خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1 : خدا شناسى

موضوع خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1

1 خدا شناسى

متن خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1

الخالق جل و علا

الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لَا لِأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلَا أَجَلٍ خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا لَا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ الْحَرَكَاتِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ لَا يُقَالُ لَهُ مَتَى وَ لَا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ بِحَتَّى الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ مِمَّ وَ الْبَاطِنُ لَا يُقَالُ فِيمَ لَا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى وَ لَا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ وَ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَ لَا كُرُورُ لَفْظَةٍ وَ لَا ازْدِلَافُ رَبْوَةٍ وَ لَا انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْكُرُورِ وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةِ وَ كُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ الْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ وَ تَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ وَ تَمَكُّنِ الْأَمَاكِنِ فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ

ترجمه مرحوم فیض

قسمت أول خطبه

سپاس خداوندى را سزا است كه آفريننده بندگان و گستراننده زمين و روان كننده آب فراوان در زمينهاى پست و روياننده گياهها در زمينهاى بلند است، اوّل بودن او را ابتداء و هميشگيش را انتهاء و بسر رسيدن نيست (زيرا ابتداء و انتهاء شايسته ممكن است، نه واجب الوجود كه عدم و نيستى بر او محال است، چون آنچه مسبوق بعدم و نيستى باشد محدث و پيدا شده است، و محدث واجب الوجود نيست، لذا مى فرمايد:) او است اوّل كه هميشه بوده و پاينده كه انتهاء ندارد (بجهت عظمت و بزرگوارى سزاوار پرستش بوده) پيشانيها براى او بخاك رسيده و سجده كرده و لبها بتوحيد و يگانگيش هم آواز است، حدود اشياء را هنگام آفريدن هر يك تعيين فرمود تا خود از شبيه و مانند بودن بآنها امتياز داشته باشد (پس محدود بودن اشياء دليل بر اين است كه او را مانندى نيست) انديشه ها او را با حدود و حركات و اعضاء و ابزارها (قواى ظاهرىّ و باطنيّه) نمى تواند تعيين نمايد (زيرا او را حدّ و حركت و عضو و ابزار كه از لوازم ممكن است نمى باشد) براى او گفته نمى شود: در چه زمانى بوده و تعيين نمى گردد تا چه زمانى خواهد بود (زيرا او ازلى و آفريننده زمان است، پس زمان بر او احاطه ندارد، و ابدى است كه او را انتهائى نيست، و گر نه محدود بحدّ مى شد و واجب نبود، و در برابر عقل) هويدا است كه نمى توان گفت از چه آشكار شده، و (از ديده ها) مخفى است كه گفته نمى شود: در چه چيز پنهان گرديده (زيرا او علّت همه علّتها و از مكان و محلّ مبرّى مى باشد) جسمى نيست كه از دور جلوه گرى كرده بعد از بين برود، و زير پرده نيست تا چيزى بر او احاطه داشته باشد، نزديك بودن او به اشياء به چسبيدن نيست و دورى او از آنها به جدائى نمى باشد (زيرا قرب و بعد از لوازم امكان است و او ممكن نيست، پس معنى قرب و نزديك بودن او اينست كه به همه اشياء احاطه دارد و همه چيز باو قائم است، و معنى بعد و درويش اينست كه بكنه ذات او پى برده نمى شود) و باو پنهان نيست از بندگانش نگاه كردن زير چشمى و نه تكرار و چند بار گفتن سخنى و نه نزديك شدن به تپّه خاكى و نه برداشتن گامى در شب تيره و نه در شب تاريك آرمنده كه ماه روشنى دهنده بر آن سايه مى اندازد (تاريكى آنرا برطرف مى نمايد) و خورشيد داراى روشنائى در پى آن مى آيد، در غروب و طلوع (چون ماه پنهان شود خورشيد طلوع كند، و چون خورشيد غروب كند ماه هويدا گردد) و در گردش ايّام روزگارها از آمدن شب و رفتن روز (خلاصه شب و روز و آشكار و نهان و تغيير و تبديل روزگار نسبت بعلم و دانائى او به جزئىّ و كلّى اشياء مساوى است و چيزى از او پوشيده نمى باشد) پيش از هر انتهاء و مدّت و هر شمردن و شمارى بوده است (زيرا او كه آفريننده همه اشياء است بايستى پيش از آفريده شده باشد) بلند و منزّه است از اينكه تعيين كنندگان حدود اندازه ها و نهايت اطراف و جوانب و تهيئه جاها و قرار گرفتن در مكانها را باو نسبت دهند (زيرا اندازه و نهايت داشتن و كسب مكان و قرار گرفتن در آن از لوازم جسم و امكان است، لذا مى فرمايد:) حدّ و نهايت مخلوق و آفريده شده او را شايسته است و بغير او (ممكنات) نسبت داده ميشود

ترجمه مرحوم شهیدی

سپاس خدايى راست كه آفريننده بندگان است. و گستراننده زمين. و روان كننده آب در زمينهاى پست، و روياننده گياه در بلنديها و دشتهاى فرازين. اوّل او را آغازى نيست، و بقاى او سپرى ناشدنى است. او اوّل است هميشه و جاودان، و پايدار است بى مدّت و زمان. پيشانيها براى او به خاك سوده است، و لبها يگانگى او را ورد خود نموده. هنگام آفرينش هر چيز، حدّى براى آن معيّن داشت تا خود بيحد نمايد، و همانندى برايش نتوان انگاشت. گمانها او را سنجيدن نتواند، به حدّها و حركتها و اندامها و آلتها- و گمان جز بدين وسيلتها چيزى را نداند- . نگويند او كى بود، و نه تا كى خواهد دوام نمود. پيداست و نگويند از چه عيان است. نهان است و نگويند در چه پنهان است كالبد نيست تا او را نهايتى بود. در پرده نيست تا فرا گرفته شود. به همه چيز نزديك است نه بدانها چسبيده، و از آنها دور است نه جدا و بريده، بر او پوشيده نيست خيره نگريستن بندگان، و نه بازگشتن لفظى بر زبان ايشان، و نه نزديك شدنشان به پشته اى و افتادن نگاهشان بر آن، و نه فراخ نهادن گامى در شبى سيه فام، و نه در شامگاهى بى حركت و آرام كه ماه رخشان در آن برآيد- و تاريكى اش را بزدايد- ، و سرزدن آفتاب رخشان از پس آن، با نهان گرديدن و برآمدن در آسمان، و دگرگونى زمانها و روزگاران. از شب روى آرنده، و روز رويگردان. پيش از هر نهايت و مدّت است- كه در نظر آرند- و مقدّم است بر هر چه در ضبط گيرند و شمارند. برتر از حدّى است كه پديد كنندگان حدّ براى او انگارند، و اندازه ها و قطرها كه براى او پندارند، و جايگاهها كه در آن استوارش شمارند، چه حدّ و اندازه، آفريده او را شايسته است و به غير او منسوب و جز او را بايسته است.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب شريفه آن حضرتست در حمد و ثناى خداوند ذو الجلال و وصف او با صفات عز و كمال مى فرمايد: حمد و ستايش معبود بحقّى را سزاست كه خالق بندگانست و گستراننده زمين، و روان كننده زمينهاى نشيب است بباران، و فراخ سالى دهنده زمينهاى بلند است برويانيدن گياهان، نيست أوّليت او را ابتدائى، و نه ازليّت او را نهايت و انتهائى، او است أوّل بى زوال، و باقى بى غايت، افتادند از براى سجده او پيشانيهاى مكلّفان، و بتوحيد او مشغول شد لبهاى پيران و جوانان، حدّ معيّني قرار داد همه أشياء را هنگام آفريدن آنها بجهة ابداء مباينة و جدائى خود از مشابهت آنها، تقدير و تشخيص نمى تواند بكند او را و همها بنهايتها و حركتها، و نه بعضوها و آلتها، گفته نمى شود كه او از كيست بجهة تنزّه او از احاطه زمان، و زده نمى شود از براى او مدّتي بكلمه حتّى كه افاده انقضاء و انتها مى نمايد، ظاهر است گفته نمى شود از چه ظاهر شد بجهت اين كه منزّهست از مادّه و امكان، و پنهانست گفته نمى شود كه در چه پنهانست بجهة اين كه مبرّ است از مكان، نه جثّه و جسمى است كه فانى و منقضى بشود، و نه مستور است و محجوب كه چيزى بر او احاطه نمايد نزديك نيست بأشياء بچسبيدن، و دور نيست از آنها بجدا شدن، پنهان نمى ماند بر او از بندگان مدّ بصرى، و نه مكرّر كردن لفظى و خبرى، و نه بلند شدن ايشان به پشته كوهى، و نه گستردن گامى در شب تاريك، و نه در ظلمت برقرار كه بر مى گردد بان ظلمت و تاريكى ماه نور بخش و در عقب ماه مى آيد آفتاب صاحب نور در غروب و رجوع، و در برگدانيدن آن زمانها و روزگارها كه عبارتست از اقبال كردن شب اقبال كننده، و از ادبار نمودن روز ادبار نماينده، موجود است پروردگار عالم پيش از هر نهايتى و مدّتى، و قبل از هر شمردني و تعدادى، منزّهست از آنچه كه بخش مى كنند باو تحديد كنندگان او از صفتهاى مقدارها، و از جوانب قطرها و از كسب نمودن مسكنها، و تمكّن يافتن وطنها، پس حدّ و نهايت مر خلق او را زده شده و بسوى غير او نسبت داده شده

شرح ابن میثم

القسم الأول

الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لَا لِأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلَا أَجَلٍ خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا لَا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ الْحَرَكَاتِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ لَا يُقَالُ لَهُ مَتَى وَ لَا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ بِحَتَّى الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ مِمَّ وَ الْبَاطِنُ لَا يُقَالُ فِيمَ لَا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى وَ لَا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ وَ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَ لَا كُرُورُ لَفْظَةٍ وَ لَا ازْدِلَافُ رَبْوَةٍ وَ لَا انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْكُرُورِ وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةِ وَ كُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ الْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ وَ تَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ وَ تَمَكُّنِ الْأَمَاكِنِ فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ

اللغة

أقول: الساطح: الباسط. و المهاد: الأرض، و الوهاد: جمع و هدة و هي المكان المطمئنّ. و النجاد: جمع نجد، و هو المكان المرتفع. و ازدلاف الربوة: تقدّمها. و الساجى: الساكن. و تفيّؤ القمر: ذهابه و مجيئه حالتي أخذه في التبدّر و أخذه في النقصان إلى المحاق. و مجد مؤثّل و بيت مؤثّل: أصيل قديم.

و قد اشتملت الخطبة من علم التوحيد على مباحث قدّم الحمد للّه تعالى باعتباراتها:

الأوّل: قوله: خالق العباد. إلى قوله: النجاد.

إشارة إلى كونه مبدءا لجميع الموجودات، و بيانه: أنّ لفظ العباد مشتمل على من في السماوات و من في الأرض لقوله تعالى «إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً»«» و تدخل في ذلك الأجسام الفلكيّة لكونها أجساما للملائكة، و سطح المهاد إشارة إلى خلق الأرض و جعلها مهادا لما خلق من الحيوان، و مسيل الوهاد و مخصب النجاد إشارة إلى إيجاده لسائر ما ينتفع به الخلق في الدنيا.

إذا عرفت ذلك فقد اشتملت هذه الألفاظ على إيجاده لجميع الموجودات الممكنة.

و قد ثبت أنّ خالق جميع الموجودات الممكنة لا يكون ممكنا فاستلزم ذلك كونه تعالى واجب الوجود.

الثاني من الاعتبارات السلبيّة: كونه تعالى لا ابتداء لأوليّته

أي لا حدّ لكونه أوّلا للأشياء تقف عنده أوّليّته و تنتهى به و إلّا لكان محدثا فكان ممكنا فلم يكن واجب الوجود. هذا خلف.

الثالث: و لا انقضاء لأزليّته

أى لا غاية ينتهي عندها و ينقضي و إلّا لقابل العدم فلم يكن واجب الوجود. هذا خلف. و قوله: هو الأوّل لم يزل و الباقى بلا أجل. تأكيد للاعتبارين الثاني و الثالث بعبارة الاثبات.

الرابع: خرّت له الجباه و وحدّته الشفاه

و هو إشارة إلى كمال الوهيّته و استحقاقه للعبادة.

الخامس: أنّه لا يشبهه شي ء

إذ كلّ شي ء ما عداه محدود يقدّره العقل و الوهم و يشار إليه بحدود يحيطان به منها، و لا شي ء منه تعالى كذلك. إذ كلّ وهم قفره بحدّ أو بحركة أو جارحة أو أداة كما هو مقتضى الوهم في إدراكه لمدركاته فقد ضلّ ضلالا بعيداً عن تصوّره. و قد سبقت الإشارة إلى ذلك.

السادس: أنّه منزّه عن لحوق الزمان

فلا يسأل عنه بمتى، و عن غاية الزمان فلا يضرب له أمد بحتّى.

السابع: كونه ظاهرا

و مع غاية ظهوره لا مادّة له و لا أصل يستفاد منه فلا يقال ممّا هو موجود.

الثامن: كونه باطنا

و مع غاية بطونه و خفائه لا حيّز له فيقال فيه بطن و خفى كسائر الخفيّات من الأجسام و الجسمانيّات. و قد سبق بيان كونه تعالى باطنا و ظاهرا غير مرّة. 

التاسع:

كونه و ليس بشخص فيلحقه التغيّر و الانقضاء.

العاشر: و لا محجوب فيحويه الحجاب.

إذ الشخص للناظر و الحجاب من لواحق الاجسام التي تنزه قدسه عنها.

الحادى عشر:

من الاعتبارات الإضافيّة كونه تعالى قريبا من الأشياء لا بالالتصاق.

الثاني عشر: كونه بعيدا منها لا بالافتراق

و قد عرفت معنى قربه و بعده في الخطبة الاولى، و لمّا كان الالتصاق و الافتراق من لواحق الأجسام لا جرم تنزّه قربه و بعده من الأشياء عنها.

الثالث عشر: كونه لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة.

إلى قوله: و إدبار نهار مدبر. إشارة إلى إحاطة علمه بكلّ المعلومات، و شخوص اللحظة مدّ البصر بلا حركة جفن، و كرور اللفظة رجوعها، و ازدلاف الربوة تقدّمها و أراد الربوة المتقدّمة: أى في النظر و البادية عند مدّ العين فإنّ الربى أوّل ما يقع في العين من الأرض، و الضمير في عليه للغسق. و قوله: و تعقّبه الشمس: أى تتعقّبه فحذف إحدى التائين كقوله تعالى «تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ» و روى تعقبه، و الضمير المنصوب فيه للقمر. و قوله: من إقبال ليل. متعلّق بالتقليب، و المعنى أنّ الشمس تعاقب القمر فتطلع عند افوله، و يطلع عند افولها.

الرابع عشر: كونه قبل كلّ غاية و مدّة و إحصاء و عدّة

لأنّه تعالى خالق الكلّ و مبدءه فوجب تقدّمه و قبليّته.

الخامس عشر: تنزّهه و تعاليه عمّا تصفه به المشبّهة و المتّبعون لحكم أوهامهم في جنابه المقدّس من صفات المقادير

كالأقطار و النهايات و الجوانب و إصالة البيوت و قدمها و الاستقرار في المساكن و سائر ما هي حدود و لواحق يتقيّد بها ذوات الأعيان. فإنّ كلّ تلك الحدود مضروبة منه لخلقه و منسوبة إليهم دونه. 

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول

الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لَا لِأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلَا أَجَلٍ خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا لَا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ الْحَرَكَاتِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ لَا يُقَالُ لَهُ مَتَى وَ لَا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ بِحَتَّى الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ مِمَّ وَ الْبَاطِنُ لَا يُقَالُ فِيمَ لَا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى وَ لَا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ وَ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَ لَا كُرُورُ لَفْظَةٍ وَ لَا ازْدِلَافُ رَبْوَةٍ وَ لَا انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْكُرُورِ وَ تَقَلُّبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةِ وَ كُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ   تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ الْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ وَ تَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ وَ تَمَكُّنِ الْأَمَاكِنِ فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ 

لغات

ساطح: گستراننده وهاد: جمع وهدة، درّه مهاد: زمين نجاد: جمع نجد، زمين بلند إزدلاف الرّبوة: پيش رفتن به سوى بلندى تفيّوء القمر: حركت ماه تا آن گاه كه بدر كامل شود و شروع به نقصان كند تا گاهى كه به حالت محاق«» در آيد. ساجى: آرام مجد مؤثّل يا بيت مؤثّل: ريشه دار و كهن

ترجمه

«ستايش ويژه خداوند است كه آفريننده بندگان، و گستراننده زمين و روان كننده سيل در درّه ها و گودالها و روياننده گياهان در بلنديها و تپه هاست، نه آغازش را آغازى است و نه ابديّتش را پايانى، او اوّلى است كه هميشه بوده و پاينده اى است كه سرآمدى براى او نيست، پيشانيها براى او به خاك افتاده، و لبها به يگانگى او گويا گشته است. براى هر چيزى كه آفريده حدودى قرار داده تا از شباهت به آنها ممتاز باشد، انديشه ها نمى توانند با حدود و حركات و اعضا و ادوات او را اندازه گيرى كنند، در باره او گفته نمى شود از «كى» بوده، و نمى توان براى او نهايتى تعيين كرد و گفت تا «كى» خواهد بود، پيدايى است كه نمى توان گفت از چه چيزى پديد آمده و پنهانى است كه نشايد گفت در چه پنهان شده است، جسم نيست كه جلوه كند و سپس از ميان برود، و در پرده نيست تا چيزى او را احاطه كند، نزديكى او به اشيا به سبب چسبيدگى نيست، و دورى او از آنها بر اثر فاصله و جدايى نمى باشد، خيره شدن نگاه بندگان، و تكرار الفاظ آنان، و پيش رفتن آنها بر تپه ها، و برداشتن گامها در شبهاى تار، و شبهاى آرامى كه ماه رخشان بر آن مى تابد و خورشيد تابان با طلوع و غروب خود از پى آن در مى آيد، و دگرگونى دورانها و روزگارها، و رو آوردن شبها، و پشت كردن روزها هيچ كدام بر او پوشيده نيست، آرى او پيش از هر نهايت و مدّت، و قبل از هر شمارش و شماره اى بوده است، برتر و بالاتر است از داشتن صفات اندازه و ابعاد، و قرار داشتن در محلّ و جا گرفتن در مسكن كه محدود كنندگان (مانند مشبّهه و مجسّمه) به او نسبت مى دهند، زيرا حدّ و اندازه براى آفريدگان او مقرّر گرديده و به هر چه جز اوست نسبت داده مى شود.

شرح

اين خطبه مشتمل بر مباحثى از علم توحيد است، و با حمد خداوند در باره آنچه ذكر فرموده و در زير توضيح داده مى شود آغاز شده است.

1 فرموده است: خالق العباد... تا النّجاد.

اين گفتار اشاره به اين است كه خداوند مبدأ همگى موجودات است، توضيح داده مى شود كه واژه عباد شامل همه آنانى است كه در آسمانها و زمينند، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً«»» و اجسام فلكى نيز از عباد رحمان به شمارند، زيرا براى فرشتگان به منزله اجسامند، و مسطّح گردانيدن و گسترانيدن زمين اشاره به آفرينش زمين، و اين كه آن را بستر جاندارانى كه آفريده قرار داده است و مسيل الوهاد (سرازير كننده سيل آب به گودالها) و مخصب النّجاد (روياننده گياه در بلنديها و تپّه ها) اشاره به آفرينش ديگر چيزهايى است كه مايه سود و بهره بردارى انسان از آنها در اين دنيا مى گردد.

با توجّه به نكات فوق دانسته مى شود كه اين عبارات و الفاظ همگى موجوداتى را كه ممكن الوجودند شامل مى گردد و اين ثابت و محقق است كه آفريننده ممكنات نمى تواند ممكن الوجود باشد و در نتيجه لازم مى آيد كه خالق متعال واجب الوجود باشد.

2 از صفات سلبى خداوند است كه اوّليّت او را ابتدايى نيست يعنى براى اوّليّت او حدّى نيست كه اشيا در آن حدّ متوقّف و به آن منتهى گردد و اگر چنين بود لازم مى آمد كه خداوند متعال محدث باشد و هر محدثى ممكن الوجود است، و در اين صورت واجب الوجود نبود، و اين خلف است، زيرا ثابت است كه خداوند متعال واجب الوجود است.

3 اين كه ازليّت او را پايانى نيست، يعنى هيچ پايان و آخرى براى خداوند وجود ندارد، زيرا در غير اين صورت پذيرنده عدم بود و واجب الوجود نبود، و اين نيز خلف است.

فرموده است: هو الأوّل لم يزل و الباقي بلا أجل.

اين سخن تأكيدى است در اثبات آنچه در قسمت دوّم و سوّم گفته شده است.

4 پيشانيها براى او به خاك افتاده است، و لبها يگانگى او را بيان مى كند، اين گفتار اشاره به كمال الوهيّت و استحقاق او براى عبادت و بندگى است.

5 اين كه هيچ چيزى شبيه خداوند نيست، زيرا هر چيزى جز او محدود است، و عقل آن را برآورد و اندازه گيرى مى كند و با احاطه به آن حدود و اندازه آن را معيّن مى سازد، و خداوند متعال از اين بكلّى منزّه است، زيرا اگر وهم به مقتضاى روش خود در ادراك مسائل بخواهد اندازه و حركت و عضو و ابزار براى او در نظر گيرد، در تصوّر خود سخت به خطا رفته و گمراه شده است، و در اين باره ما پيش از اين سخن گفته ايم.

6 خداوند متعال منزّه است از اين كه در محدوده زمان قرار داشته و پرسيده شود كه از چه زمان بوده و براى او مدّتى تعيين و گفته شود تا كى خواهد بود.

7 خداوند متعال ظاهر و پديدار است، و با همه شدّت ظهورى كه دارد منزّه از مادّه و وابستگى به اصل و منشأ است، از اين رو نمى توان گفت از چه چيزى به وجود آمده است.

8 خداوند باطن و از ديده ها پنهان است ليكن با همه پوشيدگى و نهانى داراى جا و مكان نيست، و مانند اشياء و اجسام، اطلاق خفا و پوشيدگى بر او روا نمى باشد، و ما در باره اين كه خداوند ظاهر و باطن است پيش از اين مكرّر سخن گفته ايم.

9 خداوند شخص نيست و داراى تعيّن نمى باشد تا دستخوش دگرگونى گردد و پايان پذيرد.

10 پروردگار متعال محجوب و در پرده نيست، زيرا تشخّص و پيدايى در باره چيزى زمانى درست است كه بتوان آن را ديد. و حجاب نيز از لوازم جسم است كه ساحت قدس او از آن منزّه است.

11 قرب حق تعالى به اشياء از طريق چسبيدگى و تماس نيست، و قرب از صفات اضافى پروردگار است.

12 حقّ جلّ و علا دور از اشياست امّا نه بر اثر فاصله و جدايى، و ما در ضمن تفسير خطبه اول معناى قرب و بعد خداوند را شرح داده ايم، و چون تماس و جدايى از لوازم جسم است لذا قرب و بعد حق تعالى نسبت به اشياء از اين معانى منزّه است.

13 اين كه فرموده است نگاههاى بندگان و نظر افكندن آنان بر او پوشيده نيست تا عبارت و إدبار نهار مدبر همه اشاره است به احاطه علم بارى تعالى بر همه معلومات و موجودات، شخوص لحظة به معناى خيره شدن چشم است بى آن كه پلكها به حركت در آيد، كرور لفظة عبارت از تكرار الفاظ و بازگويى واژه هاست، إزدلاف الرّبوة يعنى پيشى گرفتن بر تپّه ها و بلنديها و مراد از اين پيشى گرفتن چشم است زيرا هنگامى كه چشم خيره مى شود، نخست بلنديها و تپه هاى زمين را مى بيند، ضمير عليه در جمله يتفيّأ عليه... به غسق در جمله پيش باز مى گردد. فرموده است: و تعقّبه الشّمس

به معناى تتعقّبه مى باشد كه يك تاى آن حذف شده است، چنان كه در گفتار خداوند متعال است كه «تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ» و تعقبه نيز روايت شده و ضمير متّصل به آن به قمر برگشت دارد.

فرموده است: من إقبال ليل.

جار و مجرور متعلّق به تقلّب مى باشد و معنايش اين است كه آفتاب ماه را دنبال مى كند، و به هنگام افول آن، خورشيد طلوع، و در موقع افول خورشيد، ماه نمودار مى گردد.

14 خداوند پيش از هر زمان و مدّت و شمارش و عدد است، زيرا او آفريننده و مبدأ همه اشياء است و تقدّم و پيشى داشتن او بر همه چيز ضرورى است.

15 پروردگار متعال از آنچه مشبّهه و پيروان انديشه هاى باطلشان در باره ذات مقدّس حق گفته و وى را داراى اندازه و ابعاد و نهايت و سو دانسته، و او را به در آمدن در محلّ و قرار گرفتن در مسكن و ديگر صفاتى كه از لوازم و ويژگيهاى دارندگان جسم است نسبت داده اند منزّه است، زيرا همه اينها صفات و حدودى است كه خالق متعال براى آفريدگانش قرار داده و از آن آنهاست.

شرح مرحوم مغنیه

الحمد للّه خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخصب النّجاد. ليس لأوّليّته ابتداء، و لا لأزليّته انقضاء. هو الأوّل لم يزل، و الباقي بلا أجل. خرّت له الجباه، و وحّدته الشّفاه. حدّ الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها. لا تقدره الأوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الأدوات. لا يقال له متى، و لا يضرب له أمد بحتّى. الظّاهر لا يقال ممّا، و الباطن لا يقال فيما. لا شبح فيتقصّى، و لا محجوب فيحوى. لم يقرب من الأشياء بالتصاق، و لم يبعد عنها بافتراق. لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة، و لا ازدلاف ربوة، و لا انبساط خطوة في ليل داج، و لا غسق ساج، لا يتفيّأ عليه القمر المنير، و تعقبه الشّمس ذات النور في الأفول و الكرور، و تقلّب الأزمنة و الدّهور. من إقبال ليل مقبل و إدبار نهار مدبر. قبل كلّ غاية و مدّة، و كلّ إحصاء و عدّة. تعالى عمّا ينحله المحدّدون من صفات الأقدار، و نهايات الأقطار. و تأثل المساكن، و تمكّن الأماكن. فالحدّ لخلقه مضروب، و إلى غيره منسوب.

اللغة:

ساطح: باسط. و المهاد: الفراش، و المراد به هنا الأرض. و المسيل: موضع السيل. و الوهاد- بكسر الواو- جمع وهدة بفتحها، و هي الأرض المنخفضة. و المخصب: خالق الخصب. و النجاد- بكسر النون- جمع نجد بفتحها، و هو ما ارتفع من الأرض. و ابانة له: مغايرة له. و جوارح الانسان: أعضاؤه. و شخص عينيه: فتحهما دون أن يحركهما. و كرور لفظة: كررها.

و في الافول و الكرور: فرا و كرا. و الازدلاف: الاقتراب. داج: مظلم.

و الغسق: الليل. و ساج: ساكن. و ينحله: ينسبه. و الاقدار: الأبعاد طولا و عرضا و عمقا. و تأثل: تأصل، و المراد هنا أقام أو سكن أو رسخ.

الإعراب:

ابانة مفعول من أجله. و قبل كل غاية متعلق بمحذوف خبرا لمبتدأ محذوف أي هو كائن قبل إلخ.

المعنى:

(الحمد للّه خالق- الى- أجل). هو وحده، جلت عظمته، واجب الوجود و مبدأ كل كائن، و من وجب وجوده بالذات فهو موجود أزلا و أبدا لا بداية له و لا نهاية، و لو سبقه العدم لم يكن أزليا، و لو انتهى وجوده لم يكن أبديا و دائما، و بالتالي لا يكون واجب الوجود، و هو خلاف الواقع (حد الأشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها). جعل للمخلوقات بداية و نهاية، و حجما و لونا، و طولا و عرضا، و طعما و رائحة، و حرارة و برودة، و حركة و سكونا، و ما الى ذلك من صفات الحادث و حالاته: و هذا دليل قاطع على ان الأشياء مباينة لخالقها، لأن الصانع غير المصنوع، و الحادّ غير المحدود، كما قال الإمام في الخطبة 151.

(لا تقدره الأوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الأدوات). كل ما تتخيله في وهمك، و تتصوره في ذهنك مثالا للّه تعالى فهو مردود عليك، لأن اللّه سبحانه ليس كمثله شي ء، و تقدم مثله في الخطبة 1 و 84 و 154 (لا يقال له متى و لا يضرب له أمد بحتى). انه تعالى ليس زمانيا كي يسأل عنه بمتى، أو يحدد بحتى.. انه الأول بلا ابتداء، و الآخر بلا انتهاء (الظاهر) بخلقه و آثاره (لا يقال مما) لأن من للابتداء المسبوق بالعدم (و الباطن) في ذاته و حقيقته (لا يقال فيم) لأن في الظرف الزمان و المكان. و اللّه سبحانه منزه عنهما. و يومئ الى الرد على من قال بوحدة الوجود، و انه تعالى علوا كبيرا يستقر في جميع الكائنات، و يتحد معها اتحادا كليا بحيث لا يمكن التمييز بينه و بينها.

(لا شبح فيتقصى). الشبح يمكن النظر اليه، و التقصي تتبع الأخبار و الحالات بالنظر و نحوه، قال تعالى: «وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ- 11 القصص». و هذا محال في حقه تعالى (و لا محجوب) بحجاب مادي (فيحوى) لا تحويه أرض و لا سماء لأنه ليس بجسم، و قال الإمام في مقام ثان: لا يحويه مكان.. و لا تحجبه السواتر (لم يقرب من الأشياء بالتصاق) لأن الالتصاق من لوازم الأجسام، و اللّه منزه عنها، و إنما يقرب من الأشياء بتدبيره لها، و عنايته بها (و لم يبتعد عنها بافتراق) في المكان، بل في الذات و الصفات.

(و لا يخفى عليه) شي ء في أي مكان أو زمان كان و يكون (يتفيأ عليه القمر المنير). تفيؤ القمر: غيابه و طلوعه هلالا و بدرا، و ضمير عليه يعود الى الغسق أي الليل، و المعنى ان القمر يأتي على ظلام الليل فينسخه تماما كما تأتي الشمس على الظل فتزيله (و تعقبه الشمس) أي تأتي بعد القمر (و تقلب الأزمنة إلخ).. تتقلب الأيام، و يتعاقب الليل و النهار بحركة الأرض و دورانها، و قال أهل الاختصاص: كان يوم الأرض أربع ساعات، فصار أربعا و عشرين (قبل كل غاية و مدة). كان اللّه، و لم يكن شي ء.

ابن تيمية و الاسرائيليات:

(تعالى اللّه عما ينحله الملحدون إلخ).. ليس للّه يد أو فم، و لا مسكن أو ملبس، و لا شي ء يتصف أو يمكن أن يتصف به غيره مما يحس. و خالف ابن تيمية ذلك في «رسالة العقيدة الواسطية» المطبوعة مع غيرها من الرسائل بعنوان خطبه 163 نهج البلاغه بخش 1 «الرسائل العملية التسع» طبعة سنة 1957 ص 135 و ما بعدها، قال ما نصه بالحرف: «إن اللّه ينزل الى سماء الدنيا كل ليلة حين يبقى ثلث الليل الأخير، و يقول: من يدعوني أستجب له.. و انه يفرح بتوبة العبد كما يفرح أحدكم براحلته.. و انه يضحك الى رجلين، يقتل أحدهما الآخر، كلاهما يدخل الجنة.. و انه يضع رجله في جهنم فينزوي بعضها الى بعض».

و اذن فاللّه عند ابن تيمية جسم له فم يضحك، و رجل يضعها في جهنم، و فوق ذلك كله يتنقل من سماء الى سماء.. و لا أدري هل أخذ ابن تيمية هذا القول من الاسرائيليات كيف و قد حذر منها و من بدع الأحبار و الرهبان.

و بالمناسبة جاء في كتاب «بين العلم و الدين» تأليف «اندرو ديكسون وايت» ترجمة اسماعيل مظهر ص 60 طبعة 1930: «في سفر رؤيا يوحنا اللاهوتي الإصحاح الأول: ان اللّه متسربل بثوبين الى الرجلين، متمنطق عند ثدييه بمنطقة من ذهب، رأسه أبيض كالثلج، و عيناه كلهيب النار، و رجلاه شبه النحاس المحمي في أتون، و صوته كحرير المياه، في يده اليمنى سبعة كواكب، و في فمه سيف ذو حدين، وجهه كالشمس».

و أي فرق بين هذا الرب، و بين الرب الذي تحدث عنه ابن تيمية لكل منهما رجل أو رجلان، و من كانت له رجل فله يد و فم و سيف و منطقة و سربال. 

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام

و هى المأة و الثانية و الستون من المختار في باب الخطب الحمد للّه خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخصّب النّجاد، ليس لأوّليّته ابتداء، و لا لأزليّته انقضاء، هو الأوّل لم يزل، و الباقي بلا أجل، خرّت له الجباه، و وحّدته الشّفاه، حدّ الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها، لا تقدّره الأوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الأدوات، لا يقال له متى، و لا يضرب له أمد بحتّى، الظاهر لا يقال ممّا، و الباطن لا يقال فيما، لا شبح فيتقضّى، و لا محجوب فيحوى، لم يقرب من الأشياء بالتصاق، و لم يبعد عنها بافتراق، لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة، و لا ازدلاف ربوة، و لا انبساط خطوة، في ليل داج، و لا غسق ساج، يتفيّؤ عليه القمر المنير، و تعقبه الشّمس ذات النّور، في الافول و الكرور، و تقليب الأزمنة و الدّهور، من إقبال ليل مقبل، و إدبار نهار مدبر، قبل كلّ غاية و مدّة، و كلّ إحصاء و عدّة، تعالى عمّا ينحله المحدّدون من صفات الأقدار، و نهايات الأقطار، و تأثّل المساكن، و تمكّن الأماكن، فالحدّ لخلقه مضروب، و إلى غيره منسوب

اللغة

(المهاد) بالكسر الفراش و الجمع مهد ككتاب و كتب و (سال) الماء سيلا و سيلانا إذا طغا و جرى و أسلته اسالة أجريته و (الوهاد) جمع وهدة و هي الأرض المنخفضة و (النجد) الأرض المرتفعة و الجمع أنجاد و نجاد و نجود و (شخص) الرّجل بصره إذا فتح عينيه لا يطرف و (ازدلف) و تزلف أى تقدّم و اقترب و المزدلفة موضع بين عرفات و منى سمّى بها لأنّه يتقرّب فيها إلى اللّه أو لاقتراب الناس إلى منى بعد الافاضة أو لمجي ء النّاس إليها في زلف من اللّيل. و (الرّبوة) بضمّ الرّاء و كسرها و الفتح لغة بنى تميم المكان المرتفع و (الغسق) محركة الظّلام أو ظلمة أوّل اللّيل و (تفيّاء) الظلّ تقلّب و رجع من جانب إلى جانب قال سبحانه: «يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ» و (عقبت) زيدا عقبا من باب قتل و عقوبا و عقّبته بالتشديد جئت بعده، و منه سمّى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم العاقب لأنّه عقب من كان قبله من الأنبياء أي جاء بعدهم، و تعقبه الشّمس مضارع عقب بالتخفيف و يروى يعقّبه مضارع عقّب بالتضعيف و في نسخة الشارح المعتزلي تعقّبه قال الشارح أى تتعقّبه فحذف إحدى التائين كما قال سبحانه: «الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ» و (تأثّل) المال اكتسبه و (أحار) جوابا يحيره ردّه.

الاعراب

من في قوله: من عباده، ابتدائية، و قوله: في ليل، متعلّق بقوله: يخفى، أو بالشخوص، و الكرور و الازدلاف و الانبساط على سبيل التنازع و الثاني أظهر و أولى كما لا يخفى، و قوله: في الافول و الكرور، ظرف لغو متعلّق بتعقب، و قال الشارح المعتزلي: ظرف مستقرّ في موضع نصب على الحال، أي و تعقبه كارّا و آفلا و من فى قوله: من اقبال، بيان التّقليب.

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة الشريفة مسوقة للثناء على اللّه سبحانه و تعظيمه و تمجيده بجملة من نعوت جماله و صفات جلاله.

قال الشارح المعتزلي: اعلم أنّ هذا الفنّ هو الّذي بان به أمير المؤمنين عليه السّلام عن العرب في زمانه قاطبة، و استحقّ به الفضل و التقدّم عليهم أجمعين، و ذلك لأنّ الخاصّة التي يتميّز بها الانسان عن البهايم هى العقل و العلم، ألا ترى أنّه يشاركه غيره من الحيوانات في اللّحميّة و الدّمويّة و القوّة و القدرة و الحركة الكاينة على سبيل الارادة و الاختيار، فليس الامتياز إلّا بالقوّة الناطقة أى العاقلة العالمة، فكلّما كان الانسان أكثر حظّا منها كانت انسانيّته أتمّ.

و معلوم أنّ هذا الرّجل انفرد بهذا الفنّ و هو أشرف العلوم، لأنّ معلومه أشرف المعلومات، و لم ينقل عن أحد من العرب غيره في هذا الفنّ حرف واحد و لا كانت أذهانهم يصل إلى هذا و لا يفهمونه، فهو بهذا الفنّ منفرد و بغيره من الفنون و هى العلوم الشرعية مشارك لهم و أرجح عليهم، فكان أكمل منهم، لأنا قد بيّنا أنّ الأعلم أدخل في صورة الانسانية، و هذا هو معنى الأفضليّة انتهى.

أقول: قد مرّ غير مرّة أنه بعد الاعتراف و الاذعان بكونه عليه السّلام أفضل و أكمل من غيره كيف يجوّز تقديم غيره عليه و بعد الاقرار باختصاص العلم الالهي به عليه السّلام و باشتراكه مع غيره و رجحانه عليهم في ساير العلوم كيف يسوّغ القول بحقية امامة غيره و الحال أنّ ترجيح المرجوح على الرّاجح قبيح عقلا على اصول العدليّة فضلا عن النقل قال تعالى: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ» و قال أيضا: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى ».

فيا عجبا عجبا يقوم بالخلافة من لا يعرف معنى عنبا و أبّا، و يعتزل في جنح بيته من عنده علم الكتاب و له الفضل على غيره من كلّ باب و إلى اللّه الشكوى من دهر يربي الجهل و الضلال، و يمحق الفضل و الكمال فلنرجع إلى شرح كلامه فأقول: إنّه حمد اللّه سبحانه و أثنى عليه بأوصاف كمالية فقال (الحمد للّه خالق العباد) أى الملائكة و الانس و الجنّ و تخصيصهم من ساير المخلوقات بالذكر مع أنه خالق كلّ شي ء تشرّفهم بشرف التكليف (و ساطح المهاد) أى جعل الأرض فراشا و بساطا للناس و سطحها على الماء بقدرته الكاملة و رحمته السابغة، و في ذلك من دلائل القدرة و آثار الكبرياء و العظمة ما لا يحصى، و من الفوائد التامة و العوائد العامة الّتي للناس ما لا يستقصى حسبما مرّت الاشارة إليها في شرح الفصل السادس من الخطبة التسعين المعروفة بالأشباح.

(و مسيل الوهاد و مخصب النّجاد) أى مجرى للسّيل في الأراضي المنخفضة و جاعل المرتفعة ذوات خصب و رفاه ليكمل معاش الانسان و الدوابّ بما أنبت فيها من الحبّ و النّبات و الفواكه و الجنات.

(ليس لأوّليّته ابتداء و لا لأزليّته انقضاء) لأنّه تعالى واجب الوجود لذاته فلو كان لكونه أوّلا للأشياء حدّ تقف عنده أوّليته و تنتهى به لكان محدثا و لا شي ء من المحدث بواجب الوجود، لأنّ المحدث ما كان مسبوقا بالعدم و واجب الوجود يستحيل عليه العدم أى ذاته لا يقبل العدم، و من ذلك علم أيضا أنّه ليس لأزليّته انقضاء إذ كلّ ما ثبت قدمه امتنع عدمه، و الأزليّة عبارة عن القدم، و ربّما يفسّر بأنّها المصاحبة لجميع الثّابتات المستمرّة الوجود في الزّمان.

(هو الأوّل لم يزل و الباقي بلا أجل) و غاية و هاتان الجملتان مؤكّدتان لسابقتيهما يعني أنّه سبحانه لم يزل و لا يزال إذ وجوده أصل الحقيقة و ذاته عين البقاء، و هو الأوّل و الاخر لأنّه مبدء كلّ شي ء و غايته لا أوّل لأوّليّته و لا غاية لبقائه (خرّت له الجباه و وحّدته الشّفاه) أى سقطت الجباه ساجدة له، و نطقت الشّفاه بتوحيده لكمال الوهيّته و عظمته و استحقاقه للعبوديّة و اختصاصه بالفردانيّة (حد الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها) و إبانة لها من شبهه و قد تقدّم توضيح ذلك و تحقيقه في شرح الخطبة المائة و الثانية و الخمسين فليراجع ثمّة.

(لا تقدرّه الأوهام بالحدود و الحركات و لا بالجوارح و الأدوات) لمّا كان شأن الوهم بالنّسبة إلى مدركاته أن يدركها بحدّ أو حركة أو جارحة أو أداة، و كان اللّه سبحانه منزّها عنها كلّها، لكونها من عوارض الأجسام، صحّ بذلك سلب إدراك الأوهام و تقديرها أي تعيينها و تشخيصها له تعالى، و قد قال الباقر عليه السّلام كلّما ميّزتموه بأوهامكم في أدقّ معانيه مصنوع مثلكم مردود إليكم، و قد مرّ في شرح الفصل الثّاني من الخطبة الاولى توضيح هذا المعنى.

(و لا يقال له متى و لا يضرب له أمد بحتّى) و قد تقدّم تحقيق ذلك أيضا هنالك، فليراجع إليه.

(الظّاهر لا يقال ممّا و الباطن لا يقال فيما) يعني أنّ اتّصافه بالظهور و البطون ليس بالمعنى المتبادر منهما في غيره، فانّ المتبادر من ظهور الأجسام كونها ظاهرة بارزة من مادّة و أصل، و من بطونها اختفائها في حيّز و مكان، و اللّه سبحانه منزّه عن ذلك، بل اطلاق الظّاهر و الباطن عليه و اتّصافه تعالى بهما باعتبار آخر عرفته تفصيلا في شرح الخطبة الرّابعة و الستّين.

(لا شبح فيتقضّى و لا محجوب فيخوى) أى ليس بجسم و شخص فيتطرّق إليه الفناء و الانقضاء، و لا مستور بحجاب جسمانيّ حتّى يكون الحجاب حاويا له و ساترا.

(لم يقرب من الأشياء بالتصاق و لم يبعد عنها بافتراق) إشارة إلى أنّ قربه و بعده بالنسبة إلى الأشياء ليس على نحو الالتصاق و الافتراق كما هو المتصوّر في الأجسام، بل على وجه آخر تقدّم تحقيقه في شرح الفصل الخامس و السادس من الخطبة الاولى، و في شرح الخطبة التاسعة و الأربعين.

(لا يخفى عليه) سبحانه شي ء من مخلوقاته، بل هو عالم بها كليّاتها و جزئيّاتها، ذواتها و ماهيّاتها، عوارضها و كيفيّاتها، و صفاتها و حالاتها، فلا يعزب عنه (من عباده شخوص لحظة) أى مدّ البصر من دون حركة جفن (و لا كرور لفظة) أى رجوعها و اعادتها (و لا ازدلاف ربوة) الظّاهر أنّ المراد مجي ء انسان إليها في زلف من اللّيل أو تقدّمهم أى صعودهم إليها.

قال الشّارح البحراني: ازدلاف الرّبوة تقدّمها و أراد الرّبوة المتقدّمة أى في النّظر و البادية عند مدّ العين، فانّ الرّبى أوّل ما يقع في العين من الارض انتهى و هو تفسير بارد سخيف، و المتبادر ما قلناه مضافا إلى أنّ سوق كلام المفيد لكون الشّخوص و الكرور و الانبساط في قوله (و لا انبساط خطوة) صفة للعباد كون الازدلاف أيضا من صفاتهم لا من صفات نفس الرّبوة كما هو مقتضى تفسير الشّارح على أنّ غرض أمير المؤمنين عليه السّلام من تعداد هذه الصّفات الاشارة إلى خفايا أوصاف العباد و حالاتهم، و تقدّم الرّبوة في النظر ليس شيئا مخفيّا فافهم«» و بالجملة فالمقصود بذلك كلّه تمجيد اللّه باعتبار إحاطة علمه و عدم خفاء شي ء من هذه الامور عليه سبحانه (في ليل داج) ظلماني (و لا غسق ساج) ساكن كما يخفى فيهما على غيره تعالى، و ذلك لأنّ معرفة غيره تعالى بهذه الأشياء من العباد و إدراكه لها إنّما هو بواسطة آلات جسمانيّة كالباصرة«» و السامعة و نحوها، و أقويها الباصرة، و الظلمة مانعة عن ادراكها البتّة، و أمّا اللّه الحيّ القيّوم فلا يتفاوت علمه بالنسبة إلى نهار و ليل، و شهادة و غيب بل يعلم السرّ و أخفى «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ».

(يتفيّاء عليه القمر المنير) أى يتقلّب على الغسق القمر المنير ذاهبا و جائيا في حالتي أخذه في الضّوء إلى التّبدّر و أخذه في النّقص إلى المحاق (و تعقبه) أى القمر (الشمس ذات النّور) أى تعاقبه (في الافول و الكرور) يعنى أنّها تطلع عند أفوله و يطلع عند افولها (و تقليب الأزمنة و الدّهور من إقبال ليل مقبل و إدبار نهار مدبر) أى أنّهما يتعاقبان و يجي ء أحدهما بعد الاخر و يقلّبان الأزمان و يجعلان اللّيل نهارا و النّهار ليلا.

ثمّ عاد إلى وصفه سبحانه أيضا بقوله (قبل كلّ غاية و مدّة و كلّ إحصاء و عدّة) لأنّه سبحانه خالق الكلّ و موجده و مبدئه فوجب تقدّمه و قبليّته عليه جميعا (تعالى) و تقدّس (عمّا ينحله) و يعطيه (المحدّدون) الجاعلون له حدودا من المشبّهة و المجسّمة (من صفات الأقدار) أى المقادير (و نهايات الأقطار) طولا و عرضا و صغرا للحجم و كبرا (و تأثّل المساكن و تمكّن الأماكن) أى اكتساب المساكن و استقرار الأحياز و نحوها ممّا هو من صفات المخلوقات المنزّه المتعالى عنها خالق الأرض و السماوات تنزّها ذاتيا و علوّا كبيرا.

(فالحدّ لخلقه مضروب و إلى غيره منسوب) يعني أنه سبحانه جاعل الحدود و النهايات و مبدئها و موجدها فأبدئها و ضربها لمخلوقاته و أضافها إلى مبدعاته و جعل لكلّ منها حدا معيّنا و قدرا معلوما، فهى أوصاف للممكنات و حضرة القدس مبرّاة عنها.

روى في الكافي عن سهل بن زياد عن بشر بن بشّار النّيشابوري قال: كتبت إلى الرّجل أنّ من قبلنا قد اختلفوا في التّوحيد فمنهم من يقول إنّه جسم و منهم من يقول إنّه صورة، فكتب عليه السّلام سبحان من لا يحدّ و لا يوصف و لا يشبهه شي ء و ليس كمثله شي ء و هو السّميع البصير.

شرح لاهیجی

و من خطبة له (علیه السلام) يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است الحمد للّه خالق العباد و ساطح المهاد و مسيّل الوهاد و مخضّب النّجاد يعنى سپاس و ستايش مختصّ مر خدائى است كه خالق و موحّد جميع بندگانست كه موجودات عالم باشند و پهن كننده فراش رحمت وجود منبسط است و روان كننده آب قابليّت مكانهاى پست مهيّات و موادّ است و منمى و منبت اثار جاهاى بلند انّيّات و صور است ليس لاوّليّته ابتداء و لا لاوّليّته انقضاء يعنى نيست از براى ابتدا بودن او علّتى زيرا كه علّت العلل است و نيست از براى هميشه بودن او درگذشتى زيرا كه قديم ممتنع العدم است هو الاوّل لم يزل و الباقى بلا اجل يعنى او است ابتدائى كه ابتدا ندارد اوست پاينده كه انتهاء ندارد خرّت له الجباه و وحّدته الشّفاه يعنى برو در افتاده است و سجده كرده است از عظمت او پيشانيهاى انّيات ممكنات و گويا بيگانگى او شده است لبهاى احوال تمام موجودات حدّ الاشياء عند خلقه لها انابة له من شبهها يعنى صاحب حدّ و مهيّت ساخت موجودات را در نزد خلق كردن و جعل كردن او مر اشياء را و موجودات را بجعل بسيط از براى جدا و ممتاز گردانيدن مر خود را از شباهت و مماثلت اشياء در ذات و صفات زيرا كه هر صاحب مهيت كليّه اگر چه منحصر در فرد باشد محتمل امثال و اشياء و معلول و محتاج بعلّت است و لا محاله منتهى شود بعلّتى كه مهيّت نداشته باشد و بسيط حقيقى و صرف وجود باشد و صرف شي ء ممتنع است كه متعدّد و شبه و مثل داشته باشد پس صاحب حدّ بودن اشياء دليل شد بر شباهت و مشابه و شبه نداشتن او و جدا بودن از شبه و مشابهة اشياء لا تقدّره الاوهام بالحدود و الحركات و لا بالجوارح و الادوات يعنى اندازه و تعيين نكند او را وهمها و عقول بحدود ذاتيّه و صفتيّه و مقداريّه و بحركات و تغيّرات ذاتيّه و صفتيّه و نه بجوارح و اعضاء و الات و قواء ظاهريّه و باطنيّه زيرا كه فاقد جميع خواصّ امكانيّه است و الّا واجب الوجود من جميع الجهات نباشد لا يقال له متى و لا يضرب له امد بحتّى يعنى نمى توان گفت از براى او كه در كدام زمان بوده است زيرا كه بتقريب ازلى بودن در كدام زمان نبوده تا توان گفت كه در كدام زمان بوده و زده نمى شود از براى او مدّتى بگفتن تا كى خواهد بود زيرا كه بتقريب ابدى بودن كى نخواهد بود تا توان گفت كه تا كى خواهد بود الظّاهر لا يقال ممّا و الباطن لا يقال فيما يعنى اوست آشكار بذات خود و چون علّة العلل و منزّه است از علل مهيّت و وجوديّة پس نمى توان گفت كه آشكار است از چه چيز و او است پنهان از شدّت ظهور نه از ساتر پس ساترى ندارد تا توان گفت كه باطن و مخفى است در چه چيز لا شبح فيتقضّى و لا محجوب فيحوى يعنى نيست بدن تا نيست گردد و نيست پنهان در زير پرده تا مشمول و محاط باشد بلكه پيدا است بافعال و اثار در عين خفا لم يقرب من الاشياء بالتصاق و لم يبعد عنها بافتراق يعنى نيست باشياء بقرب اختلاط و امتزاج بلكه بقرب قيّوميّة و ممسكيّت و نيست دور از اشياء بدورى مفارقت مكانى بلكه بتنزّه ذات و صفات از مجانست و مشاكلت لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة و لا كرور لفظة و لا ازدلاف ربوة و لا انبساط خطوة فى ليل داج و لا غسق ساج يتفيّؤ عليه القمر المنير و تعقبه الشّمس ذات النّور فى الافول و الكرور و تقليب الازمنة و الدّهور من اقبال ليل مقبل و ادبار نهار مدبّر يعنى پنهان نيست بر او از احوال بندگان او نگاه كردن در يك لحظه و نه مكرّر كشتن كلمه و گفتارى و نه نزديك شدن در نظر بلندى زمينى و نه پهناء گام نهادنى در شب پوشاننده و نه در تاريكى آرميده كه اين صفت دارد كه برميگردد بر ان تاريكى از جانبى بجانبى ماه منير و در عقب او برميايد آفتاب صاحب روشنائى در غروب و طلوع و در برگردانيدن ازمنه و اوقات بسبب رو آوردن شب رو آورنده و روگرداندن روز روگرداننده يعنى مخفى و پنهان نيست بر او اشياء جزئيّه بر نهج جزوى كه با جميع لوازم و عوارض و صفات و اوضاع و احوال و خواصّ و اثار باشد قبل كلّ غاية و مدّة و كلّ احصاء و عدّة يعنى اوست پيش از هر نهايتى و اجلى يعنى باو نمى رسد انتهائى و اجلى در انتهاء و پيش از هر شمردنى و شماره يعنى نمى رسد باو شمردن و شماره در ابتداء يعنى اوست بى انتهاء و بى ابتداء تعالى عمّا ينحله المحدّدون من صفات الاقدار و نهايات الاقطار و تاثّل المساكن و تمكّن الاماكن فالحدّ لخلقه مضروب و الى غيره منسوب يعنى بلند و منزّه است از چيزهائى كه نسبة مى دهند باو تحديد كنندگان از صفات مقادير و اطراف امتدادات و جا گرفتن در مسكنها و متمكّن بودن در مكانها زيرا كه همه اين حدود و اوصاف صفات اخسّ ممكناتست كه جسم باشد و واجب برتر است از امكان و حدود و صفاتش پس حقيقت هر حدّى چه وجودى و چه مهيتى و چه صفاتى و چه مقدارى و چه تحقيقى و چه تحليلى مضروب و معيّن است از براى مخلوق او و منسوبست از براى غير او كه ممكنات باشند

شرح ابن ابی الحدید

الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ لَيْسَ لِأَوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَاءٌ وَ لَا لِأَزَلِيَّتِهِ انْقِضَاءٌ هُوَ الْأَوَّلُ وَ لَمْ يَزَلْ وَ الْبَاقِي بِلَا أَجَلٍ خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ حَدَّ الْأَشْيَاءَ عِنْدَ خَلْقِهِ لَهَا إِبَانَةً لَهُ مِنْ شَبَهِهَا لَا تُقَدِّرُهُ الْأَوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَ الْحَرَكَاتِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَدَوَاتِ لَا يُقَالُ لَهُ مَتَى وَ لَا يُضْرَبُ لَهُ أَمَدٌ بِ حَتَّى الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ مِمَّ وَ الْبَاطِنُ لَا يُقَالُ فِيمَ لَا شَبَحٌ فَيُتَقَصَّى وَ لَا مَحْجُوبٌ فَيُحْوَى لَمْ يَقْرُبْ مِنَ الْأَشْيَاءِ بِالْتِصَاقٍ وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقٍ وَ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ مِنْ عِبَادِهِ شُخُوصُ لَحْظَةٍ وَ لَا كُرُورُ لَفْظَةٍ وَ لَا ازْدِلَافُ رَبْوَةٍ وَ لَا انْبِسَاطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ يَتَفَيَّأُ عَلَيْهِ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الْأُفُولِ وَ الْكُرُورِ وَ تَقْلِيبِ الْأَزْمِنَةِ وَ الدُّهُورِ مِنْ إِقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ وَ إِدْبَارِ نَهَارٍ مُدْبِرٍ قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةِ وَ كُلِّ إِحْصَاءٍ وَ عِدَّةٍ تَعَالَى عَمَّا يَنْحَلُهُ الْمُحَدِّدُونَ مِنْ صِفَاتِ الْأَقْدَارِ وَ نِهَايَاتِ الْأَقْطَارِ وَ تَأَثُّلِ الْمَسَاكِنِ وَ تَمَكُّنِ الْأَمَاكِنِ فَالْحَدُّ لِخَلْقِهِ مَضْرُوبٌ وَ إِلَى غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ 

المهاد هنا هو الأرض و أصله الفراش و ساطحه باسطه و منه تسطيح القبور خلاف تسنيمها و منه أيضا المسطح للموضع الذي يبسط فيه التمر ليجفف

و الوهاد جمع وهدة و هي المكان المطمئن و مسيلها مجرى السيل فيها و النجاد جمع نجد و هو ما ارتفع من الأرض و مخصبها مروضها و جاعلها ذوات خصب

مباحث كلامية

و اعلم أنه ع أورد في هذه الخطبة ضروبا من علم التوحيد و كلها مبنية على ثلاثة أصول الأصل الأول أنه تعالى واجب الوجود لذاته و يتفرع على هذا الأصل فروع أولها أنه ليس لأوليته ابتداء لأنه لو كان لأوليته ابتداء لكان محدثا و لا شي ء من المحدث بواجب الوجود لأن معنى واجب الوجود أن ذاته لا تقبل العدم و يستحيل الجمع بين قولنا هذه الذات محدثة أي كانت معدومة من قبل و هي في حقيقتها لا تقبل العدم و ثانيها أنه ليس لأزليته انقضاء لأنه لو صح عليه العدم لكان لعدمه سبب فكان وجوده موقوفا على انتفاء سبب عدمه و المتوقف على غيره يكون ممكن الذات فلا يكون واجب الوجود و قوله ع هو الأول لم يزل و الباقي بلا أجل تكرار لهذين المعنيين السابقين على سبيل التأكيد و يدخل فيه أيضا قوله لا يقال له متى و لا يضرب له أمد بحتى لأن متى للزمان و واجب الوجود يرتفع عن الزمان و حتى للغاية و واجب الوجود لا غاية له و يدخل أيضا فيه قوله قبل كل غاية و مدة و كل إحصاء و عدة و ثالثها أنه لا يشبه الأشياء البتة لأن ما عداه إما جسم أو عرض أو مجرد فلو أشبه الجسم أو العرض لكان إما جسما أو عرضا ضرورة تساوي المتشابهين المتماثلين في حقائقهما و لو شابه غيره من المجردات مع أن كل مجرد غير ممكن لكان ممكنا و ليس واجب الوجود بممكن فيدخل في هذا المعنى قوله ع حد الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها أي جعل المخلوقات ذوات حدود ليتميز هو سبحانه عنها إذ لا حد له فبطل أن يشبهه شي ء منها و دخل فيه قوله ع لا تقدره الأوهام بالحدود و الحركات و لا بالجوارح

و الأدوات جمع أداة و هي ما يعتمد به  و دخل فيه قوله الظاهر فلا يقال مم أي لا يقال من أي شي ء ظهر و الباطن فلا يقال فيم أي لا يقال فيما ذا بطن و يدخل فيه قوله لا شبح فيتقصى و الشبح الشخص و يتقصى يطلب أقصاه و يدخل فيه قوله و لا محجوب فيحوى و قوله لم يقرب من الأشياء بالتصاق و لم يبعد عنها بافتراق لأن هذه الأمور كلها من خصائص الأجسام و واجب الوجود لا يشبه الأجسام و لا يماثلها و يدخل فيه قوله ع تعالى عما ينحله المحددون من صفات الأقدار أي مما ينسبه إليه المشبهة و المجسمة من صفات المقادير و ذوات المقادير و نهايات الأقطار أي الجوانب و تأثل المساكن مجد مؤثل أي أصيل و بيت مؤثل أي معمور و كأن أصل الكلمة أن تبنى الدار بالأثل و هو شجر معروف و تمكن الأماكن ثبوتها و استقرارها و قوله فالحد لخلقه مضروب و إلى غيره منسوب و قوله و لا له بطاعة شي ء انتفاع لأنه إنما ينتفع الجسم الذي يصح عليه الشهوة و النفرة كل هذا داخل تحت هذا الوجه الأصل الثاني أنه تعالى عالم لذاته فيعلم كل معلوم و يدخل تحت هذا الأصل قوله ع لا تخفى عليه من عباده شخوص لحظة أن تسكن العين فلا تتحرك و لا كرور لفظة أي رجوعها و لا ازدلاف ربوة صعود إنسان أو حيوان ربوة من الأرض و هي الموضع المرتفع و لا انبساط خطوة في ليل داج أي مظلم و لا غسق ساج أي ساكن ثم قال يتفيأ عليه القمر المنير هذا من صفات الغسق و من تتمة نعته و معنى يتفيأ عليه يتقلب ذاهبا و جائيا في حالتي أخذه في الضوء إلى التبدر و أخذه في النقص إلى المحاق

و قوله و تعقبه أي و تتعقبه فحذف إحدى التاءين كما قال سبحانه الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ أي تتوفاهم و الهاء في و تعقبه ترجع إلى القمر أي و تسير الشمس عقبه في كروره و أفوله أي غيبوبته و في تقليب الأزمنة و الدهور من إقبال ليل و إدبار نهار فإن قلت إذا كان قوله يتفيأ عليه القمر المنير في موضع جر لأنه صفة غسق فكيف تتعقب الشمس و القمر مع وجود الغسق و هل يمكن اجتماع الشمس و الغسق قلت لا يلزم من تعقب الشمس للقمر ثبوت الغسق بل قد يصدق تعقبها له و يكون الغسق معدوما كأنه ع قال لا يخفى على الله حركة في نهار و لا ليل يتفيأ عليه القمر و تعقبه الشمس أي تظهر عقيبه فيزول الغسق بظهورها و هذا التفسير الذي فسرناه يقتضي أن يكون حرف الجر و هو في التي في قوله في الكرور متعلقا بمحذوف و يكون موضعه نصبا على الحال أي و تعقبه كارا و آفلا و يدخل تحته أيضا قوله ع علمه بالأموات الماضين كعلمه بالأحياء الباقين و علمه بما في السماوات العلا كعلمه بما في الأرضين السفلى

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم الأول

الحمد للّه خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخضب النّجاد، ليس لأوّليّته ابتداء، وّ لا لأزليّته انقضاء هو الأوّل لم يزل، و الباقى بلا أجل، خرّت له الجباه، و وحّدته الشّفاه، حدّ الأشياء عند خلقه لها إبانة لّه من شبهها، لا تقدّره الأوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الأدوات، لا يقال له: متى، و لا يضرب له أمد بحتّى، الظّاهر لا يقال: ممّا، و الباطن لا يقال: فيما، لا شبح فيتقضّى، و لا محجوب فيحوى، لم يقرب من الأشياء بالتصاق، وّ لم يبعد عنها بافتراق، لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة وّ لا ازدلاف ربوة، وّ لا انبساط خطوة فى ليل داج، وّ لا غسق ساج، يتفيّأ عليه القمر المنير، و تعقبه الشّمس ذات النّور فى الأفول و الكرور، و تقلّب الأزمنة و الدّهور، من إقبال ليل مّقبل، وّ إدبار نهار مّدبر، قبل كلّ غاية وّ مدّة، و كلّ إحصاء و عدّة، تعالى عمّا ينحله المحدّدون من صفات الأقدار، و نهايات الأقطار، و تأثّل المساكن، و تمكّن الأماكن، فالحدّ لخلقه مضروب، وّ إلى غيره منسوب

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در ذكر اوصاف خداوند سبحان جلّت عظمته) سپاس ذات مقدّس خداوندى را سزاست كه آفريننده بندگان، و گستراننده زمين، و روان كننده آب فراوان، در زمينهاى پست، و روياننده گياهان در زمينهاى بلند است، نه براى اوّليّت او ابتدائى، و نه براى پايندگيش انتهائى است، او است اوّلى كه هميشه هست، و باقئى كه سر رسيدى برايش نيست، پيشانيها (در راه تضرّع) برايش خاك آلود، و لبها بوحدانيّتش گويا مى باشند اندازه هر يك از اشيأ را هنگام آفرينش معيّن فرمود، تا خود از مانند بودن به آنها ممتاز باشد، (و جهانيان بدانند كه او مانند اشياء محدود بحدّى نيست) انديشه ها با حدود و حركات (بشريّه چه باطنيّه و چه ظاهريّه) قدرت بر دريافت وى ندارند (تا بدينجهت معلوم شود كه خالق همچون مخلوق داراى جسم نيست) براى او گفته نشود كه كى بوده، و معلوم نشود كه تا چه وقت خواهد بود (زيرا او خود پديد آورنده زمان، و زمان مخلوق او است) پيدائى است كه نتوان گفت از چه پيداست، پنهانى است كه نتوان گفت در چه چيز پنهان است (زيرا پيدائى پيدائيها، و پنهانى پنهانيها از او پيدا و پنهان اند) جسمى نيست تا پس از پيدايش پنهان گردد، در پرده پوشيده نيست تا آن پرده او را بپوشاند، نه بر اشياء بطور چسبندگى نزديك، و نه از آنها بطور جدائى دور است (زيرا كه او بهمه اشياء محيط و قرب و بعد به آنها نزدش يكسان است) هيچيك از كارهاى بندگانش بر او پوشيده نيست، از زير چشمى نظر كردن، و لفظى را مكرّر نمودن، به پشته دشتى بر آمدن، و در شب تاريك قدمى برداشتن، در چنان تاريك شبى كه ماه نور افشان بر آن پرتو مى افكند، (و تاريكيش را بروشنى تبديل مى نمايد) و خورشيد درخشان در طلوع و غروب آن ماه را تعقيب مى نمايد (هر وقت كه ماه پنهان شد خورشيد طلوع و هر وقت ماه پيدا شد خورشيد غروب ميكند) و نيز از گردش روزگارها و از آمدن شب و رفتن روز، (خلاصه او بكليّه حركات و سكنات انسان و حيوان و شمس و قمر و چرخ و فلك و روز و شب عالم و دانا ميباشد) او است كه پيش از سر رسيدن هر مدّت، و شماره شدن هر شمرده شده بوده است، بلند و منزّه است از اين كه تعيين كنندگان حدود و اندازه ها، و نهايت اطراف و جوانب، و تهيّه جاها و قرار گرفتن در مكانها را باو نسبت دهند (زيرا كه او از كلّيّه أينها كه از لوازم جسم است بدور و) حدّ و نهايت براى آفريده شده او تعيين، و بغير او نسبت داده مى شود

نظم

  • سزد ذات خدائى را ستايشكه مى شايد ستايش از برايش
  • همانكو بندگان را آفريده زمينها زير پاشان گستريده
  • روان فرموده او آب فراوانبهر گودال و هر دشت و بيابان
  • گياهان را بناف كوه روياندلبان غنچه را چون پسته خنداند
  • نه اوّل بودنش را ابتدائى استنه آخر بودنش را انقضائى است
  • خدائى كه هميشه بوده و هست بهست و بود او هستى است پيوست
  • بدرگاهش همه رخها بخاك استز نور او درونها تابناك است
  • بتوحيدش زبانها نكته پردازبيكتائىّ وى هستى هم آواز
  • چو او مى خواست سازد خلق موجودبحدّ خويش هر يك كرد محدود
  • كه بين خويش و آنها امتيازى شود پيدا و حق نيز از مجازى
  • خلايق گر بيفشارند اقدامبكار افتد همه افكار و اوهام
  • قواى باطن و اعضاى ظاهرهمه گردند در اين راه سائر
  • مگر يابند ره در ذات بيچوننيابند و روند از راه بيرون
  • متى در حقّ وى گفتن روا نيست كه محدود او به حتّى و إلى نيست
  • متى، حتّى، إلى لفظ زمانى استخدا بيرون ز اوصاف مكانى است
  • مكان و هم زمان او آفريده ز جسميّات هر پرده دريده
  • بود پيدا و نتوان گفت از چيستبود پنهان نشايد گفت عيان نيست
  • چو عطر گل نهان است و هويدا است چو جان از جسم هستى آشكار است
  • نباشد جسم همچون ديگر اجسامبسويش ره نيارد جستن افهام
  • ز رويش ما سوى اللّه است پر نوربه پرده نيست او محجوب و مستور
  • باشياء دون نزديكى است نزديكوز آنها دور دون دورى او ليك
  • در عين اين كه او را التصاق است بعيد است و ز خلقش افتراق است
  • اگر چشمى نظر آرد به منظرزبانى ور كند لفظى مكرّر
  • و گر شخصى شود بر پشته دشت به تيره شب براهى رفت و بگذشت
  • شب تارى كه ماهش كرده روشنگرفته جاى ظلمت نور مسكن
  • بدنبال قمر شمس درخشان بريده راه آنرا كرده تابان
  • شود خورشيد بعد از ماه طالعپس از مه يا كه گردد مهر لامع
  • ز گردشهاى گردون و زمانه ز تجديد دهور از آن ميانه
  • كه آن گرديدن از اقبال ليل استو يا ز ادبار روز آن يك دليل است
  • بگيتى هر چه از اين گونه پيداست عيان در نزد ذات حىّ يكتا است
  • خدا بوده است قبل از كلّ مدّتبه پيش از هر شما رو هر چه عدّت
  • ز تعيين حدود است او به بيرون محدّد نيست بر حدّ ذات بيچون
  • ز هر اندازه و وصفى مبرّا استوجودى از نهايتها معرّا است
  • منزّه او ز جاها و مساكن نمى باشد مكين اندر أماكن
  • مكان و حدّ بغير او است منسوببراى خلق هست اين خيمه مضروب

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 : وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 موضوع "وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)" را بیان می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS