سخنران استاد فرحزاد

در محضر دوست

حاج آقاى دولابى مى فرمودند: ما آمده ايم كه يك دم بنشينيم و يك دم هم درست بخوابيم. هم با ياد خدا بنشينيم و هم با ياد خدا بخوابيم. مى فرمود: در قرآن آمده است:قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ؛[1] بگو: شما را تنها به يك چيز اندرز مى دهم و آن اينكه براى خدا قيام كنيدمى گويد: بلند شو، اما براى خدا ! همه در خيابان دارند مى دوند، ولى مهم «الله» است. مى فرمود: كسانى كه به مشاهد مشرفه مى روند، جايى بروند كه اشراف داشته باشند و تماشا كنند. مى فرمودند: اين كمتر از عبادت نيست. گاهى انسان سرش در لاك نماز يا دعاست و از اين بهره غافل مى شود.خدا رحمتشان كند! آخرين مرتبه اى كه به كربلا مشرف شدند، آخر تابستان بود. فرموده بودند: من سى چهل سفر به كربلا و مكه رفتم. همه اين ها مقدمه براى اين سفر بود. اين بهره اى كه بردم و اين لطفى كه در اين سفر به من شد، شايد به اندازه همه آن سفرها بود. در آن سفر خيلى منقلب بودند، حتى با بچه هايشان هم حرف نمى زدند. همواره در حالت جذبه بودند. چون علاقه فوق العاده اى به امام حسين عليه السلام داشتند. اين سه روز كه در كربلا بودند، اصلاً به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام نرفتند، بلكه در صحن آن حضرت مى نشستند و بارگاه حضرت ابوالفضل عليه السلام را تماشا مى كردند. اما وقتى به حرم امام حسين عليه السلام وارد

مى شدند، به بالاى سر مرقد مطهر آن حضرت مى رفتند و سه چهار ساعت دو زانو مى نشستند و مى فرمودند: هيچ كس با من كارى نداشته باشد. فقط چهار ساعت ديگر بياييد، با هم به منزل برويم. روز آخر هم گفتند: وقتى همه ساك ها را جمع كرديد و آماده رفتن شديد، بياييد مرا صدا بزنيد. خيلى به آنجا دل بسته بودند. فرموده بودند: در حرم امام حسين عليه السلام بهتر از هر جا مى توان فيض برد. اگر كسى اهلش باشد، اهل بيت عليهم السلام فيض بسيار منتشر مى كنند.

ايشان معمولاً سحر كه بلند مى شدند، حدود سه چهار ساعت دو زانو به حالت محو مى نشستند. انسان وقتى در حضور مذكور باشد، نيازى به ذكر هم نيست. ذكر مقدمه اى براى رسيدن به مذكور است. ايشان بارها مثال مى زدند كه كسى كه امام زمان را نمى بيند و از آن حضرت دور است، صدا مى زند: يابن الحسن، يا صاحب الزمان! اما كسى كه در محضر آقا نشسته است، آيا مى تواند صدا بزند يابن الحسن؟ اصلاً اين كار زشت است.

مى فرمود: ذكر براى رسيدن به مذكور است. اما وقتى كه در محضر هستى، هر چه مى توانى بمير. ايشان يك تعبير قشنگى داشت. مى فرمود: در نماز اگر نمى توانى بميرى، دست كم بخواب. شايد اين تعبير براى عوام خيلى نامأنوس باشد. مقصود اين است كه خودت را كنار بگذار. امام صادق عليه السلام فرمودند: من آن قدر «اِيّاكَ نَعبُدُ وَ اِيّاكَ نَسْتَعينُ» گفتم كه «حَتّى سَمِعْتُ مِنْ قائِلِها»[2]؛ تا اينكه آن را از گوينده آن شنيدم. يعنى ديگر «من» وجود نداشت.

وقتى سختى ها رنگ مى بازد

محبت همه خستگى ها را مى برد. انسان زمان و مكان نمى فهمد. بچه ها را ديده ايد چه عشقى به توپ و بازى دارند. ما اگر در گرماى بعد ازظهر تابستان ده دقيقه بمانيم، گرمازده و كلافه مى شويم. اما بچه ها در همان هوا بازى مى كنند و عرق مى ريزند. اصلاً به فكر تشنگى و گرسنگى نيستند. گرما و سرما و خستگى نمى فهمند. اين فوتباليست ها را مى بينيد كه گاهى حاضر است استخوان دست و پايش بشكند، ولى توپ داخل دروازه برود. عشق او اين است كه گل بزند. ببينيد عشق مجازى چه مى كند! اگر عشق حقيقى پديد آيد، چه مى كند!

اويس قرن يكى از اصحاب حضرت امير عليه السلام است. او شب ها نمى خوابيد. يك شب نگاهى به آسمان مى كرد و مى گفت: امشب شب ركوع است و تا صبح در ركوع بود. شبى ديگر مى گفت: امشب شب سجود است و تا صبح در سجده بود. به او گفتند: چرا اين قدر خودت را به زحمت مى اندازى؟ گفت: اى كاش از ازل تا ابد يك شب بود و من آن را به يك سجده به پايان مى بردم.[3]

درباره شيخ حسنعلى اصفهانى هم نوشته اند كه شب ها براى عبادت به پشت بام رواق حضرت رضا عليه السلام مى رفت و عبادت مى كرد. در يك شب برفى زمستانى مشغول عبادت بوده است. صبح كه مى آيند صدايش كنند، مى بينند ده بيست سانت برف روى پشتش نشسته و اصلاً متوجه سرما

نشده و يا سرما در او اثر نكرده است. يعنى از شب تا به صبح در ركوع بوده است. اگر آدمى سر از عالَم عشق و محبت دربياورد، سرما و گرما براى او بدون معناست.

اگر در عالم محبت وارد شويم، همه ابتلائات باطل مى شود. تمام زشتى ها زيبا و تمام خارها گل مى شود. در محبت هاى مجازى ديده ايم، دو نفر كه عاشق يكديگرند، هر چه ملامت و تهديد و سركوبشان كنند، واهمه اى ندارند.

مراتب دوستى و دشمنى

دوستان را كه مى بينيد با قلب و صورت باز به طرفشان برويد و دشمن ها را از پشتِ سر لگد بزنيد. يعنى با دلتان به دوست رو بياوريد و از دشمن اعراض كنيد. گاهى انسان به مرتبه اى مى رسد كه حاضر نيست نام دشمن را هم بشنود و از او يادى كرده شود. در اينجا بغض و دشمنى كامل است. اگر دوستش ندارى، چرا يادش مى كنى؟

مى گويند: عده اى از عرفا جمع شده بودند و از مذمت دنيا مى گفتند. رابعه عدويه كه عارف فوق العاده اى بود، كنارشان ساكت نشسته بود. وقتى سخنانشان تمام شد گفت: «مَنْ اَحَبَّ شَيْئاً اَكْثَرَ مِنْ ذِكْرِهِ اِمّا بِحَمْدٍ وَ اِمّا بِذَمٍّ فَاِنْ كانَتِ الدُّنْيا فى قُلُوبِكُمْ لا شَىْ ء فَلِمَ تَذْكُرونَ لا شَىْ ء؛ كسى كه چيزى را دوست دارد، زياد از او ياد مى كند، يا به ستايش و يا به مذمت. اگر دنيا در قلوب شما

جايگاهى ندارد و چيزى نيست، چرا از چيزى كه نيست ياد مى كنيد.»[4]

يعنى همه شما دنيا را دوست داريد؛ چون هر كس از چيزى بدش مى آيد، از ياد آن هم بدش مى آيد. معلوم مى شود شما هنوز به دنيا علاقه داريد و به آن پاى بنديد. مذمتش مى كنيد تا از اين پاى بندى رها شويد. وگرنه كسى كه از دنيا كنده شده است، حرف آن را هم نمى زند.

روايت «هَلِ الدّينُ اِلاَّ الْحُبُّ وَالْبُغْضُ»[5] براى كسانى است كه هنوز گرفتار بدى هايند و مى خواهند از آن رها شوند. وگرنه كسى كه به كمال رسيد و از جهنم عبور كرد، سر از بهشت و چهارده معصوم درمى آورد و به حد نهايت بلوغ رسيده است. آنجا فقط محبت است: «هَلِ الدّينُ اِلاَّ الْحُبُّ.»[6] آنجا ديگر خار نيست. با دشمن رو به رو نمى شويم. كسى را در مقابل خوبى ها نمى بينيم. شجره خبيثه ريشه اش در آمده است. فقط شجره طيبه است. در اين مرحله «اَلدّينُ هُوَ الحُبُّ وَالْحُبُّ هُوَ الدّينُ»؛[7] دين همان محبت است و محبت همان دين است. دين و چهارده معصوم، يعنى محبت. شيعه، يعنى آيين محبت. خدا، يعنى محبت.

اكسير محبت

مولانا انصافا در باب محبت بسيار شيرين سخن گفته است. مى گويد: كيميايى همانند محبت وجود ندارد. وقتى محبت آمد، انسان زشتى ها را نمى بيند. فقط خوبى ها را مى بيند. وقتى پدر به فرزندش علاقه دارد، اگر فرزندش زشت ترين افراد هم باشد، باز دوستش دارد و او را زيبا مى بيند.

مى گويند: حضرت يعقوب عليه السلام كنيزى داشت و از او هم يك فرزند داشت كه با يوسف هم بازى بود. هديه اى به كنيز داد و گفت: اين هديه را به كسى كه زيباتر است بده. كنيز هديه را به فرزند خودش داد. يعقوب گفت: اين بى انصافى است. هديه را بايد به يوسف مى دادى كه در زيبايى همانند ندارد. گفت: فرزند من در نظر من از همه زيباتر است. يوسف به چشم تو خيلى زيباست.

  • از محبت خارها گل مى شودوز محبت سركه ها مُل مى شود

حضرت امير عليه السلام در مدينه بودند. افراد بسيارى در مدينه از دنيا رفتند، ولى حضرت بر جنازه آنان حاضر نشد. اما وقتى شنيدند كه سلمان در مدائن از دنيا رفته است، با طى الارض به مدائن آمدند. كفنى را كه حضرت زهرا عليهاالسلام براى سلمان تهيه كرده بود، با خود آوردند. ببين محبت چه مى كند؛ حضرت زهرا عليهاالسلام به فكر كفن سلمانش هم بوده است! حضرت امير وارد مدائن شدند. بدن سلمان سرد شده بود. وقتى حضرت وارد غسالخانه شدند، سلمان بلند شد نشست و گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين! و دوباره افتاد. اين كار محبت است. «بيدار على باش كه خوابت نبرد.»

  • از محبت مرده زنده مى شوداز محبت شاه بنده مى شود

بنده عشق

داستان سلاطين را شنيده ايد كه براى رياست چه مى كردند! هزاران نفر را مى كشتند كه مبادا كسى به رياستشان نظرى داشته باشد. حتى نزديكان خود را نيز از ميان برمى داشتند. اما سلطان محمود غزنوى عاشق يك غلام شد. خودش از تخت سلطنت پايين مى آمد و غلامش را بالاى تخت مى فرستاد و مانند يك عبد پيش پاى او مى نشست.

  • محمود غزنوى كه هزارش غلام بودعشقش عنان گرفت و غلامِ غلام شد

چيزى جز محبت و عشق نمى تواند انسان را از سلطنت نفس و سلطنت دنيا پايين بياورد. داروى همه دردهاى ما همين است. اگر به اين كيميا دست پيدا كنيم، به همه چيز دست پيدا كرده ايم. عشق در وجود همه ما هست، ولى مهم اين است كه در جاى خودش به كار بنديم. مولانا چه زيبا سروده است:

  • هر كه را جامه ز عشقى چاك شداو ز حرص و جمله عيبى پاك شد
  • شاد باش اى عشق پر سوداى مااى طبيب جمله علت هاى ما
  • اى دواى نخوت و ناموس مااى تو افلاطون و جالينوس ما
  • جسم خاك از عشق بر افلاك شدكوه در رقص آمد و چالاك شد[8]

دگرگونِ محبت

آتش كارش سوزاندن است، اما اگر محبت بيايد، همان آتش هدايتگر

مى شود. نار به نور تبديل مى گردد و روشنگر مى شود.

  • از محبت نار نورى مى شوداز محبت ديو حورى مى شود

داستان سگ اصحاب كهف را حتما شنيده ايد.

  • سگ اصحاب كهف روزى چندپى مردم گرفت و مردم شد

چون به مردان الهى علاقه پيدا كرد، ماهيتش عوض مى شود؛ يعنى آدم مى شود و به بهشت مى رود. شتر امام سجاد عليه السلام در بهشت با امام محشور مى شود؛ چون به امام علاقه پيدا كرد. نظير اين عشق و محبت هاى دگرگون كننده فراوان است.

حنّانه شو حنّانه شو

در روايات آمده است كه درخت خشكى در مسجد پيامبر بود. پيغمبر خدا وقتى مى خواستند با مردم صحبت كنند، به آن درخت تكيه مى دادند. خانمى از روى مهر و محبت به پيامبر عرض كرد: يا رسول اللّه، پسر من نجارى مى داند؛ اجازه بدهيد يك منبر سه پله اى درست كند. منبر را درست كردند و حضرت چوب خشك را رها كردند و روى منبر نشستند. ناله اى جانسوز همانند مادرى كه جوانش مرده باشد، از غم هجران پيامبر، از درخت خشكيده بلند شد.

  • استن حنّانه از هجر رسولناله مى زد همچو ارباب عقول

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: پيامبر خدا از منبر پايين آمدند و اين درخت را در آغوش گرفتند و دست به آن كشيدند و آن را نوازش كردند. فرمودند: اگر اين كار را نمى كردند، اين درخت تا قيامت ناله مى كرد و صدايش را

همه مى شنيدند.[9]

  • بنواخت نور مصطفى آن استن حنانه راكمتر ز چوبى نيستى حنانه شو حنانه شو

عشق و محبت در ذات هستى

محبت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در همه ذرات عالم نفوذ مى كند؛ از چوبِ خشك تا سنگ ريزه و حيوانات و درنده ها. در روايت آمده است: الاغ پيغمبر به بهشت مى رود. وقتى حضرت سوار آن مى شدند، سرحال مى شد و عشق مى كرد. واقعا هم حق داشت.

مرحوم آيت اللّه بهاءالدينى مى فرمودند: چرا ماهيان دريا و سنگ ريزه هاى بيابان ها و رودخانه ها براى طالب علم و عاشق خدا استغفار مى كنند؟[10] چون مى فهمند و محبت سرشان مى شود. مى دانند كه از عاشق خدا و طالب خدا، خيرى نصيبشان مى شود. از همه ذرات عالم، بوى عشق و محبت مى آيد. به قول مولانا:

  • خَمُش اى عاشق مسكين بِمَگو شعر و مخور خونكه جهان ذره به ذره سر سوداى تو دارد
  • دل من رأى تو دارد سر سوداى تو داردرخ فرسوده زردم سر صفراى تو دارد

مى گويد: در ذات تمام ذرات عالم، عشق و محبت خدا و خوبان خدا هست. سنگ ريزه دردست آن عرب شهادتين مى گويد. سوسمار در آستين ديگرى شهادت به يگانگى خدا و رسالت پيامبر مى دهد.[11]

جابر مى گويد: هرگاه به همراه پيامبر از برخى كوچه هاى مكه مى گذشتيم، به هر سنگ و درختى مى رسيدند، آن سنگ و درخت به صدا درمى آمد و مى گفت: السلام عليك يا رسول اللّه.[12]

خداوند آيت اللّه بهاءالدينى را رحمت كند! بارها مى فرمود: گربه اى بود كه ما گاهى چيزى به او مى داديم. هر وقت ما را مى ديد كه مى رويم، يك دور اطراف ما طواف مى كرد و مى رفت. و اين گونه تشكر مى كرد. اما برخى از آدم ها هستند كه اگر هفتاد سال به او خدمت كنى، جواب سلامت را هم نمى دهد. آدم هاى بى محبت را به هيچ جماد و حيوان نمى توان تشبيه كرد. موجودات عالم همه محبت دارند.

محبت و سنخيت

محبت سنخيت مى آورد. پيامبر خدا با ثوبان كه غلام آن حضرت است، چه سنخيتى دارد؟ پيامبر در اعلى عليين و او يك غلام است. هيچ سنخيتى بين آن ها نيست، اما محبت اين سنخيت را ايجاد مى كند. راه هاى دور را نزديك مى كند. موانع را برطرف مى سازد.

ثوبان به پيامبر خدا خيلى علاقه داشت. پيامبر روزى ديدند كه ثوبان رنگش پريده و پژمرده است. پرسيدند چه شده؟ گفت: من از فكر فراق و دورى از شما در آينده نگرانم. فرضا هم كه بهشتى باشم. شما را در اعلى درجه بهشت جاى مى دهند و ما را در پايين آن رها مى كنند. اين فكر مرا اذيت مى كند. محبت ثوبان جبرئيل را هم نازل مى كند و بهترين آيه ها را مى آورد:

وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسولَ فَاُولئِكَ مَعَ الَّذينَ اَنْعَم اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبيّينَ وَالصِّدّيقينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولئِكَ رَفيقا؛[13] و كسانى كه خدا و پيامبر را اطاعت كنند، (در روز رستاخيز) همنشين كسانى خواهندبود كه خدا نعمت خود را بر آنان تمام كرده؛ از پيامبران و صديقان و شهدا و صالحان؛ و آن ها رفيق هاى خوبى هستند!

اين آيه درباره ثوبان نازل شد.[14] خيلى زيباست. ما روزى ده مرتبه مى گوييم: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ صِراطَ الَّذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ؛ ما را به راه راست هدايت كن، راه كسانى كه آنان را مشمول نعمت خود ساختى.»

  • بنازم به بزم محبت كه آنجاگدايى به شاهى مقابل نشيند

زيد بن حارثه غلامى بود كه پيامبر او را خريدند و نزد خود آوردند. خيلى به او علاقه داشتند. آن قدر كه به او زيدالحب مى گفتند. نامش در قرآن آمده است: «فَلَمّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَرا.»[15] بدون وضو نمى توان دست روى آن گذاشت. هيچ نسبت فاميلى بين او و پيامبر نبود، به جز همان

محبت. محبت سنخيت مى آورد. بر اين اساس پيامبر خدا فرمودند:

مَنْ اَحَبَّنى كانَ مَعى فِى الْجَنَّةِ؛[16] كسى كه مرا دوست بدارد، در بهشت با من است.

در روايت ديگر آمده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفتند و فرمودند:

مَنْ اَحَبَّ هذيْنِ الْغُلامَينِ وَ اَباهُما وَ اُمَّهُما فَهُوَ مَعى فى دَرَجَتى يَوْمَ الْقيامَةِ؛[17] كسى كه اين دو نوجوان و پدر و مادر اين دو را دوست بدارد، در بهشت با من در يك درجه است.

از دعاهايى كه حاج آقاى دولابى بسيار مى خواندند، اين دعا بود:

اَسْئَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى اِلى قُرْبِكَ؛[18] دوستى و محبت تو را و دوستى دوستدارانت را و دوست داشتن هر كارى را كه مرا به مقام قرب تو برساند، از تو خواهانم.

دو مناجات از مناجات هاى خمس عشر خيلى اوج دارد: مناجات مريدين و مناجات محبين. در مناجات مريدين چنين مى خوانيم:

فَيامَنْ هُوَ عَلَى الْمُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ وَ بِالْعَطْفِ عَلَيْهِمْ عائِدٌ مُفْضِلٌ وَ بِالْغافِلينَ عَنْ ذِكْرِه رَحيمٌ رَؤُوفٌ وَ بِجَذْبِهِمْ اِلى بابِهِ وَدودٌ عَطُوفٌ؛ پس اى خدايى كه به هر كه رو سوى تو آوَرَد، توجه و

اقبال مى كنى و با مهر و عطوفت به آنان تفضل و احسان مى كنى و با آنان كه از ياد تو غافل اند هم، رؤوف و مهربانى و با جاذبه مهر و محبت، آن ها را نيز به درگاهت مى كشانى.

ببينيد اساس، رحمت و محبت است. خداوند نه تنها با خوبان، بلكه با غافلين و كسانى كه از ياد او غافل اند، با مهر و رأفت و عطوفت و رحمت رفتار مى كند. خدا كه با غافلين اين گونه رفتار كند، با مقبلين و كسانى كه رو به سوى او دارند چه خواهد كرد!

  • از محبت مس ها زرين شوداز محبت تلخ ها شيرين شود
  • از محبت دُردها صافى شوداز محبت دَردها شافى شود

دُرد همان ته نشين روغن است. اگر محبت باشد تمام دُردها و ناصافى ها و غل و غش ها صاف مى شود.

  • وز محبت حزن شادى مى شودوز محبت غول هادى مى شود
  • وز محبت نيش نوشى مى شودوز محبت شير موشى مى شود

شيرى كه اين همه قدرت و قوت دارد، اگر اسير محبت شود، مثل موش تسليم شما مى شود.

  • وز محبت سقم صحت مى شودوز محبت قهر رحمت مى شود

امام حسين عليه السلام به عيادت يكى از دوستانشان آمدند. نگاهى به او كردند، درد و تب از او پريد.

  • وز محبت سجن گلشن مى شودبى محبت روضه گلخن مى شود

چيزى كه همه زشتى ها را زيبا مى كند، محبت است. امام هفتم عليه السلام در زندان است، ولى همان زندان براى او گلشن است. اما اگر محبت نباشد، در باغ هم كه باشى خار و خس است.


[1] سوره سبأ، آيه 46.

[2] سرّالصلوة، ج 2، ص 75، به نقل از محجة البيضاء، ج 1، ص 352.

[3] محجة البيضاء، ج 9، ص 173 ؛ معراج السعادة، ص 684 ؛ منتهى الآمال، ج 1، ص 368 .

[4] مجموعه ورام، ص 82.

[5] جز حب و بغض نيست. امام باقر عليه السلام ، بحارالانوار، ج 65، ص 63.

[6] دين جز محبت نيست. امام صادق عليه السلام ، خصال، ج 1، ص 38، ح 74.

[7] امام باقر عليه السلام ، تفسير نورالثقلين، ج 5، ص 285، ح 49.

[8] مثنوى معنوى، دفتر اول.

[9] بحارالانوار، ج 17، ص 326 و 365.

[10] رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 1، ص 171، ح 24.

[11] نگاه كنيد به : بحارالانوار، ج 17، باب 4 و 5 .

[12] كُنْتُ اِذا مَشَيْتُ فى شِعابِ مَكَّةَ مَعَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لَمْ يَكُنْ يَمُرُّ بِحَجَرٍ وَلا شَجَرٍ اِلاّ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْك يا رَسُولَ اللّهِ. بحارالانوار، ج 17، ص 364، ح 2.

[13] سوره نساء، آيه 69.

[14] سفينة البحار، ج 1، ص 524.

[15] سوره احزاب، آيه 37.

[16] سيره نبوى، دفتر سوم، ص 92.

[17] كامل الزيارات، ص 117، باب 14، ح 13 ؛ بحارالانوار، ج 43، ص 271، ح 37.

[18] مفاتيح الجنان، مناجات خمسة عشر، مناجات محبّين.