در خانه ابا عبدالله الحسین(ع) برویم. در خانه علی اصغر(ع) ابا عبدالله الحسین(ع). اصغر این خانواده هم اکبر است. خیلی بزرگ است. با همان انگشتان کوچکش خیلی از گره ها را باز می کند. چه حالی داشت، آقا ابا عبد الله(ع). یکی از مصائبی که خیلی دل آقا(ع) را به درد آورد، مصیبت طفل شش ماهه بوده است. ابو خلیل خبر نگار دشمن بود. مختار دشمن ها را از جمله این ابوخلیل را گرفت. گفت: وقایع کربلا را برایم شرح بده. شرح می داد، مختار گریه می کرد، گریبان چاک می کرد.

یکی از سئوال های که مختار کرد، این بود. گفت: ابو خلیل تو که دشمن بودی تو هم هیچ کجا از صحنه های کربلا به گریه افتادی و حالت خراب بشود؟ گفت: چرا یک جا من خیلی حالم منقلب شد. زار زار برای غربت و مظلومیت آقا ابا عبد الله(ع) گریه کردم. گفت: کجا بود؟ گفت: موقعی که طفل شش ماهه غرق به خون، رو دست ابا عبد الله(ع) بود. آخر این بچه را برد بود که آب برایش بدهد، سیرابش کند. اما این طفل را «فذبح الاذن من الاذن» تیر نانجیب ملعون حرمله، گوش تا گوش علی را برید. گفت: آقا ابا عبد الله(ع) قنداقه شش ماهه دستش بود، برگشت برود طرف خیمه، دید مادرش رباب دم در است. خجالت این مادر را می کشید، برگشت. سه بار آقا عبد الله(ع) خواست این طفل را به خیمه ببرد، برگشت. من دیدم متحیر است. دل من آن قدر به مظلومیت ابا عبد الله(ع) سوخت، من هم گریه افتادم. یک وقت دیدم آقا رفت پشت خیمه ها، با غلاف شمشیر، یک قبر کوچولو برای طفل شش ماهه اش درست کرد. نمی دانیم آقا چه نمازی خواندن؟ دو رکعت نماز خواندند. امام خواستند علی اصغر(ع) را دفن کنند، یک وقت ببینند که صدایی بلند شد آقا جان صبر کن یک بار دیگر علی را ببینم.

حجة الاسلام و المسلمین فرحزاد