همه شخصيت الهى حضرت يوسف (عليه السلام)، استغراق او در ذكر خدا ، برابر با ظرفيت وجودى
خود بود. او داراى ذكر زبان، اعضا و جوارح، نفس، قلب، روح و سرّ بود. تمام اين مراتب
ذكر نيز در كتاب خدا و معارف الهى آمده و توضيح داده شده و آثارش را نيز بيان كرده
اند.
در اين مسأله سه حقيقت مطرح است: ذاكر، ذكر، مذكور. چنانچه در معرفت به ذكر نيز سه
مسأله مطرح است: عارف، عرفان و معروف و چون پايه ذكر براساس محبت، ياد محبوب، نه فقط
با زبان، بلكه به كيفيت هاى گوناگون؛ يعنى با دل، اعضا، نفس، روح و سرّ است. اينجا
نيز سه حقيقت مطرح است: محبّ، محبت، محبوب.
در اين موارد سه گانه، اولى را به بدايت تعبير مى كنند كه منظور از بدايت، خود ذاكر،
عارف و محبّ است؛ چون از او بايد شروع شود. بدايت يعنى اول، ابتدا. ذكر بايد از او
طلوع كند و از افق وجود او خود را نشان دهد.
ذكر، عرفان و محبت را وسط مى گويند، اوساط كه راه و جاده است و خداوند محور اين سه
حقيقت است.
بخشى از اين تعابير را در دعاى بعد از زيارت وجود مبارك حضرت رضا (عليه السلام) مى
خوانيد. دعايى كه در زيارت هيچ پيغمبر و امامى وارد نشده است. تقريباً شخص متخصص، اهل
دل و حال، بخواهد به اين دعا نگاه باطنى بياندازد، بايد بگويد: اين دعا همدوش دعاى
كميل و عرفه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) است.
كلمه معبود، معروف و محبوب، در اين دعا ذكر شده است: «يا معبود العابدين، يا
معروف العارفين، يا محبوب من أحبّه يا جليس الذاكرين، يا مشكور الشاكرين»من فكر
پاك شما را به آيات و دعاها ارجاع مى دهم تا به ذهن مباركتان نرسد كه اين گونه مباحث
در ارتباط با خانقاه و صوفيان است.
اين اذكار واقعيّت هايى است كه در قرآن، دعاها و روايات مطرح شده، ولى در اين گونه
مجالس كمتر مورد بحث قرار گرفته است. در اين سه واقعيت، هدف گيرى صحيح و پاك لازم است.
اگر هدف گيرى صحيح و پاك نباشد، يقيناً ما از آثار ذكر به اين معنا محروم خواهيم شد.
فقط يك قدم از اين زحمت را بر مى داريم و ذكرى را در اين نواحى شش گانه با زبان، اعضا،
نفس، قلب، روح و سرّ بيان مى كنيم؛ چون اگر توجه نكنيم، محرّك همه اذكار ما، شهوات
ما خواهد بود؛ يعنى اگر اين ذكر را در ديد خود موشكافى كنيم، مى بينيم اين ذكر، انسان
را دچار عجب مى كند و ارضاى خيالى براى شخص مى آورد كه: ما را به وادى ذكر وصل كرده
اند و مثل اين كه پسنديده شده ايم و ما را راه داده اند.اين حالات به انسان توقف مى
دهد و او را از حركت باز مى دارد.
پس نبايد به خودِ ذكر نگاه كنيم. بايد ذاكر در ذكرش فقط مذكور، محبّ در محبتش فقط محبوب
و عارف در معرفتش فقط معروف را محور خود قرار دهد. او كه محور قرار بگيرد، همه فيوضاتش
را به جانب انسان جهت گيرى مى كند. اگر ذاكر خود را محور قرار دهد، درجه كمى از بهشت
نصيبش مى شود و اگر ذكر را محور قرار دهد نيز همين طور.
اين بيدارى در اميرالمؤمنين (عليه السلام) خيلى فوق العاده بوده است كه با پروردگار
مهربان عالم در كلّ عبادات اين گونه مناجات مى كرد؛
«ما عبدتك خوفاً من نارك»عبادت من براى
ترس از بدنم نيست كه محور عبادت را بدن قرار دهم و بگويم: تو را عبادت كنم تا بدنم
از عذاب در مصونيت برود. اگر اين گونه عبادت كنم، پس بدن را كنار تو گذاشته ام و در
عبادت شريك آورده ام. مى گويم: دست به دست خدا مى دهم تا بدنم در مصونيت برود، پس تو
هدف نيستى، بلكه واسطه هستى. من كارى را كه براى تو انجام مى دهم، به خاطر حفظ بدن
نيست، بلكه تو را عبادت مى كنم و به جهنّم نيز هيچ نظرى ندارم كه مرا ببرى يا نبرى.
«و لا طمعاً فى جنّتك» همچنين تو را
به اميد بهشت نيز عبادت نمى كنم؛ چون در اينجا باز محور خودم مى شوم و تو واسطه مى
شوى. تو را عبادت نمى كنم كه مرا از نعمت هاى بهشت بهره مند كنى. اين ديگر عبادت خالص
تو نشد، اين عبادت براى نجات و لذت بدن شد. من به بهشت تو نيز كارى ندارم. پس چگونه
تو را عبادت كنم؟
«لكن وجدتك اهلًا للعبادة فَعَبَدْتُك»
بلکه تو را يافتم كه تنها موجودى هستى كه ارزش پرستش دارى. اين گونه عبادتى فقط براى
خداست؛ چون ديگر غيرى در كار نيست و خدا را فقط به خاطر خدا بودن مى پرستم و او را
فقط به خاطر خودش عبادت مى كنم.
اين قطعه كلام حضرت مولا را براى شما مى خوانم و بعد شش ذكر و آثار آن را به تدريج
توضيح مى دهم
. اين آيه سوره نور را خوانده ايد:«رِجَالٌ لَّاتُلْهِيهِمْ
تَجرَةٌ وَ لَابَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ»انسان هايى هستند كه محور وجودشان فقط
«ذكر الله» است و هيچ گونه رابطه مادى و شهوانی اى آنها را
از ذكر خدا جدا نمى كند و حجاب هاى مادى نيز آنها را از ياد خدا غافل نمى كند. چون
خدا همه حرفها را در همين تجارت و بيع زده است.
آن وقت ذكر خدا را توضيح مى دهد. البته توضيح دورنمايى است و عمقش را ما نمى دانيم.
اميراالمؤمنين(عليه السلام)مى فرمايند:«إنّ الله سبحانه
وتعالى جعل الذكر جلاءً للقلوب» خداوند خودش ذكر را انتخاب كرد و
به اين ذكر اثرى داد كه هر جا برود، اين اثر را بگذارد. مانند روغن جلا كه آينه را
صيقل مى دهد. تا قبل از صيقل، انعكاس اشيا در آينه خيلى بد صورت مى گرفت، خدا براى
اين كه دل بشر را آينه انعكاس حقايق كند كه در دل خود جمال ازل و ابد او را ببينند،
ذكر را صيقل دهنده دل قرار داد.
روايت عجيبى است كه شيعه و سنى نقل كرده اند. اين روايت در قلب پيغمبر (صلى الله عليه
و آله) مصداق پيدا كرد و الّا نمى فرمود: «من رآنى فقد رأى الحقّ» هر كس
مرا ببيند، خدا را ديده است. نمى خواهد بگويد: من مانند خدا هستم، اين كه كفر است.
خدا را با چشم سر نمى توانيم ببينيم، ولى ديدن خدا با چشم دل ممكن است.همچنين طبق اين
روايت، ديدن پيامبر(صلى الله عليه و آله) مانند ديدن خداست.
در بيابان، گرما، سختى، گرسنگى و تشنگى به خيمه اى رسيدند، پيرزنى در آن خيمه بود،
فرمودند: مادر! مى توانيم درون خيمه بياييم تا چند دقيقه استراحت كنيم؟ عرض كرد: تشريف
بياوريد.
پيرزن نپرسيد كه شما چه كسى هستيد. نشستند. حضرت (صلى الله عليه و آله) فرمودند: چه
چيزى دارى مادر؟
عرض كرد: چيزى نداريم. خشكسالى امسال بيداد كرده، حتى بيابان ها از علف مختصرى كه شترها
و گوسفندها استفاده كنند، محروم مانده است.سخت زندگى مى كنيم. يك گوسفند ماده يا بز
بود، بيرون خيمه بسته بود، حضرت فرمود: اين چيست؟ عرض كرد: از كلّ سرمايه زندگى من
و شوهرم همين مانده است. چيز ديگرى نداريم. پرسيدند: آيا شير دارد؟ عرض كرد: نه. فرمود:
گوسفند و ظرفى براى من بياور.
گوسفند و ظرف را آوردند، حضرت آمدند و فرمودند: «بسم الله الرحمن الرحيم»
شروع به دوشيدن كردند. چند ظرف را از شير پر كردند و بعد به پيرزن فرمودند: اين شيرها
براى شما باشد، از اين به بعد نيز هر چه مى خواهيد بدوشيد، مى توانيد.
اين جلوه فيض است. پيرزن متحير شد. عرض كرد: شما چه كسى هستيد؟ فرمودند: بنده خدا.
گفت: همه ما بنده خدا هستيم، اما همه اين دست را ندارند، اين دست به كجا وصل است؟ فرمودند:
اين دست، دست خداست. در اين آيه اگر پروردگار دست دارد، دست پيغمبر (صلى الله عليه
و آله) به دست او وصل است.
او خودش فرموده است كه ذكر، جلوه محبوب است. «انّ الله
سبحانه وتعالى جعل الذكر جلاءً للقلوب»
اصلًا وجود حضرت (صلى الله عليه و آله) ذكر الله بود؛ چون ذكر جلاى قلوب است، آينه
وجود ايشان جلوه گاه صفات و افعال شده بود. به اين خاطر فرمود: هر كس مرا ببيند، خدا
را ديده است.
اهل تسنن از ابن عباس نقل مى كنند. همه آنها ابن عباس را قبول دارند؛ يعنى هر چه ابن
عباس گفته، در كتاب هاى خود نوشته اند. گفته هاى او نيز مثبت است، ابن عباس گفته است:
من گوينده را نديدم، فقط صدا را شنيدم كه داشت فرياد مى زد: «ايّها الناس»
هر كس مى خواهد با خدا بيعت كند و دست در دست خدا بگذارد، با حضرت ابى عبدالله الحسين
(عليه السلام) بيعت كند. اين «يد الله» است. اهل تسنن نوشته اند: اميرالمؤمنين
(عليه السلام) در طواف كعبه، جوانى را ديد كه دارد چشم چرانى مى كند، فرمود: چرا به
ناموس مردم چشم دارى؟ براى اين كه هميشه يادش باشد كه چشم چرانى چقدر زشت است، محكم
به گوش او سيلى زد. فرمود: تو بين كعبه و مقام آمدى، چطور در خانه خدا، در مسجد الحرام،
چشم چرانى كردى؟
اگر كعبه و مسجد الحرام نبود كه حضرت نمى زدند. زدند كه او بفهمد اينجا حرمت دارد و
او حرمت را دارد مى شكند. حكومت آن زمان در دست عمر بود. او به شكايت نزد عمر آمد و
جريان را گفت. به عمر گفت: تو شاه اين مملكت باشى و كنار بيت الله الحرام در گوش من
بزنند؟
گفت: نه، نبايد بزنند. چه كسى زده است؟من او را به اشدّ مجازات، مجازات مى كنم. گفت:
على بن ابى طالب. عمر گفت: سكوت كن جوان! آن دستى كه به تو سيلى زده «يد الله»
بوده است، من كارى نمى توانم بكنم. اين حرف عمر بن خطّاب و به نقل اهل سنت است.
دست، دست خداست، ولى از آستين حضرت على (عليه السلام) بيرون مى آيد.
روايتى در ذيل تفسير اين آيه ديدم: «لَوْ أَنزَلْنَا
هذَا الْقُرْءَانَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خشِعًا مُّتَصَدّعًا مّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ»
كلام الله را مى گويد كه كوه ها طاقت و تحمل نزول آن را ندارند. اين كلام خداست:«لا
يسعنى أرضى و لا سمائى» زمين و آسمانم گنجايش تجلى جمال مرا ندارند.
در سوره اعراف مى فرمايد: به موسى بن عمران گفتم: من جلوه اى به اين كوه مى كنم، ببين
آيا سر جاى خود مى ماند؟ هنوز آن جلوه كامل نشده بود و حضرت موسى (عليه السلام) نورى
ديد، غشّ كرد:«وَ خَرَّ مُوسَى صَعِقًا».
وقتى به هوش آمد، ديد هيچ اثرى از كوه باقى نمانده است. نه آسمان، نه زمين، گنجايش
تجلى نور مرا ندارند، «و لكن يسعنى قلب عبدى المؤمن»اما دل بنده مؤمنم
گنجايش مرا دارد.
مگر سينه و اعضاى اين قفسه چيست؟ گوشت، پوست و سينه بدنى كه چيزى نيست. جايى كه او
جلوه مى كند، غير از اين گوشت و پوست است. وقتى شمر روى سينه امام (عليه السلام) نشست،
امام فرمودند: جاى بسيار بلندى نشستى و نمى فهمى كه كجا نشسته اى. در آن سينه دلى بود
كه در آن دل خدا گنجايش داشت.
خدا بر كل فرشتگان مباهات كرد كه اين است همان خليفه اى كه شما براى خلقتش به من اعتراض
كرديد، اما من به خاطر خلقت او به خودم آفرين گفتم.
ثابت كرده اند كه هر مؤمنى تا روز قيامت براى شخص حضرت زينب كبرى (عليها السلام) گريه
كند، خوب، راحت، بى درد سر و عاقبت به خير مى ميرد.
- در زدم و گفت كيست؟ گفتمش اى دوست دوست گفت كه آن دوست كيست؟ گفتمش اى دوست دوست
-
گفت اگر دوستى، از چه در اين پوستى؟ دوست كه در پوست نيست، گفتمش اى دوست
دوست
- گفتمش اين هم دمى است، گفت عجب عالمى است
ساقى بزم تو كيست؟ گفتمش اى دوست دوست
- در چو به رويم گشود، جمله بود
و نبود ديدم و ديدم هنوز، گفتمش اى دوست دوست
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان