خطبه 68 نهج البلاغه : ستودن هاشم بن عتبه براى فرماندارى مصر «پس از شهادت محمد بن ابى بكر»

خطبه 68 نهج البلاغه : ستودن هاشم بن عتبه براى فرماندارى مصر «پس از شهادت محمد بن ابى بكر»

موضوع خطبه 68 نهج البلاغه

متن خطبه 68 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 68 نهج البلاغه

ستودن هاشم بن عتبه براى فرماندارى مصر «پس از شهادت محمد بن ابى بكر»

متن خطبه 68 نهج البلاغه

و من كلام له (عليه السلام) لما قلد محمد بن أبي بكر مصر فملكت عليه و قتل

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ وَ لَا أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ بِلَا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگاميكه (پيش از وقعه صفّين) قلّاده حكومت مصر را به گردن محمّد بن ابى بكر انداخت (خير و شرّ و صلاح و فساد آن سامان را باو واگذار فرمود) ولى (بعد از وقعه صفّين مصر از تصرّف او خارج گشته كشته گرديد (با خاتمه جنگ صفّين و حكم حكمين كار معاويه بالا گرفت و روز بروز توانائى او زياد شد، بطمع افتاد كه مصر را بتصرّف خويش در آورد، و چنانكه در موقع بيعت عمرو ابن عاص با او قرار گذارده او را حاكم مصر گرداند، لذا عمرو را با شش هزار سوار كه بسيارى از آنان كسانى بودند كه در صدد خونخواهى عثمان بر آمده گمان مى كردند كه محمّد ابن ابى بكر او را كشته بسوى مصر فرستاد، و به بزرگان آنجا نامه ها فرستاده و دوستانش را ترغيب نموده دشمنانش را ترسانيد، چون محمّد از اين واقعه آگاه شد شرح حال را بحضرت نوشته پول و لشگر بكمك خواست، حضرت پاسخ نامه اش را فرستاده وعده داد آنچه خواسته بفرستد، ولى محمّد شتاب كرده اهل مصر را براى جنگيدن با عمرو دعوت نمود و چهار هزار نفر دعوتش را پذيرفته با او همراه شدند، دو هزار نفر از آنها را به سردارى كنانة ابن بشر از پيش فرستاد و خود در ميان دو هزار نفر ديگر باقى ماند، و كنانه داد مردى داده گروه بسيارى از لشگر عمرو را بقتل رسانيد و آنقدر با آنان جنگيد تا خود و همراهانش كشته شدند چون اين خبر به لشگر محمّد رسيد از دورش پراكنده گشتند، پس محمّد خود را تنها ديده فرار كرد و رو بمصر نهاده در يكى از خرابه ها پنهان شد و عمرو وارد مصر گرديده معاوية ابن خديج كندى را كه يكى از سردارانش بود بطلب محمّد فرستاد، معاوية ابن خديج پس از جستجوى بسيار در حالتى كه محمّد از تشنگى نزديك به هلاكت بود او را پيدا كرده سر از بدنش جدا نمود و تنش را در ميان خر مرده اى نهاده سوزانيد، چون حضرت از اين خبر مطّلع گرديد بسيار اندوهگين شده فرمود: خدا محمّد را رحمت كند، او جوانى بود تازه كار كه مكر و حيله دشمنان را نديده): و من مى خواستم حكومت مصر را به هاشم ابن عتبه واگذار نمايم (هاشم كه مردى با تجربه و كار دان بود از خواصّ اصحاب امير المؤمنين و دوستدار آن حضرت بوده در جنگ صفّين شهيد شد، پس) اگر او را حاكم آن سامان قرار داده بودم هر آينه براى آنان (عمرو ابن عاص و لشگريانش) ميدان جنگ را خالى نمى كرد (ايستادگى ميكرد و شمشير از دست نمى داد و فرار نمى نمود، چنانكه محمّد فرار كرده گمان نمود كه بر اثر فرار نجات مى يابد). و آنها را فرصت نمى داد (تا اظهار شجاعت و دليرى نمايند) و غرض من از اين مدح هاشم مذمّت محمّد پسر ابى بكر نيست (زيرا او سزاوار نكوهش نمى باشد، و) او دوست و ربيب (پسر زن) من بود (اگر ميدان جنگ را خالى كرده فرار نمود، ناچار بود و تقصيرى نداشت. مادر محمّد اسماء بنت عميس است كه در اوّل زوجه جعفر ابن ابى طالب بود و از او عبد اللّه ابن جعفر متولّد گشت و پس از كشته شدن جعفر در جنگ مؤته ابو بكر او را گرفت و محمّد از او تولّد يافت و بعد از ابو بكر حضرت او را تزويج نمود و محمّد در دامن تربيت آن جناب نشو و نما يافت و از همان كودكى بر ولايت و دوستى آن بزرگوار ببار آمد، و حضرت او را بسيار دوست مى داشت و احترام مى نمود، و مى فرمود: محمّد فرزند من است كه از صلب ابو بكر بوجود آمده).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است هنگامى كه محمّد پسر ابى بكر را فرمانرواى مصر ساخت، و آن سرزمين را از دست محمّد به در كردند، و او را كشتند. قصد گماردن هاشم پسر عتبه را بر آن سرزمين داشتم، اگر كار را بدو وامى گذاشتم، عرصه را براى آنان خالى نمى كرد، و فرصت را از دستشان به در مى آورد. - در اين ماجرا- محمّد را سرزنش نمى كنم كه دوست من بود، او را پرورده بودم- و چون فرزندم مى نمود- .

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن امام انام است در وقتى كه ايالت مصر را بمحمد بن أبي بكر تفويض فرمود: پس مملوك شد مصر و مقتول گرديد محمّد يعني محمّد را بامر معاويّه ملعون شهيد كردند و بمصر مستولي شدند و بتحقيق كه مى خواستم هاشم بن عتبه را والي مصر نمايم و اگر او را والي مصر كرده بودم هر آينه خالى نمى كرد از براى دشمنان عرصه مصر را و نمى داد بايشان فرصت را در حالتي كه مذمت نمى كنم محمّد را، پس بتحقيق كه بود محمّد بسوى من دوست مخلص و بود مرا پسر زن از جهت اين كه مادر او اسماء بنت عميس زوجه جعفر بن ابي طالب بود، و بعد از او ابو بكر او را تزويج نمود و محمّد از او متولد شد و بعد از وفات ابي بكر امير المؤمنين عليه السّلام آنرا بنكاح خود در آورد

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام لما قلد محمد بن أبى بكر مصر فملكت عليه فقتل

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ وَ لَا أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ بِلَا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً أقول: كان عليه السّلام ولىّ محمّد بن أبى بكر مصر فلمّا اضطرب الأمر عليه بعد صفّين و قوى أمر معاوية طمع في مصر. و قد كان عمرو بن العاص بايعه على أن يكون معه في قتال علىّ و بكون مصر له طعمة. فبعثه إليها بعد صفّين في ستّة آلاف فارس و قد كان فيها جماعة عظيمة ممّن يطلب بدم عثمان، و كانوا يزعمون أنّ محمّدا قتله فانضافوا إلى عمرو، و كان معاوية كتب إلى وجوه أهل مصر أمّا إلى شيعته فبالترغيب، و أمّا إلى أعدائه فبالترهيب، و كتب محمّد بن أبى بكر إلى علىّ بالقصّة يستمدّه بالمال و الرجال فكتب إليه بعده بذلك.

فجعل محمّد يدعو أهل مصر لقتال عمرو فانتدب معه منهم أربعة آلاف رجل فوجّه منهم ألفين عند كنانة بن بشر لاستقبال عمرو، و بقى هو في ألفين فابتلى كنانة في ذلك اليوم بلاء حسنا و قتل من عسكر عمرو خلقا كثيرا، و لم يزل يقاتل حتّى قتل هو و من معه فلمّا قتل تفرّق الناس عن محمّد، و أقبل عمرو يطلب محمّدا فهرب منه مختفيا فالتجئ إلى حزبه اختبى فيها فدخل عمرو فسطاطه. و خرج معاوية بن خديج الكندى و كان من امراء جيش عمرو في طلب محمّد فطفر به و قد كاد يموت عطشا فقدّمه فضرب عنقه ثمّ أخذ جثّته فحشاها في جوف حمار ميّت و أحرقه، و قد كان على عليه السّلام وجّه لنصرته مع مالك بن كعب إلى مصر نحو من ألفى رجل فصار بهم خمس ليال و ورد الخبر إلى علىّ عليه السّلام بقتله و أخذ مصر. فخرج عليه السّلام عليه جزعا ظهر أثره في وجهه ثمّ قال: رحم اللّه محمّدا كان غلاما حدثا، و قد كنت أردت. الفصل.

اللغة

و النهز: النهوض لتناول الشي ء. و الفرصة: النهضة، و هى ما أمكنك من نفسك.

المعنى

و إنّما أراد تولية هاشم لقوّته على هذا الأمر و كثرة تجاربه، و هاشم هذا ابن عتبة بن أبي وقّاص الّذي كسر رباعية رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم يوم احد و كلم شفته، و كان هاشم من شيعة علىّ و المخلصين فى ولائه شهد معه حرب صفّين و ابلى فيه بلاء حسنا و استشهد بين يديه بها. و قوله: لما خلّى لهم العرصة. أى عرصة الحرب كما فرّ محمّد، و ظنّ أنّه ينجو بفراره. و لو ثبت لثبت معه الناس و قتل كريما. و قوله: و لا أنهزهم الفرصة. كنّى بالفرصة عن مصر: أي و لم يمكنهم من تناولها كما تمكّنوا مع محمّد. و قوله: بلا ذمّ لمحمّد. أى لست في مدحى لهاشم ذامّا لمحمّد. و نبّه على براءته من استحقاق الذمّ بوجهين.

الأوّل: أنّه كان لى حبيبا. و ظاهر أنّه عليه السّلام لا يحبّ إلّا مرضيّا للّه و رسوله بريئا من العيوب الفاضحة. و قد كان محمّد رضى اللّه عنه من نسّاك قريش و عبّادها. الثاني: أنّه كان ربيبا له. و ذلك ممّا يستلزم محبّته و عدم ذمّه فأمّا كونه ربيبا فلأنّ ام محمّد هى أسماء بنت عميس و كانت تحت جعفر بن أبي طالب و هاجرت معه إلى الحبشة فولدت له عبد اللّه بن جعفر و قتل عنها يوم موته فتزوّجها أبو بكر فأولدها محمّدا ثمّ لمّا مات عنها تزوجها علىّ عليه السّلام فكان محمّد ربيبته و نشأ على ولائه منذ صباه، و كان علىّ عليه السّلام يحبّه و يكرمه و يقول: محمّد ابنى من ظهر أبى بكر. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت (ع) است كه پس از شهادت محمد بن ابى بكر ايراد فرموده است

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ وَ لَا أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ بِلَا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً

لغات

نهره: حركت براى دست يافتن به چيزى.

فرصة: آنچه شخص در توان خود براى انجام كارى داشته باشد.

ترجمه

«قصدم اين بود كه هاشم بن عتبه را به ولايت مصر بر گمارم، و اگر چنين كرده بودم و هاشم را براى حكومت مصر مى فرستادم، ميدان را براى مهاجمان معاويه خالى نمى گذاشت و فرصت را از دست نمى داد البته منظورم بدگويى از محمد بن ابى بكر نيست چون او براى من بسيار دوست داشتنى است و از اين گذشته در دامنم تربيت يافته بود.»

شرح

امام (ع) محمد بن ابى بكر را به عنوان خطبه 68 نهج البلاغه حاكم مصر تعيين كرد و به آن ديار فرستاد، پس از جنگ صفين و جريان حكميت معاويه به پيشرفت كارش اميدوار شد و چشم طمع به تصرف مصر دوخت از طرفى عمرو عاص با همين شرط كه ولايت مصر بدو واگذار شود، با معاويه بيعت كرده و در جنگ صفّين بر عليه امام (ع) با معاويه همراهى مى كرد.

پس از جنگ صفّين معاويه عمرو عاص را با شش هزار سواره براى تسلّط بر مصر گسيل داشت بعلاوه در خود مصر هم جماعت زيادى بودند، كه خونخواه عثمان بودند و باورشان اين بود كه محمّد بن ابو بكر عثمان را كشته است. اين گروه عظيم از عمرو عاص جانب دارى مى كردند. معاويه نامه اى به بزرگان مصر نوشته، طرفداران خود را به حمايت از عمرو عاص ترغيب و دشمنان را بر مخالفت تهديد كرده بود.

هر چند محمّد بن ابى بكر نامه اى براى امير مؤمنان (ع) نوشت و جريان را باستحضار رسانده، از امام (ع) كمك مالى و نيروى انسانى خواست، امّا براى دريافت جواب زنده نماند. حضرت بعد از رسيدن خبر شهادت او اين كلمات را بيان داشت. داستان از اين قرار بود كه محمد از مردم مصر خواست كه براى پيكار با عمرو عاص آماده شوند. تنها چهار هزار نفر آمادگى خود را اعلام كردند.

محمّد دو هزار نفر را به فرماندهى كنانة بن بشر براى رويارويى با عمرو عاص به خارج مصر فرستاد، و خود با دو هزار نفر در مصر ماند. كنانة بن بشر پايدارى سختى كرد و از سپاهيان عمرو عاص جماعت زيادى كشته شد. استقامت كنانة بن بشر بى نظير بود آن قدر، پايدارى كرد تا به شهادت رسيد و همراهانش نيز به شهادت رسيدند. پس از شهادت كنانة بن بشر مردم، از اطراف محمّد پراكنده شدند. عمرو عاص وارد مصر شد و به تعقيب محمّد پرداخت. محمّد فرار كرد و در خرابه هاى اطراف مصر پنهان شد. عمرو عاص به مقرّ محمد وارد شد و يكى از فرماندهان لشكرش به نام معاوية بن خديج كندى را مأموريّت داد تا محمّد را پيدا كند. معاوية بن خديج كندى وقتى به محمّد دست يافت كه از تشنگى مى مرد.

محمّد را جلو آوردند و گردنش را زدند و جنازه اش را در پوست خر مرده اى قرارداده آتش زدند. پس از رسيدن نامه محمّد به امام (ع) حضرت با يكى از فرماندهانش به نام مالك بن كعب و دو هزار نفر براى يارى دادن محمّد به سوى مصر حركت كرد. پس از پنج شبانه روز طى طريق، خبر شهادت محمّد و سقوط مصر به امام (ع) رسيد. آثار غم بر چهره حضرت نمايان گرديد. فرمود خداوند محمّد را، بيامرزد، جوان نو رسيده و كم تجربه اى بود و سپس كلام 65 را ايراد فرمود.

تصميم حضرت بر اين كه هاشم بن عتبه را به دليل خردمندى و تجربه اى كه داشت بر ولايت مصر بگمارد. پدر عتبه، ابى وقّاص، همان كسى است كه روز احد دندانهاى پيامبر را شكست و لب آن حضرت را مجروح ساخت ولى هاشم از شيعيان مخلص امام (ع) بود، و در جنگ صفّين در معيّت آن بزرگوار بخوبى از عهده آزمايش سخت كارزار برآمد.

قوله عليه السلام: لما خلّى لهم الفرصة:

«اگر هاشم والى مصر بود صحنه كارزار را چنان كه محمّد بن ابى بكر رها كرد، ترك نمى كرد.» گمان محمّد اين بود كه فرار، او را از مرگ نجات مى دهد، ولى اگر پايدارى مى كرد، مردم در كنار او مى ماندند و اگر هم كشته مى شد به مرگ با شرافت مرده بود.

قوله عليه السلام: و لا أنهزهم الفرصة:

در اين عبارت امام (ع) «فرصة» را كنايه از مصر آورده و منظور حضرت اين است كه اگر هاشم بن عتبه فرمانرواى آن ديار بود، عمرو عاص و دارو دسته اش بر آنجا تسلّط نمى يافتند.

قوله عليه السلام: بلا ذمّ لمحمّد...

از اين كلام قصد ملامت محمّد را ندارم امام (ع) براى رفع هر نوع شبهه و دست آويزى مى فرمايند: ستودن هاشم به كاردانى و تجربه و مهارت دليل بدگويى از محمّد نيست بلكه به دو دليل محمّد در خور ستايش است.

اوّل آن كه محمّد براى من دوست داشتنى است، روشن است كه امام (ع) بدون رضايت خدا و رسولش كسى را دوست نمى دارد، خداى محمّد را رحمت كند از پارسايان و عبادت گران قريش بود.

دوّم آن كه محمّد، تربيت يافته امام (ع) بود و در دامن آن حضرت بزرگ شده بود. همين قرابت و نزديكى محمّد نسبت به آن بزرگوار موجب دوستى و عدم بدگويى از او مى گرديد.

محمّد بن ابى بكر به اين دليل ربيب امام بود، كه مادرش اسماء بنت عميس، همسر جعفر بن ابى طالب از مهاجران حبشه است. عبد اللّه جعفر از همين اسماء به دنيا آمد. پس از آن كه جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ابو بكر با اسماء ازدواج كرد و محمّد از اسماء به دنيا آمد. بعد از وفات ابو بكر، اسماء به ازدواج امير مؤمنان در آمد. چون محمّد كوچك بود تحت تكفّل حضرت قرار گرفت. به همين دليل امام (ع) مى فرمود: محمّد فرزند من بحساب مى آيد هرچند از صلب ابو بكر بدنيا آمده است.

شرح مرحوم مغنیه

مصر و محمد بن أبي بكر:

و قد أردت تولية مصر هاشم بن عتبة و لو ولّيته إيّاها لما خلّى لهم العرصة، و لا أنهزهم الفرصة. بلا ذمّ لمحمّد بن أبي بكر، فلقد كان إليّ حبيبا و كان لي ربيبا.

اللغة:

العرصة بفتح العين و سكون الراء ساحة الدار، أو كل بقعة ليس فيها بناء، و المراد بها هنا ساحة الحرب. و لا أنهزهم: و لا أمكنهم. و الربيب: ابن زوجة الرجل من غيره.

الإعراب:

اياها مفعول ثان لولّيته، و بلا ذم متعلق بمحذوف أي أقول هذا بلا ذم.

المعنى:

(و قد أردت تولية مصر هاشم بن عتبة) الملقب بالمرقال، لأنه كان يرقل في الحرب أي يسرع فيها، و كان صاحب راية الإمام (ع) في صفين، و من أفاضل أصحابه، و استشهد في نفس اليوم الذي استشهد فيه عمار بن ياسر، و قال الإمام هذا حين بلغه مقتل محمد بن أبي بكر (و لو وليته اياها لما خلّى لهم العرصة) و فرّ كما فرّ ابن ابي بكر، و لصبر صبر الأحرار، و قاتل قتال الأبطال.

(بلا ذم لمحمد بن أبي بكر، و لقد كان إلي حبيبا، و كان لي ربيبا).

أم محمد بن أبي بكر هي أسماء بنت عميس، كانت تحت جعفر بن أبي طالب أخي الإمام، و هاجرت معه الى الحبشة، و ولدت له هناك عبد اللّه بن جعفر، و لما قتل عنها في مؤتة تزوجها أبو بكر، و ولدت له محمدا، و لما مات عنها تزوجها الإمام، فكان ربيبه و خريجه، رضع التشيّع منذ الصبا، و كان الإمام يقول: محمد ابني من صلب أبي بكر، كما في شرح ابن أبي الحديد.

و قال المسعودي في «مروج الذهب»: في سنة 38 وجه معاوية عمرو بن العاص في أربعة آلاف الى مصر، و اقتتل مع محمد بن أبي بكر، و كان عامل عليّ عليها، فانهزم محمد لإسلام أصحابه اياه و تركهم له، و اختفى في دار بمصر، فأحاط ابن العاص و جيشه بالدار، فخرج محمد اليهم، و قاتلهم حتى قتل، فجعلوه في جلد حمار، و أضرموه بالنار، و قيل: انهم فعلوا ذلك و به شي ء من الحياة. و بلغ معاوية قتل محمد، فأظهر الفرح و السرور، و قال الإمام (ع): جزعنا عليه على قدر سرورهم.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السلام

و هو السابع و الستون من المختار فى باب الخطب لما قلّد محمّد بن أبي بكر مصر فملك عليه و قتل رحمة اللّه عليه و قد أردت تولية مصر هاشم بن عتبة، و لو ولّيته إيّاها لما خلّى لهم العرصة، و لا أنهزهم الفرصة، بلا ذمّ لمحمّد، فلقد كان إليّ حبيبا و لي ربيبا.

اللغة

(العرصة) كلّ بقعة من الدّور واسعة ليس فيها بناء و المراد هنا عرصة مصر و (نهزت الفرصة) و انتهزتها اغتنمتها، و انهزت الفرصة بهمزة التّعدية اى انهزتها غيري و (الربيب) ابن امرأة الرّجل من غيره.

الاعراب

قوله بلا ذمّ، كلمة لا نافية معترضة بين الخافض و المخفوض، و قال الكوفيّون إنّها اسم بمعنى غير و الجار داخل عليها نفسها و ما بعدها مجرور باضافتها إليه، و غيرهم يراها حرفا و يسمّيها زائدة و ان كانت مفيدة معنى كما يسمّون كان في نحو زيد كان فاضلا زايدا فهى زايدة لفظا من حيث فصول عمل ما قبلها الى ما بعدها غيرة زايدة معنى لافادتها النّفي.

المعنى

اعلم انّه (لما قلّد محمّد بن أبي بكر مصر) قبل وقعة صفّين أى جعله و اليها كانّ ولايتها قلادة في عنقه لكونه مسؤولا عن خيرها و شرّها و انصرف النّاس من صفّين لم يزدد معاوية إلّا قوّة فبعث جيشا كثيفا إلى مصر فقاتلوا محمّدا (فملك) مصر (عليه) اى اخذه معاوية منه قهرا و استولى عليه (و قتل) محمّد قتله معاوية بن حديج الكندي حسبما تعرفه فلمّا جاءه صلّى اللّه عليه و آله نعى محمّد قال (و قد أردت تولية مصر هاشم بن عتبة) ابن أبي وقاص (و لو وليّته ايّاها لما خلالهم العرصة و لا انهزهم الفرصة) كما انهزها محمّد إيّاهم و خلاها لهم و فرّ منها ظانّا أنّه بالفرار ينجو بنفسه فلم ينج و اخذ و قتل (بلا ذمّ لمحمّد) اى لست في كلامى ذلك ذامّا له لكون ذلك التخلية منه للعدوّ من العجز لا من التقصير و التّواني (ف) انّه (لقد كان إلىّ حبيبا و) كان (لى ربيبا)

تنبيهان

الاول

في ترجمة محمّد بن أبي بكر و هاشم بن عتبة أمّا محمّد فهو جليل القدر عظيم المنزلة من خواصّ أصحاب أمير المؤمنين عليه السّلام

قال ابن طاوس: ولد في حجة الوداع قتل بمصر سنة ثمان و ثلاثين من الهجرة.

و عن رجال الكشّي عن الصّادق عليه السّلام محمّد بن أبى بكر أتته النجابة من قبل امّه أسماء بنت عميس، و عنه أيضا مسندا عن أبي جعفر عليه السّلام أنّ محمّد بن أبي بكر بايع عليّا على البراءة من أبيه، و في شرح المعتزلي امّ محمّد أسماء بنت عميس بن النّعمان ابن كعب بن مالك بن قحافة بن خثعم كانت تحت جعفر بن أبي طالب و هاجرت معه إلى الحبشة فولدت له هناك عبد اللّه بن جعفر الجواد، ثمّ قتل عنها يوم موتة فخلف عليها أبو بكر فأولدها محمّدا، ثمّ مات عنها فخلف عليها عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و كان محمّد ربيبته و خريجه و جاريا عنده مجرى اولاده و رضع الولا و التشيّع من زمن الصّبا فنشأ عليه فلم يكن يعرف أبا غير عليّ عليه السّلام و لا يعتقد لأحد فضيلة غيره حتّى قال عليّ: محمّد ابني من صلب أبي بكر، و كان يكنّي أبا القاسم في قول ابن قتيبة، و قال غيره بل يكنّى أبا عبد الرّحمن.

و كان محمّد من نسّاك قريش و كان ممّن أعان يوم الدّار، و اختلف هل باشر قتل عثمان أولا، و من ولد محمّد القاسم بن محمّد فقيه الحجاز و فاضلها، و من ولد القاسم عبد الرحمن بن القاسم كان من فضلاء قريش يكنّى ابا محمّد، و من ولد القاسم أيضا ام فروة تزوّجها الباقر أبو جعفر محمّد بن عليّ عليه السّلام انتهى.

أقول: و قد تقدّم في شرح الخطبة الشّقشقيّة أنّ الصادق عليه السّلام تولد من أمّ فروة.

و في مجالس المؤمنين انّ أهل السّنّة يسمّون معاوية بسبب اخته امّ حبيبة خال المؤمنين و لا يسمّون محمّدا بذلك مع أنّ عايشة اخته و هي أمّ المؤمنين عندهم و ذلك لنصب معاوية و عداوته لأمير المؤمنين عليه السّلام و كون محمّد رضي اللّه عنه من خواصّ أصحابه و خلّص تلامذته، و من شعره رضي اللّه عنه:

  • يا أبانا قد وجدنا ما صلحخاب من أنت أبوه و افتضح
  • إنّما أخرجنا منك الذي أخرج الدّرّ من الماء الملح
  • أنسيت العهد في خمّ و ماقاله المبعوث فيه و شرح
  • فيك وصّى أحمد في يومهاأم لمن أبواب خير قد فتح
  • أم بارث قد تقمّصت بهابعد ما يحتجّ عجلك و كشح
  • و سألك المصطفى عمّا جرىمن قضاياكم و من تلك القبح
  • ثمّ عن فاطمة و ارثهامن روى فيه و من فيه فضح
  • ما ترى عذرك في الحشر غدايا لك الويل إذ الحقّ اتّضح
  • فعليك الخزى من ربّ السماءكلّما ناح حمام و صدح
  • يا بني الزّهراء أنتم عدّتىو بكم في الحشر ميزاني رجح
  • و إذا صحّ ولائي بكم لا ابالي أىّ كلب قد نبح

و أما هاشم فهو ابن عتبة بن أبي وقّاص و سمى المرقال لأنه كان يرقل في الحرب، و عن الاستيعاب أنه كان من أصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نزل الكوفة و كان من الفضلاء الخيار، و كان من الأبطال، و فقئت عينه يوم البرموك و كان خيرا فاضلا شهد مع عليّ عليه السّلام الجمل، و شهد صفين و أبلا بلاء حسنا و بيده كانت راية علىّ على الرّجالة يوم صفين، و يومئذ قتل و كانت صفين سنة سبع و ثلاثين.

أقول: و قد تقدّم كيفية قتاله و شجاعته و شهادته رضى اللّه عنه في شرح الخطبة الخامسة و الستين.

الثاني

في الاشارة إلى بعض الفتن الحادثة بمصر، و شهادة محمّد بن أبي بكر رضي اللّه عنه فأقول: في شرح المعتزلي و البحار جميعا من كتاب الغارات لابراهيم بن محمّد الثقفي قال إبراهيم: باسناده عن الكلبي أنّ محمّد بن حذيفة هو الذي حرّض المصرّيين على قتل عثمان و ندبهم إليه، و كان حينئذ بمصر، فلمّا ساروا إلى عثمان و حصروه و ثب هو بمصر على عامل عثمان عليها، و هو عبد اللّه بن سعد بن أبي سرح فطرده عنها و صلّى بالناس، فخرج ابن أبي سرح من مصر و نزل على تخوم أرض مصر مما يلي فلسطين، و انتظر ما يكون من أمر عثمان، فلما بلغ إليه خبر قتله و بيعة الناس لأمير المؤمنين عليه السّلام لحق بمعاوية.

قال: فلمّا ولى عليّ عليه السّلام الخلافة و كان قيس بن سعد بن عبادة من شيعته و مناصحيه قال له: سر إلى مصر فقد وليتكها و اخرج إلى ظاهر المدينة و اجمع ثقاتك و من أحببت أن يصحبك حتّى تاتي مصر و معك جند، فانّ ذلك ارعب لعدوّك و أعزّ لوليّك، فاذا قدمتها إنشاء اللّه فأحسن إلى المحسن و اشدد على المريب، و ارفق بالعامّة و الخاصّة فالرّفق يمن.

فقال قيس: يا أمير المؤمنين قد فهمت ما ذكرت، فأمّا الجند فانّى ادعه لك فاذا احتجت إليهم كانوا قريبا منك، و إن أردت بعثهم إلى وجه من وجوهك كانوا لك عدّة و لكني أسير إلى مصر بنفسي و أهل بيتي، و أمّا ما أوصيتني به من الرّفق و الاحسان فاللّه هو المستعان على ذلك.

قال: فخرج قيس في سبعة نفر من أهله حتّى دخل مصر و صعد المنبر و أمر بكتاب معه يقرأ على النّاس فيه: من عبد اللّه عليّ أمير المؤمنين إلى من بلغه كتابي من المسلمين، سلام عليكم فانّى أحمد اللّه إليكم الذي لا إله إلّا هو، أمّا بعد فانّ اللّه بحسن صنعه و قدره و تدبيره اختار الاسلام دينا لنفسه و ملائكته و رسله، و بعث أنبيائه إلى عباده، فكان ممّا أكرم اللّه عزّ و جلّ به هذه الامة و خصّهم به من الفضل أن بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله إليهم فعلّمهم الكتاب و الحكمة و السّنّة و الفرائض، و أدّبهم لكيما يهتدوا و أجمعهم لكيلا يتفرّقوا، و زكّاهم لكيما يتطهّروا فلمّا قضى من ذلك ما عليه قبضه اللّه إليه، فعليه صلوات اللّه و سلامه و رحمته و رضوانه.

ثمّ إنّ المسلمين من بعده استخلفوا أميرين منهم صالحين«» أحييا السّيرة و لم يعدوا لسنّة، ثمّ توفيا فولى بعدهما من أحدث أحداثا فوجدت الامّة عليه مقالا فقالوا ثمّ نقموا عليه فغيّروا ثمّ جاءوني فبايعوني و أنا أستهدى اللّه للهدى و أستعينه على التقوى، ألا و انّ لكم علينا العمل بكتاب اللّه و سنّة رسوله و القيام بحقّه و النصح لكم بالغيب و اللّه المستعان و حسبنا اللّه و نعم الوكيل.

و قد بعثت لكم قيس بن سعد الأنصاري أميرا فواز روه و أعينوه على الحقّ، و قد أمرته بالاحسان إلى محسنكم و الشّدة على مريبكم و الرّفق بعوامكم و خواصكم و هو ممّن ارضى هديه و أرجو صلاحه و نصحه، نسأل اللّه لنا و لكم عملا زاكيا و ثوابا جزيلا و رحمة اللّه و بركاته، و كتب عبيد اللّه بن أبى رافع في صفر سنة ست و ثلاثين.

قال: فلمّا فرغ من قراءة الكتاب قام قيس خطيبا فحمد اللّه و أثنى عليه و قال: الحمد للّه الذى جاء بالحقّ و أمات الباطل و كبت الظالمين أيّها النّاس إنا بايعنا خير من نعلم بعد نبيّنا فقوموا فبايعوا على كتاب اللّه و سنّة نبيّه فان نحن لم نعمل فيكم بكتاب اللّه و سنّة رسول اللّه فلا بيعة لنا عليكم.

فقام النّاس فبايعوه و استقامت مصر و أعمالها لقيس و بعث عليها عماله إلّا أنّ قرية فيها قد أعظم أهلها قتل عثمان و بها رجل من بنى كنانة يقال له يزيد بن الحرث فبعث إلى قيس إنّا لا نأتيك فابعث عمّا لك فالأرض أرضك و لكن اقرّنا على حالنا حتّى ننظر إلى ما يصير أمر النّاس و وثب مسلمة بن مخلد الأنصارى و دعا إلى الطلب بدم عثمان، فأرسل إليه قيس و يحك أعلى تثبّ و اللّه ما أحبّ انّ لى ملك الشّام و مصر و انّى قتلتك فاحقن دمك، فأرسل إليه مسلمة إنّى كاف عنك ما دمت والى مصر.

و كان قيس ذا رأى و حزم فبعث إلى الذين اعتزلوا أنّى لا اكرهكم على البيعة و لكنّى أدعكم و اكفّ عنكم، فهادنهم و هادن مسلمة بن مخلد و جي ء الخراج و ليس احد ينازعه.

قال إبراهيم: و خرج عليّ إلى الجمل و قيس على مصر و رجع إلى الكوفة من البصرة و هو بمكانه و كان أثقل خلق اللّه على معاوية لقرب مصر و أعمالها من الشّام فكتب معاوية إلى قيس و عليّ عليه السّلام يومئذ بالكوفة قبل أن يسير إلى صفين.

من معاوية بن أبي سفيان إلى قيس بن سعد سلام عليك فانّى أحمد إليك اللّه الذى لا إله إلّا هو أمّا بعد إن كنتم نقمتم على عثمان في اثرة «عثرة» رأيتموها أو ضربة سوط ضربها أو في شتمة أو تمييزه أحدا أو في استعماله الفتيان من أهله فانّكم قد علمتم إن كنتم تعلمون أنّ دمه لا يحلّ لكم بذلك، فقد ركبتم عظيما من الأمر و جئتم شيئا إدا، فتب يا قيس إلى ربك ان كنت من المجلبين على عثمان إن كانت التوبة قبل الموت تغنى شيئا.

و أمّا صاحبك فقد استيقنّا أنّه أغرى النّاس به و حملهم على قتله حتّى قتلوه و أنّه لم يسلم من دمه عظم قومك، فان استطعت يا قيس أن تكون ممّن يطلب بدم عثمان فافعل و بايعنا على عليّ في أمرنا هذا و لك سلطان العراقين إن أنا ظفرت ما بقيت و لمن أحببت من أهل بيتك سلطان الحجاز ما دام لي سلطان، و سلني عن غير هذا مما تحبّ فانك لا تسألنى شيئا إلّا اتيته و اكتب الىّ رأيك فيما كتبت اليك.

فلمّا جاء إليه كتاب معاوية أحبّ أن يدفعه و لا يبدى له أمره و لا يعجل له حربه فكتب إليه: أمّا بعد فقد وصل إلىّ كتابك و فهمت الّذى ذكرت من أمر عثمان و ذلك أمر لم اقاربه و ذكرت أنّ صاحبى هو الذي أغرى النّاس بعثمان و دسّهم إليه حتّى قتلوه، و هذا أمر لم اطلع عليه، و ذكرت لى أنّ عظم عشيرتي لم تسلم من دم عثمان فلعمرى إنّ أولى النّاس كان في أمره عشيرتى.

و أما ما سألتني من مبايعتك على الطلب بدمه و ما عرضته علىّ فقد فهمته و هذا أمر لي فيه نظر و فكر و ليس رأس هذا ممّا يعجل إلى مثله و أنا كاف عنك و ليس يأتيك من قبلي شي ء تكرهه حتّى ترى و نرى إنشاء اللّه و السّلام عليك و رحمة اللّه و بركاته.

قال إبراهيم: فلما قرء معاوية الكتاب لم يره إلّا مقاربا مباعدا و لم يأمن أن يكون مخادعا مكائدا فكتب إليه: أما بعد فقد قرأت كتابك فلم أرك تدنو فأعدك سلما، و لم أرك تتباعد فأعدك حربا أراك كالجمل الجرور«» «كخيل الحرون خ» و ليس مثلى يصانع بالخداع و لا يخدع بالمكايد و معه عدد الرّجل و أعنّه الخيل، فان قبلت الذى عرضت عليك فلك ما أعطيتك و ان أنت لم تفعل ملئت مصر عليك خيلا و رجلا و السّلام.

فلما قرء قيس كتابه و علم انّه لا يقبل منه المدافعة و المطاولة أظهر له ما في نفسه، فكتب إليه من قيس بن سعد إلى معاوية بن أبى سفيان.

أما بعد فالعجب من استسقاطك رأيى و الطمع فيما تسومني«» لا أبا لغيرك من الخروج من طاعة أولى النّاس بالأمر و أقولهم بالحقّ و أهداهم سبيلا و أقربهم من رسول اللّه وسيلة أ تأمرني بالدخول في طاعتك طاعة أبعد النّاس من هذا الأمر و أقولهم بالزور و أضلّهم سبيلا و اناهم من رسول اللّه وسيلة و لديك قوم ضالّون مضلّون طواغيت إبليس، و أمّا قولك إنّك تملاء علىّ مصر خيلا، و رجلا فلئن لم أشغلك من ذلك حتّى يكون منك انك ذو جدّ و السّلام.

فلما أتى معاوية كتاب قيس آيس و ثقل مكانه عليه و كان يحبّ أن يكون مكانه غيره أعجب لما يعلم من قوّته و بأسه و نجدته، فاشتدّ أمره على معاوية فأظهر للنّاس أنّ قيسا قد بايعكم فادعوا اللّه له و قرء عليهم كتابه الذى لان فيه و قاربه و اختلق كتابا نسبه إلى قيس فقرأه على النّاس للأمير معاوية بن أبي سفيان من قيس ابن سعد: أما بعد إنّ قتل عثمان حدث في الاسلام عظيما و قد نظرت لنفسي و ديني فلم أر يسعنى و دينى مظاهرة قوم قتلوا إمامهم مسلما، فنستغفر اللّه سبحانه لذنوبنا و نسأله العصمة لديننا ألا و إنّى قد القيت إليك بالسّلم و أجبتك إلى قتال قتلة امام الهدى المظلوم فاطلب منّي ما احببت من الامور و الرّجال اعجله إليك إنشاء اللّه، و السّلام على الامير و رحمة و بركاته.

قال فشاع في الشام كلّها أنّ قيسا صالح معاوية و أتت عيون عليّ بن أبي طالب إليه بذلك، فأعظمه و أكبره و تعجّب له و دعا ابنيه حسنا و حسينا و ابنه محمّدا و عبد اللّه بن جعفر فأعلمهم بذلك و قال: ما رأيكم فقال عبد اللّه بن جعفر: يا أمير المؤمنين دع ما يريبك إلى ما لا يريبك اعزل قيسا عن مصر، قال عليّ عليه السّلام و اللّه إنّي غير مصدّق بهذا على قيس، فقال عبد اللّه: اعزله يا أمير المؤمنين فان كان ما قد قيل حقّا لا يعتزل لك إن عزلته.

قال: و إنّهم لكذلك إذ جاءهم كتاب من قيس بن سعد فيه.

أما بعد فانّى أخبرك يا أمير المؤمنين أكرمك اللّه و أعزّك، إنّ قبلى رجالا معتزلين سألونى أن أكفّ عنهم و أدعهم على حالهم حتّى يستقيم أمر النّاس و نرى و يرون، و قدر أيت أن أكفّ عنهم و لا اعجل بحربهم و ان اتالفهم بين ذلك لعل اللّه أن يقبل بقلوبهم و يفرّقهم عن ضلالتهم إنشاء اللّه و السّلام.

فقال عبد اللّه بن جعفر: يا أمير المؤمنين إنّك إن أطعته في تركهم و اعتزالهم استسرى الأمر و تفاقمت الفتنة و قعد عن بيعتك كثير ممّن تريده على الدّخول فيها و لكن مره بقتالهم، فكتب إليه: أمّا بعد فسر إلى القوم الذين ذكرت فان دخل فيما دخل فيه المسلمون و إلّا فناجزهم و السّلام.

فلما اتى هذا الكتاب قيسا فقرأه لم يتمالك ان كتب إلى عليّ عليه السّلام.

أمّا بعد يا أمير المؤمنين تأمرنى بقتل قوم كافين عنك لم يمدّ و ايدا للفتنة و لا أرصدوا لها فأطعني يا أمير المؤمنين و كفّ عنهم فانّ الرّأى تركهم و السّلام.

فلما أتاه الكتاب قال عبد اللّه بن جعفر: يا أمير المؤمنين ابعث محمّد بن أبي بكر إلى مصر يكفيك و اعزل قيسا فو اللّه ليبلغني أنّ قيسا يقول انّ سلطانا لا يتمّ إلّا بقتل مسلمة بن مخلد لسلطان سوء و اللّه ما احبّ أنّ لي سلطان الشّام مع سلطان مصر و انّنى قتلت ابن مخلد.

و كان عبد اللّه بن جعفر أخا محمّد بن أبي بكر لامّه و كان يحبّ أن يكون له امرة و سلطان فاستعمل عليّ محمّد بن أبي بكر مصر لمحبّته له و لهوى عبد اللّه بن جعفر أخيه فيه و كتب معه كتابا إلى أهل مصر فسار حتّى قدمها فقال له قيس: ما بال أمير المؤمنين ما غيره أدخل أحد بينى و بينه قال: لا و هذا السلطان سلطانك و كان بينهما نسب و كان تحت قيس قريبة بنت أبي قحافة اخت أبي بكر فكان قيس زوج عمّته، فقال قيس: لا و اللّه لا اقيم معك ساعة واحدة فغضب و خرج من مصر مقبلا إلى المدينة و لم يمض إلى عليّ بالكوفة.

فلما قدم المدينة جاء حسان بن ثابت شامتا به و كان عثمانيا فقال له: نزعك عليّ بن أبي طالب و قد قتلت عثمان فبقي عليك الاثم و لم يحسن عليك الشكر، فزجره قيس و قال: يا أعمى البصر و اللّه لو لا أن القى بيني و بين رهطك حربا لضربت عنقك ثمّ أخرجه من عنده.

ثمّ إنّ قيسا و سهل بن حنيف خرجا حتّى قدما على عليّ عليه السّلام الكوفة فخبره قيس الخبر و ما كان بمصر، فصدقه و شهد مع عليّ بصفين هو و سهل بن حنيف و كان قيس طوالا أطول النّاس و أمدّهم قامة و كان سبطا أصلع شجاعا مجربا مناصحا لعليّ عليه السّلام و لولده و لم يزل على ذلك إلى أن مات.

و عن هشام بن عروة قال: كان قيس على مقدّمة عليّ بصفين معه خمسه آلاف قد حلقوا رؤوسهم.

و في البحار وجدت في بعض الكتب أنّ عزل قيس من مصر ممّا غلب أمير المؤمنين أصحابه و اضطرّوه إلى ذلك و لم يكن هذا رأيه كالتّحكيم و لعلّه أظهر و أصوب.

قال إبراهيم و كان عهد عليّ عليه السّلام إلى محمد بن أبي بكر: هذا ما عهد عبد اللّه عليّ أمير المؤمنين إلى محمّد بن أبي بكر حين ولاه مصر، أمره بتقوى اللّه في السرّ و العلانية و خوف اللّه في المغيب و المشهد، و أمره باللين على المسلم و الغلظة على الفاجر، و بالعدل على أهل الذمة و بالانصاف للمظلوم و ما يشده على الظالم، و بالعفو على النّاس و بالاحسان ما استطاع و اللّه يجزى المحسنين و يعذّب المجرمين، و امره ان يدعو من قبله إلى الطاعة و الجماعة فانّ لهم في ذلك من العافية و عظم المثوبة ما لا يقدر قدره و لا يعرف كنهه.

و أمره أن يجبي خراج الأرض على ما كانت تجبى عليه من قبل لا ينتقص و لا يبتدع ثمّ يقسمه بين أهله كما كانوا يقسمونه عليه من قبل، و ان تكن لهم حاجة يواسي بينهم في مجلسه، و وجهه ليكون القريب و البعيد عنده على سواء، و أمره أن يحكم بين النّاس بالحقّ و أن يقوم بالقسطاس و لا يتبع الهوى و لا يخاف في اللّه لومة لائم فانّ اللّه مع من اتّقاه و آثر طاعته على من سواه، و كتب عبيد اللّه بن أبي رافع مولى رسول اللّه بغرّة شهر رمضان سنة ستّ و ثلاثين.

قال إبراهيم: ثمّ قام محمّد بن أبي بكر خطيبا فحمد اللّه و أثنى عليه و قال: أمّا بعد فالحمد للّه الذي هدانا و إيّاكم لما اختلف فيه من الحقّ، و بصّرنا و إيّاكم كثيرا ممّا عمى عنه الجاهلون ألا و إنّ أمير المؤمنين، و لانّي اموركم و عهد إليّ بما سمعتم و أوصاني بكثير منه مشافهة و لن الوكم جهدا ما استطعت، و ما توفيقي إلّا باللّه عليه توكّلت، و إليه انيب، فان يكن ما ترون من آثارى و أعمالي طاعة للّه و تقوى فاحمدوا اللّه على ما كان من ذلك فانّه هو الهادى إليه، و إن رأيتم من ذلك عملا بغير الحقّ فارفعوه إلىّ فانّي بذلك أسعد و أنتم بذلك جديرون، وفقنا اللّه و إيّاكم لصالح العمل.

أقول: و لأمير المؤمنين عليه السّلام كتاب آخر مبسوط إلى محمّد و أهل مصر و رواه إبراهيم نرويه إنشاء اللّه في باب الكتب إن ساعدنا التّوفيق و المجال.

ثمّ قال إبراهيم: فلم يلبث محمّد بن أبي بكر شهرا كاملا حتّى بعث إلى أولئك المعتزلون الذين كان قيس بن سعد مواد عالهم، فقال: يا هؤلاء إمّا أن تدخلوا في طاعتنا و إمّا ان تخرجوا من بلادنا، فبعثوا إليه إنّا لا نفعل فدعنا حتّى ننظر إلى ما يصير أمر النّاس فلا تعجل علينا فأبى عليهم فامتنعوا منه و أخذوا حذرهم، ثمّ كانت وقعة صفين و هم لمحمّد هايبون فلمّا أتاهم خبر معاوية و أهل الشّام ثمّ صار الأمر إلى الحكومة و أنّ عليّا و أهل العراق قد غفلوا عن معاوية و الشّام إلى عراقهم، اجتروا على محمّد و أظهروا المنابذة له، فلما رأى محمّد ذلك بعث إليهم ابن جمهان البلوى و معه يزيد بن الحرث الكناني فقاتلاهم فقتلوهما.

ثمّ بعث إليهم رجلا من كلب فقتلوه أيضا، و خرج معاوية بن حديج«» من السّكاسك يدعو إلى الطلب بدم عثمان، فأجابه القوم و ناس كثير آخرون و فسدت مصر على محمّد بن أبي بكر، فبلغ عليا توثّبهم عليه، فقال: مالي أرى لمصر إلّا و أحد الرّجلين صاحبنا الذى عزلناه بالأمس يعني قيس بن سعد أو مالك بن الحرث الأشتر و كان عليّ حين رجع عن صفين ردّ الاشتر إلى عمله بالجزيرة و قال لقيس بن سعد: أقم أنت معي على شرطتى حتّى نفرغ من أمر هذه الحكومة ثمّ اخرج إلى اذربيجان فكان قيس مقيما على شرطته.

فلمّا انقضى أمر الحكومة كتب إلى الأشتر و هو يومئذ بنصيبين و طلبه إليه و بعثه إلى مصر و مات قبل الوصول إليه بتفصيل تطلع عليه في باب الكتب أيضا إنشاء اللّه قال ابراهيم: فحدث محمّد بن عبد اللّه عن أبي سيف المدايني عن أبي جهضم الأزدي أنّ أهل الشّام لمّا انصرفوا عن صفّين و أتى بمعاوية خبر الحكمين و بايعه أهل الشّام بالخلافة لم يزدوا إلّا قوّة و لم يكن لهم همّ إلّا مصر فدعا عمرو بن العاص و حبيب بن مسلمة و بسر بن أرطاة و الضّحاك بن قيس و عبد الرّحمن بن خالد و شرجيل بن السّمط و أبا الأعور السّلمي و حمزة بن مالك فاستشارهم في ذلك.

قال عمرو بن العاص: نعم الرّأى رأيت في افتتاحها عزّك و عزّ أصحابك و ذلّ عدوّك، و قال آخرون نرى ما رأى عمرو، فكتب معاوية إلى مسلمة بن مخلد الانصارى و إلى معاوية بن حديج الكندي و كانا قد خالفا عليّا فدعا هما إلى الطلب بدم عثمان، فأجابا و كتبا إليه: عجّل الينا بخيلك و رجلك فانّا ننصرك و يفتح اللّه عليك.

فبعث معاوية عمر بن العاص في ستّة آلاف فسار عمرو في الجيش حتّى دنى من مصر فاجتمعت إليه العثمانيّة فأقام، و كتب إلى محمّد بن أبي بكر.

أمّا بعد فتنحّ عنّي يابن أبي بكر فانّي لا احبّ أن يصيبك منّي ظفر و أنّ النّاس بهذه البلاد قد اجتمعوا على خلافك و رفض أمرك و ندموا على اتباعك و هم مسلموك لو قد التقت حلقتا البطنان، فاخرج منها فانّي لك من النّاصحين و السّلام قال: و بعث عمرو إلى محمّد مع هذا الكتاب كتاب معاوية إليه و هو أمّا بعد فانّ غب الظلم و البغى عظيم الوبال و انّ سفك الدّم الحرام لا يسلم صاحبه من النّقمة في الدّنيا و التّبعة الموبقة في الآخرة، و ما نعلم أحدا كان أعظم على عثمان بغيا و لا أسوء له عينا و لا أشدّ عليه خلافا منك، سعيت عليه في السّاعين و ساعدت عليه في المساعدين و سفكت دمه مع السّافكين، ثمّ تظنّ انّي نائم عنك فتأتى بلدة فتأمن فيها و جلّ أهلها أنصارى يرون رأيي و يرفعون قولك و يرقبون عليك و قد بعثت اليك قوما حناقا عليك يسفكون دمك و يتقرّبون إلى اللّه عزّ و جلّ بجهادك و قد اعطوا اللّه عهدا ليقتلنّك و لو لم يكن منهم إليك ما قالوا لقتلك اللّه بأيديهم أو بأيدي غيرهم من أوليائه، و أنا احذّرك و انظرك فانّ اللّه مقيد منك و مقتص لوليّه و خليفته بظلمك به و بغيك عليه و وقيعتك فيه و عداوتك يوم الدّار عليه، تطعن بمشاقصك فيما بين أحشائه و أو داجه، و مع هذا فانّى أكره قتلك و لا احبّ أن أتولّى ذلك منك و لن يسلمك اللّه من النّقمة اين كنت أبدا فتنحّ و انج بنفسك و السّلام.

قال: فطوى محمّد بن أبي بكر كتابيهما و بعث بهما إلى عليّ عليه السّلام و كتب إليه: أمّا بعد يا أمير المؤمنين فانّ العاصى ابن العاص قد نزل أدنى مصر و اجتمع إليه من أهل البلد كلّ من كان يرى رأيهم و هو في جيش جرّار و قد رأيت ممّن قبلي بعض الفشل فان كان لك في أرض مصر حاجة فامددني بالأموال و الرّجال، و السّلام عليك و رحمة اللّه و بركاته.

فكتب عليه السّلام اليه: فقد أتاني رسولك بكتاب تذكر أنّ ابن العاص قد نزل أدنى مصر في جيش جرّار و أنّ من كان على مثل رأيه قد خرج إليه و خروج من كان على رأيه خير من اقامته عندك، و ذكرت أنّك قد رأيت ممّن قبلك فشلا فلا تفشل و ان فشلوا، حصّن قريتك و اضمم إليك شيعتك، و أوّل الحرس في عسكرك و اندب الى القوم كنانة بن بشر المعروف بالنّصيحة و التّجربة و البأس، فانا نادب اليك الناس على الصعب و الذّلول فاصبر لعدوّك و امض بصيرتك و قاتلهم على نيتّك و جاهدهم محتسبا منه سبحانه، و إن كان فئتك أقلّ الفئتين فان اللّه تعالى يعين القليل و يخذل الكثير.

و قد قرئت كتاب الفاجرين المتحابّين (المتحامين خ ل) على المعصية و المتلائمين على الضلالة و المرتشين في الحكومة و المنكرين على أهل الدّين الذين استمتعوا بخلافهم كما استمتع الذين من قبلهم بخلاقهم، فلا يضرّنك ارعادهما و ابراقهما، واجبهما إن كنت لم تجبهما بما هما أهله، فانّك تجد مقالا ما شئت و السّلام.

قال: فكتب محمّد بن أبي بكر إلى معاوية جواب كتابه أمّا بعد فقد أتاني كتابك تذكر من أمر عثمان أمرا لا أعتذر إليك منه و تأمرني بالتنحى عنك كأنك لي ناصح و تخوّفني بالحرب كأنّك علىّ شفيق، و أنا أرجو أن تكون الدائرة عليكم و أن يخذلكم اللّه في الواقعة و أن ينزل بكم الذلّ و أن تولّوا الدّبر، فان يكن لكم الأمر في الدّنيا فكم و كم لعمري من ظالم قد نصرتم و كم من مؤمن قد قتلتم و مثلتم به و إلى اللّه المصير، و إليه تردّ الامور، و هو أرحم الرّاحمين، و اللّه المستعان على ما تصفون.

و كتب إلى عمرو بن العاص: أمّا بعد فقد فهمت كتابك و علمت ما ذكرت و زعمت أنّك لا تحبّ أن يصيبني منك الظفر، فاشهد باللّه أنّك لمن المبطلين، و زعمت أنّك لي ناصح و اقسم أنّك عندى ظنين، و زعمت أنّ أهل البلد قد رفضوني و ندموا على اتباعي فأولئك حزبك و حزب الشّيطان الرّجيم، و حسبنا اللّه ربّ العالمين، و توكلت على اللّه العزيز الرّحيم، ربّ العرش العظيم.

قال إبراهيم: فحدّثنا محمّد بن عبد اللّه عن المدايني قال: فأقبل عمرو بن العاص يقصد قصد مصر فقام محمّد بن أبي بكر في النّاس فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: أمّا بعد يا معاشر المسلمين فانّ القوم الذين كان ينتهكون الحرمة و يغشون أرض الضّلالة و يستطيلون بالجبرية قد نصبوا لكم العداوة و ساروا إليكم بالجنود، فمن أراد الجنّة و المغفرة فليخرج إلى هؤلاء القوم فليجاهدهم في اللّه، انتدبوا رحمكم اللّه مع كنانة بن بشر.

ثمّ ندب معه ألفى رجل، و تخلّف محمّد في ألفين و استقبل عمرو بن العاص كنانة و هو على مقدمة محمّد فلمّا دنى عمرو من كنانة سرح إليه الكتائب كتيبة بعد كتيبة، فلم تأته كتيبة من كتائب أهل الشّام إلّا شدّ عليها بمن معه فيضربها حتّى يلحقها بعمرو، ففعل ذلك مرارا، فلمّا رأى عمرو ذلك بعث معاوية بن حديج الكندي فأتاه في مثل الدّهم، فلمّا رأى كنانة ذلك الجيش نزل عن فرسه و نزل معه أصحابه و ضاربهم بسيفه حتّى استشهد.

قال: فلمّا قتل كنانة أقبل ابن العاص نحو محمّد و قد تفرّق عنه أصحابه، فخرج محمّد فمضى في طريق حتّى انتهى إلى خربة فآوى اليها، و جاء عمر و بن العاص حتّى دخل الفسطاط و خرج ابن حديج في طلب محمّد حتّى انتهى إلى علوج«» على قارعة الطريق فسألهم هل مرّ بكم أحد تنكرونه قالوا: لا قال أحدهم: إنّي دخلت تلك الخربة فاذا أنا برجل جالس، قال ابن حديج: هو هو و ربّ الكعبة.

فانطلقوا يركضون حتّى دخلوا على محمّد فاستخرجوه و قد كاد يموت عطشا، فاقبلوا به نحو الفسطاط فوثب أخوه عبد الرّحمن بن أبي بكر إلى عمرو بن العاص و كان في جنده فقال: لا و اللّه لا يقتل أخى صبرا ابعث إلى معاوية بن حديج فانهه، فأرسل عمرو بن العاص أن ائتنى بمحمّد، فقال معاوية: أ قتلتم كنانة بن بشر ابن عمّي و اخلّى عن محمّد، هيهات هيهات أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ.

فقال محمّد: اسقوني قطرة من ماء، فقال له ابن حديج لا سقاني اللّه إن سقيتك قطرة أبدا، إنّكم منعتم عثمان أن يشرب الماء حتّى قتلتموه صائما محرما فسقاه اللّه من الرّحيق المختوم«» و اللّه لأقتلنّك يابن أبي بكر و أنت ظمآن و يسقيك اللّه من الحميم و الغسلين.

فقال محمّد: يا بن اليهودية النسّاجة ليس ذلك اليوم إليك و لا إلى عثمان و إنّما ذلك إلى اللّه يسقى أولياءه و يظمأ أعداءه و هم أنت و قرناءك و من تولّاك و تولّيته، و اللّه لو كان سيفى بيدي ما بلغتم مني ما بلغتم، فقال له معاوية بن حديج: أ تدرى ما أصنع بك أدخلك جوف هذا الحمار الميت ثمّ احرقه عليك بالنّار.

قال: ان فعلتم ذلك بي فطال ما فعلتم ذاك بأولياء اللّه و أيم اللّه إنّي لأرجو أن يجعل اللّه هذه النّار التي تخوّفني بها بردا و سلاما كما جعلها اللّه على إبراهيم خليله و أن يجعلها عليك و على أوليائك كما جعلها على نمرود و على أوليائه و إنّي لأرجو أن يحرقك اللّه و إمامك معاوية و هذا، و أشار إلى عمرو بن العاص بنار تلظى عليكم كلما خبت زادها اللّه عليكم سعيرا.

فقال معاوية بن حديج إنّي لأقتلك ظمآنا إنما أقتلك بعثمان بن عفّان، قال محمّد: و ما أنت و عثمان رجل عمل بالجور و بدّل حكم اللّه و القرآن و قد قال اللّه عزّ و جلّ: إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ، وَ الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ.

فنقمنا عليه أشياء عملها فأردناه أن يختلع من عملنا فلم يفعل فقتله من قتله من النّاس، فغضب معاوية بن حديج فضرب عنقه ثمّ القاه في جوف حمار و أحرقه بالنّار.

فلمّا بلغ ذلك عايشة جزعت عليه جزعا شديدا و قنتت في دبر كلّ صلاة تدعو على معاوية بن أبي سفيان و عمرو بن العاص و معاوية بن حديج، و قبضت عيال محمّد أخيها و ولده إليها فكان القاسم بن محمّد في عيالها، و حلفت عايشة أن لا تأكل شوى أبدا بعد قتل محمّد، فلم تأكل شوى حتى لحقت باللّه، و ما عثرت قطّ إلّا قالت تعس«» معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن العاص و معاوية بن حديج.

قال إبراهيم: و حدّثني محمّد بن عبد اللّه عن المدائني عن الحرث بن كعب عن حبيب بن عبد اللّه، قال و اللّه إنّي لعند عليّ اذ جاءه عبد اللّه بن معين من قبل محمّد بن أبي بكر يستصرخه قبل الوقعة، فقام عليّ عليه السّلام فنادى في النّاس الصّلاة جامعة فاجتمع النّاس فصعد المنبر فحمد اللّه و أثنى عليه و ذكر رسول اللّه ثمّ قال عليه السّلام: أمّا بعد فهذا صريخ محمّد بن أبي بكر و اخوانكم من أهل مصر قد سار اليهم ابن النّابغة عدوّ اللّه و عدوّ من والاه و ولّا من عاد اللّه، فلا يكونن أهل الضّلال إلى باطلهم و الرّكون إلى سبيل الطاغوت أشدّ اجتماعا على باطلهم منكم على حقّكم، و قد بدءوكم و اخوانكم بالغزو فاعجلوا إليهم بالمواساة و النّصر، عباد اللّه إن مصر أعظم من الشّام خيرا و خير أهلا فلا تغلبوا على مصر فانّ بقاء مصر في أيديكم عزّ لكم و كبت لعدوّكم اخرجوا إلى الجزعة «و الجزعة بين الحيرة و الكوفة» لنتوا في هناك كلّنا غدا إنشاء اللّه.

قال فلمّا كان الغد خرج يمشى فأقام حتّى انتصب النّهار فلم يوافه مأئة رجل فرجع فلما كان العشاء بعث إلى الأشراف فجمعهم فدخلوا عليه القصر و هو كئيب حزين فقال عليه السّلام: الحمد للّه على ما قضى من أمر و قدّر من فعل و ابتلاني بكم أيّها الفرقة التي لا تطيع إذا أمرتها، و لا تجيب إذا دعوتها، لا أبا لغيركم ما ذا تنتظرون بنصركم و الجهاد على حقّكم، الموت خير من الذّلّ في هذه الدّنيا لغير الحقّ، و اللّه إن جائني الموت و ليأتينّي فليفرقنّ بيني و بينكم لتجدنّني لصحبتكم جدّ.

قال: ألا دين يجمعكم ألاحمية تغيظكم ألا تسمعون بعدوّكم ينتقص بلادكم و يشن الغارة عليكم أو ليس عجبا أنّ معاوية يدعو الجفاة الظعام الظلمة فيتّبعونه على غير عطاء و معونة و يجيبونه في السنّة المرّة و المرّتين و الثلاث إلى أىّ وجه شاء ثمّ أنا أدعوكم و أنتم أولو النّهى و بقيّة النّاس تختلفون و تفرّقون منّي و تعصونني و تخالفون عليّ.

فقام إليه مالك بن كعب الارحبى فقال: يا أمير المؤمنين اندب النّاس معي فانّه لا عطر بعد عروس، و إنّ الأجر لا يأتي إلّا بالكره، ثمّ التفت إلى النّاس، و قال: اتقوا اللّه و أجيبوا دعوة إمامكم و انصروا دعوته و قاتلوا عدوّكم إنا نسير إليهم يا أمير المؤمنين. فأمر عليّ عليه السّلام سعدا مولاه أن ينادى ألاسيروا مع مالك بن كعب إلى مصر و كان وجها مكروها فلم يجتمعوا إليه شهرا، فلما اجتمع له منهم ما اجتمع خرج بهم مالك بن كعب فعسكر ظاهر الكوفة و خرج معه عليّ عليه السّلام فنظر فاذا جميع النّاس نحو من ألفين فقال عليّ عليه السّلام سيروا و اللّه أنتم ما اخالكم تدركون القوم حتى ينقضي أمركم، فخرج مالك بهم و سار خمس ليال.

و قدم الحجاج بن عرية الأنصاري على عليّ عليه السّلام و قدم عليه عبد الرّحمن بن المسيّب الفرازي من الشّام، فأمّا الفرازي فكان عينا لعليّ لا ينام و أما الأنصارى فكان مع محمّد بن أبي بكر، فحدّثه الأنصارى بما عاين و شاهد و أخبره بهلاك محمّد و أخبره الفرازى انّه لم يخرج من الشّام حتّى قدمت البشرى من قبل عمرو بن العاص فيتبع بعضها بعضا بفتح مصر و قتل محمّد بن أبي بكر و حتّى اذن معاوية بقتله على المنبر و قال: يا أمير المؤمنين ما رأيت يوما قط سرورا مثل ما رأيته بالشّام حين أتاهم قتل ابن أبي بكر، فقال عليّ عليه السّلام أما إنّ حزننا على قتله على قدر سرورهم به لا بل يزيد أضعافا.

قال و حزن عليّ عليه السّلام على محمّد حتّى رؤى ذلك فيه و تبيّن في وجهه و قام خطيبا فحمد اللّه و أثنى عليه ثمّ قال: الا و انّ المصر قد افتتحها الفجرة أولياء الجور و الظلم الذين صدّوا عن سبيل اللّه و بغوا الاسلام عوجا، ألا و إنّ محمّد بن أبي بكر قد استشهد رحمة اللّه عليه و عند اللّه نحتسبه، أما و اللّه لقد كان ما عملت ينتظر القضاء و يعمل للجزاء و يبغض شكل الفاجر و يحبّ سمت المؤمن، إنّى و اللّه ما ألوم نفسي على تقصير و لا عجز و إنّي لمقاساة الحرب مجد بصير إني لأقدم على الحرب و أعرف وجه الحزم و أقوم بالرّاى المصيب فاستصرخكم و اناديكم مستغيثا فلا تسمعون قولا و لا تطيعون لي أمرا حتّى تصير الامور إلى عواقب المسائة و أنتم القوم لا يدرك بكم الثّار و لا ينقص بكم الأوتار، دعوتكم إلى غياث اخوانكم منذ بضع و خمسين ليلا فجر جرتم علىّ جرجرة الجمل الأشر و تثاقلتم إلى الارض تثاقل من لا نيّة له في الجهاد و لا راى في الاكتساب للأجر، ثمّ خرج إلىّ منكم جنيد متدائب ضعيف كانما تساقون إلى الموت و هم ينظرون فافّ لكم، ثمّ نزل فدخل رحله.

قال المدايني: إنّ عليّا عليه السّلام قال: رحم اللّه محمّدا كان غلاما حدثا لقد كنت أردت أن اولي المر قال هاشم بن عتبة مصرا فانّه و اللّه لو وليها ما خلى لابن العاص و اعوانه العرصة و لا قتل إلّا و سيفه في يده بلا ذمّ لمحمد فلقد أحمد نفسه و قضا ما عليه.

قال المدايني و قيل لعليّ عليه السّلام لقد جزعت يا امير المؤمنين على محمّد بن أبي بكر فقال: و ما يمنعني إنّه كان لي ربيبا و كان لي أخا و كنت له والدا أعده ولدا.

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) لمّا قلّد محمّد بن ابى بكر مصر فملكت عليه و قتل يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در وقتى كه گردن گرفت محمّد پسر ابى بكر امارت مصر را و بعد از ان گرفته شد از او قهرا و كشته شد يعنى عمرو عاص بعد از جنگ صفّين مسلّط شد بر مصر و محمّد را كشت و مصر را تصرّف كرد و قد اردت تولية مصر هاشم بن عتيبة و لو ولّيته ايّاها لمّا خلّى لهم العرصة و لا انهزهم الفرصة بلا ذمّ لمحمّد بن ابى بكر و لقد كان الىّ حبيبا و كان لى ربيبا يعنى بتحقيق كه من اراده داشتم كه والى مصر گردانم هاشم پسر عتيبه را و اگر او را والى مصر مى كردم هرگز خالى نمى كرد از براى دشمنان عرصه ولايت مصر را و غنيمت فرصت بانها نمى داد چنانچه محمّد بى استعداد و امداد از ولايت مصر بيرون رفت بمقاتله دشمن و فرصت غلبه بدشمن داد و كشته شد و مدحت هاشم كه مى شود بدون مذمّت از محمّد ابى بكر است و بتحقيق كه بود محمّد محبوب من و پسر زن من زيرا كه مادر محمّد اسماء بنت عميس بعد از ابا بكر در حباله امير المؤمنين عليه السّلام در آمده بود و امير (علیه السلام) مى گفت كه محمّد پسر من است از پشت ابى بكر

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع لما قلد محمد بن أبي بكر مصر فملكت عليه و قتل

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ وَ لَا أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ بِلَا ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً

ذكر محمد بن أبي بكر و ذكر ولده

أم محمد بن أبي بكر أسماء بنت عميس بن النعمان بن كعب بن مالك بن قحافة بن خثعم كانت تحت جعفر بن أبي طالب و هاجرت معه إلى الحبشة فولدت له هناك عبد الله بن جعفر الجواد ثم قتل عنها يوم مؤتة فخلف عليها أبو بكر الصديق فأولدها محمدا ثم مات عنها فخلف عليها علي بن أبي طالب و كان محمد ربيبه و خريجه و جاريا عنده مجرى أولاده رضع الولاء و التشيع مذ زمن الصبا فنشأ عليه فلم يكن يعرف له أبا غير علي و لا يعتقد لأحد فضيلة غيره حتى قال علي ع محمد ابني من صلب أبي بكر و كان يكنى أبا القاسم في قول ابن قتيبة و قال غيره بل كان يكنى أبا عبد الرحمن .

و كان محمد من نساك قريش و كان ممن أعان على عثمان في يوم الدار و اختلف هل باشر قتل عثمان أم لا و من ولد محمد القاسم بن محمد بن أبي بكر فقيه الحجاز و فاضلها و من ولد القاسم عبد الرحمن بن القاسم بن محمد كان من فضلاء قريش و يكنى أبا محمد و من ولد القاسم أيضا أم فروة تزوجها الباقر أبو جعفر محمد بن علي فأولدها الصادق أبا عبد الله جعفر بن محمد ع و إلى أم فروة أشار الرضي أبو الحسن بقوله

  • يفاخرنا قوم بمن لم نلدهمبتيم إذا عد السوابق أو عدي
  • و ينسون من لو قدموه لقدمواعذار جواد في الجياد مقلد
  • فتى هاشم بعد النبي و باعهالمرمي علا أو نيل مجد و سؤدد
  • و لو لا علي ما علوا سرواتهاو لا جعجعوا فيها بمرعى و مورد
  • أخذنا عليكم بالنبي و فاطمطلاع المساعي من مقام و مقعد
  • و طلنا بسبطي أحمد و وصيه رقاب الورى من متهمين و منجد
  • و حزنا عتيقا و هو غاية فخركمبمولد بنت القاسم بن محمد
  • فجد نبي ثم جد خليفةفأكرم بجدينا عتيق و أحمد
  • و ما افتخرت بعد النبي بغيرهيد صفقت يوم البياع على يد
  • . قولهو لو لا علي ما علوا سرواتها
  • البيت ينظر فيه إلى قول المأمون في أبيات يمدح فيها عليا أولها
  • الأم على حبي الوصي أبا الحسنو ذلك عندي من أعاجيب ذا الزمن
  • و لولاه ما عدت لهاشم إمرةو كان مدى الأيام يعصى و يمتهن

و أما هاشم بن عتبة بن أبي وقاص مالك بن أهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤي بن غالب فعمه سعد بن أبي وقاص أحد العشرة و أبوه عتبة بن أبي وقاص الذي كسر رباعية رسول الله ص يوم أحد و كلم شفتيه و شج وجهه فجعل يمسح الدم عن وجهه و يقول كيف يفلح قوم خضبوا وجه نبيهم بالدم و هو يدعوهم إلى ربهم فأنزل الله عز و جل لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ . و قال حسان بن ثابت في ذلك اليوم

  • إذا الله حيا معشرا بفعالهمو نصرهم الرحمن رب المشارق
  • فهدك ربي يا عتيب بن مالك و لقاك قبل الموت إحدى الصواعق
  • بسطت يمينا للنبي محمدفدميت فاه قطعت بالبوارق
  • فهلا ذكرت الله و المنزل الذي تصير إليه عند إحدى الصعائق
  • فمن عاذري من عبد عذرة بعد ماهوى في دجوجي شديد المضايق
  • و أورث عارا في الحياة لأهلهو في النار يوم البعث أم البوائق

ولاية قيس بن سعد على مصر ثم عزله

قال إبراهيم حدثنا محمد بن عبد الله بن عثمان الثقفي قال حدثني علي بن محمد بن أبي سيف عن الكلبي أن محمد بن أبي حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس هو الذي حرض المصريين على قتل عثمان و ندبهم إليه و كان حينئذ بمصر فلما ساروا إلى عثمان و حصروه وثب هو بمصر على عامل عثمان عليها و هو عبد الله بن سعد بن أبي سرح أحد بني عامر بن لؤي فطرده عنها و صلى بالناس فخرج ابن أبي سرح من مصر و نزل على تخوم أرضها مما يلي فلسطين و انتظر ما يكون من أمر عثمان فطلع عليه راكب فقال له يا عبد الله ما وراءك ما خبر الناس بالمدينة قال قتل المسلمون عثمان فقال ابن أبي سرح إنا لله و إنا إليه راجعون ثم صنعوا ما ذا يا عبد الله قال بايعوا ابن عم رسول الله علي بن أبي طالب فقال ثانية إنا لله و إنا إليه راجعون فقال الرجل أرى أن ولاية علي عدلت عندك قتل عثمان قال أجل فنظر إليه متأملا له فعرفه فقال أظنك عبد الله بن سعد بن أبي سرح أمير مصر قال أجل قال إن كانت لك في الحياة حاجة فالنجاء النجاء فإن رأي علي فيك و في أصحابك إن ظفر بكم قتلكم أو نفاكم عن بلاد المسلمين و هذا أمير تقدم بعدي عليكم قال و من الأمير قال قيس بن سعد بن عبادة فقال ابن أبي سرح أبعد الله ابن أبي حذيفة فإنه بغى على ابن عمه و سعى عليه و قد كان كفله و رباه و أحسن إليه و أمن جواره فجهز الرجال إليه حتى قتل و وثب على عامله . و خرج ابن أبي سرح حتى قدم على معاوية بدمشق . قال إبراهيم و كان قيس بن سعد بن عبادة من شيعة علي و مناصحيه فلما ولى الخلافة قال له سر إلى مصر فقد وليتكها و اخرج إلى ظاهر المدينة و اجمع ثقاتك و من أحببت أن يصحبك حتى تأتي مصر و معك جند فإن ذلك أرعب لعدوك و أعز لوليك فإذا أنت قدمتها إن شاء الله فأحسن إلى المحسن و اشتد على المريب و ارفق بالعامة و الخاصة فالرفق يمن . فقال قيس رحمك الله يا أمير المؤمنين قد فهمت ما ذكرت فأما الجند فإني أدعه لك فإذا احتجت إليهم كانوا قريبا منك و إن أردت بعثهم إلى وجه من وجوهك كان لك عدة و لكني أسير إلى مصر بنفسي و أهل بيتي و أما ما أوصيتني به من الرفق و الإحسان فالله تعالى هو المستعان على ذلك قال فخرج قيس في سبعة نفر من أهله حتى دخل مصر فصعد المنبر و أمر بكتاب معه يقرأ على الناس فيه من عبد الله علي أمير المؤمنين إلى من بلغه كتابي هذا من المسلمين سلام عليكم فإني أحمد الله إليكم الذي لا إله إلا هو أما بعد فإن الله بحسن صنعه و قدره و تدبيره اختار الإسلام دينا لنفسه و ملائكته و رسله و بعث به أنبياءه إلى عباده فكان مما أكرم الله عز و جل به هذه الأمة و خصهم به من الفضل أن بعث محمدا ص إليهم فعلمهم الكتاب و الحكمة و السنة و الفرائض و أدبهم لكيما يهتدوا و جمعهم لكيلا يتفرقوا و زكاهم لكيما يتطهروا فلما قضى من ذلك ما عليه قبضه الله إليه فعليه صلوات الله و سلامه و رحمته و رضوانه ثم إن المسلمين من بعده استخلفوا أميرين منهم صالحين فعملا بالكتاب و السنة و أحييا السيرة و لم يعدوا السنة ثم توفيا رحمهما الله فولي بعدهما وال أحدث أحداثا فوجدت الأمة عليه مقالا فقالوا ثم نقموا فغيروا ثم جاءوني فبايعوني و أنا أستهدي الله الهدى و أستعينه على التقوى ألا و إن لكم علينا العمل بكتاب الله و سنة رسوله و القيام بحقه و النصح لكم بالغيب و الله المستعان على ما تصفون و حسبنا الله و نعم الوكيل و قد بعثت لكم قيس بن سعد الأنصاري أميرا فوازروه و أعينوه على الحق و قد أمرته بالإحسان إلى محسنكم و الشدة على مريبكم و الرفق بعوامكم و خواصكم و هو ممن أرضى هديه و أرجو صلاحه و نصحه نسأل الله لنا و لكم عملا زاكيا و ثوابا جزيلا و رحمة واسعة و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته . و كتبه عبد الله بن أبي رافع في صفر سنة ست و ثلاثين . قال إبراهيم فلما فرغ من قراءة الكتاب قام قيس خطيبا فحمد الله و أثنى عليه و قال الحمد لله الذي جاء بالحق و أمات الباطل و كبت الظالمين أيها الناس إنا بايعنا خير من نعلم من بعد نبينا محمد ص فقوموا فبايعوا على كتاب الله و سنة رسوله فإن نحن لم نعمل بكتاب الله و سنة رسوله فلا بيعة لنا عليكم . فقام الناس فبايعوا و استقامت مصر و أعمالها لقيس و بعث عليها عماله إلا أن قرية منها قد أعظم أهلها قتل عثمان و بها رجل من بني كنانة يقال له يزيد بن الحارث فبعث إلى قيس إنا لا نأتيك فابعث عمالك فالأرض أرضك و لكن أقرنا على حالنا حتى ننظر إلى ما يصير أمر الناس . و وثب محمد بن مسلمة بن مخلد بن صامت الأنصاري فنعى عثمان و دعا إلى الطلب بدمه فأرسل إليه قيس ويحك أ علي تثب و الله ما أحب أن لي ملك الشام و مصر و أني قتلتك فاحقن دمك فأرسل إليه مسلمة إني كاف عنك ما دمت أنت والي مصر . و كان قيس بن سعد ذا رأي و حزم فبعث إلى الذين اعتزلوا أني لا أكرهكم على البيعة و لكني أدعكم و أكف عنكم فهادنهم و هادن مسلمة بن مخلد و جبى الخراج و ليس أحد ينازعه .

قال إبراهيم و خرج علي ع إلى الجمل و قيس على مصر و رجع من البصرة إلى الكوفة و هو بمكانه فكان أثقل خلق الله على معاوية لقرب مصر و أعمالها من الشام و مخافة أن يقبل علي بأهل العراق و يقبل إليه قيس بأهل مصر فيقع بينهما .

فكتب معاوية إلى قيس و علي يومئذ بالكوفة قبل أن يسير إلى صفين من معاوية بن أبي سفيان إلى قيس بن سعد سلام عليك فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو . أما بعد فإنكم إن كنتم نقمتم على عثمان في أثرة رأيتموها أو ضربة سوط ضربها أو في شتمه رجلا أو تعييره واحدا أو في استعماله الفتيان من أهله فإنكم قد علمتم إن كنتم تعلمون أن دمه لم يحل لكم بذلك فقد ركبتم عظيما من الأمر و جئتم شيئا إدا فتب يا قيس إلى ربك إن كنت من المجلبين على عثمان إن كانت التوبة قبل الموت تغني شيئا و أما صاحبك فقد استيقنا أنه أغرى الناس بقتله و حملهم على قتله حتى قتلوه و أنه لم يسلم من دمه عظم قومك فإن استطعت يا قيس أن تكون ممن يطلب بدم عثمان فافعل و تابعنا على علي في أمرنا هذا و لك سلطان العراقين إن أنا ظفرت ما بقيت و لمن أحببت من أهل بيتك سلطان الحجاز ما دام لي سلطان و سلني عن غير هذا مما تحب فإنك لا تسألني شيئا إلا أتيته و اكتب إلى رأيك فيما كتبت إليك . فلما جاء إليه كتاب معاوية أحب أن يدافعه و لا يبدي له أمره و لا يعجل له حربه فكتب إليه أما بعد فقد وصل إلي كتابك و فهمت الذي ذكرت من أمر عثمان و ذلك أمر لم أقاربه و ذكرت أن صاحبي هو الذي أغرى الناس بعثمان و دسهم إليه حتى قتلوه و هذا أمر لم أطلع عليه و ذكرت لي أن عظم عشيرتي لم تسلم من دم عثمان فلعمري إن أولى الناس كان في أمره عشيرتي و أما ما سألتني من مبايعتك على الطلب بدمه و ما عرضته علي فقد فهمته و هذا أمر لي نظر فيه و فكر و ليس هذا مما يعجل إلى مثله و أنا كاف عنك و ليس يأتيك من قبلي شي ء تكرهه حتى ترى و نرى إن شاء الله تعالى و السلام عليك و رحمة الله و بركاته . قال إبراهيم فلما قرأ معاوية كتابه لم يره إلا مقاربا مباعدا و لم يأمن أن يكون له في ذلك مخادعا مكايدا فكتب إليه أما بعد فقد قرأت كتابك فلم أرك تدنو فأعدك سلما و لم أرك تتباعد فأعدك حربا أراك كحبل الجرور و ليس مثلي يصانع بالخداع و لا يخدع بالمكايد و معه عدد الرجال و أعنة الخيل فإن قبلت الذي عرضت عليك فلك ما أعطيتك و إن أنت لم تفعل ملأت مصر عليك خيلا و رجلا و السلام . فلما قرأ قيس كتابه و علم أنه لا يقبل منه المدافعة و المطاولة أظهر له ما في نفسه فكتب إليه من قيس بن سعد إلى معاوية بن أبي سفيان أما بعد فالعجب من استسقاطك رأيي و الطمع في أن تسومني لا أبا لغيرك الخروج من طاعة أولى الناس بالأمر و أقولهم بالحق و أهداهم سبيلا و أقربهم من رسول الله وسيلة و تأمرني بالدخول في طاعتك و طاعة أبعد الناس من هذا الأمر و أقولهم بالزور و أضلهم سبيلا و أدناهم من رسول الله وسيلة و لديك قوم ضالون مضلون طواغيت من طواغيت إبليس و أما قولك إنك تملأ علي مصر خيلا و رجلا فلئن لم أشغلك عن ذلك حتى يكون منك إنك لذو جد و السلام . فلما أتى معاوية كتاب قيس أيس و ثقل مكانه عليه و كان أن يكون مكانه غيره أحب إليه لما يعلم من قوته و تأبيه و نجدته و اشتداد أمره على معاوية فأظهر للناس أن قيسا قد بايعكم فادعوا الله له و قرأ عليهم كتابه الذي لان فيه و قاربه و اختلق كتابا نسبه إلى قيس فقرأه على أهل الشام . للأمير معاوية بن أبي سفيان من قيس بن سعد . أما بعد إن قتل عثمان كان حدثا في الإسلام عظيما و قد نظرت لنفسي و ديني فلم أر يسعني مظاهرة قوم قتلوا إمامهم مسلما محرما برا تقيا فنستغفر الله سبحانه لذنوبنا و نسأله العصمة لديننا ألا و إني قد ألقيت إليكم بالسلام و أجبتك إلى قتال قتلة إمام الهدى المظلوم فاطلب مني ما أحببت من الأموال و الرجال أعجله إليك إن شاء الله و السلام على الأمير و رحمة الله و بركاته . قال فشاع في الشام كلها أن قيسا صالح معاوية و أتت عيون علي بن أبي طالب إليه بذلك فأعظمه و أكبره و تعجب له و دعا ابنيه حسنا و حسينا و ابنه محمدا و عبد الله بن جعفر فأعلمهم بذلك و قال ما رأيكم فقال عبد الله بن جعفر يا أمير المؤمنين دع ما يريبك إلى ما لا يريبك اعزل قيسا عن مصر قال علي و الله إني غير مصدق بهذا على قيس فقال عبد الله اعزله يا أمير المؤمنين فإن كان ما قد قيل حقا فلا يعتزل لك أن عزلته قال و إنهم لكذلك إذ جاءهم كتاب من قيس بن سعد فيه أما بعد فإني أخبر يا أمير المؤمنين أكرمك الله و أعزك إن قبلي رجالا معتزلين سألوني أن أكف عنهم و أدعهم على حالهم حتى يستقيم أمر الناس فنرى و يرون و قد رأيت أن أكف عنهم و لا أعجل بحربهم و أن أتألفهم فيما بين ذلك لعل الله أن يقبل بقلوبهم و يفرقهم عن ضلالتهم إن شاء الله و السلام . فقال عبد الله بن جعفر يا أمير المؤمنين إنك إن أطعته في تركهم و اعتزالهم استشرى الأمر و تفاقمت الفتنة و قعد عن بيعتك كثير ممن تريده على الدخول فيها و لكن مره بقتالهم فكتب إليه أما بعد فسر إلى القوم الذين ذكرت فإن دخلوا فيما دخل فيه المسلمون و إلا فناجزهم و السلام

قال فلما أتى هذا الكتاب قيسا فقرأه لم يتمالك أن كتب إلى علي أما بعد يا أمير المؤمنين تأمرني بقتال قوم كافين عنك و لم يمدوا يدا للفتنة و لا أرصدوا لها فأطعني يا أمير المؤمنين و كف عنهم فإن الرأي تركهم و السلام . فلما أتاه هذا الكتاب قال عبد الله بن جعفر يا أمير المؤمنين ابعث محمد بن أبي بكر إلى مصر يكفك أمرها و اعزل قيسا فو الله لبلغني أن قيسا يقول إن سلطانا لا يتم إلا بقتل مسلمة بن مخلد لسلطان سوء و الله ما أحب أن لي سلطان الشام مع سلطان مصر و أنني قتلت ابن مخلد و كان عبد الله بن جعفر أخا محمد بن أبي بكر لأمه و كان يحب أن يكون له إمرة و سلطان فاستعمل علي ع محمد بن أبي بكر على مصر لمحبة له و لهوى عبد الله بن جعفر أخيه فيه و كتب معه كتابا إلى أهل مصر فسار حتى قدمها فقال له قيس ما بال أمير المؤمنين ما غيره أ دخل أحد بيني و بينه قال لا و هذا السلطان سلطانك و كان بينهما نسب كان تحت قيس قريبة بنت أبي قحافة أخت أبي بكر الصديق فكان قيس زوج عمته فقال قيس لا و الله لا أقيم معك ساعة واحدة و غضب حين عزله علي عنها و خرج منها مقبلا إلى المدينة و لم يمض إلى علي بالكوفة . قال إبراهيم و كان قيس مع شجاعته و نجدته جوادا مفضالا فحدثني علي بن محمد بن أبي سيف عن هاشم عن عروة عن أبيه قال لما خرج قيس بن سعد من مصر فمر بأهل بيت من بلقين فنزل بمائهم فنحر له صاحب المنزل جزورا و أتاه بها فلما كان الغد نحر له أخرى ثم حبستهم السماء اليوم الثالث فنحر لهم ثالثة ثم إن السماء أقلعت فلما أراد قيس أن يرتحل وضع عشرين ثوبا من ثياب مصر و أربعة آلاف درهم عند امرأة الرجل و قال لها إذا جاء صاحبك فادفعي هذه إليه ثم رحل فما أتت عليه إلا ساعة حتى لحقه الرجل صاحب المنزل على فرس و معه رمح و الثياب و الدراهم بين يديه فقال يا هؤلاء خذوا ثيابكم و دراهمكم فقال قيس انصرف أيها الرجل فإنا لم نكن لنأخذها قال و الله لتأخذنها فقال قيس لله أبوك أ لم تكرمنا و تحسن ضيافتنا فكافأناك فليس بهذا بأس فقال الرجل إنا لا نأخذ لقرى الأضياف ثمنا و الله لا آخذها أبدا فقال قيس أما إذ أبى ألا يأخذها فخذوها فو الله ما فضلني رجل من العرب غيره . قال إبراهيم و قال أبو المنذر مر قيس في طريقه برجل من بلي يقال له الأسود بن فلان فأكرمه فلما أراد قيس أن يرتحل وضع عند امرأته ثيابا و دراهم فلما جاء الرجل دفعته إليه فلحقه فقال ما أنا بائع ضيافتي و الله لتأخذن هذا أو لأنفذن الرمح بين جنبيك فقال قيس ويحكم خذوه . قال إبراهيم ثم أقبل قيس حتى قدم المدينة فجاءه حسان بن ثابت شامتا به و كان عثمانيا فقال له نزعك علي بن أبي طالب و قد قتلت عثمان فبقي عليك الإثم و لم يحسن لك الشكر فزجره قيس و قال يا أعمى القلب يا أعمى البصر و الله لو لا ألقي بين رهطي و رهطك حربا لضربت عنقك ثم أخرجه من عنده . قال إبراهيم ثم إن قيسا و سهل بن حنيف خرجا حتى قدما على علي الكوفة فخبره قيس الخبر و ما كان بمصر فصدقه و شهد مع علي صفين هو و سهل بن حنيف قال إبراهيم و كان قيس طوالا أطول الناس و أمدهم قامة و كان سناطا أصلع شيخا شجاعا مجربا مناصحا لعلي و لولده و لم يزل على ذلك إلى أن مات .

قال إبراهيم حدثني أبو غسان قال أخبرني علي بن أبي سيف قال كان قيس بن سعد مع أبي بكر و عمر في سفر في حياة رسول الله ص فكان ينفق عليهما و على غيرهما و يفضل فقال له أبو بكر إن هذا لا يقوم به مال أبيك فأمسك يدك فلما قدموا من سفرهم قال سعد بن عبادة لأبي بكر أردت أن تبخل ابني إنا لقوم لا نستطيع البخل . قال و كان قيس بن سعد يقول في دعائه اللهم ارزقني حمدا و مجدا و شكرا فإنه لا حمد إلا بفعال و لا مجد إلا بمال اللهم وسع علي فإن القليل لا يسعني و لا أسعه

ولاية محمد بن أبي بكر على مصر و أخبار مقتله قال إبراهيم و كان عهد علي إلى محمد بن أبي بكر الذي قرئ بمصر هذا ما عهد عبد الله علي أمير المؤمنين إلى محمد بن أبي بكر حين ولاه مصر أمره بتقوى الله في السر و العلانية و خوف الله تعالى في المغيب و المشهد و أمره باللين على المسلم و الغلظ على الفاجر و بالعدل على أهل الذمة و بالإنصاف للمظلوم و بالشدة على الظالم و بالعفو عن الناس و بالإحسان ما استطاع و الله يجزي المحسنين و أمره أن يدعو من قبله إلى الطاعة و الجماعة فإن لهم في ذلك من العاقبة و عظم المثوبة ما لا يقدر قدره و لا يعرف كنهه و أمره أن يجبي خراج الأرض على ما كانت تجبى عليه من قبل و لا ينتقص و لا يبتدع ثم يقسمه بين أهله كما كانوا يقسمونه عليه من قبل و إن تكن لهم حاجة يواس بينهم في مجلسه و وجهه ليكون القريب و البعيد عنده على سواء و أمره أن يحكم بين الناس بالحق و أن يقوم بالقسط و لا يتبع الهوى و لا يخاف في الله لومة لائم فإن الله مع من اتقاه و آثر طاعته على من سواه و كتبه عبد الله بن أبي رافع مولى رسول الله لغرة شهر رمضان سنة ست و ثلاثين . قال إبراهيم ثم قام محمد بن أبي بكر خطيبا فحمد الله و أثنى عليه و قال أما بعد فالحمد لله الذي هدانا و إياكم لما اختلف فيه من الحق و بصرنا و إياكم كثيرا مما عمي عند الجاهلون ألا و إن أمير المؤمنين ولاني أموركم و عهد إلي بما سمعتم و أوصاني بكثير منه مشافهة و لن آلوكم خيرا ما استطعت و ما توفيقي إلا بالله عليه توكلت و إليه أنيب فإن يكن ما ترون آثاري و أعمالي طاعة لله و تقوى فاحمدوا الله على ما كان من ذلك فإنه هو الهادي إليه فإن رأيتم من ذلك عملا بغير الحق فارفعوه إلي و عاتبوني عليه فإني بذلك أسعد و أنتم بذلك جديرون وفقنا الله و إياكم لصالح العمل . قال إبراهيم و حدثني يحيى بن صالح عن مالك بن خالد الأسدي عن الحسن بن إبراهيم عن عبد الله بن الحسن بن الحسن قال كتب علي ع إلى أهل مصر لما بعث محمد بن أبي بكر إليهم كتابا يخاطبهم به و يخاطب محمدا أيضا فيه أما بعد فإني أوصيكم بتقوى الله في سر أمركم و علانيته و على أي حال كنتم عليها و ليعلم المرء منكم أن الدنيا دار بلاء و فناء و الآخرة دار جزاء و بقاء فمن استطاع أن يؤثر ما يبقى على ما يفنى فليفعل فإن الآخرة تبقى و الدنيا تفنى رزقنا الله و إياكم بصرا لما بصرنا و فهما لما فهمنا حتى لا نقصر عما أمرنا و لا نتعدى إلى ما نهانا و اعلم يا محمد إنك و إن كنت محتاجا إلى نصيبك من الدنيا إلا أنك إلى نصيبك من الآخرة أحوج فإن عرض لك أمران أحدهما للآخرة و الآخر للدنيا فابدأ بأمر الآخرة و لتعظم رغبتك في الخير و لتحسن فيه نيتك فإن الله عز و جل يعطي العبد على قدر نيته و إذا أحب الخير و أهله و لم يعمله كان إن شاء الله كمن عمله فإن رسول الله ص قال حين رجع من تبوك إن بالمدينة لأقواما ما سرتم من مسير و لا هبطتم من واد إلا كانوا معكم ما حبسهم إلا المرض يقول كانت لهم نية ثم اعلم يا محمد إني قد وليتك أعظم أجنادي أهل مصر و وليتك ما وليتك من أمر الناس فأنت محقوق أن تخاف فيه على نفسك و تحذر فيه على دينك و لو كان ساعة من نهار فإن استطعت ألا تسخط ربك لرضا أحد من خلقه فافعل فإن في الله خلفا من غيره و ليس في شي ء خلف منه فاشتد على الظالم و لن لأهل الخير و قربهم إليك و اجعلهم بطانتك و إخوانك و السلام قال إبراهيم حدثني يحيى بن صالح عن مالك بن خالد عن الحسن بن إبراهيم عن عبد الله بن الحسن بن الحسن قال كتب علي إلى محمد بن أبي بكر و أهل مصر أما بعد فإني أوصيكم بتقوى الله و العمل بما أنتم عنه مسئولون فأنتم به رهن و إليه صائرون فإن الله عز و جل يقول كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ و قال وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ و قال فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ فاعلموا عباد الله أن الله سائلكم عن الصغير من أعمالكم و الكبير فإن يعذب فنحن الظالمون و إن يغفر و يرحم فهو أرحم الراحمين و اعلموا أن أقرب ما يكون العبد إلى الرحمة و المغفرة حينما يعمل بطاعة الله و مناصحته في التوبة فعليكم بتقوى الله عز و جل فإنها تجمع من الخير ما لا يجمع غيرها و يدرك بها من الخير ما لا يدرك بغيرها خير الدنيا و خير الآخرة يقول الله سبحانه وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ و اعلموا عباد الله أن المؤمنين المتقين قد ذهبوا بعاجل الخير و آجله شركوا أهل الدنيا في دنياهم و لم يشاركهم أهل الدنيا في آخرتهم يقول الله عز و جل قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ سكنوا الدنيا بأفضل ما سكنت و أكلوها بأفضل ما أكلت شاركوا أهل الدنيا في دنياهم فأكلوا من أفضل ما يأكلون و شربوا من أفضل ما يشربون و يلبسون من أفضل ما يلبسون و يسكنون من أفضل ما يسكنون أصابوا لذة أهل الدنيا مع أهل الدنيا مع أنهم غدا من جيران الله عز و جل يتمنون عليه لا يرد لهم دعوة و لا ينقص لهم لذة أما في هذا ما يشتاق إليه من كان له عقل و اعلموا عباد الله أنكم إذا اتقيتم ربكم و حفظتم نبيكم في أهل بيته فقد عبدتموه بأفضل ما عبد و ذكرتموه بأفضل ما ذكر و شكرتموه بأفضل ما شكر و أخذتم بأفضل الصبر و جاهدتم بأفضل الجهاد و إن كان غيركم أطول صلاة منكم و أكثر صياما إذا كنتم أتقى لله و أنصح لأولياء الله من آل محمد ص و أخشع و احذروا عباد الله الموت و نزوله و خذوله فإنه يدخل بأمر عظيم خير لا يكون معه شر أبدا أو شر لا يكون معه خير أبدا و ليس أحد من الناس يفارق روحه جسده حتى يعلم إلى أي المنزلتين يصير إلى الجنة أم إلى النار أ عدو هو لله أم ولي له فإن كان وليا فتحت له أبواب الجنة و شرع له طريقها و نظر إلى ما أعد الله عز و جل لأوليائه فيها فرغ من كل شغل و وضع عنه كل ثقل و إن كان عدوا فتحت له أبواب النار و سهل له طريقها و نظر إلى ما أعد الله فيها لأهلها و استقبل كل مكروه و فارق كل سرور قال الله تعالى الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ بَلى إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ و اعلموا عباد الله أن الموت ليس منه فوت فاحذروه و أعدوا له عدته فإنكم طرداء للموت إن قمتم أخذكم و إن هربتم أدرككم و هو ألزم لكم من ظلكم معقود بنواصيكم و الدنيا تطوى من خلفكم فأكثروا ذكر الموت عند ما تنازعكم إليه أنفسكم من الشهوات فإنه كفى بالموت واعظا قال رسول الله ص أكثروا ذكر الموت فإنه هادم اللذات و اعلموا عباد الله أن ما بعد الموت أشد من الموت لمن لم يغفر الله له و يرحمه و احذروا القبر و ضمته و ضيقه و ظلمته فإنه الذي يتكلم كل يوم أنا بيت التراب و أنا بيت الغربة و أنا بيت الدود و القبر روضة من رياض الجنة أو حفرة من حفر النار إن المسلم إذا مات قالت له الأرض مرحبا و أهلا قد كنت ممن أحب أن تمشي على ظهري فإذ وليتك فستعلم كيف صنعي بك فيتسع له مد بصره و إذا دفن الكافر قالت له الأرض لا مرحبا و لا أهلا قد كنت ممن أبغض أن تمشي على ظهري فإذ وليتك فستعلم كيف صنعي بك فتنضم عليه حتى تلتقي أضلاعه و اعلموا أن المعيشة الضنك التي قال سبحانه فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً هي عذاب القبر فإنه يسلط على الكافر في قبره حيات عظام تنهش لحمه حتى يبعث لو أن تنينا منها نفخ الأرض ما أنبت الزرع أبدا اعلموا عباد الله أن أنفسكم و أجسادكم الرقيقة الناعمة التي يكفيها اليسير من العقاب ضعيفة عن هذا فإن استطعتم أن ترحموا أنفسكم و أجسادكم مما لا طاقة لكم به و لا صبر لكم عليه فتعملوا بما أحب الله سبحانه و تتركوا ما كره فافعلوا و لا حول و لا قوة إلا بالله و اعلموا عباد الله أن ما بعد القبر أشد من القبر يوم يشيب فيه الصغير و يسكر فيه الكبير و تذهل كل مرضعة عما أرضعت و احذروا يوما عبوسا قمطريرا كان شره مستطيرا أما إن شر ذلك اليوم و فزعه استطار حتى فزعت منه الملائكة الذين ليست لهم ذنوب و السبع الشداد و الجبال الأوتاد و الأرضون المهاد و انشقت السماء فهي يومئذ واهية و تغيرت فكانت وردة كالدهان و كانت الجبال سرابا بعد ما كانت صما صلابا يقول الله سبحانه وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ فكيف بمن يعصيه بالسمع و البصر و اللسان و اليد و الفرج و البطن إن لم يغفر الله و يرحم و اعلموا عباد الله أن ما بعد ذلك اليوم أشد و أدهى نار قعرها بعيد و حرها شديد و عذابها جديد و مقامعها حديد و شرابها صديد لا يفتر عذابها و لا يموت ساكنها دار ليست لله سبحانه فيها رحمة و لا يسمع فيها دعوة و مع هذا رحمة الله التي وسعت كل شي ء لا تعجز عن العباد و جنة عرضها كعرض السماء و الأرض خير لا يكون بعده شر أبدا و شهوة لا تنفد أبدا و لذة لا تفنى أبدا و مجمع لا يتفرق أبدا قوم قد جاوروا الرحمن و قام بين أيديهم الغلمان بصحاف من ذهب فيها الفاكهة و الريحان و إن أهل الجنة يزورون الجبار سبحانه في كل جمعة فيكون أقربهم منه على منابر من نور و الذين يلونهم على منابر من ياقوت و الذين يلونهم على منابر من مسك فبينا هم كذلك ينظرون الله جل جلاله و ينظر الله في وجوههم إذ أقبلت سحابة تغشاهم فتمطر عليهم من النعمة و اللذة و السرور و البهجة ما لا يعلمه إلا الله سبحانه و مع هذا ما هو أفضل منه رضوان الله الأكبر أما إنا لو لم نخوف إلا ببعض ما خوفنا به لكنا محقوقين أن يشتد خوفنا مما لا طاقة لنا به و لا صبر لقوتنا عليه و أن يشتد شوقنا إلى ما لا غنى لنا عنه و لا بد لنا منه فإن استطعتم عباد الله أن يشتد خوفكم من ربكم فافعلوا فإن العبد إنما تكون طاعته على قدر خوفه و إن أحسن الناس لله طاعة أشدهم له خوفا و انظر يا محمد صلاتك كيف تصليها فإنما أنت إمام ينبغي لك أن تتمها و أن تخففها و أن تصليها لوقتها فإنه ليس من إمام يصلى بقوم فيكون في صلاته و صلاتهم نقص إلا كان إثم ذلك عليه و لا ينقص من صلاتهم شيئا و اعلم أن كل شي ء من عملك يتبع صلاتك فمن ضيع الصلاة فهو لغيرها أشد تضييعا و وضوءك من تمام الصلاة فأت به على وجهه فالوضوء نصف الإيمان أسأل الله الذي يرى و لا يرى و هو بالمنظر الأعلى أن يجعلنا و إياك من المتقين الذين لا خوف عليهم و لا هم يحزنون فإن استطعتم يا أهل مصر أن تصدق أقوالكم أفعالكم و أن يتوافق سركم و علانيتكم و لا تخالف ألسنتكم قلوبكم فافعلوا عصمنا الله و إياكم بالهدى و سلك بنا و بكم المحجة الوسطى و إياكم و دعوة الكذاب ابن هند و تأملوا و اعلموا أنه لا سوى إمام الهدى و إمام الردى و وصي النبي و عدو النبي جعلنا الله و إياكم ممن يحب و يرضى و لقد سمعت رسول الله ص يقول إني لا أخاف على أمتي مؤمنا و لا مشركا أما المؤمن فيمنعه الله بإيمانه و أما المشرك فيخزيه الله بشركه و لكني أخاف عليهم كل منافق اللسان يقول ما تعرفون و يفعل ما تنكرون و اعلم يا محمد أن أفضل الفقه الورع في دين الله و العمل بطاعته فعليك بالتقوى في سر أمرك و علانيته أوصيك بسبع هن جوامع الإسلام اخش الله و لا تخش الناس في الله و خير القول ما صدقه العمل و لا تقض في أمر واحد بقضاءين مختلفين فيتناقض أمرك و تزيغ عن الحق و أحب لعامة رعيتك ما تحبه لنفسك و اكره لهم ما تكره لنفسك و أصلح أحوال رعيتك و خض الغمرات إلى الحق و لا تخف لومة لائم و انصح لمن استشارك و اجعل نفسك أسوة لقريب المسلمين و بعيدهم جعل الله خلتنا و ودنا خلة المتقين و ود المخلصين و جمع بيننا و بينكم في دار الرضوان إخوانا على سرر متقابلين إن شاء الله . قال إبراهيم بن سعد الثقفي فحدثني عبد الله بن محمد بن عثمان عن علي بن محمد بن أبي سيف عن أصحابه أن عليا لما كتب إلى محمد بن أبي بكر هذا الكتاب كان ينظر فيه و يتأدب بأدبه فلما ظهر عليه عمرو بن العاص و قتله أخذ كتبه أجمع فبعث بها إلى معاوية فكان معاوية ينظر في هذا الكتاب و يتعجب منه فقال الوليد بن عقبة و هو عند معاوية و قد رأى إعجابه به مر بهذه الأحاديث أن تحرق فقال معاوية مه لا رأي لك فقال الوليد أ فمن الرأي أن يعلم الناس أن أحاديث أبي تراب عندك تتعلم منها قال معاوية ويحك أ تأمرني أن أحرق علما مثل هذا و الله ما سمعت بعلم هو أجمع منه و لا أحكم فقال الوليد إن كنت تعجب من علمه و قضائه فعلام تقاتله فقال لو لا أن أبا تراب قتل عثمان ثم أفتانا لأخذنا عنه ثم سكت هنيهة ثم نظر إلى جلسائه فقال إنا لا نقول إن هذه من كتب علي بن أبي طالب و لكن نقول هذه من كتب أبي بكر الصديق كانت عند ابنه محمد فنحن ننظر فيها و نأخذ منها . قال فلم تزل تلك الكتب في خزائن بني أمية حتى ولي عمر بن عبد العزيز فهو الذي أظهر أنها من أحاديث علي بن أبي طالب ع . قلت الأليق أن يكون الكتاب الذي كان معاوية ينظر فيه و يعجب منه و يفتي به و يقضي بقضاياه و أحكامه هو عهد علي ع إلى الأشتر فإنه نسيج وحده و منه تعلم الناس الآداب و القضايا و الأحكام و السياسة و هذا العهد صار إلى معاوية لما سم الأشتر و مات قبل وصوله إلى مصر فكان ينظر فيه و يعجب منه و حقيق من مثله أن يقتنى في خزائن الملوك . قال إبراهيم فلما بلغ عليا ع أن ذلك الكتاب صار إلى معاوية اشتد عليه حزنا . و حدثني بكر بن بكار عن قيس بن الربيع عن ميسرة بن حبيب عن عمرو بن مرة عن عبد الله بن سلمة قال صلى بنا علي ع فلما انصرف قال

لقد عثرت عثرة لا أعتذر

  • سوف أكيس بعدها و أستمرو أجمع الأمر الشتيت المنتشر

فقلنا ما بالك يا أمير المؤمنين فقال إني استعملت محمد بن أبي بكر على مصر فكتب إلى أنه لا علم لي بالسنة فكتبت إليه كتابا فيه أدب و سنة فقتل و أخذ الكتاب

قال إبراهيم فحدثني عبد الله محمد عن ابن أبي سيف المدائني قال فلم يلبث محمد بن أبي بكر شهرا كاملا حتى بعث إلى أولئك المعتزلين الذين كان قيس بن سعد موادعا لهم فقال يا هؤلاء أما أن تدخلوا في طاعتنا و أما أن تخرجوا من بلادنا فبعثوا إليه أنا لا نفعل فدعنا حتى ننظر إلى ما يصير إليه أمر الناس فلا تعجل علينا فأبى عليهم فامتنعوا منه و أخذوا حذرهم ثم كانت وقعة صفين و هم لمحمد هائبون فلما أتاهم خبر معاوية و أهل الشام ثم صار الأمر إلى الحكومة و أن عليا و أهل العراق قد قفلوا عن معاوية و الشام إلى عراقهم اجترءوا على محمد بن أبي بكر و أظهروا المنابذة له فلما رأى محمد ذلك بعث إليهم ابن جمهان البلوي و معه يزيد بن الحارث الكناني فقاتلاهم فقتلوهما ثم بعث إليهم رجلا من كلب فقتلوه أيضا و خرج معاوية بن حديج من السكاسك يدعو إلى الطلب بدم عثمان فأجابه القوم و ناس كثير آخرون و فسدت مصر على محمد بن أبي بكر فبلغ عليا توثبهم عليه فقال ما أرى لمصر إلا أحد الرجلين صاحبنا الذي عزلنا بالأمس يعني قيس بن سعد بن عبادة أو مالك بن الحارث الأشتر و كان علي حين رجع عن صفين رد الأشتر إلى عمله بالجزيرة و قال لقيس بن سعد أقم أنت معي على شرطتي حتى نفرغ من أمر هذه الحكومة ثم اخرج إلى آذربيجان فكان قيس مقيما على شرطته فلما أن انقضى أمر الحكومة كتب علي إلى الأشتر و هو يومئذ بنصيبين أما بعد فإنك ممن أستظهر به على إقامة الدين و أقمع به نخوة الأثيم و أسد به الثغر المخوف و قد كنت وليت محمد بن أبي بكر مصر فخرجت عليه خوارج و هو غلام حدث السن ليس بذي تجربة للحروب فاقدم علي لننظر فيما ينبغي و استخلف على عملك أهل الثقة و النصيحة من أصحابك و السلام . فأقبل الأشتر إلى علي و استخلف على عمله شبيب بن عامر الأزدي و هو جد الكرماني الذي كان بخراسان صاحب نصر بن سيار فلما دخل الأشتر على علي حدثه حديث مصر و خبره خبر أهلها و قال له ليس لها غيرك فاخرج إليها رحمك الله فإني لا أوصيك اكتفاء برأيك و استعن بالله على ما أهمك و اخلط الشدة باللين و ارفق ما كان الرفق أبلغ و اعتزم على الشدة حين لا يغني عنك إلا الشدة . فخرج الأشتر من عنده فأتي برحله و أتت معاوية عيونه فأخبروه بولاية الأشتر مصر فعظم ذلك عليه و قد كان طمع في مصر فعلم أن الأشتر إن قدم عليها كان أشد عليه من محمد بن أبي بكر فبعث إلى رجل من أهل الخراج يثق به و قال له إن الأشتر قد ولي مصر فإن كفيتنيه لم آخذ منك خراجا ما بقيت و بقيت فاحتل في هلاكه ما قدرت عليه .

فخرج الأشتر حتى انتهى إلى القلزم حيث تركب السفن من مصر إلى الحجاز فأقام به فقال له ذلك الرجل و كان ذلك المكان مكانه أيها الأمير هذا منزل فيه طعام و علف و أنا رجل من أهل الخراج فأقم و استرح و أتاه بالطعام حتى إذ طعم سقاه شربة عسل قد جعل فيها سما فلما شربها مات . قال إبراهيم و قد كان أمير المؤمنين كتب على يد الأشتر كتابا إلى أهل مصر روى ذلك الشعبي عن صعصعة بن صوحان من عبد الله علي أمير المؤمنين إلى من بمصر من المسلمين سلام الله عليكم فإني أحمد الله إليكم الذي لا إله إلا هو أما بعد فإني قد بعثت إليكم عبدا من عباد الله لا ينام أيام الخوف و لا ينكل عن الأعداء حذار الدوائر لا نأكل من قدم و لا واه في عزم من أشد عباد الله بأسا و أكرمهم حسبا أضر على الفجار من حريق النار و أبعد الناس من دنس أو عار و هو مالك بن الحارث الأشتر حسام صارم لا نابي الضريبة و لا كليل الحد حليم في السلم رزين في الحرب ذو رأي أصيل و صبر جميل فاسمعوا له و أطيعوا أمره فإن أمركم بالنفر فانفروا و إن أمركم أن تقيموا فأقيموا فإنه لا يقدم و لا يحجم إلا بأمري و قد آثرتكم به على نفسي نصيحة لكم و شدة شكيمه على عدوكم عصمكم الله بالهدى و ثبتكم بالتقوى و وفقنا و إياكم لما يحب و يرضى و السلام عليكم و رحمة الله . قال إبراهيم و روى جابر عن الشعبي قال هلك الأشتر حين أتى عقبة أفيق . قال إبراهيم و حدثنا وطبة بن العلاء بن المنهال الغنوي عن أبيه عن عاصم بن كليب عن أبيه أن عليا لما بعث الأشتر إلى مصر واليا عليها و بلغ معاوية خبره بعث رسولا يتبع الأشتر إلى مصر و أمره باغتياله فحمل معه مزودين فيهما شراب و صحب الأشتر فاستسقى الأشتر يوما فسقاه من أحدهما ثم استسقى يوما آخر منه فسقاه من الآخر و فيه سم فشربه فمالت عنقه و طلب الرجل ففاتهم . قال إبراهيم و حدثنا محرز بن هشام عن جرير بن عبد الحميد عن مغيرة الضبي أن معاوية دس للأشتر مولى لآل عمر فلم يزل المولى يذكر للأشتر فضل علي و بني هاشم حتى اطمأن إليه و استأنس به فقدم الأشتر يوما ثقله أو تقدم ثقله فاستسقى ماء فقال له مولى آل عمر و هل لك في شربة سويق فسقاه شربة سويق فيها سم فمات . و قد كان معاوية قال لأهل الشام لما دس إليه مولى آل عمر ادعوا على الأشتر فدعوا عليه فلما بلغه موته قال أ لا ترون كيف استجيب لكم . قال إبراهيم قد روي من بعض الوجوه أن الأشتر قتل بمصر بعد قتال شديد . و الصحيح أنه سقى سما فمات قبل أن يبلغ مصر . قال إبراهيم و حدثنا محمد بن عبد الله بن عثمان عن علي بن محمد بن أبي سيف المدائني أن معاوية أقبل يقول لأهل الشام أيها الناس إن عليا قد وجه الأشتر إلى مصر فادعوا الله أن يكفيكموه فكانوا يدعون عليه في دبر كل صلاة و أقبل الذي سقاه السم إلى معاوية فأخبره بهلاك الأشتر فقام معاوية في الناس خطيبا فقال أما بعد فإنه كان لعلي بن أبي طالب يدان يمينان فقطعت إحداهما يوم صفين و هو عمار بن ياسر و قد قطعت الأخرى اليوم و هو مالك الأشتر . قال إبراهيم فلما بلغ عليا موت الأشتر قال إنا لله و إنا إليه راجعون و الحمد لله رب العالمين اللهم إني أحتسبه عندك فإن موته من مصائب الدهر ثم قال رحم الله مالكا فلقد وفى بعهده و قضى نحبه و لقي ربه مع أنا قد وطنا أنفسنا أن نصبر على كل مصيبة بعد مصابنا برسول الله ص فإنها من أعظم المصيبات . قال إبراهيم و حدثنا محمد بن هشام المرادي عن جرير بن عبد الحميد عن مغيرة الضبي قال لم يزل أمر علي شديدا حتى مات الأشتر و كان الأشتر بالكوفة أسود من الأحنف بالبصرة . قال إبراهيم و حدثنا محمد بن عبد الله عن ابن أبي سيف المدائني عن جماعة من أشياخ النخع قالوا دخلنا على أمير المؤمنين حين بلغه موت الأشتر فوجدناه يتلهف و يتأسف عليه ثم قال لله در مالك و ما مالك لو كان من جبل لكان فندا و لو كان من حجر لكان صلدا أما و الله ليهدن موتك عالما و ليفرحن عالما على مثل مالك فلتبك البواكي و هل مرجو كمالك و هل موجود كمالك . قال علقمة بن قيس النخعي فما زال علي يتلهف و يتأسف حتى ظننا أنه المصاب به دوننا و عرف ذلك في وجهه أياما . قال إبراهيم و حدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني قال حدثنا مولى للأشتر قال لما هلك الأشتر أصيب في ثقله رسالة علي إلى أهل مصر من عبد الله أمير المؤمنين إلى النفر من المسلمين الذين غضبوا لله إذ عصي في الأرض و ضرب الجور برواقه على البر و الفاجر فلا حق يستراح إليه و لا منكر يتناهى عنه سلام عليكم فإني أحمد إليكم الله الذي لا إله إلا هو أما بعد فقد وجهت إليكم عبدا من عباد الله لا ينام في الخوف و لا ينكل من الأعداء حذار الدوائر أشد على الكافرين من حريق النار و هو مالك بن الحارث الأشتر أخو مذحج فاسمعوا له و أطيعوا فإنه سيف من سيوف الله لا نابي الضريبة و لا كليل الحد فإن أمركم أن تقيموا فأقيموا و إن أمركم أن تنفروا فانفروا و إن أمركم أن تحجموا فأحجموا فإنه لا يقدم و لا يحجم إلا بأمري و قد آثرتكم به على نفسي لنصيحته و شدة شكيمته على عدوه عصمكم الله بالحق و ثبتكم بالتقوى و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته قال إبراهيم و حدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني عن رجاله أن محمد بن أبي بكر لما بلغه أن عليا قد وجه الأشتر إلى مصر شق عليه فكتب ع إليه عند مهلك الأشتر أما بعد فقد بلغني موجدتك من تسريح الأشتر إلى عملك و لم أفعل ذلك استبطاء لك عن الجهاد و لا استزادة لك مني في الجد و لو نزعت ما حوت يداك من سلطانك لوليتك ما هو أيسر مئونة عليك و أعجب ولاية إليك ألا إن الرجل الذي وليته مصر كان رجلا لنا مناصحا و هو على عدونا شديد فرحمة الله عليه فقد استكمل أيامه و لاقى حمامه و نحن عنه راضون فرضي الله عنه و ضاعف له الثواب و أحسن له المآب فاصحر لعدوك و شمر للحرب و ادع إلى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و أكثر ذكر الله و الاستعانة به و الخوف منه يكفك ما همك و يعنك على ما ولاك أعاننا الله و إياك على ما لا ينال إلا برحمته و السلام . قال فكتب محمد بن أبي بكر إليه جوابه إلى عبد الله أمير المؤمنين من محمد بن أبي بكر . سلام عليك فإني أحمد إليك الله الذي لا إله إلا هو أما بعد فقد انتهى إلي كتاب أمير المؤمنين و فهمته و عرفت ما فيه و ليس أحد من الناس أشد على عدو أمير المؤمنين و لا أرأف و أرق لوليه مني و قد خرجت فعسكرت و أمنت الناس إلا من نصب لنا حربا و أظهر لنا خلافا و أنا أتبع أمر أمير المؤمنين و حافظ و لاجئ إليه و قائم به و الله المستعان على كل حال و السلام على أمير المؤمنين و رحمة الله و بركاته . قال إبراهيم فحدث محمد بن عبد الله بن عثمان عن ابن سيف المدائني عن أبي جهضم الأزدي أن أهل الشام لما انصرفوا عن صفين كانوا ينتظرون ما يأتي به الحكمان فلما انصرفا و تفرقا و بايع أهل الشام معاوية بالخلافة لم يزدد معاوية إلا قوة و اختلف أهل العراق على علي بن أبي طالب فلم يكن هم معاوية إلا مصر و قد كان لأهلها هائبا لقربهم منه و شدتهم على من كان على رأي عثمان و قد كان علم أن بها قوما قد ساءهم قتل عثمان و خالفوا عليا مع أنه كان يرجو أن يكون له فيها معاونة إذا ظهر عليها على حرب علي لوفور خراجها فدعا معاوية من كان معه من قريش و هم عمرو بن العاص السهمي و حبيب بن مسلمة الفهري و بسر بن أبي أرطاة العامري و الضحاك بن قيس الفهري و عبد الرحمن بن خالد بن الوليد المخزومي و دعا من غير قريش نحو شرحبيل بن السمط الحميري و أبي الأعور السلمي و حمزة بن مالك الهمداني فقال أ تدرون لما ذا دعوتكم قالوا لا قال فإني دعوتكم لأمر هو لي مهم و أرجو أن يكون الله عز و جل قد أعان عليه فقال له القوم أو من قال له منهم إن الله لم يطلع على غيبه أحدا و لسنا ندري ما تريد فقال عمرو بن العاص أرى و الله أن أمر هذه البلاد المصرية لكثرة خراجها و عدد أهلها قد أهمك فدعوتنا تسألنا عن رأينا في ذلك فإن كنت لذلك دعوتنا و له جمعتنا فاعزم و اصرم و نعم الرأي ما رأيت إن في افتتاحها عزك و عز أصحابك و ذل عدوك و كبت أهل الخلاف عليك . قال معاوية أهمك ما أهمك يا ابن العاص و ذلك أن عمرا كان بايع معاوية على قتال علي و أن مصر له طعمه ما بقي فأقبل معاوية على أصحابه و قال إن هذا يعني ابن العاص قد ظن و حقق ظنه قالوا و لكنا لا ندري و لعل أبا عبد الله قد أصاب فقال عمرو و أنا أبو عبد الله إن أفضل الظنون ما شابه اليقين . ثم إن معاوية حمد الله و أثنى عليه ثم قال أما بعد فقد رأيتم كيف صنع الله لكم في حربكم هذه على عدوكم و لقد جاءوكم و هم لا يشكون أنهم يستأصلون بيضتكم و يجوزون بلادكم ما كانوا يرون إلا أنكم في أيديهم فردهم الله بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى الله المؤمنين القتال و كفاكم مئونتهم . و حاكمتموهم إلى الله فحكم لكم عليهم ثم جمع كلمتنا و أصلح ذات بيننا و جعلهم أعداء متفرقين يشهد بعضهم على بعض بالكفر و يسفك بعضهم دم بعض و الله إني لأرجو أن يتم الله لنا هذا الأمر و قد رأيت أن أحاول حرب مصر فما ذا ترون . فقال عمرو بن العاص قد أخبرتك عما سألت و أشرت عليك بما سمعت . فقال معاوية ما ترون فقالوا نرى ما رأى عمرو بن العاص فقال معاوية إن عمرا قد عزم و صرم بما قال و لم يفسر كيف ينبغي أن نصنع . قال عمرو فإني مشير عليك بما تصنع أرى أن تبعث جيشا كثيفا عليهم رجل صارم تأمنه و تثق به فيأتي مصر فيدخلها فإنه سيأتينا من كان على مثل رأينا من أهلها فنظاهره على من كان من عدونا فإن اجتمع بها جندك و من كان بها من شيعتك على من بها من أهل حربك رجوت الله أن يعز نصرك و يظهر فلجك .

فقال معاوية هل عندك شي ء غير هذا نعمله فيما بيننا و بينهم قبل هذا قال ما أعلمه . قال معاوية فإن رأيي غير هذا أرى أن نكاتب من كان بها من شيعتنا و من كان بها من عدونا فأما شيعتنا فنأمرهم بالثبات على أمرهم و نمنيهم قدومنا عليهم و أما من كان بها من عدونا فندعوهم إلى صلحنا و نمنيهم شكرنا و نخوفهم حربنا فإن صلح لنا ما قبلهم من غير حرب و لا قتال فذلك ما أحببنا و إلا فحربهم من وراء ذلك . إنك يا ابن العاص لامرؤ بورك لك في العجلة و بورك لي في التؤدة . قال عمرو فاعمل بما أراك الله فو الله ما أرى أمرك و أمرهم يصير إلا إلى الحرب . قال فكتب معاوية عند ذلك إلى مسلمة بن مخلد الأنصاري و إلى معاوية بن حديج الكندي و كانا قد خالفا عليا أما بعد فإن الله عز و جل قد ابتعثكما لأمر عظيم أعظم به أجركما و رفع درجتكما و مرتبتكما في المسلمين طلبتما بدم الخليفة المظلوم و غضبتما لله إذ ترك حكم الكتاب و جاهدتما أهل الظلم و العدوان فأبشرا برضوان الله و عاجلا نصرة أولياء الله و المواساة لكما في دار الدنيا و سلطاننا حتى ينتهي ذلك إلى ما يرضيكما و يؤدى به حقكما فالزما أمركما و جاهدا عدوكما و ادعوا المدبرين منكما إلى هداكما فكان الجيش قد أظل عليكما فاندفع كل ما تكرهان و دام كل ما تهويان و السلام عليكما و رحمة الله . و بعث بالكتاب مع مولى له يقال له سبيع فخرج بكتابه حتى قدم به عليهما بمصر و محمد بن أبي بكر يومئذ أميرها قد ناصبه هؤلاء النفر الحرب و هم هائبون الإقدام عليه فدفع الكتاب إلى مسلمة بن مخلد فقرأه فقال الق به معاوية بن حديج ثم القني به حتى أجيب عني و عنه فانطلق الرسول بكتاب معاوية فأقرأه إياه ثم قال له إن مسلمة قد أمرني أن أرد الكتاب إليه لكي يجيب عنك و عنه قال قل له فليفعل فأتى مسلمة بالكتاب فكتب الجواب عنه و عن معاوية بن حديج أما بعد فإن هذا الأمر الذي قد ندبنا له أنفسنا و ابتغيا الله به على عدونا أمر نرجو به ثواب ربنا و النصر على من خالفنا و تعجيل النقمة على من سعى على إمامنا و طأطأ الركض في مهادنا و نحن بهذه الأرض قد نفينا من كان بها من أهل البغي و أنهضنا من كان بها من أهل القسط و العدل و قد ذكرت موازرتك في سلطانك و ذات يدك و بالله إنه لا من أجل مال نهضنا و لا إياه أردنا فإن يجمع الله لنا ما نريد و نطلب أو يرينا ما تمنينا فإن الدنيا و الآخرة لله رب العالمين و قد يثوبهما الله جميعا عالما من خلقه كما قال في كتابه فَآتاهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ عجل لنا بخيلك و رجلك فإن عدونا قد كان علينا جريئا و كنا فيهم قليلا و قد أصبحوا لنا هائبين و أصبحنا لهم منابذين فإن يأتنا مدد من قبلك يفتح الله عليك و لا قوة إلا بالله و هو حسبنا و نعم الوكيل .

قال فجاء هذا الكتاب معاوية و هو يومئذ بفلسطين فدعا النفر الذين سميناهم من قريش و غيرهم و أقرأهم الكتاب و قال لهم ما ذا ترون قالوا نرى أن تبعث إليهم جيشا من قبلك فأنت مفتتحها إن شاء الله بإذن الله . قال معاوية فتجهز إليها يا أبا عبد الله يعني عمرو بن العاص فبعثه في ستة آلاف فخرج يسير و خرج معه معاوية يودعه فقال له معاوية عند وداعه إياه أوصيك بتقوى الله يا عمرو و بالرفق فإنه يمن و بالتؤدة فإن العجلة من الشيطان و بأن تقبل من أقبل و تعفو عمن أدبر أنظره فإن تاب و أناب قبلت منه و إن أبى فإن السطوة بعد المعرفة أبلغ في الحجة و أحسن في العاقبة و ادع الناس إلى الصلح و الجماعة فإن أنت ظفرت فليكن أنصارك أبر الناس عندك و كل الناس فأول حسنا . قال فسار عمرو في الجيش حتى دنا من مصر فاجتمعت إليه العثمانية فأقام و كتب إلى محمد بن أبي بكر أما بعد فتنح عني بدمك يا ابن أبي بكر فإني لا أحب أن يصيبك مني ظفر و إن الناس بهذه البلاد قد اجتمعوا على خلافك و رفض أمرك و ندموا على اتباعك و هم مسلموك لو قد التقت حلقتا البطان فاخرج منها فإني لك من الناصحين و السلام . قال و بعث عمرو إلى محمد مع هذا الكتاب كتاب معاوية إليه و هو أما بعد فإن غب الظلم و البغي عظيم الوبال و إن سفك الدم الحرام لا يسلم صاحبه من النقمة في الدنيا و التبعة الموبقة في الآخرة و ما نعلم أحدا كان أعظم على عثمان بغيا و لا أسوأ له عيبا و لا أشد عليه خلافا منك سعيت عليه في الساعين و ساعدت عليه مع المساعدين و سفكت دمه مع السافكين ثم تظن أني نائم عنك فتأتي بلده فتأمن فيها و جل أهلها أنصاري يرون رأيي و يرفضون قولك و يستصرخونني عليك و قد بعثت إليك قوما حناقا عليك يسفكون دمك و يتقربون إلى الله عز و جل بجهادك و قد أعطوا الله عهدا ليقتلنك و لو لم يكن منهم إليك ما قالوا لقتلك الله بأيديهم أو بأيدي غيرهم من أوليائه و أنا أحذرك و أنذرك فإن الله مقيد منك و مقتص لوليه و خليفته بظلمك له و بغيك عليه و وقيعتك فيه و عداوتك يوم الدار عليه تطعن بمشاقصك فيما بين أحشائه و أوداجه و مع هذا فإني أكره قتلك و لا أحب أن أتولى ذلك منك و لن يسلمك الله من النقمة أين كنت أبدا فتنح و انج بنفسك و السلام . قال فطوى محمد بن أبي بكر كتابيهما و بعث بهما إلى علي ع و كتب إليه أما بعد يا أمير المؤمنين فإن العاصي ابن العاص قد نزل أداني مصر و اجتمع إليه من أهل البلد من كان يرى رأيهم و هو في جيش جرار و قد رأيت ممن قبلي بعض الفشل فإن كان لك في أرض مصر حاجة فامددني بالأموال و الرجال و السلام عليك و رحمة الله و بركاته . قال فكتب إليه علي أما بعد فقد أتاني رسولك بكتابك تذكر أن ابن العاص قد نزل في جيش جرار و أن من كان على مثل رأيه قد خرج إليه و خروج من كان يرى رأيه خير لك من إقامته عندك و ذكرت أنك قد رأيت ممن قبلك فشلا فلا تفشل و إن فشلوا حصن قريتك و اضمم إليك شيعتك و أذك الحرس في عسكرك و اندب إلى القوم كنانة بن بشر المعروف بالنصيحة و التجربة و البأس و أنا نادب إليك الناس على الصعب و الذلول فاصبر لعدوك و امض على بصيرتك و قاتلهم على نيتك و جاهدهم محتسبا لله سبحانه و إن كانت فئتك أقل الفئتين فإن الله تعالى يعين القليل و يخذل الكثير و قد قرأت كتابي الفاجرين المتحابين على المعصية و المتلائمين على الضلالة و المرتشيين على الحكومة و المتكبرين على أهل الدين الذين استمتعوا بخلاقهم كما استمتع الذين من قبلهم بخلاقهم فلا يضرنك إرعادهما و إبراقهما و أجبهما إن كنت لم تجبهما بما هما أهله فإنك تجد مقالا ما شئت و السلام قال فكتب محمد بن أبي بكر إلى معاوية جواب كتابه أما بعد فقد أتاني كتابك تذكر من أمر عثمان أمرا لا أعتذر إليك منه و تأمرني بالتنحي عنك كأنك لي ناصح و تخوفني بالحرب كأنك علي شفيق و أنا أرجو أن تكون الدائرة عليكم و أن يهلككم الله في الوقعة و أن ينزل بكم الذل و أن تولوا الدبر فإن يكن لكم الأمر في الدنيا فكم و كم لعمري من ظالم قد نصرتم و كم من مؤمن قد قتلتم و مثلتم به و إلى الله المصير و إليه ترد الأمور و هو أرحم الراحمين و الله المستعان على ما تصفون . قال و كتب محمد بن أبي بكر إلى عمرو بن العاص جواب كتابه أما بعد فهمت كتابك و علمت ما ذكرت زعمت أنك تكره أن يصيبني منك ظفر فأشهد بالله إنك لمن المبطلين و زعمت أنك ناصح لي و أقسم أنك عندي ظنين و قد زعمت أن أهل البلد قد رفضوني و ندموا على اتباعي فأولئك حزبك و حزب الشيطان الرجيم و حسبنا الله رب العالمين و نعم الوكيل و توكلت على الله العزيز الرحيم رب العرش العظيم . قال إبراهيم فحدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني قال فأقبل عمرو بن العاص يقصد قصد مصر فقام محمد بن أبي بكر في الناس فحمد الله و أثنى عليه ثم قال أما بعد يا معشر المؤمنين فإن القوم الذين كانوا ينتهكون الحرمة و يغشون الضلالة و يستطيلون بالجبرية قد نصبوا لكم العداوة و ساروا إليكم بالجنود فمن أراد الجنة و المغفرة فليخرج إلى هؤلاء القوم فليجاهدهم في الله انتدبوا رحمكم الله مع كنانة بن بشر ثم ندب معه نحو ألفي رجل و تخلف محمد في ألفين و استقبل عمرو بن العاص كنانة و هو على مقدمة محمد فلما دنا عمرو من كنانة سرح إليه الكتائب كتيبة بعد كتيبة فلم تأته من كتائب الشام كتيبة إلا شد عليها بمن معه فيضربها حتى يلحقها بعمرو ففعل ذلك مرارا فلما رأى عمرو ذلك بعث إلى معاوية بن حديج الكندي فأتاه في مثل الدهم فلما رأى كنانة ذلك الجيش نزل عن فرسه و نزل معه أصحابه فضاربهم بسيفه و هو يقول وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلًا . فلم يزل يضاربهم بالسيف حتى استشهد رحمه الله . قال إبراهيم حدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني عن محمد بن يوسف أن عمرو بن العاص لما قتل كنانة أقبل نحو محمد بن أبي بكر و قد تفرق عنه أصحابه فخرج محمد متمهلا فمضى في طريقه حتى انتهى إلى خربة فآوى إليها و جاء عمرو بن العاص حتى دخل الفسطاط و خرج معاوية بن حديج في طلب محمد حتى انتهى إلى علوج على قارعة الطريق فسألهم هل مر بهم أحد ينكرونه قالوا لا قال أحدهم إني دخلت تلك الخربة فإذا أنا برجل جالس قال ابن حديج هو هو و رب الكعبة فانطلقوا يركضون حتى دخلوا على محمد فاستخرجوه و قد كاد يموت عطشا فأقبلوا به نحو الفسطاط . قال و وثب أخوه عبد الرحمن بن أبي بكر إلى عمرو بن العاص و كان في جنده فقال لا و الله لا يقتل أخي صبرا ابعث إلى معاوية بن حديج فانهه فأرسل عمرو بن العاص أن ائتني بمحمد فقال معاوية أ قتلتم كنانة بن بشر ابن عمي و أخلي عن محمد . هيهات أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ فقال محمد اسقوني قطرة من الماء فقال له معاوية بن حديج لا سقاني الله إن سقيتك قطرة أبدا إنكم منعتم عثمان أن يشرب الماء حتى قتلتموه صائما محرما فسقاه الله من الرحيق المختوم و الله لأقتلنك يا ابن أبي بكر و أنت ظمآن و يسقيك الله من الحميم و الغسلين فقال له محمد يا ابن اليهودية النساجة ليس ذلك اليوم إليك و لا إلى عثمان إنما ذلك إلى الله يسقي أولياءه و يظمئ أعداءه و هم أنت و قرناؤك و من تولاك و توليته و الله لو كان سيفي في يدي ما بلغتم مني ما بلغتم فقال له معاوية بن حديج أ تدري ما أصنع بك أدخلك جوف هذا الحمار الميت ثم أحرقه عليك بالنار قال إن فعلتم ذاك بي فطالما فعلتم ذاك بأولياء الله و ايم الله إني لأرجو أن يجعل الله هذه النار التي تخوفني بها بردا و سلاما كما جعلها الله على إبراهيم خليله و أن يجعلها عليك و على أوليائك كما جعلها على نمرود و أوليائه و إني لأرجو أن يحرقك الله و إمامك معاوية و هذا و أشار إلى عمرو بن العاص بنار تلظى كلما خبت زادها الله عليكم سعيرا فقال له معاوية بن حديج إني لا أقتلك ظلما إنما أقتلك بعثمان بن عفان قال محمد و ما أنت و عثمان رجل عمل بالجور و بدل حكم الله و القرآن و قد قال الله عز و جل وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ فنقمنا عليه أشياء عملها فأردنا أن يخلع من الخلافة علنا فلم يفعل فقتله من قتله من الناس .

فغضب معاوية بن حديج فقدمه فضرب عنقه ثم ألقاه في جوف حمار و أحرقه بالنار . فلما بلغ ذلك عائشة جزعت عليه جزعا شديدا و قنتت في دبر كل صلاة تدعو على معاوية بن أبي سفيان و عمرو بن العاص و معاوية بن حديج و قبضت عيال محمد أخيها و ولده إليها فكان القاسم بن محمد من عيالها . قال و كان ابن حديج ملعونا خبيثا يسب علي بن أبي طالب ع . قال إبراهيم و حدثني عمرو بن حماد بن طلحة القناد عن علي بن هاشم عن أبيه عن داود بن أبي عوف قال دخل معاوية بن حديج على الحسن بن علي في مسجد المدينة فقال له الحسن ويلك يا معاوية أنت الذي تسب أمير المؤمنين عليا ع أما و الله لئن رأيته يوم القيامة و ما أظنك تراه لترينه كاشفا عن ساق يضرب وجوه أمثالك عن الحوض ضرب غرائب الإبل

قال إبراهيم و حدثني محمد بن عبد الله بن عثمان عن المدائني عن عبد الملك بن عمير عن عبد الله بن شداد قال حلفت عائشة لا تأكل شواء أبدا بعد قتل محمد فلم تأكل شواء حتى لحقت بالله و ما عثرت قط إلا قالت تعس معاوية بن أبي سفيان و عمرو بن العاص و معاوية بن حديج . قال إبراهيم و قد روى هاشم أن أسماء بنت عميس لما جاءها نعي محمد ابنها و ما صنع به قامت إلى مسجدها و كظمت غيظها حتى تشخبت دما . قال إبراهيم و روى ابن عائشة التيمي عن رجاله عن كثير النواء أن أبا بكر خرج في حياة رسول الله ص في غزاة فرأت أسماء بنت عميس و هي تحته كأن أبا بكر مخضب بالحناء رأسه و لحيته و عليه ثياب بيض فجاءت إلى عائشة فأخبرتها فقالت إن صدقت رؤياك فقد قتل أبو بكر إن خضابه الدم و إن ثيابه أكفانه ثم بكت فدخل النبي ص و هي كذلك فقال ما أبكاها فقالوا يا رسول الله ما أبكاها أحد و لكن أسماء ذكرت رؤيا رأتها لأبي بكر فأخبر النبي ص فقال ليس كما عبرت عائشة و لكن يرجع أبو بكر صالحا فيلقى أسماء فتحمل منه بغلام فتسميه محمدا يجعله الله غيظا على الكافرين و المنافقين . قال فكان كما أخبر ص . قال إبراهيم حدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني قال فكتب عمرو بن العاص إلى معاوية بن أبي سفيان عند قتل محمد بن أبي بكر و كنانة بن بشر أما بعد فإنا لقينا محمد بن أبي بكر و كنانة بن بشر في جموع من أهل مصر فدعوناهم إلى الكتاب و السنة فعصوا الحق فتهولوا في الضلال فجاهدناهم و استنصرنا الله جل و عز عليهم فضرب الله وجوههم و أدبارهم و منحنا أكتافهم فقتل محمد بن أبي بكر و كنانة بن بشر و الحمد لله رب العالمين . قال إبراهيم و حدثني محمد بن عبد الله عن المدائني عن الحارث بن كعب بن عبد الله بن قعين عن حبيب بن عبد الله قال و الله إني لعند علي جالس إذ جاءه عبد الله بن معين و كعب بن عبد الله من قبل محمد بن أبي بكر يستصرخانه قبل الوقعة فقام علي فنادى في الناس الصلاة جامعة فاجتمع الناس فصعد المنبر فحمد الله و أثنى عليه و ذكر رسول الله ص فصلى عليه ثم قال أما بعد فهذا صريخ محمد بن أبي بكر و إخوانكم من أهل مصر قد سار إليهم ابن النابغة عدو الله و عدو من والاه و ولي من عادى الله فلا يكونن أهل الضلال إلى باطلهم و الركون إلى سبيل الطاغوت أشد اجتماعا على باطلهم و ضلالتهم منكم على حقكم فكأنكم بهم و قد بدءوكم و إخوانكم بالغزو فاعجلوا إليهم بالمواساة و النصر عباد الله إن مصر أعظم من الشام و خير أهلا فلا تغلبوا على مصر فإن بقاء مصر في أيديكم عز لكم و كبت لعدوكم اخرجوا إلى الجرعة قال و الجرعة بين الحيرة و الكوفة لنتوافى هناك كلنا غدا إن شاء الله . قال فلما كان الغد خرج يمشى فنزلها بكرة فأقام بها حتى انتصف النهار فلم يوافه مائة رجل فرجع فلما كان العشي بعث إلى الأشراف فجمعهم فدخلوا عليه القصر و هو كئيب حزين فقال الحمد لله على ما قضى من أمر و قدر من فعل و ابتلاني بكم أيها الفرقة التي لا تطيع إذا أمرتها و لا تجيب إذا دعوتها لا أبا لغيركم ما ذا تنتظرون بنصركم و الجهاد على حقكم الموت خير من الذل في هذه الدنيا لغير الحق و الله إن جاءني الموت و ليأتيني لتجدنني لصحبتكم جدا قال أ لا دين يجمعكم أ لا حمية تغضبكم أ لا تسمعون بعدوكم ينتقص بلادكم و يشن الغارة عليكم أ و ليس عجبا أن معاوية يدعو الجفاة الطغام الظلمة فيتبعونه على غير عطاء و لا معونة و يجيبونه في السنة المرة و المرتين و الثلاث إلى أي وجه شاء ثم أنا أدعوكم و أنتم أولو النهى و بقية الناس تختلفون و تفترقون عني و تعصونني و تخالفون علي فقام إليه مالك بن كعب الأرحبي فقال يا أمير المؤمنين اندب الناس معي فإنه لا عطر بعد عروس و إن الأجر لا يأتي إلا بالكرة ثم التفت إلى الناس و قال اتقوا الله و أجيبوا دعوة إمامكم و انصروا دعوته و قاتلوا عدوكم إنا نسير إليهم يا أمير المؤمنين فأمر علي سعدا مولاه أن ينادي ألا سيروا مع مالك بن كعب إلى مصر و كان وجها مكروها فلم يجتمعوا إليه شهرا فلما اجتمع له منهم ما اجتمع خرج بهم مالك بن كعب فعسكر بظاهر الكوفة و خرج معه علي فنظر فإذا جميع من خرج نحو من ألفين فقال علي سيروا و الله ما أنتم ما إخالكم تدركون القوم حتى ينقضي أمرهم . فخرج مالك بهم و سار خمس ليال و قدم الحجاج بن غزية الأنصاري على علي و قدم عليه عبد الرحمن بن المسيب الفزاري من الشام فأما الفزاري فكان عينا لعلي ع لا ينام و أما الأنصاري فكان مع محمد بن أبي بكر فحدثه الأنصاري بما عاين و شاهد و أخبره بهلاك محمد و أخبره الفزاري أنه لم يخرج من الشام حتى قدمت البشرى من قبل عمرو بن العاص يتبع بعضها بعضا بفتح مصر و قتل محمد بن أبي بكر و حتى أذن معاوية بقتله على المنبر

و قال يا أمير المؤمنين ما رأيت يوما قط سرورا مثل سرور رأيته بالشام حين أتاهم قتل محمد بن أبي بكر فقال علي أما إن حزننا على قتله على قدر سرورهم به لا بل يزيد أضعافا . قال فسرح علي عبد الرحمن بن شريح إلى مالك بن كعب فرده من الطريق قال و حزن علي على محمد بن أبي بكر حتى رئي ذلك فيه و تبين في وجهه و قام في الناس خطيبا فحمد الله و أثنى عليه ثم قال ألا و إن مصر قد افتتحها الفجرة أولياء الجور و الظلم الذين صدوا عن سبيل الله و بغوا الإسلام عوجا ألا و إن محمد بن أبي بكر قد استشهد رحمة الله عليه و عند الله نحتسبه أما و الله لقد كان ما علمت ينتظر القضاء و يعمل للجزاء و يبغض شكل الفاجر و يحب سمت المؤمن إني و الله لا ألوم نفسي على تقصير و لا عجز و إني بمقاساة الحرب لجد بصير إني لأقدم على الحرب و أعرف وجه الحزم و أقوم بالرأي المصيب فأستصرخكم معلنا و أناديكم مستغيثا فلا تسمعون لي قولا و لا تطيعون إلى أمرا حتى تصير الأمور إلى عواقب المساءة و أنتم القوم لا يدرك بكم الثأر و لا تنقض بكم الأوتار دعوتكم إلى غياث إخوانكم منذ بضع و خمسين ليلة فجرجرتم علي جرجرة الجمل الأسر و تثاقلتم إلى الأرض تثاقل من لا نية له في الجهاد و لا رأي له في الاكتساب للأجر ثم خرج إلي منكم جنيد متذائب ضعيف كأنما يساقون إلى الموت و هم ينظرون فأف لكم ثم نزل فدخل رحله قال إبراهيم فحدثنا محمد بن عبد الله عن المدائني قال كتب علي إلى عبد الله بن عباس و هو على البصرة من عبد الله علي أمير المؤمنين ع إلى عبد الله بن عباس سلام عليك و رحمة الله و بركاته أما بعد فإن مصر قد افتتحت و قد استشهد محمد بن أبي بكر فعند الله عز و جل تحتسبه و قد كنت كتبت إلى الناس و تقدمت إليهم في بدء الأمر و أمرتهم بإغاثته قبل الوقعة و دعوتهم سرا و جهرا و عودا و بدءا فمنهم الآتي كارها و منهم المتعلل كاذبا و منهم القاعد خاذلا أسأل الله أن يجعل لي منهم فرجا و أن يريحني منهم عاجلا فو الله لو لا طمعي عند لقاء عدوي في الشهادة و توطيني نفسي عند ذلك لأحببت ألا أبقى مع هؤلاء يوما واحدا عزم الله لنا و لك على تقواه و هداه إنه على كل شي ء قدير و السلام عليك و رحمة الله و بركاته . قال فكتب إليه عبد الله بن عباس لعبد الله علي أمير المؤمنين من عبد الله بن عباس سلام على أمير المؤمنين و رحمة الله و بركاته . أما بعد فقد بلغني كتابك تذكر فيه افتتاح مصر و هلاك محمد بن أبي بكر و إنك سألت الله ربك أن يجعل لك من رعيتك التي ابتليت بها فرجا و مخرجا و أنا أسأل الله أن يعلى كلمتك و أن يغشيك بالملائكة عاجلا و اعلم أن الله صانع لك و معز دعوتك و كابت عدوك و أخبرك يا أمير المؤمنين أن الناس ربما تباطئوا ثم نشطوا فارفق بهم يا أمير المؤمنين و دارهم و منهم و استعن بالله عليهم كفاك الله الهم و السلام عليك و رحمة الله و بركاته . قال إبراهيم و روي عن المدائني أن عبد الله بن عباس قدم من البصرة على علي فعزاه عن محمد بن أبي بكر . و روى المدائني أن عليا قال رحم الله محمدا كان غلاما حدثا لقد كنت أردت أن أولي المرقال هاشم بن عتبة مصر فإنه و الله لو وليها لما خلى لابن العاص و أعوانه العرصة و لا قتل إلا و سيفه في يده بلا ذم لمحمد فلقد أجهد نفسه فقضى ما عليه قال المدائني و قيل لعلي ع لقد جزعت على محمد بن أبي بكر يا أمير المؤمنين فقال و ما يمنعني أنه كان لي ربيبا و كان لبني أخا و كنت له والدا أعده ولدا

خطبة للإمام علي بعد مقتل محمد بن أبي بكر و روى إبراهيم عن رجاله عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه قال خطب علي ع بعد فتح مصر و قتل محمد بن أبي بكر فقال أما بعد فإن الله بعث محمدا نذيرا للعالمين و أمينا على التنزيل و شهيدا على هذه الأمة و أنتم معاشر العرب يومئذ على شر دين و في شر دار منيخون على حجارة خشن و حيات صم و شوك مبثوث في البلاد تشربون الماء الخبيث و تأكلون الطعام الخبيث تسفكون دماءكم و تقتلون أولادكم و تقطعون أرحامكم و تأكلون أموالكم بينكم بالباطل سبلكم خائفة و الأصنام فيكم منصوبة و لا يؤمن أكثرهم بالله إلا و هم مشركون . فمن الله عز و جل عليكم بمحمد فبعثه إليكم رسولا من أنفسكم فعلمكم الكتاب و الحكمة و الفرائض و السنن و أمركم بصلة أرحامكم و حقن دمائكم و صلاح ذات البين و أن تؤدوا الأمانات إلى أهلها و أن توفوا بالعهد و لا تنقضوا الأيمان بعد توكيدها و أن تعاطفوا و تباروا و تراحموا و نهاكم عن التناهب و التظالم و التحاسد و التباغي و التقاذف و عن شرب الخمر و بخس المكيال و نقص الميزان و تقدم إليكم فيما يتلى عليكم ألا تزنوا و لا تربوا و لا تأكلوا أموال اليتامى ظلما و أن تؤدوا الأمانات إلى أهلها و لا تعثوا في الأرض مفسدين و لا تعتدوا إن الله لا يحب المعتدين و كل خير يدني إلى الجنة و يباعد عن النار أمركم به و كل شر يدني إلى النار و يباعد عن الجنة نهاكم عنه فلما استكمل مدته توفاه الله إليه سعيدا حميدا فيا لها مصيبة خصت الأقربين و عمت المسلمين ما أصيبوا قبلها بمثلها و لن يعاينوا بعدها أختها فلما مضى لسبيله ص تنازع المسلمون الأمر بعده فو الله ما كان يلقى في روعي و لا يخطر على بالي أن العرب تعدل هذا الأمر بعد محمد عن أهل بيته و لا أنهم منحوه عني من بعده فما راعني إلا انثيال الناس على أبي بكر و إجفالهم إليه ليبايعوه فأمسكت يدي و رأيت أني أحق بمقام محمد ص في الناس ممن تولى الأمر من بعده فلبثت بذاك ما شاء الله حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين الله و ملة محمد ص فخشيت إن لم أنصر الإسلام و أهله أن أرى فيه ثلما و هدما يكون المصاب بهما علي أعظم من فوات ولاية أموركم التي إنما هي متاع أيام قلائل ثم يزول ما كان منها كما يزول السراب و كما يتقشع السحاب فمشيت عند ذلك إلى أبي بكر فبايعته و نهضت في تلك الأحداث حتى زاغ الباطل و زهق و كانت كلمة الله هي العليا و لو كره الكافرون فتولى أبو بكر تلك الأمور فيسر و سدد و قارب و اقتصد و صحبته مناصحا و أطعته فيما أطاع الله فيه جاهدا و ما طمعت أن لو حدث به حادث و أنا حي أن يرد إلي الأمر الذي نازعته فيه طمع مستيقن و لا يئست منه يأس من لا يرجوه و لو لا خاصة ما كان بينه و بين عمر لظننت أنه لا يدفعها عني فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا و أطعنا و ناصحنا و تولى عمر الأمر فكان مرضي السيرة ميمون النقيبة حتى إذا احتضر فقلت في نفسي لن يعدلها عني ليس يدافعها عني فجعلني سادس ستة فما كانوا لولاية أحد منهم أشد كراهة لولايتي عليهم كانوا يسمعون عند وفاة رسول الله ص لجاج أبي بكر و أقول يا معشر قريش إنا أهل البيت أحق بهذا الأمر منكم ما كان فينا من يقرأ القرآن و يعرف السنة و يدين بدين الحق فخشي القوم إن أنا وليت عليهم ألا يكون لهم من الأمر نصيب ما بقوا فأجمعوا إجماعا واحدا فصرفوا الولاية إلى عثمان و أخرجوني منها رجاء أن ينالوها و يتداولوها إذ يئسوا أن ينالوا بها من قبلي ثم قالوا هلم فبايع و إلا جاهدناك فبايعت مستكرها و صبرت محتسبا فقال قائلهم يا ابن أبي طالب إنك على هذا الأمر لحريص فقلت أنتم أحرص مني و أبعد أينا أحرص أنا الذي طلبت ميراثي و حقي الذي جعلني الله و رسوله أولى به أم أنتم إذ تضربون وجهي دونه و تحولون بيني و بينه فبهتوا و الله لا يهدي القوم الظالمين اللهم إني أستعديك على قريش فإنهم قطعوا رحمي و أضاعوا إياي و صغروا عظيم منزلتي و أجمعوا على منازعتي حقا كنت أولى به منهم فسلبونيه ثم قالوا ألا إن في الحق أن تأخذه و في الحق أن تمنعه فاصبر كمدا أو مت أسفا حنقا فنظرت فإذا ليس معي رافد و لا ذاب و لا ناصر و لا ساعد إلا أهل بيتي فضننت بهم عن المنية و أغضيت على القذى و تجرعت ريقي على الشجا و صبرت من كظم الغيظ علي أمر من العلقم و آلم للقلب من حز الشفار حتى إذا نقمتم على عثمان أتيتموه فقتلتموه ثم جئتموني لتبايعوني فأبيت عليكم و أمسكت يدي فنازعتموني و دافعتموني و بسطتم يدي فكففتها و مددتموها فقبضتها و ازدحمتم علي حتى ظننت أن بعضكم قاتل بعضكم أو أنكم قاتلي فقلتم بايعنا لا نجد غيرك و لا نرضى إلا بك بايعنا لا نفترق و لا تختلف كلمتنا فبايعتكم و دعوت الناس إلى بيعتي فمن بايع طوعا قبلته و من أبى لم أكرهه و تركته فبايعني فيمن بايعني طلحة و الزبير و لو أبيا ما أكرهتهما كما لم أكره غيرهما فما لبثا إلا يسيرا حتى بلغني أنهما خرجا من مكة متوجهين إلى البصرة في جيش ما منهم رجل إلا قد أعطاني الطاعة و سمح لي بالبيعة فقدما على عاملي و خزان بيت مالي و على أهل مصري الذين كلهم على بيعتي و في طاعتي فشتتوا كلمتهم و أفسدوا جماعتهم ثم وثبوا على شيعتي من المسلمين فقتلوا طائفة منهم غدرا و طائفة صبرا و منهم طائفة غضبوا لله و لي فشهروا سيوفهم و ضربوا بها حتى لقوا الله عز و جل صادقين فو الله لو لم يصيبوا منهم إلا رجلا واحدا متعمدين لقتله لحل لي به قتل ذلك الجيش بأسره فدع ما أنهم قد قتلوا من المسلمين أكثر من العدة التي دخلوا بها عليهم و قد أدال الله منهم فبعدا للقوم الظالمين ثم إني نظرت في أمر أهل الشام فإذا أعراب أحزاب و أهل طمع جفاة طغاة يجتمعون من كل أوب من كان ينبغي أن يؤدب و أن يولى عليه و يؤخذ على يده ليسوا من الأنصار و لا المهاجرين و لا التابعين بإحسان فسرت إليهم فدعوتهم إلى الطاعة و الجماعة فأبوا إلا شقاقا و فراقا و نهضوا في وجوه المسلمين ينضحونهم بالنبل و يشجرونهم بالرماح فهناك نهدت إليهم بالمسلمين فقاتلتهم فلما عضهم السلاح و وجدوا ألم الجراح رفعوا المصاحف يدعونكم إلى ما فيها فأنبأتكم أنهم ليسوا بأهل دين و لا قرآن و أنهم رفعوها مكيدة و خديعة و وهنا و ضعفا فامضوا على حقكم و قتالكم فأبيتم علي و قلتم اقبل منهم فإن أجابوا إلى ما في الكتاب جامعونا على ما نحن عليه من الحق و إن أبوا كان أعظم لحجتنا عليهم فقبلت منهم و كففت عنهم إذ ونيتم و أبيتم فكان الصلح بينكم و بينهم على رجلين يحييان ما أحيا القرآن و يميتان ما أمات القرآن فاختلف رأيهما و تفرق حكمهما و نبذا ما في القرآن و خالفا ما في الكتاب فجنبهما الله السداد و دلاهما في الضلالة فانحرفت فرقة منا فتركناهم ما تركونا حتى إذا عثوا في الأرض يقتلون و يفسدون أتيناهم فقلنا ادفعوا إلينا قتلة إخواننا ثم كتاب الله بيننا و بينكم قالوا كلنا قتلهم و كلنا استحل دماءهم و شدت علينا خيلهم و رجالهم فصرعهم الله مصارع الظالمين فلما كان ذلك من شأنهم أمرتكم أن تمضوا من فوركم ذلك إلى عدوكم فقلتم كلت سيوفنا و نفدت نبالنا و نصلت أسنة رماحنا و عاد أكثرها قصدا فارجع بنا إلى مصرنا لنستعد بأحسن عدتنا فإذا رجعت زدت في مقاتلتنا عدة من هلك منا و فارقنا فإن ذلك أقوى لنا على عدونا فأقبلت بكم حتى إذا أطللتم على الكوفة أمرتكم أن تنزلوا بالنخيلة و أن تلزموا معسكركم و أن تضموا قواصيكم و أن توطنوا على الجهاد أنفسكم و لا تكثروا زيارة أبنائكم و نسائكم فإن أهل الحرب المصابروها و أهل التشمير فيها الذين لا ينقادون من سهر ليلهم و لا ظمإ نهارهم و لا خمص بطونهم و لا نصب أبدانهم فنزلت طائفة منكم معي معذرة و دخلت طائفة منكم المصر عاصية فلا من بقي منكم صبر و ثبت و لا من دخل المصر عاد و رجع فنظرت إلى معسكري و ليس فيه خمسون رجلا فلما رأيت ما أتيتم دخلت إليكم فلم أقدر على أن تخرجوا معي إلى يومنا هذا فما تنتظرون أ ما ترون أطرافكم قد انتقصت و إلى مصر قد فتحت و إلى شيعتي بها قد قتلت و إلى مسالحكم تعرى و إلى بلادكم تغزى و أنتم ذوو عدد كثير و شوكة و بأس شديد فما بالكم لله أنتم من أين تؤتون و ما لكم تؤفكون و أنى تسحرون و لو أنكم عزمتم و أجمعتم لم تراموا إلا أن القوم تراجعوا و تناشبوا و تناصحوا و أنتم قد ونيتم و تغاششتم و افترقتم ما إن أنتم إن ألممتم عندي على هذا بسعداء فانتهوا بأجمعكم و أجمعوا على حقكم و تجردوا لحرب عدوكم و قد أبدت الرغوة عن الصريح و بين الصبح لذي عينين إنما تقاتلون الطلقاء و أبناء الطلقاء و أولي الجفاء و من أسلم كرها و كان لرسول الله ص أنف الإسلام كله حربا أعداء الله و السنة و القرآن و أهل البدع و الأحداث و من كان بوائقه تتقى و كان عن الإسلام منحرفا أكلة الرشا و عبدة الدنيا لقد أنهي إلي أن ابن النابغة لم يبايع معاوية حتى أعطاه و شرط له أن يؤتيه ما هي أعظم مما في يده من سلطانه ألا صفرت يد هذا البائع دينه بالدنيا و خزيت أمانة هذا المشتري نصرة فاسق غادر بأموال المسلمين و إن فيهم من قد شرب فيكم الخمر و جلد الحد يعرف بالفساد في الدين و الفعل السيئ و إن فيهم من لم يسلم حتى رضخ له رضيخه فهؤلاء قادة القوم و من تركت ذكر مساوئه من قادتهم مثل من ذكرت منهم بل هو شر و يود هؤلاء الذين ذكرت لو ولوا عليكم فأظهروا فيكم الكفر و الفساد و الفجور و التسلط بجبرية و اتبعوا الهوى و حكموا بغير الحق و لأنتم على ما كان فيكم من تواكل و تخاذل خير منهم و أهدى سبيلا فيكم العلماء و الفقهاء و النجباء و الحكماء و حملة الكتاب و المتهجدون بالأسحار و عمار المساجد بتلاوة القرآن أ فلا تسخطون و تهتمون أن ينازعكم الولاية عليكم سفهاؤكم و الأشرار الأراذل منكم فاسمعوا قولي و أطيعوا أمري فو الله لئن أطعتموني لا تغوون و إن عصيتموني لا ترشدون خذوا للحرب أهبتها و أعدوا لها عدتها فقد شبت نارها و علا سنانها و تجرد لكم فيها الفاسقون كي يعذبوا عباد الله و يطفئوا نور الله ألا إنه ليس أولياء الشيطان من أهل الطمع و المكر و الجفاء بأولى في الجد في غيهم و ضلالتهم من أهل البر و الزهادة و الإخبات في حقهم و طاعة ربهم إني و الله لو لقيتهم فردا و هم ملأ الأرض ما باليت و لا استوحشت و إني من ضلالتهم التي هم فيها و الهدى الذي نحن عليه لعلى ثقة و بينة و يقين و بصيرة و إني إلى لقاء ربي لمشتاق و لحسن ثوابه لمنتظر و لكن أسفا يعتريني و حزنا يخامرني أن يلي أمر هذه الأمة سفهاؤها و فجارها فيتخذوا مال الله دولا و عباده خولا و الفاسقين حزبا و ايم الله لو لا ذلك لما أكثرت تأنيبكم و تحريضكم و لتركتكم إذ ونيتم و أبيتم حتى ألقاهم بنفسي متى حم لي لقاؤهم فو الله إني لعلى الحق و إني للشهادة لمحب فانفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا بأموالكم و أنفسكم في سبيل الله ذلكم خير لكم إن كنتم تعلمون و لا تثاقلوا إلى الأرض فتقروا بالخسف و تبوءوا بالذل و يكن نصيبكم الخسران إن أخا الحرب اليقظان و من ضعف أودى و من ترك الجهاد كان كالمغبون المهين اللهم اجمعنا و إياهم على الهدى و زهدنا و إياهم في الدنيا و اجعل الآخرة خيرا لنا و لهم من الأولى

خبر مقتل محمد بن أبي حذيفة

قال إبراهيم و حدثني محمد بن عبد الله بن عثمان عن المدائني أن محمد بن أبي حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس أصيب لما فتح عمرو بن العاص مصر فبعث به إلى معاوية بن أبي سفيان و هو يومئذ بفلسطين فحبسه معاوية في سجن له فمكث فيه غير كثير ثم هرب و كان ابن خال معاوية فأرى معاوية الناس أنه كره انفلاته من السجن و كان يحب أن ينجو فقال لأهل الشام من يطلبه فقال رجل من خثعم يقال له عبيد الله بن عمرو بن ظلام و كان شجاعا و كان عثمانيا أنا أطلبه فخرج في خيل فلحقه بحوارين . و قد دخل بغار هناك فجاءت حمر فدخلته فلما رأت الرجل في الغار فزعت و نفرت فقال حمارون كانوا قريبا من الغار إن لهذه الحمر لشأنا ما نفرها من هذا الغار إلا أمر فذهبوا ينظرون فإذا هم به فخرجوا به فوافاهم عبد الله بن عمرو بن ظلام فسألهم و وصفه لهم فقالوا ها هو هذا فجاء حتى استخرجه و كره أن يصير به إلى معاوية فيخلي سبيله فضرب عنقه رحمه الله تعالى

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام (لمّا قلّد محمّد ابن ابى بكر مصر فملكت عليه و قتل:)

و قد اردت تولية مصر هاشم ابن عتبة، و لو ولّيته إيّاها لما خلّى لهم العرصة، و لا أنهزهم الفرصة، بلا ذمّ لمحمّد ابن أبى بكر، فلقد كان الىّ حبيبا، و كان لى ربيبا.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه محمّد بن ابى بكر را بفرماندارى مصر تعيين و او مأخوذ و مقتول گرديد بيان فرموده: اجمال اين داستان چنانست كه پس از وقعه صفين كار معاويه محكم شده و چون از پيش وعده فرماندارى مصر را بعمرو عاص داده بود او را با شش هزار سوار مأمور تسخير آن كشور كرد، محمّد بن ابى بكر از اين داستان آگاهى يافته قضيّه را بعرض حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام رسانيد حضرت نامه او را پاسخ نگاشته وعده دادند بمرد و مال او را كمك كنند محمّد پيش از آنكه مدد كوفه برسد با چهار هزار تن از مصر خيمه بيرون زده و دو هزار نفر را بسر كردگى كنانة ابن بشر باستقبال عمرو عاص فرستاد كنانه پس از اين كه در جنگ مردانگى بسيار از خويش ظاهر ساخت شربت شهادت چشيد، بالنّتيجه لشكر محمّد پراكنده شد و خود محمّد گرسنه و تشنه در يكى از خرابه هاى اطراف مصر پنهان شد، معاويه ابن خديج كندى محمّد را در حالى كه از شدّت ضعف نزديك بهلاكت رسيده بود پيدا كرده و او را كشته جسدش را در جوف حمارى مرده نهاده آتش زده بسوخت، چون اين خبر بحضرت عليه السّلام رسيد آثار حزن و اندوه در رخسار مباركش نمايان شده فرمود محمّد جوانى نو رسيده و حيله دشمن را نديده بود، و من اراده داشتم هاشم ابن عتبه (ابن ابى وقّاص را كه مردى دلير و پر تجربه است) بفرماندارى مصر بگمارم، و اگر حكومت آن كشور را باو واگذار كرده بودم البتّه عرصه جنگ را براى خصم خالى نگذارده و بآنان فرصت (نزديك شدن بكشور مصر را) نمى داد و من اين ستايشى كه از هاشم كردم قصد نكوهش از محمّد را نداشتم زيرا كه (او در خور نكوهش نبوده بلكه) دوست و پسر زن من بود (اسماء بنت عميس عيال حضرت جعفر طيّار و مادر عبد اللّه جعفر است پس از شهادت جعفر (ع) ابو بكر اسماء را بزنى گرفت و محمّد از او متولّد شد پس از ابو بكر حضرت او را بعقد خويش در آورد و محمّد را در حجر تربيت خويش گرفت و او يكى از دوستان خالص از كار بيرون آمده تا جائى كه حضرت در باره اش فرمود محمّد پسر من است از صلب ابى بكر).

نظم

  • چو اندر ملك مصر و آفريقامحمّد شد چو موسى حكم فرما
  • محمّد زاده پاك ابو بكركه قلبش بود پاك از حيله و مكر
  • بباب خويش دل دائم بكين داشت بدل عشق امير المؤمنين داشت
  • محبّت داشت با آن سرو دلبندشه دين همچنان زيبنده فرزند
  • پس از انجام و ختم جنگ صفّينمعاويه بشد بر تخت تمكين
  • بعمرو عاص همره كرد لشكرپى تسخير ملك مصر يكسر
  • محمّد بود دون ياور و عونبخوارى كشته شد در دست فرعون
  • على چون شد ز مرگ وى خبرداربباريد از صدف درهاى شهوار
  • بمژگان دانه هاى گوهر آمودبترحيمش زبان بگشود و فرمود
  • كه من مى خواستم تا زنده باشم دهم فرمان آن كشور (بهاشم)
  • گر ابن عتبه بد بر مصر والىنكردى عرصه بهر خصم خال
  • چنان هرون شدى در جنگ هامان نمودى شاميان با خاك يكسان
  • نمودى دشت را چون نيل پر خونتمامى خاك را رنگ طبر خون
  • بتيغ اژدها وش همچو سبطى بر آوردى دمار از جان قبطى
  • در اين تعريف كز (هاشم) نمودم(محمّد) را مذمّت كن نبودم
  • از او مدح است و ذمّ اين روا نيست در اين اثبات نفى ما عدا نيست
  • ز ايمان بود همچون كوه سنگينپيش مستحكم اندر يارى دين
  • بمن در جانفشانى در مهالك براه خير و نيكى بود سالك
  • محمّد نزد من بد سخت محبوبدلش پاكيزه دينش نيك و مطلوب
  • لعمرى كان لى عونا حبيبامحبّا ناصرا أبنا ربيبا

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.
Powered by TayaCMS