کلید واژه: صلوات, ولایت, بغض اهل بیت علیهم السلام , احترام پدر و مادر, ایمان, نصیحت پذیری, مرحوم راشد, مال حرام, روضه قاسم بن حسن علیه السلام .
اسامی معصومين: پیامبر صلی الله... , امام علی علیه السلام , امام حسن علیه السلام , امام حسین علیه السلام .
سخنران استاد فرحزاد
- بشنو از نـی چـون حکایت می کند و از جـدایی هـا شـکایـت مـی کـند
- از نـیسـتـان تــا مــرا ببـریـده انــد از نـفـیرم مـرد و زن نالیـــــده انـد
- هر که او از هـمـنوایی شــد جـدا بینوا شد گر چـه دارد صــد نــوا
- همنشینی خویشی و پیوندی اسـت یار با نامحرمان چون بندی است
- ای بسا هـنـدو و تـرک هـم زبـــان ای بسـا دو ترک چون نامحرمان
- پس زبان محرمی خود دیگراست هم دلی از هم زبانی خوش تراست
یکی از آثار و برکات صلوات این هست که کم بودها را جبران می کند. زمین خورده ها را بلند می کند. جبرائیل خدمت پیامبرخدا سلام الله علیه وآله آمد. عرض کرد: آقا امروز چیزه عجیب دیدم. امروز که داشتم می آمدم به کوه قاف که رسیدم، دیدم یک فرشته ای در آنجا مورد غضب قرار گرفته است و پر و بالش سوخته است. جبرئیل عرض می کند: این فرشته را در شب معراج تو آسمان ها دیده بودم. فرشته ای بود که هفتاد هزار فرشته تحت فرمان او بودند. جایگاه مهمی داشت. ولی دیدم که تو این محل افتاده و پرو بالش سوخت است. وقتی من را دید به من استغاثه کرد. جبرئیل به داد من برس. جبرئیل می گوید: پرسیدم چه طور شد این طور شدی؟ گفت: شبی که پیامبر به معراج تشریف آوردند، من دیر احترام کردم. خیلی احترام پیامبر نگرفتم. خدا هم به من غضب کرد. من به اینجا افتادم. جبرئیل عرض می کند: یا رسول الله من دلم برایش سوخت. در خانه خدا استغاثه کردم، خدایا تو به دادش برس، بال هایش را برگردان. از طرف خدای متعال به من خطاب شد: ای جبرئیل به این فرشته بگو اگر می خواهد پر و بال در بیارود، و گذشته هایش را هم ببخشم و به جای اول برگردانم، صلوات بر محمد و ال محمد بفرستد. من به این فرشته گفتم، مشغول صلوات شد. وقتی که مشغول شد پر و بالش شروع به رشد کرد و به جای اولش برگشت. حالا این ذکر مفتی و ارزان به دست ما رسیده ما نباید ناشکر بکنیم.
روایت داریم: «فَالْقُرْآنُ سَيِّدُ الْكُتُبِ الْمُنْزَلَةِ وَ جَبْرَئِيلُ سَيِّدُ الْمَلَائِكَةِ أَوْ قَالَ إِسْرَافِيلُ وَ أَنَا سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ عَلِيٌّ سَيِّدُ الْأَوْصِيَاءِ وَ لِكُلِّ أَمْرٍ سَيِّدٌ وَ حُبِّي وَ حُبُّ عَلِيٍّ سَيِّدُ مَا تَقَرَّبَ بِهِ الْمُتَقَرِّبُونَ مِنْ طَاعَةِ رَبِّهِمْ»[1] یعنی همه موجودات یک سروری دارند. هر جنسی یک گلی دارد. مثلا آقای همه انبیا حضرت محمد مصطفی سلام الله علیه و اله است. سرور همه جانشین ها و اوصیا وجود مقدس امیرالمومنین سلام الله علیه است. آقای همه ملائکه جبرئیل است. سید و سالار همه روزها روز جمعه است. سرور همه ماه ها ماه رمضان است. سرور و آقای همه شب ها شب قدر است. گل همه کارها، گل همه اعمال، همه خوبی ها، محبت محمد سلام الله علیه وآله و علی سلام الله علیه است. "آن عملی را که خدا طالب است حب علی بن ابی طالب است" اگر این باشد بقیه اش هم درست می شود. ولی اگر این نباشد، عبادت جن و انس را داشته باشی، با صورت تو جهنم می ندازند. «لِكُلِّ شَيْ ءٍ أَسَاسٌ وَ أَسَاسُ الْإِسْلَامِ حُبُّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»[2] پیامبر فرمود: محبت من و محبت اهل بیت من اساس اسلام است.
در یک روایت دیگر فرمود: محبت امیرالمومنین سلام الله علیه چیزی است که اگر این در دل کسی ثابت باشد، گناه ضرر نمی زند. عاقبت بخیر می شود. دشمنی حضرت هم یک گناهی است که دشمن حضرت هر چه قدر هم ثواب بیاورد، فایده ندارد.
یک شاعری بود برای اهل بیت شعر می گفت. امام صادق سلام الله علیه یک روزی فرمود: کسی هست که اشعار ابی هریره را برای ما بخواند؟ (این غیر آن ابوهریره معروف زمان پیامبر بود که حدیث جعل می کرد. این شیعه بود. شاعر اهل بیت بود.) یک نفر گفت: آقا این ابوهریره که می گویید: شاعر شماست، شراب می خورد. (گاهی افشای گناه و غیبت کردن از خود گناه بدتر است) حضرت در جواب آن فضول فرمود: خدا همه گناهان را می آمرزد، اما دشمنی ما اهل بیت سلام الله علیهم را نمی بخشد. خیلی شعرا بودن گاهی شراب خور بودند. دعبل بود، اسمائیل حمیروی بود، رو محبتی که به اهل بیت سلام الله علیهم داشتند عاقبت بخیر شدند.
آن عملی که خدا خیلی به دنبالش هست محبت اهل بیت سلام الله علیهم است. اما آن گناهی که خدا نمی بخشد دشمنی پیامبر سلام الله علیه و آله و اهل بیت سلام الله علیهم است. مواظب باشیم که این اصل صدمه نبیند. خیلی از اعضاء بدن وقتی با مشکل رو به رو می شود، انسان جان سالم به در می برد. اما اگر قلب و مغز انسان از کار بیفتد، کار تمام هست. آن عضو اصلی و کلیدی است.
یک عالمی با بعضی از شاگرداش مسافرت رفته بودند. به یک قبرستان کهنه ای رسیدند. به این ها گفت: بروید از این قبرستان کهنه یک جمجمه ای پیدا کنید. رفتند پیدا کردند، آوردند. آقا از جیبش یک در قیمتی در آورد، تو گوش این جمجمه کرد، دید فرو نمی رود گفت این به درد نمی خورد، بروید یک جمجمه دیگر پیدا کنید. رفتند یک جمجمه دیگری پیدا کردند، آوردند. آقا آن در قیمتی را تو گوشش فرو کرد رفت و از آن ور بیرون افتاد. گفت: این جمجمه هم به درد نمی خورد. بروید یکی دیگر پیدا کنید. رفتند گشتند، یک جمجمه دیگر پیدا کردند. این در قیمتی را کرد تو گوشش رفت، گیر کرد. گفت: این یکی به درد می خورد. گفتند: منظور شما چی هست؟ فرمود: همه اهل عالم سه دسته بیشتر نیستند. دسته اول: حرف حق تو گوششان فرو نمی رود. از پیامبر که بهتر موعظه کنند نیست. یا به گوششان پنبه می کردند یا فرار می کردند که حرف حق را نشنوند. این ها بدترین خلق ها هستند. این ها قصی القلب ترین آدم ها هستند. «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ»[3]
دسته دوم: کسانی هستند که حرف تو گوششان فرو می رود ولی از آن طرف بیرون می اندازند. یعنی حرف حق را قبول می کنند. ولی به دستورات حق عمل نمی کنند. درباره یکی از عرفا می گویند: تو یک مسجدی برای سخنرانی آمد. وارد شد جا تنگ بود، خادم مسجد با صدای بلند گفت: خدا رحمت کند هر کسی که یک قدم جلو بیاید. همه بلند شدند جلو آمدند. به آن آقا گفتند: آقا منبر بفرمایید. فرمود: دیگر منبر نمی روم. گفتند: چرا؟ گفت: حرفی که من می خواستم بزنم، خادم زد. خدا رحمت کند کسی را که در عمرش یک قدم جلوبیاید. دسته سوم: کسانی هستند که حرف حق را قبول می کنند و دستورات حق هم عمل می کنند و این ها به درد می خورند.
مرحوم آقای راشد اهل تربت بود. یک کتابی هم به نام "فضیلت های فراموش شده" درباره پدرش مرحوم شیخ عباس علی تربتی نوشته است. پدرش هم آدم فوق العاده ای بوده است. آقایی در تهران کتاب این آقای راشد را گرفته بود به هر کسی که دوست داشت می داد. مهندسی آمده بود. از او پرسید شما آقای راشد تربتی را می شناسید؟ مهندس گفت: آره می شناسم. اتفاقا خاطره ای هم ازش دارم. من مهندس شهر داری بودم. در تهران پشت ساختمان مجلس، خیابانی است که بعدا تاسیس شده است. الان به نام شهید رضی است. شورای آن زمان تصویب کردند که پشت مجلس یک خیابان بیندازند. به شهرداری ابلاغ کردند. آن منطقه را شناسایی کردند، خانه هایی که تو طرح بود، برایشان ابلاغ کردند، قیمت گذاری کردند. یا به اندازه یا بیشتر هم قیمت می کردند.
خلاصه رفتیم خانه ها را خریدیم در طول این خیابان هیچ کس اعتراض نمی کرد. پولش را می گرفت و می رفت. ولی یک روز یک کاغذی آمد اعتراض کرده بود. تحقیق کردیم که این کاغذ مال کی هست؟ دیدیم که مال اقای راشد تربتی که تو رادیو صحبت می کند، هست. مهندسین ما خیلی برایشان برخورد. یک یهودی تو شهرداری کار می کرد، گفت: ببینید این هم روحانی تان. خیلی مارا سر کوب کرد. بنا شد یک کمسیون تشکیل بشود. به یهودی گفتیم: تو را به جان این آقا می اندازیم. جناب یهودی را رئیس کمسیون کردیم. از آقای راشد دعوت کردیم. گفتیم: آقا شما چه اعتراضی داری؟ گفت: شما چه قدر قیمت کردید؟ گفتیم: فلان قیمت. گفت: اصلا اعتراض من هم همین است. چرا بالاتر قیمت کردید؟ این مال من نیست، مال مردم است. چرا زیاد قیمت کردید؟ من به زیادی قیمت اعتراض کردم. این یهودی سر جایش خشک شد منقلب شد و گفت: «اشْهَدُ انْ لا الهَ الا اللَّهُ ، وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ»[4] یهودی مسلمان شد.
در همین قم یکی از آشناهای ما جایی داشت که تو طرح قرار گرفت. شهرداری آمد پول حسابی هم بدهد، گفت: من این پول را نمی گیرم. گفتیم آقا چرا نمی گیری؟ گفت: چون شهرداری پولی که از مردم می گیرد، مردم راضی نیستند. می خواهد به من بدهد من آن پول را نمی گیرم. احتیاج هم داشت.
روز عاشورا آقا و یارانش ده، پانزده ده خطبه خواندند. آقا اباعبدالله سلام الله علیه فرمودند: می دانید چرا حرف ما در شما اثر نمی کند؟ «فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرَامِ»[5] چون شکم هایتان از حرام پر شده است.
آقایی پشت ماشینش نوشته بود: "من یکی اگر خوب بشوم، خیلی خوب می شود" چون شما یکی که خوب بشوی، موج می اندازد بچه هایت خوب می شوند. خانمت هم خوب می شود. همسایه هایت هم خوب می شوند. همسایه جزو شفیع ها است. اگر همسایه خوب دارید، قدر بدانید. ما روایت داریم: «الْجَارَ ثُمَّ الدَّارَ»[6] خانه می خواهید بخرید، همسایه از خود خانه مهم تر است. شما بهترین خانه را تو محله قاچاقچی ها و دزدها بسازید، دو ریال نمی ارزد. بچه هایت همه نااهل می شوند. «الرَّفِيقَ ثُمَّ الطَّرِيقَ»[7] یعنی یک مسافرتی که می خواهی بروی اول ببین که رفقای تو کی هستند.
آقای بهاالدینی تو این باغ ها می رفتند. کنار نهر آب می نشست، تفکر می کردند. بیشتر عبادت ایشان تفکر بود. مرحوم علامه طباطبایی هم مقید بودند که بیرون بروند. چون بیرون شهر معصیت کمتر اتفاق افتاده است. ایشان می رفتند کنار نهر آبی و درختی می نشستند تفکر و توسلی... می کردند.
باید هواسمان را جمع بکنیم. بیاییم در زندگی مان یک عملی انجام بدهیم که خدا بفرماید: بارک الله، دستت درد نکند. در جریان حضرت یوسف و برادرها وقتی برادر ها او را می خواستند تو چاه بیندازند اول می خواستند بکشند. یکی از برادرها به نام لاوی گفت: من طاقت ندارم، برادرم کشته بشود. گفتند: چه کار بکنیم؟ گفت: به چاه بیندازیم. گفتند: نه. گفت: اگر بکشید من شما را لو می دهم. روایت داریم: به خاطر این یک ذره ادب و رحم خدا نسل پیامبری را تو نسل این لاوی قرار داد. یوسف صدیق بعزیز مصر شد. وقتی که برادرها را پیدا کرد. فرستاد دنبالشان که بیایید من از شما پذیرایی می کنم. حضرت یعقوب چشمانش بینا شد. آن خوابی که حضرت یوسف دیده بود، تعبیر شد. گفت دیدم یازده ستاره و ماه و خورشید برایم سجده کردند. ستاره ها برادرانش بود. ماه مادرش بود. خورشید پدر بود. خوب حضرت یوسف و با اعیان و بزرگان مصر استقبال پدر آمدند. قائده اش این است که این جا دیگر دستگاه سلطنتی را رها کند و عامی بشود خودش را پایین بیندازد و دست پدر را ببوسد. یوسف صدیق ملاحظه دستگاه سلطنتی را کرد که آقا گارد و دم و دستگاه به هم می خورد. یک مقدار دیر پیاده شد. شاید با شتاب به سوی پدر نرفت.
- الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرورپدر را باز پرس اخر کجا شد مهر فرزندی
چهل سال برایت گریه کرده است نه این که بی احترامی کند یک مقدار دیر احترام کرد. یا کم احترام کرد. تعبیر موادبانه اش این که ترک اولی کرد. جبرئیل نازل شد، ای یوسف دستت را بده. دست یوسف را گرفت فشار داد، یک نوری از دستش بالا رفت. گفت: چی است؟ گفت: به خاطر این که دیر احترام پدرت را گرفتی خدا نور نبوت را از صلب تو بیرون کرد.
شیخ انصار استوانه تقوا و علم بود. می گویند: خدمت حضرت شرفیاب می شد. مادر پیرش را کول می کرد حمام می برد. الان یک مرجع تقلیدی مادرش را کول کند، حمام ببرد، چی می شود؟ هر چی هم میگفتند: آقا از شما بعید است، می گفت: مادر من است، من باید این احترام و ادب را بگیرم.
عرض ادادت به محضر حضرت قاسم علیه السلام فرزند امام حسن مجتبی ارادتی داشته باشیم. حضرت قاسم علیه السلام از شهدای بسیار مظلوم کربلا بوده است.
- ای عمو جان ز ره مهر کفن پوشم کن حلقه بندگی خویش تو بر گوشم کن
- من که بهتر نیم از اکبر گل پیر وحنت با علی اکبرخود زود هم آغوشم کن
حضرت قاسم علیه السلام نماینده امام حسن علیه السلام در کربلا بود. هر کدام از اهل بیت نماینده ای تو کربلا فرستادند. حضرت قاسم علیه السلام نابالغ بود. شب عاشورا وقتی دید ابا عبدالله علیه السلام می فرماید: من بیعتم را برداشتم. گفت: من چون نابالغم نکند عمویم به من اجازه جنگ ندهد. بعد از صحبت های آقا عرض کرد: آقا جان آیا من هم از شهدای کربلا هستم؟ آقا ابا عبدالله علیه السلام فرمودند: مرگ در کامت چگونه است. عرض کرد: مرگ از عسل برای من شیرین تر است که در راه شما کشته بشوم. فرمودند: بله تو هم جزو شهدای کربلا هستی. اما بعد از این که امتحان سختی خواهی دید. و لذا روز عاشورا حضرت قاسم دید که عمویش تنها شده است. اصحاب رفتند، یاران رفتند، بنی هاشم رفتند. دیگر عمو تنها مانده است. آمد محضر عموی بزرگوارش آقا جان اجازه بده من هم جانم را فدا کنم. آقا اباعبدالله علیه السلام به قدری گریه کردند، یادگار برادرش را در آغوش گرفتند، تو مقتل هست که بیهوش شدند. ولی وقتی به هوش آمد، این قدر دست عموش را بوسید، که آقا اجازه میدان داد. حضرت قاسم علیه السلام به میدان رفت. عده ای را به درک فرستاد. اما یک نانجیبی گفت: الان می روم داغش را به دل عمویش می گذارم. چنان شمشیر به پیشانی حضرت قاسم، یک وقت صدا زد عمو جان من را دریاب. آقا وقتی به طرف حضرت قاسم حرکت کردند، جنگ مقلوبه شد، بدن حضرت قاسم زیره سم اسب ها... «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ».
[1] . بحارالأنوار/مجلسی/27/128/باب 4- ثواب حبهم و نصرهم و ولايتهم وانها امان من النار...ص:73
(كِتَابُ الْمُحْتَضَرِ، لِلْحَسَنِ بْنِ سُلَيْمَانَ مِمَّا رَوَاهُ مِنَ الْأَرْبَعِينَ رِوَايَةُ سَعْدٍ الْإِرْبِلِيِّ يَرْفَعُهُ إِلَى سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ رَضِيَ اللَّهِ عَنْهُ قَالَ كُنَّا عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص إِذْ جَاءَ أَعْرَابِيٌّ مِنْ بَنِي عَامِرٍ فَوَقَفَ وَ سَلَّمَ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ جَاءَ مِنْكَ رَسُولٌ يَدْعُونَّا إِلَى الْإِسْلَامِ فَأَسْلَمْنَا ثُمَّ إِلَى الصَّلَاةِ ....)
[2] . الكافي/شیخ کلینی/2/46/باب نسبة الإسلام ..... ص : 45
[3] . البقرة : 6
[4] . وسائل الشيعة/شیخ حر عاملی/5/468/1- باب كيفيتها و جملة من أحكامها و آدابها....ص:459
[5] . بحارالأنوار/مجلسی/45/8/بقية الباب 37- سائر ما جرى عليه بعد...ص:1
[6] . بحارالأنوار/مجلسی/13/427/ باب 18- قصص لقمان و حكمه ..... ص :408
[7] .همان