از خود تا خدا (قسمت نهم)

از خود تا خدا (قسمت نهم)
موضوع : از خود تا خدا (قسمت نهم)

جلسات قبل درباره ارزش خود ، ارزش مؤمن ، شناخت خود ، شناخت مؤمن ، موانع اتصال خود به خدا ، حلقة وصل و راههاي وصل صحبت كرديم . رسيديم به خود خداوند ، خصوصيات ذاتي خدا ، ارتباطات عاطفي و منطقي رو بيان كرديم و بعد گفتيم كه ارتباطات عاطفي و محبتي برتر هستند و يك راه ميانبرند . گاهي وقتها كه ما مي خوايم با خدا ارتباط برقرار كنيم يك موانعي سر راه ما هست ، شما اگر بخوايد لذت آب رو بچشيد
نمي تونيد مثلاً يك دستكش جوشكاري بپوشيد و دستتون رو زير آب بگيريد و بعد آب بخوريد . اين طوري از آب لذت نمي بريد در واقع اون دستكش مانع لذت بردن شما مي شه .
متأسفانه يه سري موانع هم در ذات و اخلاق ما هست كه ارتباط ما رو با خداوند ناممكن مي كنه .


1 ـ اولين مانع : بسته بودن به خاك . اصلاً غيرممكنه كه شخص به جاي اينكه سرش به آسمون باشه ، به زمين باشه و با خدا ارتباط برقرار كنه . انسان بايد به آسمون نگاه كنه . اوني كه به خاك بسته است از افلاك چيزي گيرش نمي ياد .

بـرخاك منم ، بسته و دربند و حصاري / در حسرت پرواز سراپا هوس و آز
گر حسرت پرواز به دل نيست عجب نيست / مرغ قفسم نيست مرا عادت پرواز

اوني كه به قفس خو گرفته اگر احياناً در قفس رو هم باز كنند ، ممكنه بره يه دوري بزنه ، ولي برمي گرده . چون به همين آب و دونه كه در قفس داره راضيه . اين اولين مانع هست . ما نبايد خودمون رو اينقدر به دنيا عادت بديم كه پرواز كردن رو فراموش كنيم . بعضي ها مي پرسند : آقا ما نفهميديم ، اين از دنيا بريدن چيه ؟
يك قانون ! هر گاه ديدي دنيا مانع تو شد ، بدون كه به دنيا وصلي .
يه درويشي بلند شد از راه دور رفت كاشان كه مُلا محسن فيض كاشاني رو ببينه . وقتي وارد خونه ايشون شد ، ديد آقا ! چه خبره ؟! حياط خلوت و بيروني و اَندروني ، خَدَم ، حَشَم ، باغ ، درخت ، اسب ، استر و . . . گفت : آقا ! ما از راه دور اومديم اينجا كه از تو زُهد ياد بگيريم ، اين چه وضعيه !؟ ملا هيچي نگفت ، دو سه روز اونجا بود ، خورد و خوابيد تا يه روز با هم از كوچه رد مي شدند ، گفت : مُلا ! خيلي دلم هواي كربلا كرده . مُلا محسن گفت : خيلي خُب بريم ! ـ اِه ! يعني چي بريم ؟ ـ بريم ديگه ، مگه دلت هواي كربلا نكرده ، بريم كربلا ديگه ! ديد مُلا مي خواد از شهر خارج بشه و به طرف كربلا بره . خيلي تعجب كرد ، گفت : آقا ! بچه ها توي خونه خبر ندارند . ـ حالا توي راه يكي رو مي بينيم خبر مي ديم كه ما رفتيم . ـ رسيدگي به اموالي ، كاري ، چيزي نداري ؟ ـ نه ! ـ نمي خواي چيزي از خونه برداري ؟ ـ نه مي ريم . امام حسين (ع) خودش مهمون مون كرده ، خودش هم ، همه چيز رو جور مي كنه . گفت : آقا ! ببخشيدا من كشكولم توي خونه شما جا مونده ، من نمي تونم بدون اون بيام كربلا ! مُلا گفت : آهان ! ديدي ؟ اين اسب و طلا و نقره و زن و استر و . . . مهم نيست ، مهم اينه كه من مي تونم دل بكنم ، تو يه كشكول داري نمي توني ازش دل بكني .
آقا ! كسي كه از مال دنيا هيچي نداره ، اين ، دليل بر اين نيست كه حُب دنيا نداره . به همون پيرهن پاره اش هم علاقه داره . و اوني كه از مال دنيا خيلي چيزها داره ، معلوم نيست كه حُب دنيا هم داره . اونجا ملا فيض كاشاني يك جمله زيبا در مورد حُب دنيا گفت كه خيلي جملة مهميه .گفت : ميخ اَسْتر بر گِل زده ام نه بر دل !
يعني : من دنيا رو به دلم نبستم ، هروقت هم دلم خواست رهاش مي كنم . پس رمز دل نبستن به دنيا اينه كه انسان وابسته نباشه .

2 ـ مانع بعدي حُب نفس : كسي كه خودش رو دوست داره و خود خواه هست . چه در مسائل مادي و چه در مسائل معنوي . هر دوش مانع پروازه . ممكنه حتي شخص در عباداتش خود خواه باشه . اين عبادات به هيچ دردي نمي خوره . مثل كسي كه توي مسجد جاي مخصوص داره براي اينكه قشنگ چهار زانو بشينه . گويا اونجا مال خودشه و حتي اوني كه مي دوه كه خودش رو به ضريح امام رضا (ع) برسونه و نگاه نمي كنه كه بغل دستيش هم آدم ضعيف و نحيفيه ، به هر طريقي مي خواد خودش رو به ضريح برسونه . و يا كسي كه با طلبكاري از مردم ، عبادت انجام مي ده اين هم حُب نفسه . ما كه از مردم طلبكار نيستيم . كسي كه در درگاه خداوند محبوب باشه از مردم طلبكار نمي شه . طبق روايات ، قدرت طلبي و مقام طلبي چيزيه كه از دل انسان به سختي بيرون مي ره .
آقا ! هر كاري كه از دستش بر مي ياد انجام مي ده تا به مقام برسه . طرف زهد ، تقوا ، نماز ، همه چيز داره ، اما وقتي اين حُب مقام وارد شد ، همه چيز رو بيرون مي كنه ، لذا بايد خيلي مواظب باشي و ما در اينجا خيلي امتحان مي شيم . بايد مراقب باشيم تا اگر امتحان شديم يه وقت كم نياريم .

3 ـ عيب جويي : اوني كه نگاهش دائم به اين ور و اون ور هست . فقط عيب مردم رو مي بينه . از عيب خودش غافله و كسي كه از عيب خودش غافل بشه ، يه لايه اي از حجاب دورش رو مي گيره كه باعث مي شه هيچ وقت به خدا نرسه . به جايي كه اينقدر عجيب مردم رو نگاه كني سرت رو بنداز پائين عيب خودت رو نگاه كن . ماشاءالله ما همه مون معدن عيب هستيم !
يه وقت ديدم كه يه بنده خدايي مي خنديد . گفتم : چيه ؟ مي خندي ! گفت : نگاه كن چقدر طرف كچله ؟! گفتم : خودتم همچين مويي نداري ؟ تا حالا نديده بودي ؟ خودش هم كچل بود !
اينقدر غرق در مردم مي شه كه فكر ميكنه خودش گل بي خاره . و از هر نقصي دوره .

4 ـ غفلت : كه حالتهاي مختلفي داره : غفلت از مردم ؛
بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش زيك گوهرند
چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
اگر ديدي مردم فلسطين ، ايران ، افغانستان ، شهر خودت ، همسايه ، اين ور ، اون ور يه نيازهايي دارند و اگر احياناً بي تفاوت بودي ، بدون كه غافلي . خدا بندة بي تفاوت رو اجازه نمي ده بالا بياد . بايد حتماً يه دردي از مردم تو دلت باشه . مي گه : چو عضوي به درد آورد روزگار ( خود به خود ) دگر عضوها را نماند قرار .

حالا ديگه اين شعره عوض شد :
بني آدم اعداي يكديگرند كه در آفرينش ز هم بدترند
چو عضوي به دردآورد روزگار دگر عضوها مي كنند افتخار
تو كز محنت ديگران بي غمي مسلم ز نسل بني آدمي

به نظر شما چرا اينطوري شده ؟ ما مال زمانهايي هستيم كه يك عده براي ديگران جون مي دادند ،‌ براي آرامش ديگران از همه چيز گذشتند ، خيلي راحت هم گذشتند . بريد وصيت نامه شهدا رو بخونيد و آمار بگيريد ، غريب به 100 % اينهايي كه رفتند ، اصلاً دغدغه خانواده هاشون رو نداشتند كه مثلاً به بنياد شهيد بگن وقتي كه ما رفتيم به خانواده هامون سرويس بديد . بريد وصيت نامه سربازان جنگهاي كشورهاي ديگه رو هم بخونيد . اكثرشون نوشتند : آي ! ما كه رفتيم كشته شديم زن و بچه مون يادتون نره .
هيچ كدوم از بچه هاي ما نگفتند كه وقتي ما رفتيم ميدان به نام مون بزنيد . همه و همه گفتند ما رفتيم ، شما هم امام رو فراموش نكنيد . به اين مي گن : فنا شدن .
متأسفانه ماها يواش يواش داريم غافل مي شيم . خيلي از ما سرمون تو زندگي خودمونه . براي همين هست كه دائم قُر مي زنيم . همين جور مي ريم ، مي يايم ، انگار نه انگار بقيه مردم هم آدم هستند ، راحت سفرة نهارش رو مي ندازه خيلي كه آدم مؤمني باشه ، يه بسم الله هم مي گه . فكر نمي كنه كه اين لقمه رو كه مي خوره ، ( آقا ! نوش جانش ) اما يك عده اي هم هستند كه يه لقمه هم ندارند بخورند . بابا ! ديگه كي مي خواي يه تكوني بخوري ؟ نمي شه همين امروز ظهر كمتر بخوري ، يه مقدار بذاري كنار براي اونهايي كه ندارند ؟ ديگه اين فرهنگ از بين ما رفته ( البته همه ما صدقه مي ديم ) و همه مون در حال زياد كردن پوست و گوشت و قطور كردن استخون خودمون هستيم ، براي كي ؟ براي عزيزان مون ، براي كرمها كه توي قبر بخورند . مي خوام مرگ بخورند ! اينها موانع رسيدن به خداونده .


5 ـ آخرين مانع ، يأس : كه اگر شيطان بتونه تو رو در دام يأس بيندازه ، ديگه لازم نيست كه كاري به كارت داشته باشه . چون آدم مأيوس نمي تونه هيچ دردي رو از خودش ، از خدا و از هيچ آدم ديگه اي دوا كنه . مراقب باشيد در دام يأس نيفتيد و هيچ وقت براي مرگ دعا نكن . اصلاً آرزوي مرگ نكن . آرزوي مرگِ خوب بكن . طرف 18 سالشه مي گه : آقا دعا كن من بميرم . يعني چي ؟! يعني خداوند اين همه امكانات ، ابر و باد و ماه و خورشيد و فلك رو به كار گرفته و تو رو خلق كرده براي اينكه گوشت قربوني درست كنه ؟ مگه چكار كردي ؟ مگه وظايفت رو انجام دادي كه مي خواي بميري ؟ به همين راحتي ؟ مگه چند سالته ؟ اين همه امكانات خدا بهت داده ، ازش استفاده كردي كه مي خواي بميري ؟ روز قيامت كه دست و پات به صحبت در مي ياد و ازت سؤال مي كنه آقا چكار كردي ؟ چي مي خواي جوابشون رو بدي ؟ آيا استفاده بهينه از دستت كردي ؟ اين همه قدرت در وجودت گذاشتند ، ازش استفاده بهينه كردي كه حالا مي خواي بميري ؟ تو مگه شيعه نيستي ؟ كدوم امامت گفت مي خوام بميرم ؟ اگر احياناً صديقه كبري (س) گفت : من آرزوي مرگ مي كنم ، خدايا ! مرگ مرا برسان ، دو دليل داشت : 1 ـ خانم كارهاش رو كرده بود ، 2 ـ اون شوق وصال حضرت رو نشون مي ده .
براي رسيدن به خداوند قدم اول ترك معصيته ، هرچي كمتر معصيت داشته باشي پيش خدا بيشتر جا باز مي كني . آقا يعني معصيت و معنويت يه جوري هستند كه هرچي اين يكي كمتر مي شه و از انسان دور مي شه ، اون يكي بيشتر مي شه . شنيديد كه مي گن : ديو چو بيرون رود ، فرشته درآيد .
ملاحسين قلي همداني هم مي گه اولين قدم ترك معصيته . آقا ! به جاي اين همه مطالعه كتاب و منبر و فلان و فلان ، سعي كن معصيت رو ترك كني . تا معصيت از وجودت پاك نشه ، اصلاً معنويت ايجاد نمي شه . تاحالا دكتر رفتي ؟ مثلاً به دكتر مي گي : آقاي دكتر ! گلوم درد مي كنه ، نگاه مي كنه مي بينه سرما خوردي ، مثلاً آنژيم گلو گرفتي ، مي ياد يه سري قرص و كپسول بهت مي ده . مي گه سر ساعت بخور ، خوب دقت كنيد بعد كه مي خواي بيرون بري ، مي گه : آقا ! ببخشيد ، در ضمن خربزه هم نمي خوري ، چيزهاي سرخ كرده نمي خوري ، جلوي كولر و پنكه نمي خوابي ، سرد و گرم نمي شي . اگر همة اين قرص ها رو بخوري اما اينهايي كه بهت گفتم انجام ندي ، دردي از تو دوا نمي شه .
اگر انسان پرهيز نكنه ، اين اشكها و ‌عزاداري ها ، به حال اون هيچ اثري نمي كنه . امروز خيلي عالي هستي ، اما فردا مي ري جلوي باد معصيت و سرما مي خوري . شيطون هم فقط همين رو مي خواد . وقتي ناپرهيزي كرديم ، خيلي خوشحال مي شه ، مي دونه كه ديگه با اين كار ما ، خيلي كارش راحته .
امشب مي ياي مجلس ، خيلي راحت مي توني گريه كني ، فردا باز مي ياي ، ترك معصيت هم مي كني ، در واقع اين ترك معصيت تو ، باعث مي شه كه خداوند يك قدم بيشتر به دلت نزديك بشه .

و بعد ارتباط قلبي با خدا : آيه شريفه رو دقت كنيد . اونهايي كه ايمان دارند ، وقتي اسم خدا مي ياد ضربان قلبشون بيشتر مي شه و قلبشون تكون مي خوره . بعضي وقتها كه به خدا فكر مي كنيم عقلمون حركت مي كنه مي گه : ها ! خدا بزرگه ، عظيمه ، بشين فكر كن اما اونها كه ايمان واقعي دارند و به خدا فكر مي كنند ضربان قلبشون بيشتر مي شه . انسان نسبت به معشوق قلبي كار مي كنه نه عقلي . اسم خدا كه مي ياد ضربان قلبش بيشتر مي شه . مي گه : تا مي گن خدا ” وجلت قلوبهم ” قلب نرم مي شه . قلب مي لرزه . اگر كه احياناً در مسير عبادتها داري با خداوند ركعتي و كيلويي حساب مي كني بيا بي زحمت توي همين معيارهايي كه داري ، دو گرمش رو هم قلبي حساب كن . يواش يواش عادت مي كني . از همين الان نماز كه مي خواي بخوني ، بسم الله رو قلبي بگو ، حالا باز اگه براي بقيه نماز حواست پَرت شد اشكالي نداره ، حالا چهار روز بسم الله رو قلبي بگو ، از فرداش الرحمن الرحيم رو هم اضافه كن . همين جوري كم كم ، تمام نمازت رو قلبي بخون . دقيقاً مثل يه آشنايي كه داري باهاش سلام عليك و تعارف مي كني . يادته چطوري با همه شوق مي گي : سلام عليكم !! احوال شما ؟! بابا كجايي ؟
توي تمام عمرت يه بار اين طوري با خدا صحبت كردي ؟
الان تو چند سالته ؟ 60 سالته ؟ 90 سالته ؟ البته توي اين زمونه كه كسي عمرش به 90 سال نمي كشه ، همه عمرها 60 ، 70 ساله شده . آقا ! دارالرحمه شيراز آمار متوسط سن مرگ كساني كه سال 81 از دنيا رفته بودند رو داده بود ، شايد باور نكنيد ولي متوسط سن مرگ و مير توي شيراز 35 سال بود ، اصلاً نه جنگي در كار بوده نه چيزي ، كه بگيم جوونها توي جنگ كشته شدن و آمار بالا رفته . پس مراقب باش .
“ چندين جوان مه جبين كه خفته اند زير زمين باور نداري رو ببين ، رفتند و ما هم مي رويم ”
بعضي از وقتها كه از جلو مسجد رد مي شم ، مي بينم مجلس ختم هست ، يه عده اي سياه پوش ، خيلي عادي ، دستها رو روي سينه گذاشتند و ايستادند . به خودم مي گم : حالا حتماً نفر اول به خودش مي گه : اُه ! چه شلوغ شد ؟ نفر دومي مي گه : امشب غذاهه رو چكارش كنيم ؟ به هر حال آبرو داريم ، نفر سومي مي گه : معلوم نشد اين ارث بابامون كجا رفت ؟ طفلك باباهه هم داره زير خاك مي پوسه ، اينها هم هيچ كدوم به فكرش نيستند .

ما در مسير رسيدن به خدا چون با منبع عظمت سروكار داريم ، بعضي وقتها يه مقداري حول مي شيم . دست و پامون رو گم مي كنيم .
يه روايت ديگه ، مي گه : شيطون همة راهها رو برات چك مي كنه . اصلاً از 13 ، 14 سالگي تو رو مي ندازه توي راهها و دامهاي دنيا . مي ري توي دام شهوت ، مي ري توي دام مقام . همه دامها رو چك مي كنه وقتي كه از همه فرار كردي و قبول هم نكردي كه توي دام بموني ، مي ياد برات يه دام پيدا مي كنه به نام دام ارتباط با خداوند . دام معنويت . اِه ! مگه مي شه ؟! خوب دقت كنيد : اسم اين دام ، دام تحير هست ، يعني تو رو توي اين دام سرگردون مي كنه . امام معصوم مي فرمايد : كافي است براي شيطان كه در مسير ارتباط با خداوند از اين مكان به اون مكان منتقلت كنه . يك روز اهل منبر هست ، ( معرفت ) يك روز اهل عشقه ، (سينه زني ) يك روز اهل زيارته ، يك روز اهل قرآنه . يك روز اهل مكتبه ، يك روز عارفه ، يك روز فيلسوفه ، يك روز تكليفه . يك روز فلان . هر روز اهل يك جايي هست . يك راهي رو بگير و تا آخرش برو . يك روز معرفتي هست ، يك روز محبتي هست . آقا ! يه مسير رو بگير و توي اين مسير همه رو در نظر بگير . از هر كدوم يه تكه رو براي خودت انتخاب كن . بسم الله الرحمن الرحيم بگو و وارد مسير بشو ، بگو من توي اين مسير مي خوام برم تا به خدا برسم . هي ماشين عوض نكن ، انساني كه در رفتن به سوي خداوند دائم داره وسيله نقليه عوض مي كنه اين انسان به هيچ جا نمي رسه و شيطان هم خيالش راحته . مي گه : بذار حيران باشه ، بعد آخرش هم بهش مي گه : آقا ! بيا در خونه خودم . آخر حيرت ، مقام شيطان هست .
اونقدر سراغ دارم كساني كه افراط مي كنن ، دائم اهل ذكر و فلان و . . . هستند ، بعد هم تماس مي گيره به من كه : آقا خسته شده ام . مي گم : مگه چند سالته ؟ مي گه : 35 سال . ـ خُب وضعيت زندگي چطوريه ؟ ـ ازدواج نكرده ام . ـ چرا ؟ ـ خُب ديگه ، ما توي مسير معرفت نفس و عرفان و اينجور چيزها بوديم . ـ همينه ديگه ! پيغمبرت بيشتر از تو به اين چيزها علاقه داشت ، چرا افراط مي كني ؟
يا مثلاً مي گن : ازدواج ، بال هاي پرواز آدم رو مي بنده . خيلي خُب آقا ديدم كه چقدر پرواز كردي ؟ بابا ببين معصومين (ع) چكار مي كنند ، ما شيعه هستيم ، امام داريم ، شيعه از اين بابت كه امام داره سربلنده . اصلاً مقام حيرت براي شيعه توهينه . دختر يا پسر جوون با كارهاي عجيب غريب ، دل پدر و مادر رو خون مي كنن كه چي ؟ مي خوان به خدا برسند . داداش من ! اين حيرته . مسيرت رو انتخاب كن .
خيلي مراقب باشيد كه به اين مقام حيرت نرسيد . مي دوني چرا حيرت مشكل داره ؟ آيه 2 سوره انعام
مي فرمايد : ” كل الذي استهوته الشياطين في الارض و الحيران ” يعني شياطين در زمين يك عده رو حيران
مي كنند و به دليل اين كه حيران هستند پدرشون رو در مي ياره . اصلاً آدم متحير نمي تونه تصميم بگيره . خُب به هيچ جا نرسيده چه تصميمي بگيره ؟ آدم متحير نمي تواند تصميم بگيرد !!
داره براي كنكور مي خونه ، هنوز تصميم نگرفته كه كدوم رشته رو بزنه ، آخرش هم قبول نمي شه . بابا ! يه رشته رو بگير ، روي ضريب هاي درسيش مايه بذار . همون رو قبول شو و برو ديگه . ماها كه براي همه چيز خلق نشديم . هر كسي بايد دنبال يه چيزي بره .
يه حاجي هست هيچ سوادي هم نداره ، يه راه محبت رو انتخاب كرده ، به همه جا هم رسيده . يك راه رو انتخاب كن برو . يه راهي كه توي اون همه چيز باشه .

و اما ميان بر ، ميانبرِ رسيدن به خداوند : مي فرمايد : ( سوره ص آيه 33 ) اونهايي كه با يك قلبي مي يان كه اهل اِنابه هست ، اون اشك ، يك خصوصياتي داره . بالاترين خصوصيتش اينه كه : اين اشك فرياد دله . اين اشكه كه به درد مي خوره . نه هر اشكي .
وقتي اومدن پيش معاويه ( كه خودش هم در بستر بود ) و بهش گفتن : آقا ! مژده ! اميرالمؤمنين (ع) كشته شد . عصباني شد و گفت : به كي داري مژده مي دي ؟ اين هم شد مژده ؟ ( اين دل معاويه بود كه صحبت كرد نه عقلش ! ) گفت : علي كشته شد اون وقت شما به من مژده مي ديد ؟! بريد به همه بگيد خوشحال باشند ،‌ هر كاري كه مي خوان بكنند ، عدالت از جامعه برداشته شد . اون روز معاويه نشست گريه كرد . اما اين گريه ها آيا ارزش داره ؟ آيا اون گرية به زور تو ، توي مجلس امام حسين (ع) ارزش داره ؟ گريه مي كني تا آقا يه چيزي بهت بده . يعني امام حسين (ع) ، اينقدر قسي هست كه منتظره تو گريه كني تا يه چيزي بهت بده ؟ يا مي خواي گناهات پاك بشه ؟ يعني آقا اينقدر قسي هست كه براي اينكه تو گناهت پاك بشه ، احتياج به گريه زوركي تو داشته باشه ؟
به آقا بگو : آقاجون ! من رو ببخش . گناه هاي من رو پاك كن . اون كريمه ، كريم وظيفه خودش رو مي دونه . بابا ! گريه رو بذار خودش بياد . اون اشكي ارزش داره كه فرياد دل باشه . اصلاً لازم نيست براش برنامه ريزي بشه . بذار دلت گريه كنه . با عقلت برنامه ريزي نكن . ببينيد چه بساطي شده ؟ گريه ها هم عقلاني شده . آقا كه به اين چيزها كار نداره خودش كريمه .
انابه ، به دو شكل هست ، يكي انابه ظاهري و ديگري انابه قلبي . ظاهري ، همون فريادي هست كه به صورت سرازير شدن اشك خودش رو نشون مي ده . اما ببينيم انابه قلبي چيه ؟ روزي جابر ( يكي از ياران باوفاي حضرت باقر (ع) ) مريض شد ، حضرت باقر (ع) به عيادت او آمد . فرمود : جابر ! چطوري ؟ عرض كرد : آقا ! در حالتي هستم كه بيماري را از سلامتي و مرگ را از زندگي بيشتر دوست دارم . حضرت فرمودند : اين انابه قلبي است .
خيلي خوبه كه انسان يه جوري با خداش طي كنه كه هميشه قلبش آماده باشه . خوش به حال اوني كه تا آخر عمرش بچه بمونه . بچه ها يك خوبي دارند ،‌ خيلي زود شاد مي شن و خيلي زود اشك شون جاري مي شه . خوش به حال اوني كه اشكش توي آستينش هست . خوش به حال اوني كه اينقدر دلتنگ يار هست كه تا نام يار رو مي يارن ، دلش مي لرزه . من كسي رو مي شناسم كه اسم آقا امام زمان (عج) رو نمي تونه به زبون بياره . خيلي هم جوون هست . وقتي كه مي خواد با من صحبت كنه ، مي گه : از اون بنده خدا ، يه روايتي ، چيزي بگو ! مي گم : كدوم بنده خدا ؟! مي گه : همون بنده خدا ديگه ، مي گم : آهان ! از آقامون ؟ تا مي گم : ‌آقامون ،
مي بينم مي زنه زير گريه ! به خودم مي گم : بابا ! اين كيه ديگه ؟ اصلاً نمي شه اسم آقا رو جلوش آورد .
خوش به حال اونهايي كه اينقدر به اين ذوات مقدسه نزديكند كه حتي نمي تونن توي حرم برن . اگه توي حرم برن ، مي ميرند !

اينكه فرمودند : وَ قَبْرُهُ في قُلُوبِ مَنْ والاه ” قبر ما توي دل اونهايي هست كه ما رو دوست دارند ، همينه . يه روايتي هست كه جديداً يه مدت روي بورس اومد و يه مقدار دعوا هم به خاطرش شد ، و بعد هم هيچ كس نيومد درباره اش توضيحي بده . اون هم اين حديث هست : “ اكثر اهل الجنّه اَلْبُلَه ” اكثر اهالي جنت بُلَه هستند . ببينيم اين “ بُلَه ” يعني چي ؟ بُلَه يعني نادان . خُب يه بنده خدا اين روايت رو بلند كرد و گفت : اين چه دينِ مسخره اي هست كه مي گه : اكثر اهل بهشت از نادانها هستند ؟و من خيلي دلم سوخت با خودم گفتم : كاش قبل از اين كه اين جمله در سطح كشور مطرح مي شد ، با يه جوجه طلبه اي مثل ما زنگ مي زدند و مي گفتند : كه آقا ! ما مي خوايم اين طوري بگيم ، نظر شما چيه ؟ شايد من يه توضيحي داشتم . اي كاش وقتي مي خواستيم روايت بخونيم حداقل مي رفتيم توي كتاب لِسان العرب ، معناي “ بُله ” رو يك نگاهي مي كرديم ، شايد به اين معنايي كه فكر مي كنيم نباشه . اين روايت ، اتفاقاً يكي از اون روايتهايي هست كه من خيلي دوست دارم . “ اكثر اهلِ الجنه البُله ” . “ بُلَه ” يعني خوش باور ، يعني اونهايي كه به خداي خودشون خوش باورند . اونهايي كه وقتي به خدا مي رسند ، حسن ضن دارند . بُله يعني اونهايي كه در ارتباطتشون با آقا امام رضا (ع) خيلي خوش باورند . راحتِ راحت ! مي گه : خدايا ! تو به من نگاه كن ، به زشتي من نگاه كن .
رفت خدمت يكي از معصومين (ع) عرض كرد : سلام عليكم ، آقا من فقيرم ، يه 40 ، 50 هزار درهمي به ما بديد ! آقا هم فرمودند : بهش بديد . نفر بعدي اومد ، گفت : آقا ! يه محبتي به ما بكنيد ، ما بيچاره ايم ، بدبختيم . گفتند : مشكلت چيه ؟ گفته بود : مشكل كه خيلي دارم ، يه چيزي به ما بده . فرمود : چقدر ؟ گفت : هرچقدر خودتون مي تونيد ، 100 درهم ، 200 درهم . آقا فرمودند : 100 درهم بهش بديد . وقتي كه رفت يكي از غلامها گفت : آقا ! اون يكي اومد گفت 40 ، 50 هزار درهم بده ، فوري دادي ، اما اين يكي گفت : 100 درهم ، 200 درهم ، شما 100 درهم بهش دادي ؟! گفت : به همون اندازه اي كه مردم از من توقع دارند بهشون مي دم . اون يكي وقتي مي يومد ، با خودش گفت من دارم مي رم پيش معدن كرم . 40 ، 50 هزار درهم براش چيزي نيست . اگه 2 ميليون درهم بخوام ، باز هم به من مي ده . من اينقدر لازم دارم ، به خانواده اش هم گفته بود من مي رم سريع40 ، 50 هزار درهم از امام مي گيرم و مي يام . اما اين يكي گفته بود من مي رم به آقا التماس مي كنم ببينم آقا يه 100 درهم ، 200 درهمي به من مي ده يا نه ؟ ( ببينم مي ده ؟! )
با اين نيت مي خواي بري توي حرم ؟ بهت نمي ده . با اين نيت مي خواي بري در خونة امام رضا (ع) ؟ نمي ده . بُلَه باش ! آخه اينها كه عالم و آدم دستشونه ، براي اينها كه اين حرفها چيزي نيست .
مي گفت : يه نفر توي حرم نشسته بود گريه و زاري كه : آي امام رضا (ع) ! 2000 تومن به من بده . بدهكارم ، فلانم ، گريه براي 2000 تومن ! يكي بغل دستش ايستاده بود گفت : داداش ! بيا اينجا اين دو هزاري رو بگير برو ، من دوميليون چك دارم . براي 2000 تومن نشستي اينجا ؟ زشته اين چيزها رو از امام رضا(ع) بخواي . بعضي وقتها جدي ما خيلي توقعاتمون از امام رضا (ع) پائينه . توقعت رو بيار بالا . حالا اون دو هزار تومن رو هم بخواه . اما بيا بالا . بگير ، همه چيز رو بگير و برو . نتنها توي حرم امام رضا (ع) ، هرجايي كه بودي ، هرجايي كه به اين ذوات مقدسه توسل كردي ، همه چيز رو بگير . همه چيز رو بگير و برو ! مراقب باش كه يك وقت حاجاتت مثل حاجات بچگي هات نباشه ها ! يادتونه ما توي بچگي هامون چه حاجت هايي داشتيم ؟ مراقب باشيم كه در خونه امام رضا (ع) بزرگ شده باشيم . من خودم وقتي بچه بودم نذر كردم كه 12000 هزار تا صلوات بفرستم تا يه تلويزيون براي خودم داشته باشم براي اينكه هر وقت دلم خواست بابام بذاره تلويزيون نگاه كنم .
وفَدَتْ عَلَي الكريمْ بِغَيْرِ زادٍ مِنَ الْحَسَناتِ وَ الْقَلبِ الْكَريمِي
وَ حَمْلُ زّاد اَقْبَحُ كُلّ شَيءٍ اِلي الْكانَ الوُفودُ عَلَي الْكَريمِي
مي گه : وقتي پيش كريم مي ري خيلي زشته كه چيزي با خودت ببري . وقتي كه يه جا مهموني مي ري خيلي زشته كه با خودت نون و گوشت ببري ، وقتي كه صاحب خونت كريمه ، زشت ترين كار براي تو اين هست كه وقتي به حرم آقا علي بن موسي الرضا (ع) مي ري با اون وفور نعمتي كه توي حرم هست و اون درياي كرمي كه توي حرم هست ، چيزي با خودت ببري . برو اونجا ، بگو آقا ! من افتخارم اينه كه دست خالي اومدم . ” اَلْفَقْرُ فَخْرِي ” افتخارم اينه كه چيزي ندارم . دستم خاليه . اگه چيزي هم توي دستت هست ، دستت رو بتكون كه چيزي داخلش نباشه . هيچي ! اصلاً وقتي به گدا چيزي مي دن كه به قيافه اش بخوره گدا هست . برو اونجا بگو : آقا ! ببخشيد ، من قرار نيست امروز بيام اينجا حساب و كتاب نماز و روزه هام رو بكنم ، نه ، من اصلاً اينها رو ندارم . اومدم از تو بگيرم . قرار نيست از ما سؤال كني تو چي آوردي ؟ ما هيچ چيز نياورديم .
يه روز سه تا رفيق از راه دور مي رن حرم آقا امام رضا (ع) . به اون صورت چيزي هم با خودشون نبرده بودند . بعد يكي از خادمها ، آقا امام رضا (ع) رو در عالم خواب مي بينه ، حضرت به ايشون مي فرمايد : برو فلان صحن ، سه تا جوون اونجا نشستند ، مهمون من هستند ، اينها رو با خودت ببر خونه ، ازشون پذيرايي كن . اين سه ، چهار روزي كه اينجا مهمونند ، با خودت حرم بيارشون . روز چهارم هم برمي گردند به شهرشون . وقتي خواستند برگردند ، برو به اون جووني كه پيرهن سفيد داره بگو : ديدي امام رضا (ع) بي معرفت نيست ؟
مي گفت : وقتي بهش گفتم ، ديدم گريه كرد . گفتم : جريان چيه ؟ گفت : هيچي اومديم توي حرم ، به امام
رضا (ع) گفتم : با وفا ! اين رسم معرفته ؟ ما مهمونت هستيم ، جا نداريم . پول هم نداريم . همين !
اشكال ما اينه كه زبون مون حرف مي زنه . اگه دل ما صحبت كنه ، كولاك مي كنه . اگه به امام رضا (ع) ، يه دونه با وفاي خوب بگيم ديگه همه چيز حله .
تعريف مي كنند ، زمان رژيم گذشته ، طرف مست بود ، عَرَق گيرش نيومده بود ، رفته بود توي حرم ، گفته بود : آقا ! ما شراب گيرمون نيومده ، نوكرتيم ، ما رو يه پياله عرق مهمون كن !! ( ببينيد اين واقعاً‌ توهينه ) بعد
مي گفت : يه خادمي اومد دست گذاشت روي شونه هاش ، گفت : اين پول رو آقا داده ، اما گفته : تو رو به جون مادرمون فاطمه (س) ، با اين پول گناه نكن ! آدم شد .
يعني اگر مي خواي عرق بخوري ، برو بخور ، ولي بخاطر مادرمون ، با اين پول گناه نكن . اينها اينند .
خيلي وقتها مي ره توي حرم ، اصلاً معلوم نيست چي مي گه ، آقا ! كجايي ؟ ما تو رو نمي بينيم ، و . . . بذاريد يه مقدار از حضور صحبت كنيم . گاهي وقتها ما فكر مي كنيم زيارت يعني اينكه ما زيارت جامعه كبير رو 4 ساعت ، 5 ساعت روي پا بايستيم و بخونيم . ممكنه كسي بره توي خود ضريح ، در رو هم روش ببندند ، قُرق كنند ، رو به روي سنگ قبر 5 ساعت زيارت جامعه كبيره بخونه ، اما زيارت نكرده باشه . و ممكنه كسي كه در اون ور دنيا ، يك لحظه دلش بشكنه و زيارت كنه . گفتند : زيارت “ حضور زائر عند المزور ” يعني وقتي كه زائر و كسي كه زيارت مي شود ، هر دو با هم حاضر باشند . به اين مي گن : زيارت . و اين زيارت يك حالت قلبيه . نمي دونم چه جوري مي شه اين رو گفت . گفتم :
درسي نبود هر آنچه در سينه بود . يه چيز قلبيه . ما ديروز نشد به حرم برم ، ديروز رفتم سمت جاده قوچان . اونجا بچه ها يه ايستگاه صلواتي زده بودند و داشتند به زائرايي كه پياده به زيارت آقا (ع) مي يومدند ، سرويس مي دادند . خدا خير بده به مردم ما . چقدر من خوشحال شدم وقتي ديدم كه اين عده بودند و به اين فرشته هاي باقي مونده در روي زمين سرويس مي دادند . و چقدر ناراحت شدم وقتي كه ديدم از اين همه ايستگاه صلواتي كه زده بودند يكيش دولتي نبود و خدا پدر شما مردم رو بيامرزه كه آخر معرفت شمائيد و الحمدلله رب العالمين كه هيچ وقت چشم مون به هيچ جاي ديگه نخواهد بود . چون مردم خوبي داريم . آقا ! عجب مردم خوبي داريم . طرف مهندس بود ، نماز نمي خوند ، ولي از ماشين آخرين سيستمش اومد پائين و دست اينها رو بوسيد . خيل جمعيت ، به حدي زياد بود كه از ورودي مشهد جمعيت همين طور پشت سر هم داشت مي يومد . رفتم ببينم اينها كي هستند ؟ پيرمرد و پيرزنند ؟ ديدم نه ،‌ كوچيك ، بزرگ ، دكتر ، مهندس ، دختر ، پسر ، كارمند ، از همه قشري بودند . يه مادر بچه شيرخواره اش رو توي پلاستيك پيچيده بود ، چون از طرف مشهد باد مي يومد ، داشت عقب ، عقب مي يومد . اينقدر سوز سرما زياد بود . با پاهاي تاول زده . چه چيزهاي عجيبي مي ديدي ؟! من يه 20 دقيقه وايسادم ، فقط به اينها نگاه كردم ، نمي دونستم چي بگم ، من خودم فكر مي كردم ديگه آخر عاشقي هستم ، اما ديروز جلوي اينها لُنگ انداختم . گفتم : بابا ! اينا ديگه كي اند ؟! يه قيافه هايي كه اگر جاي ديگه اي مي ديدي ، مي گفتي ، اين الان داره مي ره كه بره پارتي . حتي كساني رو ديدم كه از اروميه پياده اومده بود . كمترين اينها 6 ، 7 روز توي راه بودند ، اصلاً‌ مي دوني 100 كيلومتر پياده روي يعني چي ؟ پدر آدم در مي ياد ، شايد بگي حالا اگه خسته شديم ، مي شينيم ، ولي ارتباط و اصطكاك پا و كفش تا يك چند كيلومتري باهات راه مي ياد ، بعد ديگه پاها شروع مي كنه به تاول زدن ، با درد بايد راه بري . وقتي اينها توي اون ايستگاه امدادي ، كفش هاشون رو در مي آوردند ، اصلاً وقتي اين پاها رو مي ديدي دلت ريش مي شد ، مي گفتي : خُب آقا ! تو مگه ديوانه اي ؟ سوار ماشين مي شدي ! ماشين رو خلق كردند كه سوار بشي . مگه خُلي ؟ چرا پياده مي ياي ؟ مي بيني آروم يه نگاهي مي كنه . ( هيچ وقت يادم نمي ره زمان جنگ يكي از دوستان شهيد دستاش در اثر كار توي ميدون مين ، داغون شده بود ، تاول زده بود ، دستش رو گرفتم ، گفتم : چيه ؟ آش و لاش شدي ! گفت : سوختة عشقه ! مثل پروانه ، ديدي وقتي كه بالهاش مي سوزه عشق مي كنه ؟ ) از پيرزنه پرسيدم : مادر جان ! چند سالته ؟ گفت : 60 سال ، گفتم : خُب آدم 60 ساله راه رفتنش مشكله ، از كجا اومدي ؟ گفت : از بندر تركمن ! خيلي راهه ديگه ، گفتم : چند روزه توي راهي ؟ گفت : 12 ، 13 روزه . گفتم : خُب چرا با ماشين نيومدي ؟ گفت : به دو دليل : 1 ـ پول نداشتم . 2 ـ دوست دارم امام رضا (ع) اين جوري من رو زخمي ببينه !

يه پيرزن داره درس عشق مي ده . باور كن ، توي اين سفر از زيارت كردنِ خودم خجالت كشيدم ، جدي خجالت كشيدم . توي خيابون داشتم رد مي شدم ، ديدم يه كارواني داره مي ياد ، از بچه هاي سمنان بودند ، جوان هم بودند ، فكر مي كنم كاروان دانشجويي بودند ، آقا ! احساس كردم اينها راه نمي رن ، دارند پرواز مي كنند ، اصلاً احساس كردم يه تكه بال ملائكه زير پاهاي اينها هست ، دارند روي اين بال ، آروم آروم مي يان جلو . خيلي خوشم اومد ، اصلاً فضا من رو گرفت ، گفتم : برم فلكة زيد ، اونجايي كه مي دونم وقتي كه مي پيچند ، يه دفعه گنبد رو مي بينند . اونجا توي ماشين باشم ، شيشه رو پائين بكشم ، وقتي رسيدند ، من هم توي حال معنوي اونها باشم . رفتم ايستادم ، اينها اومدند . نمي دونيد ! جدي جاتون خالي ، من خدا رو شكر مي كنم . به محض اينكه اينها رسيدند جلوي گنبد ، خود به خود همه به خاك افتادند . يعني تا گنبد رو ديدند ، ريختند روي زمين . يك لحظه من احساس كردم امام رضا (ع) همون جا اومده ايستاده ! چنان بوي عطري از ملكوت همه جا پيچيد ، اصلاً نه روضه اي ، ‌نه مداحي اي ، نه چيزي ، ديدم چنان اين دختر و پسرها ضجه مي زدند و گريه مي كردند ، گويا همين الان دارند آقا رو مي بينند . به اين مي گن : زيارت . اين احساس حضور مي چسبه . ياد اون روايتي افتادم كه مي فرمايد : برخي از ميهمانهايي كه مي يان ، ما اينقدر دوستشون داريم مي دويم مي ريم ، جلوتر استقبالشون . قبل از رسيدن به حرم ، بغلشون مي كنيم . اي حضوره . اين حضور قلبيه . آدم بايد با دلش بره زيارت . آدم بايد دلش خاطرخواه امام رضا (ع) باشه . اون كسي كه يك عمر با اسم امام رضا (ع) صفا كرده اصلاً به مجلس هم كه مي ره روضه نمي خواد ،
يه وقتي آقا اميرالمؤمنين (ع) به سلمان و جندب فرمودند : ( خوب دقت كنيد ! ) “ يا سلمان و يا جُندب ! اِنّ مِيّتنا لَمْ يَمُت و غائبَنا لَمْ يَقِب و اِنَّ قُتَلانا لَم يُقْتَلوا ” اي سلمان و اي جُندب ! ما 14 معصوم ، اون هايي كه ازمون مردند ، نمردند . اونهايي كه غائب هستند از ما ، غائب نيستند . و اونهايي كه از ما كشته شدند ، كشته نشدند . ” در زيارت جامعه هم اين نكته ذكر شده . “ وَ ارواحُكُما في الْاَرْواح ، وَ اَجْسادُكُمْ فِي الْاَجْساد وَ نُفُوسُكُم فِي النّفوس . . . ” مي فرمايد : “ ما هستيم ! ”
لذا وقتي امام زمان (عج) مي ياد ، اغلب ماها ، مي گيم : اِه ! اين آقا امام زمانه ؟! اين كه ما قبلاً ديديمش . اِه ! توي فلان مجلس يادته بغل دست ما داشت گريه مي كرد ؟ اين ، همونه .

در روايت هست كه مي فرمايند : گرچه شماها دلتون زياد براي ما تنگ نمي شه ، اما ما دلمون براي تك تك شماها تنگ مي شه . محاله به شما سرنزنيم ! چكار كنيم ؟ ما رو مي بينيد ولي نمي شناسيد . ما سلام مي كنيم ، اما شما جواب نمي ديد ! خُب چكار كنيم ؟
زمان جنگ من توي لشكر 11 اميرالمؤمنين (ع) ايلام مأمور بودم ، يه روز با فرمانده تخريب لشكر توي ماشين نشسته بوديم ، مي خواستيم از ايلام به طرف مهران بريم توي مسير هر كي رو مي ديد سوار مي كرد . پشت ماشين هم پُرِ پُر بود و از ظرفيت عادي خارج شده بود ، گفتم : حاج آقا ! بسه ديگه ، براي اينها خطرناكه . گفت : نه ، من هر كي ببينم سوار مي كنم ، گفتم : چرا ؟ گفت :‌ خُب ، ديگه !! خيلي اصرار كردم كه دليلش رو به من بگه . بالاخره بعد از اين كه قول گرفت كه ماجرا رو جايي تعريف نكنم ، دليلش رو گفت :
مي گفت : يه روز از مهران به سمت دهلران مي رفتم از اون جاده خطرناكي كه امنيت نداشت و محل رفت و آمد منافقين بود . اونجا ديگه بايد كمتر توقف مي كردي ، خيلي از اونهايي كه كنار جاده مي ايستادند ، دام بودند . يك لحظه ديدم كنار جاده ، يه نفر داره دست تكون مي ده : ـ مستقيم ! دهلران ! من رد شدم ، يه 200 متري كه رفتم ، با خودم گفتم : توي اين بيابون ، يه نفر تنها ، كنار جاده چكار مي كنه ؟ بعد بيشتر دلهره من رو گرفت ، ولي شك كردم ، مي گفت توي آئينه كه نگاه كردم ، ديدم از فاصله 200 ، 300 متري يه مهري از اين چشمها داره من رو ديوونه مي كنه . دنده عقب گرفتم ، در رو باز كردم . گفت : سلامٌ عليكم ! يه مرتبه تا گفت : سلامٌ عليكم ، دلم ريخت . بعد مي گفت : دو تا دستش رو آورد جلو و به من دست داد ! گرماي دستش داشت ديونه م مي كرد ! خدايا ! اين كيه ؟! به راهمون ادامه داديم . اصلاً پام روي گاز بند نمي شد ، همين طوري كه داشتم مي رفتم ، ديدم كه آروم ، آروم داره ذكر مي گه . اما وقتي داشت ذكر مي گفت ، احساس كردم فرمان ، كلاج و دنده و صندلي و هرچي توي ماشينه داره ذكر مي گه . ( وقتي اين خاطره رو تعريف مي كرد همه صورتش پر از اشك بود ) جلوتر رفتيم ، ديدم دستش رو گذاشت روي شونه هام ، گفت : خسته نباشي رزمنده ! مي گفت : به دلم برات شد ، يه دفعه دست انداختم ، دست آقا رو گرفتم و بوسيدم . ديدم دستش رو نكشيد و همون طور نگه داشت . دستش رو گذاشت روي پاش . گفتم : شما از كدوم لشكريد ؟ گفت : من از لشكر خدا هستم ! گفتم : آقا ! شما تنها توي اين بيابونها چكار مي كنيد ؟ گفت : من هر وقت دلم مي گيره مي يام توي بيابون ها . ( الله اكبر ! ) گفتم : آقا ! اسمتون چيه ؟ از كدوم شهريد ؟ ( مثل اينكه من خيلي داشتم خِنگ بازي در مي آوردم ، آقا هم داشت رسماً به من آدرس مي داد ) گفت : من مال سامرا هستم ،‌ نمي شناسي ؟! گفتم : شما عراقي هستيد ؟ گفت : يه نگاهي به من كرد و ‌گفت : بي معرفت ! ديگه آقات رو هم نمي شناسي ؟! اونجا ديگه دست و پام هول شد . ماشين رو كنار زدم و به دست و پاش افتادم . گفتم : آقا ! بازم مي شه شما رو ببينم ؟ گفت : آره ، مي بيني ! گفتم : كي ؟ گفت : به زودي مي بيني . ديگه داشت مي رفت ، گفتم : آقا چه جوري ؟ گفت : بذار يه مژده بهت بدم ،‌ دل مادرم فاطمه (س) برات تنگ شده ، همين روزها صدات مي زنه ! ( ايشون 20 روز بعد از اين كه ماجرا رو براي من تعريف كرد شهيد شد . خيلي اصرار كرده بود كه به كسي نگم ، بعد شهادتش ‌ اين اولين بار هست كه دارم اينجا اين قضيه رو مي گم . اين بار هم ديگه به دلم افتاد كه بگم . ) احساس حضور اينه .

مي دوني كي احساس حضور مي كنه ؟ اون جوون دانشجويي كه توي شيراز ، ساعت 12 شب ، كنار يكي از فلكه ها ايستاده و سيگار مي فروشه . با ماشين داشتم رد مي شدم . تعجب كردم ، زدم كنار ، دانشجوي فوق ليسانس بود ! مي شناختمش . گفتم :‌ آقا ! داري چكار مي كني ؟! گفت : شما خبر نداريد من الان 5 ماهه كه دارم اينجا از شب تا صبح سيگار مي فروشم ، براي اينكه پول يك بار رفتن به حرم امام رضا (ع) رو جور كنم .
مي دوني كي در حرم امام رضا (ع) احساس حضور مي كنه ؟ يكي از خواهرها تعريف مي كرد مي گفت : ديدم يكي از دختر خانمهايي كه براي ثبت نام مشهد اومده ، اينقدر دستاش آش و لاشه كه گويا با اسيد ، اين دستها رو سوزوندند . گفتم چرا اينطور شده ؟ گفت : شش ماه قالي بافي كردم ، براي اينكه به حرم امام رضا (ع) برم .
اينها قدر مي دونند . اينها احساس حضور مي كنند ، اينهايي كه با درد زيارت رو مي گيرند ، احساس حضور
مي كنند ، نه من و تو كه آقا هي دعوتمون مي كنه . آقا ! من نمي دونم تو چرا اينقدر ما رو دعوت مي كني ؟ مگه ما چي داريم ؟ از ما زده نشدي ؟ بهمون نمي گي برو گمشو ؟

حالا از زبون مشهدي ها بگم : مي خواد مثلاً عيد نوروز براي سياحت از شهر بره بيرون . با خونواده و زن و بچه سوار ماشين مي شه ، راه مي يوفتن . مي ره توي جادة خروجي مشهد . يه 10 ، 20 كيلومتر كه رفت ، مي بينه دلش گرفت . چي شد ؟ يه دفعه دلش براي اين آقايي كه سال به سال بهش سر نمي زد مي گيره . بله همسايه همينه ديگه . دلش گره خورده ، لذا وقتي كه توي تابوت هم مي ذارنش ، مي بينه خود به خود سر تابوت به سمت حرم مي ره . چون توي اون سفر هم دلش مي گيره . خصوصيات خوب همسايه بودن اينه كه توي سفر آخرت هم موقع حركت دلش مي گيره . ملائكه ها مي گن : دلش براي چي گرفته ؟ مي گن : آقا ! بوي امام رضا مي ياد ، مثل اينكه دلش براي امام رضا تنگ شده . الله اكبر !
خانم شهيد مطهري (ره)‌ نقل مي كنه ، ما يه همسايه اي داشتيم در تهران كه اصلاً خانواده خوب و مذهبي نبودند . يه روز خانم همسايه اومد گفت : ما راهي مشهد هستيم ، اگه كاري ، چيزي داريد براتون انجام بديم . گفتيم براي چي مي خوايد بريد مشهد ؟ گفت : براي تفريح ، گفتند مشهد نقاط ديدني داره ، مي خوايم بريم ببينيم . گفتم : به سلامت ، خوش بگذره ! گفتند : چيزي لازم نداريد براتون بياريم ؟ گفتيم : نه ، خيلي ممنون . رفت و برگشت ، بعد از 10 روز ديدم در خونه رو مي زنند ، در رو باز كردم ، ديدم يه خانم چادريه با چشمهاي قرمز ! تا من رو ديد ، بغلم كرد .‌ گفت : بابا ! اين چه امام رضاييه شما داريد ؟! گفتم : چي شده ؟ گفت : ما رفتيم اونجا تفريحاتمون رو كرديم ، همه جا رو گشتيم . ديگه كم كم مي خواستيم برگرديم ، از جايي رد مي شديم يه دفعه به يه خيابوني رسيديم كه گنبد امام رضا (ع) مشخص بود . گنبد رو كه ديدم ، از همون دور سلام كردم ، ديگه روم نشد كه سلام نكنم . بعد هم گفتم : بريم هتل بخوابيم و فردا صبح برگرديم . شب رفتيم هتل ، خوابيدم امام رضا (ع) اومد توي خوابم . گفت : وَ عليكم السلام ! گفتم : ببخشيد ! قضيه چيه ؟ گفت : هيچي سلامم كردي ، الان اومدم جواب سلامت رو بدم ، گفتم : آقا ببخشيد ما 10 روزه كه اينجا هستيم ، اونقدر بي معرفت بوديم كه يه زيارت نيومديم ، ديروز هم همين جوري سلام دادم . گفت : اونهايي كه همين جوري هم سلام مي دن ، ما جواب سلامشون رو مي ديم .

مي گفت : گُر گرفتم . همون لحظه با خودم گفتم تا تنور داغه نون رو بچسبونيم ! ( يه لحظه عاطفيه ديگه ) به آقا عرض كردم : آقا ! دلم گرفته . درد دارم . ( خوب دقت كنيد ، مستنده . شما هم مي تونيد اين رو اجرا كنيد ) آقا فرمودند : چرا دعاي ” يا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدِ الْمَكاره ” رو نمي خوني ؟ (‌اين دعا توي صحيفه سجاديه هست ، دعاي رفع بلا و گرفتاري ) گفتم : چشم ، مي خونم آقا !
بعد آقا فرمودند : التماس دعا .
به همين راحتي ! امشب برو جلو آقا بشين ، بگو : آقا ! مگه من از آهو كمترم ؟!

منبع: سایت رهپویان


جدیدترین ها در این موضوع

مهمان خدا

مهمان خدا

ما هميشه خود را ميهمان خدا مي بينيم . ” هميشه ! يعني اينكه ماها هميشه و هميشه ، حداقل اون حالي رو كه در مهماني هاي با مردم داريم ، در زندگي مون نسبت به خدا داريم . ما دو راه داريم : راه اول اينكه : در اين زماني كه زنده هستيم و در اين كره زمين زندگي مي كنيم ، با وسواس و سختگيري به خودمون چه در مسائل مادي و چه مسائل معنوي ، با تكلف و ناراحتي و سختي يك زندگي سخت رو داشته باشيم و..
از خود تا خدا (قسمت نهم)

از خود تا خدا (قسمت نهم)

من دنيا رو به دلم نبستم ، هروقت هم دلم خواست رهاش مي كنم . پس رمز دل نبستن به دنيا اينه كه انسان وابسته نباشه .
از خود تا خدا (قسمت ششم)

از خود تا خدا (قسمت ششم)

خواجه نصيرالدين توسي از كساني بود كه خيلي اعتقاد داشت بايد خدا رو از طريق عقل شناخت . هر كسي از راه مي رسيد ازش سؤال مي كرد : آقا ! من مي گم خدا نيست ، نظر تو چيه ؟ خيلي بحث مي كرد ، به يه بيابوني رسيد ديد يه پيرمرد خاركني بيل مي زنه ، هر بيلي كه مي زد مي گفت : يا الله . بهش گفت : ببخشيد پدرجان ! اگه يه كسي بگه : خدا نيست ، تو چكار مي كني ؟ گفته بود : كي گفته ؟! ـ حالا اگه يه نفر پيدا بشه و بگه خدا نيست ! گفت : همچين با اين بيل مي زنم تو سرش كه مُخش بياد تو دهنش !
از خود تا خدا (قسمت پنجم)

از خود تا خدا (قسمت پنجم)

خيلي ها اومدند در مورد خلقت ، چيزهايي گفتند ، يه عده گفتند :‌ هدف از خلقت اين هست كه ماها عبادت كنيم و به بهشت برسيم . يه عده گفتند : مثلاً خدا مي خواست نشون بده چقدر قويه ، چقدر قادره ، چقدر رحيمه ، چقدر كريمه ، يه محيطي فراهم كرد كه تو اين محيط اينها رو ثابت كنه ! اون روايتي كه مي گه : خداوند فرمود ” كُنْتُ كَنْزَاً مَخْفِيّاً ” من يه گنج مخفي بودم . مردم و ‌همه موجودات را خلق كردم براي اينكه بفهمند من چي هستم و كشف بشم . اون يه بحث جداگانه است .
از خود تا خدا (قسمت چهارم)

از خود تا خدا (قسمت چهارم)

ارزش مؤمن : بعضي وقتها با خودم فكر مي كنم كه آيا اونهايي كه ايمان مي آورند و مخصوصاً‌ جوان تر هستند ، آيا مي توانند در سيلابهاي مختلف خودشون رو حفظ كنند ؟ و آيا واقعاً توقع بي جايي نيست كه ما فكر كنيم برادر و خواهر جوانمان با يكي دو ساعت پاي منبر نشستن ديگه اونقدر قوي بشه كه بتونه وارد يك جامعه خيلي خيلي فاسدي بشه كه اصلاً از همة در و ديوارش فساد مي باره ، و اينكه بتواند خودش را حفظ كند . آيا اين توقع زيادي نيست ، ارزشهايي كه با خون ، جنگ ، باروت ، بدبختي ، به دل ما نشسته ، جوانهاي امروز با چند تا منبر و سخنراني و خاطره به اينها برسند ؟

پر بازدیدترین ها

مهمان خدا

مهمان خدا

ما هميشه خود را ميهمان خدا مي بينيم . ” هميشه ! يعني اينكه ماها هميشه و هميشه ، حداقل اون حالي رو كه در مهماني هاي با مردم داريم ، در زندگي مون نسبت به خدا داريم . ما دو راه داريم : راه اول اينكه : در اين زماني كه زنده هستيم و در اين كره زمين زندگي مي كنيم ، با وسواس و سختگيري به خودمون چه در مسائل مادي و چه مسائل معنوي ، با تكلف و ناراحتي و سختي يك زندگي سخت رو داشته باشيم و..
از خود تا خدا (قسمت نهم)

از خود تا خدا (قسمت نهم)

من دنيا رو به دلم نبستم ، هروقت هم دلم خواست رهاش مي كنم . پس رمز دل نبستن به دنيا اينه كه انسان وابسته نباشه .
از خود تا خدا (قسمت ششم)

از خود تا خدا (قسمت ششم)

خواجه نصيرالدين توسي از كساني بود كه خيلي اعتقاد داشت بايد خدا رو از طريق عقل شناخت . هر كسي از راه مي رسيد ازش سؤال مي كرد : آقا ! من مي گم خدا نيست ، نظر تو چيه ؟ خيلي بحث مي كرد ، به يه بيابوني رسيد ديد يه پيرمرد خاركني بيل مي زنه ، هر بيلي كه مي زد مي گفت : يا الله . بهش گفت : ببخشيد پدرجان ! اگه يه كسي بگه : خدا نيست ، تو چكار مي كني ؟ گفته بود : كي گفته ؟! ـ حالا اگه يه نفر پيدا بشه و بگه خدا نيست ! گفت : همچين با اين بيل مي زنم تو سرش كه مُخش بياد تو دهنش !
از خود تا خدا (قسمت پنجم)

از خود تا خدا (قسمت پنجم)

خيلي ها اومدند در مورد خلقت ، چيزهايي گفتند ، يه عده گفتند :‌ هدف از خلقت اين هست كه ماها عبادت كنيم و به بهشت برسيم . يه عده گفتند : مثلاً خدا مي خواست نشون بده چقدر قويه ، چقدر قادره ، چقدر رحيمه ، چقدر كريمه ، يه محيطي فراهم كرد كه تو اين محيط اينها رو ثابت كنه ! اون روايتي كه مي گه : خداوند فرمود ” كُنْتُ كَنْزَاً مَخْفِيّاً ” من يه گنج مخفي بودم . مردم و ‌همه موجودات را خلق كردم براي اينكه بفهمند من چي هستم و كشف بشم . اون يه بحث جداگانه است .
شب مخصوص زیارتی امام رضا (ع )

شب مخصوص زیارتی امام رضا (ع )

شب 25 ذی القعده ، شب مخصوص زیارتی آقا امام رضا (ع) . شب دحو الارض یعنی شبی که زمین آفریده شده و همچنین به روایتی شب شهادت آقا امام رضا (ع) هستیم و در کنار قبر برادر بزرگوار ایشون آقا احمد ابن موسی (ع) و ان شالله که خداوند زیارت امشب ما رو در کنار حرم آقا امام رضا (ع) قرار بده.
Powered by TayaCMS