بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم .
از کسانی که حق بسیار عظیمی به فرهنگ پاک اسلام و مردم مؤمن دارد، که تجربه نشان داده خداوند مهربان، شخصیت او را و عظمت و هویت او را، حفظ کره و حفظ می کند، و هیچ خطری متوجه وجود مبارک او نیست، مرحوم علامۀ مجلسی ملا محمد باقر (رضوان الله تعالی علیه) است. من شنیده بودم عالم کم نظیر و بزرگ مرد جهان علم، علامه امینی صاحب کتاب کم نظیر الغدیر، که خودم هم دوبار افتخار داشتم محضر مبارکشان را درک کنم، فرموده بودند علامۀ مجلسی به مانند یکی از پیغمبران خدا به دین خدا خدمت کرده است. از آقازادۀ علامۀ امینی پرسیدم مطلب را از قول پدرتان نقل می کنند؟ فرمودند کراراً پدرم این مطلب را می فرمودند. یک داستانی هم من از فرزند مرحوم حاج شیخ عباس قمی، بی واسطه شنیدم، مرحوم حاج میرزا علی آقا فرمودند که من جوان بودم، به قول ما منبرم گل کرده بود، به مناسبت این که ما بیست سال مشهد زندگی می کردیم، و پدرم سفینة البحار را مشهد نوشت و قسمتی از آن را بالای سر حضرت رضا(ع) نوشت، آن وقت که مسافر خیلی کم بود، اغلب حرم خالی بود. به احترام پدرم و گل کردن منبر خودم، ده شب یکی از ارادتمندان پدرم مرا منبر دعوت کرد. اطلاعیه هم داده بودند که فرزند محدث قمی، منبر می رود، جمعیت زیادی می آمد. یک شب روی منبر روایتی را خواندم، نظر پدرم حاج شیخ عباس را راجع به روایت گفتم، و با یک لحن سبک کننده ای در رابطۀ با این روایت از مجلسی اسم بردم، که مثلا پدر من خیلی بهتر از مجلسی این روایت را فهمیده است. شب سوم منبرم هم بود، نیمۀ شب پدر را خواب دیدم، خیلی چهره اش گرفته بود، گفت پسرم امشب به مجلسی توهین کردی و این برای من در عالم برزخ خیلی سنگین تمام شد. ایشان فرمودند من خیلی ناراحت از خواب پریدم و صبح به صاحب مجلس گفتم واقعا نمی توانم منبر را ادامه دهم، اجازه گرفتم و سوار اتوبوس شدم و آن وقتی که دو شبانه روز از مشهد تا تهران طول می کشید، آمدم تهران. شمس العماره پیاده شدم و آن جا سوار ماشین شدم، رفتم اصفهان. شب چهارشنبه سر قبر مرحوم مجلسی بودم. دعا کردم، قرآن خواندم، گریه کردم، عذرخواهی کردم. شب جمعه دوباره پدر را دیدم، مرا دعا کرد و گفت نگرانیم برطرف شد. این مرد الهی، این انسان قرآن شناس، روایت شناس، خدمتگزار، زنده، جاوید، در جلد پنجم کتاب بحارالأنوارشان از وجود مبارک حضرت رضا(ع) این روایت یک خطی را نقل می کند، واقعا یک خط است. این روایت یک خطی، حالا من که خودم از مایۀ علمی چندانی برخوردار نیستم، سواد آخوندیم معمولی است، این یک خط روایت را، چهار ماه رمضان می شود شرحش بدهم. جملۀ اول روایت را خیلی نمی فهمم، این را معنی نمی کنم چون نمی دانم یعنی چه. (جفّ القلم بحقیقة الکتاب من الله بالسّعادة لمن آمن و اتّقی و بالشّقاوة من الله تبارک و تعالی لمن کذّب و عصی) یک خط نشد روایت. (جفّ القلم بحقیقة الکتاب) من نمی دانم این (قلم) که حضرت رضا(ع) فرمودند یعنی چه. (قلم) قلمی است که بر لوح محفوظ ثبت مطلب می کرده، اگر لوح محفوظ معنی اش علم خدا نباشد، واقعا یک لوح باشد و قلم به فرمان پروردگار بر این صفحه حقیقت ها را ثبت می کرده. (جفّ القلم بحقیقة الکتاب) یعنی آخرین واقعیتی که در این عالم قلم به فرمان پروردگار بر لوح محفوظ نوشت این بود، از جانب خدا نوشت، (من الله) چی نوشت؟ خوشبختی، سعادت، فقط و فقط مال انسانی است که از دو حقیقت برخوردار باشد. حقیقت اول: ایمان است و حقیقت دوم هم: ترک گناه تا آخر عمر است. برای ابد این دو کلمه آدم را نجات می دهد، دو حقیقت: ایمان، اما ایمانی که گره به تقوا دارد. چون ایمانی که گره به تقوا ندارد، یعنی آدمی که مؤمن است، نماز می خواند، روزه می گیرد، مستحبی عمل می کند، سینه می زند، گریه می کند، دسته راه می اندازد، زیارت می آید، اما پرهیز از گناه ندارد، در حقیقت این آدم دارد در عسل ناب، سرکه قاطی می کند و قیامت هم می خواهد این عسل قاطی شدۀ با سرکه را به خدا بفروشد. سعادت از جانب خدا رقم خورده برای مؤمن تارک گناه و شقاوت و تیره بختی و بدبختی رقم خورده برای بی دین عصیان گر. هم دین ندارد و هم اهل گناه است، هم اهل طغیان است، هم اهل آلودگی است، هم اهل اعمال شیطانی است. با همدیگر می رویم سراغ سه آیۀ بسیار مهم قرآن در رابطۀ با سعادت و شقاوت، این دو واقعیتی که حضرت رضا(ع) نقل کردند و رقمش هم از جانب خدا زده شده. این سه آیه که از مهمترین آیات قرآن است، در سورۀ مبارکۀ هود، آیۀ صد و سه به بعد است. (یوم لا تکلّم نفس إلّا بإذنه) قیامت روزی است که از اولین انسان تا آخرین فرد، حق حرف زدن و دهان باز کردن ندارند، مگر خود من به او اجازه بدهم. این جا آدم هر حرفی را می تواند بزند، هر حرفی را با دوز و کلک قاطی بکند، هر حرفی را با دروغ و با تهمت قاطی بکند، هر حرفی را با ناحق قاطی بکند. آن جا که دهان آدم بسته است، مگر اجازه بدهند که آدم حرف بزند. چه چیزی می خواهد بگوید آدم آن جا؟ پیش چه کسی چه چیزی می خواهد بگوید؟ انسان در آن جا در پیشگاه خبیر علیم است. آن جا دیگر آدم می خواهد حرف بزند با تمام وجود باید راست بگوید، شروع کند به دروغ گفتن. دهانش را می بندند، به دست و به پا می گویند حرف بزن، شما بگویید که صاحبتان چه کاره بوده است. اجازۀ حرف زدن به کسی نمی دهند، همه سکوت، مگر این که فرمان صادر کنند شما حرف بزن. اصول کافی یک روایتی دارد، بسیار مهم است و کمرشکن. رسول خدا(ص) می فرمایند: قیامت اولین کسی که وارد بر خدا می شود من هستم، اولین کسی که اجازه به او می دهند حرف بزند من هستم. اولین حرفی که به خدا می زنم این است، با یک دستم قرآن را بلند می کنم و با یک دستم هم دست علی و فاطمه و حسن و حسین را می گیرم، به پروردگار می گویم از کل این امت بپرس بعد از مرگ من با این قرآن و با این بچه های من چه کردند. خیلی دلم را خوش نکنم تا از قبر درآمدم پیغمبر(ص) تعارف کند بگوید فعلا برو بهشت تا ببینم حساب بقیه چه می شود. ما تک تکمان باید بایستیم جواب پیغمبر(ص) را بدهیم که با قرآنش و با اهل بیتش چگونه معامله کردیم. باید تمام زن ها و دخترهای بی حجاب، بد حجاب و مولد فتنه و فساد، جوان های جلف غربی شدۀ مولد فتنه و فساد، رباخورها، زناکارها، قماربازها، عرق خورها، به بطالت عمر گذشته ها، همه باید بایستند بگویند با قرآن و اهل بیت چه کردیم. (لا تکلّم نفس إلّا بإذنه) بعد آیه می گوید که کل مردم محشر دو بخشند، البته در هر بخشی مرتبه و صف دارد. اما از نظر کلی تمام جهانیان دو بخش هستند: (فمنهم شقیّ و سعید) یک عده بدبخت و تیره بخت هستند و تمام درهای رحمت به رویشان بسته است. و یک عده هم خوش بخت و اهل سعادت هستند و تمام درهای رحمت به رویشان باز است. اما عاقبت این دو طایفه: (أمّ الذین شقوا) کسانی که تیره بخت شدند، نمی گوید کسانی که به تیره بختی کشیدند آن ها را، فعل آیه فعل معلوم است در برابر فعل مجهول، چون به بخش سعادتمندان که می رسد فعل را مجهول می کند، خدا می فرماید: (أمّ الذین سعدوا) آنان را که به سعادت کشیدند، یعنی کمک داشتند. ولی در شقاوت می گوید (أمّ الذین شقوا) آن هایی که شقی شدند، یعنی به دست خودشان، به خواست خودشان، به ارادۀ خودشان، به نقشۀ خودشان، به طرح خودشان، خودشان خودشان را تخریب کردند. (أمّ الذین شقوا) اگر این شقاوتمندان قیامت به خدا بگویند ما تقصیر نداشتیم، شیطان ما را تخریب کرد، خدا شیطان را حاضر می کند، طبق آیۀ بیست و دو سورۀ ابراهیم، شیطان به تمام بدبخت ها می گوید: من شما را به بدبختی نکشیدم، من نه زنجیر داشتم، نه طناب داشتم، نه زور داشتم، من فقط شما را دعوت کردم، (إلّا أن دعوتکم) گفتم بیا زنا کن، بیا شراب بخور، بیا رباخور شو، بیا بکش، بیا ببر، چشمت کور، می خواستی گوش ندهی، به من چه. خدا هم می گوید راست می گوید، من در او تسلطی بر شما قرار نداده بودم. بعد آخر حرفش شیطان به مریدانش می گوید: فعلا هر دوی ما اهل جهنمیم، (ما أنا بمسرخکم و لا أنتم بمسرخی) نه من می توانم شما را نجات دهم و نه شما می توانید مرا نجات دهید، من هیچ زوری ندارم. قرآن می گوید خودت، خودت را بدبخت کردی، شیطان خر کیست، ماهواره سگ کیست؟ نهایت کار اهل شقاوت چیست؟ (أمّ الذین شقوا ففی النّار) در آتش بودنشان مسلم است. (لهم فیها زفیر و شهیق) وقتی در جهنم نفسشان در می آید و وقتی نفسشان فرو می رود، صدای فرو رفتن و درآمدنشان زفیر و شهیق است، یعنی یک صدای نکرۀ دلخراش بدتر از بدترین صدای حیوانات. تا چه زمانی در جهنم هستند؟ (خالدین فیها) خالدین فیها تا چه زمانی هستند؟ (مادامت السماوات و الأرض) تا زمانی که آسمان ها و زمین برپاست. خدا که در قرآن می گوید: اول به پا شدن قیامت کل آسمان ها خراب می شود، ستاره ها خاموش می شوند، خورشید خاموش می شود، دریاها از بین می رود. چه طور این جا می گوید (ما دامت السماوات و الأرض) کدام آسمان و زمین؟ این را در سورۀ ابراهیم حل کرده است، دربارۀ قیامت می فرماید (یوم تبدّل الأرض غیر الأررض و السماوات) قیامت همۀ آسمان ها و زمین تحول یافتۀ این زمین و آسمانند، با این فرق که آن ها ابدی هستند و این ها نه. (و برزوا لله الواحد القهّار إلّا ما شاء ربّک إنّ ربّک فعّال لما یرید) این برای اهل شقاوت بود. و اما اهل سعادت، (أمّ الذین سعدوا) کسانی که بکشاندند آن ها را. چه کسی ما را به سعادت می کشد؟ توفیق خدا، لیاقت خودمان، نبوت انبیاء، امامت امامان، آیات قرآن، ماه رمضان، محرم و صفر، فاطمیه، رفیق خوب، عالمان ربّانی، این همه یار برای ما قرار داده که کل ما را به سعادت بکشانند. چون ما عناصر سعادت سازی را که بلد نیستیم، نمی دانیم چگونه باید سعادتمند شویم، این را باید خدا بگوید و زمینه اش را هم فراهم کند، انبیا بگویند، ائمه بگویند، کتاب الهی بگوید، رفیق به درد بخور خوب بگوید، عالمان ربّانی بگویند، ماه رمضان و محرم و صفر بگویند، حرم حضرت رضا(ع) بگوید. این همه یار برای این که ما را به سعادت بکشند. به این خاطر فعل (سعدوا) را مجهول آورده است. یعنی خودتان به خودتان سعادتمند نمی شوید. این یاران هستند، دست در دست این یاران بگذارید تا بشوید اهل سعادت. (و أمّ الذین سعدوا ففی الجنّة) تا چه زمانی؟ (خالدین فیها) خلود تا چه زمانی؟ (مادامت السّماوات و الأرض إلّا ما شاء ربّک إنّ عطاء ربّک مجذوذا) بهشتی که به شما می دهم قطع شدنی نیست، نمی گیرم از شما، دائمی و همیشگی است. آن وقت اهل سعادت در دنیا باارزش ترین جنبندگان الهی هستند و عجیب مورد احترام حق، تا جایی که خود حق فرموده: (من أهان مؤمن فقد أهاننی) سبک کردن و سبک گرفتن مؤمن، سبک گرفتن منِ خداست. به گفتن به مؤمن، به گفتن به خداست. گاهی هم از مؤمن اسم برده اند، فاطمه(س) پارۀ تن من است، آزار او آزار من است، آزار من آزار به خداست. مؤمن با تقوا، به تعبیر خود حضرت رضا(ع) در روایت، اهل سعادت. به تعبیر قرآن کریم (أمّ الذین سعدوا). در این خراسان یک روز نزدیکی غروب یک ساعت مانده بود آفتاب برود، در خانۀ حضرت رضا(ع) را زدند. امام خادم داشتند. اگر کسی در می زد خادم معطل نمی شد که امام رضا(ع) بگوید در را باز کن. حالا یا فقیر بود، یا مستحق بود، یا کسی مسئله داشت، می آمد خدمت امام هشتم(ع) می گفت. حضرت می فرمود بیاید تو، نیاید تو. یک روز بَضَنتی در زد، خادم هم بود، ولی حضرت رضا(ع) به شتاب آمدند در را باز کردند. اهل سعادت، اهل ایمانی که دارای تقوا هستند، این در وزن دارند که حضرت رضا(ع) خودش بیاید در را باز کند. خوش به حال آن هایی که به حرم نرسیده حضرت می فرماید خوش آمدید، بیایید. و بیچاره آن هایی هم که می آیند و حضرت می گوید چه خوب بود نمی آمدی. من یک بار در مسجد گوهرشاد زمان شاه، یکی از اولیاء خدا را دیدم، با سواد هم بود و در حدّ اجتهاد هم بود، بعد از انقلاب هم خیلی طول نکشید از دنیا رفت، یک پسر بسیار باارزشی هم داشت شهید شد. کنار دستش نشستم، در یکی از طاق های مسجد گوهرشاد روی زمین نشسته بود. گفتم آقا، یک خبری به ما بده. خبرهای خوبی داشت. چیزی نگفت، مرا نگاه کرد. گفتم من یک خبری از شما شنیده ام، بخواهید آن را تعریف کنم، یا بگویید راست است یا بگویید دروغ است. گفت بگو. گفتم برای من نقل کرده اند شما یک روز زیر همین طاقی نشسته بودند، یک جوان ژیگول امروزی می آید جلوی شما زانو می زند، مثل ابر بهار هم گریه می کرده و نمی توانست حرفش را به شما بزند. شما هم نگاهش کردی تا از گریه فروکش کرد. گفتی بگو. گفت من هتل گرفتم، سه روز است آمدم مشهد، سفر اولم هم هست. دیشب در عالم رؤیا دیدم وارد حرم حضرت رضا(ع) شده ام، تمام زوّارها بالا را دارند نگاه می کنند. به یک نفر گفتم چه خبر است؟ گفت حضرت رضا(ع) روی ضریح بالای سر نشسته اند و دارند به زوّارها نگاه محبت آمیز می کنند. گفت من هم بدو بدو آمدم بالای سر، تا سلام کردم، امام دستش را گذاشت روی صورتشان، ناراحت شد و جواب نداد. گفتم آقا من جواب نداشتم؟ سرشان را حرکت دادند که نه. تا مرا دید چرا دستشان را روی صورتتان گذاشتید؟ فرمود این سه روزه تو دو سه بار به من سیلی زده ای، درد می کند. و من نمی دانم این چیست؟ دارم می میرم، این خواب دروغ است یا راست است؟ شما به ایشان فرمودید خوابت راستِ راست است، ولی من یک سؤال می کنم از تو، سؤالم را جواب درست بده. گفت بفرمایید آقا. شما چند وقت است عروسی کرده اید؟ یک سال است. با خانمت آمده ای مشهد؟ بله. خانمت در تهران بی حجاب نمره یک است؟ بله. این جا الان تابستان است، با پیراهن نازک آستین کوتاه و با چادر نازک آورده ایش؟ بله. دو سه بار آورده ای او را حرم از زیر چادر همه جای بدنش پیدا بوده؟ بله. گفتم هر چند وقتی می خواهی مشهد بمان، حرم نرو، چون با این زنت هر وقت می روی حرم سیلی به صورت حضرت رضا(ع) می خورد. این جا غیر از حرم چیزهای دیگر هم هست، حرم می روی چه کار؟ برو جای دیگر کیفت را بکن و برگرد تهران. کتک برای چه می زنی به حضرت رضا(ع)؟ اما یکی هم می آید در می زند، امام خودش می آید در را باز می کند. عرض می کند یابن رسول الله یک مسئله دارم، بپرسم جوابم را بدهید؟ فرمود نه، در چهارچوب در نمی خواهد بپرسی، بیا تو. حضرت او را بردند در اتاق و فرمودند بپرس. جوابش را که دادند، گفت یابن رسول الله، اجازه می دهید بروم؟ فرمود نه، بروی دلم برایت تنگ می شود، شام را پیش من بمان. من هم که از خدا خواسته، چه سلطنتی از این بالاتر که جگر گوشۀ زهرا(س) به من بگوید بمان برای شام. شام خوردم، گفتم آقا بروم؟ فرمودند نه، امشب بخواب این جا. چشم آقا. خادم را صدا زدند، در کمد هفت هشت دست رختخواب بوده حتما، به خادم فرمودند من از مدینه که آمدم یک تشک، یک لحاف، یک متکا مخصوص خودم آورده ام، هیچ کس را آن جا نمی خوابانم، آن را بیاور برای بضنتی بینداز. رختخواب مخصوص خودشان را انداختند، بعد فرمودند من می روم از اتاق تو راحت باش. امام رفتند بیرون. همین که من روی رختخواب دراز کشیدم، آمد به دلم بگذرد عجب با ارزشم که این قدر به من احترام کردند، حضرت در را باز کردند و فرمود: اسماعیل، با این کارهایی که من کردم باد توی دماغت نیفتد کار خراب شود، منم نگویی. یعنی تا این جا هم مواظب افراد با ارزش هستند.
“برحمتک یا أرحم الرّاحمین”