کليد واژه ها: حضرت يوسف عليه السلام,احترام والدين,احترام استاد,صلوات,تکبر,شيطان,حرص,حضرت آدم عليه السلام ,حسادت,قابيل,حضرت رقيه عليها السلام .
اسامي معصومين: رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم ، امام علي عليه السلام ، امام سجاد عليه السلام .
«قال رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم أَ لَا أُخْبِرُكُمْ بِشَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ فَعَلْتُمُوهُ تَبَاعَدَ الشَّيْطَانُ عَنْكُمْ كَمَا تَبَاعَدَ الْمَشْرِقُ مِنَ الْمَغْرِبِ قَالُوا بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ الصَّوْمُ يُسَوِّدُ وَجْهَهُ وَ الصَّدَقَةُ تَكْسِرُ ظَهْرَهُ وَ الْحُبُّ فِي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الْمُؤَازَرَةُ عَلَى الْعَمَلِ الصَّالِحِ يَقْطَعُ دَابِرَهُ وَ الِاسْتِغْفَارُ يَقْطَعُ وَتِينَهُ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ الْأَبْدَانِ الصِّيَامُ»[1]
- وقتي دل شـيدايي مي رفـت به بسـتـان هابي خويش تنش کردي بوي گل و ريحانها
- گه ناله زدي بلبل گه جـامـه دريـدي گلبا ياد تـو افـتـادم از ياد بـرفـت آنـهـا
- اي ذکر تو بر لبها وي مهر تو در دلهاوي شورتودر سرها وي سر تو درجانها
- تا خـار غـم عشـقـت آويخـته در دامـن کـوته نظـري باشـد رفتـن به گلـسـتانها
شبي حضرت يوسف عليه السلامدر خواب ديد که خورشيد و ماه و يازده ستاره از آسمان به پايين آمدند و براي او سجده کردند «انِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبا» (يوسف/4). تعبيرش اين بود که خورشيد و ماه، پدر و مادرش و يازده ستاره برادران او هستند که اين ها روزي مي آيند براي حضرت يوسف سجده مي کنند. وقتي برادرها از اين تعبير خواب آگاه شدند حسادت کردند و براي از بين بردن حضرت يوسف، او را به بيايان بردند. اول تصميم گرفتند سر او را ببرند ولي يکي از برادرها بنام لاوي (آدم هرچه قدر بتواند جلو بدي و شر را بگيرد خوب است.) که يک مقدار قساوت قلبي کمتري داشت گفت: من نمي گذارم برادرم را اين طور بکشيد اگر اين کار را بکنيد شما را لو مي دهم. او را در چاه مي اندازيم تا از گرسنگي و تشنگي بميرد. برادرهاي ديگر وقتي ديدند لاوي نمي گذارد تا يوسف را بکشند براي همين به حرف او گوش دادند. روايت داريم همين اندازه که لاوي جلو برادرها را گرفت تا حضرت يوسف را نکشند خداوند نسل نبوت را در صلب او قرار داد، که فرزندانش بعد از حضرت يوسف پيامبر شدند.
وقتي حضرت يوسف صديق علي نبينا و آله عزيز و آقاي مصر شد و برادرها را شناخت پيراهنش را داد و گفت: ببريد به پدرم بشارت بدهيد و بر چشمانش بگذاريد تا بينا شود و همه با هم به اينجا برگرديد. وقتي حضرت يعقوب بينا شد و با فرزندانش به مصر آمدند حضرت يوسف با گردان هاي مملکتي و دستگاه سلطنتي به استقبال پدرش آمد.
- الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرورپدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندي
دستور اسلام اين است اگر پدر بعد از چهل سال که شما را نديده به ديدتان آمده اگر روي مرکب باشيد بايد پياده بشويد و خم بشويد و دست پدر را ببوسيد. ولي حالت سلطنتي باعث شد حضرت يوسف يک مقدار خودشان را رعايت کردند و دير پياده شدند و پدر را کم احترام کردند. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و عرض کرد اي يوسف دستت را به من بده. دست حضرت يوسف را گرفت و فشار داد و يک نوري از دست او بيرون رفت. حضرت يوسف گفت: اين چيست؟ جبرئيل عرض کرد بنا بود خداي متعال پيامبري را در نسل تو قرار بدهد ولي بخاطر اينکه احترام پدر پيرت را نگرفتي و دير احترام کردي خدا نبوت را از صلب تو بيرون کرد. خداوند در مورد احترام والدين حتي به پيامبران هم رحم نمي کند مورد حساسي است بايد رعايت کنيم.
شيخ انصاري(ره)تک مرجع زمان خودش بود. مادر پيري داشت که او را کول مي کرد و حمام مي برد. مي گفتند آقا خوب نيست شما اين کار را مي کنيد. مي گفت اشکال ندارد مادر است. پيامبر اسلام فرمودند: «وقروا كباركم و ارحموا صغاركم»[2]. به بزرگ ترهايتان احترام بگذاريد و به کوچک ترهايتان رحم کنيد. روايت داريم امام سجاد عليه السلامتا آخر عمرشان با جواني که به پدرش بي احترامي کرده بود صحبت نکردند. اگر انسان مي خواهد به جايي برسد يک رمز آن احترام از بزرگ ترهاست.
اميرالمومنين فرمودند: «من علمني حرفا فقد صيرني عبدا» اگر کسي چيزي به من ياد بدهد مثل اين است که مرا برده و عبد خود کرده است. پيامبر فرمودند: «من استخف باستاذه ابتلاه الله باحدي ثلاث» اگر کسي به استادش احترام نگذارد خداوند يکي از اين بلاها را بر سر او مي آورد؛ «اما يمته شابا او ان يستخدمه في خدمت سلطان او يبتليه بررساتيت» يا جوانمرگ مي شود، يا خدا او را مبتلا مي کند به حکومت طاغوت خدمت بکند، يا زجرکش مي شود. پيامبر فرمود: سومي از همه بدتر است. مثلا او را به روستاي دور افتاده اي که فرهنگ ندارند مي فرستند. پيامبر به اميرالمومنين سفارش کردند در شهرهاي بزرگ سکونت بکنيد، مردم جاهاي کوچک تنگ نظر هستند. جوان هايشان حرف گوش نمي کنند و زن هايشان حجاب ندارند. پيرمردهايشان هم خيلي متکبرند. در شهرهاي بزرگ ديد مردمانشان وسيع است. البته مولانا مي گويد منظور از شهرهاي بزرگ انسان هاي بزرگ اند و منظور از روستاها آدم هاي تنگ نظر و کوچک اند.
روايت داريم در شب معراج همه انبياء به پيامبر اقتدا کردند و نماز خواندند و همه به ديدار پيامبر آمدند. جبرئيل به پيامبر عرض کرد همه ي انبياء به ديدن شما آمده اند ولي شما به ديدن حضرت نوح برويد. پيامبر فرمودند:چرا؟ جبرئيل عرض کرد چون سن ايشان زياد است. (چون سنش زياد بود احترام اش بيشتر است. نوح پيامبر حدود دو هزار سال عمر کرد و نهصد و پنجاه سال هم دوران پيامبريش بود. شيخ الانبياء است.) اجازه ندهيد که ايشان به ديدن شما بيايند، شما به ديدن ايشان برويد. پيامبرهم به ديدن ايشان رفتند.
در شب معراج، پيامبر به هر کجا که وارد مي شدند ملائکه بلند مي شدند و استقبال مي کردند. يکي از ملائکه که پست و مقامي داشت دير از جا بلند شد جبرئيل به او نهيب زد چرا زود احترام نکردي. ملک عذر خواهي کرد و گفت اشتباه کردم ولي جبران مي کنم . خدمت پيامبر آمد و گفت از اينکه دير احترام کردم عذر خواهي مي کنم. ولي مي خواهم اين بي احترامي را جبران کنم. من يک نمازي خوانده ام که بيست هزار سال طول کشيده است. (از زمان پيامبر ا تا به حالا هزار و جهارصد سال و از زمان حضرت آدم تا به حالا ده هزار سال مي گذرد.) پنج هزار سال قيام آن، پنج هزار سال رکوع آن، پنج هزار سال تشهد آن و پنج هزار هم سلام آن طول کشيده است. اين نماز که محصول زحمت من است به شما هديه مي کنم. پيامبر خدا فرمودند: من احتياجي به نماز شما ندارم. ملک عرض کرد پس من اين نماز را به امت شما هديه مي کنم. پيامبر فرمودند: امت من هم احتياج به نماز شما ندارند. هرگاه عده اي از امت من دور هم جمع بشوند و صلوات برمن و آل من بفرستند برابر بيست هزار سال نماز تو به آن ها ثواب مي دهم. روايت داريم يکي از چيزهايي که شيطان را ضعيف و ذليل و خوار مي کند صلوات بر محمد و آل محمد است.
روايت داريم ريشه ي کفر تکبر و حرص و حسد است. اگر کسي از اين سه چيز بيرون بيايد نجات يافته است. تکبر عمق حماقت است و اول معصيتي که در عالم اتفاق افتاده تکبر شيطان بود. که خداوند فرمود: سجده کن، ولي شيطان گفت من بهترم سجده نمي کنم. وقتي شيطان سجده نکرد به او پس گردني زدند و خوار و ذليل کردند و او را پايين آوردند. شيطان گفت: خدايا من به حضرت آدم سجده نکردم مي خواهم جبران کنم. چه جوري جبران کنم؟ گفت: خدايا دو رکعت نماز بخوانم که چند هزار سال طول بکشد راضي مي شوي؟ خداي متعال فرمود: «عبادتي من حيث اريد لا من حيث تريد» مي خواهي عبادت مرا بکني عبادت من آن چيزي است که من مي خواهم نه آن چيزي که تو مي خواهي . يعني مي خواهي به خواهش دل خودت عمل بکني اگر واقعا مي خواهي مرا عبادت کني برو به حضرت آدم سجده بکن. شيطان گفت: نگو به حضرت آدم نگو سجده بکن ولي هر چيز ديگري بگويي انجام مي دهم. هرچه قدر بخواهي سجده و رکوع مي روم. خداوند فرمود: عبادت من آن طوري است که من مي خواهم نه آن طوري که تو مي خواهي.
روزي حضرت عيسي عليه السلامابليس را ملاقات کرد. به شيطان گفت چه طورحضرت آدم و حوا را وادار به گناه کردي که از بهشت بيرونشان کردند. با حضرت نوح چه کردي؟ با انبياء ديگر چه کردي؟ گفت حالا بيا توبه کن. اگر کسي توبه کند خداوند مي بخشدش. من در خانه خدا وساطت مي کنم توبه کن. شيطان قبول کرد و گفت باشد. عيساي روح الله با خداوند مناجات کرد که خدايا ابليس را آماده کرده ام که برگردد و دست از گمراه کردن مردم بردارد. خداوند فرمود من مي بخشم بشرطي که الآن برود به قبر حضرت آدم سجده بکند. اگر اين کار را بکند من به همه کارهاي قبلي اشها خط مي زنم. حضرت عيسي عليه السلام خوشحال شد که خدا را شکر، راه باز شده و فقط يک شرط باقي مانده است. آمد ابليس را پيدا کرد و گفت: خداوند قبول کرده است ولي فقط يک شرط گذاشته است. شيطان گفت: چه شرطي؟ فرمود: شرط اين است حالا که حضرت آدم خودش نيست بروي به قبر او سجده کني. شيطان يک فکري کرد و گفت من به خودش سجده نکردم به قبر او سجده بکنم اصلا اين کار را نمي کنم. شيطان گيرش اين است که در برابر آدم نمي خواهد تواضع بکند، چون نمي کند در قعر جهنم بايد بسوزد.
معصيت دومي که در عالم اتفاق افتاد حرص حضرت آدم عليه السلامبود. بهشتي که حضرت آدم و حوا در آن بودند يک جايي در همين عالم بود و چون خداي متعال مي خواست حضرت آدم و حوا را (اين روايت غلط است که حضرت حوا از از دنده ي آدم خلق شده است. شيعه اين حرف را رد کرده است. مرحوم علامه طباطبايي در الميزان مفصل در مورد آن بحث کرده است. و اين را رد کرده که مشهور شده حضرت حوا را از دنده ي چپ حضرت آدم خلق شده و ناقص الخلقه است. حضرت حوا هم يک انسان مستقل است و هر دو بقدرت الهي خلق شدند.) امتحان بکند فرمود: «وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ»[3] از اين باغ بهشتي هر چه مي خواهيد بخوريد ولي دور و بر اين گندم نرويد. اين يکي ممنوع است. در بهشت از همه چيز استفاده مي کردند و راحت بودند ولي حواسشان به آن گندم هم بود که اين چه چيز عجيبي است. شيطان آمد (اگر بهشت جاودان بود شيطان نمي توانست وارد آن جا شود.) گفت از اين گندم بخوريد طوري نيست. اگر اين گندم را بخوريد هميشه در بهشت مي مانيد. گفت: و قسم خورد «وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحينَ»[4] که من خير خواه شما هستم. در حالي که دروغ مي گفت و آن ها خوردند و از بهشت رانده شدند. روايت داريم حضرت آدم نمي دانست که کسي بتواند قسم دروغ بخورد، خيلي صاف و زلال بود. شيطان ديد زورش به آدم نمي رسد آمد به حوا پيله کرد و مرتب در گوش حوا خواند و حوا را هم دست خودش کرد و با او به جان حضرت آدم افتادند. اينقدر با حضرت آدم ور رفتند تا ايشان هم قبول کردند. رفتند از اين گندم خوردند و در اين موقع لباس هايشان از تنشان کنار رفت. خجالت کشيدن و فرار کردند. حضرت آدم دست انداخت و برگ درخت انجير که پهن است تا عورت خودش را بپوشاند. بعد از اين جريان هفتاد سال بين حضرت آدم و حوا فاصله افتاد. اين زن و شوهر به فراق هم مبتلا شدند. خداوند هر دو را از بهشت خارج کرد. يکي در يک طرف کره ي زمين و ديگري در طرف ديگر گريه مي کردند. هر دو بي کس و بي مونس شدند. مرحوم ميرزا علي آقاي هسته اي که از علما و منبري هاي قديم مي گويد بعد از هفتاد سال يکي از اين گنجشگ ها با خدا صحبت کرد و گفت خدايا يک تايي و واحدي و احديت مخصوص توست. فقط خداوند است که تک است. «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»[5] خدايا اين دو تا را به هم برسان هفتاد سال است که دارند گريه مي کنند. خداي متعال حضرت آدم و حوا را به هم رساند و آن ها در دنيا زندگي کردند و صاحب اولاد (هابيل و قابيل) شدند.
معصيت سومي که در روي زمين انجام شده حسادت قابيل به برادرش هابيل بود، که باعث شد قابيل برادرش را بکشد. قابيل کشاورز بود و هابيل گوسفند و دامداري داشت. خداوند فرمود يک چيزي در راه من هديه بدهيد. هابيل رفت بهترين گوسفندش را انتخاب کرد و هديه داد ولي قابيل رفت زراعت هاي دور ريختني و خراب و آفت زده اش را آورد و گفت خدايا براي تو. مال هابيل قبول شد چون بهترين ها را آورده بود ولي مال قابيل رد شد. قابيل هم حسادت کرد و زد برادر را کشت. مانده بود که با جسد برادرش چه کار کند، خداوند مي فرمايد: «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ»[6] ما دو تا کلاغ آورديم يکي زد آن يکي را کشت خاک را کند و کلاغ را دفن کرد و قابيل اين را ياد گرفت. زمين را کند و برادرش دفن کرد.
آقايي مي گفت در حرم حضرت رقيه عليها السلاميک سني اهل فلسطين بود که مي آمد خدمت مي کرد. ما هم ايشان را استخدام کرده بوديم تا زوار را از فرودگاه به هتل ها بياورد و جا بدهد. چند نفر آمدند به ما گفتند آقا شما اين سني را که استخدام کرده ايد آدم درست و حسابي نيست، سوء سابقه دارد. اين آقا مي گويد يک روز با اين سني در اتاق تنها بوديم به او گفتم آقا چند نفر از مردم دمشق به ما گفتند که شما سوء سابقه داريد و سابقه ات خوب نيست ولي حالا داري به زوار ايراني خدمت مي کني. ايشان گفتند: من سابقه ي خوبي ندارم اما مدتي است يک معجزه اي از حضرت رقيه عليها السلامديدم و از آن موقع نيت کردم خدمتگذار زوار اين خانم باشم. توبه کردم و دست از کارهايم کشيدم. گفتم چه ديدي؟ گفت: يک بار زواري با هواپيما از ايران آمد و من هم مامور بودم اين ها را از فرودگاه به هتل ببرم. زوار را سوار اتوبوس کردم ديدم اتوبوس حرکت نمي کند گفتم چرا حرکت نمي کنيد. گفتند: يک مسافر کم است. دم پلههاي هواپيما رفتم ديدم مسافري است که دوپايش فلج است و همراه و ويلچر ندارد. مي گويد من خيلي ناراحت شدم بلند کردم او را کشيدم با بي ادبي جلوي اتوبوس آوردم و سوار اتوبوس کردم و عصاهاي او را داخل اتوبوس پرت کردم. يک هفته بعد موقع برگشت اين ها در فرودگاه داشتم به مسافرها کمک مي کردم سوار هواپيما بشوند. يک نفر آمد و دوتا عصا به من داد. گفتم: آقا من عصا نمي خواهم. گفت: تو من را نمي شناسي؟ گفتم تو کي هستي؟ گفت: من هماني بودم که فلج بودم. گفتم: تو چه طور با پاي خودت داري مي روي؟ گفت: من را داخل ماشين هول دادي و عصاهايم را پرت کردي. رفتم از حضرت رقيه شفا گرفتم. گفت: خدا شاهد است وقتي اين را شنيدم ديدم روي زمين نشستم. گفتم: اي رقيه، يا بنت الحسين تو دختر امام حسين هستي و آدم زمين گير را شفا مي دهي و مني که اعتقادي به شما نداشتم را هدايت کردي. گفت: بعد از ديدن اين معجزه از نوکرهاي حضرت رقيه شدم.
نيمه شب در گوشه ي خرابه بلند شد و بهانه پدر را گرفت. هر چه کردند اين دختر را آرام کنند نشد. فرمود: من همين الآن خواب بابايم را ديدم. در زانو و بغل پدر بزرگوارم بودم، من را نوازش مي کرد. من بابام حسين را مي خواهم. هرچه کردند اين نازدانه امام حسين را آرام کنند آرام نشد. اهل بيت خرابه شروع کردند گريه و ناله کردند. به يزيد خبر رسيد که يک موجي در خرابه ايجاد شده است. گفت: برويد سر بريده پدرش را براي او ببريد بلکه آرام بگيرد. اهل خرابه يک وقت ديدند يک تشتي جلوي روي او گذاشتند. حضرت رقيه گفت: عمه جان من که غذا نمي خواهم من بابايم حسين را مي خواهم. بي بي زينب فرمود: عمه جان مقصود تو در ميان تشت است. يک وقت روپوش را کنار زد ديد سر بريده ي بابا در ميان تشت است. با دستان کوچکش سر بابا را به سينه چسباند و گفت: باباجان کدام ظالمي رگ هاي گردنت را بريد. باباجان کدام ظالمي در بچگي مرا يتيم کرد. شروع کرد به ناله کردن و درد دل ها را با بابا گفتن، اما يک وقت ديدند سر يک طرف و حضرت رقيه يک طرف افتادند. وقتي نزديک آمدند ديدند از فراق پدر جان داده است. «لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم»، «علي لعنت الله علي القوم الضالمين».
[1] - من لا يحضره الفقيه /شيخ صدوق/ 2/75/باب فضل الصيام ...ص:74
[2] - اقبال الاعمال/سيد ابن طاوس/2/فصل في تعظيم شهر رمضان ...ص:2
[3] . البقرة/ 35
[4] . الأعراف/ 21
[5] . الإخلاص/ 1
[6] . المائدة/ 31