ده منزل برای سلوک در کتاب خدا

كتاب خدا براى سلوك، ده منزل را بيان مى كند كه از ابتداى زندگى انسان در كره خاك تا كنون، با توجه به اين كه فرهنگ حضرت حق، فرهنگ واحدى بوده است، هر انسانى، مرد يا زن با طى اين منازل به درجات بالاى معنوى، الهى و انسانى رسيده است. وجود مبارك حضرت باقر العلوم (عليه السلام) در روايتى، حضرت ابراهيم (عليه السلام) و كمالات ايشان را در تفسير آيه؛ «وَ إِذِ ابْتَلَى إِبْرَ هِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا»[1] در حقيقت مى خواهند بفرمايند: اين كمالات، ارزش ها و درجات اختصاصى نيستند. هر كسى در هر دوره اى اين منازل را طى كرده باشد، به اين درجات و كمالات مى رسد. در دنيا به كيفيتى و در آخرت نيز به كيفيتى ديگر به آن درجات خواهد رسيد.

منزل اول: اسلام

اولين منزل؛ منزل اسلام است. همه ده منزل در آيه سى و پنج سوره مباركه احزاب آمده است كه اين اسلامى كه در اين آيه مطرح شده، عبارت است از تسليم قلب به همه خواسته هاى حضرت حق و آماده كردن بدن براى اجراى خواسته هاى او. منظور از اين اسلام، گفتن شهادتين نيست، كه كافر و مشرك نيز مسلمان مى شوند.

وقتى امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند: حضرت ابراهيم (عليه السلام) با طىّ اين ده منزل، ابراهيم خليل شد. نوه با كرامت او؛ حضرت يوسف (عليه السلام) نيز با طىّ همين ده منزل، برابر با ظرفيت، استعداد و سعه وجودى خود، يوسف شد. البته به تعبير قرآن مجيد، براى تسليم شدن قلب، عرفان به خواسته هاى حضرت حق بايد با مطالعه يا شنيدن تحصيل شود.

«إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ» [2]

امثال سلمان، ابوذر، مقداد و عمار، از راه شنيدن، انصاف دادن، دل دادن به خواسته هاى خدا، بدن ها را براى اجراى خواسته هاى خدا آماده كردند و قرآن مجيد اين اسلام را در ارتباط با حضرت يوسف (عليه السلام) اعلام كرده است كه او از چنين اسلامى كامل و جامع برخوردار است.

منزل دوم: ايمان

منزل دوم؛ منزل ايمان است. اينجا اهل تحقيق و خدا، مطالب بسيار با ارزشى دارند. مى فرمايند: مؤمن؛ يعنى انسانى كه از راه درك قرآن، تفكر در صنعت و آفرينش خدا به باور رسيده است. اول بايد او خود را به باور برساند و نسبت به حقايق شك نداشته باشد.

در سوره حجرات مى خوانيم:

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَ جهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصدِقُونَ» [3] باورى ريشه اى و حقيقى است. عالى ترين و مفيدترين منبعى كه به انسان اين باور را مى دهد، قرآن است. با قلب خود اين آيه قرآن را دقت كنيد، نه با گوش. قرآن، وحى خداست.

«ءَامَنَ الرَّسُولُ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَانُفَرّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مّن رُّسُلِهِ» [4]

درمان شك و ترديد در منزل دوم

اگر كسى در وحى بودن قرآن ترديد و شك دارد، به خود مى گويد: شايد اين قرآن وحى نباشد و ساخت بشر باشد، اين شك و ترديد در اولين مرحله، نه گناه دارد و نه معصيت. عيبى ندارد، بلكه اين ترديد و شك خوب است؛ چون پلّه اى براى عبور و رسيدن به يقين است. كافى است شما شك و ترديد را با همين آيه معالجه كنيد. آيه اى است كه در هزار و چهار صد سال، در پيشانى قرآن مى درخشد. سلمان، ابوذر و مقداد نيز يقين و ايمان را از همين جا آورده اند: «قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَ الْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْءَانِ لَا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا»[5]

به تمام انسان ها و جنّيان علنى اعلام كن: اگر همه جمع شويد، تا مانند اين قرآن را بياوريد، نمى توانيد. اگر ترديد كرديد كه اين قرآن كار خدا نيست بلكه كار بشرى است كه هزار و چهارصد سال قبل نه دانشگاه، نه سواد و نه هنر قرآن آوردن داشت، اما اكنون كه كل جهان را دانشگاه، هنر و علم پر كرده است، به اعماق دريا، ماه، مريخ و بالاتر از آن رفته ايد، همه ابزارها در اختيار شما هست؛ كامپيوترها، سايت ها، اينترنت ها، اين الف تا ياء را كه بيست و هشت حرف است، به هر دستگاهى كه مى خواهيد بدهيد، تا اين حروف را تركيب كند و مانند قرآن را بياورد، نمى توانيد مانند آن را بياوريد حتى اگر همه شما در اين زمينه، پشتيبان همديگر باشيد نمى توانيد مانند قرآن را بياوريد، وحى بودن قرآن ثابت مى شود.

حال كه وحى بودن قرآن ثابت شد، پروردگار خود، قيامت، فرشتگان، انبيا عليهم السلام و احكام حلال و حرام آن را در آيات زيادى بيان مى كند، در نتيجه انسان به اين ها يقين پيدا مى كند. براى اطمينان دل به حقايق، چه منبعى بالاتر از قرآن وجود دارد؟

تجلى خدا در قرآن

اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايند: چون خدا بى نهايت است، ماده و جسم نيست و با چشم ديده نمى شود، ولى چون به بندگانش علاقه داشت كه او را ببينند: «تُجلى بالتنزيل»[6] در قرآن جلوه كرد. وقتى قرآن را مى بينيد، خدا، قيامت، خواسته ها و حلال و حرام خدا را ديده ايد. براى ايمان، چه منبعى بالاتر از قرآن هست؟

يافتن خدا با تفكر در آفاق و انفس

وقتى طبيعت را مى بينيد، ايمان پيدا كنيد و ببينيد:«إِنَّ فِى خَلْقِ السَّموَ تِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلفِ الَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَأَيتٍ لِاُوْلِى الْأَلْببِ»[7]

«أَفَلَا يَنظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ» [8].

«وَ أَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ* ثُمَّ كُلِى مِن كُلّ الَّثمَرَ تِ فَاسْلُكِى سُبُلَ رَبّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَ نُهُ فِيهِ شِفَآءٌ لّلنَّاسِ إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَأَيَةً لّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ» [9]

مى فرمايد: زنبور را ببينيد! قدرت مرا خواهيد ديد كه در اين حيوان كوچك چه كارخانه اى گذاشته ام كه شيره هاى گل را به عالى ترين ماده غذايى عالم تبديل مى كند. يا كرم ابريشم را ببين، برگ سبز تلخ درخت توت را مى خورد، پيله سپيد ابريشم را كه بهترين نخ در عالم است، تحويل شما مى دهد. اين كارخانه ابريشم سازى و رنگرزى در كجاى وجود اين كرم است؟ وقتى كه برگ سبز مى خورد، بايد نخ سبز بيرون دهد، اما ابريشم سفيد از كجا سفيد است؟ اين رنگرزى از كجاست؟ يا عنكبوت را ببينيد كه وقتى با لعاب دهانش تار مى تند، تارش از موى بدن شما نازك تر است، ولى همان تار نازك، از پانصد تار تنيده شده به وجود آمده است. اين كارخانه ريسندگى در كجاى بدن عنكبوت است؟ آيا باز به من ايمان نداريد؟

پس اين ها را چه كسى درست كرده است؟

چرا خودت را نمى بينى كه روزى نطفه بدبوىِ نجس بودى كه از دستگاه پست بدن پدر وارد دستگاه پست بدن مادر شد و من آن نطفه را به انسانى مانند تو تبديل كردم. انسانى زيبا، آراسته، معتدل و تصفيه شده. با اين همه صنعتى كه در وجود تو به كار برده ام، از نطفه بوده كه من ظهور داده ام.

ايمان؛ يعنى باور. به قدرى حضرت يوسف (عليه السلام) خدا را زيبا باور داشت كه مناجات در دل چاه در سنّ دوازده سالگى، به قدرى زيباست كه در قرآن آمده است.

وقتى مناجات ايشان تمام شد، خدا با حضرت يوسف (عليه السلام) حرف زد و گفت: در آينده به تو تمكّن مى دهم و روزى برادرهاى تو را ذليل مى كنم كه تو را نشناسند. بعدها پرده را برمى دارم. آن قدر باور داشت كه از مردن، تنهايى، در به درى و گم شدن، نترسيد و نا اميد و دلسرد نشد.

تقویت ایمان و آثار آن

گاهى ايمان قوى مى شود و قدرت ايمان پرده ها را در حدّ خود كنار مى زند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از نماز صبح، به مردم رو كرده،جوانى را ديدند كه حالى غير ازحال ديگران دارد فرمودند: «كيف أصبحتَ» حال تو چگونه است؟ عرض كرد: «أصبحتُ يا رسول اللَّه موقناً» در نقطه باور واقعى قرار گرفته ام. تا اين را گفت، حضرت (صلى الله عليه و آله) فرمودند: نشانه آن چيست؟ عرض كرد: نزد من طلا با سنگ ريزه مساوى است. به اين دنيا دل نداده ام و راحت هستم.

بهترين علامت يقين من اين كه صداى شادى اهلِ بهشت و ناله اهل جهنم را مى شنوم. نگفت: مى بينم. شايد منظورش اين بوده است كه در بين صداى مردم تشخيص مى دهم كه كدام صدا بهشتى است و كدام جهنمى. باز هم بگويم؟ پيغمبر (صلى الله عليه و آله) فرمودند: نه، از اين بيشتر نگو.

چون دنيا جاى آبرودارى است و هيچ كس حق ندارد آبروى كسى را ببرد. بعد پيامبر (صلى الله عليه و آله) به مردم رو كردند و فرمودند: «هذا عبدٌ نوّر الله قلبه بالايمان»[10] ايمان با درون گرايى ميسّر مى شود؛ يعنى بايد قرآن و فرهنگ اهل بيت (عليهم السلام) را به درون وجود كشيد.

هر چه اشتغال به اين درون گرايى زياد شود، اشتغال به برون گرايى كم مى شود. تا كجا كم مى شود؟ تا جايى كه انسان نسبت به بدن، لباس، مسكن، خوراك، مركب و شهوت، به نقطه قناعت مى رسد. عكس آن نيز هست. برون گرايى نسبت به طبيعت و ابزار مادى هر چه اضافه تر شود، از درون گرايى كاسته خواهد شد.

اگر برون گرايى موج پيدا كند، انسان شروع به فاصله گرفتن از كنار حق و انسانيت مى كند. براى ما نيز تجربه شده است. حال، گريه و شوق عبادت كم مى شود و كسالت در عبادت زياد مى شود. انس نسبت به خدا كم مى شود.

اگر موج اين برون گرايى و دورى زياد شود، فاصله پيدا كرده، رابطه قطع مى شود. با فاصله گرفتن از درون گرايى و دورى از خدا و انسانيت، به طرف حيوانيت مى رود و به آنجايى مى رسد كه خدا مى فرمايد: «لَهُمْ قُلُوبٌ لَّايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَّايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ ءَاذَانٌ لَّايَسْمَعُونَ بِهَآ أُولئِكَ كَالأْنْعمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغفِلُونَ»[11]

اما وقتى برون گرا نيست، درون او درونى است كه به خدا عشق مى ورزد. غرق در باور، يقين و قناعت است؛ يعنى اگر فراوان ترين ثروت را در كمال نياز به او ارائه كنند، مى گويد: «برو اين دام بر مرغ دگر نه». گردن ما، گردن افسار انداختن تو نيست، بلكه:

رشته اى بر گردنم افكنده دوست مى كشد هر جا كه خاطرخواه اوست

به حضرت يوسف(عليه السلام) گفت: يا كام دل مرا برآور يا تو را در زندان مى اندازم. تا اسم زندان را برد، اشك حضرت يوسف(عليه السلام) ريخت و به پروردگار رو كرد،عرضه داشت: «قَالَ رَبّ السّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ»[12] خدايا! زندان براى من از دعوت اين زن محبوب تر است. در زندان را باز كن كه در زندان با تو بودن، بهشت است، اما در اين كاخ، بى تو بودن دوزخ.

اين درون گرايى است كه از برون قطع مى شود. و به هيچ حرامى آلوده نمى شود.

حضرت يوسف (عليه السلام) درون گراى عظيمى بود كه از همه نواحى افق وجودش خدا طلوع داشت. وقتى در زندان با زندانيان بحث كرد، گفت: «ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَ حِدُ الْقَهَّارُ»[13]

در غير خدا چه خيرى هست كه من به او رو كنم؟

حضرت ابراهيم (عليه السلام) به تمام نمروديان گفت: در معبودهاى شما چه خيرى هست، بگوييد تا من به اين معبودها رو كنم.«من أين لى الخير و لا يوجد الا من عندك و من أين لى النجاة فلاتستطاع الّا بك»[14]

شرح حالى از شيخ على اكبر الهيان

اين قضيه مقدارى باورش مشكل است، اما قبرى در قم است كه من صاحب آن را نديده ام، ولى خواهرزاده هايش را مى شناختم. يكى از خواهرزاده هايش وجود مبارك مرحوم آيت الله حاج شيخ مجتبى قزوينى بود كه شصت سال در مشهد محور علم بود و يكى از عظيم ترين كتاب هاى معارف قرآن را در شش جلد نوشت.

آن مرد دايى حاج شيخ مجتبى بود. نمى دانم از او چه تعبيرى كنم. مرحوم آيت الله حاج شيخ على اكبر الهيان نام داشت. خدا مى داند نسبت به درون گرايى، اين مرد در چه افقى بود. خيلى كم دعوت كسى را قبول مى كرد. دعوتى را قبول مى كرد، كه ساده ترين سفره ها را مى انداختند سينى گوشت با نان را روى سفره گذاشته بودند، ايشان «بسم الله» را گفت، تكه نانى برداشت و دست خود را طرف گوشت دراز كرد، بعد نان را انداخت و نخورد.گفتند: چرا نمى خوريد؟ گفت: از لاى گوشت صدا بلند شد: اكبر! ذبح شرعى نشده است، حرام است، نخور.

جان گرفتن ملك الموت از كافر

در تفسير «روح البيان» ديدم كه شاهدان و حاضران در محضر الهى بيان كرده اند كه پروردگار، ملك الموت را مأمور گرفتن جان سلطان كردند. آن روز سلطان گفت: مى خواهم به گردش بروم. بهترين لباس و مركب بياوريد. انواع لباس و اسب را آوردند تا يكى را پسنديد. با غرور و تكبر سوار شد. خيال مى كرد مالك عالم است.

خدا نكند كسى خيالاتى شود. مؤمن خيالاتى نمى شود. على (عليه السلام) در اوج ايمان مى فرمود: «أنا عبدك الضعيف الذليل الحقیر المسكين المستكين»[15] كسى به حضرت (عليه السلام) عرض كرد: دوست دارم با شما رفيق شوم. حضرت فرمودند: به شرط اين كه از من تعريف نكنيد؛ چون هر چه تعريف هست، براى خداست، نه من.

با آن غرور و كبر حركت كرد. وسط راه ديد كسى آمد و دهنه اسب را گرفت. داد كشيد: تو كه هستى؟ كنار برو. گفت: صدايت را پايين بياور. دهنه اسب را رها نمى كنم. كارى دارم. گفت: بگو. گفت: سر خود را پايين بياور، زير گوشت بگويم.

اعلى حضرت سر را پايين آورد. آهسته گفت: من مأمور حضرت حق، ملك الموت هستم. عمر تو تمام است. بند از بندش گسيخت. گفت: مهلت بده برگردم، يكبار ديگر خانواده ام را ببينم و خداحافظى كنم و كارهايم را درست كنم. گفت: هيچ مهلتى نيست. دوزخ منتظر است. جان او را گرفت. ديدند از بالاى اسب افتاد.

رفاقت عميق خدا با مؤمنان

خطاب رسيد: اى ملك الموت! رفيق من نيز عمرش تمام شده است. چقدر خوب است كه يك بار به كسى بگويد: رفيقم. در دعاى جوشن كبير آمده است: «يا رفيقَ من لا رفيقَ له»[16] پروردگار به او نشانه داد. به مسافرت مى رفت. آمد رو به روى مؤمن- در اين متن دارد: مؤمن- گفت: سر خود را پايين بياور، مطلبى آهسته به تو بگويم، گفت: من ملك الموت هستم. مؤمن گفت: فدايت بشوم. هيچ محبوبى به اندازه تو فراقش براى من طولانى نبوده است. چقدر مشتاق بودم كه تو را ببينم.گفت: به من اجازه داده اند كه به تو مهلت دهم، مى خواهى نزد خانواده ات بروى و خداحافظى كنى؟ يا كار نيمه تمامى دارى؟ گفت: نه. هيچ جا نمى خواهم بروم. مرا زودتر براى لقاى محبوب ببر. گفت: آماده اى من جان تو را بگيرم؟ گفت: آرى.گفت: چيزى از من بخواه. گفت: قدرتش را به تو داده اند كه چيزى از تو بخواهم؟ملك الموت گفت: آرى. گفت: پس به من مهلت بده تا وضو بگيرم، رو به قبله بايستم، در برابر حضرت حق، تو مواظب باش، وقتى به سجده رفتم، جانم را بگير.

  • خوشا آنانكه دائم در نمازندبهشت جاودان مأواى شان بى

يكى از بهترين شعرهايى كه در دوره عمرم ديده ام، اين يك خط شعر است:

  • من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتمروز اول كامدم اين درس تا آخر گرفتم

حافظ غزل خيلى زيبايى دارد، مى گويد:

  • دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدندگل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
  • ساكنان حرم سرّ عفاف و ملكوتبا من خاك نشين باده مستانه زدند
  • آسمان بار امانت نتوانست كشيدقرعه فال به نام من ديوانه زدند

اين بيت اول را اين پيرمرد كهنه پوش به حافظ مى گويد:

  • در ميخانه كه باز است چرا حافظ گفتدوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند

اين در تا كنون بسته نبوده است.

  • ز هر چه غير يار استغفرالله ز بود مستعار استغفرالله
  • زبان، كان تَر به ذكر دوست نبودز شرّش الحذار استغفرالله
  • سر آمد عمر و يك ساعت ز غفلتنگشتم هوشيار استغفرالله
  • نكردم يك سجودى در همه عمركآيد آن به كار استغفرالله
  • جوانى رفت و پيرى هم سرآمدنكردم هيچ كار استغفرالله
  • ز كردار بدم صدبار توبهز گفتارم هزار استغفرالله

حجت الاسلام والمسلمین انصاریان