یک کسی تعریف می کرد: خانه یکی از مراجع رفته بودم. آنجا تا چشم ایشان به من افتاد، (می دانستند من روضه خوان هستم) گفت: یک چیزی برایت بگوییم؟ گفتم: بفرمایید. فرمود: شش هفت سال پیش در بندر کنگان جنوب یک روحانی است. دهه عاشورا هم در محل خودشان برای جمعیت زیادی منبر می رفت. گلویش درد گرفت. به متخصص ترین دکترها مراجعه کرد، به او گفتند: سرطان گرفته ای دارو می دهیم، اما فکر نمی کنیم درست بشود. این پیشرفتی که سرطان تو دارد تا بیست روز دیگر صدایت به کل از بین می رود. تا بیست روز صدا به کل از بین رفت. همه چیز پیش ما امانت است بخواهد می گیرد، فقط به خودش دل خوش کن. خود این عالم تعریف کرده بود: شب اول محرم که شد اهل مسجد من رفتند آخوند آوردند. من هم خجالت می کشیدم بیرون بیایم. در خانه ماندم. دیدنم می آمدند، ناراحت هم بودند. تا شب تاسوعا آفتاب که غروب کرد به خودم گفتم: شیخ پاشو برو روضه تو هم یک نفر شرکت کن. حاضر شدم لباس هایم را پوشیدم و گوشه اتاق نشستم. تو دنیای باطن خودم رو به ام البنین کردم؛ خانم من را می شناسی من سی سال است، یک همچین شبی برای پسر تو روضه می خواندم. (زن و بچه ام هم نبودند) شروع کردم شدید گریه کردم. و با همین حال گریه در را باز کردم، تو کوچه آمدم. هر کس من را می دید، آن هم گریه اش می گرفت و زود رد می شد. و وارد مسجد شدم دیدم نماز را خوانده اند و منبر هم آماده است و آقا هنوز نیامده است. نشستم قاطی مردم بعد به خودم گفتم که تو هر سال روی این منبر می نشستی، حالا صدا نداری، نداشته باش. پاشو روی منبر برو. مردم تو را ببینند، یاد روضه هایت می افتند، گریه می کنند. بلند شدم، روی منبر رفتم. تا چشم مردم به من افتاد، صدای ناله مردم بلند شد. من هم نا خودآگاه گفتم: السلام علیک یا ابو الفضل العباس مجلس به هم ریخت. روز عاشورا زمانی رسید که هیچ کس دیگر غیر از قمر بنی هاشم نمانده بود. آمد مقابل اباعبدالله سلام الله علیه حسین جان به من اجازه بده به میدان جنگ بروم. نمیدانم چه جوری شد تا گفت بروم، زن و بچه وقتی فهمیدند می خواهد برود، خانم های محرم همه از خیمه ها بیرون ریختند. خانم هایی هم که محرم نبودند قمر بنی هاشم را نگاه می کردند، اشک می ریختند. خواهرها هم برادر را نگاه می کردند، اشک می ریختند. قمربنی هاشم سلام الله علیه دید سکینه می آید، از اسب پرید پایین احتراماً ایستاد، سکینه ایستاد...

لاحول ولاقوة الا بالله

حجةالاسلام انصاریان