما به من هو عند البأساء سلمهما- و ايم الله لو وليتهما- لأدأبا في الرحلة إلى أمير المؤمنين أنفسهما- و لقل بمكانهما لبثهما- . فقال ابن عباس إذن و الله يقصر دونهما باعك- و يضيق بهما ذراعك- و لو رمت ذلك لوجدت من دونهما فئة صدقا- صبرا على البلاء لا يخيمون عن اللقاء- فلعركوك بكلاكلهم و وطئوك بمناسمهم- و أوجروك مشق رماحهم و شفار سيوفهم و و خز أسنتهم- حتى تشهد بسوء ما أتيت- و تتبين ضياع الحزم فيما جنيت- فحذار حذار من سوء النية فتكافأ برد الأمنية- و تكون سببا لفساد هذين الحيين بعد صلاحهما- و سعيا في اختلافهما بعد ائتلافهما- حيث لا يضرهما إبساسك و لا يغني عنهما إيناسك- . فقال عبد الرحمن بن أم الحكم لله در ابن ملجم- فقد بلغ الأمل و أمن الوجل- و أحد الشفرة و الآن المهرة و أدرك الثأر و نفى العار- و فاز بالمنزلة العليا و رقي الدرجة القصوى- . فقال ابن عباس أما و الله- لقد كرع كأس حتفه بيده و عجل الله إلى النار بروحه- و لو أبدى لأمير المؤمنين صفحته- لخالطه الفحل القطم و السيف الخذم و لألعقه صابا- و سقاه سما و ألحقه بالوليد و عتبة و حنظلة- فكلهم كان أشد منه شكيمة و أمضى عزيمة- ففرى بالسيف هامهم و رملهم بدمائهم- و قرى الذئاب أشلاءهم و فرق بينهم و بين أحبائهم- أولئك حصب جهنم هم لها واردون- و هل تحس منهم من أحد أو تسمع لهم ركزا- و لا غرو إن ختل و لا وصمة إن قتل- فإنا لكما قال دريد بن الصمة-

  • فإنا للحم السيف غير مكرهو نلحمه طورا و ليس بذي نكر
  • يغار علينا واترين فيشتفى بنا إن أصبنا أو نغير على وتر

- . فقال المغيرة بن شعبة- أما و الله لقد أشرت على علي بالنصيحة فآثر رأيه- و مضى على غلوائه فكانت العاقبة عليه لا له- و إني لأحسب أن خلقه يقتدون بمنهجه- . فقال ابن عباس كان و الله- أمير المؤمنين ع أعلم بوجوه الرأي- و معاقد الحزم و تصريف الأمور- من أن يقبل مشورتك فيما نهى الله عنه و عنف عليه- قال سبحانه لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ- يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ- و لقد وقفك على ذكر مبين و آية متلوة قوله تعالى- وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً- و هل كان يسوغ له- أن يحكم في دماء المسلمين و في ء المؤمنين- من ليس بمأمون عنده و لا موثوق به في نفسه- هيهات هيهات هو أعلم بفرض الله و سنة رسوله- أن يبطن خلاف ما يظهر إلا للتقية و لات حين تقية- مع وضوح الحق و ثبوت الجنان و كثرة الأنصار- يمضي كالسيف المصلت في أمر الله مؤثرا لطاعة ربه- و التقوى على آراء أهل الدنيا- . فقال يزيد بن معاوية يا ابن عباس- إنك لتنطق بلسان طلق ينبئ عن مكنون قلب حرق- فاطو ما أنت عليه كشحا فقد محا ضوء حقنا ظلمة باطلكم- . فقال ابن عباس مهلا يزيد- فو الله ما صفت القلوب لكم- منذ تكدرت بالعداوة عليكم- و لا دنت بالمحبة إليكم مذ نأت بالبغضاء عنكم- لا رضيت اليوم منكم ما سخطت بالأمس من أفعالكم- و إن تدل الأيام نستقض ما سد عنا- و نسترجع ما ابتز منا كيلا بكيل و وزنا بوزن- و إن تكن الأخرى فكفى بالله وليا لنا- و وكيلا على المعتدين علينا- . فقال معاوية إن في نفسي منكم لحزازات يا بني هاشم- و إني لخليق أن أدرك فيكم الثأر و أنفي العار- فإن دماءنا قبلكم و ظلامتنا فيكم- . فقال ابن عباس و الله إن رمت ذلك يا معاوية- لتثيرن عليك أسدا مخدرة و أفاعي مطرقة- لا يفثؤها كثرة السلاح و لا يعضها نكاية الجراح- يضعون أسيافهم على عواتقهم- يضربون قدما قدما من ناوأهم- يهون عليهم نباح الكلاب و عواء الذئاب- لا يفاتون بوتر و لا يسبقون إلى كريم ذكر- قد وطنوا على الموت أنفسهم- و سمت بهم إلى العلياء هممهم كما قالت الأزدية-

  • قوم إذا شهدوا الهياج فلاضرب ينهنههم و لا زجر
  • و كأنهم آساد غينة قد غرثت و بل متونها القطر

- . فلتكونن منهم بحيث أعددت ليلة الهرير للهرب فرسك- و كان أكبر همك سلامة حشاشة نفسك- و لو لا طغام من أهل الشام وقوك بأنفسهم- و بذلوا دونك مهجهم حتى إذا ذاقوا وخز الشفار- و أيقنوا بحلول الدمار رفعوا المصاحف مستجيرين بها- و عائذين بعصمتها لكنت شلوا مطروحا بالعراء- تسفي عليك رياحها و يعتورك ذبابها- . و ما أقول هذا أريد صرفك عن عزيمتك- و لا إزالتك عن معقود نيتك- لكن الرحم التي تعطف عليك- و الأوامر التي توجب صرف النصيحة إليك- . فقال معاوية لله درك يا ابن عباس- ما تكشف الأيام منك إلا عن سيف صقيل و رأي أصيل- و بالله لو لم يلد هاشم غيرك لما نقص عددهم- و لو لم يكن لأهلك سواك لكان الله قد كثرهم- . ثم نهض فقام ابن عباس و انصرف- . و روى أبو العباس أحمد بن يحيى ثعلب في أماليه- أن عمرو بن العاص قال لعتبة بن أبي سفيان يوم الحكمين- أ ما ترى ابن عباس قد فتح عينيه و نشر أذنيه- و لو قدر أن يتكلم بهما فعل- و إن غفلة أصحابه لمجبورة بفطنته- و هي ساعتنا الطولى فاكفنيه- . قال عتبة بجهدي- . قال فقمت فقعدت إلى جانبه- فلما أخذ القوم في الكلام أقبلت عليه بالحديث- فقرع يدي و قال ليست ساعة حديث- قال فأظهرت غضبا و قلت يا ابن عباس- إن ثقتك بأحلامنا أسرعت بك إلى أعراضنا- و قد و الله تقدم من قبل العذر و كثر منا الصبر- ثم أقذعته فجاش لي مرجله و ارتفعت أصواتنا- فجاء القوم فأخذوا بأيدينا فنحوه عني و نحوني عنه- فجئت فقربت من عمرو بن العاص فرماني بمؤخر عينيه- و قال ما صنعت فقلت كفيتك التقوالة- فحمحم كما يحمحم الفرس للشعير- قال و فات ابن عباس أول الكلام فكره أن يتكلم في آخره- . و قد ذكرنا نحن هذا الخبر فيما تقدم- في أخبار صفين على وجه آخر غير هذا الوجه

عمارة بن الوليد و عمرو بن العاص في الحبشة

فأما خبر عمارة بن الوليد بن المغيرة المخزومي- أخي خالد بن الوليد مع عمرو بن العاص- فقد ذكره ابن إسحاق في كتاب المغازي قال- كان عمارة بن الوليد بن المغيرة- و عمرو بن العاص بن وائل بعد مبعث رسول الله ص- خرجا إلى أرض الحبشة على شركهما- و كلاهما كان شاعرا عارما فاتكا- . و كان عمارة بن الوليد رجلا جميلا وسيما تهواه النساء- صاحب محادثة لهن- فركبا البحر و مع عمرو بن العاص امرأته- حتى إذا صاروا في البحر ليالي أصابا من خمر معهما- فلما انتشى عمارة قال لامرأة عمرو بن العاص قبليني- فقال لها عمرو قبلي ابن عمك فقبلته فهويها عمارة- و جعل يراودها عن نفسها فامتنعت منه- ثم إن عمرا جلس على منجاف السفينة يبول- فدفعه عمارة في البحر فلما وقع عمرو سبح- حتى أخذ بمنجاف السفينة- فقال له عمارة أما و الله لو علمت أنك سابح ما طرحتك- و لكنني كنت أظن أنك لا تحسن السباحة- فضغن عمرو عليه في نفسه و علم أنه كان أراد قتله- و مضيا على وجههما ذلك حتى قدما أرض الحبشة- فلما نزلاها كتب عمرو إلى أبيه العاص بن وائل أن اخلعني- و تبرأ من جريرتي إلى بني المغيرة و سائر بني مخزوم- و خشي على أبيه أن يتبغ بجريرته- فلما قدم الكتاب على العاص بن وائل- مشى إلى رجال بني المغيرة و بني مخزوم- فقال إن هذين الرجلين قد خرجا حيث علمتم- و كلاهما فاتك صاحب شر غير مأمونين على أنفسهما- و لا أدري ما يكون منهما- و إني أبرأ إليكم من عمرو و جريرته فقد خلعته- فقال عند ذلك بنو المغيرة و بنو مخزوم- و أنت تخاف عمرا على عمارة- و نحن فقد خلعنا عمارة و تبرأنا إليك من جريرته- فحل بين الرجلين قال قد فعلت- فخلعوهما و برئ كل قوم من صاحبهم و ما يجري منه- .

قال فلما اطمأنا بأرض الحبشة- لم يلبث عمارة بن الوليد أن دب لامرأة النجاشي- و كان جميلا صبيحا وسيما فأدخلته فاختلف إليها- و جعل إذا رجع من مدخله ذلك يخبر عمرا بما كان من أمره- فيقول عمرو لا أصدقك أنك قدرت على هذا- إن شأن هذه المرأة أرفع من ذلك- فلما أكثر عليه عمارة بما كان يخبره- و كان عمرو قد علم صدقه و عرف أنه دخل عليها- و رأى من حاله و هيئته و ما تصنع المرأة به إذا كان معها- و بيتوتته عندها حتى يأتي إليه مع السحر ما عرف به ذلك- و كانا في منزل واحد- و لكنه كان يريد أن يأتيه بشي ء لا يستطاع دفعه- إن هو رفع شأنه إلى النجاشي- فقال له في بعض ما يتذاكران من أمرها- إن كنت صادقا فقل لها فلتدهنك بدهن النجاشي- الذي لا يدهن به غيره فإني أعرفه- و ائتني بشي ء منه حتى أصدقك قال أفعل- . فجاء في بعض ما يدخل إليها فسألها ذلك فدهنته منه- و أعطته شيئا في قارورة فلما شمه عمرو عرفه- فقال أشهد أنك قد صدقت- لقد أصبت شيئا ما أصاب أحد من العرب مثله قط- و نلت من امرأة الملك شيئا ما سمعنا بمثل هذا- و كانوا أهل جاهلية و شبانا- و ذلك في أنفسهم فضل لمن أصابه و قدر عليه- . ثم سكت عنه حتى اطمأن و دخل على النجاشي- فقال أيها الملك إن معي سفيها من سفهاء قريش- و قد خشيت أن يعرني عندك أمره- و أردت أن أعلمك بشأنه- و ألا أرفع ذلك إليك حتى استثبت- أنه قد دخل على بعض نسائك فأكثر- و هذا دهنك قد أعطته و ادهن به- . فلما شم النجاشي الدهن قال صدقت- هذا دهني الذي لا يكون إلا عند نسائي- فلما أثبت أمره دعا بعمارة و دعا نسوة أخر- فجردوه من ثيابه- ثم أمرهن أن ينفخن في إحليله ثم خلى سبيله- . فخرج هاربا في الوحش فلم يزل في أرض الحبشة- حتى كانت خلافة عمر بن الخطاب- فخرج إليه رجال من بني المغيرة- منهم عبد الله بن أبي ربيعة بن المغيرة- و كان اسم عبد الله قبل أن يسلم بجيرا- فلما أسلم سماه رسول الله ص عبد الله- فرصدوه على ماء بأرض الحبشة كان يرده مع الوحش- فزعموا أنه أقبل في حمر من حمر الوحش ليرد معها- فلما وجد ريح الإنس هرب منه حتى إذا أجهده العطش- ورد فشرب حتى تملأ و خرجوا في طلبه- . قال عبد الله بن أبي ربيعة فسبقت إليه فالتزمته- فجعل يقول أرسلني أني أموت إن أمسكتني- قال عبد الله فضبطته فمات في يدي مكانه- فواروه ثم انصرفوا- . و كان شعره فيما يزعمون قد غطى كل شي ء منه- فقال عمرو بن العاص يذكر ما كان صنع به- و ما أراد من امرأته-

  • تعلم عمار أن من شر سنةعلى المرء أن يدعى ابن عم له ابنما
  • أ أن كنت ذا بردين أحوى مرجلافلست براع لابن عمك محرما
  • إذا المرء لم يترك طعاما يحبهو لم ينه قلبا غاويا حيث يمما
  • قضى وطرا منه يسيرا و أصبحت إذا ذكرت أمثالها تملأ الفما

أمر عمرو بن العاص مع جعفر بن أبي طالب في الحبشة

و أما خبر عمرو بن العاص في شخوصه إلى الحبشة- ليكيد جعفر بن أبي طالب- و المهاجرين من المؤمنين عند النجاشي- فقد رواه كل من صنف في السيرة- قال محمد بن إسحاق في كتاب المغازي قال- حدثني محمد بن مسلم بن عبد الله بن شهاب الزهري- عن أبي بكر بن عبد الرحمن- بن الحارث بن هشام المخزومي- عن أم سلمة بنت أبي أمية بن المغيرة المخزومية- زوجة رسول الله ص- قالت لما نزلنا بأرض الحبشة جاورنا بها خير جار- النجاشي أمنا على ديننا- و عبدنا الله لا نؤذى كما كنا نؤذى بمكة- و لا نسمع شيئا نكرهه- فلما بلغ ذلك قريشا ائتمروا بينهم- أن يبعثوا إلى النجاشي في أمرنا رجلين منهم جلدين- و أن يهدوا للنجاشي هدايا مما يستطرف من متاع مكة- و كان من أعجب ما يأتيه منه الأدم فجمعوا أدما كثيرا- و لم يتركوا من بطارقته بطريقا إلا أهدوا إليه هدية- ثم بعثوا بذلك مع عبد الله بن أبي ربيعة- بن المغيرة المخزومي و عمرو بن العاص بن وائل السهمي- و أمروهما أمرهم و قالوا لهما ادفعا إلى كل بطريق هديته- قبل أن تكلما النجاشي فيهم- . ثم قدما إلى النجاشي و نحن عنده في خير دار عند خير جار- فلم يبق من بطارقته بطريق إلا دفعا إليه هديته- قبل أن يكلما النجاشي ثم قالا للبطارقة- أنه قد فر إلى بلد الملك منا غلمان سفهاء- فارقوا دين قومهم و لم يدخلوا في دينكم- و جاءوا بدين مبتدع لا نعرفه نحن و لا أنتم- و قد بعثنا إلى الملك أشراف قومهم لنردهم إليهم- فإذا كلمنا الملك فيهم فأشيروا عليه- أن يسلمهم إلينا و لا يكلمهم- فإن قومهم أعلى بهم عينا- و أعلم بما عابوا عليهم فقالوا لهما نعم- .

ثم إنهما قربا هدايا الملك إليه فقبلها منهم- ثم كلماه فقالا له- أيها الملك قد فر إلى بلادك منا غلمان سفهاء- فارقوا دين قومهم و لم يدخلوا في دينك- جاءوا بدين ابتدعوه لا نعرفه نحن و لا أنت- و قد بعثنا فيهم إليك أشراف قومنا- من آبائهم و أعمامهم و عشائرهم- لتردهم عليهم فهم أعلى بهم عينا- و أعلم بما عابوا عليهم و عاينوه منهم- . قالت أم سلمة و لم يكن شي ء أبغض- إلى عبد الله بن أبي ربيعة و عمرو بن العاص- من أن يسمع النجاشي كلامهم- . فقالت بطارقة الملك و خواصه حوله صدقا أيها الملك- قومهم أعلى بهم عينا و أعلم بما عابوا عليهم- فليسلمهم الملك إليهما ليرادهم إلى بلادهم و قومهم- . فغضب الملك و قال لا ها الله إذا لا أسلمهم إليهما- و لا أخفر قوما جاوروني و نزلوا بلادي- و اختاروني على سواي- حتى أدعوهم و أسألهم عما يقول هذان في أمرهم- فإن كانوا كما يقولون أسلمتهم إليهما- و رددتهم إلى قومهم و إن كانوا على غير ذلك منعتهم منهم- و أحسنت جوارهم ما جاوروني- . قالت ثم أرسل إلى أصحاب رسول الله ص فدعاهم- فلما جاءهم رسوله اجتمعوا ثم قال بعضهم لبعض- ما تقولون للرجل إذا جئتموه- قالوا نقول و الله ما علمناه- و ما أمرنا به نبينا ص كائنا في ذلك ما هو كائن- فلما جاءوه و قد دعا النجاشي أساقفته- فنشروا مصاحفهم حوله سألهم- فقال لهم ما هذا الدين الذي فارقتم فيه قومكم- و لم تدخلوا في ديني و لا في دين أحد من هذه الملل- قالت أم سلمة و كان الذي كلمه جعفر بن أبي طالب فقال له- أيها الملك إنا كنا قوما في جاهلية نعبد الأصنام- و نأكل الميتة و نأتي الفواحش- و نقطع الأرحام و نسي ء الجوار و يأكل القوي منا الضعيف- فكنا على ذلك حتى بعث الله عز و جل علينا رسولا منا- نعرف نسبه و صدقه و أمانته و عفافه- فدعانا إلى الله لنوحده و نعبده- و نخلع ما كنا عليه نحن و آباؤنا من دونه- من الحجارة و الأوثان و أمرنا بصدق الحديث- و أداء الأمانة و صلة الرحم و حسن التجاور- و الكف عن المحارم و الدماء- و نهانا عن سائر الفواحش و قول الزور- و أكل مال اليتيم و قذف المحصنة- و أمرنا أن نعبد الله لا نشرك به شيئا- و بالصلاة و بالزكاة و الصيام- . قالت فعدد عليه أمور الإسلام كلها فصدقناه و آمنا به- و اتبعناه على ما جاء به من الله- فعبدنا الله وحده فلم نشرك به شيئا- و حرمنا ما حرم علينا و أحللنا ما أحل لنا- فعدا علينا قومنا فعذبونا و فتنونا عن ديننا- ليردونا إلى عبادة الأصنام و الأوثان عن عبادة الله- و أن نستحل ما كنا نستحل من الخبائث- فلما قهرونا و ظلمونا و ضيقوا علينا- و حالوا بيننا و بين ديننا خرجنا إلى بلدك- و اخترناك على من سواك و رغبنا في جوارك- و رجونا ألا نظلم عندك أيها الملك- . فقال النجاشي فهل معك مما جاء به صاحبكم عن الله شي ء- فقال جعفر نعم فقال اقرأه علي- فقرأ عليه صدرا من كهيعص فبكى حتى اخضلت لحيته- و بكت أساقفته حتى أخضلوا لحاهم- ثم قال النجاشي و الله إن هذا و الذي جاء به عيسى- ليخرج من مشكاة واحدة و الله لا أسلمكم إليهم- . قالت أم سلمة فلما خرج القوم من عنده- قال عمرو بن العاص و الله لأعيبهم غدا عنده- بما يستأصل به خضراءهم فقال له عبد الله بن أبي ربيعة- و كان أتقى الرجلين لا تفعل- فإن لهم أرحاما و إن كانوا قد خالفوا- قال و الله لأخبرنه غدا- أنهم يقولون في عيسى ابن مريم أنه عبد- ثم غدا عليه من الغد فقال أيها الملك- إن هؤلاء يقولون في عيسى ابن مريم قولا عظيما- فأرسل إليهم فسلهم عما يقولون فيه فأرسل إليهم- . قالت أم سلمة فما نزل بنا مثلها و اجتمع المسلمون- و قال بعضهم لبعض ما تقولون في عيسى إذا سألكم عنه- فقال جعفر بن أبي طالب نقول فيه و الله ما قال عز و جل- و ما جاء به نبينا ع كائنا في ذلك ما هو كائن- .

فلما دخلوا عليه قال لهم ما تقولون في عيسى ابن مريم- فقال جعفر نقول إنه عبد الله و رسوله و روحه و كلمته- ألقاها إلى مريم العذراء البتول- . قالت فضرب النجاشي يديه على الأرض- و أخذ منها عودا و قال- ما عدا عيسى ابن مريم ما قال هذا العود- . قالت فقد كانت بطارقته تناخرت حوله- حين قال جعفر ما قال فقال لهم النجاشي و إن تناخرتم- . ثم قال للمسلمين اذهبوا فأنتم سيوم بأرضي أي آمنون- من سبكم غرم ثم من سبكم غرم ثم من سبكم غرم- ما أحب أن لي دبرا ذهبا و أني آذيت رجلا منكم- و الدبر بلسان الحبشة الجبل- ردوا عليهما هداياهما فلا حاجة لي فيها- فو الله ما أخذ الله مني الرشوة حتى ردني إلى ملكي- فآخذ الرشوة فيه و ما أطاع الناس في أ فأطيعهم فيه- . قالت فخرج الرجلان من عنده مقبوحين- مردودا عليهما ما جاءا به- و أقمنا عنده في خير دار مع خير جار- فو الله إنا لعلى ذلك- إذ نزل به رجل من الحبشة ينازعه في ملكه- . قالت أم سلمة فو الله ما أصابنا خوف و حزن قط- كان أشد من خوف و حزن نزل بنا- أن يظهر ذلك الرجل على النجاشي- فيأتي رجل لا يعرف من حقنا ما كان يعرف منه- . قالت و سار إليه النجاشي و بينهما عرض النيل- فقال أصحاب رسول الله ص- من رجل يخرج حتى يحضر وقعة القوم ثم يأتينا بالخبر- فقال الزبير بن العوام أنا- و كان من أحدث المسلمين سنا- فنفخوا له قربة فجعلناها تحت صدره- ثم سبح عليها حتى خرج إلى ناحية النيل- التي بها يلتقي القوم ثم انطلق حتى حضرهم- قالت و دعونا الله للنجاشي بالظهور على عدوه- و التمكين له في بلاده- فو الله إنا لعلى ذلك متوقعون لما هو كائن- إذ طلع الزبير يسعى و يلوح بثوبه و يقول ألا أبشروا- فقد ظهر النجاشي و أهلك الله عدوه- . قالت فو الله ما أعلمنا فرحنا فرحة مثلها قط- و رجع النجاشي و قد أهلك الله عدوه- و تمكن و مكن له في بلاده و استوثق له أمر الحبشة- فكنا عنده في خير منزل و دار- إلى أن رجعنا إلى رسول الله ص بمكة- . و روي عن عبد الله بن جعفر بن محمد ع- أنه قال لقد كاد عمرو بن العاص عمنا جعفرا- بأرض الحبشة عند النجاشي و عند كثير من رعيته- بأنواع الكيد ردها الله تعالى عنه بلطفه- رماه بالقتل و السرق و الزنا- فلم يلصق به شي ء من تلك العيوب- لما شاهده القوم من طهارته و عبادته- و نسكه و سيما النبوة عليه فلما نبا معوله عن صفاته- هيأ له سما قذفه إليه في طعام- فأرسل الله هرا كفأ تلك الصحفة- و قد مد يده نحو ثم مات لوقته و قد أكل منها- فتبين لجعفر كيده و غائلته فلم يأكل بعدها عنده- و ما زال ابن الجزار عدوا لنا أهل البيت

أمر عمرو بن العاص في صفين

و أما خبر عمرو في صفين و اتقائه حملة علي ع- بطرحه نفسه على الأرض و إبداء سوأته- فقد ذكره كل من صنف في السير كتابا- و خصوصا الكتب الموضوع خطبه 84 نهج البلاغهة لصفين- . قال نصر بن مزاحم في كتاب صفين قال- حدثنا محمد بن إسحاق عن عبد الله بن أبي عمرو- و عن عبد الرحمن بن حاطب- قال كان عمرو بن العاص عدوا للحارث بن نضر الخثعمي- و كان من أصحاب علي ع- و كان علي ع- قد تهيبته فرسان الشام و ملأ قلوبهم بشجاعته- و امتنع كل منهم من الإقدام عليه- و كان عمرو قلما جلس مجلسا- إلا ذكر فيه الحارث بن نضر الخثعمي و عابه- فقال الحارث-

  • ليس عمرو بتارك ذكره الحارثبالسوء أو يلاقي عليا
  • واضع السيف فوق منكبه الأيمن لا يحسب الفوارس شيا
  • ليت عمرا يلقاه في حومة النقعو قد أمست السيوف عصيا
  • حيث يدعو للحرب حامية القوم إذا كان بالبراز مليا
  • فالقه إن أردت مكرمة الدهرأو الموت كل ذاك عليا

- . فشاعت هذه الأبيات حتى بلغت عمرا- فأقسم بالله ليلقين عليا و لو مات ألف موتة- فلما اختلطت الصفوف لقيه فحمل عليه برمحه- فتقدم علي ع و هو مخترط سيفا معتقل رمحا- فلما رهقه همز فرسه ليعلو عليه- فألقى عمرو نفسه عن فرسه إلى الأرض شاغرا برجليه- كاشفا عورته فانصرف عنه لافتا وجهه مستدبرا له- فعد الناس ذلك من مكارمه و سؤدده و ضرب بها المثل- . قال نصر و حدثني محمد بن إسحاق- قال اجتمع عند معاوية في بعض ليالي صفين- عمرو بن العاص و عتبة بن أبي سفيان و الوليد بن عقبة- و مروان بن الحكم و عبد الله بن عامر- و ابن طلحة الطلحات الخزاعي- فقال عتبة إن أمرنا و أمر علي بن أبي طالب لعجب- ما فينا إلا موتور مجتاح- . أما أنا فقتل جدي عتبة بن ربيعة و أخي حنظلة- و شرك في دم عمي شيبة يوم بدر- . و أما أنت يا وليد فقتل أباك صبرا- و أما أنت يا ابن عامر فصرع أباك و سلب عمك- . و أما أنت يا ابن طلحة- فقتل أباك يوم الجمل و أيتم إخوتك- و أما أنت يا مروان فكما قال الشاعر-

  • و أفلتهن علباء جريضاو لو أدركنه صفر الوطاب

- . فقال معاوية هذا الإقرار فأين الغير- قال مروان و أي غير تريد قال أريد أن تشجروه بالرماح- قال و الله يا معاوية ما أراك إلا هاذيا أو هازئا- و ما أرانا إلا ثقلنا عليك فقال ابن عقبة-

  • يقول لنا معاوية بن حربأ ما فيكم لواتركم طلوب
  • يشد على أبي حسن علي بأسمر لا تهجنه الكعوب
  • فيهتك مجمع اللبات منهو نقع الحرب مطرد يئوب
  • فقلت له أ تلعب يا ابن هندكأنك بيننا رجل غريب
  • أ تغرينا بحية بطن وادإذا نهشت فليس لها طبيب
  • و ما ضبع يدب ببطن وادأتيح له به أسد مهيب
  • بأضعف حيلة منا إذا مالقيناه و لقياه عجيب
  • سوى عمرو وقته خصيتاه و كان لقلبه منه وجيب
  • كان القوم لما عاينوهخلال النقع ليس لهم قلوب
  • لعمر أبي معاوية بن حرب و ما ظني ستلحقه العيوب
  • لقد ناداه في الهيجا عليفأسمعه و لكن لا يجيب

- . فغضب عمرو و قال إن كان الوليد صادقا فليلق عليا- أو فليقف حيث يسمع صوته- . و قال عمرو-

  • يذكرني الوليد دعا عليو نطق المرء يملؤه الوعيد
  • متى تذكر مشاهده قريش يطر من خوفه القلب الشديد
  • فأما في اللقاء فأين منهمعاوية بن حرب و الوليد
  • و عيرني الوليد لقاء ليث إذا ما شد هابته الأسود
  • لقيت و لست أجهله علياو قد بلت من العلق اللبود
  • فأطعنه و يطعني خلاساو ما ذا بعد طعنته أريد
  • فرمها منه يا ابن أبي معيطو أنت الفارس البطل النجيد
  • و أقسم لو سمعت ندا علي لطار القلب و انتفخ الوريد
  • و لو لاقيته شقت جيوبعليك و لطمت فيك الخدود

- . و ذكر أبو عمر بن عبد البر في كتاب الإستيعاب- في باب بسر بن أرطاة قال- كان بسر من الأبطال الطغاة و كان مع معاوية بصفين- فأمره أن يلقى عليا ع في القتال- و قال له إني سمعتك تتمنى لقاءه- فلو أظفرك الله به و صرعته- حصلت على الدنيا و الآخرة- و لم يزل يشجعه و يمنيه حتى رأى عليا في الحرب فقصده- و التقيا فصرعه علي ع- و عرض له معه مثل ما عرض له- مع عمرو بن العاص في كشف السوأة- . قال أبو عمر و ذكر ابن الكلبي في كتابه في أخبار صفين- أن بسر بن أرطاة بارز عليا يوم صفين- فطعنه علي ع فصرعه فانكشف له فكف عنه- كما عرض له مثل ذلك مع عمرو بن العاص- . قال و للشعراء فيهما أشعار- مذكورة في موضعها من ذلك الكتاب- منها فيما ذكر ابن الكلبي و المدائني- قول الحارث بن نضر الخثعمي- و كان عدوا لعمرو بن العاص و بسر بن أرطاة-

  • أ في كل يوم فارس لك ينتهيو عورته وسط العجاحة باديه
  • يكف لها عنه علي سنانه و يضحك منها في الخلاء معاوية
  • بدت أمس من عمرو فقنع رأسهو عورة بسر مثلها حذو حاذيه
  • فقولا لعمرو ثم بسر ألا انظرالنفسكما لا تلقيا الليث ثانيه
  • و لا تحمدا إلا الحيا و خصاكماهما كانتا و الله للنفس واقيه
  • و لولاهما لم تنجوا من سنانه و تلك بما فيها إلى العود ناهيه
  • متى تلقيا الخيل المغيرة صبحةو فيها علي فاتركا الخيل ناحيه
  • و كونا بعيدا حيث لا يبلغ القنانحوركما إن التجارب كافيه

- . و روى الواقدي قال قال معاوية يوما- بعد استقرار الخلافة له لعمرو بن العاص- يا أبا عبد الله لا أراك إلا و يغلبني الضحك قال بما ذا- قال أذكر يوم حمل عليك أبو تراب في صفين- فأزريت نفسك فرقا من شبا سنانه و كشفت سوأتك له- فقال عمرو أنا منك أشد ضحكا- إني لأذكر يوم دعاك إلى البراز فانتفخ سحرك- و ربا لسانك في فمك و غصصت بريقك- و ارتعدت فرائصك و بدا منك ما أكره ذكره لك- فقال معاوية لم يكن هذا كله- و كيف يكون و دوني عك و الأشعريون- قال إنك لتعلم أن الذي وصفت دون ما أصابك- و قد نزل ذلك بك و دونك عك و الأشعريون- فكيف كانت حالك لو جمعكما مأقط الحرب- فقال يا أبا عبد الله خض بنا الهزل إلى الجد- إن الجبن و الفرار من علي لا عار على أحد فيهما خبر إسلام عمرو بن العاص

فأما القول في إسلام عمرو بن العاص- فقد ذكره محمد بن إسحاق في كتاب المغازي قال- حدثني زيد بن أبي حبيب عن راشد مولى حبيب بن أبي أوس الثقفي عن حبيب بن أبي أوس- قال حدثني عمرو بن العاص من فيه- قال لما انصرفنا مع الأحزاب من الخندق- جمعت رجالا من قريش كانوا يرون رأيي و يسمعون مني- فقلت لهم و الله- إني لأرى أمر محمد يعلو الأمور علوا منكرا- و إني قد رأيت رأيا فما ترون فيه فقالوا ما رأيت- فقلت أرى أن نلحق بالنجاشي فنكون عنده- فإن ظهر محمد على قومه أقمنا عند النجاشي- فأن نكون تحت يديه أحب إلينا- من أن نكون تحت يدي محمد- فإن ظهر قومنا فنحن من قد عرفوا فلن يأتنا منهم إلا خير- قالوا إن هذا الرأي فقلت فاجمعوا ما نهدي له- و كان أحب ما يأتيه من أرضنا الأدم- فجمعنا له أدما كثيرا ثم خرجنا حتى قدمنا عليه- فو الله إنا لعنده إذ قدم عمرو بن أمية الضمري- و كان رسول الله ص بعثه إليه- في شأن جعفر بن أبي طالب و أصحابه- . قال فدخل عليه ثم خرج من عنده- فقلت لأصحابي هذا عمرو بن أمية- لو قد دخلت على النجاشي فسألته إياه- فأعطانيه فضربت عنقه فإذا فعلت ذلك رأت قريش- أني قد أجزأت عنها حين قتلت رسول محمد- قال فدخلت عليه فسجدت له- فقال مرحبا بصديقي أهديت إلي من بلادك شيئا- قلت نعم أيها الملك قد أهديت لك أدما كثيرا- ثم قربته إليه فأعجبه و اشتهاه- ثم قلت له أيها الملك إني قد رأيت رجلا خرج من عندك- و هو رسول رجل عدو لنا فأعطنيه لأقتله- فإنه قد أصاب من أشرافنا و خيارنا- . فغضب الملك ثم مد يده- فضرب بها أنفه ضربة ظننت أنه قد كسره- فلو انشقت لي الأرض لدخلت فيها فرقا منه- ثم قلت أيها الملك- و الله لو ظننت أنك تكره هذا ما سألتكه- فقال أ تسألني أن أعطيك رسول رجل- يأتيه الناموس الأكبر الذي كان يأتي موسى لتقتله- فقلت أيها الملك أ كذلك هو- فقال إي و الله أطعني ويحك و اتبعه فإنه و الله لعلى حق- و ليظهرن على من خالفه كما ظهر موسى على فرعون و جنوده- قلت فبايعني له على الإسلام فبسط يده- فبايعته على الإسلام و خرجت عامدا لرسول الله ص- فلما قدمت المدينة جئت إلى رسول الله ص- و قد أسلم خالد بن الوليد- و قد كان صحبني في الطريق إليه فقلت يا رسول الله- أبايعك على أن تغفر لي ما تقدم من ذنبي- و لم أذكر ما تأخر-

فقال بايع يا عمرو فإن الإسلام يجب ما قبله- و إن الهجرة تجب ما قبلها

- فبايعته و أسلمت- . و ذكر أبو عمر في الإستيعاب أن إسلامه كان سنة ثمان- و أنه قدم و خالد بن الوليد و عثمان بن طلحة المدينة- فلما رآهم رسول الله قال رمتكم مكة بأفلاذ كبدها- . قال و قد قيل إنه أسلم بين الحديبية و خيبر- و القول الأول أصح

بعث رسول الله عمرا إلى ذات السلاسل

قال أبو عمر و بعث رسول الله عمرا إلى ذات السلاسل- من بلاد قضاعة في ثلاثمائة- و كانت أم العاص بن وائل من بلي- فبعث رسول الله ص عمرا إلى أرض بلي و عذرة- يتألفهم بذلك و يدعوهم إلى الإسلام- فسار حتى إذا كان على ماء أرض جذام يقال له السلاسل- و قد سميت تلك الغزاة ذات السلاسل خاف- فكتب إلى رسول الله ص يستنجد فأمده بجيش فيه مائتا فارس- فيه أهل الشرف و السوابق من المهاجرين و الأنصار- فيهم أبو بكر و عمر و أمر عليهم أبا عبيدة بن الجراح- فلما قدموا على عمرو- قال عمرو أنا أميركم و إنما أنتم مددي- فقال أبو عبيدة بل أنا أمير من معي و أنت أمير من معك- فأبى عمرو ذلك- فقال أبو عبيدة إن رسول الله ص عهد إلي- فقال إذا قدمت إلى عمرو فتطاوعا و لا تختلفا- فإن خالفتني أطعتك- قال عمرو فإني أخالفك فسلم إليه أبو عبيدة- و صلى خلفه في الجيش كله- و كان أميرا عليهم و كانوا خمسمائة

ولايات عمرو في عهد الرسول و الخلفاء

قال أبو عمر ثم ولاه رسول الله ص عمان- فلم يزل عليها حتى قبض رسول الله ص- و عمل لعمر و عثمان و معاوية- و كان عمر بن الخطاب ولاه- بعد موت يزيد بن أبي سفيان فلسطين و الأردن- و ولى معاوية دمشق و بعلبك و البلقاء- و ولى سعيد بن عامر بن خذيم حمص- ثم جمع الشام كلها لمعاوية- و كتب إلى عمرو بن العاص أن يسير إلى مصر- فسار إليها فافتتحها فلم يزل عليها واليا حتى مات عمر- فأمره عثمان عليها أربع سنين و نحوها- ثم عزله عنها و ولاها عبد الله بن سعد العامري- . قال أبو عمر ثم إن عمرو بن العاص ادعى- على أهل الإسكندرية أنهم قد نقضوا العهد- الذي كان عاهدهم فعمد إليها فحارب أهلها و افتتحها- و قتل المقاتلة و سبى الذرية فنقم ذلك عليه عثمان- و لم يصح عنده نقضهم العهد- فأمر برد السبي الذي سبوا من القرى إلى مواضعهم- و عزل عمرا عن مصر- و ولى عبد الله بن سعد بن أبي سرح العامري مصر بدله- فكان ذلك بدو الشر بين عمرو بن العاص و عثمان بن عفان- فلما بدا بينهما من الشر ما بدا- اعتزل عمرو في ناحية فلسطين بأهله- و كان يأتي المدينة أحيانا- فلما استقر الأمر لمعاوية- بالشام- بعثه إلى مصر بعد تحكيم الحكمين فافتتحها- فلم يزل بها إلى أن مات أميرا عليها- في سنة ثلاث و أربعين و قيل سنة اثنتين و أربعين- و قيل سنة ثمان و أربعين و قيل سنة إحدى و خمسين- . قال أبو عمر و الصحيح أنه مات في سنة ثلاث و أربعين- و مات يوم عيد الفطر من هذه السنة و عمره تسعون سنة- و دفن بالمقطم من ناحية السفح و صلى عليه ابنه عبد الله- ثم رجع فصلى بالناس صلاة العيد فولاه معاوية مكانه- ثم عزله و ولى مكانه أخاه عتبة بن أبي سفيان- . قال أبو عمر و كان عمرو بن العاص من فرسان قريش- و أبطالهم في الجاهلية مذكورا فيهم بذلك- و كان شاعرا حسن الشعر- و أحد الدهاة المتقدمين في الرأي و الذكاء- و كان عمر بن الخطاب إذا استضعف رجلا في رأيه و عقله- قال أشهد أن خالقك و خالق عمرو واحد يريد خالق الأضداد

نبذ من كلام عمرو بن العاص

و نقلت أنا من كتب متفرقة كلمات حكمية- تنسب إلى عمرو بن العاص استحسنتها و أوردتها- لأني لا أجحد لفاضل فضله و إن كان دينه عندي غير مرضي- . فمن كلامه ثلاث لا أملهن جليسي ما فهم عني و ثوبي ما سترني- و دابتي ما حملت رحلي- . و قال لعبد الله بن عباس بصفين- إن هذا الأمر الذي نحن و أنتم فيه- ليس بأول أمر قاده البلاء- و قد بلغ الأمر منا و منكم ما ترى- و ما أبقت لنا هذه الحرب حياة و لا صبرا- و لسنا نقول ليت الحرب عادت- و لكنا نقول ليتها لم تكن كانت- فافعل فيما بقي بغير ما مضى- فإنك رأس هذا الأمر بعد علي- و إنما هو آمر مطاع و مأمور مطيع و مبارز مأمون و أنت هو- . و لما نصب معاوية قميص عثمان على المنبر- و بكى أهل الشام حوله قال قد هممت أن أدعه على المنبر- فقال له عمرو إنه ليس بقميص يوسف- أنه إن طال نظرهم إليه و بحثوا عن السبب- وقفوا على ما لا تحب أن يقفوا عليه- و لكن لذعهم بالنظر إليه في الأوقات- . و قال ما وضعت سري عند أحد فأفشاه فلمته- لأني أحق باللوم منه إذ كنت أضيق به صدرا منه- . و قال ليس العاقل الذي يعرف الخير من الشر- لكن العاقل من يعرف خير الشرين- . و قال عمر بن الخطاب لجلسائه يوما و عمرو فيهم- ما أحسن الأشياء فقال كل منهم ما عنده- فقال ما تقول أنت يا عمرو فقال الغمرات ثم ينجلينا

- و قال لعائشة لوددت أنك قتلت يوم الجمل- قالت و لم لا أبا لك- قال كنت تموتين بأجلك و تدخلين الجنة- و نجعلك أكبر التشنيع على علي بن أبي طالب ع- . و قال لبنيه يا بني اطلبوا العلم- فإن استغنيتم كان جمالا و إن افتقرتم كان مالا- . و من كلامه أمير عادل خير من مطر وابل- و أسد حطوم خير من سلطان ظلوم- و سلطان ظلوم خير من فتنة تدوم و زلة الرجل عظم يجبر- و زلة اللسان لا تبقى و لا تذر و استراح من لا عقل له- . و كتب إليه عمر يسأله عن البحر- فكتب إليه خلق عظيم يركبه خلق ضعيف- . دود على عود بين غرق و نزق- . و قال لعثمان و هو يخطب على المنبر يا عثمان- إنك قد ركبت بهذه الأمة نهاية من الأمر- و زغت فزاغوا فاعتدل أو اعتزل- . و من كلامه استوحش من الكريم الجائع- و من اللئيم الشبعان- فإن الكريم يصول إذا جاع و اللئيم يصول إذا شبع- . و قال جمع العجز إلى التواني فنتج بينهما الندامة- و جمع الجبن إلى الكسل فنتج بينهما الحرمان- . و روى عبد الله بن عباس- قال دخلت على عمرو بن العاص و قد احتضر- فقلت يا أبا عبد الله- كنت تقول أشتهي أني أرى عاقلا يموت- حتى أسأله كيف تجد فما ذا تجد- قال أجد السماء كأنها مطبقة على الأرض و أنا بينهما- و أراني كأنما أتنفس من خرق إبرة- ثم قال اللهم خذ مني حتى ترضى ثم رفع يده- فقال اللهم أمرت فعصينا و نهيت فركبنا- فلا برئ فأعتذر و لا قوي فأنتصر- و لكن لا إله إلا الله فجعل يرددها حتى فاض- .

و قد روى أبو عمر بن عبد البر هذا الخبر- في كتاب الإستيعاب- قال لما حضرت عمرو بن العاص الوفاة- قال اللهم أمرتني فلم آتمر و زجرتني فلم أنزجر- و وضع يده في موضع الغل- ثم قال اللهم لا قوي فأنتصر و لا برئ فأعتذر- و لا مستكبر بل مستغفر لا إله إلا أنت- فلم يزل يرددها حتى مات- . قال أبو عمر و حدثني خلف بن قاسم- قال حدثني الحسن بن رشيق قال حدثنا الطحاوي- قال حدثنا المزني قال سمعت الشافعي- يقول دخل ابن عباس على عمرو بن العاص في مرضه فسلم عليه- فقال كيف أصبحت يا أبا عبد الله- قال أصبحت و قد أصلحت من دنياي قليلا- و أفسدت من ديني كثيرا- فلو كان الذي أصلحت هو الذي أفسدت- و الذي أفسدت هو الذي أصلحت لفزت- و لو كان ينفعني أن أطلب طلبت- و لو كان ينجيني أن أهرب هربت- فقد صرت كالمنخنق بين السماء و الأرض- لا أرقى بيدين و لا أهبط برجلين- فعظني بعظة أنتفع بها يا ابن أخي- فقال ابن عباس هيهات أبا عبد الله- صار ابن أخيك أخاك و لا تشاء أن تبلى إلا بليت- كيف يؤمر برحيل من هو مقيم- فقال عمرو على حينها- من حين ابن بضع و ثمانين تقنطني من رحمة ربي- اللهم إن ابن عباس يقنطني من رحمتك- فخذ مني حتى ترضى- فقال ابن عباس هيهات أبا عبد الله- أخذت جديدا و تعطى خلقا- قال عمرو ما لي و لك يا ابن عباس- ما أرسل كلمة إلا أرسلت نقيضها- . و روى أبو عمر في كتاب الإستيعاب أيضا عن رجال- قد ذكرهم و عددهم أن عمرا لما حضرته الوفاة- قال له ابنه عبد الله و قد رآه يبكي لم تبكي- أ جزعا من الموت قال لا و الله و لكن لما بعده- فقال له لقد كنت على خير- فجعل يذكره صحبة رسول الله ص و فتوحه بالشام- فقال له عمرو تركت أفضل من ذلك شهادة أن لا إله إلا الله- إني كنت على ثلاثة أطباق- ليس منها طبق إلا عرفت نفسي فيه- كنت أول أمري كافرا- فكنت أشد الناس على رسول الله ص- فلو مت حينئذ وجبت لي النار- فلما بايعت رسول الله ص كنت أشد الناس حياء منه- فما ملأت منه عيني قط- فلو مت يومئذ قال الناس هنيئا لعمرو- أسلم و كان على خير و مات على خير أحواله- فسرحوا له بالجنة- ثم تلبثت بعد ذلك بالسلطان و بأشياء- فلا أدري أ علي أم لي فإذا مت فلا تبكين علي باكية- و لا يتبعني نائح و لا تقربوا من قبري نارا- و شدوا علي إزاري فإني مخاصم و شنوا علي التراب شنا- فإن جنبي الأيمن ليس بأحق من جنبي الأيسر- و لا تجعلوا في قبري خشبة و لا حجرا و إذا واريتموني- فاقعدوا عندي قدر نحر جزور و تقطيعها أستأنس بكم- . فإن قلت- فما الذي يقوله أصحابك المعتزلة في عمرو بن العاص- قلت إنهم يحكمون على كل من شهد صفين- بما يحكم به على الباغي الخارج على الإمام العادل- و مذهبهم في صاحب الكبيرة إذا لم يتب معلوم- . فإن قلت أ ليس في هذه الأخبار ما يدل على توبته- نحو قوله و لا مستكبر بل مستغفر- و قوله اللهم خذ مني حتى ترضى- و قوله أمرت فعصيت و نهيت فركبت- . و هذا اعتراف و ندم و هو معنى التوبة- قلت إن قوله تعالى- وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ- حَتَّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ- يمنع من كون هذا توبة- و شروط التوبة و أركانها معلومة- و ليس هذا الاعتراف و التأسف منها في شي ء- . و قال شيخنا أبو عبد الله- أول من قال بالإرجاء المحض معاوية و عمرو بن العاص- كانا يزعمان أنه لا يضر مع الإيمان معصية- و لذلك قال معاوية لمن قال له- حاربت من تعلم و ارتكبت ما تعلم- فقال وثقت بقوله تعالى إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً- و إلى هذا المعنى أشار عمرو بقوله لابنه- تركت أفضل من ذلك شهادة أن لا إله إلا الله

فصل في شرح ما نسب إلى علي من الدعابة

فأما ما كان يقوله عمرو بن العاص في علي ع لأهل الشام- إن فيه دعابة يروم أن يعيبه بذلك عندهم- فأصل ذلك كلمة قالها عمر فتلقفها- حتى جعلها أعداؤه عيبا له و طعنا عليه- . قال أبو العباس أحمد بن يحيى ثعلب في كتاب الأمالي- كان عبد الله بن عباس عند عمر فتنفس عمر نفسا عاليا- قال ابن عباس حتى ظننت أن أضلاعه قد انفرجت- فقلت له ما أخرج هذا النفس منك- يا أمير المؤمنين إلا هم شديد- . قال إي و الله يا ابن عباس- إني فكرت فلم أدر فيمن أجعل هذا الأمر بعدي- ثم قال لعلك ترى صاحبك لها أهلا- قلت و ما يمنعه من ذلك- مع جهاده و سابقته و قرابته و علمه- قال صدقت و لكنه امرؤ فيه دعابة- قلت فأين أنت من طلحة- قال هو ذو البأو بإصبعه المقطوعة قلت فعبد الرحمن- قال رجل ضعيف لو صار الأمر إليه- لوضع خاتمه في يد امرأته- قلت فالزبير قال شكس لقس- يلاطم في البقيع في صاع من بر- قلت فسعد بن أبي وقاص قال صاحب مقنب و سلاح- قلت فعثمان قال أوه أوه مرارا- ثم قال و الله لئن وليها- ليحملن بني أبي معيط على رقاب الناس- ثم لتنهضن إليه العرب فتقتله- ثم قال يا ابن عباس- إنه لا يصلح لهذا الأمر إلا حصيف العقدة قليل الغرة- لا تأخذه في الله لومة لائم يكون شديدا من غير عنف- لينا من غير ضعف- جوادا من غير سرف ممسكا من غير وكف- قال ابن عباس و كانت هذه صفات عمر ثم أقبل علي- فقال إن أحراهم أن يحملهم على كتاب ربهم- و سنة نبيهم لصاحبك و الله لئن وليها- ليحملنهم على المحجة البيضاء و الصراط المستقيم- . و اعلم أن الرجل ذا الخلق المخصوص- لا يرى الفضيلة إلا في ذلك الخلق- أ لا ترى أن الرجل يبخل- فيعتقد أن الفضيلة في الإمساك و البخيل- يعيب أهل السماح و الجود- و ينسبهم إلى التبذير و إضاعة الحزم- و كذلك الرجل الجواد يعيب البخلاء- و ينسبهم إلى ضيق النفس و سوء الظن و حب المال- و الجبان يعتقد أن الفضيلة في الجبن و يعيب الشجاعة- و يعتقد كونها خرقا و تغريرا بالنفس كما قال المتنبي-

يرى الجبناء أن الجبن حزم

- و الشجاع يعيب الجبان و ينسبه إلى الضعف- و يعتقد أن الجبن ذل و مهانة- و هكذا القول في جميع الأخلاق- و السجايا المقتسمة بين نوع الإنسان- و لما كان عمر شديد الغلظة وعر الجانب- خشن الملمس دائم العبوس- كان يعتقد أن ذلك هو الفضيلة و أن خلافه نقص- و لو كان سهلا طلقا مطبوعا على البشاشة و سماحة الخلق- لكان يعتقد أن ذاك هو الفضيلة و أن خلافه نقص- حتى لو قدرنا أن خلقه حاصل لعلي ع و خلق علي حاصل له- لقال في علي لو لا شراسة فيه- . فهو غير ملوم عندي فيما قاله- و لا منسوب إلى أنه أراد الغض من علي- و القدح فيه و لكنه أخبر عن خلقه- ظانا أن الخلافة لا تصلح- إلا لشديد الشكيمة العظيم الوعورة- و بمقتضى ما كان يظنه من هذا المعنى- تمم خلافة أبي بكر بمشاركته إياه- في جميع تدابيراته و سياسته و سائر أحواله- لرفق و سهولة كانت في أخلاق أبي بكر- و بمقتضى هذا الخلق المتمكن عنده- كان يشير على رسول الله ص في مقامات كثيرة- و خطوب متعدة بقتل قوم كان يرى قتلهم- و كان النبي ص يرى استبقاءهم و استصلاحهم- فلم يقبل ع مشورته على هذا الخلق- . و أما إشارته عليه يوم بدر بقتل الأسرى- حيث أشار أبو بكر بالفداء- فكان الصواب مع عمر و نزل القرآن بموافقته- فلما كان في اليوم الثاني و هو يوم الحديبية- أشار بالحرب و كره الصلح فنزل القرآن بضد ذلك- فليس كل وقت يصلح تجريد السيف- و لا كل وقت يصلح إغماده- و السياسة لا تجري على منهاج واحد و لا تلزم نظاما واحدا- . و جملة الأمر أنه رضي الله عنه لم يقصد عيب علي ع- و لا كان عنده معيبا و لا منقوصا- أ لا ترى أنه قال في آخر الخبر أن أحراهم أن وليها- أن يحملهم على كتاب الله و سنة رسوله لصاحبك- ثم أكد ذلك بأن قال إن وليهم- ليحملنهم على المحجة البيضاء و الصراط المستقيم- فلو كان أطلق تلك اللفظة- و عنى بها ما حملها عليه الخصوم- لم يقل في خاتمة كلامه ما قاله- . و أنت إذا تأملت حال علي ع في أيام رسول الله ص- وجدته بعيدا عن أن ينسب إلى الدعابة و المزاح- لأنه لم ينقل عنه شي ء من ذلك أصلا- لا في كتب الشيعة و لا في كتب المحدثين- و كذلك إذا تأملت حاله في أيام الخليفتين أبي بكر و عمر- لم تجد في كتب السيرة حديثا واحدا- يمكن أن يتعلق به متعلق في دعابته و مزاحه- فكيف يظن بعمر أنه نسبه إلى أمر لم ينقله عنه ناقل- و لا ندد به صديق و عدو- و إنما أراد سهولة خلقه لا غير- و ظن أن ذلك مما يفضي به إلى ضعف إن ولي أمر الأمة- لاعتقاده أن قوام هذا الأمر إنما هو بالوعورة- بناء على ما قد ألفته نفسه و طبعت عليه سجيته- و الحال في أيام عثمان- و أيام ولايته ع الأمر كالحال فيما تقدم- في أنه لم يظهر منه دعابة- و لا مزاح يسمى الإنسان لأجله ذا دعابة و لعب- و من تأمل كتب السير عرف صدق هذا القول- و عرف أن عمرو بن العاص أخذ كلمة عمر- إذ لم يقصد بها العيب فجعلها عيبا- و زاد عليها أنه كثير اللعب- يعافس النساء و يمارسهن و أنه صاحب هزل- . و لعمر الله لقد كان أبعد الناس من ذلك- و أي وقت كان يتسع لعلي ع حتى يكون فيه على هذه الصفات- فإن أزمانه كلها في العبادة و الصلاة- و الذكر و الفتاوي و العلم- و اختلاف الناس إليه في الأحكام و تفسير القرآن- و نهاره كله أو معظمه مشغول بالصوم- و ليله كله أو معظمه مشغول بالصلاة هذا في أيام سلمه- فأما أيام حربه فبالسيف الشهير و السنان الطرير- و ركوب الخيل و قود الجيش و مباشرة الحروب- . و لقد صدق ع في قوله-

إنني ليمنعني من اللعب ذكر الموت

- و لكن الرجل الشريف النبيل- الذي لا يستطيع أعداؤه أن يذكروا له عيبا- أو يعدوا عليه وصمة- لا بد أن يحتالوا و يبذلوا جهدهم- في تحصيل أمر ما و إن ضعف- يجعلونه عذرا لأنفسهم في ذمه- و يتوسلون به إلى أتباعهم- في تحسينهم لهم مفارقته و الانحراف عنه- و ما زال المشركون و المنافقون- يصنعون لرسول الله ص الموضوع خطبه 84 نهج البلاغهات- ينسبون إليه ما قد برأه الله عنه من العيوب و المطاعن- في حياته و بعد وفاته إلى زماننا هذا- و ما يزيده الله سبحانه إلا رفعة و علوا- فغير منكر أن يعيب عليا ع عمرو بن العاص- و أمثاله من أعدائه بما إذا تأمله المتأمل- علم أنهم باعتمادهم عليه و تعلقهم به- قد اجتهدوا في مدحه و الثناء عليه- لأنهم لو وجدوا عيبا غير ذلك لذكروه- و لو بالغ أمير المؤمنين و بذل جهده في أن يثنى أعداؤه- و شانئوه عليه من حيث لا يعلمون- لم يستطع إلى أن يجد إلى ذلك طريقا ألطف- من هذه الطريق التي أسلكهم الله تعالى فيها- و هداهم إلى منهاجها فظنوا أنهم يغضون منه- و إنما أعلوا شأنه و يضعون من قدره- و إنما رفعوا منزلته و مكانه

أقوال و حكايات في المزاح

و نحن نذكر من بعد- ما جاء في الأحاديث الصحاح و الآثار المستفيضة- المتفق على نقلها مزاح رسول الله ص- و مزاح الأشراف و الأفاضل و الأكابر- من أصحابه و التابعين له- ليعلم أن المزاح إذا لم يخرج عن القاعدة الشرعية- لم يكن قبيحا- .

فأول ذلك ما رواه الناس قاطبة أن رسول الله ص قال إني أمزح و لا أقول إلا حقا

- . و قيل لسفيان الثوري المزاح هجنة فقال بل هو سنة-

لقول رسول الله ص إني أمزح و لا أقول إلا الحق

و جاء في الخبر أن رسول الله ص قال لامرأة من الأنصار- الحقي زوجك فإن في عينه بياضا- فسعت نحوه مرعوبة فقال لها ما دهاك فأخبرته- فقال نعم إن في عيني بياضا لا لسوء فخفضي عليك- فهذا من مزاح رسول الله ص

و أتت عجوز من الأنصار إليه ع- فسألته أن يدعو الله تعالى لها بالجنة- فقال إن الجنة لا تدخلها العجز فصاحت فتبسم ع فقال- إنا أنشأناهن إنشاء فجعلناهن أبكارا و في الخبر أيضا أن امرأة استحملته- فقال إنا حاملوك إن شاء الله تعالى على ولد الناقة- فجعلت تقول يا رسول الله و ما أصنع بولد الناقة- و هل يستطيع أن يحملني- و هو يبتسم و يقول لا أحملك إلا عليه- حتى قال لها أخيرا و هل يلد الإبل إلا النوق

و في الخبر أنه ع مر ببلال و هو نائم فضربه برجله- و قال أ نائمة أم عمرو فقال بلال مرعوبا- فضرب بيده إلى مذاكيره فقال له ما بالك- قال ظننت أني تحولت امرأة- قيل فلم يمزح رسول الله بعد هذه

و في الخبر أيضا أن نغرا كان لصبي من صبيان الأنصار فطار من يده- فبكى الغلام فكان رسول الله ص يمر به- فيقول يا أبا عمير ما فعل النغير و الغلام يبكي

و كان يمازح ابني بنته مزاحا مشهورا- و كان يأخذ الحسين ع فيجعله على بطنه- و هو ع نائم على ظهره

و يقول له حزقة حزقة ترق عين بقة

و في الحديث الصحيح المتفق عليه أنه مر على أصحاب الدركلة و هم يلعبون و يرقصون- فقال جدوا يا بني أرفده- حتى يعلم اليهود و النصارى أن في ديننا فسحة

- . قال أهل اللغة الدركلة بكسر الدال و الكاف- لعبة للحبش فيها ترقص- و بنو أرفدة جنس من الحبش يرقصون- .

و جاء في الخبر أنه سابق عائشة فسبقته ثم سابقها فسبقها- فقال هذه بتلك

و في الخبر أيضا أن أصحاب الزفافة و هم الراقصون- كانوا يقمعون باب حجرة عائشة- فتخرج إليهم مستمعة و مبصرة- فيخرج هو ع من ورائها مستترا بها

و كان نعيمان و هو من أهل بدر- أولع الناس بالمزاح عند رسول الله ص- و كان يكثر الضحك- فقال رسول الله ص يدخل الجنة و هو يضحك

- . و خرج نعيمان هو و سويبط بن عبد العزى و أبو بكر الصديق- في تجارة قبل وفاة رسول الله ص بعامين- و كان سويبط على الزاد فكان نعيمان يستطعمه- فيقول حتى يجي ء أبو بكر فمر بركب من نجران- فباعه نعيمان منهم على أنه عبد له بعشر قلائص- و قال لهم إنه ذو لسان و لهجة- و عساه يقول لكم أنا حر فقالوا لا عليك- . و جاءوا إليه فوضعوا عمامته في عنقه و ذهبوا به- فلما جاء أبو بكر أخبر بذلك فرده و أعاد القلائص إليهم- فضحك رسول الله ص و أصحابه من ذلك سنة- . و روي أن أعرابيا باع نعيمان عكة عسل فاشتراها منه- فجاء بها إلى بيت عائشة في يومها و قال خذوها- فظن رسول الله ص أنه أهداها إليه و مضى نعيمان- فنزل الأعرابي على الباب- فلما طال قعوده نادى يا هؤلاء- إما أن تعطونا ثمن العسل أو تردوه علينا- فعلم رسول الله ص بالقصة و أعطى الأعرابي الثمن- و قال لنعيمان ما حملك على ما فعلت- قال رأيتك يا رسول الله تحب العسل- و رأيت العكة مع الأعرابي- فضحك رسول الله ص و لم ينكر عليه- . و سئل النخعي هل كان أصحاب رسول الله يضحكون و يمزحون- فقال نعم و الإيمان في قلوبهم مثل الجبال الرواسي- .

و جاء في الخبر أن يحيى ع لقي عيسى ع و عيسى متبسم- فقال يحيى ع ما لي أراك لاهيا كأنك آمن- فقال ع ما لي أراك عابسا كأنك آيس- فقالا لا نبرح حتى ينزل علينا الوحي- فأوحى الله إليهما أحبكما إلي الطلق البسام- أحسنكما ظنا بي

- . و روي عن كبراء الصحابة رضي الله تعالى عنهم- أنهم كانوا يتمازحون و يتناشدون الأشعار- فإذا خاضوا في الدين انقلبت حماليقهم- و صاروا في صور أخرى- . و روي أن عبد الله بن عمر قال لجاريته- خلقني خالق الخير و خلقك خالق الشر فبكت- فقال لا عليك- فإن الله تعالى هو خالق الخير و هو خالق الشر- . قلت يعني بالشر المرض و الغلاء و نحوهما- . و كان ابن سيرين ينشد-

  • نبئت أن فتاة كنت أخطبهاعرقوبها مثل شهر الصوم في الطول

- . ثم يضحك حتى يسيل لعابه- . و جاء عبد الرحمن بن عوف إلى باب عمر بن الخطاب- فوجده مستلقيا على مرفقة له- رافعا إحدى رجليه على الأخرى منشدا بصوت عال-

  • و كيف ثوائي بالمدينة بعد ماقضى وطرا منها جميل بن معمر

- . فلما دخل عبد الرحمن و جلس قال يا أبا محمد- إنا إذا خلونا قلنا كما يقول الناس- . و كان سعيد بن المسيب ينشد-

  • لقد أصبحت عرس الفرزدق جامحاو لو رضيت رمح استه لاستقرت

- و يضحك حتى يستغرق- . و كان يقال لا بأس بقليل المزاح- يخرج منه الرجل عن حد العبوس- . و من كلام بعض الأدباء و نحن نحمد الله إليك- فإن عقدة الإسلام في قلوبنا صحيحة- و أواخيه عندنا ثابتة- و قد اجتهد قوم أن يدخلوا قلوبنا من مرض قلوبهم- و أن يشوبوا يقيننا بشكهم فعصم الله منهم- و حال توفيقه دونهم و لنا بعد مذهب في الدعابة جميل- لا يشوبه أذى و لا قذى يخرج بنا إلى الأنس من العبوس- و إلى الاسترسال من القطوب- و يلحقنا بأحرار الناس الذين ارتفعوا عن لبسة الرياء- و أنفوا من التشوف بالتصنع- . و قال ابن جريج سألت عطاء عن القراءة- على ألحان الغناء و الحداء فقال لي لا بأس بذلك- حدثني عبيد الله بن عمر الليثي- أنه كان لداود النبي ع معزفة- قد يضرب بها إذا قرأ الزبور- فتجمع إليه الطير و الوحش فيبكي و يبكي من حوله- . و قال جابر بن عبد الله الجعفي- رأيت الشعبي يقول لخياط يمازحه- عندنا حب مكسور و أحب أن تخيطه- فقال الخياط أحضر لي خيوطا من ريح لأخيطه لك- . و سئل الشعبي هل يجوز أن يؤكل الجني لو ظفر به- فقال ليتنا نخرج منه كفافا لا لنا و لا علينا- . و سأل إنسان محمد بن سيرين عن هشام بن حسان- فقال توفي البارحة أ ما شعرت- فخرج يسترجع فلما رأى ابن سيرين جزعه- قرأ اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها- . و كان زيد بن ثابت من أفكه الناس في بيته و أرفثهم- و قد أباح الله تعالى الرفث إلى النساء- فقال أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ- هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ- و قال أهل اللغة الرفث- القول الفاحش تخاطب به المرأة حال الجماع- . و مر بالشعبي حمال على ظهره دن خل فوضع الدن- و قال له ما كان اسم امرأة إبليس- فقال الشعبي ذلك نكاح ما شهدناه- . و قال عكرمة ختن ابن عباس بنيه فأرسلني- فدعوت اللعابين فلعبوا فأعطاهم أربعة دراهم- . و تقدم رجلان إلى شريح في خصومة- فأقر أحدهما بما ادعي عليه و هو لا يدري فقضى شريح عليه- فقال أصلحك الله أ تقضي علي بغير بينة- قال بلى شهد عندي ثقة- قال و من هو قال ابن أخت خالتك- .

و جاء في الخبر أن النبي ص مر بصهيب و هو أرمد يأكل تمرا فنهاه- فقال إنما آكله عن جانب العين الصحيحة يا رسول الله- فضحك منه و لم ينكر عليه

و في الخبر أنه ص مر بحسان بن ثابت- و قد رش أطماره و عنده جارية تغنيه-

  • هل على ويحكماإن لغوت من حرج

- فقال ص لا حرج إن شاء الله

- . و قيل إن عبد الله بن جعفر- قال لحسان بن ثابت في أيام معاوية- لو غنتك فلانة جاريتي صوت كذا- لم تدرك ركابك فقال يا أبا جعفر- فكلوا منها و أطعموا البائس الفقير- . و قال أسلم مولى عمر بن الخطاب مر بي عمر- و أنا و عاصم نغني غناء النصب فوقف و قال أعيدا علي- فأعدنا عليه و قلنا أينا أحسن صنعة يا أمير المؤمنين- فقال مثلكما كحماري العبادي قيل له أي حماريك شر- فقال هذا ثم هذا فقلت يا أمير المؤمنين- أنا الأول من الحمارين فقال أنت الثاني منهما- . و مر نعيمان و هو بدري بمخرمة بن نوفل في خلافة عثمان- و قد كف بصره فقال أ لا يقودني رجل حتى أبول- فأخذ نعيمان بيده حتى صار به إلى مؤخر المسجد- و قال هاهنا فبل فبال فصاح به الناس- فقال من قادني قيل نعيمان- قال لله علي أن أضربه بعصاي هذه فبلغ نعيمان فأتاه- فقال بلغني أنك أقسمت لتضربن نعيمان فهل لك فيه- قال نعم قال قم- فقام معه حتى وافى به عثمان بن عفان و هو يصلي- فقال دونك الرجل فجمع محرمة يديه في العصا و ضربه بها- فصاح الناس ويلك أمير المؤمنين- قال من قادني قالوا نعيمان- قال و ما لي و لنعيمان لا أعرض له أبدا- . و كان طويس يتغنى في عرس- فدخل النعمان بن بشير الأنصاري العرس و طويس يغنيهم-

  • أ جد بعمرة هجرانهاو تسخط أم شاننا شانها

- . فأشاروا إليه بالسكوت- فقال النعمان دعوه إنه لم يقل بأسا إنما قال-

  • و عمرة من سروات النساءتنفح بالمسك أردانها

- . و عمرة هذه أم النعمان و فيها قيل هذا النسيب- . و قد روي عن جماعة- من الصحابة و التابعين اللعب بالنرد و الشطرنج- و منهم من روي عنهم شرب النبيذ و سماع الغناء المطرب- . فأما أمير المؤمنين علي ع- فإذا نظرت إلى كتب الحديث و السير- لم تجد أحدا من خلق الله عدوا و لا صديقا- روى عنه شيئا من هذا الفن لا قولا و لا فعلا- و لم يكن جد أعظم من جده و لا وقار أتم من وقاره- و ما هزل قط و لا لعب- و لا فارق الحق و الناموس الديني سرا و لا جهرا- و كيف يكون هازلا

و من كلامه المشهور عنه ما مزح امرؤ مزحة إلا و مج معها من عقله مجة

- و لكنه خلق على سجية لطيفة و أخلاق سهلة و وجه طلق- و قول حسن و بشر ظاهر و ذلك من فضائله ع- و خصائصه التي منحه الله بشرفها و اختصه بمزيتها- و إنما كانت غلظته و فظاظته فعلا لا قولا- و ضربا بالسيف لا جبها بالقول- و طعنا بالسنان لا عضها باللسان كما قال الشاعر-

  • و تسفه أيدينا و يحلم رأيناو نشتم بالأفعال لا بالتكلم
  • نبذ و أقول في حسن الخلق و مدحهفأما سوء الخلق فلم يكن من سجاياه

فقد قال النبي ص خصلتان لا يجتمعان في مؤمن البخل و سوء الخلق

- و قال الله تعالى لنبيه ص وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ- و قال أيضا- وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ- .

و قيل لرسول الله ص ما الشؤم فقال سوء الخلق

- . و صحب جابر رجلا في طريق مكة فآذاه سوء خلقه- فقال جابر إني لأرحمه نحن نفارقه و يبقى معه سوء خلقه- . و قيل لعبد الله بن جعفر- كيف تجاور بني زهرة و في أخلاقهم زعارة- قال لا يكون لي قبلهم شي ء إلا تركته- و لا يطلبون مني شيئا إلا أعطيتهم- .

و في الحديث المرفوع أنه ص قال أ لا أنبئكم بشر الناس قالوا بلى يا رسول الله- قال من نزل وحده و منع رفده و ضرب عبده- ثم قال أ لا أنبئكم بشر من ذلك قالوا بلى- قال من لم يقل عثرة و لا يقبل معذرة

- . و قال إبراهيم بن عباس الصولي- لو وزنت كلمة رسول الله ص بمحاسن الخلق كلها لرجحت-

قوله إنكم لن تسعوا الناس بأموالكم فسعوهم بأخلاقكم

و في الخبر المرفوع حسن الخلق زمام من رحمة الله في أنف صاحبه- و الزمام بيد الملك و الملك يجره إلى الخير- و الخير يجره إلى الجنة- و سوء الخلق زمام من عذاب الله في أنف صاحبه- و الزمام بيد الشيطان و الشيطان يجره إلى الشر- و الشر يجره إلى النار

و روى الحسن بن علي ع عن النبي ص أن الرجل يدرك بحسن خلقه درجة الصائم القائم- و إنه ليكتب جبارا و لا يملك إلا أهله

و روى أبو موسى الأشعري قال بينا رسول الله ص يمشي و امرأة بين يديه- فقلت الطريق لرسول الله ص فقالت الطريق معرض- إن شاء أخذ يمينا و إن شاء أخذ شمالا- فقال ص دعوها فإنها جبارة

- . و قال بعض السلف الحسن الخلق ذو قرابة عند الأجانب- و السيئ الخلق أجنبي عند أهله- . و من كلام الأحنف أ لا أخبركم بالمحمدة بلا مذمة- الخلق السجيح و الكف عن القبيح- أ لا أخبركم بأدوأ الداء الخلق الدني ء و اللسان البذي ء- .

و في الحديث المرفوع أول ما يوضع في الميزان الخلق الحسن

و جاء مرفوعا أيضا المؤمن هين لين كالجمل الأنف- إن قيد انقاد و إن أنيخ على صخرة استناخ

و جاء مرفوعا أيضا أ لا أخبركم بأحبكم إلي- و أقربكم مني مجالس يوم القيامة- أحاسنكم أخلاقا الموطئون أكنافا- الذين يألفون و يؤلفون- أ لا أخبركم بأبغضكم إلي- و أبعدكم مني مجالس يوم القيامة- الثرثارون المتفيهقون

- . أبو رجاء العطاردي من سره أن يكون مؤمنا حقا- فليكن أذل من قعود كل من مر به ادعاه- . فضيل بن عياض لأن يصحبني فاجر حسن الخلق- أحب إلي من أن يصحبني عابد سيئ الخلق- لأن الفاسق إذا حسن خلقه خف على الناس و أحبوه- و العابد إذا ساء خلقه ثقل على الناس و مقتوه- .

دخل فرقد و محمد بن واسع على رجل يعودانه- فجرى ذكر العنف و الرفق- فروى فرقد عن رسول الله ص أنه قيل له- على من حرمت النار يا رسول الله- قال على الهين اللين السهل القريب- فلم يجد محمد بن واسع بياضا يكتب ذلك فيه- فكتبه على ساقه

- . عبد الله بن الداراني ما ضرب عبد بعقوبة- أعظم من قسوة القلب- .

عائشة قال رسول الله ص إذا أراد الله بأهل بيت خيرا أدخل عليهم باب رفق

و عنها عنه ص من أعطي حظه من الرفق أعطي حظه من خير الدنيا و الآخرة جرير بن عبد الله البحلي رفعه أن الله ليعطي على الرفق ما لا يعطي على الخرق- فإذا أحب الله عبدا أعطاه الرفق

- و كان يقال ما دخل الرفق في شي ء إلا زانه- . أبو عون الأنصاري ما تكلم الإنسان بكلمة عنيفة- إلا و إلى جانبها كلمة ألين منها تجري مجراها- .

سئلت عائشة عن خلق رسول الله ص- فقالت كان خلقه القرآن- خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ

- . و سئل ابن المبارك عن حسن الخلق- فقال بسط الوجه و كف الأذى و بذل الندى- .

ابن عباس أن الخلق الحسن يذيب الخطايا- كما تذيب الشمس الجليد- و أن الخلق السيئ يفسد العمل كما يفسد الخل العسل

علي ع ما من شي ء في الميزان أثقل من خلق حسن

و عنه ع عنوان خطبه 84 نهج البلاغه صحيفة المؤمن حسن خلقه

و عنه ع مرفوعا عليكم بحسن الخلق فإنه في الجنة- و إياكم و سوء الخلق فإنه في النار

- . قال المنصور لأخيه أبي العباس في بني حسن- لما أزمعوا الخروج عليه- آنسهم يا أمير المؤمنين بالإحسان- فإن استوحشوا فالشر يصلح ما يعجز عنه الخير- و لا تدع محمدا يمرح في أعنة العقوق- فقال أبو العباس يا أبا جعفر- إنه من شدد نفر و من لان ألف- و التغافل من سجايا الكرام

فصل في ذكر أسباب الغلظة و الفظاظة

و نحن نذكر بعد كلاما كليا- في سبب الغلظة و الفظاظة- و هو الخلق المنافي للخلق الذي كان عليه أمير المؤمنين- فنقول إنه قد يكون لأمر عائد إلى المزاج الجسماني- و قد يكون لأمر راجع إلى النفس- فأما الأول- فإنما يكون من غلبة الأخلاط السوداوية و ترمدها- و عدم صفاء الدم و كثرة كدرته و عكره- فإذا غلظ الدم و ثخن غلظ الروح النفساني و ثخن أيضا- لأنه متولد من الدم- فيحدث منه نوع مما يحدث لأصحاب الفطرة- من الاستيحاش و النبوة عن الناس- و عدم الاستئناس و البشاشة- و صار صاحبه ذا جفاء و أخلاق غليظة- و يشبه أن يكون هذا سببا ماديا- فإن الذي يقوى في نفسي- أن النفوس إن صحت و ثبتت مختلفة بالذات- . و أما الراجع إلى النفس- فأن يجتمع عندها أسقاط و أنصباء من قوى مختلفة مذمومة- نحو أن تكون القوة الغضبية عندها متوافرة- و ينضاف إليها تصور الكمال في ذاتها- و توهم النقصان في غيرها- فيعتقد أن حركات غيره واقعة على غير الصواب- و أن الصواب ما توهمه- . و ينضاف إلى ذلك قلة أدب النفس- و عدم الضبط لها و استحقارها للغير- و يقل التوقير له و ينضاف إلى ذلك لجاج- و ضيق في النفس و حدة و استشاطة و قلة صبر عليه- فيتولد من مجموع هذه الأمور خلق دني- و هو الغلظة و الفظاظة و الوعورة و البادرة المكروهة- و عدم حبه الناس و لقاؤهم بالأذى و قلة المراقبة لهم- و استعمال القهر في جميع الأمور و تناول الأمر من السماء- و هو قادر على أن يتناوله من الأرض- . و هذا الخلق خارج عن الاعتدال و داخل في حيز الجور- و لا ينبغي أن يسمى بأسماء المدح- و أعني بذلك أن قوما يسمون هذا النوع من العنف- و الخلق الوعر رجولية و شدة و شكيمة- و يذهبون به مذهب قوة النفس و شجاعتها- الذي هو بالحقيقة مدح و شتان بين الخلقين- فإن صاحب هذا الخلق الذي ذممناه- تصدر عنه أفعال كثيرة يجور فيها على نفسه ثم على إخوانه- على الأقرب فالأقرب من معامليه- حتى ينتهي إلى عبيده و حرمه- فيكون عليهم سوط عذاب لا يقيلهم عثرة- و لا يرحم لهم عبرة و إن كانوا برآء الذنوب- غير مجرمين و لا مكتسبي سوء بل يتجرم عليهم- و يهيج من أدنى سبب يجد به طريقا إليهم- حتى يبسط يده و لسانه و هم لا يمتنعون منه- و لا يتجاسرون على رده عن أنفسهم- بل يذعنون له و يقرون بذنوب لم يقترفوها- استكفافا لعاديته و تسكينا لغضبه- و هو في ذلك يستمر على طريقته لا يكف يدا و لا لسانا- . و أصل هذا الخلق الذي ذكرناه- أنه مركب من قوى مختلفة من شدة القوة الغضبية- فهي الحاملة لصاحب هذا الخلق- على ما يصدر عنه من البادرة المكروهة و الجبة و القحة- و قد رأينا و شاهدنا من تشتد القوة الغضبية فيه- فيتجاوز الغضب على نوع الإنسان- إلى البهائم التي لا تعقل و إلى الأواني التي لا تحس- و ربما قام إلى الحمار و إلى البرذون فضربهما و لكمهما- و ربما كسر الآنية لشدة غضبه- و ربما عض القفل إذا تعسر عليه- و ربما كسر القلم إذا تعلقت به شعره من الدواة- و اجتهد في إزالتها فلم تزل- . و يحكى عن بعض ملوك اليونان المتقدمين- أنه كان يغضب على البحر إذا هاج و اضطرب- و تأخرت سفنه عن النفوذ فيه- فيقسم بمعبوده ليطمنه- و ليطرحن الجبال فيه حتى يصير أرضا- و يقف بنفسه على البحر و يهدده بذلك- و يزجره زجرا عنيفا- حتى تدر أوداجه و يشتد احمرار وجهه- و منهم من لا يسكن غضبه- حتى يصب عليه ماء بارد أو حتى يبول- و لهذا ورد في الشريعة- الأمر لمن اشتد غضبه أن يتوضأ للصلاة و يصلي- . و كان عمر بن الخطاب إذا غضب على واحد من أهله- لا يسكن غضبه حتى يعض يده عضا شديدا حتى يدميها- . و ذكر الزبير بن بكار في الموفقيات- أن سرية جاءت لعبد الرحمن- أو لعبيد الله بن عمر بن الخطاب إليه تشكوه- فقالت يا أمير المؤمنين أ لا تعذرني من أبي عيسى- قال و من أبو عيسى قالت ابنك عبيد الله- قال ويحك و قد تكني بأبي عيسى ثم دعاه- فقال أيها اكتنيت بأبي عيسى فحذر و فزع- و أخذ يده فعضها ثم ضربه- و قال ويلك و هل لعيسى أب أ تدري ما كنى العرب- أبو سلمة أبو حنظلة أبو عرفطة أبو مرة- . قال الزبير و كان عمر إذا غضب على بعض أهله- لم يسكن غضبه حتى يعض يده عضا شديدا- و كان عبد الله بن الزبير كذلك و لقوة هذا الخلق عنده- أضمر عبد الله بن عباس في خلافته إبطال القول بالعول- و أظهره بعده فقيل له هلا قلت هذا في أيام عمر- فقال هبته و كان أميرا مهيبا- . و لذلك قال أيضا أبو سفيان في استلحاق زياد- أخاف من هذا العير الجالس أن يخرق علي إهابي- فإذا هابه أبو سفيان- و هو من بني عبد مناف في المنزلة التي تعلم- و حوله بنو عبد شمس و هم جمرة قريش- فما ظنك بمن هو دونه- . و قد علمت حال جبلة بن الأيهم و ارتداده عن الإسلام- لتهدده له و وعيده إياه أن يضربه بالدرة- و فساد الحال بينه و بين خالد بن الوليد- بعد أن كان وليا مصافيا و منحرفا عن غيره قاليا- و الشأن الذي كان بينه و بين طلحة حتى هم أن يوقع به- و حتى هم طلحة أن يجاهره- و طلحة هو الذي قال لأبي بكر عند موته- ما ذا تقول لربك و قد وليت فينا فظا غليظا- و هو القائل له يا خليفة رسول الله- إنا كنا لا نحتمل شراسته و أنت حي تأخذ على يديه- فكيف يكون حالنا معه و أنت ميت و هو الخليفة- .

و اعلم أنا لا نريد بهذا القول ذمه رضي الله عنه- و كيف نذمه و هو أولى الناس بالمدح و التعظيم- ليمن نقيبته و بركة خلافته و كثرة الفتوح في أيامه- و انتظام أمور الإسلام على يده- و لكنا أردنا أن نشرح حال العنف و الرفق- و حال سعة الخلق و ضيقه و حال البشاشة و العبوس- و حال الطلاقة و الوعورة- فنذكر كل واحد منها ذكرا كليا- لا نخص به إنسانا بعينه- فأما عمر فإنه و إن كان وعرا شديدا خشنا- فقد رزق من التوفيق و العناية الإلهية و نجح المساعي- و طاعة الرعية و نفوذ الحكم- و قوة الدين و حسن النية و صحة الرأي- ما يربي محاسنه و محامده- على ما في ذلك الخلق من نقص- و ليس الكامل المطلق إلا الله تعالى وحده- . فأما حديث الرضيخة- و ما جعل معاوية لعمرو بن العاص- من جعالة على مبايعته و نصرته- فقد تقدم ذكره في أخبار صفين- المشروحة في هذا الكتاب من قبل

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام فى ذكر عمرو ابن العاص:

عجبا لأبن النّابغة يزعم لأهل الشّام أنّ فىّ دعابة، و أنّى امرؤ تلعابة، أعافس و أمارس لقد قال باطلا، وّ نطق اثما.

أما، و شرّ القول الكذب، انّه ليقول فيكذب، و يعد فيخلف، و يسأل فيلحف، و يسأل فيبخل، و يخون العهد، و يقطع الألّ، فاذا كان عند الحرب فاىّ زاجر وّ امر هو ما لم تأخذ السّيوف ماخذها، فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته أن يّمنح القوم سبّته أما، و اللّه انّى ليمنعنى من اللّعب ذكر الموت، و انّه ليمنعه من قول الحقّ نسيان الأخرة، و انّه لم يبايع معاوية حتّى شرط له، أن يؤتيه أتيّة، وّ يرضخ له على ترك الدّين رضيخة.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در نكوهش عمرو عاص عاص ابن وائل ابن هاشم يكى از دشمنان و مستهزئين بحضرت رسول (ص) و پدر عمرو عاص است، مادرش نابغه دختر حرمله از طايفه بنى حلّان، و او در جنگى اسير شده، و عبد اللّه ابن جذعان او را در بازار عكاظ براى كنيزى خريدارى كرد، نابغه باندازه آتش شهوتش تيز، و بزنا دادن حريص بود، كه عبد اللّه ناچار او را آزاد و بيرون كرد، حتّى در يك طهر پنج نفر از زناكاران، ابو لهب، اميّة ابن خلف، هشام ابن مغيره، ابو سفيان ابن حرب، عاص ابن وائل، نابغه زناكرده بالنّتيجه عمرو عاص متولّد گرديد، و در سر او ميان آن پنج نفر اختلاف شد لكن چون عاص ابن وائل بيشتر در حق نابغه انفاق ميكرد، گفت اين فرزند از عاص است در صورتى كه عمرو خيلى شبيه بابو سفيان بود چنانكه شاعر خطاب بعمرو عاص كرده گويد:

  • ابوك ابو سفيان لا شكّ قد بدتلنا فيك منه بيّنات الشّمآئل

مى گويد هيچ شكّى نيست و خيلى ظاهر است كه تو فرزند ابو سفيانى، و دليل اين گفته، در شمائل تو پيدا است، و اين داستان كه دلالت بر بى شرمى و زنازادگى عمرو عاص دارد نقل مى شود، ابن ابى الحديد گويد، بمردى گفته شد اگر تو هنگامى كه مرد عاص در منبر مشغول خطبه خواندن است از او بپرسى كه مادر تو كيست هزار درهم بتو خواهيم داد، و آن شخص در حين خطبه خواندن از او سؤال كرد عمرو گفت اى مرد مادرم سلمى دختر حرمله لقبش نابغه (يعنى بسيار زنا دهنده) در جنگى اسير شد، عبد اللّه جذعان او را در بازار عكاظ بخريد، پس از آن آزادش كرد، و او با عاص ابن وائل رفيق شده فرزندى نجيب مانند من از آنان بدنيا آمد، اكنون اگر وجهى در برابر اين پرسش براى تو مقررّ كرده اند آنرا دريافت كن، بارى اين عمرو عاص در ذهن اهل شام جا داده بود كه على مردى است مزّاح، بازى گر، بذله گو، و بهمين جهت ما او را بخلافت برنداشتيم، اين سخن كه بحضرت أمير المؤمنين عليه السّلام رسيد براى بطلان آن فرمود: مرا از پسر زانيه شكفتى خيزد، كه در ذهن اهل شام جا داده، كه در من صفت شوخى است، و من مردى هستم شوخ و بسيار بازيگر، و باين كار انباز (چه) نادرست سخنى كه او گفته، و باين سخن گناهكار است، آگاه باشيد بدترين سخنها دروغ است، و عمرو عاص دروغگو است، وعده مى دهد خلاف ميكند، سؤال كرده مى شود در پاسخ بخل مى ورزد، در عهد و پيمان خيانت مى نمايد، پيوند و خويشى را پاره مى سازد، پس همين كه هنگام جنگ مى رسد تا شمشيرها از غلاف كشيده نشده است خيلى امر و نهى ميكند، آن گاه كه شمشيرها بكار افتاده (و با سرد كردنها آشنا ميشوند) بزرگترين هنرش اين است كه بمردم عورت بخشى ميكند، (در جنگ صفين روزى عمرو عاص با حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام مصادف شد، حضرت بر او تاخت تا بقتلش برساند عمرو از اسب بزمين جسته عورت خويش را ظاهر ساخت حضرت روى گردانده عمر برخاسته فرار كرد، بسر ابن ارطاة هم روزى ديگر اقتداى بعمرو كرده عورتش را در پيش تيغ سپر ساخته جان بسلامت برد، و جمله يمنح القوم سبّته، فلانى عورت خود را بمردم مى بخشد ضرب المثل شد) بدانيد بخدا سوگند، ياد مرگ مرا از شوخى و بازى باز مى دارد، و فراموشى از ياد آخرت عمرو را از سخن حق مانع مى گردد، (و شما مى دانيد) او با معاويه بيعت نكرد مگر بشرط اين كه عطيّه باو ببخشد، و چيز هنگفتى (بعنوان خطبه 84 نهج البلاغه رشوه) براى دست از دين كشيدنش باو بدهد (حكومت كشور مصر را باو واگذار كند).

نظم

  • شنيدم عمرو ابن عاص وائلكه دل بر بغض شاهش بود مائل
  • امير المؤمنين را عيب جوئى هميشه كردى و هم زشت گوئى
  • دل پيغمبر آن بد كيش مى خستبر آن ذات مقدّس كذب مى بست
  • چنان شخص بزرگى را در انظاركند كوچك مگر سر خيل اشرار
  • چنين مى گفت آن هزال قدّاحعلى مرديست شوخ و جلف و مزّاح
  • بكار ملك و دين كوشش نداردبمردم مهر و هم جوشش ندارد
  • چو گوش شه باين حرف آشنا شدبپاسخ پسته اش چون غنچه واشد
  • ز ابن نابغه گفتا تعجّب مرا خيزد كه از جهل و تعصّب
  • به پيش مردمان شامى عاممرا خواهد نمايد خوار و بدنام
  • بمن از لعب و بازى بسته تهمتبشوخى و مزاحم داده نسبت
  • دلش بر كين من چون هست مايل بود گفتش دروغ و قول باطل
  • بدانيد اين سخن كه شرّ گفتاربود حرف دروغ و نابهنجار
  • نگويد عمرو جز حرف دروغين نپويد جز براهى غير آئين
  • تمامى وعده اش كيد و خلافستسراسر گفته اش لاف و گزافست
  • گه پرسش بپاسخ بخل ورزدپشيزى عهد و پيمانش نيرزد
  • كند قطع رحم آن بى ديانتبه پيمانش ندارد جز خيانت
  • بگاه گير و دار و عرصه جنگ كه پرّد از رخ شير فلك رنگ
  • نشد شمشير تا در كار پيكارزبان بازىّ و امرش هست بسيار
  • ولى آن دم كه برزد تيغها برق دليران را بخون شد زهره ها عرق
  • جرنگ سنج و چاكا چاك شمشيربه بندد روبهان را راه تدبير
  • بجاى مردى و جنگ و رشادت برد از مكر و خدعت استفادت
  • به پيش تيغ هندى چون درخشدبجاى اسپر او عورت ببخشد
  • چو بيند نيزه خطى است پيچان ز بى شرمى كند مقعد نمايان
  • بحق سوگند ياد مرگ انبازبمن هست و ز شوخى داردم باز
  • ولى عمرو آخرت كرده فراموش شده از جام دنيا مست و مدهوش
  • در آن موقع كه آن سر خيل بدعتبپورهند دادى دست بيعت
  • بدنياى وى او دين پاك بفروخت بر شوت حكم ملك مصر اندوخت
  • بچنگ آورد او سر خطّ فرمانز فرعون زمان خود چو هامان

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS