خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 : حقوق متقابل رهبرى و مردم

خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 : حقوق متقابل رهبرى و مردم

عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 خطبه (دشتي)

متن نهج البلاغه صبحي صالح

ترجمه فيض الاسلام

ترجمه شهيدي

ترجمه منهاج البراعه

شرح ابن ميثم

ترجمه شرح ابن ميثم

شرح في ظلال نهج البلاغه

شرح منهاج البراعه خويي

شرح لاهيجي

شرح ابي الحديد

شرح منظوم انصاري

عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 خطبه (دشتي)

حقوق متقابل رهبرى و مردم

متن نهج البلاغه صبحي صالح

ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً- افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ- فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا- وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً- وَ لَا يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ- . وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ- حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي- فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ- فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ- فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ- وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ- فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ- وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا- عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ- وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السُّنَنُ- فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ- وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ- . وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا- أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ- اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ

الْكَلِمَةُ- وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ كَثُرَ الْإِدْغَالُ فِي الدِّينِ- وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالْهَوَى- وَ عُطِّلَتِ الْأَحْكَامُ وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ- فَلَا يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ- وَ لَا لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ- فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ- وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ- . فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ- فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ- وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ- بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ- وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ- النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ- وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ- وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ- وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ- بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللَّهُ مِنْ حَقِّهِ- وَ لَا امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ- وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ- بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ فَأَجَابَهُ ع رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ- بِكَلَامٍ طَوِيلٍ يُكْثِرُ فِيهِ الثَّنَاءَ عَلَيْهِ- وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ فَقَالَ ع إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلَالُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ- وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ- أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ لِعِظَمِ ذَلِكَ كُلُّ مَا سِوَاهُ- وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ- وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَى أَحَدٍ- إِلَّا ازْدَادَ حَقُّ اللَّهِ عَلَيْهِ عِظَماً-

ترجمه فيض الاسلام

5 پس خداوند سبحان از جمله حقوق خود براى بعض مردم بر بعض ديگر حقوقى واجب فرموده، و حقوق را در حالات مختلفه برابر گردانيده، و بعضى آنها را در مقابل بعض ديگر واجب نموده و بعضى از آن حقوق وقوع نمى يابد مگر به ازاء بعض ديگر (مثلا زن نسبت به شوهر حقّ نفقه ندارد مگر در برابر اطاعت و پيروى از او، و همچنين سائر حقوق مانند حقّ پدر بر فرزند و مالك بر مملوك و همسايه بر همسايه و خويش بر خويش و بعكس) 6 و بزرگترين حقّها كه خداوند سبحان واجب گردانيده حقّ والى است بر رعيّت و حقّ رعيّت است بر والى (زيرا فساد و تباهكارى در آن عموميّت داشته و در سائر حقوق جزئى است) و اين حكم را خداوند سبحان براى هر يك از والى و رعيّت بر ديگرى واجب فرموده است، و آنرا سبب نظم و آرامش براى دوستدارى ايشان يكديگر را و ارجمندى براى دينشان قرارداده، پس حال رعيّت نيكو نمى شود مگر به خوش رفتارى حكمفرمايان، و حال حكمفرمايان نيكو نمى گردد مگر به ايستادگى رعيّت در انجام دستور ايشان، 7 پس هر گاه رعيّت حقّ والى و والى حقّ رعيّت را اداء نمود حقّ در بين ايشان ارجمند و قواعد دينشان برقرار و نشانه هاى عدل و درستكارى بر پا و سنّتها (احكام پيغمبر اكرم) در مواضع خود جارى گردد، و بر اثر آن روزگار اصلاح ميشود، و به پايندگى دولت و سلطنت اميد مى رود، و طمعهاى دشمنان از بين مى رود (اجانب را بر ايشان تسلّطى نخواهد بود) 8 و اگر رعيّت بر والى غلبه يابد (اوامر و نواهى او را بكار نبندد) يا والى بر رعيّت تعدّى و ستم كند آنگاه اختلاف كلمه رخ دهد (سخن يك جور نگويند و با هم يك دل نباشند) و نشانه هاى ستم آشكار و تباهكاريها در دين بسيار و عمل به سنّتها رها شود، پس به خواهش نفس عمل گشته احكام شرعيّه اجراء نشود، و دردهاى اشخاص (دزدى و خونريزى و نا امنى و گرانى و گرفتارى) بسيار گردد، و براى اداء نشدن حقّ بزرگ و اجراى باطل و نادرست كسى اندوهگين و نگران نشود، پس آن زمان نيكوكاران خوار و بد كاران ارجمند شوند، و وا خواهيهاى خدا نزد بندگان (بسبب گناهان بيشمار) بسيار شود، 9 پس در اداى آن حقّ بر شما باد اندرز دادن و كمك بيكديگر كه (بر اثر سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را بدست آوريد، زيرا) كسى به حقيقت طاعت و فرمانبرى شايسته خدا نمى رسد اگر چه براى بدست آوردن رضاء و خوشنودى او حريص بوده كوشش بسيار در عمل و بندگى داشته باشد (پس نبايد شخص گمان كند در اندرز دادن بديگرى و يارى نمودن حقّ آنچه شايسته خدا است بجا آورده) ولى از جمله حقوق واجبه خدا بر بندگان اندرز دادن و كمك و يارى بيكديگر است براى اجراى حقّ بين خودشان بقدر كوشش و توانائى، 10 و نيست مردى بى نياز از كمك شدن بآنچه خداوند از حقّ خود كمك باو را واجب گردانيده هر چند مقام و مرتبه او بزرگ بوده و در دين برترى داشته باشد (بنا بر اين كسى نيست كه در راه حقّ و آنچه بر او واجب است بيارى ديگرى نيازمند نباشد) و نيست مردى كه بايد ديگرى را براى اداى حقّ يارى كند يا او را يارى نمايند هر چند مردم او را خرد شمرده در ديده كوچك آيد (پس گمان نرود كه براى اداى حقّ از مردم بى قدر نبايد كمك خواست يا ايشان رانبايد كمك نمود، زيرا رونق ملك و ملّت بكمك خرد و بزرگ و توانا و ناتوان است).

قسمت سوم خطبه

پس (در آن هنگام) مردى از اصحاب آن حضرت عليه السّلام با سخن درازى آن بزرگوار را پاسخ داد بسيار او را ستايش نموده، و پيروى از آنچه شنيده بود به آن حضرت اظهار ميكرد، پس امام عليه السّلام فرمود: 11 كسى را كه جلالت خدا در نزد او با اهميّت و مرتبه اش در دل او بلند است سزاوار است كه براى بزرگوارى و بلند مرتبه بودن خدا هر چه غير از خدا است نزد او كوچك باشد، و سزاوارتر كس كه چنين باشد (در برابر بزرگى خدا بزرگى نبيند) كسى است كه نعمت خدا در باره او بسيار و احسانش باو نيكو است، زيرا نعمت خدا بكسى بسيار داده نشده مگر اينكه بزرگى حقّ خدا بر او زياد شده است

ترجمه شهيدي

پس خداى سبحان برخى از حقّهاى خود را براى بعض مردمان واجب داشت، و آن حقّها را برابر هم نهاد، و واجب شدن حقى را مقابل گزاردن حقى گذاشت، و حقى بر كسى واجب نبود مگر حقى كه برابر آن است گزارده شود، و بزرگترين حقّها كه خدايش واجب كرده است، حقّ والى بر رعيت است، و حقّ رعيت بر والى، كه خداى سبحان آن را واجب نمود، و حقّ هر يك را به عهده ديگرى واگذار فرمود، و آن را موجب برقرارى پيوند آنان كرد، و ارجمندى دين ايشان. پس حال رعيت نيكو نگردد جز آن گاه كه واليان نيكو رفتار باشند، و واليان نيكو رفتار نگردند، جز آن گاه كه رعيت درستكار باشند. پس چون رعيت حقّ والى را بگزارد، و والى حقّ رعيت را به جاى آرد، حق ميان آنان بزرگ مقدار شود، و راههاى دين پديدار، و نشانه هاى عدالت برجا، و سنت چنانكه بايد اجرا. پس كار زمانه آراسته گردد، و طمع در پايدارى دولت پيوسته، و چشم آز دشمنان بسته، و اگر رعيت بر والى چيره شود و يا والى بر رعيت ستم كند، اختلاف كلمه پديدار گردد، و نشانه هاى جور آشكار، و تبهكارى در دين بسيار. راه گشاده سنت را رها كنند، و كار از روى هوا كنند، و احكام فروگذار شود و بيمارى جانها بسيار، و بيمى نكنند كه حقى بزرگ فرو نهاده شود و يا باطلى سترگ انجام داده. آن گاه نيكان خوار شوند، و بدكاران بزرگ مقدار، و تاوان فراوان برگردن بندگان از پروردگار. پس بر شماست يكديگر را در اين باره اندرز دادن، و حق همكارى را نيكو گزاردن، و هيچ كس نتواند حق طاعت خدا را چنانكه بايد بگزارد، هر چند در به دست آوردن رضاى او حريص باشد، و در كار بندگى كوشش بسيار به عمل آرد. ليكن از جمله حقّهاى خدا بر بندگان يكديگر را به مقدار توان اندرز دادن است، و در بر پاداشتن حق ميان خود، يارى يكديگر نمودن. و هيچكس هر چند قدر وى در حق بيشتر بود و فضيلت او در دين پيشتر، بى نياز نيست كه او را در گزاردن حق خدا يارى كنند، و هيچكس هر چند مردم او را خوار شمارند، و ديده ها وى را بى مقدار، خردتر از آن نيست كه كسى را در انجام دادن حقّ يارى كند يا ديگرى به يارى او برخيزد. [پس مردى از ياران او با گفتارى دراز حضرتش را پاسخ داد، و در آن بروى درود فراوان فرستاد، و يادآورى كرد كه- سخن او را- شنواست و در انجام فرمان او كوشاست. امام فرمود:] كسى كه جلال خدا را در ديده جان او بزرگ آيد، و منزلتش در دل او سترگ، سزاست كه به خاطر اين بزرگى هرچه جز خداست نزد او خرد نمايد، و سزاوارتر كس بدين آن بود كه نعمت خدا بر وى بسيار باشد و او بر خوان احسان خدا ريزه خوار، چه نعمت خدا بر كسى بسيار نگردد، جز كه به پاس آن حق وى بر او افزون شود

ترجمه منهاج البراعه

پس گردانيد حق سبحانه و تعالى از جمله حقوق خود حقوقى را كه واجب گردانيده است آنها را از براى بعضى از مردمان بر بعضى، پس گردانيد آنها را متساوى و متقابل در جهات آنها و باعث مى شود بعضى از آنها به بعضى و مستحق نمى شود بعضى را مگر بعوض بعضى و بزرگترين چيزى كه واجب گردانيد حق سبحانه و تعالى از اين حقوق حق والى و پادشاهست بر رعيّت، و حقّ رعيّت است بر والى و پادشاه فريضه ايست كه فرض كرده خداى سبحانه و تعالى آنرا از براى هر يكى از والى و رعيّت بر ديگرى، پس گردانيد آن حقّ را سبب نظم از براى الفت ايشان و مايه عزّت از براى دين ايشان، پس صلاح نمى يابد حال رعيّت مگر بصلاح حال پادشاهان و صلاح نمى يابد حال پادشاهان مگر بانتظام أمر رعيّت.

پس وقتى كه ادا كند رعيّت بوالى حقّ او را كه اطاعت و فرمان برداريست و ادا كند والى برعيّت حقّ او را كه عدالت و دادرسى است عزيز مى شود حقّ در ميانه ايشان، و مستقيم مى شود راههاى دين، و معتدل مى شود علامتهاى عدالت، و جارى مى شود سنن شرعيّه بر راههاى خود پس صلاح مى يابد بسبب اين روزگار، و اميدوارى مى شود در دوام و بقاء سلطنت، و مأيوس مى گردد جايگاه طمع دشمنان.

و وقتى كه غالب گردد و تمرّد نمايد رعيّت بر پادشاه خود، يا ظلم و تعدّى كند پادشاه بر رعيّت خود مختلف مى شود در آن وقت سخنان، و آشكار گردد علامتهاى ظلم و ستم، و بسيار گردد دغل و مفاسد در دين، و ترك شود جادّه سنن شرعيّه، پس عمل كرده مى شود بخواهشات نفسانيّه، و معطّل گردد احكام شرعيّه نبويّه، و بسيار شود ناخوشيهاى نفسها، پس استيحاش نمى شود يعنى مردم وحشت نمى كنند از بزرگ حقّى كه تعطيل افتد، و نه از بزرگ باطلى كه آورده شود، پس در آن وقت ذليل و خار گردند نيكوكاران، و عزيز گردد بدكرداران، و بزرگ مى شود مظالم خدا بر ذمّه بندگان.

پس بر شما باد نصيحت كردن يكديگر را در آن حقّ واجب و معاونت خوب همديگر بالاى آن پس نيست احدى و اگر چه شديد باشد در تحصيل رضاى خدا عرض او، و دراز باشد در عمل سعى و تلاش او كه برسد حقيقت آن چيزى را كه خداى تعالى أهل و سزاوار اوست از اطاعت و عبادت، و ليكن از حقوق واجبه خدا بر بندگان نصيحت كردنست بمقدار طاقت ايشان و اعانت كردن يكديگر است برپا داشتن حق و عدل در ميان خودشان.

و نيست مردى و اگر چه بزرگ شود در حق گذارى مرتبه او و مقدّم باشد در دين دارى فضيلت او بالاتر از اين كه اعانت كرده شود بر چيزى كه بار كرده است خدا بر او از حقّ خود، يعنى البته محتاج است بمعين.

و نيست مردى اگر چه كوچك شمرده باشد او را نفسها و حقير ديده باشد او را چشمها پست تر از اين كه اعانت كند بر آن حقّ يا اعانت كرده شود بر آن

فصل دوّيم از آن خطبه است سيد رضي گفته: پس جواب داد آن حضرت را مردى از أصحاب او بسخن درازى كه در آن بسيار ستايش مى كرد او را و ذكر مى نمود در آن شنيدن و اطاعت كردن خود را بان بزرگوار پس فرمود آن حضرت كه: بتحقيق از حق كسى كه بزرگ است جلال و عظمت خدا در نفس او و أجلّ است مرتبه او در قلب او اينست كه كوچك و حقير باشد در نزد او بجهت بزرگى آن جلال و عظمت هر چيزى كه غير خداى تعالى است، و بتحقيق سزاوارتر كسى كه باشد بر اين حال كسى است كه بزرگ شده نعمت خدا بر او و لطيف شده احسان و انعام او بسوى او از جهت اين كه بزرگ نمى گردد نعمت خدا بر احدى مگر اين كه زايد گردد بزرگ بودن حقّ خدا بر او.

شرح ابن ميثم

اللغه

أقول: أذلالها: وجوهها و طرقها. و أجحف بهم: ذهب بأصلهم. و الإدغال: الإفساد. و اقتحمته: دخلت فيه بالاحتقاد و الازدراد.

و قوله: ثمّ جعل سبحانه. إلى قوله: ببعض. كالمقدّمة لما يريد أن ينبّه من كون حقّه عليهم واجبا من قبل اللّه تعالى و هو حقّ من حقوقه ليكون أدعى لهم إلى أدائه. و بيّن فيها أنّ حقوق الخلق بعضهم على بعض من حقّ اللّه تعالى من حيث إنّ حقّه على عباده هو الطاعة، و أداء تلك الحقوق طاعات للّه كحقّ الوالد على ولده و بالعكس، و حقّ الزوج على الزوجة، و حقّ الوالى على الرعيّة و بالعكس. و قوله: فجعلها تتكافأ في وجوهها. أى جعل كلّ وجه من تلك الحقوق مقابلا لمثله فحقّ الوالى و هو الطاعة من الرعيّة مقابل لمثله منه و هو العدل فيهم و حسن السيرة، و لا يستوجب كلّ من الحقّين إلّا بالآخر. ثمّ قال: و أعظم ما افترض اللّه من تلك الحقوق حقّ الوالى على الرعيّة و حقّ الرعيّة على الوالى لأنّ هذين الحقّين أمرين كلّيّين تدور عليها أكثر المصالح في المعاش و المعاد، و أكّد ذلك بقوله: فريضة فرضها اللّه سبحانه لكلّ على كلّ: أى ذلك فريضة.

و قوله: فجعلها نظاما. إلى قوله: عند العباد.

إشارة إلى لوازم حقّ الوالى على الرعيّة و حقّ الرعيّة على الوالى:

(ا) إنّ اللّه تعالى جعل تلك الحقوق سببا لالفتهم إن أدّى كلّ إلى كلّ حقّه، و قد بيّنا فيما سلف غير مرّة أنّ الفتهم من أعزّ مطالب الشارع، و أنّها مطلوبة من اجتماع الخلق على الصلاة في المساجد: في كلّ يوم خمس مرّات، و في كلّ اسبوع مرّة في الجمعة، و في كلّ سنة مرّتين في الأعياد. و التناصف و الاجتماع في طاعة الإمام العادل من موجبات الانس و الالفة و المحبّة في اللّه حتّى يكون الناس كلّهم كرجل واحد عالم بما يصلحه و متّبع له و بما يفسده و مجتنب عنه. (ب) أنّه جعل تلك الحقوق عزّا لدينهم، و ظاهر أنّ الاجتماع إذا كان سببا للالفة و المحبّة كان سببا عظيما للقوّة و لقهر الأعداء و إعزاز الدين. ثمّ أكّد القول في أنّ صلاح الرعيّة منوط بصلاح الولاة، و هو أمر قد شهدت به العقول و توافقت عليه الآراء الحقّة، و إليه أشار القائل: تهدى الرعيّة ما استقام الرئيس.

و قول الآخر:

  • تهدى الامور بأهل الرأي ما صلحتفإن تولّت فبا لأشرار تنقاد

و كذلك صلاح حال الولاة منوط بصلاح الرعيّة و استقامتهم في طاعتهم، و فساد أحوالهم بعصيانهم و مخالفتهم. فإذا أدّى كلّ من الوالى و الرعيّة الحقّ إلى صاحبه عزّ الحقّ بينهم و لم يكن له مخالف. (ج) من لوازم ذلك قيام مناهج الدين و طرقه بالاستقامة على قوانينه و العمل بها. (د) و اعتدال معالم العدل و مظانّه بحيث لاجور فيها.

(ه) و جريان السنن على وجوهها و مسالكها بحيث لا تحريف فيها. (و) صلاح الزمان بذلك. و نسبة الصلاح إليه مجاز. إذ الصلاح في الحقيقة يعود إلى حال أهل الزمان و انتظام امورهم في معاشهم و معادهم، و إنّما يوصف بالصلاح و الفساد باعتبار وقوعهما فيه و كونه من الأسباب المعدّة لهما. (ز) من لوازم ذلك الطمع في بقاء الدولة و يأس مطامع الأعداء في فسادها و هدمها. و قوله: فإذا غلبت. إلى قوله: عند العباد. إشارة إلى ما يلزم عصيان الرعيّة للإمام أو حيفه هو عليهم و إجحافه بهم في الفساد: (ا) اختلاف الكلمة، و كنّى به عن اختلاف الآراء و التفرّق بسببه. (ب) ظهور معالم الجور و علاماته، و هو ظاهر لعدم العدل بعدم أسبابه. (ج) كثرة الفساد في الدين، و ذلك لتبدّد الأهواء و تفّرقها عن رأى الإمام العادل الجامع لها، و أخذ كلّ فيما يشتهيه ممّا هو مفسد للدين و مخالف له. (د) ترك محاجّ السنن و طرقها. فمن الإمام لجوره، و من الرعيّة لتبدّد نظام آرائها. (ه) العمل بالهوى. و علّته ما مرّ. (و) تعطيل الأحكام الشرعيّة، و هو لازم للعمل بالهوى. (ز) و كثرة علل النفوس، و عللها أمراضها بملكات السوء كالغلّ و الحسد و العداوات و العجب و الكبر و نحوها، و قيل: عللها وجوه ارتكابها للمنكرات فيأتى في كلّ منكر بوجه و علّة و رأى فاسد. (ح) فلا يستوحش بعظيم حقّ عطّل، و ذلك للانس بتعطيله، و لا بعظيم باطل فعل، و ذلك لاعتياده و الاتّفاق عليه و كونه مقتضى الأهويه. (ط) فهنالك تذلّ الأبرار لذلّة الحقّ المعطّل الّذي هم أهله و كان غيرهم بغيره.

(ى) و تعزّ الأشرار لعزّة الباطل الّذي هم عليه بعد ذلّهم بعزّة الحقّ. (يا) و تعظم تبعات اللّه على العباد: أى عقوباته بسبب خروجهم عن طاعته. و لمّا بيّن لوازم طاعته و عصيانه قال: فعليكم بالتناصح في ذلك: أى في ذلك الحقّ، و حسن التعاون عليه.

و قوله: فليس أحد. إلى قوله: من الطاعة له. تأكيد لأمره بالمبالغة في طاعة اللّه: أى قليل من الناس يبلغ بطاعته للّه تعالى ما هو أهله منها و إن اشتدّ حرصه على إرضائها بالعمل و طال فيه اجتهاده، و لكن على العباد من ذلك مبلغ جهدهم في النصيحة و التعاون على إقامة حقّ اللّه بينهم بقدر الإمكان لا بقدر ما يستحقّه هو تعالى فإنّ ذلك غير ممكن. و قوله: و ليس امرؤ و إن عظمت. إلى قوله: حمّله اللّه تعالى من حقّه. أى أنّه و إن بلغ المرء أىّ درجة كانت من طاعة اللّه فهو محتاج إلى أن يعان عليها، و ليس هو بأرفع من أن يعان على ما حمّله اللّه منها، و ذلك أنّ تكليف اللّه تعالى بطاعته بحسب وسع المكلّف، و الوسع في بعض العبادات قد يكون مشروطا بمعونة الغير فيها فلا يستغنى أحد منها. و قوله: و لا امرء و إن صغّرته النفوس. إلى قوله: أو يعان عليه.

إشارة إلى أنّه لا ينبغي أن يزدرى أحد عن الاستعانة في طاعة اللّه أو أن يعان عليها

فإنّه و إن احتقرته النفوس فليس بدون أن يعين على طاعة اللّه و أداء حقّه و لو بقبول الصدقات و نحوها أو تعاونوا عليها بإعطاء ما يسدّ خلّتهم أو يدفع عنهم ضررا كالجاه، و لفظ الاقتحام استعارة، و وجهها أنّ الّذي تحتقره النفوس تجبّرا عليه و تعبره العيون عبور الاحتقار فكأنّها قد اقتحمته. و غرض هذا الكلام الحثّ على استعانة بعض ببعض و على الالفة و الاتّحاد في الدين، و أن لا يزدرى فقير لفقره و لا ضعيف لضعفه، و أن لا يستغنى غنىّ عن فقير فلا يلتفت إليه و لا قوىّ عن ضعيف فيحتقره بل أن يكون الكلّ كنفس واحدة. و أمّا قوله لمن أكثر عليه الثناء فحاصله التأديب على الإطراء أو النهى عن الغلوّ في الثناء على الإنسان في وجهه

بالفضائل و إن كانت حقّه، و سرّه أنّ ذلك يستلزم في كثير من الناس الكبر و العجب بالنفس و العمل.

فقوله: إنّ من حقّ من عظم. إلى قوله: إحسانه إليه. مقدّمة في الجواب بيّن فيها أنّ من عظمت نعمة اللّه عليه و لطف إحسانه إليه فحقّه أن يصغر عنده كلّ ما سواه بقياس من الشكل الأوّل، و تقدير صغراه أنّ من عظمت نعم اللّه عليه و لطف إحسانه إليه فهو أحقّ الناس بتعظيم جلال اللّه في نفسه و إجلال موضعه من قلبه، و تقدير كبراه و كلّ من كان أحقّ بذلك فمن حقّه أن يصغر كلّ ما سواه عنده، و دلّ على الكبرى بقوله: لعظم ذلك: أى لعظم جلال اللّه في قلبه يجب أن يصغر عنده كلّ شي ء سواه، و هذه المقدّمة و إن كانت عامّة إلّا أنّ الإشارة الحاضرة بها إلى نفسه، و ذلك أنّ أعظم نعمة اللّه في الدنيا خلافة المسلمين، و في الآخرة ما هو عليه من الكمالات النفسانيّة فكان أحقّ الناس بتعظيم جلال اللّه في نفسه، و كان بذلك من حقّه أن يصغر كلّ ما سوى اللّه في قلبه.

ترجمه شرح ابن ميثم

لغات

اذلالها : چهره ها و روشهاى آن (معالم دين).

ادغال: تباه كردن.

اجحف بهم: ريشه آنها را از بين برد.

از جمله حقوقى كه خداوند مقرر فرموده است حق برخى از مردم بر ديگرى است، و اين حقوق را آن چنان با يكديگر متقابل و براى افراد مساوى قرار داده است كه هر كدام از آنها ديگرى را در پى دارد، و هيچ قسمت از آن جز با واجب شدن قسمت ديگر ثابت نمى شود.

بزرگترين حق از اين حقوق واجب الهى، حقّ والى بر رعيت و حق مردم بر گردن فرمانرواست، و اين فريضه اى است كه خداوند سبحان براى هر يك بر گردن ديگرى واجب فرموده و آن را مايه الفت و باعث شرافت دينشان

قرار داده است، پس صلاح امّت تنها در سايه صالح بودن فرمانرواست، و از طرفى فرمانروا صالح نمى شود، مگر اين كه رعيت صلاح و استقامت يابد، و هر گاه ملّت حقّ والى و فرمانرواى خود را ادا كند و بر عكس فرمانروا نيز حق رعيت را رعايت كند، حق ميان آنها قوت و عزّت يافته و راههاى ديانت مستقيم و نشانه هاى دادگرى معتدل شده و سنتهاى شرعى در راه خود به جريان خواهد افتاد، و آن گاه، زمان، زمان صلح مى شود و در آن موقع براى ادامه حكومت اميدوارى زياد شده و طمع دشمنان مبدّل به يأس و نااميدى مى شود.

امّا، وقتى كه رعيّت بر والى چيره شود، يا فرمانروا نسبت به مردم استبداد به كار برد، در آن موقع است كه اختلاف آراء پيش آيد و نشانه هاى ظلم و ستم آشكار شود و دستبرد در برنامه هاى دينى بسيار مى شود، و بزرگراههاى سنن و آداب مذهبى متروك خواهد ماند، و كارها بر طبق هوا و هوس انجام خواهد يافت، از حقوق بزرگى كه تعطيل مى شود و باطلهاى سترگى كه رواج مى يابد هيچ كسى را وحشتى نيست.

در چنين وضعى نيكان خوار و بى مقدار و بدان نيرومند و عزيز و كيفرهاى الهى بر بندگان سنگين و بزرگ خواهد شد، بنا بر اين هر كدام از شما ديگرى را در اداى اين حقوق نصيحت و در انجام دادن آن به خوبى همكارى كنيد.

هيچ كس را توانى نيست كه طاعتى شايسته خداوند انجام دهد، اگر چه سخت براى بدست آوردن خشنودى پروردگار حرص بورزد و در انجام دادن عبادات كوشش فراوان كند، امّا از حقوق واجب الهى بر بندگان است كه به اندازه قدرت و توانايى خود براى برقرارى حق و عدالت، يكديگر را نصيحت كنند، در جامعه كسى نيست كه براى انجام دادن وظيفه خود نياز به كمك پروردگار نداشته باشد، اگر چه درجه و مقامش در رسيدن به حقّ، بالا و سابقه اش در دين زياد باشد، و بر عكس هيچ شخصى يافت نمى شود كه نتواند كمك به حق كند يا از آن كمك بگيرد، اگر چه مردم او را كوچك شمرده و با ديده حقارت بنگرند.» پس از بيانات فوق، يكى از ياران آن حضرت از جاى برخاست و باسخنان طولانى كه در مدح و ثناى آن بزرگوار ايراد كرد، پاسخ مثبت داد و آمادگى خود را براى شنيدن و عمل به دستورهاى او در تمام اوضاع و احوال ابراز كرد، و سپس امام (ع) به گفتار خود چنين ادامه دادند.

«سزاوار است كسى كه حلال الهى در نظر او بزرگ و مقام حق در قلبش با عظمت است به جز حق همه چيز پيش او كوچك باشد، و سزاوارترين كس به اين مقام، شخصى است كه نعمت خدا بر او افزون است و مشمول لطف و احسان خاصّ حقّ تعالى مى باشد زيرا، هر اندازه نعمت خدا بر كسى زياد شود حقّ خدا بر گردن او بسيار باشد و وظيفه اش سنگينتر

اقسام حقوق

ثمّ جعل سبحانه... ببعض،

اين جمله از سخنان حضرت همانند مقدمه اى است براى اثبات اين كه حق او بر گردن مردم امر واجبى از سوى خداوند است، تا آنان را بيشتر وادار به انجام دادن آن كند، و مى فرمايد: حقوقى كه هر يك از افراد مردم بر ديگرى دارد خود از حقوق خداوند است، زيرا حقّ خدا اطاعت اوست و اداى اين حقوق هم اطاعت خداست و حقوق واجب الهى اينهاست: 1- حق پدر و مادر بر گردن فرزند و عكس آن.

2- حق هر يك از زن و شوهر بر يكديگر.

3- و حق والى و فرمانده بر رعيت و فرمانبر و عكس آن.

فجعلها تتكافأ فى وجوهها،

در دنباله ذكر بعضى از اقسام حقوق تقابل ميان حق و مسئوليت را بيان فرموده است كه خداوند در مقابل هر حقى وظيفه اى براى صاحبش قرار داده است، از باب مثال، حق زمامدار پيروى دستورهاى او، و حق مردم هم عدالت و حسن رفتار اوست، و هر كدام از اينها در برابر ديگرى لازم است.

بزرگترين حق: و اعظم ما افترض اللَّه...،

امام عليه السلام در اين فراز از سخنان خود حقوق متقابل والى و رعيت را از بزرگترين حقوق دانسته است، زيرا: اكثر مصالح معاش و معاد انسانها بر محور آن مى چرخد، و سپس با جمله فريضة فرضها اللَّه... على كلّ بر اهميت و وجوب آن تاكيد فرموده است.

ويژگيهاى حقوق متقابل والى و رعيت: فجعلها نظاما... عند العباد،

امام در اين قسمت از سخنان خود امورى را كه لازمه حقوق متقابل والى بر رعيت و عكس آن است بيان فرموده: 1- در صورتى كه هر يك از دو طرف وظيفه خود را انجام دهند، اين حقوق باعث الفت و مهربانيشان مى شود، و ما بارها در گذشته يادآور شده ايم كه بزرگترين هدف صاحب شريعت ايجاد الفت و مهربانى است، و هدف از اجتماع مردم براى نماز كه شبانه روز پنج مرتبه در مساجد و هفته اى يك بار در روز جمعه و سالى دوبار در دو عيد فطر و قربان بر پا مى شود نيز به وجود آوردن پيوند الفت و مهربانى در ميان افراد است، و از طرفى عمل كردن به حق و عدالت و گرد آمدن براى پيروى از رهبر و زمامدار عادل، خود از علل و موجبات انس و الفت و دوستى و محبت در راه خداست، و اين باعث مى شود كه مردم همانند يك تن شوند كه به مصالح خودآگاه و به آن عمل مى كند و مفاسد خويش را مى شناسد و از آن دورى مى جويد.

2- دومين فايده و ويژگى حقوق متقابل زمامدار و رعيت آن است كه خداوند آن را مايه عزت و سر بلندى دين و مسلمانان قرار داده است، و روشن است كه هر گاه اجتماع، سبب الفت و محبت شود، باعث بزرگى و قوّت و مغلوبيت دشمنان و اعزاز و احترام دين نيز خواهد بود، و در اين مورد امام (ع) تاكيد فراوان دارد كه خير و صلاح رعيت وابسته به خير و صلاح فرمانرواست، و اين امرى است كه كليه عقول آن را مى پذيرند و تمام انديشه هاى حقيقت جو با

آن موافقند، چنان كه گويند: «هر گاه فرمانده استقامت و استوارى داشته باشد، رعيت هم در رستگارى و هدايت خواهند بود » و شاعرى چنين گويد: «تا وقتى جامعه اهل صلاح و سداد باشند، امور را به فرمانروايان صالح و نيكوكار واگذار خواهند كرد.

ولى اگر از حق رو گردان شوند رهبرى آنان به دست اشخاص بد، و ناشايست خواهد افتاد .» و نيز بيان فرموده است كه صلاح حال فرمانروايان هم وابسته به صلاح حال مردم و پيروى آنها از زمامدارشان است و بر عكس تباهى روزگار آنان نيز بستگى به مخالفتشان با رأى والى دارد، پس موقعى كه هر دو طرف حقوق متقابل خود را درست ادا كنند، حق ميان ايشان عزّت پيدا خواهد كرد، مخالفى براى آن وجود نخواهد داشت.

3- فايده سوم حقوق متقابل والى و فرمانروا بر پايى راه و روشهاى دين به وسيله پا فشارى در قوانين دين و عمل به آنهاست.

4- فايده چهارم: آنجا كه شايسته عدل و مقام دادگسترى است آن چنان به عدالت گرايد كه از جور و ستمگرى نشانى در آن نباشد.

5- آداب و سنن بدون كمترين انحرافى در جهت و مسير خود به جريان خواهد افتاد.

6- در باره فايده ششم امام مى فرمايد: زمان، زمان صلاح مى شود، شارح در مقام شرح مى گويد: نسبت دادن صلاح به زمان، از باب مجاز است زيرا صلاح در حقيقت به مردم زمان و نظم و هماهنگى كارهاى دنيوى و اخروى آنان بر مى گردد،

و چون زمان ظرف وقوع تمام اينهاست و زمان از عواملى است كه صلاح و فساد را مهيّا مى كند آن را گاهى به صلاح و زمانى به فساد متّصف مى كند.

7- آخرين فايده: اميدوارى براى بقاى آن حكومت زياد شده و بر عكس، طمع دشمنان و اميد آنان به نابودى و فساد حكومت، به يأس و نوميدى مبدّل مى شود.

زيانهاى ناشى از عدم رعايت حقوق متقابل از ناحيه فرمانروا و مردم

فاذا غلبت...،

اين فرمايش امام (ع) اشاره به بسيارى از ناگواريهايى است كه در صورت مخالفت رعيّت با دستورهاى زمامدار و ظلم و استبداد او نسبت به مردم لازم مى آيد، و آنها از اين قرارند: 1- اختلاف آرا و عقايد كه از آن به عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 اختلاف كلمه تعبير فرموده است، زيرا اختلاف عقيده علت اختلاف در كلمه و باعث پيدايش فرقه هاى گوناگون مى شود.

2- علامتها و نشانه هاى جور و ستم آشكار مى شود، و اين امرى روشن است چون با نبودن اسباب عدل، فقدان عدل و ظهور ظلم و ستمگرى ضرورى است.

3- فساد و تباهى در دين زياد مى شود، زيرا نظرات مردم با رأى پيشواى عادل كه جمع كننده آراء است هماهنگى ندارد و هر فردى به جانب خواسته خود كه تباه كننده دين و مخالف با آن است، مى رود.

4- راه و روش آداب و سنتها، از جانب زمامدار به واسطه ستمگريهايش، و از ناحيه مردم، به علّت بر هم خوردن نظام فكريشان، متروك خواهد ماند.

5- كارها بر پايه هوسها و تمايلات نفسانى انجام مى شود و علت آن قبلا گذشت.

6- تعطيل احكام شرع كه در اثر عمل بر طبق هوا و هوس واقع مى شود.

7- «و كثرة علل النفوس»

شارح براى «علل» دو معنى آورده است از اين قرار:

الف: فراوانى بيماريهاى اخلاقى و گرفتار شدن به عادتهاى زشت از قبيل: غش در معاملات، بيمارى حسد، دشمنيها، خود پسنديها، كبر، غرور و جز اينها.

ب: مراد از علل نفوس: صورتهاى واقعى عمل به منكرات است، از باب مثال: هر گاه شخصى گناهى را مرتكب مى شود عقيده و انديشه فاسدى را به وجود آورده است.

8- از تعطيل شدن حق، هر چند بزرگ و مهم باشد، براى كسى وحشت و ناراحتى پيدا نمى شود، و علت آن عادت كردن مردم به پايمال شدن حقوق و تعطيل احكام الهى است، و در مقابل نيز اگر بزرگترين گناهان و كارهاى باطل صورت گيرد، احساس مسئوليت نمى شود، زيرا همگانى است و مطابق هوسهاى عموم انجام يافته است.

9- نيكان خوار مى شوند، زيرا حق با تعطيل شدنش خوار شده است و آنها هم كه اهل حقّند، خوار مى شوند.

10- بدها پس از آن كه در دولت و عزت حق خوار بودند به دليل آن كه اهل باطلند، با عزّت يافتن باطل، عزّت و بها پيدا خواهند كرد.

11- مردم به دليل خارج شدن از اطاعت و عبادت خداوند، دچار بزرگترين كيفرها و مجازاتها خواهند شد.

امام عليه السلام پس از آن كه پى آمدهاى فرمانبردارى و نافرمانى خداوند سبحان را بيان كرده، مردم را توصيه فرموده است كه يكديگر را براى عمل كردن به حق و كمك به آن، سفارش و تشويق كنند.

فليس احد... من الطاعه له،

در اين عبارت امام عليه السلام دستور خود را در باره امر به اطاعت پروردگار تاكيد و مبالغه فرموده و چنين بيان مى كند كه از ميان مردم، كسى كه بتواند حق اطاعت الهى را ادا كند بسيار اندك است، اگر چه براى انجام دادن كارهاى عبادى كه باعث خشنودى خداوند متعال مى شود، سعى فراوان

داشته باشد و كوشش بسيار كند، امّا اكنون كه بندگان خدا نمى توانند حق مطلب را ادا كنند، لازم است كه به اندازه قدرت و توان خود، از جدّ و جهد و خير انديشى و كمك به يكديگر براى برقرارى حقوق الهى در ميان خود كوتاهى نكنند.

و ليس امرو و إن عظمت... حمّله اللَّه تعالى من حقّه...،

معناى اين عبارت آن است كه آدمى به هر درجه و مقام از عبادت پروردگار برسد باز هم در عبادت و اطاعت نيازمند به كمك و معاونت است، زيرا، از طرفى خداوند متعال تكليف هر كس را به اندازه طاقت و توانش قرار داده، و از طرفى ديگر قدرت و توانايى در برخى اعمال عبادى مشروط به كمك ديگرى است، بنا بر اين هيچكس بى نياز از كمك نيست.

و لا امرؤ و ان صغّرته النفوس...، او يعان عليه.

در اين جمله امام (ع) اين مطلب را بيان داشته است كه سزاوار هيچكس نيست خود را كمتر از آن بداند كه در اطاعت از خدا كمك بگيرد، و يا مورد كمك واقع شود، زيرا، اگر چه شخصى را همه مردم كوچك بشمارند، حد اقل مى تواند، به اطاعت خداوند و اداى حق او به مردم كمك كند، هر چند به عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 قبول كردن و پذيرفتن صدقات باشد، و نيز مردم مى توانند به وسيله او يكديگر را در اطاعت حق تعالى كمك كنند به اين طريق كه به او مقامى و موقعيتى اجتماعى بدهند تا دوستى آنها را محكم يا از آنان دفع ضرر كند.

كلمه اقتحام در جمله و اقتحمته العيون كه به معناى هجوم آوردن و به عنف داخل شدن مى باشد، در اين مورد به عنوان خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 استعاره به كار رفته است، زيرا وقتى جامعه از روى تكبّر كسى را كوچك شمارد و با ديده حقارت به او بنگرد مانند آن است كه او را مورد حمله قرار داده و به زور بر او وارد شده است.

و غرض از ايراد اين جمله آن است كه مردم را وادار كند تا از يكديگر كمك بگيرند و در امور دينى با هم متّحد باشند، و چنان نباشند كه ناتوانان و

حاجتمندان بر اثر ضعف و احتياجشان خوار و بى ارزش شمرده شوند و بر عكس، اغنياء نسبت به نيازمندان بى اعتنا باشند و نيرومندان بر ضعفا و ناتوانان تكبّر ورزيده و آنها را حقير شمارند، بلكه همه آنان به سبب اتّحاد همانند يك تن باشند.

پاسخ به كسى كه در مدح آن حضرت مبالغه كرد: اما آنچه از سخنان امام در پاسخ شخصى كه برخاست و او را بسيار ستود، برمى آيد، آن است كه مى خواهد او را از زياده روى در تعريف و ستايشهاى فراوان منع كند، و يا اين كه بطور كلّى ستودن اشخاص را جلو رويشان اگر چه سزاوار آن باشند، از كارهاى ناپسند و زشت به حساب آورد و علّت آن هم روشن است، زيرا اين عمل در بيشتر اشخاص باعث پيدايش خود بزرگ بينى و خود پسندى، در نفس و كردار مى شود.

انّ من حق من عظم... احسانه اليه،

در اين جمله حضرت (ع) با يك استدلال منطقى توضيح داده است كه: هر كس مورد لطف و احسان و نعمت فراوان الهى واقع شود سزاوار است كه غير از ذات اقدس او، همه چيز در نظرش حقير و كوچك شمرده شود.

صورت استدلالى كه در اين سخن امام (ع) مقدّر است قياسى است مركب از شكل اول كه مقدمات آن چنين است: مقدمه اول (صغرى): هر كس كه مورد لطف و عنايت و احسان و نعمت حق تعالى واقع شود سزاوار است كه از همه بيشتر عظمت و احترام الهى دل و جان او را فرا گيرد.

مقدمه دوم (كبرى): و هر كس چنين باشد (از همه بيشتر....) شايسته است كه بجز ذات پروردگار همه چيز در نزد او حقير و كوچك به شمار آيد.

شارح، مقدمه اول را جمله: «انّ من حقّ من عظم...» گرفته است، و راجع به مقدمه دوم قياس مى گويد: از عبارت «لعظم ذلك» استفاده مى شود

يعنى به دليل عظمت و بزرگى خدا در دل او، لازم است كه همه چيز، جز حق تعالى در نظر او كوچك و حقير باشد، آنچه در اين استدلال منطقى بيان شده گر چه قاعده كلى و مطلب عمومى است ولى در حقيقت مراد، خود حضرت است، زيرا بزرگترين نعمت خداوند، در دنيا خلافت مسلمين و در آخرت هم كمالات معنوى است كه همه آنها، ويژه وجود خود اوست، بنا بر اين او خود سزاوارترين مردم است كه جلال الهى و عظمت ربّانى قلب و روح او را فرا گرفته باشد و به آن سبب همه چيز جز خداوند در نظرش بى ارزش و حقير نمايد.

شرح في ظلال نهج البلاغه

الإعراب:

من حق متعلق بمحذوف خبرا مقدما ل «ان» و المصدر من أن يصغر اسمها، و لمن اللام للتأكيد، و من خبر ان أحق

(ثم جعل سبحانه من حقوقه حقوقا إلخ).. للّه على عباده حقوق هي له وحده لا صلة لها بغيره على الإطلاق، منها الإيمان به و بكتبه و ملائكته و رسله، و التعبد له دون غيره: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ- 23 الإسراء».

و منها حقوق للناس، و لكن لا على سبيل الانفراد و الاستقلال، بل على سبيل التكافؤ و التضامن بين الناس بعضهم مع بعض بحيث يكون أحد الواجبين بالنسبة للآخر كالجزء المتمم له، أي يجبان معا و يسقطان معا، و من هذا النوع التعاون على البر و الصالح العام الذي يتجاوز مساعدات الفرد بسد حاجة من حاجاته الخاصة، فإن هذا عظيم عند اللّه، ما في ذلك ريب، و لكنه عون من جانب واحد، و التعاون مشاركة بين اثنين أو أكثر. و أيضا من هذا النوع الحقوق الزوجية التي أشار سبحانه اليها بقوله: «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ- 228 البقرة».

و أيضا من هذا النوع قول الإمام: (حق الوالي على الرعية) و هو الولاء للسلطة المشروعية في شخص الوالي العادل لا الولاء لشخصه بالذات، لأنه وكيل لا أصيل (و حق الرعية على الوالي) و هو تأمين حاجات الرعية و تحقيق أهدافها، و هذه الحقوق الانسانية المتكافئة المتبادلة بين الراعي و الرعية هي (فريضة فرضها اللّه) و لأنه هو أصلها و مصدرها صح القول فيها: انها حقوق اللّه و حقوق الناس في آن واحد.

(فجعلها نظاما لألفتهم و عزا لدينهم) أي بهذا التضامن و الترابط بين الحاكم و المحكوم تستقيم الأمور، و يعيش الجميع اخوانا متحابين، و من أجل هذا جعله سبحانه دستور الحكم و أساسه. و الانحراف عنه فساد و ضلال يؤول بالمجتمع الى الهلاك و الوبال.

(فليست تصلح الرعية إلا بصلاح الولاة). أبدا لا تصلح الأوضاع، و يتم الاستقرار إلا إذا كان الوالي كفؤا للقيام بأعباء الحكم: و مخلصا يساوي نفسه و أهله بأضعف ضعيف من رعيته (و لا تصلح الولاة إلا باستقامة الرعية) و هذه الاستقامة معناها الولاء للسلطة القوية العادلة، و التعاون معها على أساس مصلحة الجميع و تأمين حقوقهم.

النصيحة بمبلغ الجهد.. فقرة 3- 4:

فإذا أدّت الرّعيّة إلى الوالي حقّه، و أدّى الوالي إليها حقّها، عزّ الحقّ بينهم، و قامت، مناهج الدّين، و اعتدلت معالم العدل، و جرت على أذلالها السّنن فصلح بذلك الزّمان، و طمع في بقاء الدّولة، و يئست مطامع الأعداء. و إذا غلبت الرّعيّة واليها، و أجحف الوالي برعيّته اختلفت هنالك الكلمة. و ظهرت معالم الجور. و كثر الإدغال في الدّين و تركت محاجّ السّنن. فعمل بالهوى. و عطّلت الأحكام. و كثرت علل النّفوس. فلا يستوحش لعظيم حقّ عطّل. و لا لعظيم باطل فعل، فهنالك تذلّ الأبرار و تعزّ الأشرار، و تعظم تبعات اللّه عند العباد. فعليكم بالتّناصح في ذلك و حسن التّعاون عليه، فليس أحد و إن اشتدّ على رضاء اللّه حرصه و طال في العمل اجتهاده ببالغ حقيقة ما اللّه أهله من الطّاعة له. و لكن من واجب حقوق اللّه على العباد النّصيحة بمبلغ جهدهم، و التّعاون على إقامة الحقّ بينهم. و ليس امرؤ و إن عظمت في الحقّ منزلته، و تقدّمت في الدّين فضيلته بفوق أن يعاون على ما حمّله اللّه من حقّه، و لا امرؤ و إن صغّرته النّفوس و اقتحمته العيون بدون أن يعين على ذلك أو يعان عليه.

اللغة:

مناهج الدين: طرقه الواضحة. و معالم: جمع معلم أي ما يستدل به على الطريق. و أذلال بفتح الهمزة- جمع ذل- بكسر الذال- أي التعبيد، و أذلال السنن كثرة العمل بها أو العمل بها على وجهها و حقيقتها. و الإدغال في الأمر: أن يدخل فيه ما يفسده. و اقتحمته العيون: احتقرته.

الإعراب:

فصلح بذلك جواب اذا أدت، فهنالك إشارة الى الزمان البعيد، و محله النصب على الظرفية أي في ذلك الزمان، و ببالغ اسم ليس و الباء زائدة، و مثله بفوق.

المعنى:

(فإذا أدت الرعية الى الوالي حقه، و أدى الوالي إلخ).. مهما اجتهدت القيادة و أخلصت في عملها و مقاصدها فإنها لا تأتي بخير إلا بمعونة الجماعة، تلك تخطط، و هذه تنفذ، و متى تم التعاون بين الطرفين تحققت الأهداف (و قامت مناهج الدين) أي استقام الناس على الطريق القويم (و اعتدلت معالم العدل) و معنى اعتدالها العمل بموجبها (و جرت على أذلالها السنن) جمع سنة، و هي قول المعصوم أو فعله أو تقريره، و المعنى اذا أدى كل من الراعي و الرعية ما عليه سارت سنّة رسول اللّه (ص) في مجراها الطبيعي بلا تحريف و تزييف من أرباب الأهواء و الأغراض.

(فصلح بذلك الزمان) ذلك إشارة الى صيانة الحق المتبادل بين الراعي و الرعية، و من البداهة أن صلاح الزمان بصلاح أهله (و طمع في بقاء الدولة) أي ثبتت و استمرت، لأنها تقوم على الحق و العدل (و اذا غلبت الرعية واليها، و أجحف الوالي إلخ).. ان تجاوز الراعي حقه المقرر انتهى الى الاستبداد، و ان تجاوزت الرعية الحدود عمت الفوضى، و انشقت الصفوف، و أميتت السنة، و كثرت البدع، و لا زاجر عن منكر و آمر بمعروف (فهنالك تذل الأبرار، و تعز

الأشرار) تبعا للأوضاع القائمة، و البيئة التي يعيشون فيها (و تعظم تبعات اللّه سبحانه عند العباد). المراد بالتبعات المسئوليات أو العقاب، و لا شك في وجود الترابط بين الجرائم و العقاب كما و كيفا.

(فعليكم بالتناصح في ذلك، و حسن التعاون عليه). أشار الإمام أولا الى ان أمور المجتمع لا تستقيم، و لا تصلح فيه الأوضاع إلا إذا أدى كل من الراعي و الرعية ما عليه، فإن قصّر أحدهما أو كلاهما ظهر الجور، و سادت البدع، و تعطلت الأحكام، ثم أشار الإمام الى الطريق السليم لعلاج الأوضاع الفاسدة، و هو التناصح و التعاون بين العقلاء و أولي الشأن، و ذلك بأن يبحثوا عن السبب و المصدر، فإن كان التقصير من الحاكم نصحوه و قوموه، فإن استقام و إلا عزلوه، و ان كان من بعض الرعية و فئاتها تعاونوا مع الحاكم على إصلاحها، فإن فاءت و إلا قاتلوها حتى تفي ء الى أمر اللّه.

(فليس احد و ان اشتد على رضا اللّه حرصه إلخ). أبدا ما من أحد بالغا ما بلغ من العلم و العمل إلا و هو في حاجة الى النصيحة و التعاون، لأنه إنسان غير معصوم، و هذا الانسان لا يعرف اخطاءه و عيوب نفسه، لأنها تخدعه عن حقيقتها.. و غيره أعرف منه بها، و إذن فعليه أن يتعاون معه لمعرفتها.. و من الذي لا يحابي نفسه، و ينحاز اليها، و يحاول بشتى الوسائل أن يبرهن عن صفائها و صوابها و لا علاج لهذا الداء الا أن نعرف رأي الآخرين فينا الذين ينصفون و لا يبنون أقوالهم على الهوى و الجهل.

(و ليس امرؤ و ان عظمت في الحق منزلته إلخ).. لنفترض- حقيقة لا جدلا- ان انسانا يحتاط لدينه، و يحترس من الأخطاء جهد طاقته فهل يجوز لنا أن نفترض- أيضا حقيقة لا جدلا- انه لا يخطى ء في قول أو فعل مع العلم بأنه غير معصوم. و اذن هو دائما في حاجة الى العون و المساعدة (و لا امرؤ و إن صغّرته النفوس إلخ).. و أيضا ما من أحد- و إن ازدرته الأعين- إلا و فيه جهة ايجابية ينتفع بها الآخرون مع العلم بأن فيه كثيرا من الجهات السلبية، و انه في أمس الحاجة الى النصيحة و المساعدة من أجلها.

و الخلاصة ان الانسان، أي انسان، لا يستطيع أن يصنع نفسه بنفسه، و انه بحاجة الى معونة الآخرين من أبناء نوعه حتى و لو كانوا دونه بمراتب، و السر ان طبيعة الناس واحدة تعلو على كل الفوارق، و تضم تحت لوائها كل من يمشي على رجلين، و الشي ء الواحد لا ينفصل عن نفسه، و ان تلونت فروعه، و تنوعت في شكلها و لونها.

كراهية الإطراء.. فقرة 5- 7:

إنّ من حقّ من عظم جلال اللّه في نفسه، و جلّ موضعه من قلبه أن يصغر عنده لعظم ذلك كلّ ما سواه. و إنّ أحقّ من كان كذلك لمن عظمت نعمة اللّه عليه، و لطف إحسانه إليه. فإنّه لم تعظم نعمة اللّه على أحد إلّا ازداد حق اللّه عليه عظما

المعنى:

قال الشريف الرضي: فأجاب الإمام (ع) رجل من أصحابه بكلام طويل

يكثر فيه الثناء عليه، و يذكر سمعه و طاعته. فقال (ع): (ان من حق من عظم جلال اللّه سبحانه في نفسه إلخ).. نحن نقرأ و نسمع مبهورين عن العقول الالكترونية، و صعود الانسان على القمر، و غير ذلك من ابتكار العلم.. أما الذي تمكنت في نفسه عظمة الخالق و جلاله فإنه لا يرى ذلك و لا العقل الذي هو مصدر العلم و الابتكار و لا الكون بما فيه- لا يرى كل أولاء شيئا مذكورا الى جانب ذرة من عظمه اللّه و جلاله، بل يزداد إيمانا باللّه و فهما لعظمته، لأنه هو المبدأ الأول لكل شي ء. و تقدم في الخطبة 191 قول الإمام (ع) في وصف المؤمنين: «عظم الخالق في أنفسهم فصغر ما دونه في أعينهم». و الإمام سيد العارفين باللّه و كماله و جلاله، و أعلم العلماء بأن معرفته هذه هي من أعظم نعم اللّه عليه، و انه أحق الناس أن يشكره عليها، و من شكره و تواضعه للّه أن يرى كل ما سواه حتى نفسه ليس بشي ء، و إذن كيف يسمح و يسمع للمديح و الإطراء.

(و ان أحق من كان كذلك) أي ان من صغّر و حقّر كل ما سوى اللّه هو الذي (عظمت نعمة اللّه عليه، و لطف إحسانه اليه) و الإمام يشعر من الأعماق بعظيم نعم اللّه عليه، و لطيف إحسانه إليه، و ذلك بأنه أول من آمن برسول اللّه من الذكور، و جاهد بين يديه، و فداه بنفسه، و أخذ العلم عنه حتى قال واثقا: سلوني قبل أن تفقدوني. و ما دامت نعم اللّه عليه كثيرة و عظيمة فحقوقه عليه كذلك (فإنه لم تعظم نعمة اللّه على أحد إلا ازداد حق اللّه عليه عظما). و قديما قيل: «و كما تراني يا جميل أراك» نقول هذا، و نحن نعلم بأن أحدا لا يبلغ من شكره تعالى بعض ما تستوجبه نعمة واحدة، فكيف بما لا يبلغها العد و الإحصاء.

شرح منهاج البراعه خويي

(التّكافؤ) التّساوي و الاستواء و (يستوجب) بالبناء على المفعول و (المنهج) واضح الطريق و (ذلّ) الطريق بالكسر محجّتها و الجمع أذلال كحبر و أخبار و (الادغال)بالكسر أن يدخل في الشي ء ما ليس منه و بالفتح جمع الدّغل محرّكة كأسباب و سبب هو الفساد و (المحاجّ) بتشديد الجيم جمع المحجّة بفتح الميم و هى الجادّة.

و (تذلّ) و (تعزّ) بالبناء على الفاعل من باب ضرب و في بعض النّسخ بالبناء على المفعول و (التّبعة) و زان كلمة ما تطلبه من ظلامة و الجمع تبعات و (نصحت) له نصحا و نصيحة و في لغة يتعدّى بنفسه فيقال نصحته و هو الاخلاص و الصّدق و المشورة و العمل.

و قال الجزرى النّصيحة فى اللّغة الخلوص يقال: نصحته و نصحت له و معنى نصيحة اللّه صحّة الاعتقاد في وحدانيّته و اخلاص النّية في عبادته، و النّصيحة لكتاب اللّه هو التّصديق به و العمل بما فيه، و نصيحة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم التّصديق بنبوّته و رسالته و الانقياد لما امر به و نهى عنه، و نصيحة الأئمة أن يطيعهم في الحقّ، و نصيحة عامّة المسلمين إرشادهم إلى مصالحهم.

الاعراب

و قوله: فريضة فرضها اللّه في بعض النّسخ بالنّصب على الاشتغال أو على الحال كما قاله بعض الشّراح، و في بعضها بالرّفع على أنّه خبر لمبتدأ محذوف.

و قوله: ببالغ خبر ليس اعترضت بينهما جملة و ان اشتدّ آه و الباء فيه زايدة، و قوله: أو يعان عليه في بعض النّسخ بالواو بدل أو

و لما بيّن حقّ اللّه على عباده و هو الحقّ الذى له لنفسه عقّبه ببيان حقوق الناس بعضهم على بعض فقال:

(ثمّ جعل سبحانه من حقوقه حقوقا افترضها لبعض الناس على بعض) و جعلها من حقوقه لافتراضها من قبله تعالى و فى القيام بها إطاعة له و امتثال لأمره، فتكون بهذا الاعتبار من حقوقه الواجبة على عباده، و هذه الجملة توطئة و تمهيد لما يريد أن ينبّه عليه من كون حقه عليه السّلام واجبا عليهم من قبله تعالى و كون القيام به اطاعة له عزّ و علا فيكون ذلك أدعى لهم على أدائه.

(فجعلها) أى تلك الحقوق التي بين الناس (تتكافؤ) و تتقابل (فى وجوهها) أى جعل كلّ وجه من تلك الحقوق مقابلا بمثله، فحقّ الوالى على الرعيّة مثلا و هو الطاعة مقابل بمثله فهو العدل و حسن السيرة الذى هو حقّ الرّعية على الوالى (و يوجب بعضها بعضا و لا يستوجب) أى لا يستحقّ (بعضها إلّا ببعض) كما أنّ الوالى إذا لم يعدل لا يستحقّ الطاعة و الزّوجة إذا كانت ناشزة لا يستحقّ النّفقة.

و لمّا مهّد ما مهّد تخلّص إلى غرضه الأصلي فقال (و أعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق) المتكافئة (حقّ الوالي على الرّعيّة و حقّ الرّعيّة على الوالي) و إنّما كان من أعظم الحقوق لكون مصلحته عامّة لجميع المسلمين و باعثا على انتظام أمر الدين.

و لذلك أكّده بقوله (فريضة فرضها اللّه سبحانه لكلّ على كلّ) و أشار إلى وجوه المصلحة فيها بقوله (فجعلها نظاما لألفتهم و عزّا لدينهم) لأنّها سبب اجتماعهم و بها يقهرون أعداءهم و يعزون أديانهم (فليست تصلح الرّعيّة إلّا بصلاح الولاة) كما هو المشاهد بالعيان و التجربة و شهدت عليه العقول السّليمة (و لا تصلح الولاة إلّا باستقامة الرّعيّة) في الطاعة إذ بمخالفتهم و عصيانهم يؤل جمعهم إلى الشّتات و حبل نظامهم إلى التّبات.

(فاذا أدّت الرّعيّة إلى الوالي حقّه) و أطاعوه (و أدّى الوالي إليها حقّها) و عدل (عزّ الحقّ بينهم) أى يكون عزيزا (و قامت مناهج الدّين) و سبله (و اعتدلت معالم العدل) أى مظانّه أو العلامات الّتي نصبت في طريق العدل لسلوكه (و جرت على أذلالها السّنن) أى جرت على محاجّها و مسالكها بحيث لا تكون فيها اعوجاج و تحريف.

(فصلح بذلك الزّمان) نسبة الصّلاح إلى الزّمان من باب التوسّع و المراد صلاح حال أهله بانتظام امورهم الدّنيويّة و الاخرويّة (و طمع في بقاء الدّولة) و السّلطنة (و يئست مطامع الاعداء) أى أطماعها باتّفاق أهل المملكة و قوّتهم.

(و) أمّا (إذا) كان الأمر بخلاف ذلك بأن (غلبت الرّعية واليها و أجحف الوالي برعيّته) أى تعدّى عليهم و ظلمهم ف (اختلفت هنا لك الكلمة) باختلاف الاراء (و ظهرت معالم الجور) أى علاماته، إذ بغلبة الرّعيّة على الوالي و إجحاف الوالي يحصل الهرج و المرج و يختلط النّاس بعضهم ببعض و يتسلّط الأشرار على الأبرار و يظلم الأقوياء للضّعفاء (و كثر الادغال) أى الابداع و التلبيس أو المفاسد (فى الدّين) لاختلاف الأهواء و أخذ كلّ بما يشتهيه نفسه ممّا هو مخالف للدّين و مفسد له (و تركت محاجّ السّنن) أى طرقها الواضحة لاعراض النّاس عنها (فعمل بالهوى و عطّلت الأحكام) الشرعيّة و التكاليف الدّينية (و كثرت علل النفوس) أى أمراضها بما حصلت لها من الملكات الرّديّة كالحقد و الحسد و العداوة و نحوها و قيل عللها وجوه ارتكاباتها للمنكرات فيأتي كلّ منكر بوجه و علة و رأى فاسد (فلا يستوحش لعظيم حقّ عطّل) لكثرة تعطيل الحقوق و كونه متداولا متعارفا بينهم (و لا لعظيم باطل فعل) لشيوع الباطل و اعتيادهم عليه مع كونه موافقا لهواهم (فهنا لك تذلّ الأبرار) لذلّة الحقّ الّذى هم أهله (و تعزّ الاشرار) لعزّة الباطل الّذى هم أهله (و تعظم تبعات اللّه عند العباد) إضافة التّبعات و هى المظالم إليه تعالى باعتبار أنّه المطالب بها و المؤاخذ عليها و إلّا فالتّبعات فى الحقيقة لبعض النّاس عند بعض.

و لمّا ذكر مصالح قيام كلّ من الوالى و الرّعيّة بما عليها من الحقوق و مفاسد تركها أمرهم بالمواظبة على الحقّ و قال:

(فعليكم بالتناصح فى ذلك و حسن التعاون) عليه أى بنصيحة بعضكم لبعض و إعانة كلّ منكم لاخر فى سلوك نهج الحقّ و إقامة أعلامه.

و أكّد الزامهم بالتّناصح و التعاون بقوله: (فليس أحد و إن اشتدّ على رضاء اللّه حرصه و طال فى العمل اجتهاده) و سعيه (ببالغ حقيقة ما اللّه أهله من الطاعة له) أى لا يمكن لأحد أن يبلغ مدى عبادة اللّه و حقيقة طاعته و إن أتعب فيها نفسه و بذل جهده و بلغ كلّ مبلغ.

(و لكن من واجب حقوق اللّه على العباد «عباده» النصيحة) أى نصيحة بعضهم لبعضهم (بمبلغ جهدهم و التعاون على إقامة الحقّ بينهم) بقدر ما يمكنهم لا بقدر ما هو أهله و يستحقّه، فانّ ذلك غير ممكن.

و لمّا حثّ على التعاون و التناصح أردفه بقوله: (و ليس امرء و ان عظمت فى الحقّ منزلته و تقدّمت فى الدّين فضيلته بفوق أن يعان على ما حمّله اللّه من حقّه) و دفع بذلك ما ربما يسبق إلى بعض الأوهام من أنّ البالغ إلى مرتبة الكمال فى الطّاعة و الحايز قصب سبق الفضيلة كمثله عليه السّلام و ساير ولاة العدل أىّ حاجة له إلى المعين.

وجه الدّفع أنّ البالغ إلى مرتبة الكمال أىّ مرتبة كانت و المتقدّم فى الفضيلة أىّ فضيلة تكون لا استغناء له عن المعين و لا مقامه أرفع من أن يعان على ما حمله اللّه تعالى و كلّفه به من طاعته الذى هو حقه.

و ذلك لأنّ من جملة التكاليف ما هو من عظائم الامور كالجهاد فى سبيل اللّه و اقامة الحدود و نشر الشرائع و الأحكام و جباية الصدقات و الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر و نحو ذلك مما هو وظيفة الامام و نايبه، و معلوم أنه محتاج فى هذه التكاليف و ما ضاهاها إلى إعانة الغير البتّة.

ثمّ أردفه بقوله (و لا امرؤ و إن صغّرته النفوس و اقتحمته) أى احتقرته (العيون بدون أن يعين على ذلك أو يعان عليه).

و دفع بذلك ما ربما يسبق إلى بعض الأوهام أيضا من أنّ بعض الناس من

السوقة و السفلة أىّ حاجة إلى إعانتهم و أىّ فايدة فى معاونتهم وجه الدّفع أنّ ذلك البعض و ان كان بالغا ما بلغ فى الحقارة و الدّناءة و انحطاط الشأن لكنه ليس بأدون و أحقر من أن يكون معينا على الحقّ و لو فى صغاير الامور و محقّراتها مثل أن يكون راعيا لدواب المجاهدين أو سقاء لهم أو حطابا أو خياطا و لا أقلّ من أن يكون خاصفا لنعلهم، فانّ فى ذلك كلّه إعانة الحقّ و أهله أو معانا عليه و لو بأداء الأخماس و دفع الصّدقات إليهم و لا أقلّ من تعليمه معالم دينه و أمره بالمعروف و نهيه عن المنكر.

و محصّل المراد بالجملتين المتعاطفتين من قوله عليه الصلاة و السلام- و ليس امرء- إلى قوله عليه السّلام- يعان عليه- دفع توهّم عدم الحاجة إلى الاعانة فى العظماء لرفعة شأنهم و عدم الاحتياج إلى الضعفاء لحقارتهم و انحطاط درجتهم

تذييلان

الاول

لمّا كان هذا الفصل من كلامه عليه السّلام مسوقا لبيان حقوق الولاة على الرّعيّة و الرّعية على الولاة. أحببت أن أذكر جملة من الأخبار و الاثار الواردة في هذا المعني فأقول: قال: المحدّث الجزائرى في الأنوار النعمانيّة: في بعض الأخبار انّ عدل الحاكم يوما يعادل عبادة العابد خمسين.

و فى الحديث من ولي من امور المسلمين شيئا ثمّ لم يحطهم بنصحه كما يحوط أهل بيته فليتبوء مقعده من النّار و روى أيضا أنّه إذا كان يوم القيامة يؤتي بالوالي فيقذف على جسر جهنّم فيأمر اللّه سبحانه الجسر فينتقض به انتقاضة فيزول كلّ عظم منه عن مكانه ثمّ يأمر اللّه تعالى العظام فترجع إلى أماكنها ثمّ يسايله فان كان للّه مطيعا أخذ بيده و أعطاه كفلين من رحمته، و إن كان للّه عاصيا أخرق به الجسر فغرق و هوى به في جهنّم مقدار سبعين خريفا.

و فى الرواية انّه كان في زمن بنى إسرائيل سلطان ظالم فأوحي اللّه تعالى

إلى نبيّ من أنبيائه أن قل لهذا الظالم: ما جعلتك سلطانا إلّا لتكفّ أصوات المظلومين عن بابي، فو عزّتي و جلالي لاطعمنّ لحمك الكلاب، فسلّط عليه سلطانا آخر حتّى قتله فأطعم لحمه الكلاب.

و فى كتاب أمير المؤمنين عليه السّلام إلى حبيب بن المنتجب و الى اليمن: اوصيك بالعدل في رعيّتك و الاحسان إلى أهل مملكتك و اعلم أنّ من ولي على رقاب عشرة من المسلمين و لم يعدل بينهم حشره اللّه يوم القيامة و يداه مغلولتان إلى عنقه لا يفكّها إلّا عدله في دار الدّنيا و في الأثر بعث قيصر ملك الرّوم إلى كسرى ملك الفرس بماذا أنتم أطول أعمارا و أدوم ملكا فأجابه كسرى: أمّا بعد أيّها السيّد الكريم و الملك الجسيم أمّا سبب الملك و اعزازه في معززه و رسوخه في مركزه فلامور أنتم عنها غافلون و لستم لأمثالها فاعلون منها أن ليس لنا نوّاب يرشي و يمنع و لا بوّاب يروع و يدفع، لم تزل أبوابنا مشرعة و نوّابنا لقضاء الحوائج مسرعة، لا أقصينا صغيرا و لا أدنينا أميرا، و لا احتقرنا بذوى الاصول، و لا قدّمنا الشبّان على الكهول، و لا كذبنا في وعد، و لا صدقنا في ايعاد، و لا تكلّمنا بهزل، و لا سمنا وزيرا إلى عزل، موائدنا مبسوطة، و عقولنا مضبوطة، لا نقطع في امل، و لا لجليسنا نمل، خيرنا مضمون، و شرّنا مأمون، و عطاؤنا غير ممنون، و لا نحوج أحدا إلى باب، بل نقضي بمجرّد الكتاب، و نرقّ للباكى، و نستقصي قول الحاكى، ما جعلنا همّنا بطوننا و لا فروجنا، أمّا البطون فلقمة، و أمّا الفروج فأمة، و لا نؤاخذ على قدر غيظنا، بل نؤاخذ على قدر الجناية، و لا نكلّف الضعيف المعدم ما يتحمّله الشريف المنعم، و لا نؤاخذ البرى ء بالسقيم، و لا الكريم باللّئيم، النّمام عندنا مفقود، و العدل فى جانبنا موجود، الظّلم لا نتعاطاه، و الجور انفسنا طاباه، و لا نطمع فى الباطل، و لا نأخذ العشر قبل الحاصل، و لا ننكث العهود، و لا نحنث فى الموعود، الفقير عندنا مدعوّ، و المفتقر لدينا مقصوّ، جارنا لا يضام، و عزيزنا لا يرام، رعيّتنا مرعيّة، و حوائجهم لدينا مقضيّة، صغيرهم عندنا خطير، و ذرّيهم لدينا كبير، الفقير بيننا لا يوجد، و الغنىّ بما لديه يسعد، العالم عندنا معظّم مكرّم، و التّقىّ لدينا موقّر مقدّم، لا يسدّ بمملكتنا باب، و لا يوجد عندنا سارق و لا مرتاب، سماؤنا ممطرة، و أشجارنا لم تزل مثمرة، لا نعامل بالشهوات، و لا نجازى بالهفوات، الطّير إلينا شاكى، و البعير أتانا متظلّم باكى عدلنا قد عمّ القاصى و الدّانى، وجودنا قد عمّ الطائع و العاصى، عقولنا باهرة، و كنوزنا ظاهرة، و فروجنا عفائف، و زبولنا نظائف، أفهامنا سليمة، و حلومنا جسيمة، كفوفنا سوافح، بحورنا طوافح، نفوسنا أبيّة، و طوالعنا المعيّة، إن سئلنا أعطينا، و إن قدرنا عفونا، و إن وعدنا أوفينا، و إن اغضبنا أغضينا فلمّا وصل الكتاب إلى قيصر قال: يحقّ لمن كان هذه سياسته أن تدوم رياسته قال انوشيروان: حصن البلاد بالعدل فهو سور لا يغرقه ماء و لا يحرقه نار و لا يهدمه منجنيق.

كان كسرى إذا جلس فى مجلس حكمه أقام رجلين عن يمينه و شماله و كان يقول لهما: إذا زغت فحرّكونى و نبّهونى، فقالا له يوما و الرّعيّة تسمع: أيّها الملك انتبه فانّك مخلوق لا خالق و عبد لا مولى و ليس بينك و بين اللّه قرابة أنصف النّاس و انظر لنفسك و كان يقال: صنفان متباغضان متنافيان السّلطان و الرّعيّة و هما مع ذلك متلازمان إن صلح أحدهما صلح الاخر و ان فسد أحدهما فسد الاخر و كان يقال: محلّ الملك من الرّعيّة محلّ الرّوح من الجسد و محلّ الرّعيّة منه محلّ الجسد من الرّوح، فالرّوح تألم بألم كلّ عضو من البدن و ليس كلّ واحد من الأعضاء يألم بألم غيره، و فساد الرّوح فساد جميع البدن، و قد يفسد بعض البدن و غيره من ساير البدن صحيح.

و كان يقال: ظلم الرّعيّة استجلاب البليّة.

و كان يقال: العجب ممّن استفسد رعيّته و هو يعلم أنّ عزّه بطاعتهم.

و كان يقال: أيدى الرّعية تبع ألسنتها حتّى يملك جسومها، و لن يملك جسومها حتّى يملك قلوبها فتحبّه، و لن تحبّه حتّى يعدل عليها في أحكامه عدلا يتساوى فيه الخاصّة و العامّة و حتّى يخفّف عنها المؤن و الكلف، و حتّى يعفيها من رفع أوضاعها و أراذلها عليها، و هذه الثّالثة تحقد على الملك العلية من الرّعيّة و تطمع السّفلة في الرّتب السنّية.

و كان يقال: الرّعية ثلاثة أصناف: صنف فضلاء مرتاضون بحكم الرّياسة و السّياسة يعلمون فضيلة الملك و عظيم غنائه و يرثون له من ثقل أعبائه فهؤلاء يحصل الملك موادّتهم بالبشر عند اللّقاء و يلقى أحاديثهم بحسن الاصغاء، و صنف فيهم خير و شرّ فصلاحهم يكتسب من معاملتهم بالتّرغيب و التّرهيب، و صنف من السّفلة الرّعاع أتباع لكلّ راع لا يمتحنون في أقوالهم و أفعالهم بنقد و لا يرجعون في الموالاة إلى عقد.

و كان يقال: ترك المعاقبة للسّفلة على صغاير الجرائم تدعوهم إلى ارتكاب الكباير العظائم ألا ترى أوّل نشوز المرأة كلمة سومحت بها، و أوّل حران الدّابة حيدة سوعدت عليها.

و كان يقال: إذا لم يعمر الملك ملكه بانصاف الرّعيّة خرب ملكه بعصيان الرّعيّة.

قيل لأنوشيروان: أىّ الجنن أوقى قال: الدّين، قيل: فأىّ العدوّ أقوى قال: العدل.

و في شرح المعتزلي جاء رجل من مصر إلى عمر بن الخطاب متظلّما فقال يا أمير المؤمنين هذا مكان العائذ بك قال: لو عذت بمكان ما شانك قال: سابقت ولد عمرو بن العاص بمصر فسبقته فجعل يعنفني بسوطه و يقول: أنا ابن الأمير.

و بلغ أباه ذلك فحبسنى خشية أن اقدم عليك، فكتب إلى عمرو: إذا أتاك كتابى هذا فاشهد الموسم أنت و ابنك، فلمّا قدم و عمرو و ابنه دفع الدرّة إلى المصري و قال: اضربه كما ضربك، فجعل يضربه و عمر يقول: اضرب ابن الأمير اضرب ابن الامير يردّدها حتّى قال يا أمير المؤمنين قد استقدت منه فقال و أشار إلى عمرو:

ضعها على صلعته فقال المصرى يا أمير المؤمنين انّما أضرب من ضربني فقال: إنّما ضربك بقوّة أبيه و سلطانه فاضربه إن شئت فو اللّه لو فعلت لما منعك احد منه حتّى تكون أنت الّذى يتبرّع بالكف عنه، ثمّ قال: يا ابن العاص متى تعبّدتم النّاس و قد ولدتهم امّهاتهم أحرارا.

كتب عدىّ بن ارطاة إلى عمر بن عبد العزيز: أمّا بعد فانّ قبلنا قوما لا يؤدّون الخراج إلّا أن يمسّهم نصب من العذاب، فاكتب إلىّ يا أمير المؤمنين برأيك، فكتب: أمّا بعد فالعجب كلّ العجب تكتب إلىّ تستأذننى في عذاب البشر كانّ إذني لك جنّة من عذاب اللّه أو كانّ رضاى ينجيك من سخط اللّه فمن أعطاك ما عليه عفوا فخذ منه، و من أبي فاستحلفه وكله إلى اللّه، فلأن يلقوا اللّه بجرائمهم أحبّ إلىّ من أن ألقاه بعذابهم.

التذييل الثاني

لمّا استطرد عليه السّلام في هذا الفصل ذكر حقّ اللّه تعالى على عباده و ذكر حقوق بعضهم على بعض ينبغي أن نذكر طرفا منها من طريق الأخبار و هى كثيرة جدّا لا تستقصى، و نقنع منها بأجمعها لتلك الحقوق، و هي رسالة عليّ بن الحسين عليهما السّلام المعروفة برسالة الحقوق فأقول و باللّه التوفيق: روى في البحار من كتاب تحف العقول تأليف الشّيخ أبي محمّد الحسن بن عليّ بن شعبة قال: رسالة عليّ بن الحسين عليهما السّلام المعروفة برسالة الحقوق.

اعلم رحمك اللّه أنّ للّه عليك حقوقا محيطة بك في كلّ حركة حركتها أو سكنة سكنتها أو منزلة نزلتها أو جارحة قلبتها و آلة تصرفت بها بعضها أكبر من بعض و أكبر حقوق اللّه عليك ما أوجبه لنفسه تبارك و تعالى من حقّه الّذى هو أصل الحقوق و منه تفرّع، ثمّ أوجبه عليك لنفسك من قرنك إلى قدمك على اختلاف جوارحك فجعل لبصرك عليك حقا و لسمعك عليك حقا، و للسانك عليك حقّا، و ليدك عليك حقّا، و لرجلك عليك حقّا، و لبطنك عليك حقّا، و لفرجك عليك حقّا، فهذه الجوارح السبع الّتي بها تكون الأفعال، ثمّ جعل عزّ و جلّ لأفعالك عليك حقوقا فجعل لصلاتك عليك حقّا، و لصومك عليك حقّا، و لصدقتك

عليك حقّا، و لهديك عليك حقّا، و لأفعالك عليك حقا، ثمّ تخرج الحقوق منك إلى غيرك من ذوى الحقوق الواجبة عليك، و أوجبها عليك حقّا أئمّتك، ثمّ حقوق رعيّتك، ثمّ حقوق رحمك، فهذه حقوق يتشعّب منها حقوق، فحقوق أئمّتك ثلاثة أوجبها عليك حقّ سائسك بالسّلطان، ثمّ سائسك بالعلم ثمّ حق سائسك بالملك و كلّ سائس امام، و حقوق رعيتك ثلاثة أوجبها عليك حقّ رعيّتك بالسلطان، ثمّ حقّ رعيتك بالعلم فانّ الجاهل رعيّة العالم و حقّ رعيتك بالملك من الأزواج و ما ملكت من الأيمان، و حقوق رحمك كثيرة متّصلة بقدر اتّصال الرّحم في القرابة، فأوجبها عليك حقّ امّك، ثمّ حقّ أبيك، ثمّ حقّ ولدك، ثمّ حقّ أخيك، ثمّ الأقرب فالأقرب، و الأوّل فالأوّل، ثمّ حقّ مولاك المنعم عليك ثمّ حقّ مولاك الجارى نعمتك عليه، ثمّ حقّ ذى المعروف لديك، ثمّ حقّ مؤذنك بالصلاة، ثمّ حقّ امامك في صلاتك، ثمّ حقّ جليسك، ثمّ حقّ جارك، ثمّ حقّ صاحبك، ثمّ حقّ شريكك، ثمّ حقّ مالك، ثمّ حقّ غريمك الذى تطالبه، ثمّ حقّ غريمك الذى يطالبك، ثمّ حقّ خليطك، ثمّ حقّ خصمك المدعي عليك، ثمّ حقّ خصمك الذى تدعى عليه، ثمّ حقّ مستشيرك، ثمّ حقّ المشير عليك، ثمّ حقّ مستنصحك، ثمّ حقّ الناصح لك، ثمّ حقّ من هو أكبر منك، ثمّ حقّ من هو أصغر منك، ثمّ حقّ سائلك، ثمّ حقّ من سألته، ثمّ حقّ من جرى لك على يديه مساءة بقول أو فعل أو مسرّة بذلك بقول أو فعل عن تعمّد منه أو عير تعمّد منه، ثمّ حقّ أهل ملتك عامة، ثمّ حقّ أهل الذمّة، ثمّ الحقوق الحادثة بقدر علل الأحوال و تصرّف الأسباب، فطوبى لمن أعانه اللّه على قضاء ما أوجب عليه من حقوقه و وفّقه و سدّده 1- فأما حقّ اللّه الأكبر فانك تعبده لا تشرك به شيئا فاذا فعلت ذلك باخلاص جعل لك على نفسه أن يكفيك أمر الدّنيا و الاخرة و يحفظ لك ما تحبّ منها.

2- و أما حقّ نفسك عليك فأن تستوفيها في طاعة اللّه فتؤدّى إلى لسانك حقّه، و إلى سمعك حقّه، و إلى بصرك حقّه، و إلى يدك حقّها، و إلى رجلك حقّها، و إلى بطنك حقّه، و إلى فرجك حقّه، و تستعين باللّه على ذلك 3- و أما حقّ اللّسان فإكرامه عن الخنا، و تعويده الخير، و حمله على الأدب و اجمامه إلّا لموضع الحاجة و المنفعة للدّين و الدّنيا، و إعفاؤه عن الفضول الشنعة القليلة الفائدة التي لا يؤمن ضررها مع قلّة عائدتها، و بعد شاهد العقل و الدليل عليه و تزين العاقل بعقله حسن سيرته في لسانه، و لا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم.

4- و أمّا حقّ السمع فتنزيهه عن أن تجعله طريقا إلى قلبك إلّا لفوهة كريمة تحدث في قلبك خيرا أو تكسب خلقا كريما، فانّه باب الكلام إلى القلب يؤدّى إليه ضروب المعاني على ما فيها من خير أو شرّ، و لا قوّة إلّا باللّه.

5- و أمّا حقّ بصرك فغضّه عما لا يحلّ و ترك ابتذاله إلّا لموضع عبرة تستقبل بها بصرا أو يستفيد بها علما، فانّ البصر باب الاعتبار.. 6- و أمّا حقّ رجليك فان لا تمشي بهما إلى ما لا يحلّ لك، و لا تجعلهما مطيّتك في الطّريق المستخفة بأهلها فيها فانّها حاملتك و سالكة بك مسلك الدّين و السّبق لك، و لا قوّة إلّا باللّه.

7- و أمّا حقّ يدك فأن لا تبسطها إلى ما لا يحلّ لك فتنال بما تبسطها إليه من اللّه العقوبة في الاجل و من النّاس بلسان اللّائمة في العاجل، و لا تقبضها ممّا افترض اللّه عليها، و لكن توقّرها بقبضها عن كثير ممّا لا يحلّ لها و بسطها إلى كثير ممّا ليس عليها، فاذا هى قد عقلت و شرفت في العاجل وجب لها حسن الثّواب من اللّه في الاجل.

8- و أمّا حقّ بطنك فأن لا تجعله وعاء لقليل من الحرام و لا لكثير، و أن تقتصد له في الحلال و لا تخرجه من حدّ التّقوية إلى حدّ التّهوين و ذهاب المروّة و ضبطه إذا همّ بالجوع و الظّماء فانّ الشّبع المنتهى بصاحبه إلى التّخم مكسلة و مثبطة و مقطعة عن كلّ برّ و كرم و إنّ الرّىّ المنتهى بصاحبه إلى السّكر مسخفة و مجهلة و مذهبة للمروّة.

9- و أمّا حقّ فرجك فحفظه ممّا لا يحلّ لك، و الاستعانة عليه بغضّ البصر فانّه من أعون الأعوان و كثرة ذكر الموت و التّهدد لنفسك باللّه و التّخويف لها به و باللّه العصمة و التّأييد، و لا حول و لا قوّة إلّا به.

ثم حقوق الافعال

10- فأمّا حقّ الصّلاة فأن تعلم أنّها وفادة إلى اللّه و أنّك قائم بها بين يدي اللّه فاذا علمت ذلك كنت خليقا أن تقوم فيها مقام الذّليل الرّاغب الرّاهب الخائف الرّاجي المستكين المتضرّع المعظم من قام بين يديه بالسّكون و الاطراق و خشوع الأطراف و لين الجناح و حسن المناجاة له في نفسه و الطلب إليه في فكاك رقبتك التي أحاطت به خطيئتك و استهلكتها ذنوبك، و لا قوّة إلّا باللّه.

11- و أمّا حقّ الصّوم فأن تعلم أنّه حجاب ضرب اللّه على لسانك و سمعك و بصرك و فرجك و بطنك ليسترك به من النّار و هكذا جاء في الحديث: الصّوم جنّة من النّار، فان سكنت أطرافك في حجبتها رجوت أن تكون محجوبا، و إن أنت تركتها تضطرب في حجابها و ترفع جنبات الحجاب فتطلع إلى ما ليس لها بالنّظرة الدّاعية للشّهوة و القوّة الخارجة عن حدّ التّقيّة للّه لم تأمن أن تخرق الحجاب و تخرج منه، و لا قوّة إلّا باللّه.

12- و أمّا حق الصّدقة فأن تعلم أنّها ذخرك عند ربّك و وديعتك التي لا تحتاج إلى الاشهاد فاذا علمت ذلك كنت بما استودعته سرّا أوثق بما استودعته علانية، و كنت جديرا أن تكون أسررت إليه أمرا أعلنته و كان الأمر بينك و بينه فيها سرّا على كلّ حال و لم تستظهر عليه فيما استودعته منها اشهاد الاسماع و الابصار عليه بها كأنّها أوثق في نفسك لا كأنّك لا تثق به في تأدية وديعتك إليك، ثمّ لم تمتن بها على أحد لأنّها لك فاذا امتننت بها لم تأمن أن تكون بها مثل تهجين حالك منها إلى من مننت بها عليه لأنّ في ذلك دليلا على أنّك لم ترد نفسك بها و لو أردت نفسك بها لم تمتنّ على أحد، و لا قوّة إلّا باللّه.

13- و أمّا حقّ الهدى فأن تخلص بها الارادة إلى ربّك و التّعرّض لرحمته و قبوله و لا تريد عيون النّاظرين دونه فاذا كنت كذلك لم تكن متكلّفا و لا متصنّعا و كنت انّما تقصد إلى اللّه و اعلم أنّ اللّه يراد باليسير و لا يراد بالعسير كما أرادبخلقه التيسير و لم يرد بهم التعسير و كذلك التذلّل أولى بك من التّدهقن لأنّ الكلفة و المئونة في المدهقنين فأمّا التّذلل و التّمسكن فلا كلفة فيهما و لا مئونة عليهما لأنّهما الخلقة و هما موجودان في الطبيعة و لا قوّة إلّا باللّه.

ثم حقوق الائمة

14- فأمّا حقّ سائسك بالسلطان فأن تعلم أنك جعلت له فتنة و أنّه مبتلي فيك بما جعله اللّه له عليك من السلطان و أن تخلص له في النصيحة و أن لا تماحكه و قد بسطت يده عليك فتكون سبب هلاك نفسك و هلاكه و تذلّل و تلطّف لاعطائه من الرّضا ما يكفّه عنك و لا يضرّ بدينك و تستعين عليه في ذلك باللّه و لا تعازّه و لا تعانده فانّك إن فعلت ذلك عققته و عققت نفسك فعرّضتها لمكروهه و عرّضته للهلكة فيك و كنت خليقا أن تكون معينا له على نفسك و شريكا له فيما أتى إليك و لا قوّة إلّا باللّه 15- و أمّا حقّ سائسك بالعلم فالتعظيم له و التوقير لمجلسه و حسن الاستماع إليه و الاقبال عليه و المعونة له على نفسك فيما لا غنى بك عنه من العلم بأن تفرغ له عقلك و تحضره فهمك و تذكى له و تجلى له بصرك بترك اللذّات و نقص الشّهوات و أن تعلم أنّك فيما القي رسوله إلى من لقاك من أهل الجهل فلزمك حسن التأدية عنه إليهم فلا تخنه في تأدية رسالته و القيام بها عنه إذا تقلّدتها و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه.

16- و أمّا حقّ سائسك بالملك فنحو من سائسك بالسّلطان إلّا أنّ هذا يملك ما لا يملكه ذاك تلزمك طاعته فيما دقّ و جلّ منك إلّا أن تخرجك من وجوب حقّ اللّه تعالى و يحول بينك و بين حقّه و حقوق الخلق فاذا قضيته رجعت إلى حقّه فتشاغلت به و لا قوّة إلّا باللّه.

ثم حقوق الرعية

17- فأمّا حقوق رعيّتك بالسلطان فأن تعلم أنّك استرعيتهم بفضل قوّتك عليهم فانّه إنّما أحلّهم محلّ الرّعيّة منك ضعفهم و ذلّهم فما أولى من كفاكه ضعفه و ذلّه حتّى صيّره لك رعيّة و صيّر حكمك عليه نافذا لا يمتنع منك بعزّة و لا قوّة و لا يستنصر فيما تعاظمه منك إلّا باللّه بالرّحمة و الحياطة و الاناة و ما أولاك

إذا عرفت ما أعطاك اللّه من فضل هذه العزّة و القوّة الّتي قهرت بها أن تكون للّه شاكرا و من شكر اللّه أعطاه فيما أنعم عليه و لا قوّة إلّا باللّه 18- و أمّا حقّ رعيّتك بالعلم فأن تعلم أنّ اللّه قد جعلك لهم فيما آتاك من العلم و ولّاك من خزانة الحكمة فان أحسنت فيما ولّاك اللّه من ذلك و قمت به لهم مقام الخازن الشفيق النّاصح لمولاه في عبيده الصّابر المحتسب الّذى إذا رأى ذا حاجة اخرج له من الأموال الّتي في يديه كنت راشدا و كنت لذلك أهلا «آملا» معتقدا و إلّا كنت له خائنا و لخلقه ظالما و لسلبه و عزه متعرّضا.

19- و أمّا حقّ رعيّتك بملك النكاح فأن تعلم أنّ اللّه جعلها سكنا و مستراحا و انسا و واقية و كذلك كلّ واحد منكما يجب أن يحمد اللّه على صاحبه و يعلم أنّ ذلك نعمة منه عليه و وجب أن يحسن صحبة نعمة اللّه و يكرمها و يرفق بها و إن كان حقك عليها أغلظ و طاعتك لها ألزم فيما أحببت و كرهت ما لم تكن معصية فانّ لها حقّ الرّحمة و المؤانسة و موضع السكون إليها قضاء للّذة الّتي لا بدّ من قضائها و ذلك عظيم و لا قوّة إلّا باللّه.

20- و أمّا حقّ رعيّتك بملك اليمين فأن تعلم أنه خلق ربّك و لحمك و دمك و أنك تملكه لا أنك صنعته دون اللّه و لا خلقت له سمعا و لا بصرا و لا أجريت له رزقا و لكن اللّه كفاك ذلك بمن سخّره لك و ائتمنك عليه و استودعك إياه لتحفظه فيه و تسير فيه بسيرته فتطعمه مما تأكل و تلبسه مما تلبس و لا تكلّفه ما لا يطيق فان كرهت خرجت إلى اللّه منه و استبدلت به و لم تعذب خلق اللّه و لا قوّة إلّا باللّه.

و أما حق الرحم

21- فحقّ أمك أن تعلم أنها حملتك حيث لا يحمل أحد أحدا و أطعمتك من ثمرة قلبها ما لا يطعم أحد أحدا و أنها وقتك بسمعها و بصرها و يدها و رجلها و شعرها و بشرها و جميع جوارحها مستبشرة بذلك فرحة موبلة محتملة لما فيه مكروهها و ألمها و ثقلها و غمها حتّى دفعتها عنك يد القدرة و أخرجتك إلى الأرض فرضيت أن تشبع و تجوع هى و تكسوك و تعرى و ترويك و تظمأ و تظلّك و تضحى و تنعمك ببؤسهاو تلذّذك بالنوم بأرقها و كان بطنها لك وعاء و حجرها لك حواء و ثديها لك سقاء و نفسها لك وقاء تباشر حرّ الدّنيا و بردها لك و دونك فتشكرها على قدر ذلك و لا تقدر عليه إلّا بعون اللّه و توفيقه.

22- و أمّا حقّ أبيك فتعلم أنّه أصلك و أنّك فرعه و أنّك لولاه لم تكن فمهما رأيت في نفسك ممّا تعجبك فاعلم أنّ أباك أصل النعمة عليك فيه و احمد اللّه و اشكره على قدر ذلك 23- و أمّا حقّ ولدك فتعلم أنّه منك و مضاف إليك في عاجل الدّنيا بخيره و شرّه و أنّك مسئول عمّا ولّيته من حسن الأدب و الدّلالة على ربّه و المعونة له على طاعته فيك و في نفسه فمثاب على ذلك و معاقب فاعمل في أمره عمل المتزيّن بحسن أثره عليه في عاجل الدّنيا المعذر إلى ربّه فيما بينك و بينه بحسن القيام عليه و الأخذ له منه و لا قوّة إلّا باللّه.

24- و أمّا حقّ أخيك فتعلم أنّه يدك الّتي تبسطها و ظهرك الّذى تلتجئ إليه و عزّك الّذى تعتمد عليه و قوّتك الّتي تصول بها فلا تتّخذه سلاحا على معصية اللّه و لا عدة للظّلم بخلق اللّه و لا تدع نصرته على نفسه و معونته على عدوّه و الحول بينه و بين شياطينه و تأدية النصيحة إليه و الاقبال عليه في اللّه فان انقاد لربّه و أحسن الاجابة له و إلّا فليكن اللّه آثر عندك و أكرم عليك منه 25- و أمّا حقّ المنعم عليك بالولاء فأن تعلم أنّه أنفق فيك ماله و أخرجك من ذلّ الرّق و وحشته إلى عزّ الحرّية و أنسها و أطلقك من اسر الملكة وفكّ عنك حلق العبودية و أوجدك رايحة العزّ و أخرجك من سجن القهر و دفع عنك العسر و بسط لك لسان الانصاف و أباحك الدّنيا كلّها فملّكك نفسك و حلّ اسرك و فرّغك لعبادة ربك و احتمل بذلك التقصير فيما له فتعلم أنه أولى الخلق بك بعد اولى رحمك فى حياتك و موتك و أحقّ الخلق بنصرك و معونتك و مكانفتك في ذات اللّه فلا تؤثر عليه نفسك ما احتاج إليك أحدا أبدا 26- و أمّا حقّ مولاك الجارية عليه نعمتك فأن تعلم أنّ اللّه جعلك حاميةعليه و واقية و ناصرا و معقلا و جعله لك وسيلة و سببا بينك و بينه فبالحرىّ أن يحجبك عن النار فيكون في ذلك ثوابك منه في الاجل و يحكم له بميراثه فى العاجل إذا لم يكن له رحم مكافاة لما أنفقته من مالك عليه و قمت به من حقّه بعد إنفاق مالك فان لم تخفه خيف عليك أن لا يطيب لك ميراثه و لا قوّة إلّا باللّه.

27- و أمّا حقّ ذى المعروف عليك فأن تشكره و تذكر معروفه و أن تنشر له المقالة الحسنة و تخلص له الدّعاء فيما بينك و بين اللّه سبحانه فانك إذا فعلت ذلك كنت قد شكرته سرّا و علانية ثمّ إن أمكنك مكافاته بالفعل كافأته و إلّا كنت مرصدا له موطّنا نفسك عليها.

28- و أمّا حقّ المؤذّن فأن تعلم أنه مذكّرك بربك و داعيك إلى حظّك و أفضل أعوانك على قضاء الفريضة التي افترضها اللّه عليك فتشكره على ذلك شكرك للمحسن اليك و إن كنت فى بيتك متّهما لذلك لم تكن للّه في أمره متّهما و علمت أنه نعمة من اللّه عليك لا شكّ فيها فأحسن صحبة نعمة اللّه بحمد اللّه عليها على كلّ حال و لا قوّة إلّا باللّه.

29- و أمّا حقّ إمامك في صلاتك فأن تعلم أنه قد تقلّد السفارة فيما بينك و بين اللّه و الوفادة إلى ربّك و تكلّم عنك و لم تتكلّم عنه و دعا لك و لم تدع له و طلب فيك و لم تطلب فيه و كفاك همّ المقام بين يدي اللّه و المسائلة له فيك و لم تكفه ذلك فان كان في شي ء من ذلك تقصير كان به دونك و إن كان آثما لم تكن شريكه فيه و لم يكن لك عليه فضل فوقي نفسك بنفسه و وقي صلاتك بصلاته فتشكر له على ذلك و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه.

30- و أمّا حقّ الجليس فأن تلين له كنفك و تطيب له جانبك و تنصفه في مجاراة اللّفظ و لا تغرق في نزع اللّحظ إذا الحظت و تقصد في اللّفظ إلى إفهامه إذا لفظت و ان كنت الجليس اليه كنت في القيام عنه بالخيار و إن كان الجالس إليك كان بالخيار و لا تقوم إلّا باذنه و لا قوّة إلّا باللّه.

31- و أمّا حقّ الجار فحفظه غائبا و كرامته شاهدا و نصرته و معونته في

الحالين جميعا، لا تتّبع له عورة، و لا تبحث له عن سوءة لتعرفها، فان عرفتها منه عن غير إرادة منك و لا تكلّف كنت لما علمت حصنا حصينا، و سترا ستيرا لو بحثت الأسنّة عنه ضميرا لم تتصل إليه لا نطوائه عليه، لا تستمع عليه من حيث لا يعلم، لا تسلّمه عند شديدة، و لا تحسده عند نعمة، تقيل عثرته و تغفر زلّته و لا تدّخر حلمك عنه إذا جهل عليك، و لا تخرج أن تكون سلما له، تردّ عنه الشتيمة، و تبطل فيه كيد حامل النصيحة، و تعاشره معاشرة كريمة، و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه.

32- و أمّا حقّ الصاحب فأن تصحبه بالفضل ما وجدت إليه سبيلا و إلّا فلا أقلّ من الانصاف و أن تكرمه كما يكرمك و تحفظه كما يحفظك، و لا يسبقك فيما بينك و بينه إلى مكرمة فان سبقك كافأته و لا تقصد به عمّا يستحقّ من المودّة تلزم نفسك نصيحته و حياطته و معاضدته على طاعة ربّه و معاونته على نفسه فيما يهمّ به من معصية ربّه ثمّ تكون رحمة و لا تكون عليه عذابا، و لا قوّة إلّا باللّه.

33- و أمّا حقّ الشريك فإن غاب كفيته و إن حضر ساويته و لا تعزم على حكمك دون حكمه و لا تعمل برأيك دون مناظرته و تحفظ عليه ماله و تنفى عنه خيانته فيما عزّ أوهان، فانه بلغنا أنّ يد اللّه على الشريكين ما لم يتخاونا، و لا قوّة إلّا باللّه.

34- و أمّا حقّ المال فأن لا تأخذه إلّا من حلّه و لا تنفقه إلّا في حلّه و لا تحرّفه عن مواضعه و لا تصرفه عن حقايقه و لا تجعله إذا كان من اللّه إلّا إليه و سببا إلى اللّه و لا تؤثر به على نفسك من لعلّه لا يحمدك و بالحرىّ أن لا يحسن خلافتك في تركتك و لا يعمل فيه بطاعة ربك فتكون معينا له على ذلك و بما أحدث فيما لك احسن نظرا لنفسك فيعمل بطاعة ربّه فيذهب بالغنيمة و تبوء بالاثم و الحسرة و الندامة مع التبعة و لا قوّة إلّا باللّه.

35- و أمّا حقّ الغريم الطالب لك فإن كنت موسرا أوفيته و كفيته و أغنيته و لم تردده و تمطله فإنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: مطل الغنىّ ظلم، و إن كنت معسرا أرضيته بحسن القول و طلبت إليه طلبا جميلا و رددته عن نفسك ردّا لطيفا و لم تجمع عليه ذهاب ماله و سوء معاملته فانّ ذلك لؤم، و لا قوّة إلّا باللّه.

36- و أمّا حقّ الخليط فان لا تغرّه و لا تغشّه و لا تكذبه و لا تغفله و لا تخدعه و لا تعمل في انتقاضه عمل العدوّ الذى لا يبقى على صاحبه و إن اطمأنّ إليك استقصيت له على نفسك و علمت أنّ غبن المسترسل ربا، و لا قوّة إلّا باللّه.

37- و أمّا حقّ الخصم المدعى عليك فان كان ما يدّعى عليك حقا لم تنفسخ في حجّته و لم تعمل فى إبطال دعوته و كنت خصم نفسك له و الحاكم عليها و الشاهد له بحقه دون شهادة الشهود، فانّ ذلك حقّ اللّه عليك و إن كان ما يدّعيه باطلا رفقت به و روعته و ناشدته بدينه و كسرت حدته عنك بذكر اللّه و ألقيت حشو الكلام و لغطه الذى لا يردّ عنك عادية عدوّك بل تبوء باثمه و به يشحذ عليك سيف عداوته لأنّ لفظة السوء تبعث الشر و الخير مقمعة للشرّ، و لا قوّة إلّا باللّه.

38- و أمّا حقّ الخصم المدّعى عليه فان كان ما تدّعيه حقا أجملت في مقاولته بمخرج الدّعوى، فانّ للدّعوى غلظة في سمع المدّعى عليه و قصدت قصد حجتك بالرّفق و امهل المهلة و أبين البيان و ألطف اللّطف و لم تتشاغل عن حجتك بمنازعته بالقيل و القال فتذهب عنك حجّتك و لا يكون لك في ذلك درك، و لا قوّة إلّا باللّه.

39- و أمّا حقّ المستشير فإن حضرك له وجه رأى جهدت له في النصيحة و أشرت إليه بما تعلم أنك لو كنت مكانه عملت به، و ذلك ليكن منك في رحمة و لين فانّ اللين يونس الوحشة و إنّ الغلظ يوحش موضع الانس، و إن لم يحضرك له رأى و عرفت له من تثق برأيه و ترضى به لنفسك دللته عليه و أرشدته إليه فكنت لم تأله خيرا و لم تدّخره نصحا، و لا قوّة إلّا باللّه 40- و أمّا حقّ المشير عليك فلا تتّهمه فيما يوافقك عليه من رأيه إذا أشار عليك فانما هي الاراء و تصرّف النّاس فيها و اختلافهم فكن عليه في رأيه بالخيار إذا اتّهمت رأيه فأمّا تهمته فلا تجوز لك إذا كان عندك ممّن يستحقّ المشاورة و لا تدع شكره على ما بدا لك من إشخاص رأيه و حسن وجه مشورته فاذا وافقك حمدت اللّه و قبلت ذلك من أخيك بالشكر و الارصاد بالمكافاة في مثلها إن فزع إليك و لا قوّة إلّا باللّه.

41- و أمّا حقّ المستنصح فانّ حقه أن تؤدّى إليه النصيحة على الحقّ الذي ترى له أنه يحمل و يخرج المخرج الذى يلين على مسامعه، و تكلّمه من الكلام بما يطيقه عقله، فان لكلّ عقل طبقة من الكلام يعرفه و يجتنبه، و ليكن مذهبك الرّحمة، و لا قوّة إلّا باللّه.

42- و أمّا حقّ النّاصح فأن تلين له جناحك ثمّ تشرئب له قلبك و تفتح له سمعك حتّى تفهم عنه نصيحته ثمّ تنظر فيها فان كان وفّق فيها للصّواب حمدت اللّه على ذلك و قبلت منه و عرفت له نصيحته، و إن لم يكن وفّق لها فيها رحمته و لم تتّهمه و علمت أنّه لم يألك نصحا إلّا أنّه أخطأ إلّا أن يكون عندك مستحقا للتّهمة فلا تعبأ بشى ء من أمره على كلّ حال، و لا قوّة إلّا باللّه.

43- و أمّا حقّ الكبير فإن حقّه توقير سنّه و إجلال إسلامه إذا كان من أهل الفضل في الاسلام بتقديمه فيه و ترك مقابلته عند الخصام و لا تسبقه إلى طريق و لا تؤمه في طريق و لا تستجهله و إن جهل عليك تحملت و أكرمته بحقّ إسلامه مع سنّه فانّما حقّ السنّ بقدر الاسلام و لا قوّة إلّا باللّه.

44- و أمّا حقّ الصغير فرحمته و تثقيفه و تعليمه و العفو عنه و الستر عليه و الرّفق به و المعونة له و السّتر على جرائر حداثته فانه سبب للتوبة و المداراة له و ترك مماحكته فانّ ذلك أولى «أدنى» لرشده.

45- و أمّا حقّ السائل فإعطاؤه إذا تهيأت صدقة و قدرت على سدّ حاجته و الدّعاء له فيما نزل به و المعاونة له على طلبته، فان شككت في صدقه و سبقت إليه التّهمة له و لم تعزم على ذلك لم تأمن أن يكون من كيد الشيطان أراد أن يصدّك عن حظك و يحول بينك و بين التقرّب إلى ربك و تركته بستره و رددته ردا جميلا، و إن غلبت نفسك في أمره و أعطيته على ما عرض في نفسك منه فانّ ذلك من عزم الامور 46- و أمّا حقّ المسئول فحقّه إن أعطى قبل منه ما أعطي بالشكر له و المعرفة لفضله و طلب وجه العذر في منعه و أحسن به الظنّ و اعلم أنه إن منع ماله منع و ان ليس التثريب في ماله و إن كان ظالما فانّ الانسان لظلوم كفّار.

47- و أمّا حقّ من سرّك اللّه به و على يديه فان كان تعمّد هالك حمدت اللّه أوّلا ثمّ شكرته على ذلك بقدره في موضع الجزاء و كافأته على فضل الابتداء و أرصدت له المكافاة، فان لم يكن تعمّدها حمدت اللّه و شكرت له و علمت أنّه منه توحّدك بها و أحببت هذا إذا كان سببا من أسباب نعم اللّه عليك و ترجو له بعد ذلك خيرا فانّ أسباب النّعم بركة حيث ما كانت و إن كان لم يتعمّد، و لا قوّة إلّا باللّه.

48- و أمّا حقّ من ساءك القضاء على يديه بقول أو فعل فان كان تعمّدها كان العفو أولى بك لما فيه له من القمع و حسن الأدب مع كثير أمثاله من الخلق فانّ اللّه يقول «و لمن انتصر بعد ظلمه فأولئك ما عليهم من سبيل» إلى قوله «من عزم الأمور» و قال عزّ و جلّ «و إن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصّابرين» هذا في العمد فإن لم يكن عمدا لم تظلمه بتعمّد الانتصار منه فتكون قد كافأنه في تعمّد على خطاء و رفقت به و رددته بألطف ما تقدر عليه، و لا قوّة إلّا باللّه.

49- و أمّا حقّ أهل ملّتك عامّة فاضمار السّلامة و نشر جناح الرّحمة و الرّفق بمسيئهم و تألّفهم و استصلاحهم و شكر محسنهم إلى نفسه و إليك فانّ إحسانه إلى نفسه إحسانه إليك إذا كف عنك أذاه و كفاك مئونته و حبس عنك نفسه فعمّهم جميعا بدعوتك، و انصرهم جميعا بنصرتك، و أنزلهم جميعا منك منازلهم كبيرهم بمنزلة الوالد و صغيرهم بمنزلة الولد و أوسطهم بمنزلة الأخ، فمن أتاك تعاهدته بلطف و رحمة وصل أخاك بما يجب للأخ «يحبّ الأخ» على أخيه.

50- و أمّا حقّ أهل الذّمة فالحكم فيهم أن تقبل منهم ما قبل اللّه و كفى بما جعل اللّه لهم من ذمّته و عهده و تكلهم إليه فيما طلبوا من أنفسهم و اجبروا عليه و تحكم فيهم بما حكم اللّه به على نفسك فيما جرى بينك من معاملة و ليكن بينك و بين ظلمهم من رعاية ذمّة اللّه و الوفاء بعهده و عهد رسوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حايل، فانّه بلغنا أنّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: من ظلم معاهدا كنت خصمه، فاتّق اللّه و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه.

فهذه خمسون حقّا محيطا بك لا تخرج منها في حال من الأحوال يجب عليك رعايتها و العمل في تأديتها و الاستعانة باللّه جلّ ثناؤه على ذلك، و لا حول و لا قوّة إلّا باللّه و الحمد للّه ربّ العالمين.

قال الشّارح عفى اللّه عنه و وفّقه لأداء حقوقه: و انّما أوردت الرّواية بتمامها مع كون صدرها خارجا عن الغرض لكثرة فوايدها و مزيد عوائدها فضننت بها عن الاسقاط و الاقتصار.

ثمّ أقول: النّسخة الّتي رويت منها كانت غير خالية عن السّقم فرويت كما رأيت، فلعلّ اللّه يوفّقني على إصلاحها و مقابلتها فيما بعد بتحصيل نسخة صحيحة، و هو الموفّق و المعين و به اعتمادى

الترجمة

از جمله خطبهاى شريفه آن امام مبين و سيّد الوصيّين است كه خطبه خواند آن را در صفّين مى فرمايد أمّا بعد از حمد خدا و نعت رسول خدا پس بتحقيق گردانيده است خدا از براى من بر شما حقّ بزرگى را بسبب صاحب اختيار بودن من بر امر شما، و از براى شماست بر من از حق مثل آن حقي كه مراست بر شما، پس حق فراترين خيرهاست در مقام وصف كردن بعضي با بعضي أوصاف آن را، و تنگ ترين چيزهاست در مقام انصاف كردن بعضي مر بعضي را، جارى نمى شود آن حق از براى منفعت أحدى مگر اين كه جارى شود بر ضرر او، و جارى نمى شود بر ضرر او مگر اين كه جارى شود از براى منفعت او و اگر باشد از براى كسى كه جارى شود حقّ او بر غير و حق غير بر او جارى نشود هر آينه باشد و مختص بخداوند سبحانه بدون خلق او از جهت قدرت او بر بندگان خود و از جهت عدالت او در هر چيزى كه جارى شد بر آن چيز اقسام قضا و حكم او، و ليكن گردانيد خداى تعالى حقّ خود را بر بندگان اين كه اطاعت او نمايند، و گردانيد جزاى طاعت ايشان را بر خود اين كه ثواب ايشان را بالمضاعف كند از حيثيّت تفضّل و احسان و از روى وسعت دادن با چيزى كه خود اهل اوست از زياده كردن جزا پس گردانيد حق سبحانه و تعالى از جمله حقوق خود حقوقى را كه واجب گردانيده است آنها را از براى بعضى از مردمان بر بعضى، پس گردانيد آنها را متساوى و متقابل در جهات آنها و باعث مى شود بعضى از آنها به بعضى و مستحق نمى شود بعضى را مگر بعوض بعضى و بزرگترين چيزى كه واجب گردانيد حق سبحانه و تعالى از اين حقوق حق والى و پادشاهست بر رعيّت، و حقّ رعيّت است بر والى و پادشاه فريضه ايست كه فرض كرده خداى سبحانه و تعالى آنرا از براى هر يكى از والى و رعيّت بر ديگرى، پس گردانيد آن حقّ را سبب نظم از براى الفت ايشان و مايه عزّت از براى دين ايشان، پس صلاح نمى يابد حال رعيّت مگر بصلاح حال پادشاهان و صلاح نمى يابد حال پادشاهان مگر بانتظام أمر رعيّت.

پس وقتى كه ادا كند رعيّت بوالى حقّ او را كه اطاعت و فرمان برداريست و ادا كند والى برعيّت حقّ او را كه عدالت و دادرسى است عزيز مى شود حقّ در ميانه ايشان، و مستقيم مى شود راههاى دين، و معتدل مى شود علامتهاى عدالت، و جارى مى شود سنن شرعيّه بر راههاى خود پس صلاح مى يابد بسبب اين روزگار، و اميدوارى مى شود در دوام و بقاء سلطنت، و مأيوس مى گردد جايگاه طمع دشمنان.

و وقتى كه غالب گردد و تمرّد نمايد رعيّت بر پادشاه خود، يا ظلم و تعدّى كند پادشاه بر رعيّت خود مختلف مى شود در آن وقت سخنان، و آشكار گردد علامتهاى ظلم و ستم، و بسيار گردد دغل و مفاسد در دين، و ترك شود جادّه سنن شرعيّه، پس عمل كرده مى شود بخواهشات نفسانيّه، و معطّل گردد احكام شرعيّه نبويّه، و بسيار شود ناخوشيهاى نفسها، پس استيحاش نمى شود يعنى مردم وحشت نمى كنند از بزرگ حقّى كه تعطيل افتد، و نه از بزرگ باطلى كه آورده شود، پس در آن وقت ذليل و خار گردند نيكوكاران، و عزيز گردد بدكرداران، و بزرگ مى شود مظالم خدا بر ذمّه بندگان.

پس بر شما باد نصيحت كردن يكديگر را در آن حقّ واجب و معاونت خوب همديگر بالاى آن پس نيست احدى و اگر چه شديد باشد در تحصيل رضاى خدا عرض او، و دراز باشد در عمل سعى و تلاش او كه برسد حقيقت آن چيزى را كه خداى تعالى أهل و سزاوار اوست از اطاعت و عبادت، و ليكن از حقوق واجبه خدا بر بندگان نصيحت كردنست بمقدار طاقت ايشان و اعانت كردن يكديگر است برپا داشتن حق و عدل در ميان خودشان.

و نيست مردى و اگر چه بزرگ شود در حق گذارى مرتبه او و مقدّم باشد در دين دارى فضيلت او بالاتر از اين كه اعانت كرده شود بر چيزى كه بار كرده است خدا بر او از حقّ خود، يعنى البته محتاج است بمعين.

و نيست مردى اگر چه كوچك شمرده باشد او را نفسها و حقير ديده باشد او را چشمها پست تر از اين كه اعانت كند بر آن حقّ يا اعانت كرده شود بر آن

الفصل الثاني

قال السيّد رضي اللّه عنه: فأجابه عليه السّلام رجل من أصحابه بكلام طويل يكثر فيه الثّناء عليه و يذكر سمعه و طاعته له عليه السّلام.

فقال عليه السّلام: إنّ من حقّ من عظم جلال اللّه في نفسه، و جلّ موضعه من قلبه، أن يصغر عنده لعظم ذلك كلّ ما سواه، و إنّ أحقّ من كان كذلك لمن عظمت نعمة اللّه عليه، و لطف إحسانه إليه، فإنّه لم تعظم نعمة اللّه على أحد الّا ازداد حقّ اللّه عليه عظما

اللغة

(صغر) الشي ء يصغر من باب شرف صغرا و زان عنب إذا صار صغيرا و صغر صغرا من باب تعب إذا ذلّ و هان قال تعالى: و هم صاغرون، أى داخرون ذليلون و (عظم) الشّي ء بالضّم أيضا عظما كعنب إذ اصار عظيما

الاعراب

قوله: من حقّ خبر انّ قدّم على اسمها و هو قوله ان يصغر، و هو مؤوّل بالمصدر و الواو في و انّ أحق آه حرف قسم حذف المقسم به و جواب القسم قوله: لمن عظمت، و يحتمل أن تكون للعطف فتكون اللام في لمن تأكيدا.

المعنى

اعلم أنّه عليه السّلام لمّا خطب بما تقدّم في الفصل الأوّل (فأجابه عليه السّلام رجل من أصحابه بكلام طويل يكثر فيه الثناء عليه و يذكر سمعه و طاعته له) و ستطلع على كلام هذا الرّجل في التكملة الاتية انشاء اللّه تعالى.

قال المحدّث العلامة المجلسيّ في البحار عند رواية هذه الخطبة من الكافي:

الظاهر أنّ هذا الرّجل كان الخضر عليه السّلام و قد جاء في مواطن كثيرة و كلّمه عليه السّلام لاتمام الحجّة على الحاضرين، و قد أتى بعد وفاته عليه السّلام و قام على باب داره و بكى و أبكى و خاطب عليه السّلام بأمثال تلك الكلمات و خرج و غاب عن النّاس.

أقول: و يؤيّده ما يأتي في رواية الكافي من أنّه لم يكن رأي في عسكره عليه السّلام قبل هذا اليوم و لا بعده، و كيف كان فلمّا سمع عليه السّلام كلامه (فقال عليه السّلام) مجيبا له: (إنّ من حقّ من عظم جلال اللّه في نفسه و جلّ موضعه من قلبه أن يصغر عنده لعظم ذلك كلّ ما سواه) فانّ من كمل معرفته باللّه و شاهد عظمته و جلاله و كبرياءه لا يبقى لغيره وقع في نظره، لما ظهر من جلاله تعالى كما قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في ما رواه عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في احياء العلوم: لا يبلغ عبد حقيقة الايمان حتّى ينظر النّاس كالأباعر في جنب اللّه ثمّ يرجع إلى نفسه فيجدها أحقر حقير.

(و انّ أحقّ من كان كذلك لمن عظمت نعمة اللّه عليه و لطف احسانه اليه) يعني أحقّ النّاس بتعظيم جلال اللّه و تصغير ما سواهم الأئمّة عليهم السّلام لعظم نعمة اللّه عليهم و كمال معرفتهم بجلال ربّهم، فحقّ اللّه تعالى عليهم أعظم من غيرهم فينبغي أن يصغر عندهم أنفسهم فلا يحبّوا الثناء و الاطراء.

أو أنّ من عظمت نعمه و لطفه و احسانه إليه فهو أحقّ و أجدر بأن يعظم جلال اللّه و يجلّ محلّه في قلبه، و من كان كذلك فيضمحلّ عند ملاحظة جلاله و مشاهدة عظمة غيره، فلا يكون له التفات و توجّه إلى الخلق في أعماله حتّى يطلب رضاءهم و مدحهم و ثناءهم.

و من هنا لما قال الحواريّون لعيسى عليه السّلام ما الخالص من الأعمال فقال: الّذى يعمل للّه تعالى لا يحبّ أن يحمده عليه أحد.

و قال بعضهم: الاخلاص نسيان رؤية الخلق بدوام النظر إلى الخالق فقط، و قال آخر: هو اخراج الخلق عن معاملة الرّب.

و يؤيّد الثّاني تعليله بقوله (فانّه لم تعظم نعمة اللّه على أحد إلّا ازداد حقّ اللّه عليه عظما) و أعظم حقّه هو الاخلاص كما قال «و ما امروا إلّا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدّين» «فمن كان يرجو لقاء ربّه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربّه أحدا».

ثمّ جعل من حقوقه حقوقا فرضها لبعض الناس على بعض، فجعلها تتكافا في وجوهها و يوجب بعضها بعضا، و لا يستوجب بعضها إلّا ببعض فأعظم ما افترض اللّه تبارك و تعالى من تلك الحقوق حقّ الوالى على الرّعيّة و حقّ الرّعيّة على الوالى فريضة فرضها اللّه عزّ و جلّ لكلّ على كلّ فجعلها نظام الفتهم و عزّا لدينهم و قواما لسنن الحقّ فيهم، فليست تصلح الرعية إلّا بصلاح الولاة، و لا تصلح الولاة إلّا باستقامة الرّعيّة.

فاذا أدّت الرّعية إلى الوالى حقّه و أدّى إليها الوالى كذلك عزّ الحقّ بينهم، فقامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل، و جرت على اذلالها السّنن، و صلح بذلك الزّمان و طاب به العيش و طمع في بقاء الدولة و يئست مطامع الأعداء.

و إذا غلبت الرّعية و اليهم و علا الوالى الرّعية اختلفت هنا لك الكلمة

و ظهرت مطامع الجور و كثر الادغال في الدّين و تركت معالم السنن، فعمل بالهوى و عطلت الاثار و كثرت علل النفوس و لا يستوحش لجسيم حدّ عطل و لا لعظيم باطل اثل، فهنا لك تذلّ الأبرار، و تعزّ الأشرار، و تخرب البلاد، و تعظم تبعات اللّه عزّ و جلّ عند العباد.

فهلمّ أيّها الناس إلى التعاون على طاعة اللّه عزّ و جلّ و القيام بعد له و الوفاء بعهده و الانصاف له في جميع حقّه، فانه ليس العباد إلى شي ء أحوج منهم إلى التناصح في ذلك و حسن التعاون عليه، و ليس أحد و إن اشتدّ على رضاء اللّه حرصه و طال في العمل اجتهاده ببالغ حقيقة ما أعطى اللّه من الحقّ أهله، و لكن من واجب حقوق اللّه عزّ و جلّ على العباد النصيحة له بمبلغ جهدهم، و التعاون على اقامة الحقّ بينهم.

و ليس امرء و إن عظمت في الحقّ منزلته و جسمت في الخلق فضيلته بمستغن عن أن يعان على ما حمله اللّه عزّ و جلّ من حقّه، و لا لامرؤ مع ذلك خسأت به الأمور و اقتحمته العيون بدون ما أن يعين على ذلك أو يعان عليه و أهل الفضيلة في الحال و أهل النعم العظام أكثر من ذلك حاجة و كلّ في الحاجة إلى اللّه عزّ و جلّ شرع سواء «فأجابه عليه السّلام رجل من عسكره لا يدرى من هو و يقال: إنّه لم ير في عسكره قبل ذلك اليوم و لا بعده، فقام و أحسن الثناء على اللّه عزّ و جلّ بما أبلاهم و أعطاهم من واجب حقّه عليهم و الاقرار بما ذكر من تصرّف الحالات به و بهم ثمّ قال: أنت أميرنا و نحن رعيتك بك أخرجنا اللّه عزّ و جلّ من الذلّ و باعزازك اطلق على عباده من الغل، فاختر علينا فامض اختيارك و ائتمر فامض ائتمارك فانّك القائل المصدّق و الحاكم الموفق و الملك المخول لا نستحلّ في شي ء من معصيتك و لا نقيس علما بعلمك يعظم عندنا في ذلك خطرك و يجلّ عنه في أنفسنا فضلك».

فأجابه أمير المؤمنين عليه السّلام: إنّ من حقّ من عظمّ جلال اللّه في نفسه و عظم موضعه من قلبه أن يصغر عنده لعظم ذلك كلّ ما سواه، و إنّ أحقّ من كان كذلك لمن عظمت نعم اللّه عليه و لطف إحسانه إليه فانّه لم تعظم نعم اللّه تعالى على أحد إلّا ازداد حق اللّه عليه عظما.

شرح لاهيجي

ثمّ جعل سبحانه من حقوقه حقوقا افترضها لبعض النّاس على بعض فجعلها تتكافأ فى وجوهها و يوجب بعضها بعضا و لا يستوجب بعضها الّا ببعض و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حقّ الوالى على الرّعيّة و حقّ الرّعيّة على الوالى فريضة فرضها اللّه سبحانه لكلّ على كلّ فجعلها

نظاما لالفتهم و عزّا لدينهم فليست تصلح الرّعيّة الّا بصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الّا باستقامة الرّعيّة يعنى پس گردانيد سبحانه و تعالى از جمله حقوق خود حقوقى را كه واجب گردانيده است انها را از براى بعضى از مردمان بر بعضى پس گردانيد انها را متساوى و در راههاى آنها و واجب گردانيد بعضى از انرا بازاء بعضى و مستوجب و مستحقّ نشده بعضى از ان مگر بعوض بعضى ديگر و بزرگتر چيزى كه واجب گردانيد سبحانه و (- تعالى- ) از ان حقوق حقّ والى و پادشاه است بر رعيّت و حقّ رعيّت است بر والى و پادشاه واجب گردانيدنى كه واجب گردانيده است انرا خداى (- تعالى- ) از براى هر يك از والى و رعيّت بر هر يك از والى و رعيّت پس گردانيد انحقوق را سبب نظم از براى الفت ايشان و سبب عزّت از براى دين ايشان پس نيست كه صلاح يابد حال رعيّت مگر بصلاح يافتن كار پادشاه و بصلاح نمى انجامد كار پادشاه مگر بدرستى و راستى حال رعيّت يعنى حال رعيّت از فلاحت و زراعت و تجارت و امثال ان صلاح نمى يابد مگر بصلاح امر پادشاه از عدل و داد و دادرسى و تسلّط و دفع دشمن و وارسى پادشاه برعيّت و سپاه باتمام نمى رسد مگر باطاعت و فرمانبردارى رعيّت و امتثال امر و نهى پادشاه فاذا ادّت الرّعيّة الى الوالى حقّه و ادّى الوالى اليها حقّها عزّ الحقّ بينهم و قامت مناهج الدّين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السّنن فصلح بذلك الزّمان و طمع فى بقاء الدّولة و يئست مطامع الاعداء

و اذا غلبت الرّعيّة و اليها او احجف الوالى برعيّته اختلفت هنالك الكلمة و ظهرت معالم الجور و كثر الأدغال فى الدّين و تركت محاجّ السّنن فعمل بالهوى و عطّلت الاحكام و كثرت علل النّفوس فلا يستوحش لعظيم حقّ عطّل و لا لعظيم باطل فعل فهنالك تذلّ الابرار و تعزّ الاشرار و تعظم تبعات اللّه عند العباد يعنى پس وقتى كه اداء كند رعيّت بسوى والى و پادشاه حقّش را كه اطاعت و فرمان بردارى پادشاه باشد و اداء كند پادشاه بسوى رعيّت حقّش را كه عدل و نصفت و دادرسى در باره رعيّت باشد عزّت مى يابد و غلبه ميكند حقّ در ميان مردم و راست مى گردد راههاى دين و راست مى ايستد علامتهاى عدالت و جارى مى شود بر راههاى خود طريقه هاى مستحسنه دينيّه پس بصلاح ايد بسبب ان دوران و روزگار و طمع داشته مى شود در بقاء و دوام دولت پادشاه و مأيوس مى گردد جايگاه طمع دشمنان و هر وقتى كه غالب گردد و سركشى كند رعيّت بر پادشاه خود يا ظلم و زيادتى كند پادشاه بر رعيّت خود مختلف مى گردد در انوقت سخنان و رأيها و آشكار گردد علامتهاى ظلم و ستم بسيار گردد دغل و فسادها در دين و واگذاشته شود جادّه شريعت پس عمل كرده شود بهواء و خواهش نفسانيّه و معطّل و بيكار گردد حكمهاى خدا و رسول صلّى اللّه عليه و آله و بسيار گردد امراض نفسانيّه حقد و حسد و بغض و كينه پس وحشت پيدا نكنند مردمان از جهة حقّ بزرگى كه معطّل و بيكار مانده است از احكام خداوند از براى باطل

بزرگى كه كرده شده از پيروى هوا پس در انوقت ذليل و خار گردند نيكوكاران و صاحب عزّت گردند مردم اشرار و بدكرداران و بزرگ گردد عقوبتهاى خدا نزد بندگان فعليكم بالتّناصح فى ذلك و حسن التّعاون عليه فليس احد و ان اشتدّ على رضا اللّه حرصه و طال فى العمل اجتهاده ببالغ حقيقة ما اللّه اهله من الطّاعة له و لكنّ من واجب حقوق اللّه على العباد النّصيحة بمبلغ جهدهم و التّعاون على اقامة الحقّ بينهم و ليس امرء و ان عظمت فى الحقّ منزلته و تقدّمت فى الدّين فضيلته بفوق ان يعان على ما حمّله اللّه من حقّه و لا امرء و ان صغّرته النّفوس و اقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه يعنى پس بر شما باد نصيحت كردن يكديگر را بحقّ واجب و نيك اعانت كردن يكديگر بر ان پس نيست كسى و اگر چه شدّت داشته باشد حرص او در رضاء خدا و دراز باشد تلاش او در عمل كردن از براى خدا رساننده بكنه آن چه را كه خداى (- تعالى- ) سزاوار او است از طاعت و عبادت از براى او و ليكن از حقوق واجبه خدا بر بندگان نصيحت كردنست بمقدار طاقت ايشان و اعانت يكديگر كردنست برپا داشتن حقّ و عدل در ميان خودشان و نيست مزدى و اگر چه بزرگ باشد در حقّ گذارى منزلت او و مقدّم باشد در دين دارى فضيلت او برتر از اين كه اعانت كرده شود بر چيزى كه متحمّل ساخته است خداى (- تعالى- ) بر او از حقّ خود يعنى البتّه محتاج است بمعين

و نيست مردى و اگر چه كوچك شمرده باشد او را نفسها و حقير ديده باشد او را چشمها يعنى در نزد مردم كوچك باشد و در نظرها حقير باشد پست از براى اين كه اعانت كند بر انحقّ واجب يا اعانت كرده شود بر ان يعنى البتّه قادر است باعانت و استعانت غير فاجابه رجل من اصحابه بكلام طويل يكثّر فيه الثّناء عليه و يذكر سمعه و طاعته فقال (- ع- ) انّ من حقّ من عظم جلال اللّه فى نفسه و جلّ موضعه من قلبه ان يصغر عنده لعظم ذلك كلّ ما سواه و انّ احقّ من كان كذلك من عظمت نعمة اللّه عليه و لطف احسانه اليه فانّه لم تعظم نعمة اللّه على احد الّا ازداد حقّ اللّه عليه عظما و انّ من اسخف حالاة الولاة عند صالح النّاس ان يظنّ بهم حبّ الفخر و يوضع امرهم على الكبر يعنى پس جواب داد او را مردى از اصحابش بسخن درازى كه در ان بسيار ستايش ميكرد او را و ذكر ميكرد در ان قبول كردن قول او را و اطاعت كردن امر او را پس گفت (- ع- ) كه بتحقيق از حقّ كسى كه بزرگست جلال و سلطنت خدا در نفس او و بلند است مرتبه خدا در دل او يعنى اعتقاد كرد بجلالت خدا و عظمت خدا اينست كه كوچك باشد در نزد او بتقريب بزرگى انجلالت و عظمت هرچه غير اوست و بتحقيق كه سزاوار كسى كه باشد بمثل آن حال كسى است كه بزرگ باشد نعمة خدا بر او و لطف و نيكو باشد احسان و انعام

خدا بسوى او پس بتحقيق كه بزرگ نمى گردد نعمت خدا بر كسى مگر اين كه زياد مى گردد بزرگ بودن حقّ خدا بر او

شرح ابي الحديد

ِ تتكافأ في وجوهها تتساوى- و هي حق الوالي على الرعية و حق الرعية على الوالي- . و فريضة قد روي بالنصب و بالرفع- فمن رفع فخبر مبتدإ محذوف- و من نصب فبإضمار فعل أو على الحال- . و جرت على أذلالها السنن- بفتح الهمزة أي على مجاريها و طرقها- . و أجحف الوالي برعيته ظلمهم- . و الإدغال في الدين الفساد- .

و محاج السنن جمع محجة و هي جادة الطريق- . قوله و كثرت علل النفوس أي تعللها بالباطل- و من كلام الحجاج إياكم و علل النفوس- فإنها أدوى لكم من علل الأجساد- . و اقتحمته العيون احتقرته و ازدرته- قال ابن دريد-

  • و منه ما تقتحم العين فإنذقت جناه ساغ عذبا في اللها

- . و مثل قوله ع- و ليس امرؤ و إن عظمت في الحق منزلته- قول زيد بن علي ع لهشام بن عبد الملك- إنه ليس أحد و إن عظمت منزلته بفوق أن يذكر بالله- و يحذر من سطوته- و ليس أحد و إن صغر بدون أن يذكر بالله- و يخوف من نقمته- . و مثل قوله ع و إذا غلبت الرعية واليها- قول الحكماء إذا علا صوت بعض الرعية على الملك- فالملك مخلوع- فإن قال نعم فقال أحد من الرعية لا- فالملك مقتول

فصل فيما ورد من الآثار فيما يصلح الملك

و قد جاء في وجوب الطاعة لأولي الأمر الكثير الواسع- قال الله سبحانه- أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ و

روى عبد الله بن عمر عن رسول الله ص السمع و الطاعة على المرء

المسلم فيما أحب و كره- ما لم يؤمر بمعصية فإذا أمر بها فلا سمع و لا طاعة

و

عنه ص إن أمر عليكم عبد أسود مجدع فاسمعوا له و أطيعوا

و

من كلام علي ع إن الله جعل الطاعة غنيمة الأكياس عند تفريط الفجرة

- . بعث سعد بن أبي وقاص جرير بن عبد الله البجلي- من العراق إلى عمر بن الخطاب بالمدينة- فقال له عمر كيف تركت الناس- قال تركتهم كقداح الجعبة منها الأعصل الطائش- و منها القائم الرائش قال فكيف سعد لهم- قال هو ثقافها الذي يقيم أودها و يغمز عصلها- قال فكيف طاعتهم قال يصلون الصلاة لأوقاتها- و يؤدون الطاعة إلى ولاتها- قال الله أكبر إذا أقيمت الصلاة أديت الزكاة- و إذا كانت الطاعة كانت الجماعة- . و من كلام أبرويز الملك- أطع من فوقك يطعك من دونك- . و من كلام الحكماء قلوب الرعية خزائن واليها- فما أودعه فيها وجده- . و كان يقال صنفان متباغضان متنافيان- السلطان و الرعية و هما مع ذلك متلازمان- إن أصلح أحدهما صلح الآخر و إن فسد فسد الآخر- . و كان يقال- محل الملك من رعيته محل الروح من الجسد- و محل الرعية منه محل الجسد من الروح- فالروح تألم بألم كل عضو من أعضاء البدن- و ليس كل واحد من الأعضاء يألم بألم غيره- و فساد الروح فساد جميع البدن- و قد يفسد بعض البدن و غيره من سائر البدن صحيح- .

و كان يقال ظلم الرعية استجلاب البلية- . و كان يقال العجب ممن استفسد رعيته- و هو يعلم أن عزه بطاعتهم- . و كان يقال موت الملك الجائر خصب شامل- . و كان يقال لا قحط أشد من جور السلطان- . و كان يقال قد تعامل الرعية المشمئزة بالرفق- فتزول أحقادها و يذل قيادها- و قد تعامل بالخرق فتكاشف بما غيبت- و تقدم على ما عيبت حتى يعود نفاقها شقاقا- و رذاذها سيلا بعاقا- ثم إن غلبت و قهرت فهو الدمار- و إن غلبت و قهرت لم يكن يغلبها افتخار- و لم يدرك بقهرها ثأر و كان يقال الرعية و إن كانت ثمارا مجتناه- و ذخائر مقتناه و سيوفا منتضاه- و أحراسا مرتضاه- فإن لها نفارا كنفار الوحوش- و طغيانا كطغيان السيول- و متى قدرت أن تقول قدرت على أن تصول- .

و كان يقال أيدي الرعية تبع ألسنتها- فلن يملك الملك ألسنتها حتى يملك جسومها- و لن يملك جسومها حتى يملك قلوبها فتحبه- و لن تحبه حتى يعدل عليها في أحكامه عدلا- يتساوى فيه الخاصة و العامة- و حتى يخفف عنها المؤن و الكلف- و حتى يعفيها من رفع أوضاعها و أراذلها- عليها- و هذه الثالثة تحقد على الملك العلية من الرعية- و تطمع السفلة في الرتب السنية- . و كان يقال الرعية ثلاثة أصناف- صنف فضلاء مرتاضون بحكم الرئاسة و السياسة- يعلمون فضيلة الملك و عظيم غنائه- و يرثون له من ثقل أعبائه- فهؤلاء يحصل الملك موداتهم بالبشر عند اللقاء- و يلقى أحاديثهم بحسن الإصغاء- و صنف فيهم خير و شر ظاهران- فصلاحهم يكتسب من معاملتهم بالترغيب و الترهيب- و صنف من السفلة الرعاع أتباع لكل داع- لا يمتحنون في أقوالهم و أعمالهم بنقد- و لا يرجعون في الموالاة إلى عقد- . و كان يقال ترك المعاقبة للسفلة على صغار الجرائم- تدعوهم إلى ارتكاب الكبائر العظائم- أ لا ترى أول نشور المرأة كلمة سومحت بها- و أول حران الدابة حيدة سوعدت عليها- . و يقال إن عثمان قال يوما لجلسائه- و هو محصور في الفتنة- وددت أن رجلا صدوقا أخبرني عن نفسي و عن هؤلاء- فقام إليه فتى فقال إني أخبرك- تطأطأت لهم فركبوك- و ما جراهم على ظلمك إلا إفراط حلمك- قال صدقت فهل تعلم ما يشب نيران الفتن- قال نعم سألت عن ذلك شيخا من تنوخ كان باقعة- قد نقب في الأرض و علم علما جما- فقال الفتنة يثيرها أمران- أثرة تضغن على الملك الخاصة- و حلم يجزئ عليه العامة- قال فهل سألته عما يخمدها- قال نعم زعم أن الذي يخمدها في ابتدائها- استقالة العثرة و تعميم الخاصة بالأثرة- فإذا استحكمت الفتنة أخمدها الصبر- قال عثمان صدقت- و إني لصابر حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين- و يقال إن يزدجرد بن بهرام سأل حكيما- ما صلاح الملك قال الرفق بالرعية- و أخذ الحق منها بغير عنف- و التودد إليها بالعدل- و أمن السبل و إنصاف المظلوم- قال فما صلاح الملك قال وزراؤه إذا صلحوا صلح- قال فما الذي يثير الفتن قال ضغائن يظهرها جرأة عامه- و استخفاف خاصة و انبساط الألسن بضمائر القلوب- و إشفاق موسر و أمن معسر- و غفلة مرزوق و يقظة محروم- قال و ما يسكنها قال أخذ العدة لما يخاف- و إيثار الجد حين يلتذ الهزل- و العمل بالحزم و ادراع الصبر و الرضا بالقضاء- . و كان يقال خير الملوك من أشرب قلوب رعيته محبته- كما أشعرها هيبته- و لن ينال ذلك منها حتى تظفر منه بخمسه أشياء- إكرام شريفها و رحمة ضعيفها- و إغاثة لهيفهاو كف عدوان عدوها- و تأمين سبل رواحها و غدوها- فمتى أعدمها شيئا من ذلك- فقد أحقدها بقدر ما أفقدها- . و كان يقال الأسباب التي تجر الهلك إلى الملك ثلاثة- أحدها من جهة الملك- و هو أن تتأمر شهواته على عقله- فتستهويه نشوات الشهوات- فلا تسنح له لذة إلا اقتنصها- و لا راحة إلا افترصها- . و الثاني من جهة الوزراء- و هو تحاسدهم المقتضي تعارض الآراء- فلا يسبق أحدهم إلى حق- إلا كويد و عورض و عوند- . و الثالث من جهة الجند المؤهلين لحراسة الملك و الدين- و توهين المعاندين و هو نكولهم عن الجلاد- و تضجيعهم في المناصحة و الجهاد- و هم صنفان صنف وسع الملك عليهم فأبطرهم الإتراف- و ضنوا بنفوسهم عن التعريض للإتلاف- و صنف قدر عليهم الأرزاق- فاضطغنوا الأحقاد و استشعروا النفاق

الآثار الواردة في العدل و الإنصاف

قوله ع أو أجحف الوالي برعيته- قد جاء من نظائره الكثير جدا- و قد ذكرنا فيما تقدم نكتا حسنة في مدح العدل و الإنصاف- و ذم الظلم و الإجحاف- و

قال النبي ص زين الله السماء بثلاثة الشمس و القمر و الكواكب- و زين الأرض بثلاثة العلماء و المطر و السلطان العادل

- . و كان يقال إذا لم يعمر الملك ملكه بإنصاف الرعية- خرب ملكه بعصيان الرعية- . و قيل لأنوشروان أي الجنن أوقى- قال الدين قيل فأي العدد أقوى قال العدل- .

وقع جعفر بن يحيى إلى عامل من عماله- كثر شاكوك و قل حامدوك- فإما عدلت و إما اعتزلت- . وجد في خزانة بعض الأكاسرة سفط- ففتح فوجد فيه حب الرمان- كل حبة كالنواة الكبيرة من نوى المشمش- و في السفط رقعة فيها- هذا حب رمان عملنا في خراجه بالعدل- . جاء رجل من مصر إلى عمر بن الخطاب متظلما- فقال يا أمير المؤمنين هذا مكان العائذ بك- قال له عذت بمعاذ ما شأنك- قال سابقت ولد عمرو بن العاص بمصر فسبقته- فجعل يعنفني بسوطه و يقول أنا ابن الأكرمين- و بلغ أباه ذلك فحبسني خشية أن أقدم عليك- فكتب إلى عمرو- إذا أتاك كتابي هذا فاشهد الموسم أنت و ابنك- فلما قدم عمرو و ابنه دفع الدرة إلى المصري- و قال اضربه كما ضربك فجعل يضربه و عمر يقول- اضرب ابن الأمير اضرب ابن الأمير يرددها- حتى قال يا أمير المؤمنين قد استقدت منه- فقال و أشار إلى عمرو ضعها على صلعته- فقال المصري يا أمير المؤمنين إنما أضرب من ضربني- فقال إنما ضربك بقوة أبيه و سلطانه- فاضربه إن شئت فو الله لو فعلت لما منعك أحد منه- حتى تكون أنت الذي تتبرع بالكف عنه- ثم قال يا ابن العاص- متى تعبدتم الناس و قد ولدتهم أمهاتهم أحرار- . خطب الإسكندر جنده- فقال لهم بالرومية كلاما تفسيره- يا عباد الله إنما إلهكم الله الذي في السماء- الذي نصرنا بعد حين- الذي يسقيكم الغيث عند الحاجة- و إليه مفزعكم عند الكرب- و الله لا يبلغني إن الله أحب شيئا إلا أحببته- و عملت به إلى يوم أجلي- و لا يبلغني أنه أبغض شيئا إلا أبغضته- و هجرته إلى يوم أجلي- و قد أنبئت أن الله يحب العدل في عباده- و يبغض الجور- فويل للظالم من سوطي و سيفي- و من ظهر منه

العدل من عمالي فليتكئ في مجلسي كيف شاء- و ليتمن على ما شاء- فلن تخطئه أمنيته و الله المجازي كلا بعمله- . قال رجل لسليمان بن عبد الملك و هو جالس للمظالم- يا أمير المؤمنين أ لم تسمع قول الله تعالى- فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ- قال ما خطبك قال وكيلك اغتصبني ضيعتي- و ضمها إلى ضيعتك الفلانية- قال فإن ضيعتي لك و ضيعتك مردودة إليك- ثم كتب إلى الوكيل بذلك و بصرفه عن عمله- . و رقى إلى كسرى قباذ- أن في بطانة الملك قوما قد فسدت نياتهم- و خبثت ضمائرهم- لأن أحكام الملك جرت على بعضهم لبعضهم- فوقع في الجواب أنا أملك الأجساد لا النيات- و أحكم بالعدل لا بالهوى- و أفحص عن الأعمال لا عن السرائر- . و تظلم أهل الكوفة إلى المأمون من واليهم- فقال ما علمت في عمالي أعدل و لا أقوم بأمر الرعية- و لا أعود بالرفق منه- فقال له منهم واحد- فلا أحد أولى منك يا أمير المؤمنين بالعدل و الإنصاف- و إذا كان بهذه الصفة- فمن عدل أمير المؤمنين أن يوليه بلدا بلدا- حتى يلحق أهل كل بلد من عدله- مثل ما لحقنا منه- و يأخذوا بقسطهم منه كما أخذ منه سواهم- و إذا فعل أمير المؤمنين ذلك- لم يصب الكوفة منه أكثر من ثلاث سنين- فضحك و عزله- . كتب عدي بن أرطاة إلى عمر بن عبد العزيز- أما بعد فإن قبلنا قوما لا يؤدون الخراج- إلا أن يمسهم نصب من العذاب- فاكتب إلى أمير المؤمنين برأيك- فكتب أما بعد فالعجب لك كل العجب- تكتب إلي تستأذنني في عذاب البشر- كأن إذني لك جنة من عذاب الله- أو كان رضاي ينجيك من سخط الله- فمن أعطاك ما عليه عفوافخذ منه- و من أبى فاستحلفه و كله إلى الله- فلأن يلقوا الله بجرائمهم- أحب إلي من أن ألقاه بعذابهم- . فضيل بن عياض- ما ينبغي أن تتكلم بفيك كله- أ تدري من كان يتكلم بفيه كله- عمر بن الخطاب كان يعدل في رعيته و يجور على نفسه- و يطعمهم الطيب و يأكل الغليظ- و يكسوهم اللين و يلبس الخشن- و يعطيهم الحق و يزيدهم و يمنع ولده و أهله- أعطى رجلا عطاءه أربعة آلاف درهم ثم زاده ألفا- فقيل له أ لا تزيد ابنك عبد الله كما تزيد هذا- فقال إن هذا ثبت أبوه يوم أحد- و إن عبد الله فر أبوه و لم يثبت- . و كان يقال لا يكون العمران- إلا حيث يعدل السلطان- . و كان يقال العدل حصن وثيق في رأس نيق- لا يحطمه سيل و لا يهدمه منجنيق- . وقع المأمون إلى عامل كثر التظلم منه- أنصف من وليت أمرهم- و إلا أنصفهم منك من ولي أمرك- . بعض السلف العدل ميزان الله و الجور مكيال الشيطان

هذا الفصل و إن لم يكن فيه ألفاظ غريبة سبيلها أن تشرح- ففيه معان مختلفة سبيلها أن تذكر و توضح- و تذكر نظائرها و ما يناسبها- . فمنها قوله ع- إن من حق من عظمت نعمة الله عليه- أن تعظم عليه حقوق الله تعالى- و أن يعظم جلال الله تعالى في نفسه- و من حق من كان كذلك أن يصغر عنده كل ما سوى الله- . و هذا مقام جليل من مقامات العارفين- و هو استحقار كل ما سوى الله تعالى- و ذلك أن من عرف الله تعالى- فقد عرف ما هو أعظم من كل عظيم- بل لا نسبة لشي ء من الأشياء أصلا إليه سبحانه- فلا يظهر عند العارف عظمة غيره البتة- كما أن من شاهد الشمس المنيرة يستحقر ضوء القمر- و السراج الموضوع خطبه 216 نهج البلاغه بخش 2 في ضوء الشمس حال مشاهدته جرم الشمس- بل لا تظهر له في تلك الحال صنوبرة السراج- و لا تنطبع صورتها في بصره-

شرح منظوم انصاري

ترجمه

آن گاه خداوند پاك برخى از حقوق خويش را براى پاره از مردم نسبت بپاره ديگر حقوق واجبى گردانيده، و آن حقوق را در حالات گوناگون برابر داشته، برخى را در برابر برخى ديگر واجب، و برخى از آن حقوق تحقّق پيدا نكند جز در برابر برخى ديگر (مثلا زن وقتى حقّ نفقه بر شوهر پيدا ميكند كه از او فرمان ببرد، پدر بر فرزند حقّى دارد، فرزند در برابر حقّى ديگر دارد، همسايگان بايد در برابر حقوق يكديگر را حفظ كنند لكن) بزرگترين حقّى از اين حقوق كه خداوند پاك آنرا واجب گردانيده است حق والى بر رعيّت، و حقّ رعيّت بر والى است (اين حق است كه سلك اجتماع را بهم مى پيوندد، زيرا وقتى فرمان روايان از نكوئى، و دادگرى در حقّ فرمان بران دريغ نگفتند، فرمان بران نيز آنها را با كمال ميل اطاعت خواهند كرد، و در اثر اين وحدت و يگانگى تمام مفاسد اصلاح مى شود) و خداوند پاك اين دستور را براى هر يك از فرمانبر، و فرمانروا، بر ديگرى واجب فرموده است، و آن را

واسطه نظم دوستى و ارجمندى دينشان قرار داده است، بنا بر اين كارفرمان بر بسامان نشود جز آن دم كه فرمانروايان به نيكى گرايند، و كار فرمانروايان اصلاح نپذيرد جز آن دم كه فرمانبر در اجراى اوامرشان استقامت بخرج دهد، آن گاه همين كه رعيّت حقّ والى را ادا، و والى حقّ رعيّت را گذاشت، حقّ و راستى در ميانشان ارجمند، راههاى دين راست و مستقيم، پرچمهاى دادگسترى بر پاى، و سنّتها (و احكام شرعيّه بدون انحراف و كژّئى) در مجراى خودش جارى خواهد گشت، و بدين نسق كار جهان بسامان شود، و اميد بپايندگى ملك و سلطنت مى رود، و دشمنان طمع كار (يكه براى ربودن كشور منتهز فرصت اند) مأيوس مى گردند و (اين در صورتى است كه دولت و ملّت با يك روح اتّحاد و صميميّت دست يگانگى بهم داده، هر يك حقّ ديگرى را كما هو حقّه بگذارد، ولى بالعكس) اگر رعيّت بر والى چيره آمد، يا والى بحقوق رعيّت دست اندازى كرد، اينجا ديگر اختلاف كلمه پيدا شده، پرچمهاى ستم هويدا و دغلكاريها در دين بسيار، راههاى سنّت (و احكام شرعيّه) واگذار شده، حدود الهى معطّل مانده، كار با هواى نفس افتد، و دردهاى درونى اشخاص بسيار گردد، كسى براى حقّ بزرگى كه پايمان شده، يا ناحق ستركى كه بجاى آورده مى شود، ناشاد و اندوهگين نگردد، در اين هنگام نكويان (و اهل حقّ) خوار، و بدكرداران (و اهل باطل) ارجمندانند، واخواهيها و ديون الهى نزد مردم بسيار شود (و حقّ حق ادا نگردد) پس بر شما باد بأداء كردن آن حق، و اندرز دادن و يارى نمودن يكديگر، زيرا كه هيچكس بكنه فرمانبردارى خدا بدانسانكه او را در خور است نرسد، اگر چه در راه خوشنوديش پر حريص و آزمند بوده، و كوشش فراوانى در كار بكار بندد، لكن از حقوق واجبه خدا كه بر بندگان است (و بايستى ادا شود) اندرز دادن، و يارى نمودن يكديگر است، براى بپا داشتن حق باندازه كوشش و توش و توانشان، و مرد اگر در حقّ (گذارى خدا) داراى منزلت و برترى، و در دين داراى فضيلت و سابقه بوده باشد، و برتر از اين كه به آن چه كه خدا از حقوقش بر او واجب گردانيده است و بايد بآن يارى داده شود و بجاى آورد نيست و (البتّه در راه اداى حقّ حق بيارى ديگران نيازمند است) نيز مرديكه مردم او را خوار مايه گرفته، و در ديده ها كوچك است، از اين كه ديگرى را در راه اداى حق يارى دهد، يا ديگرانش يارى دهند بى نياز نيست

(خلاصه وضيع و شريف مردم در راه يارى حق بيارى و پشتيبانى از هم محتاج اند، و نمى توان از يارى دادن، و يارى خواستن از كسى كه در جامعه داراى شخصيّت بر جسته نيست ديده پوشيد).

نظم

  • پس آنگه حق تعالى حقّ خود راكه از وى بود بر مخلوق مجرا
  • به نسبت از براى بعض ديگرز بعضى واجبش كرد و مقرّر
  • بحالت برخى آنها گونه گون اندز يك رنگىّ و يكسانى برون اند
  • نگيرد پاره ز آنها تحقّقبه شخص ديگرش نبود تفوّق
  • جز آن دم كه تعلّق گيرد آن حقبديگر كس چو زان بر اين محقّق
  • مثالى ساده بايد زد در اينجاشود از حق حقيقت تا هويدا
  • چو زن از شوى خدمت كرد و ارفاقببايد حق كند از شوى احقاق
  • بشوهر حقّ او گردد مسلّمحقوقش را كند بايد فراهم
  • پدر را هم بفرزندان حقوقيستپسر را بر پدر از حق شقوقى است
  • پدر دين بر پسر چون كرد تعليمپسر پيش پدر بايست تسليم
  • بهر راهى كه مملوك است سالكبود بر گردنش حقّى ز مالك
  • بصاحب نيز حقّى از غلام استكه كار و خدمتش با وى تمام است
  • بهمسايه دگر همسايه داردحق و بايست شخص آن حق گذارد
  • ديگر يك حق خويش است و تبار استكه بين هر دو آن دائر مدار است
  • بود اينها حقوقى كز مواهبز حق بر خلق گشته فرض و واجب
  • ببايد حقّ آن حقّ را گذاراندميان خويش آن معمول داراند
  • ولى حقّى كه از حقها است برترنموده واجب آن حقّ حىّ داور
  • همانا بر رعيّت حقّ والى استرعيّت هم بوالى حقّش عالى است
  • كه حقّ والى و حقّ رعيّتبهم دارند پيوند و معيّت
  • چو عدل و داد والى داشت معمولرعيّت مى شود در كار مشغول
  • از اين دو مى شود آباد كشورنهال نظم و امنيّت كشد سر
  • شود سرسبز شاخ سر بلندىفزايد دين بعزّ و ارجمندى
  • بعدل و داد بر مسند حكومتچو بنشيند شود اصلاح امّت
  • رعيّت چون بحكم شه روان استبلب خندان شه و دل شادمان است
  • خلاصه كارگر با كار فرماچو از هم قلبشان باشد مصفّا
  • بخاطر تا غمى از هم ندارندبراى يكديگر مشغول كاراند
  • نكو آن هر دو را حال از صلاح استميانشان دوستيها از فلاح است
  • ادا چون حقّ يكديگر نمايندحقيقت را بروها در گشايند
  • شود بنيان دين در استوارىرود مردم براه رستگارى
  • فتد احكام يزدانى بجريانامور سخت و مشكل گردد آسان
  • تمامى بستگيها باز گرددزمانه با خوشى دمساز گردد
  • طمع از دشمنان گردد بريدهبگردون پرچم دولت كشيده
  • همين حق و تأييد الهىشود محكم پى او رنگ شاهى
  • ستم گردد بمهر و داد تعويضالم جايش كند بر عيش تفويض
  • اجانب را ز كشور دست كوتاهفتد خصم قوى از گاه در چاه
  • و گر اين دو بهم آمد مخالفبكين و ضدّ يكديگر مؤالف
  • جفا و جور را شرّ گشت طالبرعيّت يا كه شد بر شاه غالب
  • دراز آمد از آن دست تعدّىمقام ملك را اين در تصدّى
  • پديد آيد بكشور اختلافاتو ز آن دو مملكت بيند بس آفات
  • تبهكارى بدين بسيار گرددعيان بس كار ناهنجار گردد
  • نگردد حكم ملك و شرع مجرابگردد آب عدل از نهر و مجرا
  • دگرگون مى شود ز آن قوم احوالهمه با خواهش نفس است اعمال
  • گران گردد تمامى نرخ اسعاربه نيكويان مسلّط خيل اشرار
  • كسى از بهر حق اندوهگين نيستولى غمگين ز بى يارىّ دين نيست
  • نكوكاران در آن دوران بخوارىبدان در امن و عيش و شاد خوارى
  • نپردازد كسى وام خدا رانبگذارد ز كف ميل و هوا را
  • شنيدستم بگاه صيد شاپورهواى كرم باغى ديد از دور
  • هواى صيد و آهو از سر انداختبسوى باغ رخش از تشنگى تاخت
  • طلب فرمود مرد باغبان راكز آب ميوه سازد تازه جان را
  • چو شاپور آن عقيقين آب نوشيدز دهقان از خراج باغ پرسيد
  • كه سالى چند باغت را خراج استكز آن بازار دخلت پر رواج است
  • بگفتا خسرو ما از عدالتنفرموده است در بستان دخالت
  • خراج از باغ و ميوه برگرفته استز زرع و كشت و ملك زر گرفته است
  • طرىّ و تازه نار و سيب و نارنگبشاخ از نيّت شاه اند آونگ
  • بدل شه گفت اندر كشور منفراوان است از اينسان باغ و گلشن
  • گر از باغ و درختان دهقاناندهند عشرى بهر سالى بديوان
  • از اين ره جمع آيد مبلغى زرشود كمتر ز دخلش خرج كشور
  • چو در مغز و درون اين فكر آراستز صاحب باغ پس جامى ديگر خواست
  • ز شاخه باغبان ده نار شد چيدفشرد اين بار و جامش پر نگرديد
  • معطّل گشت و شد اين دفعه پر ديرسبب را شه بپرسش آمد از پير
  • بگفتش نيّت شه بر ستم شدبشاخ از نار دانه آب كم شد
  • نخستين بار از يك نار سرشارشدم جام و نه از ده نار اين بار
  • بروى پير زد شاپور لبخندخيال عشر را از سر بيفكند
  • بدو گفتا برو يك بار ديگريكى جام ديگر ز اين آب آور
  • در اين نوبت شد و يك دانه افشردقدح را موج زن ز آن آب آورد
  • بدستش داد و گفتا شاه نيّتبگردانيد از كين بر رعيّت
  • بباغ و ميوه بركت گشت پيداكه آمد زين سه جام اين سرّ هويدا
  • كشيد از راز پس سر پوش شاپوردل دهقان ز زر فرمود مسرور
  • بلى گر پادشه شد بر سر داددل خلقى است از وى خرّم و شاد
  • شود روشن ز عدلش دهر مظلمامور ملك مى گردد منظّم
  • رعيّت را درون بر وى خزينه استبه سينه گوهر مهرش دفينه است
  • ز مهر ار پى بسوى كين فشاردبه گنجش ريگ جاى زر سپارد
  • اساس مملكت را پايه داد استرعيّت را بشه ز آن اتّحاد است
  • بدون داد اين پايه نپايدز بيداد اين پى از پايه بر آيد
  • نواى عدل باشد روح افزاىقبادى داد باشد ملك آراى
  • گذارد پا بهر جا داد بانىبگرگ دشت آموزد شبانى
  • بخسبد در كنام شير آهوبيار امد كنار باشه تيهو
  • چو در كشور شهنشه عدل ران استجهان هر چند پير از وى جوان است
  • چو مير مملكت با عدل يار استبملّت ماه دى خرّم بهار است
  • از اين شمع است هر بزمى منوّرو ز اين مشگ است هر مغزى معطّر
  • چو شه بدهد مراد قلب درويشنهد مرهم بزخم سينه ريش
  • بنا بر اين چو حقّ ذات يزدانبسى برتر بود از حقّ سلطان
  • بحفظ حقّ حق باشيد جازمچنين حق را بخود دانيد لازم
  • براه آن بهم باشيد ياوردهيد اندرز يكديگر مكرّر
  • نبايد تن زدن از امر حق بازبمغرورى نبايد بودن انباز
  • كه گر بنده ز راه كوشش و جدّنمايد بندگى بسيار و بيحد
  • بزخم مردم از قلب پر آذركند الماس پندش كار تشتر
  • خدا را حق هنوز از وى ادا نيستادا حقّ خدا زين چيزها نيست
  • و ليكن بنده بايد رهرو راهشود نگذارد از كف خدمت شاه
  • برى از ياد حق دل را نسازدمگر در راه نيكان رخش تازد
  • يكى از جمله حقهاى واجبكه بايد شد براهش نيك راغب
  • همانا يارى و اندرز و پند استكه بر آن رهروره پاى بند است
  • هر آن دل را كه ميل رستگاريستباجراى حق او را پافشارى است
  • كسى را پايه در دين گر بلند استمقام تقوى وى ارجمند است
  • بأقران زمانش پيشوائى استمقدّم تر از او در رتبه كس نيست
  • و گر مرديست نزد خلق كوچكمقام و رتبه اش ناچيز و اندك
  • ز خردى كس به چشمش در نياردبشأنش اعتنا هرگز ندارد
  • ز ذمّه پند و نصح از حقگذارىنباشد دامن اين هر دو عارى
  • ز قلب هر دو نار حق زبانهزدن بايست و در آن ره روانه
  • ببايد هر دو از هم دست گيرندنصيحتهاى يك ديگر پذيرند
  • بجا بسيار آرد شكر نعمترهاند خويش از كفران نعمت

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS