خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 : والاتر از صفات پديده‏ها

خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 : والاتر از صفات پديده‏ها

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2

والاتر از صفات پديده ها

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2

الَّذِي لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَةِ النِّسَاءِ لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَامُ وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ وَ لَا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يُعَدِّلَهُ لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ يُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ وَ يَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ وَ يَحْفَظُ وَ لَا يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لَا يُضْمِرُ يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ

ترجمه مرحوم فیض

قسمت دوم خطبه

9- خداوندى كه حالى به حالى نمى شود (تغيير نمى پذيرد) و از بين نمى رود (زيرا تغيير و نيست شدن از خواصّ ممكن است نه واجب) و غيبت و پنهان شدن بر او روا نيست (زيرا لازمه آن انتقال و حركت است كه دلالت بر حدوث و نو پيدا شدن دارد، و از اين جهت حضرت ابراهيم عليه السّلام «چنانكه در قرآن كريم آمده» به غيبت و پنهان شدن ستاره و ماه و خورشيد استدلال نمود كه آنها پروردگار نيستند س 6 ى 76 فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً، قالَ: هذا رَبِّي، فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ ى 77 فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً، قالَ: هذا رَبِّي، فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ، ى 78 فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ: هذا رَبِّي، هذا أَكْبَرُ، فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ: يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ ى 79 إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً، وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ يعنى چون شب او را فرا گرفت «در آن زمان بعضى از مردم ستاره و ماه و خورشيد را پرستش مى نمودند» ستاره اى را ديد «به رويّه آنان» گفت: اينست پروردگار من، پس چون غروب كرد، گفت: پنهان شوندگان را دوست نمى دارم «چه جاى اينكه آنها را بپرستم» چون ماه را طلوع كننده و درخشنده ديد، گفت: اينست پروردگار من، چون غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا به معرفت و شناسايى خود راه ننمايد من از گمراهان مى باشم، چون خورشيد را درخشان ديد، گفت: اينست پروردگار من، اين «در جرم و روشنائى از آنها» بزرگتر است، چون غروب كرد، گفت: اى مردم من از آنچه شما شريك خداوند قرار مى دهيد بيزارم، من روى مى آورم بكسيكه آسمانها و زمين را آفريده در حاليكه مسلمان و از بت پرستى و شرك دور بوده و از مشركين نيستم) و نزاده تا زائيده شده (معلول غير) باشد (زيرا هر كه فرزند آورد البتّه مركّب و معلول ديگرى است) و زائيده نشده است تا محدود باشد (زيرا هر مولودى حادث است و وجودش به پدر و مادر منتهى ميشود) ذات او برتر است از داشتن فرزندان، و منزّه و پاكست از همبسترى با زنان (زيرا فرزند آوردن و لذّت بردن از زن از خواصّ مخلوق است)

10- وهمها و انديشه ها باو نمى رسد تا (در وهم) محدود و موجودش گرداند، و فهمها و زيركيها او را به انديشه در نمى آورد تا تصوّرش نمايد (بصورت و مثالى درآورد) و حواسّ او را درك نمى كند تا بوجود حسّى موجودش گرداند، و دستها او را لمس نمى نمايد تا دسترسى باو پيدا كنند، به حالى متغيّر نمى شود و در احوال منتقل نمى گردد (چون تغيير و انتقال از لوازم جسم است) و شبها و روزها او را كهنه و سالخورده نمى كند، و روشنى و تاريكى تغييرش نمى دهد،

و بچيزى از اجزاء و به اندام و اعضاء و به عرضى از عرضها و بغير داشتن و بعضها وصف نمى شود (خلاصه او جزء و عضو و عرض و بعض ندارد و غير او چيزى با او نيست خواه داخل باشد مانند جزء خواه خارج باشد مانند عرض، زيرا اگر باشد لازمه آن تركيب است و تركيب در واجب محال است)

11- و براى او گفته نمى شود حدّ و پايانى، و منقطع شدن و انتهائى، و نه اينكه اشياء باو احاطه ميكنند تا او را بلند گردانند يا بيفكنند، يا اينكه چيزى او را بردارد تا از جانبى به جانبى ببرد يا راست نگهدارد، و در اشياء داخل نبوده و از آنها بيرون نيست (بلكه بهر چيز محيط و دانا است)

12- خبر مى دهد نه بوسيله زبان و زبانكها، و مى شنود نه به شكافها (ى گوش) و آلتها (ى شنيدن) سخن مى گويد نه بالفاظ، و (گفتار و كردار همه را) حفظ و از بردارد نه بوسيله قوّه حافظه (و يا آنكه همه اشياء را نگهدارى ميكند و خود نياز نگهدارى ديگرى ندارد) و اراده ميكند بدون انديشه، دوست مى دارد و خوشنود ميشود نه از روى رقّت و مهربانى، و دشمن مى دارد و بخشم مى آيد نه بجهت مشقّت و رنج (بلكه محبّت و رضايش توفيق و رحمت است و بغض و غضبش عذاب و دورى از رحمت)

ترجمه مرحوم شهیدی

خدايى كه نه دگرگون شود، نه جاى به جاى، و نه روا بود كه پنهان شود- به آثار از انديشه و رأى- ، نزايد تا خود زاده چيزى بود، و نزاده است تا- وجود او- به زمان محدود گردد. برتر است از آنكه او را پسرانى بود، و منزّه از آن است كه با زنان بيآرمد. وهمها بدو نرسد تا او را در اندازه اى در آرد، و انديشه دور رس او را در نيابد تا صورتى از وى انگارد. حسّها بدان نتواند رسيد، و دستها او را نتواند ساييد. برنگردد به هيچ حال، و دگرگون نشود در احوال. شب و روزش كهنه نگرداند، و تاريكى و روشنى تغيير دادنش نتواند. نتوان گفت او را اين جزء و آن جزء است، و يا او را دست و پا و اندام هست، يا او را عرضى است چنين، و يا پاره اى از آن، آن است و پاره اى ديگر اين، و نه گويند او را كرانه و نهايتى است، و نه معدوم گردد، و نه هستى او را مدتى است. نه چيزى او را در خود بگنجاند تا بالاش برد يا فرودش آرد، و نه چيزى اش بردارد تا كجش سازد يا راستش نگه دارد. نه در چيزى درون است و نه برون از آن، خبر دهد نه به زبان يا به گوشتپاره بن دهان. مى شنود نه از راه سوراخهاى- گوش- و آلتها- و استخوان- . مى گويد نه با به كار گرفتن لفظ در بيان. نگاه مى دارد نه با رنج به خاطر سپردن، مى خواهد نه از روى انديشه به كار بردن. دوست دارد و خشنود مى شود نه از راه دلسوزى و رحمت. دشمنى ورزد و خشم گيرد بى تحمّل مشقّت.

ترجمه مرحوم خویی

و آن چنان پروردگارى كه منتقل نمى شود از حالى بحالى، و زايل نمى شود از مكانى بمكانى، و جايز نمى شود بر او غايب شدن از مخلوقات، خارج نبوده از او چيزى توليد نكرده چيزى را تا اين كه متولّد شود او از چيز ديگر، و زائيده نشده تا اين كه محدود بحد متناهي بوده باشد. بزرگست ذات او از أخذ أولاد و پسران، و پاكست وجود او از ملامست و معاشرت زنان، ادراك نمى كند او را عقلها تا اين كه مقدّر بقدر معيّني نمايند او را و بوهم و خيال نمى آورد او را ذكاوتها تا اين كه مصوّر بصورت شخصى كنند او را، و درك نمى كند او را حواس ظاهره و باطنه تا اين كه احساس بكند او را، و طلب مس او نمى كند دستها تا اين كه مس نمايند او را، متغيّر نشود بهيچ حال، متبدّل نشود در أحوال و أوصاف. كهنه و فانى نمى كند او را شبها و روزها، تغيير نمى دهد او را روشنى و تاريكى وصف نمى شود با چيزى از اجزاء، و نه با جوارح و اعضا، و نه با عرضى از اقسام اعراض، و نه با مغايرت و ابعاض يعنى متّصف بأجزاء نيست كه بعضي مغاير بعضى بوده باشد. گفته نمى شود از براى او حدّى و نه نهايتي، و نه از براى بقاء او انقطاعى و نه غاية و منتهائى، و گفته نمى شود در حق او كه أشياء فرو گرفته او را تا بلند گردانند او را يا پست نمايند يا اين كه چيزى بردارد او را تا ميل دهد او را بطرفى، يا بعدل نگه دارد او را. نيست پروردگار حلول كننده در چيزها، و نه بيرون بوده از آنها، خبر مى دهد نه بواسطه زبان و پاره گوشتهائى كه در آخر دهان از طرف بالا متصل بزبان است، و مى شنود نه بواسطه سوراخهاى گوش و آلتهاى شنفتن، مى گويد پروردگار و احداث نمى كند لفظ را كه معتمد بر تقاطع و مخارج است و از لوازم بشر است، و ميداند و ياد مى دارد خدا همه چيز را و نمى باشد دانستن او از جهت عادت كردن و كثرت مراجعه، يا اين كه خدا نگه مى دارد همه چيز را و احتياج ندارد بچيزى كه خودش با او نگه دارد، و اراده ميكند و چيزى در دل پنهان نمى كند، زيرا كه دل ندارد و دوست مى دارد و خوشنود مى شود بدون آنكه رقّتى و تغيّرى در ذات اقدسش پيدا بشود، و دشمن مى دارد و غضب مى نمايد بدون اين كه او را زحمت و گرفتگى حاصل بشود

شرح ابن میثم

الَّذِي لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَةِ النِّسَاءِ- لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَامُ وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ- وَ لَا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يَعْدِلَهُ- لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لَا يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لَا يُضْمِرُ-  يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ

اللغة

الافول: الغيبة. و الوالج: الداخل.

المعنی

السادس و العشرون: كونه تعالى لا يحول

أى لا ينتقل و يتغيّر من حال إلى حال لما علمت من استلزام التغيّر للإمكان الممتنع عليه.

السابع و العشرون

و كذلك لا يزول.

الثامن و العشرون: و كذلك لا يجوز عليه الافول

و الغيبة بعد الظهور لما يستلزم من التغيّر أيضا.

التاسع و العشرون: كونه لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيكون محدودا.

فالجملة الاولى تشتمل على دعوى و الإشارة إلى البرهان، و هو في صورة قياس استثنائىّ تقديره: لو كان له ولد لكان مولودا و حينئذ يكون الجملة الثانية و هى قوله: و لم يولد. في قوّة استثناء نقيض التالى، و قوله: فيكون محدودا في قوّة قياس استثنائىّ يدلّ على بطلان التالى، و تقديره: لأنّه لو كان مولودا لكان محدودا. و اعلم أنّه يحتمل أن يريد بقوله: مولودا. ما هو المتعارف فيكون قد سلك في ذلك مسلك المعتاد الظاهر في بادى النظر بحسب الاستقراء أنّ كلّ ماله ولد فإنّه يكون مولودا و إن لم يجب ذلك في العقل، و قد علمت أنّ الاستقراء ممّا يستعمل في الخطابة و يحتجّ به فيكون مقنعا. إذ كانت غايتها الاقناع، و يحتمل أن يريد به ما هو أعمّ من المفهوم المتعارف أعنى التولّد عن آخر مثله من نوعه فإنّ ذلك غير واجب كما في اصول أنواع الحيوان الحادثة، و حينئذ يكون بيان الملازمة الاولى على الاحتمال الأوّل ظاهر، و أمّا على تقدير الثاني فنقول في بيانها: إنّ مفهوم الولد هو الّذي يتولّد و ينفصل عن آخر مثله من نوعه لكن أشخاص النوع الواحد لا يتعيّن في الوجود مشخّصا إلّا بواسطة المادّة و علاقتها على ما علم ذلك في مظانّه من الحكمة، و كلّ ما كان ماديّا و له علاقة بالمادّة كان متولّدا عن غيره و هو مادّته و صورته و أسباب وجوده و تركيبه، و أمّا بيان الملازمة الثانية في برهان بطلان التالى فلأنّه لمّا لزم من كونه ذا ولد أن يكون مشاركا في النوع لغيره ثبت أنّه متولّد من مادّة و صورة و مركّب عنهما و عن جزئين بأحدهما يشارك نوعه و بالآخر ينفصل. فهو إذن منته إلى حدود و هي أجزاؤه الّتي يقف عندها و ينتهى في التحليل إليها. فثبت أنّه تعالى لو كان مولودا لكان محدودا لأنّه لو كان مولودا لكان محاطا و محدودا بالمحلّ المتولّد منه لكن كلّ محدود على الاعتبارين مركّب و كلّ مركّب ممكن. هذا خلف. فإذن ليس هو بمحدود فليس هو بمولود فليس هو بذى ولد، و إن شئت أن تجعل المقدّمتين في قوّة قياس حملىّ مركّب من شرطيّتين متّصلتين و الشركة بينهما في جزء تامّ، و تقديره: لو كان تعالى ذا ولد لكان مولودا و لو كان مولودا لكان محدودا، و النتيجة لو كان ذا ولد لكان محدودا. ثمّ يستنتج من استثناء نقيض تالى هذه النتيجة عن المطلوب.

و بيان الملازمتين و نقيض تالى النتيجة ما سبق.

الثلاثون: كونه جلّ عن اتّخاذ الأبناء

أى علا و تقدّس عن ذلك، و هو تأكيد لما سبق. و بيانه أنّه يستلزم لحوق مرتبته بمراتب الأجسام الّتي هى في معرض الزوال و قبول التغيّر و الاضمحلال.

الحادى و الثلاثون: كونه طهر عن ملامسة النساء

و ذلك لما يستلزمه الملامسة من الجسميّة و التركيب الّذي تنزّه قدسه عنه، و طهارته تعود إلى تقدّسه عن الموادّ و علائقها من الملامسة و المماسّة و غيرها.

الثاني و الثلاثون: كونه لا تناله الأوهام فيقدّره

أى لو نالته الأوهام لقدّرته لكنّ التالى باطل فالمقدّم كذلك. بيان الملازمة: أنّك علمت أنّ الوهم إنّما يدرك المعاني المتعلّقة بالمادّة و لا ترتفع إدراكه عن المعاني المتعلّقة بالمحسوسات، و شأنه فيما يدركه أن يستعمل المتخيّلة في تقديره بمقدار مخصوص و كميّة معيّنة و هيئة معيّنة و يحكم بأنّها مبلغه و نهايته. فلو أدركته الأوهام لقدّرته بمقدار معيّن و في محلّ معيّن. فأمّا بطلان التالى فلأنّ المقدار محدود و مركّب و محتاج إلى المادّة و التعلّق بالغير، و قد سبق بيان امتناعه.

الثالث و الثلاثون: و لا يتوهّمه الفطن فتصوّره.

و فطن العقول: سرعة حركتها في تحصيل الوسط في المطالب، و إنّما قال: لا يتوهّمه الفطن لأنّ القوّة العقليّة عند توجّهها في تحصيل المطالب العقليّة المجرّدة لا بدّ لها من استتباع الوهم و المتخيّلة و الاستعانة بها في استثباتها بالشبح و التصوير بصورة يحطّها إلى الخيال على ما علم ذلك في موضعه. و لذلك ما كانت رؤيتها لجبرئيل في صورة دحية الكلبىّ. و كذلك المعاني المدركة للنفوس في النوم من الحوادث فإنّها لا يتمكّن من استثباتها عند اقتناصها من عالم التجريد و بقائها إلى حال اليقظة في صورة خياليّة مشاهدة كما علمت ذلك في صدر الكتاب. فظهر إذن معنى قوله: لا يتوهّمه الفطن فتصوّره: أى لو أدركته لكان ذلك بمشاركة الوهم فكان يلزم أن يصوّره بصورة خياليّة لكنّه تعالى منزّه عن الصورة فكان منزّها عن إدراكها.

الرابع و الثلاثون: لا تدركه الحواسّ فتحسّه.

و أراد لو أدركته الحواسّ لصدق عليه أنّها تحسّه و لزم كونه محسوسا، و بيان ذلك أنّ الإدراك و إن كان أعمّ من الإحساس لكن بإضافته إلى الحواسّ صار مساويا و ملازما له.

فإن قلت: إنّه لا معنى للإحساس إلّا إدراك الحواسّ فيكون كأنّه قال: لا تحسّه الحواسّ فتحسّه. و ذلك تكرار غير مفيد.

قلت: ليس مقصوده أنّه يلزم من معنى الإدراك معنى الإحساس بل مراده أنّ الّذي يصدق عليه أنّه إدراك الحواسّ هو المسمّى بالإحساس فيكون التقدير أنّ الحواس لو أدركته لصدق أنّها أحسّته أى لصدق هذا الاسم و لزم من صدقه عليها أن يصدق عليه كونه محسوسا، و إنّما ألزم ذلك كون الإحساس أشهر و أبين في الاستحالة عليه تعالى من الادراك فجعله كالأوسط في نفى إدراكها عنه لشنعته، و أمّا بيان أنّه تعالى ليس بمحسوس فلأنّه تعالى ليس بجسم و لا جسمانىّ و كلّ محسوس فإمّا جسم أو جسمانىّ فينتج أنّه تعالى ليس بمحسوس.

الخامس و الثلاثون: كونه تعالى لا تلمسه الأيدى فتمسّه

أى لو صدق عليها أنّها تلمسه لصدق أنّها تمسّه و هو ظاهر. إذ كان المسّ أعم من اللمس، و كلاهما ممتنعان عليه لاستلرامهما الجسميّة الممتنعة عليه تعالى.

السادس و الثلاثون: كونه لا يتغيّر بحال

أى أبدا و البتّة و على وجه من الوجوه.

السابع و الثلاثون و لا يتبدّل في الأحوال

أى لا ينتقل من حال إلى حال. و قد سبق بيان ذلك.

الثامن و الثلاثون: كونه لا تبليه الليالى و الأيّام

أمّا أوّلا فلأنّه تعالى ليس بزمانىّ يدخل تحت تصريف الزمان حتّى تبليه، و أمّا ثانيا فلأنّ لحوق الإبلاء له تغيّر في ذاته. و قد علمت امتناع التغيّر عليه، و أمّا ثالثا فلأنّ البالى من الامور الماديّة. و كلّ ذى مادّة فهو مركّب على ما مرّ.

التاسع و الثلاثون: كونه لا يغيّره الضياء و الظلام،

و ذلك لامتناع التغيّر عليه.

الأربعون: كونه لا يوصف بشي ء من الأجزاء

لأنّ كلّ ذى جزء مفتقر إلى جزء الّذي هو غيره فكان مفتقرا إلى غيره فكان ممكنا في ذاته. هذا خلف.

الحادى و الأربعون: و لا بالجوارح و الأعضاء

لما يلزم من الجسميّة و التركيب و التجزية.

الثاني و الأربعون: و لا بعرض من الأعراض

أقول: الأعراض تنحصر في تسعة أجناس كما هو معلوم في مظانّه، و ذلك أنّ كلّ الموجودات سوى اللّه تعالى مقسوم بعشرة أقسام واحد منها جوهر و التسعة الباقية أعراض، و يظهر بتقسيم هكذا: كلّ ما عداه سبحانه فوجوده زايد على مهيّته بالبراهين القاطعة فمهيّته إمّا أن تكون بحيث إذا وجدت كان وجودها لا في موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2. و هذا المعنىّ بالجوهر، أو يكون وجودها في موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 و هو المعنىّ بالعرض. و نعني بالموضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 المحلّ الّذي لا يتقوّم بما يحلّ فيه بل يبقى حقيقته كما كانت قبل حلوله كالجسم الّذي يحلّه السواد. ثمّ العرض ينقسم إلى أقسامه التسعة و هى الكم و الكيف و المضاف و أين و متى و الوضع و الملك و أن يفعل و أن ينفعل. و تسمّى هذه الأقسام مع القسم العاشر و هو الجوهر المقولات العشر و الأجناس العالية، و لنرسم كلّ واحد منها ليظهر أنّه تعالى منزّه عن الوصف بشي ء منها. فنقول، أمّا الجوهر فقد عرفت رسمه، و أمّا الكمّ فرسم بأنّه العرض الّذي يقبل لذاته المساواة و اللامساواة و التجزّى. و يقبل الجوهر بسببه هذه الصفات، و أمّا الكيف فقد عرفته و عرفت أقسامه، و أمّا الإضافة فهى حالة للجوهر تعرض بسبب كون غيره في مقابلته و لا يعقل وجودها إلّا بالقياس إلى ذلك الغير كالابّوة و البنوّة و قد عرفتها و عرفت أيضا أقسامها من قبل، و امّا الأين فهي حالة و هيئة تعرض للجسم بسبب نسبته إلى المكان و كونه فيه و ليس مجرّد النسبة إليه، و أمّا متى فهى حالة تعرض للشي ء بسبب نسبته إلى زمانه و كونه فيه أو في طرفه و هو الآن، و أمّا الوضع فهو هيئة يعرض للجسم بسبب نسبة أجزائه بعضها إلى بعض نسبة يختلف الأجزاء لأجلها بالقياس إلى سائر الجهات كالقيام و القعود، و أمّا الملك فقد عرفت بأنّه نسبة إلى ملاصق ينقل بانتقال ما هو منسوب إليه كالتسلّخ و التقمّص، و أمّا أن يفعل فهو كون الشي ء بحيث يؤثّر في غيره ما دام مؤثّرا فيه كالتقطيع حالة التأثير، و أمّا أن ينفعل و هو كون الشي ء متأثّرا عن غيره ما دام متأثّرا كالقطيع.

إذا عرفت ذلك فنقول: أمّا البرهان الجملىّ على امتناع اتّصافه تعالى بهذه الأعراض و استحالة كونه موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2ا لها فما سبق بيانه عليه السّلام بقوله: فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه، و كذلك ما بيّناه من استلزام وصفه بشي ء حصول التغيّر في ذاته و امتناع التغيّر عليه، و أمّا التفصيلىّ فأمّا امتناع وصفه بالكمّ فلأنّه لو صدق عليه الكمّ لصدق عليه قبول المساواة و المقارنة و التجزّى و كلّما قبل التجزية كان متكثّرا و قابلا للكثرة و قد ثبت أنّه تعالى واحد من كلّ وجه فيمتنع عليه الكمّ، و أمّا امتناع وصفه بالكيف فقد علمته في أوّل الخطبة، و كذلك امتناع وصفه بالمضاف، و أمّا وصفه بالأين فلأنّه يستلزم أن يكون متحيّزا محويّا لكن كونه كذلك محال فكونه في المكان محال، و أمّا وصفه بمتى فقد عرفته أنّه تعالى ليس بزمانىّ فاستحال أن يوصف بالنسبة إلى زمان يكون له، و أمّا وصفه بالوضع فلأنّ الوضع من خواصّ المحيّزات فإنّ الجسم المتناهي يحيط به سطح لا محالة أو سطوح ينتهى عندها فيكتنف حدّا و حدودا و نهايات و يكون له شكل و هيئة لكنّه تعالى ليس بمتحيّز فاستحال أن يكون ذا وضع، و أمّا الملك فلأنّه أيضا من خواصّ الأجسام المحاط بها إذ ما ليس بجسم و لا يحاط به بشي ء ينتقل بانتقاله و قد تنزّه تعالى عن الجسميّة و أن يحيط به شي ء، و أمّا أن يفعل فلأنّ الفعل لا يصدق عليه إلّا بطريق الإبداع و محض الاختراع و الإبداع هو أن يكون للشي ء وجود من غيره متعلّق به فقط دون توسّط مادّة أو آلة أو زمان و الفعل أعمّ من الإبداع إذ المفهوم من الفعل هو أن يوجد بسبب وجوده شي ء آخر سواء كان ذلك لسبب حركة من الفاعل أو آلة أو مادّة أو زمان أو قصد اختيارىّ فيقال للنجّار: إنّه فاعل و للسرير إنّه فعل، و يقال: لا بتوسط شي ء من ذلك بل بطبع و تولّد كالشمس فإنّها فاعلة للنور و النور فعلها فالفعل إذن ينقسم إلى ما يكون بقصد و اختيار و إلى ما لا يكون كذلك بل يصدر عنه لأنّه ذات تفيض عنها ذلك الشي ء. ثمّ إن كان عالما بفيضان الشي ء عنه سميّت تلك الإفاضة جودا و الفاعل بذلك الاعتبار جوادا و إن لم يكن عالما به تسمّى تلك الإفاضة طبعا و تولّدا كفيضان النور عن الشمس فالفاعل إمّا أن يفعل بالقصد و الغرض أو بالجود المحض أو بالطبع المحض، و البارى تعالى لا يجوز أن يفعل لغرض لأنّ الغرض و القصد إن كان أولى به لذاته كانت ذاته مستكملة بتلك الأوليّة ناقصة بعدمها هذا محال، و إن لم تكن أولى به كان ترجيحا من غير مرجّح. ثمّ لا يجوز أن يكون أولى بالنظر إلى العبد لأنّ تلك الأوليّة و عدمها إن كانا بالنسبة إليه على سواء فلا ترجيح أولا على سواء فيعود حديث النقصان و الكمال فكان تعالى منزّها عن الفعل بهذا الوجه بل إنّما يصدر منه على وجه الإبداع بجوده المحض. و في هذه المسألة بحث طويل ليس هذا موضعه، و أمّا وصفه بأن ينفعل فلأنّ الانفعال يستلزم التغيّر في ذاته المستلزم للإمكان و قد تنزّه قدسه عنه.

الثالث و الأربعون: و لا بالغيريّة و الأبعاض

أى ليس له أبعاض يغاير بعضها بعضا لأنّ ذلك مستلزم للتجزئة و التركيب الممتنعين عليه و امتناع اللازم يستلزم امتناع الملزوم.

الرابع و الأربعون: و لا يقال له حدّ و لا نهاية

لأنّ الحدود و النهايات من عوارض الأجسام ذوات الأوضاع و لواحقها. على ما سبق. 

الخامس و الأربعون: و كذلك و لا انقطاع و لا غاية

أى لا انقطاع لوجوده و لا غاية له، و ذلك لأنّ الانقطاع عند الغايات من لواحق الامور الزمانيّة المحدثة الكاينة الفاسدة، و قد بيّنا امتناع كونه تعالى زمانيّا و كونه ماديّا، و لأنّه تعالى واجب الوجود فيستحيل أن يلحقه العدم أو يتناهى وجوده و ينقطع عند غاية.

السادس و الأربعون. و لا أنّ الأشياء تحويه فتقلّه أو تهويه

روي ما بعد الفاء منصوبا و عليه نسخه الرضى- رحمه اللّه- و ذلك بإضمار أن عقيبها في جواب النفى، و روي مرفوعا على العطف. و المعنى أنّه ليس بذى مكان يحويه فيرتفع بارتفاعه و ينخفض بانخفاضه لما أنّ ذلك من لواحق الجسميّة، و كذلك أو أنّ شيئا يحمله فيميله أو يعدله.

السابع و الأربعون: ليس في الأشياء بوالج و لا عنها بخارج

لأنّ الدخول و الخروج من لواحق الأجسام أيضا فما ليس بجسم و لا جسمانىّ فهما مسلوبان عنه سلبا مطلقا لا السلب المقابل للملكة.

الثامن و الأربعون: كونه يخبر بلا لسان و لهوات

لأنّ اللسان و اللهوات من لواحق الأجسام الحيوانيّة المنزّه قدسه عنها، و السلب هاهنا كالّذي قبله. و الأخبار هو النوع الأكثر من الكلام و لذلك خصّه هنا بالذكر، و زعمت الأشعريّة أنّ الخبر هو أصل الكلام كلّه و إليه يرجع أنواعه كالأمر و النهى و الاستفهام و التمنّى و الترجىّ و غيرها. ثمّ اختلف المتكلّمون في حقيقة الكلام فاتّفقت المعتزلة على أنّه المركّب من الحرف و الصوت، و جمهور الأشعريّة على أنّ وراء الكلام اللسانىّ معنى قائم بالنفس يعبّر عنه بالكلام النفسانىّ و لفظ الكلام حقيقة فيه و في اللسانىّ مجاز، و منهم من جعله حقيقة في اللسانىّ مجاز في النفسانىّ، و منهم من جعله مشتركا فيهما فكون اللّه تعالى متكلّما يعود إلى خلقه الكلام في جسم الشي ء عند المعتزلة، و عند الأشعريّة أنّه معنى قائم بذاته و هذه الأصوات و الحروف المسموعة دلالات عليه. و سيفسّر عليه السّلام معنى كلامه تعالى.

التاسع و الأربعون: يسمع بلا خروق و أدوات

أى ليس سمعه بأداة هى الاذن و الصماخات كما يسمع الإنسان لتنزّهه تعالى عن الآلات الجسمانيّة، و قد كان هذا البرهان كافيا في منع إطلاق السميع عليه تعالى لكن لمّا ورد الإذن الشرعىّ بإطلاقه عليه و لم يمكن حمله على ظاهره و حقيقته وجب صرفه إلى مجازه و هو العلم بالمسموعات إطلاقا لاسم السبب على المسبّب. إذ كان السمع من أسباب العلم فإذن كونه تعالى سميعا يعود إلى علمه بالمسموعات.

الخمسون: يقول و لا يلفظ

و إطلاق لفظ القول عليه كإطلاق الكلام.

و أمّا التلفّظ فلمّا كان عبارة عن إخراج الحرف من آلة النطق و هى اللسان و الشفه لا جرم لم يصدق في حقّه لعدم الآلة هنالك و كان الشارع لم يأذن في إطلاقه عليه تعالى لما أنّ دلالته على الآلة المذكورة أقوى من الكلام و القول.

الحادى و الخمسون: كونه يحفظ و لا يتحفّظ.

و حفظه يعود إلى علمه بالأشياء، و لمّا كان المعروف من العادة أنّ الحفظ يكون بسبب التحفّظ و كان ذلك في حقّه تعالى محالا لاستلزامه الآلات الجسمانيّة لا جرم احترز عنه. و قال بعض الشارحين: إنّما يريد بالحفظ أنّه يحفظ عباده و يحرسهم و لا يتحفّظ منهم: أى لا يحتاج إلى حراسة نفسه منهم. و هذا بعيد الإرادة هنا.

الثاني و الخمسون: يريد و لا يضمر

فإرادته تعالى تعود إلى اعتبار كونه تعالى عالما بما في الفعل من الحكمة و المصلحة الّذي هو مبدء فعله، و لا فرق في حقّه تعالى بين الإرادة و الداعى، و لمّا كان المتعارف من الإرادة أنّها ميل القلب نحو ما يتصوّر كونه نافعا و لذيذا و ذلك الميل من المضمرات المستكنّة في القلب لا جرم كان إطلاق الإرادة في حقّه يستلزم تصوّر الإضمار و لمّا تنزّه سبحانه عن الإضمار لا جرم احترز عنه في إطلاق المريد عليه تعالى فكان ذلك الاحتراز كالقرينة الصارفة للّفظ عن حقيقته إلى مجازه و هو الاعتبار المذكور.

الثالث و الخمسون: كونه يحبّ و يرضى من غير رقّة

فالمحبّة منه تعالى إرادة هى مبدء فعل ما فمحبّته للعبد إرادته لثوابه و تكميله و ما هو خير له، و أمّا من العبد فهى إرادة تقوى و تضعف بحسب تصوّر المنفعة و اللذّة و اعتقاد كمالها و نقصانها، و محبّته للّه هى إرادة طاعته، و أمّا الرضا فقريب من المحبّة و يشبه أن يكون أعمّ منها لأنّ كلّ محبّ راض عمّا أحبّه و لا ينعكس. فرضاه تعالى عن العبد يعود إلى علمه تعالى بموافقته لأمره و طاعته له، و المفهوم منه في حقّ العبد هو سكون نفسه بالنسبة إلى موافقة و ملايمة عند تصوّر كونه موافقا و ملايما، و لمّا كان الرضا و المحبّة من الإنسان لغيره يستلزم الرقّة القلبيّة له و الانفعال النفسانىّ عن تصوّر المعنى الّذي لأجله حصلت المحبّة و الميل إليه و الداعى إلى الرضا عنه و كان البارى سبحانه منزّها عن الرقّة و الانفعال لتنزّهه عن قوابلها لا جرم احترز بقوله: من غير رقّة.

الرابع و الخمسون: و يبغض و يغضب من غير مشقّة

فالبغض منه تعالى للعبد يضادّ محبّته له و يعود إلى كراهته لثوابه، و كراهته يعود إلى علمه بعدم استحقاقه للثواب و أنّه لا مصلحة في ثوابه و يلزمها إرادة إهانته و تعذيبه، و البغض من العبد هو كراهته للغير و ميل نفسه عنه لتصوّر كونه مضرّا و مولما و يلزم ذلك النفرة الطبعيّة منه و ثوران القوّة الغضبيّة عليه و إرادة إهانته. و أمّا الغضب فيعود من اللّه تعالى إلى علمه بمخالفة أوامره و عدم طاعته له، و المفهوم منه في حقّ العبد ثوران النفس و حركة قوّتها الغضبيّة عن تصوّر المؤذى و الضارّ لإرادة مقاومته و رفعه. و لمّا كان البغض و الغضب يستلزمان ثوران دم القلب و كان ذى النفس يستلزم مشقّة و كلفة لا جرم احترز عنها في إطلاق لفظ البغض و الغضب عليه فقال: من غير مشقّة. و اعلم أنّ إطلاق لفظ المحبّة و الرضا على ما ذكرناه من الاعتبارات في حقّه مجاز. إذ كانت حقيقة الرضا هى سكون النفس الإنسانيّة و المحبّة ميلها إلى النافع فإطلاقهما على العلم إطلاق لاسم اللازم على الملزوم، و كذلك إطلاق لفظى البغض و الغضب في حقّه تعالى على علمه المخصوص.

ترجمه شرح ابن میثم

الَّذِي لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَةِ النِّسَاءِ- لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَامُ وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ- وَ لَا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يَعْدِلَهُ- لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لَا يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لَا يُضْمِرُ- يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ

لغات

افول: پنهان شدن والج: در آينده، وارد شونده

ترجمه

ذات اقدس بارى تعالى را تغيير و زوال و افولى نيست، كسى را نزاده است كه خود نيز مولد باشد و از كسى زاده نشده است تا محدود به حدود باشد، برتر است از آن كه فرزندانى داشته باشد و پاكتر از آن است كه با زنان درآميزد.

دست انديشه هاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا وى را محدود سازد، و تيز هوشى، هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير كند، حواس از دركش عاجزند و دستها از دسترسى و لمسش قاصر. تغيير و گوناگونى در وى راه ندارد و گذشت زمان هيچ گونه تبديل و دگرگونى در او به وجود نياورد و آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و سالخورده نسازد، روشنايى و تاريكى تغييرش ندهد. به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء و عرضى از اعراض و به تغاير و ابعاض، توصيف نمى شود برايش حدّ و نهايتى و انقطاع و غايتى متصوّر نيست، اشياء وى را در احاطه خود نمى گيرند تا او را پايين و بالا ببرند، هيچ چيز او را بر خود حمل نمى كند كه او را بر پشت خود كج كند يا راست بگيرد، نه در اشيا داخل است و نه از آنها خارج، خبر مى دهد بدون زبان و زبان كوچك، شنوايى دارد بدون منفذهاى سر و ابزارها، سخن مى گويد ولى چيزى را تلفّظ نمى كند همه چيز را حفظ دارد امّا بدون اين كه كسب كند و در حافظه بسپرد، اراده دارد ولى بدون اين كه چيزى را در ضمير خود پنهان كند، دوستى و خشنودى دارد امّا نه از روى نرمى و رقّت قلب، دشمنى دارد و خشم مى گيرد اما نه با تحمّل مشقّت

شرح

26- صفت بيست و ششم از ويژگيهايى كه ساحت قرب ربوبى از آن مبرّاست آن است كه محلّ تغيير و دگرگونيها واقع نمى شود، زيرا چنان كه در قبل گفتيم تغيير و دگرگونى از موجبات امكان است و خداوند واجب است نه ممكن.

27- صفت ديگر اين كه او زوال ندارد و از بين نمى رود.

28- و همچنين وى را افول و غروبى نيست و چنان نيست كه پس از ظهور غايب شود، چون اينها سبب مى شوند كه در خداوند تغيير و دگرگونى به وجود آيد.

29- خداى را فرزندى نيست، زيرا اگر چنين باشد، خود نيز تولد يافته خواهد بود و تولد يافته هم نيست و گرنه محدود مى شد، امام (ع) در جمله نخستين از اين عبارت مدّعاى خود را روشن ساخته و به بخشى از دليل آن نيز اشاره كرده و سپس در دومين جمله به باقيمانده برهان و نتيجه آن اشاره كرده، بطورى كه از تمام عبارت، پس از بيان مدّعا، يك قياس استثنايى به اين طريق تشكيل مى شود: اگر خداى را فرزندى باشد، او خود نيز فرزند ديگرى خواهد بود، ليكن، او فرزند ديگرى نيست و گرنه محدود مى باشد، امّا محدود هم نيست به دليل آن كه هر محدودى مركّب و هر مركّبى ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجه قياس بدين ترتيب خواهد بود كه خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نمى باشد حال كه چنين است پس داراى فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاى اوّلى به دست مى آيد.

در مورد معناى كلمه مولود دو احتمال داده اند: يكى معناى متعارف ميان مردم كه هر صاحب فرزندى خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا، يك حاكم استقرايى است نه يك ضرورت عقلى و مى دانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه به كار مى رود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگرى ندارد، و اگر نظر در اين جا فقط قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود، معناى دوم اعم از مفهوم عرفى است يعنى آنچه كه از ديگرى جدا مى شود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر شيئى مادى و تمام چيزهايى كه تعلق به ماديات دارند مى شود، كه هر فردى تولّد يافته و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش مى باشد و هر چه چنين مولودى داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكى جهت اشتراك با بقيّه نوعش مى باشد و ديگرى مايه امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود.

تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايى بگيريم، ولى اكنون يادآور مى شويم كه مى توان از دو جمله فوق يك قياس اقترانى حملى تشكيل داد كه از دو قضيه شرطيه متصله تركيب يافته باشد كه نتيجه آنها خود يك قضيه شرطيه متصله مى شود و هنگامى كه نقيض تالى آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست مى آيد كه اين جمله است: خداى را فرزندى نيست. و مخفى نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكى است. و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است: اگر خدا داراى فرزند باشد مولود خواهد بود (صغرى). و اگر مولود باشد محدود خواهد شد (كبرى). پس اگر داراى فرزند باشد محدود خواهد شد (نتيجه) حال وقتى كه از نقيض تالى اين نتيجه را استثنا مى كنيم اين قضيّه استدلالى حملى به دست مى آيد: چون محدود نيست پس وى را فرزند نيست.

30- جلّ عن اتخاذ الانباء،

اين صفت كه در حقيقت تاكيد ويژگى قبلى (شماره 29) و توضيحى براى آن مطلب مى باشد آن است كه پروردگار متعال كسى را به فرزندى نگرفته است، و پايگاه قدس او برتر از اين امور است زيرا اينها از لوازم اجسام و جسمانيّاتند كه در معرض دگرگونى و زوال مى باشند.

31- و طهر عن ملامسة النّساء،

او از تماس گرفتن با زنان منزّه است زيرا اين عمل نيز از لوازم تركيب و جسم بودن و نيازمندى مادّى است كه ساحت قدس وى از آن منزّه و مبرّا مى باشد.

32- لا تناله الاوهام فتقدّره،

به و هم و خيال در نمى آيد، زيرا در اندازه و مقدار نمى گنجد، توضيح مطلب آن كه قوه واهمه تنها معناهايى را درك مى كند كه تعلق به محسوسات داشته باشند اين قوه به منظور روشن ساختن مدركات خود از قوه مخيّله كمك مى گيرد و آنها را در مقدارهاى مخصوص و مكانهاى معين، قالب ريزى مى كند و تمام اين امور سبب احتياج به مادّه و تعلق به غير مى باشد كه در خداوند راه ندارد.

33- و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره،

يكى ديگر از صفات سلبيه خداوند آن است كه افكار و انديشه ها نتوانند وى را دريابند چون به و هم و تصور درنيايد.

منظور از هوشمندى خردها كه از سخن امام (ع) استفاده مى شود آن است كه به چابكى بتوانند با توسل به دليل و راهنما مطلب را دريابند، و دليل اين كه حضرت از درك خردها به توهّم تعبير فرموده آن است كه هر گاه عقل بخواهد امور مجرّد از ماده را دريابد، ناچار است كه با كمك گرفتن از وهم و خيال آنها را به صورتهاى مادّى و قالبهاى مثالى تصور كند و اين گونه ادراك جز توهم و خيال چيزى نيست و از اين روست كه نفس آدمى آنچه را كه در خواب مشاهده مى كند

نمى تواند آنها را بعد از خواب با حالت تجرّد به خاطر آورد و به اين دليل بود كه نفس جبرئيل را به صورت دحيه كلبى مشاهده مى كرد، بنا بر اين شرح سخن امام اين است كه اگر انديشه آدمى بخواهد ذات حق را دريابد، ناچار بايد از وهم و خيال يارى جويد و حق تعالى را در صورتى خيالى ترسيم كند. در حالى كه مقام مقدّس ربوبى بكلّى از تصوير مبرّاست، پس به اين دليل از ادراك واقعى انديشه ها بدور مى باشد.

34- به حواس ظاهر درنيايد لا تدركه الحواسّ فتحسّه،

مراد از اين عبارت آن است كه اگر حواس بتوانند وى را درك كنند و بتوان گفت كه او را حسّ كرده اند لازمه اش آن است كه جزء محسوسها قرار گيرد به دليل اين كه اگر چه ادراك اعمّ از احساس است امّا موقعى كه به حواسّ اضافه شود تخصيص مى يابد در اين جا يك ايراد بر سخن امام فرض شده و پاسخ آن نيز بيان شده است كه اگر به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 اشكال بگويند: در عبارت امام (ع) تكرار غير مفيد لازم مى آيد زيرا ادراك به معناى حساس است پس تقدير آن چنين مى شود، لا تحسّه الحواس فتحسّه، در پاسخ مى گوييم، مراد اين نيست كه لازمه ادراك، احساس است بلكه مراد حضرت از اين جمله آن است كه هر چه را مى توان ادراك حواس خواند، مى توان آن را احساس هم گفت و لازمه اين امر آن است كه خداى را در اين صورت مى توان محسوس خواند، و علت اين كه امام (ع) احساس را دليل بر نفى ادراك حواس در باره حق تعالى دانسته آن است كه محال بودن احساس امرى روشنتر مى باشد، اما اين كه خداوند محسوس نيست به اين دليل است كه او نه جسم است و نه جسمانى و هر چه محسوس باشد يكى از اين دو خواهد بود، بنا بر اين خداوند محسوس نيست.

35- و لا تلمسه الأيدى فتمسّه،

به وسيله دستهاى ظاهر نمى توان با خدا تماس گرفت، و او را لمس كرد مشروح معناى عبارت امام (ع) اين است كه اگر بتوان گفت: دستها، خدا را لمس كرد مى توان گفت با او تماس گرفته اند زيرا مسّ اعم از لمس است و هر دو بر خداوند محال مى باشد، چون لازمه اينها جسم بودن است و خداوند از جسم بودن منزه است.

36- لا يتغيّر بحال،

به هيچ رو و هرگز تغيير و دگرگونى در خداوند راه ندارد.

37- و لا يتبدّل فى الاحوال،

از حالتى به حالت ديگر منتقل نمى شود.

38- لا تبليه الليالى و الايام،

گذشت شبها و روزها او را كهنه نمى سازد، نفى اين خصوصيت از خداوند متعال سه دليل دارد: الف- خداوند موجودى زمانى نيست كه تحت تصرف زمان واقع و كهنه شود.

ب- لازمه كهنه شدن پيدايش تغيير و دگرگونى در ذات مى باشد و با آن كه هيچ گونه تغييرى در او وجود ندارد.

ج- چيزى كهنه مى شود كه مادّى باشد و هر چه مادى است مركب و محتاج است و خدا از اين امور مبرا مى باشد.

39- لا يغيّره الضياء و الظلام،

روشنايى و تاريكى در او تغييرى به وجود نمى آورد، چون تغيير بر خداوند محال است.

40- لا يوصف بشيئى من الاجزاء،

او مركب از اجزاء نيست زيرا هر صاحب جزئى نيازمند به جزئى مى باشد كه غير خود باشد و نيازمندى به غير باعث امكان در ذات خواهد بود و اين امرى باطل است.

41- و لا بالجوارح و الاعضاء،

همچنين او به داشتن اعضاء از قبيل دست و يا و بقيه قطعه هاى بدنى متصف نمى شود زيرا وجود اينها حكايت از جسم بودن و تجزيه و تركيب مى كند، و بر خداوند روا نيست.

42- و لا بعرض من الاعراض،

حق تعالى محل عروض اعراض واقع نمى شود، اعراض چنان كه در جاى خود ثابت شده به نه گروه تقسيم مى شوند، به دليل اين كه تمام ممكنات صحنه وجود به حصر عقلى بيش از ده جنس نيستند كه يكى از آنها جوهر و بقبه عرض هستند و راه پيدايش اين اجناس بدين گونه است كه بجز وجود ذات بارى تعالى وجود همه موجودات غير از ماهيتشان مى باشد، و اين موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 با برهانهاى قاطع در فلسفه به اثبات رسيده است، حال بخشى از اينها ماهيتشان چنان است كه هر گاه وجود يابد نيازى به موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 و محلّى ندارد، اين گروه را جوهر مى نامند و بخش ديگر بر عكس آن است يعنى هر گاه بخواهد وجود يابد نياز به محلّ دارد و اين گروه را عرض مى گويند و عرض را در نه قسم منحصر ساخته اند كه عبارت است از كمّ، كيف، اضافه، اين، متى، وضع، ملك، ان يفعل و ان ينفعل، اين عرضهاى نه گانه را به ضميمه جوهر مقولات عشر و اجناس عاليه مى نامند. هم اكنون به تعريف اينها مى پردازيم تا معلوم شود كه چگونه بارى تعالى متّصف به اعراض نمى شود، تعريف جوهر را در بالا روشن ساختيم: كم يا مقدار، عرضى است كه در ذات خود تساوى و عدم آن را مى پذيرد و قابل تقسيم مى باشد و اين خصوصيات به سبب آن (كم) بر جوهر عارض مى شود، تعريف كيفيت و اقسام گوناگون آن قبلا ضمن شرح همين خطبه توضيح داده شد.

اضافه حالتى است كه براى جوهر به سبب قرار گرفتن در برابر جوهر ديگرى پديد مى آيد و بدون مقايسه با آن پيدا نمى شود مانند: ابوّت و بنوّت، پدرى و فرزندى، تعريف و اقسام اين نوع عرض را هم در مباحث گذشته بيان داشتيم.

اين، وضعيّتى براى جسم مى باشد كه از قرار گرفتن وى در مكان و نسبتش به آن حاصل مى شود.

متى عبارت است از موقعيت نسبت شيئى به زمان خود و قرار گرفتن در آن يا در طرفى از زمان كه تعبير به «آن» و لحظه مى شود. وضع هيأتى است براى جسم كه از نسبت بعضى اجزايش با برخى ديگر حاصل شده است بطورى كه هر جزئى در جهات مختلف با اجزاى ديگر نسبتهاى گوناگون داشته باشد مثل حالت نشستن و برخاستن.

ملك، عبارت از نسبت موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 به امرى است كه محيط بر آن باشد و با حركت موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2، آن نيز به حركت در آمده و منتقل شود مانند حالت در آوردن لباس و بر تن كردن آن.

ان يفعل، حالت فاعليت و تأثير گذارى مثل قطع كردن موقعى كه عمل قطع مؤثر باشد.

ان ينفعل، حالت مفعوليت و موقعيتى كه موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 تحت تأثير ديگرى واقع مى شود مانند: حالت قطع شدن.

حال كه ماهيت از اين اصطلاحات معلوم شد، مى خواهيم بدانيم كه با چه دليل ذات مقدس حق تعالى به اين عرضها متصف نمى شود، نخست بطور اجمال يادآور مى شويم كه قسمت اعظم آن، همان سخن مولى على (ع) است كه فرمود: هر كس خداى سبحان را به امرى توصيف كند برايش همتايى قائل شده و آن كه چنين كارى انجام دهد وى را دوگانه دانسته است«»، و ما نيز در شرح سخنان آن حضرت متذكر شده و استدلال كرديم كه وصف كردن خداوند باعث پيدايش تغيير در ذات او مى باشد كه امرى ناروا و محال است و اكنون به برهان تفصيلى آن به ترتيب عرضهاى ياد شده آغاز مى كنيم: اين كه خداوند متصف به كمّ نمى شود بدين دليل است كه اگر چنين باشد لازمه اش اتصاف به برابرى و جزء داشتن و همتا داشتن خواهد بود، در حالى كه هر چه تجزيه پذير باشد، كثرت و تعدد نيز خواهد داشت و ثابت شده است كه ذات بارى تعالى يكتاى از تمام جهات مى باشد و دليل عدم اتصاف به كيف و اضافه را در آغاز خطبه توضيح داديم. اين كه چرا خداوند معروض أين و مكان قرار نمى گيرد به اين سبب است كه لازمه اش مكان داشتن و محاط واقع شدن او مى باشد در صورتى كه خداى را هيچ چيز در احاطه خود نمى گيرد بنا بر اين مكان داشتن براى وى محال است. دليل اين كه معروض متى نيست و متصف به زمان نمى شود آن است كه او موجودى زمانى نيست چنان كه بيان داشتيم پس محال است كه براى وجود حق تعالى زمان و وقت قائل شويم.

علّت اين كه متصف به وضع نمى شود اين است كه بطور كلى وضع يا جهت داشتن از ويژگيهاى امور مكانى است زيرا جسم است كه داراى شكل و هيأت و محدود به حدود و جهات مى باشد اما خداوند كه جسم نيست پس داراى وضع و جهت نيز نخواهد بود.

خداوند معروض ملك هم واقع نمى شود زيرا جسم نيست و چيزى بر او احاطه ندارد، در صورتى كه ملك«» از خواص جسمى است كه چيزى احاطه بر آن دارد و با انتقالش منتقل مى شود، و تمام اين امور بر خداوند متعال محال و ناروا مى باشد.

خداوند به صفت ان يفعل نيز اتّصاف نمى يابد و اطلاق فعل به اين معنا در وى محال است زيرا باعث راه يافتن نقص در حق تعالى مى شود و نسبت دادن فعل به خدا فقط به معناى ابداع و اختراع صحيح است نه غير آن و فعل اعمّ از ابداع مى باشد يعنى اين كه امرى به سبب وجود امر ديگرى به وجود آيد و اقسام گوناگون دارد و يك حالت اين كه تنها طبيعت و ذات فاعل فعل را به وجود آورد چنان كه وجود خورشيد باعث پيدايش نور و حرارت مى شود. حالت دوم آن كه فاعل به منظور كسب فايده اى براى خود، آن امر را به وجود آورد، مثل عمل نجّار كه با استفاده از حركات بدنى و زمان معين و وسايل مادّى براى كسب فايده و با قصد و اختيار انجام مى شود. حالت سوم آن كه فقط جود و بخشندگى ذاتى وى فعل را هستى داده و افاضه فيض فرموده است و از اين قسمتهاى مختلف حالت اول بر خداوند محال است زيرا كار حق تعالى طبيعت بى شعور نيست و همچنين است حالت دوم به دليل آن كه توضيح خواهيم داد كه كارهاى خدا به منظور فايده و غرضى نيست پس فقط حالت سوم باقى مى ماند و در اين افعال نه حركات بدنى و ابزار مادّى به كار گرفته و نه غرضش كسب فايده اى مى باشد تنها كمال ذاتى و بخشندگى كامل خداوند باعث صدور امور و پديد آمدن افعال مى باشد و اين مطلب را در اصطلاح ابداع و اختراع مى گويند، اين مسأله نياز به بحث طولانى دارد كه اكنون جاى آن نيست.

اين كه پروردگار متعال در كارهاى خود غرض و فايده اى را در نظر ندارد به اين دليل است كه اگر اين غرض، كمالى براى ذات خدا باشد لازم آيد كه موقع نبودن آن، ذات بارى ناقص باشد و اگر كمال نباشد ترجيح بلا مرجحّ خواهد بود، هر دو فرض باطل و محال است. حال اگر گفته شود: درست است كه فعل خدا به منظور غرضى براى خودش نيست بلكه سودى از آن نصيب بندگان مى شود، پاسخ آن است كه اين محال و باطل مى باشد زيرا اگر وجود و عدم اين فايده نسبت به خود حق تعالى يكسان باشد ترجيح بدون مرجح لازم مى آيد و اگر يكسان نباشد چنان كه روشن ساختيم موجب نقص در ذات بارى تعالى خواهد بود كه ناروا و محال است.

حق تعالى معروض ان ينفعل و تاثير پذيرى نيز نمى باشد زيرا اين صفت باعث پيدايش تغيير در ذات وى مى شود كه از ويژگيهاى امكان است در صورتى كه خداوند از صفات ممكن بدور مى باشد.

43- و لا بالغيريّه و الابعاض،

يكى ديگر از صفات سلبيّه ذات بارى تعالى آن است كه وى را اجزاء و ابعاض نيست زيرا لازمه آن پيدايش تجزيه و تركيب در ذات خدا خواهد بود كه محال و ممتنع است.

44- و لا يقال له حدّ و لا نهايه،

حق تعالى را حدّ و نهايتى نيست زيرا اينها از عوارض اجسامند كه داراى وضع و حدّ و غيره مى باشند و شرح اين مطلب در گذشته روشن شد.

45- و لا انقطاع و لا غايه،

وجود او را انقطاع و غايتى نيست، زيرا هر دو از ويژگيهاى امور زمانى و مادى است كه وقتى به هدف و غايت خود رسد توقف كند و از فعاليت باز ماند اما خداوند كه واجب بالذات و غير مادى است محال است كه وجودش به آخر رسد و با رسيدن به غايت خود منقطع شود و از اثر باز ماند.

46- و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه

او را مكانى در بر نگرفته و بر جايى قرار ندارد تا هر گاه آن مكان بلند شود او نيز بالا رود و هر گاه پايين آيد او نيز پايين آيد زيرا اين، از لواحق جسميت است و به همين معناست جمله او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدله: مركوبى او را بر خود حمل نمى كند كه او را درست نگه دارد يا كج كند در اعراب فعل بعد از فاء دو احتمال مى رود.

الف: نصب با در تقدير گرفتن حرف أن و اين اعراب مطابق نسخه سيد رضى همى باشد.

ب: بعضى هم به دليل عطف، آن را رفع داده اند.

47- خداوند نه در اشياء داخل است و نه از آنها خارج مى باشد زيرا دخول و خروج از خواص جسم و ماديات است و آن كه جسم و جسمانى نيست هيچ كدام از اينها در او تحقق ندارد و نفى اين دو صفت: خروج از اشياء و دخول در آنها از خداوند بطور اطلاق است نه به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 2 عدم و ملكه«» يعنى به هيچ طريق اين دو صفت سزاوار وى نيست.

48- يخبر لا بلسان و لهوات،

ديگر از ويژگيهاى خداوند آن است كه بدون استفاده از زبان و زبان كوچك خبر مى دهد زيرا اين امور از سببهاى مادّى موجودات زنده مى باشند و حق تعالى از آن مبّراست، سلب در اين مورد نيز مثل صفت گذشته مطلق است و از باب عدم و ملكه نيست. به دليل اين كه خبر معمولا اعم و اكثر از كلام است امام (ع) در اين مورد از سخن گفتن به جاى كلام تعبير به خبر فرموده است. عقيده دانشمندان اشعرى بر آن است كه اصل و ريشه كلام همان خبر است و امر، نهى، استفاهم تمنى، ترجى و جز اينها، همه از انواع آن مى باشند«»، اما در تعريف حقيقت و ماهيت كلام ميان متكلمان اختلاف است، معتزليها مى گويند كلام تركيب يافته از حرف و صوت مى باشد و اكثر اشاعره معتقدند كه سخن حقيقى معنايى است بالاتر از سخن زبانى و قائم به نفس مى باشد و به كلام نفسانى تعبير مى شود و اطلاق آن بر آنچه بر زبان رانده مى شود از باب مجاز است و بعضى بر عكس اطلاق آن را بر كلام زبانى حقيقت دانسته و بر كلام نفسانى مجاز مى دانند و برخى ديگر آن را مشترك ميان هر دو مى دانند بنا بر اين متكلم بودن خدا در نظر فرقه معتزله به اين طريق است كه حق تعالى سخن را در اجسام، حروف، اصوات و جز اينها ايجاد مى فرمايد و به عقيده اشعريها معنايى قائم به ذات است و صداها و حروفى كه محسوس و شنيدنى هستند علامت آن مى باشند در جمله هاى آينده خود حضرت حقيقت كلام خدا را تشريح مى فرمايد:

49- يسمع بلا خروق و ادوات،

صفت ديگر شنوايى حق تعالى است كه همه اصوات را مى شنود اما بدون استفاده از آلات مادى گوش و قسمتهاى گوناگون آن به دليل اين كه ذات بارى از نيازمندى به اسباب مادى و وسايل جسمانى مبراست و بر طبق اين استدلال كه استفاده از ابزار مادّى بر خداوند محال است اطلاق كلمه سميع به معناى حقيقيش بر او روا نيست اما چون در منابع دينى اين كلمه به خدا نسبت داده شده بايد به معناى مجازى آن گرفته شود يعنى عالم به مسموعات است از باب اطلاق سبب بر مسبّب، چون قوّه شنوايى يكى از سببهاى علم و آگاهى مى باشد.

50- يقول و لا يلفظ،

سخن مى گويد اما نه با لفظ آنچه كه در باره نسبت دادن كلام به حق تعالى خاطر نشان ساختيم اين جا هم در اطلاق لفظ قول بر وى جريان دارد: اما تلفظ، چون حقيقت آن بيرون راندن حرف از آلات و ابزار نطق يعنى زبان و لب و غير آن مى باشد، دلالت آن بر نياز و احتياج به اسباب مادّى حتى از كلام و قول هم بيشتر است و بر خلاف برخى صفات ديگر در منابع دينى هم اطلاق آن بر خدا اجازه داده نشده است بنا بر اين به هيچ رو اين كلمه در باره حق تعالى مصداق ندارد.

51- يحفظ و لا يتحفظ،

يكى ديگر از ويژگيهاى پروردگار متعال آن است كه بدون از بر كردن و به خاطر سپردن اشياء همه چيز را حفظ دارد، حفظ داشتن مطالب نسبت به خداوند از باب علم و آگاهى ذاتى وى به امور مى باشد و اما تحفّظ از بر كردن و به خاطر سپردن به دليل آن كه نياز به فعاليتهاى مادى و جسمانى دارد و اين وضع هم بر خداوند محال است لذا حضرت اين صفت را از بارى تعالى نفى فرموده است، بعضى از شارحان نهج البلاغه در باره معناى عبارت فوق گفته اند: مراد از دو كلمه حفظ و تحفظ، حراست و نگهدارى است، يعنى خداوند بندگان خويش را محافظت مى كند و نيازى به آن ندارد كه آنها وى را حفظ و حراست كنند، ولى اين معنا در اين جا بعيد به نظر مى آيد.

52- يريد و لا يضمر،

صفت ديگر خداوند اراده وى مى باشد، اراده خدا عبارت از آگاهى وى به مصالح و حكمتهاى امور است كه مبدأ فعل او مى باشند، در حقيقت اراده حق تعالى همان داعى بر فعل است، بايد توجه داشت كه معناى حقيقى اراده تمايل قلب به چيزى است كه نافع و لذت بخش فرض شود و لازمه آن وجود قصد و انديشه قبلى و تصوّرى است كه در ضمير شخص اراده كننده نهفته مى باشد و چون ذات پاك بارى تعالى از اين امور منزّه است، بدين علت با آوردن قيد لا يضمر واژه اراده براى اطلاق بر خداوند از معناى حقيقى به مجازى انصراف يافته و همان معنايى اراده شده است كه در بالا خاطر نشان ساختيم.

53- يحب و يرضى من غير رقّه،

در خداوند دوستى و خشنودى وجود دارد اما نه اين كه تحت تأثير واقع شود و رقّت و نرم دلى داشته باشد، محبت از خداوند، بطور كلى همان اراده اوست كه منشأ فعل وى مى باشد، و محبّت خداوند نسبت به بندگان همان اراده ثواب و دادن خير و به كمال رساندن آنهاست، و محبت از بنده اراده اى است كه بر حسب تصور كمال و نقص سود و زيان و لذّت آن كار رشدّ و ضعف مى يابد، و محبت بنده نسبت به خداوند آن است كه تصميم بر اطاعت از دستور خداوند بگيرد.

معناى رضا هم نزديك به محبت است و مى توان گفت اعم از آن است به دليل آن كه هر محبتى از محبوبش خشنود مى باشد اما عكس آن عموميّت ندارد، امّا، رضايت خدا از بنده اش علم اوست به اين كه بنده او را عبادت، و اثرش را اطاعت مى كند و رضايت بنده عبارت از آرامش نفس اوست در هنگامى كه تمام امور را بر وفق مراد خويش مى انگارد.

با توجه به اين كه پيدايش دو صفت حب و رضا در انسان مستلزم رقّت قلب و تأثرات روحى است كه از تصور امورى كه انگيزه محبت و ميل به محبوب شده، و از توجه به اسباب خشنودى از محبوب از او حاصل مى شود و از طرفى خداوند متعال بكلى از تاثرات و اين گونه عوارض بدور مى باشد به اين علت محبّت و رضاى از طرف خدا را به «غير رقّة» مقيد كرده است يعنى محبت و رضاى خدا موجب تأثير و تأثر در ذات حق تعالى نيست.

54- و يبغض و يغضب من غير مشقّه،

حق تعالى بدون رنج و مشقت به خشم و غضب در مى آيد، بغض خداوند نسبت به بنده معنايى بر ضد محبّت وى نسبت به او مى باشد و آن چنين است كه از عطا كردن ثواب و پاداشهاى نيك به او كراهت، دارد به اين دليل كه مى داند اين بنده شايستگى هيچ گونه محبّت را ندارد پس بايد او را كيفر كرد و به خوارى و مذلّت دچارش ساخت.

معناى اين صفت در انسان آن است كه آدمى به دليل درد و ضررى كه از ناحيه غير تصور مى كند او را ناپسند مى داند و با شدت اين معنا نفرت شديد پيدا مى شود. نيروى غضب تحريك مى شود و قصد ذليل ساختن وى مى كند، اما غضب، در خدا از آن جا ناشى مى شود كه وى نسبت به مخالفت بنده و عصيان او آگاهى كامل دارد و در انسان حركت نفسانى و شعله ور شدن قوه غضبيّه است تا براى مبارزه با آزار و ضررى كه در طرف مقابل تصور مى كند برخيزد و چون دو صفت بغض و غضب باعث به جوش آمدن خون قلب و سبب ايجاد زحمت و رنج براى دارنده اين دو صفت مى شود لذا هنگام اطلاق آنها بر خداوند با ذكر عبارت من غير مشقّة از اين معنا احتراز فرموده است و چنان كه در بعضى از صفتهاى گذشته خاطر نشان ساختيم اين جا نيز نسبت دادن صفتهاى دوستى، خشنودى، خشم، و نفرت به خداوند به معناى مجازى آنها و از باب ذكر ملزوم و اراده لازم مى باشد زيرا لازمه معانى حقيقى اين واژه ها نقصان و امكان صاحب آنهاست.

شرح مرحوم مغنیه

الّذي لا يحول و لا يزول، و لا يجوز عليه الأفول. و لم يلد فيكون مولودا، و لم يولد فيصير محدودا. جلّ عن اتّخاذ الأبناء، و طهر عن ملامسة النّساء. لا تناله الأوهام فتقدّره، و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره. و لا تدركه الحواسّ فتحسّه و لا تلمسه الأيدي فتمسّه. لا يتغيّر بحال، و لا يتبدّل بالأحوال و لا تبليه اللّيالي و الأيّام، و لا يغيّره الضّياء و الظّلام. و لا يوصف بشي ء من الأجزاء، و لا بالجوارح و الأعضاء. و لا بعرض من الأعراض، و لا بالغيريّة و الأبعاض. و لا يقال له حدّ و لا نهاية، و لا انقطاع و لا غاية. و لا أنّ الأشياء تحويه، فتقلّه أو تهويه، أو أنّ شيئا يحمله فيميله أو يعدّله. ليس في الأشياء بوالج، و لا عنها بخارج. يخبر لا بلسان و لهوات، و يسمع لا بخروق و أدوات. يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفّظ، و يريد و لا يضمر. يحبّ و يرضى من غير رقّة، و يبغض و يغضب من غير مشقّة.

اللغه

لهوات: جمع لهاة، و هي لحمة في سقف أقصى الفم.

اللمعنی:

(الذي لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الأفول). انه تعالى منزه عن قبول التغيرات.. أبدا لا يحدث فيه شي ء كان معدوما، و لا يعدم منه شي ء كان موجودا.. انه يحيي الأموات، و يميت الأحياء، و هو حي دائم لا يموت (لم يلد فيكون مولودا، و لم يولد فيصير محدودا). لو جاز أن يكون سبحانه والدا لجاز أيضا أن يكون ولدا، و ان قال قائل: ان آدم والد لغيره، و ليس ولدا لأحد- قلنا في جوابه: ان آدم تولد من الأرض بقدرة اللّه، و ان لم يتولد بالتناسل المعروف.. هذا، الى أن آدم محدود بداية و نهاية. تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا. و تقدم مثله مع الشرح مفصلا في الخطبة 180 (جل عن اتخاذ الأبناء إلخ).. و النساء، لأنه غني بذاته عن كل شي ء.

(لا تناله الأوهام- الى- ما يعدّله). ذات اللّه لا تدرك بحس و لا بعقل و يدرك وجوده تعالى بمنطق الحس و العقل معا: فالأول يرى الخلق و الآثار، و الثاني يحكم بوجود المؤثر مستندا لمبدإ العلية، و ذاته جل و علا هي قوة عليا وراء الطبيعة، و ليست من جنسها في شي ء، انها دائمة سرمدية لا بداية لها و لا نهاية، لا يحويها أو يحملها شي ء، بل هي فوق الأشياء، و لو حملها أو حواها شي ء لمالت بحركاته يمنة و يسرة، و علوا و انخفاضا، و أيضا هي قوة عالمة و حكيمة،و قادرة عادلة، تفعل و تشرّع، و تثيب و تعاقب، و تسمع الشكوى، و تكشفها ان شاءت.

(ليس في الأشياء بوالج، و لا عنها بخارج). انه تعالى مع الأشياء، و غير بعيد عنها، لأنه خالقها و مدبرها و عالم بأحوالها، و لأنها تفتقر الى رحمته و عنايته، و لو تخلى عنها لحظة لم تكن شيئا مذكورا، و هو سبحانه بعيد عن الأشياء بذاته الغنية عن كل شي ء، و صفاته التي ليس كمثلها شي ء (يخبر لا بلسان و لهوات).

غير اللّه يتكلم بلسان، أما هو، جل و عز، فيخلق الكلام في لسان من ارتضى من رسول، أو ما شاء من خلقه، فالكلام بالنسبة اليه تعالى كالرزق من الصفات الإضافية لا الذاتية. قال الشيخ محمد عبده: «كلام اللّه حادث عند جميع الفرق ما خلا جماعة من الحنابلة» فإنهم قالوا: كلام اللّه صفة له، و كل ما هو صفة له فهو قديم. و تقدم مثله في الخطبة 180.

(و يسمع لا بخروق و أدوات) لأنه ليس بجسم، و معنى سمعه تعالى علمه بالمسموعات: «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ- 18 ق». (يقول و لا يلفظ) بل يخلق الكلام، كما أشرنا (و يحفظ) أي يراقب و يدبر (و لا يتحفظ) لا يحتاط و يحترس، لأن الحراسة و التحفظ مصدرهما الخوف.. و لا أمن و سلام إلا باللّه و من اللّه، و قد وصف سبحانه نفسه ب «السَّلامُ الْمُؤْمِنُ- 23 الحشر». (يريد و لا يضمر). و لما ذا الإضمار و الإسرار ما دام يقول للشي ء كن فيكون (يحب و يرضى إلخ). و من البداهة أن حبه تعالى و رضاه هو إنعامه و رحمته، و إن بغضه و غضبه هو عذابه و نقمته، أما الرقة و المشقة فمن صفات الممكن الحادث، لا من صفات الواجب القديم.

شرح منهاج البراعة خویی

الّذي لا يحول و لا يزول، و لا يجوز عليه الأفول، لم يلد فيكون مولودا، و لم يولد فيصير محدودا، جلّ عن اتّخاذ الأبناء، و طهر عن ملامسة النّساء، لا تناله الأوهام فتقدّره، و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره، و لا تدركه الحواسّ فتحسّه، و لا تلمسه الأيدي فتمسّه، لا يتغيّر بحال، و لا يتبدّل بالأحوال، و لا تبليه اللّيالي و الأيّام، و لا تغيّره الضّياء و الظّلام، و لا يوصف بشي ء من الأجزاء، و لا بالجوارح و الأعضاء، و لا بعرض من الأعراض، و لا بالغيريّة و الأبعاض، و لا يقال له حدّ و لا نهاية، و لا انقطاع و لا غاية، و لا أنّ الأشياء تحويه فتقلّه أو تهويه، أو أنّ شيئا يحمله فيميله أو يعدّله. ليس في الأشياء بوالج، و لا عنها بخارج، يخبر لا بلسان و لهوات، و يسمع لا بخروق و أدوات، يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفّظ، و يريد و لا يضمر، يحبّ و يرضى من غير رقّة، و يبغض و يغضب من غير مشقّة

اللغة

(اللهوات) جمع لهات بفتح الّلام فيهما و هي اللحمة في سقف أقصى الفم.

المعنى

و الرابع و العشرون أنه (الذى لا يحول و لا يزول) أى لا يمضى و لا يكون زائلا من مكان إلى مكان و من حال إلى حال لاستحالة التغيّر و الانتقال عليه عزّ و جلّ.

(و) الخامس و العشرون أنه (لا يجوز عليه) الغيبة و (الأفوال) لاستلزامه الانتقال و الحركة الدالة على الحدوث.

و لذلك استدلّ به إبراهيم عليه السّلام على عدم ربوبيّة الكوكب و الشمس و القمر كما حكاه سبحانه عنه في كتابه العزيز بقوله فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ. فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا. أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ. فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ». قال الطبرسي «ره» و إنما استدلّ إبراهيم بالأفول على حدوثها لأنّ حركتها بالأفول أظهر و من الشبهة أبعد، و إذا جازت عليها الحركة و السّكون كانت مخلوقة محدثة محتاجة إلى المحدث.

السادس و العشرون (لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا) أما أنه سبحانه لم يلد شيئا و لم يولد من شي ء فقد مرّ بيانه في شرح الخطبة التي رواها عنه نوف البكالي و هي الخطبة المأة و الاحدى و الثمانين.

و أما الملازمة بين مقدم القضية الاولى و تاليها.

فأما بناء على ما هو المتعارف المعتاد بحسب الاستقراء من أنّ كلّ ما له ولد فانه يكون مولودا و إن لم يجب ذلك عقلا كادم أبي البشر أنه عليه السّلام والد و ليس بمولود و كاصول أنواع الحيوان الحادثة.

أو بناء على ما قاله الشارح المعتزلي من أنه ليس معنى الكلام أنّه يلزم من فرض وقوع أحدهما فرض وقوع الاخر، و إنما المراد أنه يلزم من فرض صحّة كونه والدا صحّة كونه مولودا و التالى محال وجهة التلازم أنه لو صحّ أن يكون والدا على التفسير المفهوم من الوالدية و هو أن يتصوّر من بعض أجزائه حىّ آخر من نوعه على سبيل الاستحالة لذلك الجزء كما نعقل في النطفة المنفصلة من الانسان المستحيلة إلى صورة اخرى حتّى يكون منها بشر آخر من نوع الأوّل لصحّ عليه أن يكون هو مولودا من والد آخر قبله. و ذلك لأنّ الأجسام متماثلة في الجسميّة و قد ثبت ذلك بدليل عقلي واضح و كلّ مثلين فانّ أحدهما يصح عليه ما يصحّ على الاخر، فلو صحّ كونه والدا صحّ كونه ولدا.

و أمّا بطلان التالي فلأنّ كلّ مولود متأخّر بالزّمان عن والده و محدث و الحقّ الأوّل عزّ و جلّ قديم فلا يجوز عليه أن يكون مولودا، و أيضا لو كان مولودا لكان محدودا كما صرّح به في القضية الثانية و الثاني باطل فالمقدّم مثله و وجه الملازمة أنّه لو كان مولودا لكان محاطا و محدودا بالمحلّ المتولّد منه و أيضا الشي ء المتولّد من شي ء لا بدّ له من مادّة و صورة و غيرهما من شرايط وجوده و تركيبه و من جزئين بأحدهما يشارك أفراد نوعه و بالاخر يتميّز عنهم و هي أجزاؤه التي يقف عندها و ينتهى عند التحليل إليها، فثبت أنّه لو كان مولودا لكان محدودا.

و أمّا بطلان التالي فلما قد مرّ في تضاعيف الشرح غير مرّة و في شرح هذه الخطبة بخصوصها عند تفسير قوله: لا يشمل بحدّ، من أنّه سبحانه منزّه عن الحدّ مطلقا اصطلاحيّا كان أعنى القول الشارح لمهيّة الشي ء لاستلزامه التركيب المستحيل عليه أو لغويا أعني غاية الشي ء و نهايته، لأنّه سبحانه غاية الغايات و منتهى النهايات لا غاية له و لا نهاية.

و بعبارة اخرى كونه مولودا يلزمه الحواية و احاطة المحلّ المتولّد منه به و هو يستلزم كونه ذا نهاية و حدّ و هو محال، لأنّ النهاية و الحدّ من عوارض الأجسام و ذات الأوضاع و المقادير تعرض لها بالذات و للواحقها كالأزمنة و الحركات و للأمور المتعلّقة بها كالقوى و الكيفيّات بالعرض، و الأوّل تعالى ليس بجسم و لا جسماني و لا متعلّق به ضربا من التعلّق فهو منزّه عن الحدّ و النهاية.

فظهر بذلك كله أنه سبحانه ليس بمحدود، فليس بمولود فليس بذي ولد بل هو الواحد الأحد الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا أحد.

السابع و العشرون انّه (جلّ عن اتّخاذ الأبناء) و هو تأكيد لما سبق لأنّه لما ذكر آنفا أنه ليس بذى ولد أكدّه بذلك تنبيها على جلالة شأنه من اتّخاذ الولد لأنّ من اتّخذ ولدا فانما يتّخذه لدواعى تدعوه إليه من العطوفة و الشفقة و المعاونة في حياته و الوراثة عنه و الخلافة في مقامه بعد مماته إلى غير ذلك من الدواعي التي هي من عوارض الممكن، و الواجب تعالى منزّه عن ذلك كلّه.

(و) الثامن و العشرون انّه (طهر عن ملامسة النساء) لأنّ ملامستهنّ من مقتضيات القوّة البهيميّة الحيوانيّة المنزّه قدسه عنها مع أنّ الملامسة من صفات القوّة اللّامسة التي هي من خواصّ الأجسام.

و التاسع و العشرون أنه (لا تناله الأوهام فتقدّره) قال الشارح البحراني أى لو نالته الأوهام لقدرته لكن التالي باطل فالمقدّم كذلك.

بيان الملازمة أنّ الوهم إنّما يدرك المعاني المتعلّقة بالمادّة و لا ترفع إدراكه عن المحسوسات و شأنه فيما يدركه أن يستعمل المتخيلة في تقديره بمقدار مخصوص و كمّية معيّنة و هيئة معيّنة و يحكم بأنّها مبلغه و نهايته فلو أدركته الأوهام لقدّرته بمقدار معيّن و في محلّ معيّن.

فأما بطلان التالي فلأنّ المقدّر محدود مركب و محتاج إلى المادّة و التعلّق بالغير و قد سبق بيان امتناعه.

(و) الثلاثون أنّه (لا تتوهّمه الفطن فتصوّره) فطن العقول هو حذقها وجودة استعدادها لتصوّر ما يرد عليه، و بعبارة اخرى هو سرعة حركتها في تحصيل الوسط لاستخراج المطالب.

قال: و إنّما لا تتوهّمه الفطن، لأنّ القوّة العاقلة عند توجّهها لتحصيل المطالب العقلية المجرّدة لا بدّ لها من استتباع الوهم و المتخيلة و الاستعانة بها في استثباتها بالنسج و التصوير بصورة تحطها إلى الخيال كما علمته في شرح الفصل الثاني من المختار الأوّل فظهر بذلك أنها لو أدركته لكان ذلك بمشاركة الوهم فكان يلزمه أن يصوّره بصورة خيالية، لكنه تعالى منزّه عن الصّورة فاستحال لها إدراكه و تصويره.

(و) الاحد و الثلاثون أنّه (لا تدركه الحواسّ فتحسّه) أي لا يمكن لها إدراكه سبحانه فيوجب ذلك كونه تعالى محسوسا لأنّ إدراكاتها مقصورة على ذوات الأوضاع و الأجسام و الجسمانيات، و اللّه سبحانه ليس بجسم و لا جسماني و لا ذي وضع و أيضا لا يمكن حضور الأنوار الحسيّة في مشهد نور عقلي بل يضمحلّ و يفنى فكيف في مشهد نور الأنوار العقلية.

(و) الثاني و الثلاثون انه (لا تلمسه الأيدي فتمسّه) ربما يستعمل اللّمس و المسّ بمعنى واحد، و قد يفرق بينهما بأنّ المسّ ايصال الشي ء بالبشرة على وجه تأثر الحاسّة به و اللّمس كالطلب له قاله البيضاوي يعني اللّمس ينبى ء عن اعتبار الطلب سواء كان داخلا في مفهومه أو لازما له، و على الأوّل فالمراد به أنّ الأيدي لا يمكن لها لمسه فيوجب ذلك كونه ملموسا ممسوسا، و على الثاني فالمراد أنها لا يمكن لها الطلب به فتصل إليه لاستلزامه الجسميّة على التقديرين.

كما يدلّ عليه صريحا ما رواه في البحار من عقايد الصّدوق باسناده عن عبد اللّه بن جوين العبدي عن أبي عبد اللّه عليه السّلام انّه كان يقول: الحمد للّه الذي لا يحسّ و لا يجسّ و لا يمسّ و لا يدرك بالحواسّ الخمس و لا يقع عليه الوهم و لا تصفه الألسن و كلّ شي ء حسّسته الحواسّ أو لمسته الأيدي فهو مخلوق، الحمد للّه الذي كان و لم يكن شي ء غيره و كوّن الأشياء فكانت كما كوّنها و علم ما كان و ما هو كائن.

و الثالث و الثلاثون أنّه (لا يتغيّر بحال) من الأحوال و بوجه من الوجوه أى أبدا، لأنّ التغيّر من عوارض الامكان.

(و) الرابع و الثلاثون انّه (لا يتبدّل بالأحوال) أى لا ينتقل من حال إلى حال لما عرفت سابقا من امتناع الحركة و الانتقال عليه.

(و) الخامس و الثلاثون أنّه (لا تبليه اللّيالي و الأيام) لاستلزام الابلاء للتغيّر المستحيل عليه، و لأنّ البلى إنما يعرض للأمور الماديّة و كلّ ذي مادّة مركب فاستحال عروضه عليه سبحانه.

(و) السادس و الثلاثون أنه (لا تغيّره الضياء و الظلام) لتنزّهه من التغيّر و أمّا غيره سبحانه من ذوى الحواس فالضياء سبب لابصارهم المبصرات من الألوان و الأشكال و المقادير و الحركات و غيرها و الظلام مانع عنه، فبهما يتغيّر حالهم بالادراك و عدم الادراك و الحقّ الأوّل جلّ شأنه لما كان منزّها عن الحواسّ بصيرا لا بالاحساس فلا يوجب الضياء و الظلام تفاوتا و تغيّرا في إدراكه.

(و) السابع و الثلاثون أنه (لا يوصف بشي ء من الأجزاء) الذّهنية و العقليّة و الخارجيّة بل هو سبحانه أحدىّ الذات بسيط الهوية، لأنّ المركّب من الأجزاء مفتقر إلى جزئه الذي هو غيره و الافتقار من صفات الامكان.

(و) الثامن و الثلاثون أنه (لا) يوصف (بالجوارح و الأعضاء) لأنّ كلّ ذى جارحة و عضو فهو جسم مصوّر بصورة مخصوصة و هو تعالى منزّه عن الجسمية و التركيب و التجزية و الصورة.

روى في الكافي عن محمّد بن الحسن عن سهل بن زياد عن حمزة بن محمّد قال: كتبت إلى أبي الحسن عليه السّلام أسأله عن الجسم و الصورة، فكتب: سبحان من ليس كمثله شي ء لا جسم و لا صورة.

قال صدر المتألّهين: نفى الجسم و الصورة عنه تعالى بوجه الاشارة إلى برهانه و هو أنّ اللّه لا مثل له، إذ لا مهية له و كلّ جسم له مثل فلا شي ء من الجسم بإله.

و فيه أيضا باسناده عن محمّد بن الحكيم قال: وصفت لأبي إبراهيم عليه السّلام قول هشام ابن سالم الجواليقي و حكيت قول هشام بن الحكم أنه جسم، فقال: إنّ اللّه لا يشبهه شي ء أىّ فحش أو خناء أعظم عن قول من يصف خالق الأشياء بجسم أو بصورة أو بخلقة أو بتحديد أو باعضاء تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا.

حكى في شرح الكافي من كتاب الملل و النحل عن هشام أنه قال: إنه تعالى على صورة الانسان أعلاه مجوف و أسفله مصمت و هو ساطع يتلاءلاء، له حواسّ خمس و يد و رجل و أنف و اذن و عين و فم، و له وفرة سوداء هو نور أسود لكنه ليس بلحم و لا دم (و) التاسع و الثلاثون انه (لا) يتّصف (بعرض من الأعراض) التسعة و هي الكم و الكيف و المضاف و الأين و متى و الوضع و الملك و الفعل و الانفعال، و تسمي هذه الاقسام مع القسم العاشر و هو الجوهر بالمقولات العشر و الاجناس العالية.

و انما لا يجوز اتّصافه سبحانه بشي ء منها، لأنّها كلّها مخلوقات محدثة و اتّصاف القديم بالحادث محال لأنّ ذلك الحادث إن كان صفة كمال يلزم أن يكون الواجب ناقصا بدونه مستكملا به بعد وجوده و النقص ممتنع عليه سبحانه، و ان لم يكن صفة كمال فله الكمال المطلق بدونه و حينئذ كان إثباته عليه و توصيفه به نقصا، لأنّ الزيادة على الكمال المطلق نقصان حسبما قلناه سابقا.

و أيضا وصفه تعالى بصفات زايدة على ذاته يوجب التجزية و التركيب المستحيل عليه كما عرفته في شرح الفصل الرابع من الخطبة الاولى و غيره أيضا.

(و) الاربعون انه (لا) يتّصف (بالغيريّة و الأبعاض) أى ليس له أبعاض و أجزاء يغاير بعضها بعضا، لأنه وحدانيّ الذات بسيط الهوية و إلّا فيلزم عليه التركيب و التجزية الممتنعان عليه.

(و) الاحد و الاربعون أنه (لا يقال له حدّ و لا نهاية) أى ليس لأوّليته حدّ و نهاية لأنّ الحدود و النهايات من عوارض الأجسام و ذوات الأوضاع و المقادير و هو سبحانه ليس بجسم و جسماني، و لا في قوله: و لا نهاية، زايدة أو تأكيد للنفى السابق (و) الثاني و الاربعون أنّه (لا انقطاع له و لا غاية) أى ليس لاخريّته انقطاع و غاية، بل هو سبحانه أزليّ أبديّ لا ابتداء لوجوده و لا انقطاع لبقائه.

قال صدر المتألّهين: و مما يجب أن يعلم أنّه تعالى و إن سلب عنه النهاية فليس بحيث يوصف باللّانهاية بمعنى العدول، بل كلاهما مسلوبان عنه، لأنّ اللّانهاية أيضا كالنهاية من عوارض الكميّات، فاذا وصف بأنه غير متناه كان بمعنى السّلب البسيط التحصيلي كما يوصف بسلب الحركة بمعنى السّلب السازج لا الذي يساوق السّكون، فاذا قيل: إنّه أزليّ باق ليس يراد به أنّ لوجوده زمانا غير منقطع البداية و النهاية، إذ الزمان من مخلوقاته المتأخّرة عن الحركة المتأخّرة عن الجسم المتأخّر عن المادّة و الصّورة المتأخّرين عن الجوهر المفارق المتأخّر ذاته عن ذاته تعالى بل الزمان بجميع أجزائه كالان الواحد بالقياس إلى سرمديّته كما أنّ الأمكنة و المكانيّات كلّها بالقياس إلى عظمته و وجوده كالنقطة الواحدة.

و الثالث و الاربعون ما أشار إليه بقوله (و لا أنّ الأشياء تحويه فتقلّه) أى لا يحويه شي ء من الأشياء و لا يحيط به فيحمله كما تحمل الريح السحاب، قال تعالى «أقلّت سحابا ثقالا» أى حملت الريح سحابا ثقالا بالماء (أو تهويه) أو تجعله هاويا إلى جهة تحت و هابطا به. (أو) لا (أنّ شيئا يحمله فيميله أو يعدّله) أى يميله من جانب إلى جانب أو يعدله إلى جميع الجوانب كما يميل الريح السّحاب و يسوقه من صقع إلى صقع.

و المراد أنّه ليس في شي ء أو على شي ء يرتفع بارتفاعه و ينخفض بانخفاضه و يحرّك به من جهة إلى جهة.

روى في الكافي باسناده عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: من زعم أنّ اللّه من شي ء أو في شي ء أو على شي ء فقد كفر، قلت: فسّر لي، قال: أعني بالحواية من الشي ء له أو بامساك له أو من شي ء سبقه.

و في رواية أخرى من زعم أنّ اللّه من شي ء فقد جعله محدثا، و من زعم أنه في شي ء فقد جعله محصورا، و من زعم أنه على شي ء فقد جعله محمولا.

أى من زعم أنّه سبحانه من مادّة أو من أجزاء بأن يزعم أنّه ذو مادّة أو ذو أجزاء أو من أصل له مدخل في وجوده كالأبوين أو من مبدء مفيض لوجوده كالفاعل أو في شي ء كالصفة في الموصوف و الصّورة في المادّة و العرض في المحلّ و الجزء في الكلّ و الجسم في الهواء المحيط به و المظروف في الظرف أو على شي ء بالاستقرار فيه و الاعتماد عليه كالملك على السّرير و الراكب على المركوب و السقف على الجدران و الجسم على المكان، أو بالاستقرار و الاعتماد عليه كالهواء على الماء و السّماء على الهواء، فقد كفر، لاستلزامه التجسيم حيث وصفه بصفات المخلوقين و أنكر وجوده لأنّ ما اعتقده ليس بإله العالمين.

ثمّ فسّر عليه السّلام الألفاظ لا على ترتيب اللّف فقوله «أعني بالحواية من الشي ء» تفسير لمعنى في شي ء، لأنّ كلّ ما هو في شي ء فيحويه ذلك الشي ء، و قوله «أو بامساك له». تفسير لمعنى على شي ء، لأنّ كلّما هو على شي ء فذلك الشي ء ممسك له، و قوله عليه السّلام «أو من شي ء سبقه» تفسير لمعنى من شي ء لأنّ ما كان من شي ء فذلك الشي ء مبدؤه و سابق عليه.

و لذلك قال عليه السّلام في الرّواية الأخيرة: من زعم أنّ اللّه من شي ء فقد جعله محدثا، لأنّ معنى المحدث هو الموجود بسبب شي ء سابق عليه في الوجود، و قال: من زعم أنه في شي ء فقد جعله محصورا أى محويّا فيلزمه الحواية من ذلك الشي ء و قال: و من زعم انّه على شي ء فقد جعله محمولا، فاذا له حامل يمسكه.

و الرابع و الاربعون أنّه (ليس في الأشياء بوالج و لا عنها بخارج) لأنّ الدخول و الخروج من صفات الأجسام و هو سبحانه ليس بجسم و لا جسماني.

و لأنّه لو دخل في شي ء فإمّا أن يكون مع افتقاره إلى ذلك الشي ء أو بدونه و الأوّل مستلزم للامكان، و على الثاني فهو غنيّ عنه مطلقا، و الغنيّ المطلق يستحيل دخوله في شي ء و وجوده في ضمنه و اتباعه له في الوجود.

و لأنّ دخوله فيه إن كان من صفات الكمال لزم اتّصافه بالنقص قبل وجود ذلك الشي ء، و إن لم يكن من صفات كماله كان دخوله فيه مستلزما لاتّصافه بالنقص حسبما قلناه سابقا.

و لو خرج عن شي ء لزم خلوّ ذلك الشي ء عنه و اختصاصه سبحانه بغيره و هو باطل لأنّه تعالى مع كلّ شي ء لا بمقارنة و غير كلّ شي ء لا بمزايلة، و هذه الفقرة نظير قوله عليه السّلام في الفصل الخامس من الخطبة الاولى: و من قال فيم فقد ضمنه و من قال على م فقد اخلى منه.

و محصل المراد أنّه تعالى ليس داخلا في شي ء من الأشياء و حالّا فيه كما يقوله المجسّمة و الحلوليّة، و لا خارجا عنها بأنّ يعزب شي ء منها عن علمه، بل هو سبحانه القيّوم المحيط بكلّ شي ء.

الخامس و الاربعون أنّه (يخبر لا بلسان و لهوات) أى لحمات متصلة بأقصى الفم من فوق. أمّا إخباره فلانّه قد أطبقت الشرائع و اتّفقت الملل على كونه متكلّما و الخبر من أقسام الكلام.

و أمّا أنّ إخباره ليس باللّسان و اللهوات فلأنّ النطق باللهات و اللسان مخصوص بنوع الانسان فيعود معنى إخباره سبحانه إلى إيجاده الخبر في جسم من الأجسام كالملك و الشجر و قد مرّ«» نظير هذه العبارة في الخطبة المأة و الحادية و الثمانين و مرّ تحقيق الكلام في كونه سبحانه متكلّما في شرح المختار المأة و الثامن و السّبعين.

(و) السادس و الاربعون انّه (يسمع لا بخروق و أدوات) أمّا أنّه عزّ و جلّ يسمع فلشهادة الكتاب العزيز في غير واحدة من الايات بكونه تعالى سميعا بصيرا و أمّا أنّ إدراكه بالمسموعات ليس بالاذان و الصماخات فتنزّهه سبحانه عن الافتقار إلى الالات الجسمانية فيعود معنى سمعه إلى علمه بالمسموعات إطلاقا لاسم السبب على المسبّب.

و السابع و الاربعون أنّه (يقول و لا يلفظ) هذا الكلام صريح في جواز نسبة القول إليه سبحانه دون اللّفظ.

أمّا الأوّل فالكتاب الكريم ملؤ منه قال تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً و إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ إلى غير ذلك مما لا حاجة إلى إيراده.

و أمّا الثّاني فلعلّه مبنيّ على أنّ اللفظ هو خصوص القول الصادر عن اللسان ففهم من ذلك و مما تقدّم قبيل ذلك أنّ القول يساوق الكلام في جواز استنادهما إلى اللّه سبحانه، و النطق و اللفظ يساوقان في عدم جواز الاستناد إليه (و) الثامن و الاربعون انّه (يحفظ و لا يتحفّظ) قال الشارح البحراني حفظه يعود إلى علمه بالأشياء، و لما كان المعروف من العادة أنّ الحفظ يكون بسبب التحفظ و كان ذلك في حقّه محالا لاستلزامه الالات الجسمانيّة لا جرم احترز عنه. قال: و قال بعض الشارحين: إنما يريد بالحفظ أنّه يحفظ عباده و يحرسهم و لا يتحفّظ منهم أى لا يحتاج إلى حراسة نفسه منهم و هو بعيد الارادة هنا، انتهى.

أقول: الحفظ قد يطلق على الحفظ عن ظهر القلب يقال حفظ القرآن إذا وعاه على ظهر قلبه. و قد يطلق على الحراسة و الوقاية من المكاره يقال حفظه أي حرسه و التحفّظ هو قبول الحفظ عن الغير على كون تاء التفعل للمطاوعة أو تكلّف الحفظ كما في قولك تحلّم زيد، أي استعمل الحلم و كلّف نفسه إيّاه ليحصل، فمعنى التكلّف هو أن يتعانى الفاعل ذلك الفعل ليحصل بمعاناته فيقتضي أن يكون الفعل غير ثابت للفاعل و يكون الفاعل طالبا لتحصله بالممارسة، و قال في القاموس التحفّظ هو الاحتراز و فسّر الاحتراز كالتحرّز بالتوقّى و لعلّه مبنيّ على جعل تاء للاتّخاذ فمعنى التحفظ هو اتّخاذ الحفظ أى اتّخاذ الحرز و الوقاية.

إذا عرفت ذلك فأقول: إنّ الحفظ قد استند إلى اللّه سبحانه في غير واحدة من الايات قال تعالى إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ و قال هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ و قال إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ و قال إِنَّ رَبِّي عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ حَفِيظٌ و قال وَ رَبُّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ حَفِيظٌ إلى غير ذلك مما لا حاجة إلى ذكره.

و الحفيظ و الحافظ من جملة اسمائه الحسنى فلا غبار في وصفه سبحانه بالحفظ على المعنى الثّاني أعني الوقاية و الحراسة، و هو المراد به في الاية الاولى و الثانية و الثالثة أيضا و في غيرها احتمالا، و أمّا على المعنى الأوّل أعنى الحفظ عن ظهر القلب فلا، لأنّه سبحانه منزّه عن القلب و الجوارح اللّهم إلّا أن يراد به العلم مجازا، لأنّه بهذا المعنى مستلزم للعلم، فالحفيظ هو العليم و الحافظ هو العالم اطلق اسم الملزوم على اللّازم تجوّزا.

قال في القاموس: و الحفيظ في الأسماء الحسنى الذي لا يعزب عنه شي ء في السماوات و لا في الأرض تعالى شأنه. فظهر بذلك ضعف ما قاله الصّدوق في التوحيد في شرح الأسماء الحسنى حيث قال: الحفيظ هو الحافظ فعيل بمعنى فاعل، و معناه أنه يحفظ الأشياء و يصرف عنها البلاء و لا يوصف بالحفظ على معنى العلم لأنّا نوصف بحفظ القرآن و العلوم على المجاز، و المراد بذلك أنا إذا علمناه لم يذهب عنا كما إذا حفظنا الشي ء لم يذهب عنا، انتهى، فتأمّل جيّدا.

و أمّا التحفظ فلا يوصف به سبحانه على أحد من معانيه الثلاثة أمّا على المعنى الأوّل و الثاني فواضح، لأنّ المطاوعة و التكلّف مستلزمان للانفعال و التغيّر اللذين هما من صفات الأجسام.

و أمّا على الثالث فلأنّه تعالى لا مضادّ و لا مضارّ له في ملكه و لا منازع و لا معاند له في سلطانه فلا حاجة له إلى التوفّى و الاحتراز بل هو العزيز الغالب و القوىّ القاهر على كلّ شي ء.

(و) التاسع و الاربعون انّه تعالى (يريد و لا يضمر) يعنى أنه يريد الأشياء فيوجدها على وفق مشيّته و إرادته و لا يحتاج في ايجادها كواحد منّا إلى الاضمار أى إلى عزم القلب يقال: أضمر في ضميره شيئا عزم عليه و ضمير الانسان قلبه و باطنه و هو سبحانه ليس بذي ضمير حتّى يتصوّر فيه الاضمار، و قد مرّ تحقيق الكلام بما لا مزيد عليه في إرادته سبحانه في شرح الفصل الثالث من المختار التسعين، و قدّمنا هناك عن المفيد رواية صفوان بن يحيى الناصّة بالفرق بين إرادة اللّه سبحانه و إرادة العبد.

و ينبغي إعادة تلك الرواية هنا و اتّباعها بشرح ما تضمّنته من المرام لمزيد ارتباطها المقام و ايضاحها لكلام الامام عليه السّلام فأقول: روى في الكافى عن أحمد بن إدريس عن محمّد بن عبد الجبّار عن صفوان بن يحيى، و في البحار من توحيد الصّدوق (ره) و العيون عن ابن إدريس عن أبيه عن محمّد بن عبد الجبّار عن صفوان بن يحيى قال: قلت لأبى الحسن عليه السّلام أخبرنى عن الارادة من اللّه عزّ و جلّ و من الخلق، فقال: الارادة من المخلوق الضمير و ما يبدو له بعد ذلك من الفعل، و أمّا من اللّه عزّ و جلّ فارادته إحداثه لا غير ذلك لأنه لا يروّي«» و لا يهمّ و لا يتفكّر هذه الصّفات منفيّة عنه و هى من صفات الخلق، فارادة اللّه هى الفعل لا غير ذلك يقول له كن فيكون بلا لفظ و لا نطق بلسان و لا همّة و لا تفكّر و لا كيف لذلك كما أنّه بلا كيف.

قال صدر المتألّهين في شرح الكافي: الارادة فينا كيفيّة حادثة تحدث عقيب تصوّر الشي ء الملائم و التّصديق بثبوته و نفعه تصديقا علميّا أو جهليا أو ظنيّا أو تخييليّا راجحا، و ربما يحصل ذلك التصديق الراجح بعد تردّد و استعمال رويّة، فاذا بلغ حدّ الرجحان وقع العزم الذي هو الارادة، فاذا حصلت الارادة سواء كانت مع شوق حيواني كالشهوة أو الغضب أم لا، يصدر الفعل لا محالة و يبدو في الوجود.

و أمّا إرادة اللّه الحادثة فليست صفة له لاستحالة حدوث صفة أو كيفيّة في ذاته و هي ليست إلّا إضافة إحداثه لأمر كاين لا غير لتعاليه عن الرّوية و الهمّة و الفكر لما علمت أنّ هذه منفية عنه تعالى لكونها صفات المخلوقين و كما لا مثل لذاته لا شبه لصفاته، بل صفاته الحقيقية ذاته.

و قال العلّامة المجلسي (ره) في البحار في بيان معنى الحديث: إنّ إرادة اللّه كما ذهب إليه أكثر متكلّمي الامامية هي العلم بالخير و النفع و ما هو الأصلح و لا يثبتون فيه تعالى وراء العلم شيئا، و لعلّ المراد بهذا الخبر و أمثاله من الأخبار الدالة على حدوث الارادة هو أنّه يكون في الانسان قبل حدوث الفعل اعتقاد النّفع فيه ثمّ الرّويّة ثمّ الهمّة ثمّ انبعاث الشوق منه ثمّ تأكّده إلى أن يصير إجماعا باعثا على الفعل، و ذلك كلّه إرادة فينا متوسّطة بين ذاتنا و بين الفعل و ليس فيه تعالى بعد العلم القديم بالمصلحة من الامور المقارنة للفعل سوى الاحداث و الايجاد، فالاحداث في الوقت الذي تقتضى المصلحة صدور الفعل فيه قايم مقام ما يحدث من الامور في غيره تعالى، فالمعنى أنّ ذاته تعالى بصفاته الذاتية الكمالية كافية في حدوث الحادث من غير حاجة إلى حدوث أمر في ذاته عند حدوث الفعل.

و قال الشارح المازندراني للكافي في شرحه: إنّ الراوى سأل عن الفرق بين إرادة اللّه و إرادة الخلق و طلب معرفتهما فقال عليه السّلام: «الارادة من الخلق الضمير» أى تصوّر الفعل و توجّه الذّهن إليه «و ما يبدو لهم بعد ذلك من الفعل» من صلة لبيد و لا بيان لما لأنّ الفعل هو المراد دون الارادة، اللهمّ إلّا أن يراد بالفعل مقوّمات الارادة مثل تصوّر النفع و الاذعان به و الشوق إليه و العزم له و تحريك القدرة إلى تحصيل الفعل المراد.

و الحاصل أنّ إرادة الخلق عبارة عن تصوّر الفعل ثمّ تصوّر النفع سواء كان النفع عقليّا أو خياليّا أو عينيّا أو دنيويّا أو اخرويّا، ثمّ التصديق بترتّب ذلك النفع على ذلك الفعل و الاذعان به جازما أو غير جازم، ثمّ الشوق إليه، ثمّ العزم الراسخ المحرك للقوّة و القدرة المحرّكة للعضو إلى تحصيل الفعل على ما ينبغي.

فالفعل يصدر عن الخلق من هذه المبادي المترتّبة التي هي عبارة عن إرادتهم التامّة المستتبعة له.

«و أما من اللّه فارادته إحداثه لا غير ذلك» يعني أنّ إرادته بسيطة و هي إحداث الفعل و ايجاده على وجه يوافق القضاء الأصلي و يطابق العلم الأزلي من الكمال و المقدار و الخواص و الاثار، لا مركبة من الأمور المذكورة في إرادة الخلق و لا شي ء منها، «لأنّه تعالى لا يروّي» أى لا يفعل باستعمال الرّويّة أى النظر في الأمر و عدم التعجيل «و لا يهمّ» أى لا يقصده «و لا يتفكّر» ليعلم حسنه و قبحه.

و الحاصل انّه لا ينظر إلى الفعل ليعلم نفعه و وجه حسنه و لا يهمّه بالشوق و العزم المتأكّد و لا يتفكّر و لا يتأمّل فيه ليعلم حسن عاقبته لتنزّهه عن استعمال الرأى و إحالة الهمّة و تحريك الشوق و العزم و ارتكاب التعمّق في الامور و التفكّر في أمر عاقبتها.

«و هذه الصفات منفيّة عنه تعالى» لأنّها من لواحق النفوس البشريّة و توابع الجهل و نقصان العلم و هو سبحانه منزّه عن جميع ذلك «و هي من صفات الخلق» لاحتياجهم في تحصيل مقاصدهم و تكميل أفعالهم على وفق مطالبهم إلى حركات فكريّة و همّة نفسانية و أشواق روحانية و آلات بدنيّة بحيث لو فقدت إحداها بقوا متحيّرين جاهلين لا يجدون إلى وجه الصواب دليلا، و لا إلى طريق الفعل سبيلا.

«فارادة اللّه هي الفعل» أى الايجاد و الاحداث «لا غير ذلك» من الضمير المشتمل على المعاني المذكورة.

و الخمسون أنه (يحبّ و يرضى من غير رقّة) الرّضا و المحبّة قيل: إنهما نظيران و إنما يظهر الفرق بضدّيهما، فالمحبّة ضدّها البغض، و الرضا ضدّه السخط قال الشارح البحراني: الرّضا قريب من المحبّة و يشبه أن يكون أعمّ منها لأنّ كلّ محبّ راض عما أحبّه و لا ينعكس.

و كيف كان فالمراد أنه يحبّ المؤمنين و يرضى عنهم قال سبحانه «مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» و قال «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ». و قوله: من غير رقّة إشارة إلى أنّ المحبّة و الرّضا بالمعنى الذي يوصف به من اللّه سبحانه ليس بالمعنى الذي يوصف به المخلوق، فانّ المحبّة فينا هو الميل الطبيعي إلى المحبوب بسبب تصوّر اللذّة، و الرّضا هو سكون النفس بالنسبة إلى موافقة و ملائمة عند تصوّر كونه ملايما و موافقا.

و لما كان المحبة و الرّضا بهذا المعنى يستلزم الرّقة القلبيّة و الانفعال النفساني الناشي عن تصوّر المعنى الذي لأجله حصلت المحبّة و الميل إليه و الداعي إلى الرّضا عنه، و كان سبحانه منزّها عن الانفعالات النفسانية و التغيّرات الطبيعيّة لتنزّهه عن قوابلها، لا جرم قال: من غير رقّة.

فالمراد بمحبّته سبحانه إمّا إدراك الكمال في المحبوب أو إرادته سبحانه للثواب و الخير في حقّ العبد و للتكميل له.

فقد قيل في تفسير الاية السابقة أعنى قوله: «يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» إنّ محبة اللّه صفة من صفات فعله فهى إحسان مخصوص يليق بالعبد، و محبّة العبد للّه حالة يجدها في قلبه يحصل منها التعظيم و ايثار رضاه و الاستيناس بذكره.

و قيل: محبّته تعالى للعباد إنعامه عليهم و أن يوفقهم لطاعته و يهديهم لدينه الذي ارتضاه، و حبّ العباد أن يطيعوه و لا يعصوه.

و قال بعض المحقّقين: محبّة اللّه للعبد كشف الحجاب عن قلبه و تمكنه من أن يطأ على بساط قربه فانما يوصف به سبحانه باعتبار الغايات لا المبادى، و علامة حبّه للعبد توفيقه للتجافي عن دار الغرور و الترقّي إلى عالم النور و الانس باللّه و الوحشة ممّن سواه و صيرورة جميع الهموم هما واحدا، و المراد رضاه عن العبد قال الشارح المعتزلي: هو أن يحمد فعله، و قال البحراني: رضاه يعود إلى علمه بموافقته لأمره و طاعته له.

و قال الطبرسيّ في تفسير قوله «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ» رضا اللّه سبحانه عنهم هو إرادته تعظيمهم و إثابتهم.

(و) الواحد و الخمسون أنّه (يبغض و يغضب من غير مشقّة) يظهر معنى هذه الفقرة مما قدّمناه في الفقرة السابقة، فانّ البغض ضدّ الحبّ و الغضب ضدّ الرضا فمعنى البغض فينا هو الكراهة للغير و ميل النفس عنه لتصوّر كونه مضرّا و مولما، و يلزم ذلك النفرة الطبيعية و ثوران القوّة الغضبيّة عليه و إرادة إهانته.

و معنى الغضب فينا هو ثوران النفس و حركة القوّة الغضبيّة عن تصوّر الموذي و المولم لإرادة دفعه و الانتقام منه.

و لما كانا مستلزمين لازعاج القلب و غليان دمه و أذى النفس و حصول التعب و المشقّة، و كان وصف اللّه سبحانه بهما بهذا المعنى مستحيلا لتنزّهه من صفات الأجسام لا جرم قيّدهما بقوله: من غير مشقّة.

فالمراد بهما إذا نسبا إلى اللّه سبحانه غاياتهما، و هي إرادة العقوبة و الاهانة و التعذيب.

قال الطبرسي (ره) في تفسير قوله «فلمّا آسفونا انتقمنا منهم» أى أغضبونا، و غضب اللّه سبحانه على العصاة إرادة عقوبتهم، و رضاه عن المطيعين إرادة ثوابهم الذي يستحقّونه على طاعتهم.

و في رواية عمرو بن عبيد مع أبي جعفر عليه السّلام و قد قال له قوله تعالى «وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوى » ما هذا الغضب فقال عليه السّلام: هو العقاب يا عمرو، إنّه من زعم أنّ اللّه قد زال من شي ء إلى شي ء فقد وصفه صفة المخلوقين.

و في الكافي عن عليّ بن إبراهيم عن أبيه عن العباس بن عمرو عن هشام بن الحكم في حديث الزنديق الذي سأل أبا عبد اللّه عليه السّلام أن قال له: فله رضى و سخط فقال: أبو عبد اللّه عليه السّلام: نعم لكن ليس ذلك على ما يوجد من المخلوقين، و ذلك إنّ الرضا حالة تدخل عليه فتنقله من حال إلى حال لأنّ المخلوق أجوف معتمل مركب للأشياء فيه يدخل، و خالقنا لا يدخل للأشياء فيه لأنّه واحد واحدى الذات واحدى المعنى، فرضاه ثوابه و سخطه عقابه من غير شي ء يتداخله فيهيّجه و ينقله من حال إلى حال، لأنّ ذلك من صفة المخلوقين العاجزين المحتاجين.

يعني أنّ عروض تلك الحالات و التغيّرات إنّما يكون لمخلوق أجوف له قابلية ما يحصل فيه و يدخله- معتمل- بالكسر أى يعمل بأعمال صفاته و آلاته أو بالفتح أى مركب يعمل فيه الأجزاء و القوى، و الأوّل أولى ليكون تأسيسا، مركّب من أمور متباينة في الحقيقة مختلفة في الصّورة و الكيفيّة للأشياء من الصفات و الجهات و الكيفيّات النفسانيّة مثل الرّضا و الغضب و غيرهما فيه يدخل و خالقنا لا يدخل للأشياء فيه لاستحالة التركيب عليه، لأنه واحد ليس كمثله شي ء واحدى الذات لا تركيب فيه أصلا لا ذهنا و لا خارجا، واحدى المعنى و الصّفات، فاذا لا كثرة فيه لا في ذاته و لا في صفاته الحقيقيّة، و انما الاختلاف في الفعل فيثيب عند الرّضا و يعاقب عند السّخط و الغضب من غير مداخلة شي ء فيه يهيجه أى يوجب لهيجانه و ثورانه، و ينقله من حال إلى حال، لأنّ ذلك ينافي وجوب الوجود فلا يكون من صفاته سبحانه بل من صفات المخلوقين العاجزين.

و الحاصل أنّه إذا نسب الرضا و السخط و الحبّ و البغض و الموالاة و المعاداة إلى اللّه سبحانه وجب تأويلها و صرفها إلى معنى يصحّ في حقّه، لأنّ نسبة معانيها المعروفة فينا إليه غير صحيحة.

إذ الرّضا فينا حالة للنفس توجب تغيّرها و انبساطها لايصال النفع إلى الغير أو الانقياد لحكمه.

و السخط حالة اخرى توجب تغيّرها و انقباضها و تحرّكها إلى ايقاع السوء به أو الاعراض عنه.

و المحبّة حالة لها توجب ميلها إليه أو نفس هذا الميل.

و البغض حالة لها توجب الاعراض عنه و ايصال الضرر إليه.

و قريب منهما الموالاة و المعاداة، و كلّ عليه سبحانه محال، فوجب التأويل و التأويل أنّ الرّضا و المحبّة و الموالاة بمعنى الاثابة و الاحسان و ايصال النفع و السخط و البغض و المعاداة بمعنى العقوبة و العذاب و عدم الاحسان و اللّه المستعان.

شرح لاهیجی

الّذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الافول يعنى خداى آن چنانى كه منتقل نمى شود از حالى بحالى زيرا كه مطلق تغيّر از خواص ممكن است و نيست نمى شود هرگز زيرا كه عين هست است و هست نيست نشود و جائز نباشد بر او غيبت از مخلوقات زيرا كه نگاهبان هستى مخلوقاتست و چنانچه غائب شود از مخلوقات مخلوقى باقى نماند لم يلد فيكون مولودا و لم يولد فيصير محدودا يعنى فرزند نمى آورد تا اين كه بشود معلول غير زيرا كه هر كه فرزند اورد البتّه صاحب جزء مادّى و مركّب و مصنوع و معلول باشد و زائيده نشده است از كسى تا اين كه محدود و متناهى باشد در وجود و ابتداء وجود داشته باشد زيرا كه هر مولودى حادث و وجودش منتهى باشد بوجود والدش جلّ عن اتّخاذ الابناء و طهر عن ملامسة النّساء يعنى بزرگست ذات او از برگرفتن پسران و پاكست وجود او از ملامسة و استلذاذ از زنان زيرا كه اولاد آوردن و لذّت از زنان بردن از خواصّ ادنى مخلوقات اوست كه حيوانات باشند و خالق مجانس مخلوق نتواند بود و الّا لازم ايد علّيت شي ء از براى نفسش و تقدّم شي ء بر نفس لا تناله الاوهام فتقدّره و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره و لا تدركه الحواسّ فتحسّه و لا تلمسه الايدى فتمسّه يعنى ادراك نمى كنند او را عقول تا اين كه مقدّر و معيّن و محدود و موجود گرداند او را بوجود وهمى عقلى ظلّى و تصوّر نكند او را قواى باطنى تا اين كه موجود گرداند او را بوجود صورى شبحى و در نيابد او را حواسّ ظاهرى تا اين كه موجود گرداند او را بوجود حسّى مثالى و ادراك نكند او را قوّه لامسه دستها تا اين كه موجود گرداند او را بوجود لمسى مثالى زيرا كه اوست عين وجود قائم بذات و صرف وجود خارجىّ و وجود قائم بذات خارجى وجودى عقلى و خيالى و شبحى و ظلّى و احساسى و مثالى نتواند شد و الّا لازم ايد انقلاب حقيقت و مهيّت كه محالست بالبديهه لا يتغيّر بحال و لا يتبدّل فى الاحوال لا تبليه اللّيالى و الايّام و لا يغيّره الضّياء و الظّلام لا يوصف بشى ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيريّة و الابعاض يعنى متغيّر نشود بسبب عروض حالى زيرا كه معروض احوال نباشد تا بعروض حال متغيّر گردد زيرا كه عروض احوال و اوصاف بر او موجب تجزيه و امكان اوست و متبدّل نشود در احوال و اوصاف يعنى هميشه بر يك حالست زيرا كه ثابت من جميع الجهات است و كهنه و سالخورده نسازد او را شبان و روزان روزگار و متغيّر نگرداند او را از جوانى به پيرى مثلا روشنائى و تاريكى ليل و نهار زيرا كه بسبب تجرّدش ازمنه و روزگار نسبة باو مرور و تغييرى ندارند تا موجب تغيّر او نتوانند بود بلكه مانند لمح بصر بلكه اقرب باشند و موصوف نشود بچيزى از اجزاء و نه بجوارح و اعضاء مانند سر و دست و پا زيرا كه اتّصاف باجزاء و اعضاء دليل بر عجز و احتياج است و موصوف نشود بعرضى از اعراض مقولات نه گانه زيرا كه معروض اعراض صاحب مهيّت و ممكن باشد و موصوف نشود بچيزى غير چيزى داشتن و بابعاض و اجزاء داشتن زيرا كه مغايرت و بعضيّت لازم قوّه و امكان است كه در فعليّت واجبه شايبه از ان نيست و لا يقال له حدّ و لا نهاية و لا انقطاع و لا غاية و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدّله يعنى گفته و تجويز نشده از براى او حدّى از حدود وجوديّه و مهيّت و مقداريّه و نه نهايت و پايان داشتن زيرا كه مطلق حدّ و لوازمش مستلزم امكان و مصنوعيّة است و گفته نشده از براى بقاء او انقطاعى و نه غايتى و منتهائى زيرا كه او عين بقاء قائم بذاتست و بقاء قائم بذات را فنائى و نفادى نمى باشد و الّا لازم ايد كه بقاء عين فنا شود و گفته نشده از براى او كه فرو گرفته است چيزها او را تا اين كه بلند گردانند او را يا پست گردانند او را زيرا كه او جارى و محيط وجود هر چيزى است بحسب قوت على الاطلاق و حاوى و محيط على الاطلاق محوى و محاط نتواند بود و يا اين كه چيزى برداشته است او را تا اين كه ميل دهد او را بطرفى يا بعدل و راست وادارد او را زيرا كه غير او تمام ممكنند و ممكن حامل وجود واجب نتواند بود بالبديهه ليس بالأشياء بوالج و لا عنها بخارج يعنى نيست داخل در چيزى از چيزها نه از قبيل دخول كلّى در جزئيات و نه دخول جزو در كلّ و نه دخول مقدار در جسم و نه دخول صورت در هيولى و نه دخول عرض در جوهر و نه دخول روح در بدن و نه دخول حيات در حيوان و نه دخول جسم در مكان و در زمان زيرا كه جميع انحاء مداخلات از جهة مهيّت و استصحاب ما بالقوّه است و واجب تعالى وجود محض و فعليّة صرفست بلكه دخول او مثل دخول معنى است در بيان و از قبيل دخول مدلولست در دالّ و نيست خارج از اشياء زيرا كه مقوّم موجوديّه هر موجود است و ممسك فعليّت هر بالفعل است و نسبت اشياء باو مثل نسبت معنى حرفى است بمعنى اسمى و چنانچه خارج از تقويم موجودات باشد لازم ايد موجوديّت معدوم صرف و تحقّق قوّه محض بذات خود و تحقّق معنى حرفى بدون اسمى و محاليّت ان از اوضح واضحاتست يخبر بلا لسان و لهوات و يسمع بلا خروق و ادوات يقول و لا يلفظ يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يصمر يعنى خداى (- تعالى- ) خبر مى دهد بدون الت زبان و مى شنود بدون شكافتن هوا و الت گوشها زيرا كه الت داشتن نيست مگر احتياج و عجز صاحب الت مى گويد سخن و تلفّظ نكند بالفاظ بياد دارنده جميع اقوال و اعمالست بعين علم و حفظ نكند بقوّه حافظه و اراده ميكند و بخاطر نمى گذراند زيرا كه قوى و خاطر از جمله الات و علامت عجز و افتقار است يحبّ و يرضى من غير رقّة و يبغض و يغضب من غير مشقّة يعنى دوست مى دارد و خوشنود مى گردد بدون رقت و نرمى قلب و دشمن مى شود و خشم ميكند بدون رنجش دل زيرا كه رقّت و رنجش دل از خواصّ مادّه است و خدا مجرّد و منزّه است از ان بلكه محبّت و رضا در او عبارت از توفيق و ثواب و رضوانست و بغض و غضب در او عبارت از خذلان و عقاب و نيرانست

شرح ابن ابی الحدید

و من خطبة له ع في التوحيد

الَّذِي لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ وَ لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلَامَسَةِ النِّسَاءِ- لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لَا يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لَا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لَا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلَامُ

وَ لَا يُوصَفُ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لَا بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لَا بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لَا بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لَا يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لَا نِهَايَةٌ وَ لَا انْقِطَاعٌ وَ لَا غَايَةٌ- وَ لَا أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يَعْدِلَهُ-  لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لَا عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لَا بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لَا يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لَا يُضْمِرُ- يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ

هذا الفصل كله واضح مستغن عن الشرح- إلا قوله ع لم يلد فيكون مولودا- لأن لقائل أن يقول- كيف يلزم من فرض كونه والدا أن يكون مولودا- في جوابه أنه ليس معنى الكلام- أنه يلزم من فرض وقوع أحدهما وقوع الآخر- و كيف و آدم والد و ليس بمولود- و إنما المراد أنه يلزم من فرض صحة كونه والدا- صحة كونه مولودا و التالي محال و المقدم محال- و إنما قلنا إنه يلزم من فرض صحة كونه والدا- صحة كونه مولودا لأنه لو صح أن يكون والدا- على التفسير المفهوم من الوالدية- و هو أن يتصور من بعض أجزائه- حي آخر من نوعه على سبيل الاستحالة لذلك الجزء- كما نعقله في النطفة المنفصلة من الإنسان- المستحيلة إلى صورة أخرى- حتى يكون منها بشر آخر من نوع الأول- لصح عليه أن يكون هو مولودا من والد آخر قبله- و ذلك لأن الأجسام متماثلة في الجسمية- و قد ثبت ذلك بدليل عقلي- واضح في مواضعه التي هي أملك به- و كل مثلين فإن أحدهما يصح عليه ما يصح على الآخر- فلو صح كونه والدا يصح كونه مولودا- . و أما بيان أنه لا يصح كونه مولودا- فلأن كل مولود متأخر عن والده بالزمان- و كل متأخر عن غيره بالزمان محدث- فالمولود محدث و الباري تعالى قد ثبت أنه قديم- و أن الحدوث عليه محال- فاستحال أن يكون مولودا و تم الدليل

في هذا الفصل مباحث أولها- أن الباري سبحانه لا يوصف بشي ء من الأجزاء- أي ليس بمركب لأنه لو كان مركبا لافتقر إلى أجزائه- و أجزاؤه ليست نفس هويته- و كل ذات تفتقر هويتها إلى أمر من الأمور فهي ممكنة- لكنه واجب الوجود فاستحال أن يوصف بشي ء من الأجزاء- .

و ثانيها أنه لا يوصف بالجوارح و الأعضاء- كما يقول مثبتو الصورة- و ذلك لأنه لو كان كذلك لكان جسما- و كل جسم ممكن و واجب الوجود غير ممكن- . و ثالثها أنه لا يوصف بعرض من الأعراض- كما يقوله الكرامية- لأنه لو حله العرض لكان ذلك العرض- ليس بأن يحل فيه أولى- من أن يحل هو في العرض- لأن معنى الحلول حصول العرض في حيز المحل- تبعا لحصول المحل فيه- فما ليس بمتحيز لا يتحقق فيه معنى الحلول- و ليس بأن يجعل محلا أولى من أن يجعل حالا- . و رابعها أنه لا يوصف بالغيرية و الأبعاض- أي ليس له بعض و لا هو ذو أقسام- بعضها غيرا للبعض الآخر- و هذا يرجع إلى البحث الأول- . و خامسها أنه لا حد له و لا نهاية- أي ليس ذا مقدار و لذلك المقدار طرف و نهاية- لأنه لو كان ذا مقدار لكان جسما- لأن المقدار من لوازم الجسمية- و قد ثبت أنه تعالى ليس بجسم- . و سادسها أنه لا انقطاع لوجوده و لا غاية- لأنه لو جاز عليه العدم في المستقبل لكان وجوده الآن- متوقفا على عدم سبب عدمه- و كل متوقف على الغير فهو ممكن في ذاته- و الباري تعالى واجب الوجوب فاستحال عليه العدم- و أن يكون لوجوده انقطاع أو ينتهي إلى غاية يعدم عندها- . و سابعها أن الأشياء لا تحويه فتقله- أي ترفعه أو تهويه أي تجعله هاويا إلى جهة تحت- لأنه لو كان كذلك- لكان ذا مقدار أصغر من مقدار الشي ء الحاوي له- لكن قد بينا أنه يستحيل عليه المقادير- فاستحال كونه محويا- . و ثامنها أنه ليس يحمله شي ء فيميله إلى جانب- أو يعدله بالنسبة إلى جميع الجوانب- لأن كل محمول مقدر و كل مقدر جسم- و قد ثبت أنه ليس بجسم- .

و تاسعها أنه ليس في الأشياء بوالج أي داخل- و لا عنها بخارج هذا مذهب الموحدين- و الخلاف فيه مع الكرامية و المجسمة- و ينبغي أن يفهم قوله ع و لا عنها بخارج- أنه لا يريد سلب الولوج- فيكون قد خلا من النقيضين لأن ذلك محال- بل المراد بكونه ليس خارجا عنها- أنه ليس كما يعتقده كثير من الناس- أن الفلك الأعلى المحيط لا يحتوي عليه- و لكنه ذات موجودة متميزة بنفسها- قائمة بذاتها- خارجة عن الفلك في الجهة العليا- بينها و بين الفلك بعد إما غير متناه- على ما يحكى عن ابن الهيصم- أو متناه على ما يذهب إليه أصحابه- و ذلك أن هذه القضية و هي قولنا- الباري خارج عن الموجودات كلها- على هذا التفسير ليست مناقضة للقضية الأولى- و هي قولنا الباري داخل العالم- ليكون القول بخلوه عنهما قولا بخلوه عن النقيضين- أ لا ترى أنه يجوز أن تكون القضيتان كاذبتين معا- بألا يكون الفلك المحيط محتويا عليه- و لا يكون حاصلا في جهة خارج الفلك- و لو كانت القضيتان متناقضتين لما استقام ذلك- و هذا كما تقول زيد في الدار زيد في المسجد- فإن هاتين القضيتين ليستا متناقضتين- لجواز ألا يكون زيد في الدار و لا في المسجد- فإن هاتين لو تناقضتا لاستحال الخروج عن النقيضين- لكن المتناقض زيد في الدار زيد ليس في الدار- و الذي يستشنعه العوام من قولنا- الباري لا داخل العالم و لا خارج العالم- غلط مبني على اعتقادهم و تصورهم أن القضيتين تتناقضان- و إذا فهم ما ذكرناه بان أنه ليس هذا القول بشنيع- بل هو سهل و حق أيضا- فإنه تعالى لا متحيز و لا حال في المتحيز- و ما كان كذلك استحال أن يحصل في جهة- لا داخل العالم و لا خارج العالم- و قد ثبت كونه غير متحيز و لا حال في المتحيز- من حيث كان واجب الوجود- فإذن القول بأنه ليس في الأشياء بوالج و لا عنها بخارج- صواب و حق- . و عاشرها أنه تعالى يخبر بلا لسان و لهوات- و ذلك لأن كونه تعالى مخبرا هو كونه فاعلا للخبر- كما أن كونه ضاربا هو كونه فاعلا للضرب- فكما لا يحتاج في كونه ضاربا- إلى أداة و جارحة يضرب بها- كذلك لا يحتاج في كونه مخبرا- إلى لسان و لهوات يخبر بها- . و حادي عشرها أنه تعالى يسمع بلا حروف و أدوات- و ذلك لأن الباري سبحانه حي لا آفة به- و كل حي لا آفة به- فواجب أن يسمع المسموعات و يبصر المبصرات- و لا حاجة به سبحانه إلى حروف و أدوات- كما نحتاج نحن إلى ذلك لأنا أحياء بحياة تحلنا- و الباري تعالى حي لذاته- فلما افترقنا فيما به كان سامعا و مبصرا- افترقنا في الحاجة إلى الأدوات و الجوارح- . و ثاني عشرها أنه يقول و لا يتلفظ- هذا بحث لفظي و ذلك لأنه قد ورد السمع بتسميته قائلا- و قد تكرر في الكتاب العزيز ذكر هذه اللفظة- نحو قوله إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى وَ قالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ- و لم يرد في السمع إطلاق كونه متلفظا عليه- و في إطلاقه إيهام كونه ذا جارحة- فوجب الاقتصار على ما ورد و ترك ما لم يرد- . و ثالث عشرها أنه تعالى يحفظ و لا يتحفظ- أما كونه يحفظ فيطلق على وجهين- أحدهما أنه يحفظ بمعنى أنه يحصي أعمال عباده و يعلمها- و الثاني كونه يحفظهم و يحرسهم من الآفات و الدواهي- و أما كونه لا يتحفظ فيحتمل معنيين- أحدهما أنه لا يجوز أن يطلق عليه أنه يتحفظ الكلام- أي يتكلف كونه حافظا له و محيطا و عالما به- كالواحد منا يتحفظ الدرس ليحفظه- فهو سبحانه حافظ غير متحفظ- و الثاني أنه ليس بمتحرز و لا مشفق على نفسه- خوفا أن تبدر إليه بادرة من غيره- .

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم الثاني

الّذى لا يحول، و لا يزول، و لا يجوز عليه الأفول، لم يلد فيكون مولودا، وّ لم يولد فيصير محدودا، جلّ عن اتّخاذالأبناء، و طهر عن مّلامسة النّسآء، لا تناله الأوهام فتقدّره، و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره، و لا تدركه الحواس فتحسّه، و لا تلمسه الأيدى فتمسّه، و لا يتغيّر بحال، وّ لا يتبدّل فى الأحوال، و لا تبليه الّليالى و الأيّام، و لا تغيّره الضّيآء و الظّلام، و لا يوصف بشي ء مّن الأجزاء، و لا بالجوارح و الأعضاء و لا بعرض مّن الأعراض، و لا بالغيريّة و الأبعاض، و لا يقال له حدّ وّ لا نهاية، وّ لا انقطاع وّ لا غاية، و لا أنّ الأشياء تحويه، فتقله أو تهويه، أو أنّ شيئا يّحمله فيميله أو يعدله، و ليس فى الأشياء بوالج وّ لا عنها بخارج، يخبر لا بلسان وّ لهوات، وّ يسمع لا بخروق وّ أدوات، يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يضمر، يحبّ و يرضى من غير رقّة، وّ يبغض و يغضب من غير مشقّة

ترجمه

خداوندى كه تحوّل و زوال (و تغيير) نمى پذيرد، و پنهان شدن بر او روا نيست، نزائيده است تا زائيده شده باشد، و زائيده نشده است تا (مانند زائيده شده ها و مخلوقات بحدّى) محدودگردد، برتر از اتّخاذ فرزندان، و منزّه و پاك از همبسترى با زنان است، اوهام و انديشه ها بدو نرسند تا در ذهنش گيراند، هوشها و زيركيها او را بوهم در نيارند تا تصوّرش كنند (كه او چيست) حواسّها ادراكش نتوانند تا احساسش كنند، دستها مساسش ننمايند تا بوى دست يابند، متغيّر بحالى نگردد، و در احوال گوناگون انتقال نيابد، شبان و روزان كهنه و فرسوده اش نسازند، روشنى و تاريكى تغييرى درش ندهد، بجزئى از اجزاء، و بجوارح و اعضاء، و بعارضه از اعراض، و بغير داشتن از بعضها وصف نشود (و او همچون مخلوق نيست كه بعضوى از او دردى برسد، يا گفته شود بعضى از او غير بعض ديگر است) گفته نشود كه او را حدّ و نهايت و انقطاع و غايتى است، اشياء در برش نگيرند، تا در برش كشند و بيفكنند، يا اين كه چيزى او را بردارد، و بهر جا كه خواهد ببرد، و يا راستش نگه دارد، نه در اشياء داخل بوده، و نه از آنها بيرون است، خبر مى دهد نه با زبان، و زبانكها (ى بيخ خلق) مى شنود نه بشكافها (ى گوش) و آلات سخن مى كويد: نه بوسيله الفاظ، حفظ ميكند نه بقوّه حافظه، بدون انديشه اراده ميكند، و بدون رقّت (نيكوكاران را) دوست مى دارد و خوشنود مى شود، و بدون رنج و مشقّت (گنهكاران را) دشمن داشته و بخشم مى آيد

نظم

  • خداوندى كه دور است از تحوّلمنزّه هم ز تغيير و تبدّل
  • بر او پنهان شدن هرگز روا نيست نهانى را رهى اندر خدا نيست
  • نزائيده پسر او يا كه دخترنزائيده است او را نيز مادر
  • نه او بوده مولّد هم نه مولودنه بر حدّى چنان مخلوق محدود
  • منزّه باشد او از اخذ فرزندنه با زنهاش بوده ربط و پيوند
  • نبرد انديشه اندر ذات وى راه گمان و وهم راز و دست كوتاه
  • نگنجد در خيال و خاطر و هوشدر اين وادى خرد مات است و مدهوش
  • حواس او را نيارد داشت محسوس نمى گردد بدستى لمس و ممسوس
  • نمى گردد ز حالى او بحالىندارد نقلى و نى انتقالى
  • نباشد جسم و بيمارى نداردندارد كار و بيكارى ندارد
  • شبان روزانش فرسوده نسازندبسويش نور و ظلمتها نتازند
  • بجز وى نيست از اجزاء موصوف به عضوى نيز نى ز اعضاء معروف
  • نه تن دارد نه دستىّ و نه پائىنه يار و مونس و نى آشنائى
  • بدان جوهر نگردد عارض اعراض ندارد غير و نبود بعض ز ابعاض
  • نباشد ابتدايش را نهايتنه حدّ نى انقطاع او را نه غايت
  • ببر اشياء او را در نگيراندكه بگذارند و بازش در پذيرند
  • نباشد چيز و كس او را نه برداشتنه كس بگذاشتش نى كس نگه داشت
  • بطور وصل نى داخل در اشيا است بطرز فصل نى خارج از آنها است
  • خبر او با زبان بى زبانىدهد نبود در او ز آلت نشانى
  • بدون گوش باشد در شنيدن بدون ديده اندر كار ديدن
  • بدون آلت لفظ است لافظبدون قوّه حفظ است حافظ
  • بدون فكر و انديشه اراده كند بر وى دراز قدرت گشاده
  • بود راضى ز مؤمن دون رقّتبود ساخط بعاصى بى مشقّت
  • بدون دل بخشم از شخص بدكاربه نيكويان بود با مهر بسيار

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS