کلید واژه ها: کفر یزید, عدم شناخت مردم درباره ماهیت حقیقی یزید, بدعت گذار, بقاء اسلام، حسینی است.
اسامی معصومین:امام علی علیه السلام ، امام حسین علیه السلام.
سخنران استاد آقامجتبی تهرانی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
«فَاتَّقُواْ اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ وَ لَا تُطِيعُواْ أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ الَّذِين يُفْسِدُونَ فىِ الْأَرْضِ وَ لَا يُصْلِحُون » (الشعراء/10/151/152).
«اِنَّ الاِسلامَ بَدئُهُ مُحَمَّدیًّ وَ بَقائُهَ حَسِينیًّ».
بحث ما این بود که امام حسین(علیه السلام) حرکت و قیامش هدفمند بود و هدف از این قیام اصلاح امت جدش بود؛ بر طبق آنچه از حضرت نقل شده است و ریشه آن هم، آن حالت روحی برای حفظ آن امری است که شرعاً و عقلاً واجب است انسان او را حفظ کند و حراست کند؛ که اهمّ امور، دین است؛ آن هم در ارتباط با کلّ دین نسبت به جامعه نه نسبت به دین شخصی. لذا من عرض کردم که حسین(علیه السلام) مصلحی غیور بود. و غیرتش ایجاب می کرد که حضرت دین اسلام را حفظ کند. چون در آن مقطع حضرت دید که می خواهند دین اسلام را هدم کنند؛ که حسین (علیه السلام) از آن تعبیر کرد به بدعت، هدمِ دین اسلام، هدم کلّ آن.
خوب، آخر جلسه گذشته مطلبی را عرض کردم که می خواهم آن را تعقیب کنم؛ چون سؤالی هم شد از من، توضیحی هم هست و او اینکه امام حسین(علیه السلام) چون این معنا را احساس کرد که جایگاهی را که مربوط به یزید نیست او آمده اشغال کرده است که عبارت از خلافت مسلمین است و به نام دین آمده و بعد هم هدمِ دین می خواهد بکند و در آن مقطع هم هیچ کسی نیست که توان مقابله با او را داشته باشد لذا واجب بود بر او که این کار را بکند.
خوب، یک نقلی من کردم آخر جلسه اگر یادتان باشد از عبدالله بن عباس؛ عبدالله بن عباس ــ که خوب معروف است دیگر، اولین مفسر قرآن است، از اصحاب پیغمبر هم هست، خیلی با شخصیت است ــ در مدینه برخورد که می کند به امام حسین(علیه السلام)، به امام حسین می گوید که بله، جز این نیست که این ها کافرند؛ صریح می گوید کافرند؛ هیج فرو گذار هم نمی کند. حتی این آیات را هم می آورد و می خواند «وَ لَا يَأْتُونَ الصَّلَوةَ إِلَّا وَ هُمْ كُسَالىَ وَ لَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلا فَلَن تجَدَ لَهُ سَبِيلا»[1]. ابن عباس می گوید که جز این نمی توانم راجع به این ها بگویم که بگویم این ها کافرند.
بسیار خوب، این تا اینجا؛ در اینجا چون مسئله سؤال شده بود می خواستم من این را توضیح بدهم که اینجور نبود که همه کس در جامعه بدانند. ــ من چه کار کنم!؟ مجبور می شوم تاریخ بگویم! همه اش می خواهم نگویم نمی شود!ــ در پانزدهم ماه رجب معاویه می میرد. یزید هم دمشق نبود. رفته بود دنبال هرزه کاری اش، البته می دانست پدرش مریض است. پدرش هم یکی دو نفر را خواست و آورد جلوی آن ها نصیحتش هم کرد، وصیت هم کرد و به او راجع به چهار نفر سفارش کرد: عبدالله بن عمر، پسر ابوبکر، عبدالله ابن زبیر، و امام حسین؛ حتی خیلی هم به او سفارش کرد که یک وقت با حسین طرف نشوی ! این ها را هم گفت. دو نفر هم شاهد گرفت؛ آن هم سرش را انداخت پایین و رفت دنبال هرزه کاری اش و گفت پدرم اگر مُرد، من را خبر کنید. به او خبر دادند که پدرت مُرد و آمد. آنچه مشهور است، این است که پانزدهم ماه رجب است.
یزید اولین کاری که کرد این بود یک نامه نوشت به ولید، به مدینه، راجع به بیعت گرفتن از این ها. این نامه چه موقع رسیده است مدینه از نظر تاریخی؟ به نظر من روز جمعه بود؛ شب شنبه، بیست و پنجم، ششم ماه رجب که در بعضی از تواریخ هم هست که روز جمعه یا همان شب شنبه که ملاقات امام حسین با ولید بوده است، امام حسین یک شنبه از مدینه آمد بیرون؛یعنی خیلی سریع. یعنی ببینید که یک شنبه آمد بیرون، جمعه سوم شعبان مکه بود. می بینید چه جور سریع! آن وقت من نقل کردم برای شما، خیلی مهم بود یک کاروانی را که هشتاد نفر، بلکه بیش از هشتاد نفر، چون من این ها را گفتم که دویست و پنجاه عدد ناقه یا اسب داشتند، که یک کاروان اینجوری را؛ شوخی نیست این ها. آخر بنشینید یک مقداری فکر کنید، عقل هایتان را به کار اندازید، گوش کنید؛ این هایی هم که اهل تاریخند بنشینند، ببینند جریان چه بوده است که امام حسین این طور سریع از مدینه به مکه آمده است؛ می گویم بروید در تاریخ نگاه کنید، بگذارید یک مقداری شعورهایتان بیاید بالا؛ واقعاً دارم می گویم؛ فکر کنید که قضیه چه بوده است.
امام حسین می دانست که این مردک که تکیه زده است، کافر است. آن موقع هم وسائل ارتباط جمعی مثل حالا نبود که در بوق بتوانیم بکنیم که آن طرف دنیا بفهمند. این پا می گیرد؛ وقتی هم که پا گرفت، مبارزه با آن مشکل است. لذا این را در نطفه باید خفه اش کرد. ــ نمی خواستم بروم در تاریخ. چون من دنبال یک سنخ از معارفمان بودم.ــ این بود قضیه؛ می دانست این مردک کافر است و هیچ اعتقادی به این حرف ها ندارد. آن اصحاب پیغمبر، آن هایی که اهل بصیرت بودند به قول ما، این ها هم می دانستند. می گویم عبدالله بن عباس صریح به امام حسین در مدینه می گوید؛ می گوید جز این دیگر نیست که کافر است این مردک.
«مَا رَأَيْتُ أَقْسَى قَلْباً مِنْ يَزِيدَ وَ لَا رَأَيْتُ كَافِراً وَ لَا مُشْرِكاً شَرّاً مِنْهُ و لا أجفى منه و وضع الرأس بين يديه وَ اَقبِلَ یَنظُر اَلَی الرَّأس وَ یَتَمَسَّل بِاَبیاتِه: لَيْتَ أَشْيَاخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا... لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل»[2].
آن قدر هم این یزید به تعبیر من آن شیطنت قوی را مثل پدرش نداشت که دستش رو نشود و نگذارد مشتش باز بشود؛ زود هم دستش را رو کرد. بعد از جریان کربلا وقتی اهل بیت وارد می شوند به شام در آن مجلس یزید، در آنجا وقتی که اهل بیت را وارد می کنند و آن صحنه ها، حالا من یک بخش اش را نقل بکنم من، دارد حضرت سکینه(سلام الله علیها)، قَالَتْ سُكَيْنَةُ: «مَا رَأَيْتُ أَقْسَى قَلْباً مِنْ يَزِيدَ». می گوید به خد قسم من قَسِیُّ القَلب تر از، سنگدل تر از یزید ندیدم. حالا این که چیزی نیست؛ «وَ لَا رَأَيْتُ كَافِراً وَ لَا مُشْرِكاً شَرّاً مِنْهُ». ببینید، می گوید کافر و مشرکی شرّتر از این ندیدم در کفار و مشرکین. بعد می گوید «وَ اَقبِلَ یَنظُر اَلَی الرَّأس وَ یَتَمَسَّل بِاَبیاتِه» می گوید یک وقت دیدم این رفت سراغ سر پدر من و شروع کرد این شعرها را خواندن: «لَيْتَ أَشْيَاخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا، تا اینجا: لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل» یزید شروع کرد این شعرها را خواندن؛ چون این ها دیگر معروف است؛ در هر مقتلی نگاه کنید اینهایی که می گویم هست. می فهمید «لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا». یعنی چه؟ می گوید این پیغمبر که آمد یک بازی سیاسی بود. لعب یعنی بازی؛ یک بازی سیاسی بود برای اینکه سلطنت و حکومت را بگیرد دستش؛ وحی و نبوتی در کار نبود... این ها را بگذار در کوزه آبش را بخور! صریح می گوید. یک وقتی من در جلسات سال های گذشته این تعبیر را کردم و گفتم این از صفای یزید بود که زود مشتش را باز کرد! آنجور شیطنت نداشت که بتواند نگذارد مردم بفهمند. این شعرها را می خواند.
بعد دارد «و فی الاحتجاج، فَقَامَتْ اِلَیْهِ زَيْنَبُ بِنْتُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبْ سلام الله علیها»[3]. وقتی شروع کرد این ها را گفتن، حضرت زینب بلند شد و آن خطبه معروف را خواند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينْ» شروع کرد خواندن، «وَ الصَّلَاة عَلَى جَدِّي سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ» همان اول گفت «صَدَقَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ كَذَلِكَ يَقُولُ: ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُن» چه آیه ای استخدام کرد حضرت زینب همان اول کار! «كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ» آن هایی که منکر هستند؛ آیه مربوط به کفار است؛ فهمیدید؟ بعد وسط هایش باز این را می گوید «فَمَهْلًا مَهْلًا لَا تَطِشْ جَهْلًا أَنَسِيتَ قَوْلَ اللَّه عزوجل»، یادت رفته است این آیه را؟ «وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِين». یک آیه دیگر می خواند مربوط به کفار؛ تو که کافری خیال نکنی اینکه خدا به تو مهلت داده است، این به نفع تو است ای کافر؛ به تو مهلت داده است تا گناه هایت زیاد شود، بعد پدر تو را در می آورد در قیامت _به تعبیر من_؛ خودت و پدرت هر دو نفرتان در جهنمید –ان شاءالله-، البته مسلّم است دیگر! این از آن بدون انشاءالله ها است! خدا خواسته است دیگر!
توجه کنید؛ این هایی که من عرض می کنم، حساب شده و دقیق است؛ امام حسین می دانست که این مردک کافر است و آمده این جایگاه را گرفته است؛ کفر او هم علنی است. یک آدم اینجوری است. حالا یمنی ها هم خبر داشتند؟ تو را به خدا دست بردار! آن موقع این حرف ها نبود که؛ چه می گویی؟ این خبر تا می خواست از دمشق به مدینه برسد، ده روز طول کشید تا بفهمند که معاویه مرده است. حالا بخواهد به یمن برود چقدر طول می کشد؟! تازه این را هم می دانید که می خواستنند زود بیایند که این هایی را که خار سر راه بودند این ها را مهارشان کنند. برای این بود که زود خبر رسید آنجا. شما این را می دانید، وقعه کربلا وقتی انجام شد با وقتی که اهل بیت وارد مدینه شدند چقدر طول کشیده است؟ دو ماه شاید طول کشیده است. بعضی ها اختلاف دارند که نمی گوییم؛ اما اینکه طول کشیده است مسلّم است دیگر؛ درست است یا نه؟ وقتی اهل بیت آمدند، اهل مدینه نمی دانستند که حسین(علیه السلام) کشته شده است. خبررسانی که مثل حالا نبوده است که آن هم بیایند تحقیق کنند ببینند این چه جور آدمی است؛ اینکه کوفی ها می دانستند (یعنی یزید را می شناختند)، به این جهت بود کوفه مَقَرِّ حکومت علی(علیه السلام) بود و بصره یک جایگاهی بود که علی(علیه السلام) آنجا سابقه داشت. جنگ جمل کجا بود؟ این ها جزء کسانی بودند که رابطه های مستقیم داشتند. لذا این ها واسطه همین امور بصیرت داشتند و می دانستند که این چه جور آدمی است.
خوب بنشینید و فکر کنید و شرایط را در نظر بگیرید تا ببینید که کار حضرت، چه کار بزرگی بود. سریع از مدینه به مکه رفت؛ الآن وقت این نیست که وقت کشی کند حسین(علیه السلام)؛ باید این کار انجام شود؛ ولو اینکه بداند که بعد هم چه می شود. چون بعدش این ها رسوایی دارد برای آن ها. دیدید که، یزید حکومتی هم نکرد؛ بعد هم حکومت منتقل شد به بنی مروان. اما دیگر از این دریدگی ها در آن ها به این صورتِ علنی نبود. بعد آمد منتقل شد به این ها. قبلی ها هم یک چنین جرأتی را نداشتند؛ یعنی جرأت به این معنا که دریدگی یزید را نداشتند. این زده بود زیر همه چیزش؛ گفت برو بابا دنبال کارت! یک بازی سیاسی بود! آن وقت چه؟ در خانه اش و یواشکی هم نگفت که؛ بلکه در آن مجلس آراسته از همه بزرگان، در آنجا این را گفت که «لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل»؛ این را آنجا می گوید؛ که می گویم مشتش را باز کرد.
این را امام حسین می دانست؛ از همه هم بهتر می دانست؛ و آن صحابی ها هم می دانستند. لذا حتی یک نفر صحابی هم نداریم که حق را به امام حسین ندهد؛ فقط ناراحت این بودند که امام حسین بقیَّة الماضین است و این اگر برود، ما دیگر کسی را نداریم. همه این حرف را می زدند. می گفتند اگر تو بروی دیگر چه کسی برای ما می ماند؟ این ها همه گویای این است که یگانه شخصیتی که می توانست اسلام را پایدار نگه دارد، حسین(علیه السلام) بود.
من یک نکته ای را اینجا بگویم که بعد جزء بحث آینده ام در بدعت است. در باب بدعت تعریفی را که من اول اگر یادتان باشد کردم و فقهای ما هم دارند این بود که «ادخال ما لیس فی الدین فی الدین بما انه من الدین»[4]. به قول ما طلبه ها در مدرسه برای طلبه ها می گوییم این ها را که چیزهایی را که از دین نیست بیاوری وارد کنی در دین؛ مثلا این مسائل خرافی را که وارد کرده اند در دین، به این عنوان که از دین است، این ها از بدعت ها است. در اینجا به نظر من حتی این تعبیر به بدعت گذار، راجع به یزید یک تعبیر مسامحه ای است. این یک نکته دقیقی است که من امشب دارم می گویم. مسامحه در تعبیر است که به یزید می گوییم بدعت گذار؛ یعنی کسی که یک چیزی را می خواست وارد دین کند که از دین نبود اما به عنوان دین؛ یک کمی مسامحه داریم می کنیم. چون این یزید می خواست اصل دین و همه دین را برچیند؛ نه اینکه بخواهد یک چیزی را واردِ دین کند! چطوری بگویم من؟! فهمیدید؟! اینجور نبود که یک چیزی را که از دین نبود می خواست بیاورد در دین اضافه کند تا بگوییم بدعت گذار است به اصطلاح ما در فقه؛ این یک مقداری بحثم طلبگی شد! نه، بساط دین را می خواست برچیند.
لذا اگر دیدید راجع به یزید من گفتم «هدمِ دین» _نمی دانم دقت کردید یا نه_ توجه به این نکته داشتم. «هدمِ دین» بود. بساط اسلام را می خواست برچیند. همان بساط سلطنت و حکومت را می خواست داشته باشد؛ خودش می گوید دیگر؛ می گوید این پیغمبر بازی سیاسی کرد، آمد، می خواست سلطنت کند، حکومت کند، تمام شد! وحیی، چیزی، خبری که از غیب رسیده باشد، این خبرها نیست! مطلب این بود حالا امیدوارم تا حدودی توانسته باشم من مطلب را رسانده باشم و بعضی سؤالات را جواب داده باشم من.
لذا این تعبیر که ما می گوییم و واقعاً هم حق همین است که «اِنَّ الاِسلامَ بَدئُهُ مُحَمَّدیًّ وَ بَقائُهَ حَسِينیًّ» واقعاً همین است مسئله؛ پایداری اش مال امام حسین است. لذا دیدید که امام حسین در هر رابطه ای اقدام کرد؛ آمد مکه. چه در نامه هایش چه ملاقات هایش _هر دو جور_ هم اجتماعی دارد، هم فردی دارد. نامه می نویسد به اهالی کوفه، به آن هایی که می شناختشان دیگر، مَقَرِّ حکومت پدرش بود؛ آشنایی داشت با آن ها؛ دست جمعی. هم در مکه در راه که می آمد خطبه می خواند، خطبه یعنی چه؟ آیا یعنی یک نفر را می نشاند برای او خطبه می خواند!؟ خطبه، گروهی بود، دسته جمعی بود؛ مردم را جمع می کرد و خطبه می خواند. بارها می گفت. در بین راه که می آمد هم خطبه می خواند، هم فردی. به عُبِیدُ اللهِ حُرِّ جُعفی رسید کسی را فرستاد دنبالش که بیاید، او نیامد؛ خود امام حسین رفت آنجا که بیا و کمکم کن. فرستاد دنبال زهیر. نگاه کنید! تکی؛ آن ها جمعی بود، اینها تکی است. نامه هایش هم همینجور است؛ به اهالی بصره نوشت؛ جمعی، به کوفه هم نوشت. آنجاهایی که ارتباط داشت. تمام تلاشش را کرد.
اما از نامه های فردی اش یک کسی از من سؤال کرد، گفتم: بله، من یکی را سراغ دارم و او این بود که وقتی وارد کربلا شد، یک نامه نوشت به یک شخص به کوفه؛ و آن به حبیب بن مظاهر بود. نوشته اند که متن نامه اش این بود «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم مِنَ الحُسَینِ بنِ عَلِّی اِلَی الرَّجُلِ الفَقیه حبیب بن مظاهر الاسدی». حالا در این، نکته داشت؛ حالا من می گویم که همه اینها حساب شده بود. حبیب از شخصیت های برجسته کوفه بود. این را به شما بگویم؛ همه این ها حساب شده بود. حضرت می دانست این ها همه شهید می شوند. شب عاشورا هم خبر شهادتشان را به همه شان هم گفت دیگر؛ اما می دانست که بازده آن بعد از او چه می شود. این ها همه سران این قبیله ها بودند آقا! بریر است؛ مگر شوخی بردار است!؟ شاگردانی که یک عمر این ها در بین مردم، از وارستگان بودند. می داند چه اثری دارد. نه، نه، نه؛ این را هم باید از کوفه بکشمش بیارمش؛ «اَمّا بَعد اِنّا نَزَلنا کَربَلا». حبیب، ما رسیدیم کربلا. در این یک نکته دارد؛ مثل اینکه به قول ما یک پیمانی بین این دو نفر بوده است «اِنّا نَزَلنا کَربَلا» ما رسیدیم کربلا؛ مثل اینکه حبیب هم می دانسته است که وعده گاه، کربلاست. «وَاَنتَ تَعلَم قِرابَتَنا مِن رسول الله» تو که می دانی نزدیکی ما را به پیغمبر. «وَ اِن اَرَدتَ نُصرَتَنا فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» اگر می خواهی حسین را یاری اش کنی زود خودت را برسان. «فَاقدِم اِلَینا عاجِلا» حتی این تعبیر در آن است. سریع خودت را برسان؛ عقب نمانی از این کاروان.
می نویسند وقتی که نامه به دست حبیب رسید، نشسته بود صبحانه می خورد با همسرش؛ در زدند رفت در را باز کرد؛ یک کمی طول کشید. وقتی آمد همسرش به او گفت چه بود؟ که بود؟ گفت: هیچی، یک نامه ای بود برای من آورده بودند آن را خواندم طول کشید؛ داشتم نامه را می خواندم. گفت: خوب چیست؟ از کیست؟ گفت: حسین به من نامه نوشته است. گفت: خوب چه خواسته از تو؟ گفت: از من خواسته است که من بروم کربلا؛ آمده است کربلا؛ می خواهد من بروم آنجا یاری اش کنم. گفت حالا چه کار می خواهی بکنی؟ حبیب گفت: نه، من که پیر شده ام؛ کَرُّ و فَرّی ندارم. شروع کرد این جملات را گفتن؛ می خواست به تعبیر ما تقیه کند که یک وقت حرفی از دهان این در نیاید و به کسی نگوید. گفت: نمی روی پسر پیغمبر را یاری کنی؟! عجب مردهایی داشتیم ما در این روزگار! یک مرد، طوعه بود! یک مرد، زن زهیر بود! این هم مرد سوم! مردانگی؛ غیرت ها را ببینید!
گفت نمی روی؟ حبیب گفت: آخر می دانی چیست؟ گفت: چیست؟ گفت اگر من بروم و عبیدالله بفهمد، می آید این خانه ام را خراب می کند و تو را به اسارت می گیرد و می برد. شروع کرد این ها را گفتن.گفت: حبیب، تو برو، بگذار خانه مان را خراب کنند؛ بگذار من را هم به اسارت ببرند. این را می گویند غیرت دینی؛ بگذار اموالم را غارت کنند، همه برود، بگذار برود، خانه خراب شود، اموال برود، من هم به اسارت می روم. باز حبیب ترسید به او بگوید؛ گفت: آخر می دانی که من دیگر نمی توانم کَرُّ و فَرّی داشته باشم... تا حبیب این را گفت، سرش را بلند کرد، گفت: یا اباعبدالله، ای کاش من مرد بودم، می آمدم کربلا تو را کمک می کردم. زن بود، ولی مردانه بود. حبیب اطمینان پیدا کرد گفت: یک کربلایی بروم، یک کربلایی بروم...
از خانه آمد بیرون؛ وارد بازار کوفه شد. دید چه غوغایی است! شمشیرها را آورده اند دارند تیز می کنند، نیزه ها را آوردند دارند تیز می کنند، آماده می شوند بروند کربلا. برخورد کرد به یک پیرمردی، مسلم ابن عوسجه است؛ گفت: مسلم! گفت: بله؟ گفت: خبر داری؟ گفت: از چه؟ گفت: حسین آمده است کربلا؛ می خواهم بروم. تو کجا می روی؟ گفت: می خواستم بروم رنگ بگیرم محاسنم را حنا ببندم. گفت: بیا یک حنایی به محاسنت ببندم که تا قیامت رنگش پاک نمی شود! دست مسلم را گرفت؛ اینها با هم آماده شدند و آمدند.
اصحاب حسین هر روز و هر ساعت این ها می دیدند که هزاران هزار از کوفه لشکر می آید و می رود به سمت عمر سعد؛ اما کسی به سمت خیام حسین نمی آید. دیدند از دور دو نفر پیرمرد دارند می آیند. خبر دادند به حسین(علیه السلام) که حبیب با مسلم دارند می آیند. گفت: بروید استقبال کنید از این ها. این زن و بچه می بینند این صحنه را هر روز که چه بساطی است، این بچه ها خوشحال شدند که دو نفر به یاری حسین آمده اند. اما خبر به زینب رسید؛ زینب گفت: بروید سلام من را به حبیب برسانید. می فهمی یعنی چه؟ آمدند به حبیب گفتند: حبیب، زینب به تو سلام رساند. حبیب خاک را از زمین برداشت روی سرش ریخت؛ گفت: من که باشم که دختر امیر عرب به من سلام برساند...
[1] . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار/ مجلسی/ج 69/ باب 103 النفاق ..... ص : 1 علیه السلام 2
[2] . روضة الواعظين و بصيرة المتعظين/ فتال نيشابورى /ج 1/ مجلس في ذكر مقتل الحسين ع ..... ص : 169
[3] . الإحتجاج على أهل اللجاج/ احمد بن على طبرسى/ ج 2/ احتجاج زينب بنت علي بن أبي طالب حين رأت يزيد لعنه الله يضرب ثنايا الحسين ع بالمخصرة ..... ص : 30 علیه السلام
«فَقَامَتْ إِلَيْهِ زَيْنَبُ بِنْتُ عَلِيٍّ وَ أُمُّهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَالَتْ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ* وَ الصَّلَاةُ عَلَى جَدِّي سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ صَدَقَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ كَذَلِكَ يَقُولُ- ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ- أَ ظَنَنْتَ يَا يَزِيدُ حِينَ أَخَذْتَ عَلَيْنَا أَقْطَارَ الْأَرْضِ وَ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا آفَاقَ السَّمَاءِ فَأَصْبَحْنَا لَكَ فِي إِسَارٍ نُسَاقُ إِلَيْكَ سَوْقاً فِي قِطَارٍ وَ أَنْتَ عَلَيْنَا ذُو اقْتِدَارٍ أَنَّ بِنَا مِنَ اللَّهِ هَوَاناً وَ عَلَيْكَ مِنْهُ كَرَامَةً وَ امْتِنَاناً وَ أَنَّ ذَلِكَ لِعِظَمِ خَطَرِكَ وَ جَلَالَةِ قَدْرِكَ فَشَمَخْتَ بِأَنْفِكَ وَ نَظَرْتَ فِي عَطْفِكَ تَضْرِبُ أَصْدَرَيْكَ فَرَحاً وَ تَنْفُضُ مِذْرَوَيْكَ مَرَحاً حِينَ رَأَيْتَ الدُّنْيَا لَكَ مُسْتَوْسِقَةً وَ الْأُمُورَ لَدَيْكَ مُتَّسِقَةً وَ حِينَ صَفَا لَكَ مُلْكُنَا وَ خَلَصَ لَكَ سُلْطَانُنَا فَمَهْلًا مَهْلًا لَا تَطِشْ جَهْلًا أَ نَسِيتَ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ».
[4] . من لا يحضره الفقيه-ترجمه غفارى/ج 5/ باب شناخت معاصى كبيره كه خداوند عقوبت آنها را آتش دوزخ گفته است ..... ص : 280