خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1 : حقيقت عبوديت؛ ترك معصيت

خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1 : حقيقت عبوديت؛ ترك معصيت

موضوع خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1

1 خدا شناسى

متن خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1

و من خطبة له (عليه السلام) و فيها صفات ثمان من صفات الجلال

وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ الْأَوَّلُ لَا شَيْ ءَ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ لَا غَايَةَ لَهُ لَا تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ وَ لَا تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ وَ لَا تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ وَ لَا تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در توحيد و ذكر بعضى از صفات حقّ تعالى):

قسمت أول خطبه

گواهى مى دهم معبودى بسزا نيست جز خدا، يگانه ايست كه شريك ندارد، اوّل است كه پيش از او چيزى نبوده (ازلى و مبدا هر موجودى است) و آخر است كه براى او حدّ و انتهائى نيست (ابدى و منتهى اليه همه موجودات است) وهمها به هيچ يك از صفات او نمى رسند (درك نمى كنند، زيرا او را صفت زائده بر ذات نيست تا وهم آنرا دريافته وصف نمايد) و دلها (عقلها) او را به كيفيّت و چگونگى تصديق نمى نمايند (زيرا او را كيفيّتى نيست تا عقل آنرا بيان كند) و تجزيه و تبعيض براى او روا نيست (زيرا جزء و تركيب شايسته ممكن است) و چشمها و دلها باو احاطه ندارد (زيرا محدود بحدّى نيست تا چشم او را ببيند و عقل حقيقتش را درك نمايد.

حضرت در اين چند جمله كوتاه جميع مسائل توحيد را بيان فرموده و منتهى درجه فصاحت و بلاغت را بكار برده و اين يكى از فضائل بزرگ آن بزرگوار است كه ديگران را از آن بهره اى نيست).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است

و گواهى مى دهم كه خدايى نيست جز خداى يكتا، كه بى انباز است و بى همتا. آغاز اوست، كه پيش از او چيزى نيست. انجام اوست و نامنتهى است. نه پندارها براى او صفتى داند، و نه خردها اثبات چگونگى براى او تواند. نه جزء جزءاش توان كرد، و نه تبعيض پذير است، و نه ديده ها و ياد دلها او را فراگير است.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطبهاى آن حضرتست كه مشتمل است بسه فصل فصل اول در مقام شهادت بتوحيد مى فرمايد: و گواهى مى دهم كه نيست هيچ معبودى بسزا بجز خدا در حالتي كه يگانه است و نيست شريك او را، أوّلى است كه نيست هيچ چيزى پيش از او در بداية، و آخريست كه نيست مر او را غاية و نهايت، واقع نمى شود و همها از براى او بر صفتى، و بسته نمى شود عقلها از او بر كيفيّتى، از جهة اين كه او منزّه است از صفة زايده بر ذات، و مبرّاست از كيفية و چگونگى حالات، و نمى رسد بدايره ذات او تجزّى و تبعّض بجهة اتصاف او بوحدت، و نمى تواند احاطه كند باو أبصار و قلوب و ادراك كنند او را بحقيقت.

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام

القسم الأول

وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ- الْأَوَّلُ لَا شَيْ ءَ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ لَاغَايَةَ لَهُ- لَا تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ- وَ لَا تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ- وَ لَا تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ- وَ لَا تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ

أقول: هذا الفصل يشتمل على إثبات ثماني صفات من صفات الجلال:

الاولى الوحدانيّة مؤكّدة بنفى الشركاء

و ذلك قوله: لا شريك له. و قد أشرنا إلى معقد البرهان العقلىّ على الوحدانيّة، و لمّا لم تكن هذه المسألة ممّا يتوقّف إثبات النبوّة عليها جاز الاستدلال فيها بالسمع كقوله تعالى لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا«» و قوله وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ.

الثانية:

إثبات كونه أوّلا غير مسبوق بالغير.

الثالثة: إثبات كونه آخرا غير منته وجوده إلى غاية يقف عندها.

و قد سبق البحث عنهما مستقصى و نفى قبليّة شي ء له و الغاية عنه تأكيدان.

الرابعة: من السلوب أنّه لا تلحقه الأوهام فيقع منه على صفة.

و قد علمت فيما سبق أنّ الأوهام لا يصدق حكمها إلّا فيما كان محسوسا أو متعلّقا بمحسوس فأمّا الامور المجرّدة من علايق المادّة و الوضع فالوهم ينكر وجودها أصلا فضلا أن يصدّق في إثبات صفة لها و إنّما الحاكم بإثبات صفة له العقل الصرف، و قد علمت أنّ ما يثبته منها ليست حقيقة خارجيّة بل امورا اعتباريّة محدثها عقولنا عند مقايسته إلى الغير، و لا يفهم من هذا أنّه أثبت له صفة بل معناه أنّ الأوهام لا يصدق حكمها في وصفه تعالى.

الخامسة: كونه تعالى لا يعقل له كيفيّة يكون عليها

و بيان ذلك ببيان معنى الكيفيّة فنقول: إنّها عبارة عن هيئة قارّة في المحلّ لا يوجب اعتبار وجودها قسمة و لا نسبة، و لمّا بيّنا أنّه تعالى ليس له صفة تزيد على ذاته و هى محلّ لها استحال أن يعقد القلوب منه على كيفيّة.

السادسة: كونه تعالى لا تناله التجزية و التبعيض

و هو إشارة إلى نفى الكميّة عنه إذ كانت التجزية و التبعيض من لواحقها و قد علمت أنّ الكمّ من لواحق الجسم

و البارى تعالى ليس بجسم و ليس بكمّ فليس بقابل للتبعيض و التجزية و لأنّ كلّ قابل لهما منفعل من غيره و المنفعل عن الغير ممكن على ما مرّ.

السابعة: كونه تعالى لا تحيط به الأبصار

و هو كقوله تعالى لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ و هذه المسألة ممّا اختلف فيها علماء الإسلام و قد سبق فيها الكلام. و خلاصته: أنّ المدرك بحاسّة البصر بالذّات إنّما هو الألوان و الأضواء و بالعرض المتلوّن و المضي ء و لمّا كان اللون و الضوء من خواصّ الجسم و كان تعالى منزّها عن الجسميّة و لواحقها وجب كونه منزّها عن الإدراك بحاسّة البصر.

الثامنة: كونه تعالى لا يحيط به القلوب

و المراد أنّ العقول البشريّة قاصرة عن الإحاطة بكنه ذاته المقدّسة و قد سبق تقرير ذلك. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت (ع) است كه در باره توحيد ايراد فرموده است

بخش اول خطبه

وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ- الْأَوَّلُ لَا شَيْ ءَ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ لَا غَايَةَ لَهُ- لَا تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ- وَ لَا تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ- وَ لَا تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ- وَ لَا تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ

ترجمه

«گواهى مى دهم كه جز او خدايى يگانه و بى شريك نيست. اولى است كه پيش از او چيزى نبوده او آفريدگار همه چيز است آخرى است كه پايان و نهايتى ندارد. صفاتش به وهمها در نيايند و دلها كيفيتى براى او نمى توانند ثابت كنند زيرا براى خداوند كيفيّت نيست، در مكان و زمان قرار ندارد، او خالق زمان و مكان است، پس چندى و چونى براى او قابل تصوّر نيست ذات حق متعال تبعيض و تجزيه بردار نيست. (چون ذات بسيطى است و داراى جزء نيست و گرنه تركيب لازم مى آيد) و دلها و ديده ها نمى توانند بر او احاطه پيدا نمايند (چه او محدود و محصور نيست تا قابل احاطه باشد).»

شرح

اين بخش از كلام امام (ع) هشت صفت از صفات جمال و كمال خداوند را در بر دارد:

1- يگانگى خداوند كه با تأكيد بر نداشتن شريك، با اين عبارت كه: «لا شريك له» اثبات شده است. پيش از اين ما يگانگى خداوند را با دليل عقلى ثابت كرديم، و چون اين موضوع خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1 از امورى نيست كه اثبات نبوّت بر آن متوقّف باشد، در اين مورد به دليل نقلى بسنده مى كنيم. خداوند متعال فرموده است: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا«» و باز فرموده است: «خداى شما خدايى است يگانه، و جز او خدايى نيست» 2- اوليّت حق تعالى، كه هيچ چيز بر ذات خداوند سبقت نداشته بيان شده است.

3- در اين فراز ثابت گرديده است كه وجود حق تعالى نسبت به همه اشياء آخر است.

يعنى ذاتى غير متناهى است، و در حدى محدود نيست در باره معنى اول و آخر بودن خداوند پيش از اين خطبه بطور كامل بحث كرديم. اين كه امام (ع) قبل و بعد بودن اشيا را نسبت به خداوند در اين خطبه نفى فرموده است، صرفا براى بيان تأكيد اين حقيقت است.

4- در خداشناسى اوهام بدرك ذات حق نمى رسند، تا براى او صفتى را اثبات كنند: پيش از اين در شرح سخنان امام (ع) اين حقيقت را دانسته ايد كه حكم خيال و اوهام جز در امور محسوس و يا وابسته به محسوس صادق نيست و امورى كه از ويژگيهاى ماده و مقوله وضع، مجرّد باشند قوّه واهمه كل وجود آنها را انكار مى كند چه برسد كه براى آنها صفاتى را هم تصديق داشته باشد، عقل محض است كه خداوند را متّصف به صفت مى داند، آنهم نه اوصافى كه ذاتا نمود خارجى داشته باشند، بلكه در مقايسه با غير، اين امور اعتبارى را عقل انتزاع مى كند. از معنى انتزاع صفت چنين فهميده نمى شود كه عقل مى تواند صفاتى را براى حق تعالى اثبات كند، بلكه معنايش آن است كه حكم اوهام در باره اوصاف خداوند حكم درستى نيست، چه شعاع عمل آنها صرفا محسوسات مى باشد.

5- حق تعالى كيفيّتى ندارد كه خردها بر آن دست يابند. براى توضيح اين مطلب لازم است كه پيشاپيش معنى كيفيت روشن شود. بدين منظور مى گوييم، كيفيّت: عبارت از ويژگيى است كه در محلّى ثبات و استقرار يافته باشد، به گونه اى كه ذاتا، قابل قسمت كردن، و يا نسبت دادن به چيزى نباشد، و چون خداوند متعال هيچ صفت زايد بر ذاتى ندارد كه ذات جايگاه آن صفت باشد محال است كه بتوان به چگونگى ذات حق تعالى وقوف و اطلاع يافت.

6- ذات مقدّس خداوند جزء و بعض ندارد. اين سخن امام (ع) اشاره به كميّت نداشتن وجود حق تعالى است، زيرا چنان كه دانسته ايد، كميّت يا مقدار از خصوصيّات جسم است وقتى كه خداوند داراى جسم نباشد كميّت ندارد، و چيزى كه مقدار نداشته باشد، بعض و جزء ندارد. بعلاوه هر چيزى كه از جزء تشكيل يافته باشد، نيازمند جزء خواهد بود، و هر نيازمندى ممكن الوجود است. در صورتى كه خداوند واجب الوجود مى باشد.

7- هفتمين صفت بارى تعالى اين است، كه: چشمها نمى توانند بر او احاطه يابند چنان كه خداوند خود فرموده است: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ. اين موضوع خطبه 85 نهج البلاغه بخش 1 كه خداوند قابل رؤيت نيست، ميان دانشمندان اسلامى اختلاف نظر است. قبل از اين در باره اين معنى به تفصيل سخن گفته ايم كه خلاصه آن اين است: با حسّ بينايى بى هيچ واسطه اى رنگها و نورها درك مى شوند و سپس بوسيله رنگ و نور، رنگ پذيرها، و اشيا روشنى يافته، مورد رؤيت قرار مى گيرند. چون رنگ و روشنايى از خصوصيّات جسم اند، و خداوند از خصوصيّات آن پاك و منزّه مى باشد، بنا بر اين غير ممكن است كه با حسّ بينايى درك شود.

8- ويژگى هشتم، دلها توانايى احاطه بر ذات حق را ندارند.

مقصود حضرت از بيان اين صفت اين است كه خرد انسان از احاطه يافتن بر حقيقت ذات خداوند ناتوان است. قبل از اين در باره اين خصوصيّت حق تعالى توضيح بيشترى داده شده است بيش از آن نيازى در اين مورد احساس نمى شود.

شرح مرحوم مغنیه

درجات متفاضلات:

و أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له. الأوّل لا شي ء قبله، و الآخر لا غاية له. لا تقع الأوهام له على صفة و لا تقعد القلوب منه على كيفيّة، و لا تناله التّجزئة و التّبعيض. و لا تحيط به الأبصار و القلوب

الإعراب:

أشهد أن لا إله إلا اللّه «ان» مخففة، و اسمها ضمير الشأن أي انه، و جملة لا بعدها خبر، و الأول بدل من اللّه، أو خبر لمبتدأ محذوف أي هو الأول، و كأن مخففة، و اسمها محذوف مثل «ان»

المعنى:

(وحده لا شريك له) و إلا فسدت الأرض و السماء كما قال سبحانه: لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا- 22 الأنبياء. و تقدم الكلام عن ذلك. و أيضا لو كان لربك شريك لأتتك رسله كما قال الإمام (الأول لا شي ء قبله، و الآخر لا غاية له). أي هو سبحانه أول بلا ابتداء، و آخر بلا انتهاء، أبدي سرمدي، و لو سبقه العدم أو انتهى اليه لكان حادثا، و لا بد لوجود الحادث من سبب، فإن لم يكن هذا السبب ذاتيا- كما هو الفرض- احتاج الى غيره، و إذن فلا مفر من الانتهاء الى سبب الأسباب، و مثله قولك: لا تصح النظرية إلا مع البرهان على صحتها: و لا بد أن يكون هذا البرهان صحيحا بالذات، أو ينتهي الى برهان كذلك و إلا غرقنا في بحر الجهل و الظلمات.

(لا تقع الأوهام له على صفة). مهما سمت العقول فلا تبلغ كنه عظمته تعالى، و إنما تدرك منها بمقدار ما يدل عليها خلقه و آثارها، و ليس من شك ان في الفاعل و الخالق صفات لا تظهر و لا يمكن أن تظهر في الفعل و المخلوق، و من هنا قيل: العلة أكمل من المعلول، و تقدم الكلام عن ذلك مرارا (و لا تعقد القلوب منه على كيفية). ليس للّه سبحانه هيئة و صورة كي تعتقد و تحكم بوجودها العقول و إلا كان شبيها بخلقه، فتعالى اللّه الذي ليس كمثله شي ء.

و عن الإمام الصادق (ع): لا تتكلموا في ذات اللّه.. و إياكم و التفكير في ذلك.. و لكن انظروا الى عظيم خلقه (و لا تناله التجزئة و التبعيض). لأن التجزئة من خواص الأجسام، و اللّه ليس بجسم و إلا افتقر الى مكان.. و أيضا التجزئة تستدعي التركيب، و المركب يفتقر الى أجزائه.. هذا، الى أن التجزئة كثرة، و اللّه واحد (و لا تحيط به الأبصار و القلوب). عطف تفسير على: «لا تقع الأوهام.. و لا تقعد القلوب».

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هى الرابعة و الثمانون من المختار في باب الخطب

و أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده لا شريك له، الأوّل لا شي ء قبله و الآخر لا غاية له، لا تقع الأوهام له على صفة، و لا تعقد القلوب منه على كيفيّة، و لا تناله التّجزية و التّبعيض، و لا تحيط به الأبصار و القلوب.

المعنى

اعلم أنّ هذه الخطبة كما يظهر من الكتاب مأخوذة و ملتقطة من خطبة طويلة و لم نعثر بعد على أصلها و ما أورده السيد «ره» هنا يدور على فصول ثلاثة.

الفصل الاول

في الشّهادة بالتّوحيد و ذكر بعض صفات الجمال و الجلال و هو قوله: (و أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده) في ذاته و صفاته (لا شريك له) في أفعاله و مخلوقاته، و قد مضى تحقيق الكلام في ذلك في شرح الفصل الثّاني من فصول الخطبة الثانية فلا حاجة إلى الاعادة (الأوّل) بالأزليّة ف (لا شي ء قبله و الآخر) بالأبديّة ف (لا غاية له) قد مضى تحقيق الأول و الآخر في شرح الخطبة الرّابعة و الستّين، و قدّمنا هناك أنّ أوليّته سبحانه لا تنافي آخريته، و آخريّته لا تنافي أوّليّته كما تتنافيان في غيره سبحانه.

و نقول هنا مضافا إلى ما سبق: أنّه سبحانه أوّل الأشياء و قبل كلّ شي ء فلا يكون شي ء قبله، و ذلك لاستناد جميع الموجودات على تفاوت مراتبها و كمالاتها إليه، و هو مبدء كلّ موجود فلم يكن قبله أوّل بل هو الأوّل الّذي لم يكن قبله شي ء.

قال النّيسابورى في محكيّ كلامه: و هو سبحانه متقدّم على ما سواه بجميع أقسام التقدّمات الخمسة التي هي تقدّم التّأثير و الطبع و الشرف و المكان و الزمان، أمّا بالتّأثير فظاهر، و أمّا بالطّبع فلأنّ ذات الواجب من حيث هو لا يفتقر إلى الممكن من حيث هو و حال الممكن بالخلاف، و أمّا بالشّرف فظاهر، و أمّا بالمكان فلأنّه وراء كلّ الأماكن و معها كقوله تعالى: وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ».

و قد جاء في الحديث لو دليتم بحبل إلى الأرض السّفلى لهبط إلى اللَّه ثمّ قرأ: هو الأوّل و الآخر، و أمّا بالزّمان فأظهر.

و أمّا آخريّته فلأنه هو الباقي بعد فناء وجود الممكنات و إليه ينتهى كلّ الموجودات فهو غاية الغايات فلا يكون له غاية. قال بعض العارفين: هو الآخر بمعنى أنه غاية القصوى تطلبها الأشياء و الخير الأعظم الّذي يتشوّقه الكلّ و يقصده طبعا و إرادة، و العرفاء المتألّهون حكموا بسريان نور المحبّة له و الشوق إليه سبحانه في جميع المخلوقات على تفاوت طبقاتهم و أنّ الكاينات السّفلية كالمبدعات العلويّة على اغتراف شوق من هذا البحر العظيم و اعتراف شاهد مقرّ بوحدانيّة الحقّ القديم.

فهو الأوّل الذي ابتدء أمر العالم حتّى انتهى إلى أرض الأجسام و الأشباح و هو الآخر الذي ينساق إليه وجود الأشياء حتى يرتقى إلى سماع العقول و الأرواح و هو آخر أيضا بالاضافة إلى سير المسافرين، فانهم لا يزالون مترقّين من رتبة إلى رتبة حتى يقع الرجوع إلى تلك الحضرة بفنائهم عن ذواتهم و اندكاك جبال هويّاتهم، فهو تعالى أوّل من حيث الوجود، و آخر من حيث الوصول و الشهود، و قيل أوليّته أخبار عن قدمه و آخريّته اخبار عن استحالة عدمه.

و في الكافي بإسناده عن ميمون البان قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السّلام و قد سئل عن الأوّل و الآخر فقال عليه السّلام: الأوّل لاعن أوّل قبله و لا عن بدى ء سبقه، و الآخر لا عن نهاية كما يعقل عن صفات المخلوقين و لكن قديم أوّل آخر لم يزل و لا يزول بلا بدى ء و لا نهاية لا يقع عليه الحدوث و لا يحول من حال إلى حال، خالق كلّ شي ء و يأتي إنشاء اللَّه شرح هذا الحديث في شرح الخطبة المأة.

(لا تقع الأوهام له على صفة) أراد عليه السّلام أنه لا تناله الأوهام و لا تلحقه فتقع منه على صفة إذ الوهم لا يدرك إلّا ما كان ذا وضع و مادّة، فأمّا الأمور المجرّدة عن الوضع و المادّة فالوهم ينكر وجودها فضلا أن يصدق في اثبات صفة لها، و الباري سبحانه مع بساطه ذاته و تجرّده ليس له صفة زايدة حتّى يدركه الأوهام أو تصفه بصفة، و قد مرّ بعض القول في ذلك في شرح الفصل الثّاني من الخطبة الاولى.

(و لا تعقد القلوب منه على كيفيّة) إذ ليس لذاته تعالى كيفيّة حتّى تعقد عليها القلوب فلا يعرف بالكيفوفية، و تحقيق ذلك يتوقّف على معرفة معنى الكيف فنقول: إنّ الكيف كما قيل هي هيئة قارّة في المحلّ لا يوجب اعتبار وجودها فيه نسبة إلى أمر خارج عنه و لا قسمة في ذاته و لا نسبة واقعة في اجزائه، و بهذه القيود تفارق الأعراض الثمانية الباقية.

و أقسام الكيفيّات و أوايلها أربعة، لأنّها إمّا أن تختصّ بالكميّات من جهة ما هى كمّ كالمثلّثيّة و المربّعيّة للأشكال، و الاستقامة و الانحناء للخطوط، و الزوجية و الفردية للأعداد و إمّا أن لا تختصّ بها و هي إمّا أن تكون مدركة بالحسّ راسخة كانت كصفرة الذهب و حلاوة العسل، أو غير راسخة كحمرة الخجل و صفرة الوجل و إمّا أن لا تكون مدركة بالحسّ و هي إمّا استعدادات للكمالات كالاستعداد للمقاومة و الدّفع و للانفعال و تسمّى قوّة طبيعية كالصّلابة و المصحاحية، أو للنّقايص كالاستعداد بسرعة للانفعال و تسمّى ضعفا و لا قوّة طبيعيّة كاللين و الممراضية و إمّا أن لا تكون استعدادا للكمالات و النقائص بل تكون في أنفسها كمالات أو نقايص فما كان منها ثابتا يسمى ملكة كالعلم و القدرة و الشّجاعة، و ما كان سريع الزوال يسمّى حالا كغضب الحليم و حلم الغضبان فهذه أقسام الكيف و اجناسها و يتدرج تحتها أنواع كثيرة.

إذا عرفت ذلك فنقول: إنّ من المحال أن يتّصف سبحانه بها لكونها حادثة بالذّات ممكنة الوجود مفتقرة إلى جاعل يوجدها برى ء الذّات عن الاتّصاف بها، أمّا حدوثها و إمكانها فلكونها ذات ماهيّة غير الوجود فكونها عرضا قائما بمحلّه فهي مفتقرة إلى جاعل و ينتهى افتقارها بالأخرة إلى اللَّه سبحانه، و أمّا برائة ذاته سبحانه من الاتّصاف بها فلأنّ موجد الشي ء متقدّم عليه بالوجود فيستحيل أن يكون المكيّف بالكسر أى جاعل الكيف مكيّفا بالفتح أى منفعلا و إلّا لزم تقدّم الشي ء على نفسه و كون الشي ء الواحد فاعلا و قابلا لشي ء واحد.

(و لا تناله التجزية و التبعيض) عطف التبعيض على التجزية إمّا من باب التأكيد أو المراد بالأول نفى الأجزاء العقليّة كالجنس و الفصل و بالثاني نفى الأجزاء الخارجية كما في الأجسام، و على كلّ تقدير فالمقصود به نفى التركيب عنه إذ كلّ مركّب ممكن.

و أمّا ما قاله الشّارح البحراني: من أنّه اشارة إلى نفى الكميّة عنه إذ كانت التجزية و التبعيض من لواحقها و قد علمت أنّ الكمّ من لواحق الجسم و البارى تعالى ليس بجسم و ليس بكمّ.

ففيه أنّه خلاف الظاهر إذ التّجزية أعمّ من التجزية العقليّة و الخارجيّة و لا دليل على التّخصيص بالثانيّة لو لم تكن ظاهرة في الأولى حسب ما أشرنا إليه فيكون مفادها على ذلك مفاد قوله عليه السّلام في الخطبة الأولى: فمن وصف اللَّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّاه.

(و لا تحيط به الأبصار و القلوب) و قد مرّ تحقيق ذلك في شرح الخطبة الثالثة و الأربعين بما لا مزيد عليه و في شرح الفصل الثاني من الخطبة الاولى.  

شرح لاهیجی

و من خطبة له (علیه السلام) يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است و اشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شريك له الاوّل لا شي ء قبله و الاخر لا غاية له يعنى شهادت مى دهم و علم قطعى باين دارم كه نيست مستحقّ مر بندگى مگر خدا يعنى ذات مستجمع جميع صفات كمال و نعوت جلال يگانه است شريكى از براى او نيست در ذات و در صفات و در افعال قوله (تعالى) لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ زيرا كه اگر خدا دو باشد لازم ميايد كه يك بعينه دو شود چنانچه گذشت اوست اوّل و مبدء جميع موجودات زيرا كه سواى خدا ممكن باشند و ممكن بى اوّل نباشد و اوّل ممكن غير از واجب نشود و واجب غير از خدا نباشد و نيست چيزى پيش از او پس ازلى است و الّا اگر حادث باشد محدّث او پيش از او باشد و اخر و غايت و مقصود تمام موجوداتست زيرا كه غير از او يكسر ناقصند بذاته و طالب كمال و مكمّل باشند بذاته و خدا است كامل مطلق و عين كمال و مكمل و باين سبب معاد هر شي ء نيز باشد و فى الادعيّة يبقى و يفنى كلّ شي ء و غايت و نهايتى از براى او نيست پس ابدى است و فنا ندارد و الّا لازم ميايد كه ازلى نباشد و هست و نيست شود لا تقع الاوهام له على صفة يعنى نمى رسند وهمها بصفتى از براى او زيرا كه صفت زائده ندارد تا وهمهاى واصفين باو برسد چنانچه گذشت و لا تعقد القلوب منه على كيفيّة يعنى اعتقاد نمى كنند دلها بچگونگى از ذات او زيرا كه محيط على الاطلاق محاط نشود تا كيفيّت حقيقت و ذات او معلوم گردد و لا تناله التّجزية و التّبعيض يعنى روا نيست او را اجزاء و اعضاء داشتن و الّا لازم ميايد امكان و احتياج و لا تحيط به الابصار و القلوب و احاطه نمى كند باو و در نمى يابد او را چشمها و دلها يعنى ديده نمى شود بچشم و خيال زيرا كه محدود و محصور نشود و الّا لازم ميايد امكان

شرح ابن ابی الحدید

و من خطبة له ع

وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ- الْأَوَّلُ لَا شَيْ ءَ قَبْلَهُ وَ الآْخِرُ لَا غَايَةَ لَهُ- لَا تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ- وَ لَا تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ- وَ لَا تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ- وَ لَا تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ في هذا الفصل على قصره ثماني مسائل من مسائل التوحيد- . الأولى أنه لا ثاني له سبحانه في الإلهية- . و الثانية أنه قديم لا أول له- فإن قلت ليس يدل كلامه على القدم- لأنه قال الأول لا شي ء قبله- فيوهم كونه غير قديم بأن يكون محدثا و ليس قبله شي ء- لأنه محدث عن عدم و العدم ليس بشي ء- قلت إذا كان محدثا كان له محدث- فكان ذلك المحدث قبله- فثبت أنه متى صدق أنه ليس شي ء قبله صدق كونه قديما- . و الثالثة أنه أبدي لا انتهاء و لا انقضاء لذاته- . و الرابعة نفي الصفات عنه أعني المعاني- . و الخامسة نفي كونه مكيفا- لأن كيف إنما يسأل بها عن ذوي الهيئات و الأشكال- و هو منزه عنها- . و السادسة أنه غير متبعض لأنه ليس بجسم و لا عرض- . و السابعة أنه لا يرى و لا يدرك- . و الثامنة أن ماهيته غير معلومة و هو مذهب الحكماء- و كثير من المتكلمين من أصحابنا و غيرهم- . و أدلة هذه المسائل مشروحة في كتبنا الكلامية- . و اعلم أن التوحيد و العدل- و المباحث الشريفة الإلهية- ما عرفت إلا من كلام هذا الرجل- و أن كلام غيره من أكابر الصحابة- لم يتضمن شيئا من ذلك أصلا- و لا كانوا يتصورونه و لو تصوروه لذكروه- و هذه الفضيلة عندي أعظم فضائله ع

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام

القسم الأول

و أشهد أن لا إله الّا اللّه وحده لا شريك له، الأوّل لا شي ء قبله، و الأخر لا غاية له، لا تقع الأوهام له على صفة، وّ لا تعقد القلوب منه على كيفيّة، و لا تناله التّجزئة و التّبعيض، و لا تحيط به الأبصار و القلوب.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در صفات ذات بارى تعالى بيان فرموده: گواهى مى دهم بر اين كه خدائى بجز خداى يگانه بى شريك نيست، اوّليست كه پيش از او چيزى نبوده، (و موجودات را او بوجود آورده) آخرى است كه او را انتها و پايانى نبوده (و همه ممكنات باو منتهى ميشوند) عقول و اوهام بهيچ يك از صفات او نمى رسند (زيرا كه ذات مقدّسش از وصف زايد مبّرا است) و دلها (ى خلايق) عقيده بكيفيّت و كميّت و چگونگى او ندارند (زيرا ذات خداوند داراى كميّت و كيفيّت زمانى و مكانى نيست تا دلها بتوانند براى او كيفيّتى تصوّر كنند) تجزيه و تبعيض در حق او روا نباشد (زيرا كه او داراى اجزا و اعضا نيست ديده ها و دلها باو احاطه پيدا ننمايند (زيرا كه او محدود و محصور نيست تا وهم و عقل او را دريابند).

نظم

  • شهادت مى دهم بر اين كه معبودبجز ذات خدائى نيست موجود
  • خداى بى شريك و مثل و انبازكه بوده قبل و بعد انجام و آغاز
  • يكى اوّل كه ذاتش لا يزال استيكى آخر كز او غايت محال است
  • برون از درك وصفش دست اوهام بعجز از وصف ذاتش نطق افهام
  • هزاران سال دل گر راه تحقيقرود بر كنه ذاتش نيست تصديق
  • كه بيرون ذات حق از كمّ و كيف است در اين ره عمر را تضييع حيف است
  • بر او تبعيض و تجزيّت روا نيستز تركيبات جسمانى خدا نيست
  • از او در چشم و دلها گر چه نور است ز چشم جسم و فكر سر بدور است
  • بجا و بر مكان محدود نبودكه محدود مكان او را ببايد
  • بموجودات خود ذاتش محيط است كف واجب بممكنها معيط است
  • نبرده كس بكنه ذات حق راهاز آن كوتاه دست ما سوى اللّه

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

حضرت زینب (س) الگوی زنان عالم

حضرت زینب (س) الگوی زنان عالم

نگاهی گذرا به ابعاد فردی و اجتماعی زندگی حضرت زینب كبری سلام الله علیها و سیره عملی این شخصیت برجسته اسلام به خوبی جایگاه والا و عظمت ایشان را ترسیم نموده و آن حضرت را به عنوان یكی از بهترین و مناسب ترین الگو و روش زندگی برای هر زن و مرد مسلمان معرفی می نماید
No image

الأجل - اجل

No image

الاُلفة - الفت

پر بازدیدترین ها

حضور قلب در نماز

حضور قلب در نماز

No image

اذیت کردن, تحقیر, مسخره کردن, طعنه زدن در آیات و روایات اسلامی

در متن ذیل تعدادی از روایاتی که از معصومین علیهم السلام در مورداذیت کردن, تحقیر, مسخره کردن, طعنه زدن بیان شده است آورده شده.
سخنرانی استاد انصاریان: اهداف بعثت پیامبر اکرم (ص)

سخنرانی استاد انصاریان: اهداف بعثت پیامبر اکرم (ص)

سخنرانی استاد انصاریان با عنوان اهداف بعثت پیامبر اکرم صلی الله... در رابطه با موضوع دهه صفر در این قسمت قرار دارد.
Powered by TayaCMS