مراحل رسیدن به همراهی اهلبیت(علیهم السلام)

همراهی با اولیای خدا بخصوص همراهی با معصومین(علیهم السلام) تنها راه رسیدن به مقصد است؛ به همین دلیل خدای متعال بعد از سفارش به رعایت تقوا به مومنین دستور می دهد که با این انسان های پاک همراهی نمایند و می فرماید:«یا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ»[1]، همراهی با اولیای خدا همه ی انسانها را به مقصد و سرانجام مطلوب می رساند.

رسیدن به این همراهی مراحلی دارد:

اولین مورد، زهد و بزرگواری و دور شدن از دنیاست؛ این امر سرآغاز یقین و شهود است و با این یقین وشهود بخشی از مشکلات این راه و سختی های مسیر بر انسان هموار می شود. انسانی که از دنیا و تعلقات آن آزاد شده و حجابها از مقابل چشمانش کنار رفته است می تواند مشکلات راه و مشکلات همراهی با اولیای خدا را با موفقیت پشت سر بگذارد«وَ مِنَ الْيَقِينِ بِمَا تُهَوِّنُ بِهِ عَلَيَّ مُصِيبَاتِ الدُّنْيَا وَ تَجْلُو بِهِ عَنْ بَصِيرَتِي غَشَوَاتِ الْعَمَى بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ»[2]. با یقین مصیبت ها برای انسان آسان می شود. اگر انسان اهل شهود شده، راه خود را ببیند و حجاب ها از جلوی چشمان او برداشته شود می تواند سختی ها را برای رسیدن به مقصد تحمل نماید؛ ولی این مقدار کافی نیست، صرف اینکه انسان به یقین برسد نمی تواند همه ی راه را بپیماید .

انسان باید در این زمان مرحله ی رضا را پشت سر بگذارد. این مرحله آنقدر سخت است که برخی آن را انکار کرده و گفته اند: ممکن نیست انسانی راضی به کار دیگری شود و هر چه دیگری بخواهد، او هم بپذیرد؛ چون معنی رضا این نیست که انسان صرفا تسلیم به تصمیم دیگری باشد؛ معنی رضا این است که انسان هم تسلیم باشد و هم از کار دیگری لذت ببرد. انسان اهل رضا، انسانی است که علاوه بر درک زیبایی کار خدا اصل کار را نیز درک نماید. پس رسیدن به مقام رضا نیاز به این دارد که انسان هم بداند کار خدا زیباست و هم احساس زیبایی کند و آن زیبایی را درک نماید. احساس زیبایی غیر از این است که انسان بداند چیزی زیباست. فرض کنید انسانی از نعمت شنیدن محروم است؛ نغمه های زیبای فصل بهار را نمی شنود ولی به او می گویند و او می داند زیبایی وجود دارد ! سرانجام انسان به جایی می رسد که این زیبایی ها را احساس می کند، نگرشی پیدا می کند که زیبایی های باطن عالم را می بیند؛ در حقیقت صحبت و کلامی وجود ندارد، بلکه انسان جذب آن زیبایی ها می شود. این احساس است که رضایت را بوجود می آورد.

مراحل کسب مقام رضا

قدم اول این است که انسان خدا را تسبیح کند«وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى»[3]، اگر مقام رضا را می خواهی پروردگار خود را تسبیح کن. تسبیح باید همراه با حمد وستایش خدا باشد. حمد عالیترین نوع تسبیح است؛ یعنی انسان زیبایی را می بیند و آن را ستایش می کند، ربوبیت پروردگار را تسبیح می نماید و این تسبیح هم باید همراه با حمد رب باشد. رب یعنی کسی که مربی است و آدم را رشد می دهد. البته روشن است که همه ی انسان ها نمی توانند به این درجه ستایش پروردگار دست یابند«إِنَّ الَّذينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ»[4]. کسانی که از بالا و از جایگاه مربی خود به عالم نگاه می کنند آن را زیبا می بینند و آن هایی که از روزنه ی تنگ وجودشان به عالم نگاه می کنند می خواهند همه چیز بر مدار وجود آن ها بچرخد و در همه ی عیوب خدا را مقصر می دانند؛ یعنی هر نقصی وجود دارد پای خدا می نویسند.

علاوه بر آن زیبایی ها را نقص می بینند و آن ها را نیز پای خدا می نویسند. نکته ی اصلی این است که وقتی از منظر تنگ و افق وجود خودمان نگاه می کنیم، هیچ چیز سر جای خودش نیست، چون برای ما سودی ندارد. اگر بر محور میل ما بود همه چیز سر جای خودش بود، اگر با زیبایی شناسی ما هماهنگ بود همه چیز زیبا است، ولی اگر کسی مقام نزدیکی به پروردگار داشت و از موضع ربوبیت رب که همه ی عالم را به طرف هدف مطلوب می برد و همه چیز را دقیق و به اندازه سر جای خود قرار می دهد به هستی بنگرد چیزی جز زیبایی نمی بیند .این فرد می تواند خدا را تسبیح کند .

اگر تسبیح ادامه پیدا کرد، انسان به جایگاه شهود جمال حق می رسد و وقتی به شهود جمال حق رسید، از کار پروردگار احساس زیبایی می نماید، حتی اگر گرفتاری داشته باشد. خدا او را می سوزاند ولی از این سوختن لذت می برد؛ چون زیبایی های صنع حق را می بیند ، تجلیات حق در قلبش واقع شده و زیبایی کار حق را لمس می کند؛ به مقام محبت خدا رسیده و جز خدا را دوست نمی دارد .

در این مرحله محبت الهی در دل می نشیند، فطرت زنده و شکوفا می شود و آن وقت انسان زیبایی های کار خدا را در عالم می بیند.

آثار یقین و رضا در زندگی انسان

انسانی که به یقین و رضا رسیده از روییدن یک گل هیجان زده می شود؛ از دانه ای که یک مور می برد احساس لذت می کند ؛ می بیند که خدا چگونه این مورچه را سرپرستی می کند و از ربوبیت خدا هیجان زده می شود. در روایتی در اصول کافی آمده است:«إِنَّ اللَّهَ بِعَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ جَعَلَ الرَّوْحَ وَ الرَّاحَةَ فِي الْيَقِينِ وَ الرِّضَا وَ جَعَلَ الْهَمَّ وَ الْحَزَنَ فِي الشَّكِّ وَ السَّخَط»[5] دو صفت ممتاز داریم. اول یقین، یعنی انسان عالم را شهود کند و بفهمد هر چه هست در دست اوست و ربوبیت اوست که عالم را اداره می کند و دوم اینکه از خود محوری نجات پیدا کند و وقتی فهمید او خداست، خدایی خدا را بپذیرد.

نقطه ی مقابل یقین، شک و تردید است. نقطه مقابل رضا، سخط است. اگر انسان اهل سخط و شک باشد مبتلا به حزن می شود. غصه از یک طرف هجوم می آورد و اندوه از طرف دیگر. چون نمی داند عالم خدایی دارد و خدا عالم را اداره می کند و روزی انسان و اداره ی وی با اوست. انسانی که اهل شک است دچار حزن می گردد. اگر اهل شک نبود یقین داشت. عالم طبق میل انسان نمی چرخد، بلکه بر طبق اراده ی حکیمانه ی خدا اداره می شود، و گرنه دوام پیدا نمی کند.

رضا؛ برترین مقام

یقین، آرامش می آورد. رضا، روح و نشاط می آورد«الرَّوْحَ وَ الرَّاحَةَ فِي الْيَقِينِ وَ الرِّضَا»[6]. انسان می داند عالم خدایی دارد و به خدایی خدا هم راضی است. این فرد راحت است و نمی خواهد در عالم خدایی کند، می خواهد بندگی کند، از همه تدابیر خدا هم راضی است، هر چه خدا می خواهد را دوست دارد؛ این معنی رضاست . این مقامی است که از همه ی مقام ها برتر است.

حضرت موسی(علیه السلام) به خدا عرضه داشت: خدایا می خواهم محبوب ترین و عابدترین بندگان خودت را به من نشان دهی . خدا به ایشان فرمود: به قریه ای برود. موسی به آن قریه رفت. درخرابه ای با فردی که جذام داشت و مبتلا به برص بود و زمین گیر شده بود برخورد کرد. این فرد به تسبیح خدا مشغول بود. موسی به جبرئیل فرمود: وعده خدا چه شد؟ من دنبال آن بنده ی محبوب خدا می گردم. جبرئیل فرمود: همین بنده است . موسای کلیم فرمود: من دنبال کسی می گشتم که روزها روزه بگیرد و نماز بخواند.

تصور می کردم محبوب ترین و عابدترین بنده این گونه است. فرمود: نه همین فرد محبوب ترین بنده است .خدا از همه بیشتر این فرد را دوست دارد .حالا من مامور هستم دو چشم او را از وی بگیرم، بیا بشنو ببین چه می کند. حضرت موسی(علیه السلام) نگاه می کرد. دید دو چشم این بنده روی صورتش آمد .آن فرد عرضه داشت: خدایا! نعمتی بود که تا به حال مصلحت می دانستی و به من داده بودی، حالا هم مصلحت دانستی و گرفتی، مهم نیست، من از تو دست برنمی دارم.

موسی(علیه السلام) پیش آمد و گفت: بنده ی خدا دو سوال دارم. من مستجاب الدعوه هستم، می خواهی دعا کنم، خدا دردهای تو را بردارد و سالم شوی؟ گفت: نه، من آنچه را که خدا برای من دوست دارد از آنچه که خودم برای خودم دوست دارم بیشتر دوست می دارم. موسی دریافت که این فرد، انسان بسیار فوق العاده ای است. چه تواضعی از این بالاتر که فردی غرق در بلاست و می گوید: آنچه خدا بپسندد می پسندم !من چشم را می خواهم چون خدا به من داده، من خدا را برای چشم نمی خواهم. موسی به او فرمود : جمله ای به خدا گفتی . گفتی خدایا چشم دادی و گرفتی. خدا به تو چه داده است؟ پیوند خدا با تو چیست؟ عرضه داشت که در همه ی این قریه یک نفر خدا پرست وجود دارد و آن هم من هستم .خدا خودش را به من داده است، اما به دیگران چه داده؟ اگر خدا را داشته باشی چشم چه فایده ای دارد؟ چشم سکوی پرواز ماست به طرف خدا، من فقط خداشناس هستم . چه پیوندی از این بالاتر؟

گریه از سر محبت

در روایتی آمده است که حضرت شعیب آنقدر گریه می کرد که چشم او سه بار کور شد. خدا فرمود: بهشت تو را تضمین کردم .گفت: خدایا باز هم گریه می کنم. من برای محبت تو گریه می کنم؛ من چشم را برای تو می خواهم نه تو را برای چشم .این مقامی است که انسان می تواند به آن دست یابد. انسان به صورت ذاتی خدا را دوست دارد . ولی حجاب هایی که وجود دارد انسان را به خودش مشغول می کند .

در روایات آمده است: اصحاب سیدالشهدا تیزی شمشیر را لمس نمی کردند .این همان نقطه ای است که انسان باید به آن برسد. این انسان باید همراه اولیای خدا باشد، وگرنه این انسان بعد از زهد و بعد از یقین هم زمین گیر می شود و نمی تواند همه ی راه را برود. بلاها یکسان نیستند. گاهی انسان از وضع موجود راضی است، ولی بلای بزرگی می آید و دیگر نمی تواند راضی باشد، دیگر نمی تواند زیبایی کار خدا را ببیند. می گوید: خدایا با وجود این همه بت پرست چرا پیامبرت یونس(علیه السلام) را به شکم ماهی فرستادی؟ چرا یوسف بی گناه را زندانی نمودی؟ چرا امام حسین(علیه السلام) که در عالم یگانه است باید به ارتداد و خروج از دین متهم شود؟ کسانی هستند که بلای خودشان را تحمل می کنند ولی نمی توانند این مسائل را بپذیرند.

لزوم لیاقت برای ورود به بلا

هرکسی به وادی ابتلا راه نمی یابد. روایت شده یوسف وقتی بنیامین را طلبید و او را نزد خود نگاه داشت و آن ماجراها پیش آمد و گفت: بنیامین در این دوره ی جدایی و فراق چه کردی؟ پاسخ داد که یوسف، من در این مدت همسر انتخاب کردم و خدا فرزندانی به من داده و اینقدر به تو علاقه داشتم که اسم همه ی آن ها را از اسم تو گرفتم که همه مرا به یاد تو بیاندازند. (سیدالشهدا(علیه السلام) هرچه پسر داشته اسم آن ها را علی گذاشته و هرچه دختر داشته اسم آنها را فاطمه گذاشته است: فاطمه صغری، فاطمه کبری( اسم همه را از تو گرفتم. یوسف فرمود: عجب تو ادعای محبت می کنی .ما در زندان بودیم و ما ...و تو ازدواج کردی و زندگی نمودی ؟!

مشکل ما این است که از بلای ولی خودمان غافل هستیم .امام زمان (علیه السلام) مبتلاترین ائمه هستند. روایت شده چند نفر از خواص امام صادق (علیه السلام) بر ایشان وارد شدند. دیدند امام صادق (علیه السلام) لباس خاص پوشیده و روی خاک ها نشسته و چشمان حضرت پر از اشک است. گفتند آقا چه خبر است که اینگونه اشک می ریزید. فرمودند: کتاب جفر و جامعه را می خواندم حوادث دوره ی غیبت فرزندم را دیدم و بی قرار شدم .

ابتلا؛ لازمه ی رشد انسان

ما اکنون در جاذبه ی منظومه ی شمسی هستیم و این منظومه به سرعت در عالم حرکت می کند. ما نیز می رویم ولو خواب باشیم. راه ها مختلف است؛ آن هایی که می خواهند با ریاضت به هدف برسند بر سر راهشان مشکلات زیادی وجود دارد. بنابراین چاره ای نیست مگر اینکه«وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ»[7]. یعنی انسان جزو این گروه باشد. همسفری اولیای خدا به زهد، فراغت، شهود و محنت و بلا نیاز دارد:«إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ قَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ للِْإِيمَانِ»[8] بنده باید امتحان شده باشد. وقتی این مراحل را گذراند او را به بلای سرپرستش وارد می کنند. انسانی که به بلا دچار نباشد رشد نمی کند و انسانی که در این جاذبه افتاد می سوزد؛ لذا کسی جز اولیای معصوم و خواص اولیای خدا برای امام حسین(علیه السلام) گریه نکرده است.

دلیل شیعه بر لعن

گفته شده هر روز زیارت عاشورا را بخوانید و صد لعن هم بگویید. به این دلیل لعن می کنیم که خدا در موارد متعددی لعن کرده است. قرآن می فرماید: آن هایی که رسول خدا را اذیت کردند لعن ما در دنیا و آخرت برای آنهاست، نه فقط در دنیا.

وقتی امام حسین(علیه السلام) در کربلا بود می خواست همه نجات پیدا کنند. امام می گوید: هلهله نکنید و حرف مرا دریابید. فردای آن روز صبح حضرت آرایش نظامی دادند. دشمن گفت: جنگ را شروع کنید، امام فرمودند: نه ما شروع نمی کنیم. خواستند صحبت کنند دشمنان سر و صدا کردند. امام فرمود: بشنوید، اگر قبول کردید پیروزید و سعادتمند و اگر قبول نکردید هر کاری خواستید انجام دهید؛ مرا بکشید ولی سخن مرا بشنوید .امام برای چه با این ها صحبت می کند؟ برای اینکه شمر هم بیاید. اگر آن ها هم می آمدند امام همه را حر می کرد.

دستگاه امام حسین(علیه السلام) آنقدر با عظمت است که هرکس بیاید می تواند حر شود. آن هایی که در جهنم می مانند خودشان نمی خواهند و نمی آیند؛ یعنی معاندند و بنای دشمنی دارند. خدای متعال به ابلیس می فرماید: تو را از بهشت بیرون می کنم، می گوید: بیرون کن. خودم سجده نکردم و نمی گذارم احدی برای امیرالمومنین(علیه السلام) سجده کند.

«لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيم» [9]

در دستگاه خدا هم بهشت وجود دارد و هم جهنم. در روایات آمده است: خدا جهنم دارد و عده ای را نیز زندانی می کند و کسی می تواند بفهمد چرا خدا جهنم را خلق کرده که بلای امام حسین را درک کند. اگر کسی فهمید عاشورا چیست و مبتلا شد آنوقت می فهمد که جهنم یعنی چه؛ اگر بلای امام حسین را نفهمید نمی تواند جهنم را درک کند، نمی تواند لعن کند و یک بال او لنگ است، پس نمی تواند پرواز کند. «اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي مَوْقِفِي هَذَا وَ أَيَّامِ حَيَاتِي بِالْبَرَاءَةِ مِنْهُمْ وَ بِاللَّعْنِ عَلَيْهِمْ وَ بِالْمُوَالاةِ لِنَبِيِّكَ وَ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكَ ص»[10] این فرهنگ شیعه و عرفان شیعه است. هر چه غیر از این گفته شود اشتباه است. همسفر امام حسین(علیه السلام) کسی است که در اوج بلای امام حسین(علیه السلام) غرق در بلا شود .مثل اصحاب امام حسین(علیه السلام) که گفتند: ای کاش هزار بار ما را بکشند.

صبر حضرت زینب(علیها السلام)

زینب کبری علیها السلام گودی قتلگاه و غربت امام حسین (علیه السلام) را دیده و احدی مانند زینب کبری علیها السلام غربت امام حسین (علیه السلام) را درک نکرده است .زینب کبری ایستاد و در گودی قتلگاه امام حسین را دید، غربت او را دید، سر امام حسین را بر بالای نیزه دید، اسارت و کتک خوردن بچه ها را دید، گرسنگی بچه ها را دید و وارد مجلس ابن زیاد شد. گفتند:«كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللَّه»[11]. زینب کبری فرمود:«مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا»[12]: من جز زیبایی هیچ ندیدم. تو می خواهی مرا از خدا جدا کنی. مَا رَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلًا. ولی چه کسی می تواند این حرف را بزند؟ او لعن هم می کند. کسی که از امام حسین جدا شد ما لعنتش می کنیم.

امام حسین با عاشورا تاریخ را دو نیم کرد .هر که در عالم است یا حسینی است یا در صف مقابل. گروه سوم و میانه وجود ندارد. بعد از عاشورا ما دیگر میانه نداریم .اگر می خواهیم که فتنه های آخرالزمان چشم ما را نبندد باید الگویمان حسین (علیه السلام) باشد «إنّ الحسين مصباح الهدى و سفينة النجاة»[13]. اگر چشممان را از امام حسین (علیه السلام) برداریم فتنه ها ما را کور می کنند. تا انسان وارد به بلای امام حسین نشود و راضی به بلا نگردد، زیبایی کار خدا را با دوست و دشمن نمی فهمد و اگر نفهمید همراه با امام حسین (علیه السلام) نیست .سالک با امام حسین (علیه السلام) کسی است که هم به دوست وفا می کند و هم دلش می خواهد که دشمن را نجات بدهد .

ذکر مصیبت

امام پس از جنگ بسیار-«فَوَقَفَ يَسْتَرِيحُ سَاعَةً»[14] -به نیزه تکیه داد. امام احساس کرد خورشید عاشورا در حال غروب است، دیگر اگر جنگ را ادامه بدهد موعد او با خدا می گذرد و آن موعد مهمتر است. وقتی دشمن احساس کرد امام حسین (علیه السلام) ایستاده و دست از شمشیر برداشته لشکرش را زود جمع کرده و نهیب زد .گفت: نمی دانید این پسر امیرالمومنین (علیه السلام) است، پسر علی است. دست جمعی به او حمله ببرید؛ لذا مقاتل نوشته اند پیاده و سواره، تیرانداز و نیزه دار همه گرد امام حسین (علیه السلام) حلقه زدند و حضرت را تیر باران کردند. سنگ به پیشانی مبارکش کوبیدند و تیر سه شعبه به قلب مبارک ایشان زدند .این تیر نفوذ کرد، حضرت خم شدند تا آن را از پشت سر بیرون آورند. خون مثل ناودان جاری شد.

حضرت دستانش را زیر خون می برد و سر و صورتش را با این خون خضاب می کرد. می فرمود:«بِسْمِ اللَّهِ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ عَلَى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّه»دیگر وقت رفتن شده این مقدمات سفر امام حسین (علیه السلام) است. تیری که به قلب امام خورد دیگر توان امام حسین را برده بود «السلام علیک یا ابا عبد الله» سلام ما برآن امامی که رگ قلب او را بریدند .وقتی از اسب روی زمین آمد تا توان داشت هنوز می جنگید و دفاع می کرد. عمرسعد نهیب زد دسته جمعی حمله کنید اینجاست که شمر با چهار هزار سپاه بین امام حسین و خیمه هایش مانع شد. وقتی امام دید فاصله بین خیمه ها و قتلگاه خیلی زیاد شده و خیمه هایش تهدید می شود توان خودش را جمع کرد، روی زانوانش ایستاد و فرمود: اگر مسلمان نیستید، اگر از خدا نمی ترسید، لا اقل آزاده باشید. من با شما می جنگم و شما با من می جنگید. با زنان و بچه ها چکار دارید؟ شمر به لشکرش دستور داد راست می گوید بروید اول کار او را تمام کنید. حقارت و مقام و مال دنیا هوش از سر آنها برده بود و با یکدیگر مسابقه می دادند. در زیارت ناحیه آمده است وقتی سر از پیکر امام حسین جدا شد اسب بر بدن مبارکش تاختند، استخوان های سینه اش را لگد کوب اسب ها کردند و دل خواهرش را آتش زدند. وقتی از اسب روی زمین افتاد هنوز زنده بود که سواره نظام دشمن به قتلگاه حمله کرد و بدنش پامال سم اسب ها شد. در همین حال بود که ذوالجناح ناله کنان و شیحه زنان به طرف خیمه ها رفت. فرزندان نگران بودند؛ دیدند ذوالجناح از دور نزدیک می شود. شاید خوشحال شدند و گفتند: یکبار دیگر امام حسین(علیه السلام) آمده با ما خداحافظی کند.

دوازده وداع برای امام (علیه السلام) ذکر شده که در وداع آخر وقتی خیمه ها را تیرباران کردند امام به سرعت از خیمه ها فاصله گرفت و بچه ها نتوانستند روی دامنش بنشینند، دست بابا را ببوسند و روی پای امام حسین بیفتند. ندا آمد امام حسین آمده؛ همه از خیمه ها بیرون آمدند و دویدند، ولی سالار زینب را ندیدند. دیدند اسب غرق در خون است، زینش واژگون است«مَلْوِيّاً بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ نَاشِرَاتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لَاطِمَاتٍ لِلْوُجُوهِ سَافِراتٍ وَ بِالْعَوِيلِ دَاعِيَاتٍ وَ بَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلَاتٍ وَ إِلَى مَصْرَعِكَ مِبَادِرَاتٍ وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ»[15]. زن و بچه ها از خیمه ها بیرون دویدند و موها را پریشان کردند«نَاشِرَاتِ الشُّعُورِ عَلَى الْخُدُودِ»و به سر و صورت هایشان می زدند:.صدای وا ابتا از آنها بلند شده بود. احساس کردند دیگر سایه امام حسین (علیه السلام) بالای سرشان نیست به سرعت به بالای بلندی آمدند:«وَ بَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلَاتٍ وَ إِلَى مَصْرَعِكَ مِبَادِرَاتٍ وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ»همین طور که در گودی قتلگاه است به ذکر خدا مشغول است، با گوشه ی چشمش به طرف خیمه ها نگاه می کند، دیگر توان ندارد.

ناگهان دید سینه اش سنگین شده است. خدا لعنت کند شمر را«وَ الشِّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدْرِكَ وَ مُولِغٌ سَيْفَهُ عَلَى نَحْرِک»امام حسین (علیه السلام) هنوز زنده بود که سر از بدنش جدا کردند. بعضی از مقاتل نوشته اند شمر جلو چشم بچه ها با خنجر ضربه می زد، دوازده ضربه خنجر ...یکدفعه دیدند غوغا شده. چه اتفاقی افتاده؟ سر امام حسین بالای نیزه است. حضرت زینب خدمت امام سجاد (علیه السلام) آمدند و گفتند: پسر برادرم چه اتفاقی افتاده؟ چرا زمین می لرزد؟ چرا آسمان تیره شده؟ فرمودند: عمه دامن خیمه را بالا بزن. اهل حرم دیدند سر امام حسین (علیه السلام) بالای نیزه است. دشمن این سر را در وسط میدان می چرخاند، پای نیزه شادی می کنند و کف می زنند. اینجا بود که دیگر طاقت زن و بچه ها تمام شد و صدا می زدند: «وا محمّدا وا علياه وا امّاه وا فاطمتا وا حسنا وا حسينا»[16].

حجة الاسلام و المسلمین میرباقری