موضوع

3 راه هاى خدا شناسى اوّل- آفرينش جهان

متن خطبه

أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً«» بِلَا رَوِيَّةٍ أَجَالَهَا وَ لَا تَجْرِبَةٍ اسْتَفَادَهَا وَ لَا حَرَكَةٍ أَحْدَثَهَا وَ لَا هَمَامَةِ«» نَفْسٍ اضْطَرَبَ فِيهَا أَحَالَ الْأَشْيَاءَ«» لِأَوْقَاتِهَا وَ لَأَمَ بَيْنَ مُخْتَلِفَاتِهَا وَ غَرَّزَ غَرَائِزَهَا وَ أَلْزَمَهَا أَشْبَاحَهَا«» عَالِماً بِهَا قَبْلَ ابْتِدَائِهَا مُحِيطاً بِحُدُودِهَا وَ انْتِهَائِهَا عَارِفاً بِقَرَائِنِهَا وَ أَحْنَائِهَا«» ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ فَتْقَ الْأَجْوَاءِ وَ شَقَّ الْأَرْجَاءِ وَ سَكَائِكَ الْهَوَاءِ فَأَجْرَى«» فِيهَا مَاءً مُتَلَاطِماً تَيَّارُهُ مُتَرَاكِماً زَخَّارُهُ حَمَلَهُ عَلَى مَتْنِ الرِّيحِ الْعَاصِفَةِ وَ الزَّعْزَعِ الْقَاصِفَةِ«» فَأَمَرَهَا بِرَدِّهِ وَ سَلَّطَهَا عَلَى شَدِّهِ وَ قَرَنَهَا إِلَى حَدِّهِ الْهَوَاءُ مِنْ تَحْتِهَا فَتِيقٌ وَ الْمَاءُ مِنْ فَوْقِهَا دَفِيقٌ ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ رِيحاً اعْتَقَمَ مَهَبَّهَا وَ أَدَامَ مُرَبَّهَا وَ أَعْصَفَ مَجْرَاهَا وَ أَبْعَدَ منشاها فَأَمَرَهَا بِتَصْفِيقِ الْمَاءِ الزَّخَّارِ وَ إِثَارَةِ مَوْجِ الْبِحَارِ فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقَاءِ وَ عَصَفَتْ بِهِ عَصْفَهَا بِالْفَضَاءِ تَرُدُّ أَوَّلَهُ على آخِرِهِ وَ سَاجِيَهُ على مَائِرِهِحَتَّى عَبَّ عُبَابُهُ وَ رَمَى بِالزَّبَدِ رُكَامُهُ فَرَفَعَهُ فِي هَوَاءٍ مُنْفَتِقٍ وَ جَوٍّ مُنْفَهِقٍ فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَوَاتٍ جَعَلَ سُفْلَاهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً وَ عُلْيَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ سَمْكاً مَرْفُوعاً بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَ لَا دِسَارٍ ينتظمها«» ثُمَّ زَيَّنَهَا بزينة الْكَوَاكِبِ وَ ضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ وَ أَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً مُسْتَطِيراً وَ قَمَراً مُنِيراً فِي فَلَكٍ دَائِرٍ وَ سَقْفٍ سَائِرٍ وَ رَقِيمٍ مَائِر

ترجمه مرحوم فیض

مخلوقات را بيافريد بدون بكار بردن فكر و انديشه (زيرا فكر در هر چيزى براى حصول امرى است كه نبوده و همه اشياء براى خداوند متعال در مرتبه ذات اوّلا و ابدا ثابت است) و بى تجربه و آزمايشى كه از آن استفاده كند (زيرا تجربه در باره كسى است كه بخواهد به آزمايش علم پيدا كند، نه در باره خداى تعالى كه علم او عين ذات اوست) و بى آنكه جنبشى در خود پديد آورد (آفريدن او از روى حركت نيست، زيرا حركت نفس تغيّر است و تغيّر از خواصّ امكان باشد) و بى اهتمام نفسى كه در آن اضطراب و نگرانى داشته باشد (كه آيا اين كار كه كرده صلاح بوده يا نه، زيرا اضطراب و نگرانى مستلزم جهل بعواقب امور است، و جهل و نادانى بر ذاتى كه عين علم است روا نيست) (10) اشياء را از عدم و نيستى در وقت خود بوجود و هستى انتقال داد (لباس هستى بآنها پوشانيد هر وقت كه مصلحت بود) و ميان گوناگون بودن آنها را موافقت و سازگارى داد، و طبائع آن اشياء را ثابت و جاگير كرد (هر غريزه و طبيعتى را در موضع مستعدّ خود قرار داد) و آن طبائع را لازمه آن اشياء گردانيد (بطوريكه ممكن نيست جدائى ما بين آنها، مانند شجاعت كه لازمه مرد شجاع و دلير باشد و سخاوت كه غريزه مرد جواد و كريم است، خلاصه مخلوقات را بيافريد) (11) در حالتى كه دانا بود بآنها پيش از آفريدنشان و احاطه داشت بحدود و اطراف و انتهاء آنها، و آشنا بود به چيزهائى كه پيوسته اند بآن اشياء و به نواحى و گوشه هاى آنها (به كليّات و جزئيّات همه مخلوقات دانا بود).

(12) پس (از آنكه خداوند متعال را شناختى و بطور اجمال به كيفيّت ايجاد و عوالم برخوردى، اكنون در تعقيب آنچه گذشت ببيان ديگر بنحو تفصيل بدان كه حقّ تعالى به قدرت و توانائى خود) شكافت جوّهاى لا يتناهى را، و اطراف و گوشه هاى آنرا باز نموده بالاى فضا هوا و جاى خالى را بيافريد،

پس در آن، آب كه موجهايش متلاطم و پى در پى بود و از بسيارى روى هم مى غلطيد جارى كرد، (13) آن آب را بر پشت باد تندى كه قوىّ و با صداى بلند بود بر نشاند پس به باد فرمان داد تا آن آب را (از هر سو) باز گرداند و محكم نگاهش دارد (تا از هم پاشيده نشود) و باد را تا سر حدّ آب نگاه داشت و در جايگاه آن آب قرار داد، هوا در زير آن باد باز و گشاده و از بالايش آب ريخته شده (و در جنبش بود) (14) آنگاه باد ديگرى را آفريد و جاى وزيدن آنرا عقيم گردانيد (آن باد را فقط براى موج آب بيافريد نه براى چيز ديگر) و قرار داد آنرا كه هميشه ملازم تحريك آب باشد، و وزيدن آنرا تند كرد و مبدا تكوينش را دور دست گردانيد (به قسمى كه جاى وزيدنش شناخته نمى شود) پس آنرا به حركت دادن و برهم زدن آن آب فراوان و بر انگيختن و بلند كردن موج درياها فرمان داد (فرمان داد تا هر گوشه اى از آن آب را كه خود دريايى است بموج آورد) (15) پس آن باد هم آن آب را مانند مشك جنبانيد و بهم زد، و بآن تند وزيد مانند وزيدنش در جاى خالى و وسيع (و چنان بر آن آب وزيد كه) اوّل آنرا به آخرش باز مى گرداند، و ساكنش را بمتحرّك آن، تا آنكه انبوهى از آن آب بالا آمد و آن قسمتى كه متراكم و بر روى هم جمع شده بود كف كرد، (16) پس خداوند متعال آن كفها را در جاى خالى وسيع و فضاء گشاده بالا برد، هفت آسمان را (بدون اعوجاج و كجى) از آن كفها پديد آورد، زير آن آسمانها موجى را قرار داد تا از سيلان و ريزش ممنوع باشد و بالاى آنها سقفى را كه محفوظ است و بلند (و آن آسمانها را بر پا نمود) بدون ستونهايى كه نگاه دارد و بى ميخ (و يا ريسمانى) كه آنها را منظّم داشته باشد، (17) آنگاه آن آسمانها را به زينت ستاره ها و روشنى نور افكنها آرايش داد و در آنها چراغ نور افشان خورشيد و ماه درخشان را بجريان انداخت در حالتى كه (هر يك از آن ستاره ها و خورشيد و ماه) در فلكى است دور زننده و سقفى سير كننده و لوحى متحرّك.

ترجمه مرحوم شهیدی

آفرينش را آغاز كرد و آفريدگان را به يك بار پديد آورد، بى آنكه انديشه اى به كار برد، يا از آزمايشى سودى بردارد، يا جنبشى پديد آرد يا پتياره اى را به خدمت گمارد. از هر چيز بهنگام بپرداخت، و اجزاى مخالف را با هم سازوار ساخت، و هر طبيعت را اثرى بداد و آن اثر را در ذات آن نهاد. از آن پيش كه بيافريند به آفريدگان دانا بود، و بر آغاز و انجامشان بينا، و با سرشت و چگونگى آنان آشنا. سپس خداى پاك فضاهاى شكافته و كرانه هاى كافته و هواى به آسمان و زمين راه يافته را پديد آورد، و در آن آبى روان كرد. آبى كه موجهاى آن يكديگر را مى شكست، و هر يك بر ديگرى مى نشست. آب را بر پشت بادى نهاد سخت وزنده و هر پايدارى را درهم شكننده. باد را بفرمود تا آب را باز دارد و فرو سو آمدنش نگذارد و در آن مرز بماند. هواى شكافته در زير باد به جريان، و آب جهنده بر بالاى آن روان. سپس بادى نازا آفريد تا پياپى و سخت بوزيد، از برخاستنگاهى دور و ناپديد. باد را بفرمود تا آب خروشنده را بگرداند و موج دريا را برانگيزاند. باد چنانكه گويى مشكى را مى جنباند يا در فضايى تهى مى راند، سر آب را به پايان آن برد و جنبنده آن را به آرام آن رساند تا آنكه كوهه ها از بر، و كفها بر سرآورد، پس خدا آن كف را در فراخ هوا و گسترده فضا بالا كرد، و از آن هفت آسمان برآورد. فرودين آسمان موجى از سيلان بازداشته، زبرين سقفى محفوظ، بلند و افراشته، بى هيچ ستون بالا رفته و بر پا، و بى ميخ و طناب استوار و برجا. پس آسمانها را به ستاره هاى رخشان و كوكبهاى تابان بياراست، و بفرمود تا خورشيد فروزان و ماه تابان، در چرخ گردان و طارم سبك گذران و آسمان پر ستاره روان، به گردش برخاست.

ترجمه مرحوم خویی

يعنى پس از آن انشاء كرد خداوند سبحانه و تعالى گشادن فضاها و شكافتن طرفها و گشادگيهاى هوا را، پس جارى نمود در آن گشادگيها آبى كه تلاطم داشت و زننده يكديگر بود موجهاى او، و تراكم داشت و بالاى همديگر بود انبوهى او، بار نمود آن آب را بر پشت بادى كه تند بود وزيدن او، و سخت جنباننده كه شديد بود صداى او، پس امر نمود آن باد را به برگردانيدن آن آب بطرف بالا، و مسلط گردانيد آنرا بمحكم بستن آن آب و مقرون و نزديك نمود آن باد را بنهايت و حدّ آن آب كه فاصله نبود ميان آنها، هوا از زير آن گشاده شده، و آب از بالاى آن ريخته گرديده، پس بعد از اين بيافريد حق سبحانه و تعالى بادى كه عقيم نمود وزيدن او را يا اين كه عقيم بود وزيدن او يا اين كه تنك بود جاى وزيدن او، و دايم نمود ملازمت آن باد را بحركت دادن آب، و شديد و محكم نمود جريان آنرا و دور نمود مهب و منشأ آنرا بحيثيتى كه هيچكس را اطلاع نيست بر اين كه از كجا ناشى مى شود، پس مأمور نمود آنرا بر تحويل و بر هم زدن آب انبوه و بر هم خورده و حركت دادن و بر انگيختن موج درياها، پس حركت داد و بجنبانيد آن باد آن آب را مثل جنبانيدن خيك دوغ بجهت گرفتن روغن، و سخت روان شد بآن آب مثل روان شدن آن در جاهاى خالى در حالتى كه بر مى گردانيد اوّل آن آب را به آخر آن، و ساكن آنرا بمتحرّك آن، حتى اين كه بلند شد معظم آن، و انداخت كف را تراكم آن، پس بلند نمود آن كف را در هواى مفتوح و فضاى واسع، پس خلق كرد و مستقيم نمود از آن كف يا از آن آب هفت آسمان را در حالتى كه گردانيد زيرين آن آسمانها را مثل موج در صفا يا از خود موج كه ممنوع بود از سيلان، و گردانيد بالاتر آنها را سقفى كه محفوظ بود از سقوط و انهدام، و بنائي كه بلند بود و مرتفع بى ستونى كه نكاه بدارد آنرا و بدون مسمار و ريسمانى كه منتظم و ملتئم نمايد آنرا، پس از آن زينت بخشيد آن آسمانها را با زينت ستاره هاى درخشنده، و با روشنى كوكبها يا شهبهاى جهنده كه بنور خود هوا را سوراخ كننده اند، و روان گردانيد در آن آسمانها چراغى كه منتشر بود روشنى او باطراف عالم كه عبارتست از آفتاب، و جارى نمود ماهى را كه نور دهنده بود و تابان در فلك گردنده و سقف سير كننده و لوح حركت كننده و جنبنده.

شرح ابن میثم

الفصل الثاني في نسبة إيجاد العالم إلى قدرة اللّه تعالى جملا و تفصيلا و في كيفيّة ذلك و هو اقتصاص في معرض المدح.

أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً- بِلَا رَوِيَّةٍ أَجَالَهَا وَ لَا تَجْرِبَةٍ اسْتَفَادَهَا- وَ لَا حَرَكَةٍ أَحْدَثَهَا وَ لَا هَمَامَةِ نَفْسٍ اضْطَرَبَ فِيهَا- أَحَالَ الْأَشْيَاءَ لِأَوْقَاتِهَا وَ لَأَمَ بَيْنَ مُخْتَلِفَاتِهَا- وَ غَرَّزَ غَرَائِزَهَا وَ أَلْزَمَهَا أَشْبَاحَهَا- عَالِماً بِهَا قَبْلَ ابْتِدَائِهَا- مُحِيطاً بِحُدُودِهَا وَ انْتِهَائِهَا عَارِفاً بِقَرَائِنِهَا وَ أَحْنَائِهَا: ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ فَتْقَ الْأَجْوَاءِ- وَ شَقَّ الْأَرْجَاءِ وَ سَكَائِكَ الْهَوَاءِ- فَأَجْرَى فِيهَا مَاءً مُتَلَاطِماً تَيَّارُهُ- مُتَرَاكِماً زَخَّارُهُ حَمَلَهُ عَلَى مَتْنِ الرِّيحِ الْعَاصِفَةِ- وَ الزَّعْزَعِ الْقَاصِفَةِ فَأَمَرَهَا بِرَدِّهِ- وَ سَلَّطَهَا عَلَى شَدِّهِ وَ قَرَنَهَا إِلَى حَدِّهِ- الْهَوَاءُ مِنْ تَحْتِهَا فَتِيقٌ وَ الْمَاءُ مِنْ فَوْقِهَا دَفِيقٌ- ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ رِيحاً اعْتَقَمَ مَهَبَّهَا- وَ أَدَامَ مُرَبَّهَا وَ أَعْصَفَ مَجْرَاهَا- وَ أَبْعَدَ مَنْشَأَهَا فَأَمَرَهَا بِتَصْفِيقِ الْمَاءِ الزَّخَّارِ- وَ إِثَارَةِ مَوْجِ الْبِحَارِ فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقَاءِ- وَ عَصَفَتْ بِهِ عَصْفَهَا بِالْفَضَاءِ- تَرُدُّ أَوَّلَهُ إِلَى آخِرِهِ وَ سَاجِيَهُ إِلَى مَائِرِهِ حَتَّى عَبَّ عُبَابُهُ- وَ رَمَى بِالزَّبَدِ رُكَامُهُ- فَرَفَعَهُ فِي هَوَاءٍ مُنْفَتِقٍ وَ جَوٍّ مُنْفَهِقٍ- فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَوَاتٍ- جَعَلَ سُفْلَاهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً- وَ عُلْيَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ سَمْكاً مَرْفُوعاً- بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَ لَا دِسَارٍ يَنْظِمُهَا ثُمَّ زَيَّنَهَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ وَ ضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ- وَ أَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً مُسْتَطِيراً وَ قَمَراً مُنِيراً- فِي فَلَكٍ دَائِرٍ وَ سَقْفٍ سَائِرٍ وَ رَقِيمٍ مَائِرٍ.

اللغة

ب ئ أقول: لم أجد لأهل اللغة فرقا بين الإنشاء و الابتداء و هو الإيجاد الّذي لم يسبق بمثله إلّا أنّه يمكن أن يفرق هاهنا بينهما صونا لكلامه عليه السّلام عن التكرار بأن يقال: المفهوم من الإنشاء هو الإيجاد الّذي لم يسبق غير الموجد إليه و المفهوم من الابتداء هو الإيجاد الّذي لم يقع من الموجد قبل، و الرويّة الفكر، و همامة النفس اهتمامها بالامور و من روى همامة نفس فالمراد ترديد العزوم مأخوذ من الهمهمة و هى ترديد الصوت الخفيّ، و روى أيضا همّة نفس، و الإحالة التحويل و النقل و التغيير و الانقلاب من حال إلى آخر، و روى أجال بالجيم، و روى أيضا أجلّ أي وقّت، و الملائمة الجمع، و الغرائز جمع غريزة و هى الطبيعة الّتي طبع عليها الإنسان كأنّها غرّزت فيه، و النسخ الأصل، و روى أشباحها جمع شبح و هو الشخص، و القرائن جمع قرينة و هى ما يقترن بالشي ء، و الأحناء جمع حنو و هي الناحية، و الأجواء جمع جوّ و هو الفضاء الواسع، و فتقها شقّها، و الأرجاء جمع رجاء مقصور و هى الناحية، و السكائك جمع سكاكة كذؤابة و ذوائب و هى الفضاء ما بين السماء و الأرض و كلّ مكان خال فهو هواء، و أجار أى أجرى و من روى أحار أي أدار و جمع، و تلاطم الماء تراد أمواجه و ضرب بعضها بعضا، و الزخّار مبالغة في الزاخر و هو الممتلي، و متن كلّ شي ء ما صلب منه و اشتدّ، و عصف الريح شدّة جريانها، و ريح زعزع تحرّك الأشياء بقوّة و تزعزعها، و الريح العاصفة الشديدة كأنّها لشدّتها تكسّر الأشياء و تقصفها، و سلّطها أي جعل لها سلاطة و هى القهر، و الفتيق المنفتق و الدقيق المندفق. و الاعتقام الشدّ و العقد و اعتقم الأرض مهبّها أي جعله خاليا لا نبت به من قولهم عقمت الرحم إذا لم يقدر بها ولد، و روى بغير تاء أي جعلها عقيمة لا تلقح شجرا و لا سحابا، و المربّ المجمع، و العصف الجري بشدّة و قوّة، و الصفق و التصفيق الضرب المترادّ المصوّت، و إنارة الموج رفعه و هيّجه، و أصل البحر الماء المتّسع الغمر، و ربّما خصّص في العرف بالمالح، و تموّج البحر اضطرابه و توجّه ما ارتفع منه حال هيجانه و حركته، و الخض التحريك، و السقاء وعاء اللبن و الماء أيضا، و المائر المتحرّك، و العباب بالضمّ معظم الماء و عبّ أي علا و تدفّق، و الركام الماء المتراكم، و المنفهق الواسع، و التسوية التعديل، و المكفوف الممنوع من السقوط الجوهري، السقف اسم للسماء، و سمك البيت سقفه و السموك الارتفاع، و العمد جمع كثرة لعموم البيت و عامة البيت عموده و ما يمنعه من السقوط، و الدسار كلّ شي ء أدخلته في شي ء لشدّة كمسمار و حبل و نحوهما، و المستطير المنتشر، و الفلك من أسماء السماء قيل مأخوذ من فلكة المغزل في الاستدارة، و الرقيم اسم للفلك أيضا و اشتقاقه من الرقم و هو الكتابة و النقش لأنّ الكواكب به تشبه الرقوم،

و لنرجع إلى المعنى

فنقول:

أنشأ الخلق إنشاء و ابتدئه ابتداء

انشاء الخلق إنشاء و ابتدئه ابتداء يشير إلى كيفيّة، إيجاد الخلق على الجملة عن قدرة اللّه تعالى بعد أن ينبّه على أصل الإيجاد بقوله فطر الخلائق بقدرته و أتى بالمصدرين بعد الفعلين تأكيدا لنسبة الفعلين إلي اللّه تعالى و صدق هاتين القضيّتين ظاهر فإنّ الباري تعالى لمّا لم يكن مسبوقا بغيره لا جرم صدق الإنشاء منه، و لمّا لم يكن العالم موجودا قبل وجوده لا جرم صدق ابتداؤه له.

قوله بلا رويّة أجالها و لا تجربة استفادها و لا حركة أحدثها و لا همامة نفس اضطرب فيها.

قوله بلا رويّة أجالها و لا تجربة استفادها و لا حركة أحدثها و لا همامة نفس اضطرب فيها. أقول: لمّا كانت هذه الكيفيّات الأربع من شرائط علوم الناس و أفعالهم الّتي لا يمكن حصولها إلّا بها أراد تنزيه اللّه سبحانه عن أن يكون إيجاده للعالم موقوفا على شي ء منها أمّا الرويّة و الفكر فلمّا كانت عبارة عن حركة القوّة المفكّرة في تحصيل مبادئ المطالب و الانتقال منها إليها أو عن تلك القوّة أيضا نفسها كان ذلك في حقّ اللّه تعالى محالا لوجهين: أحدهما أنّ القوّة المفكّرة من خواصّ نوع الإنسان، الثاني أنّ فائدتها تحصيل المطالب المجهولة و الجهل على اللّه تعالى محال، و أمّا التجربه فلمّا كانت عبارة عن حكم الفعل بأمر على أمر بواسطة مشاهدات متكرّرة معدّة لليقين بسبب انضمامه قياس خفيّ إليها و هو أنّه لو كان هذا الأمر اتّفاقيّا لمّا كان دائما و لا أكثريّا كان توقّف فعل اللّه تعالى على استفادة الأحكام منها محالا لوجهين: أحدهما أنّها مركّبة من مقتضى الحسّ و العقل، و ذلك أنّ الحسّ بعد مشاهدته وقوع الإسهال مثلا عقيب شرب الدواء مرّة و مرّة ينتزع العقل منها حكما كليّا بأنّ ذلك الدواء مسهل، و معلوم أنّ اجتماع الحسّ و العقل من خواصّ نوع الإنسان، الثاني أنّ التجربة إنّما يفيد علما لم يكن فالمحتاج إلى التجربة لاستفادة العلم بها ناقص بذاته مستكمل بها و المستكمل بالغير محتاج إليه فيكون ممكنا على ما مرّ و ذلك على اللّه محال، و أمّا الحركة فقد عرفت أنّها من خواصّ الأجسام و الباري سبحانه منزّه عن الجسميّة فيمتنع صدق المتحرّك عليه و إن صدق أنّه محرّك الكلّ لأنّ المتحرك ما قامت به الحركة و المحرّك أعمّ من ذلك، و أمّا الهمامة أو الهمّة فلمّا كانت مأخوذة من الاهتمام، و حقيقته الميل النفسانيّ الجازم إلى فعل الشي ء مع التألّم و الغم بسبب فقد كان ذلك في حقّ اللّه تعالى محالا لوجهين: أحدهما أنّ الميل النفسانيّ من خواصّ الإنسان طلبا لجلب المنفعة و الباري سبحانه منزّه عن الميول النفسانيّة و جلب المنافع، الثاني أنّه مستلزم للتألّم المطلوب و التألّم على اللّه تعالى محال، و إذ ليس إيجاده تعالى للعالم على أحد الأنحاء المذكورة فهو إذن بمحض الاختراع و الإبداع البري ء من الحاجة إلى أمر من خارج ذاته المقدّسة بديع السماوات و الأرض وَ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فاعلم أنّه عليه السّلام أردف كلّا من هذه الامور بما هو كيفيّة في وجوده فأردف الرويّة بالإحالة و التجربة بالاستفادة و الحركة بالإحداث و الهمامة بالاضطراب لتنتفي الكيفيّة بانتفاء ما هى له عن ذاته المقدّسة و باللّه التوفيق.

قوله أحال الأشياء لأوقاتها و لائم بين مختلفاتها و غرّز غرائزها و ألزمها أشباحها.

قوله أحال الأشياء لأوقاتها و لائم بين مختلفاتها و غرّز غرائزها و ألزمها أشباحها. أقول: لمّا نبّه على نسبة إيجاد العالم إلى اللّه تعالى جملة أشار بعده إلى أنّ ترتيبه و ما هو عليه من بديع الصنع و الحكمة كان مفصّلا في علمه و على وفق حكمته البالغة قبل إيجاده، و المراد بقوله أجال الأشياء لأوقاتها الإشارة إلى ربط كلّ ذي وقت بوقته بحسب ما كتب في اللوح المحفوظ بالقلم الإلهيّ بحيث لا يتأخّر متقدّم و لا يتقدّم متأخّر منها، و معنى الإجالة نقل كلّ منها إلى وقته، و تحويله من العدم و الإمكان الصرف إلى مدّته المضروبة لوجوده، و اللام في لأوقاتها لام التعليل أي لأجل أوقاتها إذ كلّ وقت يستحقّ بحسب قدرة اللّه و علمه أن يكون فيه ما لا يكون في غيره، و على النسخة الاخرى فمعنى تأجيلها جعل أوقاتها أجلالها لا تتقدّم عليها و لا تتأخّر عنها كما قال «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ» و نبّه بقوله و لائم بين مختلفاتها على كمال قدرة اللّه تعالى، و بيان ذلك في صورتين: إحداهما أنّ العناصر الأربع متضادّة الكيفيّات، ثمّ إنّها إذا اجتمعت بقدرة اللّه تعالى و على وفق حكمته حتّى انكسرت صورة كلّ واحد منها بالآخر و هو المسمّى بالتفاعل حصلت كيفيّة متوسّطة بين الأضداد متشابهة و هي المزاج فامتزاج اللطيف بالكثيف على ما بينهما من تضادّ الكيفيّات و غاية البعد بقدرته التامّة من أعظم الدلائل الدالّة على كمالها، الثانية أنّ الملائمة بين الأرواح اللطيفة و النفوس المجرّدة الّتي لا حاجة بها في قوامها في الوجود إلى مادّة أصلا و بين هذه الأبدان المظلمة الكثيفة و اختصاص كلّ نفس ببدن منها و تدبيره و استعماله فيما يعود إليها من المصالح على النظام الأقصد و الطريق الأرشد ممّا يشهد بكمال قدرته و لطيف حكمته، و قوله و غرّز غرائزها إشارة إلى ركن القويّ الجسمانيّة النفسانيّة فيما هي قوي له و خلق كلّ ذي طبيعة على خلقه و مقتضى قواه الّتي غرّزت فيه من لوازمه و خواصّه مثلا كقوّة التعجّب و الضحك للإنسان، و قوّة الشجاعة للأسد و الجبن للأرنب، و المكر للثعلب و غير ذلك، و عبّر عن إيجادها فيها بالغرز و هو الركز استعارة لما يعقل من المشابهة بينها و بين العود الّذي يركز في الأرض من جهة المبدأ و من جهة الغاية، و ذلك أنّ اللّه سبحانه لمّا غرّز هذه الغرائز في محالّها و اصولها و كانت الغاية من ذلك ما يحصل منها من الآثار الموافقة لمصلحة العالم أشبه ذلك غرز الإنسان العود في الأرض لغاية أن يثمر ثمرة منتفعا بها، و قوله و ألزمها أسناحها إشارة إلى أنّها لا تفارق اصولها و لا يمكن زوالها عنها لأنّ اللازم هذا شأنه، و من روي أشباحها بالشين المعجمة فالمراد أنّ ما غرّز في الأشخاص من اللوازم و الغرائز لا تفارقها سواء كانت تلك الغرائز من لوازم الشخص كالذكاء و الفطنة بالنسبة إلى بعض الناس و البلادة و الغفلة لآخر أو من لوازم المهيّات و طباعها لوجود المهيّات في أشخاصها هذا إن قلنا إنّ الضمير في قوله و ألزمها عائد إلى الغرائز أمّا إن قلنا إنّه عائد إلى الأشياء كان المراد أنّ اللّه سبحانه لمّا أجال الأشياء لأوقاتها و لائم بين مختلفاتها و غرّز غرائزها في علمه و قضائه ألزمها بعد كونها كلّيّة أشخاصها الجزئيّة الّتي وجدت فيها. لا يقال: إنّ لوازم المهيّات مقتضى المهيّات فكيف يمكن نسبة إلزامها لاصولها إلى قدرة اللّه تعالى لأنّا نقول: المستند إلى مهيّة الملزوم ليس إلّا مهيّة لازمه، و أمّا وجوده له فبقدرة اللّه تعالى فيكون معنى إلزامها لأصولها إيجادها في اصولها تبعا لإيجاد اصولها على تقدير وجودها.

قوله عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و أحنائها.

قوله عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و أحنائها. أقول: المنصوبات الثلاثة و هي قوله عالما و محيطا و عارفا منصوبة على الحال، و العامل فيها قوله ألزمها إعمالا للأقرب، و الأحوال الثلاثة مفسّرة لمثلها عقيب الأفعال الثلاثة الأول إذ كانت صالحة لأن يكون أحوالا عنها، و المراد في القضيّة الاولى إثبات الأفعال الأربعة له حال كونه عالما بالأشياء قبل إيجادها حاضرة في علمه بالفعل كلّيها و جزئيّها، و في القضيّة الثانية نسبة تلك الأفعال إليه حال إحاطة علمه بحدودها و حقائقها المميّزة لبعضها عن بعض و إنّ كلّا منته بحدّه واقف عنده و هو نهايته و غايته، و يحتمل أن يريد بانتهائها انتهاء كلّ ممكن إلى سببه و انتهاء الكلّ في سلسلة الحاجة إلى اللّه، و في القضيّة الثالثة نسبة الأفعال إلى قدرته حال علمه بما يقترن بالأشياء من لوازمها و عوارضها، و علمه بكلّ شي ء يقترن بشي ء آخر على وجه التركيب أو المجاورة كاقتران بعض العناصر ببعض في أحيازها الطبيعيّة على الترتيب الطبيعي، و علمه بأحنائها و جوانبها الّتي بها تنتهي و تقارن غيرها، و بيان هذه الأحكام له تعالى ببيان أنّه عالم بكلّ المعلومات من الكلّيّات و الجزئيّات و ذلك ممّا علم في العلم الإلهيّ فإن قلت: إطلاق اسم العارف على اللّه تعالى لا يجوز لقول النبيّ صلى اللّه عليه و آله: إنّ للّه تسعة و تسعين اسما من أحصاها دخل الجنّة، و إجماع علماء النقل على أنّ هذا الاسم ليس منها قلت: الأشبه أنّ أسماء اللّه تعالى تزيد على التسعة و التسعين لوجهين أحدهما قول النبيّ صلى اللّه عليه و آله أسئلك بكلّ اسم سميّت به نفسك أو أنزلته في كتابك أو علّمته أحدا من خلقك و استأثرت به في علم الغيب عندك فإنّ هذا صريح في أنّه استأثر ببعض الأسماء، الثاني أنّه صلى اللّه عليه و آله قال في رمضان: إنّه اسم من أسماء اللّه تعالى و كذلك كان الصحابة يقولون فلان اوتى الاسم الأعظم و كان ذلك ينسب إلى بعض الأنبياء و الأولياء و ذلك يدلّ على أنّه خارج من التسعة و التسعين، فإذا كان كذلك كان كلّ الكلام في قوله صلى اللّه عليه و آله إنّ للّه تسعة و تسعين اسما من أحصاها دخل الجنّة قضيّة واحدة معناها الإخبار بأنّ من أسماء اللّه تعالى تسعة و تسعين من أحصاها يدخل الجنّة و يكون تخصيصها بالذكر لاختصاصها بمزيد شرف لا يكون لباقي الأسماء و هي كونها مثلا جامعة لأنواع من المعاني المنبئة عن الكمال بحيث لا يكون لغيرها لا لنفي أن يكون اللّه تعالى اسم غيرها، و إذا كان كذلك جاز أن يكون العارف من تلك الأسماء. لا يقال: إنّ الاسم الأعظم غير داخل فيها لاشتهارها و اختصاص معرفته بالأنبياء و الأولياء و إذا كان كذلك فكيف يصدق عليها أنّها أشرف الأسماء. لأنّا نقول: يحتمل أن يكون خارجا منها و يكون شرفها حاصلا بالنسبة إلى باقي الأسماء الّتي هى غيره و يحتمل أن يكون داخلا فيها إلّا أنّا لا نعرفه بعينه و يكون ما يختصّ به النبيّ أو الوليّ إنّما هو تعيينه منها.

قوله ثمّ أنشأ سبحانه فتق الأجواء إلى قوله فسوّى منه سبع سماوات

قوله ثمّ أنشأ سبحانه فتق الأجواء إلى قوله فسوّى منه سبع سماوات أقول: لمّا أشار عليه السّلام في الفصل المتقدّم إلى نسبة خلق العالم إلى قدرة اللّه تعالى على سبيل الإجمال شرع بعده في تفصيل الخلق و كيفيّة إيجاده و الإشارة إلى مباديه و لذلك حسن إيراد ثمّ هاهنا. و في هذا الفصل أبحاث:

البحث الأوّل

- اعلم أنّ خلاصة ما يفهم من هذا الفصل أنّ اللّه قدّر أحيازا و أمكنة أجرى فيها الماء الموصوف و خلق ريحا قويّة على ضبطه و حفظه حمله عليها و أمرها بضبطه، و يفهم من قوله الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق أنّ تلك الأحياز و الأمكنة تحتها و أنّها امرت بحفظه و ضبطه لتوصّله إلى تلك الأحياز، و ربّما فهم منه أنّ تلك الأحياز تحتها للماء و هى سطح الريح الحاوي له، و أنّ تحت تلك الريح فضاء آخرا واسعا و هي محفوظة بقدرة اللّه تعالي كما ورد في الخبر ثمّ خلق سبحانه ريحا آخرا لأجل تموّج ذلك الماء فأرسلها و عقدّ مهبّها أى أرسلها بمقدار مخصوص علي وفق الحكمة و المصلحة الّتي أرادها بإجرائها و لم يرسلها مطلقا، و من روى بالتاء فالمراد أنّه أخلى مهبّها عن العوائق أو أنّه أرسلها بحيث لا يعرف مهبّها و أدام حركتها و ملازمتها لتحريك الماء و أعصف جريانها و أبعد مبتداهما ثمّ سلّطها على تموّج ذلك الماء فلمّا عبّ عبابه و قذف بالزبد رفع تعالى ذلك الزبد في الفضاء و كوّن منه السماوات العلى.

البحث الثاني- أنّ هذه الإشارة وردت في القرآن الكريم

فإنّه اشير فيه إلى أنّ السماوات تكوّنت من الدخان كقوله تعالى «ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ» و المراد بخار الماء كذلك وردت في أقوال كثيرة:«» ما روي عن الباقر محمّد بن علي عليهما السلام قال: لمّا أراد اللّه سبحانه و تعالى أن يخلق السماء أمر الرياح فضربن البحر حتّى أزبد فخرج من ذلك الموج و الزبد دخان ساطع من وسطه من غير نار فخلق اللّه منه السماء (ب) ما نقل أنّه جاء في السفر الأوّل من التورية أنّ مبدء الخلق جوهر خلقه اللّه ثمّ نظر إليه نظر الهيبة فذابت أجزاؤه فصارت ماء فثار من الماء بخار كالدخان فخلق منه السماوات و ظهر على وجه الماء زبد البحر فخلق منه الأرض ثمّ أرسلها بالجبال و في رواية اخرى فخلق منه أرض مكّة ثمّ بسط الأرض من تحت الكعبة و لذلك تسمّى مكة امّ القرى (ج) نقل عن كعب ما يقرب من ذلك قال إنّ اللّه تعالى خلق ياقوتة خضراء ثمّ نظر إليها بالهيبة فصارت ماء يرتعد ثمّ خلق الريح فجعل الماء على متنها ثمّ وضع العرش على الماء كما قال تعالى «وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ» (د) ما نقل عن تاليس الملطي و كان من مشاهير الحكماء القدماء فإنّه نقل عنه بعد أن وحّد الصانع الأوّل للعالم و تنزّهه أنّه قال: لكنّه أبدع العنصر الّذي فيه صور الموجودات و المعلومات كلّها و سمّاه المبدع الأوّل، ثمّ نقل عنه أنّ ذلك العنصر هو الماء قال: و منه أنواع الجوهر كلّها من السماء و الأرض و ما بينهما و هو علّة كلّ مبدع و علّة كلّ مركّب من العنصر الجسمانيّ فذكر أن من جمود الماء تكوّنت الأرض و من انحلاله تكوّن الهواء و من صفوته تكوّنت النار و من الدخان و الأبخرة تكوّنت السماء، و قيل: إنّه أخذ ذلك من التوراة (ه) ما وجدته في كتاب بلينوس الحكيم الّذي سمّاه الجامع لعلل الأشياء قريبا من هذه الإشارة و ذلك أنّه قال: إنّ الخالق تبارك و تعالي كان قبل الخلق و أراد أن يخلق الخلق فقال: ليكن كذا و كذا فكان ما أراد بكلمته فأوّل الحدث كلمة اللّه المطاعة الّتي كانت بها الحركة ثمّ قال: بعده إنّ أوّل ما حدث بعد كلام اللّه تعالى الفعل فدلّ بالفعل على الحركة و دلّ بالحركة على الحرارة ثمّ لمّا نقصت الحرارة جاء السكون عند فنائها فدلّ بالسكون على البرد، ثمّ ذكر بعد ذلك أنّ طبائع العناصر الأربعة إنّما كانت من هاتين القوّتين أعنى الحرّ و البرد قال: و ذلك أنّ الحرارة حدث منها اللين و من البرودة أ ليس فكانت أربع قوى مفردات فامتزج بعضها ببعض فحدث من امتزاجها الطبائع الأربع و كانت هذه الكيفيّات قائمة بأنفسها غير مركّبة فمن امتزاج الحرارة و اليبس حصلت النار و من الرطوبة و البرودة حدث الماء و من الحرارة و الرطوبة حدث الهواء و من امتزاج البرد و اليبس حصلت الأرض ثمّ قال: إنّ الحرارة لمّا حرّكت طبيعة الماء و الأرض تحرّك الماء للطفه عن ثقل الأرض و أثقلت ما أصابه من الأرض فصار بخارا لطيفا هوائيّا رقيقا روحانيّا و هو أوّل دخان طلع من أسفل الماء و امتزج بالهواء فسما إلي العلو لخفّته و لطافته و بلغ الغاية في صعوده على قدر قوّته و نفرته من الحرارة فكان منه الفلك الأعلى و هو فلك زحل، ثمّ حرّكت النار الماء أيضا فطلع منه دخان هو أقلّ لطفا ممّا صعد أوّلا و أضعف فلمّا صار بخارا سما العلوّ بجوهره و الطاقته و لم يبلغ فلك زحل لعلّة لطافته عمّا قبله فكان منه الفلك الثاني و هو فلك المشتري و هكذا بيّن في طلوع الدخان مرّة مرّة و تكون الأفلاك الخمسة الباقية عنه. فهذه الإشارات كلّها متطابقة على أنّ الماء هو الأصل الّذي تكوّنت عنه السماوات و الأرض و ذلك مطابق لكلامه عليه السّلام.

البحث الثالث- قوله و أدام مربّها

قال قطب الدين الراوندي: أي أدام جمع الريح للماء و تسويتها له. قلت: تقرير ذلك أنّ الماء لمّا كان مقرّ الريح الّذي انتهت إليه و عملت في تحريكه كان ذلك هو مربَّها أي الموضع الّذي لزمته و أقامت به، فقوله و أدام مربّها أي أدام حركة الماء و اضطرابه، و محتضه و هو محلّ إربابها و يحتمل أن يكون قد استعمل اسم الموضع استعمال المصدر، و التقدير أدام إربابها أي ملازمتها لتحريك الماء و أيضا فيحتمل أن يكون قد شبّهها في كونها سببا للآثار الخيريّة و في كثرتها و قوّتها بالديمة فكان محلّها و مقرّها الّذي تصل إليه و تقيم بها قد أدامه اللّه أى سقاه اللّه ديمة، و قوله و أبعد منشأها قال: أي أبعد ارتفاعها قلت: المنشأ محلّ النشو و هو الموضع الّذي أنشأها منه فلا يفهم منه الارتفاع اللهمّ إلّا على تقدير استعماله لموضع الإنشاء استعمال المصدر أي بلغ بإنشائها غاية بعيدة، و الأقرب أنّه يشير إلى أنّها نشأت من مبدء بعيد و لا يمكن الوقوف على أوّله و هو قدرة الحقّ سبحانه وجوده، و قوله و أمرها. قال- رحمه اللّه- : أمر المؤكلّين بها من الملائكة بضرب الماء بعضه بعضا و تحريكه كمحض اللبن للزبد و أطلق الأمر عليها مجازا لأنّ الحكيم لا يأمر الجماد. قلت: بل حمله على أمر الريح أولى لأنّ في التقدير الّذي ذكره يكون التجوّز في لفظ الأمر لعدم القول المخصوص هناك فيحمل على قهر ملائكتها و في نسبته الى الريح أيضا مجاز إذا اريد ملائكتها أمّا إذا حملناه على ظاهره كان التجوّز في لفظ الأمر دون النسبة فكان أولى، و قوله مخض السقاء و عصفها بالفضاء أي مثل مخض السقاء و مثل عصفها فحذف المضاف الّذي هو صفة المصدر و أقام المضاف إليه مقامه فلذلك نصبه نصب المصادر، و اعلم أنّ اللام في قوله بتصفيق الماء للمعهود السابق في قوله ماء متلاطما لأنّ المائين واحد، و مثل هذا التكرار جاز في الكلام الفصيح كقوله تعالى «كَما أَرْسَلْنا إِلى فِرْعَوْنَ رَسُولًا فَعَصى فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ» فإن قلت: إنّ الأجواء و الأرجاء و سكائك الهواء امور عدميّة فكيف يصحّ نسبتها إلى الإنشاء عن القدرة. قلت: إنّ هذه الأشياء عبارة عن الخلاء و الأحياز، و الخلاف في أنّ الخلاء و الحيّز و المكان هل هي امور وجوديّة أو عدميّة مشهور فإن كانت وجوديّة كانت نسبتها إلى القدرة ظاهرة، و يكون معنى فتقها و شقّها و نسبتها إلى القدرة تقديرها و جعلها أحيازا للماء و مقرّا له لأنّه لمّا كان تمييزها عن مطلق الهواء و الخلاء بإيحاد اللّه فيها الماء صار تعيّنها له بسبب قدرته تعالى فيصحّ نسبتها إلى إنشائه فكأنّه سبحانه شقّها و فتقها بحصول الجسم فيها، روي أنّ زرارة و هشاما اختلفا في الهواء أهو مخلوق أم لا فرفع بعض موالي الصادق جعفر بن محمّد عليهما السلام إليه ذلك و قال: إنّي متحيّر و أرى أصحابنا يختلفون فيه فقال عليه السّلام: ليس هذا بخلاف يؤدّي إلى الكفر و الضلال، و اعلم أنّه عليه السّلام إنّما أعرض عن بيان ذلك لأنّ أولياء اللّه الموكّلين بإيضاح سبيله و تثبيت خلقه على صراط المستقيم لا يلتفتون بالذات إلّا إلى أحد أمرين، أحدهما ما يؤدّي إلى الهدى أداء ظاهرا واضحا، و الثاني ما يصرف عن الضلال و يردّ إلى سواء السبيل، و بيان أنّ الهواء مخلوق أو غير مخلوق لا يفيد كثير فائدة في أمر المعاد فلا يكون الجهل به ممّا يضرّ في ذلك فكان ترك بيانه و الاشتغال بما هو أهمّ منه أولى.

البحث الرابع أنّ القرآن الكريم نطق بأنّ السماء تكوّنت من الدخان

و كلامه عليه السّلام ناطق بأنّها تكوّنت من الزبد و ما ورد في الخبر أنّ ذلك الزبد هو الّذي تكوّنت منه الأرض فلا بدّ من بيان وجه الجمع بين هذه الإشارات. فنقول: وجه الجمع بين كلامه عليه السّلام و بين لفظ القرآن الكريم ما ذكره الباقر عليه السّلام و هو قوله فيخرج من ذلك الموج و الزبد دخان ساطع من وسطه من غير نار فخلق منه السماء و لا شكّ أنّ القرآن الكريم لا يريد بلفظ الدخان حقيقته لأنّ ذلك إنّما يكون عن النار و اتّفق المفسّرون على أنّ هذا الدخان لم يكن عن نار بل عن تنفّس الماء و تبخيره بسبب تموّجه، فهو إذن استعارة للبخار الصاعد من الماء و إذا كان كذلك فنقول: إنّ كلامه عليه السّلام مطابق للفظ القرآن الكريم و ذلك أنّ الزبد بخار يتصاعد على وجه الماء عن حرارة حركته إلّا أنّه ما دامت الكثافة غالبة عليه و هو باق على وجه الماء لم ينفصل فإنّه يخصّ باسم الزبد و ما لطف و غلبت عليه الأجزاء الهوائيّة فانفصل خصّ باسم البخار، و إذا كان الزبد بخارا و البخار هو المراد بالدخان في القرآن الكريم كان مقصده و مقصد القرآن واحد فكان البخار المنفصل هو الّذي تكوّنت عنه السماوات و الّذي لم ينفصل هو الّذي تكوّنت عنه الأرض و هو الزبد، و أمّا وجه المشابهة بين الدخان و البخار الّذي صحّت لأجله استعارة لفظه فهو أمران: أحدهما حسّي و هو الصورة المشاهدة من الدخان و البخار حتّى لا يكاد يفرق بينهما في الحسّ البصري، و الثاني معنويّ و هو كون البخار أجزاء مائيّة خالطت الهواء بسبب لطافتها عن حرارة الحركة كما أنّ الدخان كذلك و لكن عن حرارة النار فإنّ الدخان أيضا أجزاء مائيّة انفصلت من جرم المحترق بسبب لطافتها عن حرّ النار فكان الاختلاف بينهما ليس إلّا بالسبب فلذلك صحّ استعارة اسم أحدهما للآخر و باللّه التوفيق.

البحث الخامس

قال المتكلّمون: إنّ هذه الظواهر من القرآن و كلام عليّ عليه السّلام لمّا دلّت على ما دلّت عليه من كون الماء أصلا تكوّنت عنه السماوات و الأرض و غير ذلك و ثبت أنّ الترتيب المذكور في المخلوقات أمر ممكن في نفسه و ثبت أنّ الباري تعالى فاعل مختار قادر على جميع الممكنات ثمّ لم يقم عندنا دليل عقليّ يمنع من أجزاء هذه الظواهر على ما دلّت عليه بظاهرها وجب علينا القول بمقتضي تلك الظواهر و لا حاجة بنا إلى التأويل.

لا يقال: إنّ جمهور المتكلّمين يتّفقون على إثبات الجواهر الفرد و أنّ الأجسام مركّبة عنه فبعضهم يقول: إنّ الجوهر كانت ثابتة في عدمها و الفاعل المختار كساها صفة التأليف و الوجود، و بعضهم و إن منع ثبوتها في العدم إلّا أنّه يقول: إنّ اللّه تعالى يوجد أوّلا تلك الجواهر ثمّ يؤلّف بينها فيوجد منها الأجسام فكيف يقال إنّ السماوات و الأرض تكوّنت من الماء لأنّا نقول: هذا ظاهر لأنّه يجوز أن يخلق اللّه تعالى أوّل الأجسام من تلك الجواهر ثمّ تكوّن باقي الأجسام عن الأجسام الأول، و أمّا الحكماء فلمّا لم يكن الترتيب الّذي اقتضته هذه الظواهر في تكوين الأجسام موافقا لمقتضي أدلّتهم لتأخّر وجود العناصر عندهم عن وجود السماوات لا جرم عدل بعضهم إلى تأويلها توفيقا بينها و بين مقتضي أدلّتهم و ذكروا من التأويل وجهين:

الوجه الأوّل

- قالوا: العالم عالمان عالم يسمّى عالم الأمر و هو عالم الملائكة الروحانيّة و المجرّدات، و عالم يسمّى عالم الخلق و هو عالم الجسمانيّة و على ذلك حملوا قوله تعالى «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» ثمّ قالوا: ما من موجود في عالم الجسمانيّة إلّا و له نسبة إلى عالم الروحانيّة و هو مثال له بوجه ما و لو لا ذلك لأنسدّ طريق الترقّي إلى العالم الروحانيّ و تعذّر السفر إلى الحضرة الإلهيّة، ثمّ كان من بحثهم أن بيّنوا أنّ قدرة اللّه سبحانه ترجع إلى كون ذاته عاملة بالكلّ علما هو مبدء الكلّ مبدئيّة بالذات غير مأخوذة عن شي ء و لا متوقّفة على وجود شي ء، ثمّ لمّا دلّ دليلهم على أنّ رتبة صدور عالم الأمر أعلى في الوجود و أسبق نسبة إلى قدرة المبدع الأوّل من عالم الخلق إذ كان صدور عالم الخلق إنّما هو بواسطة عالم الأمر كان اعتبار إيجاد عالم الأمر عن القدرة أمرا أوّلا و اعتبار إيجاد عالم الخلق عنها أمرا ثانيا متأخّرا عنه فعند ذلك قالوا: إنّ الّذي أشار إليه عليه السّلام هاهنا موافق لما أصّلناه و متناسب له، و ذلك أنّه أشار بالأجواء و الأرجاء و سكائك الهواء إلى سلسلة وجود الملائكة المسمّاة بالعقول الفعّالة على مراتبها متنازلة، و بإنشائها إلى إيجادها، و و بفتقها و شقّها إلى وجودها، و بالماء المتلاطم المتراكم إلى الكمالات الّتي وجبت عنه سبحانه و بإجرائها فيها إلى افاضته على كلّ واحد منها ما استحقّه بواسطة ما قبله، و بالريح العاصف إلى الأمر الأوّل الّذي أشرنا إليه عن القدرة، و أمّا وجه المناسبة بين هذه الامور و بين ما ذكره فأمّا في التعبير عن العقول بالأرجاء و الأجواء و السكائك فمن جهة أنّها قابلة للفيض و الكمالات عن مبدئها الأوّل كما أنّ الأرجاء و الأجواء و سكائك الهواء قابلة للماء عمّا يخرج عنه من سحاب أو ينبوع، و أمّا في تشبيه الفيض بالماء فلأنّه لمّا لم يكن بحيث يتوقّف إلّا على تمام القابل فحيث وجد سال بطبعه إليه كذلك الفيض الإلهيّ لا يتوقّف صدوره عن واهبه إلّا على تمام القابل لكون الفاعل تامّ الفاعليّة في ذاته، و لأنّ الماء لمّا كان به قوام كلّ حيّ جسمانيّ في عالم الكون كذلك الفيض الإلهيّ هو مبدء قوام كلّ موجود قالوا: و مثل هذا التشبيه جاء في القرآن الكريم قال جمهور المفسّرين و منهم ابن عباس- رضى اللّه عنه- في قوله تعالى «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها»«»: إنّ المراد بالماء هو العلم، و بالأودية قلوب العباد، و بإنزاله إفاضته على القلوب، و بقوله فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها أنّ كلّ قلب منها يصل إليه مقدار ما يستحقّه و يقبله.

قالوا: و ذلك أنّ اللّه سبحانه أنزل من سماء الكبرياء و الجلالة و الإحسان ماء بيان القرآن و علومه على قلوب العباد لأنّ القلوب يستقرّ فيها أنوار علوم القرآن كما أنّ الأودية يستّقر فيها المياه النازلة من السماء و كما أنّ كلّ واد فإنّما يحصل فيه من مياه الأمطار ما يليق بسعته و ضيقه فكذلك هاهنا كلّ قلب إنّما يحصل فيه أنوار علم القرآن ما يليق بذلك القلب من طهارته و خبثه و قوّة فهمه و بصره و تمام التشبيه في الآية مذكور في التفاسير، و أمّا تشييه الأمر الأوّل بالريح العاصفة فلأنّ وقوعه لمّا كان دفعة غير منسوب إلى زمان يتوقّف عليه كان أنسب ما يشبه به من الأجسام في السرعة و النفوذ و هو الريح العاصف لكونها أسرع الأجسام حركة و لذلك أكّدها بوصف العصف تقريرا للسرعة التامّة و ما أمرنا إلّا واحدة كلمح بالبصر و بوصف الزعزعه و القصف تحقيقا للقوّة العالية و الشدّة الشديدة، و أمّا أمره لها بردّه و تسليطها على شدّة فلأنّه لمّا صوّرها بصورة الريح ساغ أن يقال: إنّه أمرها و هو عبارة عن نسبة ذلك الأمر إلى ذاته تعالى النسبة الّتي تحدثها عقولنا الضعيفة، و فائدة الردّ و الشدّ هاهنا ضبط أمره سبحانه على وفق حكمته الكمالات الفائضة عنه على كلّ مورد مورد بحسب نوعه المستلزم لردّه عمّن ليس له ذلك الكمال المعيّن، و أمّا قرنها إلى حدّه فإشارة إلى إحاطة أمره سبحانه بما لتلك القوابل من الكمالات الفائضة و اشتماله عليها، و قوله الهواء من تحتها فتيق إشارة إلى قبول القوابل المذكورة، و الماء من فوقها دفيق إشارة إلى ما يحمله أمر اللّه من الفيض المذكور و يلقيه على تلك القوابل و كلّ ذلك بترتيب عقليّ لأزمان تلحقه فيعقل فيه التراخي، و أمّا الريح الثانية فأشار بها عليه السّلام إلى الأمر الثاني و وصفها باعتقام مهبّها إشارة إلى عقد ذلك الأمر و إيقاعه على وفق الحكمة الإلهيّة و إلى عدم مانع لجريان ذلك الأمر، و بإدامة مربّها إلى إفاضة مقارّ ذلك الأمر فكأنّه شبّه الفيض الصادر بهذا الأمر على هيولى الأجسام الفلكيّة بالديمة الهاطلة على الأماكن الّتي يجتمع بها و يقيم، أو أراد أنّ المحالّ القابلة لذلك الأمر المستلزمه له ذاتيّة دائمة، و أشار بعصف مجراها إلى سرعة ذلك الأمر كما وصف به الريح الاولى، و ببعد منشأها إلى عدم أوّليّة مبدؤه، و بأمره لهذه الريح إلى نسبة ذلك الأمر إلى ذاته كما مرّ، و بتصفيق الماء الزخّار و إثارة أمواج البحار إلى نسبة فيضان صور الأفلاك و كمالاتها إلى أمره سبحانه بواسطة تلك الكمالات الفعليّة للملائكة و أنّها غير مستقلّة بإيجاد شي ء بل على شرائط بعضها لبعض و لغيرها، و بالبخار إلى تلك الملائكة و بمخضها له مخض السقاء و عصفها به كعصفها بالفضاء و ترديد بعضه على بعض و إلى قوّة أمر اللّه عليها و تصريفها على حسب علمه بنظام الكلّ و تقدير ما لكلّ فلك من الكمالات في ذات كلّ مبدء من تلك المبادي ء، و قوله حتّى عبّ عبابه إشارة إلى بلوغ كمالات تلك الملائكة الحاصلة لها بالفعل عن أمر اللّه إلى رتبة أن يعطى بواسطتها الفيض لغيرها، و كذلك قوله ورمى بالزبد ركامه إشارة إلى إعطاء صور الأفلاك و كمالاتها بواسطتها، و لمّا كانت صور الأفلاك محتاجة في قيامها في الوجود إلى الهيولى كانت نسبتها إلى الملائكة المجرّدة نسبة أخسّ إلى أشرف فبالحريّ أن اطلق عليها اسم الزبد و لأنّ هذه الصور حاصلة من تلك الكمالات العقليّة و فائضة عنها كما أنّ الزبد منفصل عن الماء و مكوّن عنه فتشابها، و أمّا رفعه في أهواء منفتق و جوّ منفهق فإشارة إلى إلحاق صور الأفلاك بموادّها المستعدّة أو إلى تخصيص وجودات الأفلاك بأحيازها و رفعها إليها، و قوله فسوّى عنه سبع سماوات إشارة إلى كمال الأفلاك بما هى عليه من الوضع و التعديل و الترتيب، و أمّا تخصيصه بالسبع فلأنّ الفلكين الباقيين في الشريعة معروفان باسمين آخرين و هما العرش و الكرسيّ، ثمّ قالوا: و إلى هذا أشار الحكماء السابقون أيضا فإنّ مرادتا ليس الملطي بالعنصر الأوّل هو المبدع الأوّل و كونه هو الماء لأنّ المبدع الأوّل واسطة في باقي الموجودات و فيه صورها و عنه تفاض كمالاتها كما أنّ بالماء قوام كلّ حيّ عنصريّ و بواسطته تكوّن و كذلك سرّ ما جاء في التوراة فإنّ المراد بالجوهر المخلوق للّه أوّلا هو المبدع الأوّل و كونه تعالى نظر إليه نظر الهيبة، و ذوبان أجزائه إشارة إلى صدور الفيض عنه بأمر اللّه سبحانه و قدرته، و الزبد الّذي تكوّنت منه الأرض و الدخان الّذي تكوّنت منه السماوات إشارة إلى كمالات السماوات و الأرض و صورها الصادرة عن كمالات عللها صدور البخار و الزبد عن الماء و كلّ هذا تجوّزات و استعارات يلاحظ في تفاوت حسنها قرب المناسبة و بعدها.

الوجه الثاني

- قالوا: يحتمل أن يكون مراده بالريح الأولي هو العقل الأوّل فإنّه الحامل للفيض الإلهىّ إلى ما بعده و هو المحيط بصور الموجودات، و يؤيّد ذلك قوله الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق فإنّ الهواء إشارة إلى القوابل بعده و بواسطته، و بالماء إشارة إلى الفيض الصادر عن الأوّل سبحانه فإنّ التدفّق لمّا كان مستلزما لسرعة حركة الماء و جريانه عبر به عن الفيض الّذي لا توقّف فيه، و الريح الثانية عن العقل الثاني فإنّه هو الواسطة في إفاضة أنوار اللّه سبحانه على ما بعده من العقول الّتي بواسطتها تصوّر السماوات السبع، و وصف الريحين بالعصف و القصف إشارة إلى ما يخصّ هذين المبدئين من القدرة، و أمره للريح الثانية بتصفيق الماء الزخّار و إثارة موج البحار إشارة إلى تحريك العقل الثاني للعقول الّتي بعده إلى إفاضة كمالات الأفلاك بأمر اللّه تعالى و باقي التأويل كما في التأويل الأوّل.

قوله جعل سفلاهنّ مفوفا إلى قوله و سقف سائر و رقيم مائر.

قوله جعل سفلاهنّ مفوفا إلى قوله و سقف سائر و رقيم مائر. أقول: هاهنا أبحاث.

البحث الأوّل- هذا الكلام يجري مجرى الشرح و التفسير لقوله فسوّى

لانّ التسوية عبارة عن التعديل و الوضع و الهيئة الّتي عليها السماوات إنّما فيهنّ، و الغرض بهذا التفصيل تنبيه الأذهان الغافلة عن حكمة الصانع سبحانه في ملكوت السماوات و بدائع صنعه و ضروب نعمه ليتذكّروا نعمة ربّهم فيواظبوا على عبادته و حمده على تمام ذلك الإحسان كما قال تعالى «لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ»«» فإنّ كلّ هذه نعم على العباد و هى إن كان فيها ما يبعد عن الأذهان الضعيفة كونه نعمة على العباد كحركات السماوات مثلا فإنّي أحسب أنّ كثيرا من الغافلين يقولون: و ما فائدة حركة السماء في حقّنا لكنّه إذا انتبهت أذهانهم لذلك علمت أنّه لو لا تلك الحركة لم يحصل شي ء من المركّبات في هذا العالم أصلا فلم يكن العبد في نفسه فضلا عمّا يجرى عليه من النعم الخارجة عنه إلّا أنّ تلك الحركة قد تستلزم نعمة هى أقرب إلى العبد من غيرها كالاستضاءة بنور الكواكب و الاهتداء بها في ظلمات البرّ و البحر و إعدادها الأبدان للصحّة و نحو ذلك، و قد يستلزم نعما اخرى إلى أن يتّصل بالعبد كإعدادها الأرض مثلا لحصول المركّبات الّتي منها قوام حياة العبد، و اعلم أنّ اللّه سبحانه ذكر أمر السماوات في كتابه في مواضع كثيرة، و لا شكّ أن إكثاره من ذكرها دليل عظم شأنها و على أنّ له سبحانه فيها أسرار لا تصل إليها عقول البشر إذا عرفت ذلك فاعلم أنّ قوله عليه السّلام: و علياهنّ سقفا محفوظا كقوله تعالى «وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً»«» و قوله تعالى «وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ»«» و قوله «وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ»«» و قوله: و سمكا مرفوعا بغير عمد تدعمها و لا دسار ينتظمها كقوله تعالى «خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها»«» و قوله «وَ يُمْسِكُ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ»«» و قوله: ثمّ زيّنها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب كقوله تعالى «إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» و قوله: فأجرى فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا كقوله «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً»«»

البحث الثاني- في هذا الفصل استعارات:

الأولى قوله: جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا. استعار لفظ الموج للسمكة لما بينهما من المشابهة في العلوّ و الارتفاع و ما يتوهّم من اللون، و قال بعض الشارحين: أراد أنّها كانت في الاولى موجا ثمّ عقدها و كفّها أي منعها من السقوط، و الثانية قوله: سقفا محفوظا استعار لفظ السقف من البيت للسماء في الأصل لما بينهما من المشابهة في الارتفاع و الإحاطة ثمّ كثر ذلك الاستعمال حتّى صار اسما من أسماء السماء و يحتمل أن لا يكون منقولا، و أراد بقوله محفوظا أى من الشياطين قال ابن عبّاس- رضي اللّه عنه- : كانت الشياطين لا تحجب عن السماوات و كانوا يدخلونها و يختبرون أخبارها فلمّا ولد عيسى عليه السّلام منعوا من ثلاث سماوات فلمّا ولد محمّد صلى اللّه عليه و آله منعوا من السماوات كلّها فما منهم أحد استرق السمع إلّا رمى بشهاب فلذلك معنى قوله تعالى «وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ» و سنشير إلى سرّ ذلك إنشاء اللّه تعالى. قوله بغير عمد تدعمها و لا دسار ينتظمها.

أقول: لمّا كان مقتضى قدرة العبد و غايتها إذا تمكّن من بناء بيت و إنشاء سقف أنّه لا بدّ له من أساطين و عمد يقوم عليها ذلك السقف و روابط تشدّ بعضه إلى بعض و كانت قدرة الحقّ سبحانه و تعالى أجلّ و أعلى من الحاجة إلى أمثال ذلك أراد أن يشير إلى عظمته سبحانه و قوّة قهره بسلب صفات المخلوقين عنه و شرائط آثارهم عن قدرته و المعنى أنّ هذه الأجرام العظيمة بقيت واقعة في الجوّ العالي و يستحيل أن يكون وقوفها هناك لذواتها لأنّ الأجسام متساوية في الجسميّة فلو وجب حصول جسم في حيّز لوجب حصول كلّ جسم في ذلك الحيّز و لأنّ الأحياز و الخلاء متشابهة فلا اختصاص فيه لموضوع دون آخر و لا يجوز أن يقال: إنّها معلّقة بجسم آخر و إلّا لكان الكلام في وقوف ذلك الجسم في الجوّ كالكلام في الأوّل و يلزم التسلسل فلم يبق إلّا أن يقال: إنّ وقوفها بقدرة الصانع الحكيم القادر المختار، و إن قلت: قوله تعالى تَرَوْنَها يفهم منه أنّ هناك عمد و لكنّها غير مرئيّة لنا و ذلك ينافي سلبه عليه السّلام للعمد مطلقا قلت: الجواب عنه من وجوه.

أحدها أنّه يحتمل أن يكون قوله تَرَوْنَها كلاما مستأنفا و التقدير غير عمد و أنتم ترونها كذلك. الثاني يحتمل أن يكون في الكلام تقديم و تأخير كما نقل عن الحسن البصريّ أنّه قال: التقدير ترونها بغير عمد. الثالث و هو الألطف ما ذكره الإمام فخر الدين- رحمه اللّه- فقال: إنّ العماد هو ما يعمد عليه و السماوات معتمدة و قائمة على قدرة اللّه تعالى فكانت هي العمد الّتي لا ترى و ذلك لا ينافي كلامه عليه السّلام الرابع و هو الأحقّ ما ذكرته و هو أنّه قد ثبت في اصول الفقه أنّ تخصيص الشي ء بحكم لا يدلّ على أنّ حكم غيره بخلاف ذلك الحكم فتخصيص العمد المرئيّة للسماوات بالسلب لا يستلزم ثبوت العمد غير المرئيّة لها. الثالثة الثواقب استعارة في الأصل للشهب عن الأجسام الّتي يثقب جسما آخر و ينفذ فيه، و وجه المشابهة الّتي لأجلها سمّى الشهاب ثاقبا أنّه يثقب بنوره الهواء كما يثقب جسم جسما لكنّه لكثرة الاستعمال فيه صار إطلاقه عليه حقيقة أو قريبا منها. الرابعة قوله: سراجا مستطيرا استعارة للشمس و وجه المشابهة أنّ السراج القويّ المستطير لمّا كان من شأنه أن يضي ء ما حوله و ينتشر في جميع نواحي البيت و يهتدي به من الظلمة كذلك الشمس مضيئة لهذا العالم و يهتدي بها المتصرّف فيه. الخامسة رقيم استعارة أصليّة للفلك تشبيها له باللوح المرقوم فيه ثمّ كثر استعمال هذا اللفظ في الفلك حتّى صار اسما من أسمائه.

البحث الثالث- اعلم أنّ هذه الاستعارات تستلزم ملاحظة اخرى

و هو تشبيه هذا العالم بأسره ببيت واحد فالسماء كقبّة خضراء نصبت على الأرض و جعلت سقفا محفوظا محجوبا عن أن تصل إليه مردة الشياطين كما تحمى غرف البيت بالسهام و الخراب عن مردة اللصوص، ثمّ هو مع غاية علوّه و ارتفاعه غير محمول بعمد يدعمه و لا منظوم بدسار يشدّه بل بقدرة صانعه و مبدعه، ثمّ إنّ القبّة متزيّنة بالكواكب و ضيائها الّذي هو أحسن الزينة و أكملها فلو لم يحصل صور الكواكب في الفلك ليبقى سطحا مظلما فلمّا خلق اللّه تعالى هذه الكواكب المشرقة في سطحه لا جرم استنار و ازدان بذلك النور و الضوء كما قال ابن عبّاس في قوله بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ أي بضوئها و أنت إذا تأمّلت هذه الكواكب المشرقة المضيئة في سطح الفلك وجدتها عند النظر إليها كجواهر مرصوصة في سطح من زمرّد على أوضاع اقتضتها الحكمة أو كما قال:و كأنّ أجرام النجوم لوامعادرر نثرن على بساط أزرق

ثمّ جعل من جملتها كوكبين هما أعظم الكواكب جرما و أشدّها إشراقا و أتمّها ضياء مع اشتمالهما على تمام الحسن و الزينة جعل أحدهما ضياء للنهار و الآخر ضياء للّيل ثمّ لم يجعل ذلك السقف ساكنا بل جعله متحرّكا ليكون أثر صنعه فيه أظهر و صنع حكمته فيه أبدع و لم يجعل ذلك السقف طبقا واحدا بل طباقا أسكن في كلّ طبق ملاء من جنوده و خواصّ ملكه الّذين ضربت بينهم و بين من دونهم حجب العزّة و أستار القدرة فلا يستطيع أحد أن ينظر إليهم فضلا عن أن يتشبّه بمالكهم و خالقهم سبحانه و تعالى عمّا يقول الظالمون علوّا كبيرا هذا هو الحكمة الظاهرة الّتي يتنبّه لها من له أدنى فطنة فيحصل منها عبرة شاملة لأصناف الخلق بحيث إذا لاحظوا مع جزئيّ من جزئيّات آثار هذه القدرة أيّ أثر كان استعظم و استحسن من أيّ ملك فرض من ملوك الدنيا لم يكن بينهما من المناسبة إلّا خيال ضعيف، فإنّ أيّ ملك فرض إذا همّ بوضع بنيان و بالغ في تحسينه و تزريق سقوفه و ترصيعها بأنواع الجواهر و تزيينه بالأوضاع المعجبة لأبناء نوعه و بذل فيه جهده و استفرغ فيه فكره لم يكن غايته إلّا أن يلحظ ممّا عمله نسبة خياليّة بعيدة إلى ظاهر هذا الصنع العجيب و الترتيب اللطيف هذا مع ما اشتمل عليه من الحكم الخفيّة و الأسرار الإلهيّة الّتي يعجز القوى البشريّة عن إدراكها و يحتاج فيها لاح منها إلى لطف قريحة و توقدّ ذهن فسبحان الّذي بيده ملكوت كلّ شي ء و إليه ترجعون فانظر أيّها المستبصر بعين بصيرتك المناسبة بين بيتك الّتي تبنيه و هذا البيت العظيم و قس سراجك إلى سراجه و زينتك إلى زينته ثمّ لاحظ مع ذلك أنّه إنّما خلقه لك و لأبناء نوعك ليكون فيه و منه قوام حياتكم و وجودكم و لتستدلّوا بملكوت ما خلق على كمال قدرته و حكمته لترجعوا بذلك إلى حضرته طاهرين من الرجس متشبّهين بسكّان سقف هذا البيت و غرفه لا أنّ له حاجة إليه فإنّه الغنيّ المطلق الّذي لا حاجة به إلى شي ء، و العجب من الإنسان أنّه ربما رأى خطّا حسنا أو تزريقا على حائط فلا يزال يتعجّب من حسنه و حذق صانعه ثمّ يرى هذا الصنع العجيب و الإبداع اللطيف فلا يدهشه عظمة صانعه و قدرته و لا يحيّره جلال مبدعه و حكمته.

البحث الرابع- الشرع و البرهان قد تطابقا على أنّ هاهنا تسع أفلاك بعضها فوق بعض

فمنها سبع سماوات ثمّ الكرسيّ و العرش بعبارة الناموس الإلهي ثمّ أكثرها يشتمل على الكواكب و هي أجرام نورانيّة مستديرة مصمتة مركوزة في أجرام الأفلاك فأوّل الأفلاك ممّا يلينا ليس فيه من الكواكب إلّا القمر، و ليس في الثاني إلّا عطارد، و ليس في الثالث إلّا الزهرة، و ليس في الرابع إلّا الشمس، و ليس في الخامس إلّا المريّخ، و ليس في السادس إلّا المشتري، و ليس في السابع إلّا زحل، و هذه هي المسمّاة بالكواكب السبعة السيارة و ما سواها من الكواكب فيشتمل عليها الفلك الثامن، و أمّا التاسع فخال عن الكواكب و إن كان فليس بمدرك لنا، ثمّ قد دلّ البرهان على أنّ الأفلاك هي المتحرّكة بما فيها من الكواكب و أنّ تلك الحركة دوريّة و كان كلامه عليه السّلام مطابقا لذلك حيث قال: في فلك دائر و سقف سائر و رقيم مائر. إذا عرفت ذلك فاعلم أنّ اللّه سبحانه خلق الموجودات كلّها على أتمّ أنحاء الوجود و أكمله فجميع الموجودات من الأفلاك و مقاديرها و أعدادها و حركاتها المختلفة و هيئاتها و هيئة الأرض و ما عليها من حيوان و نبات و معدن و نحوه إنّما وجد على الوجه الّذي وجد عليه لحصول النظام الكلّي للعالم و لو كان بخلاف ما عليه لكان شرّا، و ناقصا فخلق الأفلاك و الكواكب و ما هي عليه من الحركات و الأوضاع و جعلها أسبابا لحدوث الحوادث في عالم الكون و الفساد بواسطة كيفيّات تحدثها فيها من حرارة و برودة و رطوبة و يبوسة يوجب ذلك امتزاج بعضها ببعض امتزاجات مختلفة و مستعدّة لقبول صور مختلفة من حيوان و نبات و معدن، و أظهر الكواكب تأثيرا هو الشمس و القمر فإنّ بحركة الشمس اليوميّة يحصل النهار و الليل فالنهار هو زمان طلوعها يكون زمان التكسب و الطلب للمعاش الّذي به يحصل قوام الحياة و يكون سببا إلى السعادة الاخرويّة ثمّ إنّها في مدّة حركتها اليوميّة لا تزال تدور فتغشى جهة بعد جهة حتّى تنتهى إلى المغرب و قد أخذت كلّ جهة من الجهات حظّا من الإشراق و الاستعداد به، و أمّا الليل و هو زمان غروبها فإنّ فيه هدوء الخلق و قرارهم الّذي به تحصل الراحة و انبعات القوّة الهاضمة و تنفيذ الغذاء إلى الأعضاء كما قال تعالى «هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً»«» «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً»«» ثمّ كانت الشمس من جهة ضوئها كسراج يرتفع لأهل كلّ بيت بمقدار حاجتهم ثمّ يرفع عنهم فصار النور و الظلمة على تضادّها متظاهرين على ما فيه مصلحة هذا العالم، و أمّا بحسب حركاتها الجنوبيّة و الشماليّة فقد جعل سبحانه ذلك سببا لإقامة الفصول الأربعة ففي الشتاء تغور الحرارة و النبات فيتولّد منها موادّ البحار و يكثر السحاب و الأمطار و يقوى أبدان الحيوانات بسبب احتقان الحرارة الغريزيّة في البواطن، و في الربيع تتحرّك الطبائع و تظهر الموادّ المتولدّة في الشتاء فيطلع النبات و ينوّر الشجر و يهيجّ الحيوان للفساد، و في الصيف يحتدم الهواء فينضج الثمار و تنحلّ فضول الأبدان و يجفّ وجه الأرض و يتهيّي ء للبناء و العمارة، و في الحزيف يظهر اليبس و البرد فينتقل فيه الأبدان على التدريج إلى الشتاء فإنّه لو وقع الانتقال دفعة لهلكت و فسدت، و أمّا القمر فإنّ بحركته تحصل الشهور و الأعوام كما قال سبحانه «لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ»«» فيتمكّن العبد بالحساب من ترتيب معاشه بالزراعة و الحراثة و إعداد مهمّات الشتاء و الصيف، و باختلاف حاله في زيادته و نقصانه يختلف أحوال الرطوبات في هذا العالم، فلو أنّه سبحانه خلق الأفلاك دون الكواكب لكان إن خلقها مظلما لم يحصل ما ذكرنا من اختلاف الفصول و الحرّ و البرد فلم يتمّ في هذا العالم ما كانت أسبابا فيه من الاستعدادات و لم يتميّز لها فصل عن فصل كما قال تعالى «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ، هُمْ يَهْتَدُونَ»«» و قوله: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ و ان خلقها مضيئة تشابه أثرها في الأمكنة و الأزمنة. بل خلق فيها الكواكب و لم يخلقها ساكنة و إلّا لأفرط أثرها في موضع بعينه فيفسد استعداده و يخلو موضع آخر عن التأثيرات، و لمّا تميزّت فصول السنة و لمّا حصل البرد المحتاج إليه و الحرّ المحتاج إليه فلم يتمّ نشو النبات و الحيوان، و على الجملة فالنظام الكليّ لا يحصل إلّا بهذا الوجه فهو أكمل أنحاء الوجود كلّ ذلك يدلّ على كمال رحمة اللّه بخلقه و شمول عنايته لهم إذ كان جميع ما ذكرناه من المنافع الحاصلة في هذا العالم مستندة إلى علوّ تدبيره و كمال حكمته كما قال تعالى «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ«» لا يقال: السؤال علي ما ذكرتم من وجهين أحدهما أنّ الترتيب الّذي ذكرتموه في تخصيص كلّ فلك ببعض الكواكب يشكل بقوله تعالى «إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ»«» و قوله تعالى «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ»«» الثاني أنّ الشهب الثواقب الّتي جعلت رجوما للشياطين على ما نطق به القرآن الكريم إمّا أن يكون من الكواكب الّتي زيّنت بها السماء أو لا تكون، و الأوّل باطل لأنّ هذه الشهب تبطل بالانقضاض و تضمحلّ فكان يلزم من ذلك على مرور الزمان فناء الكواكب و نقصان أعدادها، و معلوم أنّه لم يوجد ذلك النقصان البتّة، و الثاني أنّه يشكل بقوله تعالى «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ» فإنّه نصّ على كون الشهب الّتي جعلت رجوما للشياطين هى تلك المصابيح و الكواكب الّتي زيّنت بها السماء لأنّا نجيب عن الأوّل بأنّه لا تنافي بين ظاهر الآية و بين ما ذكرناه، و ذلك أنّ السماء الدنيا لمّا كانت لا تحجب ضوء الكواكب و كانت أوهام الخلق حاكمة عند النظر إلى السماء و مشاهدة الكواكب بكونها مزيّنة بها لا جرم صحّ قوله تعالى «إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ» لأنّ الزينة بها إنّما هى بالنسبة إلي أوهام الخلق للسماء الدنيا، و عن الثاني أنّا نقول: هذه الشهب غير تلك الثواتب الباقية فأمّا قوله: «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ» فنقول: كلّ مضي ء حصل في الجوّ العالى أو في السماء فهو مصباح لأهل الأرض إلّا أنّ تلك المصابيح منها باقية على طول الزمان و هو الثوابت و منها متغيّرة و هي هذه الشهب الّتي يحدثها اللّه تعالى و يجعلها رجوما للشياطين و يصدق عليها أنّها زينة للسماء أيضا بالنسبة إلى أوهامنا و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

فصل دوم در نسبت دادن ايجاد جهان به قدرت خداوند تعالى است و به طور اجمال و تفصيل بحث مى كند چگونگى بيان اين امر قصه اى در پوشش مدح مى باشد.

أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً- بِلَا رَوِيَّةٍ أَجَالَهَا وَ لَا تَجْرِبَةٍ اسْتَفَادَهَا- وَ لَا حَرَكَةٍ أَحْدَثَهَا وَ لَا هَمَامَةِ نَفْسٍ اضْطَرَبَ فِيهَا- أَحَالَ الْأَشْيَاءَ لِأَوْقَاتِهَا وَ لَاءَمَ لَأَمَ بَيْنَ مُخْتَلِفَاتِهَا- وَ غَرَّزَ غَرَائِزَهَا وَ أَلْزَمَهَا أَشْبَاحَهَا- عَالِماً بِهَا قَبْلَ ابْتِدَائِهَا- مُحِيطاً بِحُدُودِهَا وَ انْتِهَائِهَا عَارِفاً بِقَرَائِنِهَا وَ أَحْنَائِهَا: ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ فَتْقَ الْأَجْوَاءِ- وَ شَقَّ الْأَرْجَاءِ وَ سَكَائِكَ الْهَوَاءِ- فَأَجْرَى فِيهَا مَاءً مُتَلَاطِماً تَيَّارُهُ- مُتَرَاكِماً زَخَّارُهُ حَمَلَهُ عَلَى مَتْنِ الرِّيحِ الْعَاصِفَةِ- وَ الزَّعْزَعِ الْقَاصِفَةِ فَأَمَرَهَا بِرَدِّهِ- وَ سَلَّطَهَا عَلَى شَدِّهِ وَ قَرَنَهَا إِلَى حَدِّهِ- الْهَوَاءُ مِنْ تَحْتِهَا فَتِيقٌ وَ الْمَاءُ مِنْ فَوْقِهَا دَفِيقٌ- ثُمَّ أَنْشَأَ سُبْحَانَهُ رِيحاً اعْتَقَمَ مَهَبَّهَا- وَ أَدَامَ مُرَبَّهَا وَ أَعْصَفَ مَجْرَاهَا- وَ أَبْعَدَ مَنْشَأَهَا فَأَمَرَهَا بِتَصْفِيقِ الْمَاءِ الزَّخَّارِ- وَ إِثَارَةِ مَوْجِ الْبِحَارِ فَمَخَضَتْهُ مَخْضَ السِّقَاءِ- وَ عَصَفَتْ بِهِ عَصْفَهَا بِالْفَضَاءِ- تَرُدُّ أَوَّلَهُ عَلَى إِلَى آخِرِهِ وَ سَاجِيَهُ عَلَى إِلَى مَائِرِهِ حَتَّى عَبَّ عُبَابُهُ- وَ رَمَى بِالزَّبَدِ رُكَامُهُ- فَرَفَعَهُ فِي هَوَاءٍ مُنْفَتِقٍ وَ جَوٍّ مُنْفَهِقٍ- فَسَوَّى مِنْهُ سَبْعَ سَمَوَاتٍ- جَعَلَ سُفْلَاهُنَّ مَوْجاً مَكْفُوفاً- وَ عُلْيَاهُنَّ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ سَمْكاً مَرْفُوعاً- بِغَيْرِ عَمَدٍ يَدْعَمُهَا وَ لَا دِسَارٍ يَنْتَظِمُهَا يَنْظِمُهَا ثُمَّ زَيَّنَهَا بِزِينَةِ الْكَوَاكِبِ وَ ضِيَاءِ الثَّوَاقِبِ- وَ أَجْرَى فِيهَا سِرَاجاً مُسْتَطِيراً وَ قَمَراً مُنِيراً- فِي فَلَكٍ دَائِرٍ وَ سَقْفٍ سَائِرٍ وَ رَقِيمٍ مَائِرٍ

لغات

روية: فكر، انديش همامة النفس: همّت داشتن نفس به كارها، بعضى اين لغت را (همامة نفس) خوانده اند كه منظور ترديد در اراده است و از ريشه همهم كه به معناى آوازهاى آهسته و درهم و برهم است گرفته شده و بعضى همّة نفس خوانده اند.

احاطه: تحويل و تحوّل، تغيير و انقلاب از حالى به حال ديگر است، بعضى اين كلمه را اجاله قرائت كرده اند. و اجلّه كه به معناى تعيين وقت است نيز خوانده اند.

ملائمه: جمع كردن يا جمه قرائن: جمع قرينه، آنچه كه به شي ء نزديك شود.

احناء: جمع حنو، به معناى ناحيه و اطراف.

فتقها، شكافت آن را.

غرائز: جمع غريزه و به معناى طبيعتى كه انسان بر آن سرشته شده است.

اشباح: جمع شبح، به معناى شخص.

اجواء: جمع جوّ، به معناى فضاى وسيع.

ارجاء: جمع رجا، به معناى اطراف.

سكائك: جمع سكاكه، به معناى فضاى بين آسمانها و زمين، هر فضاى خالى را هوا مى گويند.

اجار: به جريان انداخت. بعضى اجار تلفظ كرده اند كه به معناى گرد هم آوردن و جمع كردن است تلاطم: وقتى كه آب موج پيدا كند و امواج با يكديگر برخورد كنند.

عصف الرّيح: وزش باد ريح العاصفه: باد تند و شديد چنان كه اشيا را بشكند و خورد كند.

سلّطها: بر آن مسلّط و چيره شد.

دفيق: مندفق، ريزش شديد آب.

زخار: مبالغه زاخر، به معناى پر.

متن: باطن و استحكام هر چيزى.

ريح زعزع: بادى كه اشياء را به حركت در آورد و با نيروى زياد آنها را از جا بكند.

فتيق: شكافته شده.

اعتقام: بستن و محكم كردن. گفته مى شود: اعتقم الارض مهبّها يعنى زمين را خالى و بى گياه قرار داد از سخن عرب كه مى گويد عقمت الرحم گرفته شده يعنى رحم قادر به بارورى نيست. عقم بدون «ت» نيز روايت شده است، به اين معنا كه ابر را عقيم قرار داد كه درختان را باور نمى كند.

مربّ: محل اجتماع.

صفق و تصفيق: ضربى كه ايجاد صورت كند عصف: وزش باد با شدت و قوّت.

انارة الموج: آن را تهييج كرد و بالا برد.

اصل البحر: آبى كه گودال وسيعى دارد. در عرف گاهى به درياى شور گفته مى شود.

تموّج البحر: موج يافتن آب و بالا آمدن آن كه حكايت از هيجان و حركت دريا مى كند.

مخض: به حركت در آمدن.

مائر: حركت دار.

ترجمه

با قدرت كامله خويش خلايق را آفريد و بدون آن كه انديشه اى به كار برد و يا از تجربه اى استفاده كند و يا در خود جنبش و حركتى پديد آورد و همّتى به خرج دهد كه سبب نگرانى او شود به آفرينش پرداخت بدون اين كه مخلوقات سابقه اى داشته باشند. هر يك از اشياء را به زمان معيّن اختصاص داد و اشياء متضاد را الفت بخشيد و طبيعت و لوازم هر چيز را به آن بخشيد و آن را همراه اشياء قرار داد، در حالى كه قبل از آفرينش آنها به حالشان آگاه بود و به حدود وجودى آنها احاطه كامل داشت و به نشانه هاى پيوسته آنها دانا بود. سپس خداوند فضاى بى نهايت را شكافت و اطراف و جوانب آن را باز كرد و طبقات زيرين هوا را آفريد، و در آن آبى جارى ساخت كه امواجش متلاطم و ارتفاعش زياد و روى هم مى غلتيد و آن را بر پشت باد تند و پر سر و صدا كه هر چيز را از جا مى كند سوار كرد. و به باد فرمان داد كه آب را از هر سو جمع كرده و باد را بر متراكم كردن آب توانايى بخشيد و آبها را تا حدّ معينى به هم نزديك ساخت، هوا در زير باد شكافته مى شد و آب از بالاى باد جارى مى گشت، سپس خداوند سبحان باد ديگرى آفريد كه قدرت بارورى نداشت و هميشه مى وزيد و وزش آن را تند قرار داد و مكان پيدايش و شروعش را دور قرار داد، سپس به آن باد فرمان داد كه آب انباشته را به حركت در آورد و موج دريا را بر انگيزاند، پس آن باد آب را مانند جنبانيدن ظرف شير به منظور گرفتن روغنش به هم زد«» و در فضا تند بر آن وزيد. قسمت بالاى آب را به انتها و قسمت ساكن آن را به متحرّك آميخت تا بالا و پايين آب كاملا مخلوط شد و بر بالاى آن كفى ظاهر ساخت، سپس آن كف را در فضاى شكافته و جوّ وسيع بالا برد و از آن كف هفت آسمان را آفريد، و در زير آسمانها موجى بيافريد آن سان كه ريزش نكند و بر بالاى آن سقف و فضاى وسيع و بلندى قرار داد و بدون ستونى آن را بپاداشت و بدون نگهدارنده اى چون ريسمان و ميخ آن را منظّم ساخت. سپس آسمانها را با زيور ستارگان درخشنده زينت بخشيد و در آن خورشيد فروزان و ماه تابان را در فلكى گردان و سقفى سيار و لوحى نگاشته شده گردان به جريان انداخت.

سپس خداوند آسمانهاى بلند را از هم گشود و از فرشتگان مختلف پر كرد، كه بعضى از آنها در سجودند و ركوع نمى كنند و بعضى در ركوعند و برپا نمى ايستند، بعضى در صف ايستاده اند و پراكنده نمى شوند، و دسته اى تسبيح گويند كه خسته نمى شوند، خواب چشم آنها را فرا نمى گيرد و افكارشان داراى اشتباه نيست و در بدنهايشان سستى پديد نمى آيد و دچار فراموشى نمى شوند.

بعضى از آنان امين وحى و براى پيامبران ترجمانند و عدّه ديگرى براى رساندن فرمان خدا در ميان خلق آمد و شد مى كنند و گروهى حافظ بندگان خدايند و دسته اى دربان بهشتند. و بعضى پاهايشان در طبقات زيرين زمين ثابت شده و گردنهايشان از آسمان بالا گذشته است، اعضا و جوارحشان از اطراف و اكناف جهان بيرون رفته و شانه هايشان با پايه هاى عرش الهى مناسب و موافق است.

چشمهايشان در برابر عظمت حق فرو افتاده و از هيبت به بالا نمى نگرند و زير عرش الهى از روى خضوع خود را به بالهاى عجز خويش در پيچيده اند، حجابهاى عزّت و پرده هاى قدرت حق تعالى بين آنها و طبقه فروتر آنها قرار گرفته، خدا را به تصوّر در نمى آورند و صفات مخلوقين را در باره خدا جارى نمى سازند و او را در مكان محدود نمى كنند و براى او نظير و شبيهى قرار نمى دهند».

شرح

من (شارح) در زبان اهل لغت فرقى ميان انشا و ابتدا نيافتم. هر يك از اين دو به معناى ايجاد كردن بدون سابقه و مدل است جز اين كه فرق ظريفى در معناى اين دو واژه بگذاريم تا كلام امام (ع) از تكرار محفوظ بماند به اين طريق كه گفته شود مفهوم انشاء ايجاد چيزى است كه مانند آن چيز سابقه نداشته باشد و مفهوم ابتدا ايجادى است كه قبل از آن سابقه ايجادى نبوده باشد.

جمله انشاى خلق و ابتداى آن، اجمالا اشاره دارد به چگونگى آفرينش مخلوقات و قدرت خداوند متعال بعد از اين كه به اصل ايجاد به وسيله فطر الخلائق بقدرته اشاره كرده است. و پس از دو فعل انشأ و ابتدأ براى تاكيد، مصدر اين دو فعل يعنى «انشاء» و «ابتداء» را آورده است و صحّت اسناد انشاء و ابتداء به خداوند متعال روشن است، به اين دليل كه چون خداوند متعال مسبوق به غير نيست (چيزى بر خدا تقدّم وجودى ندارد) پس اين كه سرچشمه ايجاد، خداوند متعال است، صدق مى كند. و چون جهان قبل از وجود خدا نبوده است، قهرا ابتدا بودن خداوند براى جهان صدق مى كند.

فرموده است: بلا رويّة أجالها... تا اضطرب فيها

چون ويژگيهاى چهار گانه فوق از شرايط دانش مردم و كارهاى آنها بوده است، تا آنجا كه اصول آنها ممكن نبوده است مگر با آن صفات، امام (ع) خواسته است كه خداوند سبحان را از اين ويژگيها مبرّا سازد، و اين كه ايجاد جهان متوقّف بر هيچ يك از شرايط فوق نيست، به توضيح ذيل است: 1- چون فكر و انديشه عبارت است از حركت نيروى انديشه گر، در فراهم سازى و به دست آوردن مقدّمات مطلب و انتقال آنها به ذهن، بنا بر اين نسبت دادن فكر و انديشه براى انجام فعل به خداوند متعال از دو جهت محال است: الف- قوه تفكّر از خواص نوع انسان است، بنا بر اين بر ذات خداوند روا نيست.

ب- فايده تفكر تحصيل امور مجهوله است و جهل بر خداوند متعال محال است.

2- تجربه، چون تجربه عبارت است از حكم دادن به ثبوت امرى براى شي ء به واسطه مشاهدات مكرّرى كه مفيد يقين باشند و نيز لازمه تجربه ضميمه شدن يك قياس پنهانى است به آن، و آن قياس عبارت از اين است كه اگر وقوع امرى اتفاقى باشد نتيجه دائمى و يا بيشترين نتيجه را نمى دهد و از اين برهان ثابت مى شود كه نتيجه تجربى يقينى است و متّكى بر يك قياس برهانى، و متوقّف بودن خداوند بر قياس برهانى به دو دليل محال است.

الف- قياس برهانى مركّب از اقتضاى حسّ و عقل است، مثلا وقتى انسان پس از خوردن يك داروى معيّنى به طور مكرر دچار اسهال شود، عقل اين حكم كلّى را استنتاج مى كند كه اين دارو مسهّل است و روشن است كه جمع شدن حسّ و عقل از ويژگيهاى نوع انسان مى باشد.

ب- تجربه براى كسب دانشى است كه قبلا فراهم نبوده است، بنا بر اين كسى كه در دانش خود به تجربه نيازمند است ذاتا ناقص است و با تجربه دانش خود را كمال مى بخشد و هر كسى كه از ديگرى كمال بگيرد نيازمند اوست و همچنان كه گذشت چنين موجودى ممكن الوجود است و ممكن الوجود بودن بر خداوند محال است، با توضيح فوق روشن شد كه فعل خداوند متّكى بر تجربه نيست.

3- حركت- چنان كه مى دانيم حركت از خواص اجسام است و خداوند متعال از جسميّت مبرّاست، هر چند بر خداوند محرّك كلّ صدق مى كند، ولى متحرّك بودن صدق نمى كند زيرا متحرّك چيزى است كه حركت به او قائم مى باشد و محرّك اعمّ از متحرك است يعنى ممكن است متحرك باشد و ممكن است نباشد.

4- همامه يا همت- چون اين واژه از اهتمام گرفته شده و حقيقت آن ميل قطعى نفسانى بر انجام فعلى است كه توأم با رنج و غم باشد و اين در باره ذات مقدّس حق متعال به دو علت محال است.

الف- ميل نفسانى از خصوصيّات انسان است كه براى جلب منفعت به كار مى رود و خداوند متعال از ميل نفسانى و جلب منافع منزّه و پاك است.

ب- همّت بستن به كارى در رسيدن به مطلوب مستلزم رنجى مى باشد و تألم رنج بر خداوند متعال محال است.

چون ايجاد عالم به وسيله خداوند متعال به هيچ يك از انواع ياد شده فوق صورت نگرفته است، بنا بر اين خلقت، اختراع محض بدون ابزار است كه از نياز داشتن به غير ذات مقدّسش به دور است. بنا بر اين او ايجاد كننده آسمان و زمين است و هر گاه به چيزى فرمان دهد كه «باش» به وجود مى آيد.

امام (ع) كلمه رويّه را به «اجال» و تجربه را به «استناد» و حركت را به «احداث» و همامه را به «اضطراب» هم رديف آورده است تا اين كيفيّات را از ذات مقدّس حق منتفى سازد بدين شرح كه فعل خداوند نياز به فكر و تجربه و حركت و همّت ندارد.

فرموده است: اجال الاشياء... تا الزمها اشباحها

امام (ع) پس از آن كه ايجاد عالم را به خداوند جهان نسبت داد به طور مفصل اشاره به ترتيب از جهت تازگى صنع و حكمت كرده است كه چگونه جهان مطابق حكمت بالغه الهى پيش از ايجاد، به طور تفصيلى در علم خداوند وجود داشته است.

مقصود امام (ع) از جمله اجال الاشياء، اشاره به وابستگى اشياء به زمانهاى خودشان بر حسب آنچه در لوح محفوظ به قلم الهى مقرر شده است مى باشد، به گونه اى كه هيچ متقدّمى متأخّر و يا متأخّرى متقدّم نمى شود.

معناى لغوى اجاله، انتقال يافتن هر چيزى به وقت خاص خود و تحويل آن از عدم و امكان صرف به مدّت معيّنى است كه براى وجودش لازم است.

حرف لام در كلمه «لا وقاتها» بيان كننده علّت است، يعنى خداوند اشياء را به اين دليل كه داراى وقت معيّنى مى باشند ايجاد كرده زيرا هر وقتى بر حسب قدرت و علم خداوند جايگاه خاصّى دارد كه در غير آن واقع نمى شود و به عبارت ديگر معناى تأجيل اين است كه خداوند اوقات را ظرف معيّنى براى اشياء قرار داده كه از آن مقدّم و مؤخّر نمى شوند، چنان كه در قرآن مجيد فرموده: وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ«».

امام (ع) با جمله: لائم بين مختلفاتها، به كمال قدرت خداوند تعالى توجّه داده است كه به دو صورت توضيح داده مى شود: الف- خداوند به قدرت كامله خود و مطابق حكمت، عناصر چهار گانه را كه از نظر كيفيّت ضدّ يكديگرند، جمع كرده است به گونه اى كه هر يك با ديگرى اثر خاص خود را از دست داده و تركيب شده اند، و اين را اصطلاحا تفاعل مى گويند، به اين صورت كه كيفيّت متوسطى ميان اضداد متشابه پديد مى آيد كه به مزاج تعبير مى شود، بنا بر اين مخلوط شدن جسم لطيف با كثيف با توجّه به تضاد كيفيّت و نهايت دورى كه از يكديگر دارند به قدرت كامله حق تعالى است و از بزرگترين دلايلى است كه بر كمال خداوند دلالت مى كند.

ب- مناسبتى كه بين ارواح لطيف و نفوس مجرّدى كه در قوام وجودشان به هيج وجه نياز به مادّه ندارند و ميان بدنهايى كه صرفا جسمانى و از اين بابت ظلمانى و كثيف اند برقرار كرده است و هر نفسى را به بدنى خاص قرار داده و آنچه كه لازمه بقا و هستى آنها از مصالح است، طبق نظام كامل و راهنمايى لازم تعيين فرموده است، كه بر كمال قدرت و لطف و حكمت خداوند گواهى مى دهد.

سخن امام (ع) كه فرمود غرايز را در طبيعتشان قرار داد اشاره به ركن اساسى جسمانى نفسانى است و آنچه كه قوام جسم به اوست و هر صاحب طبيعتى بر آن غريزه سرشته شده است و مقتضاى قوايى كه سرشت انسان بر آن استوار شده است لوازم و خواص اوست، مانند قوّه تعجّب و خنده براى انسان و شجاعت براى شير و ترس براى خرگوش و مكر و فريب براى روباه و...

امام (ع) از ايجاد غرايز به غرز كه به معناى تمركز و استوارى است، استفاده كرده، و استعاره آورده است، زيرا عقل ميان غريزه و استوارى و ثبات مشابهت مى بيند و اين شباهت از جهت مبدأ و غايت مانند ثابت شدن شي ء در زمين است. توضيح اين كه خداوند سبحان، غرايز را در جايگاه و اصول خود پابرجا داشته و فايده آن چيزى است كه از آثار پديد مى آيد و موافق مصلحت جهان است چنان كه انسان در زمين بذرى را مى افشاند تا از آن ثمره مطلوب به دست آورده و از آن بهره مند شود. بنا بر اين وجود غرايز در انسان به منزله بذر در زمين و نتيجه آن به منزله محصولى است كه به دست مى آيد. خواص و لوازم از غرايز تفكيك ناپذيرند و به همين دليل امام (ع) فرموده است «الزمها اسناحها» كه اشاره به همين غير قابل جدا شدن لوازم از اصول غرايز است و زوال لوازم از غرايز امرى غير ممكن است و معناى لازم چيزى، همين است.

بعضى عبارت حضرت را به جاى اسناحها، اشباحها قرائت كرده اند.

مقصود اين است كه آنچه در طبيعت اشخاص از لوازم و غرايز سرشته شده است تفكيك ناپذيرند. چه غرايز را از لوازم شخص بدانيم، مانند زرنگى و زيركى در مورد بعضى از مردم، و كودنى و بى توجّهى نسبت به بعضى ديگر. و يا اين كه غرايز را از لوازم طبيعت انسان بدانيم، زيرا طبيعت در همه اشخاص وجود دارد. توضيح مذكور در صورتى است كه ضمير در كله الزمها: در عبارت امام (ع) به غرايز باز گردد ولى اگر ضمير را به اشياء برگردانيم مقصود اين خواهد بود كه خداوند سبحان هنگامى كه اشياء را به اوقات معيّنى اختصاص داد و بين متضادها رابطه برقرار كرد. و غرايزى در طبيعت آن مطابق علم و قضاى خود به وجود آورد، براى هر يك ويژگيهاى خاص و جزئى را كه مطابق سرشتشان بود، مقرر فرمود. اگر گفته شود لوازم طبيعت مقتضاى ماهيت اشياست بنا بر اين چگونه الزام آنها را به اصولشان به قدرت خداوند تعالى نسبت مى دهيم در پاسخ مى گوييم هر چند مقتضاى طبيعت اشياء به ماهيّت اشياء مربوط است، امّا وجود آنها به قدرت خداى تعالى بستگى دارد. پس الزامى بودن آنها براى اصولشان، تابع ايجاد اصول آنها مى باشد.

فرموده است: عالما بها قبل ابتدائها... تا احنائها

منصوبات سه گانه فوق (عالما، محيطا، عارفا) بنا بر حال بودن، منصوبند و فعل عمل كننده در آنها الزمهاست، چون نزديكترين فعل به اين منصوبات است و اين منصوبات سه گانه تفسير افعال جمله ما قبل مى باشند اجال، لائم، غرّز الزم و مقصود از قضيّه اوّل (عالما بها) اثبات افعال چهارگانه است براى خداوند، در حالى كه خداوند به اشياء قبل از ايجادشان آگاه بوده، و همه آنها به طور كلّى و جزئى، در علم خداوند حضور داشته اند و مقصود از قضيّه دوّم (محيطا به حدودها) نسبت اين افعال به خداوند است، در حالى كه او احاطه علمى به حدود و حقايق آنها داشته است و هر يك را از ديگرى به طور جداگانه مى دانسته است كه در چه حدّى پايان مى يابند، و به چه نهايت و فايده اى مى رسند. محتمل است كه منظور از انتهائها، انتها يافتن هر ممكن به سبب خود و انتها يافتن موجودات در سلسله وجود به خداوند متعال باشد. و در قضيّه سوّم (عارفا بقرائنها) نسبت دادن افعال به قدرت خداوند است در حالى كه خداوند به لوازم و عوارض اشياء آگاه بوده و به اين كه چگونه اشياء به يكديگر نزديك اند مطّلع است، و به تركيب و همگونى اشياء مانند اختلاط يافتن بعضى عناصر با بعضى در شكل گيرى طبيعى به ترتيب خاص سرشت آفرينش آگاه بوده است. و خداوند مى دانسته كه جوانب اشياء به چه حدّى پايان مى يابد و به چه امورى مقرون مى شود. خلاصه اين فراز اين است كه خداوند، به تمام معلومات كلّى و جزئى آگاه بوده است، و اين طبيعت ذات علم الهى است كه چيزى بر او پوشيده نيست.

اگر گفته شود كه اطلاق اسم عارف بر خداوند تعالى جايز نيست به دليل گفتار پيامبر كه فرمود: براى خداوند 99- اسم است كه هر كس آنها را بداند داخل بهشت مى شود«». و اجماع علما بر اين است كه عارف از جمله آن 99 اسم نيست.

پاسخ مى گوييم كه: ظاهرا اسمهاى خداوند تعالى به دو دليل از 99 تا بيشتر است.

1- فرموده پيامبر كه به هنگام دعا فرمود: خداوندا از تو مى خواهم به حقّ تمام اسمهايى كه با آنها خود را ناميده اى و يا در كتابت نازل كرده اى و يا به كسانى از آفريدگانت تعليم داده اى و يا در علم غيبت بر گزيده اى«». اين كلام پيامبر تصريح دارد بر اين كه خداوند بعضى از اسماء خود را بيان داشته است.

2- فرموده ديگر پيامبر در باره ماه مبارك رمضان، رمضان اسمى از اسماء خداوند تعالى است«». و به دليل قول صحابه كه مى گفتند فلان شخص اسم اعظم الهى را داراست و اين به بعضى از اوليا و انبيا نسبت داده شده است، و همه اينها دلالت دارند بر اين كه اسماء خداوند تعالى بيشتر از 99 تاست. اگر توضيحى كه داده شد حقيقت باشد روى سخن به فرموده پيامبر است كه فرمود براى خداوند 99 اسم است هر كس آنها را بداند داخل بهشت مى شود، كه به صورت قضيّه واحده اى كه معناى اخبار دارد آمده است، به اين معنا كه از اسماء خداوند تعالى 99 اسم است كه دانستن آنها موجب دخول بهشت مى شود. اين كه پيامبر 99 اسم را بيان فرموده است، براى بيان شرافتى است كه در ديگر اسمها نيست. بدين توضيح كه مثلا اين اسماء جامع انواع معانى مى باشد كه حاكى از كمال خداوند است، به گونه اى كه اين جامعيّت براى غير اين 99 اسم نيست، پس از حديث رسول اكرم براى نفى اسماء ديگر خدا نيست. با روشن شدن اين موضوع رواست كه گفته شود عارف از اسمهاى خداوند است.

اگر گفته شود كه: اسم اعظم خدا داخل در اين 99 اسم نيست، زيرا كه اين اسامى متداول بين همه مردم بوده، ولى اسم اعظم مخصوص انبيا و اولياست و هر گاه چنين باشد چگونه صحيح است كه اين اسما اشرف اسماى الهى باشد.

در پاسخ مى گوييم: احتمال دارد كه اسم اعظم از اين 99 اسم خارج باشد، و شرافت اسم اعظم به نسبت بقيّه اسماء منظور شده باشد. و احتمال دارد كه داخل در اين 99 اسم باشد ولى ما دقيقا آن را نمى شناسيم و كسانى كه به يقين آن را مى شناسند اوليا و انبيا هستند.

فرموده است: ثم انشاء سبحانه... تا سبع سماوات

پس از آن كه امام (ع) در فصل گذشته در نسبت دادن آفرينش جهان به قدرت خداوند متعال به طور اجمال اشاره فرمود، اينك شروع به تفصيل خلق و چگونگى ايجاد آن، و اشاره به آغاز و حسن جريان امور كرده است به ترتيب زير:

بحث اوّل- آنچه از خلاصه اين فصل فهميده مى شود اين است كه خداوند مكانها و جايگاههايى را براى جريان آب مقدّر فرموده

و سپس باد نيرومندى را براى ضبط و حفظ و حمل آن آفريد. از اين بيان امام كه: الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق فهميده مى شود كه مكانها و جايگاههايى در زير آن آب وجود دارد، و باد را فرمان داده است آب را حفظ و ضبط كند تا به آن مكانها برسد.

بعضى از عبارت امام چنين فهميده اند كه مكانهاى خالى در زير باد و آب بر روى آن قرار دارد و باز در زير باد فضاى گسترده ديگرى است كه به قدرت خداوند معلّق و محفوظ است و چنان كه در كلام امام (ع) آمده بود، بجز بادى كه آب را در فضا ضبط و حفظ مى كند، خداوند باد ديگرى را آفريد تا آن آب را به حركت در آورده و به جاهاى معيّنى روانه كند. از اين عبارت كه فرمود: عقّد مهبّها، يعنى از آن آب به مقدار مخصوصى به هر جا كه اراده فرمود فرستاد، آشكار مى شود كه مراد مطلق فرستادن آب نيست. گروهى كلام امام (ع) را «اعتقم مهبّها» قرائت كرده اند، در اين صورت معناى سخن، يا اين خواهد بود كه خداوند مسير آب را بى مانع قرار داد و يا اين است كه آب را چنان جارى ساخت، كه مجرا و مسير حركت و مقصد آن بر كسى معلوم نيست. و حركت باد را مداوم و ملازم با حركت دادن آب قرار داد و جريان آب را تند كرد و سرچشمه آن را دور قرار داد. و سپس باد را براى به موج در آوردن آب گماشت تا آن را موّاج كند و بشدّت به هم بزند تا بر روى آب كف برآيد و سپس خداوند متعال آن كف روى آب را در فضا بالا برد و از آن آسمانهاى بلند را آفريد.

بحث دوّم- مشابه كلام امام (ع) در قرآن كريم آمده است،

خداوند در قرآن كريم اشاره فرموده است، كه آسمانها از دود آفريده شده اند مانند اين آيه: ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ«»، مقصود از دخان چنان كه در اقوال فراوانى آمده است، بخار آب است و از جمله آن اقوال، قولهاى زير است: الف- از حضرت باقر محمّد بن على (ع) روايت شده است كه فرمود هنگامى كه خداوند سبحان اراده كرد آسمان را بيافريند، به باد امر فرمود تا دريا را به تلاطم آورد به گونه اى كه كف بر روى آب ظاهر شد و از ميان موج دريا و كف دودى بدون آتش به هوا بلند شد، و سپس خداوند از آن آسمان را آفريد.

ب- آنچه كه در سفر اول تورات آمده اين است كه مبدأ آفرينش، جوهرى بود كه خداوند آن را آفريد و به آن از روى هيبت نگاه كرد، پس اجزاى آن ذوب شد و به صورت آب در آمد و از آن بخارى مثل دود برخاست و از آن دود آسمانها را آفريد و بر روى آب كفى پديد آمد و از آن زمين و كوهها را آفريد و در روايتى ديگر آمده است كه از كف روى آب، زمين مكّه را آفريد و سپس زمين را از زير كعبه گسترانيد و به همين دليل مكّه را امّ القراء مى نامند.

ج- شبيه نقل تورات روايتى است كه از كعب نقل شده است، به اين مضمون كه: خداوند ياقوت سبزى را آفريد و به آن از روى هيبت نگريست، پس به صورت آب مرتعش در آمد، و پس از آن باد را آفريد كه آب را متراكم ساخت و پايه هاى عرش را بر روى آب قرار داد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ«» د- تالس ملطى كه از حكماى مشهور قديم مى باشد، پس از يكتا دانستن صانع اوّل جهان و منزّه دانستن او، چنين گفته است: «عنصرى را كه در آن كلّ صور موجودات و معلومات بود ابداع كرد، و به اين دليل او را مبدع اوّل مى گويند».

سپس گفته است كه عنصر اوّل آب است و از آن انواع جواهر، آسمان و زمين و آنچه ميان آنهاست، آفريده است. بنا بر اين او علّت هر پديده اى است و علّت تركيب هر عنصر جسمانى است و سپس بيان داشته است كه از آب منجمد زمين را آفريد، و از آب بخار هوا را و از خلاصه آب، آتش و دود، و از بخار آسمانها را آفريد و تالس ملطى بيان مى كند كه اينها را از تورات دريافت كرده است.

ه- آنچه كه من (شارح) در كتاب بلينوس حكيم كه نامش «الجامع لعلل الاشياء» است ديده ام، اشاره اى نزديك به همين قول تالس است و اينك كلام او را ذيلا مى نگارم: «خداوند تبارك و تعالى پيش از همه موجودات وجود داشت و اراده كرد خلق را بيافريند، كلمه اى را بر زبان آورد، پس اوّل موجود كلمه اللّه بود كه فرمانبردار او بود و با كلمه اللّه حركت آغاز شد، و پس از كلام، خداوند تعالى فعل را ايجاد كرد و به وسيله فعل به حركت و به وسيله حركت به حرارت دلالت كرد و پس از آن كه حرارت به نهايت رسيد، سكون پديد آمد و سكون را نشانه سرما قرار داد و پس از آن طبايع چهارگانه عنصرى را از اين دو قوّه يعنى سرما و گرما پديد آورده توضيح اين كه از حرارت نرمى حاصل مى شود و از انجماد خشكى پديد مى آيد. هر يك از قواى چهارگانه مفرد را با بعضى درآميخت و از اختلاط و آميزش آنها طبايع چهارگانه پديد آمد. هر يك از اين طبايع چهارگانه قائم به نفس خود و غير مركب اند. پس از آميزش حرارت و خشكى آتش پديد آمد و از برودت و رطوبت آب و از حرارت و رطوبت هوا، و از آميزش سرما و خشكى زمين پديد آمد. سپس چنين ادامه داده است كه چون حرارت طبيعت زمين را حركت داده آب به دليل لطافتش در روى زمين به حركت در آمد. آنچه از آب به زمين برخورد مى كرد به خاطر سنگينى زمين به بخار تبديل شد، و بخار چون لطيف و دقيق بود به هوا رفت و آن اول دودى بود كه از روى آب برخاست و با هوا درآميخت و به دليل سبكى و لطافت، بلند شد و در صعود و بالا رفتن به اندازه توان و دورى از حرارت، تا نهايت درجه رسيد و فلك اعلا را كه فلك زحل است ساخت، دوباره گرما آب را به حركت در آورد، از آن دودى پديد آمد، كه به لطافت هوا نبود و به دليل لطافت كم به فلك زحل نرسيد، و از آن فلك دوّم ساخته شد كه فلك مشترى است. به همين طريق از بلند شدن بخار افلاك پنج گانه ديگر ساخته شدند. از تمام اين اشارات استفاده مى شود كه آب عنصر اصلى است كه از آن آسمان و زمين آفريده شد و اين مطابق كلام امام (ع) است.

بحث سوّم- در باره اين سخن امام (ع) است كه فرمود: ادام مربّها.

قطب راوندى در معناى اين جمله گفته است كه اجتماع آب و باد و تسويه آب را به وسيله باد مقرر فرمود. توضيح سخن راوندى اين است كه چون آب جايگاه وزش باد بوده است، محلّى كه باد در حركت آوردن آب نقش مؤثرى داشته است تعبير به مربّها شده است. يعنى موضعى كه باد بر آن وزيده و حركت آب را به انجام رسانده است. با اين توضيح معناى ادام مربّها اين خواهد بود كه خداوند متعال جايگاه وزش باد و حركت آب را به وسيله آن در جهت مقصود استمرار بخشيد. احتمال دارد كه مربّها اسم مكان باشد و به عنوان مصدر به كار رفته و معناى ضمنى جمله چنين خواهد بود ادام اربابها، يعنى حركت باد، ملازم به حركت در آمدن آب قرار گرفت و احتمال دارد كه جمله معناى تشبيهى داشته باشد، بدين توضيح كه باد از لحاظ كثرت و قوّت سبب آثار خير است و بدين دليل تشبيه شده باشد به «ديمه»، يعنى جايگاه و محلى كه لزوما باد به آنجا مى رسد و به آن قوام مى يابد. در مثل گفته مى شود: قد ادامه اللّه، يعنى خداوند او را در نزد خود سيراب گرداند.

فراز ديگر سخن امام (ع) كه فرمود و ابعد منشأها، قطب راوندى گفته است: يعنى ارتفاع آب را در فضا به جايگاه بلندى مى رساند. در اين باره من (شارح) مى گويم: واژه منشأ به معناى محل نشو است يعنى جايگاهى كه از آن ايجاد مى شود. بنا بر اين از آن ارتفاع فهميده نمى شود مگر اين كه بگوييم منشأها به معناى مصدر به كار رفته است. يعنى جايگاه انشاء و معنى اين باشد كه خداوند از جايگاه ايجاد آب تا مقصد دورى آب را فرستاد، چيزى كه اين معنا را تأييد مى كند مطلبى است كه امام (ع) با اين عبارت: نشأت مت مبدء بعيد، به آن اشاره مى كند و بدين لحاظ است كه اطلاع يافتن بر آغاز حركت آب ممكن نيست، بلكه صرفا قدرت حق سبحانه و تعالى و بخشش اوست.

در مورد فراز ديگر كلام امام (ع) «و امرها...» قطب رواندى رحمة اللّه عليه فرموده است. منظور از فرشتگان گمارده بر وزش باد است كه آبها را بر يكديگر مى غلطانند و به حركت درمى آورند، چنان كه ماست را براى به دست آوردن كره در مشك بشدّت به هم مى زنند. به كار بردن كلمه امر نسبت به باد استعمال مجازى است زيرا شخص حكيم جماد را امر نمى كند.

من (شارح) در شرح اين جمله مى گويم: حمل كردن كلمه امر بر وزش باد بهتر است زيرا در معنايى است كه قطب راوندى ذكر كرد در لفظ امر مجاز پيش مى آيد و كلام مخصوصى نيز در اينجا براى خطاب به باد وجود ندارد. بعلاوه از گفته قطب راوندى خشم بر ملائكه استفاده مى شود و در حقيقت دو مجاز، يكى مجاز در لفظ امر و ديگرى مجاز در نسبت امر به فرشتگان لازم مى آيد، هر چند در نسبت دادن امر به باد، در صورتى كه مقصود فرشتگان باشد، مجاز لازم مى آيد.

اما اگر لفظ را بر معناى ظاهر حمل كنيم، يعنى منظور امر به باد باشد، صرفاً مجاز در لفظ امر خواهد بود نه در نسبت آن، و چون يك مجاز لازم مى آيد از قول قطب راوندى بهتر است.

اين عبارت امام كه فرمود: مخض السّقاء و عصفها بالفضاء يعنى مانند سقّا كه آب را در مشك به حركت در مى آورد و به هم مى فشرد، باد آب را فشرد و بشدّت در هوا فشاند. در اين عبارت مضافى كه صفت مصدر بوده (مأخذ و عاصف) حذف شده و مضاف اليه در جاى آن نشسته و به همين دليل به صورت مصدر، منصوب شده است.

الف و لام ماء در سخن امام (ع) كه فرمود: بتصفيق الماء، الف و لام عهد ذكرى است به كلام ديگر امام (ع) كه فرمود: ماء متلاطما، اشاره دارد به اين دليل، منظور از آب متلاطم و آب انباشته يك آب بيشتر نيست. اين نوع تكرار در كلام فصيح رواست، چنان كه خداوند متعال فرموده است: إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولًا شاهِداً. عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا«».

اگر اشكال شود كه كلمات: الاجواء- الارجاء- سكائك الهواء امور عدمى هستند چگونه نسبت آنها به ايجاد از جانب خدا صحيح است.

در پاسخ مى گوييم معناى اين كلمات عبارت است از خلأ و جايگاه، و در اين كه جايگاه و مكان امور عدمى هستند يا وجودى، اختلاف مشهورى است، پس اگر وجودى باشد نسبت آنها به قدرت صحيح است و در اين صورت معناى اين كلمات گسستن و شق كردن مى باشد و معناى ضمنى آنها در اسناد به قدرت خداوند چنين خواهد شد: خداوند باد را جايگاه و محل استقرار آب قرار داد.

هنگامى كه با اين وصف جايگاه باد از مطلق هوا و خلأ ايجاد شد خداوند آب را در آنجا ايجاد كرد و اختصاص يافتن آب به محل خاصّى به سبب قدرت خداوند تعالى است پس نسبت دادن ايجاد اين كلمات را به خداوند نسبت صحيحى خواهد بود. گويا خداوند سبحان جايگاه خاصّى را براى حاصل شدن جسمى شكافته است.

روايت شده كه زراره و هشام در باره موجود بودن و موجود نبودن هوا اختلاف پيدا كردند. اين اختلاف را يكى از غلامان امام صادق (ع) به آن حضرت خبر داد و چنين گفت: من در باره اين موضوع متحيّرم و اصحاب ما در اين مورد اختلاف دارند. امام (ع) فرمود اين اختلافى نيست كه منجر به كفر و گمراهى شود.

اين كه امام (ع) از توضيح اين موضوع خوددارى كرد، براى اين است كه اولياى خدا وظيفه دارند كه راه خدا را براى مردم روشن كرده و بندگان خدا را به راه مستقيم ارشاد فرمايند. و اصولًا جز به يكى از دو امر توجّه ندارند يكى آنكه مردم را به راه هدايت به طور واضح و آشكار ارشاد كنند و ديگر آنچه كه موجب گمراهى مى شود بيان كرده و مردم را به راه راست هدايت كنند. امّا توضيح اين كه هوا موجود است يا موجود نيست فايده زيادى در امر معاد ندارد، بنا بر اين جهل به آن چيزى نيست كه به امر معاد زيان وارد كند، بدين سبب رها كردن آن و پرداختن به امور مهم سزاوار است.

بحث چهارم- قرآن كريم تصريح دارد به اين كه آسمان از دود ايجاد شده است

ولى سخن امام (ع) در اين خطبه گوياى اين حقيقت است كه آسمان از كف آب پديد آمده است. و در خبر ديگرى وارد شده بود كه از كف آب زمين پديد آمده است. با توجه به اين سه قول ناگزير بايد براى اين اشارات وجه جامعى وجود داشته باشد و لذا مى گويم (شارح) وجه جامع ميان كلام امام (ع) و لفظ قرآن كريم، سخن حضرت باقر (ع) است كه فرمود از موج دريا و كف آن دودى بدون آتش برخاست و از آن آسمان آفريده شد. شكى نيست كه قرآن كريم از لفظ دخان، حقيقت آن را اراده نكرده است، زيرا دود از آتش پديد مى آيد. مفسّران اتفاق نظر دارند بر اين كه دودى كه از آن آسمان آفريده شده است محصول آتش نبوده بلكه به علّت موج آب از تجزيه آب و تبخير آن پديد آمده است. لذا دخان، استعاره است براى بخارى كه از روى آب بلند مى شود. بنا بر اين مى گوييم كلام امام (ع) در اين خطبه مطابق لفظ قرآن كريم است. با اين توضيح كه كف روى آب، بخارى است كه از حرارت حركت آب از روى آن بلند شده است. جز اين كه تا وقتى سنگينى بر كف روى آب غالب بوده است، از آب جدا نشده و به نام كف ناميده مى شود. پس از آن كه لطيف شده و اجزاى هوا بر آن غلبه كرده و از آب جدا شده و بخار ناميده شده است. بدين ترتيب كفى كه تبديل به بخار شده همان دود در قرآن كريم مى باشد. بنا بر اين منظور قرآن و سخن امام (ع) يك چيز است. پس بخار جدا شده از آب چيزى است كه آسمانها از آن ساخته شده، و از كفى كه از دريا جدا نشده و بر روى آن باقى مانده زمين آفريده شده است.

وجه مشابهت ميان دود و بخار كه موجب صحّت استعاره آوردن لفظ دخان براى بخار شده دو چيز است:

1- محسوس بودن هر دو به اين شرح كه صورتى از دود و بخار كه مشاهده مى شود در حسّ بينايى تفاوت ندارد.

2- جهت معنوى- و آن اين است كه بخار اجزاى آب است كه به سبب لطافت از حرارت حركت با هوا مخلوط و به هوا متصاعد مى شود. چنان كه دود نيز چنين است ولى حرارت آن از آتش است به اين شرح كه دود نيز از اجزاى آب است كه از جرم مورد احتراق به علت لطافت يافتن از حرارت آتش جدا مى شود.

بنا بر اين ميان آن دو اختلافى نيست، جز از جهت سبب (حرارت حركت و حرارت آتش) و به همين دليل استعاره آوردن يكى را براى ديگرى صحيح مى باشد.

بحث پنجم- متكلّمان گفته اند كه چون ظاهر قرآن و سخن على (ع) دلالت دارند بر اين كه آب اصل وجود آسمانها و زمين است

و در جاى خود ثابت شده كه ترتيب ياد شده در مخلوقات در واقع امر ممكنى است و باز ثابت شده كه خداوند تعالى فاعل مختار و قادر بر همه ممكنات است، و دليل عقلى در نزد ما اقامه نشده كه اين ظواهر را نفى كند، بنا بر اين بر ما واجب است كه مقتضاى ظاهر قرآن و كلام امام (ع) را گرفته و دست به تأويل نزنيم.

نگوييد كه جمهور متكلّمين بر اثبات جوهر فرد (جزء لا ينجزي) و اين كه اجسام مركب از آن مى باشند، اتفاق نظر دارند. نهايت اين كه بعضى مى گويند جوهر در عدم ثابت بوده است و فاعل مختار زيور تأليف وجود را بر آنها پوشانده است. و بعضى ثبوت جوهر را در عدم منكر شده مى گويند خداوند تعالى ابتدا جواهر فرد را ايجاد و آنها را با يكديگر تأليف و اجسام را پديد آورد.

با پذيرش اين اقوال چگونه صحيح است كه آسمانها و زمين از آب آفريده شده باشند، زيرا مى گوييم (شارح): اين ممكن است كه خداوند تعالى در آغاز جسم اوّل را از آن جواهر فرد آفريده باشد و سپس باقى اجسام را از جسم اوّل خلق كرده باشد.

ولى حكما چون ترتيبى كه از ظاهر عبارات قرآن و خطبه در پيدايش اجسام فهميده مى شود، موافق مقتضاى دليل آنها بر مؤخر بودن وجود عناصر از وجود آسمانها نبوده است، ناگزير به تأويل اين عبارات، پرداخته اند تا بتوانند ميان ادّله خود و ظاهر اين عبارات به گونه اى سازش برقرار كنند و در تأويل ظاهر اين عبارات دو وجه ذكر كرده اند.

وجه اوّل- عالم را به دو عالم تقسيم كرده اند و يكى را عالم امر، كه همان عالم روحانى و مجردات است ناميده اند. و عالم ديگر را كه همان عالم جسمانيّات است عالم خلق، نامگذارى كرده اند و كلام خداوند تعالى: إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ را بر اين معنى حمل كرده اند. سپس در اين باره گفته اند هيچ موجودى در عالم جسمانى نيست جز اين كه منسوب به عالم روحانى است و به وجهى مثال يا شبيه آن است، و اگر اين مشابهت نبود و راه ترقّى به عالم روحانى بسته مى شد و سفر به سوى حضرت الهى دشوار مى گرديد. پس از آن توضيح داده اند كه قدرت خداوند سبحان به عين ذات خدا كه عالم به كلّ اشياست باز مى گردد.

به اين شرح كه علم خدا بالذّات مبدأ همه پديده هاست و از چيزى گرفته نشده است و متوقف بر وجود چيزى نيست، و چون دليل حكما دالّ بر اين حقيقت است كه رتبه صدور عالم امر در وجود بالاتر است، و نسبت عالم امر به قدرت خداوند از عالم خلق جلوتر مى باشد، زيرا كه صدور عالم خلق به واسطه عالم امر است. با توجه به اين دليلشان ايجاد عامل امر، از قدرت خداوند امر اولى است، و اعتبار ايجاد عالم خلق از قدرت او، امر ثانوى و مؤخّر است. بعد از اين توضيح گفته اند كه كلام امام (ع) در اين خطبه موافق آن چيزهايى است كه ما آن را اصل و متناسب آن قرار داديم و لذا امام (ع) با بيان كلمات: اجراء، أجواء و سكائك الهوا به همين حقيقت اشاره دارد كه سلسله وجود ملائك كه به عقول فعّاله ناميده مى شوند، نسبت به آغاز آفرينش از نظر ترتيب در مرتبه متأخر قرار دارند و با كلمه افشا به ايجاد آنها، و با عبارت فتق و شق به وجود آنها، و با آب متلاطم و متراكم به كمالات وجودى آنها اشاره كرده است. و با كلمات اجرائها فيها، به افاضه فيض حق بر هر يك از آنها به لحاظ استحقاق وجوديشان و به واسطه موجود ما قبلشان، اشاره كرده است و باد وزنده را كنايه از امر اوّل، كه ما از آن به قدرت ياد كرديم، آورده است.

امّا وجه مناسبت ميان اين امور و آنچه كه ما ذكر كرديم اين است كه تعبير از عقول فعّاله به ارجاء و اجواء و سكائك هوا، از اين جهت است كه عقول فعّاله قابليّت فيض و كمال گيرى را از مبدأ اوّل دارند، چنان كه اجواء و ارجاء و سكائك هوا قابليّت دريافت آب را از ابر و يا چشمه سار دارند. تشبيه فيض به آب به اين دليل است كه هر گاه قابل در قابليّت خود كامل باشد به طبع ذات آب را مى گيرد. و صدور فيض الهى از ناحيه خداوند ما دام كه قابل، فيض پذير باشد متوقف نمى شود. زيرا فاعليت قابل در ذات خود تام و تمام است. و به تعبير ديگر مى توان گفت چون قوام زندگى هر موجود جسمانى در عالم كون و فساد به آب است. و قوام وجودى هر موجودى به فيض الهى است. پس تشبيه فيض به آب تشبيه كاملى است و مثل اين تشبيه در قرآن كريم آمده است. جمهور مفسران و از آن جمله ابن عباس در باره اين سخن حق تعالى: أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها،«» گفته اند كه منظور از ماء در اين آيه شريفه علم و مقصود از اوديه قلب بندگان و غرض از انزل، افاضه آن بر دلهاست. و منظور از اين فرموده: فسالت اودية بقدرها، اين است كه هر قلبى به اندازه ظرفيت و استعدادش به آن دست مى يابد و آن را مى پذيرد. همين مفسّران گفته اند كه خداوند سبحان از آسمان كبريايى و جلال و احسان، آب بيان روشن قرآن و علوم آن را بر قلب بندگان نازل فرموده است.

چون در دلها انوار علوم قرآن استقرار مى يابد، چنان كه آب فرود آمده از آسمان در پهنه وادى مستقر مى شود و چنان كه هر سرزمينى از آب باران به اندازه لياقت و به اندازه سعه يافتن خود دريافت مى دارد. همچنين هر دلى به اندازه آمادگى، طهارت، خبث، قوّت فهم و بينايى، انواع علم قرآن را دريافت مى كند. توضيح كامل تشبيه آيه مباركه در تفاسير به تفصيل آمده است.

اما تشبيه امر اوّل (عالم امر) به باد وزنده براى اين است كه چون ايجاد امر اوّل متوقّف بر زمان نبوده و دفعتاً حاصل شده است شبيه ترين جسم، در سرعت و نفوذ به باد وزنده است، زيرا باد سريعترين جسم متحرّك مى باشد و براى همين امام (ع) باد وزنده را به صفت عصف تأكيد آورده است تا سرعت كامل را تقرير كند. خداوند مى فرمايد: امر ما واحد است، مانند چشم بهم زدن. و باز بادوزان را به صفت زعزع و قصف توصيف فرموده براى بيان نيرومندى باد و شدّت و زندگى آن.

منظور از اين عبارت كه فرمود: باد را امر كرد كه آب را روى هم برگرداند و با شدّت بر آن مسلط شود، اين است كه چون امر اوّل را به صورت باد تشبيه كرده است، پس رواست كه گفته شود «به آن دستور داد» و منظور از امر، نسبت دادن آن به ذات خداوند تعالى است. البته نسبتى كه خرد ضعيف ما مى تواند آن را ايجاد كند. منظور از كلمات «ردّ» و «شدّ» در خطبه منظم بودن امر خداوند سبحان بر طبق حكمتش مى باشد. به اين شرح كه كمالات افاضه شده از جانب خداوند براى هر موردى بر حسب شايستگى آن مورد است و منع كمال از موردى كه داراى استحقاق دريافت آن كمال نباشد. مراد از محدود ساختن باد در عبارت خطبه احاطه داشتن فرمان خداوند سبحان بر كمال پذيرى اشيا است. كه هر كدام داراى حدّ معيّنى مى باشند، و كلام امام (ع) كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق، اشاره به قبول فيض حق متعال از ناحيه قابلهاست. و مقصود از اين جمله كه فرمود: الماء من فوقها دفيق، اشاره به چيزى است كه فرمان خدا را در فيض رسانى مى برد و به فيض پذيرها مى رساند تمام اين مراحل به ترتيب خاص عقلى در زمانهاى مختلف كه عقل در آن فواصلى را مى بيند انجام مى گيرد.

مقصود از بار دوّم اشاره به امر دوّم (عالم خلق) است. و اين كه باد دوّم را به «اعتقام مهبّها» توصيف كرده است، اشاره به انجام پذيرفتن و وقوع يافتن امر ثانوى بر طبق حكمت الهى است و هيچ چيز نمى تواند مانع جريان آن امر شود.

و با جمله «ادامه مربّها» اشاره كرده است به محل استقرار امر ثانوى. گويا فيضى را كه به شكل هيولاى اجسام فكلى صدور يافته است، تشبيه كرده است به آب باران فراوانى كه در محلى جمع و استقرار يابد و يا به جايگاهى كه به طور دائمى ذاتا پذيراى آن امر باشد. و با عبارت «عصف مجريها» اشاره كرده است به اين كه آن امر به سرعت انجام گرفته است. و با دورى منشأ باد اشاره به بى آغازى مبدأ آن كرده و اين كه فرموده است خداوند به وزش باد امر كرد، مقصود نسبت دادن ايجاد به ذات حق متعال است و با عبارت: تضيق الماء الزّخار و اثارة الامواج البحار، اشاره به نسبت فيضان صورت افلاك و كمالات آنها به فرمان خداوند سبحان است كه همين كمالات بالفعل براى فرشتگان و اين كه آنها در ايجاد شي ء مستقل نيستند بلكه طبق شرايطى بعضى بر بعضى و يا در غير تأثير مى كنند به واسطه امر خداوند است و مراد از «بالبخار» فرشتگان و به هم خوردن شديد آب مانند آب مشك سقّا و بلند شدن آن به هوا و انباشته شدن آب روى آب اشاره به نيرومندى فرمان خداوند و به كار گماردن فرشتگان بر حسب علم خداوند و نظام كل و اندازه گيرى هر يك از كمالات براى ذات افلاك و مبدأ آنهاست. و اين كه امام (ع) فرموده است: حتّى عبّ عبابه اشاره به دست يافتن فرشتگان به كمالاتى است كه بالفعل از فرمان خداوند براى آنها حاصل مى شود و تا آن درجه ارتقا مى يابند كه به واسطه آنها به ديگران فيض داده مى شود.

همچنين سخن حضرت: و رمى بالزبد ركامه اشاره به صور افلاك و كمالات آنهاست كه به واسطه فرشتگان انجام گرفته است، ولى چون صور افلاك در قيام وجودى محتاج به جسم هستند نسبت دادن آنها به فرشتگان مجرّد نسبت شي ء پست به شي ء برتر مى باشد و به همين دليل سزاوار است كه نام زبد بر آن اطلاق شود. و چنان كه اين صور افلاك از كمالات عقلى و فيض آنها پديد آمده اند و چنان كه زبد جداى از آب و پديد آمده از آب است، پس شباهت صور افلاك به زبد شباهت درستى است. و امّا كلام امام (ع) كه فرمود: رفعه فى اهواء منفتق و جوّ منفهق، يا اشاره به ملحق شدن صور افلاك به مواد آماده براى صورت پذيرى است. و يا اشاره به اختصاص يافتن وجود افلاك به مكانهاى معيّن و بالا رفتن به سوى آنهاست. اين كه امام (ع) فرموده است: فسوّى عنه سبع سماوات، اشاره به اين است كه افلاك در وضع تعديل و تركيب كامل اند. اين كه امام (ع) شماره آسمانها را به هفت عدد محدود كرده است براى اين است كه دو فلك باقيمانده در شريعت به اسم ديگرى (عرش و كرسى) معروفند«». پس از اين توضيح حكما مى گويند آنچه كه ما گفتيم حكماى سابق نيز همين را گفته اند.

يا اشاره به ملحق شدن صور افلاك به مواد آماده براى صورت پذيرى است. و يا اشاره به اختصاص يافتن وجود افلاك به مكانهاى معيّن و بالا رفتن به سوى آنهاست. اين كه امام (ع) فرموده است: فسوّى عنه سبع سماوات، اشاره به اين است كه افلاك در وضع تعديل و تركيب كامل اند. اين كه امام (ع) شماره آسمانها را به هفت عدد محدود كرده است براى اين است كه دو فلك باقيمانده در شريعت به اسم ديگرى (عرش و كرسى) معروفند«». پس از اين توضيح حكما مى گويند آنچه كه ما گفتيم حكماى سابق نيز همين را گفته اند.

مقصود تالس ملطى از عنصر اوّل همان مادّه اوّليّه ايجاد است و منظور از ايجاد كننده اوّل آب است، زيرا كه ايجاد كننده اوّل براى ديگر موجودات واسطه است و صورت و كمالات آنها از آن پديد مى آيد، چنان كه قوام هر موجود زنده عنصرى به آب مى باشد و به واسطه آن تحقّق مى يابد و همين است سرّ آنچه كه در تورات آمده است، زيرا مقصود از جوهر، مخلوق اوّليّه خداست و خداوند خالق آن است. و اين كه خداوند تعالى به آن با هيبت نگريست و اجزاى آن ذوب شد اشاره به صدور فيض از جانب خدا به فرمان و قدرت اوست و كفى كه از آن زمين پديد آمد و دودى كه از آن آسمانها وجود يافتند، اشاره به كمالات آسمان و زمين و صورى است كه از ناحيه كمال علت آنها صادر شده است چنان كه صدور بخار و كف از آب است. همه اين عبارات به صورت مجاز و استعاره به كار رفته اند. زيبايى يا عدم زيبايى بسته به مناسبت يا عدم مناسبتى است كه لحاظ شده است.

وجه دوّم- حكما گفته اند كه احتمال دارد مراد از باد اوّل عقل اوّل باشد، زيرا عقل اوّل حامل فيض الهى به موجودات بعد از خود مى باشد و به صور موجودات احاطه دارد و اين نظر را قول امام (ع) كه فرمود: الهواء من تحتها فتيق و الهواء من فوقها دفيق، تأييد مى كند زيرا هوا اشاره به قابلهاى بعد از عقل اوّل و ماء اشاره به فيض صادر از مبدأ اوّل سبحانه تعالى دارد چون لازمه دفيق سرعت حركت آب و جريان بدون توقف آن مى باشد، تعبير به فيض مداوم شده است و احتمال دارد كه باد دوّم كنايه از عقل دوّم باشد زيرا عقل دوّم واسطه افاضه انوار خداوند سبحانه به عقول بعد از خود مى باشد كه به واسطه عقل دوّم آسمانهاى هفتگانه شكل يافته اند. اين كه امام (ع) دو باد را به عصف و قصف توصيف كرده است اشاره به قدرتى است كه اين دو باد كه مبدأ وجودند، دارند. و بيان امام (ع) بر اين كه خداوند باد دوّم را امر كرده است كه آب انباشته را بشدت بهم بزند و ايجاد موج كند اشاره به اين است كه عقل دوّم عقول بعد از خود را به حركت آورده تا اين كه افلاك به امر خداوند به كمالات خود برسند. بقيّه تأويلات وجه دوّم مانند تأويلات وجه اوّل است.

فرموده است: جعل سفلاهنّ... تا و رقيم مائر

در باره اين فراز از سخن امام (ع) بحثهايى است به شرح زير:

بحث اوّل- اين جمله امام (ع) به منزله شرح و تفسيرى براى كلمه فسوّى مى باشد

زيرا سوّى يا تسويه عبارت از تعادل وضع و هيأتى است كه آسمانها در آن قرار دارند و مقصود حضرت از اين تفصيل توجّه دادن ذهنهاى بى خبر از حكمت صانع سبحان در ملكوت آسمان و زيباييهاى آن است. و يادآور نعمتهاى فراوان خداست تا متوجّه صانع در ملكوت آسمان و زيباييهاى آن است. و يادآور نعمتعاى فراوان خداست تا متوجّه نعمتهاى خداوند شده و بر ستايش و پرستش او نسبت به اين بخشش و احسانها مواظبت كنند. خداوند متعال در اين باره چنين مى فرمايد: لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ«».

هر يك از گردش افلاك و گردش آسمانها براى بندگان نعمت مى باشد هر چند در حركات آسمان فوايدى است كه نعمت بودن آنها از ذهن ضعيف بندگان بدور باشد گمان ما اين است كه بسيارى از بى خبران مى گويند فايده حركات آسمان براى ما چيست ولى هنگامى كه ذهن همين افراد متوجّه شود، مى بينند كه اگر اين حركات نباشند هيچ تركيبى در اين عالم صورت نمى گيرد و اصولًا انسان پديد نمى آيد، تا برسد به نعمتهاى ديگر. البتّه چيزى كه در اين جا مى توان گفت اين است كه حركات جوّى گاهى موجب نعمتهاى قريب الوصول به انسان مى شوند مانند كسب روشنايى از نور ستارگان و راهيابى در تاريكى صحراها و درياها و آمادگى ابدان براى صحّت و امثال اينها، و گاهى لازمه اش نعمتهاى ديگر است كه قرار است به انسان برسد هر چند انسان آنها را نداند مانند آماده ساختن زمين براى تركيباتى كه قوام زندگى بندگان خدا به آن است.

خداوند سبحان ويژگيهاى آسمان را در موارد بسيارى از قرآن مجيد ذكر كرده است. شكّى نيست كه ذكر فراوان آسمان در كتاب خدا دليل عظمت آسمانهاست و يا ممكن است به اين دليل باشد كه خداوند در آنها اسرارى را نهفته است كه عقل بشر به آنها دست نمى يابد. به هر حال سخن امام (ع) كه فرمود: فعليا هنّ محفوظا، مانند سخن حق تعالى است كه فرموده: وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً«». يا اين سخن حق تعالى: وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ«». و يا اين فرموده حق تعالى: وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ«».

سخن امام (ع) كه فرمود: و سمكا مرفوعا بغير عمد تدعمها و لا دسار ينتظمها، شبيه اين فرموده حق تعالى است: خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها«» و اين گفته حق تعالى: أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي«». كلام امام (ع) كه فرمود: ثمّ زيّنّها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب، شبيه اين آيه شريفه است: إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ«» و اين جمله امام (ع) كه فرمود: فاجرى فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا، نظير اين آيه شريفه است: وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً«».

بحث دوّم- در اين فصل استعاره هايى است كه در عبارت امام (ع) به كار رفته است:

اوّل- در جمله «جعل سفلاهنّ مرجا مكفوفا» لفظ موج را براى آسمان استعاره آورده است، زيرا ميان آسمان و آب متصاعد در ارتفاع و علو و رنگ مشابهت است. بعضى از شارحان گفته اند مقصود حضرت اين است كه آسمان در آغاز موج بوده است، سپس آن را منجمد ساخته و از سقوط حفظ كرده است.

دوّم- فرموده امام (ع): «سقفا محفوظا» لفظ سقف خانه را براى محل بلند استعاره آورده است، زيرا ميان اين دو در بلندى و احاطه مشابهت است. سماء كه به معنى محل مرتفع است در باره آسمان فراوان به كار رفته است تا جايى كه اسمى از اسمهاى آسمان شده است. احتمال ديگر اين كه سماء علم منقول نباشد. و منظور حضرت از محفوظا يعنى از شيطانهاى آسمان در امان باشد.

ابن عباس گفته است، شياطين از ورود به آسمان ممنوع نبودند، وارد آسمانها مى شدند و كسب خبر مى كردند، هنگامى كه موسى (ع) متولّد شد از ورود به سه آسمان منع شدند و وقتى كه پيامبر اسلام به دنيا آمد از همه آسمانها ممنوع شدند.

هيچ يك از شياطين نيست كه استراق سمع كند مگر اين كه به طرف او شهابى پرتاب شود. كلام خداوند متعال به همين معنى اشاره دارد: وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ«». به خواست خدا بزودى سر اين موضوع را توضيح خواهيم داد.

فرموده است: تدعمها و لا دسار ينتظمها.

مقتضاى قدرت بندگان و نهايت آن اين است كه هرگاه خانه اى بسازد و يا سقفى برپا دارد بناچار بايد استوانه ها و ستونهايى بسازد تا آن سقف را بر آن استوار كند، و يا شبكه هاى ارتباطى محكمى براى بستن بعضى به بعضى در اختيار داشته باشد. ولى قدرت حق سبحان برتر و بالاتر از آن است كه نياز به امثال اين امور داشته باشد. با توجه به اين حقيقت امام (ع) قصد كرده است كه با سلب كردن صفات مخلوقات و شرايط عمل بندگان از قدرت او، به عظمت خداوند سبحان و نيرومندى او اشاره كند. معناى كلام امام (ع) اين است كه اين اجرام بزرگ در جوّ بالا معلّق ايستاده اند و محال است كه ذاتاً اجرام سنگين در فضا متوقف شوند، زيرا اجسام از نظر جسمى همسانند، پس اگر جسمى لزوماً بايد در مكانى باشد بناچار تمام اجسام بايد در محلى قرار گيرند، زيرا مكانها و خلأ از لحاظ قبول و عدم قبول همسانند و اين ويژگى اختصاص به بعضى اجسام ندارد و نمى توان گفت آسمان معلّق به جسم ديگرى تكيه دارد، زيرا اگر چنين باشد اين سؤال پيش مى آيد كه آن جسم بر چه چيزى متكى است و بدين منوال تسلسل پيش مى آيد. با اين توضيح چاره اى نيست جز آنكه گفته شود استوارى آسمانها در فضاى معلّق به قدرت صانع حكيم و قادر مختار است. اگر بگوييد از كلام حق تعالى كه فرمود: بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها، فهميده مى شود كه براى آسمانها ستونهايى هست ولى ديدنى نيست و اين با فرموده امام كه به طور مطلق ستون داشتن را از آسمانها سلب مى كند منافات دارد. پاسخ اين اشكال به چند صورت ممكن است: الف- احتمال دارد كه فعل «ترونها» در كلام خداوند جمله مستأنفه باشد و در اين صورت تقدير سخن چنين است، شما مى بينيد كه آسمانها بدون ستون هستند ب- چنان كه حسن بصرى گفته است احتمال دارد كه در كلام خدا تقديم و تأخير باشد و در اين صورت تقدير جمله چنين خواهد بود: ترونها بغير عمد، يعنى آسمانها را بدون ستون مى بينى.

ج- معناى لطيف تر اين است كه امام فخر رازى بيان كرده و گفته است، عماد آن چيزى است كه بر آن تكيه داده مى شود، آسمانها پا برجا و تكيه كننده بر قدرت خداى تعالى هستند و اين همان استوانه اى است كه قابل رؤيت نمى باشد و با كلام امام (ع) كه فرمود: آسمانها مطلقاً بدون استوانه هستند منافاتى ندارد [زيرا استوانه هاى مادّى به چشم و ذهن مى آيند].

د- صحيح و درست آن چيزى است كه آن را بيان كرديم و آن اين كه در علم اصول فقه ثابت شده است كه اختصاص دادن چيزى به حكمى دلالت نمى كند بر اين كه حكم غير آن چيز بر خلاف آن حكم باشد. بنا بر اين سلب و نفى استوانه قابل رؤيت براى آسمانها لازمه اش اثبات استوانه نامرئى براى آنها نيست.

سوّم- كلمه ثواقب در اصل استعاره است براى شهابهاى جسمانى كه جسم ديگرى را سوراخ كرده و در آن نفوذ مى كنند. وجه مشابهتى كه به خاطر آن شهاب را ثاقب ناميده اند اين است كه با روشنايى خود هوا را سوراخ مى كند همان طور كه جسمى جسم ديگر را سوراخ مى كند. و به دليل همين كثرت استعمال معناى ثاقب براى شهاب حقيقت و يا نزديك به حقيقت شده است.

چهارم- در كلام امام (ع): سراجا مستطيرا، براى خورشيد استعاره آورده شده است. وجه مشابهت اين است كه چراغ نيرومندى كه داراى نور گسترده اى است اقتضاى وجوديش اين است كه اطراف خود را روشن كند و در همه جاى خانه پرتو افكند و در تاريكى راهنما شود، خورشيد نيز عالم را روشن مى كند و به وسيله نور آن همگان هدايت مى شوند.

پنجم- رقيم در اصل استعاره است براى فلك به لحاظ تشبيه فلك به لوحى كه بر آن خطوطى ترسيم مى شود و سپس استعمال اين لفظ در فلك چنان فراوان شده كه رقيم اسمى از اسمهاى فلك شده است.

بحث سوّم- لازمه استعاره هاى ياد شده فوق ملاحظه امور ديگرى نيز هست،

و آن تشبيه تمام عالم به يك خانه است، بنا بر اين آسمان مانند گنبدى سبزگون است كه بر روى زمين نصب نشده است و برايش سقف محكم و استوارى قرار داده شده كه شيطانهاى سركش به آن دست نيابند. چنان كه ايوانهاى خانه ها خانه را از پرتاب تير و خراب شدن از ناحيه دزدها حفظ مى كند. جهت ديگر اين كه آسمان با نهايت ارتفاع و بلندى كه دارد بر روى استوانه ها برافراشته نشده و با طنابهاى محكمى منظم نگرديده است. بلكه ايستادگى و معلّق بودنش مربوط به قدرت صانع و ايجاد كننده اش مى باشد.

ويژگى ديگر اين كه قبّه آسمان به روشنايى ستارگان كه زيباترين و كاملترين است مزيّن شده است. اگر صورت ستارگان در فلك وجود نداشت سطح تاريك و بدون نورى باقى مى ماند. چون خداوند تعالى اين ستارگان درخشان را بر سطح آسمان آفريد آسمان با نور و ضوء ستارگان درخشان شد. چنان كه ابن عبّاس در معناى: بزينة الكواكب گفته است منظور روشنايى كواكب است. در حقيقت هر وقت ستارگان فروزان و نورانى را در سطح فلك ببينى و دقّت كنى مانند جواهراتى هستند كه بر سطحى از زمرّد نشانده شده اند، آن طور كه حكمت الهى اقتضا مى كند، يا شبيه چيزى است كه شاعر گفته است:

و كانّ اجرام النجوم لوامعادرر نثرن على بساط ازرق«»

از جمله ويژگيهاى آسمان اين است كه خداوند متعال از جمله ستارگان دو ستاره ديگر كه بزرگترين و درخشانترين و كاملترين نور را دارند آفريده است.

با وجود دارا بودن تمام زيبايى و حسن يكى را روشنايى روز و ديگرى را روشنايى شب قرار داده است. و سقف آسمان را ساكن نساخته بلكه آن را متحرّك قرار داده است تا اثر صنع خدا آشكارتر و خلقت حكيمانه او بديع تر جلوه كند، به علاوه سقف آسمان را يك طبقه قرار نداده است بلكه طبقات بيشترى خلق كرده و در هر طبقه اى گروهى از سپاهيان خود و خواصّ فرشتگان را اسكان داده است و ميان فرشتگان طبقه بالا و پايين حجاب عزّت و پرده هاى قدرت را افكنده است. ساكنان طبقه پايين مجاز نيستند كه به طبقه بالا بنگرند چه رسد به اين كه شبيه مالك و خالقشان باشند، خداوند برتر است از آنچه كه ستمگران در باره او مى گويند. اين است آن حكمت آشكار و روشنى كه هر كس مختصر هوشيارى داشته باشد متوجّه آن مى شود و از اين طريق عبرت و توجهى پيدا مى كند كه در مجموع مخلوقات نظمى حاكم و فراگير وجود دارد، به گونه اى كه اگر در جزئى از جزئيّات آثار اين قدرت دقت كند مى بينى كه از آن آثار، عظمت و نيكويى متجلّى است و قابل مقايسه با آثار بشرى نيست. به اين شرح كه اگر پادشاهى از پادشاهان دنيا را در نظر بگيريم، هيچ مناسبتى جز توهّم ميان افعال خداوند و آنان نيست، مثلًا اگر پادشاهى تصميم به درست كردن ساختمانى گرفته باشد و نهايت كوشش خود را در زيبايى و استحكام سقف و مرصّع كارى به انواع گوهرها به عمل آورد و آن را به گونه اى شگفت انگيز براى ديدن انسانها زينت بدهد، و نهايت تلاش و ژرفناكترين انديشه خود را به كار گيرد، نهايت آن، جز اين نخواهد بود كه كارش شباهت خيالى بعيدى به صنع عجيب پروردگار و ترتيب لطيف فعل خداوند پيدا كند.

بگذريم از اين كه فعل خداوند در بردارنده حكمتهاى پوشيده و رموز نهفته اى است كه قواى بشرى از ادراك آنها ناتوان است. درك اندكى از زيباييهاى خلقت نياز به قريحه لطيف و روشنايى فراوان ذهن دارد. پس بايد گفت پاكيزه است خداوندى كه اساس همه چيز به دست اوست و به او باز مى گردند.

حال به ديده عبرت بنگر چه مناسبتى است ميان خانه اى كه بشر بسازد و اين خانه عظيم. و چراغ خود را در روشنايى با چراغ آسمان، و خانه خود را در زينت با زينت آسمان مقايسه كن. پس در نظر داشته باش كه اين همه را خداوند براى تو و همنوعانت آفريده است، تا قوام زندگى و وجود شما بدان پايدار بماند و به حقيقت آنچه را كه خداوند آفريده است بر كمال و قدرت و حكمت او استدلال كن تا بتوانى پاكيزه از پليدى به حضرت او بازگردى و شبيه ساكنان آسمان شوى، خداوند را به خلق آسمانها نيازى نيست. زيرا او غنى مطلقى است كه نياز به چيزى ندارد. شگفت از انسان است كه گاهى خط زيبايى يا شكلى را بر روى ديوارى مى بيند و از زيبايى آن و مهارت ترسيم كننده آن تعجب مى كند. ولى همين انسان اين صنع عجيب و ابداع خداوندى را مى بيند، عظمت و قدرت صانع، او را به خود نمى آورد و جلال و عظمت آفريننده و حكمتش وى را حيران نمى كند.

بحث چهارم- برهان عقلى و شرعى در اين مورد مطابقت دارند كه افلاك عالم 9 تاست

و بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته است. از اين 9 تا هفت آسمان به حساب مى آيد، يك كرسى و يك عرش كه به عبارتى ناموس الهى ناميده مى شود. بيشتر اين آسمانها داراى ستاره اند. ستارگان عبارت از جرمهاى منوّر و مدوّرى هستند كه در جرم افلاك ثابت و مستقر شده اند. فلك اوّل كه نزديك به ماست جز ماه ستاره اى ندارد، در فلك دوّم تنها عطارد موجود است و ستاره فلك سوم زهره است و در فلك چهارم فقط خورشيد وجود دارد و در فلك پنجم جز مريخ ستاره اى نيست و ستاره فلك ششم مشترى است. فلك هفتم جز زحل ستاره ديگرى ندارد. ستارگان نامبرده را كواكب هفتگانه سيّار مى نامند. ديگر ستارگان را فلك هشتم در بردارد، فلك نهم خالى از ستاره است هر چند براى ما قابل درك نيست. استدلال عقلى حكايت از اين دارد كه افلاك و آنچه از ستارگان در آن قرار دارند متحرك اند و حركتشان دورانى است. و سخن امام (ع) كه فرمود: فى فلك دائر و سقف سائر و رقيم مائر، مطابق همين استدلال عقلى است.

با روشن شدن حقيقت فوق بايد بدانيم كه خداوند سبحان تمام موجودات را به بهترين و كاملترين صورت وجود آفريده است، بنا بر اين همه موجودات افلاك، اندازه و تعداد آنها، حركات گوناگونشان، چگونگى آسمانها و زمين و آنچه كه در زمين از انواع حيوان و نبات و معدن و غير اينها وجود دارند به گونه اى هستند كه نظام كلّى جهان را سامان مى بخشند و اگر بر خلاف آنچه كه اكنون ديده مى شوند بودند، شرّ و ناقص مى بودند. پس خداوند افلاك، ستارگان و چگونگى حركات و وضع آنها را به بهترين صورتى آفريده است و آنها را وسيله حدوث حوادث در عالم كون و فساد قرار داده است و به ميزان معيّنى در آنها حرارت، رطوبت، برودت، يبوست وجود دارد، كه آميختگى بعضى با بعضى زمينه را براى قبول صورتهاى مختلفى از حيوان، نبات و معدن قبول مى كند. و پيدايش ستارگانى مانند خورشيد و ماه تأثير فراوانى در حيات طبيعى دارند، زيرا با حركت خورشيد، روز و شب پيش مى آيد. روز، هنگام طلوع خورشيد است كه زمان كسب و طلب معاش است و آن سبب به وجود آمدن اساس زندگى مى شود، كه خود سبب سعادت اخروى نيز هست. خورشيد در مدّت حركت يوميه خود مدام دور مى زند و هر قسمت از زمين را پس از قسمت ديگر روشن مى كند تا به مغرب برسد. هر قسمتى از جهان بهره خود را از اشراق خورشيد به اندازه آمادگى خود مى گيرد. امّا شب كه زمان غروب خورشيد است زمينه آرامش و سكون خلق را فراهم مى آورد، و اين آرامش موجب آسايش و به كار افتادن قوّه هاضمه و رساندن غذا به تمام اعضا مى شود چنان كه خداوند متعال فرموده است: هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً«» و باز فرموده است: وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً«».

خورشيد از جهت روشنايى به مثابه چراغى است كه اهل هر خانه اى به اندازه نيازشان از آن رفع حاجت مى كنند و پس از رفع نياز نور به كنارى مى رود و ظلمت كه متضاد آن است پديد مى آيد، زيرا مصلحت جهان هر دو را ايجاب مى كند. و امّا حركات شمالى و جنوبى خورشيد را خداوند سبحان علّت پديد آمدن فصول چهارگانه قرار داده است. بنا بر اين در زمستان حرارت و گياهان مستور مى شوند و مواد لازم براى درياها به وجود مى آيد ابرها و بارانها فراوان مى شوند و بدن حيوانات به سبب فرو نشستن حرارت غريزى قوى مى شوند و در بهار طبيعت به حركت در مى آيد و موادّى كه در زمستان ذخيره سازى شده بود آشكار مى شوند، پس گياهان مى رويند و درختان شكوفه مى دهند و حيوانات براى ارضاى غريزه جنسى به هيجان مى آيند و در تابستان هوا گرم مى شود و ميوه ها مى رسند و مواد زايد بدن تحليل مى رود، چهره زمين خشك و آماده ساختمان و بنا مى شود. در پاييز سرما و خشكى آشكار مى شود و به تدريج بدنها براى ورود به زمستان آماده مى شوند زيرا اگر به يكباره زمستان فرا رسد انسانها از بين مى روند.

زمستان حرارت و گياهان مستور مى شوند و مواد لازم براى درياها به وجود مى آيد ابرها و بارانها فراوان مى شوند و بدن حيوانات به سبب فرو نشستن حرارت غريزى قوى مى شوند و در بهار طبيعت به حركت در مى آيد و موادّى كه در زمستان ذخيره سازى شده بود آشكار مى شوند، پس گياهان مى رويند و درختان شكوفه مى دهند و حيوانات براى ارضاى غريزه جنسى به هيجان مى آيند و در تابستان هوا گرم مى شود و ميوه ها مى رسند و مواد زايد بدن تحليل مى رود، چهره زمين خشك و آماده ساختمان و بنا مى شود. در پاييز سرما و خشكى آشكار مى شود و به تدريج بدنها براى ورود به زمستان آماده مى شوند زيرا اگر به يكباره زمستان فرا رسد انسانها از بين مى روند.

امّا فايده ماه: با حركت آن، ماه و سال پديد مى آيد چنان كه خداوند متعال فرموده است: قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ«».

انسان با دانستن حساب، بر نظم زندگى از نظر زراعت و شخم زدن توانا مى شود و خود را براى مواد لازم زمستان آماده مى كند و با دگرگونى حالت ماه با زياد و كم شدنش، وضع رطوبت در زمين مختلف مى شود و زندگى انسان نيز تغيير مى كند.

اگر خداوند افلاك را بدون ستاره مى آفريد و خلقت افلاك تاريك و ظلمانى مى بود، آنچه كه از اختلاف فصول، گرما و سرما نام برديم پديد نمى آمد.

بنا بر اين استعدادها بارور و شكوفا نمى شد و فصلى از فصلى ديگر تشخيص داده نمى شد چنان كه حق متعال فرموده است: وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ«»، و سخن ديگر حق متعال كه فرمود: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ«».

اين آيات دلالت دارد بر اين كه ستارگان روشن آفريده شده و اثر آنها در مكانها و زمانها آشكار است. خداوند ستارگان را در افلاك قرار داد و افلاك را متحرّك ساخت و اگر افلاك ساكن مى بودند اثر ستارگان در جايگاه معيّنى بيش از اندازه بود و استعدادها را از ميان مى برد و بعضى مكانها از اثر و فايده محروم مى ماند و در اين صورت فصول سال متمايز نمى شد، سرما و گرما به اندازه نياز پديد نمى آمد، در نتيجه نشو و نمود گياه و حيوان متوقف مى شد. خلاصه نظام كلّى جهان جز به همين صورت كه بهترين نوع وجود است صورت نمى پذيرفت. تمام اين حقايقى كه ياد شد دلالت بر كمال رحمت حق از جهت آفرينش و شمول عنايات خداوند به انسانهاست. زيرا همه آنچه كه از منافع ايجاد شده جهان نام برديم به علوّ تدبير و كمال حكمت خداوند متعال مربوط است. و خداوند خود فرموده است: وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ«».

اگر بگوييد كه بر توضيح شما در باره افلاك دو اشكال زير وارد است: 1- ترتيبى كه شما در باره ستارگان در هر يك از افلاك بيان كرديد مورد اشكال است. زيرا خداوند فرموده است: إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ و سخن ديگر حق متعال: وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ«» 2- شهاب ثاقبى كه طبق آيه قرآن براى راندن شياطين قرار داده شده است، كدام يك از انواع ستارگان است از آنها كه آسمان را زينت داده اند يا غير آنها اگر شهابها از ستارگانى باشند كه آسمان را زينت داده اند، صحيح نيست زيرا ستارگان زينت دهنده آسمان با پرتاب به سوى شياطين از بين مى روند و لازمه اين امر به مرور زمان از بين رفتن تمام ستارگان يا تعدادى از آنهاست بديهى است كه اين نقصان هرگز به وجود نيامده است و اگر بگوييد شهابها غير از ستارگان زينت دهنده آسمان هستند، اين مخالف سخن حق تعالى است كه فرمود: وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ. اين آيه تصريح دارد بر اين كه شهاب رجم كننده شيطان همان چراغها و ستارگان زينت دهنده آسمان مى باشند.

در پاسخ اشكال اوّل مى گوييم: منافاتى ميان ظاهر آيه و آنچه كه ما ذكر كرديم نيست به اين شرح كه چون آسمان دنيا مانع نور ستارگان نيست، عقل مردم هنگام نگاه كردن به آسمان و مشاهده ستارگان حكم مى كند كه آسمان دنيا به وجود ستارگان زينت داده شده، پس صحيح است فرموده حق متعال: إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ، زيرا زينت آسمان دنيا به ستارگان نسبت به توّهم مردم در رابطه با آسمان دنياست.

پاسخ ما به اشكال دوّم اين است، كه شهابهاى ثاقب غير از ستارگان ثابتند.

امّا در باره سخن حق متعال: وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ مى گوييم: هر جرم نورانى كه در جوّ بالا يا در آسمان روشنايى مى دهد براى مردم روى زمين چراغ به حساب مى آيد، جز اين كه بعضى از چراغها در طول زمان باقى هستند كه از آنها به ثواقب تعبير مى شود، و بعضى متغيراند كه از آنها به شهاب تعبير مى شود. خداوند آنها را ايجاد كرده و رجم شياطين قرار داده است، نسبت به توهم ما، بر آنها صدق مى كند كه زيور آسمان باشند.

شرح مرحوم مغنیه

أنشأ الخلق إنشاء. و ابتدأه ابتداء. بلا رويّة أجالها، و لا تجربة استفادها. و لا حركة أحدثها. و لا همامة نفس اضطراب فيها. أحال الأشياء لأوقاتها. و لأم بين مختلفاتها. و غرّز غرائزها و ألزمها أشباحها عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها. عارفا بقرائنها و أحنائها.

اللغة:

الروية: النظر و التفكير. و أجالها، أدارها و رددها. همامة: من الاهتمام.

اضطرب: تحرك. أحال: من التحويل من حال الى حال. لأم: وافق.

غرائز: جمع غريزة، و غرزها جعلها غرائز. أشباح: أشخاص. قرائنها: ما يقترن و يصدر عنها. احنائها: جوانبها.

الإعراب:

عالما حال من الضمير المستتر في ألزمها، و مثله محيطا و عارفا، أما الضمير البارز في ألزمها، و هو الهاء فيعود الى الغرائز.

المعنى:

(انشأ الخلق انشاء، و ابتدأه ابتداء). المراد بالخلق هنا الكون، و انشأه و ابتدأه بمعنى أوجده على غير مثال سابق، و أثبت علماء الطبيعة بالتجربة أن العالم حادث، و يأتي البيان عند المناسبة.. و اللّه أوجد الكون أول ما أوجده من لا شي ء، و إلا فأي فرق بينه و بين من يصنع شيئا من أشياء، و أشياء من شي ء، و إذا لم يكن للعالم من قبل عين و لا أثر فمن أين يأتي المثيل و النظير (بلا روية أجالها، و لا تجربة استفادها، و لا حركة أحدثها، و لا همامة نفس اضطرب فيها). هذه الأوصاف الأربعة كلها للمخلوق.. و لذا نفاها الإمام (ع) عن الكمال الذاتي المطلق.. فالروية عملية تفكير و تأمل لاستخراج مجهول من معلوم، و مثلها التجربة بإضافة الرؤية الى الروية، و بكلمة أوضح: الروية عقل، و التجربة حس، و كل منهما طريق و وسيلة الى المعرفة، و الحركة من لوازم الجسم، و لا دافع على الاهتمام بالشي ء إلا الحرص على المنفعة و الخوف من فقدها و زوالها.. و اللّه قادر و عالم و غني بالذات، لا بالأوصاف، و بما هو لا بالوسائل، يحيط بكل شي ء، غني عن كل شي ء، و له المثل الأعلى، لكماله الذاتي المطلق من كل وجه.

(أحال الأشياء لأوقاتها). إذا اختار اللّه أمرا فإنما يختاره لحكمة بالغة، و لمصلحة تعود على الخلق، لا عليه، جلت عظمته، فإذا اقتضت المصلحة وجود شي ء في وقت معين أوجده سبحانه فيه، لا يتقدم عليه، و لا يتأخر عنه.. و لا مانع في حكم العقل ان تتعلق الارادة الأزلية بإيجاد الحوادث في أوقاتها الخاصة، ما دامت على ما هي قبل الحادث و بعده.. و تجدر الإشارة الى ان قول الإمام: «لأوقاتها» يومئ الى ان العالم لم يخلق دفعة واحدة بل على التدريج أو التطور، و أن كل شي ء يستند في وجوده و استمراره الى إرادته تعالى مباشرة أو بواسطة ما خلق و سبّب من الأسباب، و ان الطبيعة أو البيئة هي عامل يكيف الشي ء الموجود، و لا يخلقه و يوجده.. و بهذا شهدت تجارب علماء الطبيعة، و قد ذكر أحمد أمين العراقي أقوالهم في ج 2 من كتاب «التكامل في الاسلام» ص 103 طبعة 3.

(و لأم بين مختلفاتها، و عرّز غرائزها، و ألزمها أشباحها). في الكون عوالم و عناصر متعددة و مختلفة في جوهرها و وظائفها، فالروح- مثلا- غير البدن حقيقة و أثرا، و لكن كلا منهما لا يقوم بوظيفته إلا اذا اقترن بالآخر، و هذا ينطبق على كل عملية عضوية في الجسم ذي الأعضاء، فما من عضو واحد منها يؤدي وظيفته إلا باقترانه مع غيره، و هكذا سائر الكائنات أو الكثير منها يرتبط بعضها مع بعض بنحو أو بآخر، و بهذا الترابط الطبيعي يسير الكائن في طريقه المرسوم له، و يحقق الغاية التي من أجلها وجد.

و يعني هذا التلاؤم و الترابط انه لا شي ء وجد صدفة أو عبثا.. و أين مكان الصدفة و العبث هل هو في هذا النظام المحكم الدقيق الذي يخضع له الكون و لا يتعداه بحال أو هو في التقدير الكمي و الكيفي و الزمني لكل كائن أو هو في التعاون بين الكائنات على البناء و التعمير أبدا لا تفسير لذلك إلا بوجود القدير الحكيم، و انه المصدر الأول لكل شي ء ايجادا و امدادا، و لولاه لا شي ء على الاطلاق.

(عالما بما قبل ابتدائها، محيطا بحدودها و انتهائها، عارفا بقرائنها و أحنائها).

نحن نعرف شيئا، و تغيب عنا أشياء، و أيضا لا نعرف هذا الشي ء إلا بعد وجوده، أو عند وجود أسبابه و علاماته. و مع هذا نعرف منه الوجه الظاهر، و تغيب عنا أكثر الوجوه. حتى أنفسنا لا نعرف عنها إلا أقل القليل. و فوق ذلك كله ان معرفتنا القليلة الناقصة لا تحصل إلا بالجد و الاكتساب. و اللّه سبحانه يعلم كل شي ء على حقيقته، و من جميع جهاته: متى يوجد و أين و كيف و ما يحدث له و في أي أمد ينتهي لأنه هو الذي أبدعه و قدره تقديرا. و علمه بذلك هو هو قبل الخلق و بعده لا تحويل و لا تغيير، و السبب الأول و الأخير هو كماله المطلق بلا قيود و حدود، و لا بداية و نهاية، و إلا كان معلولا لا علة، و مخلوقا لا خالقا. تعالى اللّه عما يصفون.

خلق السموات فقرة 9- 13:

ثمّ أنشأ سبحانه فتق الأجواء و شقّ الأرجاء و سكائك الهواء فأجرى فيها ماء متلاطما تيّاره: متراكما زخّاره. حمله على متن الرّيح العاصفة، و الزّعزع القاصفة. فأمرها بردّه، و سلّطها على شدّه، و قرنها إلى حدّه. الهواء من تحتها فتيق، و الماء من فوقها دفيق. ثمّ أنشأ سبحانه ريحا اعتقم مهبّها و أدام مربّها. و أعصف مجراها، و أبعد منشاها. فأمرها بتصفيق الماء الزّخّار، و إثارة موج البحار فمخضته مخض السّقاء، و عصفت به عصفها بالفضاء. تردّ أوّله إلى آخره، و ساجيه إلى مائره. حتّى عبّ عبابه، و رمى بالزّبد ركامه فرفعه في هواء منفتق، و جوّ منفهق، فسوّى منه سبع سموات جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا و علياهنّ سقفا محفوظا. و سمكا مرفوعا. بغير عمد يدعمها، و لا دسار ينظمها. ثمّ زيّنها بزينة الكواكب، و ضياء الثّواقب. و أجرى فيها سراجا مستطيرا، و قمرا منيرا. في فلك دائر، و سقف سائر، و رقيم مائر.

اللغة:

الفتق بفتح الفاء: الشق، و هو ضد الرتق. و الأجواء: جمع جو. و الأرجاء الجوانب و الأطراف. و المراد بالسكائك هنا طبقات الجو. و الهواء: الجو. و التيار: موج البحر. و الزخار: الممتلئ. و العاصفة: الريح الشديدة. و زعزعة الشي ء: تحركه. و على شده أي جذبه و إمساكه. و الى حده: جعل امتداد الريح على قدر امتداد الماء. و الفتيق: الخالي الذي لا شي ء فيه. و الدفيق: من الدفق، و هو الصب. و اعتقم: جعل الريح عقيمة لا تلقح شيئا. و هبّت الريح: ثارث و هاجت. و مهبها موضع هبوبها. و المرب: محل الاقامة. و أعصف: جعله شديدا. و المنشأ موضع النشأة، يقال: مولدي و منشأي في كذا، أي موضع ولادتي و نشأتي. و مخضته: حرّكته تحريكا شديدا. و الساجي: الساكن. و المائر: المتحرك. و عب: ارتفع. و الزبد: ما يعلو الماء. و الركام: المتراكم بعضه فوق بعض. و منفتق: منشق و مفتوح. و منفهق: واسع. و الموج المكفوف: الجامد.

و الدسار: مسمار و نحوه. و الثواقب: النجوم المنيرة المشرقة. و السراج المستطير: المنتشر الضياء. و سائر: متحرك. و الرقيم: اللوح، و المراد هنا: مثل الرقيم. و مائر: متحرك.

الإعراب:

(ثم أنشأ) للشارحين أقوال طويلة في «ثم» هذه، و أظهرها انها عطف على معنى الكلام المتقدم عن قدرة اللّه سبحانه، و انه يخلق بلا حركة و لا همامة نفس إلخ، و متلاطما صفة للماء، و تياره فاعل لمتلاطم، و مثله متراكما زخاره، و في فلك متعلق بمحذوف صفة ثانية للسراج و القمر.

حول الكون:

تكلم الناس كثيرا عن طبيعة الكون و أصله، و عن هيئته و شكله في أول وجوده و تكوينه: هل وجد من التراب و الماء و النار و الهواء، أو من النار وحدها، او من الماء فقط، أو من أشياء كثيره و هل كان وجوده دفعة أو بالتدريج، الى غير ذلك.. و قال الناس عن الكون ما شاء لهم الوهم و الخيال.. و هذا ما دعا الإمام (ع)- كما نظن- أن يشير في خطبته هذه الى أصل الكون، و قد يكون الغرض أن تعرف الأجيال القادمة ان الغيب الذي نطق به علي عن النبي (ص) عن اللّه سبحانه هو حق و صدق.

و مهما يكن فقبل أن نفسر المراد من قوله (ع) نمهد بما يلي، لا بقصد التسهيل و التيسير على فهم ما قصد، و أراد (ع) بل غرضنا الأول أن يتثبت الشاكّون، و لا يتسرعوا الى الحكم بأن قول الإمام لا يتفق مع رأي علماء الطبيعة الجدد، و لا يعتمد على شي ء، و ان يعلم الجميع ان من قال هذا فقوله هو الجدير بهذا الوصف.. و الدليل:

1- ان علماء الطبيعة لم يتوصلوا الى الاتفاق على تفسير علمي لمبدإ الكون، و لا كيف وجد و كم مضى له من العمر.. فمنهم من قال: بدأ الكون بانفجار من كتلة المادة البدئية، و لكنه لم يبين نوع هذه الكتلة البدائية. و قال آخر: بدأ الكون من السديم، أي الضباب الرقيق. و قال ثالث: بدأ من غاز الهيدروجين.. و لكن من أين جاء هذا الغاز، أو تلك المادة البدائية، أو ذاك السديم هل وجد صدفة، أو وجد لنفسه بنفسه، أو هو من قوة عليا.. أبدا لا جواب، أو جواب بلا دليل.. و فوق ذلك ان الكلام في بدء الكون حيث لا شي ء إلا العدم، لا في وجود شي ء نحاول معرفته و العلم به، و اذن فتنبؤ هؤلاء أو تخرصهم بعيد عن موضوع الكلام و السؤال كل البعد، و كان عليهم أن يبحثوا أولا و قبل كل شي ء: هل العالم حديث أو قديم و قد أثبت كثير من العلماء الجدد انه حادث، و نذكر أقوالهم عند المناسبة.

و قال رابع من علماء الطبيعة: «كل ما لدينا من معلومات لا تصحح نظرية واحدة عن الكون». و هذا العالم هو الدكتور (ماري) الأستاذ في جامعة سيدني، و يهتم اهتماما بالغا بالكون و أصله. (ج 1 ع 3 ص 5 من مجلة عالم الفكر الكويتية).

و أيضا اختلفوا في الكون: هل وجد بخطوطه الكبرى على الحال التي هو عليها الآن، أو تغير عما كان عليه. و اختلفوا أيضا في عمر الكون، فمن قائل: هو ستون ألف مليون سنة، و قائل: بل عشرة آلاف مليون، و قال ثالث: لا دليل على العمر اطلاقا. و قال الدكتور فؤاد صروف نائب رئيس الجامعة الأمريكية بيروت: «و النقاش العلمي- أي في أصل الكون و عمره- قائم على قدم و ساق.» (مجلة عالم الفكر ج 2 ع 2 ص 17).

و بعد هذا، هل يسوغ لقائل أن يقول: ان كلام الإمام (ع) عن خلق الكون- لا يتفق مع رأي علماء الطبيعة.. أجل، له أن يسأل و يقول: و لكن ما هو الدليل على ان الماء أصل الكون كما جاء في خطاب الإمام.

و نحن أيضا نسأل بدورنا: هل من دليل قاطع من الحس أو العقل على خلاف ما قاله الإمام (ع). و هل من المستحيل أن يتقدم العلم، و يكشف بعد أجيال و قرون ان ما قاله علي (ع) في خلق الكون هو الحق الذي لا ريب فيه، تماما كما اكتشف ان النقطة الواحدة من الماء الذي نشربه فيها عجائب و غرائب من المخلوقات و الكائنات الحية التي أشار اليها الإمام بقوله- قبل ألف عام أو أكثر- : «لا تبلّ في الماء فإن للماء أهلا». و مثله قول أستاذه الصادق الأمين (ص): «ان الهواء فيه خلق كثير.» و قبل الميلاد بخمسة قرون قال الفيلسوف اليوناني «انكساجوراس»: انّ القمر مجرد جسم يشبه الأرض. و في القرن الثالث قبل الميلاد أيضا قال «ارستراكوس» اليوناني: ان الأرض تدور حول محورها و حول الشمس. و في القرن الأول الميلادي قال «بلوتارك»: في القمر أودية و تلال.. و سخر الناس آنذاك من هذه الأقوال، و عدّوها سخفا و هراء.. و بعد ألفي سنة صعد الانسان الى القمر، و وطأه بقدميه، و رآه تماما كالأرض.. هذا، و انكساجو راس و غيره من الذين صدقوا في نبؤاتهم- لم يأخذوا العلم من خالق الأرض و السماء كالأنبياء و تلاميذهم الأولياء.. و ما يدرينا ان الأيام سوف تثبت قول الإمام في تفسير الكون، كما أثبتت ان القمر مثل الأرض. و ما أكثر الشواهد في هذا الباب.

2- هل من دليل قاطع على أن هذا الكون الذي نعيش فيه الآن هو بالذات الكون الأول بجميع خطوطه و تفاصيله. ان كلام الإمام (ع) واضح و صريح في مبدأ الكون الأول الذي سبق الأكوان كلها، و ما سبقه إلا العدم و الخواء، و قد مضى الأول إلى غير رجعة، و جاء بعده أكوان و أكوان.. هكذا نطقت الروايات عن أهل البيت (ع). منها قول الإمام الباقر حفيد الإمام أمير المؤمنين (ع): و اللّه لقد خلق اللّه ألف عالم، و ألف آدم قبل هذا العالم، و ما فيه من الآدميين.. و قال أيضا: سيفنى هذا العالم، و يخلق اللّه عالما آخر يعيش فيه عوالم آخرون.

(كتاب التوحيد، للصدوق).

و على هذا اليقين عندنا، و الاحتمال- على الأقل عند غيرنا- لو اتفق أهل الأرض جميعا على أن تفسير الإمام (ع) لخلق الكون لا ينطبق على هذا الذي نعيش فيه، لو وجد هذا الاتفاق يبقى قول الإمام على حصانته و قداسته، لأنه عن العالم الأول، و ليس عن عالمنا هذا اللاحق بما فات، و السابق لما هو آت: و تسأل: ان قول الإمام (ع) صريح في العالم، ما في ذلك ريب، و لكن من أين أخذ العلم به، و قد ذهب هذا العالم بما فيه، و جاء بعده عوالم و عوالم.. و هل هذا إلا قول بالغيب و قد أجاب الإمام (ع) عن ذلك بقوله: «ليس هو بعلم غيب، و إنما هو تعلّم من ذي علم». يريد (ع) ان مصدر علمه هو رسول اللّه (ص) عن جبريل عن اللّه سبحانه الذي لا خالق إلا هو.. و من أجل هذا تكلم الإمام (ع) بثقة و يقين، لا بحدس و تخمين.. كيف و هو القائل: «لا تقل ما لا تعلم» بل لا تقل كل ما تعلم، فان اللّه فرض على جوارحك كلها فرائض يحتج بها عليك يوم القيامة». و كل الناس يعلمون ان عليا تنسجم أقواله مع أفعاله، و أفعاله مع دينه و ضميره.

سؤال ثان: ان هذا الجواب لا يستمع اليه الا من آمن بالغيب، و بصورة أخص بنبوة محمد (ص) أما من جحد و أعرض فإنه يهزأ و يسخر.

الجواب: نحن نؤمن بالغيب، و بعصمة الأنبياء و الأئمة الأطهار، نؤمن بذلك للدلالة القاطعة، بل و الضرورة الواضحة، و قد أعلنا هذه الأدلة على الملأ فيما سبق من الأجيال و في هذا الجيل ليطلع عليها من أحب.. و ليس من شرط العمل بالدليل أن يثبت عند كل الناس و إلا ما اختلف اثنان، بل يكفي لصحة العمل به أن يثبت عند من يركن اليه. و من أجل هذا لا نفرض نحن أدلتنا على جاحد أو مشكك، و كل ما نطلب من هذا و ذاك أن يعاملنا بالمثل، و لا يفرض علينا رأيه، و ان يراجع التفكير قبل الجزم، و يتروى قبل الحكم بأن هذه النظرية أو تلك- مثلا- هي ضدّ الحق و الواقع مع العلم بأنها قيد البحث و الدرس عند العلماء، و انهم في حيرة من أمرها.. و هذا هو شأنهم في الكثير من النظريات و الأفكار، و منها نظرية الخلق. بل ان صاحب أعظم عقلية علمية في هذا العصر و هو اينشتاين قال: «ان العقل البشري مهما بلغ من العظمة فهو عاجز عن الاحاطة بالكون». و نحن نؤمن بهذا، و بأنه لا أحد يحيط بالكون و أصله إلا خالق الكون، أو من ارتضى من عباده: «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه أحدا إلا من ارتضى من رسول- 27 الجن». و إذا كان اينشتاين نفسه عاجزا عن معرفة الكون الذي عاش فيه باعترافه، فكيف يسوغ الحكم على قول الإمام (ع) في الكون الأول بأنه يصادم الواقع، و يخالف العلم الحديث.. هذا هو غرضنا الأول و الأخير من هذه الفقرة أو من هذا التمهيد.. و السلام على من قال: رب ملوم لا ذنب له.

و بعد أن تبين هذا معنا نفسر كلمات الإمام بمداليلها الحرفية و معانيها الحقيقية حيث لا مبرر للتأويل من حس أو عقل.

المعنى:

(ثم أنشأ سبحانه فتق الأجواء، و شق الأرجاء، و سكائك الهواء). هذه الكلمات الثلاث كلها تشير الى شي ء واحد، و هو الفضاء أو الفراغ اللانهائي، و أيضا تشير الى ان لهذا الفراغ أبعادا ثلاثة: علوا، و اليه أومأ الإمام بالأجواء، و أطرافا، و هي مراده من الأرجاء، و طبقات، و عنها عبر الإمام بالسكائك، و جمع الأجواء و الأرجاء و السكائك، و لم يعبر عنها بالإفراد- بالنظر الى تعدد طبقات الفضاء الكوني، و هذه الطبقات اكتشفت بالحس و التجربة بعد غزو الفضاء و صعود الانسان الى القمر.

و يطلق علماء الفلك على كل مجرة يعرفونها أي المجموعة النجمية، يطلقون عليها كلمة سكة بإضافة كلمة أخرى تميزها عن غيرها من المجرات، و اسم مجرتنا التي نرى بعض كواكبها سكة التبانة.. و مما قرأت ان علماء الفلك اكتشفوا حتى الآن مئة مليون مجرة من بلايين البلايين من المجرات، و كل مجرة تتألف من بلايين النجوم، و في مجرتنا وحدها- أي سكة التبانة- يوجد أكثر من مئة مليار من النجوم، بعضها أكبر من الأرض بأكثر من ثلاثمئة ألف ضعف.

و قال المتخصصون بإثارة الخلافات الكلامية: ان الفضاء مخلوق بدليل قول الإمام: «أنشأ فتق الأجواء إلخ». فردّ آخر منهم بأن الفضاء عدم محض، و العدم لا يتعلق به الخلق و الانشاء.. و نحن لا نرى أية جدوى عملية من هذا النزاع، و لا نحن غدا عنه بمسئولين.. و الذي نفهمه ان اللّه سبحانه جعل الفضاء حيزا و مقرا للكائن الأول من خلقه.

(فأجرى فيها ماء متلاطما تياره متراكما زخاره). ضمير فيها يعود الى الأجواء و الأرجاء و السكائك، و متلاطما و متراكما كناية عن كثرة الماء و عظمته، و امتداده و ارتفاعه، و يدل هذا على ان المخلوق الأول للّه تعالى هو الماء، و انه تعالى أوجده في الجو محمولا على ريح كثيفة و قوية للغاية، كما قال (ع):

(حمله على متن الريح العاصفة، و الزعزع القاصفة). الضمير في حمله يعود الى الماء: و العاصفة: الشديدة الهبوب، و الزعزع: التحريك.

(فأمرها برده، و سلطها على شده، و قرنها الى حده). الهاء في أمرها و سلطها و قرنها للريح، و في رده و شده و حده للماء.. و قرنها الى حده أي ان اللّه سبحانه جعل الماء و الهواء من حيث المساحة قدرا بقدر طولا و عرضا، و المعنى ان اللّه سبحانه بعد أن خلق الماء فوق الريح و على قدرها أعطاها، جلت حكمته، قوة عظيمة و جاذبية تستطيع معها أن تشد الماء اليها على ضخامته بحيث لا يسقط منه قطرة واحدة من أطرافه و لا من خلاله.

(الهواء من تحتها فتيق، و الماء من فوقها دفيق). الهواء الجو و الفضاء، و فتيق أي خال لا شي ء فيه، و دفيق أي دافق بمعنى مدفوق، و الهاء في تحتها و فوقها للريح، و المعنى انه كان آنذاك فوق الريح ماء، و تحتها فضاء.

(ثم أنشأ سبحانه ريحا اعتقم مهبها، و أدام مربها، و أعصف مجراها، و أبعد منشاها، فأمرها بتصفيق الماء الزخار، و اثارة موج البحار). هذه الريح غير الريح الأولى التي تحمل الماء، و المعنى ان اللّه سبحانه خلق ريحا ثانية فوق الماء، و هذه الريح عقيمة لا تلقح شيئا، و ملازمة للماء و قوية جدا، و موضعها بعيد المدى (فمخضته مخض السقاء، و عصفت به عصفها بالفضاء، ترد أوله الى آخره، و ساجيه الى مائره حتى عب عبابه). أي انه تعالى سلّط هذه الريح الثانية على الماء فحركته تحريكا قويا حتى ارتفع، و تراكم بعضه فوق بعض.

(و رمى بالزبد ركامه، فرفعه في هواء منفتق، و جو منفهق). ركامه أي متراكمه، و الهاء في رفعه للّه سبحانه، أو للماء، و عطف الجو المنفهق على الهواء المنفتق من باب عطف التفسير، و المراد انه كان من نتيجة تحريك الريح للماء بقوة و شدة ان تبخر الماء، و صار بخارا كثيفا، و يسمى هذا البخار الكثيف المتجمد زبدا، فرفعه اللّه تعالى في الفضاء.

(فسوى منه- أي من الزبد- سبع سموات). قلنا في المجلد السابع من التفسير الكاشف ص 358، و نحن نفسر الآية 12 من سورة الطلاق: ان ذكر السبع لا يفيد الحصر بها، و إنما خصها الوحي بالذكر لأن الذين خوطبوا بالقرآن آنذاك كانوا يسمعون عن الأفلاك السبعة و كواكبها دون غيرها.

قال المؤرخون: ان الكلدانيين اشتهروا بعلم الهيئة، و توصلوا الى معرفة الكواكب السبعة السيارة، و توارثت الأمم هذه المعرفة عن الكلدانيين جيلا بعد جيل حتى زمن العرب الذين نزل القرآن بلسانهم، فخاطبهم عن السماء بما اعتادوا أن يخاطبوا به فيما بينهم.

و تسأل: كيف تجمع بين قوله تعالى: «ثم استوى الى السماء و هي دخان- 11 فصلت». و بين قول الإمام (ع): ان اللّه خلق السموات من زبد الماء و أجابوا بأن المراد بالدخان في الآية الكريمة البخار المتصاعد من الماء بسبب تموجه و شدة حركته، و الزبد عبارة عن بخار كثيف يتصاعد على وجه الماء من حرارة الحركة، فإذا غلبت عليه الكثافة بقي على وجه الماء و إلا انفصل عنه، و إذا كان الزبد بخارا في حقيقته و في أصله، و أيضا كان المراد بالدخان في الآية البخار- يكون المعنى واحدا و لا اختلاف إلا في التعبير.. هذا، الى أنه روى صاحب البحار عن الإمام علي (ع) ان سائلا سأله: ممّ خلق اللّه السموات فقال: من البخار، و عليه يكون قوله هذا تفسيرا و بيانا للزبد.

(جعل سفلاهن موجا مكفوفا). ما من جرم في السماء إلا و هو في حركة دائمة لا يقف لحظة واحدة، بل يدور حول نفسه أو غيره، أو ينتقل كل يوم أو كل شهر أو كل عام من موضع إلى موضع، و لذا شبه الأجرام السماوية بالموج الدائم في حركته، و خص بالذكر الجهة السفلى مع ان الجرم يتحرك بكامله، لأن هذه الجهة يمكن رؤيتها من الأرض، و لو بواسطة المراصد، و المراد بالمكفوف الجمود و عدم السيلان. (و علياهن سقفا محفوظا) من الخلل و نحوه، و يطلق السقف على جهة العلو من كل شي ء. و تجدر الاشارة الى ان التعبير بأعلى و أسفل و فوق و تحت- إنما يصح بالنسبة الى ما يراه أهل الأرض بأعينهم، أما الأجرام السماوية السابحة في الفضاء فلا أرض عندها كي توصف بهذه الكلمات الاضافية، بل كل شي ء بالنسبة اليها فضاء، و عليه يكون وصف السموات بالأعلى و الأسفل تجوزا، لا حقيقة.

(و سمكا مرفوعا). قال سبحانه: رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها 27 النازعات.

أي رفع أجرام الكواكب فوق رؤوسنا فعدّلها بوضع كل جرم في موضعه الذي به يتماسك و يتجاذب مع غيره من الأجرام (بغير عمد يدعمها، و لا دسار ينظمها).

الأجرام السماوية قائمة في الهواء، لا ترتكز على شي ء، و لا يشد بعضها ببعض مسمار أو غيره سوى ما أودع اللّه فيها من الجاذبية التي تحكم جميع الكواكب.

(ثم زينها بزينة الكواكب). قيل: ان الهاء في زيّنها تعود الى السماء الدنيا، لأن اللّه قال: «انّا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب». و الظاهر ان الهاء في زينها و يدعمها و ينظمها تعود كلها الى شي ء واحد، و هي «سبع سموات» لأنها في سياق واحد، و العطف بالواو يقتضي المشاركة، و المعنى ان اللّه سبحانه جعل السموات زينة و جمالا بما فيها من الكواكب، ثم بيّن السبب الموجب لهذه الزينة بقوله: (و ضياء الثواقب، و أجرى فيها سراجا مستطيرا، و قمرا منيرا في فلك دائر، و سقف سائر، و رقيم مائر). المراد من الثواقب هنا النجوم و الكواكب ما عدا الشمس و القمر حيث أفردهما الإمام (ع) بالذكر. و السراج المسطير الشمس، و فلك الشي ء مداره، و المعنى ان النجوم و الشمس و القمر كلها تسبح في الفضاء الرحب، و ان ما يراه الانسان فوقه في السماء كان تحته قبل ساعات، و ما يراه في المساء على يمينه كان على يساره في الصباح، و هذه الأجرام الفلكية المضيئة المتحركة هي زينة للناظرين.. بالاضافة الى سائر المنافع التي لا يبلغها الاحصاء.

و تجدر الاشارة الى ان الأرض تدور حول الشمس، و القمر يدور حول الأرض، فهو تابع في دورانه لتابع. و ما كان كذلك يسمونه قمرا لا كوكبا (مع اللّه في السماء لأحمد زكي).

شرح منهاج البراعة خویی

الفصل السابع

أنشأ الخلق إنشاء و ابتدئه ابتداء، بلا روية أجالها و لا تجربة استفادها و لا حركة أحدثها و لا همامة نفس اضطرب فيها، أجال الأشياء لأوقاتها و لائم بين مختلفاتها و غرّز غرايزها و ألزمها أشباحها عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و أحنائها.

اللغة

(الانشاء و الابتداء) لغة بمعنى واحد قال سبحانه: هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ أى ابتدئكم و خلقكم، و كلّ من ابتدء شيئا فقد أنشأه، قال الفيومي: نشأ الشّي ء نشاء مهموز من باب نفع: حدث و تجدّد و أنشأته أحدثته هذا.

و قد يفرّق بينهما حيث اجتمعا صونا للكلام عن التكرار تارة بأنّ الانشاء هو الايجاد لا عن مادّة، و الابتداء هو الايجاد لا لعلّة، ففي الأوّل إشارة إلى نفى العلّة المادية، و في الثّاني إشارة إلى نفى العلة الغائية في فعله سبحانه و اخرى بأن الانشاء هو الايجاد الذي لم يسبق غير الموجد إلى ايجاد مثله، و الابتداء هو الايجاد الذي لم يوجد الموجد قبله مثله و ثالثة بأن الانشاء هو الايجاد من غير مثال سابق، و الابتداء هو الايجاد من غير صور الهاميّة فائضة على الموجد (و الروية) الفكر و التّدبر، قال في المصباح: و هي كلمة جرت على ألسنتهم بغير همز تخفيفا، و هي من روأت في الأمر بالهمز إذا نظرت فيه (و الاجالة) من الجولان يقال: أجاله و أجال به إذا أداره، كما يقال: جال يجول جولا و جولانا إذا ذهب و جاء، و منه الجولان في الحرب، و في بعض النّسخ أحالها بالمهملة، و هو من الاحالة بمعنى النّقل و الصّرف (و التّجربة) على وزن التّكملة و التّبصرة، بمعنى الاختبار يقال جرّبه تجريبا و تجربة أى اختبره مرّة بعد اخرى (و الحركة) محركة اسم من التحريك بمعنى الانتقال، و هو خلاف السّكون و هي عند المتكلمين حصول الجسم في مكان بعد حصوله في مكان اخرى، يعنى أنّها عبارة عن مجموع الحصولين، و عند الحكماء هي الخروج من القوّة إلى الفعل على سبيل التّدريج (و الهمامة) بهذه الهيئة لم أجدها في كتب اللغة إلّا المجمع، قال: و الهمامة التردّد، و الموجود في كتب اللغة همام، قال في الاوقيانوس: لا همام بحرف النّفى على وزن قطام اسم فعل بمعنى لا اهم يقال لا همام أى لا اهم و لا أفعله.

قال بعض شراح الكافي«» عند شرح قول الامام عليه السلام: مريد لا بهمامة: أى مريد للأشياء لا بهمامة النّفس و هي اهتمامها بالامور و ترديد عزمها مع الهمّ و الغم بسبب فوتها، مأخوذ من الهمهمة و هي ترديد الصّوت الخفي و هو سبحانه منزّه عنها.

و بنحوه فسّره الشّارح البحراني في شرح الخطبة هذه، و قريب منه عبارة الرّاوندي على ما حكي عنه، قال: يقال: ما له في الأمر همّة و لا همامة أى لا يهتم به، و الهمامة التردّد كالعزم انتهى.

و قال الشّارح المعتزلي: قوله عليه السلام: و لا همامة نفس اه فيه ردّ على المجوس و الثّنوية القائلين بالهمامة، و لهم فيها خبط طويل يذكره أصحاب المقالات، و قال أيضا: و لهم في الهمامة كلام مشهور، و هي لفظة اصطلحوا عليها، و اللغة العربية ما عرفنا فيها استعمال الهمامة بمعنى الهمّة، إلى أن قال: و لكنها لفظة اصطلاحيّة مشهورة عند أهلها انتهى.

(و أجال) إن كان بالجيم المعجمة فمن الجولان، و إن كان بالحاء كما في بعض النّسخ فمن الاحالة بمعنى التّحويل و الصّرف، أو بمعنى الايثاب، يقال: حال في ظهر دابّته إذا وثب و استوى، و أحاله غيره أو ثبه.

قال الشّارح المعتزلي كانّه سبحانه لما أقرّ الأشياء في أحيانها و أوقاتها، صار كمن أحال غيره على فرسه هذا، و لا يخلو ارادته عن بعد فافهم.

و في بعض النّسخ أجل بالجيم، أي وقت، و في بعضها أحلّ بالحاء من الحلول يقال: أحلّه المكان و بالمكان إذا جعله يحلّ به (و لائم) ملائمة إذا أصلح (و الغريزة) الطبيعة المجبولة يقال: هو حسن الغريزة أى الطبيعة (و الاشباح) جمع الشبح بمعنى الشّخص (و الاحاطة) بالشّي ء الاستدارة به من جوانبه، يقال: أحاط القوم بالبلد إذا أحد قوابه و استداروا بجوانبه، ثم استعمل تارة في شمول الحفظ، و تارة في شمول العلم، و تارة في استيلاء القدرة و شمولها (و القرائن) جمع القرينة، و المراد بها هنا النّفس النّاطقة كالقرونة قال في الاقيانوس: يقال: أسمحت قرينة و قرينته و قرونه و قرونته أى ذلت نفسه، و منه يعلم ما في كلام الشّارح المعتزلي حيث جعلها جمع قرونة من الضّعف و الفساد (و الاحناء) جمع حنو بمعنى الجانب كما في المجمع، و في الاوقيانوس أنّه يقال: على العضو المعوج، كالحاجب و نحوه، و على كلّ شي ء معوج من الشّجر و غيره، و لم يذكر مجيئه بمعنى الجانب، و إرادة كلّ من المعنيين صحيحة في المقام، و لا بأس بهما.

الاعراب

كلمة لا في قوله عليه السلام بلا رويّة نافية معترضة بين الخافض و المخفوض، على حدّ قولهم جئت بلا زاد، و غضب من لا شي ء، و اختلف علماء الأدبيّة في أنّها هل هي اسم أو حرف.

فذهب الكوفيون إلى أنّها اسم، و الجار داخل عليها نفسها، و جرّ ما بعدها بها نفسها لكونها بمعنى غير.

و غيرهم إلى أنّها حرف، و يسمونها زائدة، و الظاهر أنّهم أرادوا بالزّيادة الزّيادة من حيث اللفظ من أجل اعتراضها بين شيئين متطالبين، و إلّا فلا يصحّ المعنى باسقاطها، لأنّ حذف لا في الأمثلة المذكورة يوجب فوات المعنى المقصود من الكلام، أعني النّفى، و ذلك مثل تسميتهم لاء المقترنة بالعاطف في نحو ما جائني زيد و لا عمرو، زائدة، مع أنّ إسقاطها يوجب اختلال المعنى، لانك إذا قلت: ما جائني زيد و عمرو، احتمل نفى اجتماعهما في المجي ء، كما احتمل نفى مجي ء كلّ منهما على كلّ حال، و إذا قلت: ما جائني زيد و لا عمرو، كان نصّا في الثّاني.

و ممّا ذكرنا ظهر حكم لا في الجملات المتعاطفه: من قوله عليه السلام: و لا تجربة استفادها، و لا حركة أحدثها اه، و اللام في قوله عليه السلام لأوقاتها على رواية أجال بالجيم بمعنى إلى، كما في قوله تعالى: أَوْحى لَها و كذلك على روايته بالحاء و جعله بمعنى التّحويل و الصّرف، و على جعله بمعنى الايثاب فبمعنى على كما في قوله تعالى: وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ أى عليه، و أمّا على رواية أجل بالجيم فللتعليل، و بالحاء فبمعنى في، على حدّ قوله سبحانه: وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ و الضميران في قوله عليه السلام و ألزمها أشباحها راجعان إلى الغراير، و يحتمل رجوعهما إلى الأشياء و انتصاب عالما، و محيطا، و عارفا، على الحاليّة من الفاعل، و العامل فيها: ألزم إعمالا للأقرب على ما هو مذهب البصريين.

المعنى

اعلم أنّه عليه السلام لما ذكر في الفصل السّابق جملة من نعوت الجلال و الجمال، عقّبه بهذا الفصل، و نبّه فيه على كيفيّة خلقه تعالى للأشياء، و على جملة من صفات فعله و كماله، فقال: (أنشأ الخلق إنشاء) أى خلقهم خلقا من غير مادّة، أو من غير سبق موجد غيره سبحانه إلى ايجاد مثله، أو بلا مثال سابق (و ابتدئهم ابتداء) أى أوجدهم ايجاد الا لعلّة غائية، كالاستيناس بهم و الوحشة لفقدهم، أو من غير أن يوجد سبحانه مثلهم، أو من دون إفاضة صورة الهاميّة عليه سبحانه.

ففي هاتين الفقرتين إشارة إلى نفى المشابهة بين صنعه سبحانه و صنع البشر، و ذلك لأن الصّنايع البشريّة إنّما تحصل بعد أن ترسم في الخيال صورة المصنوع و تلك الصّورة تارة تحصل عن مثال خارجيّ يشاهده الصّانع و يحذو حذوه، و اخرى تحصل بمحض الالهام و الاختراع، فانّه كثيرا ما يفاض على أذهان الأذكياء صور الأشكال لم يسبقهم إلى تصوّرها غيرهم، فيتصوّرونها و يبرزونها في الخارج، و كيفيّة صنعه تعالى للعالم منزّهة عن الوقوع بأحد الوجهين.

أمّا الأوّل فلأنّه سبحانه قبل القبل بلا قبل، و كان و لم يكن معه شي ء، فلا يكون مصنوعاته مسبوقة بأمثلة من صانع آخر عمل هو تعالى بمثل صنع ذلك الصّانع.

و أمّا الثّاني فلأنّ الفاعل على وفق ما الهم به و إن كان مبتدأ في العرف و مخترعا عندهم، لكنّه مفتقر إلى الملهم و المفيض، و الافتقار محال عليه سبحانه، بل هو غني في فعله و صنعه عن غيره، كما أنّه مقدّس عن مشابهة خلقه في ايجاده و خلقه، حيث إنه خلقهم (بلا رويّة أجالها) و لا فكر أداره أو صرفه إليهم (و لا تجربة) معينة له على خلق هذه الأجسام (استفادها) أى اكتسبها لنفسه من قبل، بمعنى أن يكون خالقا من قبل أجساما مجرّبا له مرّة بعد اخرى، فحصلت له تلك التّجربة، و يأتي إن شاء اللَّه تحقيق هاتين الفقرتين في شرح الفصل الثّالث من خطبة الأشباح.

(و لا حركة أحدثها) كما أنّا نحتاج في أفعالنا الاختياريّة بعد التّصور و الشّوق و الارادة إلى إحداث حركة في العضلات، ليقع الفعل في الخارج و هو سبحانه تعالى شأنه عن ذلك، لكون الحركة من خواصّ الجسم، و هو تعالى منزّه عن الجسميّة و لواحقها (و لا همامة نفس اضطرب فيها) أى تردّد نفس موجب للاضطراب له تعالى، كالتردّد و الاضطراب الحاصلين لنا عند إقدامنا على فعل من أفعالنا.

و أمّا على ما ذهب إليه الشّارح المعتزلي من كون الهمامة من الاصطلاحات المخصوصة للمجوس و الثنويّة، ففهم معناها موقوف على نقل ما حكاه عنهم.

قال: حكى زرقان في كتاب المقالات، و أبو عيسى الورّاق، و الحسن بن موسى، و ذكره شيخنا أبو القاسم البلخي في كتابه المقالات أيضا عن الثنويّة: أنّ النور الأعظم اضطربت عزائمه و إرادته في غزو الظلمة و الاغارة عليها، فخرجت من إرادته قطعة و هي الهمامة المضطربة في نفسه فخالطت الظلمة غازية لها، فاقتطعتها الظلمة من النّور الأعظم و حالت بينها و بينه، و خرجت همامة الظلمة غازية للنّور الأعظم، فاقتطعها النّور الأعظم عن الظلمة، و مزجها بأجزائه و امتزجت همامة النّور بأجزاء الظلمة أيضا، ثم ما زالت الهمامتان تتقاربان و تتدانيان و هما ممتزجتان بأجزاء هذا و هذا، حتّى ابتنى منهما هذا العالم المحسوس انتهى.

أقول: الثّنوية أثبتوا أصلين قديمين مدبرين يقسمان الخير و الشر، و النفع و الضرّ، و الصّلاح و الفساد، يسمّون أحدهما النّور، و الثّاني الظلمة، و بالفارسية يزدان و أهرمن، و لهم تفصيل مذهب موكول إلى محلّه، و المجوس قسم منهم إلّا أنّهم قالوا بحدوث الظلمة، و لهم قاعدتان عمدتان.

إحداهما بيان سبب امتزاج النّور بالظلمة، و ذكروا في ذلك وجوها كثيرة يطول الكلام بذكرها، و لا باس بالاشارة إلى واحد منها، و هو أنّ يزدان فكر في نفسه أنّه لو كان لي منازع كيف يكون، و هذه الفكرة كانت رديّة غير مناسبة بطبيعة النّور، فحدثت الظلمة من هذه الفكرة، و سمّي أهرمن، و كان مطبوعا على الشرّ و الضّرر و الفساد.

و القاعدة الثّانية في سبب خلاص النّور من الظلمة، و لهم فيها أيضا وجوه كثيرة منها أنّه وقعت المحاربة بين عسكر النّور و عسكر الظلمة مدّة كثيرة من الوف سنة، ثم يظفر عاقبة الأمر يزدان و جنوده، و عند الظفر و إهلاك جنود أهرمن أجمعين يكون القيامة، فيرتفع هؤلاء إلى عالم النّور و السّماء، و ينحط هؤلاء إلى دار الظلمة و الجحيم و منها أنّ الملائكة و توسّطوا بعد المحاربة إلى أنّ العالم السّفلي لجنود أهرمن، و العالم العلوى خالصا لجنود يزدان، إلى غير ذلك من الأباطيل و الخرافات التي ذكروها في سبب الامتزاج و الخلاص، خذ لهم اللَّه أجمعين و لعنهم إلى يوم الدّين.

(أجال الأشياء لاوقاتها) أى أدارها و نقلها إليها على وفق ما اقتضاه القضاء اللّازم، و القدر الحتم.

هذا على رواية أجال بالجيم أو بالحاء و جعله من الاحالة بمعنى التّحويل و النّقل، و على المعنى الآخر فالمعنى أنّه أوثب الاشياء و سواه على أوقاتها بحسب ما تقتضيه الحكمة و المصلحة.

و أمّا على رواية أجل بالجيم فالمعنى أنّه وقّتها لاوقاتها لا تتقدم عليها و لا تتأخّر عنها قال سبحانه: وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ و على روايته بالحاء فمعناه أنّه أحلها في أوقاتها، و على أيّ تقدير كان، فالمقصود انه سبحانه جعل لكلّ شي ء وقتا معيّنا، و زمانا مخصوصا، بحسب اقتضاء النظام الاكمل، و النّظم الاصلح، لا يتقدم عليه و لا يتأخر عنه.

(و لائم بين مختلفاتها) كما أصلح بين العقل الذي هو من عالم الأمر و الغيب و بين البدن الذي هو من عالم الخلق و الشّهادة، مع عدم احتياجه في نفسه و فعله إليه أصلا، و كتوفيقه بين العناصر مع اختلافها و تباينها، و كجمعه بين النار و الثّلج في بعض الملائكة مع التضاد بينهما و تعاندهما (و غرّز غرايزها) أى جعل غرائز الأشياء غريزة لها، كما يقال، سبحان من ضوّء الأضواء، و المقصود به أنّ طبيعة كلّ من الأشياء مجبولة عليه، مطبوعة فيه، كالفطانة للانسان، و البلادة للحمار مثلا (و ألزمها أشباحها) أى جعل غريزة كلّ شي ء، و سجيّته لازمة على شبحه، و شخصه، غير منفكة عنه، كالشّجاعة، لبعض الاشخاص، و الجبن للآخر، و السّخاء لشخص، و البخل لغيره، و كالحرارة للعسل، و البرودة للكافور، إلى غير ذلك من الطبايع اللّازمة على الأشخاص الغير المنفكة عنها، فانّ الشجاع لا يكون جبانا، و لا الجبان شجاعا، و لا البخيل سخيّا، و لا بالعكس.

هذا كله على تقدير رجوع الضميرين إلى غرائزها، و أما على تقدير رجوعهما إلى الاشياء كما يقتضيه سياق سوابقهما فالمعنى أنه تعالى ألزم الاشياء على الأشخاص يعنى أنّ الأشياء بعد ما كان في علمه و قضائه سبحانه على نحو العموم و الكليّة، جعلها لازمة على التشخّصات الجزئية، و أوجدها في العين في ضمن تلك التشخّصات، ضرورة أنّ ما لم يتشخص لم يوجد، و إليه اشير في قوله عزّ و جلّ.

وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ هذا و في بعض النّسخ أشباحها أى اصولها (عالما بها قبل ابتدائها) كما أنّه عالم بها بعد الابتداء و الايجاد، من غير تفاوت بين الحالتين (محيطا بحدودها و انتهائها) أى بأطرافها و نهاياتها. قال سبحانه في حم السّجدة: أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ و فسّره بعضهم بشمول الحفظ، قال الرّاغب أى حافظ له من جميع جهاته، و بعضهم بشمول العلم، فقال: أى عالم به ظاهرا و باطنا جملة و تفصيلا، و قيل، بل المراد به إحاطته علما و قدرة معا.

و أمّا قوله تعالى: أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً فالتمييز بالعلم معيّن، قيل: و الاحاطة بالشّي ء علما هو أن يعلم وجوده، و جنسه، و قدره، و كيفيّته، و غرضه المقصود به و بايجاده، و ما يكون هو منه، و ليس ذلك إلّا اللَّه (عارفا بقرائنها و أحنائها) أى نفوسها و جوانبها أو نفوسها و أعضائها و المعرفة هنا مجاز عن العلم، لما قد مرّ فيما سبق من الفرق بينهما، و أنّه لا يجوز اطلاقها في اللَّه سبحانه، فاذا وقع في كلام الامام عليه السلام لا بدّ من أن يراد بها معناها المجازي، فيكون عارفا بمعنى عالما، و علاقة التجوز واضحة. تنبيه و تحقيق

و هو أنّ قوله: عالما بها قبل ابتدائها يفيد علمه بجميع الأشياء، كلياتها و جزئياتها، و فيه ردّ على من نفاه رأسا فضلّ ضلالا بعيدا، و على من نفى علمه بالجزئيات، و خسر خسرانا مبينا، و يفيد أيضا علمه بالموجودات قبل ايجادها و تكوينها، و الشّاهد على ذلك مضافا إلى كلامه عليه السلام الآيات و الأخبار المتواترة، و البراهين العقليّة.

و توضيح المقام و تفصيله يتمّ برسم امور.

الاول في بيان الأدلة النّقليّة

فمن الكتاب آيات كثيرة لا تحصى و لنكتف منها بثلاث آيات قال سبحانه في سورة البقرة:

وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ و في سورة النّساء: إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً و فيها أيضا: وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً و من السّنة أخبار كثيرة بالغة حدّ التّواتر.

فمنها ما في التّوحيد باسناده عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: سمعته يقول: كان اللَّه و لا شي ء غيره و لم يزل عالما بما كوّنه، فعلمه به قبل كونه كعلمه به بعد ما كوّنه.

و منها ما رواه فيه أيضا عن أيوب بن نوح، أنّه كتب إلى أبي الحسن عليه السلام يسأله عن اللَّه أ كان يعلم الأشياء قبل أن خلق الأشياء و كوّنها أو لم يعلم ذلك حتى خلقها و أراد خلقها و تكوينها، فعلم ما خلق عند ما خلق، و ما كوّن عند ما كوّن فوقع عليه السلام بخطه لم يزل اللَّه عالما بالأشياء قبل أن يخلق الأشياء، كعلمه بالأشياء بعد ما خلق الأشياء.

و منها ما رواه أيضا عن منصور بن حازم، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال. قلت له: أ رأيت ما كان و ما هو كائن إلى يوم القيامة أ ليس كان في علم اللَّه قال: فقال: بلى قبل أن يخلق السّماوات و الأرض.

و منها ما رواه عن منصور أيضا، قال سألته: يعني أبا عبد اللَّه عليه السلام، هل يكون اليوم شي ء لم يكن في علم اللَّه عزّ و جلّ قال عليه السلام لا بل كان في علمه قبل أن ينشى ء السّماوات و الأرض.

و منها ما رواه عن حمّاد بن عيسى، قال سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام، فقلت: لم يزل اللَّه يعلم قال: أنّ يكون يعلم و لا معلوم قال: قلت: فلم يزل يسمع قال: أنّى يكون ذلك و لا مسموع قال قلت: فلم يزل يبصر قال: أنّى يكون ذلك و لا مبصر قال ثم قال: لم يزل اللَّه عليما سميعا بصيرا ذات علّامة سميعة بصيرة.

أقول: لعل ردعه عليه السلام للرّاوي من جهة أنّه علم من حاله أنّه اعتقدان علمه و سمعه و بصره سبحانه، مثل العلم و السمع و البصر الموجود في غيره سبحانه، بأن تكون أوصافا زايدة على الذّات، و مستلزمة للمتعلّقات، من حيث كونها امورا نسبية غير قائمة إلّا بمتعلقاتها، و يشهد بذلك آخر الرّواية، و رواية الحسين بن خالد الآتية و غيرها.

و منها ما رواه عن الحسين بن بشار، عن أبي الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليهما السّلام، قال: سألته أ يعلم اللَّه الشّي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون أو لا يعلم إلّا ما يكون فقال: إنّ اللَّه تعالى هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء، قال عز و جلّ: إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ و قال لأهل النار: وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ فقد علم اللَّه عزّ و جلّ بأنّهم لوردّهم لعادوا لما نهوا عنه، و قال للملائكة لما قالت: أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ، قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ فلم يزل اللَّه عزّ و جلّ علمه سابقا للأشياء، قديما قبل أن يخلقها، فتبارك ربّنا و تعالى علوّا كبيرا، خلق الأشياء و علمه سابق لها كما شاء كذلك لم يزل ربّنا عليما سميعا بصيرا.

و منها ما رواه أيضا عن عبد اللَّه بن مسكان، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن اللَّه تبارك و تعالى أ كان يعلم المكان قبل أن يخلق المكان أو علمه عند ما خلقه و بعد ما خلقه فقال تعالى اللَّه بل لم يزل عالما بالمكان قبل تكوينه كعلمه به بعد كونه، و كذلك علمه بجميع الأشياء كعلمه بالمكان.

و منها ما رواه عن الحسين بن خالد، قال سمعت الرّضا علي بن موسى عليه السلام يقول: لم يزل اللَّه تبارك و تعالى عليما قادرا حيّا قديما سميعا بصيرا، فقلت له يا بن رسول اللَّه: إنّ قوما يقولون: إنّه عزّ و جلّ لم يزل عالما بعلم، و قادرا بقدرة، و حيّا بحياة، و قديما بقدم، و سميعا بسمع، و بصيرا ببصر، فقال عليه السلام: من قال ذلك و دان به فقد اتّخذ مع اللَّه آلهة اخرى، و ليس من ولايتنا على شي ء، ثم قال: لم يزل اللَّه عزّ و جلّ عليما قادرا حيّا قديما سميعا بصيرا لذاته، تعالى عمّا يشركون و يقولون المشبّهون علوّا كبيرا.

و منها ما في الكافي عن أمير المؤمنين عليه السلام في بعض خطبه قال: أحاط بالأشياء علما قبل كونها، فلم يزدد بكونها علما علمه بها قبل أن يكوّنها، كعلمه بها بعد تكوينها.

و منها ما فيه أيضا كما في التّوحيد عن أبي بصير قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: لم يزل اللَّه عزّ و جلّ ربّنا و العلم ذاته و لا معلوم، و السّمع ذاته و لا مسموع، و البصر ذاته و لا مبصر، و القدرة ذاته و لا مقدور، فلما أحدث الأشياء و كان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم، و السمع على المسموع، و البصر على المبصر، و القدرة على المقدور، قال: قلت: فلم يزل اللَّه متكلما قال: إنّ الكلام صفة محدثة، و ليست بأزليّة، كان اللَّه و لا يتكلّم، إلى غير ذلك من الأخبار الواردة في هذا الباب ممّا يقف عليها المتتبع المجدّ.

بيان

قال الفاضل المازندراني في شرح الكافي في شرح الحديث الأخير: قوله عليه السلام وقع العلم منه على المعلوم اه، يعني وقع العلم على ما كان معلوما في الأزل، و انطبق عليه، لا على أمر يغايره و لو في الجملة، و المقصود أن علمه قبل الايجاد، هو بعينه علمه بعد الايجاد، و المعلوم قبله هو المعلوم بعينه بعده، من غير تفاوت و تغيّر في العلم أصلا، و ليس هناك تفاوت إلّا تحقّق المعلوم في وقت و عدم تحققه قبله، و ليس المراد بوقوع العلم على المعلوم تعلّقه به تعلقا لم يكن قبل الايجاد، لأنّ علمه متعلّق به قبل الايجاد و بعده، و هذا الذي ذكره عليه السلام هو المذهب الصحيح الذي ذهب إليه الفرقة النّاجية الاماميّة و أكثر المخالفين.

قال قطب المحققين في درّة التّاج: ذهب جمهور مشايخ أهل السّنة و المعتزلة- إلى أن العلم بأنّ الشي ء سيوجد نفس العلم بذلك الشّي ء إذا وجد، لأنّ من علم علما قطعيّا بأن زيدا يدخل البلد غدا عند طلوع الشّمس مثلا، يعلم بذلك العلم بعينه عند طلوع الشمس أنه دخل البلد، و لو احتاج أحدنا إلى تعلّق علم آخر به فانّما احتاج إليه بطريان الغفلة عن العلم الأول و الغفلة على البارى ممتنعة انتهى كلام الفاضل المذكور طاب ثراه.

و أوضح منه ما ذكره المحدث العلّامة المجلسي قده في مرآة العقول عند شرح الفقرة المذكورة حيث قال: قوله: وقع العلم منه على المعلوم، أى وقع على ما كان معلوما في الأزل و انطبق عليه و تحقّق مصداقه، و ليس المقصود تعلّقه به تعلقا لم يكن قبل الايجاد، إذ المراد بوقوع العلم على المعلوم: العلم به على أنّه حاضر موجود كان قد تعلّق العلم به قبل ذلك على وجه الغيبة و أنّه سيوجد، و التّغير يرجع إلى المعلوم لا إلى العلم.

و تحقيق المقام أنّ علمه تعالى بأنّ شيئا وجد هو عين العلم الذي كان له تعالى بأنّه سيوجد، فان العلم بالقضية إنّما يتغير بتغيرها، و هو بتغير موضوعها أو محمولها و المعلوم هاهنا هي القضيّة القائلة بأن زيدا موجود في الوقت الفلاني، و لا يخفى أنّ زيدا لا يتغيّر معناه بحضوره و غيبته، نعم يمكن أن يشار إليه إشارة خاصّة بالموجود حين وجوده، و لا يمكن في غيره، و تفاوت الاشارة إلى الموضوع لا يؤثر في تفاوت العلم بالقضية، و نفس تفاوت الاشارة راجع إلى تغيّر المعلوم لا العلم.

الثاني

أنّه قد تحقّق من الاخبار السّالفة علمه تعالى بجميع الاشياء كلياتها و جزئياتها و هذا ممّا اتّفق عليه جمهور العقلاء، و أقام عليه المتكلمون و الحكماء البراهين السّاطعة، و الادلة القاطعة، كما أنّهم أقاموا الدّليل على علمه سبحانه بذاته، و قد خالف في ذلك جماعة ممّن لا يعبأ بخلافهم، و لا باس بالاشارة إلى بعض البراهين العقليّة التي أسّسوها في المقام، اقتفاء بالاعلام، و توضيحا لكلام الامام عليه السلام.

فاقول: قال في التّجريد: و الاحكام، و التّجرد، و استناد كلّ شي ء إليه، دلايل العلم و الاخير عام انتهى.

توضيحه أنّ كونه سبحانه فاعلا للأشياء المحكمة، و مجرّدا في ذاته عن المادّة، و كون جميع الاشياء مستندا إلى ذاته المقدّسة، أدلة على كون الباري سبحانه عالما، إلا أنّ الاوّل مفيد لعلمه بما سواه، و الثّاني لعلمه بذاته، و الثّالث لعلمه بذاته و بما سواه.

أمّا الاوّل فتفصيله أنّه سبحانه فاعل فعلا محكما متقنا، و كلّ من كان كذلك فهو عالم، أمّا الكبرى فضروريّة، و ينبّه عليه أنّ من رأى خطوطا مليحة، و ألفاظا فصيحة، مشتملة على نكات دقيقة، و أسرار خفيّة، علم علما قاطعا بأنّ موجدها عالم، و أمّا الصّغرى فلما ثبت و تحقّق، من أنّه خالق للأفلاك و العناصر و الأعراض و الجواهر و الأنهار و الأشجار و الأزهار و الأثمار و الحيوان و الانسان على أحسن نظام و أتقن انتظام، بما لا يقدر على ضبطه الدّفاتر و الأقلام، و تحيّر فيه العقول و الأفهام، و كفى بذلك شهيدا صنعة الانسان، حيث خَلَقَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ، ثُمَّ جَعَلَهُ نُطْفَةً في قَرارٍ مَكينٍ، ثُمَّ خَلَقَ النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقَ الْعَلَقَةَ مُضْغَةً، فَخَلَقَ الْمُضْغَةَ عِظاماً، فَكَسَا الْعِظامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأَهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ.

و أمّا الدّليل الثّاني فتحقيقه يستدعي رسم مقدمات الاولى أنّ واجب الوجود مجرّد غاية التجرّد إذ المراد بغاية التجرّد كون الشي ء قائما بذاته، غير متعلّق الهوية و الوجود بمادّة أو موضوع، و واجب الوجود كذلك«» الثانية أنّ كلما هو قائم بذاته غير متعلّق الهوية بشي ء آخر، فهو موجود لذاته، حاضر عند ذاته غير غائبة و لا منفكة ذاته عن ذاته الثالثة أنّ العلم هو حضور المعلوم بعينه أو بصورته عند المجرّد الموجود بالفعل القائم بذاته، و انكشافه لديه و ثبوته بين يديه، و هذا أيضا ظاهر و إذا لاحظت هذه المقدمات ظهر لك أنّ واجب الوجود لكونه مجرّدا غاية التجرد، و لكونه قائما بذاته، و موجودا لذاته، و حاضرا عند ذاته، غير غائب عن ذاته، و منكشفا لذاته غير محجوب عنها، فهو عالم لذاته بذاته، لا بأمر آخر غير ذاته، فذاته عقل و عاقل و معقول، و الاختلاف اعتباريّ من جهة التّعبير و أمّا الدّليل الثّالث فتقريره أنّ وجود جميع الموجودات مستند إلى ذاته و هو ليس مستندا إلى شي ء من الأشياء، فهو تعالى لكونه غير متعلق بشي ء من الأشياء، موجود لذاته، قائم بذاته، و ذاته حاضرة عند ذاته، و جميع الأشياء لكونه معلولة له تعالى موجودة له حاضرة عنده، غير غائبة، لوجوب كون العلّة موجودة مع المعلول، فان حصول المعلول للعلّة أشد من حصول الصّورة لنا، كما صرّح به المحقّق الطوسي في شرح الاشارات فقد تحقّق بما ذكرناه علمه بذاته و بما سواه.

و لنعم ما قال المحقّق الشّيرازي في الأسفار: كيف يسوغ عند ذي فطرة عقلية أن يكون واهب كمال مّا و مفيضه قاصرا عن ذلك الكمال فيكون المستوهب أشرف من الواهب، و المستفيد أكرم من المفيد، و حيث ثبت استناد جميع الممكنات إلى ذاته تعالى التي هي وجوب صرف، و فعليّة محضة، و من جملة ما يستند إليه هى الذّوات العالمة، و الصّور العلميّة، و المفيض لكل شي ء أو في بكلّ كمال لئلا يقصر معطي الكمال عنه، فكان الواجب عالما، و علمه غير زايد على ذاته.

الثالث في كيفيّة علمه سبحانه بالأشياء قبل تكوينها و ايجادها

و هذا المقام ممّا زلت فيه أقدام العلماء، و تحيّرت فيه أفهام الحكماء، و لنهاية غموضه و صعوبته اختلفوا فيه على أقوال شتّى، و غاية اشكاله و دقّته تفرقوا فيه أيدى سبا و أيادي سبا.

فمنهم من نفاه رأسا كالاشراقيين تبعا لمعلمهم أفلاطن على ما حكي«» عنهم حيث ذهبوا إلى أنّ علمه بالأشياء مع الأشياء، و أنّ إضافة علمه هي بعينها إضافة فاعليّته، و أنّ معلوميّة الشّي ء ليس إلّا حضور ذاته الموجودة عند العالم، و قبل الوجود لا حضور، فلا علم.

و منهم من ذهب إلى إثباته و أنّ علمه بالأشياء متقدّم عليها، و هم المشّاؤون تبعا لمعلمهم أرسطاطاليس، قالوا: إنّ عالميّته بالأشياء بتقرّر صورها العقلية، و ارتسام رسومها الادراكية في ذاته تعالى، و اعتذروا عن ذلك بأنّ تلك الصّورة و إن كانت اعراضا قائمة بذاته: إلّا أنّها ليست بصفاته، و ذاته لا ينفعل عنها، و لا يستكمل بها، لأنّها بعد الذّات و هي من قبيل اللوازم المتأخّرة و الآثار، لا من قبيل الصّفات و الاحوال، و أيضا لا تخل كثرتها بوحدة الذّات، لأنّها كثرة على ترتيب السّببيّة و المسبّبية، و كترتيب الواحد و الاثنين و الثّلاثة و ما بعدها، فلا تنثلم بها وحدة الذّات، كما لا تنثلم وحدة الواحد بكونه مبدءا للأعداد الغير المتناهية إذ التّرتيب يجمع الكثرة في وحدة.

توضيحه ما ذكره الصّدر الشّيرازي في شرح الهداية، حيث قال: و اعلم أنّ المصنّف اختار في علم الواجب بالأشياء الكلية و الجزئية، مذهب الحكماء القائلين بارتسام صور الموجودات في ذاته تعالى، كالكسيمائيس الملطي و أرسطا طاليس، و هو الظاهر من كلام الشّيخين أبي نصر و أبي علي و تلميذه بهمنيار، و بالجملة جمهور أتباع المعلّم الأوّل من المشاءين.

و تقريره على ما يستفاد من كتبهم هو، أنّ الصّورة العقليّة قد تؤخذ عن الصّورة الموجودة كما يستفاد من السّماء بالرّصد و الحس صورتها المعقولة، و قد لا يستفاد الصّورة المعقولة من الموجود، بل ربّما يكون الأمر بالعكس من ذلك، كصورة بيت أبدعها البنّاء أوّلا في ذهنه، ثم تصير تلك الصّورة العقولة علّة محرّكة لأعضائه إلى أن يوجدها في الخارج، فليست تلك الصّورة وجدت فعقلت بل عقلت فوجدت.

و لمّا كانت نسبة جميع الأشياء الممكنة إلى اللَّه تعالى نسبة المصنوع إلى النّفس الصّانعة لو كانت تامّة الفاعليّة، فقياس عقل واجب الوجود للأشياء هو قياس افكار للعلوم التي نستنبطها ثم نوجدها في الخارج، من حيث إنّ المعقول منها سبب للموجود و الفرق بين الأمرين أنّنا لكوننا ناقصين في الفاعليّة، نحتاج في أفاعيلنا الاختياريّة إلى انبعاث شوق، و استخدام قوّة محرّكة، و استعمال آلة تحريكيّة من العضلات و الرّباطات و غيرها، ثم إلى انقياد مادة لقبول تلك الصّورة، و الأول تعالى لكونه تامّ الفاعليّة لا يحتاج في فاعليّته إلى أمر خارج عن ذاته بل إنّما أمره إذا أراد شيئا ان يقول له كن فيكون، فانه يعقل ذاته و ما يوجب ذاته، و يعلم من ذاته كيفيّة الخيريّة في الكلّ فيتبع صور الموجودات الخارجة الصّور المعقولة عنده على نحو النّظام المعقول عنده و على حذائه، فالعالم الكنائي بازاء العالم الرّبوبي، و العالم الرّبوبي عظيم جدّا.

و أيضا لو كان الباري يعقل الأشياء من الأشياء، لكانت وجوداتها متقدّمة على عاقليته لها، فلا يكون واجب الوجود، و قد سبق أنّه واجب الوجود من جميع الوجوه، و يكون في ذاته و قوامه أن يقبل ماهيات الأشياء، و كان فيه عدمها باعتبار ذاته، فيكون في ذاته جهة إمكانية، و لكان لغيره مدخل في تتميم ذاته، و هو محال، فيجب أن يكون من ذاته ما هو الأكمل، لا من غيره، فقد بقى أن يكون علمه بالممكنات حاصلا له تعالى قبل وجودها، لا من وجودها، هذا حاصل كلام المشّائين في علم اللَّه بما سواه انتهى كلامه.

أقول: هذا القول لمّا كان فاسدا جدا شنع عليه المتأخرون و منهم المحقّق الطوسي في شرح الاشارات حيث قال في محكي كلامه: لا شك في أنّ القول بتقرير لوازم الأوّل في ذاته تعالى، قول بكون الشّي ء الواحد فاعلا و قابلا، و قول بكون الأوّل موصوفا بصفات غير إضافية و لا سببيّة، و قول بكونه محلا لمعلولاته الممكنة المتكثرة، تعالى عن ذلك علوّا كبيرا اه.

و قيل في المقام أقوال اخر يرتقى إلى ستّة، و لكنّها كلها غير خالية عن الفساد، و النّقض و الايراد، و من أراد الاطلاع عليها فليراجع إلى كتاب المبدأ و المعاد، و السّفر الالهي من الاسفار للصّدر الشيرازي، و باضافة ما اختاره هناك إليها يرتقى الأقوال إلى سبعة هذا.

و الذي ينبغي أن يصار إليه هو أن يقال: لمّا ثبت كون الواجب عالما بذاته، لزم كونه عالما بجميع الموجودات، فانّ ذاته علة موجبة لجميع ما عداه، و مبدء لفيضان كلّ إدراك حسيّا كان أو عقليّا، و منشأ لكل ظهور، ذهنيّا كان أو عينيّا، إمّا بدون واسطة، أو بواسطة هي منه، و العلم التّام بالعلة الموجبة يستلزم العلم التّام بمعلولها، لأنّ المعلول من لوازم ذات العلة التّامة، فيلزم من تعقلها بكنهه، أو بالوجه الذي ينشأ منه المعلول: تعقله، فلزم كونه عالما بجميع المعلومات، و أما معرفة كنه هذا الحضور و العلم فلا سبيل لنا إليه كما لا سبيل لنا إلى إدراك ذاته.

و لنعم ما قال المدقق السّابق في كتاب المبدأ، حيث قال: و أمّا كيفيّة علمه بالأشياء بحيث لا يلزم منه الاتّحاد، و لا كونه فاعلا و قابلا، و لا كثرة في ذاته بوجه غير ذلك، تعالى عنه علوّا كبيرا، فاعلم أنّها من أغمض المسائل الحكميّة، قل من يهتدي إليه سبيلا، و لم يزل قدمه فيها، حتّى الشّيخ الرّئيس«» أبي علي بن سينا، مع براعته و ذكائه الذي لم يعدل به ذكاء، و الشّيخ الالهي صاحب الاشراق مع صفاء ذهنه و كثرة ارتياضه بالحكمة، و مرتبة كشفه، و غيرهما من الفايقين في العلم، و إذا كان هذا حال أمثالهم فكيف من دونهم من اسراء عالم الحواس، مع غشّ الطبيعة و مخالطتها.

و لعمرى إن إصابة مثل هذا الأمر الجليل على الوجه الذي يوافق الاصول الحكميّة، و يطابق القواعد الدّينيّة، متبرّءا عن المناقشات، و منزّها عن المؤاخذات، في أعلى طبقات القوى الفكريّة البشريّة، و هو بالحقيقة تمام الحكمة الحقّة الالهية انتهى.

أقول: و لصعوبة ذلك لم يأتوا عليهم السلام في الجواب عن هذه المسألة في الأحاديث السّالفة و غيرها مع كثرتها، إلّا بكلام مجمل من غير تفصيل، لما رأوا قصور الأفهام و المدارك عن دركها«» تفصيلا، فسبحان من عجز عن إدراك ذاته الأفهام و تحيّر في بلوغ صفاته عقول الأنام.

الترجمة

ايجاد كرد مخلوقات را ايجاد كردنى، بدون مادّة يا بدون سبق مثال از غير او يا از خود او، و بيافريد آنها را آفريدنى نه بجهت علت و غرضى از قبيل استيناس و رفع استيحاش، در حالتى كه آن آفريدن بى فكرى بود كه جولان داده باشد آن را، يا مصروف بدارد آن فكر را به مخلوقات، و بدون تجربه كه فايده گرفته باشد از آن، و بدون حركت ذهنيّة و بدنيّة كه احداث نموده باشد آن را، و بى تردّد نفسى كه مضطرب بوده باشد در آن، گردانيد اشياء را از براى وقت هاى آنها، و اصلاح كرد در ميان مختلفات آنها، و مطبوع نمود طبايع أشياء را در اشياء، و لازم غير منفك گردانيد آن طبايع را به اشخاص خود، عالم بود به اشياء پيش از آفريدن آنها، و احاطه كننده بود به اطراف آن ها و نهايات آن ها، و دانا بود بنفوس آنها و جوانب آنها.

الفصل الثامن

ثمّ أنشأ سبحانه فتق الأجواء، و شقّ الأرجاء، و سكائك الهواء، فأجرى فيها ماء متلاطما تيّاره، متراكما زخّاره، حمله على متن الرّيح العاصفة، و الزّعزع القاصفة، فأمرها بردّه، و سلّطها على شدّه، و قرنها إلى حدّه، الهواء من تحتها فتيق، و الماء من فوقها دقيق، ثمّ أنشأ سبحانه ريحا أعقم مهمّا، و أدام مربّها، و أعصف مجريها، و أبعد منشأها، أمرها بتصفيق السماء الزّخار، و إثارة موج البحار، فمخضته مخض السّقاء، و عصفت به عصفها بالفضاء، تردّ أوّله على آخره، و ساجيه على ماثره، حتّى عبّ عبابه، و رمى بالزّيد ركامه، فرفعه في هواء منفتق، و جوّ منفهق، فسوّى منه سبع سموات، جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا، و علياهنّ سقفا محفوظا، و سمكا مرفوعا، بغير عمد يدعمها، و لا دسار ينتظمها، ثمّ زيّنها بزينة الكواكب، و ضياء الثّواقب، و أجرى فيها سراجا مستطيرا، و قمرا منيرا، في فلك دائر، و سقف سائر، و رقيم مآثر.

اللغة

(الفتق) الشّق و الفصل (و الاجواء) جمع جوّ و هو ما بين السّماء و الأرض، و قيل الفضاء الواسع (و الارجاء) جمع رجا بالقصر و هي النّاحية (و السكائك) جمع سكاكة مثل ذوابة و ذوائب، و هي الهواء الملاقي عنان السّماء كالسّكاك تقول: لا أفعل ذلك و لو نزوت في السّكاكة، قيل: و في لسان الحكمة عبارة عن الطبقة السّابعة من الهواء، و ربّما فسّرت بالهواء المطلق، و يحتاج حينئذ إلى التّأويل لئلّا يلزم إضافة الشّي ء إلى نفسه.

و اصل (اللّطم) الضّرب على الوجه بباطن الرّاحة، و تلاطم الأمواج: ضرب بعضها بعضا كأنّه يلطمه (و التيّار) الموج و قيل: شدّة الجريان، و هو فيعال، أصله تيوار، فاجتمعت الواو و الياء فادغم بعد القلب، و بعضهم جعله من تير، فهو فعال، و الرّمل (المتراكم) الذي بعضه فوق بعض (و الزّخار) مبالغة في الزاخر يوصف به البحر يقال: بحر زاخر أى طام ممتلى (و المتن) الظهر (و العاصفة) الشّديدة الهبوب و ريح (زعزع) و زعزعان و زعزاع إذا كانت تزعزع الاشياء و تحرّكها بشدّة.

(و القاصفة) من القصف، يقال: قصف الرّعد و غيره قصيفا، إذا اشتدّ صوته (و سلّطته) على الشّي ء تسليطا مكّنته، فتسلط أى تحكم و تمكن (و الدّفيق) المندفق (أعقم مهبّها) أى جعل هبوبها عقيما، و الرّيح العقيم خلاف اللّاقح و هي التي لا تثير سحابا، و لا تلقح شجرا (و المهبّ) مصدر بمعنى الهبوب، او اسم مكان و (أدام مربّها) أى جعل ملازمتها دائمة، و هو من الأرباب يقال: أربّ بالمكان إذا لزم و أقام به و (أعصف مجريها) أى جريانها، أو اسند إلى المحلّ توسّعا.

(و التّصفيق) من صفقه إذا قلبه أو بمعنى الضّرب الذي له صوت، أو من صفق الشّراب إذا حوله ممزوجا من إناء إلى آخر ليصفوا و (الاثارة) من الثوران و هو الهيجان و (المخض) التّحريك، يقال: مخضت اللّبن إذا حركته لاستخراج ما فيه من الزّبد و (السّقاء) مثل كساء ما يوضع فيه الماء و اللّبن و نحوهما من جلد الغنم و نحوه ليخرج زبده، و هو قريب من القربة و البحر (السّاجي) السّاكن.

و (مار) الشّي ء مورا من باب قال، تحرّك بسرعة و (المآثر) المتحرّك و (عب) الماء ارتفع و (عباب) كغراب معظم الماء و كثرته و طغيانه (و الرّكام) بالضمّ المتراكم و (الجوّ المنفهق) المفتوح الواسع و (المكفوف) الممنوع من السّقوط و السّيلان و (سقف) البيت عرشه و (السّمك) البناء، قال سبحانه: رفع سمكها، أى بنائها.

و (العمد) بفتحتين جمع عماد و هو ما يسند به (و دعم) الشّي ء دعما من باب علم إذا مال فأقامه، و منه الدّعامة بالكسر، و ما يستند به الحائط إذا مال يمنعه من السّقوط و (الدسار) ككتاب المسمار و الحبل الذي يشدّ به الأخشاب و يرتّب و (الثواقب) جمع الثاقب، قال سبحانه: النّجم الثاقب، و سيأتي تفسيرها و اختلاف الأقوال فيها.

و (المستطير) المنتشر يقال: استطار الفجر إذا انتشر ضوئه و (قمرا منيرا) من أنار الشّي ء إذا أضاء، و قيل: إن النّور أقوى من الضياء، لقوله سبحانه:

اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و ربّما يفرق بأن النّور الذاتي يسمّى ضياء، و ما بالعرض يسمّى نورا اخذا من قوله سبحانه: هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً (و الرّقيم المائر) هو اللوح المتحرك، كنى به عن الفلك لأنّه مسطّح كاللوح، و في المجمع: و الرّقيم من أسماء الفلك، سمّي به لرقمه بالكواكب، كالثّوب المنقوش.

الاعراب

الأصل في كلمة ثمّ العاطفة أن تكون مفيدة للتّشريك و التّرتيب و المهلة، و لا يمكن كون ثم في قوله عليه السلام: ثم أنشأ سبحانه فتق الاجواء، على وفق ذلك الأصل، من حيث استلزامها حينئذ خلق الفضاء و السّماوات بعد خلق كلّ شي ء مع التّراخي، كما هو ظاهر، فلا بدّ إمّا من جعلها بمعنى الواو، على حدّ قوله سبحانه: وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى أو من المصير إلى ما ذهب إليه الفرّاء و بعض النّحويين، من تخلّف المهلة و التّرتيب عنها أحيانا، مستدلّا بقول العرف: أعجبني ما صنعت اليوم، ثم ما صنعت امس أعجب، حيث إنّه لا تراخي بين المعطوف و المعطوف عليه، كما لا ترتيب بينهما، و بقوله تعالى: الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها و قوله سبحانه: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً حيث لا ترتيب في الاية الاولى، و لا تراخي في الثّانية.

و أجاب الشّارح المعتزلي بأن قوله: ثم هو تعقيب و تراخ، لا في مخلوقات الباري سبحانه بل في كلامه عليه السلام، كأنّه يقول: ثم أقول الان بعد قولي المتقدّم: إنّه تعالى أنشأ فتق الأجواء انتهى.

و أنت خبير بما فيه، ضرورة أنّه لا تراخي بين الاخبارين، و الأولى أن يعتذر بذلك عن اشكال افادتها التّرتيب بأن يقول: إنّ ثم في كلامه لترتيب الاخبار، لا لترتيب الحكم، كما اعتذر به جماعة عن الاية الاولى، و استدلوا عليه بالمثال السّابق، و قالوا: إنّ معناه ثم اخبرك بأن ما صنعت أمس أعجب.

و إضافة الفتق و الشّق و السّكائك إلى تالياتها، من قبيل الاضافة بمعنى اللّام، و يحتمل كون إضافة الأوّلين من قبيل إضافة الصّفة إلى الموصوف، أى الأجواء الفاتقه بين السّماء و الارض، و الأرجاء الفاصلة بينهما، و هو الأقرب معنى، لكن الأوّل أنسب بالقواعد الأدبيّة، كما هو ظاهر.

و قوله عليه السلام: متلاطما و متراكما، صفتان لماء، كما أنّ جملة حمله كذلك أو أنّها استينافيّة بيانية، و إلى، في قوله: قرنها الى حدّه، بمعنى اللّام كما في قولهم و الأمر إليك.

و قوله عليه السلام: في فلك دائر، بدل من قوله عليه السلام: فيها، أو حال عن المنصوبين أو ظرف لغو متعلق بقوله منيرا.

المعنى

لما أشار عليه السلام إلى كيفيّة ايجاده سبحانه الخلق في الفصل السّابق إجمالا، أشار إلى كيفيّة الخلقة تفصيلا، فقال عليه السلام: (ثم أنشأ سبحانه فتق الاجواء، و شق الارجاء، و سكائك الهواء) هذه الجملات الثلاث متّحدة المفاد، و جمع الاجواء و الارجاء و السّكائك باعتبار تعدد طبقات الهواء، و قيل: إنّ المراد بالاجواء: هو الفضاء الظاهر على أطراف الأرض، و بالأرجاء: الفضاء المتّصل بأطراف الأرض الذي أدنى من الأوّل، و بالسّكائك الفضاء المرتفع عن الأرض، و كيف كان ففيها دلالة على كون الفضاء مخلوقا، و أمرا موجودا، لأنّ المخلوق لا يكون عدما محضا.

قال الشّارح المعتزلي: و ذلك ليس ببعيد، فقد ذهب إليه قوم من أهل النّظر، و جعلوه جسما لطيفا خارجا عن مشابهة هذه الأجسام، و منهم من جعله مجردا هذا.

و قال العلّامة المجلسي في البحار: المراد بفتق الأجواء ايجاد الأجسام في الأمكنة الخالية، بناء على وجود المكان بمعنى البعد، و جواز الخلاء، أو المراد بالجوّ البعد الموهوم، أو أحد العناصر، بناء على تقدّم خلق الهواء، و قوله عليه السلام: و شقّ الأرجاء كالتّفسير لفتق الأجواء، أو المراد بالأرجاء الافضية و الأمكنة، و بالأجواء عنصر الهواء، و قوله عليه السلام: و سكائك الهواء بالنّصب كما في كثير من النّسخ، معطوف على فتق الأجواء، أى أنشأ سبحانه سكائك الهواء، و الجرّ كما في بعض النّسخ أظهر، عطفا على الأجواء، أى أنشأ فتق سكائك الهواء، انتهى كلامه رفع مقامه.

و في شرح ابن ميثم فان قلت: إنّ الأجواء و الأرجاء و السكائك امور عدميّة، فكيف يصحّ نسبتها إلى الانشاء عن القدرة قلت إن هذه الأشياء عبارة عن الخلاء و الأحياز، و الخلاف في أنّ الخلاء و الحيّز و المكان هل هي امور وجوديّة أو عدميّة مشهور، فان كانت وجوديّة كانت نسبتها إلى القدرة ظاهرة، و يكون معنى فتقها و شقّها شق العدم عنها، و إن كانت عدميّة كان معنى فتقها و شقّها و نسبتها إلى القدرة: تقديرها، و جعلها أحيازا للماء، و مقرّا، لأنّه لما كان تمييزها عن مطلق الهواء و الخلاء بايجاد اللَّه فيها الماء، صار تعيّنها بسبب قدرته، فتصحّ نسبتها إلى إنشائه، فكانه سبحانه شقّها و فتقها بحصول الجسم فيها و هذا قريب ممّا ذكره المجلسي أوّلا.

و الحاصل أنّه سبحانه أنشأ أحيازا و أمكنة خالية (فأجرى فيها ماء متلاطما تيّاره) أى موجه و لجّته (متراكما زخاره) أى طمومه و امتلائه، و لمّا خلق سبحانه الماء (حمله على متن الرّيح العاصفة) الشديدة العصف و الهبوب (و الزّعزع القاصفة) الشّديدة الصّوت، فاستقلّ الماء عليها و ثبت، و صارت مكانا له، و المراد بهذه الرّيح إمّا المتحرّك من الهواء الذى ذكره عليه السلام أوّلا على ما هو المشهور، أو غيره: كما يستفاد من رواية الاحتجاج، عن هشام بن الحكم، عن الصّادق عليه السلام في جواب الزّنديق، قال عليه السلام: و الرّيح على الهواء، و الهواء تمسكه القدرة، و على هذا فيمكن أن تكون الرّيح مقدّمة في الخلقة على الهواء، أو متأخّرة عنه، أو مقارنة له.

ثم لمّا كان الماء المحمول على الرّيح جاريا في الهواء على مقتضى طبعه (أمرها) سبحانه (بردّه، و سلطها على شدّه، و قرنها إلى حدّه) أى أمر الرّيح أن تحفظ الماء و تردّه، بالمنع عن الجرى الذي سبقت الاشارة إليه في قوله عليه السلام: فأجرى فيها ماء اه، فكان قبل الرد قد خلى و طبعه، ثم أمر الرّيح بردّه، و قوّاها على ضبطه، كالشّي ء المشدود، و جعلها مقرونة لحدّة، أى محيطة بنهايته، و عن الكيدري، قوله فأمرها، مجاز، لأن الحكيم لا يأمر الجماد.

و في البحار و لعلّ المراد بالأمر هنا، الأمر التكويني، كما في قوله: كن فيكون، و قوله كونوا قردة.

ثم أشار عليه السلام إلى كمال قدرته سبحانه بقوله: (الهواء من تحتها فتيق) أى مفتوح منبسط من تحت الرّيح الحاملة للماء (و الماء من فوقها دفيق) أى مصبوب مندفق.

قال المجلسي: و الغرض أنّه سبحانه بقدرته ضبط الماء المصبوب بالرّيح الحاملة له، كما ضبط الرّيح بالهواء المنبسط، و هو موضع العجب (ثم أنشأ سبحانه) فوق ذلك الماء (ريحا) اخرى (أعقم مهبّها) أى جعل هبوبها عقيما، و في كثير من النّسخ اعتقم مهبها، بالتاء، فاللّازم حينئذ رفع مهبها، للزوم الفعل فالمعنى حينئذ صار مهبها عقيما لا يلقح، من العقيم الذي لا يولد له ولد، أو صار مهبّها ضيّقا، لأنّ الاعتقام هو أن تحفر البئر، فاذا قربت من الماء احتفرت بئرا صغيرا بقدر ما تجد طعم الماء، فان كان عذبا حفرت بقيتها، فاستعير هنا من حيث ضيق المهب كما يحتفر البئر الصّغير.

و أما ما قيل«» من أنّ معنى اعتقم مهبّها: جعل مهبّها عقيما، ففاسد، لأنّه إنّما يصحّ لو كان اعتقم متعديا (و أدام مربّها) أى ملازمتها لتحريك الماء، و عن بعض النّسخ مدبها بالدّال، أى حركتها. (و أعصف مجريها) أى جريانها أو اسند إلى المحلّ مجازا، من قبيل سال الميزاب (و أبعد منشأها) أى جعل مبدئها بعيدا لا يعرف، ثم سلّطها على ذلك الماء.

(فامرها بتصفيق الماء الزّخار) أى تحويله و قلبه و ضرب بعضه ببعض بشدّة (و إثارة موج البحار) و تهييجه (فمخضته) مثل (مخض السّقاء) الذي يمخض فيه اللبن ليخرج ما فيه من الزّبد و التّشبيه للاشارة إلى شدّة التّحريك (و عصفت به) أى بهذا الماء العظيم مثل (عصفها بالفضاء) أى عصفا شديدا، لأنّ العصف بالفضاء يكون أشدّ من حيث عدم المانع (تردّ أوّله على آخره و ساجيه على ماثره) أى ساكنه على متحركه (حتّى عب عبابه) أى ارتفع معظمه (و رمى بالزّبد ركامه) أى متراكمه و ما اجتمع منه بعضه فوق بعض.

(فرفعه في هواء منفتق) أى رفع اللَّه ذلك الزّبد في هواء مفتوق مفتوح (و جوّ منفهق) أى متّسع و منفتح (فسوّى منه سبع سموات) أى خلقهنّ من الزّبد، و عدلهن مصونة من العوج و التّهافت، و السّبع لا ينافي التسع التي أثبتوها أصحاب الارصاد، إذ الثّامن و التّاسع مسميان في لسان الشّرع بالعرش و الكرسي، و سيأتي تحقيق الكلام فيها (جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا) أى موجا ممنوعا من السّيلان إمّا بامساكه بقدرته أو بأن خلق حوله و تحته جسما جامدا يمنعه عن السّيلان و الانتشار، أو بأن أجمدها بعد ما كانت سيّالة.

و كون السماء السّفلى موجا إما بعنوان الحقيقة، حسبما اختاره قوم، مستدلا بمشاهدة حركة الكواكب المتحيّرة، و كونها مر تعدة مضطربة في مرئى العين.

قالوا في محكي كلامهم في شرح المعتزلي إنّ المتحيّرة متحرّكة في أفلاكها و نحن نشاهدها بالحسّ البصرى و بيننا و بينها أجرام الأفلاك الشّفافة، و نشاهدها مر تعدة حسب ارتعاد الجسم السّاير في الماء، و ما ذاك لنا إلّا لأنّ سماء الدّنيا ماء متموّج، فارتعاد الكواكب المشاهدة حسّا إنّما هو بحسب ارتعاد أجزاء الفلك الأدنى.

ثم قالوا فأمّا الكواكب الثّابتة فانّما لم نشاهدها كذلك، لأنّها ليست بمتحرّكة، و القمر و إن كان في الدّنيا، إلّا أنّ فلك تدويره من جنس الأجرام الفوقانيّة، و ليس بماء متموّج كالفلك الممثّل التّحتاني، و كذلك القول في الشّمس.

أقول: و ما ذكروه في الشّمس و القمر غير خال عن الاشكال و الفساد، كما هو واضح فافهم.

و إما بعنوان التّشبيه و هو الأظهر، قال الكيدرى: شبّه السّماء الدنيا بالموج لصفائها و ارتفاعها، أو اراد أنها كانت في الأوّل موجا ثم عقدها، و قال الشّارح البحراني و استعار لفظ الموج للسّماء، لما بينهما من المشابهة في العلوّ و الارتفاع، و ما يتوهّم من اللّون، و يأتي فيه وجه آخر من العلامة المجلسي طاب ثراه (و علياهنّ سقفا محفوظا) عن النقض و الهدم و السّقوط و الخرق إلّا بأمره.

قال البحراني: أى من الشّياطين، ثم نقل عن ابن عبّاس كيفيّة حجب الشّياطين عن السّماوات، و أنّهم كانوا يدخلونها، و يتخبرون أخبارها إلى زمن عيسى عليه السلام، فلمّا ولد منعوا من ثلاث سماوات، فلمّا ولد محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم منعوا من جميعها، إلى آخر ما روى.

و قال المحدث العلّامة المجلسي طاب ثراه بعد أن حكى عن أكثر الشّارحين كون الحفظ بالنّسبة إلى الشّياطين ما لفظه: و هو لا يناسب العليا، بل السّفلى، فيناسب أن يكون المراد بقوله تعالى: وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً السماء العليا انتهى أقول: و أنت خبير بما فيه، لأن محفوظيّة السّفلى إنّما هو بعد ولادة النّبي صلّى اللَّه عليه و آله و سلم كما دل عليه رواية ابن عبّاس و تظافرت به أخبار أهل البيت عليهم السّلام، و أمّا السّماء العليا فلما لم يختص محفوظيّتها بوقت دون وقت، بل كانت الشّياطين ممنوعين منها قبل ولادته صلّى اللَّه عليه و آله و سلم أيضا حسبما يستفاد من الأخبار، فهي أولى و أنسب بأن تتّصف بالحفظ.

و بما ذكرنا ظهر ما في كلام البحراني السّابق أيضا، حيث إنّ سوق كلامه يفيد أن ذكره لرواية ابن عبّاس للاستشهاد به على مدّعاه من كون الحفظ في كلامه عليه السلام بالنّسبة إلى الشّياطين، مع أنّها غير وافية به، إذ حاصل الرّواية أنّ حفظ السّماوات إنّما حصل بعد الولادة، و هذا مما لا نفع فيه، و إنما المثمر إقامة الدّليل على تخصيصه عليه السلام العليا بخصوصها بالحفظ كما عرفت، فافهم جيّدا هذا.

و قال المجلسي: يخطر بالبال وجه آخر و هو أن يكون المراد أنه تعالى جعل الجهة السّفلى من كلّ من السّماوات موّاجة متحرّكة واقعا أو في النّظر، و الجهة العليا منها سقفا محفوظا تستقرّ عليه الملائكة، و لا يمكن الشّياطين، خرقها، فيكون ضمير زينها و ساير الضّماير راجعة إلى المجموع، فيناسب الاية المتقدّمة و قوله سبحانه: وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ و قد يمرّ بالخاطر وجه آخر، و هو أنّه عليه السلام شبّه السّماء الدّنيا بالموج المكفوف، لكون الحركة الخاصّة للقمر أسرع من جميع الكواكب، فكأنّه دائما في الموج، و مع ذلك لا تسقط، و وصف العليا بالمحفوظيّة، لأنّه أبطأها بالحركة الخاصّة، فكانّها محفوظة ثابتة، و على الطريقة السّابقة يمكن أن يكون المراد بالسّفلى من كلّ منها خوارج مراكزها و تداويرها، و بالعليا منها ممثلاتها، فالاول موّاجة لسرعة حركتها، و الثّواني محفوظة لبطوئها، لكن هذان الوجهان بعيدان عن لسان أهل الشّرع و مقاصد أهله انتهى كلامه رفع مقامه.

(و سمكا مرفوعا) أى سقفا أو بناء مرفوعا و يجي ء بمعنى الرفع قال الشّاعر: إنّ الذى سمك السماء بنى لنا أى رفعه، و هو غير مناسب للمقام، و الأنسب ما قلناه، و هو أحد معانيه كما في القاموس و غيره، و الضّميران المنصوبان في قوله عليه السلام: (بغير عمد يدعمها، و لا دسار ينتظمها) راجعان إلى العليا بملاحظة القرب، أو الى السّفلى بقرينة الضّمير الاتي في قوله: ثم زيّنها، الرّاجع إليها لما سيأتي، أو إلى السّماوات، و هو الأظهر ليكون أوفق بقوله سبحانه: اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها و اختلف المفسّرون في أنّه هل هناك عمد غير مرئي أولا عمد أصلا، فعن ابن عبّاس و الحسن و قتادة و الجبائي و أبي مسلم الثّاني، و أن المراد رفعها بغير عمد و أنتم ترونها كذلك، قال ابن عبّاس: يعنى ليس من دونها دعامة يدعمها، و لا فوقها علاقة تمسكها، قال الطبرسي و هو الأصحّ، و عن مجاهد و عزي إلى ابن عبّاس أيضا الأوّل: و أن ترونها من نعت العمد بغير عمد مرئية.

أقول: و يشهد به ما عن القمّي و العياشي عن الرضا عليه السلام، قال فثم عمد و لكن لا ترونها.

قال الفخر الرّازي: إنّ العماد ما يعتمد عليه، و قد دللنا على أنّ هذه الأجسام إنّما بقيت واقفة في الجوّ العالى بقدرة اللَّه فحينئذ يكون عمدها هو قدرة اللَّه، فصحّ أن يقال: رفع السّماوات بغير عمد ترونها، أى لها عمد في الحقيقة إلّا أن تلك العمد هي إمساك اللَّه و حفظه و تدبيره، و إبقائه إيّاها في الجوّ العالي و أنتم لا ترون ذلك التّدبير، و لا تعرفون كيفيّة ذلك الامساك انتهى (ثم زيّنها بزينة الكواكب) أى السّماء السّفلى ليكون أوفق بقوله سبحانه: إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ و يحتمل رجوعه إلى السّماوات كما هو الأظهر، و تزيين البعض تزيين الجميع.

قال في الكشاف في تفسير الاية: الدّنيا القربى منكم، و الزينة مصدر كالنّسبة أو اسم لما يزان به الشّي ء كالليقة لما تلاق به الدّواة، و يحتملهما قوله: بزينة الكواكب، فان أردت المصدر فعلى إضافته إلى الفاعل، أى بان زانتها الكواكب«» و أصله بزينة الكواكب، أو على إضافته إلى المفعول، أى بأن زان اللَّه الكواكب و حسّنها، لانّها إنّما زيّنت السّماء بحسنها في أنفسها، و أصله بزينة الكواكب و إن أردت الاسم فللاضافة وجهان أن تقع الكواكب بيانا للزينة«»، لأنّ الزينة مبهمة في الكواكب و غيرها ممّا يزان به، و أن يراد به ما زينت به الكواكب انتهى و كون الكواكب زينة إمّا لضوئها كما عن ابن عبّاس، أو للأشكال المختلفة الحاصلة كالشكل الثّريا و بنات النّعش و الجوزاء و غير ذلك، أو لاختلاف أوضاعها بحركتها، أو لرؤية النّاس إيّاها مضيئة في الليلة الظلماء، و يوضحه قوله تعالى: بمصابيح، في الموضع الاخر، و إمّا محال الكواكب فستطلع عليه إن شاء اللَّه (و ضياء الثّواقب) المراد بها إمّا الكواكب فيكون كالتّفسير لزينة الكواكب و الكواكب ثواقب أى مضيئة كأنّها تثقب الظلمة بضوئها، أو الشّهب التي ترمى بها الشّياطين، قال سبحانه: النّجم الثّاقب.

قيل: وصف بكونه ثاقبا لوجوه: أحدها أنّه يثقب الظلام بضوء ينفذ فيه.

و ثانيها أنّه يطلع من المشرق نافذا في الهواء كالشّي ء الذي يثقب الشّي ء.

و ثالثها أنّه الذي يرمى به الشّيطان فيثقبه أى ينفذ فيه و يحرقه.

و رابعها قال الفرّاء: هو النجم المرتفع على النّجوم و العرب تقول للطائر إذا لحق ببطن السماء ارتفاعا: فقد ثقب.

أقول: و هنا وجه خامس و هو أن وصفه به لكونه مضيئا كأنّه يثقب الأفلاك بضوئه.

و يشهد به ما عن الخصال عن الصّادق عليه السلام، أنّه قال لرجل من أهل اليمن: ما زحل عندكم في النّجوم فقال اليماني: نجم نحس، فقال عليه السلام: لا تقولن هذا، فانّه نجم أمير المؤمنين عليه السلام، و هو نجم الأوصياء، و هو النّجم الثّاقب الذي قال اللَّه في كتابه، فقال له اليماني فما يعني بالثاقب قال عليه السلام: لأن مطلعه في السّماء السّابعة، و أنّه ثقب بضوئه حتّى أضاء في السّماء الدّنيا، فمن ثم سمّاه اللَّه النّجم الثّاقب.

(فأجرى) و في بعض النّسخ، و أجرى بالواو (فيها سراجا مستطيرا) أى منتشر الضوء (و قمرا منيرا) و المراد بالسّراج الشمس فانّها سراج لمحفل العالم، قال سبحانه في سورة الفرقان: تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً، وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً و في سورة نوح أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً، وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً، وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً و تشبيه الشّمس بالسّراج من حيث إنّها تزيل ظلمة اللّيل عن وجه الأرض كما يزيلها السّراج عمّا حوله.

قيل: كان الميل عبارة عن ظل الأرض، و كانت الشّمس سببا لزواله، فكان شبيها بالسّراج في ارتفاع الظلمة به، و الضمير في قوله: فيها، راجع الى السماوات كما هو الأظهر، أو إلى السّفلى كما عزّاه المجلسي طاب ثراه إلى الأكثر، و يحتاج حينئذ إلى نوع تأويل بالنّسبة إلى جريان الشّمس بناء على كونها في السّماء الرّابعة.

(في فلك دائر) قال العلّامة المجلسي (قد): الظرف إمّا بدل عن فيها، فيفيد حركة السّفلى أو العليا أو الجميع على تقادير ارجاع الضّمير بالحركة اليوميّة أو الخاصة أو الأعمّ، و إمّا في موضع حال عن المنصوبين فيمكن أن يكون المراد بالفلك الدّائر: الأفلاك الجزئيّة (و سقف سائر و رقيم مائر) قال العلّامة المجلسي: هاتان الفقرتان أيضا تدلّان على حركة السّماء لكن لا تنافي حركة الكواكب بنفسها أيضا هذا.

و ينبغي تذييل المقام بامور مهمة

الاول انّه لم يستفد من كلامه عليه السلام أن الصّادر الأوّل ما ذا

و قد اختلف فيه كلام العلماء كالأخبار.

فالحكماء يقولون: أوّل المخلوقات العقل الأوّل، ثمّ العقل الأوّل خلق العقل الثّانى و الفلك الأوّل و هكذا إلى أن انتهى إلى العقل العاشر، فهو خلق الفلك التّاسع و هيولى العناصر، و جماعة منهم يقولون: بأنّ تلك العقول وسايط لايجاده تعالى، و لا مؤثر في الوجود إلّا اللَّه، و كلّ ذلك مخالف للآيات و الأخبار.

و أمّا غيرهم فقيل: أولها الماء، و يدل عليه رواية الرّوضة الآتية عن أبي جعفر عليه السلام في جواب الشّامي، و نقل عن تاليس الملطي و هو من مشاهير الحكماء أنّه بعد أن وحّد الصّانع الأوّل للعالم و نزهه قال: لكنّه أبدع العنصر الذي فيه صور الموجودات و المعلومات كلها و سمّاه المبدع الأوّل، ثم نقل عنه إنّ ذلك العنصر هو الماء، قال: و منه أنواع الجواهر كلها من السّماء و الأرض و ما بينهما، و هو علّة كلّ مبدع، و علّة كلّ مركب من العنصر الجسماني، فذكر أنّ من جمود الماء تكوّنت الأرض، و من انحلاله تكوّن الهواء، و من صفوته تكوّنت النّار، و من الدّخان و الأبخرة تكوّنت السّماء، قال البحراني: و قيل إنّه اخذ ذلك من التّوراة، انتهى.

و قيل: أوّل المخلوقات الهواء، و روي عن عليّ بن ابراهيم في تفسيره، قال المجلسي قده، و الظاهر أنّه أخذه من خبر، و لكنّه لا تكافؤ الأخبار الكثيرة المسندة، و مع صحّته يمكن الجمع بحمل أوّليّة الماء على التّقدم الاضافي بالنّسبة إلى الأجسام المشاهدة المحسوسة التي يدركها جميع الخلق، فاذا الهواء ليس منها، و لذا أنكر وجوده جماعة.

و قيل: أول المخلوقات النّار و في بعض الأخبار انّ أوّل ما خلق اللَّه النّور كما في العيون و العلل في خبر الشّامي عن الرّضا عليه السلام أنه سأل رجل من أهل الشّام أمير المؤمنين عليه السلام عن مسائل، فكان فيما سأله ان سأله عن أوّل ما خلق اللَّه قال عليه السلام: خلق النّور، الحديث.

و في بعضها نور النّبي صلى اللَّه عليه و آله و سلم، و في بعضها نوره مع أنوار الائمة عليهم السلام كما في رواية جابر، قال: قال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم: أوّل ما خلق اللَّه نوري، ففتق منه نور علي عليه السلام ثم خلق العرش و اللوح و الشّمس و ضوء النّهار و نور الأبصار و العقل و المعرفة الخبر.

و في بعض الأخبار العاميّة أوّل ما خلق اللَّه روحي، و في بعضها أيضا أوّل ما خلق اللَّه العقل، و في بعضها أوّل ما خلق اللَّه القلم.

أقول: و يمكن الجمع بينها، بأن تكون أوّلية الماء بالنّسبة إلى العناصر و الأفلاك، و أوّلية القلم بالنّسبة إلى جنسه من الملائكة، و باوّليّة نور النبي صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و روحه الأوليّة الحقيقيّة، بل يمكن أن يقال: إنّ المراد بالعقل و النّور و القلم في تلك الأخبار هو نوره سلام اللَّه عليه.

قال بعض العارفين«» في شرح الحديث الأوّل من اصول الكافي و هو ما رواه عن أبي جعفر عليه السلام: قال: لمّا خلق اللَّه العقل استنطقه ثم قال له: أقبل، فأقبل ثم قال له: أدبر، فأدبر الحديث ما لفظه.«» اعلموا أيّها الاخوان السّالكون إلى اللَّه بقدم العرفان، أن هذا العقل أول المخلوقات و أقرب المجعولات إلى الحقّ الأوّل و أعظمها، و أتمّها و ثاني الموجودات في الموجوديّة، و إن كان الأوّل تعالى لا ثاني له في حقيقته، لأن وحدته ليست عدديّة من جنس الوحدات، و هو المراد فيما ورد في الأحاديث عنه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم من قوله في رواية: أوّل ما خلق اللَّه العقل، و في رواية أوّل ما خلق اللَّه نوري، و في رواية أوّل ما خلق اللَّه روحي، و في رواية أوّل ما خلق اللَّه القلم، و في رواية أوّل ما خلق اللَّه ملك كروبيّ، و هذه كلها أوصاف و نعوت لشي ء واحد باعتبارات مختلفة، فبحسب كلّ صفة يسمى باسم آخر، فقد كثرت الأسماء و المسمّى واحد ذاتا و وجودا، إلى أن قال: و هذا الموجود حقيقته حقيقة الرّوح الأعظم المشار إليه بقوله تعالى: قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي و قوله تعالى: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ و إنّما سمّي بالقلم لأنّه واسطة الحقّ في تصوير العلوم و الحقائق على الألواح النّفسانية القضائية و القدريّة، و لكونه وجودا خالصا عن ظلمة التّجسم و التحجّب، و عن ظلمات النّقايص و الاعدام يسمّى نورا، إذ النّور هو الوجود، و الظلمة هي العدم، و هو ظاهر لذاته مظهر لغيره. و لكونه أصل حياة النّفوس العلوية و السّفليّة يسمّى روحا و هو الحقيقة المحمدية عند أعاظم الصّوفيّة و محقّقيهم، لكونه كمال وجوده الذي منه يبتدء و إليه يعود انتهى كلامه ملخصا.

فقد تحقّق ممّا ذكره، و ما ذكرناه أنّ الصّادر الأوّل هو نور النّبي صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و قد استفاض به الأخبار عن النّبي و أهل البيت عليهم السّلام.

فمنها ما في البحار عن الكافي باسناده عن محمّد بن سنان، قال كنت عند أبي جعفر الثّاني عليه السلام، فاجريت اختلاف الشّيعة، فقال يا محمّد إنّ اللَّه تبارك و تعالى لم يزل متفرّدا بوحدانيّته، ثم خلق محمّدا و عليا و فاطمة فمكثوا ألف دهر، ثم خلق جميع الأشياء و أشهدهم خلقها و أجرى طاعتهم عليها و فوّض امورها إليهم، فهم يحلّون ما يشاءون، و يحرّمون ما يشاءون، و لن يشاءوا إلّا أن يشاء اللَّه تبارك و تعالى، ثمّ قال يا محمّد: هذه الدّيانة التي من تقدّمها مرق، و من تخلّف عنها محق، و من لزمها لحق، خذها إليك يا محمّد.

و منها ما في البحار أيضا عن مصباح الأنوار باسناده عن أنس عن النّبي صلّى اللَّه عليه و آله و سلم، قال: إنّ اللَّه خلقني و خلق عليّا و فاطمة و الحسن و الحسين قبل أن يخلق آدم، حين لاسماء مبنيّة و لا أرض مدحيّة و لا ظلمة و لا نور و لا شمس و لا قمر و لا جنّة و لا نار، فقال العبّاس: فكيف كان بدو خلقكم يا رسول اللَّه فقال يا عمّ: لمّا أراد اللَّه خلقنا تكلّم بكلمة خلق منها نورا، ثم تكلم بكلمة اخرى فخلق منها روحا، ثم خلط النّور بالرّوح فخلقني و خلق عليّا و فاطمة و الحسن و الحسين، فكنّا نسبّحه حين لا تسبيح، و نقدّسه حين لا تقديس.

فلما أراد اللَّه أن ينشأ خلقه فتق نوري فخلق منه العرش، فالعرش من نوري، و نوري من نور اللَّه، و نوري أفضل من نور العرش.

ثم فتق نور أخي عليّ فخلق منه الملائكة، فالملائكة من نور علي، و نور عليّ من نور اللَّه، و علي أفضل من الملائكة.

ثم فتق نور ابنتي فاطمة فخلق منه السّماوات و الأرض، فالسّماوات و الأرض من نور ابنتي فاطمة، و نور ابنتي فاطمة من نور اللَّه، و ابنتي فاطمة أفضل من السّماوات و الأرض.

ثم فتق نور ولدي الحسن، و خلق منه الشّمس و القمر، فالشّمس و القمر من نور ولدي الحسن، و نور الحسن من نور اللَّه، و الحسن أفضل من الشّمس و القمر.

ثم فتق نور ولدي الحسين، فخلق منه الجنّة و الحور العين، فالجنّة و الحور العين من نور ولدي الحسين، و نور ولدي الحسين من نور اللَّه، و ولدي الحسين أفضل من الجنّة و الحور العين.

و منها ما فيه أيضا عن أبي الحسن البكرى استاد الشّهيد الثّاني طاب ثراه في كتاب الأنوار عن أمير المؤمنين عليه السلام أنّه قال: كان اللَّه و لا شي ء معه، فأوّل ما خلق اللَّه نور حبيبه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم قبل خلق الماء و العرش و الكرسي و السماوات و الأرض و اللوح و القلم و الجنّة و النّار و الملائكة و آدم و حوّاء بأربعة و عشرين و أربعمائة ألف عام.

فلمّا خلق اللَّه نور نبيّنا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم بقي ألف عام بين يدي اللَّه عزّ و جلّ واقفا يسبحه و يحمده و الحقّ تبارك و تعالى ينظر إليه و يقول: يا عبدي أنت المراد و المريد و أنت خيرتي من خلقي و عزّتي و جلالي لولاك ما خلقت الأفلاك، من أحبك أحببته، و من أبغضك أبغضته، فتلأ لا نوره و ارتفع شعاعه فخلق اللَّه منه اثنى عشر حجابا.

اولها حجاب القدرة ثم حجاب العظمة ثم حجاب العزّة ثم حجاب الهيبة ثم حجاب الجبروت ثم حجاب الرّحمة ثم حجاب النّبوة ثم حجاب الكبرياء (الكرامة خ) ثم حجاب المنزلة ثم حجاب الرّفعة ثم حجاب السّعادة ثم حجاب الشّفاعة، ثم إنّ الله أمر نور رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم أن يدخل في حجاب القدرة، فدخل و هو يقول: سبحان العليّ الأعلى، و بقى ذلك اثنا عشر ألف عام.

ثم أمره أن يدخل في حجاب العظمة، فدخل و هو يقول: سبحان عالم السر و أخفى أحد عشر ألف عام.

ثم دخل في حجاب العزّة و هو يقول: سبحان الملك المنّان عشرة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب الهيبة و هو يقول: سبحان من هو غني لا يفتقر تسعة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب الجبروت و هو يقول: سبحان الكريم الأكرم ثمانية آلاف عام.

ثم دخل في حجاب الرّحمة و هو يقول: سبحان ربّ العرش العظيم سبعة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب النّبوة و هو يقول: سبحان ربّك رب العزّة عمّا يصفون ستّة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب الكبرياء و هو يقول: سبحان العظيم الأعظم خمسة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب المنزلة و هو يقول: سبحان العليم الكريم أربعة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب الرّفعة و هو يقول: سبحان ذي الملك و الملكوت ثلاثة آلاف عام.

ثم دخل في حجاب السّعادة و هو يقول: سبحان من يزيل الأشياء و لا يزال ألفي عام.

ثم دخل في حجاب الشّفاعة و هو يقول: سبحان اللَّه و بحمده سبحان اللَّه العظيم ألف عام.

قال الامام عليّ بن أبي طالب عليه السلام: ثم إنّ اللَّه خلق من نور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم عشرين بحرا من نور، في كلّ بحر علوم لا يعلمها إلّا اللَّه، ثم قال لنور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم: انزل في بحر العزّ، ثم في بحر الخشوع، ثم في بحر التواضع، ثم في بحر الرّضا، ثم في بحر الوفاء، ثم في بحر الحلم، ثم في بحر التّقى، ثم في بحر الخشية، ثم في بحر الانابة، ثم في بحر العمل، ثم في بحر المزيد، ثم في بحر الهدى، ثم في بحر الصّيام، ثم في بحر الحياء، حتّى تقلب في عشرين بحرا.

فلمّا خرج من ذلك الأبحر قال اللَّه: يا حبيبي و يا سيّد رسلي و يا أول مخلوقاتي و يا آخر رسلي أنت الشّفيع يوم المحشر، فخر النّور ساجدا، فقطرت منه قطرات كان عددها مأئة ألف و أربعة و عشرين ألف قطرة، فخلق اللَّه من كلّ قطرة من نوره نبيّا من الأنبياء.

فلمّا تكاملت الأنوار صارت تطوف حول نور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم كما تطوف الحجاج حول بيت اللَّه الحرام، و هم يسبحون اللَّه و يحمدونه و يقولون: سبحان من هو عالم لا يجهل، سبحان من هو حليم لا يعجل، سبحان من هو غني لا يفتقر.

فناداهم اللَّه تعرفون من أنا فسبق نور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم قبل الأنوار، و نادى أنت اللَّه الذي لا إله إلّا أنت وحدك لا شريك لك ربّ الأرباب و ملك الملوك، فاذا بالنّداء من قبل اللَّه الحق أنت صفيّي و أنت حبيبي و خير خلقي امّتك خير امة اخرجت للنّاس.

ثم خلق من نور محمّد جوهرة و قسّمها قسمين، فنظر إلى القسم الأوّل بعين الهيبة فصار ماء عذبا، و نظر إلى القسم الثّاني بعين الشفقة فخلق منه العرش فاستوى على وجه الماء، فخلق الكرسي من نور العرش، و خلق من نور الكرسي اللّوح، و خلق من نور اللّوح القلم، و قال له اكتب توحيدي فبقى القلم ألف عام سكران من كلام اللَّه، فلمّا أفاق قال: اكتب قال: يا رب و ما أكتب قال: اكتب لا إله الا اللَّه محمّد رسول اللَّه فلمّا سمع القلم اسم محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم خرسا جدا و قال: سبحان الواحد القهار سبحان العظيم الأعظم، ثم رفع رأسه من السّجود و كتب لا إله إلا اللَّه محمّد رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم، ثم قال: يا ربّ و من محمّد الذي قرنت اسمه باسمك و ذكره بذكرك قال اللَّه تعالى: يا قلم فلولاه ما خلقتك و لا خلقت خلقي إلّا لأجله فهو بشير و نذير و سراج منير و شفيع و حبيب، فعند ذلك انشق القلم من حلاوة ذكر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و قال القلم: السّلام عليك يا رسول اللَّه، فقال اللَّه تعالى: و عليك السّلام منّي و رحمة اللَّه و بركاته، فلأجل هذا صار السّلام سنّة و الرّد فريضة.

ثم قال اللَّه تعالى: اكتب قضائي و قدري و ما أنا خالقه إلى يوم القيامة، ثم خلق اللَّه ملائكة يصلّون على محمّد و آل محمّد و يستغفرون لامّته إلى يوم القيامة، ثم خلق الله من نور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم الجنّة و زيّنها بأربعة أشياء: التعظيم، و الجلالة، و السخاء، و الامانة، و جعلها لأوليائه و أهل طاعته.

ثم نظر إلى باقي الجوهرة بعين الهيبة، فذابت فخلق من دخانها السّماوات،

منهاج البراعةفي شرح نهج البلاغة(الخوئي)، ج 1 ، صفحه ى 388

و من زبدها الأرضين، فلمّا خلق اللَّه تعالى الأرض صارت تموج بأهلها كالسّفينة فخلق اللَّه الجبال فأرساها بها.

ثم خلق ملكا من أعظم ما يكون في القوّة، فدخل تحت الأرض، ثم لم يكن لقدمي الملك قرار، فخلق اللَّه تعالى صخرة عظيمة و جعلها تحت قدمي الملك، ثم لم يكن للصّخرة قرار، فخلق لها ثورا عظيما لم يقدر أحد أن ينظر إليه لعظم خلقته و بريق عيونه، حتّى لو وضعت البحار كلها في إحدى منخريه ما كانت إلّا كخردلة ملقاة في أرض فلاة، فدخل الثور تحت الصّخرة و حملها على ظهره و قرونه و اسم ذلك الثور لهوتا، ثم لم يكن لذلك الثور قرار، فخلق اللَّه حوتا عظيما و اسم ذلك الحوت بهموت، فدخل الحوت تحت قدمي الثّور فاستقرّ الثّور على ظهر الحوت.

فالأرض كلّها على ظهر الملك، و الملك على الصّخرة، و الصّخرة على الثّور، و الثّور على الحوت، و الحوت على الماء، و الماء على الهواء، و الهواء على الظلمة ثم انقطع علم الخلائق عمّا تحت الظلمة.

ثم خلق اللَّه تعالى العرش من ضيائين: أحدهما الفضل، و الثّاني العدل، ثم أمر الضّيائين فانتفسا بنفسين، فخلق منهما أربعة أشياء: العقل، و الحلم و العلم، و السّخاء.

ثم خلق من العقل الخوف، و خلق من العلم الرّضا، و من الحلم المودّة، و من السّخاء المحبّة، ثم عجن هذه الاشياء في طينة محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم. ثم خلق من بعدهم أرواح المؤمنين من امّة محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم، ثم خلق الشّمس و القمر و النّجوم و اللّيل و النّهار و الضّياء و الظلام و ساير الملائكة من نور محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم.

فلمّا تكاملت الأنوار سكن نور محمّد تحت العرش ثلاثة و سبعين ألف عام، ثم انتقل نوره إلى الجنّة فبقى سبعين ألف عام، ثم انتقل إلى سدرة المنتهى فبقى سبعين ألف عام، ثم انتقل نوره إلى السّماء السّابعة، ثم إلى السّماء السادسة، ثم إلى السّماء الخامسة، ثم إلى السّماء الرّابعة، ثم إلى السّماء الثّالثة، ثم إلى السّماء الثّانية، ثم إلى السّماء الدّنيا، فبقى نوره في السّماء الدّنيا إلى أن أراد اللَّه أن يخلق آدم الحديث.

أقول: دلالة هذا الحديث على كون نور النّبي صلّى اللَّه عليه و آله و سلم أوّل المخلوقات ظاهرة، و أمّا الفقرات الباقية فأكثرها من قبيل المتشابهات، و اللّازم ردّ علم ذلك إلى الائمة عليهم السّلام.

و منها ما رواه أيضا من رياض الجنان باسناده إلى جابر الجعفي عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال لي يا جابر: كان اللَّه و لا شي ء غيره، و لا معلوم و لا مجهول، فأوّل ما ابتدء من خلق خلقه أن خلق محمّدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم، و خلقنا أهل البيت معه من نور عظمته، فأوقفنا أظلّة خضراء بين يديه حيث لا سماء و لا أرض و لا مكان و لا ليل و لا نهار و لا شمس و لا قمر، يفصل نورنا من نور ربّنا كشعاع الشّمس من الشّمس، نسبّح اللَّه و نقدّسه و نحمده و نعبده حق عبادته.

ثم بدء اللَّه أن يخلق المكان، فخلقه و كتب على المكان: لا إله إلا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، علي أمير المؤمنين و وصيّه، به أيّدته و نصرته، ثم خلق اللَّه العرش، فكتب على سرادقات العرش مثل ذلك، ثم خلق اللَّه السماوات، فكتب على أطرافها مثل ذلك، ثم خلق اللَّه الجنّة و النّار فكتب عليهما مثل ذلك.

ثم خلق الملائكة و أسكنهم السّماء، ثم خلق الهواء فكتب عليه مثل ذلك ثم خلق الجن و أسكنهم الهواء، ثم خلق الأرض فكتب على أطرافها مثل ذلك، فبذلك يا جابر قامت السّماوات بغير عمد، و ثبتت الأرض.

ثم خلق اللَّه آدم من أديم الأرض إلى أن قال عليه السلام: فنحن أول خلق اللَّه و أوّل خلق عبد اللَّه و سبّحه، و نحن سبب الخلق و سبب تسبيحهم و عبادتهم من الملائكة و الادميين.

و منها ما فيه عنه أيضا عن جابر بن عبد اللَّه، قال: قلت لرسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم: أوّل شي ء خلق اللَّه ما هو فقال نور نبيّك يا جابر، خلقه اللَّه، ثم خلق منه كلّ خير الحديث.

إلى غير ذلك من الأخبار ممّا يطلع عليها المتتبّع المجدّ و يأتي بعضها في تضاعيف الكتاب عند شرح بعض الخطب المناسبة لذلك، و اللَّه الموفق.

الثاني

أنّه لم يذكر عليه السلام كيفية خلقة الأرض و لم يعلم أن خلقها هل هو قبل السّماء أو بعدها، و لعلّ عدم ذكره عليه السلام له نظرا إلى أنّ مقصوده عليه السلام إظهار عظمته سبحانه و بيان رشحات قدرته و كماله.

و لما كان أمر عالم الأمر و الملكوت أظهر في الدّلالة على ذلك المقصود و أو في بالنّسبة إلى عالم العناصر و النّاسوت، خصّصها بالذّكر لذلك و إن كان في عالم العنصر و الشّهادة أيضا في نفسه من شواهد الرّبوبيّة و أدلة القدرة ما لا يحيط بها حدّ و لا يضبطها عدّ، بل في جزئي من جزئيات ذلك العالم من الأسرار الالهيّة ما يعجز عنه إدراك القوى البشريّة قال سبحانه: إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ و يأتي الاشارة إلى بعض آيات القدرة و آثار التّدبير في الحكمة في عالم العناصر من الأرض و غيرها في شرح خطبة الأشباح، و هي الخطبة التّسعون.

و كيف كان فيشهد بما ذكرنا من عظم ملكوت السّماوات و كونها من أعظم الآيات أنّ الأرض و البحار و الجبال و كلّ جسم من عالم الشّهادة بالاضافة إلى السّماوات كقطرة في بحر، لا بحسب الكمية و المساحة فقط، بل بحسب الكيفيّة أيضا أعني شرافة الوجود و قوّة الفعليّة كما بحسب الكميّة على النّسبة المذكورة.

و لذلك ذكر الامام عليه السلام أمر السّماوات في كثير من كلماته الآتية، و عظم اللَّه أمرها و أمر النّجوم في الآيات القرآنية، فكم من آية ذكرها اللَّه فيها، بل قيل: ما من سورة من الطوال و أكثر القصار إلّا و يشتمل على تفخيمها في مواضع، و كم من قسم أقسم اللَّه بها في القرآن كقوله: وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ، وَ ما أَدْراكَ مَا الطَّارِقُ النَّجْمُ الثَّاقِبُ و قوله: وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها، وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها و قوله: فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ،... وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ،... فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ فكيف ظنك بما أقسم اللَّه به و أخال الأرزاق إليها، فقال: وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ و أثنى على المتفكرين فيه فقال: وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و أمر بالنظر إليه و التفكر فيه في كثير من الآيات، و ذمّ المعرضين عنه، فقال: وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ فاىّ نسبة لجميع البحار و الأرض و الهواء إلى السّمآء، و هذه متغيّرات على القرب و هي صلاب شداد محفوظات إلى أن يبلغ الكتاب أجله، و لذلك سمّاها اللَّه تعالى محفوظا، و قال: وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً و قال: وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ و قال أيضا: وَ بَنَيْنا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً و قال: أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ ثم إنّ اللَّه زيّنها بمصابيح: وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ و بالقمر وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً و بالشّمس وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً و بالعرش رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ و بالكرسي وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ و باللّوح فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ و بالقلم ن وَ الْقَلَمِ و بالقضاء فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ و بالقدر وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ و بالوحي و الأمر وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها و بالحكمة حيث ذكر أنّ خلقها مشتمل على غايات صحيحة و أغراض عظيمة: رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا،... وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا و جعلها أيضا مصعد الأعمال، و مهبط الأنوار، و قبلة الدّعاء، و محل الضّياء و السّناء، و جعل ألوانها أحسن الألوان، و هو المستنير، و أشكالها أحسن الأشكال و هو المستدير، و نجومها رجوما للشّياطين، و علامات يهتدى في ظلمات البرّ و البحر.

وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ و قيّض للشّمس طلوعها، فسهّل معه التّقلب بقضاء الأوطار في الأقطار، و غروبا يصلح معه الهدوّ و القرار في الأكناف لتحصيل الرّاحة و انبعاث القوّة و تنفيذ الغذاء إلى الاعضاء.

و أيضا لو لا طلوع الشّمس لانجمدت المياه، و غلبت البرودة و الكثافة، فاورثت جمود الحرارة الغريزية، و لو لا الغروب لحميت الأرض حتّى تحترق كلّ من عليها من إنسان و حيوان، فهي بمنزلة سراج واحد يوضع لأهل كلّ بيت بمقدار حاجتهم، ثم يرتفع عنهم ليستقرّوا و يستريحوا، فصار النّور و الظلمة على تضادّهما متظاهرين، على ما فيه صلاح قطان الأرض.

و أمّا ارتفاع الشّمس و انحطاطها، فقد جعله اللَّه سببا لاقامة الفصول الأربعة.

و أمّا القمر فهو تلو الشّمس و خليفتها، و به يعلم عدد السّنين و الحساب، و يضبط المواقيت الشّرعية، و منه يحصل النّماء و الرّواء، و قد جعل اللَّه في طلوعه و غروبه مصلحة، و كذا في تشكلاته المختلفة و ساير أحواله من الاستقامة و السّرعة و البطوء كما فصّل في محلّه.

و كيف كان فالمقصود الأصلى في المقام بيان كيفيّة خلقة الأرض، و أنّها ممّ خلقت، و أنّ ايجادها هل هو قبل السّماء أو بعدها.

اما الاول فالمستفاد من الأخبار أن أصلها زبد الماء الذي خلقه اللَّه في الهواء، و هو الزّبد الذي أشار إليه الامام عليه السلام بقوله: فرمى بالزّبد ركامه، و الاخبار في هذا المعنى كثيرة قريبة من التّواتر و يأتي جملة منها في ذيل المقام.

و يشهد به أيضا ما عن تفسير الامام عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: قال: رسول الله صلى اللَّه عليه و آله و سلم في قوله عزّ و جل: الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً إنّ اللَّه عزّ و جلّ لمّا خلق الماء فجعل عرشه عليه قبل أن يخلق السّماوات و الأرض و ذلك قول اللَّه عزّ و جل: هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ يعني و كان عرشه على الماء قبل أن يخلق السّماوات و الأرض، فارسل الرّياح على الماء فبخر (فتبخرخ ل) الماء من امواجه، فارتفع عنه الدّخان و علا فوق الزّبد، فخلق من دخانه السّماوات السّبع، فخلق من زبده الأرضين السّبع، فبسط الأرض على الماء، و جعل الماء على الصّفاء، و الصّفاء على الحوت، و الحوت على الثور، و الثور على الصخرة التي ذكرها لقمان لابنه، فقال: يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ و الصّخرة على الثّرى، و لا يعلم ما تحت الثّرى إلا اللَّه.

فلمّا خلق اللَّه الأرض دحاها من تحت الكعبة، ثم بسطها على الماء، فأحاطت بكلّ شي ء.

فخرت الأرض، و قالت: أحطت بكلّ شي ء فمن يغلبني و كان في كلّ اذن من آذان الحوت سلسلة من ذهب مقرونة الطرف بالعرش، فأمر اللَّه الحوت فتحركت، فتكفأت الأرض بأهلها كما تكفى ء السّفينة على الماء قد اشتدّت أمواجه، و لم تستطع الأرض الامتناع.

ففخرت الحوت و قالت: غلبت الأرض التي أحاطت بكلّ شي ء فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ الجبال، فأرساها و ثقل الأرض بها، فلم تستطع الحوت أن تتحرك.

ففخرت الجبال و قالت: غلبت الحوت التي غلبت الأرض فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ الحديد، فقطعت به الجبال و لم يكن عندها دفاع و لا امتناع.

ففخر الحديد و قال: غلبت الجبال التي غلبت الحوت فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ النّار فألانت الحديد و فرّقت أجزائه و لم يكن عند الحديد دفاع و لا امتناع.

ففخرت النّار و قالت: غلبت الحديد الذي غلبت الجبال فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ الماء فأطفأ النّار و لم يكن عندها دفاع و لا امتناع.

ففخر الماء و قال: غلبت النّار التي غلبت الحديد فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ الرّيح، و غلبت الماء فأيبست الماء.

ففخرت الرّيح و قال: غلبت الماء الذي غلب النّار فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ الانسان، فصرف الرّيح عن مجاريها بالبنيان.

ففخر الانسان و قال: غلبت الرّيح التي غلبت الماء فمن يغلبني فخلق اللَّه عزّ و جلّ ملك الموت فأمات الانسان.

ففخر ملك الموت و قال: غلبت الانسان الذي غلب الرّيح فمن يغلبني فقال اللَّه عزّ و جلّ أنا القّهار الغلّاب الوهاب أغلبك و أغلب كلّ شي ء فذلك قوله: إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فان قيل: المذكور في هذه الرّواية و كذا الرّوايات الآتية من خلق الأرض من الزّبد ينافي ظاهرا رواية الكافي التي رواها عن محمّد بن مسلم، قال: قال لي أبو جعفر عليه السلام: كان كلّ شي ء ماء، و كان عرشه على الماء، فأمر اللَّه عزّ و جلّ الماء فاضطرم نارا، ثم أمر النار فخمدت فارتفع من خمودها دخان، فخلق اللَّه السّماوات من ذلك الدّخان و خلق الأرض من الرّماد، ثم اختصم الماء و النّار و الرّيح فقال الماء: أنا جند اللَّه الأكبر، و قال الرّيح: أنا جند اللَّه الأكبر، و قالت النّار أنا جند اللَّه الأكبر، فأوحى اللَّه عزّ و جلّ إلى الرّيح أنت جندي الأكبر. فانّ المذكور في هذه الرّواية خلقة الأرض من الرّماد.

قلت: يمكن الجمع بينها بما قاله المجلسي و هو أن يكون الرّماد أحد أجزاء الأرض مزج بالزّبد، و وقي الزّبد بذلك المزج و تصلّب، أو يكون المراد بالأرض المخلوق من الرّماد بقيّة الأرض التي حصلت بعد الدّحو، و اللَّه العالم و اما الثاني فالأشهر الأظهر هو أنّ خلق الأرض قبل السّماء، و قيل بالعكس و لا يعبأ به مع دلالة ظواهر الآيات و قيام الاخبار المستفيضة على خلافه.

اما الايات فقد قال تعالى في سورة البقرة: هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ و في سورة السّجدة: قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ، وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ، ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ، فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ الآية.

قال الزّمخشري في تفسيره: قوله: ثم استوى إلى السّماء و المعنى دعاه داعي الحكمة إلى خلق السّماء بعد خلق الأرض و ما فيها من صارف يصرفه عن ذلك و هي دخان، قيل: كان عرشه قبل خلق السّماوات و الأرض على الماء، فاخرج من الماء دخانا، فارتفع فوق الماء و علا عليه، فأيبس الماء فجعله أرضا واحدة ثم فتقها و جعلها أرضين، ثم خلق السّماء من الدّخان المرتفع انتهى.

و روى في مجمع البيان عن عكرمة، عن ابن عبّاس، عن النّبي صلى اللَّه عليه و آله و سلم قال: إن اللَّه خلق الأرض في يوم الأحد و الاثنين، و خلق الجبال يوم الثّلثاء، و خلق الشّجر و الماء و العمران و الخراب يوم الأربعاء، فتلك أربعة أيّام، و خلق يوم الخميس السّماء، و خلق يوم الجمعة الشّمس و القمر و النّجوم و الملائكة و آدم هذا.

و أمّا قوله تعالى في سورة النّازعات: أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها وَ أَغْطَشَ لَيْلَها وَ أَخْرَجَ ضُحاها وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها فلا يدل على خلقة الأرض بعد السّماء كما توهّمه بعض الملاحدة و أورد عليها بأنّها منافية للآيات السّابقة، إذ المستفاد منها كون دحو الأرض بعد خلق السّماء، و هو لا ينافي تقدّم خلق أصل الأرض على السماء.

قال الطبرسي قال ابن عباس: إنّ اللَّه تعالى دحى الأرض بعد السّماء، و إن كانت الأرض خلقت قبل السّماء، و كانت ربوة مجتمعة تحت الكعبة فبسطها و ربّما اجيب بأن كلمة بعد ليست للتأخّر الزّماني، و إنّما هو على جهة تعداد النّعم و الاذكار لها، كما يقول القائل: أ ليس قد أعطيتك و فعلت بك كذا و كذا، و بعد ذلك وددتك، و ربّما يكون بعض ما تقدّم في اللّفظ متأخرا بحسب الزّمان، لأنّه لم يكن الغرض الاخبار عن الأوقات و الأمكنة، بل المراد ذكر النّعم و التّنبيه عليها، و ربّما اقتضت الحال ايراد الكلام على هذا الوجه.

و اما الاخبار فهي كثيرة منها ما في البحار عن الكافي باسناده عن سلام بن المستنير، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: إنّ اللَّه عزّ و جلّ خلق الجنّة قبل أن يخلق النّار و خلق الطاعة قبل أن يخلق المعصية، و خلق الرّحمة قبل الغضب، و خلق الخير قبل الشّر و خلق الأرض قبل السّماء، و خلق الحياة قبل الموت، و خلق الشّمس قبل القمر، و خلق النّور قبل أن يخلق الظلمة، قال المجلسي قده بعد ذكر الحديث: لعلّ المراد بخلق الطاعة تقديرها، بل الظاهر في الأكثر ذلك الخلق بمعنى التّقدير و هو شايع و المراد بخلق الشّر خلق ما يترتّب عليه الشر ظاهرا و إن كان خيره غالبا و وجوده صلاحا.

و منها ما فيه أيضا كالصّافي عن عليّ بن إبراهيم القميّ عن الصّادق عليه السلام في جواب الأبرش حيث سأله عن قول اللَّه عزّ و جلّ: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما و قال: أخبرني فما كان رتقهما و ما كان فتقهما فاجاب عليه السلام بقوله: هو كما وصف نفسه، كان عرشه على الماء و الماء على الهواء، و الهواء لا يحد، و لم يكن يومئذ خلق غيرهما، و الماء يومئذ عذب فرات، فلمّا أراد اللَّه أن يخلق الأرض أمر الرّياح فضربت الماء حتّى صار موجا، ثم أزبد فصار زبدا واحدا، فجمعه في موضع البيت، ثم جعله جبلا من زبد، ثم دحى الأرض من تحته، فقال اللَّه تبارك و تعالى: إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً ثمّ مكث الرّب تبارك و تعالى ما شاء، فلمّا أراد أن يخلق السّماء أمر الرّياح فضربت البحور حتّى أزبدتها، فخرج من ذلك الموج و الزّبد من وسطه دخان ساطع من غير نار، فخلق اللَّه منه السّماء، و جعل فيها البروج و النّجوم و منازل الشّمس و القمر، و أجراها في الفلك و كانت السّماء خضراء على لون الماء الأخضر، و كانت الأرض غبراء على لون الماء العذب، و كانتا مرتوقتين ليس لهما أبواب و هو النّبت و لم تمطر السّماء عليها فتنبت، ففتق السّماء بالمطر، و فتق الأرض بالنّبات، و ذلك قوله: أ و لم ير الذين كفروا الآية، و نسب الشّارح البحراني هذه الرّواية إلى الباقر عليه السلام، و لعلّه اطلع على سند آخر عنه عليه السلام لم نقف عليه.

و منها رواية الرّوضة الآتية.

الثالث

أنّ المستفاد من كلامه عليه السلام أنّ السّماء مخلوقه من الزّبد حيث قال: و رمى بالزّبد ركامه، فسوى منه سبع سماوات اه، لكن المستفاد من آية السّجدة السّالفة و من تفسير الامام عن أمير المؤمنين عن النّبي صلوات اللَّه عليهم في قوله: الذي جعل لكم الأرض فراشا إلى آخر ما مرّ سابقا، و من رواية الكافي عن محمّد بن مسلم التي أسلفناها أيضا، و من ساير الرّوايات الواردة في باب الخلقة: أنّ السّماء مخلوقة من الدّخان.

و جمع بينهما الشّارح البحراني بقوله: فنقول: وجه الجمع بين كلامه عليه السلام و بين لفظ القرآن الكريم ما ذكره الباقر عليه السلام، و هو قوله فخرج من ذلك الموج و الزّبد دخان ساطع من وسطه من غير نار، فخلق منه السّماء، و لا شك أنّ القرآن الكريم لا يريد بلفظ الدّخان حقيقته، لأن ذلك إنّما يكون عن النّار، و اتفق المفسّرون إلى أنّ هذا الدّخان لم يكن عن نار، بل عن تنفّس الماء و تبخيره بسبب تموّجه، فهو إذن استعارة للبخار الصّاعد من الماء و إذا كان كذلك فنقول: إن كلامه عليه السلام مطابق للفظ القرآن، و ذلك أنّ الزّبد بخار يتصاعد على وجه الماء عن حرارة حركته، إلّا أنّه ما دامت الكثافة غالبة عليه و هو باق على وجه الماء لم ينفصل، فانّه يخصّ باسم الزّبد، و ما لطف و غلبت عليه الأجزاء الهوائية فانفصل خصّ باسم البخار و إذا كان الزّبد بخارا و البخار هو المراد في القرآن الكريم كان مقصده و مقصد القرآن الكريم واحدا، فكان البخار المنفصل هو الذي تكوّنت عنه السّماوات، و الذي لم ينفصل هو الذي تكوّنت عنه الأرض.

و أمّا وجه المشابهة بين الدّخان و البخار الذي صحت لأجله استعارة لفظه فهو أمر ان احدهما حسّي و هو الصّورة المشاهده من الدّخان و البخار حتّى لا يكاد يفرق بينهما في الحسّ البصري و الثاني معنويّ و هو كون البخار اجزاء مائية خالطت الهواء بسبب لطافتها عن حرارة الحركة، كما أنّ الدّخان كذلك و لكن عن حرارة النار، فانّ الدّخان أيضا أجزاء مائية انفصلت من جرم المحترق بسبب لطافتها عن حرّ النّار، فكان الاختلاف بينهما ليس إلّا بالسّبب، فلذلك صحّ استعارة اسم أحدهما للآخر انتهى كلامه قده.

أقول: هذا التّوجيه وجيه جدا إلّا أنّه ينافيه ما رواه الكليني في روضة الكافي باسناده عن محمّد بن عطية، قال: جاء رجل إلى أبي جعفر عليه السلام من أهل الشّام من علمائهم، فقال: يا أبا جعفر جئت أسألك عن مسألة قد أعيت علىّ أن أجد أحد يفسّرها، و قد سألت عنها ثلاثة أصناف من الناس، فقال كلّ صنف منهم شيئا غير الذّي قال الصّنف الآخر، فقال له أبو جعفر عليه السلام: ما ذاك قال: فانّي أسألك عن أوّل ما خلق اللَّه من خلقه، فانّ بعض من سألته قال: القدر، و قال بعضهم: القلم و قال بعضهم: الرّوح، فقال أبو جعفر عليه السلام: ما قالوا شيئا اخبرك أنّ اللَّه تبارك و تعالى كان و لا شي ء غيره، و كان عزيزا و لا أحد كان قبل عزّه، و ذلك قوله: سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ و كان الخالق قبل المخلوق، و لو كان أوّل ما خلق من خلقه الشّي ء من الشّي ء إذا لم يكن انقطاع أبدا، و لم يزل اللَّه إذا و معه شي ء ليس هو يتقدّمه و لكنّه كان إذ لا شي ء غيره، و خلق الشي ء الذي جميع الأشياء منه و هو الماء الذي خلق الاشياء منه، فجعل نسب كلّ شي ء إلى الماء و لم يجعل للماء نسبا يضاف إلى شي ء، و خلق الرّيح من الماء ثم سلط الرّيح على الماء فشققت الرّيح متن الماء حتى ثار من الماء زبد على قدر ما شاء أن يثور، فخلق من ذلك الزّبد أرضا بيضاء نقيّة ليس فيها صدع و لا ثقب و لا صعود و لا هبوط و لا شجرة، ثم طواها فوضعها فوق الماء، ثم خلق النّار من الماء فشققت النّار متن الماء حتّى ثار من الماء دخان على قدر ما شاء اللَّه أن يثور فخلق من ذلك الدّخان سماء صافية نقيّة ليس فيها صدع و لا ثقب، و ذلك قوله: السَّماءُ بَناها، رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها، وَ أَغْطَشَ«» لَيْلَها، وَ أَخْرَجَ ضُحاها.

قال عليه السلام: و لا شمس و لا قمر و لا نجوم و لا سحاب، ثم طويها فوضعها فوق الماء ثم نسب الخليقتين«» فرفع السّماء قبل الأرض، فذلك قوله عزّ ذكره: وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها يقول: بسطها قال: فقال له الشّامي: يا أبا جعفر قول اللَّه عزّ و جلّ: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما

منهاج البراعةفي شرح نهج البلاغة(الخوئي)، ج 1 ، صفحه ى 401

فقال له أبو جعفر عليه السلام: فلعلك تزعم أنهما كانتا رتقا ملتزقتان ملتصقتان ففتقت احداهما عن الاخرى، فقال: نعم، فقال أبو جعفر عليه السلام: استغفر ربّك، فانّ قول اللَّه عزّ و جل كانتا رتقا يقول كانت السّماء رتقا لا تنزل المطر، و كانت الأرض رتقا لا تنبت الحبّ، فلما خلق اللَّه تبارك و تعالى الخلق و بثّ فيها من كلّ دابة، فتق السّماء بالمطر، و الارض بنبات الحبّ، فقال الشامي: أشهد أنّك من ولد الانبياء، و أن علمك علمهم عليهم السلام.

فان المستفاد من الرّواية هذه أنّ الدخان متكون من النّار، و هو المستفاد أيضا من رواية محمّد بن مسلم عن أبي جعفر عليه السلام التي سبقت، حيث قال فيها: فأمر اللَّه عزّ و جلّ الماء فاضطرم نارا، ثم أمر النّار فخمدت فارتفع من خمودها دخان، فخلق السّماوات من ذلك الدّخان، إلى آخر ما مرّ، فدعوى الشّارح اتّفاق المفسّرين على عدم كون ذلك الدّخان من نار مع قيام الأخبار على خلافه مما لا يلتفت إليها.

فان قلت: فما تقول في رواية القمي المتقدّمة عن الصّادق عليه السلام حيث قال فيها: فخرج من ذلك الموج و الزّبد دخان ساطع من وسطه من غير نار.

قلت: لا بد من تأوليها إمّا بأن يكون المراد بالنّار غير النّار المتعارفة المسبوقة إلى الأذهان، أو بوجه آخر من وجوه التّأويل حتّى تلايم الرّوايتين، و إلّا فلا بدّ من طرحها، لأنّ الروايتين مضافا إلى كونهما أكثر عددا معتضدتان بالاعتبار العقلي و ظواهر«» آية السّجدة و الأخبار، فلا تكافؤهما الرّواية المذكورة هذا.

و المقام بعد ذلك محتاج إلى التأمّل لتوجيه الجمع بين كلامه عليه السلام الدّالّ على خلق السّماء من الزّبد، و بين الآية و الأخبار الاخر، و يمكن التوجيه بارجاع الضّمير في قوله عليه السلام فسوّى منه راجعا إلى الماء، لأنّ النّار التي ثار منها الدّخان لمّا كانت مخلوقه من الماء حسبما دلت عليه الرّوايتان، حسن استناد تسوية السّماوات إليه فكان من قبيل استناد الشّي ء إلى علّته البعيدة، كما اسندت في غيره إلى الدّخان استنادا الى العلّة القريبة، فتأمّل جيّدا.

الرابع

أنّ المستفاد من قوله عليه السلام: فسوّى منه سبع سماوات كون السماوات سبعا، و هو ممّا لا ريب فيه و لا خلاف، و يطابقه قوله تعالى في سورة البقرة، فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ و في سورة السّجدة فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ و في سورة النّبأ وَ بَنَيْنا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً.

و إنّما خالف بعض من لا يعبأ به في الأرض و أنكر كونها سبعا، و هو شاذّ ضعيف لا يلتفت إليه بعد دلالة ظاهر الآية على خلافه، قال سبحانه في سورة الطلاق: اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ.

و تأويلها بالأقاليم السّبعة لا حاجة إليه، قال الطبرسي في تفسير الآية: أى و في الأرض خلق مثلهنّ في العدد لا في الكيفيّة، لأنّ كيفيّة السّماء مخالفة لكيفيّة الأرض، و ليس في القرآن آية تدلّ على أنّ الأرضين سبع مثل السّماوات إلّا هذه الآية، و لا خلاف في السّماوات و أنّها سماء فوق سماء، و أمّا الأرضون فقال قوم: إنّها سبع أرضين طباقا بعضها فوق بعض كالسّماوات، لأنّها لو كانت مصمتة لكان أرضا واحدة و في كلّ أرض خلق خلقهم اللَّه كما شاء، و روى أبو صالح عن ابن عبّاس أنّها سبع أرضين ليس بعضها فوق بعض يفرق بينهنّ البحار، و يظل جميعهن السّماء، و اللَّه أعلم بصحّة ما استأثر بعلمه و خفي على خلقه انتهى، هذا.

و روي في الأخبار المستفيضة أن غلظ كلّ سماء مسيرة خمسمائة عام، و من بين السّماء إلى السّماء كذلك، و من هنا إلى السّماء الدّنيا مثلها، و هذه الأخبار صريحة في بطلان قول الحكماء بنفي الخلاء و ذهابهم إلى أنّ الأفلاك ليس بينهما فرجة بل مقعّر كلّ فلك مماس لمحدّب الفلك الآخر، لأنّه. إذا كان بين كلّ منهما مسيرة خمسمائة عام فكيف يتصوّر الملاصقة و المماسة، فلا يلتفت إلى براهينهم العقليّة التي أقاموها على ذلك.

و قد مرّ في رواية الرّوضة قول أبي جعفر عليه السلام للشّامي: استغفر ربّك، فانه لمّا كان معتقدا بمثل ما قاله الحكماء بالأخذ عن كتبهم أمره بالاستغفار، فيدل على تحريم هذا الاعتقاد و أمثاله، فابطل الملاصقة و الالتزاق بينهما.

الخامس

أن قوله عليه السلام: ثُمَّ زَيَّنَها بِزينَةٍ الكَواكِبِ.

قد بيّنا سابقا أن الضّمير فيه محتمل الرّجوع إلى السّفلى و الرّجوع إلى السّماوات باعتبار أن تزيين البعض تزيين الجميع، و اللّازم في المقام تحقيق محلّ الكواكب و تعيينه.

فأقول: الذي ذهب إليه أصحاب الهيئة بل ادّعي اتفاقهم عليه هو أنّ الثّوابت كلها في الفلك الثّامن، و أمّا السّيارات فالمشهور أن القمر في الفلك الذي هو أقرب الينا، ثم عطارد، ثم زهرة، ثم الشّمس، ثم المرّيخ، ثم المشتري، ثم زحل، و فوقها فلك الثّوابت المسمّى بلسان الشّرع بالكرسي، ثم فلك الأطلس الذي هو غير مكوكب و يسمّى في لسان الشّرع بالعرش، و اختار هذا المذهب في المقام الشّارح البحراني.

و ذهب طائفة و منهم السّيد الجزايري و الشّارح المعتزلي إلى أنّها في السّماء الدّنيا، و مال إليه شيخنا البهائي على ما عزي إليه، و يظهر من كلام الفخر الرّازي ميله إليه أيضا، و هو الأظهر.

لنا ظاهر قوله سبحانه في سورة الصّافات: إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ، وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ و في سورة السّجدة وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ و في سورة الملك وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ و أما الأوّلون فقد استدلوا على مذهبهم في الثّوابت و أنّها في الفلك الثّامن بما حكاه عنهم الرّازي في التفسير، قال عند الكلام على تفسير الآية الثّالثة: و اعلم أن أصحاب الهيئة اتفقوا على أنّ هذه الثّوابت مركوزة في الفلك الثّامن الذي هو فوق اكر«» السّيارات، و احتجوا عليه بأنّ بعض هذه الثّوابت في الفلك الثامن فيجب أن تكون كلّها هناك، و إنّما قلنا: إن بعضها في الفلك الثّامن، و ذلك لأن الثّوابت التي تكون قريبة من المنطقة تنكسف بهذه السّيارات، فوجب أن تكون الثّوابت المنكسفة فوق السّيارات الكاسفة، و إنّما قلنا: إن هذه الثوابت لمّا كانت في الفلك الثامن وجب أن تكون كلّها هناك، لأنها بأسرها متحركة حركة واحدة بطيئة في كل مأئة سنة درجة واحدة فلا بدّ و أن تكون مركوزة في كرة واحدة، و على مذهبهم في السّيارات بأن زحل ينكسف بالمشتري فيكون فوقه، و المشترى ينكسف بالمرّيخ فهو فوقه، و أمّا كون الشّمس تحتها فلأن لها اختلاف منظر دون العلوية، و أمّا الزّهرة و عطارد فلا جرم بكونهما تحت الشّمس أو فوقها، إذ لا يكسفها غير القمر، و لا يدرك كسفها لشي ء من الكواكب، لاحتراقها عند مقارنتها، و لا يعرف لهما اختلاف منظر أيضا لأنّهما لا يبعدان عن الشّمس كثيرا و لا يصلان إلى نصف النّهار، و الآلة التي يعرف بها اختلاف المنظر إنّما تنصب في سطح دائرة نصف النّهار، فحكموا بكونهما تحت الشّمس استحسانا، لتكون متوسطة بين الستة بمنزلة شمسة القلادة.

و روي عن الشّيخ و من تقدّمه أنّه رأى الزّهرة كشامة على وجه الشّمس و بعضهم ادّعى أنّه رآها و عطارد كشامتين عليها، و سمّيتا سفليّين لذلك كما يسمّى ما فوق الشّمس علويّة، و الزّهرة منها فوق عطارد لانكسافها به، و القمر تحت الكلّ لانكساف الكلّ به. أقول: أمّا دليلهم في الثّوابت فمضافا إلى مخالفته لظواهر الآيات ضعيف في نفسه قال الرّازى في تفسير الآية الاولى بعد ذكر مذهب الحكماء: إنّا قد بيّنا في علم الهيئة أنّ الفلاسفة لم يتم لهم دليل في بيان أنّ هذه الكواكب مركوزة في الفلك الثّامن، و لعلّنا شرحنا هذا الكلام في تفسير قوله تعالى: و لقد زينا السّماء الدنيا بمصابيح، و قال عند تفسيره بعد ذكر مذهبهم و دليلهم الذي حكيناه عنه آنفا: و اعلم أنّ هذا الاستدلال ضعيف، فانّه لا يلزم من كون بعض الثّوابت فوق السّيارات كون كلّها هناك، لأنه لا يبعد وجود كرة تحت كرة القمر و تكون في البطؤ مساوية لكرة الثّوابت، و تكون الكواكب المركوزة فيما يقارن القطبين مركوزة في هذه الكرة السّفليّة، إذ لا يبعد وجود كرتين مختلفتين بالصّغر و الكبر مع كونهما متشابهتين في الحركة، و على هذا التّقدير لا يمتنع أن تكون هذه المصابيح مركوزة في السّماء الدّنيا، فثبت أنّ مذهب الفلاسفة في هذا الباب ضعيف انتهى.

و انت بعد ما عرفت ضعف دليلهم فيما ذهبوا إليه مع عدم قيام برهان عقلي أو نقلي آخر عليه، تعرف أنّه لا وجه لتأويل الآيات الشّريفة على ما يطابق مذهبهم، كما أوّلها الشّارح البحراني حيث إنه بعد اختياره مذهب الحكماء و ذكره الاشكال فيه بتنافيه لظاهر الآية، أجاب بأنه لا تنافي بين ظاهر الآية و بين ما ذكرناه، و ذلك أنّ السّماء الدنيا لمّا كانت لا تحجب ضوء الكواكب، و كانت أوهام الخلق حاكمة عند النظر إلى السّماء و مشاهدة الكواكب بكونها مزيّنة بها، لا جرم صحّ قوله تعالى: إنّا زيّنا السماء الدنيا بزينة الكواكب، لأنّ الزّينة بها إنّما هي بالنّسبة إلى أوهام الخلق للسّماء الدّنيا انتهى كلامه.

و الحاصل أنّ ظواهر الأدلة حجة لو لم يقم دليل على خلافه، و مع عدمه فالظاهر حجّة، و لا وجه لرفع اليد عنه، و لذلك قال الشّارح المعتزلي، و الواجب التّصديق بما في ظاهر لفظ الكتاب العزيز.

و أمّا دليلهم في السّيارات فقد عرفت أنّه غير واف بتمام مدّعاهم، لما ذكرنا من أنّ التّرتيب الذي ادّعوه في عطارد و زهرة و كونهما سفليين بالنسبة إلى الشّمس و ما فوقها مستند إلى مجرّد الاستحسان، إلّا أنّه لا بأس به، لعدم قيام دليل على خلافهم هنا، و إن هو إلّا كسائر أدلتهم المستندة إلى الحدس و الرّياضة في أبواب النّجوم و الهيئة، لكن السّيد الجزائري ادّعى قيام الأخبار على خلاف ما ادّعوه من التّرتيب، و لكنّا بعد لم نظفر على تلك الأخبار الدّالة على الخلاف صريحا، بل قد مضى في شرح قوله: و ضياء الثّواقب، عن الصّادق عليه السلام ما يفيد كون زحل في السّماء السّابعة، نعم في بعضها تلويح إلى ذلك، و لعله يأتي شطر منها في مقامها المناسب.

فان قيل: على تقدير كون كلّ من السّيارات في كلّ من السّماوات يكون كلّ واحد منها مزيّنة بكوكبها المركوزة فيها، فما وجه التّخصيص للزّينة بالسّماء الدّنيا في الآية قلت: لمّا كان الموجود على هذا التّقدير في كلّ واحد منها واحد من الكواكب، و هو نادر في جنب ساير الكواكب الكثيرة الثّابتة في السّماء الدّنيا التي لا يعلم عددها إلّا اللَّه سبحانه، لا جرم حسن تخصيصها بالذكر.

و يمكن الجواب بنحو آخر أولى، و هو أنّ المقصود في الآيات بيان كون الكواكب زينة و سببا للحفظ من الشياطين معا، و الحفظ لمّا كان بهذه الكواكب الثّابتة في هذه السّماء، حسن التخصيص، و القول بتأتّي الحفظ بالسّيارات أيضا ممّا يأبى عنه العقول المستقيمة، إذ مع وجود هذه الكواكب على قربها و كثرتها في هذه السّماء و حصول حفظها بها لا يحكم العقل السّليم بأن ينقض كوكب من الفلك السّابع مثلا مع بعده و وحدته، فيوجب الحفظ كما هو ظاهر.

فان قيل: المستفاد ممّا ذكرت أنّ الشّهب التي جعلت رجوما للشّياطين هي تلك الكواكب المزيّنة بها السّماء، و هذا مشكل جدّا لأنّ هذه الشّهب تبطل و تضمحلّ، فلو كانت هذه الشّهب تلك الكواكب الحقيقية لوجب أن يظهر نقصان كثير في أعداد كواكب السّماء، و معلوم أنّ هذا المعنى لم يوجد ألبتّة فانّ أعداد كواكب السّماء باقية على حالة واحدة من غير تغير البتّة، و أيضا جعلها رجوما ممّا يوجب وقوع النّقصان في زينة السّماء، و الجمع بين هذين المقصودين كالجمع بين المتنافيين.

قلنا: ليس معنى رجم الشّياطين بالكواكب هو أنّهم يرمون بأجرام الكواكب، بل يجوز أن ينفصل من الكواكب شعل ترمى الشّياطين بها، و تلك الشّعل هي الشّهب، و ما ذاك إلّا كقبس يؤخذ من نار، و النّار باقية بحالها.

و العجب أنّ الشّارح البحراني أجاب عن الاشكال المذكور باختيار أنّ الشّهب غير تلك الثّوابت الباقية، ثم قال: فأمّا قوله: و زيّنا السّماء الدّنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشّياطين، فنقول: كلّ مضي ء حصل في الجوّ العالى أو في السّماء فهو مصباح لأهل الارض، إلّا أن تلك المصابيح منها باقية على طول الزّمان و هو الثّوابت، و منها متغيّرة و هي هذه الشّهب التي يحدثها اللَّه و يجعلها رجوما للشّياطين، و يصدق عليها أنّها زينة للسّماء أيضا بالنّسبة إلى أوهامنا انتهى، و بمثل هذا أجاب الفخر الرّازي أيضا عند تفسير الآية الاولى.

و لكنّك خبير بمنافاته لظواهر الآيات خصوصا الآية الثّالثة، حيث إنّ الضّمير في قوله: و جعلناها رجوما، راجع إلى المصابيح، و الظاهر من المصابيح هي الكواكب بشهادة الآيتين الاوليين، و لا داعي إلى التّاويل و رفع اليد عن الظاهر مع اندفاع الاشكال بما ذكرناه. هذا ما أدّى إليه الفهم القاصر في المقام، و تكلمنا على ما يقتضيه عقولنا القاصرة، و اللَّه العالم بحقايق ملكوت سمائه.

السادس في الاشارة إلى بعض ما يتعلّق بالنيرين أعني الشّمس و القمر

اللّتين أشار عليه السلام إليهما بقوله: فأجرى فيها سراجا مستطيرا، و قمرا منيرا، فانّ لهما أحوالا كثيرة من حيث القطر و الحركة، و سرعتها و بطؤها، و الخسوف و الكسوف العارضين لهما، و الكلف الحاصل في وجه القمر، و زيادة نور الشّمس عليه، و الحرارة الموجودة لها دون القمر، إلى غير هذه من الحالات التي بحث عنها علماء الهيئة بحسب ما وصل إليها أوهامهم القاصرة، و مقصودنا في المقام بيان بعض الأحوال الطارية عليهما حسب ما يستفاد من الآيات و الأخبار الماثورة عن أهل العصمة و الطهارة سلام اللَّه عليهم.

فنقول: إنّهما من أجل كونهما من أعظم الآيات و لعظم ما يترتّب عليهما من الثّمرات من اصلاح الأثمار و النّباتات و مدخليّتهما في ضبط السّنين و الحساب و الأوقات و غير ذلك من المنافع الحاصلة منهما للعنصريات، كرّر اللَّه سبحانه ذكرهما في كثير من السّور و الآيات، و ببالي أنّه ينيف على عشرين قال سبحانه في سورة البقرة: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَجِّ إشارة إلى بعض منافع القمر الحاصلة فيه من حيث الزّيادة و النّقصان و الطلوع و الافول، و هو أنّ الحكمة في ذلك أن يعرف النّاس معالم امورهم، و أوقات عباداتهم الموظفة في حقّهم، و قال في سورة يونس: هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ، ما خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ إِلَّا بِالْحَقِّ، يُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ أى قدّر مسير كلّ واحد منهما منازل، و الضّمير راجع إلى خصوص القمر، و تخصيصه بالذّكر لسرعة سيره و معاينة منازله و إناطة أحكام الشّرع به، و لذلك علّله بقوله: لتعلموا عدد السّنين و الحساب، أى حساب الأوقات من الأشهر و السّاعات في التّصرفات و المعاملات.

قيل: إنّ الحساب يبنى على أربع مراتب: السّاعات، و الأيام، و الشهور، و السّنون، فالعدد«» للسّنين، و الحساب لما دون و هي الشّهور، و الأيام، و السّاعات، و بعد هذه المراتب الأربع لا يحصل إلا التكرار، كما أنّهم رتّبوا العدد على أربع مراتب: الآحاد، و العشرات، و المات، و الالوف، و ليس بعدها إلّا التكرار و معنى قوله: ما خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ إِلَّا بِالْحَقِّ إلّا متلبّسا بالحقّ مراعيا فيه مقتضى الحكمة البالغة: يُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ فانّهم المنتفعون بذلك، و قريب منه قوله في سورة الاسرى: وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ وَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلًا أى جعلنا اللّيل و النّهار دلالتين يدلّان على القادر الحكيم، فمحونا آية اللّيل أى الآية التي هي اللّيل و جعلناها مظلمة، و الاضافة بيانيّة، و جعلنا آية النّهار مبصرة، أى مضيئة أو مبصرة للناس من أبصره فبصر، لتبتغوا فضلا من ربكم، أى لتطلبوا في بياض النّهار أسباب معاشكم و تتوصلوا به إلى استبانة أعمالكم.

و قيل: إن المراد بالآيتين الشّمس و القمر، و تقدير الكلام و جعلنا نيّري اللّيل و النّهار آيتين، و المراد بمحو آية الليل التي هي القمر نقص نورها شيئا فشيئا إلى المحاق، أو المراد بمحوها كونها مظلمة في نفسها مطموسة النّور بما جعل فيها من السّواد.

أقول: و هذا هو الأظهر و يدلّ عليه الأخبار المستفيضة.

فمنها ما في البحار عن العيون في خبر يزيد بن سلام، أنّه سأل النّبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم، ما بال الشّمس و القمر لا يستويان في الضوء و النّور قال: لمّا خلقهما اللَّه أطاعا و لم يعصيا شيئا، فأمر اللَّه عزّ و جلّ جبرئيل أن يمحو ضوء القمر فمحاه، فأثّر المحو في القمر خطوطا سودا، و لو أنّ القمر ترك على حاله بمنزلة الشّمس لم يمح، لما عرف اللّيل من النّهار، و لا النّهار من الليل، و لا علم الصّائم كم يصوم، و لا عرف النّاس عدد السّنين، و ذلك قول اللَّه عزّ و جلّ: و جعلنا الليل و النّهار الآية، قال: صدقت يا محمّد، فأخبرني لم سمّي الليل ليلا قال: لأنّه يلايل«» الرّجال من النّساء، جعله اللَّه عزّ و جلّ الفة و لباسا، و ذلك قول اللَّه عزّ و جل: و جعلنا الليل لباسا، و جعلنا النّهار معاشا، قال: صدقت يا محمّد. و روى في الصافي عن العلل مثله إلى قوله و ذلك قول اللَّه و جعلنا الليل اه.

و منها ما فيه أيضا عن كتاب النّجوم لابن طاوس نقلا من كتاب ابن أبي جمهور باسناده أنّ أمير المؤمنين عليه السلام لمّا صعد المنبر و قال سلوني قبل أن تفقدوني قال: فقام إليه رجل فسأله عن السّواد الذي في وجه القمر، فقال عليه السلام أعمى«» سأل عن عمياء«»، أما سمعت اللَّه عزّ و جل يقول: فمحونا آية الليل و جعلنا آية النّهار مبصرة، و السّواد الذي تراه في القمر أنّ اللَّه عزّ و جل خلق من نور عرشه شمسين، فأمر جبرئيل، فأمر جناحه الذي سبق من علم اللَّه جلت عظمته لما أراد أن يكون من اختلاف الليل و النّهار و الشّمس و القمر، و عدد السّاعات و الأيّام و الشّهور، و السّنين و الدّهور، و الارتحال و النّزول، و الاقبال و الادبار، و الحج و العمرة، و محلّ الدّين و أجر الأجير، و عدد أيّام الحبل و المطلقة، و المتوفى عنها زوجها، و ما أشبه ذلك. قال المجلسي قده بعد نقل الحديث «بيان» الذي أى على الذي سبق في علم اللَّه أن يكون قمرا، و الظاهر أنه كان هكذا على أحدهما للذي سبق انتهى.

و منها ما رواه أيضا عن العياشي عن أبي بصير، عن الصّادق عليه السلام في قوله تعالى: فمحونا آية الليل، قال: هو السّواد الذي في جوف القمر، إلى غير ذلك ممّا يقف عليها المتتبع هذا.

و بما ذكرنا عرفت سبب السّواد في القمر و أنّه من فعل جبرئيل و أمر اللَّه سبحانه، و ليس سببه ما توهمه الفلاسفة، و أرباب الهيئة و اختلفوا فيه على أقوال تبلغ إلى سبعة: الأول أنّه خيال لا حقيقة له، و ردّ بأنّه لو كان كذلك لاختلف فيه النّاظرون، لاستحالة موافقة الكلّ على خيال واحد.

الثّاني أنّه شبه ما ينطبع فيه من السّفليّات من الجبال و البحار و غيرها، و ردّ بأنّه يلزم حينئذ أن يختلف القمر في قربه و بعده و انحرافه عمّا ينطبع فيه الثالث أنّه السّواد الكاين في الوجه الآخر، و ردّ بأنّه يجب على ذلك أن لا يرى هذا متفرقا.

الرّابع أنّ سببه التّأذّي من كرة النّار، لقرب ما بينهما، و ردّه الشّيخ الرّئيس بأنّ هذا لا يلايم الاصول الحكميّة، فانّ الأجسام الفلكيّة لا ينفعل عن الأجسام العنصريّة، و أيضا أنّ الفلك غير قابل للتسخن عندهم.

الخامس أنّ جزء منه لا يقبل النّور كما يقبله غيره، و ردّ بأنّه يلزم على هذا عدم اطراد القول ببساطة الفلكيّات، و في هذا هدم لقواعدهم المبنيّة على بساطتها.

السّادس أنّ وجه القمر مصوّرة بصورة وجه الانسان، فله عينان و حاجبان و أنف و فم، و ردّ بأنّه يلزم أن يبطل فعل الطبيعة عندهم، و ذلك لأنّ لكلّ عضو طلب نفع و دفع ضرر، فانّ الفم لدخول الغذاء، و الأنف للاستشمام، و الحاجبين لدفع العرق عن العينين، و ليس القمر قابلا لشي ء من ذلك، فيلزم التّعطيل الدّائم فيما زعمتم أنه على أحسن النظام و أبلغه.

السابع أنّ هذا السواد أجسام سماوية مختلفة معه في تدويره غير قابلة للانارة بالتساوي حافظة لوضعها معه دائما. هذه أقوالهم التي حكيت عنهم في المقام، و قد عرفت فساد الجميع في أنفسها، مضافا إلى قيام الأخبار على خلافها، و ظهر لك أنّ السبب فيه أمر القادر المختار المسخر تحت قدرته الشمس و القمر و الليل و النهار هذا.

و أما ما رواه في الصافي عن الصادق عليه السلام: لما خلق اللَّه القمر كتب عليه لا إله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و هو السواد الذي ترونه في القمر، فلا ينافي الأخبار السالفة، لجواز أن يكون المحو الواقع في الأحاديث السابقة بهذه الكتابة الواقعة في هذا الحديث، و تمام هذا الحديث ما رواه الطبرسي في الاحتجاج و المحدّث الجزايري (ره) في الأنوار عن قاسم بن معاوية قال: قلت لأبي عبد اللَّه عليه السلام: هؤلاء يروون حديثا في معراجهم أنه لما اسرى برسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله سلم رأى على العرش لا إله الّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، أبو بكر الصديق، فقال: سبحان اللَّه غيّر و اكلّ شي ء حتى هذا قلت: نعم، قال: إنّ اللَّه عزّ و جلّ لما خلق العرش كتب عليه: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لما خلق الماء كتب في مجراه: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لما خلق اللَّه عزّ و جلّ الكرسي كتب على قوائمه: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لما خلق اللَّه عزّ و جلّ اللوح كتب فيه: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لما خلق اللَّه إسرافيل كتب على جبهته: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، علي أمير المؤمنين، و لما خلق اللَّه السماوات كتب في أكنافها: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لمّا خلق اللَّه الأرضين كتب في أطباقها: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لمّا خلق اللَّه عزّ و جلّ الجبال كتب على رءوسها: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه عليّ أمير المؤمنين، و لمّا خلق اللَّه عزّ و جلّ الشّمس كتب اللَّه عزّ و جلّ عليها: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و لما خلق اللَّه عزّ و جلّ القمر كتب عليه: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، عليّ أمير المؤمنين، و هو السّواد الذي ترونه في القمر، فاذا قال أحدكم: لا إله إلّا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، فليقل عليّ أمير المؤمنين.

فان قيل: إنّ الكتابة المكتوبة على وجه القمر، الموجبة للكلف و السّواد فيه على ما دلت عليه الرّواية، مكتوبة بعينها على الشّمس أيضا، فلم لم توجب السّواد فيها حيث إنّه لو كان فيها سواد لشاهدناه قلت: أجاب عنه الجزايري بأنّ عدم المشاهدة لشدّة النّور و زيادة الضّياء المانع عنها.

و لكنّك خبير بما فيه لما قد عرفت في الاخبار السّالفة أنّ نوريهما كانا على حدّ سواء، و كان سبب قلّة نور القمر هو المحو الحاصل بالكتابة، فلم تكن الشّمس في الأصل أشد نورا حتّى لا يظهر فيها أثر الكتابة، و الأولى أن يجاب بأنّ المقصود لمّا كان تمايز اللّيل و النّهار، و معرفة السّنين و الحساب، كانت الكتابة على وجه القمر بخط جليّ لحصول ذلك الغرض، بخلاف الشّمس، و العلم عند اللَّه هذا و قد تحقق ممّا ذكرنا سبب اختلاف نوري الشّمس و القمر، بما لا مزيد عليه.

و أما سبب اختلافهما في الحرارة، فهو ما بيّنه الامام عليه السلام في رواية الكافي باسناده عن محمّد بن مسلم، قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام: جعلت فداك لأيّ شي ء صارت الشّمس أشدّ حرارة من القمر فقال: إنّ اللَّه خلق الشّمس من نور النّار و من صفو الماء طبقا من هذا و طبقا من هذا حتّى إذا كانت سبعة أطباق ألبسها لباسا من نار، فمن ثمّ صارت أشدّ حرارة من القمر، قلت جعلت فداك، و القمر، قال: إنّ اللَّه تعالى ذكره خلق القمر من ضوء نور النّار و صفو الماء طبقا من هذا و طبقا من هذا حتّى إذا كانت سبعة أطباق ألبسها لباسا من نار فمن ثم صار القمر أبرد من الشّمس.

و رواه في البحار عن العلل و الخصال أيضا و قال بعد ذكر الحديث توضيح قوله: حتّى إذا كانت سبعة أطباق، يحتمل أن يكون المعنى أنّ الطبقة السّابعة فيها من نار، فيكون حرارتها لجهتين، لكون طبقات النّار أكثر بواحدة، و كون الطبقة العليا من النّار، و يحتمل أن يكون لباس النّار طبقة ثامنة، فتكون الحرارة للجهة الثّانية فقط، و كذا في القمر يحتمل الوجهين، ثم إنّه يحتمل أن يكون خلقهما من النّار و الماء الحقيقتين من صفوهما و ألطفهما، و أن يكون المراد جوهرين لطيفين مشابهين لهما في الكيفيّة، و لم يثبت امتناع كون العنصريات في الفلكيّات، و قد دلّ الشّرع على وقوعه في مواضع شتّى هذا.

و بقي الكلام في حركتي الشّمس و القمر.

فأقول: لم نظفر في الأخبار بما يفيد التّعيين، نعم في بعضها ما يدل على سرعة الحركة، مثل ما روى عن سؤال النّبي صلى اللَّه عليه و آله سلم عن الرّوح الأمين، من زوال الشّمس و جوابه بقوله: لا، نعم، فقال صلى اللَّه عليه و آله سلم له: كيف تقول: لا، نعم، فقال من حيث قلت: لا، إلى قلت: نعم، سارت الشّمس مسيرة خمسمائة عام و ما رواه المجلسي قده عن قصص الرّاوندي باسناده عن الصّدوق، باسناده عن محمّد بن مسلم عن أبي جعفر عليه السلام قال: إنّ موسى عليه السلام سأل ربه أن يعلمه زوال الشّمس، فوكل اللَّه بها ملكا، فقال يا موسى: قد زالت الشّمس، فقال موسى: متى فقال: حين أخبرتك، و قد سارت خمسمائة عام و عن الكافى عن عليّ بن إبراهيم باسناده عن أبي الصّباح الكناني، عن الأصبغ بن نباتة، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: إنّ للشّمس ثلاثمأة و ستين برجا، كلّ برج منها مثل جزيرة من جزاير العرب، فتنزل كل يوم على برج منها، فاذا غابت انتهت إلى حدّ بطنان العرش، فلم تزل ساجدة إلى الغد، ثم ترد إلى موضع مطلعها و معها ملكان يهتفان معها، و انّ وجهها لأهل السّمآء، و قفاها لأهل الأرض، و لو كان وجهها لأهل الأرض لاحترقت الأرض و من عليها من شدة حرّها، و معنى سجودها: ما قال سبحانه و تعالى: أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ قال المجلسي «ره» بعد رواية الحديث توضيح- ثلاثمأة و ستّين برجا- لعل المراد بالبرج الدرجات التي تنتقل إليها بحركتها الخاصّة، أو المدارات التي تنتقل إلى واحد منها كلّ يوم، فيكون هذا العدد مبنيّا على ما هو الشّايع بين النّاس من تقدير السّنة به، و إن لم يكن مطابقا لشي ء من حركتي الشّمس و القمر- مثل جزيرة من جزاير العرب- أى نسبتها إلى الفلك مثل نسبة جزيرة من الجزائر إلى الأرض، أو الغرض التّشبيه في أصل العظمة لا خصوص المقدار، و المقصود بيان سرعة حركتها و إن كانت بطيئة بالنّسبة إلى الحركة اليوميّة، قال الفيروز آبادي: جزيرة العرب ما أحاط به بحر الهند و بحر الشّام ثم دجلة و الفرات و ما بين عدن ابين الى اطراف الشّام طولا و من جدّة إلى ريف العراق عرضا- فاذا غابت- أى بالحركة اليوميّة- إلى حدّ بطنان العرش- أى وسطه- و لعل المراد وصولها إلى دائرة نصف النّهار من تحت الأرض، فانّها بحذاء أوساط العرش بالنّسبة إلى أكثر المعمورة، إذ ورد في الأخبار أنّ العرش محاذ للكعبة- فلم تزل ساجدة- أى مطيعة خاضعة منقادة جارية بأمره تعالى حتى تردّ إلى- مطلعها- و المراد بمطلعها ما قدّر أن تطلع منه في هذا اليوم، أو ما طلعت فيه في السّنة السّابقة في مثله و قوله:- و معنى سجودها- يحتمل أن يكون من تتمة الخبر لبيان أنّه ليس المراد بالسّجود ما هو المصطلح، و لعل الأظهر أنّه من كلام الكليني أو غيره انتهى.

هذا في حركة الشّمس.

و أمّا القمر فهو أسرع حركة من الشّمس، كما قال سبحانه: لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ أي في سرعة سيره، لأنّ الشّمس تقطع بروج الفلك في ثلاثمأة و خمسة و ستّين يوما و شي ء، و القمر في ثمانية و عشرين يوما.

و في الصّحيفة السّجادية على صاحبها أفضل الصلاة و التحية في دعائه إذا نظر إلى الهلال: (الخلق المطيع الدّآئب السّريع المتردّد في منازل التّقدير المتصرّف في فلك التّدبير) قال بعض شرّاح«» الصّحيفة: وصفه عليه السلام القمر بالسّرعة إشارة إلى سرعة حركته العرضيّة التي تكون بتوسط فلك تدويره، فانّه أسرع عن ساير الكواكب بهذا الاعتبار، أمّا الثّوابت فظاهر، لكون حركتها من أبطأ الحركات حتّى أن القدماء لم يدركوها، فقيل: إنّها تتمّ الدّورة في ثلاثين ألف سنة، و قيل: في ستة و ثلاثين ألف سنة، و أمّا السّيارات فلأنّ زحل يتمّ الدّورة في ثلاثين سنة، و المشتري في اثنتى عشرة سنة، و المرّيخ في سنة و عشرة أشهر و نصف شهر، و كلّا من الشّمس و الزّهرة و عطارد في قريب سنة، و أمّا القمر فيتمّ الدّورة في نحو من ثمانية و عشرين يوما، فكان أسرعها حركة، و أمّا حركته الذاتية و إن قال بهاجم غفير من أساطين الحكماء، حيث أثبتوا لجميع الكواكب حركة ذاتية و تدور بها على أنفسها، فهي على تقدير ثبوتها غير محسوسة و لا معروفة، فحمل وصف القمر بالسرعة على هذه الحركة بعيد، نعم لا يبعد حمله على حركته المحسوسة على أنّها ذاتيّة له، كما ذهب إليه بعضهم من جواز كون بعض حركات السّيارات في أفلاكها من قبيل حركة السابح في الماء، و يؤيده ظاهر قوله تعالى: وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ انتهى و اورد صاحب شرح الاشارات على القول بالحركة الذّاتيّة، بأنّ هذه تقتضي أن يكون المحو المرئى في وجه القمر شيئا غير ثابت في جرمه و إلّا لتبدّل وضعه.

هذا مجمل الكلام فيما يتعلق بالأجسام العلويّة و عالم الملكوت، و قد تكلمنا فيه بحسب ما ساعدنا الوقت و المجال، و أما تفصيل حالاتها على ما تعرضوا له بحسب الوسع و الطاقة البشرية فليطلب من مظانه و مواقعه، و العلم عند اللَّه و النبيّ و أوصيائه الكرام عليهم السلام.

شرح لاهیجی

انشأ الخلق انشاء و ابتداه ابتداء مقصود بالذّات بيان نفس فعلست اگر چه در ضمن آن بيان فاعل نيز باشد بوجهى چنانچه در فقره بعد كه بى شك مقصود بالذّات بيان مفعول و مخلوقست اگر چه بيان حال خالق نيز بشود بوجهى بلكه فعل نيز و همچنين در سابق يعنى انشاء و اختراع كرد خلق را نوع انشاء عجيبى و ابتداء كرد خلقت را نوع ابتداء عظيمى اگر چه انشاء و ابتداء در اغلب بيك معنى آمده اند كه ايجاد غير مسبوق بمثل آن ايجاد باشد امّا فرق هم گفته اند در اين مقام تحرزا عن التّكرار باين كه انشاء ايجاديست بغير از موجد و منشى ء چيزى مقدّم بر مخلوق و منشأ نباشد و ابتداء ايجاديست كه از موجود و منشى ء قبل از اين فعل فعلى ناشى نشده باشد و اولى آنست كه انشا اشاره باشد بايجاد اشياء در عالم ابداع و مشيّت و وجود مطلق بسيط و منبسط و ابتداء اشاره باشد بايجاد اشياء در عالم علم و عقل و اوّل وجود مقيّد بنحوى كه سبق ذكر يافت اگر چه وجودات عينيّه جميع مخلوقات ابتداء باشند بوجهى چنانچه در صحيفه كامله است و كلّ نعمك ابتداء بلا رويّة اجالها يعنى آن انشاء و ابتداء بيرويّه و فكرى بود كه جولان داده باشد آن فكر را يعنى فكر و رويّه در او نيست تا جولان دهد و استعمال كند او را زيرا كه رويّه و تفكّر و تدبّر نيست الّا تدبير در حصول عقلى يا خارجى امرى كه حاصل نباشد و آن حصول كمال باشد و حصول علمى و عقلى جميع اشياء ثابت است از براى خدا در مرتبه ذات اوّلا و ابدا و تدبير در حصول حاصل محالست مثل تحصيل حاصل و حصول خارجى اشياء از براى او كمال نيست و الّا لازم ميايد كه كامل مستكمل بناقص و فاعل كامل تامّ بناقص باشد پس خدا چون كاملست فاعلست نه فاعلست كامل گردد و لا تجربة استفادها يعنى و نه تجربه و آزمايشى كه طلب فائده و نفع او را كرده باشد يعنى تجربه در حقّش ممكن نيست تا طلب فائده او كرده باشد زيرا كه تجربه در حقّ كسى است كه علم بحقايق و خواصّ و مصالح و منافع و مضارّ چيزى نداشته باشد و خواهد بامتحان و آزمايش علم حاصل كند و علم خداى (- تعالى- ) نافذ و محيط بجميع اشياء است ظاهرا و باطنا ذاتا و صفة اثارا و خواصّا مصلحة و مفسدة پس تجربه در حقّ او روا نيست و فعل او محض خير و مصلحت است بمحض علم ذاتى و لا حركة احدثها يعنى و نه بحركتى مطلقا كه احداث كرده باشد آن حركت را نه حركت فكريّه و نه حركت ابنيّه و نه حركت كيفيّه و نه غير آن يعنى حركت در باره خدا ممكن نيست كه تا خلق و فعل او از روى حركت شود زيرا كه مطلق حركت نفس تغيّر است و تغيّر از خواصّ امكانست پس بر واجب محال باشد و لا همامة نفس اضطرب فيها يعنى و نه تردّد نفسى و تزلزل خاطرى كه مضطرب باشد از جهة آن يعنى تردّد خاطر ندارد تا بسبب او اضطراب حاصل كند كه آيا اين فعل كه كرده شده مصلحت بوده يا نه و كلمه فى در فيها مثل فى در فى هرّة حبستها است اى لاجلها و نداشتن تردّد باين سبب است كه تردّد مستلزم جهل بعواقب امور است و جهل بر عين علم روا نبود احال الاشياء لاوقاتها يعنى گردش داد وجود اشياء را بتقريب رسيدن باوقات انها يعنى گردانيد اشياء را از طورى بطورى از جهة رسيدن وقتهائى كه وجود اشياء در انوقت مصلحت بود يا جولان و انتقال داد از طورى بطورى و مفاد حا و جيم يكى باشد و لئم بين مختلفاتها يعنى انشائى كه التيام و آميزش داد ميان مختلفات انها مثل التيام نفوس مجرّده با اجسام مادّيه و مادّة بالقوّه با صورت بالفعل و مهيّت منفى با وجود ثابت و هكذا و غرّز غرائزها يعنى مركوز ساخت طبايع آنها را و جاگير گردانيد هر طبيعت را در موضع مستعدّ و مادّه مناسب يا ثابت و محكم ساخت اثار طبايع اشياء را كه در اثار خودشان بى اختيارند و اثار غريزى طبايع است و الزمها اشباحها يعنى لازم اشياء گردانيد اشخاص انها را يعنى لوازم و اثار اشخاص را يا آنكه مشخّصات كه عوارض مشخّصه و علامات تشخّصند لازم اشياء گردانيد و اسناخها از سنخ كه بمعنى اصل باشد نيز روايت شده يعنى لازم اشياء گردانيد اصول انها را باين معنى كه مزائلت و مفارقت و تخلّف نداشته باشند از هم و بسر حدّ وجوب رسيده اند و از بقعه احتمال بيرون آمده باشند عالما بها قبل ابتدائها يعنى در حالتى كه علم و دانش داشت بانها قبل از ابتداء آنها بسبب علم بذات خود كه علّة العلل است و علم تامّ بعلّت مستلزم علم تامّ بمعلولست پس در مرتبه ذات علم داشته است باشياء پس عالم باشياء بوده در مرتبه مقدّم بر ابتداء و انشاء اشياء محيطا بحدودها و انتهائها يعنى در حالتى كه در همان علم محيط بود بحدود و كنه اشياء و بغايات و فوائد آنها يعنى علم تامّ الاحاطه و علم تفصيلى داشت باشياء عارفا بقرائنها و احنائها يعنى در حالتى كه شناسائى داشت بقرائن احوال آنها و اطراف امور آنها يعنى شناخت داشت بمواقع آنها نظر بمقتضيات احوال و اطراف و جوانب و ملابسات آنها يا عارف بود بقرونه هر يك آنها يعنى ذوات آنها و احناء و عوارض انها و مقصود بالذّات از اين فقرات از انشأ انشأتا عارفا بقرائنها بالتّمام بيان كيفيّت فعل فطر است و خلاصه اينست كه فطر انشائى است متلبّس بعدم فكر و رويّه و عدم تجربه و عدم حركت و عدم همامه با مجول داشتن باوقات خاصّه مناسبه و تحويلات تنقّلات لائقه بسبب رسيدن باوقات صالحه آنها و با اثبات و احكام اصول و الزام فروع و يا احاطه بكنه و وجه انها و عرفان بمواقع آنها ثمّ انشأ سبحانه و تعالى فتق الاجواء و شقّ الارجاء و سكائك الهواء چون فاعل و فعل كه لفظ فطر مشعر بر آنست بيان شد شروع شد در بيان مفعول فطر كه مخلوقات باشند ببيان ابسط از بيان سابق اجواء جمع جوّ بمعنى فضاء است و ارجاء جمع رجاء ممدود بمعنى طرفست و سكائك جمع سكاكه بمعنى هواء بالا و ملاقى اسمان و قبل از شروع در ترجمه ناچار است از ذكر تفصيل كليّات مخلوقات مشروحا اوّلا و بعد از ان تطبيق هر يك از كلمات خطبه بر معانى مقصوده از آنها در ترجمه ثانيا پس گوئيم بحول اللّه (- تعالى- ) و قوّته كه اوّل فائض از حق (- تعالى- ) عالم ابداع و مشيّت و اراده است و نيز سبق ذكر يافت كه از آن تعبير شده بعماء و نفس رحمانى و مقام او ادنى و اين محيط است بكلّ و محلّ و فضاء و مكان جميع عالم امكان و اينست موصوف باوصاف خالق و اينست با همه خلايق و نسبة او با ساير مخلوقات نسبت نفس انسانيست با حروف بيست و هشت گانه و باعتبار اين كه محيط و محلّ كلّ است فضاء عالم امكانست و باعتبار اين كه حروف و كلمات الهيّه از او حاصل ميشوند نفس بتحريك و هواءست و اين اوّل فائض با اختلاف مراتب او بسيط است نيست در او تعدّد و كثرتى بحسب اصل ذات اصلا و لكن متكثّر مى شود بتكثّر اثار بحسب تعدّد قابليّات و استحقاقات مفعولات و بعد از آن اوّل صادر از او و اوّل طرف و نهايت او عقل اوّلست كه عالم علم و مجموع معانى و مقام قاب قوسين و قلم اوّلست و صدور عقل از نار مشيّت مثل صدور شعله چراغ است از آتش و امتياز عقل از مشيّت مثل امتياز همزه است از الف و كثرتى در عقل نيست باعتبار تشخّص صورى و امّا باعتبار تشخّص معنوى مجموع معانى كثيره مجرّده از مادّه و صورت و مدّتست و بعد از آن اوّل صادر از عقل نفس كليّه كه مجموع صور مجرّده از مادّه و مدّتست دون صورت و اين است لوح محفوظ و كتاب مسطور چنانچه عقل اوّل قلم است و طور و ميان عقل و نفس برزخى است لا يبغيان كه آن عالم روح و عالم مثل و ارباب اصنام است كه مجموع رقائق و مثل مجرّده است و نسبت او با نفس مثل نسبت عالم مثال است با عالم اجسام و اوّل صادر از نفس كليّه طبيعت كليّه است كه مطلق صورت باشد و اوّل صادر از طبيعت كليّه هيولاى كليّه است كه آخر مجرّدات و اخر حاشيه وجود است و بواسطه طبيعت كليّه و هيولاى كليّه صادر مى شود جسم كلّ و حقيقت جسميّه مطلقه و اين حقيقت جسميّه مطلقه منحلّ است بسوى دو حقيقت اصليّه يكى هيولى دوّم صورت جسميّه كه حال در هيولى و مقوّم و عماد و حامل وجود محلّ است كه هيولى باشد و لازم اين حقيقت جوهريّه است يك حقيقت عرضيّه كه نفس امتداد و تكمّم است و آن دو حقيقت جوهريّه هرگز منفكّ از جسميّت نمى شوند در هيچ حال و از هم هرگز جدا نمى گردند و انعدام هر يك مستلزم انعدام آن ديگر است و منضمّ بان دو حقيقت جوهريّه مى شود صورتى از صور مختلفه الحقائق جوهريّه ديگر كه منوع آن حقيقة ملتئمه است نوعا نوعا و بسبب اين صور حاصل مى شود انواع مختلفه اجسام و مى تواند شد زوال و انفكاك يكيك از اين صور منوعه بسبب تعاقب بدل اگر چه زوال و انفكاك جميع آن صور منوعه بابقاء جسميّت ممكن نباشد و قبل از انضياف آن صورة آن حقيقة ملتئمه جوهريّه را نحو وجوديست معيّن و مشخّص بتشخّص صورت شخصيّه مرسله مبهمه بنحوى كه منافى نيست ان تشخّص وجود انواع بعد از آنرا و اين حقايق را در مطلق جسم وجوديست در متن واقع اگر چه در فرد جسم همه موجود بوجود فرد هم باشند و گويا عالم اجسام با آنچه در او است از قوى و طبايع در متن واقع يك دائره است كه محيط است بان دائره مادّه اولى كه واقع است در وسط نفس كليّه و بعد از آن جسميّت مرسله مبهمه محيط بكلّ است كه حامل و عماد هيولاى محلّ خود باشد و بعد از آن جسم كلّ باشد كه حاوى مر جميع ما تحت خود از اجسام است و بعد از آن ساير اجسام بسيطه سماويّه و ارضيّه اند بر ترتيب و نظام لائق كه اوّل آنها فلك اطلس باشد كه عرش است بيك اعتبار و آخر ان كره ارض باشد مع ما بينهما و بعد از آن معدن و نبات و حيوان و انسان باشد از مركّبات و چون مقام مقتضى بيانست تكرار بعضى از بيانات را مبالاتى نيست و كلمه ثمّ در مثل اين مقامات منسلخ از تراخى است بلكه از براى تعقيب بيانى است ببيانى ديگر پس بعد از آنچه مذكور شد مى تواند بود كه معنى كلام امام (- ع- ) چنين باشد كه انشاء و اختراع كرد گشودن فضاها را و شكافتن اطراف هوا و اجزاء بالا ملاقى باسمان هوا را و مراد از گشودن فضا نفس فضاء گشوده است از قبيل رجل عدل كه در حقيقت يك فضا و باعتبار فضاها است و بذاته منبسط و گشوده است پس گويا نفس گشودن است و همچنين مراد از شكافتن اطراف و اجزاء بالا نفس طرف و جزو بالا شكافته است كه باعتبار اطراف و اجزاء است و مقصود از جوّ و فضاء گشوده عالم مشيّت و وجود مطلق منبسط و نفس رحمانى كه فضاء جميع عالم ايجاد است بوده باشد كه باعتبارى وجود مطلق منبسط و باعتبارى نفس بحركت و هواء و فضاء و مكان جميع امكنه و ممكناتست و مراد از طرف هوا عقل اوّل كه اوّل وجود مقيّد و طرف اوّل هواست بوده باشد و مراد بجزو بالا ملاقى باسمان نفس كليّه كه جزو بالاء ملاقى باسمان عقلست بوده باشد و تعبير از عقل بطرف هوا و از نفس بجزو بالا بنا بر شدّت بساطة و نوريّت اوست كه گويا طرف و خارج از مدّ نفس باشد و در مدّ نفس جزو اوّل نفس باشد و اين جزو محلّ و مجراى ابى است كه جارى شده از وسط و در وسط فاجار فيها ماء متلاطما تيّاره متراكما زخّاره اجار بمعنى اجريست چنانچه در بعضى نسخ اجرى است و با حا هم نزديك باينها است يعنى پس جارى و روان ساخت در ان سكائك ابرا يعنى انشا كرد اب جارى عظيمى را كه اين صفت داشت متلاطم و بر هم كوبنده بود تيّار آن آب يعنى موجهاى بر هم خورده آن و نيز اين صفت داشت كه متراكم و بر روى هم چيده بود موجهاى بر هم نشسته او و مراد از اين آب عظيم هيولاى اولى است كه بسيار بزرگ و مادّه و اصل جميع مادّيات و اجسام است و هر يك از اجسام بسيطه و مركّبه كثيره متعدّده بانحاء مختلفه از تراكيب و آثار و همچنين آثار و عوارض آنها تمامى موجهاى متلاطم متراكم تيّار زخّار آن درياى عظيمند كه مثل آب سهل التّشكل است باشكال مختلفه اجسام بسيطه و مركّبه حمله على متن الرّيح للعاصفة و الزّعزع القاصفة يعنى در حالتى كه بار كرد آن آب عظيم را بر پشت باد سخت جهنده و وزنده بسيار شكننده و چون هيولى نيست الّا فعليّت قوّه جميع اجسام و بالفعل نتواند بود الّا بصورت جسميّه بالفعل آن وجود بدون صورت قائم و برپا نمى تواند باشد لهذا مفيض خير وجود و واهب وجود افاضه كرد صورت جوهريّه جسميّه را بر او كه حال در او و مقوّم و عماد وجود محلّ خود باشد و اين محلّ تابع اوست در تحيّز و پركردن مكان و اشاره حسيّه و وحدت و كثرت و غير ان و بنفسه نيست با او حكمى الّا قوّه و قابليّت و ريح عاصفه در اين مقام عبارت از صورت جسميّه است كه حامل وجود و فعليّت اب و هيولى است و چون هيولى قائم باوست گويا بر پشت او بار شده است و تعبير از صورت بريح بتقريب حرارت عشق او و رطوبة سيلان و سبك و سخت و تند وزيدن اوست در انواع و اصناف و اشخاص اجسام و بسبب شوق و تلاشى و جدّ اوست رسيدن بوصال طائر قدسى نفس انسانى و قفس شدن از براى او فامرها بردّه و سلّطها بشدّه يعنى پس امر كرد باد را بامر تكوينى و در سرشت آن باد خلق كرد كه آن آبرا ردّ كند بفعليّت وجود از قوّه بودن يعنى او را از قوّه ذاتى بفعليّت تبعى برگرداند و ردّ اشاره است بفعليّت تبعى كه سابق در صلب اباء داشته اگر چه آن فعليّت تبعى اجمالى و اين فعليّت تفصيلى باشد و مسلّط گردانيد آن باد را بر بستن و نگاهداشتن آن آب از سقوط بچاه فنا چه از شدّت قوّه بر كنار چاه عدم نشسته است چنانچه او را محكم بباد نه بندند و باد بر جميع او پيچيده نشود باقى نخواهد بود و قرنها الى حدّه يعنى مقارن گردانيد آن باد را با حدّ و نهايت آب باين معنى كه فرو گرفت جميع آنرا تا آخر از باطن و ظاهر و چيزى از او فرو نگذاشت و پيچيده بر جميع اجزاء و اطراف و نهايات او و تمام باد با تمام آب بهم پيچيدند و مخلوط شدند بلكه متّحد شدند بطورى كه چيزى از هيچيك زياد نماند و از تمام اين اب و باد يك حقيقت بهمرسيد نه اين كه اين باد ابرا حصّه حصّه سازد چنانچه شان باد جهنده ديگر است يا آن كه مقارن و ملازم او ساخت تا آخر كار باين معنى كه هرگز از هم جدا نشوند تا وقت و اجل معلوم و الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق يعنى در حالتى كه همان هوا كه صاحب طرف بود بتقريب الف و لام در تحت اين باد كشاده است و اين آب در بالاى آن جهنده و بلند شونده است زيرا كه آن هواء نفس رحمانى مادّه و محلّ و باطن جميع كلمات اللّه است و اين ريح نيز از جمله كلمات اللّه است پس البتّه آن هوا نيز محلّ اين ريح و در تحت او و باطن او خواهد بود و چون آب بر پشت باد است پس بالاى آن باشد از اين حيثيّت ثمّ انشا سبحانه ريحا اعتقم مهبّها يعنى پس انشا كرد خداى منزّه از نقايص باد عظيم ديگر را در حالتى كه بى گياه و شجر و نباتست وزيدن اين باد يعنى اين باد نفس نوع اخير و منوع آن باد و آب و گياه و شجر نبات آنها است و بعد از آن نبات نوع ديگر از آنها بهم نرسد و باين جهة اين باد منوعه را ريح عقيم گويند و معتقم است يعنى قبول عقم و نزائيدن كرده است و در نسخه ديگر اعقم مهبّها است يعنى بادى كه اين صفت دارد كه خدا عقيم گردانيده است وزيدن او را و مال هر دو يكى باشد و ادام مربّها يعنى دائم و باقى داشت اقامه او را يا ملازمت او را لكن لزوم نوع اين باد را نه شخص باد را در همه جا و اعصف مجراها يعنى تند گردانيد جارى شدن و وزيدن او را و ابعد منشاها يعنى دور گردانيد منشأ ايجاد و مبدء جريان اين باد را چه منشأ اين باد هم از نفس كليّه است نه از آب و باد اوّل فامرها بتصفيق الماء الزّخّار و اثارة موج البحار يعنى پس امر كرد بامر تكوينى اين باد را ببرهم زدن آن آب موج زننده و براندن موجهاى كه درياهااند و هر يك از آن موج دريائى است از براى جبل نوعى فمحضته محض السّقاء سقاء بكسر خيك و مشك است يعنى پس اين باد بامر الهى جنبانيد آن آب قائم بر پشت باد اوّل و با او متّحد شده را مثل جنبانيدن مشك دوغ كه تا كف و مسكه از او بهم برسد و عصف به عصفها بالفضاء يعنى و راند و جنباند ان ابرا مثل جنبانيدن همان باد فضاء و هواء محض را يعنى آن اب را كه بر پشت باد اوّل نشسته بود و قائم و متّحد با او بوده و باو بسته شده و بر هم پيچيده و سنگين شده بود بطورى جنبانيد كه هواء خالص را جنباند و ايماء است باين كه ان آب را تنها نجنبانيد بلكه اب و باد هر دو را با هم جنبانيد تردّ اوّله الى اخره و ساجيه على ماثره يعنى و اين صفت داشت آن باد كه ردّ ميكرد و منتقل مى ساخت اوّل او را كه ريح اوّل باشد بر نهج اخر او كه همين باد باشد يعنى آن باد اوّل را در وزيدن و جنبش تابع و بر نهج صفات و اثار خود كرد چه آن باد نيز نوعى بود تامّ لكن بعد از حصول صورت نوعيّه متّحد با او و منوع بنوع ديگر مى شود بسبب او و رد كرد و منتقل ساخت ساكن و واقف او را كه همان باد اوّل باشد بر نهج متحرّك او كه باز همين باد باشد چه آن باد اوّل چون از جنبش و حركت خود مر آبرا تنوّعى حاصل كرد پس گويا ايستاد و بسبب اين از او حركت و جنبش جديد بايد بشود مثل جنبش باد دوّم تا نوعى ديگر حاصل ايد حتّى عبّ عبابه و رمى بالزّبد ركامه يعنى تا اين كه بلند شد معظم او و انداخت كف بر هم جمع آمده او يعنى حصّه از نوع آن آب با باد اوّل ممزوج و متّحد شده مفروز و معيّن شد از براى حصول نوع اخير فرفعه فى هواء منفتّق و جوّ منفهق يعنى پس بلند كرد آن كف را در هواء گشاده نفس رحمانى بلكه اب و باد هر دو را با هم جنبانيد تردّ اوّله الى اخره و ساجيه على ماثره يعنى و اين صفت داشت آن باد كه ردّ ميكرد و منتقل مى ساخت اوّل او را كه ريح اوّل باشد بر نهج اخر او كه همين باد باشد يعنى آن باد اوّل را در وزيدن و جنبش تابع و بر نهج صفات و اثار خود كرد چه آن باد نيز نوعى بود تامّ لكن بعد از حصول صورت نوعيّه متّحد با او و منوع بنوع ديگر مى شود بسبب او و رد كرد و منتقل ساخت ساكن و واقف او را كه همان باد اوّل باشد بر نهج متحرّك او كه باز همين باد باشد چه آن باد اوّل چون از جنبش و حركت خود مر آبرا تنوّعى حاصل كرد پس گويا ايستاد و بسبب اين از او حركت و جنبش جديد بايد بشود مثل جنبش باد دوّم تا نوعى ديگر حاصل ايد حتّى عبّ عبابه و رمى بالزّبد ركامه يعنى تا اين كه بلند شد معظم او و انداخت كف بر هم جمع آمده او يعنى حصّه از نوع آن آب با باد اوّل ممزوج و متّحد شده مفروز و معيّن شد از براى حصول نوع اخير فرفعه فى هواء منفتّق و جوّ منفهق يعنى پس بلند كرد آن كف را در هواء گشاده نفس رحمانى و در فضاء و مكان واسع ابداع و مشيّت و اشاره است باستعداد قريب از براى فيض وجود تازه و افاضه وجود جديد چه بلندى در هوا و جوّ عبارت از وجود مقيّد و جبل مرتفع انّيت است مثل بلنديهاى حروف نسبت بهواء نفس انسانى فسوّى منه سبع سموات يعنى پس ايجاد كرد بر نهج راست بدون كجى و اعوجاج از بعض آن كف بلند شده هر يك هر يك از آسمانهاى هفت گانه را هر آسمانى را از بعضى از او و اوّل آسمانى كه بعد از عرش و كرسى كه فلك نهم و هشتم است ايجاد شد فلك شمس است كه در وسط و بجاى قلب است و روح حيات از قلب بساير قواى مدركه و غير مدركه مى رسد پس فلك شمس مدد جست از ذات طبيعت كليّه و ايجاد شد فلك مرّيخ و از صفت او و ايجاد شد فلك زهره و باز مدد جست از ذات نفس كليّه و ايجاد شد فلك مشترى و از صفت او و ايجاد شد فلك عطارد و باز مدد جست از ذات عقل كلّ و ايجاد شد فلك زحل و از صفت او و ايجاد شد فلك قمر و اين بود بيان تسويه افلاك جعل سفلاهنّ موجا مكفوفا يعنى خلق كرد آسمان زيرين آن هفت آسمانرا متموّج و متحرّك در حالتى كه ممنوع است از خروج از مكان خود اختصاص زيرين بحركت با اشتراك ساير با او گويا ب�