خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2 : شگفتى‏ هاى آفرينش طاووس

خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2 : شگفتى‏ هاى آفرينش طاووس

موضوع خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2

2- شگفتى هاى آفرينش طاووس

متن خطبه 165 نهج البلاغه بخش 2

الطاوس

وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُسُ الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ إِذَا دَرَجَ إِلَى الْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ مُطِلًّا عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ يُفْضِي كَإِفْضَاءِ الدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلَاقِحِهِ أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لَا كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لَا مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ الزَّبَرْجَدِ فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلَابِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ الْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ الْيَمَنِ وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ

ترجمه مرحوم فیض

قسمت دوم خطبه

و از شگفترين مرغها در آفرينش طاووس است كه خداوند آنرا در استوارترين ميزان آفريده، و رنگهايش را در نيكوترين ترتيب منظّم گردانيده، با بالى كه بيخ آنرا (به پيه و استخوان و رگ) بهم پيوسته است، و با دمى كه كشش آنرا دراز قرار داده است، هرگاه (اراده جماع كند، و) بسوى طاووس ماده برود دمش را از پيچيدگى باز ميكند و آنرا بلند مى نمايد بر سرش سايه مى افكند، گويا آن دم (هنگام بهم آمدن و پهن شدن) مانند بادبان (كشتى) دارىّ است كه كشتيبان آنرا از جانبى به جانبى مى گرداند (بادبان كشتى دارىّ منسوب بدارين است و آن جزيره اى بوده از سواحل قطيف از شهرهاى بحرين كه در گذشته بندر و لنگرگاه كشتيها بوده) به رنگهايش تكبّر نموده بخود مى نازد، و بحركات و نازشهاى دمش مى خرامد، جماع ميكند مانند جماع خروسها، و براى آبستن نمودن با ماده خود نزديكى ميكند مانند نزديكى نرهاى پرشهوت (در اينجا امام عليه السّلام در ابطال گفتار كسيكه گمان ميكند نزديكى طاووس اينگونه نيست مى فرمايد:) در آنچه راجع بجماع طاووس بيان كردم ترا به مشاهده و ديدن حواله مى دهم نه مانند كسيكه (گفتارش را) حواله مى دهد برسند ضعيف و نادرست كه اعتماد بر آن ندارد (زيرا او مى گويد: مى گويند، و من مى گويم برو ببين) و اگر آن طور باشد كه گمان ميكنند باينكه طاووس نر ماده اش را آبستن ميكند بوسيله اشكى كه از چشمهايش ريخته در اطراف پلكهايش جمع شده و ماده آن آنرا به منقار برميدارد و مى چشد آنگاه تخم مى نهد، و جماع طاووس نر از غير اشك بيرون آمده از چشم نيست، هر آينه اين گمان (نادرست) از مطاعمه كلاغ (منقار در منقار نهادن يكديگر) شگفتر نمى باشد (چون جماع كلاغ ديده نشده «بر سبيل مثال مى گويند: هذا أخفى من سفاد الغراب يعنى اين امر از جماع زاغ پنهان تر است» گمان دارند كه جماع آن آبى است كه در سنگدان غراب نر مى باشد و ماده آنرا به منقار برداشته بوسيله آن تخم مى نهد و جوجه مى آورد، منظور امام عليه السّلام اينست كه مردم چون جماع كردن كلاغ را نديده اند اين نوع سخنان را مى گويند، و اگر در باره طاووس هم آنچه از ايشان نقل شده بگويند جاى شگفتى نيست، زيرا از روى نادانى و اعتماد بر گفتار نادرست آنچه بدون برهان شنيده اند مى باشد. باز در وصف طاووس مى فرمايد:) تصوّر ميكنى استخوان پرهاى آن (از بسيارى سفيدى و شفّافى) ميلهايى است از نقره، و تصوّر ميكنى آنچه بر آن بالها روييده شده از قبيل دائره هاى شگفت آور و گردن بندها (به زردى و جلاء داشتن مانند) طلاى خالص است، و (به سبزى چون) تكه هاى زبرجد مى باشد، پس اگر بالش را تشبيه كنى به گلها و شكوفه هايى كه زمين مى روياند خواهى گفت: دسته گلى است كه از شكوفه هر بهارى چيده شده است، و اگر آنرا به پوشيدنيها مانند سازى (خواهى گفت:) مانند حلّه هايى است كه نقش و نگار در آن بكار برده اند، يا مانند جامه هاى خوش رنگ و زيباى بافت يمن، و اگر آنرا به زيورها تشبيه گردانى (خواهى گفت:) مانند نگين هاى رنگ به رنگ است كه در ميان نقره مزيّن بجواهر نصب شده است

ترجمه مرحوم شهیدی

و شگفت انگيزتر آن پرندگان در آفرينش، طاوس است كه آن را در استوارترين هيئت پرداخت، و رنگهاى آن را به نيكوترين ترتيب مرتّب ساخت، با پرى كه ناى استخوانهاى آن را به هم در آورد، و دمى كه كشش آن را دراز كرد. چون به سوى ماده پيش رود، آن دم در هم پيچيده را وا سازد و بر سر خود برافرازد، كه گويى بادبانى است برافراشته و كشتيبان زمام آن را بداشته. به رنگهاى خود مى نازد، و خرامان خرامان دم ود را بدين سو و آن سو مى برد و سوى ماده مى تازد. چون خروس مى خيزد و چون نرهاى مست شهوت با ماده در مى آميزد. اين داستان كه تو را گويم داستانى است از روى ديدن، نه چون كسى كه روايت كند، بر اساس حديثى ضعيف شنيدن. و اگر چنان باشد كه گمان برند طاوس نر، ماده را آبستن كند با اشكى كه از ديده بريزاند، و آن اشك در گوشه چشمانش بماند، و ماده آن را بخورد سپس تخم نهد، تخمى كه از درآميختن با نر پديد نگرديده، بلكه از آن اشك بود كه از ديده طاوس نر جهيده، شگفت تر از آن نيست كه- گويند- زاغ نر طعمه به منقار ماده مى گذارد- و ماده از آن بار برمى دارد- . پندارى نايهاى پر او، شانه هاست از سيم ساخته، و آن گرديهاى شگفت انگيز آفتاب مانند كه بر پر او رسته است، از زرناب و پاره هاى زبرجد پرداخته. و اگر آن را همانند كنى بدانچه زمين رويانيده، گويى: گلهاى بهاره است، از اين سوى و آن سوى چيده، و اگر به پوشيدنى اش همانند سازى، همچون حلّه هاست نگارين، و فريبا، يا چون برد يمانى زيبا، و اگر به زيورش همانند كنى، نگينها است رنگارنگ، در سيمها نشانده، خوشنما- چون نقش ارژنگ- .

ترجمه مرحوم خویی

و از عجب ترين مرغان از حيثيّت خلقت طاوس است كه برپا داشته او را حق تعالى در محكم ترين تعديل أجزاء، و ترتيب داده رنگهاى آن را در أحسن ترتيب با بالى كه درهم كرده قصبها و أصلهاى آن را، و با دمى كه دراز كرده جاى كشيدن آن را، وقتي كه بگذرد طاوس نر بر طاوس ماده پراكنده سازد آن دم را از پيچيدگى آن، و بلند مى كند آن را در حالتى كه مشرف باشد بر سر آن گويا كه آن دم بادبان كشتى است كه منسوبست بشهر دارين كه ميل داده است آنرا كشتيبان آن مى نازد برنگهاى مختلفه خود، و مى خرامد بنازشهاى خود، مباشرت ميكند همچو مباشرت خروسان، و مجامعت مى كند با آلات تناسل مثل مجامعت نرهاى شديد الجماع، حواله مى كنم تو را از اين أمر مذكور بر ديدن رأى العين نه مانند كسى كه حواله مى كند بر سندهاى ضعيف خود، و اگر باشد اين امر مثل گمان كسى كه گمان ميكند كه طاوس آبستن مى سازد ماده خود را با اشكى كه مى ريزد آن را كنجهاى چشم آن پس مى ايستد آن أشك در پلكهاى چشم او و آنكه ماده او مى ليسد آن را پس از آن تخم مى نهد نه از جماع طاوس نر غير از اشك بيرون آمده از چشم هر آينه نمى باشد اين گمان عجبتر از مطاعمه زاغها كه نر و ماده منقار بمنقار مى گذارند، و جزئى از آب كه در سنگدان نر است بدهن ماده مى رسد و از آن آبستن مى شود چنانچه اعتقاد عربها اينست، خيال مى كني أصل پردهاى طاوس را شانه ها از نقره بيضا و آنچه رسته بر آن از دايره هاى عجيبه و شمسه هاى غريبه آن طلاى خالص و پارهاى زبرجد. پس اگر تشبيه كنى طاوس را بچيزى كه رويانيده است آنرا زمين گوئى كه گلهائيست چيده شده از شكوفه هر بهارى، و اگر تشبيه كنى آن را بلباسها پس آن همچو حلّهاى زينت داده شده است باطلا، يا همچو جامهاى برد خوش آينده يمن است، و اگر تمثيل كني آنرا بزيورها پس او مانند نگينهائيست صاحب رنگها كه كشيده در أطراف آن، يعنى مدور شده مانند نطاق بنقره مزيّن بجواهر.

شرح ابن میثم

وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُسُ الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ إِذَا دَرَجَ إِلَى الْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ مُطِلًّا عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ يُفْضِي كَإِفْضَاءِ الدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلَاقِحِهِ أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لَا كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لَا مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ الزَّبَرْجَدِ فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلَابِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ الْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ الْيَمَنِ وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ

اللغة

يختال: يصيبه الخيلاء. و زيفانه: تمايله و تبختره. و ال أرّ: النكاح و الحركة فيه. و ملافحه: آلات اللقاح و أعضاء التناسل. و الاغتلام: شدّة الشبق. و القلع الداريّ: الشراع المنسوب إلى دارين، و هي جزيرة من سواحل القطيف من بلاد البحرين يقال: إنّ الطيب كان يجلب إليها من الهند، و هي الآن خراب لا عمارة بها و لا سكنى، و فيها آثار قديمة. و عنجه: عطفه. و النوتىّ: ربّان السفينة. و ضفّتى جفونه: جانباها. و المنبجس: المنفجر. و المدارى: جمع مدرى، و هي خشبة ذات أطراف كأصابع الكفّ محدّدة الرءوس ينقى بها الطعام. و داراته: الخطوط المستديرة بقصبه. و العقيان: الذهب. و فلذ: جمع فلذة، و هي القطعة. و الزبرجد: قيل: هو الزمرّد، و قيل: يطلق على البلخش. و الجنىّ: فعيل بمعنى المجنّى، و هو الملتقط. و العصب: برود تعمل باليمن.

و شرع في التنبيه بحال الطاوس على لطف الصنع لاشتماله على جميع الألوان، و كفى بوصفه عليه السّلام شارحا فإنّه لا أبلغ منه و لا أجمع لتفاصيل الحكمة الموجودة في هذا الموصوف غير أنّه قد يحتاج بعض ألفاظه عليه السّلام إلى بيان. فأراد بقصبه قصب ريش ذنبه و جناحيه و إشراجها ضبط اصولها بالأعصاب و العظام و شرج بعضها لبعض، و وصفه عليه السّلام لهيئة درجه إلى الانثى حال إرادة السفاد وصف من شاهد و استثبت الهيئة و أحسن بتشبيهه لذنبه عند إرادة السفاد بالقلع الدارىّ فإنّه في تلك الحالة يبسط ريشه و ينشره. ثمّ يرفعه و ينصبه فيصير كهيئة الشراع المرفوع، و وجه التشبيه زيادة على ذلك أشار إليها بقوله: عنجه نوتيّه، و ذلك أنّ الملّاحين يصرفون الشراع تارة بالجذب، و تارة بالإرخاء، و تارة بتحويله يمينا و شمالا و ذلك بحسب انصرافهم من بعض الجهات إلى بعض فأشبههم هذا الطائر عند حركته لإرادة السفاد و زيفانه في تصريف ذنبه و تحويله، و له في ذلك هيئة لا يستثبت وجه الشبه فيها كما هو إلّا من شاهدها مع مشاهدة المشبّه به، و لذلك قال: احيلك من ذلك على معاينة لا كمن يحيلك على ضعيف إسناده. و إنّما خصّ دارين بالذكر لأنّها كانت المرسى القديم في زمانه عليه السّلام حيث كانت معمورة. و قوله: و لو كان كزعم من يزعم. إلى قوله: المنبجس. أى لو كان حاله في النكاح كزعم من يزعم، و هو إشارة إلى زعم قوم أنّ الذكر تدمع عينه فتقف الدمعة بين أجفانه فتأتى الانثى فتطعمها فتلقح من تلك الدمعة، و روي تنجشها مدامعه: أى تغصّ بها و تحار فيها، و هو عليه السّلام لم يحل ذلك، و إنّما قال: ليس ذلك بأعجب من مطاعمة الغراب، و العرب تزعم أنّ الغراب لا يسفد. و من أمثالهم أخفى من سفاد الغراب، و يزعمون أنّ اللقاح من مطاعمة الذكر و الانثى و إيصال جزء من الماء الّذي فيه في قانصته إليها و هي أن يضع كلّ منهما منقاره في منقار صاحبه و يتزاقّا و ذلك مقدّمة للسفاد في كثير من الطير كالحمام و غيره، و هذا و إن كان ممكنا في بعض الطير كالطاووس و الغراب 310 غير أنّ ذلك بعيد.

على أنّه قد نقل الشيخ في الشفاء أنّ القبجة تحبلها ريح تهبّ من ناحية الحجل و من سماع صوته، قال: و النوع المسمّى مالاقيا يتلاصق بأفواهها ثمّ يتشابك فذلك سفادها، و نقل الجاحظ في كتاب الحيوان أنّ الطاوسة قد تبيض من الريح بأن تكون في سفالة الريح و فوقها الذكر فتحمل ريحه فتبيض منها.

قال: و بيض الريح قلّ أن يفرخ. و أقول: قد يوجد في الدجاج ذلك إلّا أنّه قلّ ما يفرخ كما ذكره. ثمّ شبّه عليه السّلام قصب ذنبه بالمدارى من الفضّة، و من شاهد صورة قيام ذنبه مع بياض اصول ريشه و تفرّقها عند نشره للسفاد عرف موضع التشبيه المذكور و وقوعه موقعه، و كذلك شبّه الخطوط الصفرة المستديرة على رءوس ريش الذنب بخالص العقيان في الصفرة الفاقعة مع ما يعلوها من البريق، و ما في وسط تلك الدارات من الدوائر الخضر بقطع الزبرجد في الخضرة، و استعار لها لفظ الشموس ملاحظة لمشابهتها لها في الاستدارة و الاستنارة. ثمّ قال: و إن شبّهته بما أنبتت الأرض. إلى قوله: كلّ ربيع، و وجه الشبه اجتماع الألوان مع نضارتها و بهجتها. و كذلك وجه الشبه في تشبيهه بموشىّ الحلل أو المعجب من برود اليمين، و كذلك إن شاكلته بالحلىّ، و وجه شبهه بالفصوص المختلفة الألوان المنطّقة في الفضّة: أى المرصّعة في صفائح الفضّة و المكلّل الّذي جعل كالإكليل بذلك الترصيع.

ترجمه شرح ابن میثم

وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُسُ الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ إِذَا دَرَجَ إِلَى الْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ مُطِلًّا عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ   يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ يُفْضِي كَإِفْضَاءِ الدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلَاقِحِهِ أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لَا كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لَا مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ الزَّبَرْجَدِ فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلَابِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ الْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ الْيَمَنِ وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ  

لغات

زيفان: با كبر و ناز خراميدن ملاقح: آلات پيوند و اعضاى تناسلى قلع الدّاري: بادبان منسوب به دارين، و آن جزيره اى است در سواحل قطيف از شهرهاى بحرين كه گفته مى شود عطريّات از هند به آن جا آورده مى شده و اكنون ويران است و در آن آبادى و سكنه اى نيست، و داراى آثار باستانى است. عنجه: آن را كج كرد ضفّتى جفونه: دو سوى پلكهايش داراته: خطهاى دايره مانند نى پرهايش فلذ: جمع فلذة، تكّه يا قطعه عصب: جامه هايى است كه در يمن بافته مى شود نطّقت باللّجين: به نقره آراسته و به او بسته شده است ، مداري: جمع مدرى، چوبى است كه مانند انگشتان دست شاخه هاى نوك تيزى دارد كه موادّ خوراكى را با آن پاك مى كردند. جنىّ: بر وزن فعيل به معناى مفعول، چيده شده، أرّ: عمل زناشويى، نوتيّ: ناخداى كشتى ، عقبان: طلا، زبرجد: گفته شده همان زمرّد است و نيز به لعل بدخشان اطلاق مى شود. مضاهات: مشابهت، إغتلام: شهوت شديد، منبجس: منفجر

ترجمه

و از شگفت انگيزترين اينها آفرينش طاوس است كه آن را به بهترين نحو موزون و متناسب بيافريده، و رنگهاى آن را به نيكوترين وجهى در كنار هم چيده و تنظيم كرده است، با بالى كه ريشه هاى آن را به هم پيوسته و با دمى كه دنباله آن را طولانى قرار داده است، هنگامى كه به سوى جفت خود گام بر مى دارد، دم تا شده اش را مى گشايد، و آن را بالا برده، سايبان خود مى گرداند، در اين موقع دمش به بادبان كشتى شهر دارين«» مى ماند كه ناخدايش هر لحظه آن را به سويى مى چرخاند، به رنگهاى خود مى بالد، و با حركت دادن دم به خويش مى نازد، مانند خروس با ماده اش مى آميزد و مانند نرهاى پر شهوت با او در آميخته باردارش مى كند، من شما را حواله مى دهم كه اين را به چشم ببينيد، و مانند كسى ديگر به سند ضعيفى رجوع نمى دهم، و اگر چنان باشد كه برخى گمان مى كنند آبستنى طاوس به سبب قطره هاى اشكى است كه از چشمان جنس نر سرازير مى گردد و به دور پلكهاى آن حلقه مى زند، و طاوس ماده آن را مى نوشد، و بدون اين كه نر با آن بياميزد تخم گذارى مى كند، پندارى است كه از آنچه در باره منقار در منقار نهادن و جفتگيرى كلاغ مى گويند شگفت تر نيست.

بارى به نظر مى آيد نى پرهاى طاوس ميله هايى از نقره است، و آنچه بر آنها روييده دايره هايى شگفت انگيز همچون هاله به گرد ماه است، و خورشيدهايى كه بر آنها نقش بسته از زرناب و پاره هايى از زبرجد است، و اگر پرهايش را به آنچه از زمين مى رويد تشبيه كنى، بايد گفت دسته گلى است كه از همه گلهاى بهاران چيده شده است، و اگر آن را به پوشيدنيها مانند كنى همچون حلّه هاى پر نقش و نگار، و يا جامه هاى خوشرنگ و زيباى يمانى است، و چنانچه آن را به زر و زيورها همانند گردانى شبيه نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقره جواهرنشان نصب شده باشد

شرح

سپس بيان حال طاوس را آغاز مى كند، و از لطافت و ظرافت آفرينش آن، و اين كه همه رنگها در خلقت آن به كار رفته سخن مى گويد، و چه نيكو و كامل آن را توصيف فرموده به گونه اى كه بيانى رساتر و بليغتر از اين سخنان كه مشتمل بر همه حكمتها و لطايف موجود در اين مخلوق است ممكن نيست، امّا برخى از الفاظ آن حضرت نيازمند توضيح است كه در زير بيان مى شود: مراد از قصب (نى) نى پرهاى دم و دو بال طاوس است، و مقصود از إشراج به هم پيوند دادن و پيوسته كردن بن و ريشه آنها به اعصاب و استخوانهاى اين حيوان و در آوردن آنها در يكديگر است، گفتار آن حضرت در باره چگونگى به جنبش در آمدن طاوس نر براى آميزش با ماده خود توصيف كسى است كه آن را به چشم ديده و با دقّت آن را مورد بررسى قرار داده باشد، تشبيه دم آن در هنگامى كه در صدد جماع و آميزش است به بادبان كشتى دارين تشبيهى بسيار زيباست، زيرا طاوس در اين حالت پرهاى دمش را مى گشايد و آن را پخش، و سپس آن را بلند كرده و راست نگه مى دارد و در اين موقع درست همچون بادبان كشتى مى ماند كه بر پا شده باشد، و اين تشبيه را با ذكر جمله عنجه نوتيّه (ناخدا بادبان را به هر سو مى گرداند) كامل فرموده است، زيرا كشتيبانان شراع يا بادبان كشتى را گاهى سخت و محكم، و زمانى سست و رها مى كنند و در موقعى آن را به سوى راست و زمانى به سمت چپ مى چرخانند، و اين به مقتضاى مسير و مقصد آنهاست كه لازم مى آيد از سويى به سوى ديگر حركت كنند، از اين رو اين حيوان را در هنگامى كه براى آميزش با ماده اش مى خرامد و با عشوه و ناز دمش را مى گشايد و به هر سو مى گرداند به كشتيبانان و كارى كه در گشودن و گردانيدن بادبان كشتى مى كنند تشبيه كرده است، اين مشابهت را آن چنان كه بايد، كسانى مى توانند درك كنند كه طاوس را در اين حال ديده، و كشتى را در پيمودن دريا مشاهده كرده باشند، و به همين سبب فرموده است كه من تو را به ديدن اين جريان حواله مى دهم، نه مانند آن كس كه تو را به سندى ضعيف رجوع دهد، اين كه امام (ع) در جمله كأنّه قلع دارىّ واژه دارين را ذكر فرموده براى اين است كه اين كلمه نام بندرى بوده كه در زمان آن حضرت آباد و معمور بوده است.

فرموده است: و لو كان كزعم من يزعم... تا المنجس.

يعنى اگر حال طاوس در آميزش با ماده خود آن چنان باشد كه مى پندارند، و اين اشاره به گفتار كسانى است كه پنداشته اند اشك طاوس نر سرازير شده بر گرد پلكهاى آن حلقه مى زند سپس طاوس ماده مى آيد و از آن مى نوشد و در نتيجه باردار مى گردد، در برخى از نسخه ها به جاى تسفحها مدامعه، تنجشها مدامعه روايت شده كه در اين صورت به معناى اين است كه چشمانش پر از اشك مى شود و در آن حلقه مى زند، بارى امام (ع) اين پندار را درست نمى داند و فرموده است: اين گمان از آنچه در باره آبستنى كلاغ مى گويند شگفت آورتر نيست، در باره آبستن شدن كلاغ، عربها بر اين گمان بودند كه اين حيوان جفت گيرى نمى كند، و از مثلهاى عرب است كه: أخفى من سفاد الغراب يعنى فلان چيز پوشيده تر از جفت گيرى كلاغ است، چنين گمان مى كردند كه آبستنى كلاغ بر اثر اين است كه نر و ماده آن، منقار در منقار يكديگر مى نهند، و ماده آن با چشيدن جزيى از آبى كه در سنگدان نر است باردار مى شود. البتّه اين كار در بسيارى از پرندگان مانند كبوتر و جز آن مقدّمه نزديكى و آميزش آنهاست، و در طاوس و كلاغ نيز غير ممكن نيست امّا امكان آن در اينها بعيد به نظر مى رسد.

علاوه بر اين شيخ در كتاب شفا نقل كرده كه: آبستن شدن كبك به سبب شنيدن صداى كبك نر و بادى است كه از سوى آن به ماده مى وزد، و گفته است: گروهى از اين پرندگان كه نام برده شد، هنگامى كه نر و ماده آنها با يكديگر برخورد مى كنند، منقارهاى خود را به يكديگر چسبانده و درهم فرو مى برند و اين همان جفتگيرى و آميزش آنهاست، جاحظ«» در كتاب الحيوان نقل كرده است كه: طاوس ماده گاهى بر اثر وزش باد تخمگذارى مى كند، و اين به سبب آن است كه باد در عبور خود از پستيها و بلنديها از كنار طاوس نر مى گذرد و بوى آن را به همراه خود مى برد و طاوس ماده بر اثر آن تخم مى گذارد. و هم گفته است كه اين گونه تخمها به ندرت مبدّل به جوجه مى گردد. بايد بگويم كه اين جريان در مرغ خانگى نيز ديده مى شود، ولى همان گونه كه جاحظ گفته است اين قبيل تخمها خيلى كم به جوجه تبديل مى شود.

سپس امام (ع) نى دم طاوس را به دايره هايى سيمين تشبيه فرموده است، و كسانى كه شكل دم طاوس را هنگام برخاستن، و سپيدى ته پرها و پخش و گستردگى آنها را براى آميزش با ماده اش ديده اند مى دانند كه اين تشبيه تا چه اندازه درست و بجاست. همچنين خطوط زرد دايره مانندى را كه بر پهناى پرهاى دم آن نقش بسته در شدّت و صافى، زردى و تابش و درخشش آن به زرناب تشبيه فرموده، و دايره هاى سبز رنگى را كه در وسط دواير زرد مذكور قرار گرفته به پاره هاى زبرجد همانند فرموده و به سبب گردى و درخشندگى كه دارند واژه شموس (خورشيدها) را براى آنها استعاره كرده است

سپس فرموده است: فإن شبّهته بما... تا كلّ ربيع.

وجه شباهت رنگهاى جوراجور پر و بال و دم و يال طاوس به گلهاى بهارى، اجتماع رنگهاى گوناگون و زيبايى و خرّمى و تر و تازگى آنهاست، و همينها نيز وجه مشابهت آن به جامه هاى پر نقش و نگار، و بردهاى دل انگيز يمانى، و زر و زيور آلات و نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقره جا داده شده و به انواع جواهر آراسته و همچون تاجى مرصّع در آن ميان باشد.

شرح مرحوم مغنیه

و من أعجبها خلقا الطّاووس الّذي أقامه في أحكم تعديل، و نضّد ألوانه في أحسن تنضيد، بجناح أشرج قصبه، و ذنب أطال مسحبه. إذا درج إلى الأنثى نشره من طيّه، و سما به مطلّا على رأسه كأنّه قلع داري عنجه نوتيّه. يختال بألوانه، و يميس بزيفانه.

اللغة:

نضد: رتّب و نظّم. و اشرج: جمع و لاءم. و قصبه: عظامه، و قصبة الاصبع: انملتها، و قصبة المري ء: مجرى الطعام، و قصبة الأنف: عظمه، و قصبة الرئة مجرى النفس. و القلع: شراع السفينة. و المراد بالداري و النوتي الملاح. و عنجه: عطفة. و يميس: يتبختر. و زيفانه: حركانه.

الإعراب:

من أعجبها خبر مقدم، و الطاوس مبتدأ مؤخر، و خلقا تمييز، و مطلا حال.

المعنى:

قلت في شرح الخطبة 108: اللّه تعالى يؤلف، و علي (ع) يخرج، و ها هو الآن يعرض و يخرج رواية خلق الطاوس بأبدع صورة و أروعها، و الغرض بيان قدرته تعالى و عظمته في خلقه.. و لا عجب إذا أبدع الإمام في العرض و الإخراج، فإنه من الراسخين في العلم باللّه و عظمته، و أكثر الخلق تأملا في الكون، و فهما لأسراره، و من هنا جاء وصفه لأي كائن تجسيدا لحقيقة الطاوس و واقعة تماما كما خلقه الله و أوجده.. و بهذه المناسبة أشير الى ما ذكره الفيلسوف الإنكليزي العالمي «برتراند راسل» في كتاب «السلطان» ص 165 طبعة سنة 1962 ترجمة خيري حماد. قال، و هو يتكلم عن سبب انتصار المسلمين: «لقد حافظ علي صهر النبي على حيوية الحماسة الأصلية في نفوس شطر من المؤمنين» أي الذين يسيطر عليهم سلطان العقيدة. و يدفعهم الى التضحية بأنفسهم من أجلها.

(و من أعجبها- أي المخلوقات- خلقا الطاوس إلخ).. كل مخلوق يمتاز بصفة تخصه دون غيره من الكائنات، فالانسان يمتاز بالعقل و العلم، و الأسد بقوة العضلات، و الكلب بحاسة الشم و الوفاء، و الحمار و الثور بالصبر، و النسر بحدة البصر، و العندليب برقة الصوت و عذوبته، و امتاز الطاوس بالشكل الجميل، و الذيل الطويل. (بجناح أشرج قصبه). جمع عظام الأجنحة و عروقها، و رتبها و نظمها و لاءم فيما بينها بدقة و إحكام فائق يستطيع معه أن يتصرف حسب مصلحته، و كما يشاء متى يشاء. و في كتاب «كل شي ء عن الطيور»: «ان أجنحتها تؤدي وظائف كثيرة و مذهلة، الى جانب الطيران.. و لو لا ما فيها من عضلات لتعذر ذلك.. و ثمة وجه شبه بين جناح الطير و مروحة الطائرة.. و لا شك ان دراسة طيران الطيور قد أسهمت في اختراع الطائرة».

(و ذنب طال مسحبه) و جره على الأرض كالغانيات قبل عصر «المنيجوب».

قال مؤلف كتاب «كل شي ء عن الطيور»: «يساعد الذيل الطائر على الطيران و التوقف و الدوران، فهو للطائر كالدفة للطائرة، و الزعنفة الذنبية للسمكة.. و بعض الطيور تتكى ء على ذيولها».

(و اذا درج الى الأنثى نشره من طيه). كل ذكر من أي نوع كان يتضاهى و يتباهى أمام أنثاه. و بالخصوص حين يهتف به نداء الجنس، و يقول علماء الطيور: ان الذي يغني من الطيور هو الذكر، أما لإناث فتكاد لا تغني على الاطلاق و من جملة الأسباب أن يغري الأنثي بغنائه.. و كل طائر يطوي و ينشر ذيله متى شاء تماما كما يفعل الانسان بأنامله سوى ان ذيل الطاوس أجمل الذيول و أطولها و أعرضها بحيث يستطيع أن يجعل منه مظلة على رأسه (كأنه قلع إلخ).. القلع شراع السفينة، و الداري الملاح الذي يتولى الشراع، و يقال: «ما في الدار داري» أي أحد، و مثله النوتي، و انما كرره الإمام بكلمة مرادفة لمجرد الخطابة، و قال بعض الشارحين: المراد بالداري هنا جالب العطر من دارين.. و هو بعيد عن سياق الكلام، و عنجه عطفه (يختال بألوانه) يعجب بها (و يميس) يتبختر (بزيفانه) بتمايله و حركاته. هذه نظرة سريعة الى دقائق هذا الكائن العجيب، و الى النظرات الباقية.

يفضي كإفضاء الدّيكة، و يؤرّ بملاقحة أرّ الفحول المغتلمة في الضّراب. أحيلك من ذلك على معاينة، لا كمن يحيل على ضعيف إسناده. و لو كان كزعم من يزعم أنّه يلقح بدمعة تسفحها مدامعه، فتقف في ضفّتي جفونه و أنّ أنثاه تطعم ذلك، ثمّ تبيض لا من لقاح فحل سوى الدّمع المنبجس لما كان ذلك بأعجب من مطاعمة الغراب.

اللغة:

يفضي و يؤر: كناية عن الجنس. و ملاقحة: من التلقيح بالمني، و قيل: المراد به الأعضاء التناسلية، و القصد واحد. و الغلمة: الشبق. و الضراب: الجماع. و تسفحها: ترسلها. و ضفة النهر: جانبه. و ضفة البحر: ساحله.

و تطعم: تذوق. و المنبجس: النابع.

المعنى:

(يفضي كإفضاء الديكة إلخ).. قيل: الطاوس لا يعرف الجنس إطلاقا، و من البداهة ان تكوين البيضة لا يحتاج الى الفحل و منيه، و إن كان و لا بد من التلقيح فإنه يتم بين الطاوس و الطاوسة بأسلوب آخر، و هو أن تدمع عين الذكر فتقف الدمعة في طرف جفنه، و عندئذ تتناولها الأنثى بمنقارها، و تشربها.. و أيضا الغراب لا يعرف الجنس- كما زعم- و يتم اللقاح بالزق أي بوضع منقار كل من الذكر و الأنثى بمنقار الآخر، و بهذا تنتقل نقطة من الماء الذي في قانصة الذكر الى جوف الأنثى، و أشار الإمام (ع) الى هذا التطاعم المزعوم بقوله: «مطاعمة الغراب».

و قد نفى هذا الزعم صراحة بالنسبة الى الطاوس، و قال: انه يؤدي عمل الجنس تماما كالديك، و الشاهد هو الحس و العيان الذي أحال عليه الإمام بقوله: (أحيلك من ذلك على معاينة لا كمن يحيل على ضعف إسناده) أي لا أحيلك على ما تسمع بل على ما يمكنك أن تراه رأي العين، ثم لو سلمنا- جدلا- بأن اللقاح عند الطاوس بالدمعة لا بالفحل و الجنس- كما هو الشأن عند الغراب على ما قيل- لكان أوضح في الدلالة على قدرة اللّه و عظمته.

و في شرح ابن أبي الحديد: ان أمير المؤمنين وصف الطاوس، و هو في الكوفة، و قد رآه هناك «حيث كانت الكوفة يومئذ تجبى اليها ثمرات كل شي ء و تأتي اليها هدايا الملوك من الآفاق».

تخال قصبه مداري من فضّة و ما أنبت عليها من عجيب دارته و شموسه خالص العقيان و فلذ الزّبرجد. فإن شبّهته بما أنبتت الأرض قلت: جني جني من زهرة كلّ ربيع. و إن ضاهيته بالملابس فهو كموشيّ الحلل، أو مونق عصب اليمن. و إن شاكلته بالحليّ فهو كفصوص ذات ألوان قد نطّقت باللّجين المكلّل.

اللغة

قيل: المراد بقصبه هنا عظام أجنحته، و قيل: بل عمود الريش، و هو الأرجح، و المداري: جمع المدرى، و هو كالمشط يسرح به الشعر. و العقيان: الذهب الخالص. و فلذ- بكسر الفاء- جمع فلذة أي القطعة. و الزبرجد: حجر كريم. و جني: جمع أو قطف. و الوشي: النقش. و الأناقة: الحسن. و العصب- بسكون الصاد- نوع من الثياب. و الفصوص: الحجارة الكريمة. و نطّقت: من النطاق. و اللجين: الفضة.

الإعراب:

خالص مفعول ثان لتخال

المعنى:

(تخال قصبته مداري من فضة). ينبت ريش الطيور- على وجه العموم- من حفرة صغيرة تحت الجلد، و تترك على سطحه أثرا كالنقطة البيضاء، و تبدو الريشة أول ما تبدو زغبا طريقا كأي نبات، ثم تنمو شيئا فشيئا حتى تكتمل على الشكل المعروف أي شعرات على قلم محوري، و هو الذى أشار اليه الإمام بكلمة القصب. و المراد بالمداري ان الشعرات التي على القلم منسقة كأسنان مشط من فضة (و ما أنبت عليها من عجيب دارته و شموسه خالص العقيان و فلذ الزبرجد) أي ان على الريش رسما له هالات تماما كهالات القمر، و مستدير كالشمس، و فيه خطوط صفراء كالذهب، و أخرى خضراء كالزبرجد. (فإن شبهته بما أنبتت الأرض قلت: جني جني من زهرة كل ربيع). المراد بالجني ما قطف ثمره من ساعته، و زهر الربيع مختلف الأنواع و الألوان، و يقال: يوجد في الفلبين وحدها عشرة آلاف نوع من الزهر، و لو جمعت الأزاهير بشتى أنواعها و ألوانها في مزهرية واحدة، و نسقت تنسيقا فنيا- لكانت شبيهة بالطاووس، أو الطاوس شبيها بها (و ان ضاهيته بالملابس فهو كموشي الحلل، أو كمونق عصب اليمن). احلل جمع حلة، و هو الثوب، و وشيه نقشه و زخرفته، و العصب نوع من الثياب، و المونق منها ما يعجبك و يسرك (و ان شاكلته بالحلي فهو كفصوص ذات ألوان قد نطّقت باللجين المكلل). الحلي من تحلت به المرأة إذا لبست حليا من الذهب و الفضة، و الفصوص أحجار كريمة كاللؤلؤ و الماس، و نطقت باللجين جعلت الفضة لها نطاقا مزينا بالجواهر.

شرح منهاج البراعة خویی

و من أعجبها خلقا ألطّاوس الّذي أقامه في أحكم تعديل، و نضّد ألوانه في أحسن تنضيد، بجناح أشرج قصبه، و ذنب أطال مسحبه، و إذا درج إلى الانثى نشره من طيّه، و سما به مظلّا على رأسه، كأنّه قلع داريّ عنجه نوتيّه، يختال بألوانه، و يميس بزيفانه، يفضي كإفضاء الدّيكة، و يورّ بملاقحة أرّ الفحول المغتلمه للضرّاب، أحيلك من ذلك على معاينة لا كمن يحيل على ضعيف أسناده، و لو كان كزعم من يزعم أنّه يلقح بدمعة تسفحها (تنشجها) مدامعه فتقف في ضفّتي جفونه و أنّ أنثاه تطعّم ذلك ثمّ تبيّض لا من لقاح فحل سوى الدّمع المتبجّس (المنبجس) لما كان ذلك بأعجب من مطاعمة الغراب، تخال قصبه مدارى من فضّة، و ما أنبتت عليها من عجيب داراته و شموسه خالص العقيان و فلذ الزّبرجد. فإن شبّهته بما أنبتت الأرض قلت جنيّ جني من زهرة كلّ ربيع، و إن ضاهيته بالملابس فهو كموشيّ الحلل أو مونق عصب اليمن، و إن شاكلته بالحليّ فهو كفصوص ذات ألوان قد نطّقت باللّجين المكلّل

اللغة

(سحبه) على الأرض سحبا من باب منع جرّه عليها فانسحب و (طوى) الصّحيفة يطويها طيّا قال سبحانه «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ» و انّه لحسن الطيّة بالكسر و في بعض النسخ من طيه بالكسر. و (قلع داريّ) قال الفيومى: القلاع شراع السفينة، و الجمع قلع، مثل كتاب و كتب، و القلع مثله، و الجمع قلوع مثل حمل و حمول، و في القاموس القلع بالكسر الشراع كالقلاعة ككتابة، و الداري المنسوب إلى دارين قال البحراني: و هي جزيرة من سواحل القطيف من بلاد البحرين يقال إنّ الطيب كان يجلب اليها من الهند و هي الان خراب لا عمارة بها و لا سكنى، و فيها آثار قديمة و في القاموس الدّارين موضع بالشام. و (ماس) في مشيه تبختر و (الزّيفان) التبختر في المشى و (الملاقحة) مفاعلة من ألقح الفحل الناقة أى أحبلها، و في بعض النسخ (بملاقحه) بصيغة الجمع مضافا إلى الضمير أى بالات التناسل و الأعضاء و (غلم) كفرح غلما و غلمة بالضمّ و اغتلم غلب شهوة، و غلم البعير و اغتلم أى هاج من شهوة الضرّاب، فهو غلّم و غلّيم و الاثنى غلّمة و غلّيمة و مغتلمة. و (سفحت) الدّم أى أرقته و الدّمع أسلته و في بعض النّسخ تنشجها بدل تسفحها مضارع نشج من باب ضرب يقال نشج القدر أى غلا ما فيه حتّى سمع له صوت قال العلّامة المجلسى: و لعلّ الأوّل أوضح، فانّ الفعل ليس متعدّيا بنفسه على ما في كتب اللّغة و (تطعّم) على صيغة التفعّل بحذف إحدى التّائين و (بجّس) الماء تبجيسا فجره فتبجّس و انبجس، و في بعض النّسخ المنبجس من باب الانفعال. و (المدارى) بالدال المهملة جمع المدرى قال ابن الأثير: المدرى و المدراة شي ء من حديد أو خشب على شكل سنّ من أسنان المشط و أطول منه يسرح به الشعر الملبّد و يستعمله من لا مشط له، و في نسخ الشّارح البحراني بالذّال المعجمة قال: و هي خشبة ذات أطراف كأصابع الكفّ ينقى بها الطّعام. و (دارات) جمع الدّارة دارة القمر و غيره سمّيت بذلك لاستدارتها و (العقيان) بالكسر كما في القاموس و قال العلّامة المجلسيّ بالضمّ: الذّهب الخالص أو الذّهب النّابت من الأرض و (جنيت) التّمرة و الزّهرة و اجتنيتها و الجنيّ فعيل منه، و فى بعض النّسخ جنى كحصى و هو ما يجنى من الشّجر ما دام غصنا بمعنى فعيل و لفظة الفعل المجهول ليست في بعض النّسخ. و (زهر) النّبات بالفتح نوره، و الواحدة زهرة كتمر و تمرة قالوا و لا يسمّى زهرا حتى تفتح و (وشيت) الثوب وشيا من باب رمى نقشته فهو موشىّ وزان مرمىّ أى منقّش، و الأصل على مفعول و (الحلل) كصرد جمع حلة بالضمّ و هي إزار و رداء من برد أو غيره فلا تكون حلّة إلّا من ثوبين أو ثوب له بطانة. و (العصب) وزان فلس قال الفيومى برد يصنع غزله ثمّ ينسج، و لا يثنى و لا يجمع و إنّما يثنى و يجمع ما يضاف إليه فيقال: برد عصب و برود عصب، و الاضافة للتخصيص، و يجوز أن يجعل وصفا فيقال: شريت ثوبا عصبا، و قال السهلي: العصب صبغ لا ينبت إلّا باليمن. و (الفصوص) جمع فصّ كفلس و فلوس قال ابن السكيت: كسر الفاء ردىّ، و كذا قال الفارابي، و في القاموس الفص الخاتم مثلثة و الكسر غير لحن

الاعراب

الواو في قوله: و من أعجبها، استينافيّة و قوله: بجناح، إمّا بدل من أحكم تعديل أو عطف بيان، و يحتمل تعلّقه بقوله أحسن تنضيد. و جملة عنجه، مرفوعة المحل صفة لقلع

المعنى

و إذا عرفت وجه التدبير و الحكمة في مطلق الطير فلنعد إلى شرح عجائب خلقة الطاوس على ما فصّله الامام عليه السّلام بقوله (و من أعجبها خلقا الطاوس الذي أقامه) اللّه سبحانه (في أحكم تعديل) أى أعطى كلّ شي ء منه في الخلق ما يستحقّه و خلقه على وجه الكمال خاليا من نقص (و نضّد) أى رتّب (ألوانه في أحسن تنضيد) و ترتيب كما قال الشّاعر:

  • سبحان من من خلقه الطاوسطير على أشكاله رئيس
  • كأنّه في نقشه عروس في الرّيش منه ركّبت فلوس
  • تشرق في داراته شموسفي الرّأس منه شجر مغروس
  • كأنّه بنفسج يميس أو هو رهو«» حرم يبيس

فقد رتّب تعالى ألوانه (بجناح أشرج قصبه) أى ركّب عروق جناحه و اصولها بعضها في بعض كما يشرج العيبة أى يداخل بين أشراجها (و ذنب أطال مسحبه) على وجه الأرض (و إذا) أراد السفاد و (درج إلى الانثى نشره) أى نشر ذنبه (من طيّه و سما به مطلّا) أى رفعه مشرفا (على رأسه كأنه قلع داري) شبّه عليه السّلام ذنبه بشراع السفينة من باب تشبيه المحسوس بالمحسوس، لأنه عند ارادة السفاد يبسط ذنبه و ينشره ثمّ يرفعه و ينصبه فيسير كهيئة الشراع المرفوع.

و أوضح وجه الشبه بقوله (عنجه نوتيّه) و ذلك لأنّ الملّاح الذي يدبّر أمر السفينة يعطف الشراع و يصرفه تارة بالجذب و تارة بالارخاء و تارة بتحويله يمينا و شمالا بحسب انصرافه من بعض الجهات إلى بعض (يختال) أى يتكبّر و يعجب (بألوانه و يميس) أى يتبختر (بزيفانه) و التبختر بمشيته.

ثمّ وصف عليه السّلام هيئة جماعه بقوله (يفضى) و يسفد (كافضاء الدّيكة و يأرّ) أى يجامع (بملاقحة) مثل (أرّ الفحول المغتلمة) و ذات الغلم و الشبق.

ثمّ أكّد كون سفاده مثلى سفاد الدّيك و الفحل بالات التناسل كساير أصناف الحيوان تنبيها به على ردّ من زعم أنّ سفاده بتطعم الدّمع فقال (احيلك من ذلك على معاينة) أى مشاهدة برأى العين (لا كمن يحيل على ضعيف اسناده) و يزعم أن لقاحه بالتطعم اعتمادا على سند ضعيف و إحالة عليه.

ثمّ دفع الاستبعاد عن ذلك الزعم الفاسد بقوله (و لو كان) الأمر (كزعم من يزعم أنّه يلقح) أى يحبل (بدمعة تسفحها) و تسكبها (مدامعه فتقف في ضفّتى جفونه) و جانبيها (و أنّ انثاه تطعم ذلك ثمّ تبيض لا من لقاح فحل سوى الدّمع المتبجّس) المنفجر (لما كان ذلك بأعجب من مطاعمة الغراب) قال الشّارح المعتزلي: و اعلم أنّ قوما زعموا أنّ الطاوس الذّكر يدمع عينه فتقف الدّمعة بين أجفانه فتأتي الانثى فتطعمها فتلقح من تلك الدّمعة، و أمير المؤمنين عليه السّلام لم يحل ذلك و لكنّه قال: ليس بأعجب من مطاعمة الغراب، و العرب تزعم أنّ الغراب لا يسفد، و من أمثالهم: أخفى من سفاد الغراب، فيزعمون أنّ اللّقاح من مطاعمة الذّكر و الانثى و انتقال جزء من الماء الذي في قانصته إليها من منقاره، و أمّا الحكماء فقلّ أن يصدقوا بذلك، على أنّهم قد قالوا في كتبهم ما يقرب من هذا قال ابن سينا: و القبجة تحبلها ريح تهبّ من ناحية الحجل الذّكر و من سماع صوته، انتهى.

أقول: أمّا كلام أمير المؤمنين عليه السّلام فلا يخفى أنّ ظهوره في كون سفاد الطاوس باللّقاح، حيث شبّهه بافضاء الدّيكة و بأرّ الفحول، و عبّر عن القول الاخر بالزّعم كظهوره في كون سفاد الغراب بالمطاعمة، و أمّا المثل فلا يدلّ على أنّ الغراب لا يسفد بل الظّاهر منه خلافه، على أنّي قد شاهدت عيانا غير مرّة سفاد الغراب الأبقع، فلا بدّ من حمل كلام أمير المؤمنين عليه السّلام على ساير أصناف الغراب و إن كان ظاهره الاطلاق و اللّه العالم بحقايق الخبيئات و أولياؤه عليهم السّلام.

ثمّ أخذ عليه السّلام في وصف اجنحة الطاوس فقال (تخال قصبه) أي عظام أجنحته (مداري من فضّة) في الصّفاء و البياض (و ما أنبتت عليها من عجيب داراته و شموسه) التي في الرّيش (خالص العقيان) أى الذّهب في الصّفرة الفاقعة و الرّونق و البريق و الجلا (و فلذ الزبرجد) في الخضرة و النّضارة.

(فان شبّهته بما أنبتت الأرض) من الأزهار و الأنوار (قلت جنيّ جنى من زهرة كلّ ربيع) و نوره في اختلاف ألوانه و أضباعه (و إن ضاهيته) أى شاكلته و شبّهته بالملابس (فهو كموشىّ الحلل) المنقّشة بكلّ نقش في البهجة و النضارة (أو) ك (مونق عصب اليمن) أى كبرد يمانيّ مصبوغ معجب (و ان شاكلته بالحليّ فهو كفصوص ذات ألوان) مختلفة (قد نطّقت باللّجين المكلّل) أى جعلت الفضّة كالنّطاق لها.

قال الشارح البحراني: شبّهه بالفصوص المختلفة الألوان المنطّقة في الفضة أى المرصّعة في صفايح الفضّة و المكلّل الذي جعل كالاكليل بذلك الترصيع، فيكون حاصل كلامه عليه السّلام تشبيهه قصب ريشه بصفايح من فضّة رصّعت بالفصوص المختلفة الألوان، فهى كالاكليل بذلك الترصيع، و لكنّ الأظهر أنّ المكلّل وصف للّجين فافهم.

قال السيد (ره) بعد إيراد الخطبة بتمامها: تفسير ما جاء فيها من الغريب «و يؤرّ بملاقحة» ألارّ كناية عن النّكاح يقال أرّ المرأة يؤرّها إذا نكحها، و قوله: «كأنّه قلع داري عنجه نوتيّة» القلع شراع السفينة، و دارىّ منسوب إلى دارين و هى بلدة على البحر يجلب منها الطّيب، و عنجه أى عطفه يقال: عنجت النّاقة أعنجها عنجا إذا عطفتها، و النوتىّ الملّاح و قوله: «ضفّتى جفونه» أراد جانبي جفونه، و الضّفتان الجانبان و قوله: «و فلذ الزّبرجد» الفلذ جمع فلذة و هي القطعة

شرح لاهیجی

و من اعجبها خلقا الطّاوس الّذى اقامه فى احكم تعديل و نضّد الوانه فى احسن تنضيد بجناح اشرح قصبه و ذنب اطال مسحبه اذا درج الى الانثى نشره من طيّه و سما به مطلّا على رأسه كانّه قلع دارىّ عنجه نؤتيه يعنى از غريب ترين آن مرغان از روى خلقت مرغ طاوس آن چنانيست كه برپا داشته است پروردگار او را در استوارترين تعديل و تسويه اعضاء و ترتيب داده رنگهاى او را بعضى را بر بالاى بعضى بهترين ترتيبى با پرى كه در يكديگر داخل كرده است بيخهاى انرا و با دمى كه دراز گردانيده است جاى كشيدن انرا هر آن زمانى كه داخل شود بسوى مادّه پهن كند دم خود را بعد از پيچيدن او و بلند مى سازد انرا در حالتى كه مشرف باشد بر سر او كه گويا كه بادبان كشتى است كه منسوب بدارين ولايت بحرين باشد و حركت داده است ان بادبان را كشتيبان او يختال بالوانه و يميس بزيفانه يفضى كافضاء الدّيكة و يؤرّ بملاقحه ارّ الفحول المعتلمة احيلك من ذلك على معاينة لا كمن يحيل على ضعيف اسناده يعنى مى نازد برنگهاى خود و مى خرامد در حركات خود جماع ميكند مانند جماع كردن خروس و مباشرت ميكند بالات نرى خود مثل مباشرت كردن نرهاى شديد الشّهوة حواله ميكنم تو را از تصوير ان بر ديدن بچشم بجهة زيادتى تصوير نه مثل كسى كه حواله ميكند از جهة ضعيف بودن نسبة دادن او و اخبار او لو كان كزعم من يزعم انّه يلقح بدمعة تسفحها مدامعه فتقف فى صفّتى جفونه و انّ انثاه تطعّم ذلك ثمّ تبيض لا من لقاح فحل سوى الدّمع المنبجس لما كان ذلك باعجب من مطاعمة الغراب يعنى و اگر بوده باشد جماع او مثل گمان كسى كه گمان ميكند كه طاوس جماع ميكند با اشكى كه مى ريزد چشمهاى او پس مى ايستد آن اشك در كنارهاى پلك چشم او و مادّه او مياشامد انرا پس تخم مى گذارد بدون جماع نر سواى اشك بيرون امده از چشم نر نخواهد بود اين مطاعمه طاوس غريب تر از مطاعمه كلاغ زيرا كه مشهور در ميان عوام اينست كه كلاغ بى جماع نر با ماده بلكه از طعمه دادن نر بمادّه بمنقار خود قدرى از اب كه در سنگدان او جمع شده است و مادّه منقار در منقار او ميكند و مياشامد ان آب را و بيضه مى گذارد چنانكه مى گويند كه كبك مادّه از اخراج نفخ كبك نر از مقعد خود بمقعد او بيضه مى گذارد و هيچ از اينها از قدرت قادر مستبعد نيست تخال قصبه مدارى من فضّة و ما انبت عليها من عجيب داراته و شموسه خالص العقيان و فلذّ الزّبرجد فان شبّهته بما انبتت الارض قلت جنىّ من زهرة كلّ ربيع و ان ضاهيته بالملابس فهو كموشىّ الحلل او مونق عصب اليمن و ان شاكلته بالحلىّ فهو كقصوص ذات الوان قد نطّقت باللّجين المكلّل يعنى خيال ميكنى تو استخوان زير پرش را دندانه از نقره و خيال ميكنى آن چه را كه روئيده است بر او از عجيب دائرها و حلقهاء طلاء خالص و پارهاى زبرجد پس اگر تشبيه كنى او را بآنچه مى رويد او را زمين ميگوئى چيده شده از شكوفهاى هر چه بهار است و اگر تشبيه كنى او را بپوشيدنيها پس او مانند حلّه هاى منقّش بطلاست يا خوب و خوشاينده برد يمن است و چنانچه تشبيه نمائى او را بزيورها پس او مثل نگينهاى صاحب رنگهاى مختلفه است كه ميان بسته شده باشد بنقره مزيّن بجواهر

شرح ابن ابی الحدید

وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً الطَّاوُسُ الَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْسَنِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ إِذَا دَرَجَ إِلَى الْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ مُطِلًّا عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ يُفْضِي كَإِفْضَاءِ الدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلَاقِحِهِ أَرَّ الْفُحُولِ الْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لَا كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لَا مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى الدَّمْعِ الْمُنْبَجِسِ لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ الْغُرَابِ

الطاوس فاعول كالهاضوم و الكابوس و ترخيمه طويس و نضد رتب قوله أشرج قصبه القصب هاهنا عروق الجناح و غضاريفه عظامه الصغار و أشرجها ركب بعضها في بعض كما تشرج العيبة أي يداخل بين أشراجها و هي عراها واحدها شرج بالتحريك ثم ذكر ذنب الطاوس و أنه طويل المسحب و أن الطاوس إذا درج إلى الأنثى للسفاد نشر ذنبه من طيه و علا به مرتفعا على رأسه و القلع شراع السفينة و جمعه قلاع و الداري جالب العطر في البحر من دارين و هي فرضة بالبحرين فيها سوق يحمل إليها المسك من الهند و

في الحديث الجليس الصالح كالداري إن لم يحذك من عطره علقك من ريحه

قال الشاعر 

  • إذا التاجر الداري جاء بفأرةمن المسك راحت في مفارقهم تجري

و النوتي الملاح و جمعه نواتي و عنجه عطفه و عنجت خطام البعير رددته على رجليه أعنجه بالضم و الاسم العنج بالتحريك و في المثل عود يعلم العنج يضرب مثلا لتعليم الحاذق و يختال من الخيلاء و هي العجب و يميس يتبختر و زيفانه تبختره زاف يزيف و منه ناقة زيافة أي مختالة قال عنترة

زيافة مثل الفنيق المكدم

و كذلك ذكر الحمام عند الحمامة إذا جر الذنابى و دفع مقدمه بمؤخره و استدار عليها و يفضي يسفد و الديكة جمع ديك كالقرطة و الجحرة جمع قرط و جحر و يؤر يسفد و الأر الجماع و رجل آر كثير الجماع و ملاقحه أدوات اللقاح و أعضاؤه و هي آلات التناسل قوله أر الفحول أي أرا مثل أر الفحول ذات الغلمة و الشبق ثم ذكر أنه لم يقل ذلك عن إسناد قد يضعف و يتداخله الطعن بل قال ذلك عن عيان و مشاهدة فإن قلت من أين للمدينة طواويس و أين العرب و هذا الطائر حتى يقول أمير المؤمنين ع أحيلك من ذلك على معاينة لا سيما و هو يعني السفاد و رؤية ذلك لمن تكثر الطواويس في داره و يطول مكثها عنده نادرة قلت لم يشاهد أمير المؤمنين ع الطواويس بالمدينة بل بالكوفة و كانت يومئذ تجبى إليها ثمرات كل شي ء و تأتي إليها هدايا الملوك من الآفاق و رؤية المسافدة مع وجود الذكر و الأنثى غير مستبعدة و اعلم أن قوما زعموا أن الذكر تدمع عينه فتقف الدمعة بين أجفانه فتأتي الأنثى فتطعمها فتلقح من تلك الدمعة و أمير المؤمنين ع لم يحل ذلك و لكنه قال ليس بأعجب من مطاعمة الغراب و العرب تزعم أن الغراب لا يسفد و من أمثالهم أخفى من سفاد الغراب فيزعمون أن اللقاح من مطاعمة الذكر و الأنثى منهما و انتقال جزء من الماء الذي في قانصته إليها من منقاره و أما الحكماء فقل أن يصدقوا بذلك على أنهم قد قالوا في كتبهم ما يقرب من هذا قالوا في السمك البياض إن سفاده خفي جدا و إنه لم يظهر ظهورا يعتد به و يحكم بسببه هذا لفظ ابن سينا في كتاب الشفاء ثم قال و الناس يقولون إن الإناث تأخذ زرع الذكور في أفواهها إلى بطونها ثم قال و قد شوهدت الإناث منها تتبع الذكور مبتلعة للزرع و أما عند الولادة فإن الذكور تتبع الإناث مبتلعة بيضها قال ابن سينا و القبجة تحبلها ريح تهب من ناحية الحجل الذكر و من سماع صوته قال و النوع المسمى مالاقيا تتلاصق بأفواهها ثم تتشابك فذاك سفادها و سمعت أن الغراب يسفد و أنه قد شوهد سفاده و يقول الناس إن من شاهد سفاد الغراب يثري و لا يموت إلا و هو كثير المال موسر و الضفتان بفتح الضاد الجنابان و هما ضفتا النهر و قد جاء ذلك بالكسر أيضا و الفتح أفصح و المنبجس المنفجر و يسفحها يصبها و روي تنشجها مدامعه من النشيج و هو صوت الماء و غليانه من زق أو حب أو قدر

تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ الْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ الزَّبَرْجَدِ فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ الْأَرْضُ قُلْتَ جَنِيٌّ جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلَابِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ الْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ الْيَمَنِ وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ الْمُكَلَّلِ 

قصبه عظام أجنحته و المداري جمع مدرى و هو في الأصل القرن قال النابغة يصف الثور و الكلاب 

  • شك الفريصة بالمدرى فأنفذهاشك المبيطر إذ يشفي من العضد

و كذلك المدراة و يقال المدرى لشي ء كالمسلة تصلح بها الماشطة شعور النساء قال الشاعر

  • تهلك المدراة في أكنافهو إذا ما أرسلته يعتفر

و تمدرت المرأة أي سرحت شعرها شبه عظام أجنحة الطاوس بمدارى من فضة لبياضها و شبه ما أنبت الله عليها من تلك الدارات و الشموس التي في الريش بخالص العقيان و هو الذهب و فلذ الزبرجد جمع فلذة و هي القطعة و الزبرجد هذا الجوهر الذي تسميه الناس البلخش ثم قال إن شبهته بنبات الأرض قلت إنه قد جني من زهرة كل ربيع في الأرض لاختلاف ألوانه و أصباغه و إن ضاهيته بالملابس المضاهاة المشاكلة يهمز و لا يهمز و قرئ يضاهون قول الذين كفروا و يُضاهِؤُنَ و هذا ضهي هذا على فعيل أي شبيهه و موشي الحلل ما دبج بالوشي و هو الأرقم الملون و العصب برود اليمن و الحلي جمع حلي و هو ما تلبسه المرأة من الذهب و الفضة مثل ثدي و ثدي و وزنه فعول و قد تكسر الحاء لمكان الياء مثل عصي و قرئ مِنْ حُلِيِّهِمْ بالضم و الكسر و نطقت باللجين جعلت الفضة كالنطاق لها و المكلل ذو الإكليل

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم الثاني

و من أعجبها خلقا الطّاووس الّذى إقامة فى أحكم تعديل، و نضد ألوانه فى أحسن تنضيد، بجناح أشرج قصبه، و ذنب أطال مسحبه، إذا درج إلى الأنثى نشره من طيّه، و سما به مظلّا على رأسه، كأنّه قلع دارىّ عنجه نوتيّه، يختال بألوانه، و يميس بزيفانه، يفضى كإفضاء الدّيكة، و يؤرّ بملاقحة أرّ الفحول المغتلمة للضّراب أحيلك من ذلك على معاينة، لّا كمن يّحيل على ضعيف إسناده، و لو كان كزعم من يّزعم أنّه يلقح بدمعة تسفحها مدامعه فتقف فى ضفّتى جفونه، و أنّ أنثاه تطعم ذلك ثمّ تبيض لا من لّقاح فحل سوى الدّمع المنجس، لما كان ذلك بأعجب من مّطاعمة الغراب. تخال قصبه مدارى من فضّة، و ما أنبت عليها من عجيب داراته و شموسه خالص العقيان و فلذ الزّبرجد، فإن شبّهته بما أنبتت الأرض قلت. جنىّ جنى من زهرة كلّ ربيع و إن ضاهيته بالملابس فهو كموشىّ الحلل، أو كمونق عصب اليمن، و إن شاكلته بالحلىّ فهو كفصوص ذات ألوان قد نطقت باللّجين المكلّل

ترجمه

يكى از مرغانى كه آفرينش شگفت انگيز است، طاوس است. اين طاوس را خداوند در محكمترين تعادل آفريده، و او را به نيكوترين طرز و تربيتى رنگ آميزى فرموده، با باليكه بيخ و پيچهاى آنرا در هم پيوسته، و دمى كه جاى كشيدنش را دراز قرار داده، هر زمان كه (براى جماع و مباشرت بسوى ماده خويش رود، آن دم را از پيچيدگى باز و بلند مى نمايد، در حالى كه آن دم بر سرش سايه افكنده، تو گوئى بادبان كشتى دارينى است (دارين جزيره ايست در سواحل قطيف از شهرهاى بحرين ايران كه در گذشته بندر بوده است) كه كشتيبان آنرا (هنگام بست و گشاد) از سوئى بسوئى مى گرداند، هنگام جنباندن دمش از روى نازش برنگهاى خود متكبّرانه مى خرامد، و خروس وار (ماده اش را در زير خود كشيده) جماع ميكند، و براى آبستن كردن آن ماده نزديكى ميكند، نزديكى كردن نرهاى پر شهوت (سر مست اى شنونده گرامى) براى اثبات اين مدّعا ديدار آن را آشكارا بتو محوّل مى سازم (كه آنرا به بينى و سخنم را تصديق كنى) نه همچون كسى كه گفتار و مدّعاى خود را بأسناد سست و نادرست محوّل مى سازد، و اگر جماع طاوس مانند گمان خطاى آن كسى باشد، كه گمان ميكند كه آن اشكى است كه از چشمهايش بر آمده، و در اطراف پلكهايش جمع شده، و ماده اش آنرا بمنقار برداشته و مى نوشد، پس آبستن شده و تخم مى گذارد، و جماع طاوس نرجز از اين اشك بر آمده از چشم نيست (اين كه امر غريبى نيست و) البتّه اين طرز مطاعمه و منقار در منقار نهادن طاوس از مطاعمه كلاغ شگفت انگيزتر نيست (چون كلاغ در برابر انظار جماع نمى كند، و اين جمله معروف است كه گويند هذا أخفى من سفاد الغراب اين امر از جماع زاغ پنهانتر است، و عقيده عوام در باره جماع زاغ اينست كه ماده آن آبى از منقار نر گرفته و آنرا در سنگدان خود جاى داده، و بوسيله آن تخم مى گذارد، لذا حضرت عليه السّلام اينجا خواسته اند ثابت كنند كه جماع طاوس مانند جماع خروس است، نه مانند مطاعمه كلاغ كه بخلاف در افواه عوام مشهور است و باز در وصف طاوس فرمايد) خيال ميكنى استخوان و نى پرهاى آن (از بس شفّاف و سفيد است) ميلهائى است از نقره، و آنچه بر آن بالها روئيده شده، دايره هاى شگفت انگيزى است كه (از حيث زردى و سبزى و قشنگى) همچون گردن بندهاى طلا يا پاره هاى زبرجد است، و اگر بخواهى بالش را به آن چه كه زمين مى روياند تشبيه كنى خواهى گفت دسته گلى است تازه كه از شكوفه هر بهارى چيده (و دسته) شده است، و اگر بپوشيدينها مانندش سازى حلّهائى را ماند، كه در آن نگار و نقش فراوان بكار برده شده است، يا همچون جامه هاى خوش رنگ و زيباى يمانى است، و اگر بزيورها و آرايش كردنيها همشكلش خواهى همانا هم رنگ نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقره سپيد بجواهرات سبز و سرخ و زرد زينت يافته

نظم

  • يك از مرغان كه در خلقت قشنگ استپر و بالش بسى پر آب و رنگ است
  • همانا هست اين طاوس سر مست كه دلها را برد ديدارش از دست
  • خدا او را به بهتر طرز و ترتيبپديد آورد و خوشتر رنگ و تركيب
  • ز بند و نى بهم پيوسته بالش دمش افزوده بر حسن و جمالش
  • بسوى ماده چون مستانه تازدهمان رنگين دم از هم باز سازد
  • بفرق از آن فرازد سايبانى چو آن كشتى كه دارد بادبانى
  • خرامد هر طرف با عشوه و نازبسان لعبتان شوخ و طنّاز
  • بمرغى چون خروس اندر جماع است چنان با ماده اش ميل وقاع است
  • چو آن نرهاى مست پر ز شهوتبماده در جهد با ناز و نخوت
  • بيفشارد بريز خود تن او راكند از بهر تخم آبستن او را
  • مرا اين گفته صدق است و درستستنه همچون قول آنكش گفته سست است
  • ز من اين مدّعا هر كس كه باورندارد گو بكن تحقيق و بنگر
  • و گر كس را بطاوس اين گمان استكه او آبستن از اشك روان است
  • چو قطره اشكى از چشم نر آيدمر آن را ماده فورا در ربايد
  • و حال آنكه اين مطلب چنين نيستحقيقت قول من هست و جز اين نيست
  • بفرض آنكه باشد بى كم و كاست گمان كذب ثانى صادق و راست
  • در آن جاى شگفتى نيست چندانكه از زاغ اين شگفتى گردد آسان
  • چو آهنگ جماع از تر دماغىكند با ماده زاغى نر كلاغى
  • بمنقارش گذارد نوك منقارشود آن ماده در آن دم گران بار
  • ز زاغ اين امر پيدا هست و محسوسشود آبستن اينسان نيز طاوس
  • هر آن رنگى كه در آن پرّ و بال است ز نيكوئى بسر حدّ كمال است
  • نى بالش ز بس اسپيد و شفّافبود گوئى كه باشد نقره صاف
  • به ستخوانش هر آن بال و هر آن پركه روئيده است در زرديست چون زر
  • به پيكر رنگ سبزش از سر جدّبود مانند آويز زبرجد
  • اگر خواهى كه بالش با گياهان كنى تشبيه خواهى گفت كه آن
  • يكى دسته گلى از هر بهار استكه از هر گونه گل در آن بكار است
  • گل سرخ و گل زرد و گل نازگل نرگس گل شب بو ز اعجاز
  • همان استاد گل كار تواناپديد آورده در آن تن بيكجا
  • و يا چون حلّه باشد منقّش كه نقش و هم نگارش هست دلكش
  • و يا مانند ملبوس يمانى استكه آن از لطف و از صنعت نشانى است
  • بزيورهاش گر سازى ممثّل بود مانند آن تاج مكلّل
  • كه در اطراف آن استاد زرگرجواهر گونه گون بنشاند و گوهر
  • ز ياقوت وز الماس و برليان نگينها بسته در نقره درخشان
  • خلاصه پيكرش از بس قشنگ استدر آن بيننده بيند هر چه رنگ است
Powered by TayaCMS