اقسام بلا

گاهی بلا، بلای پاک سازی و تطهیر است یعنی بلایی که خطا و سیئه مومن را با جمال صنعِ حق و زیبایی تدبیرِ حق جبران می کند. این بلا، به وسیله فتنه ای است که برای مومن پیش می آید. حاصل این فتنه جدا شدن مومن از گناه، علاقه ها و از موانعی است که بین او و خداوند است. قسم دیگر بلا که برای مومن پیش می آید، بلایی است که برای ترفیع درجۀ مومن است؛ این طور نیست که اگر مومن خطایی کرده او را مبتلا می کنند تا بی حساب شود بلکه بلا برای ترفیع درجه و بالا رفتن مقام مومن است. در روایات آمده است که، بلایی که بر سر شما می آید، هر بلایی باشد حتی اگر پای شما به سنگ بخورد و رگ پایتان پاره شود، این به خاطر خطایی است که کرده اید. در قرآن نیز آمده که:

«وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثیرٍ»[1]

«هیچ بلاء و مصیبتی بر شما نمی رسد الا اینکه به واسطه مکتسبات خودتان است.»

«يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ»،

«خدای متعال بسیاری از گناهان را به خاطر مکتسبات عفو می کند.»

از حضرت سئوال کردند: پس بلایی که بر شما پیش می آید چگونه است؟ آیا این بلا هم از همین مقوله است؟ حضرت فرمودند: «بلایی که بر ما پیش می آید برای ترفیع درجه است و این بلای حق هم که برای رشد انسان هاست، متناسب با درجات انسان هاست. هر چه انسان ها خوبتر باشند این بلا بر آن ها بیشتر می بارد. لذا در روایات آمده:

«إِنّ َأَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ»[2]

«گرفتار ترین افراد در این دنیا انبیاء بودند و در درجۀ بعد آن هایی که دنبال انبیاء بوده اند و جا، پای انبیاء می گذاشتند و هرکه نزدیک تر بوده بلایش بیشتر بوده است.»

در این مضمون، روایاتِ زیادی از کتب روایی از جمله «اصول کافی» نقل شده است. این بلا، بلایی است که اولیاء را می گیرد و برای آن ها درجه می آورد و هر که مقرب تر باشد، خدای متعال بر او سخت تر می گیرد. چه نسبت به بلایی که کفارۀ گناه اوست و بناست که او را پاک کند و چه نسبت به بلایی که ترفیع درجه است. اگر کسی از خدا دور تر باشد، این بلاهایی که رشد می آورد و انسان را از تعلقات جدا می کند و به خدا نزدیک تر می کند، برای او کمتر است. بلای سنگین خدا از آنِ خوب هاست و آثار برکاتش هم از آنِ خوب هاست.

یوسف صدیق(علیه السلام)

درقرآن کریم ماجرای حضرت یوسف صدیق(علیه السلام) را خوب شنیده اید. ماجراهایی برای او پیش آمد تا اینکه کارش به زندان کشید. چون به پاکی اصرار داشت و نمی خواست دامنش به معصیت مبتلا شود، حاضر شد اتهام را به خود بخرد و به زندان مبتلا برود تا اینکه پاک بماند. به خدا عرضه می دارد:

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ»[3]

«خدایا! ابتلا به زندان و گرفتاری در زندان برای من دوست داشتنی تر و محبوب تر است از اینکه دامن من به معصیت مبتلا شود.»

سرنوشت، برنامه ی زندگی اش را اینگونه رقم می زند؛ بطوریکه هم بدنام می شود و هم متهم. این انسان پاک که خدای متعال به پاکی او شهادت می دهد، متهم و زندانی می شود، سال ها در زندان می ماند و به فراموش سپرده می شود. گویا کسی در فکر او نیست. دو نفر از درباریان، از سر تصادف و با تدبیرِحق دچار خشم می شوند و به زندان محکوم می شوند؛ با یوسف صدیق(علیه السلام) هم بند می شوند و با او برخورد می کنند؛ از برخورد کریمانۀ او به عظمتش پی می برند. این زندانی که سال ها مبتلاست، چقدر کریمانه برخورد می کند. در یک شب خواب می بینند و خوابشان را به یوسف صدیق(علیه السلام) می گویند. حضرت خوابشان را تعبیر می کند و به یکی می فرماید: تو محکوم می شوی و تو را به دار می زنند و پرندگان از سر تو می خورند و به دومی هم می گوید، تو آزاد می شوی، ساقی دربار می شوی و دوباره عزت پیدا می کنی. همینطور هم می شود. بعد به آن دومی که بناست آزاد شود ودر دربار مصر جا و مقام پیدا کند، می گوید:

«قالَ لِلَّذي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْني عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ»[4]

«وقتی آزاد شدی پیش بزرگت یادی از من بکن و بگو زندانیِ فراموش شده ای در این زندان است که سال ها کسی به یاد او نیست.»

بین او و خدا چه بوده، خدا می داند. تدبیر حق اینطور رقم می زند که آن ساقی فراموش کند و یوسف صدیق(علیه السلام)،

«فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ»[5]

«سال های دیگر در زندان می ماند.»

این انسان پاک که جرمش پاکی است و به خاطر پاکی به زندان افتاده سال های متمادی دیگری در زندان می ماند. ولی ببینید، این بلای حق با این انسان وارسته چکار می کند. سال ها می گذرد. شنیده اید که پادشاه مصر خواب می بیند که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند. طبق آیات قرآن، همۀ خوابگزار ها را احضار می کند و تعبیر خواب را می خواهد،«قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْن ُ بِتَأْويلِ الْأَحْلامِ بِعالِمينَ»[6] خوابگزارها می گویند، خواب تعبیر ندارد اما پادشاه قانع نمی شود. در همین بین ساقی دربار یادش می آید که یک زندانی را که تعبیر خوابی برای او کرده بود. به پادشاه مصر می گوید: من را به زندان بفرست، کسی را می شناسم که خواب تو را تعبیر می کند. او به محضر یوسف(علیه السلام) می رود و خواب را برای او می گوید. این بزرگوار بدون اینکه گلایه کند و مزدی بخواهد، فقط خواب را تعبیر می کند و به او می گوید: هفت سال، سال های خوشی و خرمی در پی دارید و به دنبال او هفت سال قحطی پیش می آید. نه تنها خواب را تعبیر می کند، بلافاصله راهِ چاره را هم به آن ها نشان می دهد و بدون هیچ طمعی به آن ها دستور می دهد: اگر می خواهید در سال های قحطی از گرسنگی نمیرید، چاره اش این است که در سال های وسعتان هرچه برداشت می کنید از خوشه جدا نکنید و برای هفت سال قحطی انبار کنید. این انسان کریم، مبتلائی که دشمن او را زندانی کرده بود، اینطور به کمک دشمن می آید. پادشاه مصر دنبال یوسف(علیه السلام) می فرستد و می گوید او را پیش من بیاورید کارش دارم. همین انسانی که سال ها قبل به ساقی دربار می گفت: اگر پیش پادشاه مصر راه پیدا کردی یادی از ما بکن، الآن پادشاه مصر محتاج او شده است. به دنبال او فرستاد، جوابش چیست؟ جوابش این است که من از زندان بیرون نمی آیم؛ اول برو حساب ها را تسویه کن. برو بپرس:

«ما بالالنسوة التی قطعن ایدیهم»

«اگر من خیانت کرده ام، ماجرای زنان مصری که دست خود را به جای ترنج بریدند چیست؟»

اول بروید حساب ها را تسویه کنید. اگر معلوم شد من بدنام و متهم نیستم و ثابت شد که من پاکم، آنگاه بیرون می آیم. زنان مصری همه شهادت به پاکی یوسف(علیه السلام) دادند. یوسف(علیه السلام) پاک پاک بیرون آمد. هم اتهام هایش رفع شد و هم بزرگ و خزانه دار مصر شد و در سایۀ خزانه داری او، مردم مصر در سال های قحطی زنده ماندند. در سال های فراوانی هر که محصول داشت به قیمت فراوان خرید و انبار کرد. بعد در سال های قحطی سال به سال در مقابل اموال شان اموال را به آن ها داد. سال اول نقدی ها را آوردند؛ سال دوم گوسفندها را آوردند؛ ساله سوم سند زمین هایشان را آوردند، به نامه حکومت مُهر کرد و به خودشان برگرداند تا سال هفت زنده ماندند. حتی در سال هفتم روایت هست که خودشان آمدند گفتند: ما برده ایم، به ما گندم بده. ببینید که بلای خدا با این انسان چه کرده! همان انسانی که هفت سال قبل به ساقی دربار می گفت: «اذکرنی عند ربک» الان دنبالش فرستادند و حاضر نیست بیرون بیاید. پادشاه مصر به دنبال او فرستاده، می گوید، نه بروید اول حساب ها را صاف کنید. در روایت آمده است که رسول گرامی اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: «یوسف(علیه السلام) چقدر کریم بود، چقدر بزرگوار بود که وقتی دنبالش فرستادند حاضر نشد بیرون بیاید.» تعبیری که در روایت نقل شده این است که اگر من بودم می رفتم؛ البته این مبالغه است. نه اینکه یوسف صدیق(علیه السلام) برتر از رسول گرامی اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است، اینکه نشدنی است. پیامبر می خواهد عظمت این شخص را بیان کند و ببینید بلای حق چه برکاتی داشته و از این انسان وارسته چه ساخته است. این خاصیت بلای حق است. ببینید برای او چگونه عزت و آبرو وبزرگی رقم زده است. شما صنع حق را دربارۀ این پیامبر خدا ببینید؛ چقدر این بلا و صنع زیباست. از آن هنگامی که برادرها او را در چاه می اندازند و کاروانی تشنه از بیابان عبور می کنند و در او طمع می کنند. احتمال داشت که این طفل در چاه بمیرد ولی زمانی که اهل کاروان می آیند از این چاه آب بردارند، یوسف(علیه السلام) بیرون می آید؛ طمع می کنند تا او را به عنوان برده بفروشند. بنابراین او را در معرض فروش قرار می دهند. اتفاقاً مشتری او، یکی از بزرگان مصر می شود و در خانۀ او راه پیدا می کند. این بزرگ، عظمت و جلال را در او می بیند و او را به فرزند خواندگی انتخاب می کند. می شود گفت که همۀ این ها تصادفی است ولی خدای متعال می فرماید: نه«كَذلِكَم كَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ»[7] ما بودیم، سر انگشت تدبیر ما بود که این ماجرا را پیش می برد. تازه این اول راه است«وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن ْتَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لايَعْلَمُونَ»[8] حقایقی را به او خواهیم آموخت. این سر انگشت بلای زیبای حق و هم چنین ماجرای زندان، خواب آن پادشاه، نجات و عزت را ببینید. این بلای حق است. این طور تحول ایجاد می کند. انسانی که خودش می گفت: «اذکرنی عند ربک» این بار به او التماس می کنند که بیرون بیاید ولی می گوید: نه! این بلای حق با خوب هاست. یک نکتۀ مهم تر هم وجود دارد. چون خوب ها بزرگند وقتی شعاع رحمت حق او را بگیرد نازلۀ این رحمت، دیگران را هم تحت پوشش قرار می دهد. در روایت آمده است که، گاهی صبر یک مومن عامل نجات یک جامعه است. این مومن صبر کرد، بلا را از سر گذراند، بلای حق را تحمل کرد ولی در سایۀ لطف حق به او یک جامعه نجات پیدا می کند. حضرت می فرماید: یوسف صدیق(علیه السلام) فتنه ها را از سر گذرانده، بلا را تحمل کرده ولی در سایۀ ابتلاءِ یوسف(علیه السلام) مردم مصر از سال های قحطی و مُردن نجات یافتند. یکی از برکاتی که در بلای خوب هاست، نزول رحمت بر خلایق است. به هر میزان که این خوب بزرگ ترو رفیع تر باشد، برکاتی که از بلای او بر جامعه می بارد وسیع تر است.

بلای عاشورا

در بلای عاشورا آن کسی که بلا کشیده، خوب ترینِ خوب ها بوده و بلای او سنگین ترین بلاها بوده است؛ بطوریکه در «عالم زر» وقتی این تکلیف را عرضه کردند، کسی جز سیدالشهدا(علیه السلام) آن را به دوش نکشید، حتی انبیاء اولوالعزم. از این چهارده نور پاک که همۀ آن ها یک نور هستند، هر تکلیفی را به دوش هرکدام بگذاری قبول می کنند ولی هیچ کس، حتی هیچ پیامبر اولوالعزمی توان کشیدنِ بار این بلا را ندارد. سیدالشهدا(علیه السلام) این بلای عظیم را به دوش کشید. طوری که این بلای عظیم تمام هستی را سیراب کرده است. یعنی آنقدر این شخص بزرگ بوده و این بلا رفیع و عظیم بوده که نازلۀ این رحمت، دامنۀ همۀ هستی را گرفته و بر همۀ هستی باریده است. اگرچه رحمت حق اول به خود او باریده ولی این رحمت که اول بر سیدالشهدا(علیه السلام) باریده، همه را سیراب کرده است.

میهمانی امام حسین(ع)

خود رسول الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) سر سفرۀ سیدالشهدا(علیه السلام) میهمان امام حسین(علیه السلام) است، امیرالمومنین علی(علیه السلام)، صدیقه طاهره(سلام الله علیها) و امام مجتبی(علیه السلام) از سر خانۀ عاشورا بهره مند می شوند. خدا می داند این چه سفرۀ گسترده ای است. در روایت آمده که خدای متعال به رسول گرامی اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و همچنین به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) خبر داده که این فرزندی که شما به دنیا می آورید، این فرزند را خدا به شما می دهد ولی این فرزند برای این هدف است و باید اینگونه به شهادت برسد. خدای متعال آن ها را مخیّر کرد که اگر می خواهند، چنین فرزندی را به آن ها بدهد که به این کیفیت خاص شهید می شود. خدای متعال به آن ها وعده داد به خاطر این شهادت، امامت را در نسل این فرزند قرار می دهم. یعنی این شهادت زمینه ساز این است که این امام، پدر ائمه بعدی شود. صدیقه طاهره(سلام الله علیها) راضی شدند؛ شاید از این روایت بشود به این صورت استفاده کرد که نُه امام بعدی در دامنۀ عاشورا امام شدند. آن ها هم بر سر سفرۀ عاشورا میهمانند. معنی این حرف چیست؟ خدا می داند! یعنی چه امامت در سلب کسی داده شود؟ این چه برکتی است، یک انسان باید چگونه باشد که خدا فرزند او را امام کند؟ انسانی عمل خیر انجام می دهد، خداوند نسل با برکت به او می دهد. بلای سیدالشهدا(علیه السلام)، امامت را در نسل او قرار داده یعنی این امامت ثمرۀ این بلاست. همۀ انبیاء اولوالعزم از ادامۀ سفی الله گرفته تا عیسی روح الله(علیه السلام) بر سر سفرۀ سیدالشهدا(علیه السلام) میهمانند. مقامی که در اثر مصیبت زدگی بر سیدالشهدا(علیه السلام) رسیده بالاتر از مقامی است که حضرت ابراهیم(علیه السلام) با ذبح اسماعیل (علیه السلام) رسیده است. در باب بقیۀ انبیاء هم همین طور است. تمام ملائکۀ مقرب خدا از جبرائیل و مکائیل و همه و همه بر سر این سفره میهمان هستند و بهره مند می شوند. تألم آن ها بر سیدالشهدا(علیه السلام) باعث ترفیع درجۀ آن هاست و همین پیوند عاطفی ملائکۀ مقرب، باعث ترفیع درجۀ آن هاست. روایات فراوانی هست که از تألم، تأثر، گریه و بی تابی ملائکه، حکایت می کند؛ گریه ای که باعث ترفیع درجه بر آن هاست. همچنین جن، حیوان، نبات و جماد همه بر سر سفرۀ عاشورا میهمانند؛ چون سیدالشهدا(علیه السلام) همۀ هستی را پوشش دارد و رحمتی که بر او نازل می شود بر همه جا می بارد که یک جلوه از آن نسبت به خاکی ها، انسان ها و شیعه ها است. هر نوع پیوندی با سیدالشهدا(علیه السلام) برای انسان درجه است؛ اگر دل دیگران را به سیدالشهدا(علیه السلام) گره بزنی، اهل بهشتی و اگر دل خودت هم به سیدالشهدا(علیه السلام) گره بخورد اهل بهشت هستی. امام صادق(علیه السلام) فرمود: «اگر تباکی هم کنی اهل بهشتی. «تباکی» یعنی گریه ات نمی آید و به زور از خودت گریه می گیری؛ در این صورت هم اهل بهشت هستی. روایات زیادی در این مورد است که نشان دهندۀ ضعف روایت نیست. آنقدر ماجرای سیدالشهدا(علیه السلام) عظیم و با برکت است که حتی کمترین ارتباط عاطفی هم با او موجب رحمت و مغفرت خداوند است.

حقیقت؛ عبادت خدا

مرحوم نراقی، عالم بزرگوارِ اخلاق و فقه کتابی بنام مثنوی طاقدیس دارد. ایشان می گویند: پیرزنی فرزند جوانی داشت؛ این فرزند جوان عاشق دختر پادشاه شد؛ طوری عشق بر او اثر کرده بود که بیمار شد و در بستر بیماری افتاد. هر روز حالش بدتر می شد؛ این پیر زن تدبیری کرد و راهی را برای رفتن به پیش وزیر پیدا کرد و ماجرا را با او در میان گذاشت. وزیر چاره ای پیدا کرد و گفت: تو به فرزندت بگو، بالای کوه برود و هیبت فرد عابد و ریاضتی به خود بگیرد و مشغول عبادت و ریاضت صوری شود. بقیۀ کارها با من. برطبق نقشه این جوان بالای کوه رفت، خیمه ای زد و شروع به عبادت کردن کرد و مراسم عبادت را به جا می آورد. این وزیر هم در شهر شایع کرد که یک جوان عابدی پیدا شده و چنین و چنان مستجاب الدعوه است؛ شروع به پخش کردن و منتشر کردن نمود. خبر به شاه رسید. وزیر را خواست و گفت: می گویند چنین شخصی پیدا شده و بر سر کوه عبادت می کند و عابد مستجاب الدعوه ای است؛ باید بریم او را ببینیم. وزیر انکار کرد و گفت: نه بابا شاید دروغ باشد، اول تحقیق کنیم. شاه ناراحت شد و گفت: همه می گویند و تو انکار می کنی؟ هرچه زود وسایل سفر را آماده کن؛ می خواهیم آنجا به دیدن جوان عابد برویم. وزیر هم مادر جوان را باخبر کرد و شاه با سپاهش حرکت کرد و به بالای کوه رفتند. شاه شیفته ی این جوان شد و در بین راه شروع به صحبت با وزیر کرد که از او برای بستن پیوند ازدواج با دخترش جواب مثبتی بگیرد؛ دید جوان اصلاً جواب مثبت نمی دهد. پادشاه بعد از مدتی برخواست و رفت. وزیر پیش جوان آمد و گفت: جوان! تمام نقشه ما را تو خراب کردی. من شاه را تا اینجا آوردم، چرا جواب مثبت ندادی؟ گفت: نه، شاه و دخترش را نمی خواستم ببینم بلکه می خواستم تو را ببینم. من یک مدتی تظاهر به عبادت خدا کردم و عبادت نکردم، خدا هم شاه و هم تو را ذلیل من کرد. اگر عبادت کنم چه می شود! حقیقت این است. تظاهر به عبادت خدا هم بزرگ ها را ذلیل انسان می کند. خداوند به این انسان عزت، غنا و سرشاری باطنی عطا می کند. به صورتی که این انسان به این ذلت شاه هم معتنی نیست. پشت به ذلت شاه می کند؛ اینطور به انسان رفعت می دهد. حقیقت این است که پیوند با سیدالشهدا(علیه السلام) حتی در حد یک پیوند صوری تباکی انسان را به این درجات می رساند. انسان را عزیز خدا می کند و رحمت و مغفرت خدا را به انسان نازل می کند. این نازل، حادثه عاشوراست که بالَش همه را گرفته است. در زیارات آمده:«السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ»[9] یا «أنا قتيل العبرة»[10] من کُشتۀ اشکم! بعضی ها این را خوب معنی نکردند. ظاهر مطلب این است که من کشته شدم که بر من گریه کنند. یعنی بار و سنگینی تکلیف را سیدالشهدا(علیه السلام) برده است. او به بدترین و فجیع ترین شکل رفته است، خودش و اهل بیتش حبط شده اند. این بار تکلیف را اگر بین همۀ عالم تقسیم می کردند، کمر همۀ عالم می شکست. حتی خوب ها هم می شکستند و شکست می خوردند. او یک تنه بارِ تکلیف یک امت را به دوش کشیده است. کاری کرده است که ما اگر فقط پیوند عاطفی با او برقرار کنیم، این پیوند عاطفی عامل نجات ماست. اگر بار تکلیف را به دوش نمی کشید ما باید خیلی زحمت می کشیدیم. امروز مسلمان باشیم و خدا را بشناسیم و نه فقط نماز بخوانیم و عبادت کنیم و اهل تحجد باشیم و جز زحمت کش ها خدا را نمی شناختند. در روایت آمده است که موسی بن جعفر(علیه السلام) به حضرت عرضه داشت: این بلایی است که باید شیعۀ شما را به گریه بیاندازد و مبتلا شوند. شما این بلا را به جان می خرید؟ حضرت بلا را به جان خرید که از شیعه برداشته شود و این زندان کِشی حضرت، بلا کُشی از امت است«وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِي كَلِ يَسْتَنْقِذَ عِبَادَ كَمِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ»[11] او خون دل خودش را داده است که ما را از سرگردانی و جهالت نجات دهد. او خودش شمع شده و سوخته و بر بلندترین قله ایستاده و همۀ عالم را نورانی کرده است«انَّ الْحُسَيْن مِصْباحُ الْهُدى وَ سَفينَةُ النَّجاة»[12] هرکس حتی در حد یک پیوند عاطفی، اشک، تألّم و اندوه با سیدالشهدا(علیه السلام) پیوند برقرار کند، اهل نجات است تا چه رسد بقیۀ برکاتی که بر سر سفرۀ عاشورا برای اهل معرفت پیدا می شود. از لعن و برائت تا درجاتی که یک بار توضیح دادم تا جنگ، صلح، خون خواهی، ثبات قدم، صلوات، رحمت، حیات و ممات پاک تا قرب این ها حاصل سفرۀ عاشوراست. هر کس به اندازۀ همتش می برد؛ به اندازه ای که انسان عظمتِ عاشورا در دلش جا بگیرد، از این سفره بهره می برد. انسان غافل از این عظمت ها، از این بهره ها هم محروم است. همۀ برکات عاشورا در سایۀ درک عظمت عاشورا به انسان می رسد؛ تا رفیع ترین درجات می تواند شامل حال انسان شود. بار زحمت را سیدالشهدا(علیه السلام) کشیده است. من می توانم در کنار این سفره بنشینم و به بالاترین درجات برسم. بار زحمت را حضرت برده است. بار سنگین، فقط مسأله ی توجه به عظمت این حادثه است. به مقداری که انسان مفتون این حادثه می شود و عظمت این حادثه در دلش می نشیند به همان اندازه هم بهره می برد.

«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللَّهِ وَ ابْنَ خِيَرَتِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ وَ ابْنَ سَيِّدِالْوَصِيِّينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ سَيِّدَةِ النِّسَاءِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ وَ الْوِتْرُ الْمَوْتُورُ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكُمْ مِنِّي جَمِيعاً سَلَامُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ... »[13]

شهادت حضرت ابوالفضل(ع)

درآخرین لحظه ها دیگر سیدالشهدا(علیه السلام) و برادرش مانده اند. این دو برادر در میدان جنگ با دشمن می جنگند و مبارزه می کنند؛ کار جنگ به جایی کشید که بین سیدالشهدا(علیه السلام) و برادرش فاصله افتاد. سیدالشهدا(علیه السلام) درب خیام ایستاده و برادر کنار نهر القمه در محاصرۀ دشمن افتاده بود. از هر طرف به او هجوم می آوردند؛ لحظه ای پیش آمد و متحیر در میدان ایستاده بود؛ نه دست دارد که از خودش دفاع کند و نه آب دارد که به خیمه ها ببرد و نه چشم دارد ببیند که دشمن از کدام طرف حمله می کند؛ دورش را گرفتند. تیر و نیزه بود که به طرفش می آمد، از بالای اسب به زمین افتاد. ام البنین می فرمود: پسرم، عباسم شنیده ام که عمود آهنی به فرقت خورد، عباس حتماً در آن لحظه تو دست در بدن نداشتی و گرنه دشمن جرأت نمی کرد که به تو نزدیک شود. ام البنین(اجرک الله)؛ نبودی ببینی نه تنها دست نداشت بلکه چشم هم نداشت و بدنش هم در محاصرۀ تیرها قرار گرفت بود، چطور رو زمین افتاد خدا می داند. برادرش را صدا زد: «یا اخا! ادرک اخاک»؛ سیدالشهدا(علیه السلام) با شتاب آمد ولی گاهی برمی گردد به خیمه ها نگاه می کند که مبادا دشمن خیمه ها را مورد حمله قرار دهد. به بالین برادر رسید و صحنۀ عجیبی را مشاهده نمود. فرمود: «برادر الان کمرم شکست و امیدم نا امید شد.»

حجه الاسلام استاد میر باقری