خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 : شناخت قدرت پروردگار

خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 : شناخت قدرت پروردگار

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3

شناخت قدرت پروردگار

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3

يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ وَ إِنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً لَا يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ وَ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ وَ لَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ لَا يُعْجِزُهُ شَيْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ وَ لَا كُفْ ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا

ترجمه مرحوم فیض

بهر چه اراده هستى او كند مى فرمايد: باش، پس موجود ميشود (و اين سخن) نه بوسيله آوازى است كه (در گوشها) فرو رود، و نه بسبب فريادى است كه شنيده شود، و جز اين نيست كه كلام خداوند فعلى است از او كه آنرا ايجاد كرده، و مانند آن پيش از آن موجود نبوده (بلكه نو پيدا) است، و اگر قديم بود هر آينه خداى دوّم (و واجب الوجود) بود (و اين محال است).

قسمت سوم خطبه

(در باره خداوند متعال) 13- گفته نمى شود بود بعد از نبودن (زيرا وجود او مسبوق بعدم و نيستى نيست، بلكه قديم و ازلىّ است، و اگر گفته شود) پس صفات نو پيدا شده بر او جارى شود، و بين نو پيدا شده ها و او فرقى نباشد (كه موجب امتياز گردد) و او را بر آنها مزيّت و برترى نماند، پس آفريننده و آفريده شده برابر شده و پديد آورنده و پديد آورده شده يكسان گردد.

14- مخلوقات را بى نمونه اى كه از غيرش صادر گشته باشد بيافريد، و براى آفريدن آنها از هيچيك از مخلوقش يارى نخواست،

و زمين را ايجاد فرمود، و آنرا بدون اينكه مشغول باشد (به قدرت كامله خود) نگهداشت، و آنرا بر غير جايگاه آرامش (بلكه بروى آب موج زننده) استوار گردانيد، و آنرا بدون پايه ها برپا داشت، و بدون ستونها بر افراشت، و از كجى محفوظ نمود، و از افتادن و شكافته شدن باز داشت، و ميخهاى آنرا استوار و سدّها (كوه ها) يش را نصب نمود، و چشمه هايش را جارى كرد، و رودخانه هايش را شكافت، پس آنچه ساخته سست نگشته و آنچه را توانائى داده ناتوان نگرديده است،

15- او است كه به سلطنت و بزرگى (قدرت و توانائى) خود بر زمين (و آنچه در آنست) غالب و مسلّط است، و اوست كه بعلم و معرفت خويش به چگونگى آن دانا است، و به بزرگوارى و ارجمنديش بر هر چيز آن بلند و برتر است، و هر چه از آنها را كه بخواهد او را ناتوان نمى سازد، و از او سرپيچى نمى كند تا بر او غلبه نمايد، و شتابنده آنها از او نمى گريزد تا بر او سبقت و پيشى گيرد، و به دولتمند و دارا نيازمند نيست تا او را بهره دهد،

16- اشياء براى او فروتن و در برابر عظمت و بزرگى او ذليل و خوارند، توانائى ندارند از سلطنت و پادشاهيش بجانب ديگرى بگريزند تا از سود و زيان او (بخشش و كيفرش) سرباز زنند، و او را مثل و مانندى نيست تا همتا و برابر او باشد (زيرا اگر براى او مانندى فرض نماييم آن يا ممكن الوجود است يا واجب الوجود، اگر ممكن الوجود باشد در وجود از او متأخّر است و نمى شود برابر و مانند او باشد، و اگر واجب الوجود باشد منافات دارد با احديّت و يكتا بودن او و لازمه آن تركيب است، زيرا هر چه از براى آن مانند باشد مركّب است از دو جزء يكى از جهت اتّحاد و يكى از جهت امتياز، و واجب الوجود كه مبدا جميع ممكنات مى باشد محالست مركّب باشد) او است نابود كننده اشياء بعد از بود آنها تا اينكه هست آنها نيست گردد (بطورى از بين مى روند كه گويا اصلا نبوده اند)

ترجمه مرحوم شهیدی

آنچه بودنش را خواهد گويد: باش و هست گردد. نه به آوازى كه به گوش فرو رود و نه به بانگى كه شنيده شود، كه گفته خداى سبحان با كرده او يكى است، كه پديدش آورد، و گفته اش از كرده اش جدا نيست. آن را پديد آورد و پيش از آن نبود، و گر نه خداى ديگرى مى بود. نگويند هست شد از آن پس كه نبود، تا صفت حادثها را پذيرد، و نه ميان او و آنان جدايى صورت گيرد، و نه او را بر آنان برترى است، تا سازنده و ساخته همانند گردد، و پديد آورنده و پديد شده برابر شود. خلايق را بيافريد بى نمونه اى كه به جاى مانده باشد از ديگران، و در آفرينش آنها يارى نخواست از هيچ يك از آفريدگان. زمين را پديد آورد و نگاهش داشت، بى آنكه خود را بدان مشغول دارد، و برجايش ايستاده گرداند، بى آنكه آن را بر چيزى استوار بگذارد، و برپايش داشت بى پايه ها، و بالا بردش بى استوانه ها، و نگاهش داشت از كجى و خميدن، و بازداشت آن را از افتادن و شكافته گرديدن. ميخهاى آن را استوار ساخت و سدّها را گرداگردش برافراخت، چشمه هاى آن را روان گردانيد، و درّه هاى آن را بشكافانيد. آنچه را ساخت سست نگرديد، و ناتوان نشد آن را كه نيرويش بخشيد. با قدرت و بزرگى خود برآفريده ها صاحب اقتدار است، و قدرت او پديدار، و با علم و معرفتى كه دارد درونشان بر او آشكار، و با جلال و عزّتش از همه برتر و بر همه سالار. آنچه را خواهد از دست او نجهد و نه با او در افتد، تا بر وى پيروز شود، و شتابنده از او نگريزد تا از وى پيش افتد، و به خداوند مال نيازش نباشد تا او را روزى دهد. همه چيز براى او فروتن است و خوار، و برابر بزرگى او بى ارج و مقدار. از سطوت و قدرت او به سوى ديگرى گريختن نيارد، تا خود را از سود و زيان او بازدارد. همتايى ندارد تا با او برابرى كردن تواند، و او را همانندى نيست، كه بدو ماند. اوست كه آفريده ها را نابود كند پس از وجود چنانكه بوده آن چنان شود كه گويى نبود.

ترجمه مرحوم خویی

مى فرمايد مر آن چيزى را كه خواسته است بودنش را باش پس مى شود، لكن گفتن خدا نه با صدائيست كه بگويد هوا با صماخ گوش را و نه با خواندني كه شنفته شود، و اينست جز اين نيست گفتار خدا فعليست كه ايجاد كرده او را و مصوّر بيك صورتى كرده و نبود پيش از ايجاد موجود و اگر بنا باشد كه كلام إلهى قديم باشد چنانچه حنابله مى گويند هر آينه اين خداى دويم ميباشد. گفته نمى شود بود خدا پس از اين كه نبود تا اين كه جارى باشد در او صفات تازه يا صفات چيزهاى تازه، و نباشد در اين وقت فرقى ميان خدا و آنها، و نباشد مر خدا را بر آنها زيادتى و برترى، پس خالق و مخلوق برابر ميشوند و متماثل مى شود آفريننده و آفرينش شده. آفريد مخلوقات را بر غير صورتى كه از كس دگر يادگار بوده باشد و كمك نگرفت بر خلقشان احدى از خلق را. و آفريد زمين را پس نگه داشت او را بى اين كه اين كارش واگذارد از كارهاى ديگر، و ثابت كرد او را نه بر بالاى چيزى كه بر او تكيه بدهد، و بر پا داشت او را بدون اين كه او را دست و پا بوده باشد، و برداشت او را بيستونها، و منع كرد زمين را از كجى و انحراف، و منع كرد او را از افتادن و پاره شدن، و ثابت گردانيد ميخهاى زمين يعني كوهها را، و نصب نمود سدهاى او را، و جارى گردانيد چشمهايش و پاره كرد بيابانهايش پس سست نشد چيزى كه او بنا كرد، و نه ضعيف شد چيزى كه خدا قوّتش داد. و او است غالب بر زمين بپادشاهى و بزرگى خود، و او است آگاه بر او بدانائى و معرفتش، و برتر است بهر چيزى از او بجلال و عزّتش، عاجز نمى كند او را چيزى كه از آن مى طلبد، و امتناع و نافرمانى ندارد بر او تا غالب آيد بر او، و فوت نمى شود شتابنده از آن تا پيش دستى كند بر او، و احتياج ندارد بسوى صاحب مالي تا روزى بدهند مر او را. پست شدند چيزها براى او، و ذليل شدند در غايت خوارى بواسطه بزرگيش اقتدار ندارند گريختن را بسوى ديگرى تا اين كه امتناع و خوددارى نمايند از نفع و ضرر خدا، و نيست مر او را مثلى تا مماثلت نمايد با او، و نه مانندى هست او را تا مساوى باشد او را. اوست نابود كننده أشياء بعد از هستيشان تا اين كه موجودشان مثل نابود ميباشد از جهت عدم فائده

شرح ابن میثم

يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً لَا يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا يُعْجِزُهُ شَيْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا كُفْ ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا

اللغة

خلا: مضى و سبق. و الأود: الاعوجاج. و التهافت: التساقط. و الأسداد: جمع سدّ- و قد يضمّ- و هو كلّ ما حال و حجز بين شيئين. و خدّ: شقّ.

المعنی

الخامس و الخمسون: يقول لما أراد كونه كن فيكون

فإرادته لكونه هو عمله بما في وجوده من الحكمة، و قوله: كن. إشارة إلى حكم قدرته الأزليّة عليه بالايجاد و وجوب الصدور عن تمام مؤثريّته، و قوله: فيكون. إشارة إلى وجوده. و دلّ على اللزوم و عدم التأخّر و التراخى بالفاء المقتضية للتعقيب بلا مهلة.

السادس و الخمسون: لا بصوت يقرع

أى ليس بذى حاسّة للسمع فيقرعها الصوت، و ذلك أنّ الصوت كيفيّة يحدث في الهواء عن قلع أو قرع وقوعه لما يصل إليه من الصماخ أو جسم آخر هو وقع عليه بشدّة و عنف، و ذلك حال تعرض الأجسام فلو كان له تعالى آلة سمع لكان جسما لكن التالى باطل فالمقدّم كذلك.

السابع و الخمسون: و لا بنداء يسمع

أى لمّا بيّن في القرينة الاولى أنّه لا سمع له يقرع بصوت بيّن في الثانية أنّه لا يخرج منه الصوت لأنّ النداء صوت مخصوص و الصوت مستلزم المصوّت و هو جسم لما مرّ من استلزام الصوت القرع أو القلع المستلزمين الجسميّة. و قوله: و إنّما كلامه تعالى. إلى قوله: كاينا. فاعلم أنّ هذا الكلام ممّا استفادت المعتزلة منه كون كلامه تعالى محدثا، و فيه تصريح بغير ما ذهبوا إليه. فمعنى قوله: فعل منه أنشأه: أى أوجده في لسان النبىّ. فأمّا قوله: و مثله. فأراد صوّره في لسان النبىّ و سوّى مثاله في ذهنه. و قال بعض الشارحين: مثله لجبرئيل في اللوح المحفوظ حتّى بلّغه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير الرسل عليهم السّلام و دلّ بقوله: لم يكن من قبل ذلك كائنا. على أنّه محدث مسبوق الوجود بالعدم، و أشار بقوله: و لو كان. إلى قوله: ثانيا، إلى برهان حدوثه و هو قياس استثنائىّ و تقريره: لو كان كلامه تعالى قديما لكان كلامه إلها ثانيا لكن التالى باطل فالمقدّم كذلك. فأمّا بيان الملازمة فلأنّه لو كان قديما لكان إمّا واجب الوجود و إمّا ممكن الوجود. و التالى باطل لأنّه لو كان ممكنا مع أنّه موجود في الأزل لكان وجوده مفتقرا إلى مؤثّر فذلك المؤثّر إن كان غير ذاته فهو محال لوجهين: أحدهما: أنّه يلزم افتقاره تعالى في تحصيل صفته إلى غيره فهو محال. الثاني: انّه يلزم أن يكون في الأزل مع اللّه غيره يكون مستندا إليه في حصول تلك الصفة فيكون إلها ثانيا بل هو أولى بالإلهيّة هذا محال. و إن كان المؤثّر في كلامه ذاته فهو محال أيضا لأنّ المؤثّر واجب التقدّم بالوجود على الأثر فالكلام إمّا أن يكون من صفات كماله أولا يكون فإن كان الأوّل فتأثيره فيه إن كان- و كلّ كمال له حاصلا له بالفعل- فقد كان وصف الكلام حاصلا له قبل أن كان حاصلا هذا خلف. و إن كان تأثيره في حال ما هو خال عن صفة الكلام فقد كان خاليا عن صفة كماله فكان ناقصا بذاته و هذا محال، و أمّا إن لم يكن الكلام من صفات كماله كان إثباته له في الأزل إثباتا لصفة زائدة على الكمال و الزيادة على الكمال نقصان. فتعيّن أنّه لو كان قديما لكان واجب الوجود لذاته فكان إلها ثانيا، و أمّا بطلان التالى فلمّا بيّنا من كونه تعالى واحدا. فثبت بهذا الدليل الواضح أنّه لا يجوز أن يكون كلامه قديما.

الثامن و الخمسون: لا يقال. إلى قوله: لم يكن.

إشارة إلى أنّه ليس بمحدث لأنّ كون الشي ء بعد أن لم يكن هو معنى حدوثه. و قوله: فتجرى عليه الصفات المحدثات. فالفاء في جواب النفى لتقدير الشرط: أى لو صدق عليه أنّه محدث للحقته الصفات المحدثة و إلّا لكانت صفاته قديمة فكان الموصوف بها قديما. هذا خلف. و التقدير لكن لحوق الصفات المحدثه له باطل فكونه محدثا باطل، و أشار إلى بطلان التالى بقوله: و لا يكون بينها و بينه فصل. إلى قوله: و البديع. و التقدير أنّه لو لحقته الصفات المحدثات و جرت عليه على تقدير كونه محدثا لكانت ذاته مساوية لها في الحدوث المستلزم للإمكان المستلزم للحاجة إلى الصانع فلم يكن بينها و بينه فصل في ذلك، و لاله عليها فضل لاشتراكه معها في الحاجة. و قوله: فيستوى. إلى قوله: المبتدع. إشارة إلى ما يلزم تلك المساواة من المحال. إذ كان استواء الصانع و مصنوعه ظاهر الفساد. و أصل البديع من الفعل ما لم يسبق فاعله إلى مثله، و سمّى الفعل الحسن بديعا لمشابهته ما لم يسبق إليه في كونه محلّ التعجب منه، و المبدع هو فاعل البديع، و المصدر الإبداع. و قد عرفت معناه فيما قبل. و في نسخه الرضى المبدع بفتح الدال، و هو البديع بالمعنى الّذي ذكرناه، و يكون مراده بالبديع الصانع و هو فعيل بمعنى فاعل كقوله تعالى بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ«» و إذا ثبت أنّه لا يجرى عليه الامور المحدثة و لواحق الحدوث من سبق العدم و التغيّر و الإمكان و الحاجة إلى المؤثّر و غير ذلك و إلّا يلزم المحال المذكور أوّلا. و النسخة الاولى بخط الرضىّ- رضى اللّه عنه- .

التاسع و الخمسون: كونه تعالى خلق الخلق. إلى قوله: غيره،

و قد سبق بيانه في الخطبة الاولى، و هو تنزيه له عن صفات الصانعين من البشر فإنّ صنايعهم تحذو حذو أمثلة سبقت من غيرهم أو حصلت في أذهانهم.

الستّون: كونه لم يستعن على خلق ما خلق بأحد من خلقه

و إلّا لكان ناقصا بذاته مفتقرا إلى ما كان هو مفتقرا إليه و هو محال.

الحادى و الستّون: كونه أنشأ الأرض فأمسكها

أى أوجدها فقامت في حيّزها بمساك قدرته، و لمّا كان شأن من تمسك شيئا و يحفظه من ساير الفاعلين لا يخلو عن كلفة و مشقّة في حفظه و اشتغال بحفظه عن غيره من الأفعال نزّه حفظه تعالى لها عمّا يلزم حفظ غيره لما يحفظه من تلك الكلفة و الاشتغال بحفظها.

الثاني و الستّون: كونه أرساها

أى أثبتها في حيّزها على غير قرار اعتمدت عليه فأمسكها، و كذلك رفعه لها بغير دعائم، بل بحسب قدرته التامّة.

الثالث و الستّون: كونه حصّنها من الأود و الاعوجاج

أى من الميل إلى أحد جوانب العالم عن المركز الحقيقىّ و ذلك ممّا ثبت في موضعه من الحكمة.

الرابع و الستّون: كونه منعها عن التهافت و الانفراج

أى جعلها كرة واحدة ثابتة في حيّزها، و منعها أن يتساقط قطعا أو ينفرج بعضها عن بعض. 

الخامس و الستّون: كونه أرسى أوتادها

أى أنبتها فيها. و أوتادها: جبالها.

و قد بيّنا في الخطبة الاولى معنى كونها أوتادا لها.

السادس و الستّون. كونه ضرب أسدادها

و أراد بأسدادها ما أحاط بها من الجبال أو الّتي يحجز بين بقاعها و بلادها.

السابع و الستّون: كونه استفاض عيونها.

و استفاض بمعنى أفاض كما قال تعالى وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً«» و قد سبقت الإشارة إلى ذلك.

الثامن و الستّون: كونه خدّ أوديتها

أى شقّها و بيّن جبالها و تلالها. و قوله: فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قوّاه. بعد تعديد ما عدّد من الآثار العظيمة إشارة إلى كمال هذه المخلوقات و قوّتها ليبيّن عظمة اللّه سبحانه بالقياس إليها.

التاسع و الستّون: كونه هو الظاهر عليها سلطانه و عظمته

فأشار بقوله: هو. إلى هويّته الّتي هى محض الوجود الحقّ الواجب، و لمّا لم يكن تعريف تلك الهويّة إلّا بالاعتبارات الخارجة عنها أشار إلى تعريفها بكونه ظاهرا عليها: أى غالبا قاهرا لها، و لمّا كان الظهور يحتمل الظهور الحسّيّ لا جرم قيّده بسلطانه و عظمته. إذ كان ظهوره عليها ليس ظهورا مكانيّا حسّيا بل بمجرّد ملكه و استيلاء قدرته و عظمة سلطانه.

السبعون: قوله: و هو الباطن لها

أى الداخل في بواطنها بعلمه، و لمّا كان البطون يحتمل الحسّىّ قيّده بعلمه تنزيها له عن سوء الأفهام و أحكام الأوهام. و الضمائر في قوله: عليها و لها يعود إلى الأرض و ما فيها ممّا بناه و سوّاه.

الحادى و السبعون: كونه عاليا على كلّ شي ء

أى من الأرض و ساير مخلوقاته بها بجلاله و عزّته: فجلاله و عزّته بالنسبه إليها هو اعتبار كونه تعالى منزّها عن كلّ مالها من الصفات المحدثة و الكمالات المستفادة من الغير المستلزمة للنقصان الذاتىّ، و لمّا كانت هذه الاعتبارات الّتي تنزّه عنها في حضيض النقصان كان هو باعتبار تنزيهه عنها في أوج الكمال الأعلى فكان عاليا عليها بذلك الاعتبار و لأنّه تعالى خالقها و موجدها فعلوّه عليها بجلال سلطان، و عزّته عن خضوع الحاجة و ذلّتها.

الثاني و السبعون: كونه لا يعجزه شي ء منها طلبه. إلى قوله: فيسبقه،

و ذلك لكونه تعالى واجب الوجود تامّ العلم و القدرة لا نقصان فيه باعتبار، و كون كلّ ما عداه مفتقرا في وجوده و جميع أحوال وجوده إليه فلا جرم لم يتصوّر أن يعجزه شي ء طلبه أو يمتنع عليه شي ء بقوّة فيغلبه، أو يفوته سريع بحركته فيسبقه لما يستلزمه ذلك العجز عن الحاجة و الإمكان الممتنعين عليه.

الثالث و السبعون: و كذلك كونه لا يحتاج إلى ذى المال فيرزقه

لما يستلزمه الحاجة من الإمكان. و كلّ ذلك نفى الأحوال البشريّة عنه.

الرابع و السبعون: قوله: خضعت له الأشياء. إلى قوله. لعظمته

فخضوعها و ذلّها يعود إلى دخولها في ذلّ الإمكان تحت سلطانه و انقيادها في اسر الحاجة إلى كمال قدرته، و بذلك الاعتبار لم يستطع الهرب من سلطانه للزوم الحاجة لذواتها إليه و استناد كمالاتها إلى وجوده. فهو النافع لها بإفاضة كمالاتها و الضارّ لها بمنع ذلك. فإن قلت: إنّ النفع لا يهرب منه و لا يمتنع فكيف ذكره هنا.

قلت: المراد منه سلب قدرته عليها على تقدير امتناعها منه، و هذا كما تقول لمن عجز عنك: إنّ فلانا لا يقدر على نفع و لا ضرّ، و لأنّ النفع جاز أن يمتنع منه لأنفة و استغناء بالغير، و لا شي ء من الموجودات يمتنع من سلطانه و نفعه باستغناء عنه و أنفة و نحوها.

الخامس و السبعون: كونه لا كف ء له يكافيه

أى ليس له مثل فيقابله و يفعل بإزاء فعله، و قد علمت تنزيهه تعالى عن المثل، و كذلك لا نظير له فيساويه.

السادس و السبعون: هو المفنى لها. إلى قوله: كمفقودها

عرّف هويّته باعتبار كونه معدما للأشياء بعد وجودها، و قد ورد في القرآن الكريم إشارات إلى ذلك كقوله تعالى يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ«» و معلوم أنّ الإعادة إنّما تكون بعد العدم، و قوله إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ«» و أمثالها. و قد أجمعت الأنبياء على ذلك، و علم التصريح من دين محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بانّه سيكون، و هو الّذي عليه جمهور المتكلّمين و الخلاف في جواز خراب العالم مع الحكماء فإنّهم اتّفقوا على أنّ الأجرام العلويّة و العقول و النفوس الملكيّة، و كذلك هيولى العالم العنصرىّ و أجرام العناصر، و ما ثبت قدمه امتنع عدمه لا لذاته بل لدوام علّة وجوده، و ما عدا ذلك فهو حادث و ليس كلّه ممّا يعاد بالاتّفاق، بل الخلاف في المعاد الإنساني البدنى فأنكره بعضهم. و الإسلاميّون منهم قالوا: ليس للعقل في الحكم بوجوده أولا وجوده محال، بل إنّما يعلم بالسمع. هذا مع اتّفاقهم على القول بامتناع إعادة المعدوم. فإن أمكن الجمع بين القول بجواز المعاد الجسمانىّ مع القول بامتناع إعادة المعدوم فليكن على ما ذهب إليه أبو الحسين البصرىّ من المعتزلة و هو قوله: إنّ الأجزاء يتشذّب و يتفرّق بحيث يخرج عن حدّ الانتفاع بها و لا تدخل في العدم الصرف. لكن في ذلك نظر لأنّ بدن زيد مثلا ليس عبارة عن تلك الأجزاء المتشذّبة و المتفرّقة فقط فإنّ القول بذلك مكابرة للعقل بل عنها مع سائر الأعراض و التأليفات المخصوصة و الأوضاع فإذا شذب البدن و تفرّق فلا بدّ أن يعدم تلك الأعراض و تفنى و حينئذ يلزم فناء البدن من حيث هو ذلك البدن فعند الإعادة إن اعيد بعينه وجب إعادة تلك الأعراض بعينها فلزمت إعادة المعدوم، و إن لم يعد بعينه عاد غيره فيكون الثواب و العقاب على غيره و ذلك مكذّب للقرآن الكريم في قوله قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا«» اللهمّ إلّا أن يقال: إنّ الإنسان المثاب و المعاقب إنّما هو النفس الناطقة و هذا البدن كالآلة فإذا عدم لم يلزم عوده بعينه بل جاز عود مثله. لكن هذا إنّما يستقيم على مذهب الحكماء القائلين بالنفس الناطقة، و أمّا على رأى أبى الحسين البصرىّ فلا، و مذهب أكثر المحقّقين من علماء الإسلام يؤول إلى هذا القول.

ترجمه شرح ابن میثم

يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً لَا يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا يُعْجِزُهُ شَيْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا كُفْ ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا

لغات

خلا: گذشت، سبقت گرفت. أود: كجى، اعوجاج تهافت: سقوط كردن، افتادن اسداد جمع سدّ يا سدّ: آنچه ميان دو شيئى فاصله ايجاد كند. خدّ: شكافت، جدا ساخت

ترجمه

آن كه بخواهد به وجود آورد، مى گويد: موجود شو، اما نه چنان كه صوتى توليد شود يا ندايى شنيده شود بلكه سخن وى فعلى از اوست كه آن را ايجاد مى كند و مجسّم مى سازد و تا كنون مثل و مانندى برايش نبوده است و اگر مى بود او دوّمين خدا بود، در باره ذات اقدس احدّيت گفته نمى شود كه نبود و پديدار شد، زيرا در اين صورت ويژگيهاى پديده را پيدا كرده و ميان او و آن ويژگيها امتيازى نخواهد بود، وى را بر آنها برترى نمى باشد، صانع و مصنوع يكسان مى شود، پديد آورنده. و پديدار شده برابر مى شوند. مخلوقات را بدون نمونه اى كه از ديگرى صادر شود، بخشيد و بر آفرينش آنها از هيچ كس كمك و معاونت نخواست، زمين را آفريد و بدون آن كه از كار ديگرى بماند آن را نگه داشت و بر جايگاه ناآرام استوارش ساخت، و بدون پايه ها آن را بپا داشت و بدون ستونها وى را بر افراشت، آن را از كج شدن محفوظ و از افتادن و شكافته شدن بازداشت، پس آنچه او بنا كرد سست نگشت و آنچه را توانايى داد ناتوان نشد، او با عظمت و سيطره خود بر زمين مسلّط و با دانش و آگاهى خويش از درون آن با خبر است و با عزت و جلالش بر تمامى آن اشراف دارد، هيچ ذرّه آن از قلمرو قدرتش خارج نيست و هرگز از فرمانش سرپيچى نمى كند، و هيچ شتابگرى از چنگ قدرت وى نيروى فرار ندارد، و او به هيچ ثروتمندى نياز ندارد، تمام كائنات در برابرش فرمانبر، و در پيشگاه عظمتش ذليل و خوارند و هيچ كس قدرت فرار از محيط اقتدار او را ندارد كه به جانب ديگرى روى آورد، تا از سود و زيان وى در امان ماند، همتايى ندارد كه با او برابرى كند، و مانندى برايش نيست كه مساوى وى باشد، و اوست كه جهان را پس از هستى آن چنان نابود خواهد ساخت كه وجودش همانند عدمش شود.

شرح

55- يقول لما اراد كونه، كن، فيكون،

از ويژگيهاى ديگرى كه حضرت براى خداوند بيان فرموده آن است كه هر گاه وجود يافتن چيزى را اراده كند، مى گويد: موجود شو، و چنان كه گذشت اراده خدا به وجود شيئى همان علم و آگاهى او به مصلحت وجودى آن مى باشد، و فعل كن اشاره به فرمان واجب التأثيرى است كه از ناحيه قدرت ازلى او به منظور ايجاد شيئى صادر مى شود. حرف فاء در فيكون مفيد ترتيب بدون فاصله و عدم تأخير است و با اين دليل، فعل در جواب امر حكايت از لزوم وجود يافتن شيئى مى كند.

56- لا بصوت يقرع،

حق تعالى را گوش جسمانى نيست كه صدا بر آن ضربه اى وارد سازد صدا كيفيتى است كه از برخورد شديد هوا با پرده صماخ در ميان گوش و يا بر جسم ديگرى پديد آيد و بطورى كه معلوم است اين حالت از خواصّ اجسام مى باشد، بنا بر اين اگر خداوند اين ابزار شنوايى را داشته باشد بايد جسم باشد و اين امرى محال است.

57- در قسمت بالا سخن اين بود كه خداوند را ابزارى مادى براى شنيدن نيست اين جا نيز يادآور مى شود كه از خدا صدايى هم بيرون نمى آيد تا شنيده شود زيرا نداء هم صداى مخصوصى است«» و آن هم لازمه امور جسمانى و در حق خداوند باطل است«».

و انّما كلامه تعالى... كائنا،

متكلمان معتزله از اين عبارت چنين برداشت كرده اند كه سخن خدا حادث است در حالى كه خود سخن امام به غير آنچه آنها مى گويند تصريح دارد و معناى فعل منه انشاه آن است كه خداوند سخن خود را بر زبان پيامبر جارى و از آن طريق آنرا به وجود مى آورد، و مثله يعنى كلام خود را بر زبان پيامبر جارى ساخت و در ذهن وى ترسيم فرمود، برخى شارحان گفته اند مراد آن است كه خداى تعالى سخن خود را براى جبرئيل بر لوح محفوظ ترسيم فرمود تا آن را به عنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 وحى به حضور پيامبر اسلام و ديگر پيامبران برساند.

جمله لم يكن من قبل ذلك كائنا

اشاره به اين است كه كلام خدا حادث و مسبوق به عدم مى باشد و عبارت و لو كان... ثانيا دليل مطلب را با، يك قياس استثنايى كه به اين ترتيب تشكيل يافته است بيان مى كند: اگر سخن خدا قديم باشد لازم آيد كه سخن او، خداى دوم باشد و چون فرض اخير باطل است فرض نخست نيز نادرست است يعنى كلام خدا قديم نيست، دليل ملازمه ميان مقدم و تالى در اين قياس آن است كه اگر سخن خدا را قديم فرض كنيم از دو حال خارج نيست يا واجب الوجود است و يا ممكن الوجود، حالت اخير باطل است زيرا اگر ممكن باشد، با اين كه قديم و از ازل وجود داشته، محتاج به مؤثر است حال اين مؤثّر اگر غير از ذات حق تعالى باشد به دو دليل محال است.

الف: خداوند در اتصاف به صفت متكلم نيازمند به غير خود باشد.

ب: از ازل با خداوند وجود ديگرى باشد كه اتصاف خدا به متكلم مستند به او باشد و لازمه اين امر آن است كه آن ديگرى شايستگى بيشترى براى خدايى داشته باشد و اگر مؤثر، وجودى كلام خدا كه ممكن و قديم فرض شده ذات حق تعالى باشد اين نيز باطل است زيرا بطور كلى وجود موثر بر اثر تقدم دارد و در اين صورت اگر كلام خدا از صفات كمال باشد و تأثير علت هم موقعى اتفاق افتاده است كه تمام كمالها در وجود حق تعالى فعليت دارد تحصيل حاصل لازم آيد كه محال است و اگر قبل از تأثير اثر، ذات بارى تعالى از اين صفت خالى بوده است لازمه اش آن است كه خداوند پيش از تاثير اين علت ناقص بوده باشد و اين نيز باطل است ولى اگر اصلا كلام را از صفات كمال ندانيم وجود آن از ازل در خداوند زايد و لغو خواهد بود و زايد بر كمال هم موجب نقص مى باشد پس ثابت شد كه اگر كلام خدا قديم باشد واجب الوجود بالذات و خداى دوم خواهد بود كه محال است.

تا اين جا بحث دقيق و طولانى مربوط به اثبات ملازمه ميان مقدم و تالى در قياس استثنايى مورد بحث و بطلان مقدم آن بود اما باطل بودن تالى و جزء دوم قياس مذكور امرى است روشن، زيرا در مباحث گذشته با براهين فراوانى وحدانيت و يكتايى خداوند ثابت شده است پس با اين استدلال واضح، ثابت شد كه سخن خدا پديده و حادث است و نمى توان آن را قديم فرض كرد.

58- صفت ديگر حق تعالى قديم بودن اوست لا يقال... لم يكن،

حضرت در اين جمله با اشاره به معناى حدوث، آن را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا حدوث آن است كه شيئى پس از نبودن به وجود آيد.

فتجرى عليه الصفات المحدثات،

حرف فاء در اول جمله كه در جواب نفى عبارت قبلى آمده به اعتبار شرط است كه در تقدير چنين است اگر خدا حادث مى بود متصف به صفات حادثه مى شد، و چنين اتصافى براى خداوند باطل است پس خدا حادث نيست و با بيان جمله و لا يكون بينها و بينه فصل... فضل، به بطلان تالى اشاره فرموده يعنى اگر حق تعالى با فرض حدوث ذاتى، صفات حادث بگيرد همانند آنها ممكن و محتاج به صانع شود لذا نه فرقى ميان ذات حق با صفاتش در اين جهات مى ماند و نه امتيازى براى ذات وى بر صفاتش خواهد بود، چون هر دو از نظر نيازمندى اشتراك دارند و فرمايش حضرت فيستوى... البديع اشاره به مطلب محالى است كه از اين همانندى و برابرى صفات و ذات، لازم مى آيد زيرا واضح است كه تساوى و يكسانى صانع و مصنوع محال مى باشد.

فعل بديع كارى است كه تا كنون فاعل مانند آن را انجام نداده باشد و عمل نيك را كه بديع مى گويند به اين دليل است كه در شگفتى شبيه كار بى سابقه است و فاعل چنين كارى مبدع و مصدر آن ابداع است كه معناى اين كلمه را در صفحات قبل بيان كرديم اما در نسخه سيد رضى مبدع با فتح دال آمده به معنايى كه ما براى كلمه بديع بيان داشتيم و مراد از واژه بديع در اين سخن امام صانع و آفريننده مى باشد يعنى وزن فعيل به معناى فاعل است چنان كه در قرآن مجيد چنين آمده است: «بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»«»، با اين توضيحات روشن شد كه هيچ يك از ويژگيهاى پديده از قبيل مسبوقيّت به عدم، تغيير، امكان و نيازمندى به غير، بر حق تعالى اطلاق نمى شود و گرنه همان محالاتى كه ذكر شد لازم مى آيد.

در خاتمه بايد توجه داشت نسخه اى كه از سيد رضى نقل شد بهتر به نظر مى رسد.

59- از خصوصيات ديگر حضرت بارى آن است كه وى آفريننده موجودات است امّا بدون آن كه از ديگران تقليد كرده باشد خلق الخلائق... غيره، ما، شرح اين مطلب را در تفسير خطبه اول كتاب توضيح داديم.

خلاصه اين كه حضرت در واقع با بيان اين ويژگى خدا را از داشتن صفات سازندگان بشرى، پاك و منزّه دانسته است، زيرا آنان بطور معمول در ساختن مصنوعات خود يا دنباله رو گذشتگان هستند و يا از صورتهايى كه در ذهن خود ترسيم كرده اند آن را اقتباس مى كنند.

60- حق تعالى در آفرينش موجودات از هيچ يك از مخلوقات خود كمك نگرفته است زيرا لازمه آن نيازمندى وى به امرى است كه خود نيازمند و محتاج به غير مى باشد كه محال است.

61- انشأ الارض فأمسكها،

خداوند زمين را به وجود آورد و با قدرت كامله خود آن را در موقعش جايگزين فرمود و چون بطور معمول هر كس كه بخواهد شيئى را از خطرها محافظت كند بايد براى نگهدارى آن تحمل رنج و زحمت كند و كارهاى ديگر را كنار بگذارد به اين علت امام (ع) خدا را از اين امر كه از ويژگيهاى مخلوق مى باشد منزه دانسته و نسبت اين صفت رنج و زحمت در حفظ چيزى را به خداوند بر خلاف معمول دانسته است.

62- ارساها،

زمين را آفريد اما نه روى قرارگاهى كه آن را نگه دارد، و نيز آن را بر افراشت بدون ستونهاى محسوس، قرارگاه و ستونهاى بالا برنده آن تنها قدرت كامل حق تعالى بوده است.

63- حصّنها من الاود و الاعوجاج،

پروردگار عالم زمين را از آن كه در حركت خود از مسير حقيقيش به جهتى ديگر منحرف شود نگهدارى فرمود... حكمت و مصلحت اين امر در جاى خود به ثبوت رسيده است.

64- و منعها عن التهافت و الانفراج،

زمين را از درهم ريختن و پراكندگى اجزيش از همديگر باز داشت و آن را كروى شكل آفريد و در جاى خودش قرار داد.

65- ارسى اوتادها،

ميخهاى آن را كه همان كوههاست محكم و استوار ساخت ضمن تفسير خطبه نخستين كتاب بيان داشتيم كه به چه طريق كوهها به منزله ميخهاى زمين مى باشد.

66- ضرب اسدادها،

سدها بر روى زمين نصب فرمود منظور از سدها كوههاست و يا آنچه كه شهرها و سرزمينها را از همديگر مجزّا مى كند.

67- استفاض عيونها،

چشمه سارهاى زمين را جوشان ساخت چنان كه قرآن يادآور شده است، «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً»،«» در گذشته به اين موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 اشاره كرده ايم.

68- خدّ أوديتها،

واديها و قسمتهاى روى زمين را از هم جدا كرد، كوهها و تپّه هاى آن را ممتاز و مشخّص كرد. پس از بيان كردن و شمردن قسمتى از آثار قدرت حق تعالى به كمال و استحكام آنها پرداخته است تا بزرگوارى و عظمت آفريننده را به اثبات برساند، و به اين لحاظ مى فرمايد: به اين دليل است كه بناى ساخته شده با دست قدرت او سستى ندارد و آنچه را كه وى نيرو داده ضعف و زبونى نمى بيند.

69- هو الظاهر عليها سلطانه و عظمته،

سلطنت و عظمت اوست كه سر تا سر روى زمين را فرا گرفته است، امام (ع) با ياد آورى ضمير «هو» به حقيقت ذات حق تعالى اشاره كرده است كه هستى محض و وجود حقيقى واجب مى باشد و چون تعريف اين هويت و حقيقت ممكن نمى شود جز به اعتباراتى كه خارج از آن ذات باشند لذا به ظهور و غلبه تعبير فرموده است و به منظور اين كه مراد از ظهور و غلبه امرى حسّى و مكانى نيست آن را مقيّد به سلطنت و عظمت كرده است كه امرى معنوى است.

70- و هو الباطن لها،

اين صفت كه با صفت پيشين تقابل لفظى و معنوى دارد عبارت از آن است كه حق تعالى با احاطه علميش به امور داخلى زمين نظارت دارد و چون كلمه باطن ظهور در امر حسّى و جسمانى دارد لذا آن را مقيد به علم و معرفت كرده است و مرجع ضمير در كلمه هاى عليها (در صفت پيشين) و لها (در اين صفت) زمين و آنچه در آن است مى باشد.

71- و العالى على كل شيئى،

عزت و جلال او بر تمام زمين و مخلوقات آن اشراف و بلندى دارد منظور از عزت و جلال، پاكى و مبرّا بودن حق تعالى از كليه ويژگيهاى حادث است كه باعث نقص در ذات آنها مى باشد و چون اين خصوصيات از پايين ترين مراتب نقص مى باشند لذا خداوند به اين دليل كه از آنها دور است در بالاترين مرحله كمال و برترى قرار دارد و ذات مقدس وى به اين اعتبار كه آفريننده و به وجود آورنده تمام مخلوقات و صفات آنها مى باشد از آنها برتر است پس علوّ و برترى حق تعالى بر مخلوقات به سبب جلال و سلطنت اوست و عزت خداوند به اين اعتبار است كه از ذلت و خوارى احتياج بدور مى باشد.

72- لا يعجزه شي ء منها طلبه... فيسبقه،

چون ذات بارى تعالى واجب الوجود است و علم و قدرتش در نهايت كمال مى باشد و هيچ گونه نقصى در او راه ندارد و تمام مخلوقات در وجود نيازمند وى هستند بنا بر اين به هيچ رو تصور نمى شود آنچه را كه مى خواهد نتواند به دست آورد و يا چيزى از فرمان و قضاى او سرپيچى كند و يا با حركت سريعش بر او سبقت جسته و از دستش برود زيرا هر يك از اين جهات دليل بر عجز و ناتوانى و نيازمندى و امكان است كه بر ذات حق تعالى روا نمى باشد.

73- لا يحتاج الى ذى المال فيرزقه،

هيچ نيازى ندارد كه ثروتمندى او را روزى دهد به دليل اين كه نيازمندى از ويژگيهاى ممكن است و منظور از اين صفات نفى ويژگيهاى بشرى از خداوند است.

74- خضعت له الاشياء... لعظمة...،

اين خصوصيت باز از صفات ثبوتى خداوند است كه تمام موجودات در پيشگاه عظمت حق تعالى خاضعند و مراد به خضوع موجودات آن است كه همگى تحت سلطه او محكوم به امكان بوده و فرمانبردار و نيازمند به كمال قدرت وى مى باشند و از اين رو هيچ كس را توان فرار از حيطه تسلط او نيست پس خداوند نسبت به مخلوقاتش به اين دليل سودمند (النّافع) است كه كمالات شايسته را به آنها داده و به اين سبب ضارّ است كه اين كمالات را از حقيقت ذات آنها منع فرموده است، اگر اشكال شود كه هيچ تصور نمى شود كه كسى از منفعت فرار و يا امتناع كند پس چرا حضرت مى فرمايد: كسى نمى تواند از سود و زيان خداوندى فرار يا امتناع كند پاسخ آن است كه اين امرى فرضى است يعنى به فرض اين كه بخواهد امتناع كند نتواند و مراد آن است كه هيچ گونه قدرتى ندارد علاوه بر آن ممكن است كسى به دليل خودخواهى و لجاجت بخواهد از منفعت خداوندى خوددارى كند و به غير او متوسل شود با اين كه هيچ كس را قدرت بر آن نيست كه از زير سلطه الهى و منافعى كه از جانب او صادر مى شود بيرون آيد خواه از روى لجاجت باشد يا به واسطه غنا و بى نيازى كه در خود حسّ كند.

75- لا كف ء له فيكافيه،

كفوى ندارد كه با او همطرازى كند و كارهاى نيك وى را جبران كند، در عبارات گذشته بيان شد كه حق تعالى را مثل و نظيرى نيست كه با وى برابرى كند و اين نيز مانند آنهاست.

76- هو المفنى لها... كمفقودها،

اوست كه مى تواند اشياء را پس از هستى نابود سازد و همان طور كه پيش نبودند قرارشان دهد، امام (ع) در اين عبارات خداى تعالى را به يكى از بحث انگيزترين صفات تعريف و توصيف فرموده است كه نابود ساختن جهان پس از هستى آن مى باشد و در قرآن نيز اشاراتى به اين مطلب ديده مى شود، از جمله، «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ«»» و معلوم است كه اعاده و بر گرداندن، موقعى صدق مى كند كه آنها را مثل اول نيست و نابود سازد، و در جاى ديگر مى فرمايد: «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ«»» و امثال اينها، و همه پيامبران بر اين امر اتفاق دارند و در شريعت پيامبر خاتم نيز به اين موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 تصريح شده و جمهور متكلمان اسلامى هم بر اين عقيده مى باشند، بر خلاف فلاسفه كه كليه آنان قائل به عدم جواز اعاده معدوم مى باشند و در مورد فنا و نابودى عالم هستى مى گويند: موجودات مجرد و عقول و نفوس ملكوتى و نيز هيولاى عالم ماده و ذرّات عناصر مادى و بالاخره تمام آنچه كه به سبب قديم بودن علتشان قديمند و حتى امورى كه قديم نيستند بلكه حادثند همه اينها از تحت اصل فانى شدن و نيستى پس از هستى، خارج مى باشند و تنها اختلافى كه در ميان فلاسفه وجود دارد مربوط به معاد جسمانى است كه بعضى از فلاسفه آن را انكار كرده اند و فقط فلاسفه اسلامى آن را قبول دارند آن هم با دليل شرعى نه عقلى زيرا مى گويند براى عقل در وجود و عدم معاد جسمانى استحاله اى لازم نمى آيد اما اگر بخواهيم با توجه به اصل عدم جواز اعاده معدوم، معاد جسمانى را ثابت كنيم بايد رأى ابو الحسين بصرى معتزلى را بپذيريم كه مى گويد: فنا و نابود شدن دنيا عبارت از اين است كه آن چنان اجزاى موجود خرد شده و از هم متفرق و دور شوند كه از حيّز انتفاع بيرون روند نه اين كه عدم صرف باشند ولى اين نظريه مورد اشكال مى باشد زيرا از باب مثال بدن زيد كه تنها اجزاى نرم شده از هم جدا نيست بلكه بقيه عوارض و خصوصيات ويژه آن را نيز شامل مى شود و هنگامى كه اجزاء اين چنين از هم بپاشند تمام آنها معدوم شده و بدن با اين وضع فانى مى شود و موقع برگشتن اگر عين آن با تمام آن خصوصيات برگردد، اعاده معدوم است ولى اگر آنها كه از بين رفته برنگردد ناچار غير آنها برگشته و در اين صورت ثواب و عقاب به بدن غير اصلى تعلق گرفته و بر خلاف قرآن است كه مى فرمايد: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى «»» و اين اشكال وارد است مگر اين كه بگوييم آنچه كه مورد كيفر يا پاداش قرار مى گيرد و نفس ناطقه انسانى است، و اين بدن ظاهرى تنها وسيله و ابزار است كه وقتى معدوم شد برگشتن عين آن لازم نيست بلكه برگشتن شبيه آن هم كافى است اما اين مطلب بنا بر مذهب حكما و فلاسفه كه قائل به اصالت نفس ناطقه مى باشند درست در مى آيد نه با عقيده ابو الحسين بصرى معتزلى كه اكثر محققان اسلامى هم آن را پذيرفته اند. 

شرح مرحوم مغنیه

يقول لمن أراد كونه كن فيكون. لا بصوت يقرع، و لا بنداء يسمع. و إنّما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه. و مثله لم يكن من قبل ذلك كائنا، و لو كان قديما لكان إلها ثانيا. لا يقال كان بعد أن لم يكن فتجري عليه الصّفات المحدثات، و لا يكون بينها و بينه فصل، و لا له عليها فضل، فيستوي الصّانع و المصنوع، و يتكافأ المبتدئ و البديع.

خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره، و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه. و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال. و أرساها على غير قرار. و أقامها بغير قوائم. و رفعها بغير دعائم. و حصّنها من الأود و الاعوجاج. و منعها من التّهافت و الانفراج. أرسى أوتادها، و ضرب أسدادها، و استفاض عيونها و خدّ أوديتها. فلم يهن ما بناه، و لا ضعف ما قوّاه. هو الظّاهر عليها بسلطانه و عظمته، و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، و العالي على كلّ شي ء منها بجلاله و عزّته. لا يعجزه شي ء منها طلبه، و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السّريع منها فيسبقه، و لا يحتاج إلى ذي مال فيرزقه. خضعت الأشياء له، و ذلّت مستكينة لعظمته، لا تستطيع الهرب من سلطانه إلى غيره فتمتنع من نفعه و ضرّه، و لا كفؤ له فيكافئه، و لا نظير له فيساويه. هو المفني لها بعد وجودها، حتّى يصير موجودها كمفقودها.

اللغة:

الأود: الاعوجاج. و تهافت: تساقط. و انفرج: انفتح. و أسداد: جمع سد. و خدّ: شقّ

الإعراب:

تمتنع منصوب بأن مضمرة بعد الفاء، و يصير بأن مضمرة بعد حتى، و كمفقودها الكاف بمعنى مثل خبرا ليصير

المعنى:

(يقول لمن أراد كونه إلخ).. يشير بهذا الى الآية 82 من سورة يس: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ». «و انما كلامه فعل منه إلخ».. أشرنا الى انه تعالى يخلق الكلام كما يخلق سائر الأشياء، و لو كان كلامه صفة ذاتية له لكان قديما مثله، و يلزم من ذلك تعدد الآلهة (لا يقال كان إلخ).. في كان ضمير مستتر يعود اليه تعالى، لا الى كلامه، و المعنى ان اللّه هو الأول بالقدم و الأزلية، و الآخر بالأبدية و السرمدية، و لو كان له أول لكان هو و المخلوق سواء، لا يمتاز عنه بفضيلة، و لا له عليه من فضل، و نكرر القول: إن الخالق لا يوصف بخلقه. و تسأل: كيف لا يوصف الخالق بخلقه مع العلم بأن اللّه يوصف بالوجود و كذلك جميع الكائنات، و أيضا يوصف بالحياة، و بها يوصف كل ذي روح، و يوصف سبحانه بالعلم، و كثيرا غيره الجواب: ان صفاته تعالى تخالف صفات المحدثات من وجوه: أولها ان صفاته أصل، و صفاتها فرع و رشحة من فيضه. ثانيها ان صفاته ضرورية الثبوت، و ممتنعة الزوال، و صفاتها ممكنه تحدث و تزول. ثالثها ان جميع صفاته تعالى موجودة بوجود واحد، و صفاتها يتعدد وجودها و يكثر بعددها و كثرتها. رابعها ان صفاته لا حد لها و لا نهاية، و صفاتها تتناهى و تقف عند حد لا تتجاوزه، و بكلمة ان صفات غيره عدم بالنسبة الى صفاته تعالى، و لا جامع بين الاثنين إلا أداة التعبير عن الأصل و فروعه.

(خلق الخلائق- الى- خلقه). المثال هو الشبيه و النظير، و كان اللّه و لم يكن معه شي ء، و من ارادته وحدها نبع الكون بمادته و صورته، و إذا لم يكن في الوجود من شي ء غير اللّه فمن أين تأتي العدوى و المحاكاة (و أنشأ الأرض- الى- الانفراج). خلق اللّه الكون، و جعل له قوانين دائمة ثابتة تعمل فيه عملها و تؤثر أثرها، و منها قانون الجاذبية الذي اكتشفه اسحق نيوتن، و بهذا القانون تثبت الأرض في فلكها من غير دعائم و قوائم، و به تدور حول نفسها و حول الشمس، و لو انحرفت عن مكانها المقرر و أسرعت أكثر مما ينبغي لتطايرت أجزاؤها في الهواء، و لو أبطأت في حركتها عن المعدل لهلك الناس من حر أو برد، كما قال أهل الاختصاص، و تقدم مثله في الخطبة 89.

(أرسى أوتادها) قال سبحانه: «أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً وَ الْجِبالَ أَوْتاداً- 7 النبأ». (و ضرب أسدادها) جمع سد، و هو الحاجز و الحد بين شيئين.. و غير بعيد أن يكون هذا إشارة الى الحدود و العلامات بين القارات (و استفاض عيونها، و خدّ أوديتها). فجّر الأرض عيونا، فسلك الماء في الجداول و القنوات، و تقدم مثله في الخطبة 89 (فلم يهن ما بناه، و لا ضعف ما قواه). خلق كل شي ء تاما في عالمه، لا خلل فيه و لا فتور: «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ- 88 النمل». (الظاهر عليها بسلطانه و عظمته). كل شي ء في قبضته (و هو الباطن لها بعلمه و معرفته). أحاط علما بظاهرها و باطنها (و العالي على كل شي ء بجلاله و عزته). لا يدانيه شي ء كمالا و جلالا، لأنه خالق كل شي ء. (لا يعجزه شي ء- الى- ضره). هو القوي ذاتا، و لا حول و لا قوة إلا به و منه، و كل شي ء خاضع له، فكيف يفوته و يمتنع عنه ما طلب، أو يطلب المعونة من معين. (و لا كف ء له إلخ).. لو كان في الوجود إلهان، و عجز كل منهما عن القضاء على صاحبه- و لو بحسب الإمكان- لانتفت صفة الألوهية عنهما معا، لمكان العجز، و إن قدر كل منهما على الآخر تناحرا و انتهى الأمر، و كان وجودهما سببا لعدمهما، على حد ما قال صاحب «الأسفار» (هو المفني لها إلخ).. يوجدها ثم يفنيها، و لا يبقى إلا وجهه الكريم. و من البداهة ان الإفناء أيسر من الإيجاد، و الهدم أهون من البناء.. و يصلح هذا ردا على من قال: إن المادة أزلية أبدية لا بداية لها و لا نهاية.

شرح منهاج البراعة خویی

يقول لما أراد كونه كن فيكون لا بصوت يقرع، و لا بنداء (نداء خ ل) يسمع، و إنّما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه و مثّله، لم يكن من قبل ذلك كائنا، و لو كان قديما لكان إلها ثانيا، لا يقال كان بعد أن لم يكن فتجري عليه الصّفات المحدثات (صفات المحدثات خ ل)، و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوي الصّانع و المصنوع، و يتكافأ المبتدع و البديع، خلق الخلايق على غير مثال خلا من غيره، و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه. و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال، و أرساها على غير قرار و أقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم، و حصّنها من الأود و الاعوجاج و منعها من التّهافت و الانفراج، أرسى أوتادها، و ضرب أسدادها، و استفاض عيونها، و خدّ أوديتها، فلم يهن ما بناه، و لا ضعف ما قوّاه. هو الظّاهر عليها بسلطانه و عظمته، و هو الباطن لها بعلمه و معرفته و العالي على كلّ شي ء منها بجلاله و عزّته، لا يعجزه شي ء منها طلبه و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السّريع منها فيسبقه، و لا يحتاج إلى ذيمال فيرزقه، خضعت الأشياء له، و ذلّت مستكينة لعظمته، لا تستطيع الهرب من سلطانه إلى غيره، فتمتنع من نفعه و ضرّه، و لا كفوء له فيكافئه، و لا نظير له فيساويه. هو المفنى لها بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها

المعنى

و الثاني و الخمسون أنّه (يقول لما أراد كونه كن فيكون) قال الشارح البحراني: فارادته لكونه هو علمه بما في وجوده من الحكمة و المصلحة، و قوله: كن، إشارة إلى حكم قدرته الأزلية عليه بالايجاد و وجوب الصدور عن تمام مؤثريته و قوله: فيكون إشارة إلى وجوده، و دلّ على اللّزوم و عدم التأخر بالفاء المقتضية للتعقيب بلا مهلة.

و في مجمع البيان في قوله «إنّما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون» و التقدير بأن يكوّنه فيكون فعبّر عن هذا المعنى بكن لأنّه أبلغ فيما يراد، و ليس هنا قول و إنما هو إخبار بحدوث ما يريده.

و قال عليّ بن عيسى: الأمر ههنا أفخم من الفعل، فجاء للتفخيم و التعظيم قال: و يجوز أن يكون بمنزلة التسهيل و التهوين، فانّه إذا أراد فعل شي ء فعله بمنزلة ما يقول للشي ء كن فيكون في الحال و أنشد:

  • فقالت له العينان سمعا و طاعةو حدرتا كالدّر لمّا يثقّب

و انما أخبر عن سرعة دمعه دون أن يكون ذلك قولا على الحقيقة و في الكشاف إنّما أمره أى شأنه إذا أراد شيئا إذا دعاه داعي حكمة إلى تكوينه و لا صارف أن يقول له كن أن يكوّنه من غير توقّف فيكون فيحدث أى فهو كائن موجود لا محالة.

فان قلت: ما حقيقة قوله كن فيكون قلت: هو مجاز من الكلام و تمثيل، لأنّه لا يمتنع عليه شي ء من المكوّنات و أنّه بمنزلة المأمور المطيع إذا ورد عليه أمر الامر المطاع، و المعنى أنّه لا يجوز عليه شي ء ممّا يجوز على الأجسام إذا فعلت شيئا ممّا تقدر عليه من المباشرة بمحال المقدور و استعمال الالات و ما يتبع ذلك من المشقّة و التعب و اللّغوب، و إنما أمره و هو القادر العالم لذاته أن يخلص داعيه إلى الفعل فيتكون.

و أنت بعد الخبرة بما ذكرنا تعرف أن قوله عليه السّلام (لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع) من باب الاحتراس، فانّ ظاهر قوله عليه السّلام: يقول لما أراد كونه كن، لما كان موهما أنّ قوله و كلامه تعالى من قبيل الحروف و الأصوات أتى بذلك دفعا لما يسبق إلى و هم العوام و تنبيها على أنّ قول كن منه ليس بلفظ مركب من الكاف و النّون متضمّن بصوت يقرع الأسماع، و لا خطاب قابل للسّماع و الاستماع.

و ذلك لأنّ الصوت كيفيّة حادثة في الهواء حاصلة من تموّجه المعلول للقرع الذي هو أساس عنيف أو القلع الذي هو تفريق عنيف بشرط مقاومة المقروع للقارع و المقلوع للقالع، و يعرض له أى للصّوت كيفيّة مميّزة له عن غيره من الأصوات المماثلة له يسمّى باعتبار تلك الكيفيّة حرفا، فالحرف هي تلك الكيفيّة العارضة عند بعضهم، و ذلك الصوت المعروض عند آخر و مجموع العارض و المعروض عند غيرهم.

و على أىّ تقدير فالحروف الملفوظة المركبة منها الكلام هي من خصايص الانسان يخرج من الحلق و الحنجرة و اللّسان، فيقرع الهواء المجاور لفم اللّافظ و يموّجه صدما بعد صدم مع سكون بعد سكون حتّى يقع و يقرع العصبة المفروشة في سطح صماخ السامع فيحصل به السماع و الاستماع.

و لما كان سبحانه منزّها عن الالات البدنيّة و الجوارح الانسانيّة يستحيل أن يخرج منه صوت يصدر منه لفظ، فاذا لا يمكن أن يكون تكوينه للأشياء بكلام ملفوظ أو نداء مسموع و هذا معنى قوله عليه السّلام: لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع، هذا.

و العجب من الشارح البحراني أنّه قال في شرح لا بصوت يقرع: أى ليس بذي حاسّة فيقرعها الصوت، لأنّ الصّوت حال تعرض الأجسام فلو كان له تعالى آلة سمع لكان جسما لكن التالي باطل فالمقدّم مثله انتهى.

و أنت خبير بأنّ هذا الكلام نصّ في أنّ الغرض منه نفى كون تكوينه للأشياء بالأوامر الملفوظة و الخطابات المنطوقة لا نفى كونه ذا سمع و تنزيهه من القوّة السّامعة، هذا.

و لما نفى كون تكوينه بكلام ملفوظ و نداء مسموع و كان المقام مقتضيا لبيان معنى كلامه عزّ و جلّ لا جرم عقّبه بقوله (و انما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه و مثله).

قال الشارح البحراني: أى أوجده في لسان النّبيّ و صوّره في لسانه و سوّى مثاله في ذهنه.

و قال الشارح المعتزلي: مثّل القرآن لجبرئيل أى صوّر مثاله بالكتابة في اللّوح المحفوظ فأنزل على محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

(لم يكن) كلامه (من قبل ذلك) الانشاء و الاحداث (كائنا) إذ لو كان كذلك لكان قديما لأنّ القديم ليس إلّا ما لا يكون مسبوقا بالعدم لا يفتقر الانشاء و التكوين (و لو كان قديما) كما زعمه الحنابلة حسبما عرفته في شرح المختار المأة و الثامن و السّبعين لكان واجب الوجود لذاته و لو كان واجب الوجود (لكان إلها ثانيا) لكن التالي باطل فالمقدّم مثله.

و بيان الملازمة أنّه لو لم يكن واجبا بل ممكنا موجودا في الأزل لكان وجوده مفتقرا إلى المؤثّر فذلك المؤثّر إن كان غير ذاته تعالى فهو محال، لأنّه يلزم افتقاره تعالى في تحصيل صفته إلى غيره و هو واضح البطلان، و يلزم أيضا أن يكون في الأزل مع اللّه غيره يكون الاستناد إليه في حصول تلك الصفة فيكون إلها ثانيا بل هو أولى بالألوهيّة و هو محال، و إن كان المؤثّر فيه ذاته فهو محال أيضا لأنّ المؤثّر واجب التقدّم بالوجود على الأثر فتعيّن أنه لو كان قديما لكان واجب الوجود لذاته فكان إلها ثانيا.

و أما بطلان التالي فلقيام البراهين العقليّة و النقليّة على وحدانيّته تعالى حسبما مرّ كثير منها في تضاعيف الشرح، و نورد هنا حديث الفرجة الذي هو من غوامض الأحاديث لمناسبته بالمقام و نعقّبه بحلّه و شرحه فأقول: روى في الكافي عن هشام بن الحكم في حديث الزنديق الذي أتى أبا عبد اللّه عليه السّلام و كان من قول أبي عبد اللّه عليه السّلام.

لا يخلو قولك إنّهما اثنان من أن يكونا قديمين قويّين أو يكونا ضعيفين أو يكون أحدهما قويا و الاخر ضعيفا، فان كانا قويّين فلم لا يدفع كلّ واحد منهما صاحبه و ينفرد بالتدبير و إن زعمت أنّ أحدهما قوىّ و الاخر ضعيف ثبت أنّه واحد بالربوبية كما نقول للعجز الظاهر في الثّاني و إن قلت إنّهما اثنان لم يخل من أن يكونا متفقين من كلّ وجه أو مفترقين من كلّ جهة.

فلما رأينا الخلق منتظما و الفلك جاريا و التدبير واحدا و اللّيل و النهار و الشمس و القمر دلّ صحّة الأمر و التدبير و ايتلاف الأمر على أنّ المدبّر واحد ثمّ يلزمك ان ادّعيت اثنين فرجة ما بينهما حتّى يكونا اثنين فصارت الفرجة ثالثا بينهما قديما معهما فيلزمك كلانة فان ادّعيت ثلاثة لزمك ما قلت في الاثنين حتّى يكون بينهم فرجة فيكونوا خمسة ثمّ تتناهي في العدد إلى ما لا نهاية له في الكثرة.

و رواه في البحار من توحيد الصّدوق مسندا عن هشام بن الحكم مثله.

و شرحه على ما شرحه صدر المتألهين في شرح الكافي بتلخيص منّا هو إنّه إشارة إلى حجّتين: إحداهما عامية مشهورة و الاخرى خاصيّة برهانيّة.

أما الاولى فقوله عليه السّلام «لا يخلو قولك- إلى قوله- للعجز الظاهر في الثاني» و معناه أنه لو فرض قديمان فلا يخلو أن يكون كلاهما قويّين أو كلاهما ضعيفين أو أحداهما قويّا و الاخر ضعيفا و الثلاثة بأسرها باطلة.

أمّا الأوّل فلأنه إذا كانا قويّين و كلّ منهما في غاية القوّة من غير ضعف و عجز كما هو المفروض و القوّة تقتضي القهر و الغلبة على كلّ شي ء سواه فما السبب المانع لأن يدفع كلّ واحد منهما صاحبه حتّى ينفرد بالتدبير و الرّبوبية و الغلبة على غيره، إذ اقتضاء القهر و الغلبة و الاستعلا مركوز في كلّ ذي قوّة على قدر قوّته و المفروض أنّ كلّا منهما في غاية القوّة.

و أما فساد الشقّ الثاني فهو ظاهر عند جمهور الناس لما حكموا بالفطرة من أنّ الضعف ينافي الالهيّة و لظهوره لم يذكره عليه السّلام.

و أيضا فساده يعلم بفساد الشقّ الثالث و هو قوله «و إن زعمت أنّ أحدهما قوىّ و الاخر ضعيف ثبت أنه» أى الاله «واحد كما» نحن «نقول للعجز الظاهر» في المفروض ثانيا، لأنّ الضعف منشأ العجز، و العاجز لا يكون إلها بل مخلوقا محتاجا لأنّه محتاج إلى من يعطيه القوّة و الكمال و الخيريّة.

و أما الحجة البرهانية فأشار إليها بقوله «و إن قلت إنهما إثنان» و بيانه أنّه لو فرض موجودان قديمان فامّا أن يتّفقا من كلّ جهة أو يختلفا من كلّ جهة أو يتّفقا بجهة و يختلفا باخرى و الكلّ محال.

أمّا بطلان الأوّل فلأنّ الاثنينيّة لا تتحقّق إلّا بامتياز أحد الاثنين عن صاحبه و لو بوجه من الوجوه.

و أمّا بطلان الثاني فلما نبّه عليه بقوله «فلما رأينا الخلق منتظما» و تقريره أنّ العالم كلّه كشخص واحد كثير الأجزاء و الأعضاء مثل الانسان، فانا نجد أجزاء العالم مع اختلاف طبائعها الخاصة و تباين صفاتها و أفعالها المخصوصة يرتبط بعضها ببعض و يفتقر بعضها إلى بعض، و كلّ منها يعين بطبعه صاحبه و هكذا نشاهد الأجرام العالية و ما ارتكز فيها من الكواكب النيّرة في حركاتها الدّوريّة و أضوائها الواقعة منها نافعة للسّفليات محصّلة لأمزجة المركبات التي يتوقّف عليها صور الأنواع و نفوسها و حياة الكاينات و نشوء الحيوان و النبات، فاذا تحقق ما ذكرنا من وحدة العالم لوحدة النظام و اتصال التدبير دلّ على أنّ إلهه واحد و إليه أشار بقوله «دلّ صحّة الأمر و التدبير و ائتلاف الأمر على أنّ المدبّر واحد».

و أمّا بطلان الشق الثالث و هو أنهما متّفقان من وجه و مختلفان من وجه آخر فبأن يقال كما أشار إليه بقوله «ثمّ يلزمك» أنّه لا بدّ فيهما من شي ء يمتاز به أحدهما عن صاحبه و صاحبه عنه، و ذلك الشي ء يجب أن يكون أمرا وجوديّا يوجد في أحدهما و لم يوجد في الاخر أو أمران وجوديّان يختصّ كلّ منهما بواحد، و أمّا كون الفارق المميّز بكلّ منهما عن صاحبه أمرا عدميّا فهو ممتنع بالضرورة، إذ الاعدام بما هي إعدام لا تمايز بينها و لا تميز بها، فاذا فرض قديمان فلا أقلّ من وجود أمر ثالث يوجد لأحدهما و يسلب عن الاخر، و هو المراد بالفرجة، إذ به يحصل الانفراج أى الافتراق بينهما لوجوده في أحدهما و عدمه في الاخر، و هو أيضا لا محالة قديم موجود معهما و إلّا لم يكونا اثنين قديمين، فيلزم أن يكون القدماء ثلاثة و قد فرض اثنان و هذا خلف، ثمّ يلزم من كونهم ثلاثة أن يكونوا خمسة و هكذا إلى أن يبلغ عددهم إلى ما لا نهاية و هو محال.

أقول: و لا يخفى عليك أنه يمكن جعل الحديث الشّريف إشارة إلى ثلاث حجج: إحداها ما أشار إليه بقوله: لا يخلو قولك إلى قوله: للعجز الظاهر في الثاني.

و ثانيها ما أشار إليه بقوله: و إن قلت إنهما اثنان إلى قوله: دلّ على أنّ المدبّر واحد.

و ثالثها ما أشار إليه بقوله: ثمّ يلزمك، إلى آخر الحديث، فعليك بالتأمل في استخراجها و اللّه الموفق.

الثالث و الخمسون أنّه عزّ و جلّ (لا يقال) في حقّه (كان بعد أن لم يكن) هو نظير قوله عليه السّلام في الفصل السّادس من المختار الأوّل: كائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم، أى ليس وجوده بمحدث مسبوق بالعدم، بل هو قديم أزليّ واجب الوجود لذاته أو توضح أن يقال في حقّه ذلك لاتّصف بالحدوث (فتجرى عليه الصّفات المحدثات) و في بعض النسخ صفات المحدثات بالاضافة و هو الأنسب الأحسن بعود الضميرين الاتيين في بينها و عليها إليها.

و على أىّ تقدير فالغرض أنّ وصفه بالكينونية بعد العدم أى وصفه بوصف الحدوث مستلزم لجريان الصّفات المحدثات أو صفات المحدثات عليه، لكن التالي أعني جريان تلك الصفات عليه باطل فالمقدّم مثله.

و أشار إلى بطلان التّالي بقوله (و لا يكون بينها) أى الصّفات المحدثات«» أو نفس المحدثات (و بينه) تعالى شأنه (فصل) لاشتراكهما في الحدوث و الامكان (و لا له عليها فضل) لاستوائهما في الافتقار و الحاجة إلى المحدث (فيستوى) إذا (الصانع و المصنوع و يتكافأ المبتدع) أى يتماثل المخترع من الموجودات (و البديع) أى المبدع الصانع سبحانه.

فالفعيل بمعنى فاعل قال تعالى: بديع السّموات و الأرض، و عن نسخة الرضي و يتكافا المبدع و البديع و معناه كما ذكرنا و عن نسخة أخرى المبدع بكسر الدّال و البديع، فالمراد بالأوّل الصّانع، و بالثاني المصنوع المبدع فالفعيل على ذلك بمعنى المفعول.

و على أىّ تقدير فالغرض أنّ اتّصافه بصفات المحدثات مستلزم لاشتراكه معها في وصف الحدوث و هو ظاهر البطلان، بيّن الاستحالة.

و الرابع و الخمسون أنّه (خلق الخلايق على غير مثال خلا) أى مضى و سبق (من غيره) يعني فعله و صنعه بعنوان خطبه 186 نهج البلاغه بخش 3 الابداع و الاختراع فهو الخالق للأشياء على غير مثال امتثله، و لا مقدار احتذى عليه من معبود خالق كان قبله، و قد عرفت تحقيقه في شرح الفصل السّابع من المختار الأوّل و شرح الفصل الثّاني من المختار التّسعين. 

و الخامس و الخمسون أنّه (لم يستعن على خلقها) أى الخلايق (بأحد من خلقه) و إلّا لكان ناقصا بذاته مفتقرا إلى من هو مفتقر إليه و هو محال.

(و) السادس و الخمسون أنّه عزّ و جلّ خالق الأرض و باسطها مشتملة على ما فيها من بدايع الصنع، و عجائب القدرة و دلائل الكبرياء و العظمة، و قد مضى شرح واف لهذا المعنى في شرح الفصل الثالث و الثامن من المختار الأوّل و شرح الفصل السادس من المختار التسعين و أشار هنا إلى بعض ما فيها من شواهد الربوبيّة و براهين التوحيد و التفريد فقال: (أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال) أى أمسكها على بين الماء «كذا» بقدرته الكاملة من غير أن يشتغل بامساكها عن ساير أفعاله و صنايعه، فانّه لا يشغله شأن عن شأن و هو تنزيه له عن الصّفات البشرية، فانّ الواحد منّا إذا أمسك جسما ثقيلا اشتغل به عن ساير اموره.

(و أرساها على غير قرار) أي أثبتها على غير قرار يعتمد عليه و لا مقرّ يتمكّن عليه.

(و أقامها بغير قوائم) أى أقامها على مور أمواج مستفحلة، و لجج بحار زاخرة بغير قوائم يقوم عليها.

(و رفعها بغير دعائم) أى رفعها على الماء بغير عماد و دعامة تعلو عليها و تستند إليها.

(و حصّنها من الاود و الاعوجاج) أى جعلها حصينة منيعة من أن تميل عن مركزها الحقيقي و تعوج إلى أحد جوانب العالم.

(و منعها من التهافت و الانفراج) أى جعلها كرة واحدة ثابتة في حيّزها و منعها من أن تتساقط قطعا و ينفرج بعض أجزائها عن بعض.

(أرسى أوتادها) أى أثبت فيها الجبال الراسيات التي هي لها بمنزلة الأوتاد المانعة لها من الميدان و الاضطراب على ما عرفت تحقيقه في شرح الفصل الثّالث من المختار الأوّل.

(و ضرب أسدادها) أى نصب بين بقاعها و بلادها على اقتضاء الحكمة و المصلحة أسدادا حاجزة و حدودا مايزة من الجبال الراسية و الأنهار الجارية و نحوها قال تعالى «فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا».

(و استفاض عيونها) أى أفاض العيون و أجرى منها الماء الذي هو مادّة حياة الأحياء (و خدّأ أوديتها) أى شقّها و جعلها مراتع للبهائم و مزارع للناس لعلّهم يعقلون و لما عدّ عليه السّلام عددا من بدايع الصّنع و آثار العظمة فرّع عليه قوله: (فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قواه) تنبيها على عظمة صانعها و مبدعها، لأنّ عدم تطرّق الوهن و الضعف على تلك الاثار مع طول الزمان و مرور الدهور كاشف عن كمال قدرة المؤثّر و قوّته و عظمته.

و السابع و الخمسون ما أشار إليه بقوله (هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته) أى الغالب القاهر على الأرض و ما فيها باستيلاء قدرته و قوّته و سلطنته القاهرة و عظمته الباهرة.

و الثامن و الخمسون ما أشار إليه بقوله (و هو الباطن لها بعلمه و معرفته) أى الخبير عليها و على ما فيها بعلمه الذى لا يعزب عنه شي ء و لما كان المتبادر من الظهور و البطون الظهور و البطون الحسّيّين قيّد الأوّل بالسلطان و العظمة و الثّاني بالعلم و المعرفة تنبيها على أنّ المراد بهما إذا نسبتا إلى اللّه سبحانه ليس معناهما المتعارف لاستحالته في حقّه تعالى و اختصاصه بالأجسام و الجسمانيّات بل معنى آخر يليق بذاته و لا ينافي قدسه.

(و) التاسع و الخمسون أنّه (العالي على كلّ شي ء منها) لا بالعلوّ الحسّي المتصوّر في الأجسام كما يزعمه المجسّمة القائلون بأنه على العرش متشبّثين بقوله: الرّحمن على العرش استوى، لما عرفت مرارا فساد هذا الزعم كما عرفت تأويل الاية الشريفة بل بالعلوّ المعنوىّ و هو العلوّ (بجلاله و عزّته) و المراد بجلاله تنزّهه عن صفات النقصان و تقدّسه عن عوارض الامكان، فهو باعتبار تنزّهه عنها في أوج الكمال الأعلى، و المراد بعزّته قهره و غلبته و سلطانه.

الستون أنّه (لا يعجزه شي ء منها طلبه) لتمام سلطانه و قدرته و افتقار جميع من سواه إليه في وجوده و بقائه و تقلّباته فكيف يتصوّر أن يعجز من هو محتاج في ذاته و صفاته و حركاته و سكناته و جميع حالاته إليه قال عزّ من قائل: «و ما كان اللّه ليعجزه من شي ء في السموات و لا في الأرض إنّه كان عليما قديرا» (و) الواحد و الستون (لا يمتنع عليه شي ء فيغلبه) لما قلناه من تمام سلطانه و كمال قدرته و افتقار كلّ إليه، فلا رادّ لقضائه و لا دافع لحكمه كما قال في كتابه العزيز: «إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ وَ كانَ اللَّهُ عَلى ذلِكَ قَدِيراً» و في آية أخرى «وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ مُقْتَدِراً».

(و) الثاني و الستون أنّه (لا يفوته السريع منها فيسبقه) أى لا يفوته سريع السير و الحركة من الأشياء فيسبقه بقوّة حركته، لاستلزام ذلك نقصا في قدرته و عجزا في ذاته و لاستواء نسبة الأمكنة و المكانيّات و الأزمنة و الزمانيّات إليه سبحانه قال تعالى: «كَلَّا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ. فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ إِنَّا لَقادِرُونَ. عَلى أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ.

قال الطبرسيّ: يعني أنا نقدر على أن نهلكهم و نأتي بدلهم بقوم آخرين خيرا منهم و أنّ هؤلاء الكفار لا يقوون بأن يتقدّموا على وجه يمنع من لحاق العذاب بهم فانهم لم يكونوا سابقين و لا العقاب مسبوقا منهم، و التقدير و ما نحن بمسبوقين لفوت عقابنا إيّاهم فانهم لو سبقوا عقابنا لسبقونا.

(و) الثالث و الستون أنّه (لا يحتاج إلى ذى مال فيرزقه) لأنّه الغنيّ المطلق و ما سواه مفتقر إليه فكيف يفتقر إلى ما هو محتاج إليه، و المقصود بذلك و بما سبق كلّه تنزيهه من الصّفات البشريّة.

و الرابع و الستون أنّه (خضعت الأشياء) كلّها (له و ذلّت مستكينة) خاضعة مهانة (لعظمته) لكونها جميعا أسيرة في قيد الامكان مقهورة في سلسلة الحدوث و الافتقار و النقصان.

فحيث كانت بهذه المثابة من الذّلّ و الانقهار ف (لا تستطيع الهرب) و الفرار (من سلطانه الى غيره) لأنّ الهارب و المهروب إليه سيّان في جهة التّذلل و الافتقار و كلّ شي ء خاشع له، و كلّ قوىّ ضعيف عنده، و كلّ عزيز ذليل لديه.

و على ذلك (ف) لا يمكن للهارب أن (يمتنع) بالهرب إلى الغير و الاعتصام به (من نفعه و ضرّه) أى مما قضاه اللّه سبحانه في حقّه و قدّره من النفع و الضرر.

فان قلت: الممتنع إنّما يمتنع من الضرر و الهارب يهرب منه دون المنفعة فما معنى قوله: من نفعه قلنا: المراد منه سلب القدرة على تقدير امتناعه منه و الاشارة الى أنه قادر على ردّ شي ء مما قدّره اللّه في حقّه مطلقا و أنه لا عاصم له من أمر اللّه أصلا، فهو نظير قوله سبحانه: «قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً» أى من ذا الّذي يدفع عنكم قضاء اللّه و يمنعكم من اللّه إن أراد بكم عذابا و عقوبة أو أراد بكم رحمة فانّ أحدا لا يقدر على ذلك، و لا يجدون من دون اللّه وليّا يلي امورهم و لا نصيرا ينصرهم و يدفع عنهم.

(و) الخامس و الستون (لا كفوء له فيكافئه و لا نظير له فيساويه) أى ليس له سبحانه مكافى ء و مماثل إذ لو فرضنا له مكافئا في رتبة الوجود فذلك المكافئ لو كان ممكن الوجود كان محتاجا إليه متأخّرا عنه في الوجود فكيف يكون مكافئا له في رتبة الوجود.

و إن كان واجب الوجود فهو ينافي الأحديّة و يستلزم التركيب لأنّ كلّ ما له مثل فذاته مركب من جزئين أحدهما جهة الاتّحاد و المجانسة و الثاني جهة الامتياز و الاثنينيّة.

و أيضا لا يتشخّص المهيّة المشتركة بين شيئين أو الأشياء إلّا بواسطة المادّة الجسمانية و علائقها و هو سبحانه لبرائته من الأجسام و المواد و لكون إنيّته نفس مهيّته و ليس له مهيّة سوى الهويّة المحضة الوجوديّة كما اشير إليه في قوله: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» لا يكون له مثل أصلا. و بتقرير أوضح نقول إنّه سبحانه واحد أحد أحدى الذات فلا يمكن أن يكون له مماثل و مكافي.

بيان ذلك أنّ كلّ مهيّة مركبة فهي مفتقرة إلى كلّ واحد من أجزائه، و كلّ واحد من أجزاء الشي ء غيره، فكلّ مركب مفتقر إلى غيره و كلّ مفتقر إلى غيره متأخّر عنه فهو ممكن محتاج في وجوده إلى ذلك الغير فلم يكن إلها واجب الوجود، و الإله الذى هو مبدء لجميع الممكنات يمتنع أن يكون مركبا ممكنا فهو في نفسه أحد و إذا ثبت كونه أحدا ثبت كونه واحدا فردا إذ لو لم يكن فردا لكان له مجانس أو مماثل يشاركه في الوجود و لكان امتيازه عنه بمميّز فصليّ فيعود التركيب هذا خلف.

السادس و الستون ما أشار إليه بقوله (هو المفني لها بعد و وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها) يعني أنه سبحانه يفني الأشياء و يعدمها حتّى يصير ما هو موجود كأن لم يكن موجودا أصلا أو الكاف زائدة أي يصير موجودها مفقودا معدوما.

و هو ظاهر بل صريح في فناء الجميع، و أصرح منه قوله الاتي: انه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي ء معه، و أصرح منهما قوله الذى يتلوه أعني: فلا شي ء إلّا اللّه الواحد القهار، لأنّ النكرة في سياق النّفي يفيد العموم مؤكّدا بالاستثناء و قد وقع خلاف عظيم فى هذه المسألة أعنى مسألة طريان العدم على الأشياء حتّى صارت معركة للاراء.

فذهب جمهور الحكماء إلى امتناع طريان العدم على أكثر أجزاء هذا العالم كالعقول المجرّدة و النفوس الناطقة و الأجسام الفلكيّة و المادّة العنصريّة، فانّ ما ثبت قدمه امتنع عدمه لا لذاته بل لدوام علّته و هذا لا ينافي الامكان لأنّ الممكن ما يجوز عليه أصل العدم و هو مما لا نزاع فيه، و انما نزاعهم فى طريان العدم.

و ذهب جمهور علماء الاسلام إلى جواز طريانه على جميع أجزائه و لكن اختلفوا فى وقوعه.

فمنهم من قال بعدم انعدام العرش قال الفخر الرازى في الأربعين: و اعلم أنّ كثيرا من علماء الشريعة و علماء التفسير قالوا إنّ فى وقت قيام القيامة ينخرق الأفلاك و ينهدم الكواكب إلّا أنّ العرش لا ينخرق، و التخصيص بالأكثر بالنسبة إلى عدم تخرّق العرش و إلّا فتخرق الأفلاك و انهدام الكواكب مما لا خلاف فيه.

و منهم من قال بتجرّد النفس الناطقة و عدم قبولها للفناء.

و ذهب الأكثرون إلى طريان العدم على جميع أجزائه أخذا بظواهر الايات و الأدلة المفيدة لذلك مثل قوله سبحانه: يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ و قوله: كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ، و قوله: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ، و قوله: وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ، و معلوم أنّه تعالى مبدء لجميع الأشياء فيكون معيدا للجميع و لا يتصوّر الاعادة إلّا بعد الاعدام فلا بدّ من إعدام الجميع.

ثمّ وقع الخلاف بين هؤلاء القائلين باعدام الجميع في معنى الاعدام الواقع و أنّ المراد به هل هو إفناء الجواهر و الذوات بأسرها أو تفريق الأجزاء و إزالة الأعراض.

فمن جوّز إعادة المعدوم بعينه قال بالأوّل.

و من قال بامتناعه كما هو الحقّ الموافق للتحقيق و عليه المحقّقون حتّى ادّعى بعضهم أنّه من البديهيّات و قال الشيخ إنّ كلّ من رجع إلى فطرته السليمة و رفض عن نفسه الميل و العصبيّة شهد عقله الصريح بأنّ إعادة المعدوم ممتنع، فذهب إلى الثاني.

و إلّا امتنع القول بالمعاد الجسمانى لأنّ الغرض من المعاد هو ايصال الثواب على المطيع و العقاب على العاصى فمع إعدام الذوات و الجواهر و امتناع إعادة المعدوم يكون المعاد غير المطيع و العاصى السابقين المستحقين للمثوبة و العقوبة، فالعقاب على المعاد يكون عقابا على غير المستحقّ و هو خلاف العدل، فلا بدّ من المصير إلى أنّ المراد بالفناء و الهلاك و العدم الوارد في الايات و الأخبار هو تفرّق الأجزاء و زوال التأليف و التركيب عنها و خروجها عن حدّ الانتفاع.

قالوا: إنّ اللّه يفرّق الأجزاء و يزيل التأليف عنها و لكنه لا يعدمها فاذا أعاد التأليف إليها و خلق الحياة فيها مرّة اخرى كان هذا الشخص هو عين الشخص الذى كان موجودا قبل ذلك فحينئذ يصل الثواب إلى المطيع و العقاب على العاصى و تزول الاشكال.

و قال في التجريد: و الامكان يعطى جواز العدم و السمع دلّ عليه بتأوّل فى المكلّف بالتفرّق كما في قصّة إبراهيم عليه السّلام يعنى كون العالم ممكنا يعطى جواز عدمه و الأدلة السمعية دلّت على وقوعه و لا ينافي ذلك امتناع إعادة المعدوم.

أما في غير المكلّفين فانّه يجوز أن يعدم بالكليّة و لا يعاد.

و أمّا بالنسبة إلى المكلّفين فانّه يتأوّل العدم بتفرّق الأجزاء و يتأوّل المعاد بجمع تلك الأجزاء و تأليفها بعد التفريق.

و الّذي يصحّح هذا التأويل قصّة إبراهيم عليه السّلام على ما حكى عنه الكتاب حيث قال «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى » قال اللّه تعالى فى جوابه «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً».

و لكن استشكل الفخر الرازى فيه أى فى القول بأنّ المراد بالعدم هو التفرّق بأنّ المشار إليه لكلّ أحد بقوله: أناء ليس مجرّد تلك الأجزاء و ذلك لأنّا لو قدرنا أنّ هذه الأجزاء تفرّقت و صارت ترابا من غير حياة و لا مزاج و لا تركيب و لا تأليف فانّ كلّ أحد يعلم أنّ ذلك القدر من التراب الصرف ليس عبارة عن زيد، بل الانسان المعبر بأنا إنما يكون موجودا إذا تركبت تلك الأجزاء و تألفت على وجه مخصوص ثمّ قام بها حياة و علم و قدرة و عقل و فهم، فثبت أنّ الشخص المعيّن ليس عبارة عن مجرّد تلك الأجزاء و الذّوات، بل هو عبارة عن ذلك الأجزاء الموصوفة بالصفات المخصوصة، و إذا كان كذلك كانت تلك الصفات أحد أجزاء ماهيّة ذلك الشخص من حيث إنه ذلك الشخص، و عند تفرّق الأجزاء يبطل تلك الصّفات و تفنى، فان امتنعت الاعادة على المعدوم امتنعت على تلك الصفات فيكون العائد صفات اخرى لا تلك الصفات الّتى باعتبارها كان ذلك الشخص، و على هذا التقدير لم يكن العائد ثانيا هو الّذى كان موجودا أوّلا، فلم يكن الزيد الثاني عين الزيد الأوّل، فثبت بما ذكرنا أنّا إن جوزنا إعادة المعدوم فلا حاجة إلى ما ذكروه، و إن منعنا إعادة المعدوم كان الاشكال المذكور باقيا، سواء قلنا إنه تعالى لا يفنيها أو قلنا إنّه يفنيها انتهى.

و وافقه ذلك الشارح البحراني حيث قال: إنّ بدن زيد مثلا ليس عبارة عن تلك الأجزاء المتشذّبة المتفرّقة فقط، فانّ القول بذلك مكابرة للعقل بل عنها مع ساير الأعراض و التأليفات المخصوصة و الأوضاع فإذا شذب البدن و تفرّق فلا بدّ أن يعدم تلك الأعراض و تفني و حينئذ يلزم فناء البدن من حيث إنّه هذا البدن، فعند الاعادة إن اعيد بعينه وجب إعادة تلك الأعراض بعينها فلزمت إعادة المعدوم، و إن لم يعد بعينه عاد غيره فيكون الثواب و العقاب على غيره و ذلك تكذب للقرآن الكريم و لا تزر وازرة وزر اخرى.

اللّهمّ إلّا أن يقال إنّ الإنسان المثاب و المعاقب إنما هو النفس الناطقة، و هذا البدن كالالة فاذا عدم لم يلزم عوده بعينه بل جاز عود مثله، لكن هذا إنما يستقيم على مذهب الحكماء القائلين بالنفس الناطقة لا مذهب من يقول، بالتشذّب و تفرّق الأجزاء، و مذهب أكثر المحقّقين من علماء الاسلام يؤل إلى هذا القول، انتهى.

اقول: بعد القول بالمعاد الجسماني و كونه من ضروريّات الدّين، و بعد القول بامتناع إعادة المعدوم و كونه من البديهيّات حسبما اشرنا إليه، لا مناص من القول بالتفرّق.

و أمّا الاشكال المذكور فالجواب عنه بناء على نفى الجزء الصورى للأجسام و حصر أجزائها في الجواهر الفردة كما هو مذهب المتكلّمين ظاهر.

و أمّا بناء على ثبوت الجزء الصورى فربما يجاب عنه بأنه يكفى فى المعاد الجسماني عود الأجزاء الماديّة بعينها، و لا يقدح تبدّل الجزء الصورى بعد أن كان أقرب الصور إلى الصورة الزايلة.

لا يقال: إنّ هذا يكون تناسخا.

لأنا نقول: الممتنع هو انتقال النفس إلى بدن مغاير له بحسب المادّة لا إلى بدن يتألف من عين مادّة هذا البدن و صورة هى أقرب الصّور إلى الصورة الزايلة، فان سمّيت ذلك تناسخا فلا بدّ من البرهان على امتناعه فانّ النزاع إنما هو فى المعني لا في اللفظ، هذا.

و قد اشير إلى هذا الجواب في ما رواه في الاحتجاج عن الصادق عليه السّلام و هو أنّه سأله ابن أبي العوجاء عن قوله تعالى: «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» فقال: ما ذنب الغير قال عليه السّلام ويحك هي هي و هي غيرها، قال: فمثّل لي في ذلك شيئا من أمر الدّنيا قال عليه السّلام: نعم أرأيت لو أنّ رجلا أخذ لبنة فكسرها ثمّ ردّها في ملبنها فهي هي و هي غيرها.

ثمّ إن شئت مزيد توضيح لهذه المسألة أعني كون الاعدام و الافناء بالتفريق و التشذيب و الاعادة بالجمع و التركيب فعليك بالرّجوع الى آيات الكتاب و أخبار الأئمة عليهم السّلام الأطهار الأطياب.

قال سبحانه وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ. قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ و قد مضى تفسير الاية مفصّلا و تحقيق الكلام في اثبات المعاد الجسماني بما لا مزيد عليه في شرح الفصل الثالث من المختار الثاني و الثمانين.

و قال تعالى أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ. بَلى قادِرِينَ عَلى أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ و قال أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ روى في الكافي عن الباقر و الصّادق عليهما السّلام إنّ هؤلاء أهل مدينة من مداين الشام و كانوا سبعون ألف بيت قال لهم اللّه موتوا جميعا، فماتوا من ساعتهم و صاروا رميما يلوح، و كانوا على طريق المارّة فكنستهم المارّة فنحوّهم و جمعوهم في موضع فمرّ بهم نبيّ من أنبياء بني إسرائيل يقال له: حزقيل، فلما رأى تلك العظام بكى و استعبر و قال: يا ربّ لو شئت لأحييتهم الساعة كما أمّتهم، فأوحى اللّه عزّ و جلّ أن قل كذا و كذا، فقال الذي أمر اللّه عزّ و جلّ أن يقوله، فلما قال ذلك نظر إلى العظام يطير بعضها إلى بعض فعادوا أحياء ينظر بعضهم إلى بعض- و الحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة.

و قال تعالى أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها قالَ أَنَّى يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلى حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» أى انظر إلى عظامك كيف نرفع بعضها إلى بعض للتركيب، و قرء ننشرها بالراء المهملة من أنشر اللّه الموتى أحياهم.

روى عليّ بن إبراهيم القمّي في حديث طويل عن الصّادق عليه السّلام- و ساق الحديث إلى أن قال- فخرج ارميا على حمار و معه تين قد تزوّده و شي ء من عصير فنظر إلى سباع البرّ و سباع البحر و سباع الجوّ تأكل تلك الجيف«» ففكر في نفسه ساعة ثمّ قال: أنّى يحيى اللّه هؤلاء و قد أكلتهم السّباع، فأماته اللّه مكانه و هو قول اللّه تعالى «أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ» الاية، و بقى ارميا ميّتا مأئة سنة ثمّ أحياه اللّه فأوّل ما أحيا اللّه منه عينيه في مثل عزقي«» البيض فنظر فأوحى اللّه إليه كم لبثت قال لبثت يوما ثمّ نظر إلى الشّمس قد ارتفعت فقال أو بعض يوم فقال اللّه تعالى بل لبثت مأئة عام فانظر إلى طعامك و شرابك لم يتسنّه أى لم يتغيّر، و انظر إلى حمارك و لنجعلك آية للنّاس و انظر إلى العظام كيف ننشزها ثمّ نكسوها لحما فجعل ينظر إلى العظام البالية المتفطرة«» تجمع إليه و إلى اللحم الذي قد أكلته السباع يتألف إلى العظام من ههنا و ههنا و يلتزق بها حتّى قام و قام حماره فقال: إنّ اللّه على كلّ شي ء قدير.

و في الاحتجاج في حديث عنه عليه السّلام قال: و أمات اللّه ارميا النّبيّ الّذي نظر إلى خراب بيت المقدّس و ما حوله حين غزاهم بخت نصر فقال أنّي يحيى هذه اللّه بعد موتها، فأماته اللّه مأئة عام ثمّ أحياه و نظر إلى أعصابه كيف تلتئم و كيف تلبس اللّحم و إلى مفاصله و عروقه كيف توصل، فلما استوى قاعدا قال أعلم انّ اللّه على كلّ شي ء قدير.

شرح لاهیجی

يقول لما اراد كونه كن فيكون لا بصوت يقرع و لا نداء يسمع و انّما كلامه سبحانه فعل منه انشأه و مثّله لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه صفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوى الصّانع و المصنوع و يتكافى المبتدع و البديع بدانكه قبل از ترجمه ناچار است از تفسير قول خداى (- تعالى- ) كه انّما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون يعنى نيست امر او مگر اين كه در هر وقتى كه اراده كند خداى (- تعالى - ) ايجاد چيزى را مى گويد موجود بشو پس آن چيز موجود مى شود و شكّى نيست كه كلمه كن كه واسطه ايجاد جميع موجوداتست نمى تواند بود كه از جنس صوت و حرف باشد زيرا كه يا حرف كيفيّتى است عارضه مر صوت كه مدّ نفس است و يا مجموع عارض و معروض است و بر هر تقدير صوت از ادنى مخلوقات ممكنه و مشتمل است بر جهات شتّاى قوّه و عدم پس چگونه تواند بود كه اوّل فيض و واسطه فيوضات الهيّه باشد بلكه مراد از كلمه كن نورى است مقدّس و منزّه از جميع نقائص و معايب و برتر از جميع معانى و صور و غوالب عوالم ان عالم ابداع و مشيّت و امر و اعلى عليّين و عالم اسماء و صفات الهيّه و عالم واحديّه و واجبيّه و الوهيّت است و بالاتر از تمام جواهر و اعراض است و واسطه فيض و اب حيات جميع سكّان و قطّان و عالم امكانست قوله (- تعالى- ) أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ و چون فرد بودن مختصّ بخدا است و جميع ما سوى زوج باشند تعبير شد از او بدو حرف ظاهر كه كاف كون و نون نقص امكان باشد و يك حرف مضمر كه واو هو غيب الغيوب باطن جميع اشياء باشد لكن توهّم نشود منشأ نبودن و عدم مسبوقيّة ان بغير تا لازم ايد كه قديم بالذّات غير مسبوق بغير و صانع باشد نه مصنوع زيرا كه تعدّد صانع از جمله محالات قطعيّه است بلكه بدون واسطه مبدع و مصنوع و واسطه جميع مصنوعاتست و بر او جاريست صفات و خصائص صنع و فعل و حدوث ذاتى كه مسبوقيّة بغير است و چون جميع عوالم جواهر و اعراض امكانى متطابق النّسق و متراكب الطّبق عن طبق باشند بر وجهى كه آن چه در عالم سفلى است البتّه روح و مدبّر ان در عالم اعلى است مثل اين كه آن چه در عالم طبيعتست روح ان در عالم اشباح است و آن چه در عالم اشباح است روح ان در عالم ارواح است و آن چه در عالم ارواح و نفوس است روح ان در عالم عقول است پس بر اين سنّت و طريقه باشد عالم اسماء و صفات الوهيّت نسبة بعالم مالوهيّه بدون زياده و نقصان زيرا كه هر چه در مرتبه مالوهيّة و ممكنيّة است البتّه اثرى از اثار حجاب اسماء و رشحى از سحاب صفاتست و نيست در ان عالم شريف مگر اسماء و صفات الهيّه و موجود نيست در ان مگر حقايق اصليّه و انوار الهيّه و طارى نگردد انها را هلاكت و فنا بلكه باقى باشند ببقاء خدا و آن چه ما سواى آن عالم است از عوالم امكان و جواز در شرف هلاكت و فنا باشند چنانچه در قول خداى تعالى است كه كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ پس عالم كلمه كن عالم اسماء و عالم وجه پروردگار باشد و ميانه كلمه كن و مبدء اعلى هيچ واسطه نباشد و اوّل صادر از مبدء اعلى بواسطه كلمه كن جوهرى است مجرّد از مادّه و مدّت و صورت كه آن عالم معنى و عالم علم و عقل كلّ و قلم اوّل باشد و بعد از ان الاشرف فالشّريف الاقرب فالقريب تا منتهى شود بعالم فعليّت قوّه و قوّه فعليّه جميع فعليّات كه مادّة المواد و هيولى اولى باشد و بعد از دانستن آنچه مذكور شد گوئيم در ترجمه كلام كلام اللّه ناطق كه تفسير كلام اللّه صامت است كه يعنى مى گويد خداى (- تعالى- ) مر هر چيزى را كه اراده كرده است موجود شدن انرا قول كن يعنى موجود بشو پس موجود مى شود آن چيز نه گفتار بصوتى كه شكافد هوا را و نه صدائى كه شنيده شود و نيست كلام خدا يعنى كلمه كن مكر مفعول و مصنوع از او انشاء و ايجاد كرده است انرا و برپا داشته و راست واداشته انرا اين صفت داشته كه نبود پيش از انشاء و ايجاد كردن ان موجودى در عالم پس البتّه مسبوقست وجود او بغير و بعدم و حادث است و اگر بود قديم غير مسبوق بغير و عدم هر اينه بود خدا و صانع دوّم گفته نمى شود بر او كه موجود شده بعد از آن كه موجود نبوده پس جاريست بر انكلام خدا صفات حادث شدگان و نمى باشد ميانه حوادث و ميانه ان تميزى و فرقى و نمى باشد از براى او بر محدثات زيادتى اگر چه بان محدثات حادث شوند پس اگر بود ميانه ان و ميانه محدثات تميزى و بود از براى او زيادتى بر محدثات پس البتّه قديم مى شد زيرا كه واسطه نيست ميانه حادث و قديم و مساوى مى شد با صانع پس لازم ميامد تساوى صانع با مصنوع و همسر مى گرديد با مبدع آفريننده پس لازم ميامد تكافى و همسرى آفريده شده با آفريننده و اين كه بالبديهه محالست و غرض از استدلال بر مفعول و منشأ بودن ان كلام دفع توهّمى است كه ناشى بود از حرف و صوت نبودن كلمه كن زيرا كه توهّم مى شد كه اگر كلمه كن حرف و صوت نيست پس قائم باو نباشد و چون از جمله كلام وصف اوست و موقوف عليه جميع ايجاداتست پس بايد عين ذات و قديم باشد پس حضرت (- ع- ) بيان فرمودند كه مفعول او و منشأ و حادث است و چنانچه قديم باشد چون بالبديهه عين ذات نمى تواند بود پس بايد خداء دوّم باشد و اوصاف حوادث بر او جارى نباشد و حال آن كه چون بعد از اراده موجود مى شود پس كان بعد ان لم يكن كه صفت حوادثست بر او جاريست و ميانه او و ميانه حوادث فرقى نيست پس اگر از حوادث بيرون و قديم باشد لازم ايد كه صانع باشد نه مصنوع مبدع باشد نه مبتدع خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره و لم يستعن على خلقها باحد من خلقه و انشأ الارض فامسكها من غير اشتغال و ارساها على غير قرار و اقامها بغير قوائم و رفعها بغير دعائم و حصّنها من الاود و الاعوجاج و منعها من التّهافت و الانفراج ارسى اوتادها و ضرب اسدادها و استفاض عيونها خدّ اوديتهما فلم يهن ما بناه و لا ضعف ما قوّاه هو الظّاهر عليها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته يعنى افريد مخلوقات را بدون نمونه و سرمشقى كه گذشته باشد از صانع غير او بلكه مخترع جميع ما سوى است و يارى نخواست بر آفريدن مخلوقات باحدى از مخلوقش بلكه بقدرت كامله افريد جميع را و از نو ايجاد كرد زمين را پس نگاه داشت او را از نيست شدن بدون روگردانيدن از شغلهاى ديگر بلكه بمجرّد اراده نافذه و ثابت و برقرار گردانيد او را بى ته و بى بنيان و برپا داشت او را بدون پايها و بلند گردانيد او را از اب بدون ستونها و محفوظ داشت او را از كج گردانيدن و بازداشت او را از برهم ريختن و پاره شدن و ثابت گردانيد كوههاى او را و برهم بست سدّهاى او را و جارى گردانيد چشمهاى او را و شكافت سيلگاههاى او را پس سست نگرديد چيزى كه بنا كرد انرا و ضعيف نشد چيزى كه قوّت داد انرا اوست غالب و قاهر بر خلايق بمجرّد سلطنت و بزرگى خود و او است نافذ بباطن انها بعلم و معرفت خود و العالى على كلّ شي ء منها بجلاله و عزّته لا يعجزه شي ء منها طلبه و لا يمتنع عليه فيغلبه و لا يفوته السّريع منها فيسبقه و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه خشعت الاشياء له و ذلّت مستكينة لعظمته لا تستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فتمتنع من نفعه و ضرّه يعنى و اوست بلند و مسلّط بر هر چيزى از خلايق ببزرگى و غلبه خود عاجز نمى گرداند او را چيزى از خلايق كه طلب كند انرا و سرباز نمى زند از حكم او تا اين كه تواند غالب شد بر او و فوت نمى كند و نمى تواند گريخت از او تند رفتار از خلايق تا اين كه پيشى تواند گرفت بر او و محتاج نيست بسوى صاحب مالى كه طلب روزى كند بلكه رزّاق كلّ است بمكنت و توانائى خود فروتن باشند از براى او جميع موجودات بتقريب عجز آنها و تسلّط او و خوار باشند جميع موجودات در حالتى كه خاضع و متواضع باشند بعلّت بزرگى او و قدرت ندارند فرار از تسلّط او را در وقت انتقام او بسوى غير او تا اين كه سرباز زنند از نفع عفو او و ضرر عقوبت او و لا كفو له فيكافيه و لا نظير له فيساويه هو المغنى لها بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها یعنی و نيست همسرى از براى او تا اين كه همسرى با او بكند در سلطنت و نه مانندى از براى او تا اين كه مساوى با او باشد در عظمت او است نيست گرداننده مر جميع مخلوقات بعد از هستى انها تا اين كه مى گردد يافت شده انها مانند يافت نشده انها يعنى نيست مى گردند بطورى كه اثرى بر انها مترتّب نباشد و از يكديگر امتيازى نداشته باشند

شرح ابن ابی الحدید

يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً

لَا يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلَائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الِاعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الِانْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ

هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَّتِهِ- لَا يُعْجِزُهُ شَيْ ءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لَا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لَا يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لَا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لَا تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لَا كُفْ ءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا

و رابع عشرها أنه يريد و لا يضمر- أما كونه مريدا فقد ثبت بالسمع- نحو قوله تعالى يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ- و بالعقل لاختصاص أفعاله بأوقات مخصوصة- و كيفيات مخصوصة جاز أن تقع على خلافها- فلا بد من مخصص لها بما اختصت به- و ذلك كونه مريدا- و أما كونه لا يضمر فهو إطلاق لفظي- لم يأذن فيه الشرع- و فيه إيهام كونه ذا قلب- لأن الضمير في العرف اللغوي ما استكن في القلب- و الباري ليس بجسم- . و خامس عشرها أنه يحب و يرضى من غير رقة- و يبغض و يغضب من غير مشقة- و ذلك لأن محبته للعبد إرادته أن يثيبه- و رضاه عنه أن يحمد فعله- و هذا يصح و يطلق على الباري لا كإطلاقه علينا- لأن هذه الأوصاف يقتضي إطلاقها علينا رقة القلب- و الباري ليس بجسم- و أما بغضه للعبد فإرادة عقابه و غضبه- كراهية فعله و وعيده بإنزال العقاب به- و في الأغلب إنما يطلق ذلك علينا- و يصح منا مع مشقة تنالنا من إزعاج القلب و غليان دمه- و الباري ليس بجسم- . و سادس عشرها أنه يقول لما أراد كونه- كن فيكون من غير صوت يقرع و نداء يسمع- هذا مذهب شيخنا أبي الهذيل- و إليه يذهب الكرامية و أتباعها من الحنابلة و غيرهم- و الظاهر أن أمير المؤمنين ع أطلقه- حملا على ظاهر لفظ القرآن- في مخاطبة الناس بما قد سمعوه و أنسوا به- و تكرر على أسماعهم و أذهانهم- فأما باطن الآية و تأويلها الحقيقي- فغير ما يسبق إلى أذهان العوام فليطلب من موضعه- . و سابع عشرها أن كلامه سبحانه فعل منه أنشأه- و مثله لم يكن من قبل ذلك كائنا- و لو كان قديما لكان إلها ثانيا- هذا هو دليل المعتزلة- على نفي المعاني القديمة التي منها القرآن- و ذلك لأن القدم عندهم أخص صفات الباري تعالى- أو موجب عن الأخص- فلو أن في الوجود معنى قديما قائما بذات الباري- لكان ذلك المعنى مشاركا للباري في أخص صفاته- و كان يجب لذلك المعنى جميع ما وجب للباري من الصفات- نحو العالمية و القادرية و غيرهما فكان إلها ثانيا- . فإن قلت ما معنى قوله ع و مثله- قلت يقال مثلت له كذا تمثيلا- إذا صورت له مثاله بالكتابة أو بغيرها- فالباري مثل القرآن لجبريل ع بالكتابة- في اللوح المحفوظ فأنزله على محمد ص- . و أيضا يقال مثل زيد بحضرتي إذا حضر قائما- و مثلته بين يدي زيد أي أحضرته منتصبا- فلما كان الله تعالى فعل القرآن واضحا بينا- كان قد مثله للمكلفين

عاد ع إلى تنزيه الباري تعالى عن الحدوث- فقال لا يجوز أن يوصف به- فتجري عليه الصفات المحدثات كما تجري على كل محدث- و روي: فتجري عليه صفات المحدثات و هو أليق- ليعود إلى المحدثات ذوات الصفات ما بعده- و هو قوله ع و لا يكون بينه و بينها فصل- لأنه لا يحسن أن يعود الضمير في قوله و بينها- إلى الصفات بل إلى ذوات الصفات- . قال لو كان محدثا لجرت عليه صفات الأجسام المحدثة- فلم يكن بينه و بين الأجسام المحدثة فرق- فكان يستوي الصانع و المصنوع و هذا محال- . ثم ذكر أنه خلق الخلق غير محتذ لمثال-  و لا مستفيد من غيره كيفية الصنعة بخلاف الواحد منا- فإن الواحد منا لا بد أن يحتذي في الصنعة- كالبناء و النجار و الصانع و غيرها- . قال ع و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه- لأنه تعالى قادر لذاته لا يعجزه شي ء- . ثم ذكر إنشاءه تعالى الأرض- و أنه أمسكها من غير اشتغال منه بإمساكها- و غير ذلك من أفعاله و مخلوقاته- ليس كالواحد منا يمسك الثقيل- فيشتغل بإمساكه عن كثير من أموره- . قال و أرساها- جعلها راسية على غير قرار تتمكن عليه- بل واقفة بإرادته التي اقتضت وقوفها- و لأن الفلك يجذبها من جميع جهاتها كما قيل- أو لأنه يدفعها من جميع جهاتها- أو لأن أحد نصفيها صاعد بالطبع و الآخر هابط بالطبع- فاقتضى التعادل وقوفها أو لأنها طالبة للمركز فوقفت- . و الأود الاعوجاج و كرر لاختلاف اللفظ- . و التهافت التساقط و الأسداد جمع سد- و هو الجبل و يجوز ضم السين- . و استفاض عيونها بمعنى أفاض أي جعلها فائضة- . و خد أوديتها أي شقها- فلم يهن ما بناه أي لم يضعف  

الظاهر الغالب القاهر و الباطن العالم الخبير- . و المراح بضم الميم النعم ترد إلى المراح بالضم أيضا- و هو الموضع الذي تأوي إليه النعم- و ليس المراح ضد السائم على ما يظنه بعضهم- و يقول إن عطف أحدهما على الآخر- عطف على المختلف و المتضاد- بل أحدهما هو الآخر و ضدهما المعلوفة- و إنما عطف أحدهما على الآخر- على طريقة العرب في الخطابة- و مثله في القرآن كثير نحو قوله سبحانه- لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ- . و أسناخها جمع سنخ بالكسر و هو الأصل

شرح نهج البلاغه منظوم

یقول لمن أراد كونه كن فيكون، لا بصوت يّقرع، و لا بنداء يّسمع، و إنّما كلامه سبحانه- فعل مّنه أنشأه، و مثله لم يكن مّن قبل ذلك كائنا، و لو كان قديما لّكان إلها ثانيا.

القسم الثالث

لا يقال كان بعد أن لّم يكن فتجرى عليه الصّفات المحدثات، و لا يكون بينها و بينه فصل، وّ لا له عليها فضل، فيستوى الصّانع و المصنوع، و يتكافأ المبتدع و البديع. خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره، و لم يستعن على خلقها بأحد من خلقه، و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال، و أرساها على غير قرار، وّ أقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم، وّ حصّنها من الأود و الاعوجاج، و منعها من التّهافت و الانفراج، أرسى أوتادها، و ضرب أسدادها، و استفاض عيونها، و خدّ أوديتها، فلم يهن ما بناه، و لا ضعف ما قوّاه، هو الظّاهر عليها بسلطانه و عظمته،و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، و العالى على كلّ شي ء منها بجلاله و عزّته، لا يعجزه شي ء مّنها طلبه، و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السّريع منها فيسبقه، و لا يحتاج إلى ذى مال فيرزقه، خضعت الأشياء له، و ذلّت مستكينة لّعظمته، لا تستطيع الهرب من سلطانه إلى غيره فتمتنع من نفعه و ضرّه، و لا كف له فيكافئه، و لا نظير له فيساويه، هو المفنى لها بعد وجودها، حتّى يصير موجودها كمفقودها

ترجمه

بودن هر چه را بخواهد او را فرمايد باش آن گاه ميباشد (سخنش) نه بوسيله صوتى است كوبنده، و يا ندانى است كه شنيده شود، جز اين نيست كه گفتار آن خداوند پاك و پاكيزه فعلى است كه ايجادش كند، و مانند آن خدا پيش از آن موجود نبوده است، و اگر قديم (و موجود) نبود البتّه خداى ثانئى بود (در صورتى كه خداوند بى شريك و بى همتا است)

گفته نشود كه خداوند پس از نبودن بوده شده (كه اگر گفته شود) آن گاه اوصاف تازه پيدا شده ها بر او جارى گردد، و بين او و تازه پيدا شده ها فرقى نماند، و او را بر آنها برترى نباشد، آن گاه آفريننده و آفريده شده مساوى، پديد آرنده و پديدار شده يكسان باشند (بلكه) آفرينش را بدون نقشه كه از ديگرى موجود باشد بيافريد، و در اين كار هيچيك از مخلوقش را يار نگرفت، و بدون (رنج و) اشتغالى زمين را سر پا كرده و نگه داشت، و آنرا در جاى غير قرارگاه (بلكه بر سر درياى متلاطم) بگسترد، و بدون پايه ها، و بغير ستونها بپا داشت و برافراشت، و آنرا از كجى و خميدگى و افتادن و شكافته شدن حفظ فرمود، ميخهايش را مستحكم، و سدهايش را (از كوهها) بكار گذاشت، چشمه هايش را جارى، و رودخانه هايش را بشكافت، آن گاه نه آنچه بنا كرده بود سست افتاده، و نه آنچه را توانائى داده بود، ناتوان گرديد، اين خداست كه بقدرت و عظمتش بر زمين چيره گرديده، و بدانش و معرفتش داناى به (رازهاى) آن و ببزرگوارى و ارجمنديش بر هر چيز آن بلندى و برترى دارد، هر چيز از آنرا كه بخواهد ناتوانش نسازد، و از حكم او سر باز نمى زند تا بر او چيره شود، و شتابنده آنها از او نگريزد، تا بر او پيشى گيرد، و نيازمند شخص دارا نيست تا از او روزى خواهد، آفرينش در برابر عظمتش افتاده و خوار و ذليل اند، كسى ياراى آن ندارد كه از (سطوت و) سلطنتش بسوى غير او بگريزد، و سود و زيانش را از خويش دفع دهد، براى او كفو و همتا و مثل و مانند نيست تا با وى برابر باشد، او كسى است كه اشيا را پس از بودن نابود مى سازد، تا اين كه بود و نبودش يكسان گردد

نظم

  • هر آن چيزى كه او خواهد كه باشدبباشد ز امر كن چون در بپاشد
  • بلى خلقش ز امر كن فكان است خلايق گوهراند و امر كان است
  • سخنها را بدون صوت گويا استنداها را بدون گوش شنوا است
  • خلاصه هر چه كار از ذات داوركه اندر كار اين خلقت زده سر
  • همه فعلى است كه فرموده ايجادز امرى اين جهان را كرده آباد
  • به پيش از خويش او را مثل و ماننداگر بودى نبود اوّل خداوند
  • براى ذات يزدان نيست دوّميكى باشد خدا و بنده مردم
  • نگويد كس كه او بعد از نبودنشده بود و بخود زان پس فزودن
  • و گر گويد ز ذات حق تعالى شده دور و از او جسته تبرّا
  • بواجب بابى از ممكن گشادهبخالق نسبتى از خلق داده
  • صفات آنكه شد تازه پديدارنمود اجرا بذات فرد قهّار
  • كسى كاو آفرينش آفريدهمساوى آن كسش با خلق ديده
  • در آن روزى كه نقش نقش نابودبدى حق نقش ما را كرد موجود
  • نبودش نقشه از شخص ديگربزد اين نقش را چون سكّه بر زر
  • نه نقّاشى بد او را ياور و ياربقالب نقش ما زد دون پرگار
  • بدون رنج زد نقش زمين رانگه دار آمد اين مهد مهين را
  • ميان آب فرش خاك گستردبجاى غير ستوارش بنا كرد
  • و حال آنكه بى سدّ و ستون استز خم گرديدن و كژّى برون است
  • تمامى رخنه هايش گشته ترميم تمامى ميخ و سدّش يافت تحكيم
  • در آن تا كوهها را كار بگذاشتز هر جنبيدنى آن را نگه داشت
  • بصحرا چشمه ها فرمود جارى بوادى رودها از سيل سارى
  • بناهايش نشد مايل به سستىمقرّر شد بجايش با درستى
  • بلى از قدرت يزدان اعلا است كه بر خلق زمين اينسان توانا است
  • ز فرط معرفت و ز علم و دانشبود دانائى اندرز از آنش
  • ز بس ذاتش عزيز از ارجمندى است بهر چيز زمين او را بلندى است
  • نيارد پرده امرش دريدنز حكم وى كسى در سر كشيدن
  • شود از خلق فردى گر شتابان نگيرد پيشى او بر ذات يزدان
  • بدارا و غنى نبود نيازشاز آن بر اين در روزى فرازش
  • به پيشش ما سوى خوار و ذليل است ذليلان را بعزّت او دليل است
  • ز سطوت كى كسى با وى ستيزدهم از او جانب او مى گريزد
  • مقرّر بر كس ار سود و زيانش شود نبود مدافع زين و آنش
  • برايش كفو و همتا مثل و مانندنباشد خلق مائيم او خداوند
  • پس از بودن از او نابود اشياء است فتد از سر چنانكه زو سر پا است
  • جهان اوّل از او آمد پديدارشود زو نيست هم در آخر كار

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS