نامه 71 نهج البلاغه : سرزنش از خيانت اقتصادى

نامه 71 نهج البلاغه : سرزنش از خيانت اقتصادى

متن اصلی نامه 71 نهج البلاغه

عنوان نامه 71 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

متن اصلی نامه 71 نهج البلاغه

(71) و من كتاب له عليه السلام إلى المنذر بن الجارود العبدي

و قد كان استعمله على بعض النواحى فخان الامانة في بعض ما ولاه من أعماله أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً وَ لَا تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى خِيَانَةٍ فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ و المنذر هذا هو الذي قال فيه أمير المؤمنين- عليه السلام- إنه«» لنظار في عطفيه مختال في برديه تفال في شراكيه

عنوان نامه 71 نهج البلاغه

سرزنش از خيانت اقتصادى

ترجمه مرحوم فیض

71- از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است به منذر ابن جارود عبدىّ

(از قبيله عبد القيس) كه او را بر بعضى از شهرها (فارس) حكمرانى داده و او با آن بزرگوار در بعضى از كارهايى كه او را بر آن گماشته بود خيانت كرد (چهار هزار درهم از مال خراج ربود، امام عليه السّلام او را در اين نامه نكوهش نموده و نزد خود طلبيده، و پدرش جارود را «كه با قبيله خود عبد القيس خدمت پيغمبر اكرم آمده و اسلام آورد» ستوده، خلاصه رجال نويسان منذر را ضعيف دانسته و به رواياتش اطمينان ندارند): 1- پس از حمد خدا و درود بر پيغمبر اكرم، نيكى پدرت مرا فريب داد و گمان كردم از روش او پيروى ميكنى و براه او مى روى، پس ناگاه بمن خبر رسيد كه خيانت كرده اى، و براى هواى نفس خود فرمانبرى را رها نمى كنى، و براى آخرتت توشه اى نمى گذارى، دنياى خويش را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى، و با بريدن از دينت به خويشانت مى پيوندى (شايد اين جمله خبر از آينده باشد، مرحوم علّامه مجلسىّ در مجلّد دهم كتاب بحار الأنوار از سيّد ابن طاوس «عليه الرّحمة» نقل ميكند كه امام حسين- عليه السّلام- نامه اى نوشته و با غلام خود كه نامش سليمان و كنيه اش ابا زرين بود بسوى گروهى از بزرگان بصره فرستاد و ايشان را بكمك و پيروى خواست كه از آنها يزيد ابن مسعود نهشلىّ و منذر ابن جارود عبدىّ بودند تا آنكه مى فرمايد: و امّا منذر ابن جارود نامه و پيغام آور را نزد عبيد اللّه ابن زياد آورد، زيرا ترسيد كه نامه خدعه و مكرى از عبيد اللّه باشد، و بحريّه دختر منذر ابن جارود همسر عبيد اللّه ابن زياد بود، پس عبيد اللّه پيغام آور را بدار كشيد و بعد از آن بمنبر رفت و خطبه خواند و مردم بصره را تهديد نمود كه راه مخالفت نه پيمايند) 2- و اگر آنچه (خيانت) كه از تو بمن خبر رسيده راست باشد (جمل أهلك و شسع نعلك خير منك يعنى) شتر اهل تو و دوال كفشت (جائيكه انگشت بزرگ پا در كفشهاى عربىّ قرار مى گيرد) از تو بهتر است (اين جمله مثلى است اشاره باينكه سود حيوان و جماد از تو بيشتر است) و كسيكه مانند تو باشد شايسته نيست بوسيله او رخنه اى بسته شود، يا امرى انجام گيرد، يا مقام او را بالا برند، يا در امانت شريكش كنند، يا براى جلوگيرى از خيانت و نادرستى بگمارندش (سزاوار نيست حفظ مرز يا حكومت شهر يا رياست كارى را بتو گزارند) پس هنگاميكه اين نامه ام بتو مى رسد نزد من بيا اگر خدا خواست (چون آمد امام عليه السّلام او را زندانى نمود، و صعصعة ابن صوحان كه از نيكان اصحاب امير المؤمنين و از بزرگان قبيله عبد القيس بود در باره او شفاعت كرده رهائيش داد. سيّد رضىّ فرمايد:) و اين منذر كسى است كه امير المؤمنين عليه السّلام در باره او فرمود: 3- او بدو جانب خود بسيار مى نگرد، و در دو برد (جامه يمنى پربهاى) خويش مى خرامد، و بسيار گرد و خاك از روى كفشهايش پاك ميكند (مرد متكبّر و گردنكشى است كه بخود و لباسش مى نازد و به آرايش مى پردازد).

( . ترجمه و شرح نهج البلاغه فیض الاسلام، ج5، ص 1074و1075)

ترجمه مرحوم شهیدی

71 و از نامه آن حضرت است به منذر پسر جارود

عبدى كه در پاره اى از آنچه امام او را بر آن ولايت داده بود خيانت كرد اما بعد، پارسايى پدرت مرا در باره تو فريفت، و گمان كردم پيرو پدرت هستى و به راه او مى روى، ليكن آنچه در باره تو به من خبر داده اند، اين است كه از فرمانبردارى هوايت دست بر نمى دارى و ذخيرتى براى آخرتت نمى گذارى. دنياى خود را آبادان مى كنى با ويران كردن آخرتت، و با خويشاوندانت مى پيوندى به قيمت بريدن از دينت. اگر آنچه از تو به من رسيده درست باشد شتر خويش و تبار، و بند پاى افزار تو از تو بهتر است، و آن كه چون تو باشد در خور آن نيست كه پاسدارى مرزى را تواند يا كارى را به انجام رساند. يا رتبت او را برافرازند، يا در امانتى شريكش سازند. چون اين نامه به تو رسد نزد من بيا، ان شاء اللّه. [منذر كسى است كه امير مؤمنان (ع) در باره او فرمود: «- از خودبينى پيوسته- به دو جانب خود مى نگرد و در دو جامه كه بر تن دارد مى خرامد و پيوسته بر بند كفشهاى خود مى دمد.»]

( . ترجمه نهج البلاغه مرحوم شهیدی، ص 355)

شرح ابن میثم

70- و من كتاب له عليه السّلام إلى المنذر بن الجارود العبدى، و قد خان في بعض ما ولاه من أعماله

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ- وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ- وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ- فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً- وَ لَا تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً- تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ- وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ- وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً- لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ- وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ- أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ- أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَةٍ- فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ قال الرضى: و المنذر هذا هو الذى قال فيه أمير المؤمنين عليه السّلام: إنه لنظار فى عطفيه، مختال فى برديه، تفال فى شراكيه.

اللغة

أقول: العتاد: العدّة. و الشسع: سير بين الإصبعين في النعل العربي.

و مدار الفصل على توبيخه بسبب خيانته.

فذكر سبب غروره و هو قياسه في الصلاح على أبيه الجارود العبدي في أنّه يتبع ما كان عليه من الهدى. ثمّ ذكر ما رقّى إليه عنه من الفارق من أربعة أوجه: أحدها: انقياده لهواه في كلّ ما يقوده إليه. الثاني: إعراضه عمّا يعتدّ به لآخرته من صالح الأعمال. الثالث: كونه يعمر دنياه بما يستلزم خراب آخرته من تناول الحرام.

الرابع: كونه يصل عشيرته بما يقطع دينه من ذلك. و راعى السجع في القرينتين. ثمّ أخذ في توبيخه و الحكم بنقصانه و حقارته إن حقّ ما نسب إليه ذلك بتفضيل جمل أهله و شسع نعله عليه. و جمل الأهل ممّا يتمثّل به في الهوان. و أصله فيما قيل: أنّ الجمل يكون لأب القبيلة فيصير ميراثا لهم يسوقه كلّ منهم و يصرفه في حاجته فهو ذليل حقير بينهم. ثمّ حكم في معرض توبيخه على من كان بصفته أنّه لا يصلح لولاية عمل يراد له الوالي. و راعى في القرائن الأربع السجع المتوازي. فالقدر بإزاء الأمر و الخيانة بإزاء الأمانة. و إنّما قال: أو يشرك في أمانة. لأنّ الخلفاء امناء اللّه في بلاده فمن ولّوه من قبلهم فقد أشركوه في أمانتهم. و قوله: أو يؤمن على خيانة. أي حال خيانتك. لأنّ كلمة على تفيد الحال. ثمّ بعد توبيخه استقدمه عليه عزلا له. و الّذي حكاه السيّد- رحمه اللّه- من وصف أمير المؤمنين عليه السّلام له فكناية عن تكبّره. و التفل في الشراك: نفخ الغبار عنه. و الحكاية مناسبة للكتاب لاشتمالها على الذمّ. و باللّه التوفيق.

( . شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج5، ص 227و228)

ترجمه شرح ابن میثم

70- از جمله نامه هاى امام (ع) به منذر بن جارود عبدى كه در پاره اى از وظايف خويش خيانت كرده بود.

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ- وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ- وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ- فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً- وَ لَا تُبْقِي لِآخِرَتِكَ عَتَاداً- تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ- وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ- وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً- لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ- وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ- أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ- أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَةٍ- فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ

لغات

عتاد: آذوقه، توشه شسع: بند وسط دو انگشت در كفشهاى عربى

ترجمه

«اما بعد، درستكارى پدرت مرا فريفت و گمان بردم تو هم در راستى پيرو او هستى و راه او را مى روى و يك مرتبه، به من خبر دادند كه در پيروى از هوا و هوس، قيد و بندى نمى شناسى و توشه اى براى آخرتت نمى گذارى دنيايت را به قيمت ويرانى آخرتت آباد مى كنى و به بهاى بريدن از دينت به خويشاوندانت مى پيوندى. براستى اگر آنچه از تو براى من نقل كرده اند راست باشد، شتر اهلت و بند كفشت از تو بهترند، و هر كه به سان تو باشد شايستگى ندارد كه مرزى به وسيله او محافظت شود، و يا كارى توسط او انجام گيرد و يا منزلتى برايش قائل شوند و يا او را در امانت شركت دهند و يا به منظور جلوگيرى از خيانتى بگمارندش، وقتى كه اين نامه به دستت- به خواست خدا- رسيد نزد من بيا».

شرح

سيد رضى مى گويد: اين منذر همان كسى است كه امير مؤمنان (ع) در باره او فرموده است: به دو سمت خود زياد نگاه مى كند، و در دو برد يمانى خود با تكبّر راه مى رود و غبار كفشش را با فوت كردن مى زدايد.

محور سخن اين نامه سرزنش وى به خاطر خيانتش مى باشد. علت فريب خوردن خود را كه همان مقايسه با درستى پدرش- جارود عبدى- بيان كرده است، در اين جهت كه او هم راه درست پدرش را پى مى گيرد. آن گاه چهار مورد جدايى وى از پدرش را به طور مشخص، خاطرنشان كرده است: 1- پيروى او از هواى نفسش در هر چيزى كه او را رهنمود باشد.

2- غفلت او از اعمال شايسته كه براى عالم آخرتش اهميّت دارد.

3- دنيايش را بدانچه كه باعث ويرانى خانه آخرت است، يعنى استفاده از مال حرام، آباد مى سازد.

4- به بهاى گسستن از دينش با خويشان خود مى پيوندد.

در هر دو جمله همسان، رعايت سجع را فرموده است. آن گاه شروع به سرزنش و حكم به كاستى و حقارت وى نموده است، بدين ترتيب كه اگر آنچه را به وى نسبت داده اند. راست باشد، شتر اهل او، و بند كفشش بر او رجحان دارند. و اين شتر اهل از جمله چيزهايى است كه در خوارى و پستى ضرب المثل است، و اصل اين مثل به طورى كه نقل كرده اند. آن است كه شترى از آن پدر قبيله اى بود، به ارث به افراد قبيله رسيد، هر كدام از آنها افسار آن را به راه مقصود خودش مى كشيد و از آن استفاده مى كرد، و اين حيوان ذليل و خوار دست آنها بود. سپس در زمينه توبيخ و سرزنش نسبت به هر كس كه ويژگى او را داشته باشد، چنين حكم كرده است كه او براى تصدّى كارى كه مورد نظر والى است، شايستگى ندارد. و در هر چهار جمله همسان سجع متوازى را رعايت كرده است، كلمات: قدر، در برابر، امر، و خيانت در مقابل امانت، آمده است، و اين كه امام (ع) فرموده است: «يا در امانت شركت دهند» از آن جهت است كه خلفاء از طرف خداوند در روى زمين امينند، بنا بر اين آنان به هر كسى كه از طرف خود سرپرستى جايى را واگذار مى كنند، در حقيقت او را شريك امانت خود كرده اند.

عبارت: ا و يؤمن على خيانته

يعنى در حالى كه تو خيانتكارى، زيرا كلمه على مفيد حالت و كيفيّت است. و پس از سرزنش، به منظور بركنار ساختن او را به نزد خود طلبيده است.

آنچه را كه سيد رضى- كه خدايش بيامرزد- در باره معرفى امير مؤمنان (ع) از منذر نقل كرده است كنايه از خودخواهى منذر است.

التفل في الشراك،

زدودن گرد و غبار از روى كفش است و اين عبارت مناسب با نامه است چون مشتمل بر نكوهش و مذمت است. توفيق در دست خداست.

( . ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج5، ص 380-382)

شرح مرحوم مغنیه

الرسالة - 70- الى المنذر بن الجارود:

أمّا بعد فإنّ صلاح أبيك غرّني منك، و ظننت أنّك تتّبع هديه و تسلك سبيله، فإذا أنت فيما رقّي إليّ عنك لا تدع لهواك انقيادا، و لا تبقي لآخرتك عتادا، تعمر دنياك بخراب آخرتك، و تصل عشيرتك بقطيعة دينك. و لئن كان ما بلغني عنك حقّا لجمل أهلك و شسع نعلك خير منك. و من كان، بصفتك فليس بأهل أن يسدّ به ثغر، أو ينفذ به أمر، أو يعلى له قدر أو يشرك في أمانة، أو يؤمن على خيانة فأقبل إليّ حين يصل إليك كتابي هذا إن شاء اللّه.

اللغة:

هديه: سيرته. و رقّي: رفع.. و العتاد: الذخيرة. و شسع النعل: ما يدخل بين اصبعين من النعل العربي.

الإعراب:

اذا فجائية، و أنت مبتدأ، و جملة لا تدع خير، و فيما رقي متعلق بتدع، و لئن اللام للتوطئة، و لجمل اللام في جواب القسم الذي دلت عليه الواو، و اسم ليس ضمير مستتر يعود الى من كان و أهل خبر ليس، و الباء زائدة، و المصدر من أن يسد مجرور بلام محذوفة، و يؤمن على خيانة على حذف مضاف أي على دفع خيانة.

المعنى:

تحدّث التاريخ عن عدل الإمام، و شدته في الحفاظ على أموال الدولة.. و أيضا تحدث هو نفسه حيث دعت الحاجة حين حاسب عامله عثمان بن حنيف على حضور وليمة، و قال، و هو يعظه و يخوفه: «إن إمامكم اكتفى من دنياه بطمريه، و من طعمه بقرصيه.. و ما أخذ من المال إلا كقوت أتان دبرة» كما جاء في الرسالة 44. و أقام الدنيا و لم يقعدها على رأس ابنته السيدة ام كلثوم، لأنها تجملت بعقد من بيت المال كعارية مضمونة مردودة بعد ثلاثة أيام، و قال للخازن ابي رافع الذي أعارها العقد: أتخون المسلمين.

و اذا كان هذا دأبه مع نفسه و أهله فهل يتسامح مع عماله. بلغه عن عامله على اذربيجان بعض الشي ء فأرسل يهدده كما في الرسالة 5، و مثلها الرسالة 39 و 42 و 44 و الرسالة التي نحن بصددها، و التي أرسلها للمنذر بن الجارود، و كان واليا للإمام على بعض الأعمال و قال له: (فإن صلاح أبيك غرني منك) كان أبو المنذر، و هو الجارود بن خنيس، نصرانيا، فأسلم على يد رسول اللّه (ص) و لما قبض الرسول، و ارتد كثير من العرب حذّر الجارود قومه من الارتداد، و قال لهم: استمسكوا بدينكم، و كان فيهم مطاعا، فاستمعوا له، و عملوا بنصحه. و من هنا قال الإمام لولده المندر: ان صلاح أبيك غرني منك (و ظننت انك تتبع هديه إلخ).. فخاب الظن، و انقطع الأمل بعد أن سمعت انك لا تملك هواك، و انك تبيع دينك بدنياك (فإن كان ما بلغني عنك حقا لجمل أهلك و شسع نعلك خير منك). ان صح ما قيل عنك فقد أفسدت دينك و نفسك، و اخترت لها الذل و الهوان، و لا يجديك نفعا كرم الأجداد و مروءة الآباء.

(و من كان بصفتك إلخ).. من الخيانة، فما هو بأهل لأيسر الأمور و أحقرها (فأقبل إليّ حين يصل اليك كتابي هذا) للتحقيق و نقاش الحساب. و قال الشريف الرضي: و المنذر هذا هو الذي قال فيه أمير المؤمنين (ع): (انه لناظر في عطفيه مختال في برديه) أي ينظر جنبيه يمينا و شمالا إعجابا بنفسه و ثيابه كالطاووس يتصفح ذنبه و جناحيه (تفّال في شراكه) يغسل حذاءه ببصاقه ليعتز به كما اعتز ببرديه.. و هكذا كل سخيف مجوّف يسد ما في نفسه من فراغ بحذاء يلمع، أو ثوب يخدع.

( . فی ضلال نهج البلاغه، ج4، ص 188-190)

شرح منهاج البراعة خویی

المختار السبعون و من كتاب له عليه السّلام الى المنذر بن الجارود العبدى،

و قد خان في بعض ما ولاه من أعماله أمّا بعد، فإنّ صلاح أبيك غرّني منك، و ظننت أنك تتّبع هديه، و تسلك سبيله، فإذا أنت فيما رقّى إلىّ عنك لا تدع لهواك انقيادا، و لا تبقي لاخرتك عتادا، تعمر دنياك بخراب آخرتك، و تصل عشيرتك بقطيعة دينك، و لئن كان ما بلغني عنك حقّا لجمل أهلك و شسع نعلك خير منك، و من كان بصفتك فليس بأهل أن يسدّ به ثغر، أو ينفذ به أمر، أو يعلى له قدر، أو يشرك في أمانة، أو يؤمن على جباية [خيانة] فأقبل إلىّ حين يصل إليك كتابي هذا إن شاء اللّه.

قال الرّضيّ: [و] المنذر هذا هو الّذي قال فيه أمير المؤمنين- عليه السّلام- إنّه لنظّار في عطفيه، مختال في برديه، تفّال في شراكيه.

اللغة

(رقّى) بالتشديد: رفع إليّ، و أصله أن يكون الانسان في موضع عال فيرقى إليه شي ء، (العتاد): العدّة، (الشسع): سير بين الاصبعين في النعل العربي.

الاعراب

قال الشارح المعتزلي: و اللام في لهواك متعلّقة بمحذوف دلّ عليه «انقيادا» لأنّ المتعلّق من حروف الجرّ بالمصدر لا يجوز أن يتقدّم على المصدر.

أقول: يصحّ أن تتعلّق بقوله «لا تدع» فلا يحتاج إلى تكلّف التقدير و هو أوضح معنا أيضا و كذا في الجملة التالية.

المعنى

المنذر بن الجارود من أشراف العرب و من عبد القيس الناهي في الشرف ينسب إلى نزار بن معد بن عدنان، كان الجارود نصرانيّا فوفد على النبيّ صلّى اللّه عليه و آله في سنة تسع أو عشر من الهجرة فأسلم و حسن إسلامه و سكن بعد ذلك في البصرة و قتل بأرض فارس أو نهاوند مع النعمان بن المقرّن.

و قد بالغ عليّ عليه السّلام في ذمّه و توبيخه في هذا الكتاب لما ثبت عنده من خيانته في أموال المسلمين و صرفها في شهواته و عشيرته زائدا على ما يستحقّون و هذا ممّا لا يتحمّله عليه السّلام.

قال الشارح المعتزلي في «ص 59 ج 18 ط مصر»: و أمّا الكلمات الّتي ذكرها الرضيّ عنه عليه السّلام في أمر المنذر فهى دالّة على أنّه نسبه إلى التيه و العجب، فقال: (نظّار في عطفيه) أى جانبيه، ينظر تاره هكذا و تارة هكذا، ينظر لنفسه و يستحسن هيئته و لبسته، و ينظر هل عنده نقص في ذلك أو عيب فيستدركه بازالته، كما يفعل أرباب الزهو و من يدّعي لنفسه الحسن و الملاحة.

قال: (مختال في برديه) يمشي الخيلاء عجبا- إلى أن قال (تفّال في شراكيه) الشراك: السير الّذي يكون في النعل على ظهر الفدم، و التفل بالسكون مصدر تفل أى بصق، و التفل محرّكا: البصاق نفسه و إنّما يفعله المعجب و التائه في شراكيه ليذهب عنهما الغبار و الوسخ، يتفل فيهما و يمسحهما ليعودا كالجديدين.

الترجمة

از نامه اى كه آن حضرت عليه السّلام بمنذر بن جارود عبدي نگاشت كه در كار فرمانگزارى خود خيانت كرده بود: أمّا بعد، راستى كه خوبى و شايستگى پدرت مرا فريفت و گمان بردم پيرو درستى او هستى و براه او مى روى، بناگاه چنين بمن رسيد كه تو يكسره هوسبازى و دنبال هواى نفس مى روى و براى آخرتت توشه اى بر نمى گيرى و در فكر سراى ديگر نيستى.

دنيايت را بويرانى آخرتت آباد مى كنى و با دينت بخويشانت وصله مى زنى و به آنها كمك مى كنى.

و اگر چنانچه آن گزارشاتى كه از تو بمن رسيده درست باشد شتر خاندانت و بند كفشت بهتر از تو است، و كسى كه چون تو باشد شايسته نباشد كه مرزدارى كند و يا كارى بوسيله او انجام شود و يا درجه اى از او بالا رود يا شريك در كارگزارى خلافت كه امانت إلهى است بوده باشد يا آنكه بر جمع خراج و ماليات أمين شمرده شود، بمحض اين كه اين نامه من بتو رسيد بسوى من بيا، انشاء اللّه.

( . منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغه، ج17، ص 396-398)

شرح لاهیجی

الكتاب 69

و من كتاب له (- ع- ) الى المنذر بن الجارود العبدى و قد خان فى بعض ما ولّاه من اعماله يعنى و از مكتوب امير المؤمنين عليه السّلام است بسوى جارود عبدى و حال آن كه خيانت كرده بود در بعضى از چيزهائى كه صاحب اختيار گردانيده بود او را بر ان از كارهاى او و امّا بعد فانّ صلاح ابيك غرّنى منك و ظننت انّك تتّبع هديه و تسلك سبيله فاذا انت فيما رقّى الىّ عنك فلا تدع لهواك انقياداً و لا تبقى لاخرتك عتادا تعمر دنياك بخراب اخرتك و تصل عشيرتك بقطيعة دينك و لئن كان ما بلغنى عنك حقّا لجمل اهلك و شسع نعلك خير منك و من كان بصفتك فليس باهل ان يسدّ به ثقر او ينفذ امرا و يعلى له قدر او يشرك فى امانة او يؤمن على خيانة فاقبل الىّ حين يصل اليك كتابى هذا انشاء اللّه يعنى امّا بعد از حمد خدا و نعت رسول (- ص- ) پس بتحقيق كه صلاح و سداد پدر تو فريب داد مرا از جانب تو و گمان كردم كه پيروى ميكنى سيرت و طريقه او را و مى روى راه او را پس ناگاه بودى تو در خيانتى كه رسانيده شد بسوى من از حال تو در حالتى كه وا نمى گذارى از براى خواهش نفس تو پيروى كردنى را و باقى نمى گذارى از براى اخرت تو توشه راهى را اباد ميكنى دنياى تو را بخراب كردن اخرت تو و احسان ميكنى اهل و قبيله تو را ببريدن احسان بدين تو و هر اينه اگر باشد آن چيزى كه بمن رسيده است از تو حقّ و راست هر اينه شتر اهل تو و دوال بند نعل تو بهتر باشد از تو يعنى بهائم و جماد بهتر از تو خواهد بود و كسى كه باشد بصفت تو پس نيست سزاوار باين كه بسته شود بسبب او رخنه دشمنى را و يا جارى كرده شود بسبب او حكمى را و يا بلند كرده شود از براى او مرتبه را و يا شريك گردانيده شود در امانتى و يا ايمن كرده شود از خيانتى پس بيا بسوى من در وقتى كه مى رسد بتو اين مكتوب من اگر بخواهد خدا و المنذر بن الجارود هذا هو الّذى قال فيه امير المؤمنين (- ع- ) انّه لنظّار فى عطفيه مختال فى برديه تفّال فى شراكيه سيّد رحمة اللّه مى گويد اين منذر بن الجارود ان كسى است كه در مذمّت او گفته است امير المؤمنين (- ع- ) كه بتحقيق كه بسيار نگاه كننده است بهر دو جانب خود يعنى از ناز و غمزه گاهى بطرف راست خود نگاه ميكند و گاهى بطرف چپ خود و فخر كننده است بعلّت دو جامه برد يمانى خود كه پوشيده است يعنى بسبب لباسهاى فاخر خود و پف كننده گرد و غبار است از دوال نعلين خود يعنى خرامان و ناز پرور است

( . شرح نهج البلاغه لاهیجی، ص 289)

شرح ابن ابی الحدید

71 و من كتاب له ع إلى المنذر بن الجارود العبدي

و قد كان استعمله على بعض النواحي- فخان الأمانة في بعض ما ولاه من أعماله: أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ- وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ- وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ- فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً- وَ لَا تُبْقِي لآِخِرَتِكَ عَتَاداً- تَعْمُرُ دُنْيَاكَ بِخَرَابِ آخِرَتِكَ- وَ تَصِلُ عَشِيرَتَكَ بِقَطِيعَةِ دِينِكَ- وَ لَئِنْ كَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْكَ حَقّاً- لَجَمَلُ أَهْلِكَ وَ شِسْعُ نَعْلِكَ خَيْرٌ مِنْكَ- وَ مَنْ كَانَ بِصِفَتِكَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ- أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ يُعْلَى لَهُ قَدْرٌ- أَوْ يُشْرَكَ فِي أَمَانَةٍ أَوْ يُؤْمَنَ عَلَى جِبَايَةٍ- فَأَقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْكَ كِتَابِي هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ: قال الرضي رضي الله عنه: المنذر بن الجارود- هذا هو الذي قال فيه أمير المؤمنين ع- إنه لنظار في عطفيه مختال في برديه- تفال في شراكيه

ذكر المنذر و أبيه الجارود

هو المنذر بن الجارود- و اسم الجارود بشر بن خنيس بن المعلى- و هو الحارث بن زيد بن حارثة بن معاوية بن ثعلبة- بن جذيمة بن عوف بن أنمار بن عمرو بن وديعة- بن لكيز بن أفصى بن عبد القيس بن أفصى- بن دعمي بن جديلة بن أسد بن ربيعة- بن نزار بن معد بن عدنان- بيتهم بيت الشرف في عبد القيس- و إنما سمي الجارود لبيت قاله بعض الشعراء فيه في آخره- .

كما جرد الجارود بكر بن وائل

- . و وفد الجارود على النبي ص في سنة تسع- و قيل في سنة عشر- . و ذكر أبو عمر بن عبد البر في كتاب الإستيعاب- أنه كان نصرانيا فأسلم و حسن إسلامه- و كان قد وفد مع المنذر بن ساوى في جماعة من عبد القيس- و قال

  • شهدت بأن الله حق و سامحتبنات فؤادي بالشهادة و النهض
  • فأبلغ رسول الله مني رسالةبأني حنيف حيث كنت من الأرض

- قال و قد اختلف في نسبه اختلافا كثيرا- فقيل بشر بن المعلى بن خنيس- و قيل بشر بن خنيس بن المعلى- و قيل بشر بن عمرو بن العلاء- و قيل بشر بن عمرو بن المعلى- و كنيته أبو عتاب و يكنى أيضا أبا المنذر- . و سكن الجارود البصرة و قتل بأرض فارس- و قيل بل قتل بنهاوند مع النعمان بن مقرن- و قيل إن عثمان بن العاص بعث الجارود في بعث نحو ساحل فارس- فقتل بموضع يعرف بعقبة الجارود- و كان قبل ذلك يعرف بعقبة الطين- فلما قتل الجارود فيه عرفه الناس بعقبة الجارود- و ذلك في سنة إحدى و عشرين- . و قد روي عن النبي ص أحاديث و روي عنه- و أمه دريمكة بنت رويم الشيبانية- . و قال أبو عبيدة معمر بن المثنى في كتاب التاج- إن رسول الله ص أكرم الجارود و عبد القيس حين وفدا إليه- و قال للأنصار قوموا إلى إخوانكم- و أشبه الناس بكم- قال لأنهم أصحاب نخل- كما أن الأوس و الخزرج أصحاب نخل- و مسكنهم البحرين و اليمامة- قال أبو عبيدة و قال عمر بن الخطاب لو لا أني سمعت رسول الله ص يقول إن هذا الأمر لا يكون إلا في قريش لما عدلت بالخلافة عن الجارود بن بشر بن المعلى- و لا تخالجني في ذلك الأمور- . قال أبو عبيدة- و لعبد القيس ست خصال فاقت بها على العرب- منها أسود العرب بيتا- و أشرفهم رهطا الجارود هو و ولده- . و منها أشجع العرب حكيم بن جبلة- قطعت رجله يوم الجمل- فأخذها بيده و زحف على قاتله فضربه بها حتى قتله- و هو يقول

  • يا نفس لا تراعيإن قطعت كراعي

إن معي ذراعي

- . فلا يعرف في العرب أحد صنع صنيعه- . و منها أعبد العرب هرم بن حيان- صاحب أويس القرني- . و منها أجود العرب عبد الله بن سواد بن همام- غزا السند في أربعة آلاف- ففتحها و أطعم الجيش كله ذاهبا و قافلا- فبلغه أن رجلا من الجيش مرض فاشتهى خبيصا-

فأمر باتخاذ الخبيص لأربعة آلاف إنسان- فأطعمهم حتى فضل و تقدم إليهم- ألا يوقد أحد منهم نارا لطعام في عسكره مع ناره- . و منها أخطب العرب مصقلة بن رقبة- به يضرب المثل فيقال أخطب من مصقلة- . و منها أهدى العرب في الجاهلية- و أبعدهم مغارا و أثرا في الأرض في عدوه- و هو دعيميص الرمل كان يعرف بالنجوم هداية- و كان أهدى من القطا- يدفن بيض النعام في الرمل مملوءا ماء- ثم يعود إليه فيستخرجه- . فأما المنذر بن الجارود فكان شريفا- و ابنه الحكم بن المنذر يتلوه في الشرف- و المنذر غير معدود في الصحابة- و لا رأى رسول الله ص و لا ولد له في أيامه- و كان تائها معجبا بنفسه- و في الحكم ابنه يقول الراجز-

  • يا حكم بن المنذر بن الجارودأنت الجواد ابن الجواد المحمود

سرادق المجد عليك ممدود

- . و كان يقال- أطوع الناس في قومه الجارود بن بشر بن المعلى- لما قبض رسول الله ص فارتدت العرب- خطب قومه فقال أيها الناس- إن كان محمد قد مات فإن الله حتى لا يموت- فاستمسكوا بدينكم- و من ذهب له في هذه الفتنة- دينار أو درهم أو بقرة أو شاة فعلي مثلاه- فما خالفه من عبد القيس أحد- .

قوله ع إن صلاح أبيك غرني منك- قد ذكرنا حال الجارود و صحبته و صلاحه- و كثيرا ما يغتر الإنسان بحال الآباء- فيظن أن الأبناء على منهاجهم- فلا يكون و الأمر كذلك- يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ- . قوله فيما رقي بالتشديد أي فيما رفع إلي- و أصله أن يكون الإنسان في موضع عال فيرقى إليه شي ء- و كان العلو هاهنا- هو علو المرتبة بين الإمام و الأمير- و نحوه قولهم تعال باعتبار علو رتبة الآمر على المأمور- و اللام في لهواك متعلقة بمحذوف دل عليه انقيادا- و لا يتعلق بنفس انقياد- لأن المتعلق من حروف الجر بالمصدر- لا يجوز أن يتقدم على المصدر- . و العتاد العدة- . قوله و تصل عشيرتك- كان فيما رقي إليه عنه أنه يقتطع المال- و يفيضه على رهطه و قومه- و يخرج بعضه في لذاته و مآربه- . قوله لجمل أهلك- العرب تضرب بالجمل المثل في الهوان قال-

  • لقد عظم البعير بغير لبو لم يستغن بالعظم البعير
  • يصرفه الصبي بكل وجهو يحبسه على الخسف الجرير
  • و تضربه الوليدة بالهراوىفلا غير لديه و لا نكير

- . فأما شسع النعل فضرب المثل بها في الاستهانة مشهور- لابتذالها و وطئها الأقدام في التراب- . ثم ذكر أنه من كان بصفته فليس بأهل لكذا و لا كذا- إلى أن قال أو يشرك في أمانة- و قد جعل الله تعالى البلاد و الرعايا أمانة في ذمة الإمام- فإذا استعمل العمال على البلاد و الرعايا- فقد شركهم في تلك الأمانة- . قال أو يؤمن على جباية- أي على استجباء الخراج و جمعه- و هذه الرواية التي سمعناها- و من الناس من يرويها على خيانة- و هكذا رواها الراوندي- و لم يرو الرواية الصحيحة التي ذكرناها نحن- و قال يكون على متعلقة بمحذوف- أو بيؤمن نفسها و هو بعيد و متكلف- .

ثم أمره أن يقبل إليه- و هذه كناية عن العزل- . فأما الكلمات التي ذكرها الرضي عنه ع في أمر المنذر- فهي دالة على أنه نسبه إلى التيه و العجب- فقال نظار في عطفيه أي جانبيه- ينظر تارة هكذا و تارة هكذا- ينظر لنفسه و يستحسن هيئته و لبسته- و ينظر هل عنده نقص في ذلك أو عيب فيستدركه بإزالته- كما يفعل أرباب الزهو و من يدعي لنفسه الحسن و الملاحة- . قال مختال في برديه- يمشي الخيلاء عجبا- قال محمد بن واسع لابن له- و قد رآه يختال في برد له ادن- فدنا فقال من أين جاءتك هذه الخيلاء ويلك- أما أمك فأمة ابتعتها بمائتي درهم- و أما أبوك فلا أكثر الله في الناس أمثاله- . قوله تفال في شراكيه- الشراك السير الذي يكون في النعل على ظهر القدم- . و التفل بالسكون مصدر تفل أي بصق- و التفل محركا البصاق نفسه- و إنما يفعله المعجب و التائه في شراكيه- ليذهب عنهما الغبار و الوسخ- يتفل فيهما و يمسحهما ليعودا كالجديدين

( . شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج18، ص 54-59)

شرح نهج البلاغه منظوم

(71) و من كتاب لّه عليه السّلام (إلى المنذر ابن الجارود العبدى،

و قد كان استعمله على بعض النّواحى فخان الأمانة في بعض ما ولّاه من أعماله:) أمّا بعد، فإنّ صلاح أبيك غرّنى منك، و ظننت أنّك تتّبع هديه، و تسلك سبيله، فإذا أنت فيما رقى إلىّ عنك لا تدع لهواك انقيادا، وّ لا تبقى لاخرتك عتادا، تعمر دنياك بخراب اخرتك، و تصل عشيرتك بقطيعة دينك، و لئن كان ما بلغنى عنك حقّا لّجمل أهلك و شسع نعلك خير مّنك، و من كان بصفتك فليس بأهل أن يّسدّ به ثغر، أو ينفذ به أمر، أو يعلى له قدر، أو يشرك في أمانة، أو يؤمن على خيانة فأقبل إلىّ حين يصل إليك كتابى هذا إن شاء اللَّه.

و المنذر هذا هو الّذى قال فيه أمير المؤمنين- عليه السّلام- إنّه لنظّار في عطفيه، مختال في برديه، تفّال في شراكيه.

ترجمه

از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است، بمنذر ابن جارود عبدى كه او را بر برخى از شهرها حكومت داده بود، و او بر برخى از كارها كه بدان گمارده شده بود، بخيانت گرائيد.

پدر منذر نامش بشر ابن المعلّى ملقّب بجارود است، مردى نيك و رئيس قبيله عبد القيس است كه بر حضرت رسول (ص ع) وارد شده، با قبيله اش اسلام آورده، حالش بسيار نيكو شد، و از آن حضرت حديثى نيز روايتكرده است، او در سال 20 هجرى در جنگ نهاوند در جائى كه بعقبه معروف بود كشته شد، از آن پس آنجا را عقبة الجارود ناميدند، لكن منذر را از نيكى پدر بهره نبود، و ارباب رجال بحديثش اعتنائى ندارند، بارى حضرت بوى نوشتند:) اى منذر، نيكى پدرت مرا در تو بفريفت، و گمان كردم تو روش او را پيرو، و براه وى روانى (و ابدا باورم نمى آمد كه پسر جارود عبدى تا اين اندازه خائن و نا لايق باشد، كه چهار هزار درهم از بيت المال بربايد، و صرف خويشان و هوا و هوس خويش كند) ناگهان مرا خبر رسيد كه تو خائن از كار در آمده، و براى هواى نفس و فرماندارى، فرمانبرى (شيطان) را رها نمى كنى، و براى آخرتت توشه نمى گذارى، و دنيايت را بخرابى، آخرتت آباد مى خواهى، و با بريدن رشته دينت بخويشانت مى پيوندى، اى منذر، اگر اين حرفها كه از تو بمن رسيده است راست باشد، البتّه شتر خانواده ات، و بند كفشت (كه آن يك حيوانى است خار خور و باركش، و اين يك تكّه چرمى است كه در زير پا و بخاك ماليده مى شود بمراتب) از تو بهتر است، تو و همچون تو كس در خور آن نيست كه با او رخنه بسته شود، و كارى انجام گردد، يا رتبه از او بالا ببرند، يا در امانتش شركت دهند، يا براى گرفتن خراجش بگمارند.

بنا بر اين همين كه اين نامه مرا دريافت كردى بخواست خدا (بفوريّت از كار بركنار و) نزد من حاضر باش (تا ديگرى كه لياقت اين امر را دارد) بجاى تو بگمارم، گفته اند منذر كه آمد حضرت او را بزندان افكند، صعصعة ابن صوحان كه از رؤساء قبيله عبد القيس بود شفاعت كرده او را رهائى داد، سيّد رضى ره فرمايد:) اين منذر همان كسى است كه حضرت در باره اش فرمود، وه چه خودپسند همى بدو سوى مى نگرد، و در دو بردش مى خرامد، و پر بكفشش مى دهد، تا گرد و خاك را از آن پاك كند.

نظم

  • بسوى منذر فرزند جارودبدينسان شاه عنوان نامه فرمود
  • نكوئيهاى بابت دل مرا شيفتمرا در باره تو پاك بفريفت
  • گمان كردم تو چون فرزند آنىره و رسم ورا از پيروانى
  • براه دين چو او هستى بكوششبشريانت بود خون زو بجوشش
  • وليك افعال و كردارت گواه استكه آن نيكو گمانم اشتباه است
  • خبر آمد مرا كاندر امانتزده سر از تو نيرنگ و خيانت
  • ز فرمان بردنت از ما است منظورنگردى تا ز فرمانداريت دور
  • ز ما خواهى بريدن بند پيمانزدن چنگال اندر بند طغيان
  • چرا دنياى خود را كردى آبادو ليكن آخرت را بردى از ياد
  • بريدى از ديانت رشته و بندبخويشانت نمودى بند و پيوند
  • بدان اى منذر اين را بى كم و كاستخيانت كردنت باشد اگر راست
  • همان اشتر كه اندر خانه دارىو يا كفشى كه بر آن پاگذارى
  • كه آن اشتر بردبار و خوردخاردوال كفشكت بى ارزش و خوار
  • بود آن دو ز شخص تو نكوترتو ز آن دو خوارتر بى آبروتر
  • تو و هر كس چو تو اندر تعدّى استنه با او گفت بتوان بسته سدّى است
  • نگيرد با چو تو انجام كارىمقام و رتبه والا ندارى
  • تو را دارى خباثت چون بطينتنشايد در امانت داد شركت
  • ببايستت كنار از كار دارمبجايت ديگرى را برگمارم
  • چو مكتوب من از قاصد ستانىبخوان و سوى من شو بى توانى
  • رضى فرموده اين منذر همان بودكه شه در باره اش اين گونه فرمود
  • كه وه تا چند اين كس خود پسند استبه دو بردش دلش از كبر بند است
  • خرامان بر زمين دامن كشان استبكفش و موزه اش هر دم دمان است

( . شرح نهج البلاغه منظوم، ج8، ص 244-247)

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

نامه 69 نهج البلاغه : نامه به حارث هَمْدانى در پند و اندرز

نامه 69 نهج البلاغه اشاره دارد به "نامه به حارث هَمْدانى در پند و اندرز " .
No image

نامه 70 نهج البلاغه : روش برخورد با پديده فرار

موضوع نامه 70 نهج البلاغه درباره "روش برخورد با پديده فرار" است.
No image

نامه 71 نهج البلاغه : سرزنش از خيانت اقتصادى

نامه 71 نهج البلاغه به موضوع "سرزنش از خيانت اقتصادى" می پردازد.
No image

نامه 72 نهج البلاغه : انسان و مقدّرات الهى

نامه 72 نهج البلاغه موضوع "انسان و مقدّرات الهى" را بررسی می کند.
No image

نامه 73 نهج البلاغه : افشاى سيماى دروغين معاويه

نامه 73 نهج البلاغه موضوع "افشاى سيماى دروغين معاويه" را بررسی می کند.

پر بازدیدترین ها

No image

نامه 45 نهج البلاغه : نامه به عثمان ابن حنيف انصارىّ حاکم بصره

نامه 45 نهج البلاغه "به عثمان ابن حنيف انصارىّ حاکم بصره" می باشد.
No image

نامه 28 نهج البلاغه : پاسخ به نامه معاویه

نامه 28 نهج البلاغه به موضوع " پاسخ به نامه معاویه" می پردازد.
No image

نامه 41 نهج البلاغه : نکوهش یکی از فرمانداران

نامه 41 نهج البلاغه به "نکوهش یکی از فرمانداران" اشاره می کند.
Powered by TayaCMS