شمر براى قمر بنى هاشم نامه اى آورد، از متن آن نامه خبر نداريم. در كوفه كه دهان به دهان گشت، معلوم شد ابن زياد در اين نامه نوشته است كه حسين بن على را رها كنيد و به كوفه بياييد، تا به شما شغل، زمين و پول بدهيم. يعنى قمر بنى هاشم را به حرام خوارى دعوت كرده بود.

وقتى شمر نزديك خيمه ها آمد و گفت: قوم و خويش هايم را مى خواهم. امام حسين (عليه السلام) به قمر بنى هاشم فرمود: تو را صدا مى زنند، برو ببين چه مى گويند. قمر بنى هاشم از خيمه بيرون آمد، ديد كه شمر است، حرف شمر تمام نشده بود، كه حضرت عباس شمشير خود را كشيد، و شمر از ترس فرار كرد.

امام پرسيد: برادر با تو چه كارى داشت؟ گفت: پسر فاطمه، قبل از اين كه كار خود را بگويد، خيز برداشتم كه او را نصف بكنم ولى فرار كرد. امام (عليه السلام) يك نگاه به قمر بنى هاشم كرد و در دل گفت: اى پناهگاه خيمه ها تو چه انسانى هستى؟ من فكر مى كنم در روز عاشورا سخت ترين لحظه ابى عبدالله، آن وقتى بود كه قمر بنى هاشم گفت: برادر به من هم اجازه بده بروم. در شب تاسوعا، همه خواب بودند، چون مى دانستند، عباس بيدار است، اما شب يازدهم، دشمن راحت خوابيد و زن و بچه بيدار بودند، چون ديگر عباس نداشتند. لذا حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) كنار بدن برادر فرمود: «والكمد قاتلى»[1] برادر جان، اگر تا امروز غروب مرا نكشند، داغ تو مرا زنده نخواهد گذاشت.

حجة الاسلام والمسلمین انصاریان