خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4 : معاد و آفرينش دو باره پديده‏ها

خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4 : معاد و آفرينش دو باره پديده‏ها

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4

معاد و آفرينش دو باره پديده ها

متن خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4

وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْ ءَ مَعَهُ كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ فَلَا شَيْ ءَ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُالَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ بِلَا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْ ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ وَ لَا لِلِاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لَا لِلِازْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ وَ لَا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ وَ لَا لِثِقَلِ شَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ لَا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى حَالِ عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

ترجمه مرحوم فیض

17- و نيست شدن دنيا بعد از آفريدن آن شگفت تر (و دشوارتر) از ايجاد و پديدار نمودن آن نيست، و چگونه شگفت تر باشد در حاليكه اگر همه جانداران دنيا از مرغان و چهارپايان و آنچه را شبانگاه به طويله شان باز مى گردانند و آنچه در صحراء مى چرند و اقسام و انواع گوناگون آنها و آنچه پست و كودنند و آنچه زير كند از آنها گرد آيند به آفريدن پشّه اى توانا نيستند،

و نمى شناسند كه چگونه است راه ايجاد آن، و عقلها و خردهاشان در دانستن آن حيران و سرگردان است، و قوّتهاشان عاجز و مانده مى باشند، و باز مى گردند زبون و خسته در حاليكه مى دانند شكست خورده اند، و به ناتوانى آفرينش آن اقرار و بنتوانستن نيست كردن آن اعتراف مى نمايند (زيرا اگر خدا نخواهد كسى نمى تواند آنرا بگيرد چه جاى آنكه حقيقتا نيست گرداند. گفته اند: پشه در خلقت مانند پيل است ولى اعضاء آن بيشتر از پيل مى باشد، زيرا پيل داراى چهار پا و خرطوم و دم است و پشه علاوه بر اين اعضاء داراى دو پا و چهار بال است كه با آن بالها پرواز ميكند، و خرطوم پيل مجوّف و سوراخ نيست ولى خرطوم پشه سوراخ است و چون آنرا ببدن انسان فرو برد با آن خون مى خورد، پس خرطوم پشه به منزله حلقوم آن است). 

قسمت چهارم خطبه

18- و خداوند منزّه از نقائص بعد از نابود شدن دنيا (پيش از قيامت) تنها باقى است كه چيزى با او نيست، همانطور كه پيش از ايجاد و آفرينش آن بود همچنين بعد از نيست شدن آن بدون وقت و مكان و هنگام و زمان مى باشد (زيرا مكان در صورت نبودن افلاك داراى وجود و هستى نيست، و وقت و حين و زمان هم كه معنى همه آنها هنگام است عبارت از مقدار حركت فلك مى باشد، پس در صورت نيست شدن فلك حركتى نيست تا زمان باشد)

با نيست شدن دنيا مدّتها و وقتها و سالها و ساعتها نيست مى گردند (زيرا همه اينها اجزاء و زمان است كه با نيست شدن فلك معدوم شده اند) پس چيزى نيست مگر خداى يكتاى غالب (بر همه اشياء) كه بازگشت جميع كارها بسوى او است (خلاصه چيزى نيست مگر آنكه فانى گردد حتّى وقت و زمان كه پندارند اگر همه كائنات معدوم شوند زمان و وقت باقى مى باشند. فرمايش امام عليه السّلام إنّ اللّه- سبحانه- يعود بعد فناء الدّنيا تا اينجا صريح است كه ذوات همه اشياء پيش از قيامت نيست شوند، در قرآن كريم س 21 ى 104 مى فرمايد: كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ يعنى چنانكه در آغاز آفريدن ايجاد كرديم آنرا باز مى گردانيم، و چون آنرا از عدم ايجاد فرموده اعاده نيز از عدم مى باشد، بنا بر اين قول باينكه مراد از فناء و نيست شدن اشياء تفرّق و پراكندگى اجزاء است، زيرا اعاده معدوم محال است، جاى بسى گفتگو است، و چون اين كتاب براى مطالعه همگان است شرح و بسط اين مسئله اينجا سزاوار نيست)

در ابتداى آفرينش مخلوقات داراى قدرت و اختيارى نبودند و فناء و نيستيشان هم بدون امتناع و ابائى از آنها خواهد بود، و اگر مى توانستند امتناع نمايند هميشه باقى بودند (خداوند همانطور كه بدون رخصت اشياء را بيافريد همچنين در فناى آنها رخصت نخواهد، و چنانكه هنگام خلقت قادر بر امتناع نبودند هنگام از بين رفتن و نيست شدن كه بالطّبع هر موجودى از آن گريزان است توانا نيستند، پس اگر مى توانستند امتناع نموده هميشه برقرار مى ماندند)

19- ايجاد كردن هيچيك از مخلوقات هنگام آفرينش بر او دشوار نبود، و آفريدن آنچه پديد آورد و آفريد او را خسته و وامانده نساخت (زيرا دشوار بودن و واماندگى از لوازم جسم است) و اشياء را هستى نداد براى استوار كردن سلطنت، و نه براى ترس از نيست شدن و كم گشتن، و نه براى كمك خواستن از آنها بر همتائى كه (بر او) پيشى گيرد،

و نه براى دورى گزيدن از دشمنى كه (بر او) هجوم آورد، و نه براى زيادة كردن در پادشاهى خود، و نه براى غلبه يافتن و فخر كردن شريكى در انبازى با او، و نه براى وحشت و ترسى كه داشته و خواسته با آنها انس گيرد،

20- پس اشياء را بعد از آفريدنشان (پيش از قيامت) فانى و نابود مى گرداند نه از جهت دلتنگى كه در تغيير آنها از حالى به حالى و تدبير امور آنها باو عارض شده باشد، و نه بسبب اينكه آسايش و آسودگى باو رو آورد، و نه از جهت آنكه چيزى از آنها بر او گران آيد، طول كشيدن هستى آنها او را ملول نكرده تا وادارش نمايد كه به تندى آنها را نيست سازد،

ليكن خداوند سبحان نظم اشياء را از روى لطف و مهربانيش قرار داد، و بامر و فرمان خود (از پاشيده شدن) نگاهشان داشت، و به قدرت و توانائى خود استوارشان گردانيد،

21- پس آنها را بعد از نابود شدن باز مى گرداند بى آنكه نيازى بآنها داشته باشد،

و بى كمك گرفتن به يكى از آنها بر آنها، و نه از جهت بازگشتن از حال و حشت و ترس بحال انس، و نه از جهت رجوع از نادانى و كورى و گمراهى بدانش و طلبيدن، و نه از جهت درويشى و نيازمندى به توانگرى و دارائى، و نه از جهت زبونى و پستى به ارجمندى و توانائى (زيرا اين موضوع خطبه 186 نهج البلاغه بخش 4ات همه شايسته ممكنات است كه داراى كمال مطلق نبوده و از هر جهت ناقص و نيازمند بغير هستند، و نبايد كسى گمان برد غرض نداشتن كه لازمه اش نقص در ذات است حاكى از آنست كه افعال خداوند بى غرض و فائده باشد، بلكه داراى اغراض و مصالح و حكم و منافعى است كه نتيجه آنها براى خلق است، زيرا حقّ تعالى منزّه است از آنكه كارى بيهوده انجام دهد، چنانكه در قرآن كريم س 21 ى 16 مى فرمايد: وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ى 17 لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ يعنى آسمان و زمين و آنچه بين آنها است را براى بازى نيافريديم، و اگر مى خواستيم چيزى را به بازى بگيريم اگر كننده بوديم «لايق ما بود» از پيش خود فرا مى گرفتيم «و نيازمند به ممكنات نبوديم»). 

ترجمه مرحوم شهیدی

و سپرى شدن دنيا پس از نو برون آوردن آن، شگفت تر نيست از برآوردن و آفريدن آن، و چگونه كه اگر همه جانداران جهان، از پرندگان و چهارپايان، و آنچه در آغل است، و آنچه چرا كند در بيابان، از هر جنس و ريشه و بن، و نادانان از مردمان و يا زيركان، فراهم آيند تا پشه اى را هست نمايند برآفريدن آن توانا نبوند، و راه پديد آوردن آن را ندانند، و خردهاشان سرگشته شود و در شناخت آن سرگردان مانند، و نيروى آنها سست شود و به پايان رسد، و رانده، و مانده بازگردند. آن گاه دانند كه شكست خورده اند، و در آفرينش آن به ناتوانى خويش اعتراف كننده، و به درماندگى در نابود ساختن آن فروتنى نشان دهنده. و خداى سبحان پس از سپرى كردن جهان، يگانه ماند و تنها، و چيزى با او نبود- از آنچه آفريد در دنيا- آنسان كه بود پيش از آفريدن جهان، همان خواهد بود پس از سپرى ساختن آن. نه وقتى و نه مكان، و نه روزگارى و نه زمان. آن گاه مهلت و هنگام سرآيد، و سالها و ساعتها سپرى گردد، و چيزى نماند جز خداى يگانه قهّار، كه به سوى اوست بازگشت همه كار. در آغاز آفرينششان، آنها را قدرتى نبود، هم بدون آنكه سرپيچى نشان دهند همه را نابود خواهد فرمود، و اگر سر پيچى كردن توانستندى پايدار ماندندى. ساختن چيزى از جهان او را به رنج در نياورد، و آنچه را آفريد و پديد آورد بر او سنگينى نكرد. آفريده ها را پديد نياورد تا قدرت خود را بيشتر سازد، و يا از بيم نابودى و كاهش بدين آفرينش پردازد، و نه براى آنكه بدان بر همتايى پيروزى طلب، يارى جويد، و نه راه دورى از دشمنى جنگآور را پويد، و نه براى افزون ساختن قدرت، و نه براى بسيار نشان دادن سرمايه به شريك خويش، در شركت. و نه او را بيم تنهايى بود و خواست تا با آفريدن جهان آرامشى تواند فرمود. سپس پروردگار، جهان را نابود كند پس آفريدن، نه از آن رو كه بدو ملالتى رسيده است در گرداندن آن و در كارش انديشيدن، و نه براى آنكه آسايشى بدو رسد و نه چيزى از آن بر وى سنگينى كند. درازى مدّت ماندن جهان او را به ستوه نياورده است- تا حكمى ديگر راند و آنچه را آفريده- به شتاب نابود گرداند، ليكن خداى سبحان به لطف خود در كارش انديشيد، و به امر خويش نگاهش داشت و به قدرت خود استوارى اش بخشيد. سپس از پس نابود شدن آن را هستى دهد، بى آنكه او را بدان نيازى بود، و نه براى آنكه به چيزى از آن بر آن يارى طلبد، و نه براى آنكه از تنهايى و بيم، به آرامش پناه برد، و نه به خاطر بازگشت از نادانى و نابينايى، به طلب بينش و دانايى، و نه از مستمندى و نياز، به بى نيازى و دولتمندى، و نه از خوارى و پستى به عزّت و قدرتمندى.

ترجمه مرحوم خویی

و نيست نابود شدن دنيا بعد از هستى آوردنش عجب تر از اصل ايجاد و اختراعش از نيستى بهستى. و چگونه عجيب تر باشد و حال آنكه اگر جمع بشود جميع جنبندهاى أشياء از مرغان و چهار پايان و هر چه هست از صاحب مراح و مسكن نشين و چرنده آنها و اقسام سنخها و جنسها و از نافهم و كندهاى طوائفشان و تيز فهمها بر ايجاد كردن يك پشه هر آينه قادر نمى شوند بر ايجاد، و نمى شناسند چگونه است راه بر ايجاد و هر آينه عقولشان متحيّر مى ماند در دانستن اين، و سرگردان مى مانند و عاجز مى شود قواى ايشان و باخر مى رسد و برميگردد همه آنها در حالتى كه ذليل اند حسرتناك، شناسنده بر اين كه ايشان مقهورند، اقرار كننده اند بعاجز بودن از آفريدن آن، گردن گذارنده اند بر ناتوانى از نابود كردن. بدرستى كه خداوند برميگردد بعد از نيستى دنيا بتنهائى و چيزى با او نيست چنانچه بود پيش از خلق عالم همچنين ميباشد بعد از نابودى او، مى ماند پروردگار تنها بدون اين كه وقت و مكان باشد يا حين و زمان بلكه همه اينها فانى شده نيست شده باشد در اين وقت مدّتها و وقتها، و زايل مى شود سالها و ساعتها، پس چيزى نمى باشد مگر يگانه قهر كننده، چنين خدائى كه بسوى اوست بازگشت جميع چيزها، بدون قدرت و توانائى بود أوّل خلقت أشياء يعنى از خودشان قدرتى نداشتند و بيمضايقه و امتناع شد نابود شدن آنها و اگر مى توانستند كه مضايقه كنند هر آينه هميشگى بود ماندن شان در دنيا. بملال و اندوه نينداخت ساختن چيزى از آنها خدا را در زمانى كه ساخت او را، و سنگينى نكرد بر او از آنها آفريدن آنچه او را آفريد. و نيافريد آنها را بجهة محكم ساختن پادشاهى خودش، و نه از براى ترسيدن از رفتن و بر طرف شدن مملكت يا كم شدن و كاهيدن عزّت و دولت، و نه از براى يارى جستن با آنها بر ضرر دشمن كه بر صدد غلبه بر آمده است، و نه از براى خوددارى و نگه داشتن با آنها از صدمات دشمن بر جهنده از براى محاربه، و نه از براى علاوه كردن بسبب آنها در ملك و سلطنت و لشكر و رعيّت، و نه از براى تفاخر بكثرت از براى آن كسى كه شركت دارد با او در بعضى چيزها، و نه از براى ترس تنهائى كه بوده است از او سابقا پس خواسته كه انس بگيرد با مخلوقات بعد از اينها همه خداوند فانى ميكند آن مخلوقات را بعد از اين كه ايشان را بهستى در آورده نه از جهت اندوه و ملال كه وارد آمده بر او از جهت تصرّف كردن در آنها، و تغيير دادن از حالى بحالى و از جائى بجائى، و نه از جهت تحصيل راحت كه مى رسد باو از فانى شدن آنها، و نه از جهت سنگينى چيزى از آنها بر او، بملال نيانداخت او را بسيار ماندن آنها در دنيا تا اين كه وادار نمايد او را بشتابيدن بسوى نابود كردنشان، ولى خداوند سبحان تدبير كرد آنها را بلطف خود و نگه داشتشان بحكم خود، و محكم نمود آنها را بقدرت و توانائى خود. پس از آن مى گرداند آنها را بسوى وجود بعد از عدم بدون اين كه حاجتى داشته باشد بسوى آنها، و بي اين كه يارى بجويد با چيزى از آنها بچيز ديگر از آنها، و نه از براى برگشتن از حال تنهائى و وحشت بحال انس گرفتن و الفت، و نه از حال نادانى و كورى بحالت دانائى و مسّ كردن چيزى كه خوشش بيايد، و نه از حال گدائى و پريشانى بحالت نيازمندى و دولت، و نه از حالت خوارى و پستى بسوى عزت و قدرت، بجهت اين كه اينها همه از اوصاف امكان و لوازم نقص است كه خدا از او منزّه است، و اللّه أعلم بحقيقة المقال.

شرح ابن میثم

وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْ ءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلَا شَيْ ءَ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ- الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلَا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْ ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لَا لِلِاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لَا لِلِازْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لَا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لَا لِثِقَلِ شَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لَا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى حَالِ عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

اللغة

مراحها: ما يراح منها في مرابطها و معاطنها. و سائمها: ما ارسل منها للرعى. و أسناخها: اصولها. و المتبلّدة: ذو البلادة و هى ضدّ الذكاء و الأكياس: ذوو الذكاء و الفهم. و تكاءده الأمر: شقّ عليه و صعب. و آده: أثقله، و المثاور: المواثب.

المعنی

و قوله: و ليس فناء الدنيا. إلى قوله: اختراعها.

و قوله: و ليس فناء الدنيا. إلى قوله: اختراعها. رفع لما يعرض لبعض الأذهان من التعجّب بفناء هذا العالم بعد ابتداعه و خلقه بالتنبيه على حال إنشائه و اختراعه: أى ليس صيرورة ما خلق إلى العدم بقدرته بعد الوجود بأعجب من صيرورته إلى الوجود بعد العدم عنها. إذ كانت كلّها ممكنة قابلة للوجود و العدم لذواتها، بل صيرورتها إلى الوجود المشتمل على أعاجيب الخلقة و أسرار الحكمة الّتي لا يهتدي لها و لا يقدر على شي ء منها أعجب و أغرب من عدمها الّذي لا كلفة فيه.

و قوله: و كيف لو اجتمع. إلى قوله: إفنائها.

و قوله: و كيف لو اجتمع. إلى قوله: إفنائها. تأكيد لنفى كون عدمها بعد وجودها أعجب من إيجادها بالتنبيه على عظم مخلوقاته تعالى و مكوّناته و ما اشتملت عليه من أسرار الحكمة المنسوبة إلى قدرته.

و المعنى و كيف يكون عدمها أعجب و في إيجاده أضعف حيوان و أصغره ممّا خلق كالبعوضة من العجائب و الغرائب و الإعجاز ما يعجز عن تكوينه و إحداثه قدرة كلّ من تنسب إليه القدرة، و تقصر عن معرفة الطريق إلى إيجادها ألباب الألبّاء، و يتحيّر في كيفيّة خلقها حكمة الحكماء، و يقف دون علم ذلك و يتناهى عقول العقلاء، و ترجع خاسئة حسيرة مقهورة معترفة بالعجز عن الاطّلاع على كنه صنعه في إنشائها مقرّة بالضعف عن إفنائها. فإن قلت: كيف تقرّ العقول بالضعف عن إفناء البعوضة مع إمكان ذلك و سهولته.

قلت: إنّ العبد إذا نظر إلى نفسه بالنسبة إلى قدرة الصانع الأوّل- جلّت عظمته- وجد نفسه عاجزة عن كلّ شي ء إلّا بإذن إلهىّ، و أنّه ليس له إلّا الإعداد لحدوث ما ينسب إليه من الآثار. فأمّا نفس وجود الأثر فمن واهب العقل- عزّ سلطانه- فالعبد العاقل لما قلناه يعترف بالضعف عن إيجاد البعوضة و إعدامها، و ما هو أيسر من ذلك عند مقايسة نفسه إلى موجده و واهب كماله كما عرفت ذلك في موضعه، و أيضا فإنّ اللّه سبحانه كما خلق للعبد قدرة على الفعل و الترك و الإيذاء و الإضرار بغيره كذلك خلق للبعوضة قدرة على الامتناع و الهرب من ضرره بالطيران و غيره بل أن تؤذيه و لا يتمكّن من دفعها عن نفسه فكيف يستسهل العاقل إفناها من غير معونة صانعها له عليه.

و قوله: و إنّه سبحانه يعود. إلى قوله: الامور.

و قوله: و إنّه سبحانه يعود. إلى قوله: الامور. إشارة إلى كونه تعالى باقيا أبدا فيبقى بعد فناء الأشياء وحده لا شي ء معه منها كما كان قبل وجوده كذلك بريئا عن لحوق الوقت و المكان و الحيّز و الزمان.

و قوله: يعود بعد.

و قوله: يعود بعد. إشعار بتغيّر من حالة سبقت إلى حالة لحقت، و هما يعودان إلى ما يعتبره أذهاننا له من حالة تقدّمه على وجودها و حالة تأخّره عنها بعد عدمها، و هما اعتباران ذهنيّان يلحقانه بالقياس إلى مخلوقاته.

و قوله: عدمت عند ذلك. إلى قوله: الساعات.

و قوله: عدمت عند ذلك. إلى قوله: الساعات. ظاهر لأنّ كلّ ذلك أجزاء للزمان الّذي هو من لواحق الحركة الّتي هى من لواحق الجسم فيلزم من عدم الأجسام عدم عوارضه.

و قوله: فلا شي ء. إلى قوله: الامور.

و قوله: فلا شي ء. إلى قوله: الامور. أى لا شي ء يبقى بعد فناء العالم إلّا هو، و ذكر الواحد لبقائه كذلك، و القهّار باعتبار كونه قاهرا لها بالعدم و الفناء، و كونه إليه مصير جميع الامور فمعنى مصيرها إليه أخذه لها بعد هبته لوجودها.

و قوله: بلا قدرة. إلى قوله: فناؤها.

و قوله: بلا قدرة. إلى قوله: فناؤها. إشارة إلى أنّه لا قدرة لشي ء منها على إيجاده نفسه، و لا على الامتناع من لحوق الفناء له.

و قوله: و لو قدرت. إلى قوله: بقائها.

و قوله: و لو قدرت. إلى قوله: بقائها. استدلال بقياس شرطىّ متّصل على عدم قدرة شي ء منها على الامتناع من الفناء، و إنّما خصّ الحكم بالاستدلال دون الأوّل لكون الأوّل ضروريّا. و بيان الملازمة أنّ الفناء مهروب منه لكلّ موجود فإمكان الامتناع منه مستلزم للداعى إلى الامتناع المستلزم للامتناع منه المستلزم للبقاء، و أمّا بطلان التالى فلمّا ثبت أنّه تعالى يفنيها فلزم أن لا يكون لها قدرة على الامتناع.

و قوله: لم يتكاءده. إلى قوله: خلفه.

و قوله: لم يتكاءده. إلى قوله: خلفه. ظاهر لأنّ المشقّة في الفعل و ثقله إنّما يعرض لذى القدرة الضعيفة من الحيوان لنقصانها. و قدرته تعالى بريّة عن أنحاء النقصان لاستلزامه الإمكان و الحاجة إلى الغير.

و قوله: و لم يكوّنها. إلى آخره.

و قوله: و لم يكوّنها. إلى آخره. إشارة إلى تعديد وجوه الأعراض المتعارفة للفاعلين في إيجاد ما يوجدونه و إعدامه. و نفى تلك الأعراض عن فعله في إيجاده ما أوجده و إعدامه ما أعدمه من الأشياء: أمّا الأعراض المتعلّقة بالإيجاد فهو إمّا جلب منفعة كتشديد السلطان و جمع الأموال و القينات و تكثير الجند و العدّة و الازدياد في الملك بأخذ الحصون و القلاع و مكابرة الشريك في الملك كما يكابر الإنسان غيره ممّن يشاركه في الأموال و الأولاد أو رفع مضرّة كالتخوّف من العدم و الزوال فخلقها ليتحصّن بها من ذلك أو خوف النقصان فخلقها ليستكمل بها أو خوف الضعف عن مثل تكاثره فخلقها ليستعين بهما عليه أو خوف ضدّ يقاومه فأوجدها ليختزل منه و يدفع مضرّته أو لوحشة كانت له قبل إيجادها فأوجد ليدفع ضرر استيحاشه بالانس بها، و كذلك الأغراض المتعلّقة بعدمها: إمّا إلى دفع المضرّة كرفع السأم اللاحق له من تصريفها و تدبيرها و الثقل في شي ء منها عليه و الملال من طول بقائها فيدعوه ذلك إلى إفنائها، أو جلب المنفعة كالراحة الواصلة إليه. فإنّ جلب المنفعة و دفع المضرّة من لواحق الإمكان الّذي تنزّه قدسه عنه.

و قوله: لكنّه سبحانه. إلى قوله: لقدرته.

و قوله: لكنّه سبحانه. إلى قوله: لقدرته. فتدبيرها بلطفه إشارة إلى إيجاده لها على وجه الحكمه و النظام الأتمّ الأكمل الّذي ليس في الإمكان أن يكون جملتها على أتمّ منه و لا ألطف، و إمساكه لها بأمره قيامها في الوجود بحكم سلطانه، و إتقانها بقدرته إحكامها على وفق منفعتها و إن كان عن قدرته فعلى وفق علمه بوجوه الحكمة. كلّ ذلك بمحض الجود من غير غرض من الأغراض المذكورة تعود إليه.

و قوله: ثمّ يعيدها بعد الفناء.

و قوله: ثمّ يعيدها بعد الفناء. تصريح بإعادة الأشياء بعد فنائها. و فناؤها إمّا عدمها كما هو مذهب من جوّز إعادة المعدوم، أو تشذّبها و تفرّقها و خروجها عن حدّ الانتفاع بها كما هو مذهب أبي الحسين البصرىّ من المعتزلة.

و قوله: من غير حاجة. إلى آخره.

و قوله: من غير حاجة. إلى آخره. ذكر وجوه الأغراض الصالحة في الإعادة، و الإشارة إلى نفيها عنه تعالى، و هو أيضا كالحاجة إليها و الاستعانة ببعضها على بعض، أو لانصراف من حال وحشة إلى حال استيناس، أو انصراف من حال جهل و عمى فيه إلى حال علم و بصيرة، و كذلك من فقر و حاجة إلى غنى و كثرة و من ذلّ وضعة إلى عزّ و قدرة. و قد عرفت أنّ كلّ هذه الأغراض من باب دفع المضرّة المنزّه قدسه تعالى عنها، و قد بيّنا فيما سلف البرهان الإجمالىّ على تنزيهه تعالى في أفعاله من الأغراض بل إيجاده لما يوجد لمحض الجود الإلهىّ الّذي لا بخل فيه و لا منع من جهته. فهو الجواد المطلق و الملك المطلق الّذي يفيد ما ينبغي لا لغرض و يوجد ما يوجد لا لفائدة تعود إليه و لا غرض. و هو مذهب جمهور أهل السنّة و الفلاسفة، و الخلاف فيه مع المعتزلة.

فإن قلت: ظاهر كلامه عليه السّلام مشعر بأنّ الدنيا كما تفنى تعاد، و الّذي وردت به الشريعة، و فيه الخلاف بين جمهور المتكلّمين و الحكماء هو إعادة الأبدان البشريّة.

قلت: الضمير في قوله: تعيدها. سواء كان راجعا إلى الدنيا أو إلى الامور في قوله: مصير جميع الامور. فإنّه مهمل كما يرجع إلى الكلّ جاز أن يرجع إلى البعض و هى الأبدان البشريّة. قال بعضهم: إنّ للسالكين في هذا الكلام تأويلا عقليّا و إن جزموا بكون مراده عليه السّلام هو ما ذكرناه من الظاهر فإنّهم قالوا يحتمل أن يشار بقوله: و إنّه يعود سبحانه. إلى قوله: الامور. إلى حال العارف إذا حقّ له الوصول التامّ حتّى غاب عن نفسه فلحظ جناب الحقّ سبحانه بعد حذف كلّ قيد دنياوىّ أو اخروىّ عن درجة الاعتبار فإنّه صحّ كما يفنى هو عن كلّ شي ء كذلك يفنى عنه كلّ شي ء حتّى نفسه فلا يبقى بعد فنائها عنه إلّا وجه اللّه ذو الجلال و الإكرام فكما كانت الأشياء عند اعتبار ذواتها غير مستحقّة للوجود و لواحقه كذلك يكون عند حذفها عن درجة الاعتبار و ملاحظة جلال الواحد القهّار ليس إلّا هو.

و قوله: ثمّ يعيدها بعد الفناء.

و قوله: ثمّ يعيدها بعد الفناء. فدلّ عودها إلى اعتبار أذهان العارفين لها عند عوجهم من الجناب المقدّس إلى الجنبة السافلة و اشتغالهم بمصالح أبدانهم. و الكلّ منسوب إلى تصريف قدرته تعالى بحسب استعداد الأذهان لقبولها و حذفها. و قد علمت من بيانها لهذه الخطبة صدق كلام السيّد الرضى- رضى اللّه عنه- في مدحها حيث قال: و تجمع هذه الخطبة من اصول العلم ما لا تجمعه غيرها. فإنّها بالغة في علم التوحيد كاملة في علم التنزيه و التقديس لجلال الواحد الحقّ- جلّت عظمته- و باللّه التوفيق و العصمة.

ترجمه شرح ابن میثم

وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْ ءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلَا شَيْ ءَ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ- الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلَا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْ ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ- وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لَا لِلِاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لَا لِلِازْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ وَ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لَا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لَا لِثِقَلِ شَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لَا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

لغات

مراح: حيوان هايى كه در خوابگاهها و محلهايى كه در بندند به استراحت مشغولند. سائمها: حيواناتى كه براى چرا در بيابان رها شده اند. انساخ جمع سنخ: انواع، قسمتهاى اصلى متبلّده: كند فهمان، كم هوشان اكياس: تيز هوشان، زيركها تكاءده الامر: كار بر او سخت شد، به مشقّت افتاد آده: بارش را سنگين كرد مثاور: حمله كننده

ترجمه

نابود ساختن دنيا پس از وجود، شگفت آورتر از موجود كردن آن از عدم نيست، چگونه غير از اين باشد، در صورتى كه اگر همه موجودات زنده جهان اعمّ از پرندگان، چهارپايان، و آن گروه كه شبانگاه به جايگاهشان برمى گردند و هم آنها كه در بيابان مشغول چرا هستند و تمام انواع مختلف، خواه آنها كه كم هوش هستند، و يا آنها كه زيركند، (اگر همه اينها) گرد آيند، هرگز توانايى ايجاد پشه اى ندارند و حتى طريق ايجاد آن را هم نمى دانند عقول آنها در، يافتن راز آفرينش آن حيران و نيروهاى آنها ناتوان و خسته شده و پايان گيرد و سرانجام پس از تلاش، شكست خورده و ناتوان برمى گردند و اعتراف مى كنند كه نه تنها از ايجاد آن ناتوانند، بلكه از نابود ساختن آن نيز عاجزند، فقط خداوند پاك است كه پس از فناى جهان باقى مى ماند، در حالى كه هيچ موجودى نباشد همان گونه كه پيش از آفرينش موجودات بوده است، هنگام نابودى جهان، وقت، مكان، لحظه و زمان مفهومى ندارد، وقتها، سرآمدها، ساعات و سالها از بين رفته اند، چيزى بجز خداوند يكتاى قهّار نيست كه همه امور به سوى او بازگشت مى كنند و هم چنان كه در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشتند، در هنگام فانى شدن نيز نيروى امتناع ندارند، و اگر قدرت امتناع مى داشتند هستى آنها ادامه مى يافت.

آفرينش هيچ چيز براى خدا رنج آور نبوده، و در خلقت آنچه آفريده است فرسودگى و خستگى او را پديد نيامده است، موجودات را آفريد نه به سود استحكام حكومتش و نه براى ترس از كمبود و زوال، و نه به منظور كمك گرفتن از آنان در برابر همتايى كه ممكن است بر او چيره شود، و نه به خاطر احتراز از دشمن كه به او هجوم آورده، و نه به قصد ازدياد اقتدار خود، و نه به منظور پيروزى يافتن بر شريك و نه به علت رفع تنهايى كه داشته و خواسته كه به آنها انس بگيرد، و بالاخره بعد از آن كه جهان را به وجود آورد، همه را دستخوش فنا و نيستى خواهد ساخت، اما نه به دليلى كه از تصرف و اداره آن خسته شده و نه براى اين كه آسايشى نصيب وى شود و نه به اين علت كه هستى موجودات براى وى بارى سنگين مى باشد. طولانى شدن عمر جهان هستى خداى عالم را به ستوه نياورده است تا وى را براى نابود كردن آن شتابان سازد، بلكه با لطف خويش كليه موجودات را نظام بخشيد و با فرمان خود آنها را نگهدارى فرمود و به توسط قدرت كامله اش همه را مستحكم ساخت و بار ديگر پس از فناى موجودات آنها را به عالم وجود بر مى گرداند، بدون اين كه نيازى به آنها داشته باشد و يا كمكى از آنها بگيرد، و نه به منظور انتقال از حالت تنهايى و وحشت به سوى حالت آرامش و انس و نه از حالت جهل و نادانى به سوى علم و آگاهى و نه مى خواهد به آن وسيله از نيازمندى و فقر به سوى بى نيازى و ثروت برگردد و يا از خوارى و پستى به عزت و قدرت انتقال يابد.»

شرح

امّا فرمايش امام: و ليس فناء الدنيا... اختراعها،

دفع شبهه اى است كه در برخى اذهان پيدا شده كه مى گويند چگونه ممكن است اين جهان هستى روزى بكلى نيست و نابود شود حضرت مى فرمايد: براى حق تعالى كه نبوده را به وجود آورده و اين همه اسرار حكمت و شگفتيهاى آفرينش را ايجاد فرموده محو كردن تمام آنها نه تنها دشوار نيست بلكه بسيار آسانتر مى باشد و اين كه بعد مى فرمايد: و كيف لو اجتمع... افنائها، در اين عبارات با بيان شمّه اى از دقايق آفرينش مطلب بالا را كه توانايى كامل خداوند بر محو اساس هستى است تاكيد فرموده كه چگونه فانى كردن جهان بر خداوند سخت و دشوار باشد و حال آن كه هستى داد به موجوداتى كه كوچكترين و ضعيفترينشان مانند مگس آن چنان اسرارآميز مى باشد كه بزرگترين قدرتهاى جهان از ايجاد آن ناتوان و خردمندترين انديشه ها از درك و شناخت آن حيران و هم در انديشه فانى ساختن آن ضعيف و عاجز مى باشند.

حال اگر اشكال شود كه چرا حضرت براى اثبات عجز و ناتوانى قدرتهاى بشرى در مورد نابود كردن و از بين بردن به مگس مثل زده اند با اين كه فانى ساختن آن، امرى ممكن و آسان است پاسخ آن است كه انسان هر گاه خود را نگاه كند و به قدرت خداوند بيانديشد اعتراف مى كند كه بر كوچكترين امرى توانايى ندارد مگر با اجازه پروردگار و نيرويى كه او به وى عنايت فرمايد و مى داند كه تنها با نيروى او مى تواند كارى انجام دهد و حتى آثارى كه بر كارهاى او متربّت مى شود از ناحيه حق تعالى مى باشد بنا بر اين انسان خردمند با زبان حال و مقال نه تنها در ايجاد و اعدام مگس بلكه براى امرى ضعيفتر از آن نيز به ناتوانى و عجز خويش اقرار و اعتراف مى كند.

پاسخ ديگر از اين اشكال آن است كه خداوندى كه به انسان قدرت داده تا كارهايى انجام دهد و مى تواند از خود ضعيفتر را بيازارد در مقابل به اين مگس ضعيف و حقير نيز قدرت دفاع از خود را داده است تا با پريدن و جهيدن از دست دشمن فرار كند و حتى مى تواند آدمى را بيازارد و گاهى انسان مى خواهد از دست او فرار كند ولى نمى تواند، پس چگونه مى توان گفت كه آدمى بدون كمك از خداوند مى تواند حتى اين حشره ناچيز را از بين برد و بكلى معدوم كند«»

و انه سبحانه يعود... الامور،

اين فرمايش امام اشاره به جاودانگى خداوند و هستى او پس از فنا و نيستى عالم مى باشد، پس از آن كه صحنه هستى بكلى از موجودات خالى ماند و همه چيز به فنا سپرده شد تنها ذات غنى و بى نياز حق تعالى باقى مى ماند همان طور كه پيش از آفرينش وجود در انحصار ذات اقدس وى بوده است بدون نياز به مكان و زمان و جز اينها و عبارت يعود بعد، حكايت مى كند از حالت قبل از آفرينش موجودات و پس از فنا و نيستى آنها كه دو حالت متغيّر و مختلف مى باشد و پيداست كه اين دو گانگى و تغيير از اعتبارات ذهن بشرى ماست كه حق تعالى را با جهان آفرينش مقايسه مى كند و گرنه براى خداوند متعال تغيير حالت و دگرگونى وجود ندارد.

عدمت عند ذلك... الساعات،

اين عبارت، روشن است و نيازى به توضيح ندارد، زيرا تمام آنچه نام برده شده، اجزاى زمان و از عوارض حركت مى باشند و آن هم از ويژگيهاى ماده و جسم است و موقعى كه ماده بكلى نيست و نابود شد عوارض آن نيز از بين مى رود و معناى جمله فلا شيئى... الامور، آن است كه پس از فانى شدن جهان بجز ذات احديت وى كسى و چيزى باقى نمى ماند كلمه الواحد اشاره به همين معناست و واژه قهّار اشاره به صفت قهاريت اوست كه به آن سبب تمام موجودات را معدوم و نابود مى سازد و معناى جمله اليه مصير جميع الامور آن است كه خداوند پس از آن كه به موجودات هستى بخشيده روزى آن را از آنها مى گيرد.

بلا قدرة... فناؤها،

اين جمله اشاره به آن است كه هيچ يك از موجودات نه قدرت و توانايى بر ايجاد خود داشته و نه مى توانند از فانى شدن خويش خوددارى كنند و در عبارت بعدى با يك قياس شرطى متصل قسمت دوم ادعاى فوق را (هيچ موجودى نمى تواند از نابودى او امتناع كند) اثبات مى كند و علت اين كه تنها به اين قسمت پرداخته آن است كه شقّ اول (هيچ مخلوقى قدرت بر ايجاد خود ندارد) واضح است و نيازى به استدلال ندارد اما ملازمه اى كه ميان مقدم و تالى وجود دارد آن است كه هر موجودى چون از فنا و نيستى نفرت دارد اگر بتواند حتما از آن فرار مى كند تا باقى بماند اما به دليل اين كه آفريننده جهان او را فانى و نابود مى سازد پس قدرتى براى خوددارى از نابودى خود ندارد.

لم يتكاءده... خلفه،

اين كه خداوند در كارهاى خود، دچار رنج و مشقت نمى شود مطلبى است واضح و روشن زيرا خستگى و امثال آن در مورد قدرتهاى مادى و ناقص مى باشد كه ممكن و محتاجند، اما حق تعالى كه واجب الجود بالذات است و هيچ گونه نيازى در او نيست رنج و مشقت هم در وى متصور نخواهد بود.

و لم يكوّنها...،

در اين قسمت امام به اغراض و فوايدى اشاره فرموده است كه معمولا فاعل را وادار به ايجاد امرى و يا نابود ساختن آن مى كند، غرضهايى كه سبب به وجود آوردن چيزى مى شود از دو حال خارج نيست يا جلب منفعت است و يا دفع ضرر، اما جلب منفعت از قبيل پا بر جا ساختن و تقويت سلطه و حكومت و گردآورى ثروت و افزايش افراد لشكر و توسعه دادن بر سرزمينهاى تحت حكومت و تفوّق پيدا كردن بر أقران چنان كه انسان با داشتن مال و اولاد نسبت به ديگران برترى پيدا مى كند، بعضى اوقات غرض از ايجاد امرى دفع ضرر مى باشد مثل اين كه ترس از نابودى خود دارد و آن را وسيله حفظ جان قرار مى دهد، يا بيم از نقصان دارد و به واسطه ايجاد آن مى خواهد خود را تكميل كند يا از خوف اين كه مبادا همتايش بر او غالب شود آن را به وجود مى آورد تا از آن كمك بگيرد يا مى ترسد كه دشمن به مقابله اش برخيزد، و يا براى رفع تنهايى و ترس و وحشت بى مونسى دست به ساختن و به وجود آوردن انيس مى زند، و اغراضى كه موجب از بين بردن و فانى كردن موجود مى شود چند قسم مى باشد: دفع ضرر، مثل از بين بردن مرض كه وجود آن مايه زيان و ادامه آن باعث رنج اوست، و ممكن است كه غرضى از آن جلب منفعت باشد، بيمارى را ريشه كن مى كند تا آسايش و راحت به دست آورد، امّا تمام اين فوايد كه در جلب منفعت و دفع ضرر خلاصه مى شود از ويژگيهاى صفت امكان است كه حق تعالى از آن منزّه و دور مى باشد.

و لكنّه سبحانه... لقدرته،

جمله دبّرها بلطفه، اشاره به اين معناست كه حق تعالى جهان آفرينش را بر اساس حكمت و نظامى آن چنان نيكو آفريده است كه كاملتر از آن امكان پذير نيست، و امسكها بامره، امر و فرمان تكوينى خداوند، پيوسته باعث بقاى جهان هستى مى باشد، و اتقنها بقدرته، عالم وجود را با قدرت لا يزال و آگاهى بر مصالح وجودى و سودمنديش، استحكام بخشيد، تمام اين امور را نه به منظور سود، بلكه تنها به خاطر جودى كه در ذات او نهفته است، با دست لطف و عنايت خاص پروردگارى خويش انجام داد.

ثم يعيدها بعد الفناء،

امام (ع) در اين قسمت بطور صريح مى فرمايد كه خداوند پس از آن كه تمام اشياء را فانى كرد، آنها را به عالم وجود بر مى گرداند، و فنا و نابودى هم چنان كه گفته شد، يا عبارت از نابودى مطلق است به قول كسانى كه اعاده معدوم را جايز مى دانند و يا اين كه منظور از آن، پراكندگى و جدايى اجزاى آن است بطورى كه بى فايده شود و اين مطلب هم، عقيده ابو الحسين بصرى معتزلى بود كه بيان شد.

من غير حاجة...

حضرت بطورى كه در جمله هاى قبل فوايد و منافعى را كه معمولا در به وجود آوردن يا نابود ساختن موجودات براى فاعل تحقق دارد، بيان كرده و سپس ذات اقدس الهى را از آن دور دانست، هم اكنون در آخر مبحث نيز آنها را كه غرض ايجاد جهان پس از فنا و نابودى آن مى باشد خاطر نشان ساخته و از خداوند متعال نفى فرموده است و اين فوايد و اغراض عبارتند از: احتياج و نيازمندى، كمك گرفتن از بعضى مخلوقات در مقابل برخى ديگر آنان، خروج از وحشت تنهايى به جانب انس و دلگرمى و از حالت نادانى و بى خبرى به طرف علم و آگاهى و بدل ساختن فقر و نياز به حالت غنا و بى نيازى و بالاخره دور شدن از خوارى و ذلّت و به دست آوردن عزّت و قدرت و يادآور شديم كه همه اين غرضها از باب دفع ضرر و جلب منفعت است و ذات بارى تعالى از آن دور مى باشد و گفتيم كه افعال خداوند به منظور دست يافتن به اين منافع و اغراض انجام نمى شود بلكه تنها جود مطلق و وارستگى ذات وى از شائبه بخل و منع است كه پيوسته باعث افاضه وجود مى باشد. بايد توجّه داشت كه اين مطلب ميان دانشمندان اسلامى مورد اختلاف است، جمهور اهل سنت و فلاسفه معتقدند كه خداوند كارها را به خاطر سود و غرض انجام نمى دهد، اما معتزله با ايشان مخالفت كرده اند.

با توجه به مفهوم اين خطبه شريفه كه حق تعالى دنيا را پس از نابود كردن به حالت وجود بر مى گرداند، سؤالى پديد مى آيد كه آنچه را كه دين و شريعت بر آن گواهى مى دهد و مورد بحث و اختلاف ميان فلاسفه و متكلمان است، زنده شدن و برگشتن بدنهاى آدميان مى باشد نه تمام جهان وجود، پس منظور از اين عبارات چيست در پاسخ مى گويند ضمير مؤنث در عبارت ثم يعيدها، چون مهمل است دو احتمال در آن متصور است پس همچنان كه مى توانيم مرجع آن را تمام دنيا بگيريم مى توانيم بعضى از دنيا را از آن اراده كنيم كه مقصود از آن بعضى، بدن انسان است«» و بنا بر اين اشكالى به وجود نمى آيد.

يكى از شارحان نهج البلاغه مى گويد كه اهل سكوك و عرفان با اين كه معناى ظاهر سخن امام را چنان كه ما بيان داشتيم قبول دارند اما به ظاهر اكتفا نكرده و تاويلى عقلى براى اين بيان كرده اند، آنها مى گويند ممكن است سخن امام (ع) از و انه يعود سبحانه... الامور، اشاره به حالت عارف باشد هنگامى كه به حق و اصل شده چنان كه همه چيز در نظرش از درجه اعتبار افتاده، در حقيقت فانى شده و تنها خدا را مشاهده مى كند، همان طور كه تمام ممكنات قبل از وجود ذاتا استحقاق وجود نداشته در اين مرحله هم به اعتبار ذهن عارف معدوم صرف مى باشند، و معناى جمله ثم يعيدها نيز چنين است كه وقتى عارف از حال وصال برگشت و به ماديات و جسم و جان خود پرداخت آنها كه بى اعتبار و در ذهن وى فانى به نظر مى رسيد هم اكنون اعتبار يافته و مثل قبل از حالت وصال وجود و اعتبار مى يابند و همه اينها حكايت از قدرت تصرّف حق تعالى مى كند كه ذهنها را چنين استعدادى داده تا بتواند اشياء را چنان بى اعتبار بداند و پس از آن كه به پستى گراييد عوض خدا ماديات را چنين معتبر و مؤثر بداند.

پس از شرح جملات اين خطبه شريف هم اكنون متوجه مى شويم كه آنچه مرحوم سيد رضى در اوّل راجع به اهميت و ارزش اين سخن امام (ع) فرمود، مطلبى در كمال صداقت و بسيار بجا و بموقع است، كه هيچ سخنى اين چنين جامع اصول آگاهى و بينش نيست، زيرا امام (ع) در اين خطبه شريف توحيد الهى را به مرحله كمال رسانده و تنزيه و تقديس مقام جلال ربوبى را بطور كامل بيان فرموده است. توفيق و نگهدارى از لغزش با خداست.

شرح مرحوم مغنیه

و ليس فناء الدّنيا بعد ابتداعها بأعجب من إنشائها و اختراعها. و كيف لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها، و ما كان من مراحها و سائمها، و أصناف أسناخها و أجناسها، و متبلّدة أممها و أكياسها على إحداث بعوضة ما قدرت على إحداثها، و لا عرفت كيف السّبيل إلى إيجادها. و لتحيّرت عقولها في علم ذلك و تاهت، و عجزت قواها و تناهت، و رجعت خاسئة حسيرة عارفة بأنّها مقهورة، مقرّة بالعجز عن إنشائها، مذعنة بالضّعف عن إفنائها. و إنّ اللّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي ء معه. كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها. بلا وقت و لا مكان، و لا حين و لا زمان. عدمت عند ذلك الآجال و الأوقات، و زالت السّنون و السّاعات. فلا شي ء إلّا الواحد القهّار الّذي إليه مصير جميع الأمور. بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها، و بغير امتناع منها كان فناؤها. و لو قدرت على الامتناع دام بقاؤها. لم يتكاءده صنع شي ء منها إذ صنعه، و لم يؤده منها خلق ما خلقه و برأه. و لم يكوّنها لتشديد سلطان، و لا خوف من زوال و نقصان، و لا للاستعانة بها على ندّ مكاثر، و لا للاحتراز بها من ضدّ مثاور. و لا للازدياد بها في ملكه، و لا لمكاثرة شريك في شركه. و لا لوحشة كانت منه فأراد أن يستأنس إليها. ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها لا لسأم دخل عليه في تصريفها و تدبيرها، و لا لراحة واصلة إليه. و لا لثقل شي ء منها عليه. لم يلمّه طول بقائها فيدعوه إلى سرعة إفنائها. لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه، و أمسكها بأمره، و أتقنها بقدرته، ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه إليها، و لا استعانة بشي ء منها عليها، و لا لانصراف من حال وحشة إلى حال استئناس، و لا من حال جهل و عمى إلى حال علم و التماس. و لا من فقر و حاجة إلى غنى و كثرة. و لا من ذلّ و ضعة إلى عزّ و قدرة.

اللغة:

المراح- بفتح الميم- موضع الرواح، و بضمها: مأوى الإبل و البقر و الغنم و الماعز، و هو المراد هنا. و سائمها: راعيها. و متبلدة: غبية. و أكياس: جمع كيس- بتشديد الياء- و هو العاقل الحاذق. و خاسئة: ذليلة. و حسيرة: كليلة. و تكادّ و تكاءد الأمر: شق عليه. و آده يئوده: ثقل و يثقل. و برأه: خلقه. و مثاور: من ثاوره أي واثبه و هاجمه.

الاعراب:

بأعجب الباء زائدة، و أعجب خبر ليس، و ما قدرت جواب لو، و السبيل مبتدأ مؤخر، و كيف خبر مقدم، و خاسئة حال، و مثلها حسيرة و عارفة، و وحده حال، و جملة لا شي ء معه بدل من وحده، حيث أجاز ابن هشام و غيره أن تبدل الجملة من المفرد.

المعنى:

(و كيف و لو اجتمع- الى- إنشائها). كيف ينكر الدهريون و الماديون فناء الكون، و هم يعلمون انه لو اجتمعت الكائنات الحية بشتى أنواعها، من يعقل منها، و ما لا يعقل، و حاولت جاهدة أن توجد بعوضة على تفاهتها- لعجزت خاسئة معترفة بعجزها، و إذن فإحداث الشي ء و إيجاده أصعب من إفنائه و اعدامه، قال تعالى: «يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ- 73 الحج». مذعنة بالضعف عن افنائها) أي عن إفناء جنس البعوض من الوجود، أو إفناء بعوضة امتنعت بالهرب، و اختفت عن الأعين. و تجدر الإشارة الى أن القرآن الكريم أخبر منذ ألف و أربعمائة سنة بأن الناس لا يستطيعون خلق ذبابة، و قد عجز العلم و العلماء عن ذلك، و هذا إخبار بالغيب، فكيف أتيح لمحمد العلم به إذا لم يكن وحيا من اللّه.

(و ان اللّه سبحانه يعود- الى- فنائها). كان اللّه و لم يكن معه شي ء، و يبقى بعد فناء كل شي ء (بلا وقت و لا مكان إلخ).. المكان جسم أو وضع خاص للجسم، و الزمان المعروف بالسنين و الشهور و الأيام و الساعات و الثواني هو عبارة عن دوران الأرض حول نفسها و حول الشمس، و بعد فناء كل شي ء لا أرض و لا شمس، و لا أجسام و احداث فمن أين يأتي الزمان و المكان و الفوق و التحت و اليمين و الشمال و الماضي و الحاضر (فلا شي ء إلا الواحد القهار الذي اليه مصير جميع الأمور) منه تبتدى ء، و اليه تنتهي (بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها إلخ).. هذا رد على من قال: ان الأشياء وجدت أول ما وجدت من مادة لطيفة كانت تملأ الكون، و أسماها بعضهم بالأثير، و آخر بالسديم، و ثالث بحسب الغاز (و لو قدرت على الامتناع لدام بقاؤها) تماما كالإنسان أتى الى الحياة الدنيا مرغما، و خرج منها مكرها.

(لم يتكاءده صنع شي ء إلخ).. الكون بكامله و جناح البعوضة بمنزلة سواء عند اللّه، يخلق هذا و ذاك بكلمة «كن» فمن أين يأتي التعب و اللغب، و الكلفة و المشقة (و لم يكوّنها لتشديد سلطان إلخ).. لأنه غني بذاته عمن سواه، و ما خلاه مفتقر اليه افتقار الممكن للواجب، و المخلوق للخالق (و لا للاستعانة بها على ند مكاثر) لأنه لا ند له، و الند هو المثيل، و المكاثر المفاخر بكثرة المال و الرجال (و لا للاحتراز بها من ضد مثاور) لأنه لا ضد له، و الضد هو الخصم و المخالف، و المثاور المهاجم و المواثب (و لا للازدياد بها في ملكه) لأن ملكه تعالى تام و لا موجب الى الزيادة، و هو أمره للشي ء كن فيكون، أو لأنه تعالى مالك الملك، و كل ما يقال له «ملك» فهو له وحده، و عليه يستحيل تصور الزيادة في ملكه (و لا لمكاثرة شريك في شركه) لأنه لا شريك له، و المراد بشركه هنا النصيب و الملك (و لا لوحشة كانت إلخ).. المستوحش يطلب الجليس و الأنيس لحاجته اليه، و اللّه غني بذاته عن كل شي ء. و تقدم مثله في الخطبة 1 و 107.

(ثم هو يفنيها بعد تكوينها إلخ).. ضمير التأنيث في تكوينها و في الكلمات السابقة، يعود الى الدنيا. لقد خلق سبحانه الدنيا بقدرته، و أتقن كل شي ء بحكمته، و دبره بلطفه، لا لحاجة منه اليه، بل إظهارا لعظمته و كماله، أو لذلك و لأشياء أخر هو بها أدرى و أعلم، ثم يفني الدنيا لا لسأم و ملل، بل لأن الهدف المقصود من وجودها قد حصل و تحقق، ثم يعيد الخلق من جديد ليجزي الذين أحسنوا بالحسنى، و الذين أساءوا بما عملوا.

و تسأل: لقد أطال الإمام في نفي صفات المخلوق عنه تعالى، كالإيحاش و الاستيناس، و التعب و الراحة، و الفقر و الجهل إلخ.. مع ان الأمر واضح لا يحتاج الى تطويل و تفصيل، و يكفي القول: الخالق لا يوصف بخلقه.. و العقل لا يدرك إلا المحدود و المخلوق.

الجواب: لا يحق لأحد أن يفسر أي قول أو فعل بمعزل عن أوضاع القائل و الفاعل، و عن الظروف التي كانت تحيط به، و تدفعه الى القول و الفعل. و من الجائز ان بعض من خاطبهم الإمام بكلامه هذا كان يوسوس لهم الشيطان بهذه الخطرات، فدعت الحاجة الى التكرار و التأكيد، و التنزيه عما تناله الأوهام. و في كتاب الكافي ان رجلا قال للإمام الصادق (ع): من الناس من يقول: إن اللّه جسم، و منهم من يقول: انه صورة.

شرح منهاج البراعة خویی

و ليس فناء الدّنيا بعد ابتداعها بأعجب من إنشائها و اختراعها، و كيف و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها، و ما كان من مراحها و سائمها، و أصناف أسناخها و أجناسها، و متبلّدة أممها و أكياسها، على إحداث بعوضة ما قدرت على إحداثها، و لا عرفت كيف السّبيل إلى إيجادها، و لتحيّرت عقولها في علم ذلك و تاهت، و عجزت قواها و تناهت، و رجعت خاسئة حسيرة، عارفة بأنّها مقهورة، مقرّة بالعجز عن إنشائها، مذعنة بالضّعف عن إفنائها. و إنّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا، وحده لا شي ء معه، كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها، بلا وقت و لا مكان، و لا حين و لا زمان، عدمت عند ذلك الاجال و الأوقات، و زالت السّنون و السّاعات، فلا شي ء إلّا اللّه الواحد القهّار الّذي إليه مصير جميع الامور بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها، و بغير امتناع منها كان فناءها، و لو قدرت على الامتناع لدام بقاءها. لم يتكاّده (يتكاءده خ ل) صنع شي ء منها إذ صنعه، و لم يؤده منها خلق ما برئه و خلقه، و لم يكوّنها لتشديد سلطان، و لا لخوف من زوال و نقصان، و لا للاستعانة بها على ندّ مكاثر، و لا للاحتراز بها من ضدّ مثاور، و لا للازدياد بها في ملكه، و لا لمكاثرة شريك في شركه، و لا لوحشة كانت منه فأراد أن يستأنس إليها. ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها، لا لسأم دخل عليه في تصريفها و تدبيرها، و لا لراحة واصلة إليه، و لا لثقل شي ء منها عليه، لا يملّه (لم يملّه خ) طول بقائها، فيدعوه إلى سرعة إفنائها، لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه، و امسكها بأمره، و أتقنها بقدرته. ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه إليها، و لا استعانة بشي ء منها عليها، و لا لانصراف من حال وحشة إلى حال استيناس، و لا من حال جهل و عمى إلى حال علم و التماس، و لا من فقر و حاجة إلى غنى و كثرة، و لا من ذلّ وضعة إلى عزّ و قدرة.

اللغة

(المراح) بالضمّ قال الشارح المعتزلي هي النعم ترد إلى المراح بالضمّ أيضا و هو الموضع الذي تأوى إليه النعم، و قال البحراني: مراحها ما يراح منها في مرابطها، و معاطنها و سائمها ما ارسل منها للرعى. أقول: يستفاد منهما أنّ المراح هنا اسم مفعول و ظاهر غير واحد من اللّغويّين أنه اسم للموضع فقط، قال في القاموس: أراح الابل ردّها إلى المراح بالضمّ المأوى و قال الفيومى في مصباح اللّغة: قال الازهري و أما راحت الابل فهي رائحة فلا يكون إلّا بالعشى إذا أراحها راعيها على أهلها يقال: مرحت بالغداة إلى الرعى و راحت بالعشىّ على أهلها أى رجعت من المرعى إليهم، و قال ابن فارس: الرواح رواح العشىّ و هو من الزوال إلى اللّيل، و المراح بالضّم حيث تأوى الماشية باللّيل و المناخ و المأوى مثله و فتح الميم بهذا المعنى خطأ لأنه اسم مكان و الزمان و المصدر من أفعل بالألف مفعل بضمّ الميم على صيغة اسم المفعول، و أمّا المراح بالفتح فاسم الموضع من راحت بغير ألف، و اسم المكان من الثلاثي بالفتح، انتهى.

و قال في مادة السوم: سامت الماشية سوما رعت بنفسها و يتعدّي بالهمزة فيقال أسامها راعيها، قال ابن خالويه: و لم يستعمل اسم مفعول من الرّباعي بل جعل نسيا منسيّا و يقال أسامها فهى سائمة. فقد ظهر من ذلك أن جعل المراح اسم مفعول من أراح كما زعمه الشارحان غير جايز فهو اسم مكان و لا من تقدير مضاف في الكلام و تمام الكلام في بيان المعنى و (التبلّد) ضد التجلّد من بلد بلادة كشرب و فرح فهو بليد أى غير فطن و لا كيس و (لم يتكأّده) بالتشديد و الهمز من باب التّفعل و بالمدّ أيضا من باب التفاعل مضارع تكأد يقال تكأّدني الأمر و تكائدني أى شقّ علىّ، و عقبة كؤدة صعبة.

المعنى

ثمّ إنّه عليه السّلام لما ذكر أنّه تعالى يفنى الأشياء بعد الوجود، و كان ذلك مستبعدا عند الأذهان القاصرة و موردا للتعجّب لاستبعادها طريان العدم على هذه الأشياء الكثيرة العظيمة كالسّماوات الموطدات و ما فيهنّ، و الأرضين المدحوّات و ما عليهنّ و غيرها من الممكنات الموجودات أراد دفع الاستبعاد و التعجّب فقال: (و ليس فناء الدّنيا بعد ابتداعها بأعجب من إنشائها و اختراعها) لأنّ الانشاء و الافناء إن لو حظا بالنسبة إلى قدرة الواجب تعالى فليس بينهما فرق، إذ نسبة جميع المقدورات إليه تعالى سواء، لأنها كلّها ممكنة قابلة للوجود و العدم لذواتها و هو سبحانه على كلّ شي ء قدير، و إن لو حظابا لنظر إلى أنفسهما مع قطع النظر عن القدرة فالابداع أغرب و أعجب من الاعدام سيّما إذا كان المبدع مشتملا على بدايع الخلقة و أسرار الحكمة التي لا يهتدي إلى معشارها بعد الهمم و لا يصل إليها غوص الفطن كما أشار إليه بقوله: (و كيف) أى كيف يكون الفناء أعجب (و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها) أى من ذي مراحها أى الذي أراحه راعيه فيه بالعشى (و أصناف أسناخها و أجناسها و متبلّدة اممها و أكياسها) أى غبيّها و ذكيّها (على إحداث) أصغر حيوان و أحقره و أضعفه من (بعوضة) و نحوها (ما قدرت على إحداثها، و لا عرفت كيف السّبيل إلى ايجادها) كما قال عزّ من قائل: «يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ».

و محصّل المراد أنّه كيف يكون الفناء أعجب من الابداع و في إبداع أضعف حيوان و أحقره و هي البعوضة ما يعجز عن تكوينه و إحداثه قدرة كلّ من تنسب إليه القدرة، و تقصر عن معرفة الطريق إلى ايجادها ألباب الألبّاء.

(و لتحيّرت عقولها في علم ذلك و تاهت و عجزت قواها و تناهت) فانها على صغرها و ضعفها قد ودع فيها من بدايع الصنع و عجائب الخلقة ما لا يخفى، فانه سبحانه قد خلقها على خلقة الفيل إلّا أنّه أكثر أعضاء من الفيل، فانّ للفيل أربع أرجل و خرطوما و ذنبا، و لها مع هذه الأعضاء رجلان زايدتان و أربعة أجنحة، و خرطوم الفيل مصمت و خرطومها مجوّف نافذ للجوف، فاذا طعنت به جسد الانسان استقى الدّم و قذفت به إلى جوفها فهولها كالبلعوم و الحلقوم و لذلك اشتدّ عضّها و قويت على خرق الجلود الغلاظ قال الراجز:

  • مثل السّفاة دائما طنينهاركّب في خرطومها سكّينها

و مما ألهمها اللّه تعالى أنّها إذا جلست على عضو الانسان لا تزال تتوخى بخرطومها المسام التي يخرج منها العرق لأنها أرقّ بشرة من الجلد، فاذا وجدها وضعت خرطومها فيها و فيها من الشره أن تمصّ الدّم الى أن تنشقّ و تموت أو إلى أن تعجز عن الطيران فيكون ذلك سبب هلاكها.

و كان بعض الجبابرة من الملوك يعذّب بالبعوض فيأخذ من يريد قتله فيخرجه مجرّدا إلى بعض الاجام التي بالبطايح و يتركه فيها مكتوفا فيقتل في أسرع وقت و أقرب زمان قال الفتح البستي في هذا المعنى:

  • لا تستخفنّ الفتى بعداوةأبدا و إن كان العدوّ ضئيلا
  • إنّ القذى يؤذى العيون قليله و لربّما جرح البعوض الفيلا

و قال آخر:

  • لا تحقرّن صغيرا في عداوتهإنّ البعوضة تدمي مقلة الأسد

فقد ظهر من ذلك أنّ عقول العقلاء لو فكرت في ايجادها و فيما أبدع من عجايب الصنع لتحيّرت و تاهت و عرفت أنّ القوى عاجزة عن ايجادها.

(و رجعت خاسئة) أى صاغرة ذليلة (حسيرة عارفة بأنها مقهورة) عاجزة غير متمكّنة (مقرّة بالعجز عن انشائها مذعنة بالضعف عن إفنائها) فان قلت: كيف تذعن العقول بالضعف عن إفناء البعوضة مع إمكان ذلك و سهولته قلت: إنّ اللّه سبحانه و إن خلق للعبد قدرة على الفعل و الترك و الايذاء و الاضرار لغيره، لكنه تعالى جعل للبعوضة أيضا القدرة على الهرب و الطيران و الامتناع من ضرر الغير فضلا عن اهلاكه، فلو لا تسخير الربّ القاهر لها و تمكينه اياها لما قدر العبد على قتلها و اهلاكها و ما كان متمكنا من افنائها و إعدامها.

ثمّ إنّه لما ذكر أنّه تعالى يفنى الأشياء بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها، و عقّبها بجملات متعدّدة معترضة للاستبعاد و إفنائها عاد إلى إتمام ما كان بصدده من شرح حال الفناء فقال: (و انّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي ء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها) يعني أنّه يبقى بعد فناء الأشياء وحده لا شي ء معه منها كما كان قبل وجودها.

قال الشارح البحراني: و قوله: يعود، إشعار بتغير من حالة سبقت إلى حالة لحقت و هما يعودان إلى ما تعتبره أذهاننا له من حالة تقدّمه على وجودها و حالة تأخّره عنها بعد عدمها، و هما اعتباران ذهنيّان يلحقانه بالقياس إلى مخلوقاته.

و قوله (بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان) يحتمل أن يكون قيدا بقوله: وحده أو قوله: يكون، فيكون إشارة إلى بقائه سبحانه بعد فناء الأشياء متوحّدا منزّها عن الزمان و المكان، بريئا عن لحوقهما كما كان قبل وجودها كذلك، لأنّ الكون في المكان و الزمان من خصايص الامكان و خواصّ الأجسام.

و يحتمل أن يكون قيدا لقوله: فنائها أتى به تأكيدا له، يعني أنّه يفنى الأشياء حتّى لا يبقى وقت و لا زمان و لا مكان.

و ذلك لأنّ المكان إمّا الجسم الذي يتمكّن عليه جسم آخر، أو الجهة، و كلاهما لا وجود له بتقدير عدم الافلاك و ما في حشوها من الأجسام، أما الأوّل فظاهر، و أمّا الثاني فلأنّ الجهة لا تتحقّق إلّا بتقدير وجود الفلك لأنها أمر إضافيّ بالنسبة إليه فبتقدير عدمه لا يبقى لها تحقق أصلا. و أما الزمان فلانه عبارة عن مقدار حركة الفلك فاذا قدرنا عدم الفلك فلا حركة فلا زمان.

و فيه ردّ على الفلاسفة القائلين بعدم فناء الأفلاك حسبما اشير إليه سابقا و لدفع زعمهم الفاسد أيضا أكّده ثانيا بقوله: (عدمت عند ذلك) أى عند فناء الأشياء (الاجال و الأوقات، و زالت السّنون و الساعات) لأنّ كلّ ذلك أجزاء للزّمان و حيث انعدم الزّمان لانعدام الفلك انعدم ذلك كلّه (فلا شي ء إلّا اللّه الواحد القهّار) هذا نصّ صريح في فناء جميع الأشياء.

و هو على القول بطريان العدم عليها بجواهرها و ذواتها لا غبار عليه.

و أما على القول بأنّ الفناء هو التشذّب و تفرّق الأجزاء كما عليه بناء المحققين حسبما عرفته سابقا فلا بدّ من ارتكاب التأويل و في أمثاله ينصرف لا عن نفى الجنس إلى نفى الكمال كما في لا صلاة لجار المسجد إلّا في المسجد أى لا شي ء يصحّ منه الانتفاع فانّ الأجزاء المتشذّبة المتفرّقة و إن صحّ إطلاق اسم الشي ء عليها إلّا أنّها خرجت بتفرّقها عن حيّز الانتفاع، فكأنّها ليست بشي ء أى لا يبقى بعد فناء الأشياء شي ء معتدّ به إلّا اللّه الواحد القهّار للأشياء بالعدم و الفناء، و الغالب عليها بالاعدام و الافناء، بحيث لا يطيق شي ء منها من الامتناع من حكمه و مما يريد الانفاذ فيها من أمره.

(الذى إليه مصير جميع الامور) و مرجعها و عاقبتها كما قال عزّ من قال: «ألا إلى اللّه تصير الامور».

قال الطبرسي: أى إليه ترجع الامور و التدبير يوم القيامة فلا يملك ذلك غيره.

و قال البحراني: معني مصيرها إليه أخذه لها بعد هبته لوجودها.

و لما ذكر قهاريّته على الأشياء و صيرورتها كلّها إليه تعالى عقّبه بقوله: (بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها و بغير امتناع منها كان فناؤها) تنبيها على أنّ لازم قاهريّته ذلك أى كون الكلّ مقهورا تحت مشيّته غير مقتدر على ايجاد نفسه و لا على الامتناع من فنائه فهو عاجز ضعيف داخر ذليل لا يملك لنفسه موتا و لا حياة و لا نشورا.

(و) لما كان عدم اقتدارها على خلقتها بديهيّا مستغينا عن التعليل بخلاف اقتدارها على الامتناع علّل الثاني بأنها (لو قدرت على الامتناع لدام بقاؤها) لكن التالي باطل فالمقدّم مثله، و وجه الملازمة أن الفناء مكروه بالطبع لكلّ موجود فلو تمكن من الامتناع منه لامتنع فدام، و أما بطلان التالي فلما ثبت أنّه سبحانه يفنيها فلا يدوم بقاؤها فلا يكون لها قدرة على الامتناع.

و السابع و الستون أنه تعالى (لم يتكأده صنع شي ء منها إذ صنعه) أى لم يشق عليه سبحانه صنع شي ء من المصنوعات، لأنّ صنعه تعالى ليس بقوّة جسمانيّة حتّى يطرئه الانفعال و التعب، بل فعله الافاضة و صنعه الابداع الناشى عن محض علمه و ارادته من غير استعمال آلة أو حركة.

و نحن لو كنا بحيث لو وجد من نفس علمنا و إرادتنا شي ء لم يلحقنا من وجوده تعب و انفعال لكنا نحتاج في أفعالنا إلى حركة و استعمال آلة على أنّ علمنا و إرادتنا زايدتان على ذواتنا فاللّه تعالى أولى بأن لا يحلقه تغيّر من صنعه لأنّ فعله بمجرّد علمه و مشيته الموجبتان لقوله و أمره الواسطتان لفعله و صنعه كما قال عزّ و جلّ: إنّما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون.

(و) الثامن و الستون انّه (لم يؤده منها خلق ما برأه و خلقه) أى لم يثقله ايجاد ما أوجده من المخلوقات، لأنّ الثقل و الاعياء إنّما يعرض لذي القوى و الاعضاء من الحيوان، و إذ ليس سبحانه بجسم و لاذى آلة جسمانية لم يلحقه بسبب فعله اعياء و لا تثقل و لا تعب كما قال سبحانه «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ» و قال «اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا».

(و) التاسع و الستون أنّ تكوينه و ايجاده للأشياء ليس لجلب منفعة لنفسه أو دفع مضرّة عنها، لما قد عرفت في شرح الخطبة الرابعة و الستين مفصلا من أنه ليس بفعله داع و غرض غير ذاته، فلو كان غرضه من التكوين جلب المنفعة أو دفع المضرّة لزم نقصانه في ذاته و استكماله بغيره، تعالى عن ذلك علوّا كبيرا.

(و) أشار إلى تفصيل وجوه المنافع المتصوّرة في التكوين و المضارّ المترتّبة على عدمه و نفيها جميعا بقوله: (لم يكوّنها لتشديد سلطان) قد مصي شرحه في شرح الخطبة الرابعة و الستّين (و لا لخوف من زوال و نقصان) أى لخوفه من الزوال و العدم فخلقها ليتحصّن بها من ذلك أو خوفه من النقصان فخلقها لأنّ يستكمل بها، و قد تقدّم تنزّهه سبحانه عن الخوف في شرح الخطبة المذكورة أيضا.

(و لا لاستعانة بها على ندّ مكاثر) متعرّض للغلبة (و لا للاحتراز بها من ضدّ مثاور) مواثب و محارب له (و لا للازدياد بها في ملكه) و مملكته بتكثير الجند و العساكر و أخذ الحصون و البلاد و القلاع (و لا لمكابرة شريك في شركه) أى لمفاخرة الشريك في الملك كما يكاثر الانسان غيره ممن يشاركه في الأموال و الأولاد قال سبحانه «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» و انما لم يكن تكوينه لأجل هذه الامور لاستلزامه العجز و الضعف و النقصان حسبما عرفته في شرح الخطبة التي أشرنا إليها.

(و لا لوحشه كانت منه فأراد أن يستأنس إليها) لتنزّهه تعالى عن الاستيحاش و الاستيناس حسبما تقدّم تفصيلا في شرح الفصل السادس من الخطبة الاولى.

و السبعون أنّ إفنائه للأشياء ليس أيضا من أجل جلب النفع أو دفع الضّرر و إليه أشار بقوله (ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها لا لسأم) و ملال (دخل عليه في تصريفها و تدبيرها) لأنّ الضجر و الملال إنما يلحقان للمزاج الحيواني فيمتنع أن يكون فناؤه لها لأجل دفعهما عنه لتنزّهه من المزاج.

(و لا ل) تحصيل (راحة واصلة إليه) بسبب إعدامها (و لا ل) دفع مضرّة (ثقل شي ء منها عليه) حال وجودها، لأنّ هذا كلّه من لواحق الامكان و لوازم الضعف و النقصان (لا يملّه طول بقائها) كما يملّ غيره (فيدعوه إلى سرعة إفنائها) لما ذكرنا من تنزّهه من السأم و الملال و (لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه) أى ببرّه و إنعامه و تكرمته.

و معنى تدبيره لها تصريفه إيّاها لتصريفها كلّيا و جزئيّا على وفق حكمته و عنايته من غير مماسّة بها و مباشرة لها لأنّ المباشرة و الملامسة من صفات الأجسام.

(و أمسكها بأمره) أى بحكمه النافذ و سلطانه القاهر (و أتقنها بقدرته) أى جعلها متقنة محكمة مصونة من التزلزل و الاضطراب بنفس قدرته الكاملة، فاذا كان تدبيرها باللطف و إمساكها بالحكم و إتقانها بمحض القدرة من غير حاجة فيها إلى المزاولة و المباشرة امتنع عروض الثقل و الملال عليه سبحانه بسبب بقائها و وصول الراحة إليه بسبب فنائها كما هو واضح لا يخفى.

و الحادى و السبعون أنّ إعادته للأشياء بعد الفناء ليس أيضا لأجل الأغراض البشريّة من جلب منفعة أو دفع المضرّة و إليه أشار بقوله: (ثمّ يعيدها بعد الفناء) أى يعيد الأشياء لا جميعها بل بعضها و هو جميع أفراد النوع الانساني قطعا و جملة من غيره مما ورد في الأخبار الإخبار بإعادته، فالضمير عايد إلى الدّنيا أو إلى الامور في قوله مصير جميع الامور و أريد به البعض على طريق الاستخدام.

و كيف كان فانه سبحانه يعيد من الأشياء ما اقتضت الحكمة إعادتها (من غير حاجة منه إليها) لأنّ الحاجة من صفات الممكن (و لا استعانة بشي ء منها عليها) أى استعانة ببعضها على بعض (و لا لانصراف من حال وحشة) كانت له عند فقدانها (إلى حال استيناس) حصلت له عند وجودها (و لا) لانتقال (من حال جهل و عمى) حاصلة له باعدامها (إلى حال علم و التماس) أى إلى استجداد علم و لمس (و لا من فقر و حاجة إلى غني و كثرة و لا من ذلّ وضعة إلى عزّ و قدرة) لأنّ هذه الأعراض كلّها إنما تليق بالممكنات الناقصة، و أمّا الواجب تعالى فله الكمال المطلق في ذاته و صفاته، فيمتنع أن يكون أفعاله لمثل هذه الأغراض المنبئة عن النقص و الفاقة.

تنبيه

لا تحسبنّ من نفي الأغراض المذكورة عنه سبحانه في ايجاد الأشياء و إفنائها و إعادتها كون أفعاله عزّ و جل خالية عن الغرض مطلقا كما زعمته الأشاعرة فيلزم كونه لاعبا عابثا في فعله، تعالى شأنه عن ذلك علوّا كبيرا و قد قال عزّ من قائل «وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ» «رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا» «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ».

بل المنفيّ عنه سبحانه هو الأغراض المستلزمة لنقصانه في ذاته و استكماله بمخلوقاته من قبيل جلب المنافع و دفع المضارّ.

و تحقيق المقام يتوقف على بسط في الكلام.

فأقول: ذهبت الطايفة المحقّة الامامية و المعتزلة من العامة إلى أنّ أفعاله سبحانه معلّلة بالأغراض و المصالح و الحكم و المنافع، و خالفهم الأشاعرة.

قال العلامة الحلّى قدّس اللّه روحه في كتاب نهج الحقّ: قالت الامامية: إنّ اللّه إنما يفعل لغرض و حكمة و فائدة و مصلحة يرجع إلى المكلّفين و نفع يصل إليهم، و قالت الأشاعرة: إنّه لا يجوز أن يفعل شيئا لغرض و لا لمصلحة ترجع إلى العباد و لا لغاية من الغايات، و لزمهم من ذلك كون اللّه تعالى لاعبا عابثا في فعله فانّ العابث ليس إلّا الّذي يفعل لا لغرض و حكمة بل محابا و اللّه تعالى يقول «وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ» و الفعل الّذى لا غرض للفاعل فيه باطل و لعب، تعالى عن ذلك علوّا كبيرا.

و قال في موضع آخر من الكتاب المذكور: قالت الاماميّة: إنّ اللّه لم يفعل شيئا عبثا بل إنما يفعل لغرض و مصلحة و إنما يمرض لمصالح العباد و يعرض المولم بحيث ينتفي العبث و الظلم، و قالت الأشاعرة: لا يجوز أن يفعل شيئا لغرض من الأغراض و لا لمصلحة و يولم العبد بغير مصلحة و لا غرض بل يجوز أن يخلق خلقا في النّار مخلّدين فيها أبدا من غير أن يكون قد عصوا أوّلا، انتهى كلامه رفع مقامه.

و قال الشارح المعتزلي: أوجد اللّه تعالى الأشياء أولا للاحسان إلى البشر و ليعرّفوه، فأنّه لو لم يوجدهم لبقي مجهولا لا يعرف، ثمّ كلّف البشر ليعرضهم للمنزلة الجليلة التي لا يمكن وصولهم إليها إلّا بالتكليف و هي الثواب، ثمّ يفنيهم لأنّه لا بدّ من انقطاع التكليف ليخلص الثواب من مشاق التكاليف، ثمّ إنه يبعثهم و يعيدهم ليوصل إلى كلّ إنسان ما يستحقه من ثواب أو عقاب، و لا يمكن ايصال هذا المستحق إلّا بالاعادة انتهى.

و قال الأوّل أيضا في محكى كلامه من كتاب نهاية الفصول: إنّ النصوص دالّة على أنه تعالى شرع الأحكام لمصالح العباد ثمّ إنّ الاماميّة و المعتزلة صرّحوا بذلك و كشفوا الغطاء حتّى قالوا إنّه تعالى يقبح منه فعل القبيح و العبث بل يجب أن يكون فعله مشتملا على مصلحة و غرض، و أما الفقهاء«» قد صرّحوا بأنّه تعالى إنما شرع الحكم لهذا المعني و لأجل هذا الحكمة ثمّ يكفرون من قال بالغرض مع أنّ معني الكلام الغرض لا غير، انتهى.

فقد ظهر من كلامهما جميعا اتّفاق العدلية على كون أفعاله تعالى و أحكامه و جميع ما صدر عنه تكوينيّا كان أو تكليفيّا معلّلا بأغراض، و أنّ الغرض منها جميعا أيصال النفع إلى المكلّفين و الاحسان إليهم و اللطف في حقّهم.

و يشهد لهم صريحا الايات الكثيرة من الكتاب و الأخبار التي لا تعدّ و لا تحصى مثل قوله تعالى وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ و قوله هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ و قوله مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ الاية و قوله وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ.

و في الحديث القدسي: لولاك لما خلقت الأفلاك، و يا إنسان خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلى، و كنت كنزا مخفيّا فأحببت أن اعرف فخلقت الخلق لاعرف. إلى غير ذلك مما لا حاجة إلى ايراده.

و كفاك شاهدا في هذا الغرض كتاب علل الشرائع الّذى ألّفه الصدوق «قده» في علل تشريع الأحكام الشرعيّة.

و استدل الأشاعرة على مذهبهم بأنه لو كان فعله تعالى لغرض من جلب منفعة أو دفع مفسدة لكان هو ناقصا بذاته مستكملا بتحصيل ذلك الغرض، لأنّه لا يكون غرضا للفاعل إلّا ما هو أصلح له من عدمه، و ذلك لأنّ ما استوى وجوده و عدمه بالنظر إلى الفاعل و كان وجوده مرجوحا بالقياس إليه لا يكون باعثاله على الفعل و سببا لاقدامه عليه بالضرورة، فكلّ ما كان غرضا يجب أن يكون وجوده أصلح للفاعل و أليق به من عدمه و هو معني الكمال، فاذا يكون الفاعل مستكملا بوجوده ناقصا بعدمه.

قالوا: و أما قول القائلين بكون أفعاله للغرض إنّه لولاه لكان اللّه لاعبا عابثا، فالجواب التحقيقى عنه إنّ العبث ما كان خاليا عن الفوائد، و أفعاله تعالى محكمة متقنة مشتملة على حكم و مصالح لا يحصى راجعة إلى مخلوقاته تعالى لكنها ليست أسبابا باعثة على إقدامه و عللا مقتضية لفاعليّته فلا يكون أغراضا له و لا عللا غائية لأفعاله حتّى يلزم استكماله بها، بل يكون غايات و منافع لأفعاله و آثارا مترتبة عليها، فلا يكون شي ء من أفعاله عبثا خاليا عن الفوائد، و ما ورد من الظواهر الدالة على تعليل أفعاله تعالى فهو محمول على الفايدة و المنفعة دون الغرض و العلّة.

أقول: هكذا قرّر الشارح الناصب روزبهان خفضه اللّه دليل الأشاعرة في شرح نهج الحق و المستفاد منه اتّفاق الاشاعرة و العدلية على كون أفعاله سبحانه مشتملة على الحكم و المصالح العايدة إلى الخلق لا إليه تعالى، و على أنّ ظواهر الأدلّة هي العلّية و الغاية.

و إنما النزاع في كون تلك المصالح و الحكم غرضا و علّة للفعل، فذهب العدلية إلى الغرض و العلّية مستدلّين بظواهر الأدلّة، و أنكرها الأشاعرة و صرفوا الأدلّة عن ظواهرها بزعمهم استلزام القول بالغرض النّقصان بالذات و الاستكمال بالغير و هو محال على الحق الأوّل سبحانه.

و اعترض عليه الشارح الفاضل القاضي نور اللّه نوّر اللّه مرقده.

أولا بأنّه انما يلزم الاستكمال لو كان الغرض عايدا إليه تعالى و نحن لا نقول بذلك، بل الغرض إما عايد إلى مصلحة العبد أو إلى اقتضائه نظام الوجود بمعني نظام الوجود لا يتمّ إلّا بذلك الغرض فيكون الغرض عايدا إلى النظام لا إليه و على كلّ من الأمرين لا يلزم الاستكمال.

فان قيل: أولويّة عود الغرض إلى الغير يفيد استكماله بالغير و مساواته بالنسبة إليه تعالى ينافي الغرضيّة. و لو سلم فنقول: الغرض كالاحسان مثلا أولى و أرجح من عدمه عنده تعالى يعني أنّه عالم بأرجحيّة الاحسان في نفس الأمر و لا يلزم أولويّة الاحسان بالمعني المذكور عنده استكماله تعالى به، لأنّ الأنفع أرجح في نفس الأمر، فلو لم يكن عالما بالأرجحيّة يلزم عدم علمه بكونه أنفع، فليزم النقص فيه و هو منزّه عن النقص.

و ثانيا بأنّ تعليل أفعاله راجع إلى الصّفات و الكمالات الفعلية كخالقيّة العالم و رازقيّة العباد، و الخلوّ عنها ليس بنقص قطعا و إنّما النّقص خلوّه عن الصّفات الحقيقية.

و ثالثا بأنّ ما ذكره من الجواب الّذي سمّاه تحقيقا فبطلانه ظاهر لأنّه مع منافاته لما ذكروه في بحث الحسن و القبح العقليّين من أنه ليس في الأفعال قبل ورود الأمر و النهي جهة محسنة و مقبحة تصير منشئا للأمر و النهي مردود بأنّ الفاعل إذا فعل فعلا من غير ملاحظة فايدة و مدخليتها فيه يعدّ ذلك الفعل عبثا أو في حكم العبث في القبح و إن اشتمل على فوايد و مصالح في نفس الأمر، لأنّ مجرّد الاشتمال عليها لا يخرجه عن ذلك، ضرورة أنّ ما لا يكون ملحوظا للفاعل عند ايقاع الفعل و لا مؤثّرا في إقدامه عليه في حكم العدم كما لا يخفى على من اتّصف بالانصاف، هذا.

و ذكر اعتراضات اخر غير خالية عن التأمّل و النظر طوينا عن ذكرها كشحا و إن كان بعض هذه الاعتراضات التي ذكرناها غير خال عن المناقشة أيضا كما لا يخفي، هذا.

و لصدر المتألّهين مسلك آخر في تقرير كون أفعاله تعالى معلّلة بالأغراض و تحقيق عميق في بيان معني الغرض و الغاية أشار إليه في مواضع عديدة بعضها إجمالا و بعضها تفصيلا من شرح الكافي.

قال في شرح الحديث الخامس من الباب السادس و هو باب الكون و المكان من كتاب التوحيد ما لفظه: إنّ الأسباب لوجود ماله سبب ينحصر في أربعة: الفاعل، و الغاية، و المادّة، و الصورة، و الأخيرتان داخلتان في وجود المسبّب عنهما إحداهما ما به وجود الشي ء بالقوة كالخشب للسرير، و الثانية ما به وجود الشي ء بالفعل كهيئة السرير لأنها متي وجدت وجد السرير بالفعل، و أمّا الأوّلان فهما خارجان عن وجود المسبّب، و الفاعل ما يفيد وجود الشي ء، و الغاية ما لأجله.

و من المعاليل ما لا يحتاج الى السبّبين الداخلين لكونه بسيطا، و أمّا الفاعل و الغاية فليس يمكن لشي ء من الممكنات الاستغناء عنهما ثمّ الغاية لها اعتباران: أحدهما اعتبار كونها بحسب الوجود العلمي باعثة على فاعلية الفاعل، فهي متقدّمة على الفعل و كون الفاعل فاعلا لأنها علّة فاعليّة لفاعلية الفاعل فهي فاعل الفاعل بما هو فاعل، و هذا في الفواعل الّتي في هذا العالم من المختارين الّذين يفعلون أفاعيلهم بقصد زايد و داعية إرادة زايدة مكشوف معلوم، فانهم ما لم يتصوّروا غاية و فايدة لم يصيروا فاعلا بالفعل، فالعلّة الغائية فيهم مغايرة للعلّة الفاعلة، و أما الأوّل تعالى فلما كان علمه بنظام الخير في العالم الّذى هو عين ذاته داعيا لايجاده للعالم فالفاعل و الغاية هناك شي ء واحد بلا تغاير في الذات و لا تخالف في الجهات.

و ثانيهما اعتبار كونها غاية و ثمرة مترتبة على الفعل، فربما يتأخر وجودها الخارجي عن وجود المعلول فيكون وجودها معلول معلول الفاعل كما في الغايات الواقعة تحت الكون ثمّ اعلم انّه قد وجد في كلام الحكماء أنّ أفعال اللّه تعالى غير معلّلة بالأغراض و الدّواعي، و وجد أيضا كثيرا في ألسنتهم على طبق ما ورد في هذه الأحاديث أنّه تعالى غاية الغايات و أنه المبدأ و الغاية، و في الكلام الالهي «صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما» «إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى » إلى غير ذلك مما لا يعدّو لا يحصى.

فان كان المراد من نفس التعليل و سلب اللميّة عن فعله تعالى نفي ذلك عنه بما هو غير ذاته فهو كذلك، لأنه تعالى تامّ في فاعليّته كما هو تامّ في ذاته، لكن لا يلزم من ذلك نفي الغاية و الداعي عن فعله مطلقا حتّى يلزم العبث و الجزاف، تعالى عما يظنّه الجاهلون، بل علمه بنظام الخير الّذى هو نفس ذاته علّة غائية و غرض بالذات لفعله و وجوده، و هذا مما ساق اليه الفحص و البرهان و شهدت به عقول الفحول و أذهان الأعيان.

و قال في شرح الحديث الأوّل من الباب الرابع عشر و هو باب الارادة من كتاب التوحيد: التحقيق أنّ الارادة تطلق بالاشتراك الصناعي على معنيين: أحدهما ما يفهمه الجمهور و هو الّذي ضدّه الكراهة و هي التي قد تحصل فينا عقيب تصوّر الشي ء الملايم و عقيب التردّد حتّى يترجّح عندنا الأمر الدّاعي إلى الفعل أو الترك فيصدر أحدهما منا و هذا المعنى فينا من الصفات النفسانية و هي و الكراهة فينا كالشهوة و الغضب فينا و في الحيوان، و لا يجوز على اللّه بل إرادته نفس صدور الأفعال الحسنة منه من جهة علمه بوجه الحسن و كراهته عدم صدور الفعل القبيح عنه لعلمه بقبحه.

و ثانيهما كون ذاته بحيث يصدر عنه الأشياء لأجل علمه بنظام الخير فيها التابع لعلمه بذاته، لا كاتباع الضوء للمضي ء و السخونة للمسخّن و لا كفعل الطبايع لا عن علم و شعور و لا كفعل المجبورين و المسخّرين و لا كفعل المختارين بقصد زايد و إرادة زايدة ظنّية يحتمل الطرف المقابل.

فاذا هو سبحانه فاعل للأشياء كلّها بارادة ترجع إلى علمه بذاته المستتبع لعلمه بغيره المقتضي لوجود غيره في الخارج لا لغرض زايد و جلب منفعة أو طلب محمدة أو ثناء أو التخلّص من مذّمة، بل غاية فعله محبّة ذاته.

فهذه الأشياء الصادرة عنه كلّها مرادة لأجل ذاته لأنها من توابع ذاته و علمه بذاته، فلو كنت تعشق شيئا لكان جميع ما يصدر عنه معشوقا لك لأجل ذلك الشي ء، و إليه الاشارة بما ورد في الحديث الالهى عن نفسه تعالى: كنت كنزا مخفيّا فأحببت أن اعرف فخلقت الخلق لأعرف.

و قال في شرح الحديث السادس من الباب الخامس و العشرين من كتاب التوحيد و هو باب المشيّة و الارادة: ليس لفعله تعالى غاية و غرض زائدتين على ذاته، و إنما الغاية و الغرض لأفاعيل ما سواه من الفاعلين و الغاية و الغرض اسمان لشي ء واحد بالذات متغاير بالاعتبار، فالذى لأجله يفعل الفاعل فعله و يسأل عنه بلم و هو يقع في الجواب يقال له الغاية بالنسبة إلى الفعل و الغرض بالنسبة إلى الفاعل، فاذا قلت لباني الفعل لم تبني البيت فيقول في جوابك لأسكن فيه فالسّكنى غاية للبناء و غرض للبناء.

إذا علمت هذا فاعلم أنّ وجود الأشياء عنه تعالى من لوازم خيريّته تعالى ليس يريد بايجادها شيئا آخر غير ذاته، بل كونه على كماله الأقصى يقتضى ذلك، إذ كلّ فاعل يقصد فى فعله شيئا فذلك الشي ء أفضل منه و هو أدون منزلة من مقصوده.

فلو كان للأوّل تعالى قصد إلى ما سواه أيّ شي ء كان من ايصال خيريّة أو نفع أو مثوبة إلى أحد أو طلب ثناء أو شكر أو محمدة أو غير ذلك لكان في ذاته ناقصا مستكملا بقصده، و ذلك محال لأنّ وجوده على أقصى درجات الفضل و الكمال إذ كلّ كمال و شرف و فضل فهو رشح من رشحات وجوده، فكيف يعود إليه من مجعولاته شي ء من الفضيلة لم تكن في ذاته.

و أيضا لو كان له قصد زايد أو لفعله غرض يلحق إليه بواسطة الفعل يلزم فيه الكثرة و الانفعال، و قد ثبت أنّه واحد أحد من كلّ وجه هذا خلف.

فاذا قد ظهر أنّه لالمية لفعله و لا يسأل عمّا يفعل و كلّ فاعل سواه فله في فعله غرض و لفعله غاية يطلبها هي لا محالة فوقه.

و تلك الغايات متفاضلة متفاوتة في الشرف على حسب تفاوت الفواعل.

و الذي عنده من الملائكة المقرّبين و من في درجتهم من عباده المكرمين فلا غاية لفعله و عبادته و تسبيحه إلّا لقاء ذاته تعالى لا غير. و لمن دونهم من الملائكة السّماوية و النفوس المدبرة غايات اخرى يشتاقون إليها و يتشبّهون بها و يصلّون إليها هي بعد ذاته تعالى.

و هكذا يتنازل الغايات حسب تنازل النفوس و الطبايع حتّى أنّ الجمادات و العناصر لها في استحالاتها و حركاتها غايات طبيعيّة جعلها اللّه مركوزة في ذاتها مجبولة على قصدها و طلبها «و لكلّ وجهة هو مولّيها».

فاتّضح و تبيّن أنّ لكلّ أحد في فعله غاية يسأل عنها و هو معنى قوله: «و هم يسئلون».

و ليس معنى قوله «لا يسئل عمّا يفعل» كما زعمه علماء العامة من الأشاعرة و غيرهم أنّ ذاته تعالى لا يقتضي الخير و النظام و لا يجب منه أن يكون العالم على أفضل ما يمكن من الخير و التمام و الشرف و النظام بحيث لا يتصوّر ما هو أكمل و أتمّ مما هو عليه، مستدلّين على صحّة ما ادّعوه من المجازفة بأن لا اعتراض لأحد على المالك فيما يفعله من ملكه، و العالم ملكه تعالى فله أن يفعل فيه كلّ ما يريده سواء كان خيرا أو شرا أو عبثا أو جزافا، و هم لا يقولون بالمخصّص و المرجّح في اختياره تعالى لشي ء قائلين إنّ الارادة تخصّص أحد الطرفين من دون حاجة إلى مرجّح لأنّه لا يسأل عن اللّمية فيما يفعله.

و هو كلام لا طائل تحته فانّ الارادة إذا كان الجانبان بالنسبة إليها سواء لا يتخصّص أحد الجانبين إلّا بمرجّح، و لا يقع الممكن إلّا بمرجّح، و بذلك يثبت الحاجة إلى وجود الصّانع و أمّا الخاصية الّتي يقولونها فهو هوس أليس لو اختار الجانب الاخر الذي فرض مساويا لهذا الجانب كانت تحصل هذه الخاصيّة.

ثمّ تعلّق الارادة بشي ء مع أنّ النّسبة إلى الجانبين سواء هذيان، فانّ الارادة ما حصلت أوّلا إرادة بشي ء ما ثمّ تعلّقت بشي ء مخصّص، فانّ المريد لا يريد أىّ شي ء اتّفق و لا يكون للمريد إرادة غير مضافة إلى شي ء أصلا ثمّ يعرض لها ان تعلقت ببعض جهات الامكان.

نعم إذا وقع التصوّر و حصل إدراك يرجّح أحد الجانبين يحصل إرادة مخصّصة بأحدهما، فالترجيح مقدّم على الارادة.

فاذا علمت أنّ كلّ مختار لا بدّ في اختياره أحد طرفي وجود شي ء من مرجّح فيجب أن يكون المرجّح في فعل الغني المطلق غير زايد على ذاته و علمه بذاته، فذاته هي الغاية المقتضية لفعله لا شي ء آخر إذ لا يتصوّر أن يكون امر أولى بالغنى المطلق أن يقصده، و إلّا لكان الغني المطلق فقيرا في حصول ما هو الأولى له إلى ذلك الشي ء و هو محال.

فاذا هو الغاية للكلّ كما هو الفاعل للكلّ فهكذا يجب عليك أن تعلم تحقيق المقام لتكون موحّدا مخلصا مؤمنا حقّا.

و قال في شرح الهداية: إنّ من المعطّلة قوما جعلوا فعل اللّه خاليا عن الحكمة و المصلحة متمسّكين بحجج أوهن من بيت العنكبوت.

منها قولهم كون الارادة مرجّحة صفة نفسيّة لها و صفات النفسية و لوازم الذّات لا تعلّل كما لا يعلّل كون العلم علما و القدرة قدرة، و هو كلام لا حاصل له، فانّ مع تساوى طرفى الفعل كيف يتخصّص أحد الجانبين و الخاصيّة الّتى يقولونها هذيان، فانّ تلك الخاصية كانت حاصلة أيضا لو فرض اختيار الجانب الاخر الذي فرض مساويا لهذا الجانب.

و منها قولهم بأنّ الارادة متحقّقة قبل الفعل بلا اختصاص بأحد الامور ثمّ تعلّقت بأمر دون أمر و هذا كاف في افتضاحهم، فانّ المريد لا يريد أىّ شي ء إذ الارادة من الصفات الاضافية فلا يتحقّق إرادة غير متعلّقة بشي ء ثمّ يعرضها التعلّق ببعض الأشياء نعم إذا حصل تصوّر شي ء قبل وجوده و يرجّح أحد جانبى إمكانه يحصل إرادة متخصّصة حينئذ فالترجيح مقدّم على الارادة.

فالحاصل أنّ المختار متى كانت نسبة المعلول اليه امكانية من دون داع و مقتض لصدوره عنه يكون صدوره عنه ممتنعا، لامتناع كون المساوى راجحا، فانّ تجويز ذلك من الفاعل ليس إلّا قولا باللّسان دون تصديق بالقلب، فذلك الداعى هو غاية الايجاد. و هو قد يكون نفس الفاعل كما في الواجب تعالى لأنه تامّ الفاعلية فلو احتاج في فعله إلى معنى خارج عن ذاته لكان ناقصا في الفاعلية و سيعلم أنه سبب الأسباب و كلّ ما يكون سببا أوّلا لا يكون لفعله غاية غير ذاته.

فان لم يستند وجودها إليه لكان خلاف الفرض و ان استند إليه فالكلام عايد فيما هو داعية لصدور تلك الغاية حتّى ينتهى إلى غاية أى عين ذاته دفعا للدور و التسلسل، و قد فرض كونها غير ذاته هذا خلف، فذاته تعالى غاية للجميع كما أنّه فاعل لها، انتهى كلامه.

و محصله أنّ العلّة الغائية عنده من صفات الذات و هو علمه بنظام الخير و هو الداعى إلى ايجاد الموجودات و الغرض من ايجادها هو ذاته تعالى فهو سبحانه الفاعل لها و هو الغرض منها، فالفاعل و الغاية في أفعاله تعالى سواء لا مغايرة بينهما.

و المستفاد من صاحب احقاق الحقّ و نهج الحقّ و غيرهما حسبما عرفت أنّها من صفات الفعل راجعة إلى خالقيّته تعالى و رازقيّته، و أنها مغايرة للعلّة الفاعلة كما أنها في غيره سبحانه كذلك، فالفاعل للأشياء هو الذات و الغرض منها ايصال النفع و الافضال على العباد.

و على أىّ من القولين فقد تبيّن و استبان و اتّضح كلّ الوضوح أنّ ايجاد الموجودات ليس خاليا عن الحكم و المصالح و الغايات حسبما زعمته أبو الحسن الأشعري و أتباعه، غفلة عما يلزم عليه من المحالات التي مرّت الاشارة إلى بعضها هنا، و ذكر جملة منها العلّامة الحلّي قدّس اللّه سرّه في كتاب نهج الحقّ من أراد الاطلاع عليها فليراجع.

و الحمد للّه على توفيقه و عنايته، و الصّلاة على رسول اللّه و خلفائه و عترته، و نسأل اللّه بهم و بالمقرّبين من حضرته أن يثبت ما أتينا به في شرح هذه الخطبة الشريفة من اصول العلم الالهى في صحايف أعمالنا، و يثبتنا عليه عند الممات كما ثبتنا عليه حال الحياة، و يجعله نورا يسعى بين أيدينا في الظلمات، ظلمات يوم الجمع و عند الجواز على الصّراط إنّه على ذلك قدير، و بالاجابة حقيق جدير.

شرح لاهیجی

و ليس فناء الدّنيا بعد ابتدائها باعجب من انشائها و اختراعها و كيف و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و اصناف اسناخها و اجناسها و متبلّدة اممها و اكياسها على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها و لا عرفت كيف السّبيل الى ايجادها و لتحيّرت عقولها فى علم ذلك و ناهت و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة عارفة بانّها مقهورة مقرّة بالعجز عن انشائها مذعنة بالضّعف عن افنائها يعنى و نيست نيست گردانيدن مخلوقات دنيا بعد از ايجاد انها غريب تر از اوّل ايجاد كردن و نو پديدار كردن آنها چنانچه انشاء از علم كامل و قدرت تامّه عجيب نيست افناء نيز غريب نخواهد بود و چگونه غريب و بعيد باشد و حال آن كه اگر جمع گردند جميع حيوانات مخلوقات از پرنده اش و چرنده اش و آن چه باشد از طويله خورده انها و صحراء گشته انها و اقسام اصلهاى مختلفه انها و نوعهاى متفاوته انها و كند فهم طوايف انها و زيركان انها از براى از عدم بوجود آوردن مثل پشّه توانائى نداشته باشند بر احداث ان و شناسائى نداشته باشند بر چگونگى طريقه ايجاد ان و هر اينه حيران باشد عقلهاى انها در دانستن چگونگى ايجاد ان و سرگردان و عاجز باشد قوّتهاى انها و باز ايستند و بر گردند در حالتى كه ذليل و خسته باشند و دانا باشند باين كه مغلوب و شكسته شده اند معترف باشند بناتوانى از ايجاد ان و اقرار كننده باشند بر عجز از افناء و نيست گردانيدن ان يعنى قادر نيستند بر افناء پشّه در هر وقتى كه اراده كنند نيستى او را و جزم دارند كه اراده و قدرت ايشان كامل و نافذ در افناء او نيست بلكه قادر بر دور كردن آن نيستند چه جاى نيست گردانيدن ان و انّه سبحانه يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي ء معه كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فنائها بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان عدمت عند ذلك الاجال و الاوقات و زالت السّنون و السّاعات فلا شي ء الّا الواحد القهّار الّذى اليه مصير جميع الامور يعنى بتحقيق كه خداء منزّه از نقائص بر مى گردد بعد از نيست گردانيدن دنيا به تنها بودن نباشد چيزى با او مثل حالى كه بود پيش از ابتداء و ايجاد كردن دنيا همچنان ميباشد بعد از نيست شدن دنيا بدون بودن وقتى و مكانى و نه هنگامى و زمانى نيست مى گردند در وقت نيستى دنيا مدّتها و وقتها و برطرف ميشوند سالها و ساعتها پس نباشد چيزى مگر خداء يگانه قهّار آن چنانى كه بسوى حكم او است بازگشت جميع چيزها و باقى نماند در دار وجود چيزى مگر وجه خدا و عالم مشيّت و امر خدا چنانچه قول او است كه كلّ من عليها فان و يبقى وجه ربّك ذو الجلال و الاكرام كلّ شي ء هالك الّا وجهه الكريم بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها و بغير امتناع منها كان فنائها و لو قدرت على الامتناع لدام بقائها لم يتكاءده صنع شي ء منها اذ صنعه و لم يؤده منها خلق ما برأه و خلقه و لم يكوّنها لتشديد سلطان و لا لخوف من زوال و لا نقصان و لا للاستعانة بها على ندّ مكاثر و لا للاحتراز بها من ضدّ مثاور و لا للازدياد بها فى ملكه و لا لمكاثرة شريك فى شركه و لا لوحشة كانت منه فاراد ان يستأنس اليها يعنى بدون قدرت و اختيارى از مخلوقات بود ابتداء خلقت ايشان و بدون امتناع و ابائى از ايشان باشد فناء ايشان و اگر قدرت داشتندى بر امتناع از نيست شدن هر اينه هميشه بودى هستى ايشان زيرا كه بالبديهه هر مختارى هست را بر نيست اختيار كند زحمت نداد او را ايجاد كردن چيزى از مخلوقات در وقتى كه خلق كرد انرا و خسته نساخت او را از مخلوقات ايجاد كردن انقدر خلقى كه ايجاد كرد انرا و خلق كرد انرا و ايجاد نكرد انها را از جهة استوار كردن سلطنتى و نه از جهة ترسيدن از نيست شدنى و كم گشتنى و نه از جهة يارى جستن بانها بر دشمن صاحب كثرتى و نه از جهة دور شدن بسبب انها از شرّ خصم برانگيزنده و نه از جهة زياد كردن بسبب انها در پادشاهى خود و نه از جهة بيم غلبه كردن شريكى در شركت مملكت خود و نه از جهة وحشتى كه بود از براى او پس اراده كرد كه انس گيرد بسوى مخلوقاتش بلكه از شدّت كمال خود دوست داشت اظهار كمالات خود را بمحض فيض و فضل وجود و كرم خود ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها لا لسام دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها و لا لراحة واصلة اليه و لا لثقل شي ء منها عليه و لا يملّه طول بقائها فيدعوه الى سرعة افنائها لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها و لا استعانة بشى ء منها عليها و لا لانصراف من حال وحشة الى حال استيناس و لا حال جهل و عمى الى علم و التماس و لا من فقر و حاجة الى غنى و كثرة و لا من ذلّ و ضعة الى عزّ و قدرة پس از ان خداء سبحانه نيست مى گرداند انها را بعد از آفريدن انها نه از جهة دلتنگى كه عارض او گردد در گردانيدن ايشان از حالى بحالى و تدبير كردن امور ايشان و نه از جهة راحت و آسائشى كه برسد باو و نه از جهة گران امدن چيزى از ايشان بر او و دلتنگ نساخت او را درازى مدّت ماندن ايشان تا اين كه بخواند او را بسوى جلدى نيست گردانيدن ايشان ليكن خداى منزّه از نقائص رسانيد ايشان را بمصالح و فوائد انها بتدريج بمحض احسان و كرم خود و نگاه داشت ايشان را از نيست گرديدن بمجرّد امر و حكم خود و محكم گردانيد اثار و ثمرات ايشان را بقدرت و توانائى خود پس برميگرداند ايشان را از براى برخوردن ايشان بثمرات اعمال خود بعد از نيست شدن زيرا كه حيات در عالم ديگر بدون موت از اين عالم ممكن نباشد و رسيدن بحقيقت اعمال و ذوق لب افعال بدون بيرون شدن از اين قشورات ميسّر نگردد و برميگرداند ايشان را بدون حاجتى و غرضى از او نسبة بايشان بلكه برسانيدن ايشان بغايات و فوايد خودشان و بدون كمك و مدد خواستن بچيزى از ايشان و نه از جهة برگشتن از حالت وحشتى بسوى حالت استيناسى بايشان و نه برگشتن از حالت نادانى و كورى بسوى دانشى و طلب دانشى از ايشان و نه برگشتن از حالت فقر و حاجتى بسوى توانگرى و بسيارى انصارى بايشان و نه برگشتن از مذلّت و پستى بسوى عزّت و اقتدارى بسبب ايشان

شرح ابن ابی الحدید

وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لَا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا

وَ إِنَّهُ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْ ءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الآْجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلَا شَيْ ءَ إِلَّا اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ- الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلَا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الِامْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْ ءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا بَرَأَهُ وَ خَلَقَهُ- وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لَا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لَا لِلِاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لَا لِلِاحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لَا لِلِازْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لَا لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لَا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لَا لِثِقَلِ شَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لَا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيْ ءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لَا لِانْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لَا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لَا مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لَا مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

و قوله لو اجتمع جميع الحيوان على إحداث بعوضة- هو معنى قوله سبحانه إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ- لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ- . فإن قلت ما معنى قوله- لا تستطيع الهرب من سلطانه إلى غيره- فتمتنع من نفعه و ضره- و هلا قال من ضره- و لم يذكر النفع فإنه لا معنى لذكره هاهنا- قلت هذا كما يقول المعتصم بمعقل حصين عن غيره- ما يقدر اليوم فلان لي على نفع و لا ضر- و ليس غرضه إلا ذكر الضرر- و إنما يأتي بذكر النفع على سبيل سلب القدرة عن فلان- على كل ما يتعلق بذلك المعتصم- و أيضا فإن العفو عن المجرم نفع له- فهو ع يقول إنه ليس شي ء من الأشياء- يستطيع أن يخرج إذا أجرم من سلطان الله تعالى إلى غيره- فيمتنع من بأس الله تعالى- و يستغني عن أن يعفو عنه لعدم اقتداره عليه

شرع أولا في ذكر إعدام الله سبحانه الجواهر- و ما يتبعها و يقوم بها من الأعراض قبل القيامة- و ذلك لأن الكتاب العزيز قد ورد به- نحو قوله تعالى كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ- و معلوم أنه بدأه عن عدم- فوجب أن تكون الإعادة عن عدم أيضا- و قال تعالى هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ- و إنما كان أولا لأنه كان موجودا- و لا

شي ء من الأشياء بموجود- فوجب أن يكون آخرا كذلك- هذا هو مذهب جمهور أصحابنا و جمهور المسلمين- . ثم ذكر أنه يكون وحده سبحانه بلا وقت و لا مكان- و لا حين و لا زمان- و ذلك لأن المكان أما الجسم- الذي يتمكن عليه جسم آخر أو الجهة- و كلاهما لا وجود له بتقدير عدم الأفلاك- و ما في حشوها من الأجسام أما الأول فظاهر- و أما الثاني فلأن الجهة- لا تتحقق إلا بتقدير وجود الفلك- لأنها أمر إضافي بالنسبة إليه- فبتقدير عدمه لا يبقى للجهة تحقق أصلا- و هذا هو القول في عدم المكان حينئذ- و أما الزمان و الوقت و الحين- فكل هذه الألفاظ تعطي معنى واحدا- و لا وجود لذلك المعنى بتقدير عدم الفلك- لأن الزمان هو مقدار حركة الفلك- فإذا قدرنا عدم الفلك فلا حركة و لا زمان- . ثم أوضح ع ذلك و أكده فقال- عدمت عند ذلك الآجال و الأوقات- و زالت السنون و الساعات- لأن الأجل هو الوقت الذي- يحل فيه الدين أو تبطل فيه الحياة- و إذا ثبت أنه لا وقت ثبت أنه لا أجل- و كذلك لا سنة و لا ساعة لأنها أوقات مخصوصة- . ثم عاد ع إلى ذكر الدنيا فقال- بلا قدرة منها كان ابتداء خلقها- و بغير امتناع منها كان فناؤها- يعني أنها مسخرة تحت الأمر الإلهي- . قال و لو قدرت على الامتناع لدام بقاؤها- لأنها كانت تكون ممانعة للقديم سبحانه في مراده- و إنما تمانعه في مراده لو كانت قادرة لذاتها- و لو كانت قادرة لذاتها و أرادت البقاء لبقيت- . قوله ع لم يتكاءده بالمد أي لم يشق عليه- و يجوز لم يتكأده بالتشديد و الهمزة- و أصله من العقبة الكئود و هي الشاقة- . قال و لم يؤده أي لم يثقله- . ثم ذكر أنه تعالى لم يخلق الدنيا ليشد بها سلطانه- و لا لخوفه من زوال أو نقص يلحقه- و لا ليستعين بها على ند مماثل له- أو يحترز بها عن ضد محارب له- أو ليزداد بها ملكه ملكا- أو ليكاثر بها شريكا في شركته له- أو لأنه كان قبل خلقها مستوحشا- فأراد أن يستأنس بمن خلق- . ثم ذكر أنه تعالى سيفنيها بعد إيجادها- لا لضجر لحقه في تدبيرها و لا لراحة تصله في إعدامها- و لا لثقل شي ء منها عليه حال وجودها- و لا لملل أصابه فبعثه على إعدامها- . ثم عاد ع فقال- إنه سبحانه سيعيدها إلى الوجود بعد الفناء- لا لحاجة إليها و لا ليستعين ببعضها على بعض- و لا لأنه استوحش حال عدمها فأحب أن يستأنس بإعادتها- و لا لأنه فقد علما عند إعدامها- فأراد بإعادتها استجداد ذلك العلم- و لا لأنه صار فقيرا عند إعدامها- فأحب أن يتكثر و يثري بإعادتها- و لا لذل أصابه بإفنائها فأراد العز بإعادتها- . فإن قلت إذا كان يفنيها لا لكذا و لا لكذا- و كان من قبل أوجدها لا لكذا و لا لكذا- ثم قلتم إنه يعيدها لا لكذا و لا لكذا- فلأي حال أوجدها أولا و لأي حال أفناها ثانيا- و لأي حال أعادها ثالثا خبرونا عن ذلك- فإنكم قد حكيتم عنه عليه السلام الحكم و لم تحكوا عنه العلة- قلت إنما أوجدها أولا للإحسان إلى البشر ليعرفوه- فإنه لو لم يوجدهم لبقي مجهولا لا يعرف- ثم كلف البشر ليعرضهم للمنزلة الجليلة- التي لا يمكن وصولهم إليها إلا بالتكليف و هي الثواب- ثم يفنيهم لأنه لا بد من انقطاع التكليف- ليخلص الثواب من مشاق التكاليف- و إذا كان لا بد من انقطاعه- فلا فرق بين انقطاعه بالعدم المطلق- أو بتفريق الأجزاء- و انقطاعه بالعدم المطلق قد ورد به الشرع- و فيه لطف زائد للمكلفين- لأنه أردع و أهيب في صدورهم من بقاء أجزائهم- و استمرار وجودها غير معدومة- . ثم إنه سبحانه يبعثهم و يعيدهم- ليوصل إلى كل إنسان ما يستحقه من ثواب أو عقاب- و لا يمكن إيصال هذا المستحق إلا بالإعادة- و إنما لم يذكر أمير المؤمنين ع هذه التعليلات- لأنه قد أشار إليها فيما تقدم من كلامه- و هي موجودة في فرش خطبه- و لأن مقام الموعظة غير مقام التعليل- و أمير المؤمنين ع في هذه الخطبة يسلك مسلك الموعظة- في ضمن تمجيد الباري سبحانه و تعظيمه- و ليس ذلك بمظنة التعليل و

الحجاج

شرح نهج البلاغه منظوم

و ليس فناء الدّنيا بعد ابتداعها بأعجب من إنشائها و اختراعها، و كيف و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها، و ما كان من مّراحها و سائمها، و أصناف أسناخها و أجناسها، و متبلّدة أممها و أكياسها على إحداث بعوضة مّا قدرت على إحداثها، و لا عرفت كيف السّبيل إلى ايجادها، و لتحيّرت عقولها فى علم ذلك و تاهت، و عجزت قواها و تناهت، و رجعت خاسئة حسيرة، عارفة بأنّها مقهورة، مقرّة بالعجز عن إنشائها، مذعنة بالضّعف عن إفنائها.

القسم الرابع

و إنّ اللَّه- سبحانه- يعود بعد فناء الدّنيا وحده لا شي ء معه، كما كان قبل ابتدائها كذلك يكون بعد فناءها بلا وقت وّ لا مكان و لا حين وّ لا زمان، عدمت عند ذلك الآجال و الأوقات، و زالت السّنون و السّاعات، فلا شي ء إلّا اللَّه الواحد القهّار الّذى إليه مصير جميع الأمور، بلا قدرة مّنها كان ابتداء خلقها، و بغير امتناع مّنها كان فناءها، و لو قدرت على الامتناع لدام بقاؤها، لم يتكاءده صنع شي ء مّنها إذ صنعه، و لم يؤده منها خلق ما برأه و خلقه، و لم يكوّنها لتشديد سلطان، وّ لا لخوف من زوال وّ نقصان، وّ لا للاستعانة بها على ندّ مّكاثر، وّ لاللاحتراز بها من ضدّ مّثاور، وّ لا للازدياد بها فى ملكه، و لا لمكاثرة شريك فى شركه، و لا لوحشة كانت منه فأراد أن يستأنس إليها، ثمّ هو يفنيها بعد تكوينها، لا لسأم دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها، و لا لراحة وّاصلة إليه، و لا لثقل شي ء مّنها عليه، لا يملّه طول بقائها فيدعوه إلى سرعة إفنائها، لكنّه- سبحانه- دبّرها بلطفه، و أمسكها بأمره، و أتقنها بقدرته، ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة مّنه إليها، و لا استعانة بشي ء مّنها عليها، و لا لانصراف مّن حال وحشة إلى حال استئناس، وّ لا من حال جهل وّ عمى إلى حال علم وّ التماس، وّ لا من فقر وّ حاجة إلى غنى وّ كثرة، وّ لا من ذلّ وّضعة إلى عزّ وّ قدرة.

ترجمه

و نابودى جهان پس از پيدايش آن شگفت انگيزتر از ايجاد و اختراعش نيست، چسان شگفت انگيزتر باشد در صورتى كه كلّيه اهل زمين از جاندار و پرنده و چار پايان و آنچه شب بمراكز و طويله خويش باز مى گردند، و آنچه در بيابان مى چرند، و آنچه كند فهم، و زيرك كه بين اهل آن زمين است، اگر بر ايجاد پشّه (ناچيزى) اتّفاق كنند ابدا قادر بر ايجاد آن نبوده، و نمى دانند راه آفريدن آن پشّه كدام است، و البتّه عقول آنها در دانستن آن مات و حيران، و نيروى (فكر) شان ناتوان است، باز مى گردند زبون و مانده در حال شكست خوردگى و اعتراف و اقرار باين كه آنها از ايجاد و افناء آن پشّه ناتوان و درمانده اند.

پس از پايان كار جهان تنها خداوند پاك و پاكيزه پاينده است، و چيزى با وى همراه نيست، همانطورى كه پيش از پيدايش آفرينش بود، همان طور پس از نابودى آن بدون وقت و مكان، و آن و زمان است، هنگام نيستى جهان مدّتها و اوقات و سالها و ساعات نيست و نابودند، (چرا كه سال و ساعت و وقت و مدّت هنگامى است كه سپهر بچرخد، خورشيد بگردد، ماه سير كند، در اثر اين حركات زمان توليد شود، و گر نه كه هيچ) پس (روشن شد كه) بجز خداى يگانه قهّار كه باز گشت كلّيّه كارها بسوى او است، چيزى پاينده نيست، و همانطورى كه هنگام پيدايش آفرينش و مخلوق از خويش اختيارى نداشتند، فنا و نيستيشان هم بدون ابا و امتناع آنها خواهد بود، واگر توانائى سركشيدن (از اين نابودى) داشتند البتّه بقايشان دوام مى داشت (و به نيستى خود رضا نمى دادند) هنگام آفرينش ايجاد هيچيك از مخلوق بر او دشوار نبوده، و پديد آوردن آنچه را كه او پديد آورد، و آفريد بر وى گران نيفتاد، و تكوين آنها براى استحكام امر پادشاهى، و براى بيم از كم و كاهشى نبود، و نمى خواست از آنها كمك جويد، بر دفع همتائى پيشى جوينده، و پرهيز از دشمنى هجوم كننده، نه براى فزونى در كار سلطنت، و نه براى افزايش و افتخار بشر يكى در شركت با او، و نه براى آنكه از بيم و دهشتى بخواهد به آنها انس گيرد، آن گاه اشيا را پس از پيدايش نابودش سازد، (و باز اين نابودى آنها) نه بواسطه ملالتى است كه در گرداندن و اداره امور آنها بر وى داخل شده باشد، و نه براى آسايشى است كه باو برسد، و نه براى سنگينى چيزى از آن بر او است، درازى زمان آفرينش او را برنج نيفكند، تا اين كه او را وادار سازد، تا بتندى نابودش سازد، لكن آن خداى پاك منزّه از نقائص به لطفش مدبّر آن امور بوده، و بفرمانش آنرا نگه داشته، و بتوانائى و قدرتش آنرا مستحكم ساخت، آن گاه پس از نابود ساختن او را باز گرداند، بدون اين كه نيازى بآن داشته باشد، يا اين كه بخواهد با يكى از آنها بر ديگرى كمك جويد، و نه براى اين كه از حال بيم و هراس بحال انس آيد، نه از حال نادانى و نابينائى بدانش گرايد، و نه از فقر و نيازمندى بسوى توانگرى و فزونى شود، و نه از خفّت و پستى بعزّت و ارجمندى آيد (خلاصه آفريدن و نابود ساختن موجودات هيچيك براى اين امورى كه گفته آيد نيست، بلكه بقا و فناى جهان، و آفرينش روى مصالح مخلوق است و بس)

نظم

  • فناى دهر بعد از ابتداعش برو نبود عجب تر ز اختراعش
  • چسان اين امر عجب آميز باشدچسان كارى شگفت انگيز باشد
  • و حال آنكه گر خلق جهانى ز هر نوع و ز هر صنفى كه دانى
  • اگر پّرنده گر حيوان و انساندرنده يا چرنده در بيابان
  • بروز آنانكه باشندى بمرتع و يا آنانكه از مرتع بمرجع
  • ز خلق آنكه پليد و كند فهم استو يا زيرك كه تيزش رخش و هم است
  • اگر اينها همه گردند همدست كه نقش پشّه خواهند در بست
  • شوند از خلقت آن پشّه عاجزنيارندى چو آن آورد هرگز
  • چنين گفتند اهل علم و بينش كه پيل و پشّه اندر آفرينش
  • بهم مانندشان افتاده پيكرولى عضو پشّه باشد تزون تر
  • بپا گر پيل داراى چهار است دم و خرطوم هم او را بكار است
  • بجسم پشّه جز اين پا و خرطومدو عضو از پيل دارد بيش و معلوم
  • مر او را پا شش است و بال چار است ببالش فارغ البال از ملال است
  • بدان پرها پى روزى مدام استز رگها خون صاف او را بكام است
  • خلاف پيل خرطومش مجوّف بود و ز خون از آن آيد مكيّف
  • پس از پرواز در رگ چون فزونيشبرد از خون بگيرد روزى خويش
  • بجز خرطوم دارد پيل حلقوم ولى در پشّه حلقوم است خرطوم
  • بزرگ و پاك ذات حىّ يكتا استكه از پيلان بر افزون پشّه گان خواست
  • چو كار دو رود هر آمد بپايانبود پاينده و جاويد يزدان
  • همانطورى كه پيش از خلق اشياءخدا فردى بدى خود او تنها
  • پس از نابودى اشياء چنين استخدا خود وقت و مدّت آفرين است
  • مكان و هم زمان هر قدر گردندنه بتوانند او را در نوردند
  • بسوى نيستى گيتى چو خواندكجا ساعات و آن و وقت ماند
  • بوقتى آن و ساعتها سر پا است كه ماه و مهر اندر چرخ پويا است
  • چو شمس اندر سما افتد بتكويرفلك ساكن شود از چرخ و تدوير
  • از اين جا گشت معلوم و پديداركه غير از ذات يزدان فرد قهّار
  • اگر چيزى بجا هرگز نماندبسوى خويش حق اشيا كشاند
  • بدانسانيكه از خويش اختيارى نبدشان گاه پيدايش بكارى
  • گه افناء و نابودىّ اشياءنباشد اختيارى دست آنها
  • بمنع از نيستى قدرت ندارنددر اينجا سر نيارندى بر آرند
  • و گر بودند بر اين امر قادربنابودى نمى گشتند حاضر
  • خدا چون آفرينش كرد ايجادبر او ايجادشان مشكل نيفتاد
  • بدون نقشه و تمثال و آلتبآسانى در آن كرده دخالت
  • نه بهر آنكه ملكش استوارى پذيرد يا كه امرش پايدارى
  • نه از بيم و هراس از نقص و كاهشنه يارى از كسى مى داشت خواهش
  • نه بهر دفع همتائى منازع نه بر پرهيز از خصمى مصدّع
  • نه كار سلطنت را تا فزايدنه باب فخر بر غيرى گشايد
  • نه بهر آنكه از بدخواه منحوس شود با يار نيكوخواه مأنوس
  • براى هيچيك ز اينها نبودهكه بر اشياء در خلقت گشوده
  • بل او از راه لطف و مهر و اشفاق ز خاك افكنده طرح خلق آفاق
  • كه مخلوقش ز راه علم و عرفانكمر بر امر وى بندند از جان
  • پس از آنكه جهان فرمود موجودبقدرت خواهدش نابود فرمود
  • كشد بر دفتر هستى قلم راكند زين صفحه پاك او اين رقم را
  • بنابودىّ گيتى او دخالت كند نى باز از رنج و ملالت
  • نه بهر آنكه بر دوش وى اين باربدى سنگين سبك گردد از اين كار
  • نه در سختى است از طول زمانه كز آن سختى برد جان از ميانه
  • سپس از نو كشد نقش قيامتكند ايجاد هستى را تمامت
  • نه از اين كار جويد امتيازى ندارد از كسى چشم نيازى
  • بدل بيم و هراس از كس نداردبراى انس رو بر كس نيارد
  • ز نادانى نگردد تا كه دانانه كز دانش شود آگاه و بينا
  • نه از فقرى شود تا كه توانگرنه از كاهش شود بلكه فزون تر
  • نه از خفّت شود در ارجمندى نه از پستى بسوى سر بلندى
  • بل آن ذات منزّه از نقائصكه شد از وى هويدا اين خصائص
  • نه از اين كار دارد هيچ منظورنمى خواهد شود ز اين امر مشهور
  • فقط زين نقش در بست و گسستندرستى دادنش بعد از شكستن
  • نمودن خلق را يكره سر پادوباره خواستن نابود اشياء
  • سپس باز آن همه ايجاد كردنبدست شحنه عدلش سپردن
  • براى وى نه افزونى است نى كاست همه اينها بنفع و سود ماها است
Powered by TayaCMS