سخنران استاد انصاریان
پیامبر اسلام سلام الله علیه و آله رعایت چند حق را برای ما لازم شمرده ا ند. حق اول فرمودند: «کنار عالم بنشینید و در مجلس عالم شرکت کنید» چرا که حرف زدن او به دانش شما اضافه می کند. معلومات شما را بالا می برد، شما را با دنیای ناشناخته آشنا می کند. فکر شما را به حرکت می آورد. شما را وادار می کند که حداقل در حق خودتان اندیشه کنید. حق دوم: وقتی که شرکت کردید رسول خدا سلام الله علیه و آله می فرماید: «سراپا گوش کنید، کار دیگری نکنید» آن جا که عالم حرف میزند قرآن، دعا و ذکر نخوانید. وقتی وارد می شویم سلام نکنیم، فضای آن مجلس را فقط برای گوش دادن قرار دهیم. چرا که غیر از گوش دادن هر کاری دیگر توهین به علم و دانش و نصیحت است. حق سوم: «شنیده ها را آنقدر دقت کنید که حفظ بشوید یاد بگیرید» در باطن شما بماند و حق چهارم: «شنیده ها را وقتی شنیدید عمل کنید» ظرف عمرتان را با همین مسائل الهی و ملکوتی پر کنید و حق پنجم: «شنیده های خودتان را به دیگران منتقل کنید» این جا پیامبر اسلام سلام الله علیه و آله به منتقل کنندگان معارف به دیگران دعا کرده اند. و از وجود مقدس حضرت حق در منا طلب رحمت کرده اند.
امیرالمومنین علیه السلام حدود سی سال از عمرشان را با رسول خدا بودند. از ولادت تا سال یازدهم هجری و مجموع این سی سال را امیرالمومنین علیه السلام با مستمع بودن سخنان پیامبر کنار پیامبر گذراندند. یک بار نشد که دو لب مبارک را باز کنند و در محضر پیامبر اظهار نظر کنند. از آن هایی بودند که قرآن مجید فرمود: « فَبَشِّرْ عِباد الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْباب(الزمر/17/18)» آن هایی که مستعمع پیامبر هستند، فقط مستمع هستند. «و لن یتبعون ما احسن» نیکوترین کلام، کلام خدا و پیامبر است.
یک روز امیرالمومنین سلام الله علیه آمده بود خدمت رسول خدا سلام الله علیه و آله هیچ کس در محضر پیامبر نبود. وارد شدند و در محضر پیامبر بزرگوار دو زانوی ادب به زمین زدند. پیامبر همیشه حرکت باطنیشان را می کردند. نمی گذاشتند عمر ضایع بشود. چگونه حرکت باطنیشان را می کردند، در حالی که تنها بودند، دو لب مبارکشان هم بسته بود، هیچ چیزی نمی گفتند. حضرت می فرماید: غرق در اندیشه می شدند سفر روحانی ملکوتی معنوی را شروع می کردند. این که کجا می رفتند کسی که نمی تواند هم سفر ایشان باشد و در این سفری که می رفتند چی به دست می آوردند هیچ کس خبر ندارد. امیرالمومنین سلام الله علیه می فرماید: یک لحظه ی عمرشان به دست آورده هایش را به من منتقل کردند، دم مردنشان بود یک لحظه به من گفتند: گوشت را کنار دو لب من بیاور، من دارم از دنیا می روم. گوشم را گذاشتم کنار دو لب مبارکشان یک میلیون باب علم به من منتقل کردند. ولی خب این یک میلیون باب علم را بعد از مرگ پیامبر جلویش را گرفتند.
حضرت تمام این عمر مبارکشان را این بیست و پنج سال در بیابان ها به کشاورزی گذراندند. کسی دیگر در مدینه منبر می رفت و کس دیگر حرف می زد. و کارگردان ها هم کسان دیگری شدند که بار ها می گفتند: اگر علی نبود ما هلاک می شدیم. منبر می رفتند اما جواب مسائل مردم را بلد نبودند. منبر می رفتند اما غیر متخصص بودند. در محراب می ایستادند و نماز با آن ها باطل بود. کارگردانی می کردند اما جامعه را به گمراهی سوق می دادند. حکومت می کردند اما داشتند زحمات پیامبر را نابود می کردند. یک میلیون باب علم هم در بیابان تک و تنها یا بیل می زد، یا قنات می کند. جواب این محرومیت بشر را از آن همه دانش کی باید بدهد؟ و چه جوری باید بدهد؟ فقط خدا می داند.
آتش زدن در خانه در مقابل تعطیلیه یک میلیون باب علم هیچی نبود. کتک زدن دختر پیامبر هیچی نبود. دردش تمام شد حالا پهلویش شکست، بازو شکست، ولی هفتاد و پنج روز بعد ایشان از دنیا رفت، دردها همه تمام شد، اما درد جهالت و کور دلی و شرارت انسان هزار و پانصد سال است خاتمه پیدا نکرده است. درد دچار بودن انسان به گناهان کبیر هنوز خاتمه پیدا نکرده است. درد استعمار شدن مردم و استثمار شدن مردم و اسراف و تبذیر و کلک و نفاق دروغ و چیزهای دیگر هم که دیگر روابط نا مشروع مرد و زن خاتمه پیدا نکرده است. اگر آن یک میلیون باب علم به مردم عالم رسیده بود، عالم یک خانه ای پر از دانشمند و با معرفت و با بصیرت بود. اگر این یک میلیون در علم را تعطیل نکرده بودند امروز مکتبی به نام مسیحیت و یهودیت و کمونیست و کفر و شرک وجود خارجی نداشت. «لا صدر اشد من الجهل» مگر که معصومی از اولاد همان امیرالمومنین سلام الله علیه ظهور کند و دست به سر مردم عالم بکشد، جهل و بی شعوری مردم تبدیل به معرفت و عبودیت بشود.
- ای شیخ با چراغ همی گشت گرد شهرکز بیم و درد ملولم وانسانم آرزوست
ولی خوب خود ما هم خیلی هایمان کاری به علم نداریم، تو همین دهه عاشورا چه قدر در این مملکت زمینه پخش معارف الهی است، ولی اکثر مردم وقتشان در این ده شبانه روز یا به سینه زدن یا به زنجیر زدن یا به ریختن تو خیابان ها و علم و کتل کشیدن می گذرید، یعنی ده شبانه روز ده تا بیست و چهار ساعت دویست و چهل ساعت می گذرد در این دهه عاشورا و با این مجالس یک کلمه به معرفت اکثر مردم اضافه نمی شود. یعنی این جهالت خطرناک در تشیع هم ریشه دوانده است.
از روز بیست و هفتم رجب که اباعبدالله سلام الله علیه از مدینه بیرون آمدند تا روز عاشورا که سر مبارکشان از بدن جدا شد خودشان و هفتاد و یک نفرشان به شهادت رسیدند، برای مردم با نامه با پیک معارف الهی را بیان می کردند. حتی آن وقتی که در گودال دست و پا می زدند یک منبر چند دقیقه ای برای شمر رفتند، بلکه شمر توبه کند و برگردد.
خیلی جلسات مذهبی الان در تهران است که کاملا ضد آخوند هستند و دعوت هم نمی کنند و فقط دم و سینه و در کله زدن و همین خداحافظ شما این نتیجه همان جنایتی است که به علی بن ابی طالب سلام الله علیه شد، که چراغ عقل ها را به کل تا قیامت خاموش کردند. تا کسی دم از فهم حقیقت نتواند بزند. وقتی هم که امیرالمومنین سلام الله علیه حاکم شد، تو خود مدینه دیدند، این مرد همین الان دهانش را باز کند، دریای علم خدا را بیرون می ریزد و پته گذشتگان را علی الابد روی آب می اندازد و تمام بافته هایشان را به باد می دهد. در خود مدینه نشستند سریع سفره جنگ جمل را ریختند که تو جبهه، وقت برای خرج کردن یک میلیون باب علم را نداشته باشد. جنگ جمل که تمام شد، آمد حرف بزند جنگ صفین شروع شد. صفین تمام شد، آمد حرف بزند، نهروان شروع شد. نهروان تمام شد، آمد کوفه باب علم را باز بکند، فرقش را شکافتند.
سی هزار نفر در کربلا آمدند، پاک ترین انسان ها را دسته دسته کردند، چون دستگاه های حکومتی بعد از مرگ پیامبر سلام الله علیه و آله بی شعور شده بودند. آن وقت آن شعور دارهای کره زمین فقط هفتاد و یک نفر شدند. بقیه که بی شعور و نفهم بودند. نماز هم می خواندند و روزه هم می گرفتند. شاید هم خوب شد که خداوند ما را در آن وقت خلق نکرد، که در بین بی شعورهای جامعه زمان قرار نگیریم. حالا هم که هستیم و همه چیز آماده است، بیشتر مردم دنبال شعور نمی روند.
امام حسین سلام الله علیه بلند شد، برای این هفتاد و دو نفر شروع کرد صحبت کردن. پنج دقیقه صحبت کرد اما برای ابد مایع راهنمایی برای مردم گذاشت. حرف ها که هنوز تمام نشده بود، یک کسی از مستمعین یک چیزی در گوش بشیر گفت. بشیر هم مچ دستش را گرفت و گفت: الان گوش بده ببینیم محبوب ما چی می گوید. امام صحبت شان را قطع کردند، فرمودند: بشیر چی گفت؟ گفت: آقا جون چیز معمولی به من گفت، گفتم: ولش کن. فرمود: چی گفت؟ گفت: آقاجون به من گفت یک درگیری در مرز ری شده است، پسر من به دست اشرار اسیر شده است.امام سلام الله علیه فرمود: بشیر تو این جا که آمدی نمره ات بیست است، وظیفه ات ادا شد. من بیعتم را از تو برداشتم، یک پولی هم به تو می دهم تو جوانت است، همین تنها پسر را داری، الان درکوفه زنت در باطنش آشوب است. این پول را بگیر، برو پسرت را از اسارت نجات بده. قیامت من بدون تو قدم در بهشت نخواهم گذاشت. حضرت ساکت شدند، بشیر هم از سر جایش تکان نخورد، حضرت فرمودند: چرا نمی روی؟ گفت: آقا اگر همه درنده های روی زمین تک تک به من حمله کنند، من را قطعه قطعه بکنند، گوشت های من را بخورند و استخوان های من را خورد و هزم کنند، خون من را هم لیس بزنند، اثری از من نماند، بعد خدا من را برگرداند، من از پیش تو نمی روم. (افضل عبادات در این عالم معرفت است). آقا من رفتنی نیستم. از من نخواه که بروم. یا پسرم را می کشند، یا آزاد می کنند، کشته بشود، ما قیامت نگاه بهش می کنیم، آزاد هم بشوند، پیش مادرش می رود. امام فرمود: بشیر من تنها چیزی که در حق تو می گویم، این است که خدا به تو خیر بدهد. مردم را تشویق بکنید پای علم و معرفت بنشینند.
جنگ صفین هنوز شروع نشده بود، ابی اعزر از دشمنان امیرالمومنین سلام الله علیه بود، با پنج هزار نفر قبل از رسیدن لشکر امیرالمومنین سلام الله علیه شریعه فرات را اشغال کردند. معاویه گفت: اجازه ندهید ارتش علی سلام الله علیه یک قطره آب بردارند. لشکر رسید به امیرالمومنین سلام الله علیه عرض کردند: جلوی آب را گرفته اند. فرمودند: یک تعدادی بروید و آب را آزاد کنید. یک تعدادی رفتند و برگشتند و گفتند: آقا جان نمی شود خیلی مشکل است. پنج هزار نفر محل ورودی آب را گرفتند نمی شود رفت. باید کل این لشکر تشنه بمانند، چاره ای نیست. رویش را کرد به حضرت حسین سلام الله علیه ، حسین جان پاشو این مردم تشنه هستند، آب می خواهند. حضرت بیست نفر را با خودش برداشت یکی از آن بیست تا قمر بنی هاشم سلام الله علیه بود. آن وقت سیزده سالش بود. نیم ساعت نشد که این پنج هزار نفر فرار کردند. امام حسین سلام الله علیه فرمود: به لشکر بگویید: هر چه آب می خواهند بیایند بر دارند. امیر المومنین سلام الله علیه بغلش گرفت، فرمود: حسین من این اولین پیروزی بود که در این جنگ به وسیله تو نصیب بابات شد. این جا سرزمین عراق بعد، دیدند امیرالمومنین سلام الله علیه زار زار گریه می کند. یک نگاهی هم به قمر بنی هاشم کرد، فرمود: حسین سلام الله علیه من یک روزی تو همین زمین می رسد که جلوی آب را به روی تو و زن و بچه ات می بندند. عاشورای از نظر برج های ایرانی در ماه تیر بوده است.
از خدا بخواهیم، «ِ اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي عَقْلًا كَامِلًا وَ لُبّاً رَاجِحاً وَ قَلْباً زَاكِيا(مستدرک الوسائل/محدث نوری/10/223)» شعور و عقل و معرفت بخواهیم. در حال گریه بر اباعبدالله سلام الله علیه دعا مستجاب است. در حال گریه بر اباعبدالله سلام الله علیه مشکلات قابل حل است. در حال گریه بر اباعبدالله سلام الله علیه می شود شفای مریض را گرفت. آمرزش گناه قطعی است. در حال گریه بر اباعبدالله سلام الله علیه ملائکه شما را نگاه می کنند. ارواح انبیا نگاه می کنند. پیامبر سلام الله علیه و آله در عالم برزخ برای شما دست دعا بر می دارد. صدای گریه ما را می شنود و می بینند. امام باقر سلام الله علیه می فرمایند: «با گریه بر حسین سلام الله علیه تمام داغ هایی که به دل مادرم زهرا سلام الله علیها نشسته علاج می شود» تمام داغ ها علاج می شود، آن کتک هایی که در کوچه خورد، جبران می شود.
حضرت اباعبدالله سلام الله علیه فرمود: «انا اقرف کل المومن» من سبب گریه هر مومنی هستم نه هر انسانی یعنی هر کس برای من گریه اش بیاید نشانه این است که مومن است. خوب خدا را شکر ما مومن هستیم، ولی مومن عیب دار هستیم. « بكى علي بن الحسين عشرين سنة(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/165)» حضرت زین العابدین سلام الله علیه بیست سال تمام زانوی غم به بغل گرفت و برای اباعبدالله سلام الله علیه گریه کرد. «و ما وضع بين يديه طعام إلا بكی(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/165)» در این بیست سال نشد سفره بیاندازند چشمش به غذا بیافتد و گریه نکند. گاهی اشک چون شور است، اشک صورتش را خراش می داد، با خون می ریخت در ظرف، ظرف را می داد، می گفت: عوضش کنید. حضرت یک غلام متدین داشت، به این غلام علاقه داشت. اهل نماز شب بود. گفت: یابن رسول الله سلام الله علیه واله «أ ما آن لحزنك أن ينقضی(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» کی وقتش است که دیگر گریه نکنید؟ «فقال له ويحك(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» امام فرمودند: « إن يعقوب النبي كان له اثنا عشر ابنا(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» یعقوب دوازده تا پسر داشت، «فغيب الله واحدا(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» خدا یکی از آن بچه ها را از آن خانواده غایب کرد « فابيضت عيناه من كثرة بكائه(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» چشم یعقوب از بس که گریه کرد، از بین رفت. «و شاب شعره رعد» تمام موهایش سفید شد. « و احدودب ظهره(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» کمرش خمیده شده بود. «من الغم و كان ابنه حيا في الدنيا (المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» اما می دانست بچه اش زنده است. اما من « أنا نظرت إلى أبي و أخي و عمی0المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» من داشتم بابایم را و برادرم اکبر را عمویم قمر بنی هاشم را داشتم نگاه می کردم. «و سبعة عشر من أهل بيتي(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» هفده نفر دیگر از برادر هایم و بچه های عمویم امام حسن مجتبی سلام الله علیه و بچه های مسلم ابن عقیل را داشتم نگاه می کردم. امام می فرماید: بین من و بابایم و برادر هایم هفده نفر اهل بیت فاصله خیلی کم بود. دور و بر من در حالی که من داشتم میدیدم این اتفاق افتاد. سر همه یشان را مقابل من از بدن جدا کردند. « فكيف ينقضي حزنی(المناقب/ابن شهر اشوب مازندرانی/4/166)» پس چطور غصه ام تمام شود؛ اشکم تمام شود. ازهمه بدتر من روی زمین افتاده بودم، دیدم سی هزار نفر به این عمه ها و خواهر های من حمله کردند، می خواستند آن ها بکشند. زنان و دختران ما روی زمین افتاده بودند، این ها را روی زمین می کشیدند لاحول و لاقوة الا بالله