ولايت، رکن توحيد (آیت الله مصباح یزدی)

ولايت، رکن توحيد (آیت الله مصباح یزدی)

ولايت، رکن توحيد

الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب إله العالمين أبي القاسم محمّد و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اللّهمّ کن لوليک الحجة بن الحسن صلواتک عليه و علي آبائه في هذه الساعة و في کلّ ساعة ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عيناً حتي تسکنه أرضک طوعاً و تمتعه فيها طويلاً.

مطلع

فرارسيدن اين دو عيد عظيمي1 را که اکنون در بين آن دو قرار گرفته ‌ايم، به پيشگاه مقدّس ولي عصر ـ ارواحنا فداه ـ و همه علاقه‌ مندان به اهل بيت، مخصوصاً حضّار محترم، تبريک و تهنيت عرض مي‌کنيم. از خداي متعال درخواست مي‌کنيم:
عيدي ما را در اين ايام، تعجيل در ظهور حضرت ولي عصر ـ عجل الله تعالي فرجه ـ قرار دهد؛
سايه مقام معظم رهبري را بر سر ما مستدام بدارد؛
توفيق انجام وظيفه به همه ما مرحمت بفرمايد.
خدا را شکر مي‌کنم که توفيق عنايت فرمود و بار ديگر در اين مکان مقدّس و مدرسه‌ي مبارک حضور پيدا کرديم. قبل از هر چيز وظيفه خود مي‌دانم که از آن مرد بزرگ و با اخلاص که بنيانگذار اين اساس بود و متأسفانه از ميان ما رفت و از برکاتش محروم شديم، ياد کنم و از خداي متعال علوّ درجات را براي آن بزرگوار درخواست کنم؛ ان شاءالله خداي متعال به شما و همه کسان ديگري که از اين بنيان استفاده خواهند کرد، توفيق و اخلاص بيشتر مرحمت فرمايد.
به نظرم رسيد امروز که در جمع شما عزيزان اهل علم و فضل هستم، صحبتي داشته باشم که مقداري جنبه طلبگي داشته باشد. گاهي در صحبت با ديگران حرف‌هاي اجتماعي و سياسي و ... مطرح مي‌کنيم؛ امّا در جمع شما فضلا و عزيزان، بد نيست که صحبتمان آهنگ طلبگي داشته باشد.

ولايت، شرط توحيد

حديثي از امام رضا ـ عليه السلام ـ به نام حديث سلسلة الذّهب، نقل شده است، که همه ما شنيده‌ايم. حديثي که راويانش طلائي است: امام رضا از پدرش، آن حضرت از اجدادشان، تا پيغمبر اکرم ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ، پيغمبر از جبرئيل، و ايشان از خداي متعال نقل مي‌کند. سند حديث ديگر از اين محکم‌تر نمي‌شود؛ آن حديث اين است: «... لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي‌ ...»2.

حديث ديگري مشابه اين حديث نيز نقل شده است که آن هم اسناد معتبري دارد، و آن حديث اين است: «... وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي»3‌. به نظرم رسيد امروز در جمع طلبه‌ ها اين بحث طلبگي را داشته باشيم که اين دو روايت با هم چه نسبتي دارند. آيا کلمه توحيد، حصن خداست يا ولايت علي ـ عليه السلام ـ حصن اوست، يا اينکه خدا دو حصن دارد، يکي حصن توحيد و ديگري حصن ولايت است، يا به گونه ديگري است؟ سؤال از چگونگي جمع بين اين دو حديث، يک سؤال طلبگي است.
راهي را که براي جمع بين اين دو حديث به نظرم مي‌رسد، از تتمه حديث اول استنباط مي‌کنم. حضرت رضا ـ عليه السلام ـ اين حديث را در نيشابور در حالي‌که روي مرکب سوار بودند، بيان کردند. 12 هزار نفر راوي، قلم و کاغذ برداشتند و اين حديث را ضبط کردند. شايد در تاريخ چنين نقلِ حديثي نمونه نداشته باشد. براي اولين و آخرين بار بود که کسي حديثي نقل کند و 12 هزار نفر ايستاده و آماده، اين حديث را بشنوند. نقل کرده‌اند و نوشته ‌اند: وقتي حضرت اين جمله را فرمودند، مرکب خواست حرکت کند، ولي حضرت اشاره فرمودند: «صبر کن». مردم منتظر بودند ببينند چرا حضرت مرکب را متوقف کردند. آن زمان چون وسائلي مانند بلندگو نبود، بايد چند نفر، تکه تکه خبر مي‌دادند تا بقيه بشنوند. حضرت فرمودند: اين کلمه را اضافه کنيد: «بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا»: کلمه توحيد که حصن خداست، يک شروطي دارد، و من يکي از آن شروط هستم؛ خود من که امام رضا هستم، يکي از شروط اين حديثم؛ يعني وقتي شما وارد حصن خدا مي‌شويد، که ولايت من را بپذيريد.
واضح است که ولايت شخص امام رضا ـ عليه السلام ـ خصوصيتي نداشته و مقصود، ولايت همه ائمه اثني عشر ـ عليهم السلام ـ بوده است که اوّل آن، ولايت علي ـ عليه السلام ـ است؛ پس آنجا که فرمودند: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي»، يعني به شرط ولايت ائمه‌ ي معصومين ـ عليهم السلام؛ اين حصن، اين حصار و اين دژ، وقتي مستحکم است که شامل ولايت باشد؛ بدون ولايت استحکامي ندارد. راه جمع طلبگي اين دو حديث، اين بود که عرض کرديم. خلاصه اين‌که چون حديث اول، اين ذيل را دارد و حديث دوم هم مصداق اين ذيل است، اين دو به اين وسيله جمع مي‌شوند.

تبيين عقلاني جايگاه ولايت

اين مطلب نياز به تبيين عقلاني دارد. ممکن است انسان تعبداً اين مطلب را بپذيرد؛ يعني براي دو حديثي که نقل شده، يک راه جمعي پيدا کند و چون اين مطلب مقتضاي جمع بين دو روايت است، تعبّدي قبول کند؛ البته در صورتي اين جمع معتبر است که واجد شروطي که در علم اصول گفته‌اند، باشد؛ مثل اين‌که عام و خاص باشند و ... . امّا مي‌توان يک تبيين عقلي از اين مطلب ارائه داد؛ يعني صرف‌نظر از تعبّد، عقل هم بفهمد که، اولاً: چگونه کلمه توحيد حصن خداست و اگر کسي وارد اين حصن شود از عذاب مصونيّت پيدا مي‌کند، و ثانياً: چگونه شرط اين حصن، ولايت اميرالمؤمنين و ائمه معصومين ـ عليهم السلام ـ است و اين دو با هم چه ارتباطي دارند. در جواب، تبييني که به نظر بنده مي‌رسد، مطرح مي‌کنم و از شما مي‌خواهم درباره آن فکر کنيد و اگر راه بهتري به نظرتان رسيد، بعداً به بنده هم اطلاع دهيد.
قرب به خدا، هدف آفرينش

اصولاً هدف از آفرينش انسان اين است که انسان با اختيار خودش خداشناس و خداپرست شود و به او نزديک شود. در اين‌جا تعبيرات مختلفي به کار مي‌رود و همه‌ي اين‌ها، کم و بيش مقداري ابهام دارند؛ مثلاً معناي به خدا نزديک شدن چيست؟ حال اين مفاهيم را علي الاجمال مي‌پذيريم؛ شايد در فرصت‌هاي ديگر يا توسط افراد ديگر، توضيح بهتري در مورد مقصود از قرب و نزديک شدن به خدا و امثال آن ارائه شود. براي ما که متعبّد به قرآن کريم هستيم، خيلي روشن است که هدف از خلقت به نص قرآن، عبادت خداست، و اين مطلب به صورت حصر ـ حصر با نفي و اثبات ـ در قرآن بيان شده است؛ قرآن مي‌فرمايد: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ»4: هيچ هدفي از آفرينش جنّ و إنس در کار نيست، جز عبادت خدا. اجمالاً اشاره کردم که خصوصيّت عبادت اين است که وسيله قرب به خداست. هدف اصلي و نهايي، قرب به خداست و عبادت هدف متوسط است؛ يعني وسيله‌اي براي قرب به خداست. آخرين هدف اين است که انسان به مقامي برسد ـ مقام هم مبهم است ـ و به گونه‌اي شود که از آن با تعبير «پهلوي خدا» ياد مي‌شود: «في‌ مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر»5، همين جا آن مطلبي که قرآن کريم از قول همسر فرعون نقل مي‌کند، يادمان باشد؛ قرآن مي‌فرمايد: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لي‌ عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّة ...»6: خدا الگوي کساني که ايمان آورده‌اند را، چه مرد و چه زن، همسر فرعون قرار داد؛ يعني اگر مي‌خواهيد از کسي سرمشق بگيريد، از همسر فرعون سرمشق بگيريد. امّا در مورد اين‌که از کجاي زندگي او بايد سرمشق گرفت، مي‌فرمايد: «إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لي‌ عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّة». در مورد موقعيّت همسر فرعون خوب فکر کنيد. فرعون ادعاي خدايي داشت و اهل مصر او را پرستش مي‌کردند. همسر فرعون کسي است که در اين کاخ بزرگ شده است و در آن زندگي مي‌کند؛ براي او انواع و اقسام لذايذ فراهم است. او به خدا ايمان مي‌آورد و اين دعا را از خدا درخواست مي‌کند. اين دعاي او، براي همه مؤمنين عالم حتّي مؤمنين امّت پيغمبر آخرالزّمان، سرمشق مي‌شود. الگو شدن اين خانم به خاطر معرفت و همّتي است که پيدا کرد و اين درخواست را از خدا کرد. خدا از ما مي‌خواهد که اين چنين همّت و معرفتي پيدا کنيم. همسر فرعون مي‌گويد: خدايا من از تو يک چيز مي‌خواهم و آن اين است که خانه‌اي برايم پهلوي خودت در بهشت بسازي که نزديک خودت باشم. اين تعبير، تعبيري خيلي خودماني است. حال حقيقت اين معاني چيست، درخواست ساختن خانه به چه معناست، نزديک خدا بودن يعني چه، ... اين‌ها نيازمند به تفسير است؛ اما تعبير خودماني آن اين است: «خدايا مي‌خواهم پهلوي خودت باشم؛ مي‌خواهم خانه‌ام هم پهلوي خودت باشد: «رَبِّ ابْنِ لي‌ عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّة»؛ اين مطلب اشاره به اين است که من تو را دارم و جز تو به هيچ چيز نمي‌انديشم؛ لذا خدا به مؤمنين مي‌گويد: از همسر فرعون ياد بگيريد که چه درخواستي داشته باشيد. يک لقمه نان و آب هر جايي ميسر مي‌شود؛ خداوند روزي حيوانات را هم داده است؛ از همسر فرعون ياد بگيريد که از خدا، قرب به خدا را بخواهيد. اين آن چيزي است که بايد عمرتان را صرف آن کنيد. راه رسيدن به اين مقام هم عبادت، بندگي و اطاعت خداست. هدف از آفرينش انسان اين است که با اختيار خود، انسان شود؛ همه عالَم هستي، بنده خدا است؛ مگر چيزي هم وجود دارد که مخلوق و بنده خدا نباشد؟ آن چه که خدا از انسان مي‌خواهد، اين است که با اختيار خودش اين راه بندگي را طي کند؛ يعني آنچه لازمه بنده بودن است، آنرا در عمل پياده کند. وقتي هدف اين باشد، بايد گفت: هدف از خلقت انسان، بندگي خداست. اگر بخواهيم اين مطلب را در يک کلمه تمام ابعادش را بيان کنيم، بايد بگوئيم: «لا اله الا الله»؛ يعني هيچ معبودي جز الله نيست؛ تنها بايد او را پرستيد.

رسيدن به هدف خلقت، يعني مصونيت از عذاب

اگر آنچه را که هدف خلقت ماست، انجام داديم، به هدف رسيده‌ايم و ديگر مصونيّت پيدا مي‌کنيم. وقتي هدف، بندگي خداست، با رسيدن به اين هدف، ديگر چه نقصي در کارست؟ با رسيدن به اين هدف، انسان در يک حصن حصيني قرار مي‌گيرد. پس کلمه توحيد، توجّه به اين نکته است که جز الله کسي قابل پرستش نيست؛ يعني فقط بايد او را پرستش کرد. وقتي گفتيم: فقط بايد او را پرستش کرد، يعني راه ما در عمل هم بايد راه پرستش خدا باشد؛ يعني بايد مصداق «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ» شويم. در اين صورت ديگر هيچ خطري در کار نيست. خطرها وقتي انسان را تهديد مي‌کنند که در بين راه منحرف شود؛ امّا وقتي راه را درست طي کرد و به مقصد رسيد، ديگر خطري نيست. پس کلمه «لا اله الا الله»، يک حصن و دژ مستحکمي است که هيچ خطري آن را تهديد نمي‌کند. کسي که وارد اين دژ شود، امنيت دارد و ديگر شياطين نمي‌توانند خطري را متوجّه او کنند: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي‌».
حال که گفتيم: کلمه توحيد، کلمه نجات، کلمه اخلاص و کلمه سعادت است، آيا معناي آن اين است که همين که با زبان بگوييم: «لا اله الا الله»، کافي است؟ اگر کافي بود، بسياري از افراد بايد وارد حصن خدا مي‌شدند. همه منافقين هم «لا اله الا الله» مي‌گفتند و نماز هم مي‌خواندند. افرادي مثل معاويه، صدام و ... هم اين کلمه را مي‌گفتند. اگر صرف گفتن، کافي باشد، کار خيلي آسان است؛ در اين صورت آفريدن چنين عالمي که با يک کلمه همه مشکلات آن حل مي‌شود، کاري عبث است. بديهي است که اين‌گونه نيست؛ بلکه هم محتواي اين کلمه و هم لوازم عملي آن منظور است. بايد اعتقادي باشد که در عمل مجسم شود. امّا چه اعتقادي مقصود است؟

توحيد يعني توحيد در خالقيت و ربوبيت تکويني و تشريعي

اگر مفهوم توحيد را مورد دقت قرار دهيم، چند مفهوم از آن به دست مي‌آيد. شبيه تحليلي که در تعريف نوع انجام مي‌دهيم. وقتي مفهوم نوع را تحليل مي‌کنيم، از آن جنس و فصل به دست مي‌آيد. جنس و فصل هم حملش بر نوع، حمل اولي ذاتي است؛ همانطور که از تحليل خود مفهوم نوع، دو يا سه مفهوم حاصل مي‌شود، وقتي مفهوم توحيد و «لا اله الا الله»، تحليل مي‌شود، چند مفهوم از آن به دست مي‌آيد: اولاً: اين مفهوم حاصل مي‌شود که خالقي جز «الله» نيست؛ چون الوهيّت و پرستش فقط شأن کسي است که آفريدگار باشد؛ ثانياً: مي‌دانيم که خيلي‌ها قائل به خالقيّت بودند؛ حتّي بت پرستان مکّه هم خالقيّت الله را قبول داشتند. آن‌ها در عين اين‌که بت‌ها را مي‌پرستيدند، مي‌گفتند: «... ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى‌ ...»7: ما براي اينکه تقرّب به الله پيدا کنيم، بت‌ها را مي پرستيم. الله و خالقيّت الله را قبول داشتند. مسأله دوّم که از تحليل توحيد به دست مي‌آيد، ربوبيّت الله است؛ يعني غير از اين‌که خدا، عالم را آفريده است، اداره عالم، اختيار انسان و ... به دست اوست؛ کسي بر اراده او حکومت نمي‌کند؛ چيزي بي اراده او تحقق پيدا نمي‌کند؛ صاحب اختيار عالم اوست. اين فکر در مقابل افکار انحرافي‌اي که برخي از يهودي‌ها قائل به آن بودند، قرار دارد؛ آن‌ها مي‌گفتند: خدا، عالم را آفريده و آنرا رها کرده است و ديگر مديريت عالم با خدا نيست. فرقه‌اي به نام مفوّضه هم همين اعتقاد را داشتند؛ آن‌ها مي‌گفتند: خدا اختيار عالم را به انسان تفويض کرده است. پس مرحله دوم اين است که ما قائل به توحيد در ربوبيّت شويم. ربوبيّت تکويني، يعني خدا عالم را تکويناً اداره مي‌کند؛ «... إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاء ...»8، «... وَ اللَّهُ يُحْيي‌ وَ يُميت‌ ...»9 و ساير امور تربيتي و مديريتي عالم با خداست. هر عاملي در عالم به اذن الله است. جناب إبليس هم تا اين مرحله از توحيد را داشت. او هم قائل به خالقيّت خدا و هم قائل به ربوبيّت خدا بود. إبليس گفت: «... خَلَقْتَني‌ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طين‌ ...»10؛ پس خالقيت خدا را قبول داشت، و گفت: «... أَنْظِرْني‌ إِلى‌ يَوْمِ يُبْعَثُون»‌11؛ پس ربوبيّت تکويني خدا را هم قبول داشت؛ اعتراف کرد به اينکه تو ربّ من هستي و از او مهلت خواست و مهلت دادن را هم کار او مي‌دانست؛ گفت: «تو به من مهلت بده»؛ پس قبول داشت که مديريّت عالم به دست خداست؛ تا اينجا جناب ابليس موحّد بود؛ توحيد در خالقيّت و توحيد در ربوبيّت را داشت. پس اشکال کار ابليس کجا بود؟ اشکال او در اين‌جا بود که قبول نداشت که هر چه خدا مي‌گويد، بايد اطاعت کرد. گفت: «دستوراتي را قبول مي‌کنم که بفهمم و عقلم برسد! امّا تو مي‌گويي: بر کسي که از من پست‌تر است، سجده کن: «... أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني‌ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طين‌»12؛ من زير بار اين دستور نمي‌روم: «... لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»13: من کسي نيستم که براي يک چنين موجودي سجده کنم؛ تو مي گويي: سجده کن؛ ولي من سجده نمي‌کنم!» اشکال إبليس در ربوبيّت تشريعي بود؛ ربوبيت تشريعي يعني چون خدا صاحب اختيار عالم است، هر دستوري مي‌دهد بايد اطاعت کرد و هر قانوني که او وضع مي‌کند، معتبر است. هيچ کس ديگري استقلالاً حق قانونگذاري ندارد. حضرت مسيح ـ علي نبيّنا و آله و عليه السّلام ـ هم که مي‌گفت: «... أُحْيِ الْمَوْتى...»14‌، در ادامه مي‌فرمود: «بِإِذْنِ اللَّه»‌؛ خدا هم فرمود: «... تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْني‌ وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى‌ بِإِذْني‌ ...»15؛ حضرت عيسي از خود استقلال نداشت. احکامي هم که پيغمبر اکرم و ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ به صورت تشريعي به ما دستور مي‌دهند، از آن جهت که به إذن الله است، اطاعت آن بر ما واجب است؛ ايشان بي اذن خدا کاري انجام نمي‌دهند. اگر کسي بي اذن خدا قانوني جعل کند، خدا مي‌گويد: «... قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»16: آيا خدا إذن داده است که اين قانون ها را مي‌گذاريد، اين دستورات را مي‌دهيد، يا به خدا افترا مي‌بنديد؟
لذا اگر همه اين‌ها را پذيرفتيم، موحّديم؛ معناي توحيد، همه‌ي اين مفاهيم است؛ خدا يکي است، يعني:
ـ يگانه خالق است؛
ـ يگانه رب تکويني و رب العالمين است؛ «... لاربّ سواه ...»17
ـ يگانه رب تشريعي است؛ يعني اختيار قانونگذاري با اوست؛

ولايت از شئون ربوبيت تشريعي است

اگر اين مفاهيم را قبول داريم، بايد بدانيم که اراده‌ي خدا بر اين تعلّق گرفته است که مبيّن قوانين و مجري قوانين در عالم اسلام، اول پيغمبر اکرم ـ صلي الله عليه و آله ـ و بعد اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ باشد. اگر در بعضي از روايات گفته شده که «... وَ مَنْ جَحَدَكُمْ كَافِرٌ ...»18 بي‌حساب گفته نشده است؛ اگر براي کسي ثابت شد که خدا فرموده است: «بايد از علي اطاعت کنيد»، و در عين حال گفت: «نه قبول ندارم!»، اين عمل، عين عمل إبليس است. ممکن است براي شخصي ثابت نشده باشد، يا نفهميده باشد، يا نتوانسته باشد بفهمد؛ اين چنين شخصي مستضعف است و به اندازه‌اي که نفهميده و نمي‌توانسته بفهمد، معذور است. امّا کسي كه فهميد، و کسي که خودش از پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله ـ شنيد: «... مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ ...»19، اگر انکار کرد، قلباً کافر است، اگرچه در ظاهر مسلمان باشد؛ يعني چيزي را که نص فرمايش خداست، قبول ندارد. وقتي فهميد خدا او را تعيين کرده است و در عين حال انکار کرد، در اصطلاح فقهي مي‌گوييم: منافق است؛ ولي معناي منافق اين است که باطناً کافر است و در ظاهر، مسلمان است؛ ظاهراً پاک است؛ ازدواج با او جائز است؛ ذبيحه‌اش حلال است. منافقين قلباً امر خدا را قبول ندارند و در دل مي‌گويند: «خدا بي‌جا گفته است؛ نبايد علي جانشين پيامبر باشد؛ علي جوان بود و هنوز صلاحيت اين کار را نداشت!».
پس براي اينکه توحيد تمام شود، بايد توحيد در خالقيّت، در ربوبيّت تکويني و در ربوبيّت تشريعي همه جمع شده باشد. چرا با اين‌که إبليس خالقيّت و ربوبيّت تکويني خدا را قبول داشت، باز خداوند مي‌فرمايد: «... كانَ مِنَ الْكافِرينَ ...»20؟ اين نسبت بخاطر اين است که إبليس ربوبيّت تشريعي را قبول نداشت. ما اگر توحيد را قبول داشته باشيم، و بخواهيم کلمه «لا الله الا الله» را درست بگوييم، بايد خدا را به وحدانيّت در خالقيّت، در ربوبيّت تکويني و در ربوبيّت تشريعي قبول داشته باشيم؛ ربوبيّت تشريعي خدا اقتضاء مي‌کند که دستورات پيغمبر اکرم ـ صلي الله عليه و آله ـ و ائمه اطهار ـ عليهم السلام ـ را بپذيريم؛ چون او گفته است: «... أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُم‌ ...»21. اگر دستورات ايشان را قبول نکنيم، حکم خدا را قبول نکرده‌ايم؛ يعني ربوبيّت تشريعي خدا را نپذيرفته‌ايم و در اين صورت، در توحيد مشکل داريم. پس کلمه «لا الله الا الله» شامل ولايت علي ـ عليه السلام ـ هم مي‌شود. فرمايش امام رضا ـ عليه السلام ـ يعني «انا من شروطها»، يک شرط خارجي نيست، به اين معنا که يک‌بار بگويند: « لا الله الا الله» حصن خداست و بعد بگويند: يک چيز ديگر هم بايد به آن ضميمه کرد؛ بلکه آن شرط بايد از درون خود همين کلمه درآيد. پذيرفتن ولايت علي و بعد پذيرفتن ولايت امام رضا و ساير ائمه اطهار ـ سلام الله عليهم اجمعين ـ از لوازم خود توحيد است؛ چون خدا گفته است. اگر آنها را قبول نکنيم، از جهت توحيد در ربوبيّت نقص داريم؛ يعني توحيد ما از اين جهت که خدا نسبت به بندگانش ربوبيّت تشريعي دارد و هر قانوني او جعل مي‌کند، بايد بپذيريم و اطاعت کنيم، نقص دارد.

انکار مرتبه‌اي از توحيد، يعني انکار توحيد

ممکن است کسي بگويد: «ابليس از برخي کافران خيلي مقامش بالاتر است؛ زيرا کافراني که مي‌گويند: خدايي نيست، نه توحيد در خالقيّت را قبول دارند، نه توحيد در ربوبيّت تکويني را و نه توحيد در ربوبيّت تشريعي را ؛ امّا ابليس دو مرتبه از توحيد را قبول داشت؛ پس دو ثلث توحيد را داشت؛ پس چرا رجيم شد و همه بدکاران به تبع إبليس به جهنّم مي‌روند و او رئيس آن‌هاست؟ رئيس جهنّميان بايد آن کفّاري باشند که اصلاً خدا را قبول ندارند.»
مسأله اين است که اين سه مرتبه، سه وجه يک حقيقت‌اند. توحيد يعني هر سه مرحله، و موحّد يعني کسي که هر سه را قبول دارد. اگر يکي را قبول نکرد، يعني اصلاً توحيد را قبول ندارد. اگر کسي بگويد: «من همه اسلام را قبول دارم و فقط نماز را قبول ندارم»، اين مؤمن است يا کافر؟ کسي مسلمان است که اين مجموعه را پذيرفته باشد. اگر يک ذرّه‌اش کم شد، ديگر فايده ندارد. اگر کسي يک کيلو برنج صدري بپزد و روغن خالص کرمانشاهي هم روي آن بريزد، ولي يک فضله موش، يا يک گرم زهر کشنده در آن بيافتد، چه مي‌شود؟ اين همه برنج خوب و گوشت خوب، چون يک گرم سمّ در آن ريخته شده همه‌اش فاسد مي‌شود. اگر اين مجموعه سالم بود، کارساز است. نبايد گفت: «چون إبليس خالقيّت را قبول داشت، از خيلي‌ها بهتر است!» چرا بايد اين‌گونه باشد؟ چه بسيار افرادي وجود دارند که اصلاً منکر اصل خدا، نبوت و ... هستند و هيچ کدام را قبول ندارند؛ چرا اين‌ها بايد با إبليس هم‌سطح يا بهتر از ابليس باشند؟ جواب اين است که إبليس رکني را منکر شد که اساس اعتقاد را به هم مي‌ريزد. با اين انکار اين مجموعه از بين رفت و فاسد شد. در اين صورت هرقدر انکار شديدتر باشد، مرتبه کفر بالاتر است. إبليس به قدري عناد دارد که رو در روي خدا مي‌ايستد و مي‌گويد: « فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعين»22‌؛ با چنين عنادي، مرتبه کفر بالاتر مي‌رود.
به هرحال عرض بنده اين بود که مي‌توان گفت: اصلاً ولايت در درون توحيد است؛ زيرا توحيد، به توحيد در خالقيّت، ربوبيّت تکويني و ربوبيّت تشريعي منحل مي‌شود، و ولايت از شئون ربوبيّت تشريعي است؛ يعني خدا مي‌گويد: حاکم را من بايد تعيين کنم و قانون را من بايد جعل کنم و اگر ديگري دخالت کند، شرک است.

امروز ولايت‌فقيه جامع الشرائط، حصن إلهي است

تا اين‌جا ما توانستيم بياني داشته باشيم که با آن ولايت ائمه معصومين ـ عليهم السلام ـ هم مندرج در توحيد مي‌شود. حال مي‌خواهم پا را يک قدم بالاتر بگذارم.
حديث مقبوله عمر بن حنظله را همه شنيده‌ايدکه حضرت صادق ـ عليه السلام ـ در جواب اين سؤال که وقتي ما به شما در امور حکومتي دسترسي نداريم چه کار کنيم؟ اگر اختلافي در مورد ارثي يا مسأله ديگري، پيش آمد به طوري که به قضاوت قاضي نياز شد و به شما دسترسي نداشتيم چه کار کنيم؟ فرمودند: به فقهاء جامع الشرائط مراجعه کنيد و بعد فرموند: «... فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمٍ وَ لَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُكْمِ اللَّهِ اسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَيْنَا كَافِرٌ رَادٌّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدٍّ مِنَ الشِّرْكِ بِاللَّه‌ ...»23 اين سخن حضرت به چه معناست؟ اين‌که مي‌فرمايند: ردّ کردن حکم فقيه جامع الشرايط، حکم شرک را دارد يعني چه؟ کسي که حکم فقيه جامع الشرائط را ردّ مي‌کند، نمي‌گويد: دو خدا وجود دارد؛ بلکه مي‌گويد: حکم اين فقيه را قبول ندارم. اين فقيه هم نه خدا، نه پيغمبر و نه امام معصوم است؛ بلکه يک فقيه است؛ چرا بايد انکار حکم او باعث شرک شود؟
اگر بيان قبل در ذهن مبارکتان باشد و يک مقدار آنرا بيشتر تحليل کنيد، خواهيد ديد که اين مطلب هم از آن به دست مي‌آيد؛ چراکه وقتي اطاعت امام معصوم ـ عليه السلام ـ واجب است، و او فرمود: من فلاني را وکيل يا حاکم يا نائب خودم قرار دادم و بايد از او اطاعت کنيد، اطاعت او چه حکمي دارد؟ وقتي اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ شخصي مثل مالک اشتر را تعيين مي‌کنند و مي‌گويند: او را عامل قرار دادم و اطاعت او بر شما لازم است، چه کار بايد کرد؟ در اين صورت اطاعت مالک اشتر واجب مي‌شود؛ چرا؟ چون اطاعت امام معصوم است. چرا اطاعت امام معصوم واجب است؟ چون اطاعت خداست؛ اين حکم، مصداق ربوبيّت تشريعي الهي است. خدا گفته است: امام معصوم بايد حاکم باشد، و وقتي امام فرمود: «در مرتبه نازل‌تر حاکم شما ولي فقيه است»، اطاعت از او، از مصاديق اطاعت از ربوبيّت تشريعي الهي مي‌شود. در اين صورت اين سخن که انکار حکم او در حدّ شرک به خداست (هُوَ عَلَى حَدٍّ مِنَ الشِّرْكِ بِاللَّه) معنا پيدا مي‌کند.
چرا إبليس با ردّ يک قانون إلهي و سجده نکردن به آدم، مشرک شد؟ إبليس به واسطه انکار تشريع إلهي مشرک شد. همانطور که او با انکار ربوبيّت تشريعي خدا مشرک شد، ردّ امام معصوم هم موجب شرک مي‌شود. البته اين شرک، شرک باطني است. اين شرک، شرکي نيست که موجب استحقاق زدنِ گردن آن شخص شود؛ بلکه اين شرک در مقابل ايمان است و غير از شرکي است که در مقابل اسلام است. اين کفر و شرک باطني است و احکام ظاهري آن محفوظ است؛ يعني طاهر است، ذبيحه‌اش حلال است و ازدواج با آن هم هيچ اشکالي ندارد؛ همان طور که منافقين در صدر اسلام اين‌گونه بودند. شرک ظاهري در مقابل اسلام، و شرک باطني در مقابل ايمان است. «هُوَ عَلَى حَدٍّ مِنَ الشِّرْكِ بِاللَّه»، يعني وقتي من مي‌گويم: «شما به محمد بن مسلم مراجعه کنيد، هر چه او گفت، اطاعت کنيد»، اگر اطاعت نکرديد و حرف من را ردّ کرديد، يعني حرف خدا را ردّ کرده‌ايد و اين شرک تشريعي است. اگر از قاضي‌اي که خليفه اموي يا خليفه عباسي تعيين کرده است، اطاعت کرديد، حکم او را شريک حکم خدا قرار داده‌ايد؛ پس مشرک شده‌ايد. از اين جهت وقتي توحيد را تحليل کنيم و مراتبش را بسنجيم، به اين‌جا مي‌رسيم که توحيد، ولايت اميرالمؤمنين، ولايت امام رضا و ولايت ساير ائمه ـ عليهم السلام ـ را هم شامل مي‌شود و در مرتبه بعد ولايت فقيه را هم در بر مي‌گيرد. بنابراين اگر کسي بگويد: امروز ولايت فقيه حصن الهي است و من دخله أمن من عذاب الله، حرف گزافي نزده است. به همان دليل که «لا اله الا الله» حصن الله است، به همان دليل که «ولايت علي بن ابي‌طالب» حصن الله است و به همان دليل که «ولايت امام رضا» از شروط توحيد است، به همان دليل هم ولايت ولي فقيهي که مرضيّ امام زمان ـ عجل الله تعالي فرجه ـ است، جزء حصن الهي است.
در اين ايّامي که ايّام ولايت است، به جاست که درباره اين معارف إلهي بيشتر بيانديشم تا هم بهتر بفهميم و هم بهتر تبيين کنيم و هم بهتر عمل کنيم.

وفقنا الله و ايّاکم ان شاء الله و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته.

پی نوشت:

1 . ولادت امام رضا ـ عليه السلام ـ و ولادت حضرت معصومه ـ سلام الله عليها.

2 . بحار الانوار، ج 49، ص 123.

3 . عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‌2، ص: 136.

4 . الذاريات / 56.

5 . القمر / 55.

6 . التحريم / 11.

7 . الزمر / 3.

8 . آل عمران / 37.

9 . همان / 156.

10 . الاعراف / 12.

11 . همان / 14.

12 . همان / 12.

13 . الحجر / 33.

14 . آل عمران / 49.

15 . المائده / 110.

16 . يونس / 59.

17 . بحار الانوار، ج47، ص 309.

18 . من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 613.

19 . بحار الانوار، ج 23، ص 145 و ساير منابع.

20 . البقره / 34.

21 . النساء / 59.

22 . ص / 82.

23 . بحار الانوار، ج 2، ص 221.

Powered by TayaCMS