سخنران استاد انصاریان
علاقه و عشق و محبت و رابطه با اهل بیت سلام الله علیهم یک امر صد در صد قرآنی است. «ْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (الشوری/23)» در حریم حضرت حق عنوان روزی دارد. در کتاب خداوند به عنوان نعمت از آن یاد شده است. به عنوان فضل خدا از آن یاد شده است. «ِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَه (لقمان /20) أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه(النساء/54)» این روزی نصیب هر کسی که شود، در حقیقت خداوند متعال خیر دنیا و آخرت را نصیب او کرده است. این کلید محبت درهای خیر را در دنیا به روی انسان باز می کند. و اگر آدم حفظش کند، یعنی وسط راه با گناه دندانه های این کلید را نشکند، کندش نکند، در قیامت هم همین محبت همین عشق و همین علاقه و همین رابطه برای باز کردن هشت در بهشت کلید است. چون در روایات ما هست که به این گونه روزی داران در قیامت گفته می شود: « ادْخُلِ الْجَنَّةَ مِنْ أَيِّ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ شِئْتَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ (وسائل الشیعه/ شیخ حرعاملی /6/143) » از هر دری که می خواهی وارد بهشت شو. ما تو را محدود نمی کنیم. معلوم می شود، ارتباط با اهل بیت سلام الله علیهم آزادی می آورد. آدم را از بردگی نجات می دهد. و در جنگ اکبر انسان را پیروز می کند.
اباعبدالله سلام الله علیه، درباره یارانی که یک عمر جهاد با نفس داشتند، می فرماید: «لَا أَعْلَمُ أَصْحَاباً أَوْفَى وَ لَا خَيْراً مِنْ أَصْحَابِي وَ لَا أَهْلَ بَيْت(بحار الانوار /علامه مجلسی/44/392)» من در عالم نمونه ی این هفتاد و دو نفر را سراغ ندارم. نه انبیای اولوالعزم همچین یارانی داشتند. نه جدم پیامبر سلام الله علیه واله و نه بابایم علی سلام الله علیه، نه داداشم امام مجتبی سلام الله علیه چنین یارانی داشتند. بعد من هم هیچ کسی چنین یارانی را نخواهد داشت. هر کسی که از حسین سلام الله علیه پر باشد از خدا پر می شود. حسین سلام الله علیه بنده ی خدا است. «ٍ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاه(الکافی/ثقه الاسلام کلینی/4/570)» تو عبادت مالی هم داشته ای، غیر از آن هایی هستی که فقط نماز می خوانند و روزه می گیرند. اما پای خمس و زکات که می رسد، در می روند. این هفتاد و دو نفر اول ورود شان در زندگی جهاد اکبر بود. و مایه ی جهاد شان هم همین عشق به اهل بیت سلام الله علیهم بوده است.
کاروان امام حسین سلام الله علیهم مکه بودند، هنوز بیرون نیامده بودند، نامه ای نوشت به یک نفر دادند، فرمودند: بصره پنج تا محل دارد، هر محلی هم یک رئیس دارد، یکی از رئسای محلات بصره، اسمش "هفت هاف" است. این نامه را هم به او بده. آمد بصره خانه را پیدا کرد، در زد. خودش خانه بود، بیرون آمد، از قیافه معلوم بود، ملکوتی است. گفت: بفرما داخل. از مکه آمدی؟ گفت: بله. از پیش محبوب من آمدی؟ پیام داری؟ گفت: نامه دارم. گفت: فدای نامه اش بشوم. نامه را باز کرد دید نامه خط خودش هست. نوشته: دوستم، مورد اعتمادم، خواستی بیایی، مکه نیا. من از مکه به طرف کوفه می روم. خانمش را صدا زد، گفت: بچه ها را صدا بزن. هفت، هشت تا پسر داشت. گفت: یک نگاه به این نامه بکنید، چشمتان روشن می شود. امروز بعد از ظهر هم من می خواهم بروم. می آیید با من بعد از ظهر برویم. الا که هیچ من خودم تنها می روم. شش تا بچه و زنش را و تجارتش را و ریاست محل را در جا زمین گذاشت. خودش را به کربلا رساند. ولی یک کمی دیر رسید. شاید یکی دو ساعت بیشتر از شهادت اباعبدالله سلام الله علیه نگذشته بود. لحظه ای بود که تازه به خیمه ها حمله شده بود. فکر کرد این جمعیت زیاد مربوط به سید الشهدا است، خوش حال شد. گفت: بارک الله مردم عرب، عجب دور محبوب من را گرفته اند. آن ور هم جنگ است، و جنازه است حتماً دشمن هستند. گفت: من بروم اول یک سلامی به مولایم بکنم، بعد بروم وارد معرکه بشوم. جلو آمد، چه لفظ زیبایی داشت. گفت: آقا کجاست؟ گفتند: کدام آقا؟ اسمش را بگو. آقای تو چه کسی است؟ ما خودمان اسم آقایمان یزید و ابن زیاد است. هوای نفس و شهوت و طاغوت است. آقای تو چه کسی است؟ گفت: پسر فاطمه حسین بن علی سلام الله علیه، اهل کجایی؟ اهل بصره هستم. آدرس گودال را دادند. آمد اما عجب آقایی را دید. عرض کرد: آقا یک کمی دیر پیشت می آیم، اما منتظرم باش. عرض کرد: حسین جان خودت نیستی، به خیمه هایت حمله کردند. الان می روم حداقل یک چند دقیقه با شمشیر زدن من، کمتر بچه هایت کتک می خورند. دیگر زینب سلام الله علیها را، سکینه سلام الله علیها را، رباب را نمی زنند. حمله کرد، نامردها این زن و بچه که کاری نکرده اند. خیمه هایشان را چرا آتش زدید؟ چرا این داغ دیده ها را میزنید؟ لشکر را از خیمه ها کنار کشید. تا نزدیک گودال لشکر را کنار کشید. آن جا افتاد غلتید خودش را در گودال انداخت.
این جان عاریت که به حافظ سپرده بود روزی رخش ببین و جان را فدایش کنم حسین جان فدایت بشوم به چه جرمی شما را کشتند؟ به چه جرمی زینب تو را کتک زدند؟ به چه جرمی بچه هایت را سیلی زدند؟ این ادامه همان سیلی مدینه بوده است، آن ها پایه اش را ریختند. لعنت خدا بر آن ها ما تا آخر عمر باید گریه کنیم.
پیامبر سلام الله علیه و آله می گوید: خدا به هر کسی که محبت و مودت اهل بیت سلام الله علیهم را داده است خیر دنیا و آخرت را داده است. شیعه ی واقعی، از امور دنیایی ناله نمی کند. ناله اش، ناله ی معنوی است. اگر قرار باشد گریه کند، برای پول و دنیا گریه نمی کند. اشک شیعه برای خداوند و حسین سلام الله علیه و اهل بیت سلام الله علیهم است. اگر می خواهیم شیعه بشویم هنوز صدای «هل من ناصرٍ ینصرنی» می آید. دعوت سر جایش است. «و هل من معين یعينني و هل من ذاب یذب عن حرم الرسول» ثابت است. در دنیا می خواهی زینب گونه بشوی، نباید مو و رویت را برای مرد نامحرم نگه داری. زن و بچه اباعبدالله سلام الله علیه غرق در عفت و عصمت هستند. یزید به مأمورینش گفت: این ها را از کربلا تا این جا آوردید، (با این حال که مرد در بینشان کم بود، همه زن و دختر بودند، هشتاد و چهار تا بودند) چه جوری بودند؟ گفتند: یزید زنان و دخترانشان یک بار هم از کربلا تا شام با ما حرف نزدند، به ما محل نگذاشتند، از ما در خواستی نکردند. روز ها که سوار شتر بودند، می آوردیمشان شب ها هم، کل این هشتاد و چهار نفر از چهار ساله شان تا پنجاه ساله شان از نیمه ی شب بیدار بودند. اهل نماز و گریه و مناجات بودند. کاری به ما نداشتند.
ام ایمن می گوید: یک روزی حضرت زهرا سلام الله علیها اشک می ریخت. گفتم: بانوی من برای چی گریه می کنی؟ گفت: برای این که مدینه جنازه ها را روی تخته می اندازند، حجم بدن من را که تا حالا غیر محرم ندیده است. ولی حجم مرده ی من روی تخته پیدا است. گریه برای آن وقت می کنم. کی حالا برای تشییع جنازه می آید؟ چهار پنج نفر می آید. سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، همین چهار تا آدم در مدینه بود. بقیه دیگر حیوان وحشی جنگلی بودند. آن ها کارشان کار دیگری بود. آن ها در خانه، آتش می زدند. بازو می شکستند. پهلو می شکستند. آن ها کاری به این کار ها نداشتند. آن ها دل می سوزاندند. اشک جاری می کردند. خدا را غضب ناک می کردند. دل رسول خدا سلام الله علیه و آله را آتش می زدند. آن ها اهل دین نبودند که بیایند تشییع جنازه ثواب ببرند. ام ایمن گفت: بانوی من اصلاً ناراحت نباش. ما که به افریقا تبعید شدیم، مردم افریقا مرده هایشان را با تابوت می بردند. فرمود: تابوت چی است؟ ام ایمن می گوید: من توضیح دادم. خانم فرمود: خب من به شوهرم علی می گویم، به یک نجار بگوید، سریع برایم درست کند. خدا را شکر راحت شدم. این اهل بیت هستند، چادر هم مال زهرا است. که حجم بدن پیدا نباشد. مانتو و روسری که حجم بدن را نشان می دهد، مال کفار است. اهل بیت همه جا مهمانی نمی رفتند. هر غذایی را نمی خوردند. هر حرفی را نمی زدند. ظلم نداشتند. حق کسی را نمی بردند. طمع کار، مغرور، ریاکار نبودند. پاک بودند.
خوش به حال آن هایی که با اهل بیت آشنا هستند. خوش به حال آن هایی که عاشق اهل بیت سلام الله علیهم هستند. خوش به حال آن هایی که وقتی آن ها را در قبر می گذارند، ملائکه می آیند، می گویند: سؤالی نداریم. چون فضای قبر برزخ این میت، بوی اهل بیت سلام الله علیهم را می دهد. چه اسم های قشنگی ما داریم. علی، حسن، دخترانمان چه اسم های قشنگی دارند. فاطمه، زینب. وقتی این اسم ها را در خانه ها صدایش می زنید، خانه شما نورانی می شود. حضرت زهرا دعا گوی این بچه ای که اسمش حسین است، می باشد. بگذارید دائم دعای فاطمه سلام الله علیها در خانه مان بچرخد.
ما باز هم در این محفل از خدا تقاضا می کنیم، خدایا هر چه را می خواهی از ما بگیر، اما گریه بر حسین سلام الله علیه خودت را از ما نگیر. ما بی گریه نمی توانیم زنده بمانیم. رو منبر مسجد شام زین العابدین سلام الله علیه فرمود: کشتید کسی را که وقتی سرش از بدن جدا شد، تمام آسمان ها برایش گریه کردند. ملائکه گریه کردند. زمین گریه کرد. جن گریه کرد. سنگ ها گریه کردند.درختان گریه کردند. ماهی های دریا گریه کردند. مرغان هوا گریه کردند. نمی دانید عاشورا چه قدر سخت بود. خیلی آقا سخت بود که این گوهرهای بی نظیر خلقت، دانه دانه بیایند رو به روی اباعبدالله سلام الله علیه یک دنیا ادب نشان بدهند و حضرت را راضی کنند. بعد بروند قطعه قطعه بشوند.
خوب امروز سر و کارمان با چه کسی است؟ عباس جان تو واسطه بین عالم و سید الشهدا سلام الله علیه هستی. صدای ما را هم می شنوی. «أشهد أنك تسمع كلامي و ترد جوابی (متشابه القران /ابن شهر اشوب مازندرانی /1/59) » واسطه شو بگو: برادر فراری ها آمده اند. آلوده ها آمده اند. اشتباه کار ها آمده اند. یک نگاه فقط به ما بکنند.
شب بیست و یکم ماه رمضان است. دور بستر امیرالمومنین سلام الله علیه را گرفته اند. سن قمر بنی هاشم آن وقت سیزده سال بود. شب بیست، شب به نیمه نزدیک می شود. بچه ها هنوز گریه می کنند. چشمش را باز کرد، یک نگاه به دخترانش و به پسرانش کرد. زیر لب آرام فرمود: عباس کجاست؟ بچه ها سر کشیدند، دیدند کنار دیوار سرش را به دیوار گذاشته برای بابا گریه می کند. فرمود: یک لحظه کنار من بیارید. زینب کبری سلام الله علیها بلند شد، دستش را گرفت. داداش بابا کارت دارد. آمد کنار بستر بابا، امیرالمومنین سلام الله علیه از حال رفت. عباس نشسته بود، اشک می ریخت. دوباره چشمش را باز کرد، حسین من بابا کجا نشسته ای؟ گفت: آقا جان کنارتان هستم. حسین جان دستت را به دست من بده، عباس جان تو در هوای گرم، تو دشمن، تو تشنگی می روی جمعیت را می شکافی، وارد شریعه فرات می شوی. تنها چیزی که از تو می خواهم چشمت که به آب افتاد، آب نخور. وفاداری خودت را در حد نهایی به حسین سلام الله علیه نشان بده. آخه عباس تو پسر منی حسین سلام الله علیه پسر فاطمه زهرا سلام الله علیها است. او یک موقعیت خاصی دیگر پیش پروردگار دارد. بعضی از بچه کوچک ها از تشنگی تو خیمه ها می میرند. «فقیره یمیت العطش» وای بچه کوچک جلوی مادرش از تشنگی پرپر بزند، بمیرد. جلوی عمه اش از تشنگی پرپر بشود. ما نمی فهمیم چه اتفاقی افتاده است. وقتی معلوم شد، یکی دو تا از این بچه کوچک ها از تشنگی مرده اند، اباعبدالله سلام الله علیه صدایش زد، عباس جان هیچ چاره ی نمانده، غیر از این که بروی آب بیاوری. آمد تو خیمه ای که مشک های آب بود، دید این دختر کوچک ها آمده اند، این مشک ها را ریخته اند. کنار دامن ها را بالا زده اند. شکم ها را روی زمین نم دار گذاشته اند. حسین جان ما تو وصیت هایمان، نوشته ایم، با پارچه سفید ما را کفن می کنند اما این پیراهن سیاه ها را بغل کفنمان بگذارند. ما باید با لباس عزا آن طرف بیاییم. تا بچه ها عمو را دیدند، همه ریختند دامنش را گرفتند. عمو آب. الان می روم برایتان می آورم. شدید حمله کرد، فرار کردند. وارد آب شد هیچ معطل نشد. درجا مشک را پر کرد. روی شانه اش انداخت. چهار هزار نفر تیر انداز را مامور کردند بروند دایره بزنند. که نتواند برود. ولی گفت: می روم، من پسر علی هستم. من الان به بچه ها گفته ام برای تان آب می آورم.
امیرالمومنین سلام الله علیه یک روز تو گرمای تابستان مدینه دیدند، مقداد به دیوار تکیه داده است. مقداد خیلی گرم است، چرا خانه نمی روی؟ خواست نگوید ولی آقا اصرار کرد. گفت: حالا که اصرار می کنید، علی جان سه شبانه روز است، کار گیرم نیامده است. زن و بچه ام چیزی نخورده اند. امروز به بچه هایم گفته ام حتما برایتان غذا می آورم. ولی باز کار گیرم نیامده است. خجالت می کشم خانه بروم.
حضرت اباالفضل وقتی که آب را برداشت برگشت. تو محاصره در یک لحظه دید دست راستش افتاد. در جا بند مشک را گرفت دست چپ انداخت. گفت: آب را ببرم، دستم مهم نیست. با دست چپ دفاع می کرد. دست چپش هم افتاد. مشک را به دندانش گرفت. از دو دست مثل ناودان خون می آید. برای حفظ مشک دولا شد، کلاه خود جنگی افتاد. سر برهنه شد. یک مرتبه دید صدای آب می آید نگاه کرد، دیگر امیدش نا امید شد. حالا که امیدش برید شد، گفت: دیگر کجا بروم؟ دیگر رفتن من چه فایده ای دارد؟ تازه من اگر با این قیافه بروم، بچه ها من را ببینند، چه می کنند. مات زده شده بود. برای چی به او حمله کردید؟ پنچ دقیقه دیگر صبر می کردید خون از این دو تا بازو می رفت، می افتاد. آرام نشسته بود چشم راستش را با تیر هدف قرار دادند. عمود آهنی غیر از شمشیر است. وزنش خیلی سنگین است، آن هم بلند کنند با قدرت بزنند. تنها بدنی که سر نداشت ببرند، بدن قمر بنی هاشم بود. اباعبدالله سلام الله علیه وقتی بدن را دید گفت: برادر الان کمرم شکست.