خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2 : شگفتى‏ هاى خفّاش

خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2 : شگفتى‏ هاى خفّاش

موضوع خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2

2 شگفتى هاى خفّاش

متن خطبه 155 نهج البلاغه بخش 2

خلقة الخفاش

وَ مِنْ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ وَ عَجَائِبِ خِلْقَتِهِ مَا أَرَانَا مِنْ غَوَامِضِ الْحِكْمَةِ فِي هَذِهِ الْخَفَافِيشِ الَّتِي يَقْبِضُهَا الضِّيَاءُ الْبَاسِطُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَ يَبْسُطُهَا الظَّلَامُ الْقَابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ وَ كَيْفَ عَشِيَتْ أَعْيُنُهَا عَنْ أَنْ تَسْتَمِدَّ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ نُوراً تَهْتَدِي بِهِ فِي مَذَاهِبِهَا وَ تَتَّصِلُ بِعَلَانِيَةِ بُرْهَانِ الشَّمْسِ إِلَى مَعَارِفِهَا وَ رَدَعَهَا بِتَلَأْلُؤِ ضِيَائِهَا عَنِ الْمُضِيِّ فِي سُبُحَاتِ إِشْرَاقِهَا وَ أَكَنَّهَا فِي مَكَامِنِهَا عَنِ الذَّهَابِ فِي بُلَجِ ائْتِلَاقِهَا فَهِيَ مُسْدَلَةُ الْجُفُونِ بِالنَّهَارِ عَلَى حِدَاقِهَا وَ جَاعِلَةُ اللَّيْلِ سِرَاجاً تَسْتَدِلُّ بِهِ فِي الْتِمَاسِ أَرْزَاقِهَا فَلَا يَرُدُّ أَبْصَارَهَا إِسْدَافُ ظُلْمَتِهِ وَ لَا تَمْتَنِعُ مِنَ الْمُضِيِّ فِيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ فَإِذَا أَلْقَتِ الشَّمْسُ قِنَاعَهَا وَ بَدَتْ أَوْضَاحُ نَهَارِهَا وَ دَخَلَ مِنْ إِشْرَاقِ نُورِهَا عَلَى الضِّبَابِ فِي وِجَارِهَا أَطْبَقَتِ الْأَجْفَانَ عَلَى مَآقِيهَا وَ تَبَلَّغَتْ بِمَا اكْتَسَبَتْهُ مِنَ الْمَعَاشِ فِي ظُلَمِ لَيَالِيهَا فَسُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ اللَّيْلَ لَهَا نَهَاراً وَ مَعَاشاً وَ النَّهَارَ سَكَناً وَ قَرَاراً وَ جَعَلَ لَهَا أَجْنِحَةً مِنْ لَحْمِهَا تَعْرُجُ بِهَا عِنْدَ الْحَاجَةِ إِلَى الطَّيَرَانِ كَأَنَّهَا شَظَايَا الْآذَانِ غَيْرَ ذَوَاتِ رِيشٍ وَ لَا قَصَبٍ إِلَّا أَنَّكَ تَرَى مَوَاضِعَ الْعُرُوقِ بَيِّنَةً أَعْلَاماً لَهَا جَنَاحَانِ لَمَّا يَرِقَّا فَيَنْشَقَّا وَ لَمْ يَغْلُظَا فَيَثْقُلَا تَطِيرُ وَ وَلَدُهَا لَاصِقٌ بِهَا لَاجِئٌ إِلَيْهَا يَقَعُ إِذَا وَقَعَتْ وَ يَرْتَفِعُ إِذَا ارْتَفَعَتْ لَا يُفَارِقُهَا حَتَّى تَشْتَدَّ أَرْكَانُهُ وَ يَحْمِلَهُ لِلنُّهُوضِ جَنَاحُهُ وَ يَعْرِفَ مَذَاهِبَ عَيْشِهِ وَ مَصَالِحَ نَفْسِهِ فَسُبْحَانَ الْبَارِئِ لِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ

ترجمه مرحوم فیض

و از جمله صنعتهاى مورد تأمّل و دقّت او و از زمره آفرينشهاى شگفت آورش آنست كه بما نمودار نموده است از عجائب آفرينشى كه در اين شب پره ها است كه (بين آنها با همه حيوانات تفاوت است، زيرا) روشنائى روز كه گشاينده ديده هر چيزى است ديده آنها را مى بندد، و تاريكى شب كه ديده هر زنده اى را مى بندد، ديده آنها را باز ميكند، و چگونه چشمهاشان تاريك و نابينا است از اينكه از خورشيد تابان در راههايى كه مى روند طلب نور و روشنى نمايند، و در موقع آشكار شدن نور خورشيد خود را بآنچه مى طلبند برسانند و چگونه خداوند با درخشيدن نور خورشيد آنها را از رفتن به جاهائى كه نور بآن مى درخشد باز داشته، و آنها را در جاهاى خودشان از رفتن در جائيكه نورهاى خورشيد درخشنده است پنهان نموده پس آنها در روز پلكهاى چشمشان را بر حدقه هاى آن گذاشتند، و شب را چراغ قرار دادند كه بسبب آن براى درخواست روزيها راه مى جويند، و ديده هاى آنها را شدّت تاريكى شب مانع نمى شود (بلكه همه چيز را مى بينند) و از رفتن در شدّت تاريكى شب باز نمى ايستند، پس چون خورشيد پرده از رخسار برداشت (تاريكى را برطرف نموده تابان شد) و روشنيهاى روز آن هويدا گرديد، و درخشندگى روشنى آن بر خانه هاى سوسمارها در آمد (آفتاب همه جا را فرا گرفت) پلكها را بر اطراف چشمهاشان مى نهند و بآنچه در تاريكى شبها اندوخته اند قناعت مى نمايند. پس منزّه است خداوندى كه شب را بجاى روز وسيله روزى و روز را وسيله استراحت و آرامى آنها گردانيد، و از گوشتهاشان براى آنها بالهائى قرار داد تا هنگام نيازمندى به پرواز با آنها بپرند، گويا بالهاشان مانند لاله هاى گوش (انسان) است كه داراى پر و استخوان نيست، ولى تو مواضع رگها را آشكار و هويدا مى بينى (رگها در بالهاى شب پره بجاى استخوان و نى در بال مرغان مى باشد) براى آنها دو بال است كه نازك نيست تا (هنگام پر زدن) پاره شود، و كلفت نيست تا سنگين باشد (و مانع پرواز آنها گردد) پرواز ميكنند در حاليكه بچّه شان چسبيده و پناه برده بآنها است، مى نشيند زمانيكه مادرش بنشيند، و پرواز ميكند وقتى كه مادرش بپرد، از مادر جدا نمى شود تا موقعى كه اعضائش قوّت گرفته و بالهايش براى پريدن آماده شود، و تا گاهى كه راههاى زندگانى و سود خود را بشناسد، پس منزّه است آفريننده همه اشياء كه آفرينش او بى نمونه ايست كه پيشتر، از غير او آفريده شده باشد (اشياء را بر وفق حكمت و اقتضاى مصلحت ايجاد فرموده است).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از لطيفه هاى صنعت و شگفتيهاى خلقت او كه پيش چشم ما است، تدبير دقيق او در آفرينش شبپره هاست، كه روشنايى شبپره را بر جاى مى دارد، حالى كه هر چيز را به نشاط در مى آرد. و تاريكى- پر- آن را مى گستراند، حالى كه هر زنده را درهم مى كشاند، و چسان ديده آن كم بين است كه نتواند از آفتاب رخشان روشنى ستاند، نورى كه بدان راههاى خويش بيابد، و با پرتو آشكار خورشيد خويشتن بدانجاها كه داند، رساند، و درخشش روشنى اش آن را از رفتن در تراكم نورهاى تابنده باز مى گرداند، و در نهانخانه اش پنهان مى نشاند، چنانكه رفتن در سپيدى نور رخشان نتواند. پس شبپره در روز پلكها را بر سياهى ديده ها اندازد، و شب را چراغى سازد كه در جستن روزى خود از آن راه يابد، و سياهى شب ديده هاش را نبندد، و به خاطر تاريكى انبوه از رفتن در شب رخ برنتابد. پس چون خورشيد پرده بر افكند و بتافت، و سپيدى روز پديد گشت و لانه تنگ سوسمارها از روشنى آن نصيبى يافت، پلكها را بر هم نهد، و بر آنچه در تاريكى شب به دست آورده بسنده كند. پس پاك و منزّه است، خدايى كه شب را روز او كرده است و هنگام فراهم كردن معيشت، و روز را وقت آسايش و گاه استراحت، و براى آن از گوشت وى بالهايى ساخته است تا هنگام نياز به پرواز، بدان بالا رود، بالهايى كه چون لاله گوش از پر و انبوب پرداخته است، ليكن جاى رگها را در آن بينى آشكار، و نشانه هاى آن پديدار. و شبپره را دو بال است، نه چندان نازك كه درهم شكند، و نه چندان ستبر كه سنگينى كند. مى پرد، و بچّه او بدو چسبيده است و به مادر پناهيده. اگر بنشيند، نشيند و اگر بالا رود، رود. از او جدا نشود تا هنگامى كه اندام وى نيرومند شود، و بال آن نيروى برخاستنش را دارا بود، و بداند كه راه زيستن او چيست و چگونه تواند زيست پس پاك و منزّه است خدايى كه پديد آورنده هر آفريننده است، بى هيچ نمونه كه از ديگرى بر جاى مانده است.

ترجمه مرحوم خویی

و از لطيفه هاى صنعت او و عجيبه هاى خلقت اوست آنچه نمود بما از پوشيدگى هاى حكمت خود در اين شب پره ها كه قبض ميكند چشمهاى آنها را روشني كه گستراننده هر چيز است، و بسط مى كند چشمان ايشان را تاريكى كه فراگيرنده هر زنده است، و چگونه ضعيف شد چشمهاى آنها از آنكه مدد خواهند از آفتاب روشن نورى را كه هدايت بيابد بسبب آن نور در مواضع رفتار خود، و برسد بواسطه دليل آشكار آفتاب بسوى راههاى معرفت خود، و منع فرمود حق سبحانه و تعالى آن خفّاشها را بسبب درخشيدن روشنائى خورشيد تابان از رفتن ايشان در رونق روشنى آن، و پنهان نمود آنها را در مكانهاى مخفى آنها از راه رفتن در درخشيدن آشكار آفتاب.

پس آن شب پره ها فرو گذاشته شده پلكهاى چشمهاى ايشان در روز بر حدقهاى ايشان، و گرداننده اند شب را چراغ كه راه مى جويند بآن در طلب كردن روزيهاى خود، پس باز نمى دارد ديدهاى ايشان را تاريكى ظلمت شب، و باز نمى ايستند از گذشتن در شب بجهة تاريكى ظلمت آن، پس زمانى كه انداخت آفتاب عالمتاب نقاب خود را، و ظاهر شد روشنائيهاى روز آن و داخل شد تافتن نور آن بر سوسمارها در خانهاى ايشان، برهم نهند خفّاشها پلكهاى چشم خود را بر گوشهاى چشم خود، و اكتفا مى نمايند به آن چيزى كه كسب كرده اند آن را از معاش در ظلمتهاى شبهاى خودشان.

پس پاكا پروردگارى كه گردانيده است شب را از براى ايشان روز و سبب معاش، و روز را بجهة ايشان هنگام آسايش و قرارگاه، و گردانيده است از براى ايشان بالها از گوشت آنها كه عروج مى كنند بآن بالها در وقت حاجت بپريدن گويا كه آن بالها پارچه هاى گوشهاى مردمانست، نه صاحب پرند و نه عروق ليكن تو مى بينى جايهاى رگهاى ايشان را ظاهر و نمايان و خط خط، و مر ايشان راست دو بال كه آن قدر رقيق و لطيف نيستند تا شكافته شود، و آن قدر غليظ و كثيف نيستند تا سنگين باشد، طيران مى كنند در حالتى كه بچه ايشان چسبنده است بايشان پناه آورنده است بسوى ايشان، مى افتد آن وقتى كه مادرشان مى افتد، و بلند مى شود زمانى كه مادرشان بلند ميباشد، جدا نمى شود بچه ها از آنها تا آنكه اعضاى آنها محكم شود، و تا آنكه بردارد آنها را بجهت برخواستن بال آنها، و تا بشناسند راههاى معاش و زندگانى خود را.

پس منزّه است پروردگار آفريننده هر چيز بدون نمونه كه گذشته باشد صدور آن از غير او، از جهة اين كه اوست مخترع أشيا كه ايجاد آن بر سبيل ابداعست و اختراع.

شرح ابن میثم

وَ مِنْ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ وَ عَجَائِبِ خِلْقَتِهِ مَا أَرَانَا مِنْ غَوَامِضِ الْحِكْمَةِ فِي هَذِهِ الْخَفَافِيشِ الَّتِي يَقْبِضُهَا الضِّيَاءُ الْبَاسِطُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَ يَبْسُطُهَا الظَّلَامُ الْقَابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ وَ كَيْفَ عَشِيَتْ أَعْيُنُهَا عَنْ أَنْ تَسْتَمِدَّ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ نُوراً تَهْتَدِي بِهِ فِي مَذَاهِبِهَا وَ تَتَّصِلُ بِعَلَانِيَةِ بُرْهَانِ الشَّمْسِ إِلَى مَعَارِفِهَا وَ رَدَعَهَا بِتَلَأْلُؤِ ضِيَائِهَا عَنِ الْمُضِيِّ فِي سُبُحَاتِ إِشْرَاقِهَا وَ أَكَنَّهَا فِي مَكَامِنِهَا عَنِ الذَّهَابِ فِي بُلَجِ ائْتِلَاقِهَا فَهِيَ مُسْدَلَةُ الْجُفُونِ بِالنَّهَارِ عَلَى حِدَاقِهَا وَ جَاعِلَةُ اللَّيْلِ سِرَاجاً تَسْتَدِلُّ بِهِ فِي الْتِمَاسِ أَرْزَاقِهَا فَلَا يَرُدُّ أَبْصَارَهَا إِسْدَافُ ظُلْمَتِهِ وَ لَا تَمْتَنِعُ مِنَ الْمُضِيِّ فِيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ فَإِذَا أَلْقَتِ الشَّمْسُ قِنَاعَهَا وَ بَدَتْ أَوْضَاحُ نَهَارِهَا وَ دَخَلَ مِنْ إِشْرَاقِ نُورِهَا عَلَى الضِّبَابِ فِي وِجَارِهَا أَطْبَقَتِ الْأَجْفَانَ عَلَى مَآقِيهَا وَ تَبَلَّغَتْ بِمَا اكْتَسَبَتْهُ مِنَ الْمَعَاشِ فِي ظُلَمِ لَيَالِيهَا فَسُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ اللَّيْلَ لَهَا نَهَاراً وَ مَعَاشاً وَ النَّهَارَ سَكَناً وَ قَرَاراً وَ جَعَلَ لَهَا أَجْنِحَةً مِنْ لَحْمِهَا تَعْرُجُ بِهَا عِنْدَ الْحَاجَةِ إِلَى الطَّيَرَانِ كَأَنَّهَا شَظَايَا الْآذَانِ غَيْرَ ذَوَاتِ رِيشٍ وَ لَا قَصَبٍ إِلَّا أَنَّكَ تَرَى مَوَاضِعَ الْعُرُوقِ بَيِّنَةً أَعْلَاماً لَهَا جَنَاحَانِ لَمَّا يَرِقَّا فَيَنْشَقَّا وَ لَمْ يَغْلُظَا فَيَثْقُلَا تَطِيرُ وَ وَلَدُهَا لَاصِقٌ بِهَا لَاجِئٌ إِلَيْهَا يَقَعُ إِذَا وَقَعَتْ وَ يَرْتَفِعُ إِذَا ارْتَفَعَتْ لَا يُفَارِقُهَا حَتَّى تَشْتَدَّ أَرْكَانُهُ وَ يَحْمِلَهُ لِلنُّهُوضِ جَنَاحُهُ وَ يَعْرِفَ مَذَاهِبَ عَيْشِهِ وَ مَصَالِحَ نَفْسِهِ فَسُبْحَانَ الْبَارِئِ لِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ

اللغة

سبحات إشراقها: جلالته و بهاؤه. و البلج: جمع بلجة و هو أوّل ضوء الصبح، و قد يكون مصدرا.

و الائتلاق: اللمعان. و الإسداف: مصدر أسدف الليل ظلم. و غسق الدجّنة: ظلام الليل. و وضح النهار: ضوءه. و وجار الضبّ: بيته. و الشظايا: القطع.

المعنی

ثمّ شرع في مقصود الخطبة

و هو حمد اللّه تعالى باعتبار بعض لطائف صنعه و عجائب خلقه، و التنبيه على غوامض حكمته في خلقة هذا الحيوان المخصوص، و بدأ بالتعجّب من مخالفتها لساير الحيوان في قبض الضياء لإبصارها مع بسطها لسائر إبصار الحيوانات و إعداده لانبساط النبات و نموّه و غيره. ثمّ من بسط الظلام لإبصارها مع قبضه لساير الإبصار. ثمّ نبّه على العلّة الطبيعيّة لذلك و هو عشاء أعينها و ضعفها أن تستمدّ من نور الشمس المضيئة نورا تهتدى به، و الّذي ذكر في علّة ذلك الضعف هو إفراط التحلّل في الروح الحامل للقوّة الباصرة من هذا الحيوان إذا لقى حرّ النهار فيصيبه لذلل التحلّل ضعف يحتاج معه إلى التعوّض عمّا يتحلّل فيرجع عن العضو الباصر منها طلبا لبدل ما يتحلّل فيستكمل البدل بقرب الليل لمكان برده و ضعف حرارة النهار فيعود الإبصار، و وصفه عليه السّلام بهذه الخاصيّة منها و كيفيّة حالها فيها إلى قوله: ظلم لياليها. وصف لا مزيد على فصاحته. و قوله: و تتّصل بعلانية برهان الشمس إلى معارفها. في غاية الفصاحة. و معارفها ما تعرفه من مذاهبها و وجوه تصرّفاتها، و تتّصل عطف على قوله: تستمدّ، و أمّا إسدالها لجفونها على حداقها فلأنّ تحلّل الروح الحامل للقوّة الباصرة سبب للنوم أيضا فيكون ذلك الإسدال ضربا من النوم و كثيرا ما يلحق كثيرا من الحيوان و سببه ما ذكرناه، و استعار لفظ القناع للشمس ملاحظة لشبهها بالمرأة ذات القناع، و كنّى بإلقائه عن بروزها من حجاب الأرض. ثمّ ثنّى بتسبيح اللّه و تعظيمه باعتبار أمر آخر لها على سبيل التعجّب و هو خلق أجنحتها من لحم بلا ريش و لا قصب كساير أجنحة الطير بل من عروق و رقّ تبسطه و تقبضه على مفاصل مخصوصة من غير رقّة توجب له الانشقاق عند الطيران، و لا غلظ يوجب له الثقل. ثمّ ثلّث بعجيب حالها مع ولدها، و ذلك أنّه يلصق بها فيرتضعها و لا يفارقها في حالتي وقوعها و طيرانها حتّى يشتدّ و يمكنه الطيران و التصرّف بنفسه، و ذلك أمر يخالف به أيضا ساير الحيوان و هو محلّ التعجّب. ثمّ ختم الفصل بتسبيح اللّه تعالى باعتبار خلقه لكلّ شي ء من غير مثال سبق من غيره، و من الأمثال العامّة: قيل للخفّاش: لما ذا لا جناح لك قالت: لأنّي تصوير مخلوق. قيل: فلما ذا لا تخرج نهارا قال: حياء من الطيور. يريدون أنّ المسيح عليه السّلام صوّره. و إنّ إليه الإشارة بقوله تعالى «إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ» و في الطير عجائب لا تهتدي لها العقول بل و في كلّ ذرّة من ذرّات مبدعاته و مكوّناته لطائف و أسرار كالنحل و البعوض و النمل تعجز عن إدراكها و استقصاء أوصافها ألباب الألبّاء و حكمة الحكماء فسبحانه ما أعظم شأنه و أبهر برهانه.

ترجمه شرح ابن میثم

وَ مِنْ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ وَ عَجَائِبِ خِلْقَتِهِ مَا أَرَانَا مِنْ غَوَامِضِ الْحِكْمَةِ فِي هَذِهِ الْخَفَافِيشِ الَّتِي يَقْبِضُهَا الضِّيَاءُ الْبَاسِطُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَ يَبْسُطُهَا الظَّلَامُ الْقَابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ وَ كَيْفَ عَشِيَتْ أَعْيُنُهَا عَنْ أَنْ تَسْتَمِدَّ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ نُوراً تَهْتَدِي بِهِ فِي مَذَاهِبِهَا وَ تَتَّصِلُ بِعَلَانِيَةِ بُرْهَانِ الشَّمْسِ إِلَى مَعَارِفِهَا وَ رَدَعَهَا بِتَلَأْلُؤِ ضِيَائِهَا عَنِ الْمُضِيِّ فِي سُبُحَاتِ إِشْرَاقِهَا وَ أَكَنَّهَا فِي مَكَامِنِهَا عَنِ الذَّهَابِ فِي بُلَجِ ائْتِلَاقِهَا فَهِيَ مُسْدَلَةُ الْجُفُونِ بِالنَّهَارِ عَلَى حِدَاقِهَا وَ جَاعِلَةُ اللَّيْلِ سِرَاجاً تَسْتَدِلُّ بِهِ فِي الْتِمَاسِ أَرْزَاقِهَا فَلَا يَرُدُّ أَبْصَارَهَا إِسْدَافُ ظُلْمَتِهِ وَ لَا تَمْتَنِعُ مِنَ الْمُضِيِّ فِيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ فَإِذَا أَلْقَتِ الشَّمْسُ قِنَاعَهَا وَ بَدَتْ أَوْضَاحُ نَهَارِهَا وَ دَخَلَ مِنْ إِشْرَاقِ نُورِهَا عَلَى الضِّبَابِ فِي وِجَارِهَا أَطْبَقَتِ الْأَجْفَانَ عَلَى مَآقِيهَا وَ تَبَلَّغَتْ بِمَا اكْتَسَبَتْهُ مِنَ الْمَعَاشِ فِي ظُلَمِ لَيَالِيهَا فَسُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ اللَّيْلَ لَهَا نَهَاراً وَ مَعَاشاً وَ النَّهَارَ سَكَناً وَ قَرَاراً وَ جَعَلَ لَهَا أَجْنِحَةً مِنْ لَحْمِهَا تَعْرُجُ بِهَا عِنْدَ الْحَاجَةِ إِلَى الطَّيَرَانِ كَأَنَّهَا شَظَايَا الْآذَانِ غَيْرَ ذَوَاتِ رِيشٍ وَ لَا قَصَبٍ إِلَّا أَنَّكَ تَرَى مَوَاضِعَ الْعُرُوقِ بَيِّنَةً أَعْلَاماً لَهَا جَنَاحَانِ لَمَّا يَرِقَّا فَيَنْشَقَّا وَ لَمْ يَغْلُظَا فَيَثْقُلَا تَطِيرُ وَ وَلَدُهَا لَاصِقٌ بِهَا لَاجِئٌ إِلَيْهَا يَقَعُ إِذَا وَقَعَتْ وَ يَرْتَفِعُ إِذَا ارْتَفَعَتْ لَا يُفَارِقُهَا حَتَّى تَشْتَدَّ أَرْكَانُهُ وَ يَحْمِلَهُ لِلنُّهُوضِ جَنَاحُهُ وَ يَعْرِفَ مَذَاهِبَ عَيْشِهِ وَ مَصَالِحَ نَفْسِهِ فَسُبْحَانَ الْبَارِئِ لِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ

لغات

سبحات إشراقها: شكوه تابش آن إسداف: مصدر أسدف اللّيل مى باشد يعنى شب تاريك شد.

وضح النّهار: روشنى روز شظايا: تكّه ها انحسرت: ناتوان شد.

مساغ: راه بلج: مفرد آن بلجة، نخستين سپيده صبح، گاهى هم مصدر است إئتلاق: درخشش غسق الدّجنّة: تاريكى شب وجار الضبّ: لانه سوسمار

ترجمه

از لطايف صنعت و شگفتيهاى آفرينش او رازهاى پيچيده و حكمت آميزى است كه در اين خفّاشان (شب پره ها) وجود دارد و به ما نشان داده است. همينهايى كه روشنايى روز كه گشاينده چشم هر جاندارى است ديده آنها را فرو مى بندد، و تاريكى شب كه چشم هر زنده اى را مى بندد چشم آنها را مى گشايد، و چگونه چشمهايشان ناتوان است از اين كه از فروغ تابان خورشيد بهره گيرند، و در پرتو آن راههاى خود را بسپرند، و به واسطه ظهور نور آفتاب به مقاصد خود برسند، و چگونه خداوند به وسيله تابش انوار خورشيد آنها را از حركت در امواج روشنايى باز داشته، و از رفتن در ميان اشعّه رخشان آن در نهانگاههايشان پنهان ساخته است، از اين رو به هنگام روز پلكهاى چشمان را روى هم فرو هشته و شب را براى خود چراغ روشنى قرار داده، روزى خود را در آن ظلمت شب جستجو مى كنند، تاريكى شب چشمان آنها را از ديدن باز نمى دارد، و سختى ظلمت شب آنها را از رفتن مانع نمى گردد، امّا همين كه خورشيد از رخسار خود پرده برگيرد و روشنى روز پديدار شود، و انوار آفتاب به درون لانه سوسماران بتابد آنها پلكها را بر هم مى گذارند و به آنچه در تاريكى شب به دست آورده اند بسنده مى كنند.

پاك و منزّه است خداوندى كه شب را براى خفّاش روز، و وسيله كسب روزى قرار داده، و روز را وقت سكون و آرامش ساخته است، و از گوشتش بالهايى براى او بيافريده كه به هنگام نياز به وسيله آنها پرواز كند، بالهايى كه همچون لاله هاى گوش نه پردازند نه استخوان امّا رگها كه محلّ جريان خون است در آنها بخوبى ديده مى شود.

آن را دو بال است نه چندان نازك كه بشكنند و نه چندان ضخيم كه سنگينى كنند، در هنگام پرواز بچّه اش به او چسبيده و به او پناه جسته است، هر كجا مادر بنشيند او نيز مى نشيند و هر موقع بپرواز در آيد با او پرواز مى كند، از مادرش جدا نمى شود تا زمانى كه اعضايش قوّت گرفته و بالهايش براى پرواز آماده شده، و راه به دست آوردن روزى و قيام به مصالح خود را فرا گرفته باشد.

آرى منزّه است آفريننده اى كه همه اشيا را بيافريد بى آن كه نمونه اى از ديگرى پيش از آنها وجود داشته باشد.»

شرح

پس از اين امام (ع) به آنچه مقصود او از خطبه است مى پردازد، و آن عبارت است از ستايش خداوند به اعتبار برخى لطايف صنع و شگفتيهاى خلقت او، و توجّه دادن مردم به رازهاى پيچيده اى كه در آفرينش اين حيوان (شب پره) وجود دارد، و از اختلاف او با ديگر جانوران كه روشنايى، چشمان او را فرو مى بندد، در حالى كه چشمان ديگر جانداران را مى گشايد، و گياه را رويش و گستردگى و غيره مى دهد، و تاريكى، چشمهاى او را باز و چشمان ديگر جانداران را مى بندد اظهار شگفتى مى كند، پس از اين علّت طبيعى اين امر را بيان مى فرمايد، كه تيرگى چشم و ضعف بينايى اين حيوان را مانع شده است كه از فروغ تابان خورشيد مدد گيرد و در پرتو آن راه جويد، آنچه در باره علّت ضعف بينايى اين حيوان گفته شده اين است كه خفّاش هنگامى كه با گرمى روز برخورد مى كند، نيروى بينايى او به سختى تحليل مى رود و بر اثر آن ضعفى در او پديد مى آيد كه ناگزير براى جبران نيروى از دست رفته چشمان را مى بندد، و با فرا رسيدن شب و سرد شدن هوا و كاهش حرارت نيروى خود را باز يافته و بينايى را از سر مى گيرد، توصيفى كه امام (ع) از اين ويژگى خفّاش كرده، و آنچه از چگونگى احوال او ضمن عبارات تا... ظلم لياليها بيان فرموده است به درجه اى از فصاحت و شيوايى است كه ما فوق آن متصوّر نيست.

فرموده است: و تصل بعلانية برهان الشّمس إلى معارفها.

اين جمله از منتهاى فصاحت برخوردار است، مراد از معارفها راههايى است كه اين حيوان مى شناسد و ديگر كارهاى مختلف اوست، و فعل تصل عطف به فعل تستمدّ در جمله پيش است، امّا اين كه حيوان مذكور پلكهاى چشم را برهم مى نهد براى اين است كه تحليل نيروى باصره باعث غلبه خواب نيز مى شود، و اين بر هم نهادن پلكها نوعى خواب است كه در بسيارى از حيوانات ملاحظه مى گردد، و سبب آن همان است كه پيش از اين گفته شد، واژه قناع (نقاب) را براى خورشيد استعاره آورده به ملاحظه اين كه شباهت به زنى دارد كه نقاب بر چهره انداخته باشد، القاء يا افكندن اين نقاب كنايه از پديدار شدن خورشيد از پشت حجاب زمين است. پس از اين امام (ع) به ستايش و تنزيه حقّ تعالى پرداخته، و با يادآورى عظمت او، لطيفه ديگرى را كه در آفرينش اين حيوان است با شگفتى متذكّر شده، و آن بالهاى اين حيوان است كه از گوشت و رگ و پوست آفريده شده و بدون اين كه مانند بالهاى ديگر پرندگان پر و استخوان داشته باشد آنها را به وسيله مفاصل مخصوصى كه دارد باز و بسته مى كند، و اينها نه چنان نازكند كه به سبب پرواز بشكنند و نه چندان ضخيم كه بر او سنگينى كنند، سپس سوّمين شگفتيهاى اين حيوان را بيان مى كند، و آن وضع اوست با جوجه اش كه به مادر مى چسبد و از او شير مى خورد و هيچگاه از او جدا نمى شود، چه در هنگامى كه بر روى زمين نشسته و چه در موقعى كه به پرواز در آمده است و اين حالت همچنان ادامه دارد تا اين كه جوجه قوى شود و بتواند خود به پرواز در آيد و به تنهايى كارها را انجام دهد، و اين خود امرى است كه با روش پرندگان ديگر مغايرت دارد و مايه شگفتى است.

پس از اين امام (ع) خداوند را به مناسبت اين كه اشيا را بى آن كه نمونه اى در پيش از غير خدا موجود باشد بيافريده تسبيح و تنزيه مى كند.

از مثلهاى متداول است كه به خفّاش گفته شد چه را بال ندارى گفت براى اين كه مرا مخلوق تصوير كرده است، به او گفتند چرا در روز بيرون نمى آيى، گفت از پرندگان شرم دارم، در اين مثل خواسته اند بگويند كه مسيح (ع) خفّاش را تصوير كرده است، و خداوند متعال در اين باره فرموده است: «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي ».

بارى در پرندگان شگفتيهايى است كه خرد براى فهم آنها راهى نمى يابد، بلكه در هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقات او از قبيل زنبور و پشه و مورچه لطايف و اسرارى است كه خرد خردمندان و حكمت حكيمان از ادراك و بيان اوصاف آنها درمانده و ناتوان است، آرى منزّه است خداوند، چه عظيم است شأن او، و چه روشن است برهان او.

شرح مرحوم مغنیه

و من لطائف صنعته و عجائب خلقته ما أرانا من غوامض الحكمة في هذه الخفافيش الّتي يقبضها الضّياء الباسط لكلّ شي ء. و يبسطها الظّلام القابض لكلّ حيّ. و كيف عشيت أعينها عن أن تستمدّ من الشّمس المضيئة نورا تهتدي به في مذاهبها، و تتّصل بعلانية برهان الشّمس إلى معارفها. و ردعها بتلألؤ ضيائها عن المضيّ في سبحات إشراقها، و أكنّها في مكامنها عن الذّهاب في بلج ائتلاقها، فهي مسدلة الجفون بالنّهار على أحداقها. و جاعلة الليل سراجا تستدلّ به في التماس أرزاقها. فلا يردّ أبصارها إسداف ظلمته. و لا تمتنع من المضي فيه لغسق دجنّته. فإذا ألقت الشّمس قناعها، و بدت أوضاح نهارها، و دخل من إشراق نورها على الضّباب في وجارها أطبقت الأجفان على مآقيها و تبلّغت بما اكتسبت من في ء ظلم لياليها. فسبحان من جعل الليل لها نهارا و معاشا. و النّهار سكنا و قرارا. و جعل لها أجنحة من لحمها تعرج بها عند الحاجة الى الطّيران كأنّها شظايا الآذان، غير ذوات ريش و لا قصب. إلّا أنّك ترى مواضع العروق بيّنة أعلاما. لها جناحان لمّا يرقا فينشقّا. و لم يغلظا فيثقلا. تطير و ولدها لاصق بها لاجى ء إليها يقع إذا وقعت. و يرتفع إذا ارتفعت. لا يفارقها حتّى تشتدّ أركانه. و يحمله للنّهوض جناحه. و يعرف مذاهب عيشه و مصالح نفسه. فسبحان الباري لكلّ شي ء على غير مثال خلا من غيره.

اللغة:

الخفافيش: جمع خفاش، و هو الوطواط طائر صغير يطير ليلا لا نهارا.

و يقبضها: يمسكها عن الطيران. و يبسطها: يطلبقها. و عيشت أعينها: ضعفت عن الرؤية. و سبحات الإشراق: أماكنه. و أكنها: سترها. و البلج: الإشراق.

و الائتلاق: اللمعان. و مسدلة: مرسلة. و أسدف الليل: أظلم. و الدجنة: الظلمة. و الوجار: الجحر. و مآقيها: أطراف عيونها. و الشظايا: القطع.

و الأعلام: جمع علم، و هو الرسم و الرقم.

الإعراب:

من لطائف خبر مقدم، و ما أرانا مبتدأ مؤخر، و كيف في موضع الحال، و جاعلة عطف على مسدلة، و غير ذوات حال من الهاء في «كأنها».

الأدلة على وجوده تعالى:

إن كثيرا من الفلاسفة يرجعون الأدلة على وجوده تعالى الى خمسة: الاستدلال بمفهوم الواجب و الممكن، و العلة الفاعلة، و الحركة، و الكمال المطلق، و التدبير، و قال آخرون، و منهم الفارابي و ابن سينا و الملا صدرا، قالوا: إن الأدلة على وجوده تعالى ترجع الى دليلين: الأول: النظر في نفس الوجود بما هو من دون اعتبار للكون و ما فيه من حركة و تغير، و صنع و نظام.. إن النظر في الوجود وحده يؤدي حتما و مباشرة الى الاعتراف بوجود اللّه، و الى هذا أشار الإمام (ع) في مناجاته: «يا من دل على ذاته بذاته». و قال ولده الإمام سيد الشهداء (ع): «متى غبت حتى تكون الآثار هي التي توصل اليك». و بهذا فسّر العارفون باللّه قوله تعالى: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ- 53 فصلت».

و يرجع هذا الدليل الى مفهوم الواجب و الممكن، و بيانه ان الفكرة لا تكون صحيحة إلا اذا استندت الى الأوليات و البديهيات مباشرة أو انتهت اليها بواسطة أو أكثر، و أول البديهيات ان النقيضين لا يجتمعان في وقت معا، فالشي ء الواحد لا يكون حقا و باطلا، و موجودا و معدوما في وقت واحد و من جهة واحدة.

و وجه الملازمة: لقد شاهدنا بالعيان أشياء تفتقر في وجودها الى غيرها، و لا تحمل في طبيعتها سبب وجودها، و اذن فلا بد من وجود علة أولى تحمل في طبيعتها السبب الموجب لوجودها، و لا تحتاج الى غيرها، و من أنكر هذه العلة التي لا علة لها فقد أنكر وجود الأشياء التي يراها بالعيان، و معنى هذا في واقعة انه آمن باجتماع النقيضين، و قال: ان الشي ء الواحد موجود و معدوم في آن واحد من حيث يريد أو لا يريد، و بكلام آخر انه في حال عدم وجود علة غير معلولة لشي ء ينتفي الوجود من الأساس بشتى صوره و أشكاله تماما كما لو نفينا وجود مخترع الكهرباء و السيارة.. فإن معناه انه لا كهرباء و لا سيارة، أو أنهما وجدا من غير قصد و فاعل، و هو خلاف الواقع.

و مرة ثانية نشير الى ان هذا الدليل يجب أن يفهم في نطاق الوجود بما هو وجود، و انه بنفسه يشهد بوجود اللّه بصرف النظر عن الخلق و الآثار و نظام الكون و جلاله.

الدليل الثاني على وجوده تعالى يرجع الى ضرورة العلة الفاعلة بأسلوب آخر، و هو الاستدلال بالخلق و الآثار على وجوده تعالى، فننتقل من المعلول الى العلة، من الفاعل الى الفعل على العكس من الدليل السابق الذي ينقلنا من العلة الى المعلول، و من الفاعل الى الفعل، قال ابن سينا: «ان اعتبرت عالم الخلق فأنت صاعد، و ان اعتبرت عالم الوجود المحض فأنت نازل» أي من العلة العليا الى المعلول الأدنى، أما الصعود فمن المعلول الأدنى الى العلة العليا، و يسمى هذا الدليل بالدليل الكوني. و قد أشار سبحانه الى هذا الدليل بقوله: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ- 53 فصلت». نرى أنقاض مدينة مندرسة فنقول: كانت آهلة بالأمم الماضية، و الأجيال الخالية.. و هكذا نستدل ببدائع الكون على وجود المبدع، و بنظامه على وجود المنظم، و إلا فمن الذي أوجد الكون و ما فيه من خصائص هل أوجد نفسه بنفسه، أو أوجدته الطبيعة الصماء، أو الصدفة و لما ذا لا نترك نحن أمورنا للصدفة ما دام لها هذا الكون العجيب و إذن فلا بد من وجود قوة عليا مغايرة لكل ما في الكون هي التي خلقت و نظمت.

و قد استدل الإمام لإثبات هذه القوة بأضعف المخلوقات، و هي الخفافيش، فقال: (و من لطائف خلقه، و عجائب صنعه إلخ).. للخفاش عين تبصر و ترى كغيره من الطيور و الحيوانات، و لكن عين الخفاش لا تؤدي وظيفتها إلا عند غياب الشمس، و إذا حاولنا البحث عن التعليل و الحكمة لهذا فلا نصل الى شي ء، لأن حكمته تعالى لا تعرف الحدود.. حتى الإمام يعترف صراحة بأن ذلك من غوامض حكمه، عز جلّ.. و لو قرأنا أو سمعنا ان طائرا لا يبصر إلا بعد ذهاب النهار- لقلنا اسطورة و خرافة لو لا الحس و العيان.. و ان دل هذا الفرق بين الخفاش و غيره على شي ء فإنه يدل على ان وراءه قوة باعدت بين المتقاربين، و قاربت بين المتباعدين و إلا فلا يسع العقل أن يفرق بين عين و عين: «وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ- 4 الرعد».

(و جعل لها أجنحة من لحمها إلخ).. كل الطيور تطير بجناحين من ريش إلا الخفاش فإنه يطير بجناحين من لحم مرن «كالكوتشوك» فما هو السر و لما ذا لا تكون الأجنحة كلها من نوع واحد لحما أو ريشا أو هما معا و هل القصد مجرد إظهار القدرة الدالة على وجوده تعالى و عظمته.. اللّه أعلم.. ربنا ما خلقت هذا باطلا (تطير و ولدها لاصق بها إلخ).. في كتاب الحيوان للجاحظ: «انها تحبل و تلد و تحيض و ترضع.. و يبلغ من ضن أنثى الخفافيش بولدها و من خوفها عليه انها تحمله تحت جناحها، و ربما قبضت عليه بفمها، و ربما أرضعته، و هي تطير». و في كتاب أضواء على الأرض و الفضاء: يوجد في القارة الجنوبية نوع من الطيور يسمى «البانجوين» تضع الأنثى بيضها في أشهر الشتاء حيث تتلبد الثلوج في الأرض، تضعه في جيب جلدي في رجلها، و تبقى الصغار فيه حتى تقوى و تشتد. و في خلقه تعالى عجائب لا تدركها العقول. (فسبحان الباري لكل شي ء على غير مثال خلا من غيره). أظهر لطائف صنعه، و عجائب حكمته من غير مثال سبق، كيف و هو الأول و الأزل خلق كل شي ء، و لم يكن مذكورا.

شرح منهاج البراعة خویی

و من لطايف صنعته و عجائب خلقته ما أرانا من غوامض الحكمة في هذه الخفافيش الّتي يقبضها الضّيآء الباسط لكلّ شي ء، و يبسطها الظّلام القابض لكلّ حىّ، و كيف عشيت أعينها عن أن تستمدّ من الشّمس المضيئة نورا تهتدى به في مذاهبها، و تتّصل بعلانية برهان الشّمس إلى معارفها، و ردعها بتلالؤ ضيائها عن المضىّ في سبحات إشراقها، و أكنّها في مكامنها عن الذّهاب في بلج ايتلاقها، فهى مسدلة الجفون بالنّهار على حذاقها، و جاعلة اللّيل سراجا تستدلّ به في التماس أرزاقها، فلا يردّ أبصارها إسداف ظلمته، و لا تمتنع من المضيّ فيه لغسق دجنّته، فإذا ألقت الشّمس قناعها، و بدت أوضاح نهارها، و دخل من إشراق نورها على الضّباب في و جارها، أطبقت الأجفان على مآقيها، و تبلّغت بما اكتسبته من المعاش في ظلم لياليها، فسبحان من جعل اللّيل لها نهارا و معاشا، و النّهار سكنا و قرارا، و جعل لها أجنحة من لحمها تغرج بها عند الحاجة إلى الطّيران كأنّها شظايا الآذان، غير ذوات ريش و لا قصب إلّا أنّك ترى مواضع العروق بيّنة أعلاما، و لها جناحان لمّا يرّقا فينشقّا، و لم يغلظا فيثقلا، تطير و ولدها لاصق بها، لاجى ء إليها، يقع إذا وقعت، و يرتفع إذا ارتفعت، لا يفارقها حتّى تشتدّ أركانه، و تحمله للنّهوض جناحه، و يعرف مذاهب عيشه، و مصالح نفسه، فسبحان البارى لكلّ شي ء على غير مثال خلا من غيره.

اللغة

(اللّطايف) جمع لطيفة و هى ما صغر و دقّ و (الغامض) خلاف الواضح و كلّ شي ء خفى مأخذه و (العشا) بالفتح و القصر سوء البصر بالنّهار أو باللّيل و النّهار أو العمى و (الاتّصال) إلى الشي ء الوصول إليه، و في بعض النّسخ متّصل بدل تتّصل و (السّبحات) بضمّتين جمع سبحة و هي النّور و قيل: سبحات الوجه محاسنه لأنّك إذا رأيت الوجه الحسن قلت: سبحان اللَّه.

و (البلج) مصدر بلج كتعب تعبا أى ظهر و وضح، و صبح أبلج بيّن البلج أى مشرق و مضي ء، و قيل: البلج جمع بلجة بالضمّ و هى أوّل ضوء الصّبح و (الايتلاق) اللّمعان يقال: ائتلق و تألّق إذا التمع و (سدل) الثّوب أسد له أرخاه و أرسله و (الجفن) بالفتح غطاء العين من أعلاها و أسفلها، و الجمع جفان و جفون و أجفن و (الحدقة) محرّكة سواد العين و يجمع على حداق كما في بعض النّسخ و على أحداق كما في البعض الآخر و (أسدف) اللّيل اسدافا أى أظلمت، و في بعض النسخ أسداف بفتح الهمزة جمع سدف كأسباب و سبب و هو الظّلمة و (الدّجنة) بضمّ الدّال و تشديد النّون و الدّجن و زان عتلّ الظّلمة و (الضّباب) بالكسر جمع الضبّ الدّابّة المعروفة و (و جارها) بالكسر جحرها الّذي تأوى إليه. و (ماقيها) بفتح الميم و سكون الهمزة و كسر القاف و سكون الياء كما في أكثر النّسخ لغة في المؤق بضمّ الميم و سكون الهمزة أى طرف عينها ممّا يلي الأنف و هو مجرى الدّمع من العين و قيل: مؤخّرهما و عن الأزهرى أجمع أهل اللّغة على أنّ المؤق و الماق بالضمّ و الفتح طرف العين الّذي يلي الأنف، و أنّ الّذي يلي الصّدغ يقال له: اللّحاظ و الماقي لغة فيه، و قال ابن القطاع ما في العين فعلى و قد غلط فيه جماعة من العلماء فقالوا: هو مفعل و ليس كذلك بل الياء في آخره للالحاق، و قال الجوهرى و ليس هو مفعل لأنّ الميم أصليّة و إنّما زيدت في آخره الياء للالحاق و لمّا كان فعلى بكسر اللام نادرا لا أخت لها الحق بمفعل، و لهذا جمع على ماقى على التّوهّم و في بعض النّسخ ماقيها على صيغة الجمع. و (المعاش) ما يعاش به و ما يعاش فيه و بمعنى العيش و هو الحياة، و في بعض النّسخ ليلها بدل لياليها و (الشّظايا) جمع الشّظية و هى القطعة من الشي ء و (الأعلام) جمع علم بالتحريك و هو طراز الثوب و رسم الشّي ء.

الاعراب

قوله: و من لطايف صنعته تقديمه على المسند إليه أعنى قوله: ما أرانا، للتّشويق إلى ذكر المسند إليه و هو من فنون البلاغة كما في قوله:

  • ثلاثة تشرق الدّنيا ببهجتهاشمس الضّحى و أبو إسحاق و القمر

و تتّصل في بعض النّسخ بالنصب عطفا على تستمدّ و في بعضها بالرّفع عطفا على تهتدى، و في بعضها و تصل بدله، و ردعها عطف على جملة أرانا، و من في قوله من اشراق نورها زايدة في الفاعل كما زيدت في المفعول في قوله: «ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ» و قوله: غير ذوات ريش، بالنّصب صفة لأجنحة، و قوله: أعلاما بدل من بيّنة أو عطف بيان، و كلمة لها غير موجودة في بعض النّسخ فيكون قوله: جناحان، خبر مبتدأ محذوف أى جناحاه جناحان، و لمّا في قوله: لمّا يرقا بمعنى لم الجازمة.

المعنى

و لمّا فرغ من التّحميد و التّمجيد شرع في المقصود فقال عليه السّلام (و من لطايف صنعته و عجايب خلقته) أى من جملة صنايعه الّتي هى ألطف و أدقّ و أحقّ أن يتعجّب منها (ما أرانا من غوامض الحكمة في هذه الخفافيش) حيث خالف بينها و بين جميع الحيوانات.

و أشار إلى جهة المخالفة بقوله (الّتي يقبضها الضّياء الباسط لكلّ شي ء، و يبسطها الظّلام القابض لكلّ حىّ) لا يخفى ما في هاتين القرينتين من بديع النظم و حسن التّطبيق، و التّقابل بين القبض و البسط في القرينة الاولى و البسط و القبض في الثانيّة ثمّ المقابلة بين مجموع القرينتين بالاعتبار الذي ذكرنا مضافا إلى تقابل الضياء للظّلام، ثمّ ردّ العجز إلى الصّدر، فقد تضمّن هذه الجملة على و جازتها وجوها من محاسن البديع مع عظم خطر معناها.

و الضمير في يقبضها و يبسطها إمّا عايد إلى الخفافيش بتقدير مضاف، أو على سبيل الاستخدام، و المراد انقباض أعينها في الضّوء، و ذلك لافراط التحلّل في الرّوح النّوري لحرّ النّهار، ثمّ يستدرك ذلك برد اللّيل فيعود الابصار، و قيل: الأظهر إنّه ليس لمجرّد الحرّ و إلّا لزم أن لا يعرضها الانقباض في الشّتاء إلّا إذا ظهرت الحرارة في الهواء، و في الصيّف أيضا في أوائل النّهار، بل ذلك لضعف في قوّتها الباصرة و نوع من التّضاد و التّنافر بينها و بين النّور كالعجز العارض لساير القوى المبصرة عن النظر إلى جرم الشّمس، و أمّا أنّ علة التنافر ما ذا ففيه خفاء و هو منشاء لتعجّب الّذي يشير إليه الكلام.

و إمّا عائد إليها نفسها فيكون المراد بانقباضها ما هو منشأ اختفائها نهارا و إن كان ذلك ناشيا من جهة الابصار.

(و كيف عشيت أعينها) أى عجزت و عميت (عن أن تستمدّ) و تستعين (من الشّمس المضيئة نورا تهتدى به في مذاهبها) أى طرق معاشها و مسالكها في سيرها و انتفاعها (و) عن أن (تتّصل بعلانية برهان الشّمس) أى دليلها الواضح (إلى معارفها) يعني ما تعرفه من طرق انتفاعها و وجوه تصرّفاتها (و ردعها) أى ردّها و منعها (بتلاءلؤ ضيائها عن المضىّ في سبحات إشراقها) أى جلاله و بهائه (و أكنّها) أى سترها و أخفاها (في مكامنها) و محال خفائها عن الذّهاب (في بلج ائتلاقها) و وضوح لمعانها.

(فهى مسدلة الجفون بالنّهار على حداقتها) لانقباضها و تأثّر حاسّتها، و قال البحراني: لأنّ تحلّل الرّوح الحامل للقوّة الباصرة سبب للنّوم أيضا فيكون ذلك الاسدال ضربا من النّوم (و جاعلة اللّيل سراجا تستدلّ به في التماس أرزاقها) أى في طلب الرّزق لها، و اسناد الجاعلة إليها من المجاز العقليّ (فلا يردّ ابصارها إسداف ظلمته) الاضافة للمبالغة و الضّمير عايد إلى اللّيل (و لا تمتنع من المضيّ) و الذّهاب (فيه لغسق دجنّته) الاضافة فيه أيضا للمبالغة (فاذا ألقت الشّمس قناعها) استعارة بالكناية تشبيها للشّمس بالمرأة ذات القناع، و اثبات القناع تخييل و ذكر الالقاء ترشيح، و المراد طلوع الشّمس و بروزها من حجاب الأرض و الآفاق (و بدت أوضاح نهارها) أى ظهر بياضه (و دخل من إشراق نورها على الضّباب في وجارها) و إنّما خصّها بالذّكر إذ من عادتها الخروج من و جارها عند طلوع الشّمس لمواجهة النّور على عكس الخفافيش (أطبقت الأجفان) جواب إذا (على مآقيها و تبلّغت) أى اكتفت و قنعت (بما اكتسبته من المعاش في ظلم لياليها) فتعيش به و تقنع عليه (فسبحان من جعل اللّيل لها نهارا و معاشا) تعيش فيها (و النّهار سكنا و قرارا) لتسكن و تقرّ فيه ثمّ أشار عليه السّلام إلى جهة ثانية لاختلافها لساير الحيوانات بقوله (و جعل لها أجنحة من لحمها تعرج بها عند الحاجة إلى الطيران كأنّها شظايا الآذان) لا يخفى ما في هذا التّشبيه من اللّطف و الغرابة (غير ذوات ريش و لا قصب) كما لأجنحة ساير الطيّور (إلّا أنّك ترى مواضع العروق بيّنة أعلاما) أى واضحة ظاهرة مثل طراز الثّوب (و لها جناحان لمّا يرقّا فينشقّا و لم يغلظا فيثقلا) يعني أنّ جناحيه لم يجعلا دقيقين بالغين في الرّقة و لا غليظين بالغين في الغلظ حذرا من الانشقاق و الثّقل المانع من الطيران.

ثمّ أشار عليه السّلام إلى جهة ثالثة للاختلاف بقوله: (تطير و ولدها لاصق بها لا جي ء إليها) أى لائذ و معتصم بها (يقع إذا وقعت و يرتفع إذا ارتفعت لا يفارقها) في حالتي الوقوع و الطيران (حتّى تشتدّ أركانه) و جوانبه الّتي يستند إليها و يقوم بها (و يحمله للنهوض جناحه) و يمكنه الطيران و التصرّف بنفسه (و يعرف مذاهب عيشه و مصالح نفسه) و لما افتتح كلامه بالتحميد ختمه بالتسبيح ليكمل حسن الافتتاح بحسن الاختتام و يتمّ براعة الفاتحة ببراعة الخاتمة فقال (فسبحان البارى ء) الخالق (لكلّ شي ء على غير مثال خلا) أى مضى و سبق (من غيره) يعني أنه لم يخلق الأشياء على حدّ و خالق سبقه بل ابتدعها على وفق الحكمة و مقتضى المصلحة

ظريفة في نوادر الخفاش

قال تعالى: «إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ» قال في التفسير: إنّه وضع من الطّين كهيئة الخفّاش و نفخ فيه فصار طائرا.

قال الشّارح في الأحاديث العاميّة قيل للخفّاش: لما ذا الاجناح لك قال: لأنّي تصوير مخلوق، قيل: فلما ذا لا تخرج نهارا قال: حياء من الطّيور، يعنون أنّ المسيح صوّره.

و في البحار في تفسير قوله: «وَ رَسُولًا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ» قال: المشهور بين الخاصّة و العامّة من المفسّرين أنّ الطّير كان هو الخفّاش قال أبو اللّيث في تفسيره: إنّ النّاس سألوا عيسى عليه السّلام على وجه التعنّت فقالوا له: اخلق لنا خفّاشا و اجعل فيه روحا إن كنت من الصادقين، فأخذ طينا و جعل خفاشا و نفخ فيه فاذا هو يطير بين السماء و الأرض، و كان تسوية الطين و النفخ من عيسى عليه السّلام، و الخلق من اللَّه تعالى و يقال: إنّما طلبوا منه خلق خفّاش لأنّه أعجب من ساير الخلق، و من عجائبه أنه دم و لحم، يطير بغير ريش، و يلد كما يلد الحيوان و لا يبيض كما يبيض ساير الطيور، و يكون له الضرع و يخرج اللّبن، و لا يبصر في ضوء النهار و لا في ظلمة اللّيل، و انما يرى في ساعتين بعد غروب الشمس ساعة و بعد طلوع الفجر ساعة قبل أن يسفر جدّا، و يضحك كما يضحك الانسان و تحيض كما تحيض المرأة، فلمّا رأوا ذلك منه ضحكوا و قالوا: هذا سحر مبين فذهبوا إلى جالينوس فأخبروه بذلك فقال: آمنوا به و قال الدّميرى في حيوة الحيوان: و الحقّ أنه صنفان و قال قوم: الخفّاش الصغير، و الوطواط الكبير، و هو لا يبصر في ضوء القمر و لا في ضوء النهار، و لما كان لا يبصر نهارا التمس الوقت الذي لا يكون فيه ظلمة و لا ضوء و هو قريب غروب الشمس لأنّه وقت هيجان البعوض، فانّ البعوض، يخرج ذلك الوقت يطلب قوته و هو دماء الحيوان و الخفاش يطلب الطعام فيقع طالب رزق على طالب رزق، و الخفّاش ليس هو من الطير في شي ء لأنّه ذو اذنين و أسنان و خصيتين، و يحيض، و يطهر، و يضحك كما يضحك الانسان، و يبول كما تبول ذوات الأربع، و يرضع ولده و لا ريش له.

قال بعض المفسّرين: لمّا كان الخفّاش هو الذي خلقه عيسى بن مريم باذن اللَّه كان مباينا لصنعه اللَّه و لهذا جميع الطّير تقهره و تبغضه فما كان منها يأكل اللّحم أكله و ما لا ياكل اللّحم قتله، فلذلك لا يطير إلّا ليلا.

و قيل: لم يخلق عيسى غيره، لأنّه أكمل الطّير خلقا و هو أبلغ في القدرة، لأنّ له ثديا و أسنانا و اذنا و قيل: إنّما طلبوا الخفّاش لأنّه من أعجب الطير، إذ هو لحم و دم، يطير بغير ريش، و هو شديد الطيران، سريع التّقلّب، يقتات بالبعوض و الذّباب و بعض الفواكه، و هو مع ذلك موصوف بطول العمر فيقال: إنّه أطول عمرا من النّسر و من حمار الوحش، و تلد انثاه ما بين ثلاثة أفراخ و سبعة، و كثيرا ما يفسد و هو طاير في الهواء، و ليس في الحيوان ما يحمل ولده غيره و القرد و الانسان، و يحمله تحت جناحه، و ربّما قبض عليه بفيه و هو من حنوه و اشفاقه عليه، و ربّما أرضعت الانثى ولدها و هى طائرة، و في طبعه أنّه متى أصابه ورق الدّلب حذر و لم يطر، و يوصف بالحمق، و من ذلك أنّه إذا قيل له: اطرق كرى، لصق بالأرض.

شرح لاهیجی

و من لطائف صنعته و عجائب حكمته ما ارانا من غوامض الحكمة فى هذه الخفافيش الّتى يقبضها الضّياء الباسط لكلّ شي ء و يبسطها الظّلام القابض لكلّ حىّ يعنى و از صنعتهاى لطيفه دقيقه او و حكمتهاى عجيبه غريبه او چيزيست كه نموده است بما از علوم و معارف مشكله در خلقت خفّاشها و شب پره هاى آن چنانى كه مى بندد چشمهاى آنها را روشنائى گشاينده مر ديده هر بيننده و مى گشايد ديده آنها را تاريكى بر هم گذارنده ديده هر حيوان يعنى روشنائى آفتاب كه گشاينده هر چشم و پهن كننده نور هر بصر است مى بندد چشم او را و مانع از ديدن اوست و تاريكى شب كه مى بندد ديده هر حيوان را از براى ديده و مانع است از ديدن مى گشايد ديده او را و پهن ميكند نور بصر او را و باعث مى گردد از براى ديدن او و حال آن كه نور نفس ظهور و سبب ظهور و ابصار است و ظلمت نفس خفا و مانع ظهور و ابصار است و در مادّه خفّاش از قدرت كامله يزدانى نور و ظلمت بر ضدّ مقتضاء خود اثر مى بخشند و اين از عجائب حكمتست و كيف عشيت اعينها عن ان تستمدّ من الشّمس المضيئة نورا تهتدى به فى مذاهبها و تصل بعلانية برهان الشّمس الى معارفها يعنى و چگونه كور گشت چشمهاى آنها از اين كه مدد خواهند از آفتاب روشن كننده نورى را كه پى ببرند بسبب آن در راههاى معاش خود و برسند بسبب ظهور روشنائى آفتاب بمنافع و مصالح خود و ردعها بتلألؤ ضيائها عن المضي ء فى سبحات اشراقها و اكنّها فى مكامنها عن الذّهاب فى بلج ايتلاقها يعنى و بازداشت انها را بسبب برق و روشنائى آفتاب از گذشتن در درخشندگى تابش آفتاب و پنهان گردانيد آنها را در چاههاى نهانى آنها در حالتى كه ممنوع باشند از رفتار در روشنائى ظاهر آفتاب فهى مسدلة الجفون بالنّهار على احداقها و جاعلة اللّيل سراجا تستدلّ به فى التماس ارزاقها فلا يردّ ابصارها اسداف ظلمته و لا تمتنع من المضىّ فيه لغسق دجنته يعنى پس انها فرو گذاشته شده اند پلكهاى چشم را در روز بر حدقهاى چشم خود يعنى روز كورند و گردانيده اند شب را چراغى كه راه ببرند بسبب او در طلب كردن روزيهاى خود پس منع نمى كند چشمهاى ايشان را شدّت تاريكى شب از ديدن و باز نمى ايستند از رفتار در شب از جهة شدّت تاريكى شب فاذا القت الشّمس قناعها و بدت اوضاح نهارها و دخل اشراق نورها على الضّباب فى وجارها اطبقت الاجفان على ماقيها و تبلّغت بما اكتسبته من المعاش فى ظلم لياليها يعنى پس هر آن زمانى كه انداخت آفتاب پرده شب را و ظاهر شد سفيده صبح روز و داخل شد تابش نور آفتاب بر سوسمارها در سوراخهاى انها برهم مى گذارند خفّاشها پلكها را بر اطراف چشم خود و اكتفا ميكنند بآن چيزى كه كسب كرده اند از معاش در تاريكيهاى شبهاى خود فسبحان من جعل اللّيل لها نهارا و معاشا و النّهار سكنا و قرارا و جعل لها اجنحة من لحمها تعرج بها عند الحاجة الى الطّيران كانّها شطاياء الاذان غير ذوات ريش و لا قصب الّا انّك ترى مواضع العروق بيّنة اعلاما لها جناحان لمّا يرقّا فينشقّا و لم يغلظا فيثقلا يعنى پس تسبيح ميكنم تسبيح كردنى كسى را كه گردانيد شب را از براى خفافيش روز و زمان معيشت و زندگانى و روز را وقت ارام و قرار ايشان و گردانيد از براى انها پرها از گوشت بدن آنها در حالتى كه بالا روند بسبب ان در وقت احتياج بسوى پرواز كردن گويا كه پرهاى ايشان پرهاى گوشند نيست صاحب پر و نه صاحب بى پنج پر و لكن تو مى بينى مكانهاى رگهاى ظاهره را نشانها از براى پرهاى انها از براى انها دو پرى باشد كه رقيق و تنگ نيستند تا پاره شوند بسهولت و غليظ و سطير نيستند تا سنگين باشند در پريدن تطير و ولدها لاصق بها لاجى ء اليها يقع اذا وقعت و يرتفع اذا ارتفعت لا يفارقها حتّى تشتدّ اركانه و يحمله للنّهوض جناحه و يعرف مذاهب عيشه و مصالح نفسه يعنى مى پرند و حال آن كه بچّه ايشان چسبيده است بايشان پناه برنده است بايشان واقع شود بچّه بزمين وقتى كه واقع شود مادر او بزمين و بلند شود بچّه در هوا وقتى كه بلند شود مادر او بهوا جدا نگردد از مادر خود تا وقتى كه بسته گردد اعضاء او و بردارد او را از براى پريدن پر او و بشناسند راههاى زندگانى خود را و منافع نفس خود را پس در انوقت جدا گردند از مادر خود فسبحان البارى ء لكلّ شي ء على غير مثالى خلا من غيره يعنى پس تسبيح و تنزيه ميكنم تسبيح كردنى خالق و آفريدگار هر چيزى را بر غير مانند و نمونه كه پيش گذشته باشد ان نمونه از غير او

شرح ابن ابی الحدید

وَ مِنْ لَطَائِفِ صَنَعْتِهِ وَ عَجَائِبِ خِلْقَتِهِ مَا أَرَانَا مِنْ غَوَامِضِ الْحِكْمَةِ فِي هَذِهِ الْخَفَافِيشِ الَّتِي يَقْبِضُهَا الضِّيَاءُ الْبَاسِطُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَ يَبْسُطُهَا الظَّلَامُ الْقَابِضُ لِكُلِّ حَيٍّ وَ كَيْفَ عَشِيَتْ أَعْيُنُهَا عَنْ أَنْ تَسْتَمِدَّ مِنَ الشَّمْسِ الْمُضِيئَةِ نُوراً تَهْتَدِي بِهِ فِي مَذَاهِبِهَا وَ تَتَّصِلُ بِعَلَانِيَةِ بُرْهَانِ الشَّمْسِ إِلَى مَعَارِفِهَا وَ رَدَعَهَا بِتَلَأْلُؤِ ضِيَائِهَا عَنِ الْمُضِيِّ فِي سُبُحَاتِ إِشْرَاقِهَا وَ أَكَنَّهَا فِي مَكَامِنِهَا عَنِ الذَّهَابِ فِي بُلَجِ ائْتِلَاقِهَا وَ هِيَ مُسْدَلَةُ الْجُفُونِ بِالنَّهَارِ عَلَى حِدَاقِهَا وَ جَاعِلَةُ اللَّيْلِ سِرَاجاً تَسْتَدِلُّ بِهِ فِي الْتِمَاسِ أَرْزَاقِهَا فَلَا يَرُدُّ أَبْصَارَهَا إِسْدَافُ ظُلْمَتِهِ وَ لَا تَمْتَنِعُ مِنَ الْمُضِيِّ فِيهِ لِغَسَقِ دُجُنَّتِهِ فَإِذَا أَلْقَتِ الشَّمْسُ قِنَاعَهَا وَ بَدَتْ أَوْضَاحُ نَهَارِهَا وَ دَخَلَ مِنْ إِشْرَاقِ نُورِهَا عَلَى الضِّبَابِ فِي وِجَارِهَا أَطْبَقَتِ الْأَجْفَانَ عَلَى مَآقِيهَا وَ تَبَلَّغَتْ بِمَا اكْتَسَبَتْهُ مِنَ الْمَعَاشِ فِي ظُلَمِ لَيَالِيهَا فَسُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ اللَّيْلَ لَهَا نَهَاراً وَ مَعَاشاً وَ النَّهَارَ سَكَناً وَ قَرَاراً وَ جَعَلَ لَهَا أَجْنِحَةً مِنْ لَحْمِهَا تَعْرُجُ بِهَا عِنْدَ الْحَاجَةِ إِلَى الطَّيَرَانِ كَأَنَّهَا شَظَايَا الآْذَانِ غَيْرَ ذَوَاتِ رِيشٍ وَ لَا قَصَبٍ إِلَّا أَنَّكَ تَرَى مَوَاضِعَ الْعُرُوقِ بَيِّنَةً أَعْلَاماً لَهَا جَنَاحَانِ لَمَّا يَرِقَّا فَيَنْشَقَّا وَ لَمْ يَغْلُظَا فَيَثْقُلَا تَطِيرُ وَ وَلَدُهَا لَاصِقٌ بِهَا لَاجِئٌ إِلَيْهَا يَقَعُ إِذَا وَقَعَتْ وَ يَرْتَفِعُ إِذَا ارْتَفَعَتْ لَا يُفَارِقُهَا حَتَّى تَشْتَدَّ أَرْكَانُهُ وَ يَحْمِلَهُ لِلنُّهُوضِ جَنَاحُهُ وَ يَعْرِفَ مَذَاهِبَ عَيْشِهِ وَ مَصَالِحَ نَفْسِهِ فَسُبْحَانَ الْبَارِئِ لِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ

فصل في ذكر بعض غرائب الطيور و ما فيها من عجائب

و اعلم أنه ع قد أتى بالعلة الطبيعية في عدم إبصارها نهارا و هو انفعال حاسة بصرها عن الضوء الشديد و قد يعرض مثل ذلك لبعض الناس و هو المرض المسمى روز كور أي أعمى النهار و يكون ذلك عن إفراط التحلل في الروح النوري فإذا لقي حر النهار أصابه قمر ثم يستدرك ذلك برد الليل فيزول فيعود الإبصار و أما طيرانها من غير ريش فإنه ليس بذلك الطيران الشديد و إنما هو نهوض و خفة أفادها الله تعالى إياه بواسطة الطبيعة و التصاق الولد بها لأنها تضمه إليها بالطبع و ينضم إليها كذلك و تستعين على ضمه برجليها و بقصر المسافة و جملة الأمر أنه تعجب من عجيب و في الأحاديث العامية قيل للخفاش لما ذا لا جناح لك قال لأني تصوير مخلوق قيل فلما ذا لا تخرج نهارا قال حياء من الطيور يعنون أن المسيح ع صوره و أن إليه الإشارة بقوله تعالى وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي و في الطير عجائب و غرائب لا تهتدي العقول إليها و يقال إن ضربين من الحيوان أصمان لا يسمعان و هما النعام و الأفاعي و تقول العرب إن الظليم يسمع بعينه و أنفه لا يحتاج معهما إلى حاسة أخرى و الكراكي يجمعها أمير لها كيعسوب النحل و لا يجمعها إلا أزواجا و العصافير آلفة للناس آنسة بهم لا تسكن دارا حتى يسكنها إنسان و متى سكنتها لم تقم فيها إذا خرج الإنسان منها فبفراقه تفارق و بسكناه تسكن و يذكر أهل البصرة أنه إذا كان زمن الخروج إلى البساتين لم يبق في البصرة عصفور إلا خرج إليها إلا ما أقام على بيضه و فراخه و قد يدرب العصفور فيستجيب من المكان البعيد و يرجع

و قال شيخنا أبو عثمان بلغني أنه درب فيرجع من ميل و ليس في الأرض رأس أشبه برأس الحية من رأس العصفور و ليس في الحيوان الذي يعايش الناس أقصر عمرا منه قيل لأجل السفاد الذي يستكثر منه و يتميز الذكر من الأنثى في العصافير تميز الديك من الدجاجة لأن له لحية و لا شي ء أحنى على ولده منه و إذا عرض له شي ء صاح فأقبلت إليه العصافير يساعدنه و ليس لشي ء في مثل جسم العصفور من شدة وطئه إذا مشى أو على السطح ما للعصفور فإنك إذا كنت تحت السطح و وقع حسبت وقعته وقعة حجر و ذكور العصافير لا تعيش إلا سنة و كثيرا ما تجلب الحيات إلى المنازل لأن الحيات تتبعها حرصا على ابتلاع بيضها و فراخها و يقال إن الدجاجة إذا باضت بيضتين في يوم واحد و تكرر ذلك ماتت و إذا هرمت الدجاجة لم يكن لأواخر ما تبيضه صفرة و إذا لم يكن للبيضة مح لم يخلق فيها فروج لأن غذاءه المح ما دام في البيضة و قد يكون للبيضة محان فتنفقص عن فروجين يخلقان من البياض و يغتذيان بالمحين لأن الفراريج تخلق من البياض و تغتذي بالصفرة و كل ديك فإنه يلتقط الحبة فيحذف بها إلى الدجاجة سماحا و إيثارا و لهذا قالوا أسمح من لاقطة يعنون الديكة إلا ديكة مرو بخراسان فإنها تطرد دجاجها عن الحب و تنزعه من أفواهها فتبتلعه و الحمامة بلهاء و في أمثالهم أحمق من حمامة و هي مع حمقها مهتدية إلى مصالح نفسها و فراخها قال ابن الأعرابي قلت لشيخ من العرب من علمك هذا قال علمني الذي علم الحمامة على بلهها تقليب بيضها كي تعطي الوجهين جميعا نصيبهما من الحضن و الهداية في الحمام لا تكون إلا في الخضر و السمر فأما الأسود الشديد السواد فهو كالزنجي القليل المعرفة و الأبيض ضعيف القوة و إذا خرج الجوزل عن بيضته علم أبواه أن حلقه لا يتسع للغذاء فلا يكون لهما هم إلا أن ينفخا في حلقه الريح لتتسع حوصلته بعد التحامها ثم يعلمن أنه لا يحتمل في أول اغتذائه أن يزق بالطعم فيزقانه باللعاب المختلط بقواهما و قوى الطعم ثم يعلمان أن حوصلته تحتاج إلى دباغ فيأكلان من شورج أصول الحيطان و هو شي ء من الملح الخالص و التراب فيزقانه به فإذا علما أنه قد اندبغ زقاه بالحب الذي قد غب في حواصلهما ثم بالذي هو أطرى فأطرى حتى يتعود فإذا علما أنه قد أطاق اللقط منعاه بعض المنع ليحتاج و يتشوف فتطلبه نفسه و يحرص عليه فإذا فطماه و بلغا منتهى حاجته إليهما نزع الله تلك الرحمة منهما و أقبل بهما على طلب نسل آخر و يقال إن حية أكلت بيض مكاء فجعل المكاء يشرشر على رأسها و يدنو منها حتى دلعت الحية لسانها و فتحت فاها تريده و تهم به فألقى فيها حسكة فأخذت بحلقها حتى ماتت و من دعاء الصالحين يا رزاق النعاب في عشه و ذلك أن الغراب إذا فقص عن فراخه فقص عنها بيض الألوان فينفر عنها و لا يزقها فتنفتح أفواهها فيأتيها ذباب يتساقط في أفواهها فيكون غذاءها إلى أن تسود فينقطع الذباب عنها و يعود الغراب إليها فيأنس بها و يغذيها و الحبارى تدبق جناح الصقر بذرقها ثم يجتمع عليه الحباريات فينتفن ريشه طاقة طاقة حتى يموت و لذلك يحاول الحبارى العلو عليه و يحاول هو العلو عليها و لا يتجاسر أن يدنو منها متسفلا عنها و يقال إن الحبارى تموت كمدا إذا انحسر عنها ريشها و رأت صويحباتها تطير و كل الطير يتسافد بالأستاه إلا الحجل فإن الحجلة تكون في سفالة الريح و اليعقوب في علاوتها فتلقح منه كما تلقح النخلة من الفحال بالريح و الحبارى شديد الحمق يقال إنها أحمق الطير و هي أشد حياطة لبيضها و فراخها و العقعق مع كونه أخبث الطير و أصدقها خبثا و أشدها حذرا ليس في الأرض طائر أشد تضييعا لبيضه و فراخه منه و من الطير ما يؤثر التفرد كالعقاب و منه ما يتعايش زوجا كالقطا و الظليم يبتلع الحديد المحمى ثم يميعه في قانصته حتى يحيله كالماء الجاري و في ذلك أعجوبتان التغذي بما لا يغذى به و استمراؤه و هضمه شيئا لو طبخ بالنار أبدا لما انحل و كما سخر الحديد لجوف الظليم فأحاله سخر الصخر الأصم لأذناب الجراد إذا أراد أن يلقي بيضه غرس ذنبه في أشد الأرض صلابة فانصدع له و ذلك من فعل الطبيعة بتسخير الصانع القديم سبحانه كما أن عود الحلفاء الرخو الدقيق المنبت يلقى في نباته الآجر و الخزف الغليظ فيثقبه و قد رأيت في مسناة سور بغداد في حجر صلد نبعة نبات قد شقت و خرجت من موضع لو حاول جماعة أن يضربوه بالبيارم الشديدة مدة طويلة لم يؤثر فيه أثرا و قد قيل إن إبرة العقرب أنفذ في الطنجير و الطست و في الظليم شبه من البعير من جهة المنسم و الوظيف و العنق و الخزامة التي في أنفه و شبه من الطائر من جهة الريش و الجناحين و الذنب و المنقار ثم إن ما فيه من شبه الطير جذبه إلى البيض و ما فيه من شبه البعير لم يجذبه إلى الولادة و يقال إن النعامة مع عظم عظامها و شدة عدوها لا مخ فيها و أشد ما يكون عدوها أن تستقبل الريح فكلما كان أشد لعصوفها كان أشد لحضرها تضع عنقها على ظهرها ثم تخرق الريح و من أعاجيبها أن الصيف إذا دخل و ابتدأ البسر في الحمرة ابتدأ لون وظيفها في الحمرة فلا يزالان يزدادان حمرة إلى أن تنتهي حمرة البسر و لذلك قيل للظليم خاضب و من العجب أنها لا تأنس بالطير و لا بالإبل مع مشاكلتها للنوعين و لا يكاد يرى بيضها مبددا البتة بل تصفه طولا صفا مستويا على غاية الاستواء حتى لو مددت عليه خيط المسطر لما وجدت لبعضه خروجا عن البعض ثم تعطي لكل واحدة نصيبها من الحضن و الذئب لا يعرض لبيض النعام ما دام الأبوان حاضرين فإنهما متى نقفاه ركبه الذكر فطحره و أدركته الأنثى فركضته ثم أسلمته إلى الذكر و ركبته عوضه فلا يزالان يفعلان به ذلك حتى يقتلاه أو يعجزهما هربا و النعام قد يتخذ في الدور و ضرره شديد لأن النعامة ربما رأت في أذن الجارية قرطا فيه حجر أو حبة لؤلؤ فخطفته و أكلته و خرمت الأذن أو رأت ذلك في لبتها فضربت بمنقارها اللبة فخرقتها

شرح نهج البلاغه منظوم

و من لّطائف صنعته، و عجائب حكمته، ما أرانا من غوامض الحكمة فى هذه الخفافيش الّتى يقبضها الضّياء الباسط لكلّ شي ء، وّ يبسطها الظّلام القابض لكلّ حىّ، وّ كيف غشيت أعينها عن أن تستمدّ من الشّمس المضيئة نورا تهتدى به فى مذاهبها، و تصل بعلانية برهان الشّمس الى معارفها، و ردعها بتلألؤ ضيائها عن المضىّ فى سبحات إشراقها، و أكنّها فى مكامنها عن الذّهاب فى بلج ائتلاقها، فهى مسدلة الجفون بالنّهار على أحداقها، و جاعلة اللّيل سراجا تستدلّ به فى التماس أرزاقها، فلا يردّ أبصارها إسداف ظلمته، و لا تمتنع من المضىّ فيه لغسق دجنته، فإذا ألقت الشّمس قناعها، و بدت أوضاح نهارها، و دخل من إشراق نورها على الضّباب فى وجارها، أطبقت الأجفان على مأقيها، و تبلّغت بما اكتسبته من المعاش فى ظلم لياليها، فسبحان من جعل اللّيل لها نهارا وّ معاشا، وّ النّهار سكنا وّ قرارا، وّ جعل لها أجنحة مّن لحمها تعرج بها عند الحاجة إلى الطّيران كأنّها شظايا الأذان غير ذوات ريش وّ لا قصب، إلّا أنّك ترى مواضع العروق بيّنة أعلاما، لّها جناحان لم يرقّا فينشقّا، و لم يغلظا فيثقلا، تطير و ولدها لاصق بها، لاجئ إليها، يقع إذا وقعت و يرتفع إذا ارتفعت، لا يفارقها حتّى تشتدّ أركانه، و يحمله للنّهوض جناحه، و يعرف مذاهب عيشه و مصالح نفسه، فسبحان البارى ء لكلّ شي ء على غير مثال خلا من غيره.

ترجمه

از جمله صنعتهاى باريك و دقيق، و كارهاى شگفت انگيزش كه از شگفتيهاى آفرينش بما نشان داده است (همانا خلقت عجيب) اين شب پره ها است (كه بين آنها با ساير حيوانات پرنده ديگر شباهتى موجود نيست زيرا كه) روشنى روز كه باعث روشنى چشم همه چيزها است ديده آنها را مى بندد، و تاريكى شب كه ديده هر زنده را مى بندد چشم آنها را باز مى نمايد (يكى بدقت در كار آنها انديشه كن و بنگر كه) چگونه چشمهاشان تاريك و نابينا است، از اين كه از خورشيد درخشان در راه هائى كه مى روند روشنى طلبند، و هنگام پرتو افكندن شمس (نمى توانند خود را به آن چه مى خواهند برسانند، و چگونه خداوند با درخش نور خورشيد آنها را از جاهائى كه خورشيد به آنها مى تابد باز داشته است، و در جاهاى خودشان از رفتن بمراكزى كه انوار خورشيد درخشنده است پنهان نموده، پس آنها در روز پلكهاى چشمشان را بر حدقه ها گذاشتند، و شب را چراغ قرار دادند كه به سبب آن براى طلب روزيها راه مى جويند، و شدّت تاريكى شب مانع ديدارشان نمى شود، و آنها در آن شدّت تاريكى شب از رفتار باز نمى ايستند، همين كه خورشيد پرده از رخ بر افكند (و جهان را بنور جمال خويش منوّر كرد) و روشنيهاى روز پيدا شد، و درخشندگى انوارش (همه جا را حتّى) سوراخهاى سوسمارها را روشن كرد، آن شبپّرها پلكها را بر اطراف چشمهاشان نهاده، و بهر چه در تاريكيهاى شب گرد آورده اند قناعت ميكنند، پس منزّه است خداوندى كه براى شبپره ها شب را بجاى روز وسيله روزى و روز را (بجاى شب) وسيله استراحت آنها قرار داد، و از براى آنها از گوشتهاشان بالهائى قرار داد، تا هر وقت كه نيازمند بپريدن شدند، با آن بالهاى گوشتن بپرند، تو گوئى بالهاشان همچون پرّه هاى گوش (انسان) است، كه بى پر و استخوان است، لكن (بدقّت نظر كن) جايگاههاى رگها را آشكارا خواهى ديد (كه بجاى نى استخوانيكه در بال پرندگان ديگر است در بال آنها رگها است) و هر يكشان داراى دو بال اند كه آنها نه نازك اند تا (وقت پريدن) پاره شوند، و نه ستبرد سنگين اند (تا آنها را از پرواز باز دارند) مى پرند در حالى كه بچّه شان چسبيده و پناهنده به آنها است (آن بچّه) هر وقت مادرش نشست مى نشيند، و هر گاه او پريد مى پرد، از او جدا نمى شود، تا وقتى كه عضلاتش نيرومند شده، و بالهايش توانائى پريدن را پيدا كند، و راههاى زندگانى و سود و زيان خويش را بشناسد، پس منزّه است آفريننده همه اشياء كه آفرينش او بدون مثال و نقشه ايست كه از غير او آفريده شده باشد (او است كه اشياء را بقدرت كامله خويش ايجاد فرموده است و بس).

نظم

  • يكى از جمله مصنوع لطيفششگفت انگيز مخلوق شريفش
  • كه از راز شگفتى سر گشاده نشان بر ما ز حكمتهاش داده
  • بود اين خلقت مرموز خفّاشكه اكنون راز آنان مى شود فاش
  • ز خاور شمس چون رخ مى نمايدز نورش ديده هر چيزى گشايد
  • شود ز آن ديده شبپركان تاربود اين نور بر خفّاشها نار
  • بعكس آن ز شب ظلمات مبهم كز آن سر زندگان را ديده بر هم
  • از آنان مى نمايد ديده روشندرونشان مى شود خرّم چو گلشن
  • نظر بنما يكى در چشم شب كوركه چون تار است و نابينا است از نور
  • نيارد كردن از خور استضاءتچو از ظلمت ز نور اندر برائت
  • بروز از روزى او را دست كوتاه برزقش نيست اندر روشنى راه
  • ز نور شمس شان دلها است خستهبروهاشان دراز هر راه بسته
  • چو تابد نور خورشيد درخشان شوند از بيم جان در لانه پنهان
  • دو پلك ديده را بر هم گذارندكه بر نظّاره كردن ره ندارند
  • بگاه روشنى در روز كورندبشب بينا بسان ما ز نوراند
  • چراغ و شمعشان تاريكى شببسود و رزق در شب جسته مطلب
  • سوى روزى به شبها در مسيراندكه نابينا بروز و شب بصيراند
  • بود هر قدر تاريكى فزونترشود شبپّره گان را ديده انور
  • ولى خورشيد چون از روى تابان نقاب افكند و روز آمد نمايان
  • درون لانه (ضبّ و) (سوسك) (و مار) ز نور شمس آمد بهره بردار
  • كشند آن پلكها بر روى ديده كه سخت از نورشان دلها رميده
  • بهر چه شب بچنگ آورده دانهكنندى اكتفا در آشيانه
  • منزّه پس خداوند و مبرّا است كه خفّاشان خلاف مرغ ها خواست
  • كه از انوار خور روزاند در تبوسيله زندگانى كردشان شب
  • پى پروازشان بالى فراهم ز گوشت جسمشان فرمود و محكم
  • دو پرشان چون دو نرمه گوش انسانبود نرم و بدون بند و ستخوان
  • كه با آنها به شب دارند پروازبحاجتهاى خويش آيند انباز
  • يكى اندر رگ پرشان نظر كننظر از فكر در آن بال و پر كن
  • كه آن پرها نه سستند و نه سنگين ز روى قاعده هست و به آئين
  • نگردد موقع پرواز پارهنه مانع از پريدنشان هماره
  • به آنان بچّه شان چسبيده باشندبطيران يا كه خوش خسبيده باشند
  • چو مادرشان نشيند مى نشينندچو ميپرّد پريدن مى گزينند
  • جدا هرگز نگردندى ز مادرجز آن دم كه قويشان مى شود پر
  • زيان و سود خود را مى شناسندبياران يار و از دشمن هراسند
  • منزّه ذات پاك حق تعالى است كه دون نقشه اين سان نقشه آراست
  • ز ديگر صانعيش اندازه در دستنبود اين نقش بى پرگار در بست
  • بهستى هستى او از مرحمت دادخلايق را ز حكمت كرد ايجاد

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 : وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 موضوع "وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)" را بیان می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS