ای مولای من! مرا از زندان هارون و از دست او نجات عنایت فرما. ای آزاد کننده (رویاننده) درخت از بین شن و خاک و آب. و ای آزاد کننده (جاری کننده) شیر از بین سرگین و خون و ای آزاد کننده (به دنیا آورنده) فرزند از بین رحم و ای آزاد کننده آتش از بین آهن و سنگ و ای آزاد کننده روح از بین احشا و اعضای بدن! مرا از دست هارون نجات عنایت فرما!
"یَا سَیِّدِی نَجِّنِی مِنْ حَبْسِ هَارُونَ وَ خَلِّصْنِی مِنْ یَدِهِ یَا مُخَلِّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طِینٍ وَ مَاءٍ وَ یَا مُخَلِّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ یَا مُخَلِّصَ الْوَلَدِ مِنْ بَیْنِ مَشِیمَهٍ وَ رَحِمٍ وَ یَا مُخَلِّصَ النَّارِ مِنْ بَیْنِ الْحَدِیدِ وَ الْحَجَرِ وَ یَا مُخَلِّصَ الرُّوحِ مِنْ بَیْنِ الْأَحْشَاءِ وَ الْأَمْعَاءِ خَلِّصْنِی مِنْ یَدَیْ هَارُون" بحارالأنوار ج : 48 ص : 220
چاه زندان قتلگاه یوسف زهرا شده چشم یعقوب زمان در ماتمش دریا شده
اختران اشک جاری ز آسمان دیده گر چون نهان ماه رخش در هالۀ غم ها شده
بس که جانسوز است داغ آن امام عاشقان در عزایش غرق ماتم خانۀ دلها شده
ای طرفداران قرآن و شریعت بنگرید موسی جعفر شهید مکتب تقوا شده
او نه تنها تازیانه خورده از دست ستم صورتش نیلی ز سیلی چون رخ زهرا شده
ابواسحاق اسماعیل بن قاسم بن سوید بن کیسان شناخته شده به ابوالعَتاهیه شاعر عربی گوی ایرانی در روزگار عباسیان بوده است .
ابوالعتاهیه مدتها در مجلس هارون الرشید حاضر نمی شد ، اما روزی باشاره هارون ، جعفر برمکی او را به مجلس هارون آورد از ابوالعتاهیه خواستند اشعاری بخواند ، اشعاری خواند اول هارون را به نشاط آورد ، بعد ابوالعتاهیه اشعار دیگری خواند هارون را بشدت متأ ثرساخت . گفتند : ابو العتاهیه چی می خواهی ؟
گفت : هارون نه مال می خواهم ، نه مقام می خواهم ، من آزادی امام موسی بن جعفر را می خواهم که سالها گوشۀ زندان است هارون اجازه بده آقا را آزاد کنند ، بچه هایش در مدینه منتظرند ، برگۀ آزادی موسی بن جعفر را گرفت خیلی خوشحال است . الحمد الله دل پیغمبر و زهرا را شاد کردم . فردای آن روز ابوالعتاهیه به طرف زندان می رفت دید جنازه ای را چهار نفر می آوردند ، پرسید این جنازه ی کیست ؟ گفتند : جنازۀ موسی بن جعفر امام هفتم شیعیان است .
الا ای رحمت الله یگانه برایت قلبها گردیده خانه
توئی موسی بن جعفر ای گل نور خوشا آنکس که گردد با تو محشور
توئی موسی بن جعفر ای نگارم به الطاف تو من امیدوارم
ترا با معرفت هر کس بخواند گره در کار او هرگز نماند
نگاهت عقده از دل می گشاید نه تنها عقده ، دل را می رباید
نگاهم کن که محتاج نگاهم چرا چون من گرفتار گناهم
هر آنکس با ولای تو بمیرد خدای مهربان دستش بگیرد
ترا از زندگانی سیر کردند ترا در کنج زندان پیر کردند
در زندان چو بر او باز می شد بمیرم من کتک آغاز می شد
دو نفر مرگ خودشان را از طلب کردند ، یکی مادرش فاطمه بود ، هی می گفت : خدا دیگر مرگ زهرا را برسان . یکی هم میوۀ دلش موسی بن جعفر ، آخر هر روز وقتی غروب می شد آنقدر سندی بن شاهک ، آقا را تازیانه و سیلی می زد دیگر روزهای آخر لحن مناجات امام تغییر کرد هی صدا می زد : خدا دیگر مرگ موسی بن جعفر را برسان . دعای امام مستجاب شد . اما وقتی که بدنش را از زندان غریبانه بیرون آوردند خواهرش نبود ببیند ، دخترش نبود ببیند ، کربلائی ها ، من بمیرم ، کربلا تو گودی قتلگاه زینب بدن بی سر برادر را دید ، سکینه بدن بی سر را دید ، بجای دلداری و تسلیت هم دختر را زدند ، کاری کردند که سکینه صدا می زند : بابا پاشو ببین عمه ام را دارند می زنند .
آقا بیا که روضه ی موسی بن جعفر است چشمانمان ز داغ مصیباتشان تر است
جامه سیاه بر تن و بر جان شرار آه دلها به یاد غصه او پر ز آذر است
افتاده است بی کس و تنها ، غریب وار مردی که با تمامی خلقت برابر است
مرثیه خوان حضرت کاظم ، خود خداست بانی روضه ،حضرت زهرای اطهر است
زندان نگو ، که گرم مناجات با خداست غار حرای حضرت موسی بن جعفر است
مرغی که در قفس ، نفسش تنگ آمده از وی به جای مانده فقط یک بغل پر است
از تازیانه خوردن حضرت نگو دگر ارثیه ای رسیده به ایشان ز مادر است
باشد همیشه ورد زبانم به هر نفس لعنت به آن یهودی بی دین که کافر است
ای من فدای شال عزای شما شوم آقا بیا که روضه موسی بن جعفر است
ثوبانی گفت: موسی بن جعفر علیه السّلام چهارده پانزده سال هر روز از سفیدی آفتاب تا هنگام ظهر به سجده میرفت. گاهی از اوقات هارون روی پشت بامی میرفت که درون زندان را از آن بالا میدید موسی بن جعفر را در حال سجده می دید. روزی به ربیع گفت: این جامه ای که هر روز میان زندان افتاده چیست؟ گفت: یا امیر المؤمنین جامه نیست او موسی بن جعفر(ع) است در حال سجده هر روز از طلوع آفتاب تا ظهر سر به سجده می گذارد. هارون گفت: او واقعا از راهب های بنی هاشم است. ربیع گفت: چرا پس این قدر به او سخت گرفته ای. هارون گفت افسوس که چاره ندارم
فقط نه قلب زنِ زشت کاره میشِکند که در غمم دلِ هر سنگ خاره میشِکند
چنان زده است که بعضی از استخوانهایم ترک ترک شده با یک اشاره میشکند
کشیده خوردم و امروز خوب فهمیدم میان گوش چرا گوشواره میشکند
من از شکنجه گرم راضی ام که میزندم چرا که حرمت ما را نظاره میشکند
فشار این غل و زنجیر ساق پایم را هنوز جوش نخورده دوباره میشکند
بگو به زهر بیاید که قفل این زندان از آتش جگر پاره پاره میشکند
یکی یکی همه ی میله های سخت قفس نفس بیافتد اگر در شماره میشکند
عاشقان اهل بیت ، سه تا بدن سه روز روی زمین بود ، قربان این سه بدن مطهر ، یکی بدن مطهر امام جواد الائمه بود اما کبوترها آمدند بال به بال یکدیگر دادند نازنین بدن امام جواد را سایه انداختند ،
یکی بدن مطهر موسی بن جعفر بود ، سه روز روی زمین بود اما سایبان دارد بعد سه روز کفن قیمتی بر بدن آقا کردند ، اما با چه عزّت و جلالی بدن تشییع کردند
اما قربان آن بدنی که سه روز برهنه روی زمین داغ کربلا ، وقتی امام سجاد آمد فرمود : بنی اسد بروید بوریا بیاورید بدن پاره پاره بابا را میان بوریا پیچید سرازیر قبر کرد بعد لبها را گذاشت بر آن رگهای بریده ، همه صدا بزنیم حسین .
بر سر تخته پاره دریا رفت ناله از تخت سینه بالا رفت
چهار حمّال و آفتابِ فلک چه بساطیست اینکه با ما رفت
جبرئیل از فلک اذان سر داد عجّلوا عجّلوا که آقا رفت
شجر طور ساقه اش بشکست یا که بشکسته ساق،موسا رفت
یک تن و اینهمه کفن چه کند؟ ناله از بوریا به بالا رفت
همه شنیده اید که نگهبان زندان امام ، سندی بن شاهک یهودی بود ، هارون سفارش کرده بود هر چه می توانی این آقا را آزار و اذیت کن ، مولا روزها روزه می گرفتند ، شبها هنگام افطار با تازیانه آقا را پذیرایی می کرد امام رضا آمد بغداد گوشه زندان سر بابا ر به دامن گرفت ، آخر هر پدری آرزو دارد آن لحظه ی آخر میوۀ دلش را ببیند .
اما قربان آن حسینی که در گودی قتلگاه افتاده بود کسی نبود سر عزیز فاطمه را به دامن بگیرد .یک وقت عزیز فاطمه احساس سنگینی کرد روی سینه مبارک ، تا چشم باز کند ببیند شمر با خنجر برهنه . همه صدا بزنید حسین ...
به شاخه ی گل احساس من لگد می زد ز روی دشمنی و کینه وحسد می زد
مرا به جرم خطایی که مرتکب نشدم هزار مرتبه با تازیانه حد می زد
درون سینه ی خود عقده ها ز خیبر داشت به استناد همان مدرک و سند می زد
همیشه موقع سیلی زدن، به لبخندی به اهلبیت نبی حرف های بد می زد
اگر اجل به سراغم نمی رسید آنجا گمان کنم که مرا تا الی الابد می زد
دلها را ببریم کاظمین ، کنار حرم با صفای مولا مون موسی بن جعفر ، خوشا به حال آنهایی که الان پروانه وار کنار حرم آقا موسی بن جعفرند از آن روزی که امام هفتم را دستگیر و زندانی کردند هر شب بستر امام رضا را در دهلیز خانه پهن می کردند ، این زن بچه ای که سالها بابا ندیدند جمال امام رضا را بجای بابا تماشا می کردند .
اما مثل امشب (25 ماه رجب ) بستر امام رضا در دهلیز خانه پهن کردند هر چه منتظربودند دیدند امام رضا نیامد ، شب نیمه شد حضرت رضا نیامد ، یک وقت خواهرش معصومه دید امام رضا وارد شد اما شال عزا بر گردن انداخته فوراً آمد مقابل برادر ، برادر کجا بودی ؟ دیر آمدی ؟ دیدند آقا مثل ابر بهار گریه می کند آقا مگر چه شده ؟ فرمود: خواهرم برو لباس عزا بتن کن دارم از گوشه زندان بغداد می آیم ، بابای غریب مان غریبانه گوشه زندان جان داد .
درب زندان را برویش غیرغم کس وا نکرد جز اجل در گوشه زندان کسی شادش نکرد
اما کربلا ، امام سجاد نتوانست بیاید گودی قتلگاه ، یک وقت نگاه کند ببیند سر بریده بابا بالای نیزه است .