ماجرای عابس ابن ابی شبیب و شجاعت و وفاداری و دلدادگی عجیبش به خاندان رسول الله

ماجرای عابس ابن ابی شبیب و شجاعت و وفاداری و دلدادگی عجیبش به خاندان رسول الله

ماجرای عابس ابن ابی شبیب و شجاعت و وفاداری و دلدادگی عجیبش به خاندان رسول الله

عابس ابن ابی شبیب را می شناسی؟

حمایت عابس از امام

نقش عابس در کربلا

تشویق شوذب

آخرین دیدار و آخرین سخن با امام زمانش

شهادت عابس

یادگار صفین

پینوشتها:

ماجرای عابس ابن ابی شبیب و شجاعت و وفاداری و دلدادگی عجیبش به خاندان رسول الله

عابس ابن ابی شبیب را می شناسی؟

وقتی از او خواندم از این همه وفاداری و شجاعت و دلدادگی او در شگفت ماندم چه کسی جز عاشوراییان در میان میدان زره اش را به دور می افکند تا دشمن جرات مبارزه با او را پیدا کند

او از همان آغاز ولایتمداری خود را نشان داد. موقعی که مسلم بن عقیل به خانه مختار آمده بود و زمانی هم که مسلم نامه امام حسین (ع) را می خواند و مردم گریه می کردند، می فهمد که بسیاری از اینها از روی هیجان و احساسات آمده اند و لذا اگر پای عمل پیش بیاید، پای کار نیستند. لذا می بینیم وقتی مردم گریه می کنند از روی بصیرت جملات کوتاه و بسیار عمیقی را بیان می کند و به مسلم می گوید که از دل اینها که دارند این گونه ابراز احساسات می کنند خبر ندارم و تو را راجع به اینها فریب نمی دهم که احساس شود استقبال شده و پشتوانه محکمی داریم؛ من از خودم حرف می زنم. اگر اهل بیت بگویند برخیز و جانت را بده آماده فداکاری هستم. به قدری در راه آنها شمشیر می زنم تا جانم را فدا کنم؛ چرا که از این کار فقط رضای خدا را مسئلت می کنم. و نشست.

حبیب ابن مظاهر برخاست و او را دعا کرد و گفت: خدا تو را رحمت کند. کوتاه سخن گفتی ولی حق را گفتی. از دل من سخن گفتی من هم مثل تو هستم.

عابس در کوفه به انتظار نمی ماند انتظار او او را به حرکت در می آورد و او از همان لحظه که ندای امامش را می شنود شوق دارد که به سمت مکه حرکت کند پس پیک مسلم بن عقیل به سوی امام حسین علیه السلام می شود و تا مکه می رود و از آنجا با امام همراه می شود.

کمی بیشتر از او بدانیم:

"عابس" فرزند "ابی شبیب" است.(1) او از اصحاب حدیث و از روسای قبیله "بنی شاکر" بود از تیره همدان بود.(2) قبیله "بنو شاکر" در روزگار صفین شدیداً مورد مدح امیر مومنان علی علیه السلام قرار گرفتند. آن حضرت درباره آنها فرمود: اگر تعداد آنها به هزار میرسید، خداوند آن گونه که سزاوار بود پرستش میشد.(3) او از شیعیان ائمه اطهار علیهم السلام، مردی اهل کمال، زهد و ورع بود. بسیار زندهدل و شب زندهدار بود. پارهای از ویژگیهای او را "ابومخنف" در باب کوفه و مسلم، مورد توجه قرار داده و نگاشته است.(4)

حمایت عابس از امام

مسلم بن عقیل بعد از ورود به کوفه، وارد منزل مختار بن ابی عبید گردیدند، و برای مردم نامه امام حسین علیه السلام را خواندند. در این هنگام عابس بن ابی شبیب شاکری از جای برخاست و بعد از حمد و ثنای الهی گفت: من از دیگران سخن نمیگویم و نمیدانم در دلهای آنها چه میگذرد و از جانب آنها وعده فریبنده نمیدهم، به خدا سوگند از چیزی که تصمیم گرفتهام سخن میگویم، به خدا سوگند اگر دعوتم کنید اجابت میکنم و با دشمنانتان خواهم جنگید، و در راه خدا با شمشیرم میجنگم تا به شهادت برسم.(5)

نقش عابس در کربلا

همان گونه که از بیانات عابس بن ابی شبیب پیدا بود، وی خودرا آماده فداکاری و جانبازی در راه سبط پیامبر و تحقق آرمانهای آن حضرت کرد. بدین جهت دست از همه چیز شسته و با حضرت به کربلارفت تا این عقیده راسخ را به اثبات برساند و جانش را فدای ابی عبدالله(ع)کند.

عابس هم خود و هم شوذب را که آزاد شده شاکر و یکی از بزرگان و شجاعان کوفه که در سفر، عابس را همراهی کرده بود. آماده کردتا او هم به فیض شهادت برسد.

تشویق شوذب

در روز عاشورا شوذب را که همراه خود به کربلا آورده بود. مخاطب قرار داد و گفت: ای شوذب! امروز چه در خاطر داری؟

شوذب گفت: می خواهی چه در خاطر داشته باشم؟ قصدکرده ام با تو در رکاب پسر پیامبرخدا(ص)مبارزه کنم تا کشته شوم.

عابس گفت: گمان من هم به تو همین بود. هم اکنون به خدمت آن حضرت بشتاب تا تو را چون دیگر یاران در شمار شهدا به حساب گیرد; زیرا در این ساعت اگر کسی همراهم بود که من به او از تو نزدیکتر بودم به رفتنش بسیار خرسند می شدم، بدان که از پس امروز چنین سعادتی به دست هیچ کس نیاید. بدین جهت، سزاوار است در چنین روزی در حد توان به دنبال اجر و ثواب برویم، زیرا از پس امروز عملی در کار نیست و روز جزا فرا می رسد. شوذب خدمت حضرت شتافت و پس از رخصت میدان رفتن، سلام وداع گفته، روانه میدان شد و جنگید تا به فیض شهادت نائل آمد.

آخرین دیدار و آخرین سخن با امام زمانش

پس از شهادت شوذب وارد میدان رزم شد و در برابر امام ایستاد. به آن حضرت سلام کرد و این گونه گفت: ای اباعبدالله! آگاه باش، به خدا سوگند، بر روی زمین خواه نزدیک یا دور، کسی نزد من عزیزتر از شما نیست، و کسی را چون شما دوست ندارم. اگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین خواهم کرد. سلام بر شما ای اباعبدالله! شهادت میدهم که بر هدایت شما و هدایت پدرتان استوار هستم.(6)

او با زبان و عمل در خدمت امام خود بود و تلاش میکرد تا ادعای خود را به زینت عمل بیاراید. نحوه شهادتش شاهد این بیان است.

شهادت عابس

"عابس بن شبیب شاکری" پس از بیان ارادتش به مقام ولایت در حالی که شمشیرش آخته بود و زخمی بزرگ بر پیشانی داشت وارد میدان رزم شد و با فریادی بلند مبارز طلبید. (7)

یادگار صفین

بسیاری از تاریخ نویسان به تبعیت از طبری نوشته اند که برپیشانی عابس بن ابی شبیب اثر ضربتی بود; اما نه او و نه دیگران هیچ اشاره ای به علت این ضربت و این که در کجا برپیشانی عابس وارد شده نکرده اند. جالب این است که این ضربت در جنگ صفین دررویارویی و جنگ بادشمنان خدا وارد شده است که برخی امثال طبری کلمه صفین را از روی عمد یا اشتباها انداخته اند. چنانچه حائری عین نقل طبری را آورده اما با اضافه کلمه صفین وی می نویسد:

"ثم مضی بالسیف مصلتا نحو القوم و به ضربه علی جبینه یوم صفین فطلب البراز. "

عابس با شمشیر کشیده به طرف سپاه دشمن رفت در حالی که اثرضربتی بر پیشانی اش از جنگ صفین مانده بود.

"ربیع بن تمیم همدانی" میگوید: همین که دیدم کسی به میدان رو میآورد، او را شناختم. من عابس را در غزوات و جنگها دیده بودم. او شجاعترین مردم بود. فریاد زدم: "هذا اسد الاسود، هذا ابن ابی شبیب..." ای مردم، او شیر شیران رزم، پسر شبیب است. سپس گفتم: مبادا کسی به تنهایی با او در آویزد.

علامه مجلسی اضافه می کند: عابس فریاد می کشید: "الا رجل،الا رجل; آیا هماوردی نیست، آیا مردی نیست که به جنگ من بیاید؟" لشکر ابن سعد همچنان از نزدیک شدن به او خودداری می کرد، این کار برابن سعد ناگوار آمد. بدین جهت، فریاد کشید: او را سنگباران کنید. سپاه به دستور او از هرسو عابس را سنگ باران کردند.

عابس وقتی هجوم ناجوانمردانه دشمن را دید، زره از تن به در کرد و پشت بند را گشود و به دور انداخت و کلاه خود را هم از سر بیفکند تا بلکه جرات کنند به نبرد او بیایند

ربیع گوید: چون چنین دیدم، به عابس گفتم: آیا پرهیز نمی کنی و وحشتی نداری که در گرماگرم جنگ سربرهنه ای؟! عابس در پاسخ گفت: آنچه از سوی دوست به دوست برسد، آسان است.

ربیع می گوید: به خدا قسم می دیدم که عابس به هر طرف که حمله می کرد، زیاده از دویست تن از پیش او می گریختند و بر روی یکدیگر می ریختند.

به تعبیر مرحوم ملاحبیب الله شریف(به نقل از برخی راویان): "فوالله لقد رایت الناس یجفلون من بین یدیه کما یجفل الغنم من الذئب وهو یفرس فیهم مثل الاسد و هو یضربهم یمینا و شمالا فقتل منهم تسعمائه فارس."

به خدا قسم، دیدم لشکر را در پیش انداخته و ایشان چنان فرارمی کردند مانند گوسفندانی که از گرگ فرار می کنند و او مانند شیرژیان میزند و می کشد و از چپ و راست می اندازد. او همچنان می غریدو می رزمید تا آن که لشکر ازهرسو او را به محاصره خود در آورده و از کثرت جراحت سنگ و زخم شمشیر و سنان وی را از پای درآوردندو به شهادت رساندند.

او با نبرد قهرمانانهاش بیش از دویست نفر از آن ذلیلان را به خاک انداخت. سرانجام، طاقتی برای او نمانده بود که به محاصره دشمن درآمد.(8) پس او را به شهادت رسانیدند و سر مبارکش را از بدن جدا ساختند. پس از شهادتش دیدم که بزرگ هر گروه میگفت: من او را کشتهام و دیگری میگفت: من او را به قتل رسانیدهام. هر یک از آن سپاه سنگدل برای فخر و شرف خویش تلاش میکرد تا کشتن او را به خود منسوب کند و سر بریدهاش را به خود اختصاص دهد. ابن سعد به این نزاع پایان داد و گفت: او را یک نفر نکشته است.(9) سپس دستور داد سر او به سوی کاروان کوچک کربلا پرتاب کنند.

این سر پس از "عبدالله بن عمیر کلبی" و "عمر بن جناده" سومین سری بود که به سوی امام حسین علیه السلام پرتاب میشد. (10)

عابس در زیارت رجبیه و ناحیه مقدسه این گونه مورد خطاب امام قرار گرفته است: السلام علی شوذب مولی شاکر؛ سلام بر عابس پسر شاکری.(11)

درسی که میتوان گرفت: برهنه شدن عابس در برابر سنگاندازان سزاوار تامل است. برخورد او گویای اوج ایمان، معرفت، و یقینش به ساحت قدس امام و راه مستقیم آن ولی الله الاعظم است. آری هرگاه عشق به اوج کمال رسد، چنان انسان از خود بی خود میشود که همه چیزش را خالصانه و بیپیرایه بر در دوست مینهد.

پینوشتها:

1. تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص443.

2. ابصارالعین، ص126.

3. ابصارالعین، ص127.

4. مقتل الحسین(ع) مقرم، ص 312.

5. تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص355.

6. مقتل الحسین مقرم، ص 312؛ ابصارالعین، ص138؛ تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص444.

7. تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص444.

8. تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص444؛ ابصارالعین، ص138؛ موسوسعه کلمات الامام الحسین(ع)، ص451؛ بحارالانوار، ج45، ص28.

9. مقتل الحسین مقرم، ص 312؛ تاریخ الامم و الملوک، ج5، ص 444؛ ابصار العین، ص129.

10. ابصارالعین، ص227، فائده 15.

11. اقبال الاعمال، ج3، ص79 و 345؛ بحارالانوار، ج45، ص73.

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

 

جدیدترین ها در این موضوع

مهمان خدا

مهمان خدا

ما هميشه خود را ميهمان خدا مي بينيم . ” هميشه ! يعني اينكه ماها هميشه و هميشه ، حداقل اون حالي رو كه در مهماني هاي با مردم داريم ، در زندگي مون نسبت به خدا داريم . ما دو راه داريم : راه اول اينكه : در اين زماني كه زنده هستيم و در اين كره زمين زندگي مي كنيم ، با وسواس و سختگيري به خودمون چه در مسائل مادي و چه مسائل معنوي ، با تكلف و ناراحتي و سختي يك زندگي سخت رو داشته باشيم و..
از خود تا خدا (قسمت نهم)

از خود تا خدا (قسمت نهم)

من دنيا رو به دلم نبستم ، هروقت هم دلم خواست رهاش مي كنم . پس رمز دل نبستن به دنيا اينه كه انسان وابسته نباشه .
از خود تا خدا (قسمت ششم)

از خود تا خدا (قسمت ششم)

خواجه نصيرالدين توسي از كساني بود كه خيلي اعتقاد داشت بايد خدا رو از طريق عقل شناخت . هر كسي از راه مي رسيد ازش سؤال مي كرد : آقا ! من مي گم خدا نيست ، نظر تو چيه ؟ خيلي بحث مي كرد ، به يه بيابوني رسيد ديد يه پيرمرد خاركني بيل مي زنه ، هر بيلي كه مي زد مي گفت : يا الله . بهش گفت : ببخشيد پدرجان ! اگه يه كسي بگه : خدا نيست ، تو چكار مي كني ؟ گفته بود : كي گفته ؟! ـ حالا اگه يه نفر پيدا بشه و بگه خدا نيست ! گفت : همچين با اين بيل مي زنم تو سرش كه مُخش بياد تو دهنش !
از خود تا خدا (قسمت پنجم)

از خود تا خدا (قسمت پنجم)

خيلي ها اومدند در مورد خلقت ، چيزهايي گفتند ، يه عده گفتند :‌ هدف از خلقت اين هست كه ماها عبادت كنيم و به بهشت برسيم . يه عده گفتند : مثلاً خدا مي خواست نشون بده چقدر قويه ، چقدر قادره ، چقدر رحيمه ، چقدر كريمه ، يه محيطي فراهم كرد كه تو اين محيط اينها رو ثابت كنه ! اون روايتي كه مي گه : خداوند فرمود ” كُنْتُ كَنْزَاً مَخْفِيّاً ” من يه گنج مخفي بودم . مردم و ‌همه موجودات را خلق كردم براي اينكه بفهمند من چي هستم و كشف بشم . اون يه بحث جداگانه است .
از خود تا خدا (قسمت چهارم)

از خود تا خدا (قسمت چهارم)

ارزش مؤمن : بعضي وقتها با خودم فكر مي كنم كه آيا اونهايي كه ايمان مي آورند و مخصوصاً‌ جوان تر هستند ، آيا مي توانند در سيلابهاي مختلف خودشون رو حفظ كنند ؟ و آيا واقعاً توقع بي جايي نيست كه ما فكر كنيم برادر و خواهر جوانمان با يكي دو ساعت پاي منبر نشستن ديگه اونقدر قوي بشه كه بتونه وارد يك جامعه خيلي خيلي فاسدي بشه كه اصلاً از همة در و ديوارش فساد مي باره ، و اينكه بتواند خودش را حفظ كند . آيا اين توقع زيادي نيست ، ارزشهايي كه با خون ، جنگ ، باروت ، بدبختي ، به دل ما نشسته ، جوانهاي امروز با چند تا منبر و سخنراني و خاطره به اينها برسند ؟

پر بازدیدترین ها

از خود تا خدا (قسمت نهم)

از خود تا خدا (قسمت نهم)

من دنيا رو به دلم نبستم ، هروقت هم دلم خواست رهاش مي كنم . پس رمز دل نبستن به دنيا اينه كه انسان وابسته نباشه .
از خود تا خدا (قسمت ششم)

از خود تا خدا (قسمت ششم)

خواجه نصيرالدين توسي از كساني بود كه خيلي اعتقاد داشت بايد خدا رو از طريق عقل شناخت . هر كسي از راه مي رسيد ازش سؤال مي كرد : آقا ! من مي گم خدا نيست ، نظر تو چيه ؟ خيلي بحث مي كرد ، به يه بيابوني رسيد ديد يه پيرمرد خاركني بيل مي زنه ، هر بيلي كه مي زد مي گفت : يا الله . بهش گفت : ببخشيد پدرجان ! اگه يه كسي بگه : خدا نيست ، تو چكار مي كني ؟ گفته بود : كي گفته ؟! ـ حالا اگه يه نفر پيدا بشه و بگه خدا نيست ! گفت : همچين با اين بيل مي زنم تو سرش كه مُخش بياد تو دهنش !
مهمان خدا

مهمان خدا

ما هميشه خود را ميهمان خدا مي بينيم . ” هميشه ! يعني اينكه ماها هميشه و هميشه ، حداقل اون حالي رو كه در مهماني هاي با مردم داريم ، در زندگي مون نسبت به خدا داريم . ما دو راه داريم : راه اول اينكه : در اين زماني كه زنده هستيم و در اين كره زمين زندگي مي كنيم ، با وسواس و سختگيري به خودمون چه در مسائل مادي و چه مسائل معنوي ، با تكلف و ناراحتي و سختي يك زندگي سخت رو داشته باشيم و..
از خود تا خدا (قسمت سوم)

از خود تا خدا (قسمت سوم)

امام حسين (ع) مي فرمايند : قبل از هر چيز تكليف خودتون رو مشخص كنيد . مردم بنده دنيا هستند .
از خود تا خدا (قسمت پنجم)

از خود تا خدا (قسمت پنجم)

خيلي ها اومدند در مورد خلقت ، چيزهايي گفتند ، يه عده گفتند :‌ هدف از خلقت اين هست كه ماها عبادت كنيم و به بهشت برسيم . يه عده گفتند : مثلاً خدا مي خواست نشون بده چقدر قويه ، چقدر قادره ، چقدر رحيمه ، چقدر كريمه ، يه محيطي فراهم كرد كه تو اين محيط اينها رو ثابت كنه ! اون روايتي كه مي گه : خداوند فرمود ” كُنْتُ كَنْزَاً مَخْفِيّاً ” من يه گنج مخفي بودم . مردم و ‌همه موجودات را خلق كردم براي اينكه بفهمند من چي هستم و كشف بشم . اون يه بحث جداگانه است .
Powered by TayaCMS