شب جمعه و شب خداست. شب حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) است. جمعۀ آخر سال است. برادران به خدا فشاری ندارد اگر خدا نکرده، بین ما کسی هست که اموالش قاطی است. بیاید تا وارد سال تحویل نشده، تحولی در زندگیش بدهد. بیاید با خدا معامله کند. بیاید مال یا ارث حرام و غصبی اگر در مالش است، با خدا معامله کند. بگوید من می روم این اموال مردم را پس می دهم؛ گرچه حالا به من فشار وارد می شود ولی بالاخره دستور تو را اطاعت می کنم. تو هم به من لطف کن. لطف هم می کند. یقیناً لطف می کند. این را من بارها در جلسات به عنوان روضه و ذکر مصیبت گفتم. گفتم برادران و خواهران، اگر ما سی سال کسی را نبینیم، بعد از سی سال وقتی او را می بینیم، به او نمی گوییم آقا خودت را معرفی کن؛ ما بعد از سی سال تا طرف را می بینیم، یک دفعه حالمان عوض می شود. کجا بودی؟ از تو بی خبر بودم.

سی سال چیزی نیست که آدم طرفش را ببیند و نشناسد؛ ولی شانزده هفده ساعت، این خواهر، برادر را ندید؛ یعنی از چهار بعد از ظهر عاشورا ندید تا طلوع آفتاب روز یازدهم؛ یعنی بیست و چهار ساعت هم نشد. روایاتمان می گویند وقتی آمد، اول خیره خیره نگاه کرد، نشناخت. مجبور شد با سه تا سؤال بپرسد. «أنتَ أخی؟»؛ آیا تو برادر منی؟.«و بنُ والدی؟»؛ آیا تو پسر حضرت امیرالمومنین(علیه السلام)، بابای منی؟ «و بنُ امی؟»؛ آیا تو پسر حضرت فاطمةزهرا(سلام الله علیها)، مادر منی؟. خیلی حرف زده.

من حرف های حضرت را یادداشت کردم. صفحه ای بزرگ است؛ فقط دو جمله اش را برایتان می گویم. یک جمله اش نشان دهندة فروتنی و تواضع و خضوع زینب کبری(سلام الله علیها) به پروردگار است. دست برد زیر بغل و صدا زد:«اللهُمَّ تَقَبَّل مِنّا هذا القَلیل»خدایا! این عمل کم را از ما قبول کن و بعد هم رو کرد به حضرت اباعبدالله(علیه السلام)؛ به من بگو این تیر سه شعبه را چه کسی به سینۀ تو زد؟ ای کاش! به قلب خواهرت زده بودند. رگ حیات من را قطع می کردند که من حالا تو را به این حال نمی دیدم.

«بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرّاحِمین».

حجةالاسلام و المسلمین انصاریان