در روز عاشورا، یک نوجوان 11-10 ساله به امام حسین(علیه السلام) التماس می کند که آقا اجازه بدهید به میدان بروم. آقا فرمود: تو پدرت شهید شده –پسر شهید بود- شاید مادرت راضی نباشد و بخواهد تو را نگه دارد، یادگار پدرت هستی«شابٌ قُتِلَ اَبُوهُ فِى المَعرِکه»[1] عرض کرد: یابن رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم)! مادرم لباس رزم تنم کرده، مادرم برایم شمشیر بسته، مادرم مرا فرستاده، من با اجازة مادرم آمده ام، اجازه بدهید اسم من هم جزء شهدا باشد، التماس می کنم، خواهش می کنم، روی دست و پای امام حسین(علیه السلام) افتاد. آقا فرمود: برو، «ساعدَ الله قلبَکَ یا اباعبدالله» چه یارانی داری حسین فاطمه(علیها السلام)! چه شهدایی در کربلا تقدیم کردی! چقدر داغ دیدی! امام حسین(علیه السلام) برای همة این ها قلبش مهموم بود.

عرض من این است که هیچ کسی در کربلا به اندازة امام حسین(علیه السلام) مصیبت ندیده و هیچ کسی به اندازة امام حسین(علیه السلام) تشنگی نچشیده؛ چون همة شهدا قبل از امام حسین(علیه السلام) شهید شدند، اوست که تا آخرین لحظه همة داغ ها را دید، او هم رهبر نهضت است و هم احساس مسئولیت می کند، فرمود: برو، این نوجوان اجازه گرفت، شمشیرش را برداشت، به میدان آمد. نگفت: پدرم کیست، مادرم کیست، با اینکه رسم بود که خودشان را به اسم پدر و مادر و خویشانشان معرفی می کردند، نسب شان را می گفتند، کنیه شان را می گفتند، اما او نگفت من که هستم، گفت: بگذارید خودم را با کسی معرفی کنم که اسمم در تاریخ بماند. گفت: می دانید من که هستم؟ آن کسی هستم که مولایم حسین(علیه السلام) است، هر که مرا نمی شناسد، بداند من غلام اباعبدالله(علیه السلام) هستم.

  • امیری حسین وَنِعْمَ الاَمیر سرور فؤادِ البَشیر النذیر

آی دشمن! هر که مرا نمی شناسد بداند امیر من حسین(علیه السلام) است، آقایم اباعبدالله(علیه السلام) است، اگر حسین(علیه السلام) را نمی شناسید به شما می گویم:

علیٌ و فاطمهٌ والداه

فهل تعلمون له من نظیر[2]

حسین(علیه السلام) کسی است که مادرش فاطمه(علیها السلام) است و پدرش امیرالمؤمنین(علیه السلام) است. شما را به خدا، کسی را می شناسید که پدر و مادری مثل زهرا(علیها السلام) و علی(علیه السلام) داشته باشد؟ شما را به خدا، کسی را می شناسید که به عظمت حسین(علیه السلام) باشد؟ یا بقیه الله(عجل الله تعالی فرجه الشریف)! وقتی نوجوان شهید شد، دشمن برای اینکه عاطفه ها را تحریک کند، سرش را به طرف خیمه ها پرتاب کرد. مادر شهید سر را برداشت و به سینه چسبانید، صدا زد: «أحسَنّت یا بُنَی، یا ثمره فؤادی، یا قرهَ عَینی» ای نور چشمم، ای عزیزم، فرزندم هستی، دوستت دارم، اما دشمنان بدانید ما امانتی را که در راه خدا داده ایم پس نمی گیریم. سر را برداشت، به طرف میدان جنگ آورد، که مقابل دشمن بیندازد. اباعبدالله(علیه السلام) بیرون آمد و فرمود: «یا عمّه الله، اِرجعی» خانم برگرد، خدا صبرت بدهد.[3] یا اباعبدالله(علیه السلام)، کاش کسی هم بود دختر کوچکت را از روی بدنت همین طور برمی گرداند، یا اباعبدالله(علیه السلام) نازدانه ات را با تازیانه از روی بدن بلند کردند.

«لا حول ولا قوة الا بالله العلیم العظیم»

حجة الاسلام و المسلمین رفیعی