حکمت 105 نهج البلاغه : شگفتهاي روح آدمي

حکمت 105 نهج البلاغه : شگفتهاي روح آدمي

متن اصلی حکمت 105 نهج البلاغه

موضوع حکمت 105 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح شیخ عباس قمی

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

متن اصلی حکمت 105 نهج البلاغه

105 وَ قَالَ عليه السلام لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ ذَلِكَ الْقَلْبُ وَ لَهُ مَوَادُّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَادٌ مِنْ خِلَافِهَا فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَى نَسِيَ التَّحَفُّظَ وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْنُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ

موضوع حکمت 105 نهج البلاغه

شگفتى هاى روح آدمى

(علمى)

ترجمه مرحوم فیض

105- امام عليه السّلام (در باره قلب) فرموده است

1- برگى از (رگهاى) اين انسان پاره گوشتى آويخته شده كه آن شگفترين چيزى است كه در او است و آن قلب است كه براى آن اوصاف پسنديده و صفات ناپسنديده اى است بر خلاف آنها: اگر اميد و آرزو بآن رو كند طمع و آز خوارش مى گرداند، و اگر طمع در آن به جوش آيد حرص تباهش سازد، و اگر نوميدى بآن دست يابد حسرت و اندوه مى كشدش، و اگر غضب و تندخويى براى آن پيش آيد خشم بآن سخت گيرد، و اگر رضا و خوشنودى آنرا همراه شود خوددارى (از ناپسنديده ها) را فراموش نمايد، و اگر ترس ناگهان آنرا فرا گيرد دورى جستن (از كار) مشغولش سازد، و اگر ايمنى و آسودگى آن فزونى گيرد غفلت آنرا مى ربايد، و اگر بآن مصيبت و اندوه رخ دهد بيتابى رسوايش نمايد، و اگر مالى بيابد توانگرى ياغيش گرداند، و اگر بى چيزى آنرا بيازارد بلاء و سختى گرفتارش كند، و اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانى از پا در آوردش، و اگر سيرى بآن بسيار گشته از حدّ بگذرد شكمپرى برنج اندازدش، 2- پس هر كوتاهى از حدّ آنرا زيان رساند، و هر بيشى در حدّ آنرا تباه گرداند (بنا بر اين قلبى كه اعتدال و ميانه روى را از دست نداده به حكمت رفتار كند دارنده آن سود دنيا و آخرت را دريابد).

( ترجمه وشرح نهج البلاغه(فيض الاسلام)، ج 6 ص 1136 و 1137)

ترجمه مرحوم شهیدی

108 [و فرمود:] به رگهاى دل اين آدمى گوشتپاره اى آويزان است كه شگفت تر چيز كه در اوست آن است، و آن دل است زيرا كه دل را ماده ها بود از حكمت و ضدهايى مخالف آن پس اگر در دل اميدى پديد آيد، طمع آن را خوار گرداند و اگر طمع بر آن هجوم آرد، حرص آن را تباه سازد، و اگر نوميدى بر آن دست يابد، دريغ آن را بكشد، و اگر خشمش بگيرد بر آشوبد و آرام نپذيرد، اگر سعادت خرسندى اش نصيب شود، عنان خويشتندارى از دست بدهد، و اگر ترس به ناگاه او را فرا گيرد، پرهيزيدن او را مشغول گرداند، و اگر گشايشى در كارش پديد آيد، غفلت او را بربايد، و اگر مالى به دست آرد، توانگرى وى را به سركشى وادارد، و اگر مصيبتى بدو رسد ناشكيبايى رسوايش كند، و اگر به درويشى گرفتار شود، به بلا دچار شود، و اگر گرسنگى بى طاقتش گرداند، ناتوانى وى را از پاى بنشاند، و اگر پر سير گردد، پرى شكم زيانش رساند. پس هر تقصير، آن را زيان است، و گذراندن از هر حد موجب تباهى و تاوان.

( ترجمه مرحوم شهیدی، ص 378 و 379)

شرح ابن میثم

100- و قال عليه السّلام:

لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ- هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ هُوَ الْقَلْبُ- وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلَافِهَا- فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ- وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ- وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ- وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ- وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَا نَسِيَ التَّحَفُّظَ- وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ- وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْرُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ- وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ- وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ- وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ- فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ

اللغة

أقول: النياط: عرق علّق به القلب. و غاله: أخذه على غرّة.

المعنى

و أراد بالموادّ من الحكمة الفضايل الخلقيّة فإنّها بأسرها من الحكمة و هى العلم ممّا ينبغي أن يفعل و هو الأصلح في كلّ باب و هى موادّ كمال القلب، و أشار بأضدادها المخالفة لها إلى الرذائل المضادّة للفضايل و هى الّتي أطراف التفريط و الإفراط منها: فالاولى: الطمع و هى رذيلة الإفراط من الرجاء و نفّر عنها بما يلزمها من الذلّة للمطموع فيه و بما يلزم اشتداد الطمع من الحرص المهلك في الدارين. الثانية: اليأس و هو رذيلة التفريط من الرجاء و نفّر عنها بما يلزمها من شدّة الأسف القاتل. الثالثة رذيلة الإفراط من الغضب و هى اشتداد الغيظ المسمّى طيشا. و الوسط من الغضب فضيلة الشجاعة و كظم الغيظ. الرابعة: ترك التحفّظ و نسيانه و هو رذيلة الإفراط من رضا الإنسان بما يحصل عليه من دنياه. الخامسة: رذيلة الإفراط من عروض الخوف و هى الاشتغال بالحذر عمّا لا ينبغي عند عروضه و الّذي ينبغي فيه الأخذ بالحزم و ترك الإفراط في الخوف و العمل للأمر المخوف. السادسة: رذيلة التفريط في عروض ضدّه و هو الأمن و هى استلاب الغرّة لعقل الأمن حتّى لا يفكّر في مصلحته و حفظ ما هو عليه من الأمن. السابعة: رذيلة التفريط من فضيلة الصبر على المصيبة و هى الجزع و نفّر عنه بما يلزمه من الافتضاح به. الثامنة: رذيلة الإفراط من حصول المال و هو الطغو بكثرثه و الغنى منه.

و الطغو: تجاوز الحدّ. التاسعة: رذيلة التفريط من الصبر على الجوع. و ذكر لازمها و هو قعود الضعف به عمّا ينبغي. و نفّر به عنها. الحادية عشر: رذيلة إفراط الشبع من فضيلة القصد فيه و ما يلزم تلك الرذيلة من جهد البطنة. و نفّر عنها بما يلازمها. ثمّ ختم ذلك بالتنفير من طرف الإفراط و التفريط فيها إجمالا بما يلزم التفريط من مضرّة القلب بعدم الفضيلة و يلزم الإفراط فيها من إفساده بخروجه عنها. و باللّه العصمة.

( شرح ابن میثم، ج 5 ص 295 - 297)

ترجمه شرح ابن میثم

100- امام (ع) فرمود:

لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ- هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ هُوَ الْقَلْبُ- وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلَافِهَا- فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ- وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ- وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ- وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ- وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَا نَسِيَ التَّحَفُّظَ- وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ- وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْنُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ- وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ- وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى- وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ- وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ- وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ- فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ

لغات

نياط: رگى كه دل به آن آويخته است غاله: ناگهانى او را گرفت

ترجمه

«به يكى از رگهاى بدن اين انسان پاره گوشتى آويخته شده كه شگفت ترين عضو بدن اوست، و آن قلب است كه در آن مايه هاى حكمت و ضد آن از غير حكمت وجود دارد: اگر اميدوار باشد، طمع او را خوار سازد، و اگر طمع بر آن روآور شود، حرص و آز آن را از پاى در آورد، و اگر نااميدى او را فرا گيرد، غم حسرت او را بكشد، و اگر خشم و غضب بر او مستولى گردد، شدت خشم بر او سخت گيرد، و اگر خوشنودى يار او گردد، خويشتندارى را از ياد ببرد، و اگر ترس به ناگه او را فرا گيرد، احتياط و محافظه كارى او را سرگرم سازد، و اگر زياده آسوده خاطر شود، دچار غفلت مى گردد، و اگر مصيبتى بر او روآورد، بيتابى او را رسوا كند، اگر به مالى برسد، بى نيازى او را به طغيان وادارد، و اگر از بى چيزى رنج برد، گرفتار بلا گردد، و اگر زياد سير شود از شكمپرى رنجيده شود، بنا بر اين هر نوع كاستى و كوتاهى او را زيان رساند و هر نوع زيادتى او را فاسد كند».

شرح

مقصود امام (ع) از مواد حكمت، فضايل اخلاقى است، زيرا تمام فضايل از شاخه هاى حكمتند، و حكمت خود عبارت است از دانستن آنچه بايد انجام داد، و آن شايسته ترين مورد در هر زمينه است و همينها ماده هاى كمال قلبند، و امام (ع) به هر يك از اضداد مخالف آن مواد يعنى رذايلى كه ضد فضايلند نيز اشاره فرموده است، كه همان دو طرف افراط و تفريط فضايل مى باشند.

1- طمع، يعنى صفت ناپسند افراط از اميدوارى، امام (ع) وسيله پيامد خوارى و ذلّت در برابر آنچه طمع بسته و هم به وسيله زياد شدن طمع، يعنى همان آزمندى كشنده در دنيا و آخرت از اين صفت، برحذر داشته است.

2- نااميدى كه همان صفت ناپسند تفريط از اميدوارى است، امام (ع) به دليل پى آمد آن يعنى تأسّف شديد و كشنده از آن برحذر داشته است.

3- صفت پست زياده روى در خشم، يعنى همان شدّت خشم كه سبك مغزى شمرده مى شود و حد وسط خشم، فضيلت شجاعت و فروخوردن خشم است.

4- ترك خويشتندارى و فراموش كردن آن، يعنى همان صفت ناپسند زياده روى از حالت رضامندى انسان است بدانچه از دنيا عايد او گشته است.

5- صفت ناپسند افراط در ترس و آن عبارت از اين است كه انسان در حالت ترس از چيزى بترسد كه نبايد بترسد، در صورتى كه آنچه براى او شايسته است همان رعايت جانب احتياط و ترك كارهاى وحشتناك است.

6- صفت پست تفريط در داشتن ضدّ ترس يعنى آسوده خاطرى و دچار غفلت شدن عقل، به حدّى كه انسان در مصلحت خود، و حفظ آسايش و امنيّت خود نينديشد.

7- صفت ناپسند كاستى از فضيلت صبر و تحمّل در برابر مصيبت، يعنى بى تابى، امام (ع) از اين حالت به دليل پى آمد آن كه همان رسوايى است، برحذر داشته است.

8- صفت نارواى افراط در به دست آوردن مال دنيا يعنى طغيان به علّت ثروت زياد، و بى نيازى. طغيان يعنى از حدّ خود تجاوز كردن.

9- صفت پست كوتاهى در صبر بر گرسنگى، و پى آمد آن را نيز يادآور شده است كه همان زمينگير شدن در اثر ناتوانى از انجام وظيفه است، و به همين دليل امام (ع) از اين خوى ناپسند برحذر داشته است.

10- صفت ناپسند سيرى بيش از حدّ فضيلت اعتدال، كه پيامد اين عمل عبارت شكمپرى است. و امام (ع) به دليل همين پيامد از آن برحذر داشته است.

آن گاه امام (ع) با برحذر داشتن از دو طرف افراط و تفريط در خوردن، به طور اجمال سخن خود را به پايان برده است به اين دليل كه چون تفريط قلب را از فضيلت تهى مى كند، پس براى آن زيانبخش است، و افراط در آن نيز قلب را از فضيلت بيرون مى سازد و باعث فساد قلب مى گردد. توفيق نگهدارى از فساد به دست خداست.

( ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج 5 ص 501 - 503)

شرح مرحوم مغنیه

107- لقد علّق بنياط هذا الإنسان بضعة هي أعجب ما فيه، و ذلك القلب. و له موادّ من الحكمة و أضداد من خلافها. فإن سنح له الرّجاء أذلّه الطّمع. و إن هاج به الطّمع أهلكه الحرص. و إن ملكه اليأس قتله الأسف. و إن عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ. و إن أسعده الرّضى نسي التّحفّظ. و إن ناله الخوف شغله الحذر. و إن اتّسع له الأمن استلبته الغرّة. و إن أفاد مالا أطغاه الغنى. و إن أصابته مصيبة فضحه الجزع. و إن عضّته الفاقة شغله البلاء. و إن جهده الجوع قعد به الضّعف. و إن أفرط به الشّبع كظّته البطنة فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ إفراط له مفسد.

العناصر العقلية و العاطفية:

لكي يتضح المقصود من كلمات الإمام نمهد بهذه الإشارة: ان في داخل الإنسان العديد من العناصر و الغرائز، و هي بمجموعها على قسمين: الأول، عقلية فكرية، و تسمى بالمنطق العقلي، و عن هذا المنطق يصدر العلم و المعرفة. و القسم الثاني عناصر قلبية عاطفية، و تسمى بالمنطق العاطفي، و عنه تصدر الشهوة و الميول. و كثيرا ما يقع الصراع و التصادم بين المنطقين لاجتماعهما في جسم واحد و نفس واحدة. و في الأعم الأغلب تنتصر العاطفة على العقل، و يصاب بالشلل، و يتعطل عن التأثير و العمل في الجهة التي غلب فيها على أمره.

و أكثر أفعال الإنسان و حركاته تصدر عن العاطفة لا عن العقل، و الذين يحفظون التوازن بين المنطقين دون أن يطغى أحدهما على الآخر هم أقل من القليل، لأن عملية التعادل هنا عسيرة و شائكة، و لا يلقّاها إلا ذو حظ عظيم من العقل و الصبر.

و نحن مكلفون بكبح العاطفة عن الشر، و الصبر عند المصيبة، و مسئولون عن معصية اللّه و العقل، و معاقبون على الاندفاع مع الشهوة و حب السيطرة، و على الجزع الذي يتجاوز الحد و يقود الى التهلكة، و كلام الإمام هنا يختص بالمنطق العاطفي، و أشار الى بعض مظاهره و أفراده، و ان الواحد منها قد يتولد منه ما هو أسوأ أثرا و أكثر ضررا. قال: (لقد علق بنياط هذا الانسان إلخ).. النياط: عرق علّق به القلب، و البضعة- بفتح الباء- القطعة من اللحم (و ذلك القلب، و له موارد من الحكمة إلخ).. ليس المراد بالحكمة هنا الفضائل كالشجاعة و الجود كما فهم ابن أبي الحديد و تابعه ميثم.. كلا، بل المراد- بدلالة السياق- الشئون العاطفية كالرجاء و الغضب و الجزع، و ما الى ذلك مما أشار اليه الإمام و كل ما يقابل الشئون العقلية. و أطلق الإمام عليها كلمة الحكمة، لأن اللّه سبحانه ما خلقها في القلب عبثا، بل لحكمة بالغة.

(فإن سنح له الرجاء أذلّه الطمع) ان توقع معروفا من مخلوق تذلل له و تضرع، و باعه دينه و ضميره، و كذب و نافق في الثناء عليه، و صرف مساوءه الى محاسن، فجعل بلادته حلما، و جبنه عقلا، و هذيه بلاغة. و المؤمن العاقل في غنى عن هذه الخسة و الضعة، لأنه يتوقع قضاء حوائجه بالسعي و التعاون المتبادل مع الناس، و بالتوكل على اللّه و التوفيق منه تعالى (و ان هاج به الطمع أهلكه الحرص). الرجاء يولد الطمع، و الطمع يولد الحرص، و الحريص دائم الخوف و التعب، يخاف على ما في يده، و يكدح ليل نهار طلبا للمزيد.

(و ان ملكه اليأس قتله الأسف). أسرف في الطمع و تجاوز الحد لبلوغ الأمل، فإذا خسر الصفقة و ملكه اليأس قتلته الصدمة بعنفها و شدتها.. و لو اعتدل و تحفّظ منذ البداية لهان عليه الأمر، و بقيت له باقية تخفف عنه (و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ) و هو لهيب الغضب و فورانه، و قد وصف سبحانه به نار جهنم في الآية 8 من سورة الملك: «تكاد تميّز من الغيظ». و الغيظ مفتاح كل شر إلا من جاهده بعقل كبير، و كتمه بصبر و جلد.. و لا شي ء أحلى و أجدى عاقبة من تجرع الغيظ و كتمانه.

(و ان أسعده الرضا) و نال من الدنيا ما أراد (نسي التحفظ) و أطلق العنان لشهواته و أهوائه، و ذهل من العواقب و المفاجات (و ان ناله الجنوف شغله الحذر) إذا خاف حذر من كل شي ء حتى من خياله، و هذا هو الجنون و الداء القاتل، لأنه يبعث على الجمود و العزلة، و يمنع عن الحركة و العمل. و الحذر المحمود هو المحرك على الكفاح النافع الواقي (و ان اتسع له الأمن استلبته الغرة) أي الغفلة.

و المعنى إذا أمن على نفسه و ماله اطمأن كل الاطمئنان، و ذهل عن المفاجات و المخبآت، فهو أبدا و دائما مسرف و مفرط، ان خاف كانت حياته كلها حذرا في حذر، و ان أمن كانت جميع أيامه غفلة و ذهولا.. و العاقل يحذر عند الخوف، و لكن لا على حساب ما يملك من طاقات، و ما يستطيعه من عمل، و أيضا ترتاح نفسه عند الأمن، و مع هذه الراحة يحترس من العواقب و يحذر.

(و ان أفاد مالا أطغاه الغنى) و أخذته العزة بالإثم بدلا من التواضع و الشكر للّه على إنعامه و تفضله (و ان أصابته مصيبة فضحه الجزع) الذي لا يجديه نفعا، بل يزيد النار تأججا، و يحوّل أجر المصيبة الى إثم و وزر (و ان عضته الفاقة شغله البلاء) ان افتقر سيطر عليه الحزن، و صرفه عن السعي و التفكير في طريق الخلاص، و حكم على نفسه بالموت و هو يعيش بين الأحياء (و ان جهده الجوع قعد به الضعف) كما هو شأن من ضربت عليه الذلة و المسكنة، أما البطل فيثور و يخلق القوة من الضعف، و يجاهد بكل كيانه حتى الموت، أو التحرر من الذل و البؤس.. و اشتهر عن الصحابي الجليل أبي ذر قوله: عجبت لمن جاع كيف لا يخرج شاهرا سيفه.

(و ان أفرط به الشبع كظته البطنة). كظته: آلمته، و البطنة: التخمة.

و هي داء الجسم و الروح، و من كان أسيرا لبطنه ألحق بالحيوان (فكل تقصير به مضر، و كل إفراط له مفسد). التوازن و التعادل حسن في كل شي ء حتى بين الميول و الغرائز، فإن بغت إحداهما على الأخرى أضرت و أفسدت.

( فی ضلال نهج البلاغه، ج 4 ص 281 - 284)

شرح شیخ عباس قمی

شرح منهاج البراعة خویی

الرابعة و المائة من حكمه عليه السّلام

(104) و قال عليه السّلام: لقد علّق بنياط هذا الإنسان بضعة هى أعجب ما فيه و ذلك القلب، و له موادّ من الحكمة و أضداد من خلافها: فإن سنح له الرّجاء أذلّه الطمع، و إن هاج به الطمع أهلكه الحرص و إن ملكه اليأس قتله الأسف، و إن عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ، و إن أسعده الرّضا نسى التّحفّظ، و إن ناله الخوف شغله الحذر، و إن اتّسع له الأمن استلبته الغرّة، و إن أصابته مصيبة فضحه الجزع، و إن أفاد مالا أطغاه الغنى، و إن عضّته الفاقة شغله البلاء، و إن جهده الجوع قعد به الضّعف، و إن أفرط به الشّبع كظّته البطنة، فكلّ تقصير به مضرّ، و كلّ إفراط له مفسد.

اللغة

(النياط) ج: انوطة و نوط: الفؤاد، معلق كلّ شي ء، عرق غليظ متصل بالقلب فاذا قطع مات صاحبه (البضعة) القطعة من اللحم (سنح) عرض (هاج) ثار و تحرّك و انبعث (الغرّة) الغفلة. (عضّ) عضّا أمسكه بأسنانه- المنجد (كظّ) فلان الطعام: ملأ بطنه حتّى لا يطيق النفس.

الاعراب

بضعة، نائب عن فاعل علّق، هى أعجب ما فيه، جملة وصفيّة أو حاليّة.

المعنى

أطلق القلب على معنيين: الأوّل- لحم صنوبرى تحت الرّية يكون مركزا للدّم الجاري في البدن و هو منبع الحياة و النشاط.

الثاني- قوّة شاعرة في باطن الإنسان ترتبط به الرّوح مع الجسد على قول الحكماء الالهيّين القائلين بأنّ الرّوح خارجة عن الجسم و متعلّقة به و مدبّرة له و يسمّونه القلب الرحماني.

و الظاهر من كلامه عليه السّلام أنّ الغرائز و القرائح البشريّة منبعثة من هذا القلب الصنوبرى الّذي هو بضعة معلّقه بالنياط، و لم يصرّح في كلامه بما رآه عليه السّلام حكمة أو مادة لها، فانّ الألفاظ الّتي وقعت في كلامه أكثرها يدلّ على الغرائز الحيوانية و على الرذائل الإنسانية، و هي: الرّجاء، و الطمع، و الحرص، و اليأس و الأسف، و الغضب، و الغيظ، و الرّضا، و التحفظ، و الحذر، و الخوف، و الأمن، و الغرّة و الجزع، و الطغيان، و الغنى، و الفاقة، و الجوع، و الضّعف، و الشبع، و البطنة.

فمن بين هذه الألفاظ يطلق الرجاء، و التحفظ، و الحذر، و الخوف، على معانى محمودة في علم الأخلاق و في الأخبار، و أمّا سائرها فتدلّ على معانى مذمومة و أخلاق غير محمودة عند الحكماء الأخلاقيّين.

على أنّ المقصود من الرّجاء و الخوف و الحذر في كلامه، ليس الرّجاء برحمة اللَّه و غفرانه، أو الخوف من اللَّه، أو الحذر من عذاب اللَّه، بل المقصود مطلق هذه الصفات الّتي تعرض للإنسان بأسباب شتّى، فلا تعد مطلق هذه الصفات محمودة و معدودة من الفضائل.

و قد استخرج ابن ميثم في شرحه من كلامه عليه السّلام موادّ للحكمة و أضدادا لها في طرفي التفريط و الافراط، فجعل الرّجاء مثلا مادّة من الحكمة، و الطمع و الحرص رذيلة الافراط فيها، و اليأس رذيلة التفريط فيها، و استخرج من لفظ الغضب فضيلة الشجاعة و كظم الغيظ و هكذا، و لا يخلو كلامه من التعسّف.

إلّا أن يقال: إنّ قوله عليه السّلام في آخر كلامه (فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ إفراط له مفسد) ضابطة كلّية لاستخراج الفضائل و الرذائل و الصفات المحمودة و المذمومة من هذه المواد الّتي بيّنها.

و يشبه كلامه هذا ما ورد في كتاب العقل و الجهل من الكافى في رواية سماعة ابن مهران قال: كنت عند أبي عبد اللَّه عليه السّلام و عنده جماعة من مواليه فجرى ذكر العقل و الجهل، فقال أبو عبد اللَّه عليه السّلام: اعرفوا العقل و جنده، و الجهل و جنده تهتدوا، قال سماعة: فقلت: جعلت فداك لا نعرف إلّا ما عرّفتنا- إلخ.

و قد شرحت هذا الحديث الشريف شرحا وافيا، فمن أراد الاطلاع فليرجع إلى ج 1- من شرحنا على الاصول من الكافي الشريف.

الترجمة

فرمود: محقق است كه به بند دل اين انسان قطعه گوشتى آويخته است كه شگفت انگيزترين هر آنچه در او هست ميباشد و آن دل است، و براى آن مايه هائيست از حكمت و اضدادى كه مخالف حكمت هستند، اگر براى او اميدى رخ دهد طمع وى را خوار سازد، و اگر طمع وى را از جا برانگيزد دچار آزى شود كه نابودش سازد، و اگر نوميدى او را فرا گيرد افسوس او را بكشد و اگر خشم بر او عارض شود غيظ و خلق تنگى بر او سخت بتازد، و اگر بسعادت دلخوشى و رضا نايل گردد خوددارى و محافظه كاري را از ياد ببرد، و اگر ترس و بيم بوي در آيد حذر و احتياط او را بخود وادارد، اگر أمن و آسايش سايه بر سرش اندازد غفلت او را از بن براندازد، اگر دچار سوك و مصيبت گردد بيتابى وى را رسوا كند، و اگر مال و دارائى بدستش افتد سركشى ثروت بدامش كشد، و اگر تنگدستى و نداري او را بگزد بلا و گرفتاري مشغولش كند، و اگر گرسنگى جانش را بفرسايد ناتوانى و سستى بزمينش نشاند، و اگر شكم را پر كند و پر سير گردد نفسش در گلو بگيرد، هر كاهشى بدو زيان آور است، و هر فزايشى تباه كننده است.

  • علي آن مرد فرزانه، بسفت اين در حكيمانه كه بر بند دل انسان، بود يك گوشت آويزان
  • شگفت آورترين عضوى، ز هر چه هست اندر وىهمان قلب است كاندر آن، ز حكمت مايه ها پنهان
  • ولى هر گنج حكمت را، بود ضدّى ز پيش و پس كه مى خواهد نگهداريش تدبير از خود انسان
  • اميد ار رخ دهد بر وى، طمع آيد كند خوارشطمع انگيزدش حرص آيد و ويران كند بنيان
  • چه نوميدى ورا گيرد، كشد افسوس و آه او را چه خشم آيد بتازد غيظ تا آتش زند بر جان
  • خوشى مستش كند، تا آنكه گردد بى خبر از خوداگر ترسد حذر او را فرا گيرد چه يك زندان
  • اگر در أمن باشد، غفلتش از بن براندازد بگاه سوك بيتابى ورا رسوا نمايد هان
  • اگر مالى بدست آرد ز ثروت مى شود سركشو گر درويش باشد آيدش صد درد بيدرمان
  • گرسنه گر شود از ناتوانى بر زمين افتد و گر پر خورد از نفخ شكم گيرد ورا خفقان
  • ز كاهش در زيان و، وز فزايش در تباهى شدخداوندا تو اين مشكل نما بر بندگان آسان

( منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه(الخوئی) ج 21 ص162-165)

شرح لاهیجی

(130) و قال عليه السّلام لقد علّق بنياط هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و ذلك القلب و له موادّ من الحكمة و اضداد من خلافها فان سنح له الرّجاء اذلّه الطّمع و ان هاج به الطّمع اهلكه الحرص و ان ملكه البأس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ و ان اسعده الرّضا نسى التّحفّظ و ان غاله الخوف شغله الحذر و ان اتّسع له الامن استلبته العزّة و ان اصابته مصيبة فضجّه الجزع و ان افاد مالا اطغاه الغنى و ان عضّته الفاقة شغله البلاء و ان جهده الجوع قعد به الضّعف و ان افرط به الشّبع كظّته البطنة فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ افراط له مفسد يعنى و گفت (- ع- ) كه آويخته شده است بزرگى از انسان پاره گوشتى كه ان عجيب ترين چيزيست كه در انسانست و ان دلست و از براى دل مادّها و ممدّها و ياورانست از حكمت كه عبارتست از چيزهائى كه سزاوار است كه دانسته شود و چيزهائى كه سزاوار است كه كرده شود و از براى دل معاندان و دشمنان است از خلاف حكمت پس اگر عارض گردد مر او را اميد چيزى ذليل و خار سازد او را طمع كردن و اگر هيجان كند در او طمع كردن هلاك گرداند او را حريص شدن و اگر مالك گردد او را نوميدى از چيزى مى كشد او را حزن و اندوهناك بودن و اگر عارض شود مر او را غضبى شدّت كند در او خشم كردن و اگر مساعدت كند او را خوشنودى فراموش كند بيدار بودن و هشيارى را و اگر ناگاه در رسد باو خوفى رو گردان سازد او را نرسيدن و اگر فراخ شود از براى او ايمن بودنى بربايد او را مغرور شدن و فريب خوردن و اگر برسد باو مصيبتى رسوا سازد او را ازارى كردن و اگر تحصيل كند مالى را گمراه گرداند او را بى نياز گرديدن و اگر بگزد او را فاقه و فقرى رو گردان سازد او را ببلا اوفتادن و اگر بمشقّت اندازد او را گرسنگى بنشاند او را سستى و ناتوان بودن و اگر از حدّ تجاوز كند در او سير شدنى برنج اندازد او را ازار پر خوردن پس هر تقصيرى ضرر رساننده است باو و هر افراطى فاسد كننده است مر او را

( شرح نهج البلاغه (لاهیجی) ص 301 و 302)

شرح ابن ابی الحدید

105: لَقَدْ عُلِّقَ بِنِيَاطِ هَذَا الْإِنْسَانِ بَضْعَةٌ- هِيَ أَعْجَبُ مَا فِيهِ وَ هُوَ الْقَلْبُ- وَ ذَلِكَ أَنَّ لَهُ مَوَادَّ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ أَضْدَاداً مِنْ خِلَافِهَا- فَإِنْ سَنَحَ لَهُ الرَّجَاءُ أَذَلَّهُ الطَّمَعُ- وَ إِنْ هَاجَ بِهِ الطَّمَعُ أَهْلَكَهُ الْحِرْصُ- وَ إِنْ مَلَكَهُ الْيَأْسُ قَتَلَهُ الْأَسَفُ- وَ إِنْ عَرَضَ لَهُ الْغَضَبُ اشْتَدَّ بِهِ الْغَيْظُ- وَ إِنْ أَسْعَدَهُ الرِّضَا نَسِيَ التَّحَفُّظَ- وَ إِنْ غَالَهُ الْخَوْفُ شَغَلَهُ الْحَذَرُ- وَ إِنِ اتَّسَعَ لَهُ الْأَمْرُ اسْتَلَبَتْهُ الْغِرَّةُ- وَ إِنْ أَصَابَتْهُ مُصِيبَةٌ فَضَحَهُ الْجَزَعُ- وَ إِنْ أَفَادَ مَالًا أَطْغَاهُ الْغِنَى- وَ إِنْ عَضَّتْهُ الْفَاقَةُ شَغَلَهُ الْبَلَاءُ- وَ إِنْ جَهَدَهُ الْجُوعُ قَعَدَتْ بِهِ الضَّعَةُ- وَ إِنْ أَفْرَطَ بِهِ الشِّبَعُ كَظَّتْهُ الْبِطْنَةُ- فَكُلُّ تَقْصِيرٍ بِهِ مُضِرٌّ وَ كُلُّ إِفْرَاطٍ لَهُ مُفْسِدٌ روي قعد به الضعف- و النياط عرق علق به القلب من الوتين- فإذا قطع مات صاحبه و يقال له النيط أيضا- و البضعة بفتح الباء القطعة من اللحم- و المراد بها هاهنا القلب- و قال يعتور القلب حالات مختلفات متضادات- فبعضها من الحكمة- و بعضها و هو المضاد لها مناف للحكمة- و لم يذكرها ع- و ليست الأمور التي عددها شرحا لما قدمه- من هذا الكلام المجمل- و إن ظن قوم أنه أراد ذلك- أ لا ترى أن الأمور التي عددها- ليس فيها شي ء من باب الحكمة و خلافها- .

فإن قلت فما مثال الحكمة و خلافها- و إن لم يذكر ع مثاله- . قلت كالشجاعة في القلب و ضدها الجبن- و كالجود و ضده البخل- و كالعفة و ضدها الفجور و نحو ذلك- . فأما الأمور التي عددها ع فكلام مستأنف- إنما هو بيان أن كل شي ء مما يتعلق بالقلب يلزمه لازم آخر- نحو الرجاء- فإن الإنسان إذا اشتد رجاؤه أذله الطمع- و الطمع يتبع الرجاء- و الفرق بين الطمع و الرجاء- أن الرجاء توقع منفعة ممن سبيله أن تصدر تلك المنفعة عنه- و الطمع توقع منفعة ممن يستبعد وقوع تلك المنفعة منه- ثم قال و إن هاج به الطمع قتله الحرص- و ذلك لأن الحرص يتبع الطمع- إذا لم يعلم الطامع أنه طامع و إنما يظن أنه راج- . ثم قال و إن ملكه اليأس قتله الأسف- أكثر الناس إذا يئسوا أسفوا- . ثم عدد الأخلاق و غيرها- من الأمور الواردة في الفصل إلى آخره- ثم ختمه بأن قال- فكل تقصير به مضر و كل إفراط له مفسد- و قد سبق كلامنا في العدالة- و أنها الدرجة الوسطى بين طرفين هما رذيلتان- و العدالة هي الفضيلة- كالجود الذي يكتنفه التبذير و الإمساك- و الذكاء الذي يكتنفه الغباوة- و الجربزة و الشجاعة التي يكتنفها الهوج و الجبن- و شرحنا ما قاله الحكماء في ذلك شرحا كافيا- فلا معنى لإعادته

( شرح نهج البلاغة(ابن أبي الحديد)، ج 18 ، صفحه ى 271-272)

شرح نهج البلاغه منظوم

[107] و قال عليه السّلام:

لقد علّق بنياط هذا الإنسان بضعة هى أعجب ما فيه و ذلك القلب، و له مواد من الحكمة و أضداد من خلافها: فإن سنح له الرّجآء أذلّه الطّمع، و إن هاج به الطّمع أهلكه الحرص، و إن مّلكه اليأس قتله الأسف، و إن عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ، و إن أسعده الرّضا نسى التّحفّط، و إن غاله الخوف شغله الحذر، و إن اتّسع له الأمن استلبته الغرّة، و إن أصابته مصيبة فضحه الجزع، و إن أفاد مالا أطغاه الغنى، و إن عضّته الفاقة شغله البلاء، و إن جهده الجوع قعدت به الضّعف و إن أفرط به الشّبع كظّته البطنة، فكلّ تقصير به مضرّ، و كلّ إفراط له مفسد.

ترجمه

اين پاره گوشتى كه برگى از انسان آويخته است و آن را دل گويند، شگفت انگيزترين چيزها است براى آنكه در او است موادّى از حكمت و دانش، و چيزهائى است بر خلاف آن (از جهل و سفاهت) اگر اميد و رجا بر او عارض گردد، طمع خوارش سازد، و اگر طمع بر او هجوم آورد، حرصش از پاى در افكند، اگر نااميدى بر وى دست يابد تأسّفش بكشد، و اگر كينه در وى رخنه كند، خشمش شدّت يابد، و اگر خوشنودى يارش گردد هشيارى را از ياد ببرد، و اگر ترسى ناگهانش دريابد بيم نرسيدنش بكار فرو گيرد، و اگر امن و وسعتى يابد غرور و نخوتش بربايد، چنانچه اندوهى بوى رسد جزع رسوايش سازد، و اگر مالى پيدا كند از بى نيازى بسر كشى گرايد، و اگر فقرش بگزد رنج و بلاى آن فقر سرگرمش سازد، و اگر گر سنگيش برنج افكند ضعف و زبونيش از پاى در اندازد، و اگر سير شدنش بحدّ افراط رسد پر خوريش به آزار دارد، بنا بر اين دل چيزى است كه هر تقصير و كوتاهى بحالش مضرّ، و هر افراط و تجاوزى از حدّ برايش مفسد است.

نظم

  • ز گنج را ز حق سرپوش بگشودچنين در باره دل شاه فرمود
  • كه انسان را بود در سينه تنگيكى پاره درون از گوشت آونگ
  • شگفت انگيزتر چيزى بدوراننديد و كس نخواهد ديد چون آن
  • بود آن مركز كلّ غرائبدر او پيدا شود هر دم عجائب
  • و را گفتند قلب از بس تقلّبدر آن ره يابد و دارد تقرّب
  • در او جمع است هر چيزى از اضدادز مهر و قهر و كين و داد و بيداد
  • چو بوقلمون بهر ساعت برنگى استگهى اندر صفا و گه بجنگى است
  • گهى مخزن بود بر علم و دانشگهى كانونى از جهل است و آتش
  • گهى از نور دين خورده است صيقلبكارش گه ز تاريكى معطّل
  • كه امّيد و رجا بر او است چيرهگه از فرط طمع خوار است و تيره
  • اگر گاهى طمع بر وى بتازدبيايد حرص و كارش را بسازد
  • چو نوميدى بدو آرد تعطّفبميرد زير اندوه و تأسّف
  • در آن گر كينه گردد رخنه افكنز فرط خشم درّد پوست بر تن
  • و گر خوشنودئى گرديد يارشز هشيارى بسر مستى است كارش
  • فرو گيرد چو بيمى ناگهانشبگيرد بيم كوتاهى عنانش
  • بر او چون دست بدهد امن و وسعتفتد در دام و بند كبر و نخوت
  • مصيبت ور كه در آن افكند باربرسوائيش در آن دم كشد كار
  • گر احيانا فتد كارى بدستشببد مستى نمايد پاى بستش
  • و گر فقريش گردد در گزيدنز غم خواهد بتن جامه دريدن
  • گرسنه ماند يك شب ور كه بى نانز ضعف افتد ز پا همچون زبونان
  • خورد از حدّ فزون گر نان شود سيرز خوردنها شود بيزار و دلگير
  • بنا بر اين يكى چيزى است اين دلكه در آن هست هر آسان و مشكل
  • يكى آئينه بر هر راز و سرّ استهر آن تقصير بر حالش مضرّ است
  • بملك تن بدان دل چون خليفه استز لطف حق نمونه است و لطيفه است
  • بپردازيش گر از هر بدو آك شود آن بزمگاه ايزد پاك
  • سياهش ور كنى از رنگ عصياندر آن مى گستراند فرش شيطان
  • دلا دل را ز آلايش بپرداز بدان دل كن بسوى عرش پرواز
  • ز دنيا قلب خود را شست و شو كنبرون از آن خيال گاو و گو كن
  • بجائى كه خدا بايد زند تخت نبايد افكند شرّ و هوا رخت
  • بهشتى كه خدا از وسعتش دمزد و گفتا فزون است از دو عالم
  • به پيش دل بدانكه وسعت آن مثال حلقه است اندر بيابان
  • اگر فيض ازل خواهى در اين جامز پاى دل بكن هر بند و هر دام
  • مر اين آئينه صافى از هوا كن ورا منزلگه خاصّ خدا كن

( شرح نهج البلاغه منظوم، ج 9 ص128-131)

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

حکمت 17 نهج البلاغه : ضرورت رنگ كردن موها

حکمت 17 نهج البلاغه موضوع "ضرورت رنگ كردن موها" را مطرح می کند.
No image

حکمت 2 نهج البلاغه : شناخت ضدّ ارزش‏ها

حکمت 2 نهج البلاغه موضوع "شناخت ضدّ ارزش‏ها" را مطرح می کند.
No image

حکمت 31 نهج البلاغه : ارزش و والايى انجام دهنده كارهاى خير

حکمت 31 نهج البلاغه به تشریح موضوع "ارزش و والايى انجام دهنده كارهاى خير" می پردازد.
No image

حکمت 16 نهج البلاغه : شناخت جايگاه جبر و اختيار

حکمت 16 نهج البلاغه به موضوع "شناخت جايگاه جبر و اختيار" می پردازد.
No image

حکمت 1 نهج البلاغه : روش برخورد با فتنه ها

حکمت 1 نهج البلاغه موضوع "روش برخورد با فتنه‏ ها" را بررسی می کند.

پر بازدیدترین ها

No image

حکمت 306 نهج البلاغه : روش برخورد با متجاوز

حکمت 306 نهج البلاغه موضوع "روش برخورد با متجاوز" را بیان می کند.
No image

حکمت 436 نهج البلاغه : ارزش تداوم کار

حکمت 436 نهج البلاغه به موضوع "ارزش تداوم کار" اشاره می کند.
No image

حکمت 74 نهج البلاغه : دنيا شناسى

حکمت 74 نهج البلاغه به موضوع "دنيا شناسى" می پردازد.
No image

حکمت 61 نهج البلاغه : غفلت دنيا پرستان

حکمت 61 نهج البلاغه موضوع "غفلت دنيا پرستان" را بررسی می کند.
No image

حکمت 420 نهج البلاغه : شناخت روز عید

حکمت 420 نهج البلاغه به موضوع "شناخت روز عید" اشاره می کند.
Powered by TayaCMS