«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ [لِزِيَارَتِكَ ] السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَى أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ] وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ»[1]

امام حسین(ع) از قبل با خدا عهد بسته که همه این خوب ها را که با خود آورده، در راه خدا بدهد و آن ها را قدم به قدم برای این ابتلا و امتحان از بیم الهی آماده کند تا آن گونه که خدا می خواهد به میدان بروند. بنابراین، بعضی ها مي آمدند اصرار می کردند تا به میدان بروند ولی حضرت اجازه نمی داد در این اجازه ندادن ها، اسراری است. شاید یک نکته این باشد که هنوز آمادگی کامل برای آن شهادتی که لایق آن هاست، فراهم نشده است.

امام شب عاشورا به اصحابش فرمود: بلند شوید، بروید دست مردهای بنی هاشم را هم بگیرید ببرید. شاید يك نکته همین بود که آن ها هنوز برای روز عاشورا آماده نشده بودند. ولی وقتی جوانش وجود مقدس علی اکبر(ع) می خواست به میدان برود همین که آمد«فَاسْتَأْذَنَ اباهُ فِى القِتال»[2] همین که اجازه میدان گرفت امام حسین اجازه داد. به سوی میدان حرکت کرد دیدند امام حسین در پی علی راه افتاد. به قد و بالای این جوان نگاه می کند:«ثُمَّ نَظَرَ الَيْهِ نَظَرَ آيسٍ مِنْه»[3]. دنبال سرش حرکت کرد محاسن نورانی را در دست گرفته بود. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! تو گواهی: «فقد برز إليهم غلام أشبه الناس خَلقاً وخُلُقاً ومنطقاً برسولك محمّد صلى الله عليه و آله، كنّا إذا اشتقنا إلى وجه رسولك نظرنا إلى وجهه»[4]

در واقع گمان می کنم هم با خدا مناجات می کرد و هم برای آن شیعه ای که تا قیامت می آید و روضه علی اکبر را می خواند پیامی داشت که ای شیعه ها! بدانید این کسی که دشمن او را قطعه قطعه کرد «فقطّعوه بأسيافهم إرباً إرباً[5] این شبیه ترین مردم به پیغمبر بود.

وقتی روی زمین آمد امام حسین را صدا کرد«يا ابَتا عَلَيكَ مِنّى السَّلامَ»[6]امام حسین حالش متغیر شد. به میدان آمد. وقتی دشمن را کنار زد، از اسب پیاده شد. مقاتل نوشته اند: توان نداشت. با زانوها تا کنار بدن علی آمد. روی خاک نشست و بلند بلند گریست. سپس سر علی را به دامن گرفت. تعبیر سید بن طاووس در لهوف این است: هنوز نفسی برای علی باقی مانده بود. خون ها را از دهانش پاک کرد. علی را صدا زد. شاید یکبار دیگر جواب بشنود.

  • ای جگر گوشه من لب واکن شاد و خرسند دل بابا کن
  • سخن گوی و دلم را خوش کن تو که آتش زده ای خاموش کن

هرچه صدا زد پسرم پسرم ای میوه دلم جواب نشنید فرمود:

«على الدنيا بعدك العفا.[7]،يا ولدي! أمّا أنت فقد استرحت من همّ الدنيا وغمّها وشدائدها، وصرت إلى رَوْح وريحان، وقد بقي أبوك، وما أسرع اللحوق بك!»[8]

حجة الاسلام و المسلمین میرباقری