سخنران استاد فرحزاد

كلاس محبت

همان طور كه اساس خلقت خداوند بر پايه محبت است، اساس كار پيامبر خدا هم بر پايه محبت است؛ «وَ الْحُبُّ اَساسى.»[1] پيامبر هم نماينده خداست و بايد كارش بر اساس خلقت كه بر پايه محبت است باشد. پيام همه تلاش هاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و همه رنج هايى كه در اين راه ديد، محبت بود.

كلاس پيامبر درس محبت بود. حتى با دشمنان خودش با محبت برخورد مى كرد. ما هم بايد اساس جلسات و كلاس هايمان محبت باشد. خداوند حاج آقاى دولابى را رحمت كند! كلاسش كلاس محبت بود. دوستان زيادى از شهرهاى دور مى آمدند و در جلساتش شركت مى كردند. چقدر بايد انگيزه قوى باشد كه رنج سفر را تحمل كنند و از شهرهاى دور بيايند و در مجلس ايشان شركت كنند!

  • درس معلم ار بود زمزمه محبتىجمعه به مكتب آورد طفل گريز پاى را

چقدر محبت كشش دارد! چقدر انس و لذت مى آورد! ايشان با اينكه اين اواخر ضعيف شده بودند، گاهى ده ساعت صحبت مى كردند و اين غيرعادى بود. انسان اگر در گردونه محبت افتاد، از زمان و مكان و خستگى و غم و غصه رها مى شود. يك پر و بال ديگرى به او مى دهند. در عالم محبت اين چنين است.

  • ملت عشق از همه دين ها جداستعاشقان را ملت و مذهب خداست
  • آتشى از عشق در جان برفروزسر به سر فكر و عبارت را بسوز

پيش تر يادم هست كه جلسات ايشان در ايام پاييز و زمستان بعد از نماز مغرب و عشا ـ مثلاً از حدود ساعت شش ـ شروع مى شد و تا ساعت يازده دوازده شب ادامه داشت. آن ايام جلسات هم خلوت تر بود و هم انس خيلى عجيبى داشتند. ولى اين اواخر افراد متفرقه در جلسات زياد شده بودند. ايشان هم مى فرمود: تا اين ها بيايند انس بگيرند و با جلسات ما و روحيات ما آشنا شوند، من يك مقدار خسته مى شوم. ولى وقتى جلسه يك دست بود، همه يكى مى شدند و تا دير وقت ادامه داشت و همه احساس سبكى و آرامش و خوشى مى كرديم. جلسات انس و محبت اين طورى است. اگر از محبت شب را صبح كنيم، خسته نمى شويم.

يكى از رفقا مى گفت: با خانواده ام براى جلسه ايشان از قم به تهران رفته بوديم. وعده كرديم كه ساعت ده شب از جلسه بيرون بيايم و به قم برگرديم. ده شب كه از جلسه بيرون آمديم تا به ترمينال برويم و سوار شويم،

خانمم گفت: حيفت نمى آيد. گفتم: چرا، من هم حيفم مى آيد. دوباره برگشتيم به جلسه و يكى دو ساعت ديگر نشستيم، بدون اينكه شامى بخوريم، ولى سرشار و سرحال بوديم. يعنى جسم ما هم بى نياز از غذا مى شد.

  • عاشقان را شد مدرس حسن دوستدفتر و درس و سبق شان روى اوست

در گردونه محبت

در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده است : خداوند به حضرت موسى عليه السلام وعده ملاقات داد. فرمود: چهل روز ديگر براى ملاقات با من به طور بيا . حضرت موسى به شوق ديدار خدا چهل روز آب و غذا نخورد؛ «ما اَكَلَ وَ ما شَرِبَ وَ لانامَ وَ لاَ اشْتَهى شَيْئا.»[2] چهل روز شوق و عشق، آدم را سير مى كند. ديدار خداست!

خودمان ديده ايم كه گاهى براى ديدن يك بازى فوتبال، مثلاً از بندرعباس با چه زحمتى بلند مى شوند و به تهران مى آيند تا ببينند قرمز مى بَرَد يا آبى. با اينكه هيچ نفعى هم براى او ندارد. ولى عشقش فوتبال است. يا مى بينيم بچه ها در فصل گرم تابستان در هواى گرم عرق مى ريزند و توپ بازى مى كنند. غذا و گرسنگى و تشنگى و گرما را فراموش مى كنند. وقتى محبت هاى مجازى اين قدر اثر دارد و انسان را دگرگون مى كند، محبت هاى حقيقى و عشق هاى الهى با انسان چه مى كند!

  • باده دُرد آلودشان مجنون كندصاف اگر باشد ندانم چون كند

يعنى عشق مجازى آدم را از زمان ومكان و خستگى رها مى كند و بيرون مى برد، نمى دانم عشق حقيقى چه مى كند! گاهى با رفيق صميمى مسافرتى دور مى رويم و اصلاً احساس خستگى نمى كنيم. گاهى مى گوييم: نمى دانم كى رسيديم. اين قدر به ما خوش گذشت كه طولانى بودن مسافت را نفهميديم! در گردونه محبت كه وارد شويم، همه مشكلات حل مى شود. اگر عشق خدا در دلمان بيايد، اگر نمازمان با محبت باشد، همه چيزمان عوض مى شود. همه چيزمان الهى مى شود. محبت اساس كار پيامبر خداست و همه ريشه وجوديمان از محبت است. اصلاً ما از محبت درست شده ايم. پدران و مادران ما همديگر را دوست داشتند كه ما درست شده ايم. اگر دوست نداشتند، با هم ازدواج نمى كردند. وجود ما از زوجيت و يگانگى سرچشمه گرفته است.

محبت، اساس احكام خدا

اگر به آيات و روايات هم بنگريم، مى بينيم كه همه احكام بر اساس محبت صادر شده است. هر چيز كه محبت را زياد كند، يا واجب است يا مستحب. نماز ما ارتباط با خداست. بين خالق و مخلوق محبت ايجاد مى كند. روزه ما انس و الفت بين بنده و خدا به وجود مى آورد. همه عبادات همين طور است؛ مى خواهد بين خالق و مخلوق ارتباط برقرار كند، انس و الفت و دوستى ايجاد كند.

  • من نكردم خلق تا سودى كنمبلكه تا بر بندگان جودى كنم
  • گر نماز و روزه اى فرموده امره به سوى خويشتن بنموده ام

مى خواهم راه به تو نشان بدهم. واجب كرده ام كه با من ارتباط برقرار كنى و انس بگيرى. هر چيز كه اين محبت را كم رنگ كند، يا از بين ببرد، يا گناه كبيره است و يا مكروه است. در روابط خلق خدا با يكديگر هم چنين است. مى بينيم عواملى كه محبت را از بين مى برد، مثل قطع رحم، عاق والدين، قتل و ... گناه و حرام است. و هر چيز كه اين محبت را ايجاد مى كند و افزايش مى دهد به آن امر و توصيه شده است؛ مثل صله رحم، احسان، هديه، اظهار دوستى و... .

اظهار محبت

رواياتِ توصيه به اظهار دوستى به برادران دينى و به همسر چقدر فراوان است! فرمودند:

اِذا اَحْبَبْتَ رَجُلاً فَاَخْبِرْهُ بِذلِكَ فَاِنَّهُ اَثْبَتُ لِلْمَوَدَّةِ بَيْنَكُما؛[3] هر گاه مردى (از برادران ايمانى خود) را دوست داشتى، اين دوستى را به او اعلام كن كه مودت و دوستى بين شما را پايدارتر مى كند.

وقتى انسان اعلام دوستى مى كند، محبت ها استوار مى شود. وقتى انسان به همسرش اظهار محبت كند، اين دوستى محكم مى شود. در روايت آمده است:

قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرأَةِ اِنّى اُحِبُّكَ لا يَذْهَبُ مِنْ قَلْبِها اَبَدا؛[4] هنگامى

كه مردى به همسرش بگويد: من دوستت دارم، اين سخن هرگز از دل او بيرون نمى رود.

همچنين به هديه دادن كه موجب تقويت محبت مى شود، بسيار توصيه شده است. پيامبر خدا فرمودند:

تَهادوا تَحابّوا[5]؛ به يكديگر هديه بدهيد، تا بين شما محبت ايجاد شود.

انسان وقتى به كسى هديه مى دهد، يعنى به ياد توام. ممكن است آنچه هديه مى دهيد از نظر مالى چندان ارزشى نداشته باشد. چيزى كه ارزشمند است، به ياد همديگر بودن و اظهار محبت است.

ارتباط بين خالق و مخلوق

دوستى و ارتباط بين خالق و مخلوق آن قدر مهم است كه حتى اگر پيامبر و يا امامى بخواهد بين خدا و خلق فاصله بيندازد، مؤاخذه مى شود. مگر حضرت يونس نبود؟ به خاطر اينكه امت خود را نفرين كرد، خداوند او را به شكم ماهى فرستاد.

به قوم خود گفت: سه روز ديگر عذاب نازل مى شود و خودش هم گذاشت و رفت. حضرت يونس شاگرد عابدى داشت. او گفت: نفرين كن، ولى شاگرد ديگرش كه عالم بود گفت: نفرين نكن، دعا كن. حضرت

يونس عليه السلام حرف عابد را گوش داد و گرفتار شد: «وَ ذَا النُّونِ اِذْ ذَهَبَ مُغاضِبا ...»[6] اين گرفتارى به خاطر اين بود كه نفرين كرد تا ريشه قومش كنده شود، ولى قوم او توبه كردند. همه ايمان آوردند و عذاب برداشته شد و حضرت يونس عليه السلام گرفتار شد.

  • تو براى وصل كردن آمدىنى براى فصل كردن آمدى

داستانش مفصل و زيبا و آموزنده است.

موسى و شبان

داستان موسى و شبان هم ـ كه مولانا آن را بسيار زيبا ترسيم كرده است ـ حكايت از اين دارد كه پيامبران وظيفه دارند كه بين خالق و مخلوق ارتباط و دوستى برقرار كنند، نه اينكه اين ارتباط را كمرنگ يا قطع كنند. مولانا در اين باب بسيار زيبا و شيرين سروده است. چوپان كه عشقى عوامى داشت، با خداى خود روى همان حال و هواى خودش سخن مى گفت:

  • ديد موسى يك شبانى را به راهكو همى گفت اى كريم و اى اله
  • تو كجايى تا شوم من چاكرتچارقت دوزم كنم شانه سرت
  • دستكت بوسم بمالم پايكتوقت خواب آيم برويم جايكت
  • اى فداى تو همه بزهاى مناى به يادت هى هى و هى هاى من

چوپان با همان صدق و صفايى كه داشت، با خدا مناجات مى كرد: همه بزهاى من فداى تو! اى خدا، من در اين بيابان هر چه مى كنم به ياد توست: «اى به يادت هى هى و هى هاى من!» مناجات شبان از سر صدق و صفا بود؛

خيلى خالصانه. شبان با خدا عشق مى كرد، ولى عقلش بيش از اين نمى رسيد. فكر مى كرد كه ـ نعوذباللّه ـ خدا جسم است و يك گوشه كنارى است.

حضرت موسى عليه السلام حرف هاى چوپان را شنيد. به نظرش آمد كه دارد حرف هاى كفرآميز مى زند. گفت: با چه كسى اين طور سخن مى گويى؟

  • گفت با آن كس كه ما را آفريداين زمين و چرخ از او آمد پديد

حرف هاى شبان را كه شنيد، توبيخش كرد؛ اين چه حرف هايى است كه مى زنى. اين ها كفر است! و تو ذوق شبان زد.

  • گفت موسى هاى بس مُدبر شدىخود مسلمان ناشده كافر شدى

چوپان كه سخن موسى را شنيد، به سرش زد كه من بى ادبى كردم، من كفر گفتم:

  • گفت اى موسى دهانم دوختىواز پشيمانى تو جانم سوختى
  • جامه را بدريد و آهى كرد تفتسر نهاد اندر بيابان و برفت

چوپان سر به بيابان نهاد كه من بى ادبى كردم، من كفر گفتم و بسيار آه و ناله كرد. حضرت بارى تعالى به موسى عتاب كرد: چرا بنده ما را از ما جدا كردى؟

  • وحى آمد سوى موسى از خدابنده ما را زما كردى جدا
  • تو براى وصل كردن آمدىنى براى فصل كردن آمدى
  • هر كسى را سيرتى بنهاده امهر كسى را اصطلاحى داده ام
  • هندوان را اصطلاح هند مدحسنديان را اصطلاح سِند مدح
  • ما زبان را ننگريم و قال راما درون را بنگريم و حال را
  • چند از اين الفاظ و اضمار و مجازسوز خواهم سوز با آن سوز ساز
  • موسيا آداب دانان ديگرندسوخته جان و روانان ديگرند
  • تو ز سرمستان قلاوزى مجوجامه پاكان را چه فرمايى رفو
  • ملت عشق از همه دين ها جداستعاشقان را ملت و مذهب خداست

خداوند به حضرت موسى فرمود: به دنبال چوپان برو و از اينكه او را نهيب زدى، عذرخواهى كن. موسى رفت تا پيدايش كرد.

  • چونك موسى اين عتاب از حق شنيددر بيابان از پى چوپان دويد
  • عاقبت دريافت او را و بديدگفت مژده ده كه دستورى رسيد
  • هيچ آدابى و ترتيبى مجوهر چه مى خواهد دل تنگت بگو
  • كفر تو دين است و دينت نور جانايمنى وز تو جهانى در امان
  • گفت اى موسى از آن بگذشته اممن كنون در خون دل آغشته ام
  • من ز سدره منتهى بگذشته امصد هزاران ساله زان سو گشته ام
  • تازيانه بر زدى اسبم بگشتگنبدى كرد و ز گردون برگذشت
  • محرم ناسوتِ ما لاهوت بادآفرين بر دست و بر بازوت باد[7]

موسى ديد او از سدرة المنتهى رد شده است. گفت: اى موسى، من از تو تشكر مى كنم. آن تازيانه اى كه به مركب من زدى، مرا تا سدرة المنتهى برد. تو هر چند مرا توبيخ و ادب كردى، ولى در درون من يك آتش و يك سيرِ جديدى ايجاد شد و الاغ من به براق تبديل شد.

كه درسِ عشق در دفتر نباشد

ما همه در قيل و قال و جر و بحث به سر مى بريم. من يك چيزى مى گويم، شما مى خواهيد آن را رد كنيد. شما يك چيزى مى گوييد، من مى خواهم آن را رد كنم. هر كس مى خواهد حرف خودش را به كرسى بنشاند.

  • آفت ادراك اين قيل است و قالخون به خون شستن محال است و محال

بايد يك مقدار از قيل و قال و نوشتار و لفظ و كتاب بيرون بياييم و با صدق و صفا، مانند همان چوپان باشيم. به خدا قسم من به حال آن چوپان غبطه مى خورم. آن سوز و صدقى كه او داشته و با خدا عشق مى كرده است، از ميليون دعاى كميل ما كه فقط در بند الفاظ آنيم بهتر است. بعضى ها قال دارند و بعضى ها حال. از قال بايد بيرون بياييم و به درون و حال برويم.

  • بشوى اوراق اگر همدرس مايىكه درس عشق در دفتر نباشد

مولانا مى گويد: چرا يك علمى بياموزى كه بعد آن را پاك كنى.

  • پس چرا علمى بياموزى به مردكش ببايد سينه را زو پاك كرد

مرحوم آيت اللّه انصارى همدانى به يكى از بزرگان فرموده بود: شما كتاب خودت را درست كن. «در رفع حجب كوش نه در جمع كتب.» مگر مرحوم حاج آقاى دولابى در كدام دانشگاه درس خوانده بود؟ چند تا كتاب مطالعه كرده بود؟ مرحوم شيخ رجبعلى خياط درس نخوانده بود، اما چه بودند! در رفع حجب كوش، يعنى خودت را كنار بگذار، منيت و قيل و قال را كنار بگذار. درس عشق بيرون از قيل و قال است.

  • آتشى از عشق در جان برفروزسر به سر فكر و عبارت را بسوز

(168) سيره پيامبر صلى الله عليه و آله ؛ محبت و رحمت

ادب عشق

انسان وقتى به مقام ادب رسيد، از قيل و قال بيرون مى آيد و همه وجودش عشق و محبت خدا و اهل بيت عليهم السلام مى شود.

  • ادب عشق تقاضا نكند بوس و كناردو نِگَه چون به هم آميخت همان آغوش است

برخلاف سخن اهل سلوك كه مى گويند: هر كس محبتش بيشتر است، كار و عملش هم بيشتر است، حاج آقا دولابى مى فرمودند: هر كس محبتش بيشتر است، كار و فعلش كمتر است. يعنى در مقابل محبوبش كمتر اظهار وجود مى كند. اين تلاش هايى كه مى كنيد، يعنى من زنده ام. يعنى در مقابل او تعين و فعل و عنوانى دارم. اين راه، راه مردن و جان دادن است. يعنى بايد دست و پايت را ببندى و بگويى: خدايا، من كاره اى نيستم؛ هر چه هست، تو هستى و باش. من نيستم. راه سلوك اين است كه در مقابل خدا بميرى. اين است عشق كامل.

مولانا مى گويد: يك نفر مى آمد درِ خانه محبوبش را مى زد. مى پرسيد: كيستى؟ پاسخ مى داد: منم. مى گفت: برو كه در محبت من خام هستى. چند مرتبه ديگر آمد و باز گفت: منم. منم كِى مى تواند عاشق باشد! كسى كه خودش را در برابر معشوق مطرح مى كند، نمى تواند عاشق و دلباخته باشد. نمى تواند مرده معشوق باشد.

پس از چندى سوخت و ذوب شد و پخته گشت. آمد درِ خانه را زد. گفت: كيستى؟ پاسخ داد: تويى. گفت: بيا داخل. خدا هم به موسى فرمود:

«لَنْ تَرانى يا موسى؛[8] اى موسى، تو هرگز مرا نمى بينى.» يعنى تا تو هستى مرا نمى بينى؛ اما اگر تو نباشى، مرا خواهى ديد. ان شاءاللّه خدا قسمت كند كه سرچشمه محبت را پيدا كنيم و در محبت غوطه ور شويم.


[1] مستدرك الوسائل، ج 11، ص 173 .

[2] بحارالانوار، ج 53، ص 326.

[3] كافى، ج 2، ص 644.

[4] پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم ، وسائل الشيعة، ج 14، ص 10، ح 24930.

[5] بحارالانوار، ج 74، ص 166.

[6] سوره انبياء، آيه 87.

[7] مثنوى معنوى، دفتر دوم.

[8] سوره اعراف، آيه 143.