خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3 : شكوه از ناكثين

خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3 : شكوه از ناكثين

موضوع خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3

متن خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3

شكوه از ناكثين

متن خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3

منها في ذكر أصحاب الجمل

فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ (صلى الله عليه وآله)كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ (صلى الله عليه وآله)لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً فَوَاللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ دَعْ مَا أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

ترجمه مرحوم فیض

و قسمتى سوم از اين خطبه است در باره اصحاب جمل (طلحه و زبير و پيروانشان):

(چون طلحه و زبير بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام را شكسته در صدد مخالفت بر آمدند به بهانه حجّ از مدينه به مكّه رفتند) پس (عائشه را با فوجى لشگر از مكّه برداشته) حركت كردند در حاليكه زوجه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله (عائشه) را مى كشاندند (از شهرى به شهرى مى بردند) چنانكه كنيز را در موقع خريدن آن (فروشنده ها به اطراف) مى كشانند، و باتّفاق او بجانب بصره رفتند، و (چون به آب حوأب «نام منزلى بين مكّه و بصره» رسيدند سگهاى آنجا بانگ زنان قصد هودج عائشه نمودند، پرسيد اين چه آبى است گفتند: آب حوأب، گفت: مرا بر گردانيد كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: سگهاى حوأب بروى يكى از زنهايم بانگ مى زنند زمانيكه بجنگ وصىّ من مى رود، سعى كن كه تو نباشى، طلحه و زبير او را باشتباه انداختند و هفتاد كس حاضر نموده گواهى دادند كه اين آب را آب حوأب نمى نامند، و اين اوّل شهادت و گواهى دروغ و نادرستى بود كه در اسلام داده شد، چنانكه صاحب مجمع البحرين از حضرت صادق عليه السّلام نقل مى نمايد، خلاصه طلحه و زبير) زنهاى خود را در خانه هاشان باز گذاشتند و باز گذاشته رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله را بخود و ديگران آشكار نمودند در بين لشگرى كه نبود از ايشان مردى مگر آنكه اطاعت و فرمانبردارى مرا به گردن گرفته، و باختيار نه از روى اجبار با من بيعت نموده بود (حرمت پيغمبر اكرم را رعايت نكرده بر خلاف دستور خداى تعالى رفتار نمودند، در قرآن كريم س 33 ى 33 مى فرمايد: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى يعنى اى زنهاى پيغمبر در خانه هاتان قرار گيريد و زينت و آرايش خود را مانند آشكار ساختن زنهاى جاهليّت پيش از اين به بيگانه آشكار مسازيد) پس بر عامل من در بصره (عثمان ابن حنيف) و خزانه داران بيت المال مسلمين و غير ايشان از اهل آن ديار وارد گشتند، و گروهى را بصبر كشتند (آنان را در زندان نگاه داشتند، يا آنكه كتك زده آنقدر آزردند تا مردند) و گروهى را بمكر و حيله شهيد نمودند (هنگاميكه طلحه و زبير و عائشه و پيروانشان وارد بصره شدند، عثمان ابن حنيف انصارى كه از اصحاب رسول خدا «صلّى اللَّه عليه و آله» ودر آن زمان از جانب امير المؤمنين عليه السّلام- والى و حكمران آن سامان بود طبق دستور آن حضرت كه در نامه خود نوشته بود با ايشان جنگيد تا اينكه قرار شد تا آمدن آن بزرگوار با هم مداراة كرده زد و خورد را كنار گذارند، پس با مكر و حيله خزانه داران بيت المال را دستگير كرده بامر عائشه سر بريدند، و گروهى را هم كشتند، و موى سر و ريش و مژه و ابروى عثمان را كنده از شهر بيرونش نمودند، در بين راه به ملاقات حضرت نائل شد، آن بزرگوار بر او گريست و فرمود از پيش ما پير رفته جوان باز آمدى پس (بر اثر ظلم و ستم اصحاب جمل امام عليه السّلام مى فرمايد:) سوگند بخدا اگر دست نمى يافتند به مسلمانان مگر به يك مرد كه او را عمدا بدون آنكه مرتكب جرم و گناهى شده باشد بكشند، هر آينه كشتن همه آن لشگر بمن حلال بود، زيرا آن لشگر حاضر بودند و نهى از منكر و كار زشت (كشتن مسلمان بى گناه) ننمودند، و كشتن او را (بقصد فساد و تباهكارى در زمين و محاربه با من كه مانند محاربه با خدا و رسول است) نه به زبان و نه بدست جلوگيرى نكردند (و نكته حلال بودن كشتن آن لشگر را به ازاء كشتن يك نفر مسلمان بى گناه) رها كن كه (از اين جهت هم كشتن همه آنان حلال است كه) ايشان باندازه عدد لشگرشان كه بر مسلمانان وارد شدند از آنها كشته اند (پس بايد همه آن لشگر را كشت).

ترجمه مرحوم شهیدی

از اين خطبه است در ذكر اصحاب جمل: بيرون شدند و حرم رسول خدا (ص) را با خود اين سو و آن سو كشاندند، چنانكه كنيزكى را به هنگام خريد كشانند. او را با خود به بصره بردند و زنان خويش را در خانه نشاندند. آن را كه رسول خدا (ص) در خانه نگاهداشته بود، و از آنان و جز آنان بازداشته، به اين و آن نماياندند، با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در طاعت من نباشد و به دلخواه، در گردنش بيعت من نباشد. پس بر فرمانگزار من در بصره و خزانه داران مسلمانان، و مردمى جز آنان تاختند. بعضى را بازداشتند و كشتند، و بعضى را به نيرنگ دستخوش كشتن ساختند. به خدا، اگر از مسلمانان جز يك تن را از روى عمد و بى آنكه او را جرمى باشد نكشته بودند، كشتن همه آن لشكر بر من روا بود، چه، حاضر بودند و انكار ننمودند، و به زبان و دست به دفاع برنخاستند تا چه رسد بدانكه آنان از مسلمانان كشتند، هم چند لشكريانى كه بدان شهر در آمدند.

ترجمه مرحوم خویی

فصل سوم در ذكر اصحاب جمل است مى فرمايد: پس خروج كردند در حالتى كه مى كشيدند حرم پيغمبر خدا را يعنى عايشه خاطئه را چنانچه كشيده مى شود كنيز هنگام فروختن او در حالتى كه متوجّه شدند با او بسوى بصره، پس حبس كردند و نگه داشتند طلحه و زبير زنان خودشان را در خانه خود، و بيرون آوردند زن محبوس شده حضرت رسالتماب را از براى خودشان و از براى غير خودشان، در لشكرى كه نبود از ايشان هيچ مردى مگر اين كه عطا كرده بود بمن اطاعت خود را، و بخشيده بود بمن بيعت خود را، در حالتى كه بيعتشان از روى طوع و رغبت بود نه با جبر و اكراه.

پس آمدند بر حاكم من كه در بصره بود و بر خازنان بيت المال مسلمانان و بر غير ايشان از اهل بصره پس كشتند طائفه را با صبر و اسيرى، و طائفه را با مكر و حيله، پس قسم بخدا اگر نمى رسيدند از مسلمانان مگر به يك نفر مرد در حالتى كه متعمّد بودند در قتل آن بدون گناه و تقصيرى كه كسب نموده آن را هر آينه حلال بود مرا كشتن جميع اين لشكر از جهة اين كه حاضر شدند بكشتن او و انكار نكردند و دفع نكردند از او كشتن را با زباني و نه با دستى بگذار كه ايشان بقتل آوردند از مسلمانان مثل عددى را كه داخل شده بودند با ايشان بر ايشان.

شرح ابن میثم

القسم الثالث منها في ذكر أصحاب الجمل:

فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ ص كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ ص لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً فَوَاللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ دَعْ مَا إِنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

اللغة

أقول: جرّه: جناه.

المعنی

و مقصود الفصل إظهار عذره في قتال أصحاب الجمل. و ذكر لهم ثلاث كبائر من الذنوب تستلزم إباحة قتالهم و قتلهم: الاولى: خروجهم بحرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و حبيسه يجرّونها كما تجرّ الأمة عند شرائها مع حبسهما لنسائهما و محافظتهما عليهنّ، و ضمير التثنية في حبسا لطلحة و الزبير، و وجه الشبه انتهاك الحرمة و نقصانها في إخراجها، و في ذلك جرأة على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم. و روى عكرمة عن ابن عبّاس أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال يوما لنسائه و هنّ عنده جميعا: ليت شعرى أيتكنّ صاحبة الجمل الأرب تنبحها كلاب الحوؤب يقتل عن يمينها و شمالها قتلى كثير كلّهم في النار و تنجو بعد ما كادت، و روى حبيب بن عمير قال: لمّا خرجت عايشة و طلحة و الزبير من مكّة إلى البصرة طرقت ماء الحوؤب و هو ماء لبنى عامر بن صعصعة فنبحتهم الكلاب فنفرت صعاب إبلهم. فقال قائل منهم: لعن اللّه الحوؤب فما أكثر كلابها. فلمّا سمعت عايشة ذكر الحوؤب قالت: أ هذا ماء الحوؤب قال: نعم. قالت: ردّونى. فسئلوها ما شأنها و ما بدء لها. قالت: إنّى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: كأنّى بكلاب الحوؤب قد نبحت بعض نسائى ثمّ قال لى: يا حميراء إيّاك أن تكونيها. فقال الزبير: مهلا يرحمك اللّه فإنّا قد جزنا ماء الحوؤب بفراسخ كثيرة. فقالت: أ عندك من يشهد بأنّ هذه الكلاب النابحة ليست على ماء الحوؤب فلفّف لها الزبير و طلحة و طلبا خمسين أعرابيّا جعلا لهم جعلا فحلفوا لها و شهدوا أنّ هذا الماء ليس بماء الحوؤب. فكانت هذه أوّل شهادة زور علمت في الإسلام. فسارت عايشة لوجهها. فأمّا قوله في الخبر: و تنجو بعد ما كادت. فقالت الإماميّة: معناه تنجو من القتل بعد ما كادت أن تقتل، و قال المعتذرون لها معناه تنجو من النار بالتوبة بعد ما كادت أن تدخلها بما فعلت. الثانية: نكثهم لبيعته و خروجهم عليه بعد الطاعة في جماعة ما منهم إلّا من أخذ بيعته. الثالثة: قتلهم لعامله بالبصرة و خزّان بيت مال المسلمين بها بعض صبرا أى بعد الأسر و بعض غدرا: أى بعد إعطائهم الأمان. و خلاصة القصّة ما روى أنّ طلحة و الزبير و عايشة لمّا انتهوا في مسيرهم إلى حفر أبى موسى قريب البصرة كتبوا إلى عثمان بن حنيف الأنصارىّ، و هو يومئذ عامل عليّ على البصرة: أنّ أخل لنا دار الأمارة. فلمّا قرأ كتابهم بعث إلى الأحنف بن قيس و إلى حكيم بن جبلّة العبدىّ فاقرء هما الكتاب. فقال الأحنف: إنّهم إن حاولوا بهذا الطلب بدم عثمان و هم الّذين أكّبوا على عثمان و سفكوا دمه فأراهم و اللّه لا يزايلونا حتّى يلقوا العداوة بيننا و يسفكوا دماءنا، و أظنّهم سيركبون منك خاصّة ما لا قبل لك به، و الرأى إن تتأهّب لهم بالنهوض إليهم في من معك من أهل البصرة فإنّك اليوم الوالى عليهم و أنت فيهم مطاع فسر إليهم بالناس و بادرهم قبل أن يكونوا معك في دار واحدة فيكون الناس لهم أطوع منهم لك. و قال حكيم: مثل ذلك. فقال عثمان بن حنيف: الرأى ما رأيتما لكنّى اكره الشرّ و أن أبدأهم به و أرجو العافية و السلامة إلى أن يأتيني كتاب أمير المؤمنين و رأيه فأعمل به. فقال له حكيم: فاذن لى حتّى أسير إليهم بالناس فإن دخلوا في طاعة أمير المؤمنين و إلّا نابذتهم إلى سواء. فقال عثمان: و لو كان ذلك لى لسرت إليهم بنفسى. فقال حكيم: أمّا و اللّه لئن دخلوا عليك هذا المصر لينتقلنّ قلوب كثير من الناس إليهم و ليزيلنّك عن مجلسك هذا، و أنت أعلم. فأبى عثمان. ثمّ كتب عليّ عليه السّلام إلى عثمان بن حنيف لمّا بلغه مسير القوم إلى البصرة: من عبد اللّه عليّ أمير المؤمنين إلى عثمان بن حنيف أمّا بعد فإنّ البغاة عاهدوا اللّه ثمّ نكثوا و توجّهوا إلى مصرك و ساقهم الشيطان لطلب ما لا يرضى اللّه به، و اللّه أشدّ بأسا و أشدّ تنكيلا فإذا قدموا عليك فادعهم إلى الطاعة و الرجوع إلى الوفاء بالعهد و الميثاق الّذي فارقونا عليه فإن أجابوا فأحسن جوارهم ما داموا عندك، و إن أبوا إلّا التمسّك بحبل النكث و الخلاف فناجزهم القتال حتّى يحكم اللّه بينك و بينهم و هو خير الحاكمين، و كتبت كتابى هذا من الربذة و أنا معجّل السير إليك إنشاء اللّه، و كتب عبيد اللّه بن أبى رافع في صفر سنة ستّ و ثلاثين. فلمّا وصل الكتاب إلى عثمان بعث أبا الاسود الدؤلىّ و عمران بن الحصين إليهم فدخلا على عايشة فسألاها عمّا جاء بهم. فقالت لهما: ألقيا طلحة و الزبير. فقاما و ألقيا الزبير فكلّماه فقال: جئنا لنطلب بدم عثمان و ندعو الناس أن يردّوا أمر الخلافة شورى ليختار الناس لأنفسهم. فقالا له: إنّ عثمان لم يقتل بالبصرة لتطلبا دمه فيها، و أنت تعلم قتلة عثمان و أين هم، و إنّك و صاحبك و عايشة كنتم أشدّ الناس عليه و أعظمهم إغراء بدمه فأقيدوا أنفسكم، و أمّا إعادة أمر الخلافة شورى فكيف و قد بايعتم عليّا طائعين غير مكرهين، و أنت يا أبا عبد اللّه لم يبعد العهد بقيامك دون هذا الرجل يوم مات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أنت آخذ قائم سيفك تقول: ما أحد أحقّ بالخلافة منه.

و امتنعت من بيعة أبى بكر. فأين ذلك الفعل من هذا القول فقال لهما: اذهبا إلى طلحة. فقاما إلى طلحه فوجداه خشن الملمس شديد العريكة قوىّ العزم في إثارة الفتنة. فانصرفا إلى عثمان بن حنيف فأخبراه بما جرى، و قال له أبو الأسود: يا ابن حنيف قد أتيت فانفر و طاعن القوم و جالد و اصبر و أبرز لهما مستلئما و شمّر. فقال ابن حنيف: أى و الحرمين لأفعلنّ، و أمر مناديه فنادى في الناس: السلاح السلاح. فاجتمعوا إليه و أقبلوا حتّى انتهوا إلى المربد. فملأ مشاة و ركبانا فقام طلحة فأشار إلى الناس بالسكوت ليخطب فسكتوا بعد جهد فقال: أمّا بعد فإنّ عثمان بن عفّان كان من أهل السابقة و الفضيلة و من المهاجرين الأوّلين الّذين رضى اللّه عنهم و رضوا عنه، و نزل القرآن ناطقا بفضلهم و أحد الأئمّة الوالين عليكم بعد أبى بكر و عمر صاحبى رسول اللّه و قد كان أحدث أحداثا نقمناها عليه فأتيناه و استعتبناه فأعتبنا فعدا عليه امرؤ ابتزّ هذه الامّة أمرها غصبا بغير رضى و لا مشورة فقتله و ساعده على ذلك قوم غير أتقياء و لا أبرار فقتل محرما بريئا تائبا، و قد جئتناكم أيّها النّاس نطلب بدمه و ندعوكم إلى الطلب بدمه فإن نحن أمكننا اللّه قتلهم قتلناهم به و جعلنا هذا الأمر شورى بين المسلمين و كانت خلافته رحمة للامّة جميعا فإنّ كلّ من أخذ الأمر من غير رضى العامّة و لا مشورة منها ابتزازا كان ملكه ملكا عضوضا و حدثا كبيرا. ثمّ قام الزبير فتكلّم بمثل كلام طلحة. فقام إليهما ناس من أهل البصرة فقالوا لهما: ألم تبايعا عليّا فيمن بايعه ففيم بايعتما ثمّ نكثتما.

فقالا: ما بايعناه و ما لأحد في أعناقنا بيعة و إنّما استكرهنا على بيعته. فقال ناس: قد صدقا و نطقا بالصواب، و قال آخرون: ما صدقا و لا أصابا. حتّى ارتفعت الأصوات فأقبلت عايشة على جملها فنادت بصوت مرتفع أيّها الناس أقلّوا الكلام و اسكتوا. فسكت الناس لها.

فقالت: إنّ أمير المؤمنين عثمان قد كان غيّر و بدّل. ثمّ لم يزل يغسل ذلك بالتوبة حتّى قتل مظلوما تائبا و إنّما نقموا عليه ضربه بالسوط و تأميره الشبّان و حمايته موضع الغمامة فقتلوه محرما في حرمة الشهر، و حرمة البلد ذبحا كما يذبح الجمل، ألا و إنّ قريشا رمت غرضها بنبالها و أدمت أفواهها بأيديها و ما نالت بقتلها إيّاه شيئا و لا سلكت به سبيلا قاصدا أما و اللّه ليرونها بلايا عقيمة تنبه النائم و تقيم الجالس، و ليسلطنّ عليهم قوم لا يرحمونهم، يسومونهم سوء العذاب. أيّها الناس إنّه ما بلغ من ذنب عثمان ما يستحلّ به دمه مصّتموه كما يماصّ الثوب الرحيض، ثمّ عدوتم عليه فقتلتموه بعد توبته و خروجه من ذنبه و بايعتم ابن أبى طالب بغير مشورة من الجماعة ابتزازا و غصبا، أ ترانى أغضب لكم من سوط عثمان و لسانه و لا أغضب لعثمان من سيوفكم. ألا إنّ عثمان قتل مظلوما فاطلبوا قتلته فإذا ظفرتم بهم فاقتلوهم، ثمّ اجعلوا الأمر شورى بين الرهط الّذين اختارهم أمير المؤمنين عمر بن الخطاب و لا يدخل فيهم من شرك في دم عثمان. قال: فماج الناس و اختلطوا فمن قايل يقول: القول ما قالت، و من قائل يقول: و ما هي من هذا الأمر إنّما هي امرأة مأمورة بلزوم بيتها.

و ارتفعت الأصوات و كثر اللغط حتّى تضاربوا بالنعال و ترامو بالحصا. ثمّ تمايزوا فرقتين فرقة مع عثمان بن حنيف و فرقة مع طلحة و الزبير. ثمّ أقبلا من المربد يريدان عثمان بن حنيف فوجدوه و أصحابه قد أخذوا بأفواه السكك فمضوا حتّى انتهوا إلى مواضع الدبّاغين فاستقبلهم أصحاب ابن حنيف فشجرهم طلحة و الزبير و أصحابهما بالرماح فحمل عليهم حكيم بن جبلّة فلم يزل هو و أصحابه يقاتلونهم حتّى أخرجوهم من جميع السكك، و رماهم النساء من فوق البيوت بالأحجار فأخذوا إلى مقبرة بنى مازن فوقفوا بها مليّا حتّى ثابت إليهم خيلهم، ثمّ أخذوا على مسنّاة البصرة حتّى انتهوا إلى الرابوقة. ثمّ أتوا سبخة دار الرزق فنزلوها فأتاهما عبد اللّه بن حكيم التميمىّ لمّا نزلا السبخة بكتب كتباها إليه فقال لطلحة: يا أبا محمّد أما هذه كتبك إلينا. فقال: بلى. فقال: فكنت أمس تدعونا إلى خلع عثمان و قتله حتّى إذا قتلته أتيتنا ثائرا بدمه، فلعمرى ما هذا رأيك و لا تريد إلّا هذه الدنيا. مهلا إذا كان هذا رأيك قبلت من علىّ ما عرض عليك من البيعة فبايعته طائعا راضيا ثمّ نكثت بيعتك و جئتنا لتدخلنا في فتنتك. فقال: إنّ عليّا دعانى إلى بيعته بعد ما بايع الناس فعلمت أنّى لو لم أقبل ما عرضه عليّ لا يتمّ لى ثمّ يغرى بى من معه. ثمّ أصبحا من غد فصفّا للحرب و خرج إليهما عثمان في أصحابه فناشدهما اللّه و الإسلام و أذكرهما بيعتهما ثلاثا. فشتماه شتما قبيحا و ذكرا امّة.

فقال للزبير: أما و اللّه لو لا صفيّة و مكانها من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فإنّها أذرتك إلى الظلّ، و إنّ الأمر بينى و بينك يا ابن الصعبة يعنى طلحة أعظم من القول لأعلمتكما من أمركما ما يسوئكما. اللّهمّ إنّى قد أعذرت إلى هذين الرجلين. ثمّ حمل عليهم فاقتتل الناس قتالا شديدا. ثمّ تحاجزوا و اصطلحوا على أن يكتب بينهم كتاب صلح.

فكتب: هذا ما اصطلح عليه عثمان بن حنيف الأنصارىّ و من معه من المؤمنين من شيعة عليّ بن أبي طالب و طلحة و الزبير و من معهما من المؤمنين و المسلمين من شيعتهما أنّ لعثمان بن حنيف الأنصارىّ دار الأمارة و الرحبة و المسجد و بيت المال و المنبر، و أنّ لطلحة و الزبير و من معهما أن ينزلوا حيث شاءوا من البصرة و لا يضارّ بعضهم بعضا في طريق و لا سوق و لا فرضة و لا مشرعة و لا مرفق حتّى يقدم أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب فإن أحبّوا دخلوا فيما دخلت فيه الأمّة و إنّ أحبّوا ألحق كلّ قوم بهواهم و ما أحبّوا من قتال أو سلم أو خروج أو إقامة، و على الفريقين بما كتبوا عهد اللّه و ميثاقه و أشدّ ما أخذه على نبىّ من أنبيائه من عهد و ذمّة. و ختم الكتاب، و رجع عثمان حتّى دخل دار الأمارة و أمر أصحابه أن يلحقوا بأهلهم و يداووا جراحاتهم فمكثوا كذلك أيّاما. ثمّ خاف طلحة و الزبير من مقدم عليّ عليه السّلام و هما على تلك القلّة و الضعف فراسلوا القبائل يدعونهم إلى الطلب بدم عثمان و خلع علىّ عليه السّلام فبايعهم على ذلك الأزد و ضبّة و قيس غيلان كلّها إلّا الرجل و الرجلين من القبيلة كرهوا أمرهم فتواروا عنهم، و بايعهما هلال بن وكيع بمن معه من بنى عمرو ابن تميم و أكثر بنى حنظلة و بنى دارم. فلمّا استوسق لهما أمرهما خرجا في ليلة مظلمة ذات ريح و مطر في أصحابهما، و قد ألبسوهم الدروع، و ظاهروا فوقها بالثياب فانتهوا إلى المسجد وقت صلاة الفجر و قد سبقهم عثمان بن حنيف إليه و اقيمت الصلاة فتقدّم عثمان ليصلّى بهم فأخّره أصحاب طلحة و الزبير، و قدّموا الزبير فجاءت الشرط حرس بيت المال و أخّروا الزبير و قدّموا عثمان فغلبهم أصحاب الزبير فقدّموه و أخّروا عثمان فلم يزالوا كذلك حتّى كادت الشمس أن تطلع فصاح بهم أهل المسجد ألا تتّقون اللّه أصحاب محمّد قد طلعت الشمس فغلب الزبير فصلّى بالناس فلمّا انصرف من صلاته صاح بأصحابه المتسلّحين أن خذوا عثمان فأخذوه بعد أن تضارب هو و مروان بن الحكم بسيفهما فلمّا اسر ضرب ضرب الموت و نتفت حاجباه و أشفار عينيه و كلّ شعرة في رأسه و وجهه، و أخذوا السيالحة و هم سبعون رجلا فانطلقوا بهم و بعثمان بن حنيف إلى عايشة فأشارت إلى أحد أولاد عثمان أن اضرب عنقه فإنّ الأنصار قتلت أباك و أعانت على قتله. فنادى عثمان يا عايشة و يا طلحة و يا زبير إنّ أخى سهل بن حنيف خليفة عليّ بن أبى طالب على المدينة و أقسم باللّه إن قتلتمونى ليضعنّ السيف في بنى أبيكم و أهليكم و رهطكم فلا يبقى منكم أحدا.

فكفّوا عنه و خافوا من قوله فتركوه، و أرسلت عايشة إلى الزبير أن اقتل السيالحة فإنّه قد بلغنى الّذي صنعوا بك قبل. فذبحهم و اللّه كما يذبح الغنم. ولى ذلك عبد اللّه ابنه و هم سبعون رجلا، و بقيت منهم بقيّة متمسّكون ببيت المال قالوا: لا نسلّمه حتّى يقدم أمير المؤمنين. فسار إليهم الزبير في جيش ليلا و أوقع بهم و أخذ منهم خمسين أسيرا فقتلهم صبرا. فحكى أنّ القتلى من السيالحة يومئذ أربع مأئة رجل، و كان غدر طلحة و الزبير بعثمان بن حنيف بعد غدرهم في بيعة عليّ غدرا في غدر، و كانت السيالحة أوّل قوم ضربت أعناقهم من المسلمين صبرا، و خيّروا عثمان بن حنيف بين أن يقيم أو يلحق بعليّ فاختار الرحيل فخلّوا سبيله فلحق بعليّ عليه السّلام فلمّا رآه بكى و قال له شيخ و جئتك أمردا. فقال عليّ عليه السّلام: إنّا للّه و إنّا إليه راجعون قالها ثلاثا. فذلك معنى قوله: فقدموا على عاملى بها و خزّان بيت مال المسلمين.

إلى آخره. ثمّ أقسم عليه السّلام إنّهم لو لم يصيبوا أى يقتلوا من المسلمين إلّا رجلا واحدا متعمّدين قتله بغير ذنب جناه لحلّ له قتل ذلك الجيش كلّه، و إن زايدة.

فإن قلت: المفهوم من هذا الكلام تعليل جواز قتله لذلك الجيش كلّه بعدم إنكارهم للمنكر فهل يجوز قتل من لم ينكر المنكر قلت: أجاب الشارح عبد الحميد بن أبى الحديد عنه. فقال: إنّه تجوّز قتلهم لأنّهم اعتقدوا ذلك القتل مباحا مع أنّه ممّا حرّمه اللّه فجرى ذلك مجرى اعتقادهم لإباحة الزنا و شرب الخمر.

و أجاب القطب الراوندىّ بأنّ جواز قتلهم لدخولهم في عموم قوله تعالى «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا»«» الآية و إنّ هؤلاء القوم قد حاربوا رسول اللّه لقوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: حربك يا عليّ حربى، و سعوا في الأرض بالفساد، و اعترض المجيب الأوّل عليه. فقال: الإشكال إنّما هو في تحليله لقتل الجيش المذكور لكونه لم ينكر على من قتل رجلا واحدا من المسلمين فالتعليل بعدم إنكار المنكر لا بعموم الآية.

و أقول: الجواب الثاني أسدّ، و الأوّل ضعيف. لأنّ القتل و إن وجب على من اعتقد إباحة ما علم تحريمه من الدين ضرورة كشرب الخمر و الزنا فلم قلت إنّه يجب على من اعتقد إباحة ما علم تحريمه من الدين بالتأويل كقتل هؤلاء القوم لمن قتلوا و خروجهم لما خرجوا له فإنّ جميع ما فعلوه كان بتأويل لهم و إن كان معلوم الفساد.

فظهر الفرق بين اعتقاد حلّ الخمر و الزنا و بين اعتقاد هؤلاء لإباحة ما فعلوه، و أمّا الاعتراض على الجواب الثاني فضعيف أيضا. لأنّ له أن يقول: إنّ قتل المسلم الّذي لا ذنب له عمدا إذا صدر من بعض الجيش و لم ينكر الباقون مع تمكّنهم و حضورهم كان ذلك قرينة دالّة على الرضا من جميعهم، و الراضى بالقتل شريك القاتل خصوصا إذا كان معروفا بصحبته و الاتّحاد به كاتّحاد بعض الجيش ببعض. فكان خروج ذلك الجيش على الإمام العادل محاربة للّه و رسوله، و قتلهم لعامله و خزّان بيت مال المسلمين و نهبهم له و تفريق كلمة أهل المصر و فساد نظامهم سعى في الأرض بالفساد، و ذلك عين مقتضى الآية. و قوله: دع. إلى آخره. أى لو كان من قتلوه من المسلمين واحدا لحلّ لى قتلهم فكيف و قد قتلوا منهم عدّة مثل عدّتهم الّتي دخلوا بها البصرة. و ما بعد دع زايدة، و المماثلة هنا في الكثرة. و صدق عليه السّلام فإنّهم قتلوا من أوليائه و خزّان بيت المال بالبصرة خلقا كثيرا كما ذكرناه على الوجه الّذي ذكره بعض غدرا و بعض صبرا. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

بخشى از اين خطبه است كه در باره اصحاب جمل است:

فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ ص كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ ص لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِي الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً فَوَاللَّهِ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ دَعْ مَا أَنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

لغت

بلا جرم جرّه: بى آن كه گناهى را مرتكب شده باشد.

ترجمه

«اينان از (مكّه) بيرون شده به سوى بصره رو آوردند و همسر پيامبر خدا (ص) را مانند كنيزى كه خريدارى شده باشد به همراه خود مى كشاندند، طلحه و زبير زنان خويش را در خانه هاى خود مستور نگه داشته، و حرم رسول خدا (ص) را از پشت پرده بيرون آورده، در برابر ديدگان خود و ديگران قرار دادند، اينها با سپاهى بدان سو رفته اند كه هيچ يك از آنها نيست مگر اين كه فرمان مرا گردن نهاده، و با رغبت و بى هيچ اكراه و اجبارى بيعت مرا پذيرفته است، اينها به فرماندار من در آن جا و كارگزاران بيت المال مسلمانان و مردم اين شهر يورش برده گروهى را به زندان انداخته و كشتند و برخى را با حيله و نيرنگ از پاى در آوردند، به خدا سوگند اگر تنها به يك تن از مسلمانان دست يافته و بى آن كه گناهى كرده باشد از روى عمد او را كشته بودند، كشتن همه آنان براى من روا بود، زيرا اينها حضور داشتند، و جلو اين كار زشت را نگرفتند و با زبان و دست از آن مسلمان دفاع نكردند، بگذريم از اين كه آنها گروهى از مسلمانان را به اندازه شمار خودشان كه وارد آن شهر شدند كشته اند.»

شرح

امير مؤمنان (ع) در اين بخش از خطبه عذر خود را در جنگ با اصحاب جمل بيان كرده و سه گناه بزرگ آنها را كه موجب جواز قتل و جنگ با آنهاست بر شمرده است: 1 حرم پيامبر خدا (ص) و پرده نشين خانه او را مانند كنيزكان در هنگام خريد و فروش، به همراه خود كشانده و زنان خويش را در پرده نگه داشته و محافظت مى كنند، ضمير تثنيه در فعل حبسا براى طلحه و زبير است، وجه تشبيه، از ميان بردن و كاهش يافتن حرمت رسول خدا (ص) به سبب بيرون آوردن او از خانه است، و اين عمل، جسارت و گستاخى به پيامبر خداست (ص).

عكرمه از ابن عبّاس نقل كرده است كه روزى پيامبر اكرم (ص) به زنانش كه همگى نزد او گرد آمده بودند فرمود: «كاش مى دانستم كدام يك از شما دارنده آن شتر پر مو است كه سگان حوأب بر او بانگ زنند، و مردم بسيارى از راست و چپ آن كشته گردند كه همگى به دوزخ در آيند و او جان بدر برد پس از آن كه به هلاكت نزديك شود». و نيز حبيب بن عمير روايت كرده است: هنگامى كه عايشه و طلحه و زبير از مكّه به سوى بصره روان گرديدند، شب هنگام بر آب حوأب وارد شدند، و اين جوى آبى متعلّق به قبيله بنى عامر بن صعصعه بود، در اين موقع سگان بر آنها بانگ زدند و در نتيجه پارس آنها شتران سركش و چموش رميده و گريختند، يكى از آنان گفت: خدا لعنت كند حوأب را كه چه قدر سگانش زياد است، در اين هنگام كه عايشه نام حوأب را شنيد، پرسيد: آيا اين آب حوأب است. آن مرد پاسخ داد بلى، عايشه گفت: مرا باز گردانيد، مردم پرسيدند چه شده و او را چه پيش آمده است، عايشه گفت: من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى گفت: سگان حوأب را مى بينم كه به يكى از زنان من بانگ برآورده اند و پس از آن به من فرمود: اى حميراء زنهار از اين كه آن زن تو باشى، زبير در پاسخ عايشه گفت: خدا تو را رحمت كند آسوده باش كه ما فرسنگهاى بسيارى است كه از آب حوأب گذشته و دور شده ايم عايشه گفت: كسانى را نزد خوددارى كه گواهى دهند اين سگانى كه بانگ بر آورده اند سگان آب حوأب نيستند طلحه و زبير به فريب و اغفال او پرداختند، و پنجاه نفر از عربهاى بيابان نشين را حاضر كردند و در برابر پاداشى كه براى آنها قرار دادند، نزد عايشه رفتند و پس از سوگند گواهى دادن كه اين آب حوأب نيست، و اين را نخستين گواهى دروغى مى دانم كه در اسلام اتّفاق افتاده است.

بارى عايشه پذيرفت، و به راه خود ادامه داد.

در باره جمله «و تنجو بعد ما كادت» كه در حديث پيامبر اكرم (ص) آمده است، طايفه اماميّه گفته اند: مراد رهايى از قتل است بعد از آن كه نزديك بود كشته شود، و آنانى كه خواسته اند او را معذور بدارند چنين معنا كرده اند كه: به وسيله توبه از آتش رهايى مى يابد پس از آن كه به سبب عملى كه انجام داده نزديك بوده دچار آتش دوزخ گردد.

2 يكى ديگر از گناهان بزرگ جنگ افروزان واقعه جمل، شكستن بيعت آن بزرگوار است كه پس از آن كه طاعت او را گردن نهادند، با جمعيّتى كه همگى دست بيعت به آن حضرت داده بودند، سر به طغيان و سركشى برداشتند.

3 گناه بزرگ ديگر اينها كشتن فرماندار آن حضرت در بصره و كارگزاران بيت المال مسلمانان در آن شهر بود كه برخى را صبرا كشتند يعنى اسير كرده و كشتند و بعضى را غدرا به شهادت رسانيدند يعنى غدر و خيانت به كار برده پس از دادن امان به كشتار آنها پرداختند.

خلاصه قضيّه بنا بر آنچه نقل كرده اند اين است كه: طلحه و زبير و عايشه هنگامى كه در مسير خود به چاه ابو موسى كه نزديك بصره بود رسيدند، به عثمان بن حنيف انصارى كه در اين هنگام از سوى على (ع) فرماندار بصره بود نوشتند كه سراى حكومتى را براى ما خالى كن، عثمان بن حنيف وقتى نامه آنان را خواند احنف بن قيس و حكيم بن جبلّه عبدى را نزد خود فرا خواند و نامه را براى آنان قرائت كرد، احنف گفت: اينها اگر براى خونخواهى از كشندگان عثمان به اين كوشش برخاسته اند، آنها خود همان كسانى هستند كه بر سر عثمان ريخته و او را كشته اند، به خدا سوگند من اينها را چنين مى بينم كه از ما جدا نمى شوند مگر اين كه ميان ما دشمنى انداخته و خون ما را بر زمين بريزند، و گمانم اين است كه بويژه نسبت به تو رفتارى در پيش گيرند كه تاب تحمّل آن را ندارى، بنا بر اين اعتقاد من اين است كه براى مقابله با آنها آماده شوى، و به اتّفاق كسانى از مردم بصره كه با تو همراه و همگامند به سوى آنها بشتابى، زيرا تو امروز حاكم و فرماندار آنانى و همگى فرمان تو را پذيرايند، پس به همراه اين مردم به سوى آنان روان شو، و قبل از آن كه تو را در يك خانه ديدار كنند و مردم از آنها نسبت به تو فرمانبردارتر شوند، بر آنها پيشدستى كن، حكيم بن جبلّه نيز همين سخنان را گفت، پس از اين عثمان بن حنيف گفت: رأى درست همين است ليكن من شرّ و بدى را خوش نمى دارم و نمى خواهم آن را آغاز كنم و اميدوارم تا آن هنگام كه نامه امير المؤمنين (ع) به من برسد و فرمان او را بدانم و به كار بندم عافيت و سلامت برقرار باشد، حكيم بن جبلّه گفت: پس به من اجازه ده به همراه مردم به سوى آنان بروم و با آنها گفتگو كنم اگر فرمانبردارى از امير المؤمنين (ع) را پذيرفتند چه بهتر و گرنه متقابلا مخالفت و دشمنى خود را به آنان اعلام كنيم و از آنها جدا شويم، عثمان گفت: اگر من اين اجازه را داشتم خود به سوى آنان مى رفتم، حكيم گفت: امّا به خدا سوگند اگر در اين شهر بر تو در آيند دلهاى بسيارى از اين مردم به اينها گرايش خواهد يافت و بى ترديد تو را از مقامى كه دارى بر كنار خواهند كرد، با اين حال تو بهتر مى دانى چه كنى، امّا عثمان سخن او را نپذيرفت.

از طرفى چون على (ع) خبر حركت بيعت شكنان را به بصره شنيد، به عثمان ابن حنيف نامه اى بدين شرح نوشت: از بنده خدا على امير المؤمنين به سوى عثمان بن حنيف امّا بعد، همانا ستمكارانى كه با خدا پيمان بستند و آن را شكستند به سوى شهر تو رهسپار شده اند، و شيطان آنان را به سوى آنچه خداوند بدان خشنودى ندارد كشانيده است، فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا.

اينك هنگامى كه بر تو وارد شوند آنان را به فرمانبردارى و وفاى به عهد دعوت كن تا به پيمان و ميثاقى كه از آن كناره گيرى كرده اند باز گردند و بدان وفادار باشند، اگر دعوتت را پذيرفتند تا هنگامى كه نزد تو هستند با آنان به نيكى رفتار كن، و اگر سرباز زدند، و جز عهد شكنى و سرپيچى و مخالفت را نخواهند با آنان كارزار كن تا خداوند ميان تو و آنان حكم كند و او بهترين داوران است، اين نامه را از محلّ ربذه نوشته و فرستادم و به خواست خداوند شتابان به سوى تو رهسپارم اين نامه دستخط عبد اللّه بن ابى رافع و به تاريخ ماه صفر سال سى و شش است.

چون اين نامه به عثمان رسيد ابى الاسود الدؤلى و عمران بن الحصين را به سوى آن گروه بيعت شكن فرستاد، آنان بر عايشه وارد شدند و از انگيزه آمدن او به همراه آن گروه پرسش كردند، عايشه به آنها گفت: شما طلحه و زبير را ديدار كنيد، آنها زبير را ديدار و با او سخن گفتند، زبير گفت: ما آمده ايم كه خون عثمان را مطالبه و مردم را دعوت كنيم كه امر خلافت را به شورا باز گردانند تا مردم به ميل خود خليفه را برگزينند، فرستادگان به او گفتند: عثمان در بصره كشته نشده تا شما خون او را در اين جا مطالبه كنيد، و تو كشندگان عثمان را مى شناسى و مى دانى در كجايند، و تو و همكارت و عايشه بيش از همه بر او سخت گرفتيد و مردم را به كشتن او بر انگيختيد پس خودتان را قصاص كنيد، امّا اين كه مى گوييد خلافت به شورا ارجاع شود اين چگونه ممكن است با آن كه شما از روى ميل و رغبت و بى هيچ اكراه و اجبار با على (ع) بيعت كرده ايد، اى ابا عبد اللّه (كنيه زبير است) هنوز ديرى از آن زمان نگذشته كه پيامبر خدا (ص) رحلت كرده بود، و تو در پيش روى اين مرد ايستاده و دست به شمشير خود برده بودى و مى گفتى: هيچ كس براى خلافت از او سزاوارتر نيست، و از بيعت با ابى بكر سرباز زدى، آن كردار با اين گفتار چگونه سازگار است زبير در پاسخ آنها گفت نزد طلحه برويد، فرستادگان نزد طلحه رفتند ديدند او با برخوردى خشن و رفتارى تند و اراده اى استوار در پى برانگيختن فتنه و آشوب است، آنان به سوى عثمان باز گشته و او را از آنچه گذشته بود آگاه كردند، ابو الاسود گفت: اى پسر حنيف من آمده ام و مى گويم به سوى اينان كوچ كن و آنها را طعمه نيزه و شمشير خود قرار ده و شكيبا و استوار باش، و با زره پوشيده و آستين بالا زده براى جنگ، در برابر آنها نمايان شو، ابن حنيف گفت: آرى به حرمين سوگند همين كار را خواهم كرد، و به جارچيان خود فرمان داد كه در ميان مردم فرياد برآوردند السّلاح، السّلاح يعنى هر چه زودتر و بيشتر سلاح برگيريد، در نتيجه مردم نزد او گرد آمده و به سوى آن طاغيان حركت كردند تا به محلّى كه مربد نام داشت رسيدند، و اين محلّ پر از سپاهيان سواره و پياده شده بود، در اين هنگام طلحه به پا خاست و اشاره كرد كه مردم خاموش باشند تا سخن بگويد، و پس از مدّتى سعى و كوشش، مردم سكوت اختيار كردند، طلحه گفت: امّا بعد، همانا عثمان بن عفّان در اسلام از پيشتازان و دارندگان برترى و هجرت گزيدگان نخستينى بود كه خداوند از آنان خرسند بوده و آنها نيز از او خشنودند، و قرآن گوياى فضيلت آنهاست، و هم يكى از پيشوايان و زمامدارانى است كه پس از ابو بكر و عمر دو يار پيامبر خدا (ص) بر شما حكومت كرده است، او كارهايى مرتكب شد كه ما را بر او خشمگين كرد از اين رو نزد او رفتيم و از وى خواستيم خشنودى ما را فراهم كند، پس از آن او خشم ما را بر طرف ساخت، ليكن مردى بر او يورش برد، و بى آن كه رضايت و موافقت مردم را به دست آورد، و با مردم كنكاش و مشورت كند زمام خلافت را از چنگ او ربود و او را كشت، و در اين كار گروهى ناپاك و ناپرهيزكار او را يارى دادند و عثمان مظلومانه و بى گناه و توبه كار كشته شد، اينك اى مردم ما به سوى شما آمده ايم كه خون او را مطالبه و شما را دعوت كنيم كه براى خونخواهى او قيام كنيد، اگر خداوند ما را بر كشتن آنها توانايى داد، به قصاص خون عثمان آنها را خواهيم كشت، و امر خلافت را در ميان مسلمانان به صورت شورا قرار خواهيم داد، و خليفه گرى عثمان براى همگى اين امّت رحمت بود، زيرا هر كس اين امر را بى موافقت و خشنودى همگى مردم و مشورت با آنها به چنگ آورده باشد حكومت او گزنده و درد آور بوده و مصيبتى بزرگ مى باشد.

پس از طلحه، زبير به پا خاست و مانند او سخن گفت، گروهى از مردم بصره در برابر اين دو نفر برخاسته و گفتند: آيا شما در زمره كسانى كه با على (ع) بيعت كرده اند نبوده ايد چرا با او بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد گفتند: ما با او بيعت نكرده ايم و در برابر هيچ كس تعهّدى نداريم، و او ما را مجبور كرد كه دست بيعت به او دهيم، پس از اين گروهى از مردم گفتند اين دو نفر از روى راستى و درستى سخن گفتند. و دسته ديگر فرياد برآوردند كه اينها نه راست گفتند نه درست، بدين گونه فريادها بلند شد، و عايشه در حالى كه بر شترش سوار بود به ميان مردم در آمد و به آواز بلند ندا داد كه اى مردم سخن كوتاه كنيد و خاموش شويد، مردمان براى او سكوت كردند، آن گاه عايشه گفت: همانا امير المؤمنين عثمان در سنّتها، دگرگونيها و بدعتهايى پديد آورد، ولى همين كه با آب توبه به شستشوى اعمال نارواى خود پرداخت مظلوم و توبه كار كشته شد، و تنها به اين سبب بر او خشمگين شدند كه با تازيانه مى زد و جوانان را امير و حاكم مى كرد و دسته محدودى را زير نظر و حمايت خود داشت، از اين رو او را به ناحقّ در ماه حرام و شهرى كه رعايت حرمت آن واجب است مانند شتر به قتل رسانيدند، آگاه باشيد قريش خودش را نشانه تيرهايش قرار داده، و دستهايش را نانخورش خويش ساخته و با كشتن عثمان به چيزى دست نيافته، و راه درستى را نپيموده است، آگاه باشيد به خدا سوگند بر قريش حوادث ناگوار و بلاهاى سختى وارد خواهد شد آن چنان كه خفته را بيدار كند و نشسته را بر پاى دارد، طايفه اى بر آنها چيره خواهد شد كه بر آنها رحم نمى كند و آنها را به بدترين عذاب دچار مى سازد، اى مردم گناه عثمان به آن اندازه نرسيده بود كه كشتن او را واجب گرداند و شما مانند جامه اى كه شسته شود خون او را محو كرده از ميان برديد، آرى شما به او ستم كرديد و پس از آن كه توبه كرده و از گناه بيرون آمده بود او را كشتيد، سپس بى مشورت مردم از طريق زور و غلبه و بر خلاف حقّ خلافت را به فرزند ابو طالب منتقل و با او بيعت كرديد، آيا شما مى پنداريد كه من براى تازيانه عثمان و زبان او از شما جانبدارى و به وى خشمناك مى شوم، ليكن در برابر شمشيرهاى شما كه بر عثمان فرود آمد خشمگين نمى شوم هان اى مردم، عثمان مظلومانه كشته شده است، كشندگان او را بخواهيد و پس از آن كه بر آنها دست يافتيد همگى آنان را بكشيد، سپس خلافت را بر عهده شورايى بگذاريد كه افراد آن از گروهى باشند كه امير المؤمنين عمر آنها را برگزيده بود، و آنانى كه در ريختن خون عثمان شركت داشته اند نبايد در اين شورا داخل شوند، راوى گفته است: در اين هنگام جمعيّت به تلاطم در آمد و اوضاع درهم شد، گروهى مى گفتند: سخن درست همين است، دسته اى مى گفتند: اين را با خلافت چه كار او زنى بيش نيست، و وظيفه اش نشستن در خانه اش مى باشد، بالاخره سر و صداها زياد شد و جار و جنجالها بالا گرفت تا آن جا كه با كفشهاى خود همديگر را مى زدند، و سنگريزه به هم پرتاب مى كردند، بدين گونه مردم دو پاره شدند، پاره اى با عثمان بن حنيف بودند، و دسته اى با طلحه و زبير، سپس طلحه و زبير براى دستگيرى عثمان بن حنيف از مربد به شهر رو آوردند، ليكن متوجّه شدند كه عثمان و يارانش تمام راهها و كوچه ها را گرفته و راه ورود آنها را بسته اند، ناگزير به حركت ادامه داده به جايى كه محلّ دبّاغان بود رسيدند، در اين جا ياران پسر حنيف با آنها روبرو شدند، طلحه و زبير و همراهان آنها با نيزه به جنگ پرداختند.

در اين هنگام حكيم بن جبلّه به آنها يورش برد و او و يارانش آن قدر با آنها جنگيدند تا آنان را از همه راهها و كوچه ها بيرون كردند، و در آن ميان زنها نيز از پشت بامها متجاوزان را سنگباران مى كردند، ناگزير به قبرستان بنى مازن روى آوردند، و در آن جا مدّت درازى درنگ كردند تا سوارانشان به آنها بپيوندند، سپس از مسيرى كه سيل شكن شهر بصره بود حركت كرده تا به محلّى كه رابوقه نام داشت رسيدند و از آن جا به سبخه دار الرزق آمدند، و در اين محلّ فرود آمدند، هنگامى كه طلحه و زبير به سبخه وارد شدند، عبد اللّه بن حكيم تميمى به همراه نامه هايى كه طلحه و زبير به او نوشته بودند نزد آنها آمد، پس از ورود رو به طلحه كرده، گفت: اى ابا محمّد آيا اين نامه هاى تو نيست طلحه پاسخ داد آرى.

عبد الله گفت: تو ديروز ما را به سرنگونى عثمان از خلافت و كشتن او دعوت مى كردى و پس از آن كه او را به قتل رسانيده اى نزد ما آمده و خونخواه او شده اى، به جانم سوگند اين اعمال را به خاطر عقيده ات انجام نمى دهى، و در اين كارها جز دنيا را نمى خواهى، آرام باش تا بگويم كه اگر هم كارهايت از روى رأى و اعتقاد بوده است تو بيعت على (ع) و تعهّدات ناشى از آن را پذيرفته و با رضا و رغبت دست بيعت به او داده اى، سپس بيعت خويش را شكسته و نزد ما آمده اى تا در فتنه و آشوب خود ما را داخل گردانى، طلحه گفت: همانا علىّ (ع) هنگامى مرا به بيعت خويش فرا خواند كه مردم با او بيعت كرده بودند، از اين رو دانستم كه اگر نپذيرم موضوع خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3 پايان نخواهد يافت، و علىّ (ع) يارانش را بر من خواهد شورانيد.

بارى در بامداد روز بعد طلحه و زبير صفوف خود را براى جنگ آراسته و آماده كردند، عثمان بن حنيف با يارانش نيز بيرون آمده، در برابر آنها قرار گرفتند، عثمان طلحه و زبير را مخاطب قرار داده آنها را به خداوند و اسلام سوگند داد كه از جنگ و برادر كشى دست بردارند، و آنان را به بيعتى كه كرده اند يادآورى و سخنانش را سه بار تكرار كرد، طلحه و زبير او را به سختى به باد فحش و ناسزا گرفتند، و مادرش را به زشتى نام بردند، عثمان به زبير گفت: بدان به خدا سوگند اگر مادرت صفيّه«» و خويشاوندى او با پيامبر خدا (ص) نبود پاسخت را مى دادم ليكن او تو را در سايه شير خود قرار داده است، امّا تو اى پسر زن چموش (مقصودش طلحه است) امرى كه ميان من و تو است دشوار، و بالاتر از گفتار است، من سرانجام تلخ و اندوهبارى را كه اين كار براى تو و زبير دارد به شما اعلام مى كنم، سپس گفت: بار خدايا من حجّت را به اين دو مرد تمام كردم و سعى خود را به كار بردم، سپس به آنها يورش برد و نبرد سختى ميان دو طرف در گرفت، ليكن گروهى مانع ادامه زد و خورد شده موافقت كردند كه صلحنامه اى ميان آنها منعقد شود، قرار داد صلح به شرح زير نوشته شد: «اين موافقتنامه اى است كه ميان عثمان بن حنيف انصارى و مؤمنانى كه شيعه علىّ بن ابى طالب (ع) بوده و پيرو اويند از يك سو، و طلحه و زبير و مؤمنان و مسلمانانى كه شيعه و پيرو آنهايند از سوى ديگر منعقد مى شود بدين قرار كه: دار الامارة (سراى حكومتى) و رحبه (ميدان يا دو كناره رودخانه) و مسجد و بيت المال و منبر در اختيار عثمان بن حنيف انصارى باشد، طلحه و زبير و همراهان آنها مى توانند در بصره به هر كجا بخواهند فرود آيند، و بايد در راه و بازار و لنگرگاه و آبشخور و مؤسّسات عمومى به يكديگر زيان نرسانند و وضع به همين قرار باشد تا زمانى كه امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب وارد شود، در آن هنگام چنانچه طلحه و زبير و ياران آنها بخواهند مى توانند به امت اسلام كه راه خود را برگزيده و بيعت على (ع) را پذيرفته بپيوندند و يا هر كدام از آنها راهى را كه خواهان آنند در پيش گيرند و به جنگ و صلح يا خروج و اقامت اقدام كنند، هر دو طرف در اجراى آنچه در اين موافقتنامه نوشته شده در برابر خداوند و ميثاق محكمى كه در باره وفاى به عهد و پيمان از هر يك از پيامبران خود گرفته مسئول و متعهّد مى باشند»، سپس موافقتنامه مهر و عثمان به سراى حكومتى وارد شد و به ياران خود فرمان داد كه به نزد مردم خود بازگردند و به درمان زخمهاى آنان پردازند، چند روزى بدين گونه گذشت، پس از آن چون طلحه و زبير نيروى خود را كمتر و دچار ضعف و سستى مى ديدند و از ورود على (ع) به بصره بيمناك بودند به قبايل و طوايف عرب نامه نوشته آنها را به خونخواهى عثمان و خلع على (ع) از خلافت دعوت كردند، قبايل ازد وضبّه و قيس غيلان به جز يك يا دو مرد كه كار آنها را ناخوش داشته و از آنها دورى گزيدند همگى با اين كارها موافقت و با آنها بيعت كردند، همچنين هلال بن وكيع با افراد خود از قبيله بنى عمرو بن تميم و بيشتر مردم بنى حنظله و بنى دارم دست بيعت به آنان دادند، هنگامى كه كارها براى طلحه و زبير روبراه و مطابق دلخواه شد، در شبى تاريك كه باد مى وزيد و باران مى باريد با ياران خود كه همه در زير جامه زره پوشيده بودند از محلّ خود بيرون آمده و در وقت برگزارى نماز صبح به مسجد رسيدند، ليكن عثمان بن حنيف پيش از آنها به مسجد وارد شده بود، و چون اقامه نماز گفته شد عثمان پيش رفت تا نماز جماعت را برگزار كند، ياران طلحه و زبير او را عقب زدند و زبير را جلو آوردند، پس از آن پاسبانهاى بيت المال مداخله كرده، زبير را عقب زده، عثمان را مقدّم كردند و بالاخره ياران زبير غلبه يافته او را پيش آورده و عثمان را پس زدند، و وضع به همين گونه ادامه داشت تا اين كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، در اين هنگام مردم فرياد برآوردند: اى ياران محمّد (ص) آيا از خداوند نمى ترسيد اينك آفتاب بر آمده است، و چون در اين كشمكش زبير پيروز شده بود نماز را او با مردم به جا آورد و هنگامى كه از نماز باز مى گشت به يارانش كه همگى مسلّح بودند فرياد زد كه عثمان را دستگير كنيد و يارانش پس از زد و خوردى كه ميان او و مروان بن حكم با شمشير انجام گرفت وى را اسير و تا سر حدّ مرگ مورد ضرب قرار دادند، سپس موهاى ابرو و مژه ها و ديگر موهاى سر و صورت او را كندند، و افراد مسلّح او را كه هفتاد نفر بودند دستگير و به همراه عثمان بن حنيف نزد عايشه روانه كردند، عايشه به يكى از فرزندان عثمان بن عفّان گفت گردن او را بزند، زيرا طايفه انصار به قتل پدرش كمك كرده و او را كشته اند امّا عثمان بن حنيف فرياد زد اى عايشه و اى طلحه و زبير برادر من سهل ابن حنيف خليفه علىّ بن ابى طالب (ع) در مدينه است، سوگند به خدا اگر مرا بكشيد او در ميان پدر زادگان و قوم و خويش و قبيله شما شمشير را روان خواهد ساخت و كسى از شما باقى نخواهد گذاشت، از اين رو از گفتار او بيمناك شدند و دست از كشتن او بازداشته وى را رها كردند.

عايشه نزد زبير پيغام فرستاد كه: خبر چگونگى رفتار افراد مسلّح عثمان با تو پيش از اين به من رسيده همه را از دم تيغ بگذران، به خدا سوگند زبير همگى آنان را مانند گوسفند سر بريد، تعداد آنها هفتاد نفر بود و عبد اللّه پسر زبير سرپرستى اين كار را داشت، از پاسداران مسلّح عدّه اندكى باقى مانده بود كه بيت المال را در محافظت خود گرفته و گفتند: تا هنگامى كه امير المؤمنين وارد نشده بيت المال را تسليم نمى كنيم، زبير با دسته اى از سپاهيان خود شبانه به آنها يورش برد و پس از جنگ و پيكار آنها را كشت و پنجاه تن را به اسارت گرفت و اين اسيران را نيز پس از شكنجه و آزار به قتل رسانيد، نقل شده كه شمار پاسداران مسلّحى كه در آن روز كشته شده اند چهار صد نفر بوده است.

غدر و پيمان شكنى طلحه و زبير نسبت به عثمان بن حنيف غدر و خيانتى بود كه پس از شكستن بيعت خود با على (ع) انجام دادند و خيانت در خيانت بود، و اين پاسداران مسلّحى كه كشته شدند نخستين گروه مسلمانى هستند كه پس از اسارت و شكنجه و آزار، گردن آنها زده شده است.

بارى عثمان بن حنيف را مخيّر كردند كه در بصره اقامت كند و يا به على (ع) بپيوندد. او كوچ كردن از آن جا را برگزيد و آنان نيز او را رها كردند و به على (ع) پيوست، هنگامى كه آن حضرت را ديدار كرد گريست و عرض كرد من پيش از اين مردى سالخورده بودم و اكنون كه بر تو وارد شده ام جوانى ساده و ا مردم، امام (ع) فرمود: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ و آن را سه بار تكرار كرد، اين كه امام (ع) در خطبه مذكور فرموده است كه به كارگزار من در بصره و خازنان بيت المال مسلمانان يورش بردند و سخنانى كه به دنبال آن فرموده اشاره به همين ماجراست، پس از اين امام (ع) سوگند ياد مى كند كه اگر تنها يك تن از مسلمانان را به عمد و بى آن كه گناهى مرتكب شده باشد كشته بودند، كشتن همگى اين سپاه ياغى براى او روا بود، واژه إن در جمله و إن لو لم يصيبوا... زايده است.

اگر گفته شود: آنچه از اين گفتار امام (ع) دانسته مى شود اين است كه قتل همگى اين سپاه به اين علّت كه انكار منكر نكردند و از اعمال زشت طلحه و زبير جلوگيرى به عمل نياوردند جايز بوده است، بنا بر اين آيا كشتن هر كسى كه انكار منكر نكند رواست عبد الحميد بن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه پاسخ داده است كه: كشتن آنان جايز بوده، زيرا آنها اعتقاد داشته اند كشتارهايى كه به دست اين بيعت شكنان انجام گرفته مباح بوده، در حالى كه خداوند چنين اعمالى را حرام فرموده است لذا اين اعتقاد آنها به منزله اعتقاد به مباح بودن زنا و جواز شرب خمر مى باشد.

قطب راوندى كه يكى ديگر از شارحان نهج البلاغة مى باشد گفته است: جواز قتل آنها به سبب اين است كه آنان داخل در عموم آيه شريفه: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا...» بوده و از مصاديق آن مى باشند، زيرا آنها با خدا و پيامبرش (ص) به جنگ برخاستند و جنگ با على (ع) جنگ با پيامبر (ص) است، چنان كه آن حضرت فرموده است: حربك يا علىّ حربي ديگر اين كه در زمين به ايجاد فساد و تباهى پرداختند، ابن ابى الحديد به اين پاسخ اعتراض كرده گفته است: اشكال در جواز قتل همه سپاهيان است به جرم اين كه از كشتن يك تن مسلمان جلوگيرى نكردند، و تعليلى كه در سخن امام (ع) براى روا بودن اين امر شده، عدم انكار منكر است نه شمول آيه شريفه.

آنچه من در اين باره مى گويم اين است كه پاسخ دوّم قويتر و پاسخ نخستين ضعيف است، زيرا اگر چه كشتن كسى كه معتقد به مباح بودن آنچه حرمت آن از ضروريّات دين است مانند زنا و شرب خمر، واجب است ليكن نمى توانم بگويم اين وجوب شامل كسى است كه از طريق تأويل آيات، محرّماتى از دين را حلال بداند مانند وجوب كشتن اين سپاهيان به سبب كشتارى كه كرده و طغيانى كه مرتكب شده اند، زيرا اگر چه فساد اعمال آنها روشن و مسلّم است ليكن همه اين كارها را بر اساس تأويلاتى كه براى خود داشته اند به جا آورده اند بنا بر اين تفاوت ميان اعتقاد به حلال بودن شرب خمر و زنا، و اعتقاد اينها به مباح بودن آنچه مرتكب شده اند روشن است.

امّا اعتراضى كه بر پاسخ دوّم شده نيز ضعيف است، زيرا در پاسخ اين معترض مى توان گفت: اگر يك تن مسلمان بى گناه از روى عمد به وسيله يكى از افراد سپاهى كشته شود و ديگر افراد اين سپاه حضور داشته و با وجود قدرت، از اين عمل زشت جلوگيرى نكنند، خود دارى آنها نشانه رضاى خاطر آنان بوده و كسى كه راضى به قتل ديگرى است شريك قاتل اوست، بويژه اگر همنشين و يار و همكار او باشد، مانند همبستگى و يك پارچگى كه در ميان سپاهيان برقرار است، امّا خروج و سركشى اين سپاه بر ضدّ امام عادل به منزله جنگ با خدا و پيامبر (ص) است و كشتن كارگزار آن حضرت و خازنان بيت المال و تاراج آن، و ايجاد تفرقه و اختلاف ميان مسلمانان و به تباهى كشانيدن نظام اجتماعى آنان همان سعى در فساد بر روى زمين است كه مدلول آيه شريفه مى باشد.

فرموده است: دع... تا آخر.

يعنى: اگر تنها يك تن از مسلمانان به دست آنها كشته شده بود قتل همگى آنان براى من روا بود چه رسد به اين كه به اندازه عدّه اى كه به همراه آنها وارد بصره شدند، از مسلمانان كشته اند، كلمه ما در جمله: دع ما أنّهم، زايده است، و اين شباهت و همگونى در اين جا از نظر كثرت كشتار مسلمانها به وسيله آنهاست، و سخن امام (ع) درست است زيرا آنها جمعيّت بسيارى از دوستان آن حضرت و نگهبانان بيت المال را كشتند، و چنان كه ذكر شد و امام (ع) در گفتار خود بدان اشاره فرمود، برخى را از طريق غدر و پيمان شكنى و بعضى را پس از اسارت و شكنجه و آزار به قتل رسانيدند. و توفيق از خداوند است.

شرح مرحوم مغنیه

فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كما تجرّ الأمة عند شرائها، متوجّهين بها إلى البصرة، فحبسا نساءهما في بيوتهما، و أبرزا حبيس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لهما و لغيرهما في جيش ما منهم رجل إلّا و قد أعطاني الطّاعة و سمح لي بالبيعة طائعا غير مكره فقدموا على عاملي بها و خزّان بيت مال المسلمين و غيرهم من أهلها. فقتلوا طائفة صبرا، و طائفة غدرا. فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين إلا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جرّه، لحلّ لي قتل ذلك الجيش كلّه إذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا يد. دع ما أنّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتى دخلوا بها عليهم.

اللغة:

المراد بحرمة رسول اللّه، و حبيس رسول اللّه (ص) زوجته. و الأصل في معنى الصبر الحبس، و القتل صبرا: القتل بعد الحبس. و الغدر: الخيانة.

و العدة- بضم العين- الاستعداد، و بكسرها العدد و الجماعة.

الإعراب:

طائعا حال من الضمير في سمح، و غير مكره صفة مؤكدة لطائع، و صبرا و غدرا مفعول مطلق لقتلوا مبينا للنوع مثل جلست القرفصاء، و رجلا مفعول يصيبوا، و معتمدين حال من واو يصيبوا. و دع ما انهم «ما» زائدة.

المعنى:

(فخرجوا يجرمون- الى- البصرة). أخرج طلحة و الزبير أم المؤمنين عائشة من خدرها، و أركباها الجمل ليؤدي مهمة قميص عثمان الذي نشره معاوية في بلاد الشام لكسب الأصوات، و على الأصح لكسب السيوف و الرماح ضد جماعة المسلمين، و كانت هذه أول بدعة في الإسلام و تليها الشهادة بأن الكلاب النابحة على الجمل ليست كلاب حوأب.

(و حبسا نساءهما- الى- لغيرهما). ضمير التثنية للزبير و طلحة اللذين تجرءا على إخراج عائشة من خدرها: و أظهراها للملأ. و أبقى كل منهما زوجته في الخدر. و وصف الإمام عائشة بالحبيس لقوله تعالى: «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى - 33 الأحزاب» أو لأنها محبوسة عن الرجال بعد رسول اللّه (ص).

(في جيش- الى- عذرا). كل أصحاب الجمل كان قد بايع الإمام، أو رضي ببيعته، القائد منهم و المقود، ثم نكثوا و أعلنوا عليه الحرب، و أسروا عامله على البصرة عثمان بن حنيف و نكلوا به و مثلوا، و قتلوا من المسلمين خلقا كثيرا على حد ما قال ابن أبي الحديد، قتلوا بعضهم صبرا، و بعضهم غدرا، و الأول القتل بعد الحبس أو الأسر، و الثاني القتل خيانة للدين و الضمير. (فو اللّه لو لم يصيبوا- الى- كله). يقسم الإمام بأن جيش الجمل بأكمله يستحق القتل لو قتلوا عن قصد رجلا واحدا، و علل ذلك بقوله: (اذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا بيد). و تساءل الشارحون و غيرهم حول هذا التعليل و قالوا: هل يجوز قتل من لم ينكر المنكر مع تمكنه من الانكار.

و أجاب البعض بأنه يجوز شرعا قتل الساكت عن إنكار المنكر مع القدرة عليه.

و قال آخر: مراد الإمام أن من اعتقد جواز القتل بغير الحق فقد أنكر ضرورة دينية. و من البداهة ان هذا مرتد، و المرتد مباح الدم.. و في كل من الجوابين نظر، لأنه ما من عاقل يحبذ و يحلل القتل بلا جريمة، و أيضا الفقهاء لا يستحلون دم الساكت عن المنكر، و ان استطاع الانكار.. و الأولى في الجواب أن يقال ان الإمام يتحدث عن الذين شقوا عصا الطاعة بخروجهم على إمام الزمان ظلما و عدوانا، و قطعوا الطريق للإفساد في الأرض، فإذا قتل بعض هؤلاء مسلما بريئا، و رضي بعضهم الآخر، و لم يدفع مع قدرته على الدفع، فقد حل قتل الجميع بلا استثناء.

و إن قال قائل: من خرج على إمام زمانه يحل قتله على كل حال، أفسد في الأرض، أم لم يفسد. قلنا في جوابه: كلا، لأن مفهوم الخروج على إمام الزمان لا يتحقق شرعا و لا عرفا إلا بالإفساد، أما مجرد عدم السمع و الطاعة فهو ذنب، و لكنه ليس بخروج، و لا تجري عليه أحكامه.

(دع ما انهم قتلوا من المسلمين إلخ).. إن أصحاب الجمل لم يكتفوا بقتل واحد، بل قتلوا ما يضاهي عددهم أو يزيد. و تقدم الكلام عن أصحاب الجمل مرات، و في شرح خطب كثيرة. و من أراد التفصيل من الوجهة التاريخية فعليه بشرح ابن أبي الحديد، فقد أطنب هنا و أطال.

شرح منهاج البراعة خویی

و منها في ذكر أصحاب الجمل: فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كما تجرّ الأمة عند شرائها متوجّهين بها إلى البصرة فحبسا نسائهما في بيوتهما و أبرزا حبيس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لهما و لغيرهما في جيش ما منهم رجل إلّا و قد أعطاني الطّاعة و سمح لي بالبيعة طائعا غير مكره فقدموا على عاملي بها، و خزّان بيت مال المسلمين و غيرهم من أهلها و قتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين إلّا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جرّه، لحلّ لي قتل ذلك الجيش كلّه إذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا بلسان و لا يد، دع ما أنّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتي دخلوا بها عليهم.

اللغة

(سمح) الرّجل من باب منع سماحا و سماحة جاد و كرم.

الاعراب

في نسخة الشّارح المعتزلي: فو اللّه أن لو لم يصيبوا. قال الشّارح فأن زايدة و يجوز أن يكون مخفّفة من الثّقيلة، و جملة لحلّ لي جواب للقسم استغنى به عن جواب الشرط لقيامه مقامه كما في قوله تعالى: وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ و قولك و اللّه لو جئتني لجئتك، فاللّام جواب القسم لا جواب لو قال نجم الأئمة إذا تقدّم القسم أوّل الكلام ظاهرا أو مقدّرا و بعده كلمة الشرط سواء كانت أن أو لو أو لولا أو اسم الشرط فالأكثر و الأولى اعتبار القسم دون الشرط فيجعل الجواب للقسم، و ما في قوله دع ما أنّهم زايدة كما في قوله تعالى: فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ و مِمَّا خَطِيئاتِهِمْ و مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ و قيل: إنّها نكرة و المجرور بدل منها.

المعنى

الفصل الثالث منها في ذكر أصحاب الجمل و التنبيه على ضلالهم

(فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله) أى حرمه و هو في الأصل ما لا يحلّ انتهاكه، و كنّى به هنا عن زوجته عايشة (كما تجرّ الأمة عند شرائها) أى بيعها و وجه الشبه أنّ بايع الأمة يجرّها من بلد إلى بلد و يديرها في الأسواق و يعرضها على المشترين، فكذلك هؤلاء أخرجوها و أداروها في البلدان و شهّروها في الأصقاع لينالوا بذلك إلى ما راموه (متوجّهين بها إلى البصرة فحبسا) أى طلحة و الزبير (نسائهما في بيوتهما و أبرزا حبيس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) و هو أيضا كناية عنها و في ذلك أيضا من الدّلالة على فرط ضلالهما و خطائهما ما لا يخفى لأنّ الرّسول صلّى اللّه عليه و آله أمرها بالاحتباس في بيتها بمقتضى قوله تعالى: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى فهؤلاء مضافا إلى عدم رعايتهم لحرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و حمايتهم عن عرضه و مخالفتهم لأمره خالفوا أمر اللّه سبحانه و نبذوا كتابه وراء ظهورهم حيث أبرزاها (لهما و لغيرهما) من الناس (في جيش ما منهم رجل إلّا و قد أعطاني الطاعة و سمح) أى جاد (لي بالبيعة) و هذا إشارة إلى وجه ثان لضلالهم، و هو نقضهم للعهد بعد التوكيد و نكثهم للطاعة بعد البيعة.

و قوله: (طائعا غير مكره) من باب الاحتراس الّذي مرّ ذكره في ضمن المحسنات البديعية في ديباجة الشرح و الغرض إبطال توهّم كون بيعتهم على وجه الاكراه كما ادّعاه طلحة و الزبير حسبما عرّفه في شرح الكلام الثامن و غيره (فقدموا على عاملى بها) و هو عثمان بن حنيف الانصاري كان عامله يومئذ بالبصرة (و خزّان بيت مال المسلمين) و هم سبعون رجلا أو أربعمائة رجل كما في رواية أبي مخنف الاتية (و غيرهم من أهلها فقتلوا طائفة) منهم (صبرا).

قال شيخنا في الجواهر بعد قول المحقّق و يكره قتله أى الكافر صبرا لا أجد فيه خلافا لما في صحيح الحلبي عن الصّادق عليه السّلام لم يقتل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رجلا صبرا غير عقبة بن ابي معيط و طعن ابن ابي خلف فمات بعد ذلك ضرورة إشعاره بمرجوحيّته الّتي لا ينافيها وقوعه من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله المحتمل رجحانه لمقارنة أمر آخر على أنّ الحكم ممّا يتسامح في مثله. قال: و المراد بالقتل صبرا أن يقيّد يداه و رجلاه مثلا حال قتله و حينئذ فاذا اريد عدم الكراهة أطلقه و قتله و لعلّ هذا هو المراد ممّا فسّره به غير واحد بل نسبه بعض إلى المشهور من أنه الحبس للقتل.

و في القاموس: و صبر الانسان و غيره على القتل أن يحبس و يرمى حتّى يموت.

و أمّا ما قيل من أنّه التعذيب حتّى يموت أو القتل جهرا بين الناس أو التهديد بالقتل ثمّ القتل أو القتل و ينظر إليه آخر أو لا يطعم و لا يسقى حتّى يموت بالعطش و الجوع فلم أجد ما يشهد لها بل الأخير منها مناف لما سمعته من وجوب الاطعام و السقى.

و كيف كان فقد ظهر بذلك أنّ في قوله عليه السّلام فقتلوا طائفة صبرا من الدّلالة على عظم خطيئتهم ما لا يخفى لأنه إذا كان قتل الكفّار المحاربين بهذه الكيفية المخصوصة مكروها أو حراما على اختلاف تفسير الصّبر«» فكيف بالمؤمنين مضافا إلى أنّهم لم يقنعوا بذلك بل (و) قتلوا (طائفة) اخرى (غدرا) و قد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يجي ء كلّ غادر بامام يوم القيامة مائلا شدقه حتّى يدخل النّار.

و قال أمير المؤمنين عليه السّلام في حديث اصبغ بن نباته و هو يخطب على منبر الكوفة أيّها النّاس لولا كراهة الغدر لكنت من أدهى الناس الا إنّ لكلّ غدرة فجرة، و لكلّ فجرة كفرة الا و إنّ الغدر و الفجور و الخيانة في النّار هذا و سنقصّ عليك قتلهم طائفة صبرا و طائفة غدرا في ثاني التنبيهين الاتيين إنشاء اللّه.

ثمّ إنّه عليه السّلام لما أبدى العذر في قتالهم و وجوب قتلهم بثلاث كباير موبقة إحداها إخراجهم لحبيس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و هتكهم لناموسه، و ثانيتها نكثهم البيعة بعد سماحهم للطاعة، و ثالثها قتلهم للمسلمين صبرا و غدرا أقسم بالقسم البارّ بحلّيّة قتلهم ازاحة للشبهة عمّن كان في قلبه مرض فقال: (فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين إلّا رجلا واحدا معتمدين لقتله) أى معتمدين له (بلا جرم جرّه) أى بدون استحقاقه للقتل بجرم اجتراه (لحلّ لي قتل ذلك الجيش كلّه) هذا الكلام بظاهره يدلّ على جواز قتل جميع الجيش بقتل واحد من المسلمين معلّلا بقوله (إذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا يد) فيستفاد منه جواز قتل من ترك النهى عن المنكر مع التمكّن من إنكاره و دفعه.

فان قلت: أ فتحكمون بجواز ذلك حسبما يدلّ عليه ذلك الكلام قلت: نعم لأنّ الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر واجبان شرعا فالتارك لهما تارك للواجب و عامل للمنكر، فيجوز للامام عليه السّلام ردعه عنه بأيّ وجه أمكن كساير من ترك الواجبات و أتى بالمحرّمات فاذا علم من أوّل الأمر أنه لا يجدي في الرّدع إلّا القتل لجاز ذلك للامام اتّفاقا و ان اختلف الأصحاب في جواز ذلك أى القتل الذي هو آخر مراتب الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر لغيره عليه السّلام من دون اذنه و يدلّ على ما ذكرته من أنّ في ترك إنكار المنكر إخلال بالواجب و إقدام على المنكر ما رواه الصدوق (ره) في عقاب الأعمال مسندا عن مسعدة بن صدقة عن جعفر بن محمّد عن أبيه عليهما السّلام قال قال عليّ عليه السّلام: أيها الناس إنّ اللّه عزّ و جلّ لا يعذّب العامّة بذنب الخاصّة إذا عملت الخاصّة بالمنكر سرّا من غير أن تعلم العامّة، فاذا عملت الخاصّة بالمنكر جهارا فلم يغيّر ذلك العامّة استوجب الفريقان العقوبة من اللّه عزّ و جلّ.

و قال عليه السّلام: لا يحضرنّ أحدكم رجلا يضربه سلطان جائر ظلما و عدوانا و لا مقتولا و لا مظلوما إذا لم ينصره لأنّ نصرة المؤمن فريضة واجبة، فاذا هو حضره و العافية أوسع ما لم يلزمك الحجّة الحاضرة.

قال: و لما وقع التقصير في بني إسرائيل جعل الرّجل منهم يرى أخاه على الذنب فينهاه فلا ينتهى فلا يمنعه ذلك أن يكون أكيله و جليسه و شريبه حتّى ضرب اللّه عزّ و جلّ قلوب بعضهم ببعض و نزل فيهم القرآن حيث يقول عزّ و جلّ لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ، كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ» الاية.

و يدلّ على جواز قتل فاعل المنكر ما يأتي في أواخر الكتاب في ضمن كلماته القصار من قوله أيّها المؤمنون إنّه من رأى عدوانا يعمل به و منكرا يدعى إليه فأنكره بقلبه فقد سلم و برء، و من أنكره بلسانه فقد أجر و هو أفضل من صاحبه و من أنكره بالسّيف لتكون كلمة اللّه هي العليا و كلمة الظالمين السّفلى فذلك الّذي أصاب سبيل الهدى، و قام على الطريق و نوّر في قلبه اليقين و رواه في الوسايل من روضة الواعظين مرسلا و يدلّ عليه أخبار اخر لا حاجة بنا إلى روايتها.

فقد ظهر بذلك كلّه أنّ تعليله عليه السّلام حلّ قتل الجيش بحضورهم قتل المسلم من دون إنكار له و دفع عنه موافق بظاهره لاصول المذهب و لقواعد الشرع و لا حاجة إلى التوجيه و تمحّل التأويلات الّتي تكلّفها شراح النهج كالشارح المعتزلي و القطب الراوندي و الشارح البحراني و لا بأس بالاشارة إلى ملخّص كلامهم و التنبيه على ما يتوجّه عليهم فاقول: قال الشارح المعتزلي و يسئل عن قوله عليه السّلام لو لم يصيبوا إلّا رجلا واحدا لحلّ لي قتل ذلك الجيش بأسره لأنّهم حضروه فلم ينكروا فيقال أ يجوز قتل من لم ينكر المنكر مع تمكّنه من إنكاره.

و الجواب أنّه يجوز قتلهم لأنّهم اعتقدوا ذلك القتل مباحا فانّهم إذا اعتقدوا إباحته فقد اعتقدوا إباحة ما حرّم اللّه فيكون حالهم حال من اعتقد أنّ الزّنا مباح و أنّ شرب الخمر مباح.

و اعترض عليه الشارح البحراني بأنّ القتل و إن وجب على من اعتقد إباحة ما علم تحريمه من الدّين ضرورة كشرب الخمر و الزّنا فلم قلت أنّه يجب على من اعتقد إباحة ما علم تحريمه من الدّين بالتأويل كقتل هؤلاء القوم لمن قتلوا، و خروجهم لما خرجوا له فانّ جميع ما فعلوه كان بتأويل لهم و ان كان معلوم الفساد فظهر الفرق بين اعتقاد حلّ الخمر و الزّنا و بين اعتقاد هؤلاء لاباحة ما فعلوه انتهى أقول: و أنت خبير بما في هذا الجواب و الاعتراض كليهما من الضعف و الفساد: أما الجواب فلأنّ اعتقاد إباحة ما علم حرمته من الدّين ضرورة كقتل المسلم عمدا و إن كان مجوّزا للقتل البتّة إلّا أنّه عليه السّلام لم يعلّل جوازه بذلك، بل علّله بالحضور على قتل المسلم و عدم الانكار، و هو أعمّ من اعتقاد الاباحة و عدمه، و قد ظهر لك أنّ مجرّد ذلك كاف في جواز القتل من باب الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر و لا حاجة إلى التقييد أو التخصيص بصورة الاعتقاد مع عدم الداعي اليهما و كونهما خلاف الأصل.

و أما الاعتراض فلأنّ ملخّص كلام المعترض أنّ خروج الناكثين و قتلهم للمسلمين إنّما نشاء من زعمهم جواز ذلك و اعتقادهم حلّه لشبهة سنحت لهم و ان كان زعما فاسدا و اعتقادا كاسدا.

و فيه أوّلا منع كون خروجهم عن وجه الشبهة و التأويل و انما كان خروج خوارج النهروان بالتأويل و زعمهم الباطل حقّا و لذلك قال عليه السّلام في الكلام السّتين «لا تقتلوا الخوارج بعدي فليس من طلب الحقّ فأخطأه كمن طلب الباطل فأدركه» و ثانيا هب أنّ خروجهم كان بالتأويل و شبهة مطالبة دم عثمان ظاهرا و أمّا قتلهم للمسلمين فأىّ تأويل يتصوّر فيه مع أنّ المقتولين لم يكونوا قاتلي عثمان و لا من الحاضرين لقتله و لا ناصرين لقاتليه، و لم يقع بعد حرب الجمل عند قتلهم طائفة صبرا و طائفة غدرا فلم يكن قتلهم لهؤلاء إلّا عن محض البغى و العدوان و التعدّي و الطغيان، و متعمّدين فيه، فجاز قتلهم لذلك كما يجوز قتل معتقد حلّ الخمر و الزّنا.

اللّهمّ إلّا أن يقال: إنّ التأويل المتصوّر في قتلهم هو أنّهم لما زعموا أنّ أمير المؤمنين عليه السّلام بحمايته عن قتلة عثمان خلافته خلافة باطلة و إمامته إمامة جور و بيعة إمام الجور و متابعته باطلة لا جرم زعموا إباحة قتل خزّان بيت المال و من حذا حذوهم باعتبار كونهم من مبايعيه و متابعيه، مستحفظين لبيت المال لأجله عليه السّلام و حفظ بيت المال لأجل الامام الجائر إعانة الاثم على زعمهم الباطل فافهم جدّا. و بعد الغضّ عن جميع ذلك أقول: إنّ التأويل إذا كان معلوم الفساد حسبما اعترف به الشارح نفسه لم يبق موقع للتأمّل في جواز القتل، و لذلك أمر سبحانه بقتلهم و قتالهم مطلقا في قوله: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ.

و قال القطب الرّاوندي إن حلّ قتلهم لدخولهم في عموم قوله تعالى: إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا الاية.

و اعترض عليه الشارح المعتزلي بأنّه عليه السّلام علّل استحلال قتلهم بأنّهم لم ينكروا المنكر و لم يعلّل بعموم الاية.

و أورد عليه الشارح البحراني بأنّ له أن يقول إنّ قتل المسلم الذى لا ذنب له عمدا إذا صدر من بعض الجيش و لم ينكر الباقون مع تمكّنهم و حضورهم كان ذلك قرينة دالّة على الرضا من جميعهم و الراضى بالقتل شريك القاتل خصوصا إذا كان معروفا بصحبته و الاتّحاد به كاتّحاد بعض الجيش ببعض فكان خروج ذلك الجيش على الامام العادل محاربة للّه و رسوله، و قتلهم لعامله و خزّان بيت مال المسلمين و تفريق كلمة أهل المصر و فساد نظامهم سعى في الأرض بالفساد و ذلك عين مقتضى الاية.

أقول: أمّا ما قاله الراوندى فلا غبار عليه و أمّا اعتراض الشارح المعتزلي فلا وجه له لأنّه عليه السّلام و إن علّل استحلال القتل بالحضور و عدم الانكار و لم يعلّله لعموم الاية إلّا أنّ مال العلّتين واحد، و مقصود الراوندي التنبيه على أنّ مرجع العلّة المذكورة في كلامه إلى عموم الاية ففي الحقيقة التعليل بتلك العلّة تعليل بذلك العموم.

و هذا مما لا ريب فيه لظهور أنّ قتل خزّان بيت المال و إتلاف ما فيه من الأموال لم يكن إلّا من أجل نصبهم العداوة لأمير المؤمنين عليه السّلام و كونهم في مقام المحاربة معه، فيدخلون في عموم الاية.

لأنّ المراد بمحاربة اللّه و رسوله فيها هو محاربة المسلمين، جعل محاربتهم محاربة لهما تعظيما للفعل و تكريما للمسلم، فيجوز حينئذ قتلهم بحكم الاية.

بل و لو لم يكن المقتول منهم إلّا واحدا كما فرضه عليه السّلام في كلامه لجاز أيضا قتل جميع الجيش كلّهم لأنّ المفروض أنّ قتل ذلك الواحد إنّما كان محادّة للّه و رسوله و محاربة لوليّ المؤمنين و لمن ائتمّ به من المسلمين فحيث إنّ الباقين حضروا ذلك القتل و لم ينكروه و لم يدفعوا عنه مع تمكّنهم منه يكون ذلك كاشفا عن كونهم في مقام المحاربة أيضا.

و لعلّ هذا هو مراد الشارح البحراني بالايراد الّذي أورده على الشارح المعتزلي و إن كانت عبارته قاصرة عن تأدية المراد لظهور أنّ صدور قتل المسلم عن بعض الجيش مع حضور الاخرين و عدم إنكار منهم و إن كان قرينة على رضا الجميع بالقتل إلّا أنّ ذلك بمجرّده لا يكفى في جواز قتل الرّاضين حتّى ينضمّ إليه المقدّمة الاخرى أعني كون صدور القتل عن وجه المحاربة، و كون رضاهم بذلك كاشفا عن كونهم محاربين جميعا كما قلناه.

و على هذا فان كان مراده بقوله و الراضى بالقتل شريك القاتل هو ما ذكرناه فنعم الوفاق و إلّا فيتوجّه عليه أنّه إن أراد المشاركة في الاثم فهو مسلّم لما ورد في غير واحد من الرّوايات من أنّ الراضى بفعل قوم كالداخل فيهم، و أنّ العامل بالظلم و الراضى به و المعين به شركاء ثلاثة و أنّ من رضي أمرا فقد دخل فيه و من سخطه فقد خرج منه إلّا أنّ هذه المشاركة لا تنفعه في دفع الاعتراض.

و إن أراد المشاركة في جواز قتل الرّاضى كما يجوز قتل القاتل فهو على إطلاقه ممنوع لأنّ قتل القاتل بعنوان خطبه 172 نهج البلاغه بخش 3 القصاص جايز دون الراضي.

نعم يجوز قتله من باب الحسبة على ما قلنا و من أجل كونه في مقام المحاربة حسبما قاله الراوندي كما يجوز قتل القاتل بهذين الوجهين أيضا فافهم جيّدا هذا و لما نبّه عليه السّلام على جواز قتل الجيش جميعا بقتل واحد من المسلمين أردف ذلك بالتنبيه على مزيد استحقاقهم له من حيث إقدامهم على جمع كثير منهم فقال: (دع ما أنّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتي دخلوا بها عليهم).

تنبيهان

الاول

قال الشّارح المعتزلي بعد الفراغ من شرح الفصل الثّاني من هذه الخطبة ما هذه عبارته و اعلم أنّه قد تواترت الأخبار عنه عليه السّلام بنحو من هذا القول نحو قوله عليه السّلام ما زلت مظلوما منذ قبض اللّه رسوله صلّى اللّه عليه و آله حتّى يوم الناس هذا و قوله عليه السّلام أللّهمّ اجز قريشا فانّها منعتني حقّي و غصبتني أمري.

و قوله عليه السّلام فجزت قريشا عنّي الجوازي فانّهم ظلموني حقّي و اغتصبوني سلطان ابن امّي.

و قوله عليه السّلام و قد سمع صارخا ينادي أنا مظلوم فقال عليه السّلام هلّم فلنصرخ معا فانّي ما زلت مظلوما.

و قوله عليه السّلام و إنّه ليعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرّحى و قوله عليه السّلام أرى تراثي نهبا و قوله: اصفيا بانائنا و حملا الناس على رقابنا.

و قوله عليه السّلام: إنّ لنا حقّا إن نعطه نأخذه و ان نمنعه نركب أعجاز الابل و إن طال السرى.

و قوله عليه السّلام: ما زلت مستأثرا عليّ مدفوعا عمّا أستحقّه و أستوجبه.

قال الشارح و أصحابنا يحملون ذلك كلّه على ادّعائه الأمر بالأفضليّة و الأحقيّة و هو الحقّ و الصّواب فانّ حمله على الاستحقاق تكفير و تفسيق لوجوه المهاجرين و الأنصار لكنّ الاماميّة و الزيديّة حملوا هذه الأقوال على ظواهرها و ارتكبوا بها مركبا صعبا و لعمري إنّ هذه الألفاظ موهمة مغلبة على الظنّ ما يقوله القوم لكن تصفّح الأقوال يبطل ذلك الظنّ و يدرء ذلك الوهم فوجب أن يجرى مجرى الايات المتشابهات الموهمة ما لا يجوز على الباري فانّه لا نعمل بها و لا نعوّل على ظواهرها لأنّا لما تصفّحنا أدلّة العقول اقتضت العدول عن ظاهر اللّفظ و أن نحمل على التأويلات المذكورة في الكتب.

قال الشارح و حدّثني يحيى بن سعيد بن عليّ الحنبلي المعروف بابن عالية ساكن قطفثا بالجانب الغربي من بغداد واحد الشهود المعدلين بها قال كنت حاضرا عند الفخر إسماعيل بن عليّ الحنبلي الفقيه المعروف بغلام ابن المنى و كان الفخر إسماعيل هذا مقدّم الحنابلة ببغداد في الفقه و الخلاف و يشتغل بشي ء في علم المنطق و قد كان حلو العبارة و قد رأيته أنا و حضرت عنده و سمعت كلامه و توفّى سنة عشرة و ستّمأة.

قال ابن عالية و نحن عنده نتحدّث إذ دخل شخص من الحنابلة قد كان له دين على بعض أهل الكوفة فانحدر إليه يطالبه به و اتّفق أن حضره زيارة يوم الغدير و الحنبليّ المذكور بالكوفة و هذه الزيارة هي اليوم الثامن عشر من شهر ذي الحجّة و يجتمع بمشهد أمير المؤمنين عليه السّلام من الخلايق جموع عظيمة يتجاوز حدّ الاحصاء.

قال ابن عالية: فجعل الشيخ الفخر يسائل ذلك الشّخص ما فعلت ما رأيت هل وصل مالك إليك هل بقى منه بقيّة عند غريمك و ذلك الشخص يجاوبه حتّى قال له يا سيّدي لو شاهدت يوم الزيارة يوم الغدير و ما يجرى عند قبر عليّ بن أبي طالب عليه السّلام من الفضايح و الأقوال الشّنيعة و سبّ الصحابة جهارا بأصوات مرتفعة من غير مراقبة و لا خيفة.

فقال إسماعيل أيّ ذنب لهم و اللّه ما جراهم على ذلك و لا فتح لهم هذا الباب إلّا صاحب ذلك القبر، فقال ذلك الشخص: و من صاحب القبر قال: عليّ بن أبي طالب عليه السّلام قال: يا سيّدي هو الّذي سنّ لهم ذلك و علّمهم إيّاه و طرقهم إليه قال نعم و اللّه.

قال: يا سيّدي فان كان محقّا فما لنا نتولّى فلانا و فلانا و إن كان مبطلا فما لنا نتولّاه ينبغي أن نبرء إمّا منه أو منهما، قال ابن عالية فقام اسماعيل مسرعا و قال: لعن اللّه اسماعيل الفاعل ابن الفاعل إن كان يعرف جواب هذه المسألة و دخل دار حرمه و قمنا نحن فانصرفنا انتهى كلام الشارح.

أقول: قد مرّ في تضاعيف الشرح لا سيّما مقدّمات الخطبة الثالثة المعروفة بالشقشقيّة النّصوص الدالّة على خلافته عليه السّلام و بطلان خلافة غيره مضافا إلى الأدلّة العقليّة.

و العجب من الشارح المعتزلي أنّه بعد اعترافه بتواتر الأخبار الظاهرة في اغتصاب الخلافة و التظلّم و الشكوى من أئمة الجور كيف يصرفها عن ظواهرها من غير دليل و أيّ داع له الى الانحراف عن قصد السّبيل و لو كان هناك أقلّ دليل لتمسّك به مقدّم الحنابلة اسماعيل، و لم يعي عن الجواب، و لم يقم من مجلسه مسرعا إلى الذهاب، فحيث عجز عن جواب القائل ضاق به الخناق إلّا لعن نفسه بالفاعل ابن الفاعل.

ثمّ العجب من الشّارح أنه يعلّل ذلك تارة بأنّ حملها على ظواهرها يوجب تكفير وجوه الصّحابة و تفسيقها و هو كما ترى مصادرة على المدّعى، و اخرى بأنّ تصفّح الأقوال يبطل الظنّ الحاصل منها و ليت شعرى أىّ قول أوجب الخروج عن تلك الظواهر.

فان أراد قول أهل السنّة فليس له اعتبار و لا وقع له عند اولي الأبصار و إن أراد قول من يعوّل على قوله من النبيّ المختار و آله الأطهار فعليه البيان و علينا التسليم و الاذعان، مع أنّا قد تصفّحنا كتب التواريخ و السّير و الأخبار و الأثر فما ظفرنا بعد إلى الان على خبر واحد معتبر و لا حديث صحيح يؤثر بل الأحاديث الصحيحة النبويّة و غير النبويّة العاميّة و الخاصيّة على بطلان دعويهم متظافرة و إبطال خلافة الخلفاء متواترة متظاهرة.

و قياس ظواهر تلك الرّوايات على الايات المتشابهات قياس مع الفارق لا يقيسها إلّا كلّ بايد ناهق، لقيام الأدلّة القاطعة من العقل و النقل على وجوب تأويل هذه الايات و قيامها على لزوم تعويل ظواهر تلك الروايات.

و كفى بذلك شهيدا فضلا عن غيره ممّا تقدّم و يأتي و حديث الثقلين و خبر الحقّ مع عليّ و عليّ مع الحقّ المعروف بين الفريقين و رواية ورود الامّة على النبيّ صلّى اللّه عليه و آله على خمس رايات و افتراق الامّة على ثلاث و سبعين فرقة كلّها في النار غير واحدة.

و نعم ما قيل:

  • إذا افترقت في الدّين سبعين فرقةو نيفا كما قد جاء في واضح النقل
  • و لم يك منهم ناجيا غير واحدفبيّن لنا يا ذا النباهة و الفضل
  • أ في الفرقة الهلّاك آل محمّدأم الفرقة الناجون أيّهما قل لي
  • فان قلت هلّاكا كفرت و إن نجوافلما ذا قدّم الغير بالفضل

التنبيه الثاني

في ذكر خروج عائشة و طلحة و الزبير الى البصرة، و قتلهم طائفة من المسلمين فيها صبرا و طائفة غدرا توضيحا لما أشار عليه السّلام إليه في كلامه و تفصيلا لما أجمله.

فأقول: روى الشارح المعتزلي عن أبي مخنف أنّه قال: حدّثنا إسماعيل بن خالد عن قيس بن أبي حازم و روى الكلبيّ عن أبي صالح عن ابن عبّاس و روى جرير ابن يزيد عن عامر الشعبي، و روى محمّد بن إسحاق عن حبيب بن عمير قالوا جميعا لمّا خرجت عائشة و طلحة و الزّبير من مكّة إلى البصرة طرقت ماء الحوأب«» و هو ماء لبني عامر بن صعصعة فنبحهم الكلاب فنفرت صعاب إبلهم فقال قائل لعن اللّه الحوأب ما أكثر كلابها.

فلمّا سمعت عائشة ذكر الحوأب قالت: أ هذا ماء الحوأب قالوا نعم، فقالت: ردّوني ردّوني، فسألوها ما شأنها ما بدا لها فقالت: إنّي سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: كأنّى بكلاب ماء يدعا الحوأب قد نبحت بعض نسائي ثمّ قال صلّى اللّه عليه و آله لي: يا حميراء إيّاك أن تكونيها.

فقال لها الزبير مهلا يرحمك اللّه فانا قد جزنا ماء الحوأب بفراسخ كثيرة، فقالت: أ عندك من يشهد أنّ هذه الكلاب النابحة ليست على ماء الحوأب فلفق لها الزبير و طلحة خمسين أعرابيا جعلا لهم جعلا فحلفوا لها و شهدوا أنّ هذا الماء ليس بماء الحوأب فكانت هذه أوّل شهادة زور في الاسلام.

أقول: بل أوّل شهادة الزور في الاسلام ما وقعت يوم السقيفة حيث شهد منافقوا- قريش لأبي بكر بأنهم سمعوا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أنه يقول: إنّ اللّه لم يكن ليجمع لنا أهل البيت النبوّة و الخلافة حسبما تقدّم في المقدّمة الثالثة من مقدّمات الخطبة الشقشقيّة من غاية المرام من كتاب سليم بن قيس الهلالي.

قال أبو مخنف: و حدّثنا عصام بن قدامة عن عكرمة عن ابن عبّاس أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال يوما لنسائه و هنّ عنده جميعا ليت شعري أيّتكن صاحبة الجمل الأدبب تنبحها كلاب الحوأب يقتل عن يمينها و شمالها قتلى كثير كلّهم في النّار و تنجو بعد ما كادت.

قال الشارح المعتزلي: قلت: أصحابنا المعتزلة يحملون قوله و تنجو على نجاتها من النار و الاماميّة يحملون ذلك على نجاتها من القتل و محملنا أرجح لأنّ لفظة في النار أقرب إليه من لفظة القتلى و القرب معتبر في هذا الباب ألا ترى أنّ نحاة البصريين أعملوا أقرب العاملين نظرا إلى القرب.

أقول: لا أدرى ما ذا يريد الشّارح من ذكر الاختلاف في محمل الحديث و ترجيح محمل المعتزلة على محمل الامامية فان كان مقصوده بذلك الردّ على الامامية لتمسّكهم به على كون عايشة في النار حيث حملوا النجاة فيه على النجاة من القتل دون النّار ففيه أنّ الاماميّة لم يتمسّكوا به أبدا على كونها فيها لأنّ قوله صلّى اللّه عليه و آله كلّهم في النّار راجع الى المقتولين عن اليمين و الشمال لا ربط له بها بوجه حتّى يتمسّكوا به بل دليلهم على ذلك مضافا الى أخبارهم الكثيرة هو خروجها و بغيها على الامام العادل، و الخوارج و البغاة كلّهم في النار و عليه أيضا بناء المعتزلة كما صرّح به الشارح في ديباجة شرحه و إن توهّموا خروجها مع طلحة و الزبير من هذه الكلّية لدليل فاسد.

و إن كان مقصوده به اثبات نجاة عائشة من النار ففيه أنّه لا ينهض لاثباتها لأنّ قوله صلّى اللّه عليه و آله «تنجو بعد ما كادت» يحتاج إلى إضمار المتعلّق و لفظة في النار و إن كانت أقرب إليه لكنّ القرب اللّفظي لا يكفى في جعل متعلّقه النّار بل المدار في أمثال المقام على القرب الاعتباري، و غير خفيّ على المنصف الخبير بأساليب «ج 9» الكلام أنّ المتبادر من اطلاق العبارة هو أنّ المتعلّق لفظة من القتل، و سوق الكلام أيضا يفيد ذلك.

و ذلك لأنّه لمّا أخبر بأنه عليه السّلام يقتل عن يمينها و شمالها قتلى كثير و كان هناك مظنّة إصابة القتل إليها لقربه منها و إشرافها عليه، استدرك بقوله و تنجو بعد ما كادت، و هذا بخلاف قوله كلّهم في النّار فانّه لم يكن موهما لشمولها حتّى يحتاج إلى الاستدراك. فانقدح من ذلك أنّ الظاهر من مساق الكلام مضافا إلى التبادر عرفا هو أنّ المراد منه النجاة من القتل لا النجاة من النار كما يقوله المعتزلة.

و على التنزّل و المماشاة أقول: غاية الأمر أنّ اللّفظ مجمل محتمل للأمرين فلا يكافؤ الأدلّة القاطعة المسلّمة عند أصحابنا و المعتزلة على كون البغاة جميعهم في النار، و لا يجوز رفع اليد عن عموم تلك الأدلّة و تخصيصها بهذا اللّفظ المجمل و العجب من الشارح أنه يستدلّ على مسألة اصولية كلاميّة بمسألة نحوية مع أنّ المسألة النحويّة أيضا غير مسلّمة عند علماء الأدبيّة و البصريّون و إن أعملوا أقرب العاملين نظرا إلى القرب لكنّ الكوفيّين اعملوا الأوّل منهما نظرا إلى السبق قال ابن مالك:

  • إن عاملان اقتضيا في اسم عملقبل فللواحد منهما العمل
  • فالثاني أولى عند أهل البصرةو اختار عكسا غيرهم ذا أسرة

هذا كلّه على ما يقتضيه النظر الجليّ، و أمّا ما يقتضيه النظر الدّقيق فهو حمل الحديث على ما يقوله أصحابنا الامامية و بطلان محمل المعتزلة، و ذلك لأنّ قوله عليه السّلام «و تنجو بعد ما كادت» يفيد نجاتها بعد قربها، فان اريد بها النجاة من القتل بعد القرب منه كما يقوله الاماميّة فلا غبار عليه، و إن اريد النجاة من النّار فلا يصحّ لأنّ نجاتها منها على زعم المعتزلة كانت بسبب التوبة و لازم ذلك أنّها قبل التوبة كانت هالكة واقعة في النار أعني الاستحقاق بالفعل لها، و وقوعها فيها غير قربها منها، كما هو مفاد قوله: بعد ما كادت. و الحاصل أنّ القرب من النار كما هو مضمون الرواية على قول المعتزلة ينافي الكون فيها على ما هو لازم محملهم فافهم جيّدا.

هذا كلّه على تسليم صحّة متن الحديث و إلّا فأقول: الظاهر أنّه وقع فيه سقط من الرواة عمدا أو سهوا أو من النساخ كما يدلّ عليه ما فى البحار عن المناقب لابن شهر آشوب قال: ذكر ابن الأعثم في الفتوح، و الماوردي في أعلام النبوّة، و شيرويه في الفردوس، و أبو يعلي في المسند، و ابن مردويه في فضايل أمير المؤمنين، و الموفّق في الأربعين، و شعبة و الشعبي و سالم بن أبي الجعد في أحاديثهم و البلاذرى و الطبري في تاريخهما أنّ عايشة لمّا سمعت نباح الكلاب قالت أيّ ماء هذا فقالوا الحوأب قالت إنّا للّه و إنّا إليه راجعون إنّي لهيه قد سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عنده نساؤه يقول: ليت شعري أيّتكنّ تنبحها كلاب الحوأب.

و في رواية الماوردى أيتكنّ صاحبة الجمل الأدبب تخرج فتنبحها كلاب الحوأب يقتل من يمينها و يسارها قتلي كثير و تنجو بعد ما كادت تقتل و هذه الرّواية كما ترى صريحة في أنّ نجاتها من القتل.

و بعد هذا كلّه فغير خفيّ عليك أنّ ما تكلّفه الشارح في إنجائها من النار فانّما يجرى في حقّها فقط، و ليت شعرى ما ذا يقول في حقّ طلحة و الزبير فانّ مذهبه وفاقا لأصحابه المعتزلة نجاتهما أيضا مثلها مع أنّ الرواية كما ترى مصرّحة بأنّ كلّهم في النّار و لا شكّ في شمول هذه القضية الكلّية للرّجلين فان زعم استثنائهما أيضا من هذه الكلّية بدليل منفصل مثل حديث العشرة أو ما دلّ على توبتهما فقد علمت في شرح بعض الخطب السابقة المتقدّمة فساده بما لا مزيد عليه، هذا فلنرجع إلى ما كنا فيه.

قال أبو مخنف حدّثني الكلبي عن أبي صباح عن ابن عبّاس أنّ طلحة و الزبير أغذا السّير لعايشة حتّى انتهوا إلى حفر أبي موسى الأشعرى و هو قريب من البصرة و كتبا إلى عثمان بن حنيف الأنصاري و هو عامل عليّ عليه السّلام على البصرة أن اخل لنا دار الامارة.

فلمّا وصل كتابهما إليه بعث إلى الأحنف بن قيس فقال له: إنّ هؤلاء القوم قدموا علينا و معهم زوجة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و النّاس إليها سراع كما ترى، فقال الأحنف إنّهم جاؤك بها للطلب بدم عثمان و هم الّذين ألبّوا على عثمان الناس و سفكوا دمه و أراهم و اللّه لا يزالونا حتّى يلقوا العداوة بيننا و يسفكوا دمائنا و أظنّهم و اللّه سيركبون منك خاصّة ما لا قبل لك به و إن لم تتأهّب لهم بالنّهوض إليهم فيمن معك من أهل البصرة فانّك اليوم الوالي عليهم و أنت فيهم مطاع فسر إليهم بالناس و بادرهم قبل أن يكونوا معك في دار واحدة فيكون الناس أطوع منهم لك.

فقال عثمان بن حنيف: الرأى ما رأيت لكنّني أكره أن أبدهم به و أرجو العافية و السّلامة إلى أن يأتيني كتاب أمير المؤمنين عليه السّلام و رأيه فأعمل به.

ثمّ أتاه بعد الأحنف حكيم بن جبلة العبدى فأقرأه كتاب طلحة و الزبير فقال له مثل قول الأحنف و أجابه عثمان مثل جوابه للأحنف فقال له حكيم: فأذن لي حتّى أسير اليهم بالنّاس فان دخلوا في طاعة أمير المؤمنين عليه السّلام و إلّا فانابذهم على سواء.

فقال عثمان: لو كان ذلك رأى لسرت إليهم بنفسي قال حكيم: أما و اللّه إن دخلوا عليك هذا المصر لتنقلنّ قلوب كثير من النّاس إليه و يزيلنّك عن مجلسك هذا و أنت أعلم، فأبى عليه عثمان.

قال: و كتب عليّ إلى عثمان لمّا بلغه مشارفة القوم البصرة: من عبد اللّه عليّ أمير المؤمنين إلى عثمان بن حنيف فأمّا بعد: فانّ البغاة عاهدوا اللّه ثمّ نكثوا و توجّهوا إلى مصرك و ساقهم الشيطان لطلب ما لا يرضى اللّه به و اللّه أشدّ باسا و أشدّ تنكيلا فاذا قدموا عليك فادعهم إلى الطاعة و الرجوع إلى الوفاء بالعهد و الميثاق الّذي فارقونا عليه فان أجابوا فأحسن جوارهم ما داموا عندك و إن أبوا إلّا التمسّك بحبل النكث و الخلاف فناجزهم حتّى يحكم اللّه بينك و بينهم و هو خير الحاكمين و كتبت كتابي هذا إليك من الرّبذة و أنا معجّل المسير اليك إنشاء اللّه و كتب عبيد اللّه بن أبي رافع في سنة ستّ و ثلاثين. قال: فلمّا وصل كتاب عليّ عليه السّلام إلى عثمان أرسل إلى أبي الأسود الدّئلي و عمران بن الحصين الخزاعي فأمرهما أن يسيرا حتّى يأتياه بعلم القوم و ما الّذي أقدمهم.

فانطلقا حتّى اذا أتيا حفر أبي موسى و به معسكر القوم فدخلا على عايشة فسألاها و وعظاها و أذكراها و ناشداها اللّه فقالت لهما ألقيا طلحة و الزبير.

فقاما من عندها و لقيا الزّبير فكلّماه فقال لهما: إنّا جئنا للطلب بدم عثمان و ندعو النّاس الى أن يردّوا أمر الخلافة شورى ليختار النّاس لأنفسهم فقالا له: إنّ عثمان لم يقتل بالبصرة ليطلب دمه فيها و أنت تعلم قتلة عثمان من هم و أين هم و أنّك و صاحبك و عايشة كنتم أشدّ الناس عليه و أعظمهم إغراء بدمه فأقيدوا من أنفسكم و أمّا إعادة أمر الخلافة شورى فكيف و قد بايعتم عليّا عليه السّلام طائعين غير مكرهين و أنت يا أبا عبد اللّه لم تبعد العهد لقيامك دون هذا الرّجل يوم مات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و أنت آخذ قائم سيفك تقول ما أحد أحقّ بالخلافة منه و لا أولى بها منه، و امتنعت من بيعة أبي بكر فأين ذلك الفعل من هذا القول فقال لهما: اذهبا فألقيا طلحة.

فقاما إلى طلحة فوجداه خشن الملمس شديد العريكة قويّ العزم في إثارة الفتنة و إضرام نار الحرب، فانصرفا إلى عثمان بن حنيف فأخبراه و قال له أبو الأسود:

  • يا بن حنيف قد أتيت فانفرو طاعن القوم و جالد و اصبر

و ابرز لها مستلهما و شمّر

فقال ابن حنيف: اى و ربّ الحرمين لأفعلنّ و أمر مناديه فنادى في الناس السلاح السلاح، فاجتمعوا إليه.

قال أبو مخنف: و أقبل القوم فلما انتهوا إلى المربد قام رجل من بني جشم فقال أيها الناس أنا فلان الجشمي و قد أتاكم هؤلاء القوم فان كانوا أتوكم خائفين لقد أتوكم من المكان الّذي يأمن فيه الطير و الوحش و السباع و إن كانوا انما أتوكم للطلب بدم عثمان فغيرنا ولى قتله فأطيعوني أيها الناس و ردّوهم من حيث أقبلوا فانكم إن لم تفعلوا لم تسلموا من الحرب الضروس و الفتنة الصماء الّتى لا تبقى و لا تذر، قال: فحصبه ناس من أهل البصرة فأمسك.

قال: و اجتمع أهل البصرة إلى المربد حتّى ملاؤه مشاة و ركبانا فقام طلحة و أشار إلى الناس بالسكوت ليخطب فسكتوا بعد جهد فخطب خطبة ذكر فيها قتل عثمان و حرّض الناس على الطلب بدمه، و على جعل أمر الخلافة شورى.

ثمّ قام الزبير فتكلّم بمثل كلام طلحة فقام إليهما ناس من أهل البصرة فقالوا لهما: ألم تبايعا عليّا عليه السّلام فيمن بايعه ففيم بايعتما ثمّ نكثتما فقالا، ما بايعناه و لا لأحد في أعناقنا بيعة و إنّما استكرهنا على بيعته.

فقال ناس: قد صدقا و أحسنا القول و قطعنا بالصواب، و قال ناس ما صدقا و لا أصابا في القول حتّى ارتفعت الأصوات.

قال: ثمّ أقبلت عايشة على جملها فنادت بصوت مرتفع: أيّها الناس أقلّوا الكلام و اسكتوا: فأسكت الناس لها فقالت في جملة كلام تحرّضهم فيه على القتال و الاجلاب على قتلة عثمان: ألا إنّ عثمان قتل مظلوما فاطلبوا قتلته فاذا ظفرتم بهم فاقتلوهم ثمّ اجعلوا الأمر شورى بين الرّهط الّذين اختارهم عمر بن الخطّاب و لا يدخل فيهم من شرك في دم عثمان.

قال: فماج الناس و اختلطوا فمن قائل يقول القول ما قالت و من قائل يقول و ما هى و هذا الأمر إنّما هي امرأة مأمورة بلزوم بيتها، و ارتفعت الأصوات و كثر اللغط حتى تضاربوا بالنعال و تراموا بالحصى.

ثمّ إنّ النّاس تمايزوا فصاروا فريقين فريق مع عثمان بن حنيف و فريق مع عايشة و أصحابها.

قال أبو مخنف: حدّثنا الأشعث عن محمّد بن سيرين عن أبي الجليل قال: لمّا نزل طلحة و الزّبير المربد أتيتهما فوجدتهما مجتمعين فقلت لهما ناشدتكما اللّه و صحبة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما الّذي أقدمكما أرضنا هذه فلم يتكلّما فأعدت عليهما فقالا بلغنا أنّ بأرضكم هذه دنيا فجئنا نطلبها.

قال الشارح المعتزلي: و قد روى قاضي القضاة في كتاب المغني عن وهب بن جرير قال: قال رجل من أهل البصرة لطلحة و الزّبير، إنّ لكما فضلا و صحبة فأخبراني عن مسيركما هذا و قتالكما أ شي ء أمركما به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أم رأى رأيتماه فأمّا طلحة فسكت فجعل ينكت الأرض، و أمّا الزبير فقال: ويحك حدّثنا أنّ ههنا دراهم كثيرة فجئنا لنأخذ منها.

قال الشارح: و جعل قاضي القضاة هذا الخبر حجّة في أنّ طلحة تاب و إنّ الزّبير لم يكن مصرّا على الحرب.

قال: و الاحتجاج بهذا الخبر على هذا المعنى ضعيف و إن صحّ هو و ما قبله إنّه لدليل على حمق شديد، و ضعف عظيم و نقص ظاهر، و ليت شعري ما الّذي أخرجهما إلى هذا القول و إذا كان هذا في أنفسهما فهلّا كتماه.

أقول: أمّا اعتبار الخبرين فلا غبار عليه لاعتضادهما بأخبار اخر في هذا المعنى، و أمّا دلالتهما على حمق الرّجلين كما قاله الشارح فلا خفاء فيه، و أمّا سكوت طلحة و نكته الأرض فلأنّه لما رأى أنّ السائل لا يبقى و لا يذر و لم يكن له عن الجواب محيص و لا مفرّ فبهت الذي كفر، و أمّا الزبير فأعمى اللّه قلبه و أجرى مكنون خاطره على لسانه إبانة عن انحطاط مقامه، و دناءة شأنه.

قال أبو مخنف: فلمّا أقبل طلحة و الزّبير المربد يريدان عثمان بن حنيف فوجداه و أصحابه قد أخذوا بأفواه السّكك فمضوا حتّى انتهوا إلى موضع الدّباغين فاستقبلهم أصحاب ابن حنيف فشجرهم طلحة و الزبير و أصحابهما بالرّماح فحمل عليهم حكيم بن جبلة فلم يزل و أصحابه يقاتلونهم حتّى أخرجوهم من جميع السكك و رماهم النساء من فوق البيوت بالحجارة.

فأخذوا إلى مقبرة ابن بني مازن فوقفوا بها مليّا حتّى ثابت إليهم خيلهم ثمّ أخذوا على مسناة البصرة حتّى انتهوا إلى الرابوقة ثم أتوا سبخة دار البرزق فنزلوها.

قال: و أتاهما عبد اللّه بن حكيم لما نزلا السبخة بكتب كانا كتباها إليه فقال: لطلحة: يا با محمّد أما هذه كتبك قال: بلى، قال: فكتبت أمس تدعونا إلى خلع عثمان و قتله حتّى إذا قتلته أتيتنا ثائرا بدمه فلعمرى ما هذا رأيك لا تريد إلّا هذه الدّنيا مهلا إذا كان هذا رأيك فلم قبلت من عليّ عليه السّلام ما عرض عليك من البيعة فبايعته طائعا راضيا ثمّ نكثت بيعتك ثمّ جئت لتدخلنا في فتنتك.

فقال: إنّ عليّا دعاني إلى البيعة بعد ما بايع فعلمت أنّي لو لم أقبل ما عرضه علىّ لم يتمّ لي ثمّ يغرى لي من معه.

قال: ثمّ أصبحا من غد فصفّا للحرب و خرج عثمان بن حنيف إليهما في أصحابه فناشدهما اللّه و الاسلام و أذكرهما بيعتهما عليّا عليه السّلام فقالا نحن نطلب بدم عثمان فقال لهما و ما أنتما و ذاك اين بنوه اين بنو عمّه الّذينهم أحقّ به منكم كلّا و اللّه و لكنكما حسدتماه حيث اجتمع النّاس عليه و كنتما ترجوان هذا الأمر و تعملان له و هل كان أحد أشدّ على عثمان قولا منكما.

فشتماه شتما قبيحا و ذكرا امّه فقال للزّبير: أما و اللّه لو لا صفيّة و مكانها من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فانها أدنتك إلى الظلّ و إنّ الأمر بيني و بينك يا بن الصبغة يعني طلحة أعظم من القول لأعلمتكما من أمركما ما يسوءكما اللهمّ إنّي قد أعذرت إلى هذين الرجلين.

ثمّ حمل عليهم و اقتتل النّاس قتالا شديدا ثمّ تحاجزوا و اصطلحوا على أن يكتب بينهم كتاب صلح فكتب: هذا ما اصطلح عليه عثمان بن حنيف الأنصاري و من معه من المؤمنين من شيعة أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و طلحة و الزبير و من معهما من المؤمنين و المسلمين من شيعتهما انّ لعثمان بن حنيف دار الامارة و الرحبة و المسجد و بيت المال و المنبر و إنّ لطلحة و الزّبير و من معهما ان ينزلوا حيث شاءوا من البصرة لا يضارّ بعضهم بعضا في طريق و لا فرضة«» و لا سوق و لا شريعة حتّى يقدم أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فان أحبّوا دخلوا فيما دخلت فيه الامّة، و إن أحبّوا الحق كلّ قوم بهواهم و ما أحبّوا: من قتال أو سلم، و خروج أو إقامة، و على الفريقين بما كتبوا عهد اللّه و ميثاقه و أشدّ ما أخذه على نبيّ من أنبيائه من عهد و ذمّة، و ختم الكتاب.

و رجع عثمان بن حنيف حتّى دخل دار الامارة و قال لأصحابه: الحقوا رحمكم اللّه بأهلكم وضعوا سلاحكم و داووا جرحاكم، فمكثوا كذلك أيّاما.

ثمّ إنّ طلحة و الزّبير قالا: إن قدم عليّ و نحن على هذه الحال من القلّة و الضعف ليأخذنّ بأعناقنا، فأجمعا على مراسلة القبايل، و استمالة العرب فأرسلوا إلى وجوه النّاس و أهل الرّياسة و الشرف، يدعوهم إلى الطلب بدم عثمان و خلع عليّ عليه السّلام و إخراج ابن حنيف من البصرة.

فبايعهم على ذلك الأزد و ضبّة و قيس عيلان كلّها إلّا الرّجل و الرّجلين من القبيلة كرهوا أمرهم فتواروا عنهم.

و أرسلوا إلى هلال بن وكيع التميمي فلم يأتهم فجاءه طلحة و الزبير إلى داره فتواري عنهما فقالت امّه ما رأيت مثلك أتاك شيخا قريش فتواريت عنهما فلم تزل به حتّى ظهر لهما و بايعهما و معه بنو عمرو بن تميم كلّهم و بنو حنظلة إلّا بني يربوع فانّ عامتهم كانوا شيعة لعليّ عليه السّلام و بايعهم بنو دارم كلّهم إلّا نفرا من بني مجاشع ذوى دين و فضل.

فلمّا استوثق بطلحة و الزبير أمرهما خرجا في ليلة مظلمة ذات ريح و مطر و معهما أصحابهما قد ألبسوهم الدروع و ظاهروا فوقها بالثياب فانتهوا إلى المسجد وقت صلاة الفجر و قد سبقهم عثمان بن حنيف إليه و اقيمت الصّلاة فتقدّم عثمان ليصلّي بهم فأخّره أصحاب طلحة و الزّبير و قدّموا الزّبير فجاءت السّيابجة«» و هم الشرط حرس بيت المال فأخّروا الزّبير و قدّموا عثمان فغلبهم أصحاب الزّبير فقدّموه و أخّروا عثمان.

فلم يزالوا كذلك حتّى كادت الشمس تطلع و صاح بهم أهل المسجد ألا تتّقون أصحاب محمّد و قد طلعت الشّمس فغلب الزّبير فصلّى بالنّاس فلمّا انصرف من صلاته صاح بأصحابه المستسلحين أن خذوا عثمان بن حنيف، فأخذوه بعد أن تضارب هو و مروان بن الحكم بسيفهما.

فلمّا اسر ضرب ضرب الموت و نتف حاجباه و أشفار عينيه و كلّ شعرة في وجهه و رأسه و أخذوا السيابجة و هم سبعون رجلا فانطلقوا بهم و بعثمان بن حنيف إلى عايشة.

فقالت لأبان بن عثمان اخرج إليه فاضرب عنقه فانّ الأنصار قتلت أباك و أعان على قتله فنادى عثمان يا عايشة و يا طلحة و يا زبير إنّ أخي سهل بن حنيف خليفة عليّ بن أبي طالب عليه السّلام على المدينة و اقسم باللّه إن قتلتموني ليضعنّ السيف في بني أبيكم و أهليكم و رهطكم فلا يبقى منكم أحدا.

فكفّوا عنه و خافوا أن يوقع سهل بن حنيف بعيالاتهم و أهلهم بالمدينة فتركوه و أرسلت عايشة إلى الزبير أن اقتل السيابجة فانّه قد بلغني الّذي صنعوا بك.

قال: فذبحهم و اللّه الزبير كما يذبح الغنم ولي ذلك منهم عبد اللّه ابنه و هم سبعون رجلا و بقيت منهم طائفة مستمسكين ببيت المال قالوا لا ندفعه إليكم حتّى يقدم أمير المؤمنين عليه السّلام فسارت إليهم الزبير في جيش ليلا فأوقع بهم و أخذ منهم خمسين أسيرا فقتلهم صبرا.

قال أبو مخنف: و حدّثنا الصقعب بن زهير قال كانت السيابجة القتلي يومئذ أربعمائة رجل قال: فكان غدر طلحة و الزبير بعثمان بن حنيف أوّل غدر في الاسلام و كان السيابجة أوّل قوم ضربت أعناقهم من المسلمين صبرا.

قال: و خيّروا عثمان بن حنيف بين أن يقيم أو يلحق بعليّ عليه السّلام فاختار الرّحيل فخلّوا سبيله فلحق بعليّ عليه السّلام فلما رآه بكى و قال له فارقتك شيخا و جئتك أمرد فقال عليّ عليه السّلام: إنّا للّه و إنّا اليه راجعون قالها ثلاثا.

قال أبو مخنف: فلمّا صفت البصرة لطلحة و الزبير اختلفا في الصّلاة فاراد كلّ منهما أن يؤمّ بالناس و خاف أن يكون صلاته خلف صاحبه تسليما و رضى بتقدّمه فأصلحت بينهما عايشة بأن جعلت عبد اللّه بن زبير و محمّد بن طلحة يصلّيان الناس هذا يوما و هذا يوما.

قال أبو مخنف: ثمّ دخلا بيت مال البصرة فلمّا رأوا ما فيه من الأموال قال الزّبير: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ فنحن أحقّ بها من أهل البصرة فأخذا ذلك المال كلّه فلمّا غلب عليّ عليه السّلام ردّ تلك الأموال إلى بيت المال و قسّمها في المسلمين هذا.

و قد تقدّم في شرح كلام له عليه السّلام و هو ثامن المختار من الخطب كيفيّة وقعة الجمل و مقتل الزّبير فارّا عن الحرب و تقدّم نوادر تلك الوقعة في شرح ساير الخطب و الكلمات في مواقعها اللّاحقة فلتطلب من مظانّها.

شرح لاهیجی

منها فى ذكر اصحاب الجمل يعنى بعضى از آن خطبه است در ذكر اصحاب جمل فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كما تجرّ الامة عند شرائها متوجّهين بها الى البصرة فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا جيس رسول اللّه (صلی الله علیه وآله) لهما و لغيرهما فى جيس ما منهم رجل الّا و قد اعطانى الطّاعة و سمح لى بالبيعة طائعا غير مكره يعنى پس بيرون رفتند از منزلهاى خود اصحاب جمل در حالتى كه مى كشيدند حرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را كه عايشه باشد مانند كشيدن كنيزان در وقت خريدن در حالتى كه رو آورنده اند با او بسوى بصره پس نگاه داشتند طلحه و زبير در خانهاى خود زنان خود را و ظاهر ساختند و از خانه بيرون بردند حرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را كه ممنوع بود از ظهور چه از براى ايشان و چه از براى غير ايشان در حالتى كه باشند با لشكرى كه نيست از ايشان مردى مگر اين كه بتحقيق بخشيده است بمن اطاعت كردن خود را و جوانمردى كرده است از براى من بيعت خود را از روى رضا و خواهش در حالتى كه اكراه و اجبارى بايشان نشده بود فقدّموا على عاملى بها و خزّان بيت مال المسلمين و غيرهم من اهلها فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين الّا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جرّه لحلّ قتل ذلك الجيش كلّه اذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان و لا يد دع ما انّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتى دخلوا بها عليهم يعنى وارد شدند اصحاب جمل بر عاملها و كاركنان من در بصره و خزانه داران بيت المال و غير ايشان از اهل بصره پس كشتند دسته را با اسر و زجر و دسته ديگر را با حيله و مكر پس سوگند بخدا كه اگر نمى رسيدند از مسلمانان مكر بيك مردى در حالتى كه قائم و جازم بودند از براى كشتن او بدون گناهى كه منجرّ بكشتن او شود مگر محبّت من هر اينه حلال و مباح بود از براى من كشتن تمام ان لشكر در زمانى كه حاضر بودند قتل ان مسلم را و انكار نكردند و باز نداشتند قتل را از او بزبان و دست بسبب عداوت با من واگذار اين سبب حلال شدن قتل ايشان را كه بتحقيق كه ايشان كشتند از مسلمانان مانند شماره لشكرى كه داخل شدند ايشان با آنها بر مسلمانان و اين سبب ظاهرتر است در حلالشدن قتل تمام ايشان

شرح ابن ابی الحدید

مِنْهَا فِي ذِكْرِ أَصْحَابِ الْجَمَلِ فَخَرَجُوا يَجُرُّونَ حُرْمَةَ رَسُولِ اللَّهِ ص كَمَا تُجَرُّ الْأَمَةُ عِنْدَ شِرَائِهَا مُتَوَجِّهِينَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَةِ فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِي بُيُوتِهِمَا وَ أَبْرَزَا حَبِيسَ رَسُولِ اللَّهِ ص لَهُمَا وَ لِغَيْرِهِمَا فِي جَيْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِيَ الطَّاعَةَ وَ سَمَحَ لِي بِالْبَيْعَةِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِي بِهَا وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ وَ غَيْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا فَقَتَلُوا طَائِفَةً صَبْراً وَ طَائِفَةً غَدْراً فَوَاللَّهِ إِنْ لَوْ لَمْ يُصِيبُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِينَ لِقَتْلِهِ بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِي قَتْلُ ذَلِكَ الْجَيْشِ كُلِّهِ إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ يُنْكِرُوا وَ لَمْ يَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِيَدٍ دَعْ مَا إِنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلَ الْعِدَّةِ الَّتِي دَخَلُوا بِهَا عَلَيْهِمْ

حرمة رسول الله ص كناية عن الزوجة و أصله الأهل و الحرم و كذلك حبيس رسول الله ص كناية عنها و قتلوهم صبرا أي بعد الأسر و قوله فو الله إن لو لم يصيبوا إن هاهنا زائدة و يجوز أن تكون مخففة من الثقيلة و يسأل عن قوله ع لو لم يصيبوا إلا رجلا واحدا لحل لي قتل ذلك الجيش بأسره لأنهم حضروه فلم ينكروا فيقال أ يجوز قتل من لم ينكر المنكر مع تمكنه من إنكاره و الجواب أنه يجوز قتلهم لأنهم اعتقدوا ذلك القتل مباحا فإنهم إذا اعتقدوا إباحته فقد اعتقدوا إباحة ما حرم الله فيكون حالهم حال من اعتقد أن الزنا مباح أو أن شرب الخمر مباح و قال القطب الراوندي يريد أنهم داخلون في عموم قوله تعالى إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا و لقائل أن يقول الإشكال إنما وقع في قوله لو لم يصيبوا من المسلمين إلا رجلا واحدا لحل لي قتل ذلك الجيش بأسره لأنهم حضروا المنكر و لم يدفعوه بلسان و لا يد فهو علل استحلاله قتلهم بأنهم لم ينكروا المنكر و لم يعلل ذلك بعموم الآية و أما معنى قوله دع ما إنهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدة التي دخلوا بها عليهم فهو أنه لو كان المقتول واحدا لحل لي قتلهم كلهم فكيف و قد قتلوا من المسلمين عدة مثل عدتهم التي دخلوا بها البصرة و ما هاهنا زائدة و صدق ع فإنهم قتلوا من أوليائه و خزان بيت المال بالبصرة خلقا كثيرا بعضهم غدرا و بعضهم صبرا كما خطب به ع

ذكر يوم الجمل و مسير عائشة إلى القتال

و روى أبو مخنف قال حدثنا إسماعيل بن خالد عن قيس بن أبي حازم و روى الكلبي عن أبي صالح عن ابن عباس و روى جرين بن يزيد عن عامر الشعبي و روى محمد بن إسحاق عن حبيب بن عمير قالوا جميعا لما خرجت عائشة و طلحة و الزبير من مكة إلى البصرة طرقت ماء الحوأب و هو ماء لبني عامر بن صعصعة فنبحتهم الكلاب فنفرت صعاب إبلهم فقال قائل منهم لعن الله الحوأب فما أكثر كلابها فلما سمعت عائشة ذكر الحوأب قالت أ هذا ماء الحوأب قالوا نعم فقالت ردوني ردوني فسألوها ما شأنها ما بدا لها فقالت إني سمعت رسول الله ص يقول كأني بكلاب ماء يدعى الحوأب قد نبحت بعض نسائي ثم قال لي إياك يا حميراء أن تكونيها فقال لها الزبير مهلا يرحمك الله فإنا قد جزنا ماء الحوأب بفراسخ كثيرة فقالت أ عندك من يشهد بأن هذه الكلاب النابحة ليست على ماء الحوأب فلفق لها الزبير و طلحة خمسين أعرابيا جعلا لهم جعلا فحلفوا لها و شهدوا أن هذا الماء ليس بماء الحوأب فكانت هذه أول شهادة زور في الإسلام فسارت عائشة لوجهها

قال أبو مخنف و حدثنا عصام بن قدامة عن عكرمة عن ابن عباس أن رسول الله ص قال يوما لنسائه و هن عنده جميعا ليت شعري أيتكن صاحبة الجمل الأدبب تنبحها كلاب الحوأب يقتل عن يمينها و شمالها قتلى كثيرة كلهم في النار و تنجو بعد ما كادت قلت و أصحابنا المعتزلة رحمهم الله يحملون قوله ع و تنجو على نجاتها من النار و الإمامية يحملون ذلك على نجاتها من القتل و محملنا أرجح لأن لفظة في النار أقرب إليه من لفظة القتلى و القرب معتبر في هذا الباب أ لا ترى أن نحاة البصريين أعملوا أقرب العاملين نظرا إلى القرب قال أبو مخنف و حدثني الكلبي عن أبي صالح عن ابن عباس أن الزبير و طلحة أغذا السير بعائشة حتى انتهوا إلى حفر أبي موسى الأشعري و هو قريب من البصرة و كتبا إلى عثمان بن حنيف الأنصاري و هو عامل علي ع على البصرة أن أخل لنا دار الإمارة فلما وصل كتابهما إليه بعث الأحنف بن قيس فقال له إن هؤلاء القوم قدموا علينا و معهم زوجة رسول الله و الناس إليها سراع كما ترى فقال الأحنف إنهم جاءوك بها للطلب بدم عثمان و هم الذين ألبوا على عثمان الناس و سفكوا دمه و أراهم و الله لا يزايلون حتى يلقوا العداوة بيننا و يسفكوا دماءنا و أظنهم و الله سيركبون منك خاصة ما لا قبل لك به إن لم تتأهب لهم بالنهوض إليهم فيمن معك من أهل البصرة فإنك اليوم الوالي عليهم و أنت فيهم مطاع فسر إليهم بالناس و بادرهم قبل أن يكونوا معك في دار واحدة فيكون الناس لهم أطوع منهم لك فقال عثمان بن حنيف الرأي ما رأيت لكنني أكره الشر و أن أبدأهم به و أرجو العافية و السلامة إلى أن يأتيني كتاب أمير المؤمنين و رأيه فأعمل به ثم أتاه بعد الأحنف حكيم بن جبلة العبدي من بني عمرو بن وديعة فأقرأه كتاب طلحة و الزبير فقال له مثل قول الأحنف و أجابه عثمان بمثل جوابه للأحنف فقال له حكيم فأذن لي حتى أسير إليهم بالناس فإن دخلوا في طاعة أمير المؤمنين و إلا نابذتهم على سواء فقال عثمان لو كان ذلك رأيي لسرت إليهم نفسي قال حكيم أما و الله إن دخلوا عليك هذا المصر لينتقلن قلوب كثير من الناس إليهم و ليزيلنك عن مجلسك هذا و أنت أعلم فأبى عليه عثمان قال و كتب علي إلى عثمان لما بلغه مشارفة القوم البصرة من عبد الله علي أمير المؤمنين إلى عثمان بن حنيف أما بعد فإن البغاة عاهدوا الله ثم نكثوا و توجهوا إلى مصرك و ساقهم الشيطان لطلب ما لا يرضى الله به و الله أشد بأسا و أشد تنكيلا فإذا قدموا عليك فادعهم إلى الطاعة و الرجوع إلى الوفاء بالعهد و الميثاق الذي فارقونا عليه فإن أجابوا فأحسن جوارهم ما داموا عندك و إن أبو إلا التمسك بحبل النكث و الخلاف فناجزهم القتال حتى يحكم الله بينك و بينهم و هو خير الحاكمين و كتبت كتابي هذا إليك من الربذة و أنا معجل المسير إليك إن شاء الله و كتبه عبيد الله بن أبي رافع في سنة ست و ثلاثين قال فلما وصل كتاب علي ع إلى عثمان أرسل إلى أبي الأسود الدؤلي و عمران بن الحصين الخزاعي فأمرهما أن يسيرا حتى يأتياه بعلم القوم و ما الذي أقدمهم فانطلقا حتى إذا أتيا حفر أبي موسى و به معسكر القوم فدخلا على عائشة فنالاها و وعظاها و أذكراها و ناشداها الله فقالت لهما القيا طلحة و الزبير فقاما من عندها و لقيا الزبير فكلماه فقال لهما إنا جئنا للطلب بدم عثمان و ندعو الناس إلى أن يردوا أمر الخلافة شورى ليختار الناس لأنفسهم فقالا له إن عثمان لم يقتل بالبصرة ليطلب دمه فيها و أنت تعلم قتلة عثمان من هم و أين هم و إنك و صاحبك و عائشة كنتم أشد الناس عليه و أعظمهم إغراء بدمه فأقيدوا من أنفسكم و أما إعادة أمر الخلافة شورى فكيف و قد بايعتم عليا طائعين غير مكرهين و أنت يا أبا عبد الله لم يبعد العهد بقيامك دون هذا الرجل يوم مات رسول الله ص و أنت آخذ قائم سيفك تقول ما أحد أحق بالخلافة منه و لا أولى بها منه و امتنعت من بيعة أبي بكر فأين ذلك الفعل من هذا القول فقال لهما اذهبا فالقيا طلحة فقاما إلى طلحة فوجداه أخشن الملمس شديد العريكة قوي العزم في إثارة الفتنة و إضرام نار الحرب فانصرفا إلى عثمان بن حنيف فأخبراه و قال له أبو الأسود 

  • يا ابن حنيف قد أتيت فانفرو طاعن القوم و جالد و اصبر

و ابرز لها مستلئما و شمر

فقال ابن حنيف إي و الحرمين لأفعلن و أمر مناديه فنادى في الناس السلاح السلاح فاجتمعوا إليه و قال أبو الأسود 

  • أتينا الزبير فدانى الكلامو طلحة كالنجم أو أبعد
  • و أحسن قوليهما فادح يضيق به الخطب مستنكد
  • و قد أوعدونا بجهد الوعيدفأهون علينا بما أوعدوا
  • فقلنا ركضتم و لم ترملواو أصدرتم قبل أن توردوا
  • فإن تلقحوا الحرب بين الرجالفملقحها حده الأنكد
  • و إن عليا لكم مصحرألا إنه الأسد الأسود
  • أما إنه ثالث العابدينبمكة و الله لا يعبد
  • فرخوا الخناق و لا تعجلوافإن غدا لكم موعد

قال و أقبل القوم فلما انتهوا إلى المربد قام رجل من بني جشم فقال أيها الناس أنا فلان الجشمي و قد أتاكم هؤلاء القوم فإن كانوا أتوكم خائفين لقد أتوكم من المكان الذي يأمن فيه الطير و الوحش و السباع و إن كانوا إنما أتوكم بطلب دم عثمان فغيرنا ولي قتله فأطيعوني أيها الناس و ردوهم من حيث أقبلوا فإنكم إن لم تفعلوا لم تسلموا من الحرب الضروس و الفتنة الصماء التي لا تبقي و لا تذر قال فحصبه ناس من أهل البصرة فأمسك قال و اجتمع أهل البصرة إلى المربد حتى ملئوه مشاة و ركبانا فقام طلحة فأشار إلى الناس بالسكون ليخطب فسكتوا بعد جهد فقال أما بعد فإن عثمان بن عفان كان من أهل السابقة و الفضيلة و من المهاجرين الأولين الذي رضي الله عنهم و رضوا عنه و نزل القرآن ناطقا بفضلهم و أحد أئمة المسلمين الوالين عليكم بعد أبي بكر و عمر صاحبي رسول الله ص و قد كان أحدث أحداثا نقمنا عليه فأتيناه فاستعتبناه فأعتبنا فعدا عليه امرؤ ابتز هذه الأمة أمرها غصبا بغير رضا منها و لا مشورة فقتله و ساعده على ذلك قوم غير أتقياء و لا أبرار فقتل محرما بريئا تائبا و قد جئناكم أيها الناس نطلب بدم عثمان و ندعوكم إلى الطلب بدمه فإن نحن أمكننا الله من قتلته قتلناهم به و جعلنا هذا الأمر شورى بين المسلمين و كانت خلافة رحمة للأمة جميعا فإن كل من أخذ الأمر من غير رضا من العامة و لا مشورة منها ابتزازا كان ملكه ملكا عضوضا و حدثا كثيرا ثم قام الزبير فتكلم بمثل كلام طلحة فقام إليهما ناس من أهل البصرة فقالوا لهما أ لم تبايعا عليا فيمن بايعه ففيم بايعتما ثم نكثتما فقالا ما بايعنا و ما لأحد في أعناقنا بيعة و إنما استكرهنا على بيعة فقال ناس قد صدقا و أحسنا القول و قطعا بالثواب و قال ناس ما صدقا و لا أصابا في القول حتى ارتفعت الأصوات قال ثم أقبلت عائشة على جملها فنادت بصوت مرتفع أيها الناس أقلوا الكلام و اسكتوا فأسكت الناس لها فقالت إن أمير المؤمنين عثمان قد كان غير و بدل ثم لم يزل يغسل ذلك بالتوبة حتى قتل مظلوما تائبا و إنما نقموا عليه ضربه بالسوط و تأميره الشبان و حمايته موضع الغمامة فقتلوه محرما في حرمة الشهر و حرمة البلد ذبحا كما يذبح الجمل ألا و إن قريشا رمت غرضها بنبالها و أدمت أفواهها بأيديها و ما نالت بقتلها إياه شيئا و لا سلكت به سبيلا قاصدا أما و الله ليرونها بلايا عقيمة تنتبه النائم و تقيم الجالس و ليسلطن عليهم قوم لا يرحمونهم و يسومونهم سوء العذاب أيها الناس إنه ما بلغ من ذنب عثمان ما يستحل به دمه مصتموه كما يماص الثوب الرحيض ثم عدوتم عليه فقتلتموه بعد توبته و خروجه من ذنبه و بايعتم ابن أبي طالب بغير مشورة من الجماعة ابتزازا و غصبا تراني أغضب لكم من سوط عثمان و لسانه و لا أغضب لعثمان من سيوفكم ألا إن عثمان قتل مظلوما فاطلبوا قتلته فإذا ظفرتم بهم فاقتلوهم ثم اجعلوا الأمر شورى بين الرهط الذين اختارهم أمير المؤمنين عمر بن الخطاب و لا يدخل فيهم من شرك في دم عثمان قال فماج الناس و اختلطوا فمن قائل القول ما قالت و من قائل يقول و ما هي و هذا الأمر إنما هي امرأة مأمورة بلزوم بيتها و ارتفعت الأصوات و كثر اللغط حتى تضاربوا بالنعال و تراموا بالحصى ثم إن الناس تمايزوا فصاروا فريقين فريق مع عثمان بن حنيف و فريق مع عائشة و أصحابها قال و حدثنا الأشعث بن سوار عن محمد بن سيرين عن أبي الخليل قال لما نزل طلحة و الزبير المربد أتيتهما فوجدتهما مجتمعين فقلت لهما ناشدتكما الله و صحبة رسول الله ص ما الذي أقدمكما أرضنا هذه فلم يتكلما فأعدت عليهما فقالا بلغنا أن بأرضكم هذه دنيا فجئنا نطلبها قال و قد روى محمد بن سيرين عن الأحنف بن قيس أنه لقيهما فقالا له مثل مقالتهما الأولى  إنما جئنا لطلب الدنيا و قد روى المدائني أيضا نحوا مما روى أبو مخنف قال بعث علي ع ابن عباس يوم الجمل إلى الزبير قبل الحرب فقال له إن أمير المؤمنين يقرأ عليك السلام و يقول لكم أ لم تبايعني طائعا غير مكره فما الذي رابك مني فاستحللت به قتالي قال فلم يكن له جواب إلا أنه قال لي إنا مع الخوف الشديد لنطمع لم يقل غير ذلك قال أبو إسحاق فسألت محمد بن علي بن الحسين ع ما تراه يعني بقوله هذا فقال أما و الله ما تركت ابن عباس حتى سألته عن هذا فقال يقول إنا مع الخوف الشديد مما نحن عليه نطمع أن نلي مثل الذي وليتم و قال محمد بن إسحاق حدثني جعفر بن محمد ع عن أبيه عن ابن عباس قال بعثني علي ع يوم الجمل إلى طلحة و الزبير و بعث معي بمصحف منشور و إن الريح لتصفق ورقه فقال لي قل لهما هذا كتاب الله بيننا و بينكم فما تريدان فلم يكن لهما جواب إلا أن قالا نريد ما أراد كأنهما يقولان الملك فرجعت إلى علي فأخبرته و قد روى قاضي القضاة رحمه الله في كتاب المغني عن وهب بن جرير قال قال رجل من أهل البصرة لطلحة و الزبير إن لكما فضلا و صحبة فأخبراني عن مسيركما هذا و قتالكما أ شي ء أمركما به رسول الله ص أم رأي رأيتماه فأما طلحة فسكت و جعل ينكت في الأرض و أما الزبير فقال ويحك حدثنا أن هاهنا دراهم كثيرة فجئنا لنأخذ منها و جعل قاضي القضاة هذا الخبر حجة في أن طلحة تاب و أن الزبير لم يكن مصرا على الحرب و الاحتجاج بهذا الخبر على هذا المعنى ضعيف و إن صح هو و ما قبله إنه لدليل على حمق شديد و ضعف عظيم و نقص ظاهر و ليت شعري ما الذي أحوجهما إلى هذا القول و إذا كان هذا في أنفسهما فهلا كتماه ثم نعود إلى خبرهما قال أبو مخنف فلما أقبل طلحة و الزبير من المربد يريدان عثمان بن حنيف فوجداه و أصحابه قد أخذوا بأفواه السكك فمضوا حتى انتهوا إلى موضع الدباغين فاستقبلهم أصحاب ابن حنيف فشجرهم طلحة و الزبير و أصحابهما بالرماح فحمل عليهم حكيم بن جبلة فلم يزل هو و أصحابه يقاتلونهم حتى أخرجوهم من جميع السكك و رماهم النساء من فوق البيوت بالحجارة فأخذوا إلى مقبرة بني مازن فوقفوا بها مليا حتى ثابت إليهم خيلهم ثم أخذوا على مسناة البصرة حتى انتهوا إلى الرابوقة ثم أتوا سبخة دار الرزق فنزلوها قال و أتاهما عبد الله بن حكيم التميمي لما نزلا السبخة بكتب كانا كتباها إليه فقال لطلحة يا أبا محمد أ ما هذا كتبك إلينا قال بلى قال فكتبت أمس تدعونا إلى خلع عثمان و قتله حتى إذا قتلته أتيتنا ثائرا بدمه فلعمري ما هذا رأيك لا تريد إلا هذه الدنيا مهلا إذا كان هذا رأيك فلم قبلت من علي ما عرض عليك من البيعة فبايعته طائعا راضيا ثم نكثت بيعتك ثم جئت لتدخلنا في فتنتك فقال إن عليا دعاني إلى بيعته بعد ما بايع الناس فعلمت لو لم أقبل ما عرضه علي لم يتم لي ثم يغرى بي من معه قال ثم أصبحنا من غد فصفا للحرب و خرج عثمان بن حنيف إليهما في أصحابه فناشدهما الله و الإسلام و أذكرهما بيعتهما عليا ع فقالا نطلب بدم عثمان فقال لهما و ما أنتما و ذاك أين بنوه أين بنو عمه الذين هم أحق به منكم كلا و الله و لكنكما حسدتماه حيث اجتمع الناس عليه و كنتما ترجوان هذا الأمر و تعملان له و هل كان أحد أشد على عثمان قولا منكما فشتماه شتما قبيحا و ذكرا أمه فقال للزبير أما و الله لو لا صفية و مكانها من رسول الله فإنها أدنتك إلى الظل و أن الأمر بيني و بينك يا ابن الصعبة يعني طلحة أعظم من القول لأعلمتكما من أمركما ما يسوءكما اللهم إني قد أعذرت إلى هذين الرجلين ثم حمل عليهم و اقتتل الناس قتالا شديدا ثم تحاجزوا و اصطلحوا على أن يكتب بينهم كتاب صلح فكتب هذا ما اصطلح عليه عثمان بن حنيف الأنصاري و من معه من المؤمنين من شيعة أمير المؤمنين علي بن أبي طالب و طلحة و الزبير و من معهما من المؤمنين و المسلمين من شيعتهما أن لعثمان بن حنيف دار الإمارة و الرحبة و المسجد و بيت المال و المنبر و أن لطلحة و الزبير و من معهما أن ينزلوا حيث شاءوا من البصرة و لا يضار بعضهم بعضا في طريق و لا فرضة و لا سوق و لا شرعة و لا مرفق حتى يقدم أمير المؤمنين علي بن أبي طالب فإن أحبوا دخلوا فيما دخلت فيه الأمة و إن أحبوا لحق كل قوم بهواهم و ما أحبوا من قتال أو سلم أو خروج أو إقامة و على الفريقين بما كتبوا عهد الله و ميثاقه و أشد ما أخذه على نبي من أنبيائه من عهد و ذمة و ختم الكتاب و رجع عثمان بن حنيف حتى دخل دار الإمارة و قال لأصحابه ألحقوا رحمكم الله بأهلكم و ضعوا سلاحكم و داووا جرحاكم فمكثوا كذلك أياما ثم إن طلحة و الزبير قالا إن قدم علي و نحن على هذه الحال من القلة و الضعف ليأخذن بأعناقنا فأجمعا على مراسلة القبائل و استمالة العرب فأرسلا إلى وجوه الناس و أهل الرئاسة و الشرف يدعوانهم إلى الطلب بدم عثمان و خلع علي و إخراج ابن حنيف من البصرة فبايعهم على ذلك الأزد و ضبة و قيس بن عيلان كلها  إلا الرجل و الرجلين من القبيلة كرهوا أمرهم فتواروا عنهم و أرسلوا إلى هلال بن وكيع التميمي فلم يأتهم فجاءه طلحة و الزبير إلى داره فتوارى عنهما فقالت له أمه ما رأيت مثلك أتاك شيخا قريش فتواريت عنهما فلم تزل به حتى ظهر لهما و بايعهما و معه بنو عمرو بن تميم كلهم و بنو حنظلة إلا بني يربوع فإن عامتهم كانوا شيعة علي ع و بايعهم بنو دارم كلهم إلا نفرا من بني مجاشع ذوي دين و فضل فلما استوسق لطلحة و الزبير أمرهما خرجا في ليلة مظلمة ذات ريح و مطر و معهما أصحابهما قد ألبسوهم الدروع و ظاهروا فوقها بالثياب فانتهوا إلى المسجد وقت الصلاة الفجر و قد سبقهم عثمان بن حنيف إليه و أقيمت الصلاة فتقدم عثمان ليصلي بهم فأخره أصحاب طلحة و الزبير و قدموا الزبير فجاءت السبابجة و هم الشرط حرس بيت المال فأخرجوا الزبير و قدموا عثمان فغلبهم أصحاب الزبير فقدموا الزبير و أخروا عثمان فلم يزالوا كذلك حتى كادت الشمس تطلع و صاح بهم أهل المسجد أ لا تتقون أصحاب محمد و قد طلعت الشمس فغلب الزبير فصلى بالناس فلما انصرف من صلاته صاح بأصحابه المستسلحين أن خذوا عثمان بن حنيف فأخذوه بعد أن تضارب هو و مروان بن الحكم بسيفيهما فلما أسر ضرب ضرب الموت و نتف حاجباه و أشفار عينيه و كل شعرة في رأسه و وجهه و أخذوا السبابجة و هم سبعون رجلا فانطلقوا بهم و بعثمان بن حنيف إلى عائشة فقالت لأبان بن عثمان اخرج إليه فاضرب عنقه فإن الأنصار قتلت أباك و أعانت على قتله فنادى عثمان يا عائشة و يا طلحة و يا زبير إن أخي سهل بن حنيف خليفة علي بن أبي طالب على المدينة و أقسم بالله إن قتلتموني ليضعن السيف في بني أبيكم و أهليكم و رهطكم فلا يبقى أحد منكم فكفوا عنه و خافوا أن يقع سهل بن حنيف بعيالاتهم و أهلهم بالمدينة فتركوه و أرسلت عائشة إلى الزبير أن اقتل السبابجة فإنه قد بلغني الذي صنعوا بك قال فذبحهم و الله الزبير كما يذبح الغنم ولي ذلك منهم عبد الله ابنه و هم سبعون رجلا و بقيت منهم طائفة مستمسكين ببيت المال قالوا لا ندفعه إليكم حتى يقدم أمير المؤمنين فسار إليهم الزبير في جيش ليلا فأوقع بهم و أخذ منهم خمسين أسيرا فقتلهم صبرا قال أبو مخنف فحدثنا الصقعب بن زهير قال كانت السبابجة القتلى يومئذ أربعمائة رجل قال فكان غدر طلحة و الزبير بعثمان بن حنيف أول غدر كان في الإسلام و كان السبابجة أول قوم ضربت أعناقهم من المسلمين صبرا قال و خيروا عثمان بن حنيف بين أن يقيم أو يلحق بعلي فاختار الرحيل فخلوا سبيله فلحق بعلي ع فلما رآه بكى و قال له فارقتك شيخا و جئتك أمرد فقال علي إنا لله و إنا إليه راجعون قالها ثلاثا قلت السبابجة لفظة معربة قد ذكرها الجوهري في كتاب الصحاح قال هم قوم من السند كانوا بالبصرة جلاوزة و حراس السجن و الهاء للعجمة و النسب قال يزيد بن مفرغ الحميري 

  • و طماطيم من سبابيج خزريلبسوني مع الصباح القيودا

قال فلما بلغ حكيم بن جبلة ما صنع القوم بعثمان بن حنيف خرج في ثلاثمائة من عبد القيس مخالفا لهم و منابذا فخرجوا إليه و حملوا عائشة على جمل فسمي ذلك اليوم يوم الجمل الأصغر و يوم علي يوم الجمل الأكبر و تجالد الفريقان بالسيوف فشد رجل من الأزد من عسكر عائشة على حكيم بن جبلة فضرب رجله فقطعها و وقع الأزدي عن فرسه فجثا حكيم فأخذ رجله فرمى بها الأزدي فصرعه ثم دب إليه فقتله متكئا عليه خانقا له حتى زهقت نفسه فمر بحكيم إنسان و هو يجود بنفسه فقال من فعل بك قال وسادي فنظر فإذا الأزدي تحته و كان حكيم شجاعا مذكورا قال و قتل مع حكيم إخوة له ثلاثة و قتل أصحابه كلهم و هم ثلاثمائة من عبد القيس و القليل منهم من بكر بن وائل فلما صفت البصرة لطلحة و الزبير بعد قتل حكيم و أصحابه و طرد ابن حنيف عنهما اختلفا في الصلاة و أراد كل منهما أن يؤم بالناس و خاف أن تكون صلاته خلف صاحبه تسليما له و رضا بتقدمه فأصلحت بينهما عائشة بأن جعلت عبد الله بن الزبير و محمد بن طلحة يصليان بالناس هذا يوما و هذا يوما قال أبو مخنف ثم دخلا بيت المال بالبصرة فلما رأوا ما فيه من الأموال قال الزبير وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ فنحن أحق بها من أهل البصرة فأخذا ذلك المال كله فلما غلب علي ع رد تلك الأموال إلى بيت المال و قسمها في المسلمين و قد ذكرنا فيما تقدم كيفية الوقعة و مقتل الزبير فارا عن الحرب خوفا أو توبة و نحن نقول إنها توبة و ذكرنا مقتل طلحة و الاستيلاء على أم المؤمنين و إحسان علي ع إليها و إلى من أسر في الحرب أو ظفر به بعدها

منافرة بين ولدي علي و طلحة

كان القاسم بن محمد بن يحيى بن طلحة بن عبيد الله التيمي يلقب أبا بعرة ولي شرطة الكوفة لعيسى بن موسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن العباس كلم إسماعيل بن جعفر بن محمد الصادق ع بكلام خرجا فيه إلى المنافرة فقال القاسم بن محمد لم يزل فضلنا و إحساننا سابغا عليكم يا بني هاشم و على بني عبد مناف كافة فقال إسماعيل أي فضل و إحسان أسديتموه إلى بني عبد مناف أغضب أبوك جدي بقوله ليموتن محمد و لنجولن بين خلاخيل نسائه كما جال بين خلاخيل نسائنا فأنزل الله تعالى مراغمة لأبيك وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً و منع ابن عمك أمي حقها من فدك و غيرها من ميراث أبيها و أجلب أبوك على عثمان و حصره حتى قتل و نكث بيعة علي و شام السيف في وجهه و أفسد قلوب المسلمين عليه فإن كان لبني عبد مناف قوم غير هؤلاء أسديتم إليهم إحسانا فعرفني من هم جعلت فداك

منافرة عبد الله بن الزبير و عبد الله بن العباس

و تزوج عبد الله بن الزبير أم عمرو ابنة منظور بن زبان الفزارية فلما دخل بها قال لها تلك الليلة أ تدرين من معك في حجلتك قالت نعم عبد الله بن الزبير بن العوام بن خويلد بن أسد بن عبد العزى قال ليس غير هذا قالت فما الذي تريد قال معك من أصبح في قريش بمنزلة الرأس من الجسد لا بل بمنزلة العينين من الرأس قالت أما و الله لو أن بعض بني عبد مناف حضرك لقال لك خلاف قولك فغضب و قال الطعام و الشراب علي حرام حتى أحضرك الهاشميين و غيرهم من بني عبد مناف فلا يستطيعون لذلك إنكارا قالت إن أطعتني لم تفعل و أنت أعلم و شأنك فخرج إلى المسجد فرأى حلقة فيها قوم من قريش منهم عبد الله بن العباس و عبد الله بن الحصين بن الحارث بن عبد المطلب بن عبد مناف فقال لهم ابن الزبير أحب أن تنطلقوا معي إلى منزلي فقام القوم بأجمعهم حتى وقفوا على باب بيته فقال ابن الزبير يا هذه اطرحي عليك سترك فلما أخذوا مجالسهم دعا بالمائدة فتغذى القوم فلما فرغوا قال لهم إنما جمعتكم لحديث ردته علي صاحبة الستر و زعمت أنه لو كان بعض بني عبد مناف حضرني لما أقر لي بما قلت و قد حضرتم جميعا و أنت يا ابن عباس ما تقول إني أخبرتها أن معها في خدرها من أصبح في قريش بمنزلة الرأس من الجسد بل بمنزلة العينين من الرأس فردت علي مقالتي فقال ابن عباس أراك قصدت قصدي فإن شئت أن أقول قلت و إن شئت أن أكف كففت قال بل قل و ما عسى أن تقول أ لست تعلم أني ابن الزبير حواري رسول الله ص و أن أمي أسماء بنت أبي بكر الصديق ذات النطاقين و أن عمتي خديجة سيدة نساء العالمين و أن صفية عمة رسول الله ص جدتي و أن عائشة أم المؤمنين خالتي فهل تستطيع لهذا إنكارا قال ابن عباس لقد ذكرت شرفا شريفا و فخرا فاخرا غير أنك تفاخر من بفخره فخرت و بفضله سموت قال و كيف ذلك قال لأنك لم تذكر فخرا إلا برسول الله ص و أنا أولى بالفخر به منك قال ابن الزبير لو شئت لفخرت عليك بما كان قبل النبوة قال ابن عباس

قد أنصف القارة من راماها

نشدتكم الله أيها الحاضرون عبد المطلب أشرف أم خويلد في قريش قالوا عبد المطلب قال أ فهاشم كان أشرف فيها أم أسد قالوا بل هاشم قال أ فعبد مناف أشرف أم عبد العزى قالوا عبد مناف فقال ابن عباس

  • تنافرني يا ابن الزبير و قد قضىعليك رسول الله لا قول هازل
  • و لو غيرنا يا ابن الزبير فخرته و لكنما ساميت شمس الأصائل

قضى لنا رسول الله ص بالفضل في قوله ما افترقت فرقتان إلا كنت في خيرهما فقد فارقناك من بعد قصي بن كلاب أ فنحن في فرقة الخير أم لا إن قلت نعم خصمت و إن قلت لا كفرت فضحك بعض القوم فقال ابن الزبير أما و الله لو لا تحرمك بطعامنا يا ابن عباس لأعرقت جبينك قبل أن تقوم من مجلسك قال ابن عباس و لم أ بباطل فالباطل لا يغلب الحق أم بحق فالحق لا يخشى من الباطل فقالت المرأة من وراء الستر إني و الله لقد نهيته عن هذا المجلس فأبى إلا ما ترون فقال ابن عباس مه أيتها المرأة اقنعي ببعلك فما أعظم الخطر و ما أكرم الخبر فأخذ القوم بيد ابن عباس و كان قد عمي فقالوا انهض أيها الرجل فقد أفحمته غير مرة فنهض و قال 

  • ألا يا قومنا ارتحلوا و سيروافلو ترك القطا لغفا و ناما

فقال ابن الزبير يا صاحب القطاة أقبل علي فما كنت لتدعني حتى أقول و ايم الله لقد عرف الأقوام أني سابق غير مسبوق و ابن حواري و صديق متبجح في الشرف الأنيق خير من طليق فقال ابن عباس دسعت بجرتك فلم تبق شيئا هذا الكلام مردود من امرئ حسود فإن كنت سابقا فإلى من سبقت و إن كنت فاخرا فبمن فخرت فإن كنت أدركت هذا الفخر بأسرتك دون أسرتنا فالفخر لك علينا و إن كنت إنما أدركته بأسرتنا فالفخر لنا عليك و الكثكث في فمك و يديك و أما ما ذكرت من الطليق فو الله لقد ابتلي فصبر و أنعم عليه فشكر و إن كان و الله لوفيا كريما غير ناقض بيعة بعد توكيدها و لا مسلم كتيبة بعد التأمر عليها فقال ابن الزبير أ تعير الزبير بالجبن و الله إنك لتعلم منه خلاف ذلك قال ابن عباس و الله إني لا أعلم إلا أنه فر و ما كر و حارب فما صبر و بايع فما تمم و قطع الرحم و أنكر الفضل و رام ما ليس له بأهل

  • و أدرك منها بعض ما كان يرتجيو قصر عن جري الكرام و بلدا
  • و ما كان إلا كالهجين أمامه عناق فجاراه العناق فأجهدا

فقال ابن الزبير لم يبق يا بني هاشم غير المشاتمة و المضاربة فقال عبد الله بن الحصين بن الحارث أقمناه عنك يا ابن الزبير و تأبى إلا منازعته و الله لو نازعته من ساعتك إلى انقضاء عمرك ما كنت إلا كالسغب الظمآن يفتح فاه يستزيد من الريح فلا يشبع من سغب و لا يروى من عطش فقل إن شئت أو فدع و انصرف القوم

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم الثالث

و منها: (فى ذكر أصحاب الجمل:) فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- كما يجرّ الأمة عند شرائها، متوجّهين بها إلى البصرة، فحبسا نسائهما فى بيوتهما و أبرزا حبيس رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) لهما و لغيرهما فى جيش مّا منهم رجل إلّا و قد أعطانى الطّاعة، و سمح لى بالبيعة طائعا غير مكره، فقدموا على عاملى بها و خزّان بيت مال المسلمين و غيرهم مّن أهلها: فقتلوا طائفة صبرا، وّ طائفة غدرا فو اللّه لو لم يصيبوا من المسلمين إلّا رجلا وّاحدا مّعتمدين لقتله بلا جرم جرّه لحلّ لى قتل ذلك الجيش كلّه، إذ حضروه فلم ينكروا و لم يدفعوا عنه بلسان وّ لا بيد، دع ما أنّهم قد قتلوا من المسلمين مثل العدّة الّتى دخلوا بها عليهم.

ترجمه

و قسمتى از اين خطبه در باره اصحاب جمل است: (طلحه و زبير) بيرون آمدند از خانه خويش در حالى كه همسر رسول خدا را (با خود از شهرى بشهرى) مى كشاندند بدانسانكه (فروشندگان) كنيز را هنگام فروش بدنبال خويش مى كشانند، و با او بسوى بصره رفتند، پس اين دو نفراند كه زنان خويش را در خانه نشانده، و خانه نشانده رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله را بخود و ديگران نشان دادند، و او را وارد در لشكرى كرد كه هيچ مردى در آن لشكر نبود، جز اين كه (بند) طاعت مرا بگردن زده، و بدلخواه با من بيعت كرده بود، پس آن لشكر در بصره بر عامل من (عثمان ابن حنيف) و خزانه داران بيت المال مسلمين و ديگران از اهل بصره وارد شده، گروهى را بجور و آزار، گروهى را بمكر و دستان كشتند، بخدا سوگند اگر جز بيك نفر از مسلمانان دست نمى يافتند كه او را بدون جرميكه مرتكب شده باشد بكشند، البتّه كشتن همه آن لشكر بر من روا بود، زيرا آن لشكر در كشتن آن يك نفر مسلمان حاضر بوده، و بدست و زبان مدافعه و جلوگيرى از آن كار زشت نكردند (و اين حليّت خون آنها بر من در صورتى بود كه آنها يك نفر را كشته باشند) اكنون داستان كشتن يك نفر را واگذار (كه از اين روى بايد تمام آنها را از دم تيغ بگذرانم) كه آنها باندازه شماره تمام لشكرشان هنگام ورودشان از مسلمانان كشته اند.

نظم

  • زبير و طلحه بى دين و ايمانچو بگسستند از شه بند پيمان
  • زنان خويش در خانه نشاندندز خانه عايشه بيرون كشاندند
  • حريم مصطفى آن بى تميزانبرون از پرده كرده چون كنيزان
  • وفا و مردمى را ترك گفتندز دنبالش بسوى بصره رفتند
  • عيال خويش را در بسته بر روىكشيده از پيمبر زن بهر سوى
  • بظلم و جور كرده همعنانش بخويش و ديگران داده نشانش
  • ببالاى شتر كرده سوارشكشانيده بدشت كارزارش
  • بدو ستوار بأس و طيش كردندمر او را وارد يك جيش كردند
  • كه يكتن مرد در آن جيش و لشكرنبد جز آنكه بسپرده بمن سر
  • ز من جمله بگردن بند بيعتزده كرده ز روى ميل بيعت
  • بهمراهىّ او گشتند حاضرببصره چرخ كين كردند دائر
  • بعثمان حنيف آن مرد دينداراز آنان وارد آمد جور و آزار
  • نخست او را بزير پى لگد مال نمودند و شكستندش پر و بال
  • سپس سختش بزير پى فشردندمژه ابروى و سر مويش ستردند
  • بمقراض ستم بر كنده ريشش برون راندند با حالى پرشيش
  • ز خازنها پس آنكه سر گرفتندبه بيت المال هر زر بر گرفتند
  • گروهى بصريان با زجر كشتندگروهى را بمكر و عذر كشتند
  • ز جور اين دو شيخ رذل كج سرپديد آمد هزاران فتنه و شرّ
  • بحق سوگند اگر كه جز بيك تن نمى گشتند غالب از ره فنّ
  • از آنان غير مرد بيگناهىنبودى كشته در راه تباهى
  • روا بودى مراكز تيغ خونبارز بار سر كنم تنشان سبكبار
  • همه آن جيش را در خون نشانمز دلشان كين خود بيرون كشانم
  • براى آنكه پيش چشم آنان شده كشته يكى مردى مسلمان
  • بمقتل جملگى بودند حاضربحال زار آن مقتول ناظر
  • نگرديدند از آن قتل منكرجلو گير آن همه افراد لشكر
  • كنون تو داستان قتل يك مردرها كن بين كه اندر دشت ناورد
  • بقدر عدّه خود سى هزاران ز افراد مسلمانان از آنان
  • ز ضرب تيغشان در خون طپانندبخاك افتادگان ور كشتگانند
  • چو من والىّ امر مسلمينم بخصم مسلمين در جنگ و كينم
  • از اين رو بايدم كيفر ستاندناز اينان و آن همه در خون كشاندن

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

حضرت زینب (س) الگوی زنان عالم

حضرت زینب (س) الگوی زنان عالم

نگاهی گذرا به ابعاد فردی و اجتماعی زندگی حضرت زینب كبری سلام الله علیها و سیره عملی این شخصیت برجسته اسلام به خوبی جایگاه والا و عظمت ایشان را ترسیم نموده و آن حضرت را به عنوان یكی از بهترین و مناسب ترین الگو و روش زندگی برای هر زن و مرد مسلمان معرفی می نماید
No image

الأجل - اجل

No image

الاُلفة - الفت

پر بازدیدترین ها

حضور قلب در نماز

حضور قلب در نماز

سخنرانی استاد انصاریان: اهداف بعثت پیامبر اکرم (ص)

سخنرانی استاد انصاریان: اهداف بعثت پیامبر اکرم (ص)

سخنرانی استاد انصاریان با عنوان اهداف بعثت پیامبر اکرم صلی الله... در رابطه با موضوع دهه صفر در این قسمت قرار دارد.
No image

اذیت کردن, تحقیر, مسخره کردن, طعنه زدن در آیات و روایات اسلامی

در متن ذیل تعدادی از روایاتی که از معصومین علیهم السلام در مورداذیت کردن, تحقیر, مسخره کردن, طعنه زدن بیان شده است آورده شده.
Powered by TayaCMS