پرتویی از زندگانی امام صادق (علیه السلام)

پرتویی از زندگانی امام صادق (علیه السلام)

اشاره

پرتویی از زندگانی امام صادق (علیه السلام)

دوره امامت امام صادق علیه السلام

1 - سید بن طاووس

2 - از محمّد بن عبداللَّه اسکندری

آنها به دو نمونه زیر اشاره می کنیم:

1 - یک بار امام صادق علیه السلام

2 - داوود بن علی، والی مدینه بود.

منابع:

اشاره

نویسنده:آیت الله سید محمد تقی مدرسی

پرتویی از زندگانی امام صادق (علیه السلام)

برخی بر این باورند که عصر امام صادق علیه السلام مناسب ترین و مساعدترین دوران ها بود. اگر امام دست به ایجاد یک انقلاب مذهبی حقی می زد که طی آن خلافت به کسی که شایستگی عهده داری آن را از نظر خدا و رسولش داشت، برمی گشت. چرا که این عصر، دوره تحوّل و بسیارحساسی در تاریخ اسلامی به حساب می آمد که در آن پرده هایی که زمان بر روی واقعیّتها و حقایق دینی کشیده بود کنار رفته بود، امّا واقعیّت غیراز این ادّعاست. واقعیّت آن است که امام صادق حتّی یک روز هم نتوانست در صحنه سیاسی دعوت خود را اظهار کند.

امویّان، چنان که گفتیم، از هیچ گونه جنایتی در راه خاموش ساختن آتش انقلاب مخالفانشان باک نداشتند در حالی که آن حضرت هرگز در راه حقّ به باطل پناه نبرد و برای اجرای عدل و داد از ظلم و ستم یاری نجست.

بنی عبّاس هم نه خوش کردارتر از برادران اموی خود بودند و نه برای استحکام بخشیدن به پایه های حکومت خود از امویّان در خونریزی و نیرنگ بازی خوددارتر. از همین رو بود که آنان توانستند حکومت بنی امیّه را به سختی در هم بکوبند و بدین سان حکومت بنی امیّه با باطل درهم کوفته شد و میان این دو طایفه معارضه گردید.

همچنین، بنی عبّاس از هر حرکتی برای دعوت بنی هاشم سود جستندواز نارضایتی عمومی ای که طالبیون به وجود آورده بودند، بهره برداری کردند وپیوسته آرزوها و آرمانهای بزرگ مردم را در گوش آنان بازمی خواندند. از همین رو برپایی یک انقلاب شیعی امکان پذیر نبود.بخصوص انقلابی که در آن از ریختن خونهای بی گناهان و دریدن حرمتهای مقدّس، خود داری شود. یکی از دلایل نبود امکانات قیام درعصر عبّاسیان این است که طایفه ای از پسر عموهای امام چه در عصرایشان و چه بعد از آن، انقلاب کردند، امّا به موفقیّت دست نیافتند و سرنوشت آنان همان سر نوشتی بود که پدرانشان در عصر امویّان با آن رو به رو گشتند.

با وجود این موارد، امام صادق علیه السلام در اندیشه استحکام پایه های انقلابی فکری بود که به انقلابی سیاسی نیز ختم می شد. این مقصود با نشرو گسترش بی پرده و روشن حقایق دینی و تاریخی که منجر به ایجادفضایی شایسته برای کاشتن تخم انقلاب فکری و سیاسی می شد، به دست می آمد، تا آنجا که مطرح شد امام موسی بن جعفر علیه السلام، فرزند بزرگوار امام صادق، همان قائم آل محمّد است!! این مسأله در حقیقت تعبیری بود از باز گرداندن حکومت غصب شده وحقّ پایمال شده آل محمّدصلی الله علیه وآله به آنان، زیرا شیعه از رهگذر این امر از رعایتها و توجّهات گسترده ای که در دگرگون ساختن اوضاع سیاسی تأثیرات بزرگی داشت، بر خوردار گشتند، امّا هوا خواهان و پیروان نهضت شیعی با افشای این راز و این نقشه به نهضت خیانت کردند و نتیجه آن شد که امام کاظم علیه السلام را دستگیرکردند و برای سالهای بسیار در بند انداختند و بدترین شکنجه ها و مصیبتها را در حقّ شیعه روا داشتند.

دوره امامت امام صادق علیه السلام

امّا روح انقلابی که امام صادق آفریده بود، همچنان تا پس از مرگ هارون الرشید، در زمان امام رضا نوه امام ششم، روشن و پاینده بود و به اعلان ولایت عهدی آن حضرت که در واقع راهی مستقیم برای باز گرداندن خلافت به فرزندان علی علیه السلام بود، منجر شد. ولی تقدیر آن بود که امام رضا پیش از مرگ مأمون به شهادت رسد.

به هر حال امام صادق در سالهایی که پس از پدرش امامت مسلمین راعهده دار شد، فضایی صالح و آماده برای انقلاب خلق کرد. از این روطبیعی بود که دستگاه حاکم اجازه ندهد که آن حضرت به آرامی نقشه خودرا عملی سازد وراهی را که می خواهد طی کند. اگر چه وی هیچ گاه مستقیماً با دستگاه حکومت به معارضه بر نمی خواست، زیرا قطع روابط امام با عبّاسیان هشداری بد برای آنان و برانگیزنده خشم سرشار و زور و قهر شدید آنان بر وی بود.

یک بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او هم رکاب شود. وی به امام پیغام داد: چرا همچون دیگر مردمان دور و بر مارا نمی گیری؟ امام صادق به او پاسخ داد:

"ما چیزی نداریم که به خاطر آن از تو بترسیم و چیزی نزد تو نیست که ما را تمنّای آن باشد و تو نه در نعمتی هستی که تو را به خاطر آن تهنیت گوییم و نه در مصیبتی که به خاطر آن تو را تسلیّت دهیم. پس مانزد تو به چه کار آییم؟".

منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصیحتمان گویی.

حضرت به او پاسخ داد:

"هر که دنیا را خواهد تو را نصیحت نمی گوید و هر که آخرت راخواهد با تو مصاحبت نمی جوید".

منصور با خواندن این پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنیاخواهان و آخرت جویان را در نزد من بخوبی آشکار ساخت.

اکنون که از توضیح خطوط گسترده سیاست امام صادق در بر خورد باحکومتهای هم عصرش فراغت یافتم، شایسته می بینم که برخی از سختیها و فشارهایی که از ناحیه دستگاه حاکمه بر حضرت یا بر برخی از یارانش،آن هم تنها به جرم حقّ خواهی و حقّ گویی آنان، وارد شد اشاره کنم.

- سفاح، امام صادق را از مدینه به حیره انتقال داد تا در آنجا بتواند اورا به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.

- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسید. او دوازده سال به آزار و اذیت امام علیه السلام پرداخت و او را هفت بار به مدینه و ربذه و کوفه و بغداد انتقال داد، امّا هر بار منصور او را می طلبید و برای دلجویی حضرت به ایراد عذرو بهانه می پرداخت و با خواری می رفت و امام صادق نیز به خوبی وخوشی باز می گشت.

در اینجا بی مناسبت نیست که برای آگاهی خوانندگان گرامی جزئیات برخی از این احضارها را که در اوایل و اواخر خلافت منصور انجام پذیرفته باز گو کنیم تا بخوبی شدّت اختلاف و کیفیّت آن، میان منصوروامام صادق روشن شود:

1 - سید بن طاووس

به نقل از ربیع، دربان منصور، آورده است که گفت: چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال 140 یا 144 هجری، وبه مدینه رسید، شبی را بیدار ماند. آنگاه مرا طلبید و گفت: ای ربیع همین الآن به سرعت و از کوتاه ترین راه برو و اگر می توانی تنها بروی، این کاررا کن تا نزد ابو عبداللَّه جعفر بن محمّد برسی. به او بگو که پسر عمویت به تو سلام می رساند واز تو می خواهد که همین حالا به سویش آیی. پس اگراو )امام صادق علیه السلام (اجازه داد که با تو بیاید، رخ بر زمین نه و اگر باآوردن عذر و بهانه از آمدن خود داری ورزید در این باره اختیار را به خود او واگذار، و اگر تو را فرمود که در آمدن به نزد او تأنی جویی آسان بگیر و کار را سخت مکن و قبول عفو کن و در گفتار وکردار تندی وخشونت به خرج مده.

ربیع گوید: من بر در سرای امام آمدم و آن حضرت را در خلوت خانه اش یافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را دیدم که گونه هایش را - به حال سجده - بر خاک گذارده.. وکف دست خود را به سوی آسمان برده، در حالی که آثار خاک بر چهره و دستان او نمایان بود.

شایسته ندیدم که لب به سخن بگشایم تا آنکه او از نماز و دعا فراغت یافت وچهره اش را برگرداند. گفتم: سلام بر تو ای ابو عبداللَّه. فرمود:سلام بر تو برادرم. چرا اینجا آمدی؟

عرض کردم: پسر عمویت به تو سلام رساند و چنین و چنان گفت. اوبا شنیدن سخنان منصور فرمود:

وای بر تو ای ربیع!

)أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَیَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ(1)).

"آیا هنگام آن فرا نرسید که مؤمنان دلهاشان به یاد خدا و آنچه از حقّ فروفرستاده، خاشع گردد و همچون کسانی که پیش از این کتاب داده شدندنباشند. پس مدّت بر آنان دراز شد و دلهایشان سخت گردید."

)أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَی أَنْ یَأْتِیَهُمْ بَأْسُنَا بَیَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرَی أَنْ یَأْتِیَهُمْ بَأْسُنَا ضُحیً وَهُمْ یَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَکْرَ اللَّهِ فَلاَ یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ(2)).

"پس آیا مردم شهرها از آن ایمنند که شبانگاه که در خوابند عذاب ما آنها رافراگیرد؟ وآیا مردم شهرها از آن ایمنند که روز در حالی که به بازی مشغولندعذاب ما آنها را در بر گیرد؟ پس آیا از مکر خدا ایمن شدند؟! پس جز گروه زیانکاران از مکر خدا احساس امنیّت نمی کنند."

به خلیفه بگو السلام علیک و رحمه اللَّه وبرکاته.

آنگاه دو باره قصد نماز و توجّه کرد. عرض کردم: آیا پس از سلام عذر یا پاسخی هست؟

فرمود: آری. به او بگو:

)أَفَرَأَیْتَ الَّذِی تَوَلَّی * وَأَعْطَی قَلِیلاً وَأَکْدَی * أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَیْبِ فَهُوَ یَرَی* أَمْ لَمْ یُنَبَّأْ بِمَا فِی صُحُفِ مُوسَی * وَإِبْرَاهِیمَ الَّذِی وَفَّی * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَهٌ وِزْرَأُخْرَی * وَأَن لَّیْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَی * وَأَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُرَی(3)).

"پس آیا دیدی کسی را که پشت کرد و اندکی انفاق کرد و آنگاه بکلّی امساک کرد، آیا علم غیب نزد اوست و او بیناست یابد آنچه در صحف موسی است آگاهی نیافته و هم در صحف ابراهیم وفادار که هیچ کس بار گناه دیگری را بر نمی کشد وبرای آدمی جز آنچه خود تلاش کرده، چیز دیگری نیست."

وما ای خلیفه به خدا سوگند از تو می ترسیم و زنانی که تو آنان را بهترمی شناسی به خاطر ترس ما آنها هم می ترسند. پس از آزار ما دست بردارو گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهیم کرد )یعنی درنمازهای پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرین می کنیم(.

و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خداصلی الله علیه وآله برای ما حدیث نقل کردی که آن حضرت فرمود: چهار دعاست که از خداوند پوشیده نمی مانددعای پدر در حقّ فرزندش و دعای برادر در حقّ برادرش، دعای پنهانی ودعای خالصانه.

ربیع گوید: هنوز گفتگو تمام نشده بود که خبر گزاران منصور در پی من آمدند و از وجود من اطلاع یافتند. من نیز بازگشتم و سخنان ابوعبداللَّه را برای منصور باز گفتم. منصور از شنیدن آن سخنان گریست وسپس گفت: به سوی او باز گرد و به او بگو کار ملاقات و نشستن با شما را به شما وا می گذارم و امّا زنانی که از آنان یاد کردی بر ایشان درود بادوخداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد واندوه آنان را بزداید.

ربیع گوید: من به نزد ابو عبداللَّه بازگشتم و او را از گفته منصور آگاه ساختم. پس او گفت: به او بگو صله رحم به جای آوردی و خداوند تو رابهترین پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشک شد تا آنجا که چند قطره نیز بر دامانش چکید.

2 - از محمّد بن عبداللَّه اسکندری

یکی از ندیمان و یاران خاصّ منصورروایت شده است که گفت: روزی نزد منصور وارد شدم. او را دیدم که اندوهگین نشسته بود و آه سرد می کشید. گفتم: ای امیرالمؤمنین به چه می اندیشی؟

پاسخ داد: ای محمّد بیش از یک صد تن از اولاد فاطمه کشته شدند درحالی که سرور و پیشوایشان بر جای مانده است!

پرسیدم: او کیست؟

گفت: جعفر بن محمّد الصادق.

گفتم: ای امیرالمؤمنین! او مردی است که عبادت، پیکرش را فرسوده و لاغر ساخته و به جای طلب حکومت و خلافت، خود را به خداوندمشغول داشته است!

منصور گفت: ای محمّد البته من می دانم که تو به او و پیشوایی اش اعتقاد داری امّا بدان که حکومت و پادشاهی، عقیم است و من امشب برخودم سوگند یاد کرده ام که شب را سپری نکنم مگر آنکه از کار او فراغت یافته باشم.

محمّد گفت: به خدا زمین با همه وسعتش بر من تنگ شد. آنگاه منصور، سیّافی )جلّاد( را طلبید و به او گفت: چون ابو عبداللَّه الصادق رااحضار کردم وی را با گفتگو سر گرم می سازم و چون کلاهم را از سربرداشتم تو گردن او را بزن.

منصور، امام صادق را در آن ساعت فرا خواند. من با آن حضرت درخانه )منصور( بر خورد کردم. او لبهایش را می جنباند، امّا نفهمیدم چه می خواند. ناگهان دیدم قصر موج می زند، انگار که کشتی است در میان امواج دریاها، و دیدم که ابو جعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالی که دندانهایش به هم می خورد و زانوانش می لرزید در برابر جعفر بن محمّدقدم می زد. او یک لحظه سرخ و لحظه ای دیگر زرد می شد. بازوی ابوعبداللَّه را گرفته بر تخت حکومتش بنشاند وخود همچون بنده ای دربرابر آقایش، فراروی آن حضرت نشست وگفت:

ای پسر رسول خداصلی الله علیه وآله چرا در این ساعت بدین جای آمدی؟

امام فرمود: من برای اطاعت از خدا و پیامبرش و امیرالمؤمنین که سرافرازی اش مستدام باد، به نزد تو آمدم.

منصور گفت: من تو را فرانخوانده بودم و فرستاده اشتباه کرده است.

آنگاه گفت: هر حاجتی داری بگو؟

آن حضرت پاسخ داد: من از تو می خواهم که مرا بی جهت فرانخوانی.

منصور گفت: هر چه خواهی تو را باد.

آنگاه آن حضرت به سرعت بازگشت وخدای را بسیار سپاسگزاری کرد.

منصور لحاف و پوستین خواست و خوابید و تا نیمه شب از خواب بیدار نشد. چون بیدار شد من در آن هنگام بر بالین او بودم. منصور گفت:بیرون نرو تا قضای نمازم را که از من فوت شده به جای آورم که می خواهم سخنی با تو بگویم. چون قضای نمازش را به جای آورد به من روی کرد و از حوادث ترسناکی که به هنگام آمدن امام صادق علیه السلام برایش رخ داده بود، سخن گفت همین حوادث موجب شده بود که منصور از کشتن امام صادق دست باز دارد وآن حضرت را مورد تعظیم و احسان قرار دهد.

محمّد می گوید: به منصور گفتم: ای امیرالمؤمنین این امری شگفت نیست، زیرا ابو عبداللَّه وارث علم پیامبرصلی الله علیه وآله است. جدّ او امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و اسما و دیگر دعاهایی پیش اوست که اگر بر شب بخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان دیگر تیره وتاریک نخواهد شد و اگر بر امواج دریاها بخواندشان، بر جای خودبی حرکت خواهند ایستاد.

بدین سان منصور هراز چند گاه امام را به نزد خود فرا می خواند تاآنکه بالاخره وی را با دادن زهر به شهادت رساند.

مواضع تابان و نورانی امام صادق علیه السلام تنها در برابر منصور نبود. بلکه آن حضرت مشابه همین مواضع را با والیان منصور نیز داشت که از میان

آنها به دو نمونه زیر اشاره می کنیم:

1 - یک بار امام صادق علیه السلام

نزد زیاد بن عبداللَّه بود. زیاد گفت: ای فرزندان فاطمه فضیلت شما بر مردمان چیست؟ تمام فاطمیون که درمجلس حضور داشتند از بیم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.

آنگاه امام فرمود: "همانا از فضل ما بر مردم این است که ما دوست نداریم از خاندان دیگر جز خاندان خودمان باشیم در حالیکه کسی ازمردم نیست که دوست نداشته باشد از ما باشد"!

2 - داوود بن علی، والی مدینه بود.

او به فرمانده نیروهایش دستورداد "معلی بن خنیس" یکی از سران برجسته شیعه و از یاران سخنور امام صادق علیه السلام را اعدام کند. فرمانده نیز فرمان والی را به اجرا گذاشت چون"معلی" به شهادت رسید، امام در حالی که نسبت به حکم صادر شده ازسوی والی بسیار خمشگین بود، رو به او کرد و فرمود: دوست مرا کشتی وچیزی را که از آنِ من بود گرفتی!! آیا نمی دانی که مرد ممکن است درسوگ و عزای فرزند خود آرام بنشیند، امّا در مقابل جنگ آرام نخواهدبود.

والی عذر آورد که او قاتل مستقیم "معلی" نبوده است.

آنگاه آن حضرت نزد فرمانده نیرو رفت. او به جُرم خود اعتراف کرد.دستور داد گردنش را بزنند. والی نیز او را به خاطر جُرمی که مرتکب شده بود، گردن زد.

منابع:

1) سوره حدید، آیه 16.

2) سوره اعراف، آیه 99 - 97.

3) سوره نجم، آیه 40 - 33.

نویسنده: آیت الله حاج سید محمد تقی مدرسی

مترجم: محمد صادق شریعت

منبع: sibtayn.com

Powered by TayaCMS