کلید واژه ها :شیعة حقیقی, تجارت مادی, تجارت معنوی, آثار اعمال,ارتباط با ارواح, صداقت, روزی حلال
طبق آیات قرآن و روایات، تجارت بردو بخش است؛ یک تجارت، تجارت مادی است که در اسلام مردم را به آن تشویق کرده اند. قوانین و قواعد بسیار حکیمانه ای هم برای این تجارت، در قرآن کریم و روایات بیان شده است. رعایت این قوانین یقیناً، مال و سود بدست آمده را، پاک و حلال و طیب به انسان خواهد رساند. مال حلال در قیامت، برای انسان گرفتاری و مشکلی نخواهد داشت؛ اما اگر این دادوستد خلاف خواسته های وجود مبارک حضرت حق صورت بگیرد، تبدیل به حرام می شود. دنیای انسان را آلوده می کندو آخرت را هم به نابودی می کشد. تجارت دیگر، تجارت معنوی است که از طریق ایمانو اخلاق حسنهو عمل صالح، صورت می گیرد. پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) گاهی مردم را به آمیختن تجارت مادی و معنوی هدایت می کردند.
شیعیان واقعی که در کوفه زندگی می کردند، خیلی مورد توجه اهل بیت(علیه السلام) بودند. ریشة شیعه هم در کوفه، از زمان وجود مبارک حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) بوده؛ آن هایی که به این فرهنگ گرایش جدی پیدا کردند، مردم ناب، پاک، با ارزش و با عظمتی از آب درآمدند.
من الآن تعداد نفراتش را یادم نیست؛ ولی آن هفتاد و دو نفری که آمدند کربلا و شهید شدند، تعداد قابل توجهی از آن ها اهل کوفه بودند. از مدینه فقط اهل بیت(علیه السلام) با حضرت اباعبدالله(علیه السلام) سفرکردند که مردانشان حدود هیجده نفر بودند؛ یکی دو نفر هم از بصره به حضرت پیوستند. دو نفر در مسیر راه، به امام(علیه السلام) ملحق شدند که یکی از آن ها، اهل کوفه بود؛ بقیة نفرات هم اهل کوفه بودند؛ مثل حبیب بن مظاهر، مسلم بن اوسجه و امثال این ها. یک ایرانی الاصل هم در این هفتادودو نفر بود؛ فرزند کمک کار و یار امور کشاورزی حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) نیز بوده. پسر همین کمک کار و یار حضرت امیرالمومنین(علیه السلام)، جزو هفتاد و دو نفر بود. چند نفری هم اهل یمن بودند. شما در فرمایشات حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) راجع به این هفتادودو نفر، می بینید که فرمودند:«فَإنِّی لاأعلَمُ خیراً مِن أصحابی و لا اهل بیتی الا بَرو او سَن مِن أهل بیتی».[1]امام(علیه السلام) فرمودند در تمام دوران تاریخ بشر، از یارانم بهتر و از اهل بیت(علیه السلام) هم نیکوکارتر و متصل تر سراغ ندارم. بعد از شهادت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) تا زمان امام حسن عسکری(علیه السلام)، کوفه شیعیان بسیار برجسته ای داشت. خاندان علمی مهمی در این شهر بودند. تعدادی از کتاب های باارزش چهارصدگانة اولیه مان، مؤلفش شیعیان کوفه بودند. نوشتند،در این شهر دست فروشی شیعه، به نام صیاده در کوفه زندگی می کرد. در بازار هم قدم می زد و جنس می فروختو زندگی مختصر و با عفاف و کفاف داشت؛وقتی عمر این دست فروش، سرآمد و از دنیا رفت، بچۀ بزرگش هیچده یا نوزده ساله بود. یکی از شیعیان بعد از تمام شدن مراسم دفن صیاده،در خانه اومی آید و پسر او را صدا می زند و به او می گوید، من هزار دینار به تو قرض می دهم؛ برو با آن کاسبی کن و زندگی مادر و این بچه های یتیم را اداره کن. علت کار این شخص، عمل به آیة قرآن بود.«تَعاوَنوا عَلَی البِرِّ وَ التَّقوی».[2]علت دیگرش هم اعتماد شیعه به یکدیگر بود؛ یعنی می دانست که این هزار دینارش، به باد نمی رود این یقین را شیعیان به یکدیگر داشتند. شیعۀ واقعی، مال مردم خور نمی شود. پسر صیاده هزار دینار را برداشت و در بازار پیش یکی از دوستان پدرش آورد. گفت دیشب یکی از شیعیان آمده و هزار دینار به من داده؛ من چکار کنم. ایشان هم گفت من مغازة خالی دارم. شما با این هزار دینارت فلان جنس را بخر؛ الآن هم زمینه اش خوب است. بریز در این مغازه و بفروش تا زمانی که خودت مغازه دار شدی، این مغازه در اختیار تو باشد. شش ماه بعد این پسر آمد پیش مادرش و گفت، مادر حج به من واجب شدهو باید به حج بروم. مادر به او گفت، شش ماه پیش که یک شیعه هزار دینار طلا آورد و به جنابعالی داد، این را ما مدیون هستیم. نمی شود مکه بروی. گفت مادر من کم کم این هزار دینار مال مردم را برده ام و به آن ها داده ام. مغازه ای هم آماده کردم و مغازۀ صاحب مغازه را به او پس داده ام. می توانم مکه بروم؟ مادرش گفت: بله. این داستان از کمک شیعیان به همدیگر در آن زمان بود؛ اما در زمان ما شیعه ایبمیرد، شیعیان دیگر به زن و بچۀ میت بی تفاوت می شوند؛ ولی شیعیان آن زمان یکی می آید پول می دهد. یکی مغازه می دهد. زن در خانه سواد ندارد؛ ولی دین دارد و نگران مال مردم است. وقتی پای حکم حج به میان می آید، برمی گردد و به پسرش می گوید، مال مردم، مغازۀ مردم. فرزند به مادرش اطمینان می دهد که مال و مغازۀ مردم را داده ام؛بعد مادر می گوید حالا دیگر راه حج به رویت باز است، برو. خیلی ها راه حج به رویشان بسته است؛ ولی می روند؛ یعنی راه معنوی حج به رویشان بسته است؛ ولیبه مکه می روند.امام صادق(علیه السلام) می فرماید، تنها پاداشی که خدا به زحمات همچین حاجی هایی می دهد، این است که وقتی به خانه هایشان برمی گردند،می بینند خانواده شان سالم هستند وهیچ چیز دیگری از حج گیرشان نمی آید؛ چون دل مردم را سوزاندندو مال مردم را زیرورو و بی تقوایی کردند. پسر می گوید من حجم که تمام شد، با کاروان راه افتادم که به مدینه بروم و خدمت وجود مبارک حضرت صادق(علیه السلام) برسم. حرم پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را زیارت کردم. آدرس گرفتم. خانه را نشانم دادند. آمدم وارد خانة امام صادق(علیه السلام) شدیم و دیدم اتاق پر از جمعیت است. ما هم گوشه ای نشستیمو محو امام صادق(علیه السلام) شدم. همه از امام صادق(علیه السلام) خوششان می آید. مردم حرف هایشان را با حضرت صادق(علیه السلام) زدند و رفتند. فقط من همان جا ته اتاق نشسته بودم. امام صادق(علیه السلام) فرمودند، جوان بیا جلو. چقدر من خوشحال شدم. امام زمانم، امام صادق(علیه السلام)، مرا دعوت کردند؛ از این رویکردی که رحمت خدا به من کرده است،داشتم دیوانه می شدم. دیدم خیلی طبیعی با من حرف زد. حالا همه چیز که پیش امام(علیه السلام) معلوم است. (ولی ائمة طاهرین(علیه السلام) به علم خودشان، نودونه درصد در برخورد با مردم، تکیه نداشتند.) خیلی طبیعی و معمولی فرمودند، پسرم اهل کجایی؟ عرض کردم کوفه. مال کدام خانواده ای؟ گفتم پدرم اسمش صیاده بود و من پسر او هستم. امام صادق(علیه السلام) آهی کشید و فرمود، خدا پدرت را رحمت کند. آدم خوبی بود. فرمود چیزی هم از او مانده؟ عرض کردم، نه. فرمود،پس شما چه کار کردید؟ گفتم آقا همان شب بعد از مرگش یکی از شیعیان آمد و هزار دینار به من داد و یکی دیگر هم مغازه اش را در اختیارم گذاشت. زندگیمان چرخید. ما پول و مغازۀ مردم را دادیم؛ الان هم پول دارم، هم مغازه. زندگی را اداره می کنم. حالا هم از مکه آمده ام و زیارتم تمام شده. خدمت شما آمدم تا شما را ببینم و بعدبه کوفه برگردم. مادرم منتظرم است. می شود به من نصیحتی کنید که به درد دنیا و آخرتم بخورد؟ حضرت فرمودند، بله. امام(علیه السلام) فقط دو کلمه به جوان نصیحت کرد. فرمودند، می خواهی بیشتر ثروتمند شوی و دنیای آبادتری پیدا کنی،«عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث وَ أداءِ الأمانة»، [3] و«تَشرِک فی أموالِ النّاس». [4] جوان، در تمام برخوردهایی که با مردم داری، راست بگو و در همۀ برخوردهای با مردم، امین مردم باش. فقط مشهور به درستی در سخن و امانت و امانت داری بشوی و با اموال همة مردم شریک خواهی شد؛ یعنی همه در این پاکی، به تو علاقه مند می شوند، با تو معامله می کنند، پول نزدت می گذارند، امانت به تو می دهند، دعوتت و شریکت می کنند، دنیاوآخرتت هم آباد می شود.
«عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث وَ أداءِ الأمانة». [5] همین دو تا درس را ما امروز از امام صادق(علیه السلام) یاد بگیریم؛ البته جمله ای هم بگویم تا عزیزان یادشان باشد. بعضی حرف های راست را هم ائمه(علیه السلام) به ما اجازه ندادند بگوییم؛ چون ممکن است حرفی راستی باشد، ما بگوییم و به آبروی کسی لطمه بخورد. امام مجتبی(علیه السلام) می فرماید: «لاتَقُل کُلَ مایَعلَم». [6] هرچه از مردم می دانی و راست هم هست،نباید بگویی؛ مگر در موراد خاصی.
دو نفر تصمیم می گیرند پیاده، از یکی از دورترین نقاط ایران، به کربلا بروند. راه را گم می کنند. در بیابان گرم، به بی آبی می خورند. یکی از آن ها که طاقت بیشتری داشت، آن تشنه را کول می گیرد و مقداری راه را می رود؛ دیگر بی طاقت می شود و رفیق تشنه اش را زمین می گذارد. تشنه هم دیگر نزدیک مرگش بود. سلامی به آقا ابا عبدالله(علیه السلام) می دهد و به رفیقش می گوید؛ فقط زحمت بکش مرا دفن کن و بعد از اینکه فوت کرد،رفیقش او را دفن می کند؛ بالاخره خودش را به یک ده می رساند و از آنجا بلدی می گیرد و به کربلا می رود؛ برای رفیقش هم زیارت می کند. می گوید شب جمعه خیلی نگران رفیقم بودم و غصه اش را می خوردم؛ با چه زحمتی آمد خودش را به حرم حضرت اباعبدالله(علیه السلام) برساند اما نرسید و مرد. شب جمعه در عالم رؤیا رفیقش را نشانش می دهند. می بیند رفیقش در باغی آباد است اما رنگ او عین زرد چوبه، زرد و بدنش لاغر است. به او می گوید چه شده؟ در این باغ، در این هوا، زیر این درختان هستی اما حالت بد است. این چه وضعی است؟ رفیقش می گوید، من در ایام هفته راحتم؛ ولی فقط یک بار در هفته، عقربی می آید نوک انگشت بزرگ مرا می گزد و می رود. یک بار گفتم این همه لطف خدا شامل حالم شده پس چرا من دچار این همه عذاب هستم؟ دیدم عقرب سر وقتش آمد و به من گفت، یادت هست فلان تاریخ، مهمان کسی بودی. میوه آوردند و بین چاقوها، چاقوی خیلی قشنگی بود. در شلوغی ظرف ها و قاشق چنگال ها، چاقوی مردم را برداشتی و گذاشتی در جیبت و رفتی. من همان چاقو و کار خودت هستم؛چون این چاقو به مالکش برنگشته و من با تو هستم. نمی توانی مرا رد کنی؛ بعد به دوستش گفت تو را به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)قسم می دهم که به خانه ام برو؛ چاقو را پنهان کرده ام بردار و به صاحبش بده تا از دست این عقرب راحت شوم.
(آدم مال مردم را ببرد، کم یا زیاد فرق نمی کند. چیزی که روز قیامت آدم را تخریب می کند، مال حرام است.) بیدار شدم و به خانة رفیقم رفتم؛ به خانمشگفتم. گفت من همچین چاقویی را ندیدم. رفت دولابچه را گشت و چاقو را پیدا کرد و به من داد. رفتم درِ خانه ای که آدرس داده بود را زدم و چاقو را دادم و رضایت گرفتم. یک شب جمعه هم زیارت حضرت اباعبدالله(علیه السلام) را خواندم و گریه کردم؛ دوباره خوابش را دیدم؛ در همان باغ دیدم خیلی سرخ و سفید شده و شاد بود. گفت خدا تو را رحمت کند؛ از وقتی که چاقو را به صاحبش پس دادی، دیگر آن عقرب سراغ من نیامد. این داستان را چه کسی نقل کرده؟ یک استاد دانشگاه. دانشگاهی ها خیلی سراغ این چیزها نمی روندو قبول هم ندارند؛ ولی این استاد دانشگاه،کتابی قبل از انقلاب در بغداد نوشته، کتابش هم شش جلدی است به نام التکامل فی الاسلام که ترجمه هم شده «راه تکامل در اسلام».
روزی من تک و تنها بودم؛ از ذهنم گذشت که کار علمی روی صدوده جلد بحار، علامه مجلسی انجام دهم. مقداری را هم انجام دادم و آن هم این بود که پیش خودم نقشه کشیدم؛ آنچه در این صدوده جلد کتاب مرحوم مجلسی به درد روی منبر می خورد، جدا کنم؛اگر جمع می کردم،حدود ده جلد می شد؛هرچه را تشخیص دادم و به درد زندگی مردم می خورد، آن مباحث را جدا بکنم و بنویسم و چاپ کنم. من دوشنبه این فکر را داشتم و این طرح در ذهنم بود؛ به احدی هم نگفتم. روز جمعه تاجری از خیابان ناصر خسرو به منزل ما زنگ زد و گفت آقا، من خیابان ناصر خسرو مغازه و تجارت دارم. شغلم در کابل های برق و تلفن و وسائل الکتریکی است؛ اگر مزاحم نباشم،می خواهم مطلبی را برایتان نقل کنم. گفتم بفرمایید. گفت دیشب شب جمعه بود؟ گفتم بله. گفت الان هم ساعت نه صبح جمعه است. گفت امروز قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند، برادر من که پدر شهید است از شهر اصفهان به من تلفن زد و گفت شما فلانی را می بینید؛ اسم شما را گفت. گفتم بله دیدنش آسان است. گفت، من دیشب مسجد جامع اصفهان رفتم و کنار قبر مرحوم علامه مجلسی فاتحه خواندم. شب وقتی خوابیدم و خوابم سنگین شد، خواب دیدم وارد حرم مرحوم مجلسی شدم ولی ضریحی نبود. گفتم چه خوب؛ حالا که ضریح نیست به خود قبر فاتحه می خوانم. دیدم قبر شکافته شد و علامه مجلسی از قبر بیرون آمد. کتابی در دستش است. من به ایشان عرض کردم این کتاب چیست؟ گفت بحار است؛ بعد هم باز کرد و به من نشان داد. دیدم که کتاب صفحاتش پر است؛ ولی آخرش مقداری صفحۀ سفید است. به او گفتم چرا بقیه اش را نمی نویسی. گفت بقیه اش را گذاشتم فلان شخص بنویسد و اسم ایشان را آورد. شما تلفنی بزن و ببین این خواب من بر چه اساس است. ببینید؛ من وسط هفته طرحی را برای بحار در ذهنم گرفتم و این تفکر من در عالم برزخ به مرحوم علامه مجلسی منعکس شده است؛ بعدبه خواب پدر شهید می آید و از کار من خبر می دهد. دیگر نمی شود گفت که این ارتباط دروغ است؛ برای خود من هم اتفاق افتاده است.
خانوادۀ شهیدی که خانه شان در تهران نو است، قبلاً خانه شان میدان خراسان بود. تک پسر هم داشتند؛ این بچه جبهه رفت و شهید شد؛ چون تک پسر هم بود، خیلی روی این خانواده اثر گذاشت؛ در حدی که پدر خیلی دوام نیاورد و از دنیا رفت. آن وقتی که خانه شان میدان خراسان بود، این پسر خیلی با من رفت و آمد داشت و موقع جبهه رفتن هم از من خداحافظی کرد و رفت. منزل ما هم در خیابان زیبا بود. تلفن من را داشت و گاهی کارهایی را با من هماهنگ می کرد. یک بار کاری را با من هماهنگ کرد که انجام نگرفته بود؛ رفت جبهه و شهید شد. ما هم منزلمان به مناسبتی عوض شد و جای دیگری رفت. تلفن آن خانه هم با تلفن خاةه قبلیة از نظر شماره خیلی فرق می کرد. دو تا منطقه بود. روزی خواهر این شهید به من زنگ زد و گفت آقا، من دیشب حمید را خواب دیدم؛ این شماره را او به من داده (یعنی شماره را نداشت.) گفته به فلانی زنگ بزن و بگو آن کاری که قبلاً با هم هماهنگ کردیم، هنوز انجام نگرفته. چرا؟
در مغازه ای در مشهد ایستاده بودم. اولین بار هم بود که به آن مغازه می رفتم. دیدم خانم پیری آمد و به صاحب مغازه گفت، شیرخشت دارید؟ گفت بله مادر. گفت سه سیر می خواهم. شیشة بزرگ هم پر شیرخشت بود. مغازه دار گفت مادر، مثل اینکه شما در این مشهد،دنبال بهترین شیرخشت آمده اید که مال هند است. گفت، بله. گفت این شیرخشت به این تمیزی را که در این شیشه می بینید، ایرانی است و دانه ای شیرخشت هندی در آن نیست. من شیرخشت هندی ندارم. پیرزن هم گفت، همین را بده. خرید و رفت. من دوسه قلم جنس می خواستم. به من گفت نوبت شماست؛ اما من به شما جنس نمی دهم؛ باید بنشینی چای بخوری.فهمیدم مرا شناخته. گفتم باشد.گفت البته اگر کاری نداری. گفتم نه، کاری ندارم. یکی دیگر آمد گفت، دوکیلو خاکشیر می خواهم. گفت در خاکشیرم خاک قاطی است. من در ترازو می ریزم ولی در دوکیلو ممکن است ده گرم خاک باشد؛ اضافه تر می ریزم. خاکشیری که خیال کنی ذره ای گرد و خاک هم ندارد، من ندارم. اگر جای دیگری می بینی و پیدا می شود، برو بخر؛ اما این خاکشیری که از من می خری، باید دوسه دفعه بشوری. گفت نه، نمی خواهم. گفت به سلامت. یکی دیگر آمدو گفت، آقا نیم کیلو گل گاوزبان به من بده. گفت این گل گاو زبان که می بینی چقدر رنگش قشنگ و تو دل برو است، مال پارسال است. هنوز گل گاو زبان تازة امسال را برایمان نیاورده اند؛ حالا یادم نیست که خرید یا نه؛ ولی به او گفتم، تو هر حرف راستی را به ملت می زنی، زندگی ات با این مغازه اداره می شود؟ گفت، بله. من هفت دختر و یک پسر دارم. خیلی هم از خدا پسر می خواستم. خدا هفت دختر پشت سر هم به من داد و یک پسر که او هم منگل است و دیوانه. هیچ کاری هم نمی توانم بکنم. هفت تا دخترم را هم با همین مغازه، شوهر دادم و جهازیه برای آن ها تهیه کردم. بیست سفر هم با این مغازه،به مکه و عمره رفتم. دین به من گفته به مردم راست بگو. «عَلَیکَ بِالصِدقِ الحَدیث».[7] من نمی توانم اینجا به پیرزن، شیرخشت ایرانی به جای هندی بدهم. خاکشیری که خود مشتری نمی فهمد خاک قاطی آن است، باید به او بگویم. گل گاوزبان که تاریخ روی برگ هایش ندارد و مال سال هشتادویک هست، باید به خریدار تذکر بدهم. روزی من کم که نشده هیچ، زندگیم خوب هم اداره می شود. خیلی ها راه را گم کرده اندو دارند اشتباه می روند. پول های تقلبیو حرامو جنس را به دروغ به مردم فروختن، والله این معاملات،نه خیر دنیا و نه خیر آخرت را دارد.
خدایا! آنچه خوبان عالم دعا کردند، از زمان حضرت آدم(علیه السلام) تا الان، در حق ما و زن و بچه های ما مستجاب کن. خدایا! هر شری را از ما و نسل ما بگردان. هر خیری را به ما و نسل ما عنایت فرما.خدایا! این مملکت را از شر دشمنان خارجی و داخلی حفظ بفرما. خدایا! اموات ما را غریق رحمت فرما. خدیا! به حقیقت دنیا و آخرت، ما را از اهل بیت(علیه السلام) جدا مکن.
«بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمین».
حجةالاسلام و المسلمین انصاریان
[1]. واقعه الطف ص197
[2]. مائده/ آیه 2
[3]. الکافی (ط-الاسلامیه) ج5 ص134
[4]. همان
[5]. همان
[6]. من لا یحضره الفقیه ج2 ص626
[7]. الکافی (ط-الاسلامیه) ج5 ص134