خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2 : صفات خدا در قرآن

خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2 : صفات خدا در قرآن

موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2

متن خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2

2 صفات خدا در قرآن

متن خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2

صفاته تعالى في القرآن

فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ فَمَا دَلَّكَ الْقُرْآنُ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ وَ لَا فِي سُنَّةِ النَّبِيِّ (صلى الله عليه وآله)وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ فَمَدَحَ اللَّهُ تَعَالَى اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ وَ لَا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطَرَاتِ الْوَسَاوِسِ أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لَا تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً بِأَنَّهُ لَا يُنَالُ بِجَوْرِ الِاعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ وَ لَا تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلَالِ عِزَّتِه الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ وَ لَا مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ فَظَهَرَتِ الْبَدَائِعُ الَّتِي أَحْدَثَتْهَا آثَارُ صَنْعَتِهِ وَ أَعْلَامُ حِكْمَتِهِ فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلًا عَلَيْهِ وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ وَ دَلَالَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ وَ تَلَاحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لَا نِدَّ لَكَ وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤَ التَّابِعِينَ مِنَ الْمَتْبُوعِينَ إِذْ يَقُولُونَ تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ سَاوَاكَ بِشَيْ ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ وَ نَطَقَتْ عَنْه شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ وَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً وَ لَا فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا فَتَكُونَ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

ترجمه مرحوم فیض

قسمت دوم خطبه

پس (از بيان حمد و ثناى الهىّ امام عليه السّلام براى اينكه پرسنده را بر خطاء و اشتباهش آگاه سازد و چگونگى مدح و ثناى حقّ تعالى را بآنچه كه سزاى او است باو و بحاضرين و غائبين تعليم دهد و آنها را از تأمّل و انديشه در ذات حقّ تعالى و صفاتش باز دارد مى فرمايد:) اى سؤال كننده (اگر خواستى خدا را وصف نمائى از روى انديشه) بنگر و هر صفتى از صفات او را كه قرآن بتو راهنمائى كرده (ياد داده) پيروى نما (حقّ تعالى را بهمان صفات وصف كن) و بنور هدايت قرآن روشنائى (سعادت و رستگارى) را بدست آور، و آن صفاتى را كه شيطان به آموختن آن تو را وا داشته و در كتاب (قرآن كريم) دانستن آن بر تو واجب نمى باشد و در طريقه پيغمبر اكرم و ائمّه هدى اثرى از آن نيست (بيان نشده) علم و دانستن آنرا به خداوند سبحان واگزار (در پى ياد گرفتن و اعتقاد بآن نباش) زيرا منتهى حقّ خداى تعالى بر تو همين است (كه او را بخوانى و وصف كنى به نامها و اوصافى كه در قرآن كريم و اخبار و احاديث از پيغمبر اكرم و ائمّه هدى بيان شده، مثلًا چون در قرآن و اخبار وارد گشته كه خداى تعالى سميع و بصير و عليم و جواد است يعنى شنوا و بينا و دانا و بخشنده، دانستن و اعتقاد بآنها واجب است، و امّا لامس، و ذائق يعنى لمس كننده و چشنده چون در قرآن و ادعيه و احاديث چنين الفاظى وارد نشده، گفتن آنها جائز نيست و اعتقاد بآنها حرام است، در قرآن كريم س 7 ى 180 مى فرمايد: وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها، وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ يعنى براى خدا نامهاى نيكوئى است پس او را بآن نامها بخوانيد، و پيروى نكنيد كسانى را كه در اسماء او عدول كرده منحرف ميشوند يعنى نام مى نهند او را و وصف ميكنند به نامها و اوصافى كه لايق و سزاوار نيست و گفتن و اعتقاد بآنها جائز نمى باشد، زود باشد كيفر آنچه را كه رفتار مى نمايند در يابند. حضرت صادق عليه السّلام مى فرمايد: «كسيكه از روى جهل و نادانى در اسماء خدا عدول كرده از پيش خود او را به نامهائى مى نامد مشرك ميشود و نمى داند و باو كافر مى گردد و گمان ميكند كار نيكوئى كرده» خلاصه مستفاد از قرآن و اخبار آنست كه اسماء اللّه تعالى توفيقى است يعنى هر اسمى كه در قرآن و احاديث و ادعيه وارد نشده، خدا را بآن اسم خواندن و وصف نمودن ممنوع و حرام است اگر چه عقلا صحيح و معنى درست باشد) و بدان راسخين و استواران در علم و دانش (أئمّه طاهرين عليهم السّلام) كسانى هستند كه اقرار و اعتراف بآنچه كه پوشيده و در پرده است و تفسير آنرا نمى دانند، بى نيازشان كرده از داخل شدن به درهائى كه جلو پوشيدها نصب شده، پس خداوند تعالى اقرار و اعتراف ايشان را بعجز و ناتوانى از رسيدن بآنچه كه در علم و دانش آنها بآن احاطه ندارد، مدح كرده و انديشه نكردن آنان را در چيزيكه بحث و گفتگوى از كنه و حقيقت آنرا بايشان امر نكرده است رسوخ و استوارى ناميده (و آنها را راسخين و استواران در علم و دانش خطاب فرموده، زيرا از حدّ خود تجاوز نكرده و در آنچه كه مأمور نيستند كنه و حقيقت آنرا دريابند تعمّق و انديشه نمى كنند، در قرآن كريم س 3 ى 7 مى فرمايد: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ، فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ، يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ يعنى او است خداوندى كه قرآن را بر تو فرستاد كه بعضى از آن، آيات محكمات و نشانه هاى روشن يعنى آياتى است داراى معنى واضح و آشكار و ديگر آيات متشابهات است يعنى آياتى كه بحسب ظاهر دانسته نشده كه مراد و معنى آنها چيست، پس كسانيكه قلبا مايلند دست از حقّ بردارند از متشابهات آن پيروى مى كرده تا فتنه بر پا نموده در شكّ و ترديد افتاده تأويل و تفسير آنرا بر طبق مدّعاى خود بنمايند، و تأويل و تفسير آن متشابهات را نمى داند مگر خدا و راسخين در علم در حالتى كه راسخين كه عالم بتأويل هستند مى گويند: بمحكم و متشابه كه از جانب پروردگار است ايمان آورديم و تناقض و مخالفتى در كلام او يافت نمى شود، و انديشه نمى كنند در آيات خدا مگر خردمندان) پس تو نيز اكتفاء كن بآنچه قرآن كريم راهنمائيت ميكند (و بآنچه كه در خور فهمت نيست و مأمور به دانستن آن نيستى انديشه نكن) و عظمت و بزرگى خداوند سبحان را باندازه عقل خود نسنج كه هلاك و تباه خواهى شد (زيرا) او است توانائى كه اگر همه وهمها متوجّه شوند تا منتهاى قدرت و توانائيش را دريابند، و اگر فكر و انديشه اى كه آلوده به وسوسه هاى شيطانى نگشته بخواهد بزرگى پادشاهيش را در منتهى درجه عوالم غيب و ناديدنيها بدست آورد، و اگر دلها حيران و شيفته او شوند تا كيفيّت و چگونگى صفاتش را بيابند، و اگر عقلها بسيار كنجكاوى كنند (خردمندان انديشه ها صرف نمايند) تا چون حقيقت صفاتش آشكار نيست بكنه ذاتش پى برند (قدرت و توانائى) خداوند متعال آن اوهام و عقول را باز مى گرداند در حالتى كه راههاى هلاكت و تاريكى هاى عوالم غيب را طىّ كرده و (از همه جا باز مانده) از روى اخلاص رو باو نهاده اند، پس آن زمان كه (از طىّ اين راههاى خطرناك بجائى نرسيدند و از درك حقيقت ذات و صفات او) ممنوع گشته برگشتند اعتراف دارند باينكه سير در اين راه از روى خبط و اشتباه بوده و كنه معرفت او درك نمى شود و بدل صاحبان عقول و انديشه ها سنجش غلبه و بزرگى او خطور نمى كند (چه جاى آنكه او را دريابند، و) او است خداوندى كه خلائق را بيافريد بى صورت و مثالى كه از آن اقتباس نموده و مانند آن آفريده باشد و بى سنجش و اندازه اى كه از خالق و معبودى پيش از خود پيروى كرده باشد (زيرا پيش از او خالقى نبوده كه صورتى آفريده و اندازه اى بدست داده باشد و او بر طبق آن صورت و اندازه خلقى بيافريند) و از قدرت و توانائى پادشاهى خود و از عجائب آنچه را كه آثار و نشانه هاى حكمت او (به زبان حال) بآن گويا است و از احتياج و نيازمندى موجودات (بديگرى) و اعتراف ايشان باينكه او است كه به قدرت و توانائى خود آنها را بر سر پا نگاه داشته، بما نمود آنچه را كه برهان ضرورىّ و دليل قطعى است و ما را راهنمائى نمود بر معرفت و شناسايى او، و آثار صنعت و نشانه هاى حكمت او در همه مصنوعات كه ايجاد كرده آشكار است، پس آنچه آفريده حجّت و دليل بر حقيقت او است اگر چه (مانند جمادات و نباتات) بى زبان باشند (و در ظاهر چيزى نگويند) پس تدبير و نظم (اين موجودات) حجّت و برهان گويايى است بر خلّاقيّت او، دليلى است استوار (روى پايه عقل) بر ايجاد كنندگى او، و (اكنون كه ثابت شد او است خداوند يگانه و بى همتا و پروردگار جميع موجودات حاضرش دانسته و در مقام تنزيه و تقديسش مى فرمايد:) گواهى مى دهم باينكه هر كس تو را تشبيه كند به مخلوقى كه آفريده اى و داراى اعضاى گوناگون و مفصلهاى كوچك بهم پيوسته، هستند كه بتدبير و نظم حكمت تو (در زير پوست و گوشت) پنهان است در حقيقت و نفس الأمر تو را نشناخته و يقين ننموده كه مثل و مانندى براى تو نيست (بلكه تصوّر جسم نموده كه مقتضى آن حدوث و فناء و امكان است) و گويا نشنيده است بيزارى جستن بت پرستان را (در قيامت) از بتهائى كه مى پرستيدند آنگاه كه مى گويند (در قرآن س 26 ى 97): تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (ى 98) إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ يعنى بخدا سوگند كه ما در ضلالت و گمراهى آشكار بوديم هنگاميكه شما را با پروردگار عالميان برابر مى نموديم، دروغ گفتند آنانكه تو را (با مخلوقات) برابر نمودند، زمانيكه ترا با بتهايشان تشبيه كرده بسبب اوهام بيهوده خود حضرتت را مانند آفريده شدگان جلوه دادند و با انديشه هاى خويش ترا مانند اجسام داراى اجزاء، دانستند، و به روّيه عقول ناقصه خود برايت مانند مخلوقات گوناگون مقدار و سنجش قائل شدند، و گواهى مى دهم كسيكه تو را بچيزى كه آفريده اى مساوى دانست از تو برگشته و كسيكه از تو بر گشت كافر است (و باور ندارد كه تو خداوند بى همتائى) بدليل آيات محكمه واضح و هويدا كه از جانب تو (در قرآن كريم به پيغمبر اكرم) نازل شده (س 41 ى 9 مى فرمايد: قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً، ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ يعنى بگو آيا شما كافر مى شويد به خدائى كه زمين را در مقدار دو روز آفريد و براى او مانندها قرار مى دهيد در صورتيكه او است پروردگار عالميان) و بحكم حجّت و دليلهاى آشكار تو (براهين عقليّه) كه همه آنها (بكفر چنين كسى كه براى تو مثل و مانندى قرار مى دهد) گويا است، و گواهى مى دهم تويى خداوندى كه نهايت و پايانى در عقلها براى تو نيست تا در منشأ انديشه ها داراى كيفيّت و چگونگى باشى و نه در انديشه هاى عقول محدود بحدّى و موصوف بتغيير از جائى بجائى هستى (زيرا محدوديّت و تغيير از لوازم امكان است).

ترجمه مرحوم شهیدی

پس اى پرسنده بينديش

و آنچه قرآن از وصف پروردگار به تو مى نمايد بپذير،

و نور هدايت قرآن را چراغ راه خود گير،

و از آنچه شيطان تو را به دانستن

آن وامى دارد، و كتاب خدا آن را بر تو واجب نمى شمارد،

و در سنّت رسول و ائمّه هدى نشانى ندارد،

دست بدار، و علم او را به خدا واگذار- كه دستور دين چنين است- ،

و نهايت حقّ خدا بر تو اين،

و بدان كسانى در علم دين استوارند كه اعتراف به نادانى بى نيازشان كرده است تا ناانديشيده پا در ميان گذارند،

و فهم آنچه را در پس پرده هاى غيب نهان است آسان انگارند،

لاجرم به نادانى خود در فهم آن معنيهاى پوشيده اقرار آرند،

و خدا اين اعتراف آنان را به ناتوانى در رسيدن بدانچه نمى دانند ستوده است،

و ژرف ننگريستن آنان را در فهم آنچه بدان تكليف ندارند، راسخ بودن در علم فرموده است.

پس بدين بس كن

و بزرگى خداى سبحان را با ميزان خرد خود مسنج.

تا از تباه شدگان مباشى.

او توانايى است كه

اگر وهم ما چون تير پرّان شود تا خود را به سر حدّ قدرت او رساند،

و انديشه مبرا از وسوسه، بكوشد،

تا سمند فكرت به ژرفاى غيب ملكوتش براند،

و دلها خود را در راه شناخت صفات او سرگشته و شيدا گرداند،

و باريك انديشى خرد خواهد تا به صفات او نرسيده ذات وى را داند، دست قدرت بازش گرداند.

چه، خواهد پرده هاى تاريك غيب را درد،

و راه به ساحت خداى بى عيب برد. آن گاه پيشانى خورده بازگردد

و به خردى خود اعتراف كند كه: «اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست.» با بيراهه رفتن او را چنانكه بايد نتوان شناخت

و خداوندان انديشه صورتى از جلال او را در خاطر خويش نتوانند پرداخت.

خدايى كه، آفريدگان را از هيچ پديد آورد.

نمونه اى نداشت تا به كار برد،

و نه مقياسى از آفريننده اى پيش از خود، تا بدان دستور كار كند،

و از ملكوت قدرت و عجايب گوياى حكمت- و اعتراف آفريدگان بدين حقيقت، كه سراسر ناتوان و فقيرند و نيازمند و حقير، و اوست كه بايد بر آنان رحمت آرد، و به قوّت خود بر پايشان دارد- به ما آن نشان داد

كه ديديم، به حكم ضرورت آشكار است، كه اين نشانه ها بر شناخت او دليلى استوار است.

و در آنچه آفريده، آثار صنعت و نشانه هاى حكمت او پديدار است.

چنانكه هر چه آفريده او را برهانى است، و بر قدرت و حكمت او نشانى.

و گر چه آفريده اى باشد خاموش،

بر تدبير او گوياست،

و بر وجود پديد آورنده دليلى رساست.

و گواهى مى دهم، آن كه تو را به آفريده ات همانند كرده، با عضوهايى جدا از يكديگر،

و مفصلهاى پيوسته- چون عضوهاى يك پيكر- كه رمز تدبير حكمت تو را در نهان دارد- و سرّ قدرتت را در بيان- ،

درون او تو را- چنانكه بايد- نشناخته است،

و نور يقين بر دل وى پرتو نينداخته، و ندانسته است كه تو را همتايى نيست- و جز تو يكتايى نيست- .

گويا نشنيده است كه پيروان از پيروى شدگان بيزارى جستند

- كه چرا آنان را خداى خود دانستند- و گفتند: «به خدا، ما در گمراهى آشكار جاى داشتيم

كه شما را همچون پروردگار جهان پنداشتيم.»

دروغ گفتند مشركان

كه تو را همانند كردند به بتان،

و گفتند پيكرى دارد چون آفريدگان،

و چون جسمها جزء جزأت كردند از روى گمان،

و براى تو قوّتها انگاشتند، به پندار و به حكم خرد ناتوان،

و گواهى مى دهم، آن كه تو را به چيزى از آفريده هايت برابر نهاد، به تو شرك آورد،

و شرك آورنده به تو كافر است بدانچه آيتهاى محكم تو نازل كرد،

و حجّتهاى روشن تو بدان گوياست، و بر يكتايى تو گواست.

همانا، تو آن خدايى كه در خردها نگنجى

تا براى تو چگونگى انگارند،

و در وهمها درنيايى تا محدود و مركّبت شمارند.

ترجمه مرحوم خویی

پس نظر كن أى سؤال كننده از صفات پروردگار پس آن چيزى كه دلالت دارد قرآن بر آن از صفت حضرت آفريدگار پس اقتدا كن بآن و طلب روشنائى كن بنور هدايت او، و آنچه كه تكليف كرده آنرا شيطان ملعون دانستن او را از چيزى كه نيست در قرآن بر تو فرض آن و نه در سنّت پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و نه أئمه هدى علامت و نشانه او پس واگذار دانستن آن را بخداى تعالى، پس بدرستى كه اين منتهاى حق خداوند است بر تو و زياده از اين بر تو لازم نيست.

و بدان كه جماعتى كه رسوخ دارند در علم و استوارند در دانش، ايشان كساني هستند كه بى نياز ساخته ايشان را از بى فكر داخل شدن حجاباتي كه زده شده در پيش غيبها، اقرار و اعتراف ايشان بإجمال آنچه كه جاهل شده اند بتفسير و توضيح آن از غيبي كه پوشيده است، پس مدح فرموده حق سبحانه و تعالى اعتراف بعجز كردن ايشان را از أخذ نمودن آنچه كه احاطه نكرده اند بآن از حيثيت علم و نام نهاده ترك تعمّق و خوض كردن ايشان را در چيزى كه تكليف نكرده بر ايشان بحث نمودن از حقيقت آن را برسوخ.

پس قناعت كن ايسائل در باب معرفت باين مقدار و تقدير مكن عظمت پروردگار را باندازه عقل خود تا اين كه شوى از هالكين.

او سبحانه قادريست كه اگر مجدّ شوند و همهاتا دريابند نهاية توانائى آنرا، و طلب كند فكري كه مبرّاست از خطرات وساوس شيطانيّه آنكه واقع شود در اسرار عميقه پادشاهى او، و واله و متحيّر باشند قلبها بسوى او تا اين كه جارى شوند در چگونگى صفتهاى او، و غامض و خفى باشد محلّ دخول عقلها باندازه كه خارج از وصف باشد بجهة طلب علم بذات او سبحانه ردع ميكند و باز دارد خداوند تعالى آن عقول و اوهام را از معرفت بذات و صفات خود و حال آنكه قطع كند آن اوهام و عقول مواضع هلاك تاريكيهاى غيبها را در حالتى كه رهيده باشد از غير و نزديكى جويند بسوى حق سبحانه.

پس برگشتند زمانى كه باز داشته شدند در حالتى كه اعتراف كننده باشند باين كه رسيده نمى شود بشدة جولان در بيداء جلال و عزّت و حقيقت معرفت او، و باين كه خطور نمى كند بدل صاحبان فكرها خطور كننده از اندازه كردن بزرگي عزّت او.

آن خداوندى كه ايجاد كرد مخلوقات را بدون سبق مثالى كه متابعت كرده باشد بر آن، و بي تقدّم مقدار و اندازه كه عمل كرده باشد بر وفق آن كه صادر شده باشد آن مثال و مقدار از خالق معبودي كه بوده باشد قبل از او، و بنمود ما را از پادشاهى قدرت خود و از عجايب آن چيزى كه گويا شده است بآن نشانهاى حكمت او و از اعتراف نمودن خلايق باحتياج خودشان باين كه اقامه نمايد و بپا داشته باشد ايشان را بنگه داشته قوّة خود دليل وافي و برهان شافي ما را بسبب ضروري و بديهى بودن حجتى كه قائم است مر او را بمعرفت او و ظاهر گرديد در اشياء بديعة كه ايجاد فرموده نشانهاى صنعت أو و علامتهاى حكمت او.

پس گرديد هر چيزى كه خلق فرموده برهان قاطع مرا الوهيت آن را، و دليل ساطع بر وجوب وجود آن و اگر چه بوده باشد آن مخلوق خلق غير ناطق و جماد ساكت، پس حجت حق تعالى بتدبير حكمت او گويا است و دليل او بر وجود مبدع برپا.

پس شهادت مى دهم بر اين كه كسى كه تشبيه كرده تو را باعضاى متباينه مخلوقات تو، و خورده هاى بهم پيوسته مفاصل ايشان كه پوشيده شده است بتدبير حكمت تو عقد ننموده فكر باطني خود را بر معرفت تو، و مباشر نكرده بقلب خودش يقين را باين كه نيست هيچ مثلى تو را.

و گويا كه نشنيده آن تشبيه كننده بيزاري جستن تابعان را از متبوعان در روز قيامت، و زمان انداخته شدن ايشان بر آتش وقتى كه گويند: قسم بخدا كه هر آينه بوديم ما در ضلالت هويدا، در وقتى كه برابر كرديم ما شما را با پروردگار عالميان.

دروغ گفتند كسانى كه بتو مثل و عديل قرار دادند وقتى كه تشبيه كردند تو را به بتهاي خودشان و بخشيدند بتو صفات مخلوقات را بوهمهاي خود، و تجزيه كردند تو را همچه مجزّا كردن أشياء مجسّمه با خواطرهاي خود، و اندازه كردند تو را بر هيكلي و شكلى كه مختلف است قوتهاي او با عقلهاي خود.

پس شهادت مى دهم بر اين كه هر كس كه مساوي ساخت تو را با چيزي از مخلوق تو پس بتحقيق كه عديل قرار داد ترا و هر كس كه عديل قرار داد بتو كافر است بحكم آن چيزي كه نازل شده با آن آيات محكمات تو، و بحكم آن چيزى كه ناطق شد از آن گواهان حجتهاي واضحه تو.

و شهادت مى دهم بر اين كه توئى معبود بحق كه پايان نداري در عقلها تا اين كه باشى در محلّ ورزيدن انديشهاى آن عقول مكيّف با كيفيتي، و نه در انديشهاى خاطرهاى آن عقول صاحب حدّ و نهايتى و موصوف بتغيير از حالت بحالتى

شرح ابن میثم

الفصل الثاني:

قوله: فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ- فَمَا دَلَّكَ الْقُرْآنُ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ- وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ- مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ- وَ لَا فِي سُنَّةِ النَّبِيِّ ص وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ- فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ- عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ- الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ- فَمَدَحَ اللَّهُ تَعَالَى اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً- وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ- فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً- فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ- وَ لَا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ- لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ- وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطَرَاتِ الْوَسَاوِسِ- أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ- وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ- وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لَا تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ- لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا- وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ- فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً- بِأَنَّهُ لَا يُنَالُ بِجَوْرِ الِاعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ- وَ لَا تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلَالِ عِزَّتِه الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ- وَ لَا مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ- وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ- وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ- وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ- مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ- فَظَهَرَتِ الْبَدَائِعُ- الَّتِي أَحْدَثَتْهَا آثَارُ صَنْعَتِهِ وَ أَعْلَامُ حِكْمَتِهِ- فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلًا عَلَيْهِ- وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ- وَ دَلَالَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ- وَ تَلَاحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ- لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ- وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لَا نِدَّ لَكَ- وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤَ التَّابِعِينَ مِنَ الْمَتْبُوعِينَ- إِذْ يَقُولُونَ تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ- إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ- كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ- وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ- وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ- وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ سَاوَاكَ بِشَيْ ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ- وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ- وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ- وَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ- فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً- وَ لَا فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا فَتَكُونَ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

اللغة

أقول: الاقتحام: الدخول في الأمر بشدّة دفعة. و السدد: جمع سدّة و هى الأبواب و الحجب. و جاب البلاد: أى قطعها. و السدف: جمع سدفة و هى الظلمة: و الجبه: الردّ. و احتذى عليه: أى سلك مسلكه. و الحقاق: جمع حقّ و هو أطراف عظام المفاصل، و العادل: الجاعل للّه عديلا. و القريحة: قوّة الفكر.

المعنى

و صدر هذا الفصل تأديب الخلق

في وصفهم للّه سبحانه و تعليمهم كيفيّة السلوك في مدحه و الثناء عليه بما هو أهله و إن كان الخطاب للسائل إذ هو السبب في هذه الخطبة، و ذلك على طريقة قولهم: إيّاك أعنى و اسمعى يا جارة. فأرشده في ذلك إلى كتاب اللّه، و أمره أن يجعله إماما يقتدى به و يستضي ء بأنواره في سلوك سبيل اللّه و كيفيّة وصفه فإنّ أولى ما وصف به تعالى هو ما وصف به نفسه، و أمره بأن يكل علم ما لم يجده مفروضا عليه علمه في كتاب اللّه أوفى سنّة رسوله و آثار أئمّة الهدى القائمين مقامه في إيضاح الدين و حفظه إلى علم اللّه تعالى و هو المراد بالتفويض و ذلك أنّ أئمّة الهدى أعلم بوجوه نسبته تعالى إلى خلقه و بما يناسب تلك الاعتبارات من الألفاظ و يفيدها فيطلق عليه. و نفّر عن طلب ذلك و البحث عنه بإشارته إلى أنّه تكليف الشيطان و ظاهرأنّ طلب ما وراء حدود الشريعة الّتى نهيت عن تجاوزها إنّما هو بسبب وسوسة الشيطان و حرص الطبع على ما يمنع منه. ثمّ اعلم أنّ ذلك هو منتهى حقّ اللّه عليه و مطلوبه منه، و لمّا كان مطلوب الشارع حين وضع الشريعة و تقرير قواعدها هو جمع قلوب العالم على قانون واحد و اتّحادهم فيه بحيث لا يفترقوا في اعتقاد أمر ما لئلّا يكون ذلك الافتراق سببا لضعف الدين و عدم تعاونهم على تشييده كما سبق بيانه لا جرم وجب في الحكمة أن يحرم حينئذ عليهم الخوض فيما وراء ذلك لتثبت قواعد الدين في قلوبهم و ترسخ و لا يخرج بهم البحث عن ما ورائها إلى إطراحها و فساد اعتقاد كثير من الخلق لها و لغيرها ممّا وراها. إذ لم يكن فيهم من يستعدّ لقبول ما وراء تلك الظواهر إلّا الفرد النادر و إن كنّا نعلم أنّه كان صلى اللّه عليه و آله و سلّم إذا علم من أحد استعدادا لقبول شي ء من أسرار الشريعة و وثق به أن يحمله ألقاه إليه كعلىّ عليه السّلام دون أبي هريرة و أمثاله ثمّ وصف بعد ذلك الراسخين في العلم الممدوحين في القرآن الكريم بقوله تعالى لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ الآية و قوله وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا و فسّر معنى الرسوخ فقال: هم الّذين أغناهم اللّه عن اقتحام السدد المضروبة دون الغيوب الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب. فمدح اللّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، و سمّى تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا، و ممّا:

إشارة إلى السدد المضروبة و حجب الغيوب.

فلنشر إلى ما كشف عنه بعض العلماء الصوفيّة هاهنا و أشار إليه الخبر عن سيّد المرسلين صلى اللّه عليه و آله و سلّم: إنّ للّه تعالى سبعين حجابا من نور و ظلمة لو كشفها لأحرقت سبحات وجهه كلّ من أدرك بصره. و لمّا ثبت أن اللّه تعالى متجلّى لذاته بذاته فالحجاب لا بدّ و أن يكون بالنسبة إلى محجوب

فأقسام المحجوبين ثلاثة:

منهم من حجب بمجرّد ظلمة، و منهم من حجب بمجرّد نور، و منهم من حجب بنور مقرون بظلمة، و تحت كلّ قسم من هؤلاء أقسام كثيرة لا تحصى فيكفينا الإشارة إلى اصولها فنقول:

القسم الأوّل: المحجوبون بمجرّد الظلمة

و هؤلاء هم الملحدة الّذين لا يؤمنون باللّه و هم صنفان: فصنف منهم طلبوا للعالم سببا فأحالوه على الطبع و قد علمت أنّ الطبع صفة جسمانيّة مظلمة خالية عن المعرفة و الإدراك، و صنف منهم لم يتفرّغوا لذلك و لم يتنبّهو الطلب السبب بل اشتغلوا بأنفسهم و عاشوا عيش البهايم فكانوا محجوبين بكدورات نفوسهم و شهواتهم المظلمة و لا ظلمة أشدّ من الهوى و لذلك قال اللّه تعالى أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ و قال النبىّ صلى اللّه عليه و آله و سلّم: الهوى أبغض إله عبد على وجه الأرض. و تحت هؤلاء فرق كثيرة لا حاجة إلى ذكرها.

القسم الثاني: المحجوبون بنور مقرون بظلمة

و هم ثلاثة أصناف:

فصنف منهم منشأ ظلمته الحسّ،

و صنف منهم منشأها الخيال، و صنف منهم منشأها مقايسات عقليّة فاسدة. فالأوّلون أيضا طوائف:

الاولى: عبدة الأوثان

فإنّهم علموا على سبيل الجملة أنّ لهم ربّا و أوجبوا إيثاره على أنفسهم و اعتقدوا أنّه أعزّ و أنفس من كلّ شي ء، و لكنّهم حجبوا بظلمة الحسّ عن أن يتجاوزوا العالم المحسوس في إثبات ربّهم فاتّخذوا من أنفس الجواهر كالفضّة و الذهب و الياقوت أشخاصا مصوّرة بأحسن صورة و جعلوها آلهة فهؤلاء محجوبون بنور العزّ و الجلال من صفات اللّه لكنّهم وضعوها في الأجسام المحسوسة فصارت حجبهم أنوارا مكدّرة بظلمة الحسّ إذ الحسّ ظلمة بالإضافة إلى عالم المعقولات.

الثانية: طائفة ترقّوا عن رتبة الأحجار فكانوا أدخل من عبدة الأوثان في ملاحظة الأنوار

كما يحكى عن قوم من أقاصى الترك ليس لهم ملّة و لكن يعتقدون أنّ لهم ربّا هو أجمل الأشياء فإذا رأو إنسانا في غاية الجمال أو فرسا أو شجرا عبدوه، و قالوا: هو ربّنا فهؤلاء محجوبون بنور الجمال مع ظلمة الحسّ أيضا.

الثالثة: طائفة ترقّوا عن هؤلاء و قالوا: ينبغي أن يكون الربّ نورانيّا في صورته ذا سلطان في نفسه مهيبا لا يطاق القرب منه،

و لم يترقّوا عن درجة المحسوس فعبدوا النار إذ وجدوها بهذه الصفات فهؤلاء محجوبون بنور السلطنة و البهاء و كلّ ذلك من

أنوار اللّه مع ظلمات حسّهم.

الرابعة: طائفة ترقّوا عن ذلك فرأوا أنّ النار تطفى و تقهر فلا تصلح للإلهيّة

فقالوا: بل ما يكون بهذه الصفات و لكن نكون نحن تحت تصرّفه و يكون مع ذلك موصوفا بالعلوّ.

و كان المشهور بينهم علم النجوم و إضافة التأثيرات إليها فعبدوا النجوم فمنهم عبدة المشترى و منهم عبدة الشعرى و غيرهم فهؤلاء محجوبون مع ظلمه الحسّ بنور الاستعلاء و الإشراف و هى من أنوار اللّه تعالى.

الخامسة: طائفة ترقّوا عن هؤلاء فقالوا: و إن وجب أن يكون الربّ بالصفات المذكورة إلّا أنّه ينبغي أن يكون أكبر الكواكب

فعبدوا الشمس فهؤلاء محجوبون مع ظلمة الحسّ بنور الكبرياء و العظمة مع بقيّة الأنوار.

السادسة: طائفة ترقّوا عن ذلك فقالوا: إنّ الشمس لا تتفرّد بالنور بل لغيرها أنوار

و الإله لا يجوز أن يكون له شريك في نورانيّته فعبدوا النور المطلق على كلّ نور، و زعموا أنّه إله العالم و الخيرات كلّها منسوبة إليه ثمّ رأوا في العالم شرورا فلم يستحسنوا إضافتها إلى ربّهم تنزيها له فجعلوا بينه و بين الظلمة منازعة و أحالوا العالم إلى النور و الظلمة و هؤلاء الثنويّة.

الصنف الثاني: المحجوبون ببعض الأنوار مقرونة بظلمة الخيال

و هم الّذين جاوزوا الحسّ و أثبتوا وراء المحسوس أمرا لكنّهم لم يهتدوا إلى مجاوزة الخيال فعبدوا موجودا قاعدا على العرش و أخسّهم رتبة المجسّمة ثمّ أصناف الكراميّة و أرفعهم درجة من نفى الجسميّة و جميع عوارضها إلّا الجهة فخصّصوه بجهة فوق، و هؤلاء لم يثبتوا موجودا غير محسوس و لا متخيّل حتّى ينزّهوه عن الجهة.

الصنف الثالث: المحجوبون بأنوار الإلهيّة مقرونة بمقايسات عقليّة فاسدة مظلمة

فعبدوا إلها سميعا بصيرا متكلّما عالما قادرا منزّها عن الجهات لكن فهموا هذه الصفات على حسب مناسبة صفاتهم، و ربّما صرّح بعضهم فقال: كلامه صوت مثل كلامنا.

و ربّما ترقّى بعضهم فقال: لا بل هو كحديث أنفسنا و لا صوت و لا حرف. و لذلك إذا حقّق القول عليهم رجعوا إلى التشبيه في المعنى و إن أنكروه لفظا إذ لم يدركوا كيفيّة

إطلاق هذه الألفاظ في حقّ اللّه. فهؤلاء محجوبون بجمل من الأنوار مع ظلمات المقايسات العقليّة.

القسم الثالث: المحجوبون بمحض الأنوار، و هم أصناف لا تحصى أيضا لكن نذكر منهم ثلاثة أصناف:

الأوّل: الّذين عرفوا معانى هذه الصفات و فرّقوا بين إطلاق أسمائها على اللّه تعالى و بين إطلاقها على البشر

فتحاشوا من تعريفه بهذه الصفات و عرّفوه بالإضافة إلى المخلوقات فقالوا: ربّنا ربّ السماوات و الأرض لن ندعو من دونه إلها و هو الربّ المنزّه عن هذا المفهوم الظاهر و هو محرّك السماوات و مدبّرها.

الصنف الثاني: الّذين عرفوا أنّ في السماوات ملائكة كثيرة

و أنّ محرّك كلّ سماء منها موجود آخر يسمّى ملكا، و أنّ هذه السماوات في ضمن فلك يتحرّك الجميع بحركته في اليوم و الليلة مرّة واحدة و الربّ تعالى هو المحرّك للفلك الأقصى منها المشتمل عليها.

الصنف الثالث: الّذين ترقّوا عن هؤلاء و قالوا: إنّ تحريك الأجسام الفلكيّة من الملائكة يكون خدمة لربّ العالمين و عبادة له

و يكون الربّ تعالى هو المحرّك للكلّ بطريق الأمر. فهؤلاء كلّهم محجوبون بأنوار محضة وقفت بهم عمّا وراءها. و وراء هؤلاء صنف رابع تجلّى لهم أنّ هذا المطاع موصوف بصفة الوحدة المطلقة و الكمال البالغ و كشفت عنهم حجب المقايسات و الاعتبارات إلى الغير و هم الواصلون. فمنهم من أحرق ذلك التجلّى في تلك الأنوار جميع ما أدركه بصره بالكلّيّة و بقى ملاحظا لرتبة الحقّ فيها فانمحقت فيه المبصرات دون المبصر، و منهم من تجاوز هؤلاء و هم خواصّ الخواصّ فأحرقتهم سبحات وجهه و غشيهم سلطان الجلال فانمحقوا و تلاشوا في أنفسهم فلم يبق لهم إليها التفات و ملاحظة لفنائهم عن أنفسهم و لم يبق إلّا الواحد الحقّ و هؤلاء هم الواصلون كما سبقت الإشارة إليه، و ينتهى الكلّ إلى حجاب الإمكان الّذى يهلك فيه كلّ موجود و لا يبقى إلّا وجه اللّه ذى الجلال و الإكرام.

إذا عرفت ذلك فنقول: السدد المضروبة و حجب الغيب الّتى أشار إليها هى درجات

الانتقالات في مفهومات صفات اللّه تعالى و مراتب عرفانه و معرفة ملائكته و مراتبهم و كمالاتهم و ساير حجب الأنوار الّتى حجب بها أهل القسم الثالث، و الراسخون الّذين أشار إليهم هم في ظاهر كلامه الواقفون في المرتبة الاولى و هم الّذين اقتصروا في صفات اللّه و ملائكته و عالم غيبه على ما وقفتهم الشريعة عليه على سبيل الجملة كما أوصل إلى أفهامهم الرسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و عقلوا في وصفه تعالى بصفات الكمال و نعوت الجلال أنّه ليس على حدّ وصف البشر بها و رسخ في أذهانهم ما تصوّروه إجمالا لو فصّل لكان مطابقا. و من أعدّته العناية الإلهيّة لقبول التفصيل وصل إليه. و بقى هاهنا بحث لطيف و هو أنّه لمّا كان التكليف في نفس الأمر إنّما هو على قدر العقول و تفاوت مراتبها و لذلك قال صلى اللّه عليه و آله و سلّم بعثت لأكلّم الناس على قدر عقولهم. كان كلّ عقل قوى على رفع حجاب من حجب الغيب و قصر عمّا ورائه و اعترف به و بالعجز عنه فذلك تكليفه و هو من الراسخين فعلى هذا الرسوخ ليس مرتبة واحدة هى تقليد ظواهر الشريعة و اعتقاد حقيّتها فقط بل تقليدها مرتبة اولى من مراتب الرسوخ و ما ورائها مراتب غير متناهية بحسب مراتب السلوك و قوّة السالكين على رفع حجب الأنوار الّتى أشرنا إليها و كلامه عليه السّلام لا ينافي ما قلناه بل يصدق إذا نزّل عليه فإنّ قوله: و سمّى ترك التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا صادق أيضا على من قطع جملة من منازل السلوك و عجز عمّا ورائها فوقف ذهنه عن التعمّق فيه و البحث إذ لا يكلّف بما لا يفي به قوّته.

و قوله: فاقتصر على ذلك

و قوله: فاقتصر على ذلك: أى على ما نطق به الكتاب العزيز و دلّت عليه السنّة النبويّة و أرشدت إليه أئمّة الهدى.

و قوله: و لا تقدّر عظمة اللّه تعالى على قدر عقلك فتكون من الهالكين.

و قوله: و لا تقدّر عظمة اللّه تعالى على قدر عقلك فتكون من الهالكين. فالمقدّر لعظمة اللّه بقدر عقله هو المعتقد أنّ عقله قدّره و أحاط به علما و هو تصغير لعظمة اللّه بحسب عقله الضعيف و عظمة اللّه تعالى أعظم و أجلّ من أن يضبطها عقل بشرى، و إنّما ينشأ ذلك الحكم لمن حصل له هو الوهم الحاكم بمثليّة اللّه تعالى لمدركاته من الأجسام و الجسمانيّات، و ذلك في الحقيقة كفر لاعتقاد غير الصانع صانعا و ضلال عن طريق معرفة اللّه و هو مستلزم للهلاك في تيه الجهل.

و اعلم أنّ في إحالته عليه السّلام لطالب المعرفة على الكتاب و السنّة و بيان الأئمّة دلالة على أنّ مقصوده ليس أن يقتصر على ظاهر الشريعة فقط بل يتّبع أنوار القرآن و السنّة و آثار أئمّة الهدى، و قد ورد في القرآن الكريم و السنّة و كلام الأئمّة من الإشارات و التنبيهات على منازل السلوك و وجوب الانتقال في درجاتها ما لا يحصى كثرة و نبّهوا على كلّ مقام أهله و أخفوه من غير أهله إذ كانوا أطبّاء النفوس و كما أنّ الطبيب يرى أنّ بعض الأدوية لبعض المرضى ترياق و شفاء و ذلك الدواء لشخص آخر سمّ و هلاك كذلك كتاب اللّه و الموضحون لمقاصده من الأنبياء و الأولياء يرون أنّ بعض الأسرار الإلهيّة شفاء لبعض الصدور فيلقونها إليهم و ربّما كانت تلك الأسرار بأعيانها لغير أهلها سببا لضلالهم و كفرهم إذا القيت إليهم. فإذن مقصوده عليه السّلام قصر كلّ عقل على ما هو الأولى به و ما يحتمله، و الجمع العظيم المخاطبون هم أصحاب الظاهر الّذين يجب قصرهم عليه. و اللّه أعلم.

و قوله.: هو القادر الّذى إذا ارتمت. إلى آخره.

و قوله: هو القادر الّذى إذا ارتمت. إلى آخره.

إشارة إلى اعتبارات اخر جمليّة في وصفه تعالى نبّه على أن غاية استقصاء العقول و تعمّقها و غوص فطنها طالبة لتفصيل صفات كماله و نعوت جلاله أن تقف خاسئة و ترجع حسيرة معترفة بالعجز و القصور، فقوله: إذا ارتمت إلى قوله: ردعها شرطيّة متّصلة في قوّة شرطيّات متعدّدة المقدّمات و تاليها واحد. فالمقدّم الأوّل قوله: إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته و ارتماؤها استرسالها مجدّة في المطالعة و التفتيش و منقطع قدرته منتهاها، و المقدم الثاني قوله: و حاول الفكر المبرّء من خطرات وساوس الشيطان و شوائب الأوهام أن يقع عليه ليكيّف ذاته و يستثبتها بكلّ ما ينبغي لها من الكمالات في عميقات غيوب ملكوته: أى في أسرار عالم الغيب العميقة. و المقدّم الثالث قوله: و تولّهت القلوب: أى اشتدّ شوقها إليه لتجرى في كيفيّة صفاته. و المقدّم الرابع قوله: و غمضت مداخل العقول: أى وقت مواقع دخولها بحيث لا تبلغه الصفات: أى انتهت العقول إلى حدّ أنّها لا تعتبر مع ملاحظة ذات الحقّ صفة له بل يحذف كلّ خاطر و كلّ اعتبار من صفة و غيرها من ملاحظة قدسه لينال علم ذاته بالكنه، و قوله: ردعها. هو تالى هذه

الشرطيّات، و ردعها هو ردّها خاسئة حسيرة، و سبب ذلك في كلّ من هذه المدركات هو خلقها قاصرة عن إدراك ما يطلبه من هذه المطالب العظيمة: فالأوهام لقصورها عن إدراك ما ليس بمحسوس و لا متعلّقا بالمحسوس، و ردع الفكر أن يقع عليه و تولّه القلوب أن تجرى في كيفيّة صفاته فتحدّها و تحصرها لخلقها قاصرة عن الإحاطة بما لا نهاية له إذ كانت صفات الكمال و نعوت الجلال كذلك، و ردع العقول أن يحيط بكنه ذاته لخلقها قاصرة عن إدراك كنه ما ليس بذى حدّ و تركيب. فكان مستند ذلك الردع هو قدرته فلذلك قدّم على الشرطيّة اعتبار كونه قادرا فقال: هو القادر الّذى من شأنه كذا.

و قوله: و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلّصة إليه سبحانه.

و قوله: و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلّصة إليه سبحانه. الجملة في موضع الحال و العامل ردعها، و استعار لفظ السدف لظلمات الجهل بكلّ معنى غيبىّ من صفات جلاله و طبقات حجبه: أى ردعها عن تلك المطالب حال ما هى قاطعة لمهاوى تلك الظلمات، و وجه الاستعارة ما يشتركان فيه من عدم الاهتداء فيها.

و متخلّصة حال أيضا و العامل إمّا تجوب أوردعها. و تخلّصها إليه توجّهها بكليّتها في طلب إدراكه.

و قوله: فرجعت إذ جبهت. إلى قوله: عزّته.

و قوله: فرجعت إذ جبهت. إلى قوله: عزّته. معترفة حال و العامل رجعت، و جور الاعتساف شدّة جولانها في تلك المنازل و ظاهر أنّ جور الاعتساف غير نافع في تحصيل ما لا يمكن، و اولو الرويّات أصحاب الفكر: إى رجعت معترفة بأمرين: أحدهما: أنّه لا ينال كنه معرفته، و الثاني: أنّ الفكر لا يقدر جلال عزّته: أى لا يحيط بكماله خبرا. و ظاهر أن صدق هذه الأحكام للنفس موقوف على ارتماء أفكارها في طلب هذه المعارف و عجزها عنها.

و قوله: الّذى ابتدع الخلق على غير مثال. إلى قوله: قبله.

و قوله: الّذى ابتدع الخلق على غير مثال. إلى قوله: قبله. إشارة إلى أنّ الصنائع البشريّة إنّما تحصل بعد أن يرتسم في الخيال صورة المصنوع بل و كلّ فعل لا يصدر إلّا عن تصوّر وضعه و كيفيّته أوّلا، و تلك التصوّرات تارة تحصل عن أمثلة للمصنوع بل و مقادير له خارجيّة يشاهدها الصانع و يحذو حذوها، و تارة تحصل بمحض الإلهام و الاختراع كما يفاض على أذهان كثير من

الأذكياء صورة شكل لم يسبق إلى تصوّره فيتصوّره و يبرز صورته إلى الخارج، و كيفيّة صنع اللّه للعالم و جزئيّاته منزّهة عن الوقوع على أحد هذين الوجهين: أمّا الأوّل فلأنّا بيّنا أنّه لا قبل له فلا قبل لمصنوعاته فلا مثال امتثله: أى عمل مثله، و لا مقدار احتذى حذوه. و أمّا الثاني و إن سمّى الفاعل على وفقه مخترعا لكن التحقيق يشهد بأنّه إنّما فعل على وفق ما حصل في ذهنه من الشكل و الهيئة و هما مستفادان من الصانع الأوّل جلّت عظمته فكان في الحقيقة فاعلا على غير مثال سابق محتذيا لمقدار غيره، و علم الأوّل سبحانه ليس على النحو المذكور من حصول صورة مساوية للمعلوم في ذاته كما تحقّقته من قبل فإذن فعله بمحض الإبداع و الاختراع على أبعد ما يكون عن حدّ و مثال.

و قوله: و أرانا من ملكوت قدرته. إلى قوله: معرفته.

و قوله: و أرانا من ملكوت قدرته. إلى قوله: معرفته. ملكوت قدرته ملكها و إنّما نسبه إلى القدرة لأنّ اعتبارها مبدء الوجود كلّه فهى مبدء المالكيّة، و آثار حكمته ما صدر عنها من الأفعال و الأحكام و انقياد كلّ ناقص إلى كماله، و استعار لفظ النطق للسان حال آثاره تعالى المفصحة عن كمال الحكمة المعجبة بتمام النظام و حسن الترتيب، و وجه المشابهة ما اشترك فيه النطق و حال مصنوعاته من ذلك الإفصاح و البيان، و اعتراف عطف على عجائب، و إلى أن متعلّق بالحاجة، و ما في قوله: و ما دلّنا هى المفعول الثاني لأرانا: أى و أرانا من اعتراف الخلق لحاجتهم إلى أن يقيمهم في الوجود بمساك قدرته الّتى تمسك السماوات و الأرض أن تزولا ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته، و قوله: على معرفته متعلّق بدلّنا: أى ما دلّنا على معرفته فلزمت قيام الحجّة له بالضرورة.

و قوله: و ظهرت في البدائع. إلى قوله: قائمة.

و قوله: و ظهرت في البدائع. إلى قوله: قائمة. استعار لفظ الأعلام لما يدلّ على حكمة الصانع في فعله من الإتقان و الإحكام.

و اعلم أنّ كلّ ما ظهرت فيه آثار حكمة اللّه فهو ناطق بربوبيّته و كمال الوهيّته فبعض ناطق. بلسان حاله و مقاله كالإنسان، و بعض بلسان حاله فقط إذ لا عقل له و لا لسان كالجماد و النبات، و الضمير المضاف إليه في قوله: فحجّته يحتمل عوده إلى اللّه، و يحتمل أن يعود إلى الخلق الصامت. و قد علمت أنّ السالكين في سماع هذا النطق من آثار اللّه و مشاهدته

في مصنوعاته على درجات و منازل متفاوتة كما أشرنا إليه غير مرّة.

و قوله: و أشهد أنّ من شبّهك. إلى قوله: بربّ العالمين.

و قوله: و أشهد أنّ من شبّهك. إلى قوله: بربّ العالمين. التفات إلى خطاب اللّه تعالى على طريق قوله مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ و المشبّه به في الحقيقة هو الخلق و إنّما جعل المشبّه به هو تباين أعضائهم و تلاحم حقاق مفاصلهم لأنّه في معرض ذمّ المشبّهة و التنبيه على وجوه أغلاطهم و تباين الأعضاء و تلاحمها من لوازم المشبّه به و هما مستلزمان للتركيب و اجتماع المفردات المستلزم لظهور الحاجة إلى المركّب و الجامع و يمتنع على محلّ يظهر حاجته أن يتشبّه به الصانع المطلق البرى ء عن الحاجة بوجه ما فقدّمهما لجريانهما مجرى الأوسط في لزوم التركيب للمشبّه به فيظهر تنزيه الإله عن التشبّه به و إن كان التقدير من شبّهك بخلقك في أعضائهم المتباينة المتلاحمة.

و الّذى يقال من وجه الحكمة في احتجاب المفاصل هو أنّها لو خلقت ظاهرة عريّة عن الأغشية ليبست رباطاتها و قست فيتعذّر تصرّف الحيوان بها كما هو الآن و أنّها كانت معرضة للآفات المفسده لها و غير ذلك من خفىّ تدبيره و لطيف حكمته و قد شهد عليه السّلام على المشبّه للّه بخلقه بأمرين: أحدهما: أنّه لم يعرفه، و الثاني: أنّه لم يتيقّن تنزيهه عن المثل. و القرآن و البرهان مصدّقان لشهادته في الموضعين: أمّا القرآن فما نبّه عليه بقوله: و كأنّه لم يسمع تبرّؤ التابعين المتبوعين إذ يقولون الآية، و وجه الاستدلال على المطلوب الأوّل أنّ المشبّهة و عبدة الأصنام ينكشف لهم في الآخرة أنّهم كانوا ضالّين فى تشبيه أصنامهم بربّ العالمين فيترتّب دليل هكذا: المشبّهه ضالّون من جهة تشبيههم اللّه بخلقه و كلّ من كان كذلك فليس بعارف باللّه و المقدّمة الاولى ثابتة بمنطوق الآية، و أمّا الثانية فلأنّه لو كان المشبّه له عارفا به مع تشبيهه له بخلقه لما كان في ضلال مبين من تلك الجهة لكنّه في ضلال مبين من تلك الجهة فإذن هو ليس بعارف له. و أمّا البرهان فلأنّ اللّه سبحانه لمّا تقدّس عن أن يشبه خلقا في شي ء كان المشبّه له بخلقة و المكيّف له بكيفيّة يحويها وهمه غير عارف به بل متصوّر لأمر آخر هو في الحقيقة غير الإله، و أمّا صدقه في القضيّة الثانية فلأنّ المشبّه للّه ضالّ من جهة ما هو مشبّه له و كلّ من كان كذلك فليس بمنزّه له عن الندّ و المثل، و صدق الاولى ظاهر من الآية، و أمّا

الثانية فلأنّه لو كان منزّها له عن الندّ بكونه مشبّها له لما كان ضالّا من تلك الجهة لكنّه ضالّ منها فليس بمنزّه له عنه، و أمّا البرهان العقلىّ فلأنّ الندّ و المثل هو الشبيه و كلامنا في المشبّه و في الآية تنفير عن مذهب التشبيه بذكر تبرّؤ التابعين ممّن اتّبعوه و شبّهوا به خالقهم، و ندامتهم على تفريطهم في ذلك، و حسرتهم على الرجعى لتدارك الأعمال و الاعتقادات الصالحة، و اعترافهم بأنّهم كانوا بتشبيههم في ضلال مبين.

و قوله: كذب العادلون. إلى قوله: عقولهم.

و قوله: كذب العادلون. إلى قوله: عقولهم. تكذيب للعادلين به و أشار إلى تفصيل جهات كونهم عادلين و إلى سبب ذلك و هو الوهم، و قد علمت أنّ منشأ التشبيه هو الوهم إذ كان حكمه لا يترفّع [يرتفع خ ] عن المحسوسات و ما يتعلّق بها فإنّ حكمه في المجرّدات بحكم قدرها محسوسة ذات أحجام و ألحقها أحكام المحسوس و لذلك لم يترفّع المشبّهة للّه عن تشبيهه بالأصنام و أشخاص الأجسام كصورة الإنسان و أعضائه و كذلك غير عبدة الأوثان من ساير فرق المشبّهة حتّى كانت غاية تنزيه من نزّهه منهم أن توهّمه في جهة فوق و قد علمت أنّ الجهة و الكون من عوارض الأجسام المخلوقة فكانوا عن آخرهم قد تحلّوه حلية المخلوقين و صفاتهم بأوهامهم الفاسدة. فمنهم من أثبت له أعضاء من يدو ساق و عين و وجه و ساير ما ورد في القرآن الكريم و السنّة النبويّة حملا على ظاهرها، و منهم من تجاسر على وصف هيئته فقال: إنّه مجوّف الأعلى عصمت الأسفل و إنّه قطط الشعر إلى غير ذلك من هذياناتهم و كفرهم تعالى اللّه عمّا يقول الظالمون علوّا كبيرا- و تجزيته بخواطرهم تجزية المجسّمات و هى إثباتهم الأعضاء المذكورة و ذلك عن تقديرهم له على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم الجامدة متابعة لأوهامهم الفاسدة و تقليد من سلف من آبائهم فإنّ الأعضاء إنّما تتولّد و تكمل بواسطة قوى طبيعيّة و نباتيّة و حيوانيّة و غيرها و هى قوى مختلفة بحقائقها و متضادّة في أفعالها محتاجه إلى الجامع و المركّب مؤذنة بالإمكان الّذى تنزّه قدس الصانع أن يتطرّق إليه بوجه.

و قوله: و أشهد أنّ من ساواك بشى ء من خلقك. إلى قوله: بيّناتك.

و قوله: و أشهد أنّ من ساواك بشى ء من خلقك. إلى قوله: بيّناتك. شهادة ثانية على من شبّهه و جعل له مثلا بالكفر و إشارة إلى برهانها بقياس من

الشكل الأوّل أسند بيان كبراه إلى كتاب اللّه و نصوص آياته المحكمة، و بيّناته: الأنبياء.

و شواهد حججهم: هى تلك الآيات: أى حججهم الشاهدة هى كقوله تعالى قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً و قوله قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ» و الإشراك كفر و نحو ذلك. و أمّا المقدّمة الاولى فلأنّ الشبيه هو المثل و العديل و قد علمت أنّ البرهان العقلىّ ممّا يشهد بصدق هذه الشهادة فإنّ المشبّه للّه بخلقه مع براءته عن شبهيّة الغير إذا اعتقد أنّ ذلك الّذى يشير إليه بوهمه هو صانع العالم فقد اعتقد غير الصانع صانعا و ذلك عين الكفر و الضلال.

و قوله: و إنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه في العقول. إلى قوله: مصرّفا.

و قوله: و إنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه في العقول. إلى قوله: مصرّفا. شهادة ثالثة هى خلاصة الشهادتين الاوليين بتنزيهه عن تناهيه في العقول البشريّة و أفكارها: أى إحاطتها بحقيقته و ما له من صفات الكمال و نعوت الجلال بحيث لا يكون وراء ما أدركته شي ء آخر و تنبيه في هذه الشهادة على ما يلزم ذلك التناهى من كونه ذا كيفيّة تكيّفها له القوى المتخيّلة لتستثبته بها العقول، و مهابّ الفكر جهاتها. فيلزم من ذلك كونه محدودا إذ كانت الحقائق إنّما تدرك بكنهها من حدودها.

و قوله: و مصرّفا

و قوله: و مصرّفا: أى محكوما في ذاته بالتجزية و التحليل و التركيب إذ كان من شأن المحدود ذلك، و لمّا كانت هذه اللوازم باطلة لبرائته عن الكيفيّة و الأجزاء و التركيب كان ملزومها و هو التناهى في العقول باطلا.

ترجمه شرح ابن میثم

بخش دوم خطبه: صفات ذات تعالى در قرآن

فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ- فَمَا دَلَّكَ الْقُرْآنُ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ- وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ- مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ- وَ لَا فِي سُنَّةِ النَّبِيِّ ص وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ- فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ- عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ- الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ- فَمَدَحَ اللَّهُ تَعَالَى اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً- وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ- فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً- فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ- وَ لَا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ- لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ- وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطَرَاتِ الْوَسَاوِسِ- أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ- وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ- وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لَا تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ- لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا- وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ- فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً- بِأَنَّهُ لَا يُنَالُ بِجَوْرِ الِاعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ- وَ لَا تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلَالِ عِزَّتِه الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ- وَ لَا مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ- وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ- وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ- وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ- مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ- فَظَهَرَتِ الْبَدَائِعُ- الَّتِي أَحْدَثَتْهَا آثَارُ صَنْعَتِهِ وَ أَعْلَامُ حِكْمَتِهِ- فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلًا عَلَيْهِ- وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ- وَ دَلَالَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ- وَ تَلَاحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ- لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ- وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لَا نِدَّ لَكَ- وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤَ التَّابِعِينَ مِنَ الْمَتْبُوعِينَ- إِذْ يَقُولُونَ تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ- إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ- كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ- وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ- وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ- وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ سَاوَاكَ بِشَيْ ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ- وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ- وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ- وَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ- فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً- وَ لَا فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا فَتَكُونَ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

لغات

اقتحام: ناگهانى و بشدت داخل در امرى شدن سدد: جمع شده است به معنى درها و پرده ها جاب البلاد: سرزمينها را پيمود.

سدف: جمع سدفه: تاريكى ظلمت.

جبه: رد كردن.

احتذى عليه: راه او را پيمود، به روش او عمل كرد.حقاق: جمع حقّ، اطراف استخوان مفاصل.

عادل: آن كه براى خدا مانند بگيرد، عديل و معادل قرار دهد.

قريحه: قدرت انديشه.

ترجمه

«پس اى سؤال كننده درست بنگر و با دقّت و تفكّر، از صفاتى كه قرآن تو را بدان راهنمايى كرده، پيروى كن، و از نور هدايت آن روشنايى بطلب و آنچه شيطان دانستن آن را به تو القا و تكليف كرده در قرآن و سنت پيامبر (ص) و پيشوايان دين دانستن آن بر تو لازم نشده است، دانش آن را بخداوند سبحان واگذار نما، اين است نهايت حقّ خداوندى بر عهده تو و بدان كه، انسانهاى راسخ در علم كسانى هستند كه اقرار به تمام غيبهاى پوشيده، آنان را از تجاوز به سدها و موانع و حدودى كه ميان آنها و حقايق غيبى زده شده بى نياز ساخته است. نسبت به تمام امورى كه جاهلند و تفسيرش را نمى دانند و براى آنها غيب و نهفته است، مقرّ و معترفند، و خداوند همين اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانى آنها را، از رسيدن به آنچه در علم و دانش بدان احاطه ندارند، ستوده است. و انديشه نكردن آنان در چيزى كه بحث و گفتگو از كنه و حقيقت آن را بانسان امر نكرده است، رسوخ و استوارى ناميده و آنها را راسخين و استواران در علم و دانش خطاب فرمود (زيرا از حدّ خود تجاوز نكرده و در آنچه كه مأمور نيستند كنه و حقيقت آن را دريابند تعمّق و انديشه نمى كنند) پس تو نيز اى سؤال كننده، به آنچه قرآن كريم راهنمائيت مى كند اكتفا كنى. (در آنچه فهمت بدان نمى رسد و مأمور بدانستن آن نيستى انديشه نكن) و عظمت و بزرگى خداوند را به اندازه عقل و فهم خود نسنج كه هلاك و تباه خواهى شد.

چه ذات مقدس خداوند چنان قدرتمندى است كه اگر همه انديشه هاى بشرى متوجه او شوند، تا نهايت قدرت و توانايى اش را دريابند، و اگر فكر و انديشه اى كه آلوده بوسوسه هاى شيطانى نگشته، بخواهد بزرگى پادشاهى وى را در منتهى درجه عوالم غيب و ناديدنيها بدست آورد، و اگر دلها حيران و شيفته او شوند تا كيفيّت و چگونگى صفاتش را بيابند و اگر عقلها بسياركنجكاوى كنند (خردمندان انديشه فراوان بگيرند) تا چون حقيقت صفاتش آشكار نيست به كنه ذاتش پى برند (قدرت) خداوند متعال آن اوهام و عقول را باز مى گرداند، (درمانده و ناتوان مى سازد) در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عوالم غيب را طى كرده و از همه جا بازمانده از روى اخلاص روى به حق سبحانه و تعالى مى آورند (بعد از آن كه از طىّ اين راههاى خطرناك بجايى نرسيدند و از درك حقيقت ذات و صفات وى كه ممنوع گشته اند برگشتند) و اعتراف خواهند كرد كه سير در اين راه از روى خبط و اشتباه بوده و كنه معرفت او درك نمى شود، و به قلب صاحبان عقول و انديشه ها خطور نمى كند كه بتوان جلال و عزتش را اندازه گرفت (چه رسد به اين كه او را دريابند و بر او احاطه علمى پيدا كنند) او خداوندى است كه بدون صورت و مثالى كه از آن اقتباس كرده باشد، جهانيان را بيافريد و بدون سنجش و اندازه گيرى مخلوقاتى كه آفريدگارى پيش از خلق جهان آفريده باشد، و خداوند عالم از روى نمونه و مدلى كه خالق و معبود سابق بكار برده، جهان را خلقت كرده و از آن تبعيت كرده باشد، (جهان را ايجاد كرد) زيرا صورت دهنده به موجودات اوست، و پيش از او آفريدگارى نبوده تا خداوند از روى نقشه او كار كند.

او از ملكوت، قدرت و شگفتيهاى آن چنان كه (در عين خاموشى) نشانه هاى حكمتش گوياى آنهاست، به ما نشان داد كه خلق نيازمند و معترفند به اين كه اوست كه با قدرت و توانايى خود آفرينش را سر پا نگاهداشت، تا ما را به معرفت و شناسايى خويش با دلايل قطعيّه و حجتهاى بالغه راهنمايى كند. اوست كه آثار صنعت و نشانه هاى حكمتش در نقشهاى تازه و بديع و دلفريبى كه در قالب تكوين ريخته پيداست هر يك از موجودات دليلى بر وجود اويند. پس آنچه آفريده حجّت و دليل بر حقيقت اوست، هر چند (مانند جمادات) بى زبان و خاموش باشند احتياج و نيازمندى موجودات به خالق، خود اعترافى است بر اين كه تنها اوست كه با قدرت و توانايى خويش آنها را بر پانگاهداشته است. اقامه دليلى كه ما را بر شناخت خداوند ناگزير ساخت.

پديده هاى نو و تازه آثار صنع و نشانه هاى حكمتى بود كه خداوند متعال آنها را ظاهر گردانيد. بنا بر اين آنچه را آفريدگار جهان آفريد هر چند خاموش و بى زبان باشند، حجّت و دليلى بر حقيقت ذات اويند. حجّت خداوند بر تدبيرات امور و دلايلش بر خلاقيّت و آفرينندگى پروردگار، در همه موجودات گويا و پا برجاست.

(اى خداى يگانه بى همتا) گواهى مى دهم كه هر كس تو را در داشتن اعضاى گوناگون و متفاوت و به مخلوقت تشبيه كرد و تو را داراى مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو (در زير گوشت و پوست) پنهانند، بداند در حقيقت به يگانگى تو اعتقاد نكرده و تو را نشناخته و دلش به اين كه براى تو مانندى نيست يقين ندارد، گويا او حكايت بيزارى جستن بت پرستان را (در قيامت) از بتهايى كه مى پرستيدند نشنيده. آن گاه كه مى گويند: تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ .

آنان كه تو را با مخلوقات برابر دانستند، دروغ گفتند آن گاه كه تو را با بتهايشان تشبيه كردند. و به اوهام (و افكار پوچ) خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده و به انديشه هاى (نارساى) خود تو را همچون اجسام داراى اجزا دانسته و برويّه خردهاى كوتاهشان تو را با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند.

گواهى مى دهم كسى كه تو را با مخلوق و آفريده ات، مساوى داشت، از تو بر گشته، و كسى كه از تو برگشته باشد، به آيات محكمى كه تو نازل كرده اى و بصحّت آنها دلايل روشنى از جانب تو گواهى داده است، كافر گشته است.

شهادت مى دهم، تو آن خداوندى هستى كه در خردها نگنجى تا در منشأ انديشه ها داراى كيفيّت و چگونگى باشى، و نه در انديشه هاى عقول محدودبحدّى، تا به تعريف در آيى، و موصوف بدگرگونى و جابجائى گردى»

شرح

در بخش نخستين اين فصل از خطبه، امام (ع) كيفيّت توصيف كردن خداوند سبحان را ياد مى دهد و به مردم چگونگى ستايش كردن و ثنا گفتن ذات مقدّس حق تعالى را، چنان كه در خور آن باشد مى آموزد. هر چند شخص مورد خطاب امام (ع) در اين كلام، سؤال كننده اى است كه از حضرت خواسته بود تا خدا را برايش توصيف كند، امّا از باب ضرب المثل معروف: «ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة» تعليم دادن همه انسانها منظور است.

امام (ع) سؤال كننده را مورد خطاب قرار داده به كتاب خدا هدايتش كرده به او دستور مى دهد كه قرآن را پيشواى خويش بداند و از روشنايى كتاب، در پيمودن راه حق و چگونگى توصيف خداوند، كسب نورانيت كند زيرا شايسته ترين اوصافى كه براى خدا آورده شده، همان اوصافى است كه حق سبحانه و تعالى براى خويش در قرآن آورده و خود را بدانها توصيف كرده است. و باز سؤال كننده را امر مى كند، تا علم صفات و خصوصياتى كه در كتاب خدا و سنت رسول و آثار پيشوايان دينى كه همچون رسول خدا (ص) شرح و توضيح ديانت را بر عهده دارند، آمده است و امورى محرّز و مسلّم هستند (ولى او درك نمى كند) بخداوند متعال واگذارد (به پندار خود آنها را نفى و اثبات نكند) و مقصود از تفويض همين معنى است كه ذكر شد.

به عبارت ديگر توضيح سخن امام (ع) اين است كه پيشوايان هدايت كننده دين به نسبت آفريدگار يا آفريده آگاه ترند، و به كار بردن الفاظ مناسبى را كه مفيد معنى باشد و بر خداوند اطلاق گردد بخوبى مى دانند (بنا بر اين آنچه قرآن،سنت پيامبر (ص) و پيشوايان بر حق، بر خداوند اطلاق كرده اند بى چون چرا قابل قبولند و تأمّل در آنها روا نيست و بدنبال صفات و خصوصياتى، كه فكر و تحقيق در باره آنها منع شده است. نيز نبايد رفت) پيگيرى شناخت صفات ممنوعه حق، و كاوش در باره فهم آنها را بدين اشاره كه فعل شيطانى است منفور دانسته، جايز نمى داند.

روشن است كه جستجو و تحقيق بيرون از حدّ شرعى، كه گذشتن از آن نهى شده است، بوسوسه شيطانى و طبع حريصى است كه براى دستيابى به امور ممنوعه، همواره بيشتر تلاش مى كند.

بايد دانست كه اكتفا كردن بر اوصافى كه در قرآن و سنت و گفتار پيشوايان بر حق آمده، نهايت حق خداوند متعال و چيزى است كه از انسان خواسته شده است (بيش از اين افراد تكليف تحقيق ندارند) با توجّه به اين كه خواست شارع مقدّس اسلام بهنگام وضع شريعت و استوار داشتن پايه هاى آن، الفت دادن قلب جهانيان بر قانون واحد، و متّحد ساختن آنها بر محور واحد بوده است، تا بدان حد كه حتّى در اعتقاد به امرى كوچك و ناچيز متفرّق و گروه گروه نشوند زيرا تفرقه چنان كه قبلا توضيح داده شد، موجب ضعف دين، و عدم همكارى بر تحكيم ديانت مى شود. بنا بر اين به مقتضاى حكمت واجب است، كه كاوش و تحقيق بيش از آن كه شريعت مجاز دانسته است حرام باشد، تا دستورات دين و شريعت در قلب مردم ثابت و استوار گردد، و بحث پيرامون آنچه در ديانت مجاز شمرده نشده است. انسانها را از اعتقاد خارج نسازد، كه شريعت را بكنارى افكنند، و اعتقاد بسيارى از مردمان، بخاطر ورود در موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2ات غير مجاز (معرفت بر كنه ذات خداوند و امثال آن) فاسد گردد، زيرا در ميان مردم افرادى هستند، كه آمادگى پذيرش غير ظواهر شريعت را ندارند، و آنها كه مستّعد درك حقايق باشند، نادر و اندكند. هر چندمى دانيم كه پيامبر (ص) هر گاه در فردى استعداد درك اسرار شريعت را مى ديد، و به او اعتماد مى داشت، مانند على (ع) نه ابو هريره و امثالش، آن رموز و اسرار را به او تعليم مى داد.

پس از آن كه امام (ع) تحقيق و كاوش در امور غير مجاز را نهى فرمود، راسخان در علم را مى ستايد، آنها كه در قرآن كريم از گفته ربّ حكيم مورد ستايش واقع شده اند آنجا كه مى فرمايد: لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ و باز مى فرمايد: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ .

در تفسير معناى رسوخ در علم گفته اند: راسخان در علم كسانى هستند كه خداوند آنها را از دست اندازى به امورى كه غيب است و اجازه تحقيق در آنها نيست. بى نياز كرده است. آنها به تمام آنچه غيب و نهفته است و نمى دانند اقرار دارند، و خداوند به دليل اقرار آنها بر عجز و ناتوانى خويش از عدم دستيابى به آنچه در حيطه علميشان نيست، آنها را ستوده است، و ترك تعمق آنها را از چيزهايى كه مكلّف به بحث آنها نيستند، رسوخ در علم دانسته است.

در اينجا لازم است كه به معناى سدد مضروبة و حجب الغيوب: «درهاى بزرگ بسته و پرده هاى غيب» اشاره شود لذا به بعضى از مكاشفات علماى صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، مى پردازيم. صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء (ص) اشاره دارد، مى پردازيم.

پيامبر (ص) فرموده است: «براى خداوند متعال از نور و ظلمت هفتاد حجاب است كه اگر يكى از آن حجابها را بردارد، جلوه رخ او آنچه را كه ديدنى است خواهد سوخت» از طرفى چون ثابت شده است، كه حق تعالى با ذات خود براى ذات خويش متجلّى و آشكار است، بنا بر اين حجاب از ناحيه محجوب خواهد بود (يعنى حجابى اگر هست از ناحيه خلق است نه از جهت خالق).

دارندگان حجاب به سه قسم تقسيم مى شوند: 1- قسم اول، افرادى هستند كه حجابشان ظلمت و تاريكى است.

2- قسمت دوم، حجابشان ظلمت آميخته به نور است.

3- قسم سوم، حجابشان نور و روشنايى محض مى باشد.

و هر يك از سه قسم فوق، داراى اقسام فراوان و غير قابل شمارش مى باشند كه در اينجا اشاره به اصول اين اقسام ما را كفايت مى كند.

قسم اوّل: كه حجابشان ظلمت و تاريكى محض است، ملحدان هستند، كسانى كه بخداوند ايمان ندارند. و اينها نيز بدو صنف تقسيم مى شوند: الف: صنفى كه براى ايجاد جهان معتقد به علّتى هستند، امّا آن علت را طبيعت مى دانند، و شما مى دانيد كه طبيعت صفتى است جسمانى، تاريك و خالى از شناخت و ادراك. (ظلمت طبيعت حجابى است كه مانع از ادراك حقيقت مى شود) ب: صنف دوّم گروهى هستند كه در باره شناخت علت و ايجاد كننده جهان فارغ البال بوده و به خود رنجى نمى دهند، و اساسا توجّهى به اين حقيقت نداشته، سرگرم به امور نفسانى خود هستند و مانند حيوانات زندگى مى كنند.

اينان حجاب تيرگيهاى نفسانى و شهوات ظلمانى خود را فرارو دارند و هيچ تاريكيى ظلمانى تر از هواى نفسانى نيست. لذا خداوند متعال فرموده است:

أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ .

و پيامبر (ص) در اين باره فرموده است: «هواى نفس منفورترين خدائى است كه بر روى زمين پرستيده شده است .» دو صنف، فوق الذّكر، به گروههاى فراوانى تقسيم مى شوند كه نياز به ذكر تمام آنها نيست.

قسم دوّم: يعنى افرادى كه حجابشان از ادراك حقيقت، نور آميخته بتاريكى باشد، به سه صنف تقسيم مى شوند.

الف: منشأ حجابشان از حقيقت ظلمت حسّ باشد.

ب: منشأ حجابشان از درك حقيقت صور خيالى باشد.

ج: منشأ حجابشان قياسهاى عقلى فاسد باشد.

صنف اول كه منشأ حجابشان از دريافت حقيقت، تاريكى حسّ باشد به چند طايفه تقسيم مى شوند.

طايفه اوّل بت پرستان هستند، اين گروه اجمالا مى دانند كه پروردگارى دارند و واجب است كه او را بر جان خود مقدّم دارند. و اعتقادشان اين است كه او از هر چيزى گرانقدر و ارزشمندتر است، ولى آنها در حجابى از ظلمت حسّ قرار گرفته اند و نمى توانند در اثبات پروردگارشان از جهان محسوسات فراتر روند.

بنا بر اين از گرانبهاترين جواهرات، مانند طلا و نقره و ياقوت، مجسّمه هايى را در زيباترين صورت مى سازند و آنها را به عنوان خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2 خدا مى پذيرند. (به همين دليل است) اگر چه روشنايى عزت و جلال صفات خداوند آنان را در حجاب دارد. اما آنها عزّت و جلال را در پيكره هاى محسوس قرار مى دهند. پس حجاب آنها نورانيّت آميخته بتاريكى محسوسات است، چه حسّ نسبت بعالم معقولات ظلمت و تاريكى است.

طايفه دوّم كه از بت پرستان در مشاهده انوار الهى جلوتر هستند و از مرحله پرستش سنگها فراتر رفته اند، چنان كه نقل شده است قومى از تركهاى سرحدات دور مى باشند آنها دين مخصوص و مشهورى ندارند امّا معتقدند كه پروردگار آنها زيباترين شي ء موجود است. بنا بر اين هر گاه انسان، يا اسب يا درختى را در زيباترين صورت ببينند آن را پروردگار خود دانسته و مى پرستند.

اينان نيز همچون طايفه اوّل بنور جمال حق كه آميخته با ظلمت حسّ است از درك حقيقت در حجابند.

طايفه سوّم از دو طايفه قبل جلوتر رفته و گفته اند: شايسته است، پروردگار در ظاهر نورانى و در باطن، چنان داراى هيبت و سلطنت باشد، كه نتوان به وى نزديك شد.

اينان نيز از درجه محسوس بالاتر نرفته و آتش پرست شده اند. چون آتش را داراى اين صفات تصور كرده اند. اين گروه بواسطه انوار سلطنت و روشنايى از شناخت حق تعالى در حجابند.

زيرا تمام اين مراتب از انوار الهى است كه با تاريكى حسّ آميخته شده است.

طايفه چهارم از سه طايفه فوق الذكر مترقى ترند به اين دليل كه متوجّه شده اند، آتش خاموش مى شود و سلطه پذير است، پس شايستگى الوهيّت را ندارد. چيزى مى تواند پروردگار باشد كه صفات برجسته نورانيّت ظاهرى و هيبت باطنى را داشته و ما را تحت تأثير قرار دهد و به بلندى درجه و مقام متّصف باشد. در ميان اين طايفه دانش نجوم شهرت فراوانى دارد و تأثيرات جوّى جهان را به ستارگان نسبت مى دهند. و به همين دليل ستاره پرست شده اند. از اينان گروهى مشترى و گروهى ستاره شعرا و جز اين دو را پرستيده اند. اين طايفه هم تاريكى حسّ را به نور برترى و بلندى مقام كه از انوار الهى است، آميخته و بدين سبب از درك حقيقت و شناخت واقعى حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند.

طايفه پنجم از قبليها كه ستاره پرست بودند به لحاظ انديشه و تفكّر فراتر رفته و چنين مدّعى شده اند كه پروردگار علاوه بر دارا بودن صفات ياد شده، سزاوار است، بزرگترين ستاره هم باشد. با توجّه به همين طرز تفكّر خورشيد را پرستيده اند. اين گروه نيز تاريكى حسّ را بنور كبريا و عظمت الهى و ديگر انوار در آميخته و از شناخت خداى واقعى در حجاب مانده اند.

طايفه ششم اين ها نيز از طايفه فوق مترقى تر فكر كرده و گفته اند: تنها خورشيد نيست كه نورانى است ستارگان نورانى ديگرى نيز وجود دارند و با خورشيد در نورانيّت شريك اند، چون خداوند در نورانيّت نبايد شريك داشته باشد. پس خورشيد خدا نيست. اين طايفه نور مطلق را كه فرا گيرنده تمام اجرام نورانى است پرستيده اند و چنين پنداشته اند كه نور، خداى جهانيان است و همه نيكيها بدو منسوب است از طرفى چون در جهان شرورى را مشاهده كرده و انتساب شرور را بخداوند نيكو ندانسته و ميان نور و ظلمت نزاع و درگيرى احساس كرده اند، كارهاى جهان را به نور و ظلمت نسبت داده اند (مبدأ خيرات را نور و مبدأ شرور را ظلمت پنداشته اند) اين گروه را ثنويّه يا دو گانه پرست مى گويند.

صنف دوّم كه به بعضى از انوار آميخته به ظلمت خيال از معرفت حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند آنهايى هستند كه از مرتبه حسّ فراتر و در وراى آن حقيقتى را اثبات كرده اند ولى آنها نيز از مرتبه خيال گامى فراتر ننهاده اند.

موجودى را كه بر عرش نشسته باشد پرستيده اند. اينها درجاتى دارند كه بيشترينشان مجسّميه و سپس كراميّه و بالاترين آنها كسانى هستند كه از معبود خود جسميّت و تمام عوارض آن به جز سمت و جهت داشتن را نفى كرده اند وتنها جهت فوقيّت را براى او ثابت دانسته اند در حقيقت اين طايفه چيزى جز موجود حسّى و خيالى، نتوانسته اند درك نمايند، تا او را از سمت و جهت مبرّا و پاك بدانند.

صنف سوّم، با انوار خداونديى كه مقرون به قياسات عقلى فاسد و تاريك است از شناخت حق در حجاب مانده اند و خدايى را پرستيده اند كه شنوا بينا، متكلّم، عالم و تواناست و از اين كه در سمتى باشد منزّه و پاك مى باشد. ولى صفات خداوند را همچون صفات انسانى دانسته اند. و بعضى از آنها بدين حقيقت تصريح كرده و گفته اند كه كلام خداوند مانند سخن گفتن ما داراى صداست و بعضى عميق تر انديشيده و گفته اند كلام خداوند داراى صوت و حرف نيست بلكه مانند حديث نفس و تصوّرات ذهنى ما مى باشد. بدين دليل است كه اگر سخنشان مورد تحقيق قرار گيرد هر چند اين حقيقت را بزبان منكر مى شوند، ولى كلامشان، معناى تشبيه را دارد و آنها چگونگى اطلاق اين الفاظ را بر خداوند درك نمى كنند، و لذا، اين طايفه نيز به لحاظ آميختن انوار الهى با تاريكيهاى قياسات عقلى از شناخت حقيقت و عرفان الهى در حجاب قرار دارند.

قسم سوم: كه نور خالص حجابشان باشد خود به اصناف بى شمارى تقسيم مى شوند كه ما به سه صنف آنها ذيلا اشاره مى كنيم.

صنف اوّل از اين سه صنف كسانى هستند كه معناى صفات «شنوا، بينا، توانا و...» را مى دانند، و ميان به كار بردن اين صفات بر خداوند و انسان فرق مى گذارند. امّا از تعريف خداوند بدين صفات خوددارى مى كنند و حق تعالى را با نسبت دادن به ديگر مخلوقات معرّفى نموده و مى گويند: پروردگار ما، آفريدگار آسمانها و زمين است، و جز او خدايى را باور نداريم پروردگار ما از مفهوم ظاهرى اين صفات پاك و منزه است، او بحركت در آورنده آسمانها و اداره كننده نظم آنهاست.

صنف دوّم كسانى هستند كه مى دانند در آسمانها فرشتگان زيادى هستند و به حركت در آورنده هر آسمانى موجود خاصّى بنام فرشته است. و باز تمامى اين آسمانها در ضمن فلكى قرار دارند، كه در هر شب و روز يك مرتبه همه آنها با حركت فلك بحركت در مى آيند. و خداوند متعال بحركت در آورنده فلك الأفلاك كه تمامى افلاك را در بر دارد مى باشد.

صنف سوّم كسانى هستند كه از دو صنف سابق انديشه فراترى دارند و مى گويند: اين كه فرشتگان اجسام فلكيّه را بحركت در مى آورند بمنظور خدمت گزارى و پرستش خداوند است. و خداوند تعالى با فرمان خود بحركت در آورنده تمام آنهاست. (امّا چنان كه قبلا يادآور شديم) اين هر سه صنف با انوار خالص الهى از درك ماوراى نورانيّت حق در حجاب اند، و فراتر از اين سه صنف، صنف چهارمى هستند كه حقيقتى بيشترى بر آنها آشكار شده است و معترفند كه ذات حق تعالى متّصف بوصف يگانگى مطلق و نهايت كمال مى باشد، از اين صنف حجابهاى مقايسه كردن و تشبيه كردن خداوند با ديگران به كنارى رفته، اينها در شناخت و معرفت خداوند (تا حدودى) به حق و اصل شده اند.

از اين صنف دسته خاصى هستند كه تجليّات انوار الهى تمام ادراكات بصرى و محسوسات آنها را سوخته و از ميان برده است. جز رتبه ذات حق تعالى به چيزى توجّه نداشته و ملاحظه نمى كنند. درخشش انوار معرفت الهى تنها بيننده را بجاى گذاشته و ديدنيها را آتش زده و از ميان برده است. و گروهى از اين دسته نيز فراتر رفته و بمقام خاصّ الخاص دست يافته اند و بمرتبه اى رسيده اند كه جلوه جمال خداوندى هستى آنها را به آتش كشيده، و سلطه جلال و عظمت الهى آنها را فرا گرفته، و آنها را در بقاى وجود خود مات و متلاشى كرده است، تا بدان حد كه توجّهى به فنا و نيستى خود هم ندارند و هيچ چيز جز واحد حقيقى بر جاى نمانده است. چنان كه در گذشته بدين حقيقت اشاره كرديم، اين گروهند كه بمقام وصل حق رسيده اند و حجابى فرا روى ندارند. ولى در عين حال تمام گروهها به حجاب امكان منتهى مى شوند، همان حجابى كه تمام موجودات در آن مستغرقند و بهلاكت مى رسند. و جز ذات بارى تعالى كه داراى جلال و كرامت است هيچ چيز باقى نخواهد ماند.

پس از دانستن مراتب و درجات افراد به نسبت حجابى كه دارند مى گوييم: منظور از درهاى بسته و حجابهاى غيبى كه امام (ع) بدانها اشاره كرده است چگونگى انتقال به مفهوم صفات خداوند و مراتب عرفان ذات مقدّس حق تعالى و شناخت درجات فرشتگان و كمالاتشان مى باشد و همچنين اشاره بديگر حجابهاى نورانييى كه صنف سوّم يعنى آنها كه صرفا انوار حق تعالى حجابشان بود، دارد.

راسخون در كلام حضرت اشاره به كسانى است كه بظاهر سخن امام (ع) در مرتبه آغازين معرفت مانده اند و به شناخت صفات خداوند و فرشتگان و جهان غيب به همان اندازه كه شريعت به اختصار بيان كرده و رسول خدا (ص) بدانها فهمانده بسنده كرده اند. توصيف خداوند را در حدّ صفات كمال و نعوت جلال تعقّل كرده اند، بدين شرح كه صفات حق تعالى در رديف صفات بشر نيستند، در ذهن آنها چنين رسوخ يافته كه تصوّر اجمالى آنها از صفات خداوند اگر به تفصيل در آيد مطابق با واقع خواهد بود (البته) آن را كه خداوند به عنايت خاصّه خود آماده پذيرش تفصيل صفاتش كند، به حقيقت دست خواهد يافت.

پس از بيان تقسيم بنديهايى كه پيرامون سخن امام (ع) آورده شد بحث لطيفى باقى مانده است كه بايد توضيح داده شود، و آن بحث زيبا اين است كه چون در حقيقت امر، تكليف هر كسى بر حسب عقل و خرد شخص و مراتب درك اوست، پيامبر (ص) فرموده است:

«بر انگيخته شده ام تا به اندازه عقل مردم با آنها صحبت كنم» هر عقلى فراخور توان خود از حجابهاى غيب را كنار مى زند. و فراتر از آن ناتوان است و اعتراف به عجز دارد، تكليف چنين كسى همان مقدارى است كه بتواند رفع حجاب كند، و به همين نسبت از راسخين در علم به حساب مى آيد.

با اين توضيح، راسخ در علم مرتبه واحدى كه عبارت از تقليد ظواهر شريعت و اعتقاد به صحّت آنها باشد، نيست. بلكه پيروى از ظاهر شريعت اولين مرتبه از مراتب رسوخ در علم مى باشد. و در وراى اين مرتبه، بر حسب مراتب سلوك و نيرومندى سالكان بر رفع حجاب انوارى كه بدان اشاره كرديم، مراتب بى نهايتى است. سخن امام (ع) نيز با آنچه ما گفتيم نه تنها منافاتى ندارد، بلكه بر آن وجهى كه شرح كرديم صدق كلّى دارد. و بر اين كلام امام (ع) كه فرمود: «ترك تعمّق در مواردى كه بر تحقيق آن مجاز نيستند رسوخ در علم ناميده مى شود» هم صدق مى كند زيرا كسى كه بعضى از مراتب سلوك را پيموده باشد و از پيمودن مقام فراتر باز مانده و ذهن خود را از تعمّق در مراحل غير مجاز منصرف داشته است و از موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2ى كه بدليل ناتوانى از كشف، مكلّف به بحث از آن نيست باز ايستد، راسخ در علم است، (چون مقام خود را شناختن و يا فراتر ننهادن رسيدن بمقام دانش حقيقى است).

قوله عليه السلام: فاقتصر على ذلك:

يعنى بر آنچه كه كتاب عزيز بدان ناطق، و سنت رسول (ص) بر آن دلالت دارد، و پيشوايان هدايت دين بدان ارشاد مى نمايند بسنده كن.

قوله عليه السلام: و لا تقدّر عظمة اللّه على قدر عقلك فتكون من الهالكين

يعنى آن كه عظمت خدا را با خرد خود اندازه گيرى كند، اعتقادش اين خواهد بود، كه عقلش مى تواند خداوند را درك نمايد و علمش بر او احاطه داشته باشد چنين كسى با عقل ضعيف و ناتوان خود عظمت خدا را كوچك مى نمايد با اين كه عظمت حق تعالى برتر و ارجمندتر از اين است كه با خرد بشرى محاسبه و اندازه گيرى شود. چنين داورى و حكومت از فردى صادر مى شود كه توهم بر او حاكم باشد و خداوند را به جسم و جسمانيات تشبيه كند.

اين نوع اعتقاد، در حقيقت كفر است، زيرا غير صانع را بجاى صانع گرفته است و از طريق معرفت حق انحراف دارد، و انحراف از راه حق موجب هلاكت در وادى جهل است.

بايد توجّه داشت، اين كه امام (ع) طالبان معرفت را به كتاب و سنّت و توضيحات امامان معصوم (ع) ارجاع داده است، مقصود اين نيست كه فقط بظاهر شريعت بسنده شود، بلكه منظور اين است كه از نورانيّت قرآن و سنّت و آثار پيشوايان هدايت گر همواره تبعيّت شود.

در قرآن كريم و سنت رسول (ص) و سخن امامان معصوم آن قدر از اشارات و توجّهات بر منازل سير و سلوك و لزوم انتقال از مراتب پست به مقامات بلند عرفان به پا رسيده است كه قابل شمارش نيست، و مقام هر اهل مقامى را به وى شناسانده و از غير اهلش مخفى داشته اند، زيرا كتاب و سنّت و اهل بيت عصمت طبيبان نفوس هستند. بدان سان كه طبيب بعضى از داروها را براى بعضى از بيماريها تجويز مى كند و آنها را پادزهر و شفا مى داند، در حالى كه همان دارو را براى ديگرى زهر هلاك كننده، تشخيص مى دهد و همچنين كتاب خدا و بيان كنندگان مقاصد آن يعنى انبيا و اوليا بعضى از اسرار الهى را براى بعضى از سينه ها قابل شفا مى دانند كه بايد به وى القا شود. اما چه بسا كه القا عين همين رموز و اسرار براى افراد نااهل موجب گمراهى و كفر شود. بنا بر اين مقصود حضرت از بيان جمله فوق اين است كه هر عقلى بايد به آنچه اهليّت درك آن را دارد محدود شود.

مقصود امام (ع) از اكتفا كردن هر عقلى بر آنچه در توان اوست، مى باشد و مخاطب حضرت در اين مورد گروهى ظاهر بينى مى باشند، كه لزوما بايد بدريافتهاى خود بسنده نمايند و از تحقيق در كنه ذات حق كه از حيطه انديشه انسانى فراتر است باز ايستند. هر چند حقيقت كلام آن بزرگوار را خداوند مى داند و بس.

قوله عليه السلام: هو القادر الّذى اذا ارتمت إلى آخره

اين سخن امام (ع) اشاره به اوصاف حق تعالى دارد كه با عبارات مختصر ديگرى بيان كرده، و انسانها را به اين حقيقت توجّه مى دهد كه نهايت بررسى عقول و كاوش انديشه ها، و ژرفنگرى زيركها، خواهان دريافت معناى تفصيلى كمال و نعت جلال اوست، ولى سرانجام اينان در تحقيق سر افكنده شده و با اندوه و حسرت از پيشروى فكرى باز مى ايستند، و اعتراف به عجز و درماندگى خود مى كنند.

عبارت امام (ع) كه فرمود: اذا ارتمت الى قوله ردعها جمله شرطيّه متّصله اى است كه در حكم چند قضيّه شرطيّه است كه داراى چند مقدمه و يك تالى مى باشد .

مقدّمه اوّل جمله: اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته، مى باشد.

مقصود از «ارتماء وهم» آزاد شدن انديشه است تا در مطالعه و بررسى، نهايت قدرت و توان خود را به كار گيرد ولى در شناخت ذات حق تعالى بجايى نرسد.

مقدّمه دوم: عبارت: و حاول الفكر المبرّء من خطرات الوساوس است.

اگر فكر و انديشه اى كه آلوده به وسوسه شيطانى و تيرگيهاى پندار نگشته بخواهد بزرگى مقام وى را دريابد و چگونگى ذات حق را تشخيص دهد، و تمام كمالاتى كه شايسته و سزاوار اوست، بخواهد در ژرفترين مراحل غيب ملكوت اثبات كند قادر نيست. منظور از ژرفاى غيب ملكوت اسرار و رموز جهان غيب است كه داراى عمق ويژه اى مى باشد.

مقدّمه سوّم جمله: و تولهّت القلوب، مى باشد.

يعنى شوق و علاقه شديدى پيدا كند، تا چگونگى صفات خداوند را دريابد، (قادر نخواهد بود).

مقدّمه چهارم عبارت: و غمضت مداخل العقول، است.

يعنى خرد در راههاى رسيدن به صفات خدا به من برسد و آنها را در نيابد، بدين توضيح كه عقل بجايى منتهى شود كه با ملاحظه ذات حق هيچ صفتى را لحاظ نكند. بلكه هر خاطره اى كه بر قلبش مى گذرد و هر اعتبارى كه از صفات يا جز آن مانند قدوسيّت به نظرش مى رسد به كنارى نهد تا به كنه ذات خداوند علم پيدا كند ممكن نيست.

قوله عليه السلام: ردعها كلمه ردعها براى همه قضاياى شرطيّه ما قبل و مقدّمهايى كه بر شمرديم، تالى يا جواب شرط بحساب مى آيد. مقصود از «ردعها» از تعقيب موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2ى سر افكنده و اندوهناك بازگشتن مى باشد. علّت سرافكندگى در عدم شناخت اين امور، اين است كه خلقت انسان از درك اين مطالب با عظمتى كه خواهان كشف آنهاست ناتوان است، (ولى او خود را با وهم و گمان توانا مى بيند و در مرحله عمل كه از پيشرفت باز ماند سرافكنده و شرمسار مى شود.) باين دليل انديشيدن دركنه ذات خداوند در كلام امام (ع) تعبير به «اوهام» شده است كه از درك آنچه محسوس و يا وابسته بمحسوس نباشد، درمانده و ناتوان است و فكر انسانى باز داشته شده است از اين كه حقيقت ذات حق را دريابد، و دلها از دريافت چگونگى صفات حق تعالى وامانده شده اند.

حصر و محدوديّت عقول و انديشه ها از درك كنه ذات و صفات حق به لحاظ خلقت قاصر و ناتوان آنهاست كه نمى توانند بر آنچه بينهايت و نامحدود است احاطه پيدا كنند، صفات كمال و اوصاف جلال خداوند همچون ذاتش بينهايت است.

باز دارى عقول از احاطه بر كنه ذات حق از جهت خلقت ناتوان آنها از درك كنه حقيقتى است، كه محدود و مركّب نيست، دليل بازدارى افكار و انديشه ها، قدرتمندى خداوند است به همين دليل، قادر بودن حق را بر جمله هاى شرطيه مقدّم آورده و فرموده است: هو القادر الّذى اذا ارتمت....

قوله عليه السلام: و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اللّه سبحانه.

اين عبارت امام (ع) در جايگاه حال قرار دارد و عمل كننده در حال، عبارت «ردعها» است.

لفظ «سدف» را امام (ع) از تاريكيهاى جهل به تمام معانى غيب، چه ذات و چه صفات جلال، و همه حجابها، استعاره آورده است. يعنى خداوند متعال اوهام و عقول جستجوگر را باز مى گرداند، در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عالم غيب را طى كرده و راه بجايى نبرده باشند.

جهت استعاره، مشاركت جهل و تاريكى در عدم راهيابى و هدايت است.

(در تاريكى راه پيدا نمى شود، چنان كه با جهل و نادانى هدايت ميسّر نمى گردد) كلمه «متخلّصة» نيز به معناى حال آمده است و عمل كننده در آن يا فعل «تجوب و يا ردعها» است، معناى تخلّص اوهام و عقول به سوى خداوند آن است كه پس از باز ماندن انديشه از ادراك كنه ذات و صفات حق تعالى آن گاه است كه توجّه كامل براى دريافت حقيقت به سوى حق سبحانه و تعالى معطوف و مبذول مى شود.

قوله عليه السلام: فرجعت الى قوله عزّته

كلمه «معترفة» در متن سخن امام حال است. و عامل در آن فعل «رجعت» مى باشد. مقصود از «جوء الاعتساف» شدّت تاخت و تاز در راههاى جستجو و تحقيق است. بخوبى روشن است، كه نهايت كوشش و تلاش و بسختى افتادن، براى به دست آوردن چيزى كه ممكن نيست (رسيدن به معرفت كنه ذات حق) بى فايده است.

منظور از ألو الروايات» صاحبان انديشه اند. يعنى، پس از خستگى از عدم دسترسى به كنه ذات و صفات، صاحبان انديشه به سوى حق تعالى باز مى گردند، در حالى كه بدو موضوع خطبه 91 نهج البلاغه بخش 2 اعتراف دارند.

الف: به كنه معرفت و شناخت او دست نمى يابند.

ب: انديشه ها عزّت و جلال او را نمى توانند اندازه گيرى كنند. يعنى فكر بر ذات و صفات خداوند احاطه ندارد تا از كيفيت آن خبر بدهد. روشن است كه درستى اين احكام براى نفس وقتى است كه انديشه ها، در جستجوى اين معارف نهايت كوشش خود را به كار گيرند و از درك آنها ناتوان شوند.

قوله عليه السلام: الّذى ابتدع الخلق على غير مثال الى قوله...

قبله اين عبارت امام (ع) اشاره به اين است كه صنايع انسانى پس از صورتبندى مصنوع در قوّه خيال ساخته مى شود. بلكه كارهاى انسانى چه صنعت و چه غير صنعت تحقّق خارجى نمى يابد، مگر پس از آن كه كيفيّت و چگونگى آن در ذهن تصوّر شود. و اين تصوّرات گاهى از مدلها و اختراع بر صفحه ذهن جلوه مى نمايد، چنان كه بر ذهن بسيارى از افراد با هوش صورت و شكلى كه سابقه قبلى نداشته، افاضه مى شود و سپس مطابق اين صورت ذهنى عينيّت خارجى مى يابد. امّا، صنع خداوند در مورد جهان و اجزاى آن مبرّاست كه به يكى از دو صورت فوق تحقّق پذيرد.

1- چرا صنع خداوند مترتّب بر صورت خيالى نيست به دليل اين كه هيچ چيز قبل از خداوند وجود نداشته و هيچ صنعتى بر صنعت خداوند تقدّم ندارد تا حق تعالى به مشابهت آن صنعت، صنع خود را ايجاد كرده، و از غير پيروى كرده باشد.

2- چرا صنع خداوند مانند اختراع مخترعين نباشد تحقيق نشان داده است، انجام دهنده كارى را در صورتى مخترع مى گويند، كه مطابق شكل وهيأت ذهنى خود، شيئى را ايجاد كند، شكل و هيأت از پديده هايى به دست مى آيد كه صانع اول با عظمت و جلال خود ايجاد كرده باشد، پس در حقيقت او فاعلى است كه بدون مدل و الگوى سابقى اشيا را تصوير مى كند و در اندازه گيرى اشيا از ديگرى پيروى نمى كند.

با تحقيق فوق روشن شد كه صنع خداوند سبحانه و تعالى چنين نيست كه از روى صورتى مطابق عينيت خارجى كه قبلا وجود داشته است، ساخته شود پس خداوند اشيا را ابداع و اختراع كرده است و از تمثيل و تشبيه و اندازه گيرى و مطابقت با شيئى كه فرضا وجود داشته باشد به دور است (چون صنعى قبل از صنع خداوند نيست تا الگوى صنع خداوند قرار گيرد)

قوله عليه السلام: و أرانا من ملكوت قدرته الى قوله معرفته

مقصود از ملكوت قدرت خداوند در عبارت فوق، ملك و پادشاهى اوست. امام (ع) ملكوت را به قدرت نسبت داده، به اين لحاظ است كه قدرت وى مبدأ تمام هستى است. و به اين دليل منشأ مالكيّت نيز هست.

منظور از آثار حكمت خداوند، افعال و احكامى است كه از جانب حق تعالى صدور يافته و هر ناقصى در برابر كمال او منقاد و تسليم است.

امام (ع) لفظ «نطق» را براى زبان حال آثار حق تعالى كه روشنگر حكمت اوست استعاره به كار برده است. آثار حكمت خداوند همان نظامى است كه در استحكام و ترتيب شگفت آور است.

وجه شباهت ميان نطق و زبان منصوعات خداوند، روشنگرى و توضيح و بيان مى باشد. (يعنى چنان كه سخن گفتن مطلبى را روشن مى سازد، مصنوعات خداوندى بزبان حال معرّف صانع و سازنده خود است).

كلمه «اعتراف»، در جمله امام (ع) بر «عجائب» عطف شده و «إلى ان» جار و مجرور و متعلّق به حاجت است و كلمه «ما» در عبارت «ما دلّنا» مفعول دوّم «فعل ارانا» است.

با توجّه به جنبه هاى ادبى و شناخت موقعيّت كلمات در عبارت امام (ع) معناى سخن اين است: خداوند اعتراف و اقرار خلق را، به دليل نيازشان به وى به ما نمايانده است كه قدرتش آنها را در وجود حفظ كرده و بر پا داشته، چنان كه آسمانها و زمين را نگاهدارى كرده تا از جايگاه خود ساقط نگردند. (بنا بر اين) ضرورت نياز و اتكاى جهان به قدرت خداوند چيزى است كه ما را به معرفت و شناخت حق راهنمايى مى كند.

جمله «على معرفته» جار و مجرور و متعلق به فعل «دلّنا» است، يعنى آنچه ما را بر معرفت و شناخت حق راهنمايى كند، بضرورت دليلى بر وجود او خواهد بود.

قوله عليه السلام: و ظهرت فى البدائع الى قوله قائمة:

در متن عبارت فوق لفظ «أعلام» استعاره به كار رفته است. تا بر استوارى و اتقان فعل صانع از روى حكمت دلالت كند.

بايد دانست تمام آنچه از آثار حكمت خداوند آشكار شده، ناطق به ربوبيت و كمال الوهيّت اوست (با اين تفاوت كه) بعضى به زبان حال و قال هر دو ناطقند، مانند انسان، و بعضى مانند جمادات و نباتات چون عقل و زبان ندارند، صرفا به زبان حال گوياى الوهيت و ربوبيت حضرت حق مى باشند.

ضمير مضاف اليه در جمله «فحجّته» محتمل است كه به كلمه «اللّه» باز گردد. معنى چنين خواهد بود كه حجّت خدا بر نظم و تدبير جهان ناطق است.

احتمال ديگر اين كه به «خلقا صامتا» باز گردد، در اين صورت مفهوم كلام اين است. آفريدگان ساكت و خاموش گوياى نظم و تدبير جهان هستند.

آنچه در اينجا تذكّر آن لازم است آن است كه سالكان طريق حق، در شنيدن اين نطق از آثار خداوند و مشاهده مصنوعات وى درجات و منازل متفاوتى دارند. ما به اين حقيقت بارها اشاره كرده و توجّه داده ايم.

قوله عليه السلام: و اشهد انّ من شبّهك الى قوله بربّ العالمين

پيش از اين فراز امام (ع) با ضمير غائب از خداوند ياد كرده بود ولى در فراز فوق از ضمير غائب به ضمير مخاطب التفات كرده مى فرمايد: «گواهى مى دهم هر كه به خلقت تشبيه كند تو را نشناخته است» چنان كه خداوند متعال در سوره فاتحة الكتاب از غائب به مخاطب توجّه كرده و پس از آن كه بصورت غايب مى فرمايد خداوند صاحب اختيار روز جزاست، لحن كلام را به خطاب بر گردانده، فرموده است: «تو را مى پرستيم و از تو يارى مى جوئيم» هر چند بظاهر در عبارت امام (ع) مشبه به اعضاى متباين و مفاصل كوچك به هم پيوسته موجود زنده است ولى در حقيقت خلق مشبه به، مى باشد، زيرا امام (ع) در صدد مذمّت افرادى است كه خدا را به خلق تشبيه كرده اند، و توجّه مى دهد كه آنها راه خطا رفته اند. متباين بودن اعضاى موجودات و مرتبط بودن آنها با يكديگر از لوازم مشبه به (يعنى مخلوق) مى باشد.

داشتن عضو متباين و پيوسته بودن مفاصل كوچك، لازمه اش تركيب است و گرد آمدن اجزا در كنار يكديگر نيازمند تركيب كننده و جمع آورنده است.

با بيان فوق محال است كه صانع به چيزى تشبيه شود كه نيازمند تركيب كننده باشد، زيرا صانع به هيچ وجه نيازمند نيست.

كلام امام (ع) به صورت برهانى آمده، و تباين اعضا و مرتبط بودن مفاصل كوچك و ريزى كه در زير پوست با يكديگر تركيب شده اند به منزله حدّ وسط در برهان در لزوم تركيب براى مشبه به كار رفته است. با اين برهان وارسته بودن حق تعالى از تشبيه شدن به موجود داراى عضو و مفصل ثابت مى شود.

تقدير كلام امام (ع) چنين است: آن كه تو را در داشتن اعضاى گوناگون و مفاصل ريز و بهم پيوسته به مخلوقت تشبيه كند به عرفان و معرفت تو نرسيده است. امام (ع) مفاصل را نهفته در زير پوست معرفى كرده است جهت حكمت پوشيده بودن مفاصل ريز در زير پوست بدن اين است كه اگر مفاصل در ظاهر بدن و از پوست خالى مى بود، ارتباط آنها به هم مى خورد و سفت و سخت مى شدند. در اين صورت چنان كه در حال حاضر حيوانات براحتى مى توانند حركت كنند، نمى توانستند راه بروند. و بعلاوه در معرض فسادهاى مختلفى قرار داشتند. (آنچه ما از حكمت نهفته مفاصل مى دانيم اين بود) امّا حكمت و تدبير و لطف مخفى خداوند در اين باره فراوان است (كه ما اطلاع زيادى از آنها نداريم).

امام (ع) در باره كسانى كه خداوند را به خلق تشبيه كرده اند، به دو امر گواهى داده است.

1- (در اين صورت) آنها خدا را نشناخته اند.

2- تشبيه كننده، يقين به بى مثل و مانند بودن حق تعالى ندارد (يعنى نمى تواند، خداوند را از شبه و مثل منزّه و پاك بداند).

قرآن كريم و برهان عقلى گواهى امام (ع) را در باره تشبيه كننده در هر دو موضع تصديق كرده است. چنان كه آن حضرت از قرآن اين معنى را استفاده كرده و مى فرمايد: گويا تشبيه كنندگان كلام خدا را در باره بيزارى جستن پيروان افراد گمراه از پيشوايان خود نشنيده اند كه مى گويند: «بخدا سوگند ما در گمراهى آشكارى بوديم وقتى كه شما را همتاى پروردگار جهانيان دانستيم».

چگونگى استدلال امام (ع) از اين آيه مبنى بر عدم شناخت خداوند از جانب تشبيه كننده اين است كه در جهان آخرت براى تشبيه كنندگان خدا به خلق، و بت پرستان روشن خواهد شد، كه در جهت تشبيه خدا به خلق و يا پرستيدن بت بجاى خدا، در گمراهى آشكارى بوده اند. شكل برهانى كه از آيه قرآن به دست مى آيد چنين است:

1- تشبيه كنندگان از جهت تشبيه كردن خداوند به خلق گمراهند.

2- هر كس گمراه باشد، معرفت به خدا ندارد.

3- پس تشبيه كنندگان معرفت به خدا ندارند.

مقدمه اوّل «تشبيه كنندگان از جهت....» از صريح لفظ آيه قرآن ثابت مى شود، و مقدّمه دوّم «هر كس گمراه باشد....» بدليل عقلى ثابت مى گردد.

بدين شرح كه تشبيه كننده با وجودى كه خدا را به خلق تشبيه مى كند، نمى تواند بخداوند معرفت داشته باشد، و در گمراهى آشكارى نباشد ولى او از همين جهت كه تشبيه مى كند در گمراهى نمايانى است پس، عارف به خدا نيست.

(با تشكيل برهان فوق از منطوق آيه، عارف نبودن تشبيه كننده بخداوند ثابت گرديد) امّا اثبات اين كه تشبيه كننده، در باره خداوند شناخت ندارد از طريق برهان عقلى، و بشرح زير اين است كه چون خداوند سبحان در هيچ چيز شباهت به خلقش ندارد، تشبيه كردن او به مخلوق و او را در حالات و كيفيّات همچون موجود زنده دانستن، نشانه تخيّل غير عارفانه است. يعنى در حقيقت چيزى بخدايى تصوّر شده است، كه نمى تواند خدا باشد (تا اينجا اثبات شد كه تشبيه كننده خدا به خلق نسبت به خداوند شناختى ندارد و عارف نيست. اما اثبات اين ادّعا، از كلام امام (ع) كه تشبيه كننده گمراه است چنين خواهد بود).

تشبيه كننده، خدا را به مخلوقات زنده تشبيه مى كند. و هر كس چنين تشبيهى نمايد او را از مثل و مانند داشتن، منزّه و پاك ندانسته است. پس تشبيه كننده بدين لحاظ كه براى خداوند مثل و مانند گرفته است گمراه است.

مقدّمه اول اين برهان صريح آيه قرآن است. و نيازى به اثبات ندارد، امّا اثبات مقدمه دوّم بدين شرح است كه اگر مدعى شناخت، خدا را از مانند داشتن پاك مى دانست تشبيه نمى كرد و از اين جهت گمراه نبود، ولى او از اين جهت كه تشبيه كرده است گمراه است، پس خدا را از داشتن مثل و مانند منزّه و پاك نمى داند.

(برهانى كه فوقا آورده شد از كلام امام (ع) استفاده شد) امّا برهان عقلى مثل و مانند را براى خداوند جايز نمى داند، يعنى هيچ چيز را مشابه و معادل خداوند نمى داند، تا نوبت به تشبيه برسد، و سخن ما در اعتقاد تشبيه كنندگان است و لذا با برهان عقلى اين اعتقاد مردود است. در آيه كريمه با بيان اين كه، پيروان تشبيه كنندگان و بت پرستان از پيشوايان خود دورى مى جويند و بيزارند، نسبت به عقيده تشبيه كنندگان خدا به خلق ايجاد نفرت كرده است.

قرآن كريم، پيروان بت پرستان را بر اثر افراط كارى در پرستش، پشيمان و گرفتار اندوه و حسرت مى داند، كه مايلند بدنيا باز گردند، و اعتقادات خود را اصلاح كنند و اعتراف دارند كه بدليل تشبيه كردن خداوند به خلق در گمراهى آشكارى بوده اند.

قوله عليه السلام: كذب العادلون الى قوله عقولهم.

با اين عبارت امام (ع) كسانى را كه از شناخت خداى حقيقى و معبود بر حق عدول كرده اند تكذيب كرده و بعلل عدول آنها از معرفت خداوند، اشاره تفصيلى دارد، و علّت اصلى اين انحراف را توهّم و خيال تشبيه كنندگان مى داند.

پيش از اين دانسته ايد كه ريشه اصلى تشبيه و هم و گمان افراد است، زيرا حكمى كه از وهم و گمان سرچشمه بگيرد، فراتر از محسوسات، و يا امور وابسته به محسوسات نمى رود. حكمى كه وهم و خيال در باره مجرّدات صادر مى كند، پيش از صدور حكم به شي ء مجرد، صورت محسوس مى دهد و براى آن اندازه و حجم محسوسى در نظر مى گيرد، و سپس حكمى را برايش بيان مى كند. به همين دليل است كه تشبيه كنندگان، خدا را موجودى شبيه بتها و صورتهاى جسمانى، همچون انسان كه داراى اعضاء و اندام است مى دانند، و بدين سان ديگر فرقى كه بت پرست هم نيستند، بنوعى جنبه محسوس بخداوند مى دهند. و نهايت تنزيه و تقديسى كه در باره خداوند دارند اين است كه او را در جهت فوق و بالاى سر فرض مى كنند. در حالى كه شما بخوبى آگاه هستيد، بودن در سمت و جهت از ويژگيهاى مخلوق و پديده هاى جسمانى است. پس در نهايت اينان نيز لباس آفريده را بر اندام آفريدگار مى پوشاند و از انديشه فاسدى كه دارند، خدا را بسان مخلوق تعريف و توصيف مى كنند. از اينان گروهى با توجّه بظاهر آيات قرآن براى خداوند اعضا و جوارحى همچون دست و پا چشم و صورت و... اثبات مى كنند، گروهى ديگر (از اين پا فراتر نهاده) و با جسارت خدا را داراى هيأتى جسمانى پنداشته و معتقد شده اند كه قسمت بالاى اندام خداوند خالى، و قسمت پايين پر است، و موهاى سر مجعّد و سياه و ديگر مزخرفات و امور كفر آميز.- و خداوند از آنچه ستمكاران در حق او روا مى دانند و مى گويند، بزرگوارتر و بلند مقام تر است.

تجزيه خداوند در ذهنيّت آنها بداشتن دست و پا و... تجزيه به جسم و جسمانيّات است. و اين همان اثبات اعضا و جوارح ياد شده مى باشد. آنها با دريافتهاى عقلى ناقصى كه از توهمّات فاسدشان سرچشمه مى گيرد، خدا را داراى خلقتى دانسته اند كه داراى قواى گوناگونى است. (البتّه اين عقيده را) به تقليد از پدران گذشته خود پذيرفته اند.

اعضا از جسم و بدن تولّد يافته و پديد مى آيند، و بوسيله نيروهاى طبيعى، نباتى و حيوانى و جز اينها تكامل مى يابند. اعضا در حقيقت ذات نيروهاى گوناگونى هستند و در عمل نيز متضاد مى باشند و نيازمند يك جمع آورنده و تركيب كننده اى هستند و با صداى بلند ممكن بودن خود را اعلان مى نمايند.

ويژگيهاى ياد شده امورى هستند كه آفريدگار و صانع از آنها پاك و منزه است به هيچ وجه به اين خصوصيات متصف نمى شود.

قوله عليه السلام: و أشهد أنّ من ساواك بشى ء من خلقك إلى قوله بيّناتك

اين جمله امام (ع) شهادت دومى است بر كافر بودن كسى كه خدا را به چيزى تشبيه كند و يا براى او مثل و مانندى تصور كند.

عبارت حضرت اشاره به يك قياس برهانى است كه مطابق شكل اوّل آمده و كبراى قياس از كتاب خدا و صريح آيات روشن و محكم استنتاج شده است.

مقصود از «بيّنات» در كلام امام (ع) انبيا (ع) و «شواهد حجج انبياء» آيات نازله از جانب حق تعالى است. از جمله حجج شاهد، اين سخن حق تعالى است كه مى فرمايد: قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ .

شريك گرفتن براى خداوند كفر نمايانى است.

مقدّمه اوّل در برهانى كه از سخن امام (ع) استفاده مى شد، شبيه گرفتن خداوند به مخلوقات بود، شبيه گرفتن بدين معنى است كه براى خداوند مثل مانند تصوّر شود.

چنان كه (پيش از اين) دانستى برهان عقلى، درستى شهادت بر كفر تشبيه كنندگان دادن را تصديق مى كند. زيرا تشبيه كردن خداوند به آفريدگانش، با اين كه او از مشابهت داشتن به غير مبرّاء و پاك است، بدين معنى است كه آنچه در گمان و خيال صانع و خالق عالم پنداشته شده است، صانع و آفريدگار نباشد. اعتقاد به صانع داشتن غير صانع حقيقى، كفر و گمراهى است.

قوله عليه السلام: و إنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول الى قوله مصرّفا

اين جمله نيز گواهى سوّمى است از امام (ع) بر عدم معرفت و شناخت تشبيه كنندگان و كفر و ضلالت آنان در باره حق تعالى، و خلاصه اى از دو گواهى اوّل است، بر منزّه بودن خداوند از اين كه در عقول و افكار بشرى بگنجد. يعنى محال است كه حقيقت ذات و صفات كمال و رفعت جلال او در حيطه درك انسانى قرار گيرد، بگونه اى كه در وراى آنچه انسان درك مى كند، چيزى وجود نداشته باشد. اين شهادت توجّه خاصّى بر لازمه بى نهايت بودن خداوند است، بدين معنا كه حق تعالى داراى چگونگى وجودى خاصّى نيست كه قواى خياليّه تصويرش كنند و عقول او را درك نمايند و انديشه ها، جهات وجودى او را دريابند كه اگر چنين باشد، محدود مى شود. كنه و حقيقت اشيا به اين دليل قابل درك است كه وجودشان محدود مى باشد.

قوله عليه السلام: مصرّفا: يعنى اگر خداوند محدود باشد، ذاتا محكوم به تجزيه، تحليل و تركيب خواهد بود، زيرا ويژگى شيئى محدود همين است و همه اين لوازم در حق خداوند باطل است. چه او از داشتن كيفيت وجودى اجزا و تركيب مبرّاست. بنا بر اين قرار گرفتن ذات حق در ظرف عقل نيز باطل است (زيرا لازمه كيفيّت وجودى، جزء و تركيب داشتن، و متنهاهى بودن است و نداشتن جزء و حدّ و تركيب، لازمه اش نامتناهى بودن و نگنجيدن در ظرف ذهن مى باشد).

شرح مرحوم مغنیه

فانظر أيّها السّائل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتم به، و استضى بنور هدايته، و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس في الكتاب عليك فرضه، و لا في سنّة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و أئمة الهدى أثره فكل علمه إلى اللّه سبحانه، فإنّ ذلك منتهى حقّ اللّه عليك. و اعلم أنّ الرّاسخين في العلم هم الّذين أغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح اللّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما. و سمّى تركهم التّعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا. فاقتصر على ذلك و لا تقدّر عظمة اللّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين.

هو القادر الّذي إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته و حاول الفكر المبرّأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه في عميقات غيوب ملكوته و تولّهت القلوب إليه لتجري في كيفيّة صفاته و غمضت مداخل العقول في حيث لا تبلغه الصّفات لتناول علم ذاته- ردعها و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلّصة إليه سبحانه، فرجعت إذ جبهت معترفة بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته و لا تخطر ببال أولي الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته الّذي ابتدع لخلق على غير مثال امتثله و لا مقدار احتذى عليه من خالق معهود كان قبله. و أرانا من ملكوت قدرته، و عجائب ما نطقت به آثار حكمته، و اعتراف الحاجة من الخلق إلى أن يقيمها بمساك قدرته ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته. و ظهرت في البدائع الّتي أحدثها آثار صنعته و أعلام حكمته. فصار كلّ ما خلق حجّة له و دليلا عليه، و إن كان خلقا صامتا فحجّته بالتّدبير ناطقة، و دلالته على المبدع قائمة، و أشهد أنّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك، و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك لم يعقد غيب ضميره على معرفتك. و لم يباشر قلبه اليقين بأنّه لا ندّ لك و كأنّه لم يسمع تبرّأ التّابعين من المتبوعين إذ يقولون «تاللّه إن كنّا لفي ضلال مبين إذ نسوّيكم بربّ العالمين» كذب العادلون بك إذ شبّهوك بأصنامهم و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم. و جزّعوك تجزئة المجسّمات بخواطرهم و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم. و أشهد أنّ من ساواك بشي ء من خلقك فقد عدل بك. و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك. و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك. و أنّك أنت اللّه الّذي لم تتناه في العقول فتكون في مهبّ فكرها مكيّفا و لا في رويّات خواطرها فتكون محدودا مصرّفا.

اللغة:

ارتمى: مطاوع رمى، يقال: رماه فارتمى، و المراد بارتمت هنا أسرعت.

و منقطع الشي ء منتهاه. و الفكر المبرأ: الخالص من الشوائب. و ملكوت اللّه: سلطته و سلطانه. و الوله: الجزع و ذهاب العقل من الوجد. و غمضت: خفيت.

و المداخل: جمع مدخل: و هو طريق الدخول. و تجوب: تقطع. و المهاوي: المهالك. و سدف- بضم السين و فتح الدال- جمع سدفة، و هي الظلمة.

و متخلصة: أي هذبها التمحيص و التخليص. و جبهت: خيبت. و الاعتساف: الانحراف. و الروايات: جمع الروية، و هي التأني و إعمال الفكر. و احتذى عليه: سار على طريقه. و المساك: ما يمسك الشي ء. و الحقاق- بكسر الحاء- جمع حق- بضم الحاء أي رأس العظم عند المفصل. و المراد بغيب الضمير العلم و اليقين.

و نحلوك: أعطوك. و المراد بالحلية هنا الصفة. و كل محدود يسمى مصرفا حيث تتصرف به العقول حسبما ترى.

الإعراب:

الإقرار فاعل أغناهم، و علما تمييز محوّل عن فاعل، و الأصل لم يحط به علمهم، و رسوخا مفعول ثان لسمى.

المصدر من أن تقع مفعول حاول، و ردعها جواب اذا ارتمت، و هي تجوب الواو للحال، و متخلصة حال ثانية من العقول، و معترفة حال من الضمير المستتر في جبهت، و الذي ابتدع صفة لجلال عزته، لأن المراد بالجلال هنا الخالق عز و جل، و يجوز أن يكون الذي خبرا لمبتدأ محذوف، أي هو الذي ابتدع، و في أرانا فاعل مستتر يعود اليه تعالى، و «نا» مفعول أول، و ما دلنا مفعول ثان، و المصدر من أن يقيمها متعلق بالحاجة، و لم يعقب خبر ان من شبّهك.

المعنى:

(فانظر أيها السائل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتم به، و استضى ء بنور هدايته). لا فرق بين أسمائه تعالى و صفاته لأنها عين ذاته، و بخاصة ان الاسم مأخوذ من السمة، و هي العلامة. و ظاهر كلام الإمام ان أسماء اللّه و صفاته وقف على ما جاء في القرآن الكريم. و في رأينا ان كل كلمة تليق بجلاله تعالى و عظمته يصح إطلاقها عليه، و إن لم يرد النص عليها. و مراد الإمام من قوله: «فما دلّك عليه القرآن» هو النهي عن وصفه، جلت عظمته، بما لا يليق بتنزيهه و مكانته.

(و ما كلفك الشيطان- الى- حق اللّه عليك). المراد بالشيطان كل مضلل كائنا من كان و ما كان، و المعنى: على المؤمن أن يعتقد أن اللّه سبحانه يتصف بكل ما جاء في كتاب اللّه و سنّة نبيه، و ما عدا ذلك فمن الشيطان، أو لا يكلف به الانسان، و لا يسأل عنه، و من اشتبه عليه شي ء من أمر الصفات القدسية فعليه أن يسكت عما سكت اللّه عنه و رسوله، و يدع ذلك الى اللّه، كما قال الرسول الأعظم: دع ما يريبك الى ما لا يريبك. و الذي لا ريب فيه هو الوقوف على النص، و الذي فيه الريب التجاوز عنه الى قول الفلاسفة و المتفلسفة بلا مصدر من آية منزلة أو رواية متواترة.

من هم الراسخون في العلم

(ان الراسخين في العلم). كثر الكلام حول المراد من الراسخين في العلم، فقال قوم: هم الأئمة المعصومون. و قال الصوفية: هم الذين أحاطوا علما بتفسير الرموز و الإشارات. و كلام الإمام (ع) هنا يدل بصراحة على ان الراسخين في العلم هم الذين يعرفون و يميزون بين ما يمكن العلم به، و بين ما لا يمكن، و يقفون عند هذا الغيب المحجوب، و يعترفون بجهلهم به، و لا يتكلفون معرفته و يتعسفون، و في الوقت نفسه يحاولون جهدهم أن يعرفوا ما أنزل اللّه على نبيّه.

و من أقوال الإمام (ع): «سكت اللّه عن أشياء لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها».

و ليس من شك انه لو كان في علم المحجوب أدنى منفعة للناس ما حجبه اللّه عنهم، و من تكلف و تعسف لإدراك هذا المحجوب- تذهب محاولته لغوا و عبثا.

ذكر الإمام أربع جمل لفعل الشرط مترادفة المعنى، و مختلفة المبنى، و هي: 1- (هو القادر الذي اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته) أي أسرعت لتدرك الى أي مدى تبلغ قدرة اللّه سبحانه.

2- (و حاول الفكر المبرأ من خطرات الوساوس أن يقع عليه في عميقات غيوب ملكوته). تطلع أسمى العقول، و أبعدها عن الشوائب لتعرف الغيب العميق من سلطان اللّه و سلطته.

3- (و تولهت القلوب اليه لتجري في كيفية صفاته) أي ان القلوب المؤمنة اذا تحرقت شوقا لمعرفة صفاته التي هي عين ذاته.

4- (و غمضت مداخل العقول في حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته).

خفي على العقول كل طريق يؤدي الى العلم بذاته تعالى.

(ردعها، و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصة اليه سبحانه) ردعها جواب اذا و ما بعدها من الجمل الأربع التي جاءت أفعالا للشرط، و المعنى ان ذاته تعالى يستحيل رؤيتها بالعين، لأن كلا من العقل و الحس يدرك المتناهي و المحدود، و اللّه متعال عن الحصر و الحد (فرجعت) العقول بعد المحاولة (اذ جبهت) خيبت (معترفة بأنه لا ينال بحور الاعتساف كنه معرفته). المراد بالجور هنا العدول عن الطريق السليمة و بالاعتساف سلوك الطريق الشائكة التي لا تؤدي الى خير، و المعنى ان العقول بعد أن حاولت معرفة الذات القدسية و عجزت عن ذلك اعترفت مذعنة بأنها كانت تحاول المحال، و تسلك طريقا لا تنتهي بها الى شي ء (و لا تخطر ببال أولي الرويات خاطرة من تقدير و جلال عزته). كل ما تتصوره العقول من معاني الجلال و العظمة فهو دون عزة اللّه و مكانته.

(الذي ابتدع الخلق على غير مثال امتثله). أوجد سبحانه الخلائق على غير مثال سابق، و من لا شي ء، و بلا هندسة و تصميم، بل بكلمة كن و كفى.

(و لا مقدار احتذى عليه من خالق معبود كان قبله). ما كان اللّه مقلدا لأحد في شي ء من خلقه، كيف و لا خالق الا هو (و أرانا من- الى- معرفته).

المراد بملكوت القدرة ما أوجده سبحانه بقدرته، و بآثار الصنعة و الحكمة الكون و ما فيه من بديع الصنع و دقته، و ضمير يقيمها يعود الى الخلق لأنه بمعنى المخلوقات، و المعنى ان هذه الكائنات بنظامها و سيرها الى غاية مقصودة هي حجة واضحة للّه على من أنكر و عاند.

(فظهرت البدائع- الى- قائمة). كل نظام متناسق و مستمر لا يمكن أن يحدث من غير قصد، و اذا استحال القصد على الأسباب الطبيعية القريبة لهذا النظام فإنه لا بد لتفسيره من إثبات قاصد قادر في عالم الغيب، يحمل في ذاته سبب وجوده و بقائه، و يكون هو السبب الأول لسلسلة الأسباب، و إذا لم يعلن النظام و أسبابه عن وجود القاصد المدبر- بلسان المقال، فقد أعلن ذلك بلسان الحال، و الى هذا أشار الإمام بقوله: «و ان كان خلقا صامتا». (فاشهد ان من شبهك- الى- لا ند لك). المراد بتباين الأعضاء و تلاحم رءوس المفاصل- أعضاء الانسان و الحيوان المتباينة المتلاحمة، و قد سترها سبحانه باللحم، و أحياها بالدم، و ربطها بالعروق لكي تؤدي وظائفها بيسر و سهوله، و يحفظها من الفساد و الجفاف، و المعنى ان من شبه اللّه بشي ء من خلقه فهو جاهل، لأنه تعالى ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير.

(و كأنه- أي الذي شبه اللّه- لم يسمع تبرؤ التابعين من المتبوعين اذ يقولون تاللّه ان كنا لفي ضلال مبين إذ نسويكم برب العالمين). المراد بالتابعين المشركون و بالمتبوعين الأصنام.. و في يوم الحساب و الجزاء يتبرأ أولئك من هؤلاء، و يقولون كنا في بحر من الجهالة و الضلالة اذ عبدنا الأصنام ليقرّبونا من اللّه زلفى (كذب العادلون بك) الى غيرك (إذ شبهوك بأصنامهم) التي لا تضر و لا تنفع (و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم). شبهوا الله سبحانه بخلقه، و ما عناه من شبّهه، و لا قصده من أشار اليه و توهمه (و جزأوك- الى- عقولهم). للجسم أعضاء و أجزاء، و فيه عناصر متعددة و متناهية، و اللّه سبحانه منزه عن ذلك.

(و أشهد ان من ساواك- الى- بيناتك). من نسب الى اللّه شيئا من صفات المخلوق، أو نسب الى المخلوق شيئا من صفات الخالق فهو كافر إجماعاو كتابا و سنّة: «إذ تأمروننا ان نكفر باللّه و نجعل له أندادا- 33 سبأ».

(و انك أنت إلخ).. مكيفا أي على وضع خاص، و مصرفا أي تتصوره العقول حسبما ترى، و المعنى يستحيل على العقول معرفة ذات اللّه و كنهه حيث لا أوضاع له و أحوال، و لا بداية و نهاية، و لا زمان و مكان، و اذن بأي شي ء تحده و من أية جهة تتصوره.. أبدا لا سبيل إلا الخلق و الآثار الناطقة بمجرد وجود القادر العليم الحكيم.

شرح منهاج البراعة خویی

الفصل الثاني

فانظر أيّها السّائل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتمَّ به، و استضي ء بنور هدايته، و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس في الكتاب عليك فرضه، و لا في سنّة النّبيّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و أئمّة الهدى أثره، فكل علمه إلى اللَّه سبحانه، فإنّ ذلك منتهى حقّ اللَّه عليك، و اعلم أنّ الرّاسخين في العلم هم الّذين أغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب، الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح اللَّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، و سمّى تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كهنه رسوخا، فاقتصر على ذلك، و لا تقدّر عظمة اللَّه سبحانه على قدر عقلك، فتكون من الهالكين.هو القادر الّذي إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته، و حاول الفكر المبرّء من خطرات الوساوس أن يقع عليه في عميقات غيوب ملكوته، و تولّهت القلوب إليه لتجري في كيفيّة صفاته، و غمضت مداخل العقول في حيث لا تبلغه الصّفات لتنال علم ذاته، ردعها و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب، متخلّصة إليه سبحانه فرجعت إذ جبهت معترفة بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطر ببال أولي الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته، الّذي ابتدع الخلق على غير مثال امتثله، و لا مقدار احتذى عليه، من خالق معبود كان قبله، و أرانا من ملكوت قدرته و عجايب ما نطقت به آثار حكمته و اعتراف الحاجة من الخلق إلى أن يقيمها بمساك قوّته، ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته، و ظهرت في البدائع الّتي أحدثها آثار صنعته، و أعلام حكمته، فصار كلّ ما خلق حجّة له، و دليلا عليه، و إن كان خلقا صامتا فحجّته بالتّدبير ناطقة، و دلالته على المبدع قائمة. و أشهد أنّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك، و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك، لم يعقد غيب ضميره على معرفتك، و لم يباشر قلبه اليمين «اليقين خ» بأنّه لا ندَّ لك، و كأنّه لم يسمع تبرّء التّابعين من المتبوعين، إذ يقولون: «تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ، إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ» كذب العادلون بك إذ شبّهوك بأصنامهم، و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم، و جزّأوك تجزئة المجسّمات بخواطرهم، و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم، و أشهد أنّ من ساواك بشي ء من خلقك فقد عدل بك، و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك، و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك، و أنّك أنت اللَّه الّذي لم تتناه في العقول فتكون في مهبّ فكرها مكيفا، و لا في رويّات خواطرها فتكون محدودا مصرّفا.

اللغة

(رسخ) في العلم يرسخ من باب منع رسوخا إذا ثبت فيه و (الاقتحام) الدّخول في الشّي ء مغالبة و بشدّة من غير رويّة و (السّدد) جمع السدّة كغرف و غرفة و هي كالسّقيفة فوق باب الدار ليقيها من المطر، و قيل: هي الباب نفسه و منه حديث أمّ سلمه أنّها قالت لعايشة لما أرادت الخروج إلى البصرة إنّك سدّة بين رسول اللَّه و بين امّته فمتى اصيب ذلك الباب شي ء فقد دخل على رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم في حريمه.

و (التعمّق) في الأمر المبالغة لطلب أقصى غايته و (ارتمى) القوم بالنّبل اى تراموا و (خطرات الوساوس) ما تقع في البال و في بعض النسخ خطر الوساوس و هو بسكون الطاء الهاجس كالخاطر و (تولّهت) القلوب إليه أصابها الوله و هو بالتحريك التحيّر أو ذهاب العقل و (غمض) الحق غموضا من باب قعد خفى مأخذه و غمض بالضم لغة و (علم ذاته) قال الشّارح المعتزلي: أنكر قوم جواز إطلاق الذّات على اللَّه سبحانه لأنّها لفظة تأنيث و الباري سبحانه منزّه عن الأسماء و الصّفات المؤنثة، و أجاز آخرون إطلاقها عليه و استعمالها فيه لوجهين: أحدهما أنها جاءت في الشعر القديم قال جنيب الصخار عند صلبه:

  • و ذلك في ذات الاله و ان يشاءيبارك على أوصال شلو موزّع

و يروى ممرّغ أى مفرّق و قال النابغة:

  • محلّتهم ذات الاله و دينهمقديم فما يخشون غير العواقب

و الثّاني أنها لفظة اصطلاحية لأنها على مؤنّث لكنها تستعمل ارتجالا في مسمّاها الذي عبّر عنه بها أرباب النّظر الالهى كما استعملوا لفظ الجوهر و العرض في غير ما كان أهل اللّغة يستعملونها فيه.

و (جاب) الأرض يجوبها جوبا قطعها و (المهاوى) جمع المهواة و هي ما بين الجبلين و (السّدف) جمع السدفة و هي الظلمة و (جبهه) كمنعه ضرب جبهته و ردّها و (عسف) عن الطّريق مال و عدل كاعتسف و تعسّف أو خبط على غير هداية و (المثال) المقدار يقال: هذا على مثاله أى على اره و صفة الشي ء يقال هذا على مثال ذاك أى على صفته و (امتثله) و تمثّل به أى اقتداه و اتّبعه يقال: امتثل طريقته إذا تبعها فلم يعدها و (حذا) النعل بالنعل أى قطعها و قدرها عليها و حذا حذو زيد إذا فعل فعله.

و (المساك) ما يمسك به و (التلاحم) كالالتحام التلائم و الالتئام لفظا و معنى يقال: تلاحم الجرح و التحم للبرء إذا التأم و (الحقاق) جمع حقه يقال: إنه لنزع الحقاق أى منازع في صغار الأشياء مأخوذ من حقاق العرفط و هي صغاره و (المحتجبة) بصيغة المفعول المستترة أى المستورة و في أكثر النسخ بصيغة الفاعل أى المتخذة لأنفسها حجابا ففائدة الافتعال الاتحاد و (اليمين) إما بمعنى القوّة أو بمعنى القسم و في بعض النسخ اليقين بدله و هو أظهر إلّا أنّ الأوّل أبلغ كما تطلع عليه و (النّد) المثل و (العادلون بك) من العدل و هو المثل و النظير و منه: عدلوا باللّه، أى أشركوا و جعلوا له مثلا و (النحلة) النسبة بالباطل و منه انتحال المبطلين و (الخلقة) بالكسر الفطرة كالخلق.

الاعراب

الاقرار بالضمّ فاعل أغناهم، و علما منصوب على التميز، و رسوخا مفعول ثان لسمّى، و ردعها جواب اذا ارتمت، و جملة و هي تجوب في محل النصب على الحال و العامل ردع، و متخلّصة حال أيضا إما من مفعول ردع أو فاعل تجوب، و معترفة حال من فاعل رجعت، و من خالق متعلّق بمقدّر صفة بمقدار أى صادر من خالق أو مأخوذ من خالق.

و جملة و أرانا عطف على ابتدع، و اعتراف بالجرّ عطف على عجائب، و إلى أن متعلّق بالحاجة، و ما دلّنا مفعول ثان لأرانا، و جملة و ظهرت عطف على ابتدع أيضا، و لم يعقد بالبناء على الفاعل خبران، و غيب ضميره بالنصب مفعوله، و في بعض النسخ بالبناء على المفعول فيكون غيب ضميره بالرفع سادا مسدّ الفاعل و الباء في قوله بما تنزّلت سببية.

المعنى

اعلم أنه عليه السّلام لما حمد اللَّه سبحانه و أثنى عليه في الفصل السّابق بما يليق ذاته تعالى من صفات الجمال و نعوت الجلال، عقّبه بهذا الفصل المتضمّن لتنبيه السّائل على خطائه في سؤاله الناشي عن توهّمه جواز معرفة اللَّه سبحانه على وجه تكون بمنزلة الرّؤية بالعيان، و لما كان ذلك محالا في حقّ اللَّه القدّوس السّبوح السّبحان أوجب ذلك السؤال غضبه و تغيّر لونه عليه السّلام كما تقدّم ذكره سابقا.

و هذا الفصل مشتمل على مقاصد ثلاثة.

المقصد الاول

متضمّن لتأديب السّائل و لساير النّاس من الحاضرين و الغائبين في وصفهم للّه سبحانه و لتعليمهم كيفية السلوك في مدح اللَّه و الثناء عليه بما هو أهله، و للنّهي عن التعمّق و الخوض في ذات اللَّه و صفاته، و التّكلف فيها بما فوق الاستطاعة، و الخطاب فيه و إن كان مخصوصا بالسّائل إلّا أنّه عام لجميع النّاس، إذا لعبرة بعموم الغرض لا بخصوص الخطاب و المخاطب و لذلك نادى: الصّلاة جامعة و قصد اجتماع النّاس.

و كيف كان و إلى ما ذكرنا نبّه بقوله: (فانظر أيّها السّائل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتمّ به و استضي ء بنور هدايته) أمر عليه السّلام بالرّجوع إلى القرآن الكريم و الكتاب الحكيم و الاقتداء به و الاستضائة بأنوار هدايته و الأخذ بأوصاف القدس و الجلال و نعوت العظمة و الكمال المدرجة فيه، فانه أدلّ دليل و أوضح سبيل و هو كلام الحقّ سبحانه و هو أعلم بصفاته من غيره فما وصف به فيه نفسه فهو الحقّ أحقّ أن يتّبع، و ما نزّه ذاته عنه فهو الباطل ينبغي تنزيهه منه.

إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ.

و قد دلّت الآيات الكريمة على أنّه تعالى ربّ، رحمان، رحيم، شهيد، عليم، حكيم، قادر، قاهر، قديم، خالق، رازق، كريم، سميع، بصير، خبير، غفور، شكور، مجير، عزيز، متكبّر، جبار، قوى، منتقم، قهار، إلى غير هذه ممّا فيها من الأسماء الحسنى و الأمثال العليا، و قد تضمّنت مضافا إلى ذلك أنه «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» «وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً» «وَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ».

فانّ هذه الآيات الثلاث نصّ في عدم إمكان معرفته حقّ المعرفة و عدم جواز إدراكه بالأبصار و بمشاهدة العيان أما الاية الاولى فظاهرة و أما الثانية فلأنّ كلّ من أبصر شيئا فقد أحاط به علما لا خلاف لأحد فيه و أما الثالثة فلأنّ الابصار عبارة عن حصول صورة الشي ء في حسّ البصر فما لا مثل له لا يمكن حصول صورته في الحسّ و حيث إنه ليس كمثله شي ء امتنع تعلّق الأبصار به فظهر من كلّ ذلك بطلان ما توهّمه السّائل.

و نظير إرشاده عليه السّلام للسّائل إلى الرجوع إلى القرآن و الائتمام به إرشاد أبي الحسن الرّضا عليه السّلام لأبي هاشم الجعفري إلى الرجوع إليه و الأخذ به على ما رواه في الكافي عن محمّد بن يحيى عن أحمد بن محمّد عن أبي هاشم الجعفري عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام قال: سألته عن اللَّه هل يوصف فقال عليه السّلام: أما تقرء القرآن قلت: بلى، قال: أما تقرء قوله تعالى: لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ.

قال: فتعرفون الأبصار قلت: بلى، قال: ما هي قلت: أبصار العيون قال عليه السّلام: إنّ أوهام القلوب أكبر من أبصار العيون، فهو لا يدركه الأوهام و هو يدرك الأوهام.

فانّ السّائل لما استفهم عن جواز وصفه تعالى بالرّؤية أراد عليه السّلام التنبيه و الارشاد له على نفي الرّؤية مطلقا عنه تعالى بآية القرآن، و لما ظهر من حال السّائل أنه قرء القرآن و قرء قوله تعالى: لا تدركه الأبصار، و لم يعرف من الأبصار إلّا أبصار العيون عرّفه عليه السّلام أنّ أوهام القلوب أكبر و أقوى في باب الادراك من أبصار العيون، لسعة دائرة الاولى و قصور دائرة الثانية من حيث إنّ الوهم رئيس الحواس الظّاهرة و الباطنة و مستخدمها و مستعملها، كما أنّ القلب أعنى العقل رئيس الوهم و مخدومه، فالأولى أن يكون معنى الآية لا تدركه الأوهام ليدلّ على نفي الادراك مطلقا إذ كلّ ما يدركه الوهم لا يدركه البصر بخلاف العكس.

و في الكافي باسناده عن عبد الرحيم بن عتيك القصير قال: كتبت على يدي عبد الملك بن أعين إلى أبي عبد اللَّه عليه السّلام: إنّ قوما بالعراق يصفون اللَّه تعالى بالصورة و التخطيط، فان رأيت جعلنى اللَّه فداك أن تكتب إلىّ بالمذهب الصحيح من التّوحيد فكتب إلىّ: سألت رحمك اللَّه عن التّوحيد و ما ذهب إليه من قبلك فتعالى اللَّه الذي ليس كمثله شي ء و هو السّميع البصير، تعالى عما يصفه الواصفون المشبّهون للّه بخلقه المفترين على اللَّه، فاعلم رحمك اللَّه أنّ المذهب الصحيح في التّوحيد ما نزل به القرآن من صفات اللَّه تعالى، فانف عن اللَّه تعالى البطلان و التشبيه فلا نفى و لا تشبيه هو اللَّه الثابت الموجود تعالى اللَّه عمّا يصفه الواصفون و لا تعدّوا القرآن فتضلّوا بعد البيان.

قال صدر المتألهين: في شرح الحديث: قوله عليه السّلام: فانف عن اللَّه البطلان و التشبيه أمر بنفى التعطيل و التشبيه فان جماعة ارادوا تنزيه اللَّه عن مشابهة المخلوقات فوقعوا في التعطيل و نفي الصفات رأسا و جماعة اخرى أرادوا أن يصفوه بصفاته العليا و أسمائه الحسنى فأثبتوا له صفات زايدة على ذاته فشبّهوه بخلقه فأكثر النّاس إلّا القليل النادر منهم بين المعطل و المشبّه.

قوله عليه السّلام: فلا نفي و لا تشبيه، أى يجب على المسلم أن لا يقول بنفى الصفات و لا باثباتها على وجه التشبيه، و قوله: هو اللَّه الثابت الموجود، إشارة إلى نفي التعطيل و البطلان، و قوله تعالى عمّا يصفه الواصفون إشارة إلى نفي التشبيه، فانّ الواصفين هم الذين يصفون اللَّه بصفات زايدة و يقال لهم: الصّفاتية و كلُ من أثبت للّه صفة زايدة فهو مشبّه لا محالة.

و قوله عليه السّلام: فلا تعدّوا القرآن فتضلّوا بعد البيان، أى فلا تجاوزوا ما في القرآن بأن تنفوا عن اللَّه ما ورد في القرآن حتّى تقعوا في ضلالة التعطيل و اللَّه يقول: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ أو تثبتو اللَّه من الصّفات ما يجب التنزيه عنها حتّى تقعوا في زيغ التشبيه و اللَّه يقول: سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ هذ.

و لما أمر عليه السّلام بالرجوع إلى القرآن و الاقتداء به و الاستضائة بأنواره و الأخذ بما ورد فيه من صفات الحقّ تعالى شأنه و تقدّس ذاته أردفه بقوله: (و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس في الكتاب عليك فرضه و لا في سنّة النّبيّ صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم و أئمة الهدى أثره فكل علمه إلى اللَّه سبحانه فانّ ذلك منتهى حقّ اللَّه عليك) و مراده عليه السّلام بذلك المنع من تكلّف ما لم يفرض علمه على المكلّفين، و الرّدع عن الخوض فيما لم يثبت وجوب معرفته على العباد في الكتاب المبين، و لا في سنّة النّبيّ الأمين و أئمة الدّين سلام اللَّه عليهم أجمعين معلّلا بأنّ منتهى حقّ اللَّه على العباد أن يقولوا بما دلّ عليه القرآن، و يصفوه بالأوصاف الثّابتة في الفرقان، و ينتهوا عما رفع علمه عنهم و يكلوا علمه و يفوّضوه إلى اللَّه السّبحان مشيرا إلى أن تكلّف ما يزيد على ذلك من تكليفات الشّيطان اللّعين و تدليساته و وساوسه ليضلّ به عن النهج القويم و الصّراط المستقيم.

و ان شئت توضيح ذلك فأقول: إنّ الكتاب الكريم قد دلّ على أنّه سبحانه عالم و أنه بكلّ شي ء محيط، فيجب لنا الاذعان بذلك و عقد القلب عليه، و أمّا البحث عن كيفيّة علمه و أنه على أىّ نحو هو فلا يجب علينا، و ربما يؤدّى التعمق فيه إلى الضّلال كما ضلّ فيه كثير من الحكماء.

فمنهم من تحيّر في معرفته فنفاه رأسا، و منهم من ضاق به الخناق إلى الاطلاق فنفى علمه بالجزئيات، و منهم من قرّره على وجه أوجب القول بكون الذّات فاعلا و قابلا و بكونه متّصفا بصفات غير سبلبية و لا اضافية إلى غير ذلك من المفاسد التي نشأت من كثرة البحث فيه على ما مرّ تفصيلا في تنبيه الفصل السّابع من فصول الخطبة الاولى.

و كذلك قد ورد في القرآن أنّه تعالى خالق الأشياء و مبدعها، فيجب لنا الاعتقاد به و ليس بفرض علينا أن نتكلّف البحث في كيفيّة الخلقة حتّى نقع في الضلال البعيد كما وقع فيه الفلاسفة المثبتة للعقولات العشرة المبتنية على ما ذهبوا إليه من أنّ الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد، فانّهم لمّا ذهبوا إلى أنّ الواحد لا يصدر منه إلّا الواحد ألجأهم ذلك و اضطرّهم إلى القول بالعقولات مع أنه مخالف لاصول الشّريعة و لم يرد به كتاب و لا سنّة.

و هكذا البحث و التعمق في ساير الصفات، و مثله البحث في متشابهات الآيات مثل قوله سبحانه: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى و قوله: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا.

و غير ذلك، فالواجب في كلّ ذلك و كول علمه إلى اللَّه سبحانه و ردّه عليه كما أبان عنه الكتاب العزيز في سورة آل عمران حيث قال: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ.

روى أبو بصير عن أبي عبد اللَّه عليه السّلام قال: سمعته يقول: إنّ القرآن زاجر و آمر يأمر بالجنّة و يزجر عن النّار و فيه محكم و متشابه، فأمّا المحكم فيؤمن به و يعمل به و يدين به و أمّا المتشابه فيؤمن به و لا يعمل به و هو قول اللَّه: فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ الآية هذا.

(و اعلم أنّ الرّاسخين في العلم هم الذين أغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب الاقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب) يعني أنّ الرّاسخين في العلم إذا وصلوا إلى المتشابهات و إلى ما جهلوا كشف القناع و الغطاء عنها وقفوا عندها و اعترفوا بها إجمالا كما حكى اللَّه عنهم بقوله: يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا.

و لا يتعدّون عن ذلك حتى يقتحموا في المهالك.

فان قلت: من المراد بالرّاسخين في العلم و ما المراد بالغيب المحجوب و ما ذا أراد عليه السّلام بالسّدد المضروبة دون الغيوب قلت: أما الرّاسخون في العلم فهم الثابتون فيه و الضابطون له كأئمة الدّين و أولياء اليقين الحاملين لأسرار النّبوة و أعباء الولاية و بعض خواصّهم المقتبسين من أنوار الهداية و المهتدين بنور الامامة.

و أمّا المراد بالغيب المحجوب فهو ما غاب عن الخلق علمه و خفى مأخذه إما لعدم الاستعداد و القابليّة و قصور الطبيعة عن الادراك كذات اللَّه و صفاته الذّاتية، و إمّا لاقتضاء الحكمة و المصلحة للاخفاء، كعلم السّاعة و ما في الأرحام و نحوهما ممّا حجب اللَّه علمه عن العباد، و من ذلك القبيل الآيات المتشابهة.

و أمّا المراد بالسّدد المضروبة فهي الحجب المانعة من الوصول إلى الغيب، و هي بالنسبة إلى الغيب المحجوب بها على قسمين: احدهما ما هي قابلة للارتفاع إمّا بالرّياضيات و المجاهدات كما يحصل للبعض فيعرف ضماير بعض العباد و يطلع على بعض المخبيات و يخبر عن بعض المغيبات، و إمّا بتعليم من اللَّه سبحانه كما كان في حق الأنبياء و الأولياء فانّ عمدة معجزاتهم كانت من قبيل معرفتهم بالغيب و إخبارهم من المغيبات، و إليه الاشارة في قوله تعالى: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ.

يعني أنّه عالم بكلّ شي ء من مبتدءات الامور و عواقبها، و أنّه الذي يفتح باب العلم و يرفع الحجاب عن الغيب لمن يريد من الأنبياء و الأولياء، لأنّه لا يعلم الغيب سواه، و لا يقدر أحد أن يفتح باب العلم به للعباد الّا اللَّه، و قال سبحانه: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ أراد أنّ من ارتضاه و اختاره للنبوّة و الرّسالة فانّه يطلعه على ما شاء من غيبه على حسب ما يراه من المصلحة.

و عن الخرائج عن الرّضا عليه السّلام في تفسير هذه الآية فرسول اللَّه عند اللَّه مرتضى، و نحن ورثة ذلك الرّسول الذي اطلعه اللَّه على ما يشاء من غيبه فعلمنا ما كان و ما يكون إلى يوم القيامة.

و من هذا الباب معرفتهم بالمتشابهات و علمهم بتأويلها بسبب تعليمه تعالى بوحي أو الهام، و لا منافاة بين إقرارهم بجملة ما جهلوا تفسيره منها من تلقاء نفسهم و وكول ذلك إلى ربّهم كما حكاه اللَّه و حكاه عليه السّلام عن الرّاسخين و بين معرفتهم الحاصلة بتعليمه سبحانه بل ربما يشير إليه قوله سبحانه: قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحى إِلَيَّ فافهم جيّدا.

القسم الثاني ما هي غير قابلة للارتفاع كحجب النور المانعة من الوصول إلىّ الحق و الاكتناه في ذاته.

بيان ذلك: أنّ اللَّه سبحانه متجلّ لذاته بذاته و محتجب عن مخلوقاته، و احتجابه ليس لخفاء ذاته بل لشدّة نوره و غاية ظهوره و كمال ذاته، فغاية ظهوره أوجب بطونه، و شدّة نوره أوجب اختفائه و احتجابه، من حيث قصور عقول البشر عن إدراكه كمثال نور الشّمس و بصر الخفاش على ما حقّقناه في شرح الخطبة الرّابعة و الستّين، و على هذا فلا سبيل إلى معرفة الحقّ سبحانه إلّا بواسطة صفاته السّلبية و الاضافية، و لا نهاية لهذه الصّفات و لمراتبها، فالعبد لا يزال يكون مترقّيا فيها فان وصل إلى درجة و بقى فيها كان استغراقه في مشاهدة تلك الدّرجة حجابا له عن الترقي إلى ما فوقها.

و لما كان لا نهاية لهذه الدّرجات كان العبد دائما في السير و الانتقال بحسب قوّة عقله و استعداد ذاته إلى أن يبلغ إلى مقام عجز عن التّرقي إلى ما فوقه، و يقصر عن إدراكه، و هذا شأن الرّاسخين السّالكين في مقام السّلوك بقدمي العرفان المترقين في مقام المعرفة من مرتبة إلى مرتبة حتّى يقصروا عن الترقى إلى ما فوقها فيغنيهم حينئذ عن اقتحام السدد المضروبة اعترافهم بجملة ما جهلوا تفسيره على ما أشار إليه الامام عليه السّلام (فمدح اللَّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما و سمّى تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا).

  • عجز الواصفون عن صفتكاعتصام الورى بمغفرتك
  • تب علينا فانّنا بشرما عرفناك حقّ معرفتك

(فاقتصر) أيّها السّائل (على ذلك) أى على ما دلّ عليه الكتاب العزيز من صفته (و لا تقدّر عظمة اللَّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين) الذين اعتقدوا أنّ عقلهم قدّره سبحانه و أحاط به علما، و صغّروا عظمته سبحانه بحسب عقلهم الضعيف مع أنّ عظمته تعالى أجلّ و أعظم من أن يضبطها عقل بشرى، و إنما منشأ ذلك الحكم لمن حصل له هو الوهم الحاكم لمثليّة اللَّه لمدركاته من الأجسام و الجسمانيات، و ذلك في الحقيقة كفر لاعتقاد غير الصّانع صانعا، و ضلال عن طريق معرفة اللَّه، مستلزم للهلاك الدّائم، و الخزي العظيم.

المقصد الثاني

متضمن للتنبيه على عجز العقول عن الاكتناه في ذاته تعالى و عن معرفتها به حقّ المعرفة، و لبيان أنّ حقّها و حظّها الاستدلال عليه بآيات العظمة و آثار الصّنع و القدرة و دلائل الملك و الملكوت.

اما الاول فهو قوله: (هو القادر الذي إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته و حاول الفكر المبرء من خطرات الوسواس ان يقع عليه في عميقات غيوب ملكوته و تولّهت القلوب إليه لتجري في كيفيّة صفاته و غمضت مداخل العقول في حيث لا تبلغه الصّفات لتنال علم ذاته ردعها) و هذه الجملة أعنى قوله عليه السّلام إذا ارتمت إلى الآخر شرطية متصلة متعدّدة المقدم متّحدة التّالى و هو ردعها، و هي بمنزلة شرطيّات متعدّدة.

و المقصود بذلك أنّ الأوهام إذا ترامت و استرسلت مجدّة في التفتيش عن منتهى قدرته، نكصت عن ذلك، لأنّ قدرته تعالى متعلّق بجميع المقدورات لا نهاية له حتّى يبلغ الأوهام إلى غايته و منتهاه.

و إنّ الفكر الصافي الخالي عن وساوس الشّيطان و شوائب الأوهام إذا قصد أن يقع على ذاته و يستثبتها بكلّ ما ينبغي لها من الكمالات في عميقات مغيبات عزّته و سلطانه و مملكته، كلّ و حسر لقصوره عن إدراك ما لا نهاية له.

و انّ القلوب إذا اشتدّ شوقها إليه و تولهت نحوه لتقف على كيفيّة صفاته عجزت، و ذلك لأنّ صفاته كذاته قديمة و الكيف مهيّة امكانيّة مفتقرة إلى الجعل حادثة و هو سبحانه منزّه عن كونه محلّا للحوادث فليس لذاته و صفاته كيفيّة حتّى يقف عليها العقول و لذلك قال أبو عبد اللَّه عليه السّلام: و كيف أصفه بالكيف و هو الذى كيّف الكيف حتّى صار كيفا، فعرّف الكيف بما كيّف لنا من الكيف.

و أنّ العقول إذا غمضت مداخلها أى خفيت مواقع دخولها في دقايق العلوم النّظرية الالهية بحيث لا توصف لدقتها طالبة ان تعلم حقيقة ذاته انقطعت و أعيت لقصور العقول عن الوصول إلى حقيقة ما ليس بذى حدّ و لا تركيب.

و محصّل الكلام أنّ هذه القوى التي هي أعظم المشاعر الانسانية لو حاولت التعمّق و الاستقصاء في معرفة ذات اللَّه الأعلى و صفاته الحسنى و أرادت الخوض في بحار ملكه و ملكوته، وقفت خاسئة و رجعت حسيرة، لقصورها عن إدراك هذه المطالب العظيمة و ردعها اللَّه تعالى عن ذلك و منعها من أن تحوم حول ذلك.

(و هي تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلّصة إليه سبحانه) أى تقطع مهاوي ظلمات الغيوب حال كونها متوجّهة بكلّيتها إليه سبحانه في طلب إدراكه تعالى (فرجعت إذ جبهت) و ردّت (معترفة) و مذعنة (بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته) أى لا ينال باعتساف المسافات التي بينها و بينه و بشدّة الجولان في تلك المنازل إلى كنه معرفته سبحانه.

إذ بينه و بين خلقه منازل غير متناهية، و معارج غير مستقصاة بعضها نورانيّة و بعضها ظلمانيّة لا بدّ للسّالك من قطع جميعها حتّى يصل إلى باب الرّبوبية، و أنّى له بذلك و أين التراب من ربّ الأرباب فجور الاعتساف غير نافع في تحصيل ما لا يمكن.

(و) لذلك اعترفت العقول بأنّه لا ينال بذلك كنه معرفته كما اعترفت بأنه (لا تخطر ببال اولى الرّويات خاطرة من تقدير جلال عزّته) إذ كلّ ما يخطر ببال أرباب الفكر و كلّ ما يتصوّره اولو النظر في حقّه سبحانه و إن كان جليلا عظيما فهو أجلّ و أعظم من ذلك، لأنّ ذلك صفة الواصفين لا صفة الرّب العظيم.

قال فضيل بن يسار فيما رواه عنه في الكافي: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السّلام يقول: إنّ اللَّه لا يوصف و كيف يوصف و قد قال في كتابه: وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ.

فلا يوصف بقدر إلّا كان أعظم من ذلك.

و روى عن محمّد بن عليّ الباقر عليه السّلام أنّ كلّ ما تصوّره أحد في عقله أو وهمه أو خياله فاللّه سبحانه غيره و ورائه، لأنّه مخلوق و المخلوق لا يكون من صفات الخالق.

(الذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله و لا مقدار احتذى عليه من خالق معبود كان قبله) أراد بذلك التنبيه على كون ايجاده للعالم بمحض الابداع و الاختراع و عدم كونه مستفادا من الغير.

بيان ذلك أن الصّنايع البشريّة إنما تحصل بعد أن يرتسم في القوّة المتخيلة صورة المصوع بل و كلّ فعل لا يصدر إلّا بعد تصوّر وصفه و كيفيته أولا.

و هذه التصورات تارة تحصل عن أمثلة للمصنوع و مقادير خارجيّة له يشاهدها الصّانع و يحذو حذوها كما يفعل التلميذ في الصّباغة شيئا قد مثل له استاده هيئته و صورته فيفعل نظيره.

و تارة بمحض الالهام و الافاضة على قلبه كما يفاض على أذهان كثير من الأذكياء و المصوّرين صورة شكل لم يسبق إليه غيره، فيصوّره في قلبه و يبرز صورته في الخارج على طبق ما افيض على قلبه، و كيفيّة صنع اللَّه سبحانه منزّهة عن كونها على أحد الوجهين.

اما الوجه الأوّل فلما مرّ في شرح الفصل السّابق من أنه سبحانه قبل القبل بلا قبل فليس قبله خالق مثل مثالا فاتّبعه سبحانه، و لا قدر مقدارا فقطع على قدره و احتذى عليه تعالى شأنه.

و أما الوجه الثاني فلأنّ الصورة المفاضة و المثال الملهم مستندان إلى المفيض و الملهم مستفادان من الغير فعلان له، و ليس قبله تعالى غير حتّى يستفيد و يستفيض منه مضافا إلى استلزامه الافتقار تعالى اللَّه عن ذلك علوّا كبيرا، هذا.

و اما الثاني أعني بيان جواز الاستدلال عليه تعالى و إمكان معرفته بآيات القدرة و أدلة العظمة فهو قوله (و أرانا من ملكوت قدرته) أى من ملكها كما قال اللَّه: فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ.

أى بقدرته و نسبته إلى القدرة لكون القدرة مبدء الوجود كلّه فهي مبدء المالكيّة (و عجائب ما نطقت به آثار حكمته) أى عجائب ما أفصحت عنه الأفعال و الأحكام الصادرة عن وجه الحكمة و المصلحة على أحسن ترتيب و نظام، و تمام إتقان و انتظام.

(و اعتراف الحاجة من الخلق إلى أن يقيمها بمساك قوّته) الموجود في النسخ التي رأيناها يقيمها بضمير التأنيث فلا بدّ من رجوعه إلى الخلق باعتبار ملاحظة المعنى، إذ المراد المخلوقات بجميعها، و يحتمل رجوعه إلى الحاجة على تكلّف، و المقصود اقرار الخلايق و اعترافهم بالاحتياج و الافتقار إلى أن يقيمهم و يجبر فاقتهم بقدرته و قوته الماسكة التي تمسك السّماء و الأرض أن تزولا، و اعتراف بعضهم بلسان الحال و بعضهم بلسان الحال و المقال.

(ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته) أى أرانا من ملكوت القدرة و آثار الحكمة و اعتراف الموجودات بالحاجة دليلا وافيا و برهانا كافيا دلّنا على معرفته سبحانه، بسبب قيام الحجّة له تعالى بالضّرورة و البداهة.

و بعبارة اخرى أرانا ممّا ذكر ما كان لنا دليلا على معرفته من أجل ضرورية الحجة القائمة له على الخلايق في باب المعرفة و بداهتها (و ظهرت في البدائع التي أحدثها آثار صنعته و أعلام حكمته) أى ظهرت في الحوادث البديعة المعجبة التي أحدثها و أوجدها آثار تدلّ على صانعيّته و علامات يستدلّ بها على حكمته (فصار كلّ ما خلق) في الأنفس و الآفاق (حجّة له و دليلا عليه و إن كان خلقا صامتا) لأنّ افتقاره الذاتي دليل على حاجته إلى المؤثر المبدع و إن لم يكن مفصحا عنه بلسانه، إما لعدم كونه ذا لسان كالجماد و النبات و إما لكفره و إلحاده كبعض أفراد الانسان.

(فحجّته بالتّدبير ناطقة و دلالته على المبدع قائمة) يحتمل رجوع الضمير في حجّته و دلالته إلى الخلق الصامت، و يحتمل رجوعه إلى اللَّه سبحانه، و الثاني أظهر، و المراد أنّ حجّته تعالى ناطقة بكونه مدبّرا، و دليله قائم على كونه مبدعا مؤثّرا.

فحاصل الكلام و فذلكة المرام أنّ في ما أبدعه سبحانه في عالم الكون و أحدثه في الأنفس و الآفاق شواهد متظاهرة و آيات متناصرة ناطقة بلسان حالها مفصحة عن جلالة بارئها، معربة عن كمال حكمته و تدبيره فيها، منادية لأرباب القلوب بنغماتها، قائلة: أ ما تراني و ما ترى صورتي و تركيبي و صفاتي و منافعي و اختلاف أحوالى و كثرة فوائدي، أ تظنّ أنى خلقت بنفسي أو خلقني أحد من جنسي، و فعلت هذه الأفاعيل و ما يترتّب عليها من المنافع بطبعي و ذاتي أو ما تستحيي تنظر إلى كلمة مرقومة في ثلاثة أحرف فتقطع أنه صنعة آدمي عالم قادر مريد متكلّم ثمّ تنظر إلى عجائب هذه الخطوط المرقومة على وجه الانسان بالقلم الالهي الذى لا يدرك الابصار ذاته و لا حركته و لا اتصاله بمحلّ الخطّ ثمّ ينفكّ قلبك من جلالة صانعه و كذلك النطفة التي كأنها قطرة من الماء المتشابه الأجزاء يقول لمن له قلب أو ألقى السّمع و هو شهيد لا الّذينهم عن السّمع لمعزولون: توهّمني في ظلمة الأحشاء مغموسا في دم الحيض في الوقت الذي يظهر التخطيط و التصوير على وجهي، و قد نقش النقاش حدقتي و أجفاني و جبهتي و خدّى و شفتي، فترى النقوش يظهر شيئا فشيئا على التدريج و لا ترى داخل الرّحم و لا خارجة أحدا و لا خبر منها للّام و لا للأب و لا للنطفة و لا للرّحم فما هذا النقاش أفلم يكن بأعجب ممّن يشاهده ينقش بقلمه صورة عجيبة لو نظر إليها مرّتين أو أكثر لتعلّمه فهل يقدر أن يتعلّم هذا الجنس من النقش الذي يعمّ ظاهر النطفة و باطنها و جميع أجزائها من غير ملامسة النطفة و من غير اتّصال بها لا من داخل و لا من خارج فان كنت لا تتعجّب من هذه العجائب و لا تعلم أنّ الذى صوّر و نقش هذه النقوش و الأشكال و الصّور و الأمثال مما لا شبه له و لا ندّ و لا شريك له و لا ضدّ، كما أنّ صنعه و نقشه لا يساويه نقش و صنع و التباعد و المباينة بين الفاعلين كما بين الفعلين فعدم تعجّبك أعجب من كلّ عجيب، فانّ الذى أعمى بصيرتك مع هذا الوضوح و منعك اليقين مع هذا البيان جدير بأن يتعجّب منه: فَسُبْحانَ مَنْ أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى و أضلّ و أغوى، و فتح بصائر أحبائه فشاهدوه و هم به مؤمنون و أعمى قلوب أعدائه فقال فيهم صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ فله الخلق و الأمر لا معقّب لحكمه و لاراد لقضائه.

المقصد الثالث

متضمن للشهادة بالتنزيه و التقديس و أنه سبحانه تعالى شأنه عن مشابهة مصنوعاته و مجانسة مخلوقاته و هو قوله: (و أشهد أنّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك لم يعقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليمين بأنّه لا ندّ لك) و لا يخفى ما فيه من المحسّنات البيانيّة.

أوّلها أنّه عليه السّلام غيّر اسلوب الكلام و التفت من الغيبة إلى الخطاب على حدّ قوله تعالى: إيّاك نعبد، لأنّ الكلام إذا نقل من اسلوب إلى اسلوب آخر كان أحسن تطرئة لنشاط السّامع، و أكثر ايقاظا للاصغاء إلى ذلك الكلام.

و ثانيها أنّ التشبيه يعتمد على أركان: المشبّه، و المشبّه، و المشبّه به، فالمشبّه في هذا المقام هو القايس له سبحانه على خلقه، و المشبّه هو اللَّه العزيز المتعال، و المشبّه به في الحقيقة هو الخلق المتباينة الأعضاء و المتلائمة حقاق المفاصل إلّا أنه عليه السّلام جعل المشبّه به تباين الأعضاء و تلاحم الحقاق تعريضا على ذمّ المشبّه و توبيخه، و تنبيها على غلطه في تشبيهه، و ذلك لأنّ تباين الأعضاء و تلاحمها من لوازم المشبّه به، و هما مستلزمان للتركيب و اجتماع المفردات المستلزمين للافتقار إلى المركب و الجامع، فمن كان ملزوما للحاجة و الافتقار كيف يجوز أن يشبه به العزيز الغني المتكبر الجبّار، فجعلها نفس المشبّه به تنبيها على كونهما بمنزلة الوسط في لزوم التركيب للمشبّه به الحقيقي حتّى يظهر بذلك تقدّسه عن التّشبه به.

و ثالثها أنّه وصف المفاصل بكونها محتجبة معلّلا احتجابها بأنه من تدبيرات حكمته تعالى و مقتضياتها، و ذلك لأنها لو لم تحتجب و خلقت بارزة عريّة عن الغطاء و الغشاء ليبست رباطاتها و قست فيعذر تصرّف الحيوان بها كما هو الآن مضافا إلى كونها معرضة للآفات المفسدة لها و غير ذلك من خفيّ تدبيره و لطيف حكمته.

و رابعها أنه عليه السّلام شهد في حقّ المشبّهة بعدم عقد ضميرهم المكنون على معرفة اللَّه سبحانه و عدم اعتقادهم و يقينهم بأنه لا مثل له تعالى، و إنّما عبّر عن عدم اليقين بعدم اليمين إشعارا بأنّ اللازم على العبد في مقام تنزيهه سبحانه عن المثل و النّظير أن يكون تنزيهه له صادرا عن وجه كمال اليقين بحيث لو أراد الحلف بذلك أمكنه ذلك.

هذا إن جعلنا اليمين بمعنى القسم، و إن كان بمعنى القوّة فالمقصود الاشعار بأن يكون تنزيهه صادرا عن قوّة القلب و لا يكون مضطربا فيه.

و لما شهد عليه السّلام في حقّ المشبّه بأنّه لم يعقد قلبه على معرفة اللَّه سبحانه و لم يتيقّن تنزيهه عن المثل أكّد ذلك بقوله (و كأنه) أى المشبّه للّه بخلقه (لم يسمع تبرّء التّابعين) و هم عبدة الأصنام و الأوثان (من المتبوعين) أى من آلهتهم يوم القيامة (إذ يقولون) حين القوا «في الْجَحيمِ فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ... (تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا) أى قد كنُّا (لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ) وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فانّ المشبّهين لو سمعوا ذلك و عرفوا بذلك أى بتبرّء التّابعين من المتبوعين و بما حكى اللَّه عنهم في الكتاب المبين، لعقدوا قلبهم على المعرفة، و نزّهوه سبحانه عن المثل و الصفة، كيلا يقعوا في الضّلالة الدّائمة و الحسرة الباقية، كما وقع فيها التّابعون بتلك الجهة.

فانّهم شهدوا على أنفسهم بالقسم البارّ بأنّهم في ضلال مبين، و تحسّروا بأنهم ليس لهم من شافعين و لا صديق حميم. و تمنّوا الرّجوع إلى الدّنيا ليكونوا من المؤمنين، كلّ ذلك من أجل تشبيههم الخالق بالخلايق و إبدائهم المساواة بين معبوداتهم الباطلة و بين ربّ العالمين، و عدم كونهم بعلوّ شأنه سبحانه و جلالة قدره موقنين مذعنين (كذب العادلون بك) أى الجاعلون لك عديلا و مثلا (إذ شبّهوك بأصنامهم) الباطلة (و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم) الفاسدة (و جزّؤوك تجزئة المجسّمات بخواطرهم) الكاسدة (و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم) الجامدة أمّا كذبهم في تشبيههم له سبحانه بالأصنام فواضح، حيث اعترفوا بأنّهم في ضلال مبين من جهة تسويتهم الأصنام بربّ العالمين و أمّا كذبهم في نحلتهم له حلية المخلوقين، و تجزيتهم له تجزئة المجسّمات و تقديرهم له على الخلقة المختلفة القوى كقولهم: بأنّه في صورة غلام أمرد في رجليه نعلان من ذهب، و قولهم: بأنّه أجوف من فيه إلى صدره و ما سوى ذلك فصمت، و غير ذلك من هذياناتهم فأشدّ وضوحا إذ الأعضاء المختلفة إنّما تتولّد و تكمل بواسطة قوى طبيعيّة و نباتيّة و حيوانيّة و غيرها، و هي قوى مختلفة بحقايقها متضادّة في أفعالها محتاجة إلى المركّب و الجامع، و الاحتياج مستحيل على واجب الوجود، تعالى عمّا يقول الظّالمون علوّا كبيرا (و أشهد أنّ من ساواك بشي ء من خلقك فقد عدل بك و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك) شهادة ثانية على كفر المشبّهة متفرّعة على ما سبق.

وجهة كفرهم أنهم لمّا شبّهوه بخلقه و سووه به حيث اعتقدوا أنّ خالقهم و صانعهم هو ما توهّموه بأوهامهم الفاسدة و وصفوه بعقولهم الكاسدة مع عدم كونه خالقهم بل هو مخلوق لهم مصنوع مثلهم لا جرم كانوا بذلك متّخذين غير الخالق خالقا جاعلين للّه سبحانه ندّا و عديلا، و هو الكفر و الضّلال كما شهدت به محكمات الآيات و أفصحت عنه شواهد أدلّة البيّنات قال سبحانه في سورة البقرة: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ إلى أن قال إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ و في سورة إبراهيم: أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النَّارِ و في سورة الزّمر: وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلًا إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ و في سورة فصّلت: قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ.

إلى غير هذه من الآيات الباهرة و الحجج القاهرة (و) أشهد (أنّك أنت اللَّه الذي لم تتناه في العقول فتكون في مهبّ فكرها مكيّفا، و لا في رويّات خواطرها فتكون محدودا مصرّفا) و هي شهادة ثالثة على تنزّهه من إحاطة العقول البشريّة فنفاها بنفي ما يترتّب عليها من كونه تعالى ذا نهاية، إذ معنى الاحاطة بالشي ء هو إدراكه بكنهه و معرفته بجميع جهاته و بلوغ العقل غايته و نهايته بحيث لا يكون وراء ما أدركه شي ء آخر و نفي انتهائه بنفي ما يترتّب عليه من كونه ذا كيفيّة تكيّفه بها القوى المتخيّلة لتثبته بها العقول، و كونه محدودا أى ذا حدّ و نهاية أو محدودا بحدّ يحدّه و يعرّفه إذ إدراك العقول للحقايق بكنهها إنّما هو من حدودها و معرّفاتها.

و هذا مبنيّ على كون المحدود مأخوذا من الحدّ الذى هو معرّف الشي ء و القول الشارح له كما أنّ الاوّل مبنيّ على أخذه من الحدّ بمعنى النهاية، و هو بكلا المعنيين محال على اللَّه سبحانه و كونه مصرّفا أى ذا تصريف و تقليب مأخوذ من تصريف الرّياح و هو تحويلها من وجه إلى وجه و من حال إلى حال لأنّه إذا كان العقول و الفكر متعلّقة به لا بدّ أن يتصرّف فيه العقول و الأفكار، و تحوّله من وجه إلى وجه لتبلغ غايته و تعرفه بكنهه و هو معنى كونه مصرّفا و لما كان هذه اللوازم كلّها باطلة مستحيلة في حقّه تعالى كان ملزومها و هو إحاطة العقول به و تناهيه فيها محالا أمّا بطلان اللّازم الأول فلأنّ الكيف حادث بالذات ممكن الوجود مفتقر إلى جاعل يوجده برى ء الذات من الاتصاف به، أما حدوثه فلكونه عرضا قائما بالمحلّ فهو مفتقر إلى جاعل و ينتهى افتقاره بالأخرة إلى الحقّ تعالى، و امّا برائة ذات المحدث من الاتصاف به فلأنّ موجد الشي ء مقدّم عليه بالوجود فيستحيل أن يكون المكيّف بالكسر أى موجد الكيف و جاعله مكيّفا أى منفعلا ذا كيفيّة و إلّا لزم تقدّم الشي ء على نفسه و كون الشي ء الواحد فاعلا قابلا و هو محال و أمّا بطلان الّلازم الثّاني و هو كونه محدودا إى ذا نهاية فلأنه لا غاية لوجوده و لا منتهى لذاته، لأنّ وجوده وراء ما لا يتناهى مدّة و عدّة بما لا يتناهى قوّة و شدّة و أمّا إن جعلنا الحدّ بالمعنى الثّاني الذي أشرنا إليه فلأنّ حدّ الشي ء عبارة عن معرّفه المركب من الجنس و الفصل و اللَّه سبحانه بسيط الذّات لا جزء له و ما لا جزء له لا جنس له و ما ليس له جنس ليس له حدّ و قول شارح يعرّف به، و ما ليس له حدّ لا يكون محدودا و أمّا بطلان اللازم الثالث أعني كونه مصرّفا فلاستحالة التغيّر و الانتقال من حال إلى حال على اللَّه تعالى شأنه.

شرح لاهیجی

فانظر ايّها السّائل فما دلّك القران عليه من صفته فأتمّ به و استضى ء بنور هدايته و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس فى الكتاب عليك فرضه و لا فى سنّة النّبىّ (صلی الله علیه وآله) و ائمّة الهدى اثره فكل علمه الى اللّه سبحانه فانّ ذلك منتهى حقّ اللّه عليك يعنى نگاه بكن اى سائل در صفت كردن خدا پس آن صفاتى را كه قران تو را راه نموده است بان پس پيروى ان بكن و طلب روشنى بكن بنور هدايت قران يعنى بان اوصاف وصف كن خدا را و آن صفاتى را كه وسوسه كرده است شيطان تو را بدانستن ان از صفاتى كه در قران نيست بر تو واجب اعتقاد ان و نيست در طريقه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و ائمّه هدى كه اهل بيت اويند حديث ان پس واگذار دانستن انرا بسوى خداى منزّه از نقايص از جهة آن كه منتهاى حقّ خدا بر تو آنست كه صفاتى را كه در قرآن و حديث است تو اعتقاد كرده باشى و غير انها را دانستن و اعتقاد كردن واجب نيست مثلا در قران هست كه انّ اللّه سميع بصير و عليم واجب است دانستن و اعتقاد كردن اين كه خدا شنونده و بيننده و دانا است امّا چون در قران نيست كه خدا شامّ و لامس و ذائق است اعتقاد كردن اين صفات حرام و منهىّ است لكن بايد اعتقاد كرد كه خدا عليم است بمشمومات و ملموسات و مذوقات بتقريب اين كه در قران هست كه انّه بكلّ شي ء عليم و على هذا القياس خلاصه كلام اين كه اسماء اللّه (تعالى) توقيفى است هر اسمى كه در قران و دعا و احاديث وارد شده است بايد خدا را بان اسم خواند و هر چه وارد نشده است اگر چه بحسب عقل صحيح باشد اطلاق ان بر خدا و توصيف خدا بان اسم ممنوع و منهىّ است و اعلم انّ الرّاسخين فى العلم هم الّذين اغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب الاقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب فمدح اللّه تعالى اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما و سمّى تركه التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا فاقتصر على ذلك و لا تقدّر عظمة اللّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين يعنى بدان بتحقيق كه راسخين در علم و ثابت قدمهاى در علم انجماعتى باشند كه بى نياز گردانيده است ايشان را از شدّت داخل شدن در استان درهاى نصب شده پيش روى امورى كه غائب و دور باشند از ادراك اقرار و اعتقاد كردن بمجمل آن چه را كه نمى دانند تفسير انرا از امور دور و مستور از فهم و ادراك ايشان پس مدح كرده است خداى (تعالى) اعتراف ايشان را بعاجز بودن از ادراك آن چه را كه احاطه علمى باو ندارند و ناميده است رسوخ ترك تعمّق و طلب رسيدن بمنتهاى علم ايشان را در چيزى كه تكليف نكرده است ايشان را در تفحّص از كنه حقيقت ان يعنى ناميده است ان ترك تعمّق را رسوخ و در قران ناميده است ايشان را راسخون فى العلم پس كوتاه گردان علم را بر ترك تعمّق و اعتراف بعجز و مگردان قدر و عظمت و بزرگى صفات كمال و سمات جلال خداى منزّه از ادراك را بر قدر عقل تو تا باشى از هلاك شوندگان يعنى در متشابهات قران مثل يد اللّه و جنب اللّه و وجه اللّه و على العرش استوى و امثال اينها از آياتى كه ظاهر انها كفر و بر خدا روا نيست و معنيهاى مقصوده از انها از غيب و محجوب عقول ناقصه است بايد تعمّق نكرد و بفهمهاى ناقص تفسير نكرد زيرا كه معانى مقصوده از انها در نزد خدا است و در نزد راسخون فى العلم است كه پيغمبر (صلی الله علیه وآله) و ائمّه هدى (علیه السلام) باشند بوحى و الهام خدا پس بايد رجوع بتفسير و بيان ايشان كرد اگر چه در نظر عقول ناقصه ان تفسير مستبعد باشد و بايد اقرار و اعتقاد اجمالى به بيان و تفسير ايشان كرد چنانچه آيه كريمه بان مشعر است قوله (تعالى) هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي يعنى نه ميداند تأويل متشابه قرآن را و مقصود از معنى انرا مگر خدا و مگر آن كسانى كه راسخ و ثابت در علمند در حالتى كه راسخون مى گويند كه تصديق و اعتقاد كرديم بان متشابه و هر علمى از پيش پروردگار ما است و اقرار ايشان باين كه تصديق كرديم و هر علم از پيش پروردگار است تصريح است باين كه اين علم و تصديق در پيش پروردگار و بوحى و الهام او است نه بفكر ايشان پس منحصر شد علم بان بوحى و الهام و بتصديق تفسير و بيان ارباب وحى و الهام نظر بحصر در آيه شريفه هو القادر الّذى اذا ارتمت الاوهام لتدرك منقطع قدرته و خاول الفكر المبرّا من خطر الوسواس ان يقع عليه فى عميقات عيوب ملكوته و توهّت القلوب اليه لتجرى فى كيفيّة و صفاته و غمضت مداخل العقول من حيث لا تبلغه الصّفات لتنال علم ذاته ردّعها و هى تجوب مهاوى سدف العيوب متخلّصة اليه سبحانه يعنى اوست تواناى آن چنانى كه اگر تيراندازى كنند وهم ها بتيرهاى نظر و فكر از براى اين كه دريابند منتهاى توانائى او را و اگر قصد كند قوّه متفكّره بريئى از خطورات وسوسه هاى شيطانى باين كه واقع شود بر او در عمقهاى اسرار عالم غيب او و اگر بشدّت مشتاق و مايل شوند دلها بسوى او از براى اين كه بيابند راهى در چگونگى صفات او و اگر دقيق و باريك گردد راههاى فكر عقلها از حيثيّت اين كه صفات نمى رسد باو از براى اين كه برسند بدانستن ذات او رد ميكند و بر مى گرداند ان قادر اوهام و عقول را از كمال قدرت خود و حال اين كه قطع كرده اند و طىّ نموده اند جاهاى هلاكت تاريكيهاى غايب از حواسّ را در حالتى كه رهيده اند از غير و رو آورده اند بسوى او سبحانه فرجعت اذ جبهت معترفة بانّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته و لا تخطر ببال اولى الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته يعنى برميگردند زمانى كه ممنوع شده اند در حالتى كه معترفند باين كه رسيده نمى شود و مدرك نمى شود بظلم بيراهه رفتن كنه معرفت او و خطور نمى كند در دل صاحبان فكرها خطور اندازه كردن بزرگى غلبه او الّذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله و لا مقدار احتذى عليه من خالق معبود كان قبله آن چنان خدائى كه انشاء و اختراع كرد مخلوقات را بدون صورتى كه بردارد مانند او را و بدون اندازه كه مطابق بر او سازد خلق خود را در حالتى كه ان مثال و اندازه از خالق معبودى باشد پيش از او يعنى صورتى و اندازه از مصوّرى و مهندسى پيش از او صادر نشده است تا شبيه و مطابق او را ساخت باشد زيرا كه او است اوّل مصوّر و مهندس و ارانا من ملكوت قدرته و عجائب ما نطقت به اثار حكمته و اعتراف الحاجة من الخلق الى ان يقيمها بمساك قوّته ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له بمعرفته يعنى نمود بما از تسلّط توانائى خود و از عجائب صنعى كه گويا بود بان علامتهاى درست كردارى او و از اعتراف مخلوقات باحتياج بسوى آن كه برپا دارد انها را بنگاهدارى قوّة و قدرت خود آن قدرى را كه راهنما شد ما را به برپا بودن حجّة و برهان اضطراريّه قطعيّه از براى معرفت و تصديق بوجود او و صفات كمال او و ظهرت فى البدائع الّتى احدثها اثار صنعه و اعلام حكمته فصار كلّ ما خلق له حجّة و دليلا عليه و ان كان خلقا صامتا فحجّته بالتّدبير ناطقة و دلالته على المبدع قائمة يعنى و آشكار است در مصنوعات عجيبه كه احداث كرده است دلائل صنعت او و شواهد حكمت او پس گرديده است هر چيزى را كه خلق كرده است حجّة از براى هستى او و دليل بر خدائى او و اگر چه باشند مخلوق بيزبان پس حجّت و برهان خدا گويا است بر تدبير و ربوبيّت او و دليل او برپا است بر مبدعيّت و مبدئيّة او فاشهد انّ من شبّهك بتبائن اعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك لم يعتقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليقين بانّه لا ندّ لك و كانّه لم يسمع تبرّؤ التّابعين من المتبوعين اذ يقولون تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ يعنى پس شهادت مى دهم كه هر كسى كه تشبيه كرده است تو را بخلق تو در داشتن اعضاء متباينه و سوراخهاى مفاصل متلاصقه مستوره در پوست و گوشت آن تدبير حكمت تو اعتقاد نكرده است سرّ ضمير او كه دل او باشد بر معرفت تو و مباشر دل او نشده است يقين باين كه مثلى و مانندى از براى تو نيست و گويا نشنيده است حكايت بيزارى جستن مشركين از خداى خودشان در روز قيامت كه مى گويند سوگند بخدا كه بتحقيق بوده ايم ما در دنيا در گمراهى آشكار بسبب آن كه شما مخلوقات را مساوى و مشابه گردانيده بوديم بپروردگار عالميان كذب العادلون بك اذ شبّهوك باصنامهم و نحلوك حلية المخلوقين باوهامهم و جزّؤك تجزية المجسّمات بخواطرهم و قدّروك على الخلق المختلفة بقرائح عقولهم يعنى دروغ گفته اند و افترا كرده اند ان اشخاصى كه مخلوق تو را مساوى تو دانسته اند در وقتى كه تشبيه كرده اند تو را به بتهاى خودشان و بخشيده اند تو را زيور مخلوقين در وهمهاى خودشان و صاحب اجزاء و اعضاء دانسته اند تو را مثل اجزاء و اعضاء حيوانات مجسّمه در دلهاى خودشان و گردانيده از براى تو قدر و مقدار بر مثال مخلوقات مختلفه المقادير كوچك و بزرگ در رأيهاى عقلهاى خودشان فاشهد انّ من ساواك بشى ء من خلقك فقد عدل بك و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك يعنى پس شهادت مى دهم كه كسى كه مساوى و مشابه ساخت تو را بچيزى از خلق تو بتحقيق كه گردانيده است از براى تو عديل و شريك و كسى كه گردانيده از براى تو شريك كافر و منكر حقّ است بدلائل نقليّه كه نازلست بان آيات محكمات تو و به براهين عقليّه كه گويا است باو شاهدهاى حجّتهاى واضحه ظاهره تو و انّك انت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول فتكون فى مهبّ فكرها فكيّفا و لا فى رويّات خواطرها محدودا مصرّفا يعنى و بتحقيق كه تو خداى آن چنانى كه درنميائى بنهايت و كنه در عقلها تا باشى در محلّ وزيدن فكر انها صاحب كيفيّت يعنى باشى در قواى ادراكيّه انها محفوف بتشخّصات و مكيّف بكيفيّات ذهنيّه و نه اين كه باشى در فكرهاى خواطر انها يعنى در قوّه عقليّه آنها صاحب حدّ و جنس و فصل و محلّل باجزاء تحليليّه عقليّه مهيت و وجود چنانچه خاصيّت ممكناتست

شرح ابن ابی الحدید

فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ- فَمَا دَلَّكَ الْقُرْآنُ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ- وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ- مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ- وَ لَا فِي سُنَّةِ النَّبِيِّ ص وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ- فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ- عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ- الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ- فَمَدَحَ اللَّهُ اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً- وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ- فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً- فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ- وَ لَا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ

تقول ائتم فلان بفلان أي جعله إماما و اقتدى به- فكل علمه من وكله إلى كذا وكلا و وكولا- و هذا الأمر موكول إلى رأيك- و الاقتحام الهجوم و الدخول مغالبة- و السدد المضروبة جمع سدة و هي الرتاج- . و اعلم أن هذا الفصل يمكن أن تتعلق به الحشوية- المانعون من تأويل الآيات الواردة في الصفات- القائلين بالجمود على الظواهر- و يمكن أيضا أن يتعلق به من نفى النظر و حرمه أصلا- و نحن قبل أن نحققه و نتكلم فيه نبدأ بتفسير قوله تعالى- وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ- فنقول إن من الناس من وقف على قوله إِلَّا اللَّهَ- و منهم من لم يقف على ذلك- و هذا القول أقوى من الأول- لأنه إذا كان لا يعلم تأويل المتشابه إلا الله- لم يكن في إنزاله و مخاطبة المكلفين به فائدة- بل يكون كخطاب العربي بالزنجية- و معلوم أن ذلك عيب قبيح- .

فإن قلت فما الذي يكون موضع فَيَقُولُونَ من الإعراب- . قلت يمكن أن يكون نصبا على أنه حال من الراسخين- و يمكن أن يكون كلاما مستأنفا- أي هؤلاء العالمون بالتأويل يقولون آمنا به- . و قد روي عن ابن عباس أنه تأول آية- فقال قائل من الصحابة وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ- فقال ابن عباس وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ- و أنا من جملة الراسخين- . ثم نعود إلى تفسير كلام أمير المؤمنين ع فنقول- إنه غضب و تغير وجهه لقول السائل- صف لنا ربنا مثل ما نراه عيانا- و إذا هذا المعنى ينصرف وصية له- بما أوصاه به من اتباع ما جاء في القرآن و السنة- و ذلك لأن العلم الحاصل من رؤية الشي ء عيانا- علم لا يمكن أن يتعلق مثله بالله سبحانه- لأن ذاته تعالى لا يمكن أن تعلم من حيث هي هي- كما تعلم المحسوسات- أ لا ترى أنا إذا علمنا أنه صانع العالم- و أنه قادر عالم حي سميع بصير مريد- و أنه ليس بجسم و لا جوهر و لا عرض- و علمنا جميع الأمور السلبية و الإيجابية المتعلقة به- فإنما علمنا سلوبا و إضافات- و لا شك أن ماهية الموصوف مغايرة لماهية الصفات- و الذوات المحسوسة بخلاف ذلك لأنا إذا رأينا السواد- فقد علمنا نفس حقيقة السواد لا صفة من صفات السواد- و أيضا فإنا لو قدرنا- أن العلم بوجوده و صفاته السلبية و الإيجابية- يستلزم العلم بذاته من حيث هي هي- لم يكن عالما بذاته علما جزئيا- لأنه يمكن أن يصدق هذا العلم على كثيرين على سبيل البدل- و إذا ثبت أنه يستحيل- أن يصدق على كثيرين على سبيل البدل- ثبت أنه يستحيل أن يصدق على كثيرين على سبيل الجمع- و العلم بالمحسوس يستحيل أن يصدق على كثيرين- لا على سبيل الجمع و لا على سبيل البدل- فقد بان أنه يستحيل أن يعلم الله تعالى- كما يعلم الشي ء المرئي عيانا- فأمير المؤمنين ع أنكر هذا السؤال- كما أنكره الله تعالى على بني إسرائيل- لما طلبوا الرؤية قال تعالى وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى - لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ- . ثم قال للسائل بعد غضبه و استحالة لونه- و ظهور أثر الإنكار عليه- ما دلك القرآن عليه من صفته فخذ به- فإن لم تجده في الكتاب- فأطلبه من السنة و من مذاهب أئمة الحق- فإن لم تجد ذلك فاعلم أن الشيطان حينئذ- قد كلفك علم ما لم يكلفك الله علمه و هذا حق- لأن الكتاب و السنة قد نطقا بصفات الله- من كونه عالما قادرا حيا مريدا سميعا بصيرا- و نطقا أيضا بتنزيهه عن سمات الحدوث- كالجسمية و الحلول و الجهة و ما استلزم الجهة كالرؤية- فلا إنكار على من طلب في مدارك العقول وجوها- تعضد ما جاء به القرآن و السنة- و توفق بين بعض الآيات و بعض- و تحمل أحد اللفظين على الآخر إذا تناقضا في الظاهر- صيانة لكلام الحكيم عن التهافت و التعارض- و أما ما لم يأت الكتاب و السنة فيه بشي ء- فهو الذي حرم و حظر على المكلفين الفكر فيه- كالكلام في الماهية التي يذهب ضرار المتكلم إليها- و كإثبات صفات زائدة- على الصفات المعقولة لذات البارئ سبحانه- و هي على قسمين- أحدهما ما لم يرد فيه نص- كإثبات طائفة تعرف بالماتريدية صفة- سموها التكوين زائدة على القدرة و الإرادة- . و الثاني ما ورد فيه لفظ فأخطأ بعض أهل النظر- فأثبت لأجل ذلك اللفظة- صفة غير معقولة للبارئ سبحانه- نحو قول الأشعريين إن اليدين صفة من صفات الله- و الاستواء على العرش صفة من صفات الله- و إن وجه الله صفة من صفاته أيضا- ثم قال إن الراسخين في العلم الذين غنوا بالإقرار- بما عرفوه عن الولوج و التقحم فيما لم يعرفوه- و هؤلاء هم أصحابنا المعتزلة لا شبهة في ذلك- أ لا ترى أنهم يعللون أفعال الله تعالى بالحكم و المصالح- فإذا ضاق عليهم الأمر- في تفصيل بعض المصالح في بعض المواضع- قالوا نعلم على الجملة أن لهذا وجه حكمة و مصلحة- و إن كنا لا نعرف تفصيل تلك المصلحة- كما يقولون في تكليف من يعلم الله تعالى منه أنه يكفر- و كما يقولون في اختصاص الحال- التي حدث فيها العالم بحدوثه دون ما قبلها و ما بعدها- . و قد تأول القطب الراوندي- كلام أمير المؤمنين في هذا الفصل- فقال إنما أنكر على من يقول- لم تعبد الله المكلفين بإقامة خمس صلوات- و هلا كانت ستا أو أربعا- و لم جعل الظهر أربع ركعات و الصبح ركعتين- و هلا عكس الحال و هذا التأويل غير صحيح- لأنه ع إنما أخرج هذا الكلام مخرج المنكر- على من سأله أن يصف له البارئ سبحانه- و لم يكن السائل قد سأل عن العلة- في أعداد الصلاة و كمية أجزاء العبادات- . ثم إنه ع قد صرح في غضون الكلام بذلك- فقال فانظر أيها السائل- فما دلك القرآن عليه من صفته فائتم به- و ما لم يدلك عليه فليس عليك أن تخوض فيه- و هذا الكلام تصريح- بأن البحث إنما هو في النظر العقلي في فن الكلام- فلا يجوز أن يحمل على ما هو بمعزل عنه- . و اعلم أننا نتساهل في ألفاظ المتكلمين- فنوردها بعباراتهم كقولهم في المحسوسات- و الصواب المحسات- لأنه لفظ المفعول من أحس الرباعي- لكنا لما رأينا العدول عن ألفاظهم- إذا خضنا في مباحثهم مستهجنا- عبرنا بعبارتهم على علم منا أن العربية لا تسوغها

هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ- لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ- وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطْرِ الْوَسَاوِسِ- أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ- وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ- وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لَا تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ- لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا- وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ- فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً- بِأَنَّهُ لَا يُنَالُ بِجَوْرِ الِاعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ- وَ لَا تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلَالِ عِزَّتِهِ

ارتمت الأوهام أي ترامت- يقال ارتمى القوم بالنبل أي تراموا- فشبه جولان الأوهام و الأفكار و تعارضها بالترامي- . و خطر الوساوس بتسكين الطاء مصدر خطر له خاطر- أي عرض في قلبه و روي من خطرات الوساوس- . و تولهت القلوب إليه- اشتد عشقها حتى أصابها الوله و هو الحيرة- . و قوله لتجري في كيفية صفاته- أي لتصادف مجرى و مسلكا في ذلك- و غمضت مداخل العقول أي غمض دخولها- و دق في الأنظار العميقة- التي لا تبلغ الصفات كنهها لدقتها و غموضها- طالبة أن تنال معرفته تعالى- . و لفظة ذات لفظة قد طال فيها كلام كثير من أهل العربية- فأنكر قوم إطلاقها على الله تعالى و إضافتها إليه- أما إطلاقها فلأنها لفظة تأنيث- و البارئ سبحانه منزه عن الأسماء و الصفات المؤنثة- و أما إضافتها فلأنها عين الشي ء- و الشي ء لا يضاف إلى نفسه- و أجاز آخرون إطلاقها في البارئ تعالى و إضافتها إليه- أما استعمالها فلوجهين- أحدهما أنها قد جاءت في الشعر القديم- قال خبيب الصحابي عند صلبه-

  • و ذلك في ذات الإله و إن يشأيبارك على أوصال شلو موزع

- . و يروى ممزع و قال النابغة-

  • محلتهم ذات الإله و دينهمقديم فما يخشون غير العواقب

- . و الوجه الثاني أنها لفظة اصطلاحية- فجاز استعمالها لا على أنها مؤنث ذو- بل تستعمل ارتجالا في مسماها- الذي عبر عنه بها أرباب النظر الإلهي- كما استعملوا لفظ الجوهر و العرض و غيرهما- في غير ما كان أهل العربية و اللغة يستعملونها فيه- . و أما منعهم إضافتها إليه تعالى و أنه لا يقال ذاته- لأن الشي ء لا يضاف إلى نفسه- فباطل بقولهم أخذته نفسه و أخذته عينه- فإنه بالاتفاق جائز و فيه إضافة الشي ء إلى نفسه- . ثم نعود إلى التفسير- قوله ع ردعها أي كفها- و تجوب أي تقطع و المهاوي المهالك- الواحدة مهواه بالفتح- و هي ما بين جبلين أو حائطين و نحو ذلك- و السدف جمع سدفة و هي القطعة من الليل المظلم- و جبهت أي ردت و أصله من جبهته أي صككت جبهته- و الجور العدول عن الطريق- و الاعتساف قطع المسافة على غير جادة معلومة- . و خلاصة هذا الفصل أن العقول إذا حاولت أن تدرك- متى ينقطع اقتداره على المقدرات نكصت عن ذلك- لأنه قادر أبدا دائما على ما لا يتناهى- و إذا حاول الفكر الذي قد صفا- و خلا عن الوساوس و العوائق- أن يدرك مغيبات علمه تعالى كل و حسر و رجع ناقصا أيضا- و إذا اشتد عشق النفوس له- و تولهت نحوه لتسلك مسلكا- تقف منه على كيفية صفاته عجزت عن ذلك- و إذا تغلغلت العقول- و غمضت مداخلها في دقائق العلوم النظرية الإلهية- التي لا توصف لدقتها طالبة أن تعلم حقيقة ذاته تعالى- انقطعت و أعيت و ردها سبحانه و تعالى و هي تجول- و تقطع ظلمات الغيب لتخلص إليه- فارتدت حيث جبهها و ردعها- مقرة معترفة بأن إدراكه و معرفته- لا تنال باعتساف المسافات التي بينها و بينه- و إن أرباب الأفكار و الرويات يتعذر عليهم- أن يخطر لهم خاطر يطابق ما في الخارج من تقدير جلال عزته- و لا بد من أخذ هذا القيد في الكلام- لأن أرباب الأنظار لا بد- أن تخطر لهم الخواطر في تقدير جلال عزته- و لكن تلك الخواطر لا تكون مطابقة لها في الخارج- لأنها خواطر مستندها الوهم لا العقل الصريح- و ذلك لأن الوهم قد ألف الحسيات و المحسوسات- فهو يعقل خواطر بحسب ما ألفه من ذلك- و جلال واجب الوجود أعلى و أعظم من أن يتطرق الوهم نحوه- لأنه بري ء من المحسوسات سبحانه- و أما العقل الصريح فلا يدرك خصوصية ذاته لما تقدم- . و اعلم أن قوله تعالى فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ- ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ- يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ- فيه إشارة إلى هذا المعنى- و كذلك قوله يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ- وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ:

الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ- وَ لَا مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ- وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ- وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ- وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ- مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ- فَظَهَرَتْ فِي الْبَدَائِعِ- الَّتِي أَحْدَثَهَا آثَارُ صَنَعْتِهِ وَ أَعْلَامُ حِكْمَتِهِ- فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلًا عَلَيْهِ- وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ- وَ دَلَالَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ

المساك بكسر الميم ما يمسك و يعصم به- . و قوله ابتدع الخلق على غير مثال امتثله يحتمل وجهين- أحدهما أن يريد بامتثله مثله- كما تقول صنعت و اصطنعت بمعنى- فيكون التقدير أنه لم يمثل لنفسه مثالا- قبل شروعه في خلق العالم ثم احتذى ذلك المثال- و ركب العالم على حسب ترتيبه- كالصانع الذي يصوغ حلقة من رصاص مثالا- ثم يصوغ حلقة من ذهب عليها- و كالبناء يقدر و يفرض رسوما- و تقديرات في الأرض و خطوطا ثم يبنى بحسبها- . و الوجه الثاني- أنه يريد بامتثله احتذاه و تقبله و اتبعه- و الأصل فيه امتثال الأمر في القول- فنقل إلى احتذاء الترتيب العقلي- فيكون التقدير أنه لم يمثل له فاعل آخر قبله مثالا- اتبعه و احتذاه و فعل نظيره- كما يفعل التلميذ في الصباغة و النجارة شيئا- قد مثل له أستاذه صورته و هيئته- . و اعلم أن هذا أحد الأسئلة- التي يذكرها أصحابنا في باب كونه عالما- لأنهم لما استدلوا على كونه تعالى عالما- بطريق إحكام العلم و إتقانه سألوا أنفسهم- فقالوا لم لا يجوز أن يكون القديم سبحانه- أحدث العالم محتذيا لمثال مثله و هيئة اقتضاها- و المحتذي لا يجب كونه عالما بما يفعله- أ لا ترى أن من لا يحسن الكتابة قد يحتذي خطا مخصوصا- فيكتب قريبا منه- و كذلك من يطبع الشمع بالخاتم ثم يطبع فيه مثال الخاتم- فهو فعل الطابع و لا يجب كونه عالما- . و أجاب أصحابنا عن ذلك فقالوا إن أول فعل محكم وقع منه- ثم احتذى عليه يكفي في ثبوت كونه عالما- و أيضا فإن المحتذي ليست العالمية بمسلوبة عنه- بل موصوف بها أ لا ترى أنه متصور صورة ما يحتذيه- ثم يوقع الفعل مشابها له فالمحتذي عالم في الجملة- و لكن علمه يحدث شيئا فشيئا- . فأما معنى الفصل فظاهر- يقول ع إنه ابتدع الخلق على غير مثال قدمه لنفسه- و لا قدم له غيره ليحتذى عليه- و أرانا من عجائب صنعته- و من اعتراف الموجودات كلها- بأنها فقيرة محتاجة إلى أن يمسكها بقوته- ما دلنا على معرفته ضرورة- و في هذا إشارة إلى أن كل ممكن مفتقر إلى المؤثر- و لما كانت الموجودات كلها غيره سبحانه ممكنة- لم تكن غنية عنه سبحانه بل كانت فقيرة إليه- لأنها لولاه ما بقيت فهو سبحانه غني عن كل شي ء- و لا شي ء من الأشياء مطلقا بغني عنه سبحانه- و هذه من خصوصية الإلهية- و أجل ما تدركه العقول من الأنظار المتعلقة بها- . فإن قلت في هذا الكلام إشعار بمذهب شيخكم أبي عثمان- في أن معرفته تعالى ضرورية- . قلت يكاد أن يكون الكلام مشعرا بذلك- إلا أنه غير دال عليه- لأنه لم يقل ما دلنا على معرفته باضطرار- و لكن قال ما دلنا باضطرار قيام الحجة له على معرفته- فالاضطرار راجع إلى قيام الحجة لا إلى المعرفة- . ثم قال ع و ظهرت آثار صنعته و دلائل حكمته في مخلوقاته- فكانت و هي صامتة في الصورة- ناطقة في المعنى بوجوده و ربوبيته سبحانه- و إلى هذا المعنى نظر الشاعر فقال-

  • فو عجبا كيف يعصى الإلهأم كيف يجحده الجاحد
  • و في كل شي ء له آيةتدل على أنه واحد

- . و قال في تفسير قوله تعالى وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ- وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إنه عبارة عن هذا المعنى

فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ- وَ تَلَاحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ- لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ- وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لَا نِدَّ لَكَ- وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤُ التَّابِعِينَ عَنِ الْمَتْبُوعِينَ- إِذْ يَقُولُونَ تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ- إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ- كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ- وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ- وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ- وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ ساَوَاكَ بِشَيْ ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ- وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ- وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ- وَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ- فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً- وَ لَا فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

حقاق المفاصل جمع حقة- و جاء في جمعها حقاق و حقق و حق- و لما قال بتباين أعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم- فأوقع التلاحم في مقابلة التباين صناعة و بديعا- و روي المحتجة فمن قال المحتجة- أراد أنها بما فيها من لطيف الصنعة كالمحتجة- المستدلة على التدبير الحكمي من لدنه سبحانه- و من قال المحتجبة أراد المستترة- لأن تركيبها الباطن خفي محجوب- . و الند المثل و العادلون بك- الذين جعلوا لك عديلا و نظيرا- و نحلوك أعطوك و هي النحلة- و روي لم يعقد على ما لم يسم فاعله- . و غيب ضميره بالرفع و القرائح جمع قريحة- و هي القوة التي تستنبط بها المعقولات- و أصله من قريحة البئر و هو أول مائها- .

و معنى هذا الفصل أنه ع شهد بأن المجسم كافر- و أنه لا يعرف الله- و أن من شبه الله بالمخلوقين ذوي الأعضاء المتباينة- و المفاصل المتلاحمة لم يعرفه و لم يباشر قلبه اليقين- فإنه لا ند له و لا مثل- ثم أكد ذلك بآيات من كتاب الله تعالى- و هي قوله تعالى فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ- وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ قالُوا وَ هُمْ فِيها يَخْتَصِمُونَ- تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ- إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ- حكى سبحانه حكاية قول الكفار في النار و هم التابعون- للذين أغووهم من الشياطين و هم المتبوعون- لقد كنا ضالين إذ سويناكم بالله تعالى و جعلناكم مثله- و وجه الحجة أنه تعالى حكى ذلك حكاية منكر- على من زعم أن شيئا من الأشياء- يجوز تسويته بالباري سبحانه- فلو كان الباري سبحانه جسما مصورا- لكان مشابها لسائر الأجسام المصورة- فلم يكن لإنكاره على من سواه بالمخلوقات معنى- . ثم زاد ع في تأكيد هذا المعنى- فقال كذب العادلون بك المثبتون لك نظيرا و شبيها- يعنى المشبهة و المجسمة إذ قالوا إنك على صورة آدم- فشبهوك بالأصنام التي كانت الجاهلية تعبدها- و أعطوك حلية المخلوقين لما اقتضت أوهامهم ذلك- من حيث لم يألفوا- أن يكون القادر الفاعل العالم إلا جسما- و جعلوك مركبا و متجزئا كما تتجزأ الأجسام- و قدروك على هذه الخلقة- يعني خلقة البشر المختلفة القوى- لأنها مركبة من عناصر مختلفة الطبائع- ثم كرر الشهادة فقال أشهد أن من ساواك بغيرك- و أثبت أنك جوهر أو جسم فهو عادل بك كافر- و قالت تلك الخارجية للحجاج أشهد أنك قاسط عادل- فلم يفهم أهل الشام حوله ما قالت حتى فسره لهم- قال ع فمن يذهب إلى هذا المذهب فهو كافر بالكتاب- و بما دلت عليه حجج العقول ثم قال و إنك أنت الله- أي و أشهد أنك أنت الله الذي لم تحط العقول بك- كإحاطتها بالأشياء المتناهية فتكون ذا كيفية- . و قوله في مهب فكرها استعارة حسنة- ثم قال و لا في رويات خواطرها أي في أفكارها محدودا- ذا حد مصرفا أي قابلا للحركة و التغير- . و قد استدل بعض المتكلمين- على نفي كون البارئ سبحانه جسما- بما هو مأخوذ من هذا الكلام- فقال لو جاز أن يكون البارئ جسما- لجاز أن يكون القمر هو إله للعالم- لكن لا يجوز أن يكون القمر إله العالم- فلا يجوز أن يكون البارئ جسما- بيان الملازمة أنه لو جاز أن يكون البارئ سبحانه جسما- لما كان بين الإلهية و بين الجسمية منافاة عقلية- و إذا لم يكن بينهما منافاة عقلية أمكن اجتماعهما- و إذا أمكن اجتماعهما جاز أن يكون القمر هو إله العالم- لأنه لا مانع من كونه إله العالم إلا كونه جسما- يجوز عليه الحركة و الأفول- و نقصان ضوئه تارة و امتلاؤه أخرى- فإذا لم يكن ذلك منافيا للإلهية- جاز أن يكون القمر إله العالم و بيان الثاني- إجماع المسلمين على كفر من أجاز كون القمر إله العالم- و إذا ثبتت الملازمة- و ثبتت المقدمة الثانية فقد تمت الدلالة

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم الثاني و منها

فانظر أيّها السّآئل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتمّ به، و استضى ء بنور هدايته، و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس فى الكتاب عليك فرضه، و لا فى سنّة النّبىّ (صلّى اللّه عليه و آله) و أئمّة الهدى أثره فكل علمه الى اللّه سبحانه، فانّ ذلك منتهى حقّ اللّه عليك، و أعلم أنّ الرّاسخين فى العلم هم الّذين أغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب، الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح اللّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، وّ سمّى تركهم التّعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا، فاقتصر على ذلك، و لا يقدّر عظمة اللّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين. هو القادر الّذى إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته، و حاول الفكر المبرّأ من خطرات الوساوس أن يّقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته، و تولّهت القلوب إليه لتجرى فى كيفيّة صفاته، و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصّفات لتنال علم ذاته، ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب، متخلّصة اليه سبحانه، فرجعت اذ جبهت معترفة بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطر ببال أولى الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته، الّذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله، و لا مقدار احتذى عليه من خالق مّعهود كان قبله، و أرانا من ملكوت قدرته، و عجائب ما نطقت به اثار حكمته، و اغتراف الحاجة من الخلق الى أن يّقيمها بمساك قوّته، ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته، و ظهرت فى البدائع الّتى أحدثها اثار صنعته، و أعلام حكمته، فصار كلّ ما خلق حجّة له و دليلا عليه و ان كان خلقا صامتا، فحجّته بالتّدبير ناطقة، وّ دلالته على المبدع قائمة، فأشهد أنّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك، و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك، لم يعقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليقين بانّه لا ندّ لك، و كأنّه لم يسمع تبرّأ التّابعين من المتبوعين اذ يقولون: تاللّه ان كنّا لفى ضلال مبين، إذ نسوّيكم بربّ العالمين، كذب العادلون بك، اذ شبّهوك باصنامهم، و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم، و جزّأوك تجزئة المجسّمات بخواطرهم، و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم، و أشهد أنّ من ساواك بشيى ء من خلقك فقد عدل بك، و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك، و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك، و أنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول فتكون فى مهبّ فكرها مكيّفا، و لا فى رويّات خواطرها فتكون محدودا مّصرّفا.

ترجمه

پس اى سؤال كننده (اكنون كه اوصاف خدا را شنيدى از اين پس لب باين گونه سخنان مگشا و از روى تدبّر) بنگر: پس هر يك از صفات خدا را كه قرآن تو را بآن راهنمائى كرده پيروى كن، و از نور هدايت قرآن روشنى بطلب، و هر صفتى را كه شيطان تو را بدانستن آن صفت تكليف كرده، و در قرآن و طريقه پيغمبر و ائمّه هدى صلوات اللّه عليهم أجمعين دانستن آن صفت بر تو لازم نگرديده و نشانه از آن نيست، پس دانستن آنرا بخداوند سبحان واگذار كن: كه اين واگذارى تو دانستن آنرا بخدا منتها درجه حق خدا بر تو ميباشد، و تو نبايد از حدودى كه قرآن و پيغمبر پيشوايان دين در راه شناسائى خدا بر تو معيّن كرده اند پيشتر بروى، مثلا قرآن كريم اخبار مى فرمايد كه تو بايد تا اين اندازه علم باوصاف خدا داشته باشى كه او سميع، بصير، قادر، جواد است.

لكن اين كه او شامّ، لامس، ذائق، يعنى بوينده، لمس كننده، چشنده هست يا نيست ديگر سؤال كردن و معتقد بودن باين گونه اوصاف جائز نبوده بلكه حرام است. قرآن مجيد در سوره 7 آيه 180 فرمايد وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها، وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ خدا را نامهائى است نيكو پس او را بآن نامها بخوانيد، و رها كنيد كسانى را كه از نامهاى او باز گشتند، و او را بنامهاى ناشايسته مى خوانند، زودا كه آنان بكيفر كردارشان برسند) و دانسته باش راه يافتگان و ثابت قدمان در علم (ائمّه طاهرين) كسانى هستند كه اقرار و اعتراف به آن چه كه از غيب و پوشيدگيها است و تفسيرش را نمى دانند آنان را بى نياز گردانيده، از وارد شدن بسدّهائيكه پيش روى پوشيدگيها كشيده شده است (به نيروى علم و يقين دانسته اند كه در علم غيبى كه دانستنش مختصّ بذات خداوندى است نبايد وارد شوند پس از ورود در آن اظهار عجز كرده اند) پس خداوند تعالى اين اقرار بعجز و ناتوانى از رسيدن بعلمى كه احاطه بدان ندارند (از ايشان ديد) و پسنديد و آنان را بستود، و اين واگذارى و كنجكاوى نكردن آنان را در چيزى كه بحث از رسيدن بكنه آن بآنان تكليف نشده بود آنرا رسوخ (و رسيدن بحقيقت آن علم) ناميد (و در قرآن از حال آنان خبر داده فرمود: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ، آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي يعنى نمى داند تأويل آن متشابهات قرآن را جز خدا و كسانى كه ثابت در علمند، در حالى كه مى گويند تصديق و ايمان داريم باين كه كلّيّه آن متشابهات از نزد پروردگار ما است) پس تو نيز اكتفا كن به آن چه كه قرآن راهنمائى كرده، و اندازه عظمت و بزرگى خداوند سبحان را باندازه هوش خويش مگير كه تباه خواهى شد، او است آن چنان توانائى كه اگر تير اندازى كنند وهمها (وجولان دهند در فضاى آفرينش) براى اين كه انتهاى توانائى او را دريابند، و اگر قواى فكريّه كه از خطر وساوس شيطانى بدوراند بخواهند منتهاى درجه اسرار عوالم غيب و سلطنت او را بدست آورند، و اگر دلها عاشق و سرگشته او شوند تا مگر بچگونگى وصف او راه يابند، و اگر عقلها باريك شوند، چون بماهيّت اوصافش دسترسى پيدا نكردند، شايد بكنه ذاتش برسند، آن خداوند توانا باز مى گرداند آن اوهام و عقول را در صورتى كه آنها راههاى تباهى و تاريكيهاى عوالم غيب را طى كرده و از غير او باو پناهنده شده اند، پس برميگردند هنگامى كه باز گردانيده شده اند در حالى كه اعتراف كننده اند باين كه از روى ظلم و جور بخودشان قدم در اين وادى نهاده اند، و بكنه معرفت ذات خدا هرگز رسيدن نتوان، و اندازه بزرگى و جلالت او بخاطر صاحبان عقل و درايت هيچگاه خطور نخواهد كرد، او است خداوندى كه مخلوق را بيافريد بدون نظير و نقشه كه از طرز آن استفاده كند، و بدون اين كه اندازه و معيارى از آفريدگارى پيش از خودش در دست داشته باشد (زيرا كه مهنّدس و مصوّر موجودات او است و پيش از او آفريدگارى نبوده تا خداوند روى نقشه او كار كند) بما نشان داد از توانائى و قدرت و شگفتيهاى آن چنانى كه (در عين خاموشى) نشانه هاى حكمتش به آنها گويا است، و خلق نيازمند و معترفند باين كه او است كه بقدرت و توانائى خود آفرينش را سرپا نگه داشته تا ما را بمعرفت و شناسائى خود با دلائل قطعيّه و حجّتهاى بالغه راهنمائى كند و او است كه آثار صنعت و نشانهاى حكمتش در نقشهاى بديع (و دلفريبى كه در قالب تكوين ريخته) پيدا و هويدا است، و هر يك از آفريدگان بر وجود او دليل اند، حال اگر آن مخلوق خاموش است، حجّت آن خدا بر تدبيراتش و دلايلش بر خلّاقيّت و آفريدگاريش (در كلّيّه موجودات) گويا و بر پا است (اى خداى يگانه بى همتا) هر كس تو را بمخلوقت تشبيه كرده و تو را داراى اعضاى گوناگون و مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو (در زير پوست و گوشت) پنهان اند، بداند در حقيقت به يگانگى تو اعتقاد نكرده، و تو را نشناخته، و دلش باين كه براى تو مانندى نيست يقين ندارد، و گويا او حكايت بيزارى جستن بت پرستان را (در قيامت) از بتهائى كه مى پرستيدند نشنيده آن گاه كه مى گويند (در قرآن سوره 26 آيه 97 تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ، إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ بخدا سوگند ما در گمراهى و ضلالت آشكار بوديم، هنگامى كه شما را با پروردگار جهانيان مساوى و برابر مى گرفتيم) دروغ گفتند كسانى كه از تو بيزارى جستند، هنگامى كه تو را به بتهاى خويش تشبيه كرده و باوهام (و افكار پوچ) خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده، و بانديشه هاى (نارساى) خود تو را همچون اجسام داراى اجزاء دانسته، و برويّه خردهاى (كوتاه) شأن ترا با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند (واى كه اين گونه كسان تا چه اندازه تيره درون و بدبخت و گمراهند، چهارده قرن از هنگام پيدايش قرآن كريم گذشته و جادّه توحيد و خدا پرستى را بطورى كه بايد و شايد صاف و هموار كرده، هنوز در هندوستان و آفريقا سيكهاى وحشى و سياه پوستان بيخرد كه ننگ عالم بشريّت اند، به پرستش بت و گاو، و خورشيد، و ستاره، و چوب، و سنگ مشغولند) گواهى مى دهم هر كس تو را به چيزى از خلقت برابر دانست براى تو عديل و شريك قرار داده، و هر كس براى تو شريك گرفت، بدلايل نقليّه كه آيات استوار تو بآن نازل، و ببراهين عقليّه كه گواهيها و حجّتهاى ظاهره تو به آنها گويا و ناطق است آن شخص كافر است (و گواهى مى دهم بر اين كه) تو آن خداوندى هستى كه خردها پايان و نهايت تو را در نيابند تا چگونگى تو در مركز وزش (نسيم تند) آن افكار در آيد و آراء و انديشه ها بحدّى از حدود (وجود) تو راه برون نيارند.

نظم

  • نظر بنماى پس اى مرد سائلز پيش چشم دل بر دار حائل
  • بسوى حق دلالت هر چه قرآن نمودت پيروى بنماى از آن
  • تو انوار درخشان هدايتز قرآن جوى و بگذر از غوايت
  • هر آن علمى كه شيطان كرد تكليف برايت داد شرح و كرد توصيف
  • بقرآن گر خدا زان علم دستورنداد و نيستى بر آن تو مأمور
  • نبد حكم نبىّ پاك گفتارامامان هدا ز آنند بيزار
  • بروى خويش از آن علم دربندز شرّش كن توكّل بر خداوند
  • كه اين خود غايت حقّ الهى است أدا اين گونه حقّ حق كماهى است
  • بدان در علم آنان راسخين اندكه مستغنى ز درب آن و اين اند
  • ز بس با دانش و عقل و تميز اندز فكر علم غيب اندر گريزاند
  • از آن علمى كه محجوبست پنهانكه تفسيرش نداند غير يزدان
  • بنا دانستن آن علم اقراركنيد و نيست زان اقرارشان عار
  • بسوى آيه ما لَمْ يُحِيطُوابِهِ عِلماً بقرآنشان همه رو
  • بعجز خويشتن از نيل بر آن نمودند اعتراف از قلب و از جان
  • خدا آن عجز از آنان پسنديدهمان ترك تعمّق فكر ناميد
  • بمدحتشان زبان پاك بگشودبحقشان راسخون فى العلم فرمود
  • بر اين مطلب تو سائل اكتفا كنامامان خودت را اقتدا كن
  • مكن بيهوده پاى عقل خود ريش بزرگى خدا از عقل شد بيش
  • بدين ره گر فتد فكر تو در كاربصحراى هلاك آئى گرفتار
  • خداوند است آن خلّاق قادركه بر كليّه خلق است قاهر
  • پى ادراك قدرتهايش اوهامزنند اركام اندر طول ايّام
  • ز كيش عقل پيكانهاى انظاررها سوى هدف سازند ز افكار
  • بافكارى كه پاكست از وساوسمبرّا از مشوبات وسائس
  • كه ره در قعر بحر غيب يابندنيابند و سر از اين فكر تابند
  • و گر مايل شود دلهاى مشتاقز مخلوقات انفس تا بآفاق
  • كه كيفيّات اوصافش بدانندز صد دفتر الف بائى نخوانند
  • و گر باريك گردد عقل چالاكخرد ز افكار گوناگون شود پاك
  • بپرّ علم و نيروى شريعت گذر آرد ز ظلمات طبيعت
  • شود آئينه سان پاك و مصفّاچو جان از زنگ جسمانى مبرّا
  • بسر گردد در اين مطلب قلم وارز سرّ ذات تا گردد خبر دار
  • نياورده هنوز علمى فرا چنگكه دست هيبتش كوبد بسر سنگ
  • بسوى مركز خود باز آيدجبين عجز را بر خاك سايد
  • بكج رفتاريش خود اعتراف استكه بر خود گرم جور و اعتساف است
  • شناسائى ذات حىّ قادرنكرده راه اندر هيچ خاطر
  • دل افكار از اين غم غرق خون استكه از اين بزم و اين درگه برونست
  • نمود ايجاد خلق آن فرد و غالب بدون نقش و طرح و فكر و قالب
  • ز ديگر خالقش اندازه در دستنبود اين نقش بى پرگار در بست
  • بما از ملك و قدرتهايش بنمودره صنعتگرى را نيك پيمود
  • نشان حكمتش هر جا هويدا استعجيب صنعتش را خلق گويا است
  • درى از قدرتش بر خلق باز است بر او مخلوق را روى نياز است
  • بر او محتاج هستى هست و ناچاربقوّت او است هستى را نگه دار
  • اگر خواهيم ما عرفان ذاتش شناسائى ذاتش از صفاتش
  • دليل و حجّت او بايد نمايدره عرفان خود بر ما گشايد
  • بدون حجّت و نور الهى بسوى ذات كس را نيست راهى
  • يكى بنگر بدقّت در بدايعكه صنتها است در آنها ودايع
  • نقوشى را بدون نقشه احداث نمود و داد آنها را بميراث
  • ز حكمت در طبيعت او شواهدنهاد و هست پيدا در مشاهد
  • همان مشهود تو عين دليل است دليل قدرت ذات جليل است
  • بظاهر آن دلائل گر چه لال اندتمامى ناطق از فرط كمال اند
  • به پيش ديده هر نقشى كه پيداست بأستادىّ آن نقّاش گويا است
  • حكايت ميكند بر ذات دائمدلالت ميكند بر شخص قائم
  • خداوندا بذات تو گواهى علىّ (عليه السّلام) از جان و دل بدهد كماهى
  • كه هر كس كه تو را چون خلق دنيابداند صاحب دست و دل و پ
  • ببيند در تو گوناگون مفاصل برايت پوست و گوشت و قلب حاصل
  • بجسم خلق هر عضوى ز رحمتبپوشاندى تو از تدبير و حكمت
  • كميّت جهل در ميدان جهاندتو را داراى آن اعضا بداند
  • نمايد فرض بهر تو تن و جاندر آن تن تعبيت رگ خون و ستخوان
  • تو را اين شخص ذات پاك نشناخت ز شرك آئينه دل را نپرداخت
  • ز انوار يقينش قلب روشننشد بل تيره تر باشد ز كلخن
  • ندانست او كه بهر چون توئى ندّنباشد هم ندارى شبهى و ضدّ
  • نه بشنيده حديث مشركين راز متبوعين تبرىّ تابعين را
  • كه در روز قيامت بت پرستان ز كسر كفر خود مانند مستان
  • همه گويند بر ذات خداوندكه موجودات خلقت كرد سوگند
  • كه ما اندر ضلالى آشكاراهمه بوديم روزى كه خدا را
  • بمخلوقاتش از فرط مساوىهمه تشبيه كرديم و مساوى
  • كسانى كه تو را مانند اصنام بدانستند و چون مخلوق ز اوهام
  • تو را چون صاحبان جسم و اعضاءز هم كردند در خاطر مجزّا
  • ز نقص عقلها در ذهن تقديربه مخلوقيت بنمودند تعبير
  • كه آن مخلوق در قدراند كوچكقوايش مختلف هستند و اندك
  • گواهى مى دهم كاينها دروغ است ز نور عقل دلشان بى فروغ است
  • گروه عادلون خر مهره سفتندبحق كذب و دروغ و كفر گفتند
  • گواهم من كه گر از بى تميزى تو را داند برابر كس بچيزى
  • قرين گر سازدت با قرن ديگربمحكم آيتت گرديده كافر
  • بكفر و شرك آن شخص منافق حجج با بيّناتت شد موافق
  • تو هستى آن خدا كز تو نهايتنديده ديده عقل و درايت
  • چو باد فكر آيد در وزيدن تمامى پرده ها را در دريدن
  • چنانكه كوه بر باد است حاجزچنين ز ادراك تو افكار عاجز
  • بدور از عقلها ماهيّت تو است برون از ذهنها كيفيّت تو است
  • نه اندر ذات تو انديشه را راهز دامان تو دست فكر كوتاه
  • بحدّ و عدّ نمى باشى تو معدودبتو افكار مخلوق است محدود

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 : وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)

خطبه 108 نهج البلاغه بخش 2 موضوع "وصف پيامبر اسلام (صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله ‏وسلم)" را بیان می کند.
No image

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 : وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 6 موضوع "وصف رستاخيز و زنده شدن دوباره" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS